کامل شده رمان عشق مساوی با ما | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد رمان چیه!؟

  • عالی

    رای: 6 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
-تو نمیای!؟
با شک گفت:
-من!؟
سری تکون داد:
-آره،بیا بریم.
با این فکر که شاید احسان هم باشه و نذاره اون دوتا با هم خوش بگذرونن سریع از جاش بلند شد:
-باشه بریم.
نازلی سرش رو پایین انداخت و ریز خندید. ترنم گیج گفت:
-چته!؟
هول شد و سریع گفت:
-هیچی سریع آماده شو!
-باشه.
***
از ساختمون زدن بیرون که ماشین احسان جلوش نگه داشت‌. همزمان صدای بوراک اومد:
-ترنم؟
نازلی با حرص پوفی کرد:
-باز این؟
برگشت سمت بوراک‌. احسان با حرص روی فرمون زد و آروم استغفرالله ای گفت.
-جایی می‌ری؟
به ماشین اشاره کرد:
-آره با دوستام می‌رم.
لبخندی زد:
-آها خوش بگذره!
نگاهش به اجه خورد و از روی حرص دستاش رو مشت کرد.برگشت سمت بوراک:
-تو هم بیا!
نازلی ناباورانه به ترنم نگاه کرد.با تعجب گفت:
-واقعا!؟
با حرص لبخندی زد:
-آره بیا،اصلا من با ماشین تو میام.
و رو به نازلی گفت:
-به بقیه بگو ما پشت سرشون میایم.
و همراه بوراک رفت. با حرص خواست در ماشین رو باز کنه که سینان سریع دستش رو گرفت:
-احسان لطفا!
محکم روی فرمون زد:
-اه!
نازلی سوار شد و با حالت متاسفی گفت:
-اجه رو که دید لج کرده.
هر سه نگران به احسان نگاه می‌کردن. با حرص ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. سینان نگران به احسان نگاه کرد:
-احسان کمربندت رو ببند.
اما احسان نه حرکتی کرد و نه حرفی زد و هر لحظه سرعتش رو بالا می‌برد. بوراک با نگاه مهربون به ترنم نگاه کرد؛ اما تمام حواسِ ترنم به ماشینِ احسان بود که هر لحظه سرعتش بیشتر می‌شد. یاد صحبت خودش و بوراک افتاد‌.
***-دست از سرِ ترنم بردار، اون دوست نداره!
لبخندی زد:
-اما قبول کرد باهام باشه!
پوزخندی زد:
-اون کار هم واسه لج با من کرد!
سری تکون داد:
-انقدر مطمئن نباش.
محکم روی میز زد:
-مطمئنم چون ترنم هنوز من رو دوست داره!
آروم خندید:
-دوستش داشتن!؟ولی فکر کنم لیاقتش رو نداشتی.
با عصبانیت از جاش بلند شد:
-گفتم دست از سر ترنم بردار.
از جاش بلند شد:
-تا خود ترنم بهم نگه برو من ولش نمی‌کنم**
با وحشت به ماشینِ احسان که به سمت کامیون بزرگی می‌رفت نگاه کرد. یه دستش رو روی شیشه باز شده گذاشت و یه دستش رو روی دهنش گذاشت. بوراک نگران گفت:
-چیکار می‌کنه!؟
با صدای جیغ نازلی و اجه به خودش اومد. سریع ماشین رو پیچوند که محکم به جدول برخورد کرد. اجه ، نازلی و سینان فقط جلو عقب شدن؛ اما سر احسان محکم به فرمون خورد. آخ آرومی گفت. گرمی خون رو حس کرد و چشم هاش رو آروم بست. جیغ خفه ای کشید و وحشت زده به صحنه ی رو به روش نگاه می‌کرد. بوراک سریع از ماشین پیاده شد. سینان با شک و ترس دستش رو روی شونه ی احسان گذاشت:
-احسان؟
اجه و نازلی با رنگ پریده به سینان نگاه می‌کردن. سینان وحشت زده داد زد:
-احسان داداش!
اما صدایی از احسان در نیومد. سریع از ماشین پیاده شدن.ترنم تو جاش خشکش زده بود؛ اما با دیدن سینان،اجه و نازلی که پیاده شدن آروم لب زد:
-احسان!
بوراک داد زد:
-سینان چی شد!؟
با حال دگرگونی برگشت:
-زنگ بزن اورژانس بوراک.
وا رفت با پاهای لرزون از ماشین پیاده شد:
-خدایا نه!
با قدم های سست و لرزون سمت ماشین رفت. باد می‌وزید و موهاش تو صورتش پخش می‌شد. اجه و نازلی نگران به ترنم نگاه کردن. دستش رو به ماشین گرفت و سمت احسان که در باز بود زانو زد و همزمان با عجز ناله کرد:
-احسان!
دستِ احسان رو گرفت؛ اما جوابی نشنید. اشک هاش روی گونش جاری شد و جیغ زد:
-زنگ بزنید آمبولانس.
از جاش بلند شد، دستش رو روی گونه ی احسان گذاشت. سرش بدجوری خون ریزی داشت.
-احسان! چشمات رو باز کن، جان ترنم باز کن!
جوابی که نشنید هق هق گریه اش بلند شد. سینان کلافه دور خودش تاب می‌خورد. با شنیدن آژیر آمبولانس سریع برگشت. ماشین آمبولانس ایستاد و سریع پیاده شدن. دوتا دستاش رو دور صورت احسان گذاشت:
-باز کن چشمات رو احسان، تو رو خدا!
و اجه دستِ ترنم رو گرفت:
-بیا کنار عزیزم.
با حالی خراب به ماشین تکیه زد‌. احسان رو روی برانکارد گذاشتن، آروم چشم هاش رو باز کرد و از درد اخم هاش تو هم رفت. ترنم سریع دنبالِ برانکارد دوید.
سینان:من می‌رم همراش.
سریع گفت:
-نه! من می‌رم باهاش.
و همراه با احسان سوار آمبولانس شد. آمبولانس که حرکت کرد برگشت سمت احسان که دوباره چشم هاش بسته بود. دستش رو گرفت و آروم بـ ــوسه ای رو دستش زد:
-احسان،چشمات رو باز کن، تو انقدر ضعیف نبودی!
همزمان پرستاری که کنارش بود رو به همکارش گفت:
-حدودا سی تا بخیه می‌خوره.
وسطِ گریه خندید:
-اوخ ببخشید نمی‌دونستم سی تاست!
پرستار با تعجب به ترنم نگاه کرد که برگشت سمتش و با عجز و نگرانی گفت:
-خوب می‌شه مگه نه!؟
لبخندی رو لبش نشست:
-آره عزیزم،شوهرته!؟
برگشت سمت احسان لبخند تلخی زد و آروم لب زد:
-می‌خواست بشه؛ اما نشد.
پرستار گیج به ترنم نگاه کرد؛ اما تمام حواسِ ترنم به احسان بود.
***
با حرص گفت:
-سینان تمومش کن!
-اما احسان...
چسب ردی پیشونیش رو کشید:
-می‌گم خوبم! زیادی هم موندم.
چپ چپی نگاهش کرد.
-شیش ساعت زیاده!؟
با حرص صداش زد:
-سینان!
با حرص گفت:
-باشه می‌رم.
و از اتاق بیرون اومد. اجه سریع بلند شد:
-چی شد داداش راضیش کردی!؟
ابرویی بالا انداخت:
-نچ!
به ترنم فرضی اشاره کرد:
-ناراحته که ترنم نیستش.
سری تکون داد:
-چی بگم والا؟ ترنم هم تا فهمید حالش خوبه رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    سینان بی حوصله گفت:
    -هر دوشون از هم لجبازترن.
    اجه سری تکون داد و حرفی نزد.
    ***
    نازلی وارد اتاق شد:
    -ترنم؟
    نگاهش رو از گوشه ی اتاق گرفت و به نازلی نگاه کرد:
    -هوم؟
    -احسان دیشب مرخص شد!
    با تعجب گفت:
    -واقعا؟!
    سری تکون داد:
    -آره.
    با حالت متاسفی گفت:
    -اجازه نداد کسی پیشش بمونه،امروز هم فکر شرکت نمیاد.
    با اینکه بیشتر از هر حرفِ نازلی توجه به آخرین حرفش کرد؛ اما فقط گفت:
    -باشه.
    نازلی شونه ای بالا انداخت و رفت بیرون. به تخت تکیه زد و زانوهاش رو تو بغـ*ـل گرفت. صدای نازلی تو گوشش پیچید:
    - اجازه نداد کسی پیشش بمونه!
    از جاش بلند شد با شک به اطراف نگاه کرد و یهو بلند گفت:
    -به من چه؟
    و دوباره نشست سرجاش، سرش رو بلند کرد. تو آیینه نگاه کرد و مهربون گفت:
    -آخه گـ ـناه داره!
    و سریع از جاش بلند شد و رفت بیرون. نازلی که داشت از پله ها پایین می‌رفت برگشت سمت ترنم:
    -مگه نمیای شرکت؟
    در حالی که تند تند از پله ها پایین میومد گفت:
    -نه تو برو!
    و رفت تو آشپزخونه. نازلی با حالت کنجکاوی پشت سرش رفت. مرغ و سبزی رو از تو یخچال در آورد. نازلی کنجکاو پرسید:
    -چیکار می‌کنی؟
    بدون اینکه حواسش باشه گفت:
    -سوپ!
    ابروهاش رو بالا انداخت دست به کمر رو به روی ترنم ایستاد. یهو متوجه حرفش شد و با حالتی که انگار کار خطایی کرد برگشت به نازلی نگاه کرد و بدون فکر دوباره گفت:
    -برای خودم می‌خوام، هـ*ـوس کردم!
    با شیطنت لبخندی زد:
    -بله بله می‌دونم!
    و با لحن کشیده ای گفت:
    -ویار کردی!
    سری تکون داد و رفت بیرون. با حرص ادای نازلی رو در اورد و به کارش ادامه داد.
    ***
    رو به روی در ایستاد و چند تقه به در زد. با صدای در برگشت سمت در، بی حوصله از جاش بلند شد. نگاهی به خودش انداخت. یه تیشرت سفید و شلوار لی مشکی. سمت در رفت، در رو باز کرد و با دیدن ترنم پشت در یه تای ابروش رو بالا برد:
    -ترنم!؟
    سرش رو بالا گرفت و آروم گفت:
    -سلام.
    -سلام!
    از کنار در کنار رفت:
    -بیا تو.
    نگاه کوتاهی به احسان انداخت و وارد شد. یک راست سمت آشپزخونه رفت. در همون حال نگاه گذرایی به خونه انداخت. برعکس قبلا که خونش از تمیزی برق می‌زد اینبار انواع و اقسام وسایل تو اتاق ریخته بود. احسان با حالت گیج دنبالش رفت. سوپ رو روی اپن گذاشت و برگشت سمتش. به سوپ اشاره کرد:
    -برات سوپ آوردم.
    لبخندی زد:
    -دیدم.
    لباش رو یکم غنچه کرد. مردمک چشماش رو بالا برد و یهو گفت:
    -خونت خیلی کثیفه، قبلا انقدر کثیف نبود!
    به اطراف نگاه کرد و برگشت سمت ترنم. یه قدم بهش نزدیک شد:
    -قبلا زندگیم بدون عشق بود!
    تای ابروش و بالا برد و برای تغییر بحث به اتاق اشاره کرد و با لحن جالبی گفت:
    -بیا تمیزش کنیم.
    و دستِ احسان رو کشید.
    **آهنگ بسیار شاد Aydilge- Sen misin ilacim**
    **Yağmur dinmiyorsa yollar bitmiyorsa
    Sen üzülme bi gülümse gel benimle
    ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ
    ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ**
    موهاشو بالا سرش بست
    نگاهی به احسان که به دیوار تکیه داده بود و بهش نگاه می‌کرد، کرد.اخمی کرد و به خونه اشاره کرد:
    -بدو!
    **Her şey bitti derken
    Şansım döndü birden
    Aşk öyle bir mucize
    Benimle gel gülümse gel
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ
    ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ
    ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ
    ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺎ**
    تند تند لباس های کثیف رو برداشت و دوید سمت ماشین لباس شویی. گیج به ماشین نگاه می‌کرد. با حالتی مظلومانه برگشت سمت احسان.
    **Hayat bazen zor olsa da yine güzel
    Sen misin ilacım
    ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﻀﺎً ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ
    ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﻨﯽ**
    آروم خندید، خم شد سیم ماشین رو به برق زد. دستش رو پشتِ سرش گذاشت و شونه ای بالا انداخت.
    **Ben kalbinde bi kiracı
    Yerleşicem sımsıksı ben
    Aşk başladı(gel hemen)
    ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺴﺘﺎﺟﺮ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
    ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺎﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
    ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ( ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﯿﺎ ‏)**
    دستمال رو روی اپن کشید که دستش به لیوان خورد. احسان که به دیوار تکیه زده بود و به ترنم نگاه می‌کرد لیوان رو بین هوا و زمین گرفت.
    **Yağmur dinmiyorsa yollar bitmiyorsa
    Sen üzülme bi gülümse gel benimle
    ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺟﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ
    ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ**
    چشمکی زد و لیوان رو تو هوا تکون داد. نفسش و راحت بیرون داد و لبخندی به روی احسان زد.
    **Her şey bitti derken
    Şansım döndü birden
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ
    ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻬﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ**
    به مبل زور زد که تکونش بده؛ اما دریغ از یه تکون! با عجز به مبل نگاه کرد. احسان بی هیچ حرفی ترنم رو کنار زد.
    **Aşk öyle bir mucize
    Benimle gel gülümse gel
    ﻋﺸﻖ ﯾﮏ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ
    ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ، ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﺎ**
    مبل رو کنار برد و با دست اشاره کرد. با ذوق دستش رو بهم کوبید.
    **Hayat bazen zor olsa da yine güzel
    Sen misin ilacım
    Ben kalbinde bi kiracı
    Yerleşicem sımsıksı ben
    Aşk başladı(gel hemen)
    ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﻀﺎً ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ
    ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻥ منی
    ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺴﺘﺎﺟﺮ ﺗﻮ ﻗﻠﺐ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ
    ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻋﺎﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
    ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ‏( ﺯﻭﺩﺗﺮ بیا)**
    با لـ*ـذت به خونه نگاه کرد:
    -عالی شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    سری تکون داد:
    -آره عالیه!
    دستش رو آروم بهم زد:
    -حالا بریم برای سوپ.
    دستِ احسان رو کشید:
    -بشین تا برات سوپ بیارم.
    و سریع رفت سمت آشپزخونه. در حالی که لبخند محوی روی لبش بود به ترنم خیره شد. سوپ رو تو ظرف ریخت و اومد بیرون‌. با ابرو به ظرف اشاره کرد:
    -بهترین سوپی که خوردی!
    چشمکی زد:
    -لازم به گفتن نبود که!
    لبخندی زد و ظرف رو روی میز گذاشت.
    -پس خودت!؟
    سری تکون داد:
    -نمی‌خورم، تو بخور!
    از جاش بلند شد:
    -نه بدون تو که مزه نمی‌ده
    و رفت سمت آشپزخونه. ترنم برگشت سمتش:
    -کجا!؟
    با خنده گفت:
    -مشخص نیست؟
    آروم خندید‌. بعد از چند دقیقه با ظرف سوپ اومد و گرفتش سمت ترنم:
    -بگیر!
    در حالی که نگاهش به چشم های احسان بود ظرف رو گرفت. کنارِ ترنم نشست و ظرف رو برداشت. اولین قاشق رو تو دهنش برد. چشم هاش رو با لـ*ـذت بست و به مبل تکیه زد:
    -عالیه!
    لبخند گشادی زد:
    -واقعا!؟
    چشم هاش رو باز کرد:
    -البته که واقعا عالیه!
    ظرف خالی سوپ رو روی میز گذاشت:
    -ممنون عالی بود‌.
    -نوش جان.
    به پانسمان پیشونی احسان نگاه کرد:
    -کی عوضش کردی!؟
    گیج گفت:
    -چی رو!؟
    به پانسمان اشاره کرد:
    -پانسمان رو!
    سری تکون داد:
    -آها،اصلا عوضش نکردم!
    اخم هاش تو هم رفت:
    -خسته نباشی،صبر کن الان میام!
    برگشت که بره؛ اما احسان دستش رو گرفت:
    -خسته شدی بشین، بعدا خودم عوضش می‌کنم‌.
    برگشت سمت احسان و با لحن ملایمی گفت:
    -من خسته نمی‌شم وقتی اینجام.
    با این حرف حس قشنگی بهش دست داد. دستش رو از دست احسان بیرون کشید و سمت اتاق احسان رفت. وسایل پانسمان رو آورد و دوباره کنار احسان نشست. با دقت پانسمان قبلی رو باز کرد. با دیدن بخیه ها قیافش جمع شد. انگشتش رو آروم روی پیشونیش کشید:
    -درد می‌کنه؟
    احسان در حالی که میخِ چشم های قهوه ای روشن ترنم شده بود فقط گفت:
    -نه!
    داروی ضدعفونی روی زخمش زد و پنبه رو روی کشید. حتی سوزش زخمش هم باعث نشد نگاهش رو از ترنم بگیره. با دقت همه کارو رو کرد و آخر پانسمان رو به سرش بست.واسه بستنِ پانسمان مجبور شد بلندشه که در حال بلند شد تعادل خودش رو از دست داد و روی احسان افتاد که باعث شد هر دو یاد صحنه ی دو سال پیش بیفتن.
    **به خاطر اینکه احسان از پشت بغلش کرده بود باعث شد هر دو تعادل از دست بدن و با هم روی زمین بیفتن. احسان افتاد و در عرض چند ثانیه ترنم روش افتاد که باعث شد صورت ترنم به صورت احسان برخورد کنه. ترنم سریع سرش رو بالا گرفت. نگاه گیجشون به هم قفل شد**
    نگاهشون تو هم گره خورد بود. هر دو از خود بی خود شده بودن، سرشون هر لحظه به هم نزدیک تر می‌شد؛ اما با صدای زنگ به خودشون اومدن.
    ترنم سریع بلند شد و در حالی که هول شده بود دستش رو پشت سرش گذاشت و گفت:
    -در رو باز می‌کنم.
    و دوید سمت در. با دیدن اجه حالت خوش چند ساعت پیشش پرید. اجه با شرمندگی گفت:
    -بد موقع اومدم؟
    سری تکون داد و غمگین گفت:
    - نه داشتم می‌رفتم.
    و رفت داخل.
    احسان:کی بود!؟
    نگاه دلخوری به احسان انداخت و کیفش رو برداشت که اجه وارد شد‌.
    -من دیگه می‌رم.
    احسان سریع برگشت سمت ترنم:
    -نه!
    با کنایه به اجه اشاره کرد:
    -ایشون اومدن، دیگه نیازی به من نیست.
    و سریع از خونه بیرون اومد و اجازه حرکتی به احسان نداد. اجه به پرونده توی دستش اشاره کرد:
    -به خدا برای این اومدم.
    کلافه سری تکون داد:
    -بده من!
    پرونده رو گرفت و خودش رو روی مبل انداخت. اجه با شیطنت به ظرف سوپ نگاه کرد:
    -اوهو! چقدر به فکرته!
    با این حرف لبخندی روی لب احسان اومد و به ظرف سوپ ها نگاه کرد. به خونه اشاره کرد:
    -خونه تکونی کردی؟
    پروند رو امضا کرد و گرفتش سمت اجه:
    -کارِ ترنمه!
    شگفت زده ابرویی بالا انداخت:
    -خوبه پیشرفت کرد.

    ****

    بی حوصله سرش و از توی لپ تاپ در آورد و به تقویم رو به روش نگاه کرد. با دیدن تاریخ چشم هاش درشت شد.فردا تولدِ احسان بود. به نازلی نگاه کرد و سریع از جاش بلند شد:
    -نازلی؟
    برگشت سمتش:
    -هوم؟
    -من می‌رم، تو حواست به کارات باشه.
    -کجا!؟
    -بازار.
    و رفت بیرون. با حرص گفت:
    -آدم رو کنجکاو می‌کنه و بعد می‌ره، ایش!
    در اتاق باز شد و سینان اومد داخل. با ذوق از جاش بلند شد:
    -آقا سینان.
    لبخندی زد و روی مبلِ نشست:
    -بشین.
    سرجاش نشست:
    -چی شده!؟
    -فردا تولدِ احسانه!
    با ذوق گفت:
    -جدی!؟
    سری تکون داد:
    -آره،با اجه تصمیم گرفتیم براش تولد بگیرم. شاید یه فرجی شد و فردا با هم آشتی کرد.
    با ذوق زیاد دستاش رو بهم کوبید:
    -وای عالیه!
    با تعجب به نازلی نگاه کرد. سریع خودش رو جمع کرد:
    -ببخشید.
    ****
    کلافه ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
    -اوف خدا خسته شدم! چی بخرم آخه؟
    روی نیمکت کنارش نشست. با حال زاری به مغازه های اطرافش نگاه می‌کرد.با نگاهش گذرا از روی مغازه عینک فروشی گذشت.
    ** -بریم احسان؟
    به پشت سر احسان نگاه کرد. اجه با حالتی که متوجه شده بود بد موقع اومده به ترنم و احسان نگاه کرد. با عصبانیت به احسان زل زد و محکم دستش رو پس زد که باعث شد عینک از دستش روی زمین پرت بشه**
    بشکنی توی هوا زد و سمت مغازه دوید.
    ****
    در حالی که به سقف خیره شده بود برگشت و کادو رو از روی عسلی برداشت‌. به جلد کادو که با دقت و خیلی ظریف بسته شده بود نگاه کرد.لبخندی روی لبش اومد، کادو رو سرجاش گذاشت و چشم هاش رو بست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    (صبح)
    سرحال از جاش بلند شد و سمت حمام رفت. در حالی که موهاش رو خشک می‌کرد سمت کت شلوارش رفت. یکی یکی نگاهشون می‌کرد و ردشون می‌کرد تا رسید به کت و شلوار سرمه ای رنگ.
    پیراهن آستین سه ربع سرمه ایش رو در آورد و شلوار لی مشکیش رو‌ پوشید. موهاش رو مثل همیشه ساده بالا دا.د
    دستش رو تو موهاش برد. چتری موهاش رو بالا برد؛ ولی باز افتاد تو صورتش. نشست کفش هاش رو پوشید.
    نگاه گذرایی به کفش ها انداخت و در آخر کفش های پاشنه ده سانتی طوسیش که بندی بود رو پوشید. از جاش بلند شد، ساعتش رو بست و از اتاق بیرون اومد.
    کیفش رو برداشت. نگاه آخری به آیینه انداخت، خم شد و یکم بیشتر ریمل زد. همراه با رژ قهوه ای رنگش که با سایه بالای چشمش همخونی داشت،از اتاق بیرون اومد. باز مثل همیشه بوراک جلوش در اومد:
    -سلام ترنم!
    قیافش رفت که جمع بشه؛ ولی سریع خودش رو جمع کرد:
    -سلام.
    به ماشین اشاره کرد:
    -برسونمت؟
    سری تکون داد و سوار ماشین شد.
    ****
    -ممنون.
    و از ماشین پیاده شد. همزمان احسان هم از ماشین پیاده شد؛ ولی چون دور بود ترنم متوجش نشد و سریع وارد شرکت شد. با حرص در ماشین رو محکم بست. بوراک حرکت کرد و رفت. اجه دوید سمت احسان:
    -احسان بدو سوار شو!
    با تعجب گفت:
    -کجا!؟
    -بریم می‌گم.
    با حالت گیجی به اجه نگاه کرد و سوار شد. با حرص از این ور اتاق به اون ور اتاق می‌رفت. هنوز احسان نیومده بود و آسلی گفته بود که دید با اجه رفت بیرون. نازلی وارد اتاق شد. سریع برگشت سمت اجه:
    -اومد!؟
    گیج پرسید:
    -کی!؟
    با حرص گفت:
    -هیچ ولش کن!
    نازلی رفت سرجاش نشست و زیر چشمی به ترنم نگاه کرد. گوشیش رو گرفت و سریع شروع به تایپ پیام کرد. با صدای گوشیش سریع گوش ریو بلند کرد با دیدن پیام سریع گفت:
    -برگردیم احسان!
    با تعجب سمت اجه برگشت:
    -چی!؟
    عادی گفت:
    -برگردیم!
    با حرص گفت:
    -اجه دقیقا دو ساعته به من می‌گی برو برو،جایی که می‌خوایم بریم دوره! الان می‌گی برگردیم؟
    شونه ای بالا انداخت:
    -به من چه خب؟ خبر دادن کارا حل شد! می‌تونی برگردی.
    با حرص نفسش رو بیرون داد و دور زد و برگشت سمت شرکت.
    ****
    آسلی وارد اتاق شد:
    -ترنم.
    همزمان نازلی و ترنم سرشون رو بالا گرفتن. آسلی به بیرون اشاره کرد:
    -آقا احسان اومدن!
    و سریع با ترس اضافه کرد:
    -ولی خیلی عصبیه!
    ترنم با حرص دستش رو روی میز زد و از جاش بلند شد:
    -ممنون آسلی می‌تونی بری!
    و با حالتی که انگار می‌خواد بره دعوا بیرون رفت. نازلی ریز خندید:
    -الانه که بمب بترکه!
    و خندش بیشتر شد. وارد اتاق شد و با حرص در رو بست. احسان با تعجب برگشت، با دیدن ترنم اخم هاش تو هم رفت:
    -چه خبرته!؟با کی دعوا کردی که اومدی رو در خالی می‌کنی؟
    پوزخندی زد و با کنایه گفت:
    - منم می‌خواستم همین سوال رو ازت بپرسم،نکنه با اجه دعوا کردی که انقدر توهمی؟
    و با تمسخر خندید:
    -نکنه باهات تموم کرد؟
    گیج لب زد:
    -بله!؟اینا رو از کجا در آوردی ترنم!؟
    با حرص کادو رو سمتش پرت کرد:
    -از اینجا که از صبح تا الان منتظرتم تا بیای و این رو بهت بدم؛ اما تو مثل همیشه کنارِ اجه بودی!
    با لحن تمسخری گفت:
    -نکه تو واسه ات مهمه! البته از کارات مشخصه چقدر مهمه!
    تای ابروش رو بالا داد:
    -یعنی چی!؟کدوم کارا؟
    با عصبانیت به بوراک فرضی اشاره کرد:
    -همین بوراک!چی می‌خواد از تو که هر روز تو رو می‌رسونه؟ تو هم که...
    حرفش رو با عصبانیت قطع کرد و اومد سمت اتاق، خواست بره بیرون که یه دفعه ایستاد. سمت ترنم برگشت که به رو به رو خیره شده بود:
    -با خودت کنار بیا ترنم،می‌دونم سخته برات؛ ولی انتخاب کن!
    و از اتاق بیرون اومد. در حالی که به سختی نفس می‌کشید از اتاق بیرون رفت.
    ***
    گوشه تخت نشسته بود و به دیوار رو به رو خیره شده بود. نازلی با لباس توی دستش وارد اتاق شد:
    -ترنم؟
    -هوم؟
    -پاشو!
    سرش و برگردوند سمت نازلی:
    -واسه چی!؟
    با تعجب به ترنم نگاه کرد:
    -تولد احسانه!
    لبخند تلخی زد:
    -خب باشه!
    با حرص به ترنم نگاه کرد:
    -پاشو ببینم، پاشو!
    روی تخت دراز کشید:
    -من نمیام نازلی.
    پتو رو روی خودش کشید.
    نازلی:ترنم بلند می‌شی یا نه؟
    - نه!
    با حالت شیطانی به ترنم نگاه کرد و با حالت حرص دراری گفت:
    -باشه نیا! بذار اجه هم بشه آنسلا و احسان رو واسه بارِ دوم ازت بگیره.
    مکثی کرد، صدای احسان تو گوشش پیچید:
    -با خودت کنار بیا ترنم،می‌دونم سخته برات؛ ولی انتخاب کن!
    سریع پتو رو کنار زد. از حرکت یهویش نازلی تکونی خورد.سر تخت نشست، به لباسِ تو دست نازلی نگاه کرد و از جاش بلند شد.
    نازلی:چی شد!؟
    سریع گفت:
    -کمکم کن آماده شم!
    با ذوق دستش رو به معنی پیروزی بالا برد:
    -ایول همینه!
    و به میز آرایش اشاره کرد:
    -بشین ببینم!
    لبخندی زد و نشست روی صندلی. نازلی شروع کرد‌ اول خط چشم رو کشید و بعد سایه مشکی و طوسیش
    و رژ گونه قرمزش رو محو کشید رو گونش. رژ پررنگ قرمز رو روی لباش کشید. موهاش رو باز گذاشت. چشم هاش رو باز کرد. مثل همیشه قشنگ شده بود. از جاش بلند شد، لباس مشکیش که تا روی رونش بود و روی سینش کار شده بود رو تنش کرد و کفش های پاشنه بلند و ست و هم رنگ لباسش رو پوشید. نازلی انگشت شصتش رو به معنی عالی بالا آورد:
    -عالیه!
    با رضایت تو آیینه نگاه کرد. نازلی که از قبل آماده شده بود رو به سمت ترنم گفت:
    -بریم؟
    -بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    در رو که بست همزمان بوراک هم از خونه بیرون اومد.
    **با خودت کنار بیا ترنم،می‌دونم سخته برات؛ ولی انتخاب کن**
    رو کرد سمت نازلی:
    -نازلی برو پایین من الان میام‌.
    نگران به ساعت اشاره کرد:
    -دیر می‌شه!
    چشم هاش رو با اطمینان باز و بسته کرد:
    -زود میام !
    سری تکون داد و رفت، ترنم هم برگشت سمت بوراک.
    ****
    وارد سالن شد. نازلی با ذوق دنبالِ سینان گشت که پیداش کرد. پیروزمندانه به ترنم اشاره کرد. سینان لبخندی به روش زد و اشاره کرد که برن سمتشون.
    نازلی:بریم اونجا!
    ترنم فقط همراه نازلی رفت؛ ولی تمام حواسش به جمعیت بود که دنبالِ احسان می‌گشت. اصلا نفهمید چه جورِ به سینان سلام کرد. با استرس به اطراف نگاه می‌کرد و نبود اجه استرسش رو رو بیشتر می‌کرد. صدایی تو گوشش پیچید:
    -انتخابت رو کردی!؟
    سریع برگشت و به احسان نگاه کرد. لبخندی روی لبش بود، دوباره پرسید:
    -انتخابت رو کردی؟
    سری تکون داد:
    -من آره؛ اما تو...
    و به اجه اشاره کرد. لبخندی زد و به اجه نگاه کرد.
    اجه متوجع شد که موضوع بهش رسیده واسه همین جلو اومد:
    -اجه (به سینان اشاره کرد)خواهر سینانه!
    دستش رو سمت ترنم کشید:
    -و با اجازتون بازیگر!
    چشمکی زد و ادامه داد:
    بازی آخرم هم با احسان انجام دادم.
    گیج به احسان و اجه نگاه کرد.اجه تعریف کرد؛ از زمانی که ترنم رو برای بار اول دید، از وقتی که سینان قصه ی ترنم و احسان رو تعریف کرد و زمانی که تصمیم گرفتن که یه بازی کوچیک راه بندازن گفت. ترنم تای ابروش رو بالا داد:
    -یعنی امروز...
    سینان سریع گفت:
    -نه نه!
    **وارد اتاق شد. سرش رو بالا گرفت:
    -ها خیره!؟
    با لبخند پیروزمندانه ای که روی لبش بود به سینان نگاه کرد:
    -با بوراک صحبت کردم!
    با تعجب و حیرت گفت:
    -جدی؟
    پیروزمندانه دستش رو باز کرد:
    -آره! تازه اگه من هم باهاش حرف نمی‌زدم از اون موقع که ترنم رو دید واسه احسان اون جور هول کرد بیخیالش شده بود.
    با لحن کشیده ای گفت:
    -اما...
    کنجکاو پرسید:
    -اما چی!؟
    با ذوق گفت:
    -راضی شد واسه فردا کمکمون کنه..**
    بوراک که به جمع اضافه شده بود ادامه داد:
    **از آسانسور بیرون اومد.به اطراف نگاه کرد، مطمئن بود که ترنم هنوز از خونه بیرون نیومده. مثل همیشه به ماشین تکیه زد و برای اجه فرستاد:
    -منتظر ترنمَم.
    با صدای کفش سرش رو بالا گرفت،ترنم بود. سریع گوشی رو تو جیبش گذاشت و رفت سمت ترنم.
    -سلام ترنم!
    قیافش رفت که جمع بشه؛ ولی سریع خودش رو جمع کرد:
    -سلام.
    به ماشین اشاره کرد:
    -برسونمت؟
    سری تکون داد و سوار ماشین شد.**
    اجه:
    **با وارد شدن ترنم سریع سمت آسلی رفت:
    -آسلی؟
    -بله اجه خانوم؟
    -اگه ترنم پرسید که آقا احسان کجاست بگو که با من رفته بیرون.
    -چشم خانوم.
    -ممنون.
    و سریع رفت سمت احسان**
    نازلی:
    **زیر چشمی به ترنم نگاه کرد، حسابی عصبی بود. سریع برای اجه پیام فرستاد:
    -اجه برگردید. الانه که ترنم شرکت رو روی سر همه خراب کنه.
    و همراه با استکیره خنده**
    سینان با خنده گفت:
    -همش همین بود خلاصه که واسه رسیدن شما ما کلی زحمت کشیدیم.
    ترنم لبخندی زد و سمت احسان برگشت. احسان با عشق توی نگاهش به ترنم خیره شد.همزمان آهنگی پخش شد.
    **آهنگ عشق مساوی با ما ؛ از ایرم دریجی**
    **Bir Masal Yazdım El Eleyiz Biz
    Bir Hayal Çizdim Göz Gözeyiz Biz
    ﯾﮏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻢ، ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ، ﻣﺎ ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ**
    بدون هیچ پلک زدنی تو چشم های هم خیره شده بودن.
    دستش رو آروم دورِ کمر ترنم حلقه کرد.
    Bir Dünya Diledim Sadece Senle
    Kocaman Harflerle Aşk Eşittir Biz
    ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ
    ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺮﻭﻑ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ' ﻋﺸﻖ مساوی با ماست**
    لبخندی روی لب هر دو اومد.
    و زمزمه کردن:Aşk Eşittir Biz
    **Bir Rüya Gördüm Aşktan ibaret
    Aşk Dediğim Yani Senden ibaret
    ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ
    ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ**
    اجه با لـ*ـذت به صحنه رو به روش خیره شده بود که بوراک کنارش ایستاد. با خوشحالی برگشت و به بوراک نگاه کرد.
    **Cenneti Yaşıyor Bu Kalbim Senle
    Kalbimin Her Atışı Senden ibaret
    ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺗﻮ، ﺗﮏ ﺗﮏ ﺿﺮﺑﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ**
    سینان برگشت سمت نازلی؛ اما نازلی غرقِ نگاه به ترنم و احسان بود. یهو سنگینی نگاهش رو حس کرد و برگشت
    که نگاهشون تو هم قفل شد.
    **Sence De Bazen Çok Saçmalamıyor Muyuz
    Ufacık Sorunları Bile Büyütmüyor Muyuz
    ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯿﻢ؟
    ﻣﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟**
    سرش رو روی سـ*ـینه ی احسان گذاشت و با آهنگ آروم خودشون رو تکون می‌دادن. دستش رو روی موهای ترنم که پشت کمرش بود گذاشت.
    **Böyle Ayrı Kalmanın Kime Faydası Var Aşkın
    Mutlu Olmayı Hak Etmiyor Muyuz

    ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ، ﻋﺸﻖ ﻣﻦ؟
    ﺣﻘﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﯿﻢ**
    با لـ*ـذت موی ترنم رو به ریه هاش کشید و چشم هاش رو با آرامش بست. دستش رو روی سـ*ـینه ی احسان گذاشت و سرش رو بالا گرفت.
    **Gel Yârim Gönlüme,Huzur Ver Ömrüme
    Söylesin Tüm Şarkılar
    بیا ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻦ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻫﻨﮓﻫﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ**
    بدون پلک زدن به هم خیره شده بودن و فقط با عشق تو نگاهشون به هم نگاه می‌کردن.
    **Sevdamız Bir Melek, Uçuyor Göklerde
    Kıskansın Tüm Aşıklar
    ﺷﻮﺭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺷﻖﻫﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﻨﻨﺪ**
    با تمام شدن آهنگ احسان سرش رو پایین آورد و..
    که همزمان همه دست زدن. خجول سرش رو روی سـ*ـینه ی احسان گذاشت.آروم خندید و ترنم رو بغـ*ـل کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    (صبح)
    ترنم و نازلی تو محوطه ی بیرون شرکت بودن و همقدم با هم سمت شرکت می‌رفتن که ماشین احسان با یکم فاصلشون نگه داشت. نازلی با شیطنت اشاره کرد:
    -برو عشقت بود!
    موهاش و که به خاطر باد تو صورتش ریخته بود کنار زد و با لبخند روی لبش به احسان نگاه کرد. از ماشین پیاده شد و با لبخند به ترنم نگاه کرد.
    نازلی:من می‌رم داخل.
    نگاه کوتاهی به نازلی انداخت و دوباره برگشت سمت احسان و با قدم های آروم سمتش رفت. دستش رو سمت احسان کشید:
    -سلام.
    دستِ ترنم رو گرفت:
    -سلام عزیزم.
    و رو بوسی کردن. نگاه عاشقانه ای به ترنم نگاه کرد. دستش رو روی گونه ی ترنم گذاشت:
    -خوبی!؟
    دستش و روی دستِ احسان که روی گونَش بود گذاشت:
    -خوبم! تو خوبی!؟
    لبخندی زد، دستش رو پایین انداخت:
    -عالیم،سوار شو‌.
    با تعجب گفت:
    -کجا!؟
    آروم به بازوی ترنم زد:
    -سوارشو می‌گم.
    ***
    روی شن های ساحل نشسته بودن. سرِ ترنم روی شونه ی احسان بود و دست احسان دور کمرِ ترنم حلقه بود.
    -چطور فهمیدی اون بچه،بچه ی تو نیست؟
    -دیوید!
    با لحن متعجبی گفت:
    -دیوید؟!
    لبخند محوی زد:
    - شاید،باید داشتنت رو مدیون اون باشم.
    همونجور که سرش روی شونه ی احسان بود نگاهش رو بالا داد:
    -چرا!؟
    -شیلا و آنسلا با کمک اون تونستن بچه رو از پروشگاه بگیرن،حتی اون آزمایش رو سپرده به یکی از آشناهاش تو آزمایشگاه که دست کاری کنه.
    ترنم سکوت کرد و اجازه داد بقیه حرفش رو ادامه بده.
    -شیلا بهش قول داده بود که بعد از من کاری کنه تو سمت اون بری،و انگار همون پنج ماهی رو که سکوت کرد شیلا با قول اینکه تو رو پیدا می‌کنه ساکتش کرد؛ ولی آخرش از تو ناامید شد.
    با خنده گفت:
    -یعنی بی خیالت شد و اومد همه چی رو بهم گفت.
    و با لحنی که تنفر توش بود گفت:
    -تموم کثافت کاریای هم الان و هم قدیم کسی که می‌گن مادرته!
    سرش رو بلند کرد و غمگین گفت:
    -فهمیدی!؟
    با لحن آرومی گفت:
    -می‌دونستی!؟
    سری تکون داد. با لحن قبلی گفت:
    -چرا نگفتی!؟
    سرش رو پایین انداخت:
    -چون شیلا خوب نبود. می‌ترسیدم تو رو هم مثل من اذیت کنه‌.
    لبخندی زد و ترنم رو بغـ*ـل کرد.
    ***
    وارد اتاق نازلی شد.
    -نازلی؟

    سرش رو بالا گرفت و با دیدن سینان نیشش باز شد:
    -بله!؟
    -ترنم!؟
    با شیطنت گفت:
    -عشق و حال!
    با تعجب گفت:
    -با کی!؟
    چپ چپی نگاش کرد. یهو متوجه شد و بلند زد زیر خنده و نازلی هم همراش خندید. روی مبل کنار میزِ نازلی نشست و با لحن مهربونی گفت:
    -خودت چیکار می‌کنی؟
    گیج از رفتار مهربون سینان فقط گفت:
    -کار!
    با خنده گفت:
    -این رو نمی‌گم، کلا می‌گم!
    آروم خندید:
    -آها! هیچ داداشم داره میاد!
    آرنجش رو روی میز گذاشت ودستش رو زیر چونش گذاشت:
    -چرا!؟
    سری به معنی نمی‌دونم تکون داد:
    -نمی‌دونم.
    بدون مقدمه گفت:
    -می‌شه باهاش آشنا بشم.
    چشم هاش درشت شد:
    -چی!؟
    هول شد و سریع بلند شد:
    -هیچ هیچ!
    لبخند احمقانه ای زد:
    -من برم.
    و سریع بیرون رفت. نازلی چهرش رو خیلی جالب تو هم کرد و به سینان فرضی اشاره کرد:
    -این چی گفت!؟با بورای آشنا بشه؟
    و ریز خندید.
    ***

    -یادته بار اولی که رفتیم دم ساحل؟

    لبخندی روی لبِ ترنم اومد:
    -آره،چقدر خوب بود!
    سرش رو روی پای احسان جا به جا کرد. دستش رو روی دست ترنم رو که روی شکمش بود گذاشت:
    -ترنم؟
    -هوم؟
    بی مقدمه گفت:
    -بریم ایران!
    با خوشحالی ازش جاش بلند شد:
    -جدی می‌گی احسان؟
    لبخندی زد:
    -آره بالاخره من تو رو باید از یکی خواستگاری کنم.
    ساکت شد و سرش رو پایین انداخت. لبخندش بیشتر شد و برای تغییر جو گفت:
    -چرا به جای ترکیه نرفتی ایران؟
    سرش رو بالا گرفت:
    -با ترمه بهم قول دادیم با کسی که دوسش داریم برگردیم ایران.
    آروم ترنم رو تو بغـ*ـل کشید و روی سرش رو بوسید:
    -پس الان می‌تونی برگردی ایران؟
    دستش رو دورِ گردن احسان حلقه زد و با لـ*ـذت گفت:
    -آره می‌تونم.

    ******

    نازلی با وحشت از جاش بلند شد:
    -چی می‌گی داداش؟
    سری تکون داد:
    -همونی که گفتم.
    نازلی با عصبانیت گفت:
    -من برنمی‌گردم!

    اخم هاش "و تو هم کرد و از جاش بلند شد:
    -یعنی چی!؟غلط می‌کنی! بابا گفت باید برگردی.
    با عجز گفت:
    -نمی‌خوام!
    ترنم با ناراحتی به نازلی نگاه کرد.
    بورای:من نمی‌دونم نازلی! بابا گفت فردا باید برگردیم.
    و ادامه داد:
    -صدای آقا حسن در اومده! می‌گـه پسرم رو سرکار گذاشتید.
    با حرص داد زد:
    -چه سرکاری داداش!؟من می‌گم اون پسره ی احمق رو نمی‌خوام شما چسبوندینش به من!
    عصبی گفت:
    هوی! داد نزن سر من! همین که گفتم، وسایلت رو جمع کن فردا برمی‌گردیم روستا.
    و سمت اتاقش رفت. با صدای بستن در اتاق اشک های نازلی هم روی گونش جاری شد. ترنم از جاش بلند شد و نازلی رو بغـ*ـل کرد که هق هق گریه ی نازلی بلند شد.
    با چشم های که از گریه باد کرده بود به ترنم نگاه کرد:
    -خداحافظ ترنم.
    ترنم رو بغـ*ـل کرد و دوباره اشکاش در اومد. ترنم با صدای که از ناراحتی گرفته بود:
    -گریه نکن نازلی! خودت رو کشتی!
    از بغـ*ـلِ ترنم بیرون اومد و آروم گفت:
    -از طرف من از احسان و سینان خداحافظی کن.
    ترنم متوجه شد که با گفتن اسم سینان صداش لرزید.سریع بیرون رفت. بورای هم خداحافظی کرد و رفتن.
    در حالی که سرش پایین بود سمت شرکت می‌رفت که صدای شادِ سینان اومد:
    -اوو خانومِ سر به زیر!
    سرش رو بالا آورد. احسان با دیدن چهره ترنم نگران گفت:
    -چی شده ترنم؟
    با صدای که از بغض می‌لرزید گفت:
    -نازلی رفت!
    احسان:کج..‌
    اما سینان با صدای بلند تری گفت:
    -نازلی چی شده!؟
    هردو با تعجب به سینان نگاه کردن. با حرص گفت:
    -می‌گم نازلی چی شده؟
    ترنم در حالی که از تعحب زیاد زبونش بند اومد بود فقط گفت:
    -با برادرش رفت روستاشون.
    و باز ناراحت شد و غمگین گفت:
    طبه زور بردش. می‌خوان شوهرش بدن!
    با حرص دستش رو مشت کرد:
    -از کجا؟ با چی!؟

    ترنم گیج به احسان که با لبخند معنی دار به سینان نگاه می‌کرد نگاه کرد و گفت:
    -راه آهن...
    سینان سریع دوید سمت ماشینش. ترنم گیج رد سینان رو گرفت و وقتی ماشین سینان دور شد برگشت سمت احسان:
    -این چش بود!؟
    باخنده گفت:
    -نازلی بر می‌گرده.
    با خوشحالی گفت:
    -جدی!؟
    با لحن مطمئنی گفت:
    -آره عزیزم.
    و با هم وارد شرکت شدن.
    ***********

    **پارت آخر**
    **6ماه بعد**

    نازلی در حالی که گریه می‌کرد ترنم رو بغـ*ـل کرد و با غرغر گفت:
    -آخه کجا می‌خوای بری ترنم؟
    ترنم آروم خندید و گفت:
    -اِ بس کن دیگه جان نازلی! الان سینان پشیمون می‌شه از اینکه برگردونتا!
    بر حرص به بازوی ترنم زد:
    -زهرمار ترنم!

    با خنده گفت:
    -مگه دروغ می‌گم؟
    با شیطنت گفت:
    -پشیمون بشه یا نشه...
    دستش "و بالا گرفت و به حلقه توی دستش اشاره کرد:
    -عقد کردیم، تموم!
    تک خنده ای کرد:
    -روانی!
    سینان:خب زن داداش! دیگه حواست به این داداش ما باشه.
    نازلی با حرص زد تو دستِ سینان:
    -برعکس گفتی!
    با حالت گیجی گفت:
    -اِ جدی!؟
    احسان به ترنم نزدیک شد و دستش زو دورِ کمرش حلقه کرد سرش رو بالا گرفت و نگاه عاشقانه ای به احسان انداخت. با شنیدن شماره پرواز دوباره خداحافظی کردن.
    ترنم:سینان به اجه هم سلام برسون.
    نازلی با شیطنت گفت:
    -چه سلامی؟ اون الان با بوراک تو سواحل آمریکا داره لاو می‌ترکونه!
    سینان خندید و زهرماری نثارش کرد. ترنم و احسان در حالی که می‌خندیدن با هم سمت در خروجی رفتن. دستشون محکم تو هم قفل شده بود و لبخند رو لب هر دو محو نمی‌شد
    (ایران)
    آخرین پله رو پایین اومد هر دو با لـ*ـذت هوای تهران و کشورشون رو به ریه کشیدن و با عشق تو نگاهشون سمت هم برگشتن.امیلی و ترمه از دور براشون دستِ تکون می‌دادن. کیارش و میلاد هم با لبخند روی لبشون منتظر نگاهشون می‌کردن؛ اما ترنم خانوم در حالی که اشک هاش رو پاک می‌کرد زیر لب قربون صدقه ی هر دو می‌رفت. کتی خانوم هم با لبخند روی لب نگاهشون می‌کرد. فرحان از دور بدون اینکه کسی متوجه بودنش بشه ایستاده بود. دستش و سمت ترنم گرفت. دستش رو تو دستِ احسان گذاشت و سمت بقیه رفتن.
    **Bir gün, hayallerin hepsi gerçek olacak, sabırlı ol
    یک روز، تمام رویاهات به حقیقت می پیوندن ,صبور باش**
    **پایان**
    بهار نود و شش
    ممنون از همراهی همتون امیدوارم پسنیده باشید..
    Aşk Eşittir Biz=عشق مساوی با ما
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kamand.e.b

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/26
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    1,141
    امتیاز
    401
    محل سکونت
    اهواز
    عالی بود خسته نباشی نویسنده گل
    منتظر رمان های بعدی هستیم
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    خسته نباشید.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا