امروز روز سال تحویل است... یک سال به همین زودی گذشت..با اتفاقات تلخ ...شیرین... خوب بود...پارسال اینموقع اصلا فکر نمیکردم یکی باشه یک روزی...کنارم....
هوووف چقدر احساساتی شدم...بیخیال ...لباس نو های عزیز را پوشیده ایم... کنار خانواده ی مامان بزرگی و بابا بزرگی (خانواده ی پدری) نشسته ایم...
ذوق زده ام دست خودم نیست. یک سال جدید و شروع جدید..از روز تولدم هزار تا کار هست میخوام بکنم و نمیکنم...
پوفی کشیدم.. همه دور هم نشسته بودن جلوی سفره ی هفت سین و تلویزیون هم روشن..منتظر تحویل سال بودیم ..چند دقیقه ای گذشت تا بلاخره صدای بوم از تلویزیون بلند شد...دعا تحویل سال را خواندیم بعد از تمام شدن دعا بلند شدیم به ترتیب همه به نوبت با مامان بزرگی و بابا بزرگی شروع به روبوسی میکنیم..با عموها و زن عموها و مامان و بابا هم میکنم...بعد از اتمام ربوسی ها بود که بابا بزرگی صدامون کرد و گفت: خب نوبتی هم باشه نوبت عیدیه ...
ما نوه ها شروع کردیم به گرفتن عیدی از بابابزرگی ... بعد از گرفتن عیدی ها از بزرگترا...رفتم جلوی آلما و بوسیدمش و گفتم: لفطا نشه فراموش عیدی بنده(حکایتی از کلاه قرمزی)
خنده ای کردو گفت: عیدی؟چی هست؟
بعد از کلی سرو کله زدن باهاش ازش یک بلوز سفید راه راه گرفتم...
رفتم جلوی نیما و همان شعرو تکرار کردم : آقا داداش لفطا نشه فراموش عیدی بندهههه.
_: نمیدم برو از شوهرت بگیر...
_: نمیده!
حسام که کنار نیما بود ،نگاهی بهم انداخت و گفت: کی من؟ چی کجا اینجا کجاست؟
:_: آقایون عیدی مارو بدین بربم دنبال کار و زندگیمون.
نیما جعبه ای و از جیبش در اورد و گفت: مگه میشه کادوت و فراموش کنم؟ بفرما.
رفتم کنار سما وگفتم: نامزت کادوت داد؟
_: بلی...به تو چی داد؟
_: نمیدونم بذار بازش کنم..
بازش کردم یک ساعت خوشگل بود ..واای عالیه ...
حسام امد جلوو گفت: آوین بیا...
هنوز حرفش تمام نشده بود ، موبایلم شروع به زنگ زدن کرد..اه نمی گذارند دو دقیقه حسام حرف بزند ...ببخشیدی گفتم و به سمت اتاق مادر جون رفتم.
هوووف چقدر احساساتی شدم...بیخیال ...لباس نو های عزیز را پوشیده ایم... کنار خانواده ی مامان بزرگی و بابا بزرگی (خانواده ی پدری) نشسته ایم...
ذوق زده ام دست خودم نیست. یک سال جدید و شروع جدید..از روز تولدم هزار تا کار هست میخوام بکنم و نمیکنم...
پوفی کشیدم.. همه دور هم نشسته بودن جلوی سفره ی هفت سین و تلویزیون هم روشن..منتظر تحویل سال بودیم ..چند دقیقه ای گذشت تا بلاخره صدای بوم از تلویزیون بلند شد...دعا تحویل سال را خواندیم بعد از تمام شدن دعا بلند شدیم به ترتیب همه به نوبت با مامان بزرگی و بابا بزرگی شروع به روبوسی میکنیم..با عموها و زن عموها و مامان و بابا هم میکنم...بعد از اتمام ربوسی ها بود که بابا بزرگی صدامون کرد و گفت: خب نوبتی هم باشه نوبت عیدیه ...
ما نوه ها شروع کردیم به گرفتن عیدی از بابابزرگی ... بعد از گرفتن عیدی ها از بزرگترا...رفتم جلوی آلما و بوسیدمش و گفتم: لفطا نشه فراموش عیدی بنده(حکایتی از کلاه قرمزی)
خنده ای کردو گفت: عیدی؟چی هست؟
بعد از کلی سرو کله زدن باهاش ازش یک بلوز سفید راه راه گرفتم...
رفتم جلوی نیما و همان شعرو تکرار کردم : آقا داداش لفطا نشه فراموش عیدی بندهههه.
_: نمیدم برو از شوهرت بگیر...
_: نمیده!
حسام که کنار نیما بود ،نگاهی بهم انداخت و گفت: کی من؟ چی کجا اینجا کجاست؟
:_: آقایون عیدی مارو بدین بربم دنبال کار و زندگیمون.
نیما جعبه ای و از جیبش در اورد و گفت: مگه میشه کادوت و فراموش کنم؟ بفرما.
رفتم کنار سما وگفتم: نامزت کادوت داد؟
_: بلی...به تو چی داد؟
_: نمیدونم بذار بازش کنم..
بازش کردم یک ساعت خوشگل بود ..واای عالیه ...
حسام امد جلوو گفت: آوین بیا...
هنوز حرفش تمام نشده بود ، موبایلم شروع به زنگ زدن کرد..اه نمی گذارند دو دقیقه حسام حرف بزند ...ببخشیدی گفتم و به سمت اتاق مادر جون رفتم.
آخرین ویرایش: