-تو نمیای!؟
با شک گفت:
-من!؟
سری تکون داد:
-آره،بیا بریم.
با این فکر که شاید احسان هم باشه و نذاره اون دوتا با هم خوش بگذرونن سریع از جاش بلند شد:
-باشه بریم.
نازلی سرش رو پایین انداخت و ریز خندید. ترنم گیج گفت:
-چته!؟
هول شد و سریع گفت:
-هیچی سریع آماده شو!
-باشه.
***
از ساختمون زدن بیرون که ماشین احسان جلوش نگه داشت. همزمان صدای بوراک اومد:
-ترنم؟
نازلی با حرص پوفی کرد:
-باز این؟
برگشت سمت بوراک. احسان با حرص روی فرمون زد و آروم استغفرالله ای گفت.
-جایی میری؟
به ماشین اشاره کرد:
-آره با دوستام میرم.
لبخندی زد:
-آها خوش بگذره!
نگاهش به اجه خورد و از روی حرص دستاش رو مشت کرد.برگشت سمت بوراک:
-تو هم بیا!
نازلی ناباورانه به ترنم نگاه کرد.با تعجب گفت:
-واقعا!؟
با حرص لبخندی زد:
-آره بیا،اصلا من با ماشین تو میام.
و رو به نازلی گفت:
-به بقیه بگو ما پشت سرشون میایم.
و همراه بوراک رفت. با حرص خواست در ماشین رو باز کنه که سینان سریع دستش رو گرفت:
-احسان لطفا!
محکم روی فرمون زد:
-اه!
نازلی سوار شد و با حالت متاسفی گفت:
-اجه رو که دید لج کرده.
هر سه نگران به احسان نگاه میکردن. با حرص ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. سینان نگران به احسان نگاه کرد:
-احسان کمربندت رو ببند.
اما احسان نه حرکتی کرد و نه حرفی زد و هر لحظه سرعتش رو بالا میبرد. بوراک با نگاه مهربون به ترنم نگاه کرد؛ اما تمام حواسِ ترنم به ماشینِ احسان بود که هر لحظه سرعتش بیشتر میشد. یاد صحبت خودش و بوراک افتاد.
***-دست از سرِ ترنم بردار، اون دوست نداره!
لبخندی زد:
-اما قبول کرد باهام باشه!
پوزخندی زد:
-اون کار هم واسه لج با من کرد!
سری تکون داد:
-انقدر مطمئن نباش.
محکم روی میز زد:
-مطمئنم چون ترنم هنوز من رو دوست داره!
آروم خندید:
-دوستش داشتن!؟ولی فکر کنم لیاقتش رو نداشتی.
با عصبانیت از جاش بلند شد:
-گفتم دست از سر ترنم بردار.
از جاش بلند شد:
-تا خود ترنم بهم نگه برو من ولش نمیکنم**
با وحشت به ماشینِ احسان که به سمت کامیون بزرگی میرفت نگاه کرد. یه دستش رو روی شیشه باز شده گذاشت و یه دستش رو روی دهنش گذاشت. بوراک نگران گفت:
-چیکار میکنه!؟
با صدای جیغ نازلی و اجه به خودش اومد. سریع ماشین رو پیچوند که محکم به جدول برخورد کرد. اجه ، نازلی و سینان فقط جلو عقب شدن؛ اما سر احسان محکم به فرمون خورد. آخ آرومی گفت. گرمی خون رو حس کرد و چشم هاش رو آروم بست. جیغ خفه ای کشید و وحشت زده به صحنه ی رو به روش نگاه میکرد. بوراک سریع از ماشین پیاده شد. سینان با شک و ترس دستش رو روی شونه ی احسان گذاشت:
-احسان؟
اجه و نازلی با رنگ پریده به سینان نگاه میکردن. سینان وحشت زده داد زد:
-احسان داداش!
اما صدایی از احسان در نیومد. سریع از ماشین پیاده شدن.ترنم تو جاش خشکش زده بود؛ اما با دیدن سینان،اجه و نازلی که پیاده شدن آروم لب زد:
-احسان!
بوراک داد زد:
-سینان چی شد!؟
با حال دگرگونی برگشت:
-زنگ بزن اورژانس بوراک.
وا رفت با پاهای لرزون از ماشین پیاده شد:
-خدایا نه!
با قدم های سست و لرزون سمت ماشین رفت. باد میوزید و موهاش تو صورتش پخش میشد. اجه و نازلی نگران به ترنم نگاه کردن. دستش رو به ماشین گرفت و سمت احسان که در باز بود زانو زد و همزمان با عجز ناله کرد:
-احسان!
دستِ احسان رو گرفت؛ اما جوابی نشنید. اشک هاش روی گونش جاری شد و جیغ زد:
-زنگ بزنید آمبولانس.
از جاش بلند شد، دستش رو روی گونه ی احسان گذاشت. سرش بدجوری خون ریزی داشت.
-احسان! چشمات رو باز کن، جان ترنم باز کن!
جوابی که نشنید هق هق گریه اش بلند شد. سینان کلافه دور خودش تاب میخورد. با شنیدن آژیر آمبولانس سریع برگشت. ماشین آمبولانس ایستاد و سریع پیاده شدن. دوتا دستاش رو دور صورت احسان گذاشت:
-باز کن چشمات رو احسان، تو رو خدا!
و اجه دستِ ترنم رو گرفت:
-بیا کنار عزیزم.
با حالی خراب به ماشین تکیه زد. احسان رو روی برانکارد گذاشتن، آروم چشم هاش رو باز کرد و از درد اخم هاش تو هم رفت. ترنم سریع دنبالِ برانکارد دوید.
سینان:من میرم همراش.
سریع گفت:
-نه! من میرم باهاش.
و همراه با احسان سوار آمبولانس شد. آمبولانس که حرکت کرد برگشت سمت احسان که دوباره چشم هاش بسته بود. دستش رو گرفت و آروم بـ ــوسه ای رو دستش زد:
-احسان،چشمات رو باز کن، تو انقدر ضعیف نبودی!
همزمان پرستاری که کنارش بود رو به همکارش گفت:
-حدودا سی تا بخیه میخوره.
وسطِ گریه خندید:
-اوخ ببخشید نمیدونستم سی تاست!
پرستار با تعجب به ترنم نگاه کرد که برگشت سمتش و با عجز و نگرانی گفت:
-خوب میشه مگه نه!؟
لبخندی رو لبش نشست:
-آره عزیزم،شوهرته!؟
برگشت سمت احسان لبخند تلخی زد و آروم لب زد:
-میخواست بشه؛ اما نشد.
پرستار گیج به ترنم نگاه کرد؛ اما تمام حواسِ ترنم به احسان بود.
***
با حرص گفت:
-سینان تمومش کن!
-اما احسان...
چسب ردی پیشونیش رو کشید:
-میگم خوبم! زیادی هم موندم.
چپ چپی نگاهش کرد.
-شیش ساعت زیاده!؟
با حرص صداش زد:
-سینان!
با حرص گفت:
-باشه میرم.
و از اتاق بیرون اومد. اجه سریع بلند شد:
-چی شد داداش راضیش کردی!؟
ابرویی بالا انداخت:
-نچ!
به ترنم فرضی اشاره کرد:
-ناراحته که ترنم نیستش.
سری تکون داد:
-چی بگم والا؟ ترنم هم تا فهمید حالش خوبه رفت.
با شک گفت:
-من!؟
سری تکون داد:
-آره،بیا بریم.
با این فکر که شاید احسان هم باشه و نذاره اون دوتا با هم خوش بگذرونن سریع از جاش بلند شد:
-باشه بریم.
نازلی سرش رو پایین انداخت و ریز خندید. ترنم گیج گفت:
-چته!؟
هول شد و سریع گفت:
-هیچی سریع آماده شو!
-باشه.
***
از ساختمون زدن بیرون که ماشین احسان جلوش نگه داشت. همزمان صدای بوراک اومد:
-ترنم؟
نازلی با حرص پوفی کرد:
-باز این؟
برگشت سمت بوراک. احسان با حرص روی فرمون زد و آروم استغفرالله ای گفت.
-جایی میری؟
به ماشین اشاره کرد:
-آره با دوستام میرم.
لبخندی زد:
-آها خوش بگذره!
نگاهش به اجه خورد و از روی حرص دستاش رو مشت کرد.برگشت سمت بوراک:
-تو هم بیا!
نازلی ناباورانه به ترنم نگاه کرد.با تعجب گفت:
-واقعا!؟
با حرص لبخندی زد:
-آره بیا،اصلا من با ماشین تو میام.
و رو به نازلی گفت:
-به بقیه بگو ما پشت سرشون میایم.
و همراه بوراک رفت. با حرص خواست در ماشین رو باز کنه که سینان سریع دستش رو گرفت:
-احسان لطفا!
محکم روی فرمون زد:
-اه!
نازلی سوار شد و با حالت متاسفی گفت:
-اجه رو که دید لج کرده.
هر سه نگران به احسان نگاه میکردن. با حرص ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. سینان نگران به احسان نگاه کرد:
-احسان کمربندت رو ببند.
اما احسان نه حرکتی کرد و نه حرفی زد و هر لحظه سرعتش رو بالا میبرد. بوراک با نگاه مهربون به ترنم نگاه کرد؛ اما تمام حواسِ ترنم به ماشینِ احسان بود که هر لحظه سرعتش بیشتر میشد. یاد صحبت خودش و بوراک افتاد.
***-دست از سرِ ترنم بردار، اون دوست نداره!
لبخندی زد:
-اما قبول کرد باهام باشه!
پوزخندی زد:
-اون کار هم واسه لج با من کرد!
سری تکون داد:
-انقدر مطمئن نباش.
محکم روی میز زد:
-مطمئنم چون ترنم هنوز من رو دوست داره!
آروم خندید:
-دوستش داشتن!؟ولی فکر کنم لیاقتش رو نداشتی.
با عصبانیت از جاش بلند شد:
-گفتم دست از سر ترنم بردار.
از جاش بلند شد:
-تا خود ترنم بهم نگه برو من ولش نمیکنم**
با وحشت به ماشینِ احسان که به سمت کامیون بزرگی میرفت نگاه کرد. یه دستش رو روی شیشه باز شده گذاشت و یه دستش رو روی دهنش گذاشت. بوراک نگران گفت:
-چیکار میکنه!؟
با صدای جیغ نازلی و اجه به خودش اومد. سریع ماشین رو پیچوند که محکم به جدول برخورد کرد. اجه ، نازلی و سینان فقط جلو عقب شدن؛ اما سر احسان محکم به فرمون خورد. آخ آرومی گفت. گرمی خون رو حس کرد و چشم هاش رو آروم بست. جیغ خفه ای کشید و وحشت زده به صحنه ی رو به روش نگاه میکرد. بوراک سریع از ماشین پیاده شد. سینان با شک و ترس دستش رو روی شونه ی احسان گذاشت:
-احسان؟
اجه و نازلی با رنگ پریده به سینان نگاه میکردن. سینان وحشت زده داد زد:
-احسان داداش!
اما صدایی از احسان در نیومد. سریع از ماشین پیاده شدن.ترنم تو جاش خشکش زده بود؛ اما با دیدن سینان،اجه و نازلی که پیاده شدن آروم لب زد:
-احسان!
بوراک داد زد:
-سینان چی شد!؟
با حال دگرگونی برگشت:
-زنگ بزن اورژانس بوراک.
وا رفت با پاهای لرزون از ماشین پیاده شد:
-خدایا نه!
با قدم های سست و لرزون سمت ماشین رفت. باد میوزید و موهاش تو صورتش پخش میشد. اجه و نازلی نگران به ترنم نگاه کردن. دستش رو به ماشین گرفت و سمت احسان که در باز بود زانو زد و همزمان با عجز ناله کرد:
-احسان!
دستِ احسان رو گرفت؛ اما جوابی نشنید. اشک هاش روی گونش جاری شد و جیغ زد:
-زنگ بزنید آمبولانس.
از جاش بلند شد، دستش رو روی گونه ی احسان گذاشت. سرش بدجوری خون ریزی داشت.
-احسان! چشمات رو باز کن، جان ترنم باز کن!
جوابی که نشنید هق هق گریه اش بلند شد. سینان کلافه دور خودش تاب میخورد. با شنیدن آژیر آمبولانس سریع برگشت. ماشین آمبولانس ایستاد و سریع پیاده شدن. دوتا دستاش رو دور صورت احسان گذاشت:
-باز کن چشمات رو احسان، تو رو خدا!
و اجه دستِ ترنم رو گرفت:
-بیا کنار عزیزم.
با حالی خراب به ماشین تکیه زد. احسان رو روی برانکارد گذاشتن، آروم چشم هاش رو باز کرد و از درد اخم هاش تو هم رفت. ترنم سریع دنبالِ برانکارد دوید.
سینان:من میرم همراش.
سریع گفت:
-نه! من میرم باهاش.
و همراه با احسان سوار آمبولانس شد. آمبولانس که حرکت کرد برگشت سمت احسان که دوباره چشم هاش بسته بود. دستش رو گرفت و آروم بـ ــوسه ای رو دستش زد:
-احسان،چشمات رو باز کن، تو انقدر ضعیف نبودی!
همزمان پرستاری که کنارش بود رو به همکارش گفت:
-حدودا سی تا بخیه میخوره.
وسطِ گریه خندید:
-اوخ ببخشید نمیدونستم سی تاست!
پرستار با تعجب به ترنم نگاه کرد که برگشت سمتش و با عجز و نگرانی گفت:
-خوب میشه مگه نه!؟
لبخندی رو لبش نشست:
-آره عزیزم،شوهرته!؟
برگشت سمت احسان لبخند تلخی زد و آروم لب زد:
-میخواست بشه؛ اما نشد.
پرستار گیج به ترنم نگاه کرد؛ اما تمام حواسِ ترنم به احسان بود.
***
با حرص گفت:
-سینان تمومش کن!
-اما احسان...
چسب ردی پیشونیش رو کشید:
-میگم خوبم! زیادی هم موندم.
چپ چپی نگاهش کرد.
-شیش ساعت زیاده!؟
با حرص صداش زد:
-سینان!
با حرص گفت:
-باشه میرم.
و از اتاق بیرون اومد. اجه سریع بلند شد:
-چی شد داداش راضیش کردی!؟
ابرویی بالا انداخت:
-نچ!
به ترنم فرضی اشاره کرد:
-ناراحته که ترنم نیستش.
سری تکون داد:
-چی بگم والا؟ ترنم هم تا فهمید حالش خوبه رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: