کامل شده رمان من عصبانی نیستم | NaFaS.A کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام یک از شخصیت های رمان را دوست دارید؟

  • یسنا

    رای: 35 72.9%
  • امیر سام

    رای: 22 45.8%
  • نگین

    رای: 7 14.6%
  • بردیا

    رای: 8 16.7%
  • رادوین(دایی یسنا)

    رای: 10 20.8%
  • یاسین(برادر یسنا)

    رای: 7 14.6%
  • مهدیس(خواهر امیر سام)

    رای: 6 12.5%
  • مهشید

    رای: 6 12.5%

  • مجموع رای دهندگان
    48
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ms.Kosar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/20
ارسالی ها
490
امتیاز واکنش
16,134
امتیاز
684
سن
22
محل سکونت
یک جای دور
کنارش نشستم بهش خیره شدم عجز کامل از حرفام معلوم بود:امیر جدی که نمی گی؟
برگشت سمتم فاصلمون خیلی کم بود احساس کرختی داشت بهم دست می داد با دستاش چند تا تار موهامو زیر شالم کرد گفت:تا حالا اینجوری اسمم رو مخفف نکردن...
من با همون حالت گفتم:مگه چجوری مخفف کردم؟
-اینطور احساسی!
با چشمای اشکی نگاش کردم و خواستم اعتراف کنم شاید این دوست داشتن خیلی کوتاه پیش اومده اما آثارش عمیق بوده آروم گفتم:امیر من دوس....
خواستم ادامه بدم که امیر با انگشت اشارش رو روی بینی خودش گذاشتو گفت:هیس...لطفا ادامه نده یسنا کارو سخت ترش نکن رفتنو برای من سخت نکن...
"ماندنت سخت رفتنت سخت تر ای جان جانان تو خودت بگو من به کدام سازت آواز بخوانم که دلت شاد شود"
اشک هام ریخت با عجز گفتم:امیر تروخدا این کارو نکن با من...
-یسنا گفتم بسه از فردا دیگه نمی ری اداره چون من دیگه نیستم چند روز دیگه هم می رم شایدم زودتر ...
به چشماش نگاه کردم امیر منو دوست نداره من الکی شخصیتمو خورد کردم بلند شدم هوا هنوز کمی روشن بود امیر بلند شده بود و رو به آسمون نگاه می کرد حواسش به من نبود بزار حالا برم چرا بعدا اگر اون می خواد من همین الان از زندگیش بیرون می رم تاکسی گرفتم و آدرسه خونه بارانو دادم تنها کسی که امیر به طور کامل نفهمیده بود دوستمه باران بود پس در این شرایط حتما عذاب وجدان می گیره و می ره پیش نگین پس من نمی تونم ریسک کنم از الان با خودم اعتصاب کرده بودم جلوی در خونه باران کرایه رو حساب کردم زنگ زدم باران درو باز کرد با دیدنم و چشمای باد کردم گفت:یسنا؟
سری تکون دادم گفتم:میشه امشبو پیشت بمونم؟
باران بر عکس اخلاق صبحش گفت:بیا تو عزیزم ...
بعد از احوال پرسی با مامان باباش به سمته اتاقش رفتم یک دست لباس بهم داد اونم انگار حاله بدمو متوجه شده بود لباسامو عوض کردم گوشه ای کنار دیوار دراز کشیدم باران با عصبانیت گفت:عین شوهر مرده ها اون جا نخواب بیا رو تخت من رو زمین می خوابم...
شوهر مرده ها!هه چه جالب بدون هیچ حرفی چشمامو بستم و اجازه ندادم حرف اضافه بزنه ...صبح با سر درد بیدار شدم چشمام رو به زور باز کردم باران بالاسرم نشسته بود گفت:خوبی؟یسنا تو منو گشتی که!
-چی شده مگه؟
-تب کرده بودی تبت رو 39 بود خدا بهت رحم کرد یسنا واقعا...
تو دلم پوز خندی زدم تازه شروع شده انگار کابوس چند سال پیش داره بازم تکرار می شه...تشنج هایی که تنها از پسش بر می یومدم شاید خدا بهم رحم کرد اون زمان هایی که تا مرز تشنج هم رفتم از جام بلند شدم چشمم به ساعت خورد چشمام گرد شد:باران دیر شد دانشگاه...
-انقدر خلی تو امروز جمعه است...
چیزی نگفتم باران من منی می کرد انگار چیزی می خواست بپرسه فهمیدم می خواد موضوع تبم رو بدون آخه به باران در باره گذشته چیزی نگفتم...شوع کردم به گفتن ماجرا اونم همراه با اشکای من گریه می کرد ممنون بودم ازش که پیشمه و همدرد خوبی برای من شده بعد ازگفتن ماجرا و این ماجرای که تازگی پیش اومده بود خیلی سبک شدم باران هق هق می کرد بعد گفت:از من بیشتر درد کشیدی که!
با تعجب نگاش کردم که گفت:یسنا منم مثل تو عاشق شده بودم عاشق یک پسری که تازگی همراه پدر مادرش برای تفریح اومده بودن ایران البته خودشون هم ایرانی بودن یک نسبت دوری هم با ما داشتن اولین بار که دیدمش دلم لرزید اونا حدود دو هفته ای بودن اما اون اصلا نگام هم نمی کرد خیلی مغرور بوداما من خر عاشقش شدم اونا رفتن و من هنوز چشم به راه اون پسره هستم که تمام زندگیم شده ...
و این حرف شروع زار زدنش بود دلم برای دوست گلم سوخت اونم درد مثل ماله من داره شاید بیشتر خدایا خودت این قضیه رو ختم به خیر کن من که دیگه نمی کشم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    دسته بارانو گرفته بودم و همراهش به سمته تخت رفتم حالش خیلی بد بود شاید اگه خیلی وقت پیش بود می گفتم داره الکی گریه می کنه اما الان حاضرم تا آخر شب همراش گریه کنم احساس می کنم مرگم نزدیکه امیر سام داره می ره ناخداگاه زدم زیر گریه امیر داره می ره اون وقت من اینجا نشستم گوشی رو از عسلی برداشتم به بردیا زنگ زدم با دومین بوق برداشت :الو بفرمایید؟
    من با گریه گفتم:بردیا امیر کجاست؟
    انگار ناراحتی خاصی گرفته بود که گفت:رفته لندن فکرشو از سرت بیرون کن...
    و قطع کرد نامردا به دل بد بخت من فکر نکردن سریع از جام بلند شدم لباسمو پشیدم رو به باران گفتم:عزیزم من باید برم جایی زود بر می گردم...
    -باشه برو..به سلامت...
    سریع سوار تاکسی شدم و به سمته دفتر امیر رفتم با ترمز ماشین از فکر و خیالات بیرون اومدم و پریدم پایین با گریه به سمته دفتر رفتم کلید یدک داشتم آروم درو باز کردم بی توجه به همه چی به سمته اتاقش رفتم درو که باز کردم بوی عطر تلخش لبخند غمگینی رو روی لبم آورد کسی داخل اتاق نبود و این نشانه رفتن امیرو قشنگ نشون می داد روی صندلی نشستم به وسایل روی میز خیره شدم دلم گرفته بود گریه باعث شده بود مثل آدمایی سرما می خورن بشم چشمام باد کرده بود بینی هم که گرفته بود یاد حرف امیر افتادم موقعی که می خواستیم از دست دارو دسته این خلاف کارا فرار کنیم"ندیدی تحدید کردن من کلی از اینا مدرک دارم اگه همینطوری این جا بمونیم ما رو می کشن فکر کردی رحم میکنن بهمون"اون روز چه احساسی داشتم بهش شاید هیچی اما بازم با همون حرف زدنش من بازم ترسه زیادی به دل راه نیفتاد چون می دونستم پیشمه الان چی اگر اونا بیان چی؟نه اونا که بازداشت شدن ولی...ولش کن من دارم خودمو توجیح می کنم صدای صحبت اومد با ترس بلند شدم من الان داشتم خیالات می کردم اما انگار واقعا سراغم اومدن ولی نه صدای:بردیا مثلا الان ما اینجا چکار می کنیم؟
    -ای بابا خانم سرگرد معلومه اینجا چکار می کنیم!
    -خانم سرگرد؟
    -بله پس چی مگه یادت رفته درخواست آقای سرگرد بیگ دلی رو قبول کردی و چند روز دیگه هم ان شاا... خانم این سرگرد می شی...
    -برو بابا حالا بگو چرا اومدیم؟
    -باید هر روز اینجا بیایم چون ممکنه یسنا بیاد اینجا گریه کنه امیر سام اخطار داده یسنا رو از این جا دور کنیم تازه اون که فعلا کارش معلوم نیست کارای انتقالی مهدیسم انجام بده دیگه تموم میشه کارش...
    دیگه چیزی نمی شنیدم مهدیس کی بود؟یعنی امیر ازدواج کرده؟سرم گیج رفتم آروم نشستم سرمو به دیوار چسبوندم احساس می کردم همین الان وقت مردنمه چشمام سیاهی رفت لحظه آخر تنها چیزی که شنیدم کوبش سرم به زمین بود که به گوشم رسید...
    "هی تو جان جانان هم که باشی باز هم دم و بازدم وجود منی مگر کسی بدون دمو بازدم زنده می ماند که من دومی آنها باشم تنها تیغ آخر من رفتن تو است که آن هم گذشت فکر نکنم چیزه زیادی دیگر از من باقی مانده باشد تنها امید آخر من تو هستی پس ای جان جانان بـــــرگــــــــــــرد...دنیا چطور دلت اومد بگیریش از منه تنها از تنها دنیــــا دنیــــــــــــــا...."
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    نگین:-هیس!
    صدایی از اتاق امیر سام اومد با صدای بردیا از فکر اومدم بیرون یعنی کسی رفته اون تو:
    بردیا:چیه؟
    -این حرفایی که به من زدی به یسنا نگی!
    -خانم من اصلا این حرفارو نمیشه گفت ...
    -در هر صورت اگر یسنا اسم مهدیسو می شنید مطمئنا بی هوش می شد!
    -چرا آخه؟
    -اون تو یاد گرفتن اسما مشکل داره حوصله به خاطر سپردن اسم دیگرانو نداره اسم مهدیسو می شنید فکر میی کرد زنه امیر سام حالا بیا جمع کن که مهدیس آجی جناب دهقان است...
    -مگه میشه مهدیس مگه خونه اونا نبود باید دیگه بشناستش...
    -نه اون روز زیاد باهم روبه رو نشدن اونه می گم ولی خداروشکر یسنا نیومده فکر نکنم عاشق این دهقان پیر باشه...
    -اه نگین؟
    -چیه خب راست می گم دیگه تو هم نوعی پیری چی فکر کردی ولی نه به تو می خوره تو پیک سیاه باشی واقعا برازندته...بیگ دلی ، پیک سیاه وای چه جالب جونم خلاقیت...
    بعد رومو بر گردوندم که بردیا پرید جلوم گفت:از حالا داری منو مورد ترگش های زهر آلود خودت قرار می دی عشق من تا عروسی این جوری چیزی از من باقی نمی مونه...
    بدون خجالت از حرفش گفتم:من کی عشق تو شدم خودم خبر ندارم؟
    -خیلی وقت نیست ولی بازم...
    -سوس(ساکت)...تا زمانی که من همسر جناب عالی نشدم حق هیچ حرفی رو نداری...
    بعد به سمته اتاق دهقان رفتم من اگر نمی رفتم داخل این اتاق از کنجکاوی می میرم صدای بردیا خنده رو به لبم آورد:
    -اه نه بابا من این طور باید سکته کنم چی فکر کردی این واسه قبل ازدواجه بعد ازدواج دیگه از این زن ذلیلی ها نمی کنم آها متوجه شدی؟
    درو باز کردم نتونستم جواب بردیا بدم سرمو آروم داخل بردم که یک لحظه احساس مردن کردم برگشتم بردیا با دیدن قیافم گفت:چی شده خانمم چرا رنگت پریده از حرفم ناراحت شدی؟
    با اشک های جمع شده گفتم:بردیا یسنا داره می میره؟
    بهت زده شد سریع کنارم زد رفت داخل بلند گفت:یا حسین...
    -کاری کن تو رو خدا بردیا هق...هق...
    ***
    یک ساعتی از اومدنمون به بیمارستان گذشته بود بردیا در گیر کارهای بستری بود اشکام دونه دونه می ریخت مامانم اومده بود از قضیه بردیا خبر داشت اونه چیزی نگفت دستی رو شونم نشست از عطرش معلوم بود بردیاست آروم گفت:گوشیت داره زنگ می خوره!
    اشکامو پاک کردم تلفونو جواب دادم باران بود:الو نگین تو می دونی یسنا کجاست؟
    -آره می دونم کجاست چطور؟
    -مریض بود صبح تا مرز تشنج رفت اما بهتر شد که دوباره رفته بیرون مواظبش باش...
    با گریه از حال صبح یسنا گفتم:ما تو بیمارستانیم باران خودتو برسون بهت نیاز دارم دوستم...
    -چی یسنا؟نه نه...الان خودمو می رسونم آدرسو برام بفرست ...
    -باش...هق...هق...
    بعد قطع کردم گوشی رو یکی از دستم کشید بردیا بود روی صندلی کناریم نشست انگار داشت آدرسو برای باران می فرستاد چیزی نگفتم کمی سرگیجه گرفتم آروم سرمو روی شونه بردیا گذاشتم حالم زیاد خوب نبود اصلا حواسم به کارام نبود چشمام بسته شد و به عالم خواب و رویا رفتم...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    از زبان رادوین:
    ده دقیقه ای منتظر بودم تا مهشید بیاد بیرون بلند با خودم حرف زدم:
    -خدایا من پشیمون شدم خواستم زن بگیرم اه حالا خوبه دیدم یسنا چقدر دیر می کنه ولی باز خر مغزمو گاز گرفت اه اه...
    در ماشین باز شد و مهشید نشست با اخم نگام کرد با لحن عاشقونه گفتم:سلام خانم خوشگل من...
    مهشید:سلـــــــــام...که پشیمون شدی زن گرفتی؟آره...که خر مغزتو گاز گرفته؟آره جیــــــــــــــغ...
    با جیغ آره رو گفت ترسیدم آقا، آروم گفتم:از کجا شنیدی؟
    گوشی شو بالا آورد بالا ای وای من برنامه شنود رو گوشیش بود ای خدا لبخند زورکی زدم:غلط کردم!
    -که اینطور غلط کردی؟آخی فکر کردی می بخشمت الان حق دارم برم پایین و جواب منفی بدم بهت..
    -شما انگار یادت رفته بله رو به من دادید؟
    -اوه بله ولی نظرم عوض شد!
    -اینم یادته که الان منو تو محرم هستیم...
    -صیغه کردیم ،فسقش می کنیم...
    نگام کرد جدی بود اما نه اون قدر که منو به اشتباه بندازه رفتم جلو که یک بند فاصله داشتیم که گوشیم زنگ خورد از مهشید فاصله گرفتم که با لبخند پیروزی نگام کرد بردیا بود بهم ثابت شده بود این پسر فقط خبرای بدو بهم می ده یک نگاه به مهشید کردم گوشی رو جواب دادم:الو...
    -سلام رادوین خوبی؟
    -چقدر تند حرف می زنی آروم حرف بزن !خب سوال اولت ممنون خوبم!شما خوبی؟
    -آره آره ... گوش کن رادوین الان کجایی؟
    -ای بابا دارم با مهشید می یام تهران البته تازه دارم حرکت می کنم مگه چیه؟
    -یک اتفاق بدی افتاده!
    با نعجب به حرفش فکر کردم به این نتیجه واقعا رسیدم که این پسر واقعا همیشه فقط خبرای بدو می ده همیشه! آروم گفتم:چی شده؟
    -یسنا!
    یک لحظه نگران شدم:یسنا چی شده؟
    -تشنج کرده الان تو بیمارستانیم البته نگران نشی ها فعلا حالش خوبه...
    صدای آرومشو شنیدم که می گفت :البته فکر کنم...
    من:باشه باشه من الان راه می افتم به کسی نگی ها حتی یاسین ممکنه به هانا بگن و هانا کلا همه فامیلو جمع می کنه خودم زود میام فعلا...
    -باشه داداش فعلا...
    به سرعت ماشینو روشن کردم با قدرت گاز دادم همین که راه افتادم مهشید بازومو گرفت و با ترس گفت:رادوین من دارم سکته می کنم این چه وضع رانندگیه؟
    -مهشید جان من الان فقط نگرانم همین...
    -نگرانی اینجوری باید بکنی...حتما چون نگرانی می خوای به کشتنمون بدی آره؟
    کنار خیابون نگه داشتم برگشتم طرف مهشید که رو شو سمته پنجره داده بود آروم بالحن آرامش بخشی گفتم:من معذرت می خوام خوبه!؟
    -نه...هر کاری می کنی بعدش معذرت می خوای این کارا رو خوشم نمی یاد دوست دارم در هر شرایطی کاره درستو انجام بدی...هی معذرت خواهی کنی شخصیتت جلوی من می شکنه و من اینو دوست ندارم اما تو اینو درک نمی کنی!
    -خیلی خب باشه چرا به من نگاه نمی کنی؟دارم باهات حرف می زنم!
    برگشت سمتم گفت:چیه؟تا الان داشتی برای رفتن به تهران گاز می دادی چی شد؟نمی خوای بری؟
    با دست زدم رو پیشونیم گفتم:ای وای یادم رفت..حواس واسه آدم نمی زاری خانم نازم...
    -برو بابا...حرکت کن آقای خلم...
    -مرسی علاقه...واقعا من مرده این ابراز علاقتم...
    -خواهش می کنم...
    خندیدم و استارتو زدم....
    از زبان نگین:
    از پشت شیشه نگاش می کردم دکتر گفت خدا بهش رحم کرده همش تقصیره منو بردیاست چرا اول همه جا رو نگشتیم از پرستاری که رد می شد درخواست کردم برم یسنا رو ببنیم چیزی نگفت و اجازه رو داد رفتم جلو چقدر یسنا آروم بود دختری که دانشگاهو رو سرش می گذاشت حالا آروم بود و چشمای عسلی شو بسته بود آروم رفتم بیرون بردیا داشت با ترس حرف می زد:بابا گفتم که حاله یسنا خوبه؟
    رفتم جلو گفتم:چی شده؟
    با انگشت اشاره شو گذاشت رو بینیش یعنی هیس رو بلند گو زد:
    امیر سام:ببین بردیا من طرز حرف زدن تو رو می شناسم صدا از بیماستان بود آره؟
    بردیا:نه بابا صدای بله یسنا بود!
    -چــــــی؟بله چی رو؟
    من آروم گفتم:بردیا داری چی زر می زنی؟
    بردیا:امیر بله سر عقد دیگه!
    -یعنی چی اینی که می گی؟یسنا مگه داره ازدواج می کنه؟
    -نه فعلا بله برونشونه!
    با دستام محکم زدم رو پیشونیم آروم زدم رو سر بردیا امیر هیچی نمی گفت فکر کنم این بدبختم رفت کما انگار قطع شد که بردیا گفت:هوف نفهمید!
    من با داد:نفهمید؟دیوانه نفهمید اما جناب عالی گند زدی !یسنا داره ازدواج می کنه و بله برونشه؟گند زدی بردیا گنـــــــــــد...
    -بابا من هر چی به ذهنم رسیدو گفتم امیرسام بد مچه آدمو می گیره منم هل شدم!
    -نچ نچ من یقین پیدا کردم نمی تونم جوابه مثبت بهت بدم!
    -ای بابا نگین اذیت نکن...
    رومو برگردوندم رادوینو مهشید داشتن تند تند می یومدن سمته ما بارانم کنار مهشید دیدم رفتم سمتشون باران پرید بغلم با گریه گفت:حالش چطوره؟سری تکون دادم گفتم:خوبه!
    مهشید:سلام نگین جان خوبی؟
    -مرسی ممنون...
    با مهشیدم دستی دادم رادوین از همون اول رفت سمته بردیا منم مشغول صحبت با مهشیدو باران شدم ...
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    یسنا:
    چشمام رو باز کردم اوف خدا سرم چقدر درد می کنه اینجا کجاست دیگه تازه یادم افتاد دفتر، امیر، حرفای نگین و بردیا دوباره دلم گرفت انگار دارن یک چاقو رو تو قلبم فرو می کنن یک پرستاری اومد تو اتاق گفت:بهوش اومدی ؟
    خواستم بگم نه الان روحم بیدار شده انگار کوره(با عرض معذرت) رومو برگردوندم که دوباره در باز شد مهشیدو نگین و باران اومدن داخل از همون اول نگین شروع کرد:دختر خودسر چرا مارو دق مرگ می کنی؟
    من که حال حرف زدنم نداشتم چشمام رو بستم تا جوابشونو ندم که صدای نگین تو گوشم اومد:از بس خنگی یسنا می یومدی از من می پرسیدی تازه یکم دیر تر بیهوش می شدی می فهمیدی مهدیس خواهر امیر سام نه اون چیزی که تو فکر می کنی ...
    سرشو بلند کرد با بهت بهش نگاه کردم نه من یعنی الکی خودمو اذیت کردم نتونستم نگاشون کنم فقط آروم گفتم:کی مرخص می شم؟
    اما خودمم می دونستم که چقدر الان ذوق زدم اما چه فایده امیر هنوز خارج از کشوره تا مرخص شدنم فقط فکر کردم یک تصمیم بزرگ گرفتم باید کاری که امیر می خوادو انجام بدم آره دیگه به دفترش نمی رم بر می گردم اصفهان انتقالیم رو هم از دانشگاه می گیرم هر وقت امیر اومد می تونه منو اونجا پیدا کنه خب اینطور که شنیدم مامان و باباش که نرفتن پس قطعا بر گرده می یاد پیش مامان و باباش منم اونجا می بینه هوفـــــــــ
    یک ساعتی گذشته بود و دکتر مرخصم کرده بود نگین سفت بازوم رو چسبیده بود و آروم راه می رفت انگار من چلاغم نمی تونم را برم انقدرم بامزه می گفت آروم عزیزم آروم راه بیا که اگه من ول می کزدی تا صبح می خندیدم سری تکون دادم به رادوین که در ماشینو باز می کرد برای منا نه برای زنش آره من همچین آدمی هستم آروم نشستم نگینو بارانم سوار شدن هر کدوم یک طرف من بودن صدای رادوین منو به خودم آورد:مهشید خانم؟مهشــــید قهری هنوز؟
    من ابرو هامو انداختم بالا به به چه زود این رادوین ما زن ذلیل شد مهشید هیچی نمی گفت دریق از یک کلام بدبخت رادوین ما نوچ نوچ...یک چیزه دیگه موقع سوار شدن دیدم که بردیا داشت به زور به نگین چیزی می گفت و نگینم سری از تاسف براش تکون می داد رو کردم به نگین گفتم:گفته بودی خاله اومده چرا بهش زحمت دادی؟
    -زحمت کجا بود داشتی می مردی گفتم بیاد اگر مردی دست تنها نباشم وقتی دید نمردی رفت...
    سری از تاسف تکون دادم گفتم :واقعا کشته مرده این ابراز علاقتم...
    -خواهش بابا همه همینو می گن...
    با یک لبخند خبیث:حتما همین جور ابراز علاقتو به اون بدبخت نشون دادی که اونم همینو گفته!
    نگین با خنده مشتی به بازو زد و گفت:برو بابا...
    ...خیلی زود تر از خیلی از اونی که فکرش رو می کردم انتقالی گرفتم شاید کار خدا باشه که انقدر زود کارام درست شد این روزا کلا سرم شلوغ بود فقط بارانو نگین از حالم با خبر بودن اما مجبور بودم طاقت بیارم...
    ***یک ماه بعد***
    بدو بدو از پله پایین می رفتم ای بابا دوباره دیر کردم بگو دختر جان تو که نمی تونی سر وقت بیدار بشی چرا می گی می خوام معلم بشم اونم معلم کیا بچه های مهد کودک وای از وقتی انتقالی گرفته بودم و برگشته بودم اصفهان خیلی چیزا فرق کرده بود البته امروز فرق می کنه از بابا خواستم یک کار برام پیدا کنه میگه همکارم خانمش یک مهد کودک داره یک مربی کم داره البته تا وقتی که یک نفرو پیدا کنه اگر دلت می خواد برو تا مدتی اونجا کار کن بعد ببینم چی میشه منم جو گرفتم گفتم چشـــــــم نگو دارم سند بدبختیم رو امضا می کنم اما چاره چیه امروز باید می رفتم برای رانندگی هم ثبت نام می کردم و گواهی رانندگی رو هم می گرفتم هوفـــــ سریع یک تاکسی گرفتم و به جایی که بابا آدرسشو داده بود رفتم از بیرونه ساختمونه خوبی و آرومی به نظر می رسید حالا باید دید داخلش چطوره کرایه تاکسی رو حساب کردم پیاده شدم دسته کیفمو فشار دادم خدایا به امید تو رفتم داخل سرصدایی زیادی نبود اما هرکی می یومد می فهمید که اینجا مهد کودکه چیزی نگفتم و خودمو معرفی کردم بعد از کلی توضیح دادن، کلاسی که باید می رفتم اونجا رو به من نشون دادن منم خیلی با استرس رفتم داخل کلاس...
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    ***
    خسته از کلاس بیرون اومدم برای شروع بد نبود اما خسته کننده بود نگاهی به ساعت انداختم اوف کلاسم دیر شد اه من اصلا یادم نبود امروز دانشگاه دارم سریع برای تاکسی که رد می شد دست تکون دادم سوار شدم و آدرسه دانشگاه رو بهش دادم دم دانشگاه که رسیدم کرایه رو حساب کردم رفتم داخل شلوغ بود پس هنوز کاملا دیرم نشده با قدمای محکم به سمته صندلی رفتم و خیلی آروم نشستم اصلا نتونسته بودم با دانشجو های اینجا ارتباط برقرار کنم دوست داشتم برگردم اما بازم ممکن نبود وقتی فکر اینو می کنم که از در خونه بیرون می یام چشمم به واحد روبه رویی می خوره اصلا طاقت نمی یارم صدای ریز یک دختر منو به خودم آورد:
    -سلام ترم چندمی؟
    بهش نگاهی انداختم الکی گفتم:ترم اول...
    بلند خندید گفت:پس کوچولویی!
    خواستم بگم نه ولی فکر کنم عمه ات کوچولو باشه اما پشیمون شدم چیزی نگفتم که دوباره گفت:
    -من چند هفته ای بود نبودم راستش من ترم چهارمی ام فکر کردم تو هم چهارمی هستی اما نبودی مرسی بازم فعلا...
    سری تکون دادم هوفـــــــــــ خوب شد نگفتم ترم چهارمی ام وگرنه تمام جزوه ها ننوشته شدم رو می خواست اوی اوی من تو یک ماه انگار خواب بودم من به ساعتم نگاه کردم بلند شدم دیگه بسه وقتشه برم سر کلاس بدو به سمته کلاس رفتم با دیدن همون دختره خواستم برگردم که استاد اومد تو مجبور شدم برگردم رفتم دقیق اولین میز نشستم که دختره هیچ دیدی به من نداشته باشه کلا کلاس تو یک یخبندان فرو رفته بود نه که استادش از اون اخمو ها باشه ولی بازم کیفمو با سرعت جمع کردم رفتم که گوشی قشنگم زنگید شما دیگه می دونید کیفه من چه وضعیتی داره بازار شام ،کنار صندلی ایستادم کیفمو باز کردم خب صدا از کجا می یاد یکم گشتم نه نبود وسایلا رو بیرون آوردم بعد از یک کشفیات عجیب و شگفت انگیز گوشی رو پیدا کردم جواب دادم خب این که یاسینه پس خودیه جواب دادم:
    -الو...
    -الو کوفت...
    -چیه خب؟هی وقتی جواب می دم دهنتو باز می کنی؟می خوای بیام برات آسفالتش کنم چیه بگو دیگه؟
    -نفس بگیر باجی...مهمون داریم زود بیا البته من افتخار دادم و الان دنبالت اومدم دم دانشگاهتم...
    -اه نه بابا من خودم بر می گردم!
    -این چه مدل حرفیه؟زود بیا مردم کارو زندگی دارن زود باش...
    -اوکی چون در کل سخاوت مندم این افتخار رو نصیبت می کنم...
    -اوه ممنون پس زود باش...
    -باش...
    وسایلمو جمع کردم که چشمم به همون دختره خورد نزدیکم اومد گفت:پس ترم اولی هستی؟
    آب دهنمو قورت دادم گفتم:فعلا خدافظ....
    بعدم با تمام سرعت رفتم بیرون تا ماشین یاسینو دیدم به سمتش پرواز کردم جلوی در ایستادم یاسین دید سوار نمیشم پیاده شد: سوار شو دیگه!
    -پس در ماشینو کی برای من باز می کنه؟
    -ابروهاشو انداخت بالا اومد در ماشینو باز کرد لپشو ب*و*س کردم و سوار شدم اونم خندید و سوار شد هوف امروز نیز بگذشت خداروشکر...
    "تمام عالم خلاصه شد در تو، هستی، من هم جان دارم نباشی طوفان می آید و آشیانه سست مرا با خود می برد پس بمان که همیشه محکم بمانم"
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    با نگه داشتن ماشین سریع ازش پیاده شدم و به سمته خونه رفتم عجیب بود به غیر از ماشین خاله ساناز(مادر امیر سام)اینا یک ماشین آشنا هم اونجا بود اهمیتی ندادم رفتم تو با صدای بلند سلام دادم رو به خاله ساناز و عمو گفتم:به به سلام خوبید؟
    خاله و عمو با خوش رویی جوابمو دادن اما دو نفر دیگه هم بودن که پشت به من نشسته بودن سریع گفتم: من برم لباسامو عوض کنم بیام پیشتون...
    با سرعت رفتم به طبقه بالا هوف امروز روزه پر کاری بود خسته شدم اما یک حموم با آب سرد آدمو سرحال می کنه بعد از حموم روبه روی آیینه نشستم آثار گریه های شبونه هنوز رو صورتم بود اولا مامان خیلی می پرسید چی شده منم اون روزا بیشتر از الان سکوت می کردم اما نمی دونم چی شد که به مامان قضیه رو گفتم اما حالا نوبت مامان بود که سکوت کنه و چیزی نگه خب خداروشکر الان بهتر شدیم و مامانم خیلی تو یک ماه بهم کمک کرد اما مگه می شه امیرو فراموش کرد بلند شدم لباسام رو پوشیدم ،موهام رو بالا سرم بسته بستم و یک شال قهوه ای هم رو موهام گذاشتم صورتمو با کرم نرم کردم فقط همین حوصله کاره دیگه ای نداشتم به چشمام نگاه کردم بی روح بود شاید من اینطور حس می کردم نمی دونم درو باز کردم رفتم پایین یاسین کنار یک پسری نشسته بود که پشتش به من بود اما دختره رو دیدم این چه قیافه آشنایی داره!سمتش رفتم گفتم:سلام ببخشید من دیر اومدم...
    اما با برگشتن اون پسره نفسم حبس شد چشمم به مامان خورد که سرشو انداخته بود پایین به امیر سام نگاه کردم نکنه این روحه امیر سامه از کنارش عبور کردم به سمته مهدیس خانم که حالا دیگه فهمیدم این دختر کیه رفتم باهاش دست دادم اونم با خوش رویی باهام رفتار کرد بغض گلومو گرفته بود گوشی خودم که روی کابینت بود زنگ خورد به سمته آشپز خونه رفتم و گوشی رو برداشتم یکی از بچه های دانشگاه بود اما خدایی اینا شماره منو از کجا گیر می یارن ببخشیدی رو به جمع گفتم بعد به سمته حیاط رفتم همینطور گوشی رو رو گوشم گذاشتم:
    -الو...
    -سلام بر آجی خودم...
    -اه تویی آرسان؟
    -نه عمه ات هستم به وقت 20 و30 مزاحمت شدم...
    -برو بابا...
    -می گم تو چرا انقدر بی حالی؟
    -فضولی؟
    -چی؟
    -می گم احیانا مثل وجدان من فضولیت گل کرده؟
    -اه تو هم وجدانت مزاحم میشه؟من فکر کردم فقط منم که این وجدان اذیتم میکنه!
    -اوف پس تو هم دیوونه ای دیگه!
    -بله چجورم حالا اینا به کنار می خواییم بریم کوه تو هم باید بیای داداشتم بیار من باهاش حرفی بزنم!
    -با داداش من چکار داری؟اصلا از کجا می شناسیش؟
    -بله چی فکر کردی این داداشت در خارج باهم ملاغات داشتیم ازشم چند باری حرف زدی فهمیدم تازه امروزم دیدمش اول فکر کردم دوست پسرته اما بچه ها گفتن نوچ داداشته!
    -نفس بگیر بابا جان باشه ولی کی؟
    -برا فردا!
    -اوکی به داداش جونم میگم بهش فعلا...
    -فعلا مادر بزرگ...
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    بعد گوشی رو قطع کردم به صفحه گوشی نگاه کردم لبخندی زدم برگشتم که سـ*ـینه به سـ*ـینه امیر شدم اخماش تو هم بود من هوز باور نشده بود امیر اومده با چشمای نمناک گفتم:سلام آقای دهقان!
    -دهقان؟
    چی می تونستم بگم بگم خودت خواستی، تو گفتی بس کنم، تو نخواستی من اعتراف کنم ،من که می خواستم همه چی رو زیر پا بزارم خودت نخواستی خواستم برم که از بازوم گرفت گفت:یسنا آرسان کیه؟همسرته؟
    با تعجب نگاش کردم حالا فقط می تونستم دردو از چشماش حس کنم گفتم:به شما ربطی نداره؟
    -پس همسرته؟
    ای بابا این چرا هی مارو مزدوج می کنه آروم گفتم:من ازدواج نکردم هنوز!
    بعد سرمو انداختم پایین با دو رفتم سمته خونه...
    بدون توجه به کسی رفتم سمت اتاقم به نگین زنگ زدم با برداشتن نگین گفتم:نگین کمکم کن لطفا!
    -اول سلام دوم کلام خنگ جان من الان چه کمکی می تونم بهت بکنم امیر سام اومده باهاش روبه رو شو من چکار می تونم بکنم!
    با بهت به صفحه نگاه کردم بعد دوباره رو گوشم گذاشتمش گفتم:تو از کجا می دونی امیر اومده!
    -بردیا جان...
    -آها بردیا گفته راستی امیر هی راه می ره به من میگه همسرت اینه اونه به نظرت برای چی این کارو می کنه؟
    (وجی:والا این دختر دیوانه شده بدبخت دوبار گفت همسرته این رفته می گـه هی راه می ره میگه ،واقعا که!-اه سلام وجی خوبی؟کم پیدا شدی کلک!-دیدم بده اطلاع رسانی نکنم اونه اومدم یک سری بهت زدم دیدم از قبل دیوانه تر شدی!-بروبابا)
    نگین:امیر میگه؟
    -اوهوم...
    نگین با من من گفت:خب می دونی چیه؟بردیا موقعی که تو بیمارستان بودی تشنج کرده بودی یادته؟اون موقع امیر زنگ زده بود به دروغ گفت که بله برونته و عروسی داری می کنی!
    -الان دقیق چی گفتی؟
    -باور کن من تقصیری نداشتم!
    -نگین داری به شوخی این حرفارو می زنی نه؟
    -نه!
    -نه؟
    -والا نه همش راسته!
    -من هم تورو می کشم هم اون شوهرتو...
    -من که هنوز ازدواج نکردم ولی تا دو هفته دیگه عروسی می کنم دعوتی حوصله ندارم کارت دعوت بفرستم فعلا خدافظ...
    بعد قطع کرد من همین طور خشکم زده بود من حالا باید دقیق چطور این قضیه رو هضم کنم ،من چطور می تونم تو چشمای امیرنگاه کنم هوفــــــ
    از اتاق بیرون اومدم به سمته مبلی رفتم که یاسین نشسته بود کنارش جا گرفتم تو فکر بود کنار گوشش گفتم :کجایی پسر؟
    به من نگاه کرد گفت:فکر کنم عاشق شدم!
    -فکر کنی چی شدی؟
    -عاشق!
    -اونوقت کی؟
    نگاهی دوباره انداخت گفت:به تو ربط نداره...
    بعد بلند شد رفت بیرون با رفتن یاسین همه به من خیره شدن منم شونه ای انداختم بالا چیزی نگفتم از امیرم که خبری نبود جمع بدون اون ها هنوز هم مشغول بود منم از فرصت استفاده کردم رفتم حیاط بالاخره من باید بفهمم یاسین عاشقه کی شده....
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    وارد حیاط شدم یاسین و امیر کنار هم قدم می زدن منم با دو رفتم کنار یاسین ،یاسین با دیدنم سرشو برگردوند من بازوشو گرفتم بی توجه به یاسین گفتم:وایسا ببینم!می خوام یک چیزی بگم!
    یاسین:می دونم چی می خوای بگی ولی وقتش نیست!
    نمی دونستم چی بگم که یاد حرف آرسان افتادم سریع گفتم:آرسان بهم زنگ زده بود!
    با تعجب نگام کرد گفت:دوست پسرت؟
    با خنده گفتم:نه my friend من نه my friend جناب عالی!
    -چی؟
    -بابا یکی از دوستات منو با تو دیده از قضا دوست خارجی شما که دو ماهی است اومده اصفهان اسمشم آرسانه!
    یکم فکر کرد:آرســـان...آرسان آها آرسان...
    -آره آرسان...
    زود گفت:زود باش شمارشو بده به من ...
    سری تکون دادم شماره ای که افتاده بود رو گوشیم و بهش دادم وقتی شماره رو از من گرفت رفت یک گوشه منم برگشتم سمته امیر که با لبخند به من خیره شده بود ابروهام پرید بالا خواستم برم خونه که دستامو گرفت کشید:وایسا!
    بدون نگاه بهش گفتم:چرا؟
    -می خوام اعتراف کنم...
    قلبم افتاد تو پاچم بیشعور چه زود غافل گیر می کنه انگار همه غمو غصه ها رفته بود که گفت:
    -می خوام اعتراف کنم واقعا دیوونه ای!
    ایـــــــــــــــــــــــش اینم شد اعتراف تو هم رفتن صورتمو حس کردم که صدای یاسین اومد:هوی امیر سام فردا می ریم کوه یادت نره!
    امیر سرشو تکون داد بعدم با یاسین رفتن داخل چشمم به مهدیس خورد که داشت می یومد سمتم چقدر این دختر نازه نگاه خیره یاسین هم روش بود امیرم که از هفت دولت آزاد مهدیس با خنده به من رسید رو به من گفت:یسنا جونم میشه منم با هاتون بیام!
    پس صدامونو شنیده سری تکون دادم گفتم :اوکی عزیزم!
    ***
    صبح زود تر از همیشه بلند شدم دیشب مهدیسم پیشم مونده بود چقدر موقع خواب قشنگ تر بود اما من چی هوفـــ شبیه این اسب آبی هاست دیگه نخواستم بیش تر از این توهین کنم به خودم یک مانتو سبز ارتشی از کمد برداشتم مهدیسم بیدار شد صبح بخیری گفت و به سمته دستشویی رفت منم نشستم جلوی آیینه به چشمام نگاه کردم چشم نبود که الماس گران قیمت پوستمو وای مردم چقدر ناز بودم من !(اعتماد به لوزالمعدت تو حلقم-بیشین بینیم بابا!-پرو تر و بی ادب تر شدی یسی!-تو بی ادبم کردی دیگه!-آره جون وجدان امیر سام!-ایش)
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    با مهدیس آماده شدم مهدیسو نمی دونم ولی من انقدر برای خودم بـ*ـوس فرستاده بودم که دیگه فکر می کردم ملکه انگلیس جلو من کم میاره!یک لباس سبز ارتشی و یک شلوار تنگ مشکی یک شالم انداختم رو سرم با مهدیس که خدایی اونم قشنگ شده بود رفتیم به سمته در، با باز شدن در روبه رویی های ما هم که امیر و یاسین بودن اومدن بیرون من به شخصه می تونم بگم شبیه بوفالو شده بودن والا توقع داشتین بگم شبیه هلو شده بودن سری تکون دادم رفتم پایین مثل همیشه این وجدان دوباره سراغم اومد(واقعا که چطور دلت اومد به اونا بگی بوفالو؟-دلم خواست اصلا-تو آدم نمیشی!-ببین منو وجی هر وقت گفتم وجدان بپر وسط بگو ای جـــــان-نه انگار حرف زدن با تو فایده نداره)از مامان خدافظی کردیم و رفتیم سمته ماشین یاسین مهدیسم همراه من اومد البته امیر سام هم همراه یاسین بعد از کشمکش های فراوان رسیدیم هوف خیلی شلغ بود تنها استرسی که بهم وارد شد با دیدن اون دختره بود البته دختره بدی به نظر نمی رسید اما من به خاطر چاخانی که کرده بودم می ترسم تلافی کنه اونه ...به سمته آیسا یکی از دخترای دانشگاه رفتیم منو مهدیس فقط... آیسا با مهربونی ظاتی خودش باهامون خوب رفتار کرد و رفت تا یک چیزی بیاره دلی از غذا در بیارم بله بیارم می گید چرا جمع نبستم معلومه چون من فقط گرسنم بود...
    نگین:
    محکم زدم رو دستای بردیا که با آخی دستاشو کشید مثلا داشتم سیب زمینی درست می کردم جون عمه ام اونم نطق باز شد و گفت:خانم من ،چرا منو مجروح می کنی؟
    -مگه نگفتم به این سیب زمینی ها دست نمی زنی؟ولی تو دست زدی حالا باید کتک بخوری!
    بردیا به حالت دفاعی دستاشو بالا آورد گفت:خانم من جون من ترو جون بچه های نازمون منو نخور!
    -اه داری دوباره پرو بازی در میاری؟
    -نه...نه من غلط کردم آقا من هنوز عروسی نکردم به من رحم کن...
    -اه باشه حالا که آرزو داری ازدواج کنی منم بهت رحم می کنم...
    -ممنون...هوفـــــــــــ
    -اما؟
    انگشت اشارمو جلو چشماش تکون دادم و گفتم:اما شرط داره...!
    -چه شرطی؟
    -منو بارانو می بری خونه یسنا اینا بی برو برگرد هم باید اجرا بشه...
    -چشم خانم قاضی تصویب شد...
    با خنده سری تکون دادم دستاشو باز کرد منظورشو گرفتم اما چه کنم هنوز یکم کرم دارم رفتم نزدیکش محکم هلش دادم که رفت عقب چشماش بسته شده بود منم از فرصت استفاده کردم لیوان پر آب رو رو صورتش خالی کردم...
    زدم زیر خنده قیافه جوکی داشت خواست بیاد سمتم که باز انگشت اشارمو به طرفش گرفتم:هوی حواست باشه ها!
    اهمیتی نداد افتاد دنبالم منم از دستش در رفتم باید به بارانم زنگ بزنم که اماده بشه برای سفر به اصفهان...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا