کنارش نشستم بهش خیره شدم عجز کامل از حرفام معلوم بود:امیر جدی که نمی گی؟
برگشت سمتم فاصلمون خیلی کم بود احساس کرختی داشت بهم دست می داد با دستاش چند تا تار موهامو زیر شالم کرد گفت:تا حالا اینجوری اسمم رو مخفف نکردن...
من با همون حالت گفتم:مگه چجوری مخفف کردم؟
-اینطور احساسی!
با چشمای اشکی نگاش کردم و خواستم اعتراف کنم شاید این دوست داشتن خیلی کوتاه پیش اومده اما آثارش عمیق بوده آروم گفتم:امیر من دوس....
خواستم ادامه بدم که امیر با انگشت اشارش رو روی بینی خودش گذاشتو گفت:هیس...لطفا ادامه نده یسنا کارو سخت ترش نکن رفتنو برای من سخت نکن...
"ماندنت سخت رفتنت سخت تر ای جان جانان تو خودت بگو من به کدام سازت آواز بخوانم که دلت شاد شود"
اشک هام ریخت با عجز گفتم:امیر تروخدا این کارو نکن با من...
-یسنا گفتم بسه از فردا دیگه نمی ری اداره چون من دیگه نیستم چند روز دیگه هم می رم شایدم زودتر ...
به چشماش نگاه کردم امیر منو دوست نداره من الکی شخصیتمو خورد کردم بلند شدم هوا هنوز کمی روشن بود امیر بلند شده بود و رو به آسمون نگاه می کرد حواسش به من نبود بزار حالا برم چرا بعدا اگر اون می خواد من همین الان از زندگیش بیرون می رم تاکسی گرفتم و آدرسه خونه بارانو دادم تنها کسی که امیر به طور کامل نفهمیده بود دوستمه باران بود پس در این شرایط حتما عذاب وجدان می گیره و می ره پیش نگین پس من نمی تونم ریسک کنم از الان با خودم اعتصاب کرده بودم جلوی در خونه باران کرایه رو حساب کردم زنگ زدم باران درو باز کرد با دیدنم و چشمای باد کردم گفت:یسنا؟
سری تکون دادم گفتم:میشه امشبو پیشت بمونم؟
باران بر عکس اخلاق صبحش گفت:بیا تو عزیزم ...
بعد از احوال پرسی با مامان باباش به سمته اتاقش رفتم یک دست لباس بهم داد اونم انگار حاله بدمو متوجه شده بود لباسامو عوض کردم گوشه ای کنار دیوار دراز کشیدم باران با عصبانیت گفت:عین شوهر مرده ها اون جا نخواب بیا رو تخت من رو زمین می خوابم...
شوهر مرده ها!هه چه جالب بدون هیچ حرفی چشمامو بستم و اجازه ندادم حرف اضافه بزنه ...صبح با سر درد بیدار شدم چشمام رو به زور باز کردم باران بالاسرم نشسته بود گفت:خوبی؟یسنا تو منو گشتی که!
-چی شده مگه؟
-تب کرده بودی تبت رو 39 بود خدا بهت رحم کرد یسنا واقعا...
تو دلم پوز خندی زدم تازه شروع شده انگار کابوس چند سال پیش داره بازم تکرار می شه...تشنج هایی که تنها از پسش بر می یومدم شاید خدا بهم رحم کرد اون زمان هایی که تا مرز تشنج هم رفتم از جام بلند شدم چشمم به ساعت خورد چشمام گرد شد:باران دیر شد دانشگاه...
-انقدر خلی تو امروز جمعه است...
چیزی نگفتم باران من منی می کرد انگار چیزی می خواست بپرسه فهمیدم می خواد موضوع تبم رو بدون آخه به باران در باره گذشته چیزی نگفتم...شوع کردم به گفتن ماجرا اونم همراه با اشکای من گریه می کرد ممنون بودم ازش که پیشمه و همدرد خوبی برای من شده بعد ازگفتن ماجرا و این ماجرای که تازگی پیش اومده بود خیلی سبک شدم باران هق هق می کرد بعد گفت:از من بیشتر درد کشیدی که!
با تعجب نگاش کردم که گفت:یسنا منم مثل تو عاشق شده بودم عاشق یک پسری که تازگی همراه پدر مادرش برای تفریح اومده بودن ایران البته خودشون هم ایرانی بودن یک نسبت دوری هم با ما داشتن اولین بار که دیدمش دلم لرزید اونا حدود دو هفته ای بودن اما اون اصلا نگام هم نمی کرد خیلی مغرور بوداما من خر عاشقش شدم اونا رفتن و من هنوز چشم به راه اون پسره هستم که تمام زندگیم شده ...
و این حرف شروع زار زدنش بود دلم برای دوست گلم سوخت اونم درد مثل ماله من داره شاید بیشتر خدایا خودت این قضیه رو ختم به خیر کن من که دیگه نمی کشم...
برگشت سمتم فاصلمون خیلی کم بود احساس کرختی داشت بهم دست می داد با دستاش چند تا تار موهامو زیر شالم کرد گفت:تا حالا اینجوری اسمم رو مخفف نکردن...
من با همون حالت گفتم:مگه چجوری مخفف کردم؟
-اینطور احساسی!
با چشمای اشکی نگاش کردم و خواستم اعتراف کنم شاید این دوست داشتن خیلی کوتاه پیش اومده اما آثارش عمیق بوده آروم گفتم:امیر من دوس....
خواستم ادامه بدم که امیر با انگشت اشارش رو روی بینی خودش گذاشتو گفت:هیس...لطفا ادامه نده یسنا کارو سخت ترش نکن رفتنو برای من سخت نکن...
"ماندنت سخت رفتنت سخت تر ای جان جانان تو خودت بگو من به کدام سازت آواز بخوانم که دلت شاد شود"
اشک هام ریخت با عجز گفتم:امیر تروخدا این کارو نکن با من...
-یسنا گفتم بسه از فردا دیگه نمی ری اداره چون من دیگه نیستم چند روز دیگه هم می رم شایدم زودتر ...
به چشماش نگاه کردم امیر منو دوست نداره من الکی شخصیتمو خورد کردم بلند شدم هوا هنوز کمی روشن بود امیر بلند شده بود و رو به آسمون نگاه می کرد حواسش به من نبود بزار حالا برم چرا بعدا اگر اون می خواد من همین الان از زندگیش بیرون می رم تاکسی گرفتم و آدرسه خونه بارانو دادم تنها کسی که امیر به طور کامل نفهمیده بود دوستمه باران بود پس در این شرایط حتما عذاب وجدان می گیره و می ره پیش نگین پس من نمی تونم ریسک کنم از الان با خودم اعتصاب کرده بودم جلوی در خونه باران کرایه رو حساب کردم زنگ زدم باران درو باز کرد با دیدنم و چشمای باد کردم گفت:یسنا؟
سری تکون دادم گفتم:میشه امشبو پیشت بمونم؟
باران بر عکس اخلاق صبحش گفت:بیا تو عزیزم ...
بعد از احوال پرسی با مامان باباش به سمته اتاقش رفتم یک دست لباس بهم داد اونم انگار حاله بدمو متوجه شده بود لباسامو عوض کردم گوشه ای کنار دیوار دراز کشیدم باران با عصبانیت گفت:عین شوهر مرده ها اون جا نخواب بیا رو تخت من رو زمین می خوابم...
شوهر مرده ها!هه چه جالب بدون هیچ حرفی چشمامو بستم و اجازه ندادم حرف اضافه بزنه ...صبح با سر درد بیدار شدم چشمام رو به زور باز کردم باران بالاسرم نشسته بود گفت:خوبی؟یسنا تو منو گشتی که!
-چی شده مگه؟
-تب کرده بودی تبت رو 39 بود خدا بهت رحم کرد یسنا واقعا...
تو دلم پوز خندی زدم تازه شروع شده انگار کابوس چند سال پیش داره بازم تکرار می شه...تشنج هایی که تنها از پسش بر می یومدم شاید خدا بهم رحم کرد اون زمان هایی که تا مرز تشنج هم رفتم از جام بلند شدم چشمم به ساعت خورد چشمام گرد شد:باران دیر شد دانشگاه...
-انقدر خلی تو امروز جمعه است...
چیزی نگفتم باران من منی می کرد انگار چیزی می خواست بپرسه فهمیدم می خواد موضوع تبم رو بدون آخه به باران در باره گذشته چیزی نگفتم...شوع کردم به گفتن ماجرا اونم همراه با اشکای من گریه می کرد ممنون بودم ازش که پیشمه و همدرد خوبی برای من شده بعد ازگفتن ماجرا و این ماجرای که تازگی پیش اومده بود خیلی سبک شدم باران هق هق می کرد بعد گفت:از من بیشتر درد کشیدی که!
با تعجب نگاش کردم که گفت:یسنا منم مثل تو عاشق شده بودم عاشق یک پسری که تازگی همراه پدر مادرش برای تفریح اومده بودن ایران البته خودشون هم ایرانی بودن یک نسبت دوری هم با ما داشتن اولین بار که دیدمش دلم لرزید اونا حدود دو هفته ای بودن اما اون اصلا نگام هم نمی کرد خیلی مغرور بوداما من خر عاشقش شدم اونا رفتن و من هنوز چشم به راه اون پسره هستم که تمام زندگیم شده ...
و این حرف شروع زار زدنش بود دلم برای دوست گلم سوخت اونم درد مثل ماله من داره شاید بیشتر خدایا خودت این قضیه رو ختم به خیر کن من که دیگه نمی کشم...
آخرین ویرایش: