کامل شده رمان شمشیر عشق| A_not_busyکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان چطوره¿بی تعارف!

  • عالی

    رای: 20 83.3%
  • خوب

    رای: 4 16.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بد

    رای: 1 4.2%

  • مجموع رای دهندگان
    24
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Bi neshoOn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
111
امتیاز واکنش
1,256
امتیاز
336
محل سکونت
روی دیوار خونمون
امروز روز سال تحویل است... یک سال به همین زودی گذشت..با اتفاقات تلخ ...شیرین... خوب بود...پارسال اینموقع اصلا فکر نمیکردم یکی باشه یک روزی...کنارم....
هوووف چقدر احساساتی شدم...بیخیال ...لباس نو های عزیز را پوشیده ایم... کنار خانواده ی مامان بزرگی و بابا بزرگی (خانواده ی پدری) نشسته ایم...
ذوق زده ام دست خودم نیست. یک سال جدید و شروع جدید..از روز تولدم هزار تا کار هست میخوام بکنم و نمیکنم...
پوفی کشیدم.. همه دور هم نشسته بودن جلوی سفره ی هفت سین و تلویزیون هم روشن..منتظر تحویل سال بودیم ..چند دقیقه ای گذشت تا بلاخره صدای بوم از تلویزیون بلند شد...دعا تحویل سال را خواندیم بعد از تمام شدن دعا بلند شدیم به ترتیب همه به نوبت با مامان بزرگی و بابا بزرگی شروع به روبوسی میکنیم..با عموها و زن عموها و مامان و بابا هم میکنم...بعد از اتمام ربوسی ها بود که بابا بزرگی صدامون کرد و گفت: خب نوبتی هم باشه نوبت عیدیه ...
ما نوه ها شروع کردیم به گرفتن عیدی از بابابزرگی ... بعد از گرفتن عیدی ها از بزرگترا...رفتم جلوی آلما و بوسیدمش و گفتم: لفطا نشه فراموش عیدی بنده(حکایتی از کلاه قرمزی)
خنده ای کردو گفت: عیدی؟چی هست؟
بعد از کلی سرو کله زدن باهاش ازش یک بلوز سفید راه راه گرفتم...
رفتم جلوی نیما و همان شعرو تکرار کردم : آقا داداش لفطا نشه فراموش عیدی بندهههه.
_: نمیدم برو از شوهرت بگیر...
_: نمیده!
حسام که کنار نیما بود ،نگاهی بهم انداخت و گفت: کی من؟ چی کجا اینجا کجاست؟
:_: آقایون عیدی مارو بدین بربم دنبال کار و زندگیمون.
نیما جعبه ای و از جیبش در اورد و گفت: مگه میشه کادوت و فراموش کنم؟ بفرما.
رفتم کنار سما وگفتم: نامزت کادوت داد؟
_: بلی...به تو چی داد؟
_: نمیدونم بذار بازش کنم..
بازش کردم یک ساعت خوشگل بود ..واای عالیه ...
حسام امد جلو‌و گفت: آوین بیا...
هنوز حرفش تمام نشده بود ، موبایلم شروع به زنگ زدن کرد..اه نمی گذارند دو دقیقه حسام حرف بزند ...ببخشیدی گفتم و به سمت اتاق مادر جون رفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    نگاهی به صفحه ی گوشی ام انداختم، شهرزاد بود : سلام بر مزاحم همیشگی امرتون؟
    _: سلام خوبی تو؟ آفتاب از کدوم طرف در امده جنابعالی شادین؟ نکنه باز کنار حسامی؟
    _: دلبندم بده آدم روز عید شاد و سرخوش باشه ؟ نمیشه بهت خوبی کرد..
    _: آخ پاک یادم رفت عیدت مبارک.
    _: ممنون عیدتوهم مبارک، میشه بگی الان زنگ زدی چی بگی! ؟ برای تبریک گفتن که نیست پس چیه؟
    _: خب بس که هی حرف میزنی نمیذاری بگم .،الانم مثلا عجله داشتم امدم فقط خبر بدم..خب میخواستم بگم مسافر مشهد شدیم بایک مینی بـ*ـوس کرایه ای خصوصی ...میای بریم؟ تمام اکیپ ؟ نصف اکیپ پیش توهستن یه سوال میکنی؟ زودی فقط خواهشن تا سه ربع دیگه میخواهیم حرکت بکنیم ببخشید دیر شد از صبح هنوز بلا تکلیف بودیم تازه درست شد کارامون و منم وقت کردم زنگ بزنم...وای چقدر حرف زدم الو آوین خوبی؟

    شوکی خوب یا بد وارد قلبم شد ..آدرنالینم زد بالا واااای اگر برم چقدر خوب میشود...
    _: الو الووو...
    با صدای شهرزاد به خودم امدم : وای شریییی دعا کن بذارند بیایم مرسی گفتی الان میپرسم میگم فعلا اگر درست شد مسیج میزنم فعلا...
    _: باشه فعلا.
    قطع کردم . خیلی خوشحال بودم. دویدم به سمت پذیرایی رفتم خوشحال و هیجان زده به جمعیتی که الان همه آرام دور هم مشغول حرف زدن بودن نگاه کردم. حسام تنها کسی بود باورودم نگاهی بهم کرد و باعلامت سوال نگاهم کرد وگفت: خبریه؟
    لبخندی زدم و گفتم : بله فقط میشه از اون دست زدنایی که خیلی محکمه بزنی یایک سوت بلند؟ خواهشن زودتر...
    _: اما...
    بانگاهم یک دست محکم چند باری زدو گفت: ببخشید مثل اینکه آوین کارتون داره.
    نگاهی به جمع کردم..وای استرس گرفتتم نفس کشیدم و گفتم: ببخشید با اجازتون میخواهم از مامان بزرگیو بابابزرگی عذر میخواهم چون باعرض پوزش ما جوان های اینجا همین الان مسافر مشهد شدیم .... با اجازتون تا سه ربع دیگه وسایل هایمان را جمع کنیم برویم دم خونه ی شهرزاد اینا...
    همه ی جمع کمی با دهانی مانند غار داشتند نگاهم میکردمو گفتم: میشه لطفا من ،سما، نیما، حسام، آوا ، سامی و نسیم بریم؟
    عمو با اعتراض گفت: نسیم تنها نه حداقل با حسین ...
    _: بلی بلی..چشم.
    خب میشه بریم؟
    بابابزرگی گفت: بشرطی مارو هم دعا کنید.
    نگاهی به مامان اینا انداختم چشماشون اشک جمع شده بود ...دوسالی نرفته بودیم مشهد،،،نگاهی به ساعت کردم واای دیر شد رو به بچها گفت:م بریممم الان دیره زود هرکی میاد بدود.
    نیما بلند شد کتش را برداشت و گفت : بریم .
    حسام نگاهی بهم کرد نگاهی به نیما ، دستش را جلو اورد و گفت امد گفت: من...نمیتونم بیام شرمنده،مواظب عیال ما باش..شاید بیام...ولی فعلا کاری دارم.
    کیف دستیم و انداختم و گفتم: پس منم نمیرم ...یک مشت زوج من برم چکار؟
    نسیم امد پیشمو گفت: منو حسین زوجیم؟بیخیال....
    با لبو لوچه ای فراوان گفتم: آخه الان اول عیده، پنج روز مونده تا پنجم چکار داری؟ دوروز بیا بعد برو..
    حسام گفت: برو آوین تونستم میرسونم خودمو.
    امد نزدیکم و دستشو پشتم گذاشت و گفت : نیما تو برو دیرت میشه تونستم راضیش کنم میارمش .بریم توی اتاق...
    _: عزیز من من چهار روزی شیفتم تونستم میام...نگران من نشو تونستم چندتا همسفری پیدا میکنم .نگران من نباش برو التماس دعا...دعا کن بیام ...باشه؟
    _باشه.
    با گریه ازش خداحافظی کردم و‌ رفت،م تند تند خدافظی کردیم و ،سماو رسوندیم خونشون تا برود ساکشو آماده کند ، منو نیما هم با حداکثر ممکن شروع به جمع کردن وسایل مورد نیازمون شدیم..
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    خسته از آن همه گریه و زاری روی آخرین صندلی مینی بـ*ـوس نشستم.
    هدستم‌را در گوشم گذاشتم و‌ سرم را به شیشه چسباندم ، چشمانم را بستم. و فقط سعی کردم گوش به ملودی در حال پخش شده بدهم. کم کم به خواب رفتم.
    با تکان دستی چشمانم را باز کردم ، متوجه شدم ، شب شده..‌آهنگ در حال پخش را، قطع کردم . صدایی مرا به خود آورد . نگاهی به سما انداختم که گفت: بیا بریم پایین همه رفتن پایین برای صرف شام و نماز بخونند. بدو بیا وگرنه جا میمونیم.
    لبخند زورکی زدم و گفتم: باشه امدم.
    بیرون سوزی سردی میومد‌ ، هرچند بهار بود ولی وسط بیابان و ساعت ۱۰ شب سرد بود .
    نمازم را خواندم ، شام را کنار هم دیگر صرف کردیم. حرکت کردیم. دوباره سر جایم نشستم. خواب به چشمانم نمی آمد، اینترنت موبایلم را روشن کردم. وارد تلگرام شدم. ساعت ۱۱ بود..نمیدانستم شیفت است یا نه...روی اسمش زدم. آفلاین بود، دلمو زدم به دریاو نوشتم: سلام حسی چطوری؟ شبت بخیر...
    صفحه را بستم و وارد وبلاگم شدم. جایی که تمام حس و حالم را همانجا مینویسم.
    وارد مدیریت وبلاگ‌ شدم، نظر داشتم ، بازش کردم،طبق معمول تبلیغاتی...
    پاکش کردم ‌، صفحه ی نوشته ی جدید را باز کردمو نوشتم: نمیدونم یک هفته را بگذرانم بی تو چگونه؟
    سندش کردم‌ نفهمیدم چی نوشتم...پوفی کشیدم. تا امدم پاکش کنم که توی تلگرام مسیجی برام امد...نشد نوشته را پاک کنم.
    بازش کردم از طرف آلما بود ، ایش...فقط احوالی پرسیده بود..موبایلم را خاموش کردمو سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.
    توی راه برای نماز صبحم بیدارشدیم . بعد از نماز نخوابیدم و صبحانه ای که توی راه گرفتیم و خوردیم...ساعت حدودا ۸ بود که به مقصد رسیدیم. چند تا اتاق در نزدیک ترین هتل به حرم.
    بدم نبود. وارد یکی از اتاق ها شدم. ساده و شیک ، با سماو نیما توی یک اتاق بودیم. اتاقمان دو اتاق داشت، من و سما باهم بودیمو نیما تنها.
    از اونجایی که هنوز! عقدی نکردن پیش هم نبودن!
    مانتومو در آوردم وروی تخت دو نفره خوابیدم و گفتم: من اولین کار میخوابم کسی هم حق نداره بیدارم کنه.
    سما نگاهی بهم کردو گفت: چراهمش خوابی؟
    _: خستم.
    _: پاشو دوش بگیر بریم حرم.
    _: شما برین من میرم خودم.
    _؛ پاشو تنبل خانوم.شب حق نداری تنهایی بری.
    _: برین بذار بخوابم. حال ندارم بیام . عصر میرم.
    نیما از اتاق بغلی بلند گفت: سما ولش کن این خرسی بیش نیست بذار بخوابه عصر میبرمش.
    سما پوفی کشید و رفت بیرون .

     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    نزدیک های غروب بود که با کوبیدن در از خواب نازم پریدم.‌ غر غر کنان بلند شدم و در اتاقم را باز کردم ، نگاهی به قامت بلند نیما انداختم که داشت بانگاه عاقل اندر سفیهانه ای گفت: تو تا الا خواب بودی؟
    _: اهوم نمیذارین بخوابم هنوز وسط خوابم هستم.
    نیما اخمی کرد و گفت: تا پنج دقیقه بپوش بریم حرم بدو.
    _: باشه امدم.
    خوشحال لباس ساده ای پوشیدم وچادری سرم کردمو همراه سما و نیماو رفتیم ..
    بعد از زیارت ،داخل صحن بودم که موبایلم زنگ خورد ، بدان آن که. نگاهی به صفحه ی موبایل بیندازم ‌جواب دادم : بله؟
    _: سلام عزیزم خوبی؟
    از خوشحالی داشتم بال در می اوردم، بالبخند جواب دادم: خوبم خوبی؟ جات خالی امدم زیارت ... الان هم. توی صحن هستم.
    _: زیارت قبول. التماس دعا .
    _: مرسی. باشه. چه خبر؟ نمیای جدی جدی؟
    _: نمیدونم .اگر کارام درست بشن چراکه نه.
    کمی بعد هم حرف زدیم و قطع کردیم . نیما و سما هم رسیدن ، کمی توی بازار رضا و خیابان خسروی گشت زدیم، برای مامان اینا سوغاتی خریدیم و راهیه رستورانی شدیم.
    منو و نگاهی کردم ، ماهیچه پلو اینجا خیلی میچسبید! همان را سفارش دادم ، نیما چلو کباب و سما هم جوجه کباب،..
    سما گفت : خب شب چه کار کنیم؟
    باکمی تفکر رسیدم به جایی خوب: بریم با بچه ها پارک ملت بعدم بریم رستوران، یا بریم شاندیز!
    _: شاندیز خوبه ،امشب بربم !
    نیما: اوکی!
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    قرار شد شب بریم حرم بعدم همگی با اتوبوس بریم شاندیز..
    بعد از یک استراحت کوتاه حمام رفتم ، بعد شروع کردم آماده شدم. مانتو سرمه ای و شلوار لی ام را پوشیدم.‌موهایم را که با سشوار خشک کرده بودم را دم اسبی بستم. شال سرمه و پوشیدم. هرچند چادر نمیپوشیدم...ولی برای توی حرم همیشه داشتم یکی...آن را هم پوشیدم .
    باسماو نیما به حرم رفتیم و بعد از زیارت ، همگی رفتیم بیرون، اتوبوسی ایستاده بود که به شاندیز میرفت ، سوار شدیم . روی صندلی دونفره ای نشستم و هدفونم و در اوردم و مشغول گوش دادن آهنگ شدم...
    بارسیدنمون به شاندیز هدفون را در گوشم گذاشتم و پیاده شدیم.
    دوتا تاکسی گرفتیم و توی دم یک رستوران پیاده شدیم. رستوران، رستوران سنتی خوبی بود ،با این هوای بهاری ...روی یک نیمکت نشستیم و هرکدوم چیزی سفارش دادیم.و پسرا رفتن حساب کردن.
    صدای ویبره ی موبایلم من را به خود آورد یادم رفته بود از صبح خبری از حسام بگیرم.
    اوردمش بیرون و نگاهی بهش انداختم،‌نسیم از آن طرف گفت : جواب بده بچه از دوریت خودش و گشت،
    شکلکی برایش در اوردم‌و دکمه ی اتصال را زدم : سلام
    _: سلام خوبی خوشگل خانم کجایی ؟صدای حرف میاد؟
    _: سلام آقای زشت شاندیز جاتم خالی!
    _: دوستان به جای ما.
    _: راستی ، یک‌سورپرایز بزرگ دارم برات .
    _: چی؟
    _: سورپرایزو نمیگن که بذار میفهمی!
    _: ا حسام جووونم بگو...
    _:‌نمیگم خانم خانما باید صبر. کنی فعلا برم دارن پیجم میکنن.
    _: باشه خدافظ.
    _: خدافظ خانم.
    قطع کرد...
    بعداز سفارش اوردنو دیگر اتفاق خاصی نیوفتاد ، تا شب به شوخی و خنده گذشت...
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    بلیط گرفتیم و رفتیم چیزی برای خوردن بگیریم من یه پاکت پاپ کورن گرفتم میخواستم نوشابه هم بگیرم ولی منصرف شدم رفتیم روی صندلی های سینما بنشینیم.آخرین نفر نشستم، صندلی کناریم که صندلی آخر بود . خالی بود.
    کمی بعد از خاموش شدن چراغ ها...کسی کنارم نشست....نگاهش نکردم ،چون همان موقع فیلم پخش شد.
    اواسط فیلم کم کم محو فیلم شدم و از توی پاکت پاپکرن میخوردم...دستم کج بودو حواسم نبود. که با صدای خش خش پاکت سرم خم شد روی دستی که رفت توش...صدایی دم گوشم گفت: تنها نخور اولا کاره خوبی نیست بعدشم چاق میشی زشت میشی.
    حواسم توی فیلم بود، گیج شدم، گفتم : زشت خودتی...و صورتم را به طرفش برگرداندم .جیغ زدم و نگاه های همه به سمتم چرخید...حسام سریع دستش را روی دهانم گذاشت و یک دستش را به نشانه ی سکوت روی بینیش...نفس عمیقی کشیدم و دستش را برداشت...نگاهی به نسیم که کنارم نشسته بود انداختم بیچاره داشت میمرد از خنده‌ ، بهش گفتم : بله دیگه بخند...
    بقیه بچها سراشون و اوردن جلو و ‌نگاهم میکردن...همه خندیدن و نیشخند زدن و سراشون و بردن عقب...ایش... خوب ترسیدم یهووو اصلا درک ندارن قبلش منو با خبر میکردن خووب....پفوفیل ها که بر اثر بلند شدن ناگهانیم ریخته بودن اونایی که در وضعیت بهتری بودن را برداشتم و ریختم توی کیسه....قابل مصرف به هرحال حس خوردن اینا رو دیگه نداشتم.
    بدون اینکه نگاهی به حسام بیندازم به بقیه فیلم نگاه کردم.
    اما حواسم دیگه تو فیلم نبود....زمزه کنان گفت: دختر این چه کاری بود؟ آبرومون و بردی. الان همه فک میکنن چکارت کردم.
    پوف کلافه ای کردم و نیم نگاهی بهم انداخت ، گفتم:تقصیر خودته تا تو باشی سکتم ندی.
    _: مارو‌ باش میخواستیم خانوم سورپرایز شن..
    بلند شدم و از سینما زدم بیرون.داشت صدام میکرد البته اروم و میشنیدم ولی اهمیت ندادم تا رسیدم به بوفه و به فروشنده گفتم یک آب انبه بهم بده...
    حسام دوباره صدام کرد ،بهش نگاه کردم و گفتم: بله ؟ چیه چته چکارم داری؟
    تقریبا کسی اطراف نبود خداراشکر....آن هایی هم بودن زیر چشمی یا در عالمی دیگر بودند یا زیر چشمی نگاه میکردند.
    _: چرا پاچه میگیری؟ اگه کسی باید پاچه بگیره که اون منم!
    _: جانم؟
    فروشنده = خانم بفرمایید شد ۱۵۰۰
    پولشو دادم و از در سینما زدم بیرون.
    حسام گفت: کجا میری؟ وایسا بچه ها بیان.
    _: حسش پرید میرم خونه
    +: شهربازی نمیای؟
    _: نه، برو تو فیلمت نصفه موند .
    _: فدای سرت . بیا میرسونمت.
    باتعجب نگاهش کردم از حرفش خوشم اومد میدونم چیزه زیادی نبود ولی بازم دوست داشتم اینجوری حرف بزنه واسه ی من. همانطور مشغول حرف زدن بودیم، منم سعی کردم کنار خیابون تاکسی بگیرم.گفتم: مگه تو ماشین داری؟ با کی امدی؟
    _: فعلا بیخیاله خونه...یه دقه بیا حالا کارت دارم ، نذاشتی فیلم ببینیم حداقل بریم یک بستنی بزنیم.... حالا خوب شد فیلم مالیم نبود.
    _: چرا؟؟ اولاش که بعد نبود تازه داشت جالب میشد.
    _: یکی از دوستان رفته بود دیده بود میگفت آخرش خوب تموم نمیشه‌.
    _:ااا؟ پس خوب شد پا شدم اصلا میونم با فیلمایی که اخرشون بدن جور نیست.
    خندید گفت :خوب پس خدارو شکر.
    هووم نمیدونم چرا حس کردم خندش از همیشه قشنگ تره شایدم به خاطره اینکه دلم براش تنگ شده بود.
    باهم رفتیم کافی شاب نزدیک سینما .
    اطراف و نگاه کردم و گفتم : میدونستی کافی شاب دوست دارم؟
    _: نه نمیدونستم ولی حالا که میدونم خانمی.
    چرا من هیچ وقت لپم گل نمیندازه؟ مطمءنم اگر مینداخت الان قرمزه قرمز بودم.
    گارسون امد و منو و داد دستمون. منو را نگاه کردم الان چی سفارش بدم...یک انبه گلاسه میچسبید گفتم: انبه گلاسه.
    حسام گفت: یه قهوه اسپرسو و دوتا کیک شکلاتی.
    گارسون رفت.
    گفتم : چرا دوتا؟
    _:گفتم یه بار شیطونه گولت نزنه ماله منو بخوری.
    _:ایـــشش خسیس اصلا شایدم نمیخواستم.
    _:شایدم هـ*ـوس کنی یهو.
    _:هووم حرف حق جواب نداره.
    توی چشماش نگاه کردم و با هم دیگه پقی زدیم زیره خنده.
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    تا روز دوازدهم مشهد بودیم...کلی خوش گذشت...روز آخر حسام منو برد پارک و گفت: دیدی امدم عیدیتو بدم نذاشتی و بعدشم نشد..،بیا هرچند دیر مبارکه.
    جعبه و باز کردم، وای خیلی خوشگل بود همون بلوز اونم همونی تو فکره خریدنش بودم ولی اون از کجا دیدخ بودتش؟....مهم نیست..مدلش عالی کاملا استایله منه...خوشحال با یه لبخنده گفتم:واای مرسی...
    _:تا دیدمش یاده تو افتادم.
    _:منم دیده بودمش ولی نشد بخرمش.
    _:خب خدا روشکر.
    اونروز گذشت سه روز بعد همه بر گشتیم به دیار خودمون...
    این چند روز کلی درس نخونده داشتم ولی نخوندم و باید بشینم و بخونم...استرس گرفتم سه ماه دیگه کنکور...کلاس های کنکور هم قبل از عید شرکت کردم و میرم با آوا...
    مشغول درس خواندن بودم که موبایلم زنگ خورد..
    نسیم بود:
    من: الو سلام باد خودمون چطوری؟
    _: باد خودتی و اون حسام زشتو
    _: سلام منم خوبم خبریم نیست...حسام زشتم اون شوهر بی شوهرته...
    _: برو بابا...آخ سلام چقدر زر زر میکنی سلام یادم رفت...
    _: خب قطع کنم؟ باید درس بخونم تو کنکور دادی الانم تنبلی درس نمیخونی من هزارو یکی کار دارم تستام مونده زر زراتو کردی باید برم...
    _: هوی عمو کجا پیاده شو باهم بریم.. زنگ زدم بگم .....بگم ...چیزه...
    پریدم توی حرفش: بگو جون به لبم کردی.
    _: خب دو دقیقه زبون در دهنت بگیر دارم میگم دیگه...نفس عمیقی کشید و ادامه داد: داره برام خواستگار میاد .
    از خوشحالی جیغ زدم: چــــــی؟ کی ؟ نسیم راست میگی؟
    مظلوم گفت: یعنی اینقدر روی دستت موندم؟
    _: نه بابا دیوونه تو عشق خودمی وای خدا نکشتت نسیم الان من چجوری تمرکز کنم خب کی هست؟
    _: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید. بابا رفیق فاب حسین پسر بدی نیس نمیشناسیش...مامان اینا هم بدشون نیومده ...ولی دارم میمیرم از استرس...
    _: آخ نسیم درکت میکنم...نگران نباش...میخوای بیام پیشت؟
    _: تو کلا خودتو بنداز اینجا همون خواستگاری آوا بدون من بودی بسته...
    _: نسیم....نسیم جونی....
    _: خیل خب بابا خر شدم بیا.
    جیغ زدم : آخ جون.
    _: اا...یعنی ملت دختر عمو دارن منم دارم. دختر دارن عروسم میکنن تو ناراحت نیستی؟
    _: نه...چرا؟ من آرزوی خوشبختیتو دارم ...
    _: اوه اوه برو مادر بزرگ تا پنج مین دیگه بیا..
    _: پنج مین؟ ده مین دیگه تو اتاقتم باید تمام چیزاو بگی.
    _: چیارو؟
    _: همه چی!
    _: بیا اینقدر چرت و پرت نگو سرم رفت.
    _: ایش لیاقت نداری دو کلوم حرف بزنم امدم.
    _: فعلا.
    _: فعلا،
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    با خوشحالی فراوان وارد خونه ی عمو شدم ... بعد از سلام و احوال پرسی با عمو و زن عمو جان ، بدون در زدن در و باشدت باز کردم وپرت شدم توی اتاق و گفتم: پــــخ سلام مرغو جونم!
    نسیم که مشغول زدن ماتیکش بود از دستش افتاد و بلند شد منم فرار کردم...تا نیم ساعت دور خونه دویدیم تا بلاخره به نفس نفس افتادیم. نسیم امد کنارم و شروع کرد منو قلقلک دادن ،
    : که من مرغم؟ توکه زودتر قدقداتو کردی!
    محلی به اون چرت و‌پرتا ندادم، وقتی دید اصلا عکس العملی نشون ندادم بیخیال شد. نگاهی بهش کردم،زدم زیر خنده وگفتم: نسیم خیلی خوشگل شدی،..توی آینه یه نگاهی بنداز،..
    _: چرا...؟ بد شدم؟ آرایشم چطوره؟
    دستشو گرفتم و گفتم: بیا بریم.
    رفتیم توی اتاقش.جلوی آینه ی اتاقش بردمش و گفتم : این چیه؟
    گفت:ا تقصیر تویه دیگه یک دفعه میای توی اتاق.
    نیشخندی زدم خواست بیاد طرفم که گفتم: اول لباساتو بپوش مهمونا میان بدو...
    نسیم یک دفعه قیافش ناراحت شد و گفت: آوین ما به همین زودی بزرگ شدیم؟
    پوفی کلا فه کشیدم و گفتم: لباسات کوشن؟ به جای این ادا اصولا پاشو.
    _: آوین ؟؟؟؟ جواب منو بده. نشسته ادا مامان بزرگاو در میاری؟
    _:خب چی بگم؟
    _: بیخیال..
    رفت سراغ لباس هایش .سارافون جین ساده ای و بلوز ساده ای بیرون کشید....
    باتعجب گفتم : اینا؟
    _: پس چی؟
    *= مطمئنی؟
    _: چطور میشه؟
    *= مامانت میذاره؟
    _: مشکلش چیه؟
    *= هیچی بپوش!
    چه ساده بود این دخترک دوست داشتنی. امیدوارم امروز جوابش عالی باشه وخوشبخت بشن:aiwan_light_blumf:
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    با صدای زنگ در مهمان ها آمدند. نسیم در آشپز خانه بود، من هم روی اپن آشپز خانه نشستم. با رسیدن مهمان ها ، روبه نسیم گفتم : من برم این آقا خوشگله و ببینم اگر زشت بود بهت میگم!
    _: چشم حسام روشن اگر بهش نگفتم...
    _: نمیخواد خبرچینی مردمو بکنی چاییتو بریز .
    _:بیا برو...
    وبعد هلم داد به سمت در...
    رفتم کنار زن عمو نشستم و با رسیدن مهمان ها لبخند زدم و سلام کردم. اول پدر خانواده امد و سلام کرد و رفت. بعد مادر دوماد امد و روبه زن عمو گفت: این خانم خوشگل عروس گلمه؟
    زن عمو گفت: نه خانم عزیزی نسیم توی آشپزخونست:aiwan_light_blumf:
    و بعد آقای دادماد امد و دست گل و داد دست زن عمو...وارد آشپز خانه شدم، نسیم داشت چایی میریخت. دستی زدم و گفتم: آفرین انشاالله چایی عروسی بچت بخورم..
    _: آوین ب*بند تا نیومدم ...
    _: زشته حرص نخور پوستت چروک میشه این یارو ندیده پا به فرار میذاره...
    _: آوین..
    و به سمتم میاید که باصدای زن عمو براش زبان در می آورم....زن عمو وارد آشپزخانه میشود و میگوید:اینجا چه خبره؟ نسیم چایی هات و ببر..نریزی توی سینی مواظب باش.
    و بعد رفت.رو به نسیم گفتم: حتما رسیدی به آقا داماد بریز روی پاش دیگه نیاد بگیرتت... ! جانمن من خوشبخت میشم..
    سینی را بر میدارد و میگوید : دیوانه... صد سال سیاه مجرد نمیمونم تا بسوزی.
    _: چه از خدادشم هست...دختر پررو خجالتم نمیکشه...بی احساس!
    _: همش خودتی ..اسمش چیه راستی؟
    _: فرشاد!
    _: اووو...
    رفت و من هم پشت سرش دست زدم و کمی کل کشیدم! جو دادن توی خواستگاری بهترین رفیق و خواهر کیف میده خب:D
    ولی حیف بره دق میکنم.
    بحث ها گذشت و نسیمم نریخت روی شلوار شادوماد ایش.
    باهم رفتن توی اتاق و چرت و پرتاشون و بهم بگن...آخی...
    بعدم امدن بیرون و نسیم با کلی قرمز و سفید شدن( مثلا) گفت : نمیدونم.....هرچی بزرگترا بگن...
    کلل کشیدم ، نمیدونم گریه کنم،..بخندم رفت بغـ*ـل مادر شوهرش. هما نبود و رفته بود مهمونی و کار داشت...حسین بود،..همه و بغـ*ـل کرد مادر شوهرش بهش یه حلقه داد و باز بو*سش کرد.
    بعد از تبریک گفتن ها مهمان ها رفتن.
    کمی جمع و جور کردیم. رو به زن عمو گفتم: من با این عروس کار واجب دارم. ایستاده بود کنارم که دستش و کشیدم و بردمش توی اتاقش.. رهاش کردم و زدم توی سرش. دستشو گذاشت روی سرش و گفت : دیوونه چرا میزنی؟ باید به حسام بگم دست به زن داری. کمم نه و محکمم داری.
    پوفی کردم و گفتم: یعنی دختر دیوانه ای بذار بیاد بعد فوری جواب بده زشته...
    _:بیخیال..
    +:دیوونه.
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    سلام من عذر میخواهم بابت تأخیرم ،‌چرا تشکرا کمه؟ کم باشه نمینویسما ...باریک الله نقدم بکنید.
    مراسم نامزدی نسیم و فرشاد هم به خوبی و خوشی تموم شد...
    قلمو را در رنگ فرو کردم و مشغول کشیدن تابلویی بودم که صدای زنگ مانع کارم شد و دست از کشیدن برداشتم و قلم را روی بوم گذاشتم ، دستام را با حوله ی رنگی خشک کردم و موبایلم را که در حال خودکشی بود برداشتم ، آمیتیس بود و دکمه ی اتصال را زدم: سلام زود تند سریع کارتو بگو کار دارم...
    _: چی چی و کار دارم همین الان کاراتو میذاری زمین و با اون شوی گرامیت باید بیای باغ ما بدو.
    _: جونم؟چی شد؟ الان اونم باغ شما که ۲۰۰ کیلومتر راهه چجوری زود بیام؟
    _: میگم بیا باید بیای ما داریم با بچه ها میریم میدونم دیرگفتم خوب کردم اصلا....وسیله نیار همه چی هست ناهارم کباب میگیرم از سر راه فقط بدویین بیاین.
    _: باش بذار ببینم حسام چی میگه.
    _: راستی سما و نیما هم که دارن میان . نمیدونم چرا بهت خبر ندادن.
    _: بس که نیما حواسش پیشه اون خانوم خانوماست یادش میره بیخیال فعلا من برم کارامو بکنم!
    _: بسلامت فعلا میبینمت.
    _: فعلا.
    رفتم دستمو شستم بادست های رنگی نمیشد تماس گرفت.
    شماره ی حسام رو گرفتم بعد از سه بوق جواب داد : جانم سلام!
    خوبی کاری داشتی؟
    _: الو سلام خوبم تو چطوری؟
    _: خوبم . چخبر شده یهو یاد من ؟
    _: میای الان بریم گردش؟
    _: الان؟ امروز شیفت نیستم بریم .
    _: وای خیلی ممنون .
    حسام: حالا کجا باید بریم؟
    زدم توی سرم بااین حواس جمع بس که هولم: باید بریم باغ آمی اینا بلدی؟
    حسام: بلدم .بپوش بیام چیزی نمیخواد برداری؟
    _: گفت همه چی هست ولی حالا کمی کیک توی یخچاله با آبجوش و ترابیکو برمیدارم.
    _: باشه من تا یک ساعت دیگه دم درم.
    رفتم توی اتاق مامان و به مامان و‌بابا گفتم میخوایم بریم و نیما هم هست.اوناهم قبول کردن.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا