کامل شده رمان باز در کنار هم|_sanam_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran

رمان باز درکنار هم |
_sanam_ کاربر انجمن نگاه دانلود

+بنـــــــــــــــــــام خــــــدا+

توضیح مختصر
:
رمان جو شادی دارد و بیشتر بر پایه اتفاقات قشنگ وزیبایی است که این دو دختر را مجبور به قدم گذاشتن ومقابله با سرنوشتشان میکند ..اما با تمام این وجود هردو انسان هایی شاد و مهربون هستن که تصمیم گرفتن داستانی را بنویسند که برخلاف تمام موضوعات رابـ ـطه ی صمیمی و گرمشان را نشان میدهد.



خلاصه:


داستان در مورد زندگی دو دختره که از دوران دبیرستان با هم بوده اند وحالا دانشجوی پزشکی هستند ..رابـ ـطه هردو صمیمی و خانوادگی است ..سرنوشت،این دو دختر به گونه ای بهم گره میخورد که هر دو وارد مسیری جداگونه میشن مسیری که پر از فراز و نشیبه و به عشقشون ختم میشه

ژانـر : کل کلی - عاشقانه


k2a0_baz_dar_kenar_ham.png

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    مقدمه :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    به وسیله دو نویسنده نوشته شده است پس شما با دو لحن بیان روبه رو خواهید شد و اینهم باید بگم که داستان از طرف دو شخصیت اصلی گفته شده اما برای بیان بهتر و فراهم کردن زمینه ای مناسب برای خوانندگان عزیز دوشخصیت دیگر هم در بعضی قسمت ها اون هم به طور کوتاه وخلاصه صحبت می کنند و اینکه این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اولین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بنده و با همکاری دوست عزیزم بود باعث افتخاره منه که نظر خواننده نسبت بهش خوب باشه ؛ بنابراین اگر مشکل یا مسائلی در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بود از نقد سازنده شما خوشحال می شم وامیدوارم که به بزرگواری خودتون ببخشید.

    بنام خدا

    خواب بودم،دیشب تا ساعت 2 خونه ی عمه اینا بودیم واسه همین خستگی نمی ذاشت از خواب دل بکنم که صدای بلند زینب پیچید تو اتاق
    - هوی ساعت خواب ؟ پاشو بینیم شور شو در آرودی
    سرمو از زیر پتو آوردم بیرون دیدم جلو در اتاق وایساده با صدای خواب آلود گفتم :
    -اِوا زینب تو کله صبح خونه ما چیکار می کنی ؟
    مامان اومد تو اتاق و به جای زینب جواب داد:
    -اولا که صبح نیست ساعت 12 و تو مث خرس خوابیدی .دوما که خودت دیروز باهاش قرار گذاشتی سوما پاشو دیگه زشته مثلا دوستت اومده ها
    - باشه بابا ..
    زینب - سلام بر دوست تنبلم ..بیدار شو دیگه خونتون زیرپام چمن کاری شد
    - سلام زینب الآن پا می شم . توبرو من یکم دیگه میام
    -آها لابد ما خر ...بریم شما هم دوباره لالا
    -اوهووم
    -باش راحت باش
    چشمامو بستم که حس کردم چیزی از زیر پتو رد شد و یهو شروع کرد به قلقلک دادنم ..از دست تو زینب بلند جیغ زدم ..
    - باشه بابا بسه ...نکن ..پاشدم
    نشستم رو تخت یه لبخند پیروز مندانه زد
    زینب- آفرین به الاغ خوشملم
    -الاغ عمته
    - اِاِ به عمه ام کاری نداشته باش بی ادب
    -باشه بابا با ادب
    دیگه از تخت نازینم مجبور به بلند شدن شدم رفتم دستشویی اتاق دست و صورتمو شستم و مسواک زدم در آخرم نگاهم خورد به آیینه مقابلم چشم ابروهای قهوای داشتم و موهامم دقیقاً همین رنگی بود که تا کمرم می رسید .. صورت گردی داشتم دماغم هم خداروشکر به صورتم می خورد به قول زینب دوتا مورد خیلی خاص داشتم یکی پوست تقریبا برنزه و لبایی که خدادادی مثل لبای پروتزی بود البته نه اونایی که دیگه خیلی قلمبه است ها در کل این لبای ما کلی حسود داشت. چاق نبودم لاغر ولی هیکل رو فرمی داشتم .19 سالمه و تویه یه خانواده خوب بزرگ شدم شغل پدرم تبلیغات بود و می شه گفت تبلیغات تو زمینه شرکت ها ،نهاد های تجاری و سنفی بود ..درکل وضع مالی ما خوب رو به بالا بود خانواده ی من باخواهر کوچیکم آریانا که 8 سال با من اختلاف سنی داره تکمیل می شه و من هم دانشجوی سال اول رشته ی سونگرافی ام .از دستشویی که اومدم بیرون دیدم زینب رو تخت نشسته و با گوشیش ور می ره ... من و زینب از 16 سالگی با هم بودیم دوران خوب دبیرستان . با هم تو یه رشته و با تلاش فراوان در دانشگاه خوب دولتی قبول شدیم از اون موقع به بعد زینب شد دوست صمیمی من وبه قول خودمون:BFF رابـ ـطه خانوادهامون مثل ما صمیمیه . حتی خونه ی ما با خونشون دوتا خیابون فرعی فاصله داره .. دوتا دختر ساکن محله ای تو شمال تهران . بیشتر خاطراتمون دوتایی بود .درس خوندن هامون شبای امتحان ، خوش گذرونی ، گردش و هرجا یا هر کار دیگه ای که دو تا دختر میتونن برن و انجام بدن .داشتم موهامو شونه می کردم
    زینب- راستی اشکان خوبه؟ چه خبر؟
    - هی بد نیست چند روزه ندیدمش ولی باهم تلفنی حرف زدیم
    -آها که اینطور
    اینو گفت و دوباره مشغول کار با گوشی شد .. در اتاق زده شد و مامان با یه سینی که توش 2 تا فنجون سفید نسکافه و چند تا تیکه کیک بود اومد تو
    مامان - کیانا مامان من دارم میرم بیرون تا عصر بر نمی گردم مواظب خودتون باشید هر چی هم خواستید بخورید سر راهم آریانا رو هم از مدرسه می برم ..
    -باشه مامان جون ولی شاید ما هم بریم بیرون ها
    - کجا؟
    - نمی دونم معلوم نیست گفتم که شاید
    -آها باشه من رفتم خدافظ
    منو زینبم باهم گفتیم " خدافظ" .. راستی یادم رفت از اشکان بگم.رابـ ـطه من و اشکان یه جور از قبل مشخص بود .ما نسبت فامیلی داریم .من از 7 سالگی عاشقش بودم عشق من بچگانه نبود ولی تو 11 سالگیم یه اشتباه کردم که نمی دونم خوب بود یا نه و ازنظر من تو اون سن یه جورایی جالب نبود در هر صورت اشتباهم این بود که من بهش گفتم عاشقشم وجوابش برای من چیزی جز تمسخر نبود گفت: که من بچه ام و بهتره برم پی کارم .. ولی بعد از 7 سال یعنی زمانی که 17 سالم بود اشکان بهم گفت دوستم داره و میخواد باهم باشه و قصدش در مورد من جدیه با اینکه عاشقش بودم و می خواستمش ولی اولش گفتم: نه ! چون واقعاً نمی تونستم درک کنم که انقدر نظرش تغییر کرده باشه ولی وقتی دیدم که موضوعو با مامانش در میون گذاشته و از اونطرف مامانش با مامانم صحبت کرده بود که علاقه اشکان به کیانا بیشتر از چیزیه که بدونه اما چون درس کیانا تموم نشده و تصمیمی برای ازدواج نداره بهتره اینا یه مدتی رو باهم باشن در واقع به عنوان نامزد .این موضوع تا مدتی بین خانواده دو طرف بود تا جایی که مامان و بابا بعد از کلی نه و چون چرا راضی شدن منم قبول کردم البته بابام می دونستا ولی چون من دختر عاقلی بودم مثلاً ، انتخابمو به عهده خودم گذاشته بود .. حالا من واشکان 1سالو نیمه که باهمیم .اشکان الآن 27 سالشه و مهندس عمرانه .. توی شرکت بزرگی که مال خودشه و بدون کمک پدر و مادرش ساخته مشغول به کاره .واقعاً از داشتنش خوشحالم .. یه پسر چشم وابرو مشکیه .. پوست سفیدی داره با قد بلند ..هیکلم که دیگه اوففف من مرده کشتشم یعنی جونمم میدم تا این حد خل وچل .. لباساشم هیچ وقت از مارک و خوشگلی نمی افته . نسکافه وکیک رو با زینب خوردیم وکلی حرفیدیم تو همین موقع ها بود که دیدم یه پیام برام اومده اونم از طرف اشکان .......
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |2|

    باخوش حالی به زینب گفتم
    - وای زینب اشکان پیام داد
    زینب در جواب ذوق من یه لبخند زد و سرشو به اینو واونور تکون داد خخ
    اشکان- سلام

    منم جواب دادم
    - سلام عشقم .. خوبی اشکانم؟
    و پیام های ما باز سر گرفت
    - مرسی خانومی تو خوبی؟
    -منم خوبم آقامون میگه میشه تو باشی و من بد باشم
    زینب - چی میگه؟
    - تو مگه فضولی
    - نه خیر موندم چی میگه که تو همیشه لبخند رو لبته
    - هیچی باو . فقط ازاینکه دارم بعد یه هفته باهاش حرف می زنم خوشحالم
    اشکان- قربونت بشم خانومی
    - خدا نکنه my life
    - کجایی ؟
    - خونمون
    - میای پیشم ؟
    متعجب پرسیدم : الآن؟؟؟؟
    - آره من که تنهام .. مامان اینا رفتن شمال فردا بر می گردن
    - بذار ببینم نظر زینب چیه؟
    - باشه
    - زینب اشکان خونه تنهاست برم پیشش؟
    - الآن؟
    - اووم
    یکم فکر کرد بعد یه بشکن زد
    زینب-الآن ظهره وقت ناهار.. باهم برین بیرون رستوران
    - آفرین ..فکر خوبیه

    خیلی مظلومانه صدام کرد
    - کیانا؟؟؟
    - جانم
    - منم ببرین ..گشنمه قول میدم فضای عاشقونتونو خراب نکنم خو..؟؟؟‍!!
    خندیدم چه قیافه مظلومی هم به خودش گرفته
    - باشه بابا
    گوشی رو از دستم کشید بیرون
    - پس بذار یه عرض ادبی کنم
    از دست این ..فرهنگ مرهنگ صفر.. کلمو بردم جلو ببینم چی میگه
    زینب- سلام آقا اشکان my life رفیقم خوبی؟
    - زینب؟؟
    - بلی
    - مرسی زینب خانوم شما خوبی؟
    - خوب ..ممنون
    - بیام دنبالتون بریم بیرون؟؟
    - مهمونم دارینا ؟
    - کی تو؟
    - یس
    یهو دیدم صدای زنگ بلند شد گوشیو از دست زینب کشیدم و جواب دادم صداش پیچید تو گوشم
    - کیانا حاضر باشید دارم میام دنبالتون ناهار بریم بیرون 10 دقیقه دیگه پایینم؛ فعلاً
    قطع کرد
    - وای زینب حالا .. لباس چی بپوشم ؟چی باشه که باهم ست شیم .. ای کاش می فهمیدم لباس چی می پوشه
    - بابا یه شلوار کُردی و یه مانتو گشاد با اون موهای پَلَشتت کافیه دیگه یه دل نه صد دل عاشقت میشه تازه کلی هم بهم میاین
    خیز برداشتم سمتش:ساکت شو می گیرم می زنمتا
    از روتخت بلند شد وبا دو رفت سمت در چرخید سمت من
    زینب- هووو چرا وحشی میشی ؟ بدنگفتم که خودت نظر خواستی
    - من دیگه غلط بکنم از تو نظر بخوام
    - هر جور میلته ..ولی من که می دونم از غلط زیادیا هم میکنی
    افتادم دنبالش تو یه چیز هیچ وقت کم نمیاره اونم بحث و کل کل کردنه . یعنی استادیه تو این موضوع
    با جیغ وخنده دویید بیرون درم محکم بست.. ای خدااا از دست این چیکار کنم..داشتم آماده میشدم دیدم زینب نشسته پای tv داره سریال می بینه .. همین زمان بود که گوشیم تک خورد.. با حالت دو کیفمو برداشتم و به سمت در رفتم .. بلند رو به زینب گفتم
    - زینبی پاشو اشکان اومد درو ببند یادت نره
    - همینطور که رفتم سمت آسانسور صداشو شنیدم
    - می مردی زودتر بگی باهم بریم ..آیی دخترک هول و ندید بدید حالا یه .....
    دیگه سوار آسانسور شدم .. پریدم صندلی جلو..دیدم متعجب داره منو نگاه میکنه ..من دیوووونه ی این چشاتم آخه ..
    - سلااام
    بعدم پریدم و گونه ی سمت چپشو ب*و*ســیدم..بدون مکث..یه هفته بود ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود
    اشکان- سلام به روی ماهت ..اگه یه ماه نبینیم چیکار میکنی؟
    هیچی دیگه گفتن نداره ..فقط یه لبخند زدم
    اشکان- ای کلک ..دارم برات به موقش
    سرمو چرخوندم ببینم زینب اومد که دیدم در خونه رو بست .. مانتومشکیشو تنش کرده بود با شلوار سفید همراه کتونی آلِ استار .. شال سفیدشم سرش کرده بود .. خیلی زود سوارشد ..عقب وسط نشست..
    زینب- سلام بر آقای رفیقم
    اشکان ماشینو روشن کرد وقبل حرکت از تو آیینه روبه زینب مثل خودش
    - سلام بر رفیق خانومم
    من- اشکان بگو کجا میخوای ببریمون؟
    - چندتا گزینه داریم انتخابش با خانومای محترم1.فست فودی 2.رستوران3 .چلوکبابی 4.دیزی
    زینب پرید - لابد 5 می هم کله پاچه
    اشکان- فکر خوبیه تنوعه ..خیلی وقته نخوردم
    من- من با آبلیمو می خوام
    برگشتم زینبو دیدم چرا اینجوری نگاه می کرد وا . بیخیالش شدم یکم غیر عادیه دوست ما ..دوست اشکان یه کله پزی تو فشم داشت . قرار شد بریم اونجا تا هم یه گشتی بزنیم هم ناهارو اونجا بخوریم ساعتم تازه 1 بود .
    جای دنج و خوبی رو درست کرده بود ..معلومه مردم خیلی به کله پاچه علاقه دارن که میان اینجا چون تخته های چوبی تقریبا پر بود موند آخرین تخته که گیر ما اومد اشکان بعد از حال احوال با دوستش اومد پیشمون .. سفارشارو خودش داده بود گوشیش زنگ خورد دوباره مجبور شد بره تا جواب بده همین که رفت سقلمه ای اومد تو پهلوم که اخمام کمی تو هم رفت
    - آآآخ
    زینب - کیانا الهی نمیری حالا من شوخی شوخی یه چیزی پروندم می مردی لوس بازی در بیاری بگی کله پاچه کوفت نمی کنی..اشکان بیخیال شه ..
    - چیه خب
    - بابا من بمیرم حاضر نمیشم گوسفندو نوازش کنم وای به حال اینکه کله پاچه کوفتیشو بخورم ..اینجاست که می گن هر گلی بزنی به سر خودت زدی
    -از دست تو زینب یعنی واقعاً کله پاچه دوست نداری .. صبرکن اشکان بیاد می گم بریم این فست فودیه که یکم پایین تر بود
    -کیانا یکی می خوریا ..یه چیزی بگو با عقل جور دربیاد . سفارش داده حالا به دوستش بگه ما نمی خوریم می ریم یه جا دیگه غذا می خوریم.
    اوه اوه اوضاع وخیم شد ..راست میگه ...خیلی زشته بیاد بگه غذا هارو برگردونن ..
    من- خو حالا چیکار کنیم ؟میخوای یه چیز دیگه سفارش بدی؟
    -قربونت من میگم نره تو میگی بدوش ..اومدیم کله پزی نه رستوران !

    وای خدا گیج شدم خو می مردی مزه نمیپروندی اَه ..
    حال ما رو گرفت یهو با هیجان گفت:
    - فهمیدم .. کیانا اشکان داره میاد سمت ما
    چشمام چرخید سمت اشکان که خیلی شیک و قشنگ به سمت ما میومد زینب ادامه داد
    - می دونم مسخره است ولی چاره نیست شده بمیرم هم نمی خورم فقط یه کاری کن من خودمو می زنم به حالت تهوع و مسموم شدن واز اینا از خوردنش در میرم توهم مثلاً نگران شو و از اینکارا... فیلم بازی کن دیگه
    مونده بودم اشکان کم کم داشت به ما نزدیک میشد ..واقعاً بد بود چاره ای نداشتیم تا اینجا آوردتمون بعد به خاطر این دوست خل و چلم گند بزنم تو برناممون ..سرمو تکون دادم زیر لب تو همین حینی که اشکان رسید به ما

    من- باشه ولی اگه کاری کنی غذا زهر مارمون شه خودت می دونی
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |3|
    - ایول .. نه قول میدم گند نزنم
    اشکان رسید وبحث ما تموم شد.

    اشکان روبه من کرد
    - کیانا یه خبر خوب
    منم با کلی ذوق و البته شوخی
    - چی؟ نکنه حامله ای؟
    خندید - ای دختر دیوونه آبرومو بردی آروم حرف بزن
    - شوخی کردم ..بگو عزیزم این خبر خوبت چیه
    زینب طبق عادت همیشه گیش که وقتی یه بحث تموم میشه دوباره اونو از سر می گیره پرید
    زینب - آخی فندق خاله حالا دختره یا پسر؟
    داشتم می پوکیدم ..مثل خودم پایه اذیت کردنه
    اشکان- دستت درد نکنه زینب خانوم فندق اسم سگه منه بعد شما به بچه ی ما می گی فندق؟
    زینب- چیه بیام بگم گودزیلا خوبه؟حالا اونم به کنار پول چشم روشنی رو از کجا بیارم
    آها یه خصوصیت دیگه این دوستم رو ذکر کنم کلی خصیصه ..هــــــــــــــ
    اشکان- حالا نمی خواد چشم روشنی بدی حواست به خانوم ما باشه بسه.. نمی ذارین که .. بگم خبر خوبو یا نه؟
    من - بگــو زود!!
    زینب دوباره پابرهنه واردشد
    - اِ اِ ببخشید من حرف خاصی نداشتم فقط اینو ذکر کنم که اگه خبر خوبیه شیرینیشو هم بدین بی زحمت
    دلم می خواد ازدستش سرمو بکوبونم به همین تخته ای که روش نشستم ..
    اشکان- باشه باشه بگـم؟
    - کیانا اون پروژه خوب کیش که دربارش بهت گفته بودمو به من واگذارش کردن .
    من- وایی اشکانم بهت تبریک می گم ..حالا که قبول کردن باید شیرینی بدی .می دونی که چی می گم؟
    اشکان- منظورت از شیرینی همینیه که دارم فکر می کنم؟
    - آره دقیقاً
    یکدفعه اومدجلوو رو گونمو ب*و*س کرد 1_1 برابر شدیم البته حسابیَم خرکیف شدم .. نگام خورد به چند نفری که مارو نگاه می کردن خجالت کشیدم .. زینبو دیدم که داشت با گوشیش کار می کرد یعنی اینم ندیده
    زینبم تو همون حالتش
    - انقد نگام نکن مثلاً این مونگول بازیاتونو ندیدم
    با هر کسی صمیمی و خودمونی نمی شد .. مامان زینب با مامان اشکان دوست بود و رفت وآمد داشتن زینبم از طرفی که اشکان حالا یه جورایی نامزد من محسوب می شد انقد رک و خودمونی حرف می زد .. دستشو گذاشت رو دلش و شروع کرد به فیلم بازی کردن چشمک مخفی به منم زد همین لحظه بود که ظرفای کله پاچه ومخلفاتش هم رسید
    اشکان تشکر کرد منم حواسمو دادم به زینب
    - وااای زینب جون خواهری؟؟ چرا رنگت پریده ؟؟
    اشکان که متعجب به ما نگاه می کرد
    اشکان- کجا رنگش پریده چرا دروغ می گی؟
    - این به پزشکا مربوطه اشکان جان ..شما نمی فهمی
    - اوهووووع حالا خوبه ترم اولی ها
    خخخ .. عوضی ..
    زینب - بس کنین دیگه ..آخخخ کیانا
    هی تو خودش پیچ وتاب می خورد و شلوغش می کرد ..منم مثلاً نقش نگرانا رو بازی می کردم .. بیچاره اشکان که معلوم بود نگران شده بود .. زینبم که بازیگر ماهر کم مونده بود به خاطر نخوردن کله پاچه بزنه زیر گریه از جاش بلند شد که پرسیدم
    - زینبی کجا خواهرم؟
    - خواهری دارم می میرم به نظرت کجا برم ؟ میرم سرویس بهداشتی به صورتم آب بزنم
    خخ آب بزنه ..عجب کلکیه این ..
    - میخوای باهات بیام؟
    اشکان پشت من گفت - می خوای بریم دکتر؟
    زینب- نه یه دل درده دیگه ..شما غذاتونو بخورید من هم الآن میام ..
    - باش زود برگرد کاری داشتی بزنگ !
    سرشو به معنی " باشه " تکون داد واز ما دور شد ..منم شروع کردم به خوردن که اشکانم بخوره .. با کمی تأخیر برگشت
    اشکان رو کرد بهش و گفت - زینب تو هم غذاتو بخور تا بریم
    زینب که خوشحال بود در رفته با این حرف اشکان دپ شد
    زینب - ببخشید اما واقعاً میلی ندارم ..حالم خوب نیست ..
    - باشه هر طور راحتی ..ولی اگه حالت انقدر حالت بده می خوای بریم دکتر
    - نه ممنون .. البته از حق نگذریم خوبیه این دلدرد این بود که شما دوتا تو فضای عاشقونه غذاتونو خوردین
    خندید - ای از دست تو ..می رم حساب کنم شما هم بیاین
    و رفت
    من- زینب خوب بازی کردیا
    - خوبه حالا انقد ضایع بازی در نیار که زوری زوری تو حلقم کنه...
    - خخ باشه..
    رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.. به خاطر زینب سعی کردم به همین بیرون بودن اکتفا کنم ولی ای کاش بیشتر می گشتیم ..
    اشکان- بریم خونه ی ما؟ واقعاً الآن حال وحوصله رسوندنتون نیست
    - اوو همچون میگه حال ندارم انگار خونه ما اون سر دنیاست..میخوای بری خونه چیکار کنی که انقدر عجله داری؟
    اشکان – تخت وخواب
    ای بابا ..شانسه ما داریم ..
    برگشتم سمت عقب رو به زینب که حالا دست به سـ*ـینه منو نگاه می کرد
    من - زینب ..میای ؟ جون من حوصله ام سر میره
    زینب- حالم خوب نیست کیانا؟
    یه قیافه برام اومد که یعنی هنوزم حالش خوب نیست..باشه حالیت می کنم ..
    برگشتم به حالت اولم
    - خفه باوو..دهن منو بازنکن
    زینب- باز کنی چی میشه؟می دونی که من نقاش خوبیم ..رنگت میکنم درُس حسابی ..پس یه کاری نکن جلو آقاتون ضایع شی
    - اِاِاِ ..که اینطور.. اشکـــان؟
    زینب- میگم بچه ای میگی نه ..اشـکانش ؟؟ جواب بده دیگه گ*ن*ا*ه داره؟؟؟
    اشکان هم خندید- دوباره شروع کردین.. بابا زینب با آره یا نه خلاص کن ما رو دیگه
    - ما نظر مون نظر آقا اشکانه ..ایشون راه بدن چرا نریم مهمونی؟
    - این حرفا چیه خونه ما خونه ی شماست فقط حیف که مامان نیست وگرنه خوشحال میشد
    - مرسی پروانه خانوم خیلی لطف دارن
    رسیدیم خونه ی اشکان اینا،اشکان ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و کلید خونه رو داد تا ما زود تر بریم تو ..منو زینبم سوار آسانسور شدیم و رفتیم تو خونه .. کمی بعدم اشکان اومد داخل
    اشکان- من یه نیم ساعتی بخوابم .. کیانا تو یخچال همه چی هست هرچی دوست داشتین بخورین..در ضمن مُسکّن هم تو کشو اولی سمت فر هست بده زینب حالش بهتر میشه..
    - باشه
    زینب- مرسی
    اشکان – خواهش ..
    اومد درو ببنده که انگار چیزی یادش افتاد
    - راستی کیانا گوشیم رو اپنه ..اگه آشنا بود جواب بده در غیر اینصورت صداشو قطع کن ..
    - باشه عزیزم خوب بخوابی
    درو بست ..خودمو انداختم رو مبل سرموچرخوندم سمت زینب که تازه نشست
    - زینبی چی می خوری برات بیام؟
    - والا قصدم اینه یخچالشونو خیلی شیک ومجلسی دِرو کنم ..
    خخخ از گشنگی داره می میره..ادامه داد
    - بعدم بگیم چیزی نخوردیم بره برامون چیزی بخره پایه ای ؟ بیخیال جیب آقاتون شو ..جون آجی
    - کوفت بگیری الهی .. برو هرچی میخوای از تو یخچال بردار ..
    - زشته دست تو یخچال مردم کنم ..ادبی گفتنا .. برای تو فرق داره تا من !
    اومدم جواب بدم که صدای زنگ گوشی بلند شد از آهنگش معلوم بود مال اشکانه بلند شدم رفتم سمتش نگاهی به صفحه انداختم شماره پیمان بود صمیمی ترین دوست اشکان خب می شناسمش پس جواب دادم
    - سلاام آقا پیمان
    - اوه ..سلام کیانا خانوم.اشکان نیست؟
    - چرا خوابه!
    - کی بیدار میشه؟
    - کارش دارین؟
    - نه می خواستم یه سر بیام پیشش
    - آها .. پس بیا ما خونه ایم
    - مشکلی نیست؟
    - نه ..خوشحال می شیم..
    - پس من راه میفتم یه 10 دقیقه دیگه اونجام..خداحافظ
    - خداحافظ
    زینب- هی خواهری کی رو واسه خودت دعوت میکنی؟ حالاخوبه نرفتم سر یخچالشون ..کی بود ؟
    - هیچی بابا دوست اشکان ..پیمان ! همونی که برات تعریف کردم دوست صمیمیشه..
    - کیانا؟
    -هووم
    -بیخیال من میرم .حوصله ندارم با پسر تو خونه باشم به اشکان اعتماد دارم ولی اونو که نمی دونم ..من می رم ..
    من نمی دونم چرا انقدر زود تصمیم می گیره ..اومد بلند شه
    من- زینب چرت نگو من بهش اعتماد دارم وگرنه جواب تلفن اشکانو نمی دادم و تو رو نمی آوردم اینجا. بشین سرجات !
    - کیانا عزیزم ، من به تو اعتماد دارم ولی اگه اتفاقی پیش بیاد چی؟ .. بیخیال ..می رم
    پاپیچش شدم
    - یه پیشنهاد؛ پسر رو مجبور می کنم که بگیرتت
    پوزخندی زد- من نخوام تو برام شوور بگیری چکار کنم؟هآن ؟ برو کنار می خوام برم
    - بشین دیگه خستم زینب به جون تو حال ندارم . واقعاً خاک تو سرت که می خوای دوستتو تنها بذاری
    - دوستم آقا بالا سر داره ..هواشم داره .. برو کنار!
    - بابا پیمان بیاد اشکان با اون گرم صحبت میشه من هم تنها میشم هم معذب .. بمون ، دلخوشیم تو باشی
    همین موقع بود که اشکان در اتاقو باز کرد اومد بیرون
    اشکان- چی شده ؟ زینب چرا آماده شدی؟سر چی دوباره جر وبحث می کنین؟
    زینب- شرمنده اشکان ولی من باید برم
    منم قاطی کردم- خ لابد منم می ذارم ..
    زینب- کیانا دوباره شروع نکن برو رو اعصابم
    فایده نداشت .. گیر داده بود منم بدتر از اون نمی خواستم تا آخر همیشه با این بهانه ها از خیلی از مسائل دور بشه .
    - گفتم برو بشین.. اعصاب تو دست منه منم فرمان می دم بتمرگی
    اشکان- صبر کنین ببینم زینب چی شده؟ چرا جوش آوردی؟
    زینبم از سر حرص سرشو برگردوند سمت دیگه اشکان مجبور شد از من بپرسه
    - کیانا بگو چی شده؟
    - هیچی پیمان زنگ زد من هم گوشیتو برداشتم وجواب دادم گفت می خواد بیاد اینجا ..منم گفتم بیاد
    حالا زینبم موجشو عوض کرده میگه میخواد بره منم می دونم واسه چی می خواد بره نمی ذارم ..حالا میخواد هر کاری بکنه
    اشکان- زینب خانوم فقط به خاطر پیمان می خوای بری؟من خودم تضمین می کنم ..پیمان اصلاً اونطوری که فکر میکنی نیست..به دختر جماعت کاری نداره این دختران که دنبالشن همین ..حالا وایسا مثل خواهر بنده
    - تشکر برادر گرام ولی موضوع این نیست ..من به خاطر همچین چیزی نمی رم..
    اشکان- پس چیه ؟
    زینب- خدایا چرا مجبورم میکنی برم رو دنده لج ..هیچی اصن میرم میتمرگم سرجام
    خوب فهمید چون خودشم می کشت من ول کن نبودم ..گیر بدم به چیزی تا به دست نیارم از خیرش نمی گذرم..
    اشکان- آفرین..بشین من برم یه چیز خوب بیارم بخوریم..
    منم یه زبون برای زینب در آوردم ..کارم بچگانه بود ولی می خواستم بفهمونم که حرفم به کرسی نشسته و من خوشحالم اونم کم نیاورد هر چی فحش بود زیر لبی داد
    زنگ آیفون خورد وپیمانم بالأخره رسید ..وقتی اومد تو با اشکان دست داد منم باهاش سلام کردم .اینو می تونم بگم که بین زینب و پیمانم یه سلام خالی رد وبدل شد..
    زینب از اون دسته آدمایی بود که سخت با پسر جماعت برخورد میکنه ..البته به غیر آشناها ..من معمولی تر بودم ولی نه با هر بنی بشری که از هر گوری رسید..
    تاغروب خونه ی اشکان اینا بودیم ..اشکان که همش با پیمان حرف می زد منم خدارو شکر زینبو داشتم ..کلی هم سر پیمان غد و یه دنده زینبو اذیت کردم اونم انگار نه انگار..
    گفتم - خب ما دیگه می ریم اشکان
    متعجب پرسید- چه خبره حالا؟ کوتا شب .. بشینین می برمتون.
    زینب جای من جواب داد اگه به من بود که می موندم از خدام بود و پررو تر از این حرفا بودم ..خخ مثلاً .. شوخی بود ..داشتم به خودم می قبولوندم یه روز رابـ ـطه ی من و اشکان واقعی میشه..
    زینب – نه دیگه به اندازه کافی زحمت دادیم ..فردا چهار شنبه است وما کلاس داریم ..فقط بی زحمت شیرینی فراموش نشه
    اشکان- کدوم شیرینی؟
    زینب – اوف خدا الآن یعنی یادش رفت..کیانا شخص گدایی قراره در آینده بشه همسرت
    منم دلخور رو به اشکان اعتراض کردم
    - اشکان آبرومو بردی
    پیمان- قضیه شیرینی چیه؟ هآن
    زینب- مهمون کمتر سهم بیشتر
    این دوتا انگار یه جورایی از سالها پیش با هم دشمنی داشتن ..گهگداری هی تیکه می پروندن البته عیب از دوتاشون بود..
    پیمان- منظورت با منه دیگه ؟
    زینب - بستگی داره شما دیر بگیری یا زود
    پیمان – شیطونه میگه یه چیزی بگم
    زینب – شیطونه خیلی غلط بکنه!
    ای خدا ..الآنه که این پیمان بگه این کیه دیگه؟رسماً دهن پسرمِسرهارو گِل می گیره..واسه جلوگیری از پیشروی دوست قاطی ام بحثشونو جمع کردم
    - زینب خواهری؟
    نگاهم کرد
    من - بس کن بیا بریم
    - بریم من که کاری ندارم .
    رو به اشکان کرد
    - خدافظ برادر گرام
    رو به پیمانم که حالا از اینهمه پر رویی عصبانی بود و لی در عین حال خونسرد هم یه پوزخند زد
    زینب – خدافظ آقا پیمان
    منم "خدافظی "کردم
    هر چی اشکان اصرار کرد برسونمون قبول نکردیم و با تاکسی راهی خونه ها شدیم
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |4|

    " زینب"

    شنبه لیله گل شب بووووو..... زینبی پاشووووووو.
    ای مرگ کیانا !! کی گفته آلارم گوشی من صدای نحثتو بذاری آخه ..چه شعری هم خونده ..خدایا بیا و یه لطفی به من بکن و از شرش خلاص کن .. اوف .. بلندشدم و صدای گندشو که پشت سر هم پخش میشد خفه کردم .. یه صبح بخیر بلند تو خونه سر دادم و رفتم دستشویی ساعت 6:30 دقیقه بود از دستشویی اومدم بیرون رفتم تو آشپرخونه ، مامان مشغول چایی ریختن تو لیوان دوم بابا بود
    مامان- زینب گوشیت زنگ خورد فکر کنم کیانا بود
    - آخه مادر من فکر کردی ما غیر از کیانا خروس بی محل دیگه تو این محله داریم ؟
    مامان تو همین حین که به حرف من می خندید دوتا لقمه کره و مربا هویج داد جلّی خوردم رفتم تو اتاق موهامو شونه کردم وبالا بستم ، یه مانتوی مشکی تا روی زانو پوشیدم همراه شلوار دم پا گشاد مشکی طبق معمول مقنعه مشکیمو سرم کردم وکوله مشکیم رو آماده کردم ..تو آیینه یه نگاه انداختم ..خ خ سلام کلاغ خوشگل دانشجو ..


    " کیانا "

    صبح ساعت 6:30 دقیقه بود با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ..اشکان بود ؛ آخه هر وقت که دانشگاه داشتم صبح زود زنگ می زد وبیدارم می کرد .با صدای خواب آلود جواب دادم
    اشکان - صبح بخیر خوابالو بیدارشو ..که دانشگاه در انتظارته
    - صبح تو هم بخیر .. باشه .. حال حرف زدن ندارم باید برم حموم کامل که از خواب بیدار شدم بهت زنگ می زنم ..
    "باشه " ای گفت و قطع کرد.از تو تختم بلند شدم ورفتم به سمت حموم یه دوش 10 دقیقه ای گرفتمو اومدم بیرون ..موهامو خشک کردم و با همون حالت فِرش بستم پشت سرم ..یه مانتو ی کوتاه سرمه ای با یه شلوار دم پای سرمه ای پوشیدم آرایش کمرنگی کردم ودر آخر مقنعمو سر کردم .
    از اتاق اومدم بیرون دیدم مامان صبحونه رو گذاشته رو میز رفتم بوسش کردم و چند تا لقمه خوردم وکلید ماشینو برداشتم ..کتونی های مشکی nike مو پوشیدم و خداحافظی کردم ..تو راه زنگ زدم به زینب و خبر دادم تا 5 دقیقه ی دیگه جلوی در خونشونم..نذاشتم زینب حرف بزنه و گوشیو قطع کردم .کلاً حال وحوصله نداشتم امروز
    - سلام خواهری
    - سلام عزیزم خوبی؟
    - مرسی ..چته تو دختر.حالت خوبه؟
    - نمی دونم ..حال و حوصله ندارم .
    - آخی چه خبرا؟
    - هیچ ؛ تو؟
    - مام هیچی
    دیگه حرفی رد و بدل نشد و تا دانشگاه تو سکوت روندم ..
    ساعت 5:45 دقیقه عصر بود که کلاس تموم شد ..زینبم مثل من خسته شده بود
    زینب - چطوره زنگ بزنیم به اشکان شیرینی رو ازش بگیریم؟
    این از خیر شکم نمی گذره انگار..
    - باشه
    زنگ زدم به اشکان با بوق دوم جواب داد
    - سلام خانوم خوبی؟
    - مرسی عزیزم تو خوبی؟ کجایی؟
    - فدای تو . .شرکتم تو کجایی؟
    - کلاسم تازه تموم شده زنگ زدم تا شیرینی رو بگیرم
    - آهـا، که اینطور ، پس شما برین اون کافی شاپ پالادیوم که همیشه می ریم تا منم بیام
    - باشه
    خدافظی کردم
    بازینب سوار ماشین شدیم ورفتیم کافی شاپ ..پشت یه میز 4 نفره نشستیم . چشمم خورد به اشکان و پیمان که باهم از در اومدن تو ..ما رو دیدن و اومدن سمت ما


    "زینب"

    ای خدا این از خود شیفته دیگه از کجا اومد ؟ اِیششش
    ازجامون بلند شدیم با اشکان سلام کردم ..این پسره چی بود آها پیمان ..نمی دونم چرا ازش انقد بدم میومد یه جوری بود .. خیلی از خودشیفته ، مغرور و غد به نظر می رسید .. پر رو هم اضافه می کنم به خصوصیتاش..اَه یه جوریم رفتار میکنه انگار ما از اون دسته دخترای لوس و بی مزه ایم که سریع بپریم سلام کنیم . دست بدیم و چون مثلاً خوبه و خوشتیپه تورش کنیم..دیدم بی شعوریه سلام نکنم مجبوری" سلام " کردم که خیلی زحمت کشید و جواب داد..نشستیم رو صندلیا .. اشکان هنوز وایساده بود پرسید
    - خب بگین چی می خورین؟
    کیانا- من بستنی شکلاتی
    من – ترجیحاً کاپوچینو با کیک پرتقالی
    پیمان- هر چی می خوری برای منم بگیر
    اشکان - باشه پس من و تو هم شیر موز
    من سمت راست کیانا بودم رو به روم اشکان وبغلش پیمان .انقدر این بشر خودگیر بود که بیشتر تیکه هاشو با تیکه جواب دادم بلکه روش یکم کم بشه .. با حرف اشکان حواسم جمع شد
    اشکان- خب زینب خانوم و آقا پیمان ؛ کیانا اینا امشب خونه ما دعوتن (رو کرد به من ) زینب ماشین کیانا رو بگیر سر راحت پیمانم برسون ..با ماشینش برو خونه . من کیانا رو می برم خونمون ..
    من - دیگه چی ؟ کار دیگه ای نیست؟
    - نه جز زحمت
    - ما که همیشه کشیدیم اینم روش
    پیمان – من خودم میرم ممنون
    - یا خدا اونوقت میگن چقدر این دختره بیشعوره که یه وجب لطف و محبت نداره
    پیمان – او او بعیده این حرفا
    - برای شما بله ولی برای بقیه نه
    پیمان- یعنی من خاصم
    زینب – خاص که نه .......
    اومدم یه تیکه تُپل بندازم که انگار کیانا دستمو خوند وپرید وسط حرفم
    کیانا- بسه ول کنم شما تا شب ول نمی کنین ..
    کیانا و اشکان جلوتر از ما از در رفتن بیرون بعدم ما ..کیانا سوئیچو گرفت سمتم
    - جون تو جون این مای کار من ..
    ماشینش آزارا بود ..در کل خیلی حساس بود روش
    من – خ مای کارتو میشه همون یابو دیگه
    اشکان تو همین لحظه از حرفم زد زیر خنده .کیانا چند قدم اومد جلو و زد به بازوم در گوشم تکرار کرد
    - کم مزه بریز ! خودتو تو دلش جا کردی
    منم یواش تو گوشش تکرار کردم
    - من غلط بکنم بخوام برم تو دل اون خود شیفته ..اون روز حتماً روز مرگمه
    کیانا- خُبه خُبه ..من تورو میشناسم . .
    نذاشت جواب بدم وسریع رفت سمت سانتافه اشکان ..اشکانم قفل ماشینشو زد تا کیانا سوار شه با یه خداحافظی سوار شدن و با یه بوق حرکت کردن


    "کیانا"

    تو راه بودیم پرسیدم
    - خب قضیه امشب چیه ؟ کیا خونتونن ؟
    - محمد و پریا از سبزوار اومدن تهران .. امشبم خونه ی ما هستن .. منم به مامانم گفتم حالا که اونا هستن شما هم بیاین
    - پس که اینطور فقط محمد و پریا با خانواده هاشونن ؟
    اشکان - آره شیوا هم باهاشون اومده
    پس خانواده محمد اینا تکمیل بود ..با شنیدن اسم شیوا حالم گرفته شد ولی به روی خودم نیاوردم ..چون شیوا رو هر دفعه می دیدم می چسبید به اشکان و باهاش بگو بخند راه می انداخت ..
    - اشکان برو سمت کلاس زبان آریانا اونم برداریم چون قرار بود من از دانشگاه برمی گردم برم دنبالش
    اشکانم قبول کرد ورفتیم دنبالش ..آریانا و اشکان تو ماشین شوخی واذیت می کردن ولی من حالم خیلی گرفته بود و هیچ حرفی نزدم تا رسیدیم خونه اشکان اینا ..با آسانسور رفتیم بالا و وارد خونه شدیم ..
    مثل اینکه مامان اینام بودن ..با همه سلام واحوال پرسی کردم و رفتم طرف اتاق اشکان مانتو مقنعمو در آوردم برگشتم و نشستم رو کاناپه.. شیوا شروع کرد به سوال کردن
    شیوا- کیانا جون چی شد با اشکان اومدی؟
    پروانه خانوم (مامان اشکان) که شنید واسه اینکه اونا نفهمن من و اشکان با همیم چون هنوز زود بود این قضیه تو فامیل مطرح شه
    - شیوا جان عزیزم من دیدم اشکان بیرون به خاطر همین گفتم بره دنبال کیانا و آریانا و اونا رو هم سر راهش بیاره
    منم داشتم ازاینور حرص میخوردم دیگه از اونجا بلند شدم ازهمه عذر خواهی کردم ورفتم تو اتاق اشکان خوابیدم .. وقتی از خواب بلند شدم و رفتم تو پذیرایی دیدم شیوا رو کاناپه ی دونفره جلوی tv بغـ*ـل اشکان نشسته و دستشو انداخته گردن اشکان و داره باهاش صحبت میکنه .اشکانم به حرفاش گوش میداد اما نگاهش به tv بود..من بادیدن این صحنه فقط دلم می خواست بشینم گریه کنم ..شیوا از اون دسته دخترایی بود که لج آدمو در میاره ..از طرفی به قدری رو اشکان حساس شده بودم که حتی خودمم تعجب کرده بودم . المیرا (خواهر اشکان ) 3 سال ازش کوچیک تره ..قد نسبتاً بلندی داره ..موهای خرمایی روشن و چشماش شبیه پروانه خانوم قهوه ای روشنه .. درست برعکس اشکان که چشماش قهوه ای خیلی تیره بود مثل باباش .. خلاصه المیرا وقتی فهمید حالم خوش نیست و بادیدن این موقعیت شوکه شدم منو برد تو اتاق خودش و بعد اشکانو صدا کرد.طولی نکشید اشکان اومد تو اتاق
    اشکان- بله کاری داشتی؟
    منو که دید
    اشکان – اِ بیدار شدی کیانا ؟؟
    - بله با اجازتون اگه ناراحتی برم بخوابم..
    اشکان- نه عزیزم ..پاشو بیا تو پذیرایی فیلم ببینیم
    ازش دلخور بودم واسه همین لج میکردم
    - شما با شیوا خانومتون فیلم ببینید منو می خوای چیکار؟راسته که میگن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار
    اشکان – چته تو آخه ..؟ من با شیوا کاری ندارم ..خودشه که هی میاد جلو ..حالا بعد اینهمه مدت اومده خونه ما بیام بد اخلاقی کنم خوبه ؟ درسته؟
    حرفش درست بود.. راست می گفت ..ولی من واقعا حساس شده بودم دلیلشو نمی دونم ..اما اینو می دونم که همچین آدمی هم نیستم ..المیرا بغلم نشست رو تخت
    المیرا - کیانا جان می خوای به مامان بگم امشب بحث خواستگاری رو بکشه وسط
    - نه المیرا جون منظور من اصن خواستگاری نیست
    - خوب پس اگه اینطور نیست یه چند روز این شرایطو تحمل کن ..اینا موضوعای الکیه تو بعداً میخوای ازدواج کنی نباید واسه همچین چیزای کوچیکی خودتو اذیت کنی..
    به روم لبخندی زد
    اشکان- حالا پاشو بیا بریم
    رفتیم تو حال ، نشستم رو مبل که بعد چند دقیقه اشکانم اومد نشست کنار من ..مبلی که ما روش نشسته بودیم پشت کاناپه روبه روی tv بود . نگام خورد به شیوا که سرشو پایین انداخته بود خ کیف کردم چقد سوخت .. قلفون خودم .. دیگه نزدیکای ساعت 9 که بابای اشکانم اومد (آقا فرید) ازش خوشم میومد خیلی باحال بود سلام واحوال پرسی کردیم همیشه سربه سرم می ذاشت ..بابای منم بالأخره به جمع اضافه شد شامو خوردیم بعد شام ، مردا مشغول خوردن نوشیدنی شدن ما دخترا پسرا هم پاستور بازی می کردیم دیگه ساعت 11:30 بود که آماده شدیم و برگشتیم خونه ی خودمون ..
    شب بخیر گفتم ورفتم تو اتاقم لباسامو در آوردم ولو شدم رو تخت ..ساعت برام مهم نبود چون منو زینب اینقدر باهم نزدیک بودیم نصفه شب حالمون گرفته میشد به هم زنگ می زدیم تا این حد صمیمیت !!.البته غر کردنای تو خوابمونم به کنار ولی عادی بود خخ .زنگ زدم با بوق 2 جواب داد . خوبه نخوابیده
    زینب - بَه بَه یادی از ما کردین
    منم خیلی بی حال سلام کردم
    زینب - علیک سلام دختر.. چرا انقد بیحالی مگه جنگ بودی؟چه خبر، خوش گذشت؟خ معلومه دیگه عشق و صفا
    - هوو یواش یواش ..ای بد نبود ..ولی حالم گرفته شد زینب
    - چرا؟وا؟
    کل ماجرا رو براش تعریف کردم ..چون بعد از ظهر خونه اشکان اینا خوابیده بودم خوابم نمیومد ..زینبم انگار خسته نبود چون خیلی قشنگ گوش کرد
    زینب- وایی چه دختر عوضیی هست این دیگه ..
    - آره نکبت..اشکم داشت در میومد..زینب اشکانو واقعاً دوست دارم شوخی نیست از 7سالگی دوستش داشتم الآنم دارم ..می ترسم خیلی راحت از دستش بدم
    زینب- الهی خواهری ..غصه نخور..غمت نباشه ..مطمئنم تو آدمی هستی که از پسش برمیای
    - دلداری توپی بود .مرسی..حالا بگو بببینم پیمان چی شد
    - عــقــــق.....
    هــه مثلاً اظهار خوشحالی کرد ..مثـلاً
    - چیه ؟
    زینب- کیانا وقتشو داری برات تعریف کنم ..
    - هه بگو ..خوابم نمیاد ..اینطوریم که تو میگی حتما خنده دار بوده
    - چیش زهی خیال باطل تو کل راه ساکت بودیم یه فضایی بود فکر کن جلو نشسته بود و سرش تو اون ایکبیری (خ منظورش گوشیشه..حرصی میشه اینطوری حرف میزنه )معلوم بود داره با اون دخترای لوس و مسخره حرف می زنه ..یه فضایی بود نه میشد رادیو گذاشت نه میشد آهنگ گوش کرد ..نه میشد خل و چل بازی دربیاری ، بخونی ، نمیشدم زنگ بزنی با یه خری زر زر کنی حداَقل
    - داشتم دنده رو عوض میکردم که بپیچم یه پیرزن چادری دستشو دراز کرده بود منم دست بر قضا زدم رو ترمز که پیمان سرشو از اون ایکبیری بلند کرد یه نگاه به جلو و بعد به من انداخت
    یه اخلاق خوبش این بود ؛ همه چی رو واضح توضیح میداد منم ازش یاد گرفته بودم و هر چیزی رو همینطور با جزئیات می گفتم ..خوب بود آدم می رفت تو فضا علی الخصوص که زینب همه چی رو با جوّ خاصی تعریف میکنه .. داستان مرگم باشه اینطور که این میگه هیجانیه..هـه هـه
    من – خــب!!
    هیچی زحمت کشید وپرسید چی شده
    از اینجا به بعد زینب داستانو تعریف کرد:
    هیچی بذار ببینم این پیر زن چی میخواد
    یکم رفتم جلو پیرزنه یه عالمه میوه وشیرینی دستش گرفته بود شیشه رو که دادم پایین تا صداشو بشنوم
    پیرزنه – دخترم بی زحمت منو تا میدون جلویی برسون ..
    یه نگاهی به پیمان انداختم یه جوری نگام می کرد
    وا.... منم دیدم فضا سنگینه
    گفتم – بفرمایید بالا مادر، تا هر جا که باشه می رسونمتون
    پیمان- ببخشید اگه مزاحمم پیاده میشم
    منم دیدم بَده ولش کنیم بچه رو
    خخ به پسر 27 ساله میگه بچه ؟؟از دست این زینب..ادامه داد
    - این حرفا چیه فقط خواهشاً این دفعه لطفی بکنین و یکم حوصله به خرج بدین
    زیرل*ب اضافه کردم
    - مجبورم نکن احترامتو جلو حاج خانوم زیر پا بذارم
    پیمانم انگار فهمیده بود ، پوزخندی زد و خیلی آروم طوری که خودم بشنوم گفت
    - این حاج خانوم بالأخره پیاده میشه
    ایشش ..چلغوزک ..کیانا خدا وکیلی خیلی خود خواهه
    تو آیینه یه نگاه به حاج خانومه انداختم و گفتم
    - مادری ببخشید ، اول ایشونو رو برسونم بعد شما رو هر جایی که بخوای می برم..
    چشمای پیمان اندازه سکه 50 تومنی شده بود ..منو نگاه کرد
    پیمان – حاج خانوم مقدم تره
    حاج خانوم – نه پسرم من مشکلی ندارم بالأخره شما مهم تری
    پیمان- نه حاج خانوم ..من عجله ای ندارم امروز هم خداروشکر کار خاصی ندارم ..زینب جان اول حاج خانومو برسون
    من – باشه آقا پیمان
    حالا هر کی نمی دونست من که می دونستم زینب جان گفتنش واسه چی بود.
    حاج خانوم – هر جور راحتین مادر
    توهمین مواقع بود که ساکت شدیم ولی دائم به هم نگاه می کردیم و واسه هم خط ونشون می کشیدیم حاج خانومه سکوتو شکست و گفت
    – مادرشما زن وشوهرین؟
    نمی دونم چی تو ذهن من و پیمان گذشت که هر دو باهم زدیم زیر خنده
    منم با این حرف زینب زدم زیر خنده چه ماجرایی داشتنا.. مثل ما .
    زینب- خدا من با این مرتیکه الدنگ اونم چی زن وشوهر ..پیمان تو حین خنده سرشو انداخت تو اون ایکبیرچه..
    منم گفتم – نه حاج خانوم ما فقط با هم دوستیم همین
    حاج خانوم – می دونی دخترم هر چی فکر میکنم یه جوری به نظر می رسین
    - مثلاً چجوری؟
    حاج خانوم – نمی دونم مادر حسم میگه شما دوتا می خواین همو بزنین
    بازینب شروع کردیم به خندین ..

    زینب- می بینی کیانا حاج خانومه هم فهمید ..خ خ
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |5|
    سه روز گذشته بود و تو این سه روز نه من به زینب زنگ زده بودم نه اون .جفتمون در گیر درسا بودیم..حتی تو این سه روز به اشکانم زنگ نزده بودم..صبح روز دوشنبه بود که با صدای زنگ گوشیم بیدا شدم ،
    جواب دادم .
    اشکان – سلام کیانا خانوم کم پیدایی؟
    - سلام اشکان خوبی؟ بخدا درس داشتم سرم خیلی شلوغ بود
    اشکان – آره می دونم مامانت که اومده بوداینجا گفت
    - پس که اینطور .. شیوا اینا هنوز خونتونن
    اشکان- آره این هفته رو می مونن
    ایشششش..خدا کنه این یه هفته هم زود تموم شه..
    اشکان- کیانا 24 مهر نزدیکه
    خندم گرفت از دست این اشکان ... 24 مهر تولدش بود .. با یه لحنی می گفت قشنگ معلوم بود
    - می دونم که تولدته ..واقعا فک کردی که فراموش کردم ؟؟
    اشکان – نه عزیزم فقط خواستم بگم که یه مهمونی کوچیک می خوایم بگیریم با المیرا ..زنگ زدم دعوتت کنم ..به زینبم خودت بگو که دعوته..
    تولد اشکان وخواهرش تو یه ماه بود واسه همین هر دوشون تولدشونو با هم گرفته بودن.مثل همیشه
    - باشه .. حالا کی می گیری؟
    5 - شنبه است
    - اووو . شبه جمعه ..خخ اوکی عزیزم ..مزاحمتون می شیم.. فعلاً کاری نداری من گشنمه برم صبحانه بخورم..
    اشکان- برو ..نوش جونت ..5 شنبه می بینمت ..دلم برات یه ذره شده
    آخ ..که چقد دلم این حرفاشو می خواست ...
    با "خداحافظی" قطع کریم ..خوشحال رفتم آشپزخونه . صبحونه رو خوردم و نشستم با مامانم یکم حرف زدیم و شوخی کردبم
    مامان- پاشو برودیگه درساتو بخون
    - باشه
    رفتم تو اتاق اول زنگ زدم به زینب که دعوتش کنم واسه تولد ..
    بوق..بوق..بوق..
    - سلام خواهری؟ خوبی؟
    - سلام عزیزم . مرسی عزیزم .. تو خوبی عشقولم ..درسا خوب پیش میره
    - منم خوب..می خونیم دیگه ..تو چیکار میکنی با هاشون؟
    - هیچی به جا زدن می خونمشون . . دارم خر می زنم.. (بدون مکث صداش کردم) زینبی؟
    - جونم
    5 - شنبه تولد اشکان و المیرائه ..صبح اشکان زنگ زد منو تو رو دعوت کرد ..فردا میای بریم می خوام کادو بخرم
    - واااااااااااای خدا .. آقا کو پول ..از کدوم گوری بیارم . برای اشکان باید کادو خرکی خرید ..بمیری و این اشکانت
    یادم رفت این خصوصیتشو هم اضافه کنم ..خیلی خسیسه..البته همش الکیه..پاش باشه می ترکونه..خخ .
    - واا خب من بهت میدم دیگه چه مرگته
    - هیچی دیگه سلامتی
    خداییی رویی که این داره من تا به حال جایی ندیدم.
    - کوفت ایشالله یکی پیدا شه زبونتو در بیاره
    زینب - بی شعور سه نقطه ..هی من هیچی نمی گم (بعدم با لحن خیلی خاصی انگار داره منت می ذاره یا رسما افتخار میده)
    زینب – باشه بیا عصر بریم بیرون خرید
    - آره بریم..ساعت چند؟
    5- خوبه
    - نه باوو دیره
    - پس 4
    - اوکی ..دم در منتظرتم ..بای
    - فعلاً
    تندی پرید تو ماشین
    زینب – سلام
    - سلام به روی ماهت ..بریم؟
    - آتیش کن بریم ولخرجی
    - اوهو کی بود داشت پشت تلفن گدا بازی در می آورد
    - ای خدا عمـه یادت بخیر..عمه ام بود ..حالا که چی؟
    - من خفه
    - تا آخر خفه باشی یه چیزی می خریم . وگرنه به من وتو یه خرید درست و حسابی نیومده
    راست می گفت ..ما کل ساعتو میرفتیم خرید ..یا چیزی نمی پسندیدم ..یا انقد اذیت می کردیم که نصف وقتمون میرفت..خخ.. رسیدیم میدون ولیعصر کمی بالاتر رو به روی یه پاساژ بزرگ بودیم.. عین چی می خندیدم و می گشتیم..اول از همه لباسامون رو خریدیم ..یه لباس یقه گرد سفید صورتی .. نیمه چسب یقه اش نسبتا باز بود و قسمت هاییشو با تور حریر کار کرده بودن ..جمعاً تا روی زانو هام می رسید .. یه کفش 5 سانتی قرمز لاکی هم خریدم..لباس زینب با من خیلی فرق داشت ..یه مدل پارچه نسبتاً ضخیم بود به رنگ بنفش سوخته که از بالا تنگ و به پایین کم کم باز و پف دار میشد آستین هام تا مچ دست بود با پاپیون های مشکی تزیین شده بود .. دکمه هاشم یه سمت بسته میشد ..کفش هاشم همراه من از یه مغازه خرید یه 5 سانتی مشکی .اینیم دیگه هر دو 5 سانتی ..بدون کفش هم قد بودیم و کفش هارو هم یه اندازه خریدیم که قدهامون نامیزون نشه..
    زینب – کیانا خیلی خوبه
    - واقعاً زینب به نظرت اشکان کُش هست ؟؟
    - اوففف
    - مال من چطوره؟؟
    - خوب زینبی کاملا جفت شخصیتت
    لبخندی زد
    - ملسی
    - نخند نصف پول کارتم با این لباست رفت ..خدا بخیر کنه..
    زینبم شروع کرد به خندیدن ..داشتیم فروشگاه پوشاک لباس مردونه رو با قدم هامون سانت می زدیم تا اینکه چشمم خورد به یه مغاز


    "زینب"

    یه قدم رفتم عقب دیدم کیانا چشمش به یه مغاز دیگه است و داره اونو نگاه میکنه.
    من- خودشه
    حواس کیانا جمع من شد
    کیانا- چی رو میگی..
    - کیانا بیا پیداش کردم
    رفتیم داخل مغازه فروشندش یه پسر 28 ساله بود
    پسره – سلام بفرمایید
    من – سلام
    کیانا هم بعد از من" سلام "کرد
    پسره – خوش اومدید ..در خدمتم
    من – قیمت اون دست کیف پول با کمربند و کیف پاسپورته چنده؟
    - قابل شما رو نداره؟همش؟
    - پـ نـ پـ تکیش..
    پسره یه پوزخند زد که قیافه منو از قبل جدی تر کرد.. خنگ ..مونگول . کیانا هم دستش جلو دهنش مثلاً کسی نمی فهمه داره می خنده..خخخ
    - میشه n تومن
    - چه رنگ هایی رو داره؟
    - مشکی،قهوه ای،روشن ، قهوه ای تیره
    رومو کردم به سمت کیانا که خیره بود به رنگا..
    من – کیانا کدوم به نظرت؟
    - اووم همش خوبه
    بدون مکث به فکر و صلیقه ام اجازه جولان دادم..
    من – آقا بی زحمت قهو ه ای تیره رو بدین
    پولو از تو کیفم در آورم گرفتم سمت طرف که
    کیانا گفت - پولو دادم
    ایول پس حساب شد ..اومدیم بیرون با کادو..
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |6|
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا همچنان داشت می گشت یه لحظه بهش گفتم همون جا وایسه تا من برگردم[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا – وا کجا؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بصبر الآن میام ،[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]رفتم سمت مغازه کادو فروشی .رفتم توش ..هوو...جونم همه چی با حال وفانتزی بود ..کلا از بچگی از این جعله کادو ها فانتزی خیلی دوس داشتم ..همینطور محو کادو ها و جعبه ها بودم که با صداش به خودم اومدم..یه دختر خانوم فرمالیته عملی..هوف..حیف اون پول که خرج ریخت تو میشه . لبا اونوجوری.موها مش.یه لایه نازک شال انداخته بود رو سرش بگذریم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بفرمایید[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] سلام[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] سلام[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]میشه اون جعبه قهوه ای پشت سرتون تو قفس دوم هست رو بدین[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کدوم؟اینو می گین .. بادست به جعبه اشاره کرد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اَه اَه چه با نازم صحبت میکنه.بابا من دخترم به خدا اِشتب گرفتی[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بله همون[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]جعبه رو بیرون آورد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] .[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]هدیه رو گذاشتم رو میز جلوش که ما بین من واون بود[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]براتون بذارم داخل جعبه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خیلی ممنون میشم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]گذاشت تو جعبه ..خدایی جعبه خوشگل بودا..دلم نمیومد کادو بدمش[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]از مغازه اومدم بیرون که دیدم کیانا محو یه ساعت فروشیه ..ساعت هاش از پشت ویترین به آدم چشمک میزد.. پاکت کادو به دست رفتم کنارش دستمو انداختم رو شونه هاش[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]به دست رو چه چیزی هم گذاشتی[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]"[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]"

    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]زینبی به نظرت از این ساعتا بخرم؟ چند وقت پیش اشکان خودشم می خواست یه ساعت مارک[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ZARA [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بخره ..ولی نشد حالا من به براش بخرم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]زینب- آره ..خوبه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] .[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]رفتیم تو مغازه ، چه مغازه شیکی بود دلم می خواست همه ی ساعتاشو بخرم..خدایی قشنگ بودن تا اینکه چشمم به یه ساعت خیلی شیک که برازنده یک مهندس بود افتاد و به آقا گفتم که بیارتش..ساعتو داخل یه جعبه شیک گذاشت و بهم داد .منم پولو حساب کردم و از مغازه اومدیم بیرون ..بعدش رفتیم یه مغازه طلا فروشی به پیشنهاد من اول اسم من واشکانو رو پشت ساعت حک کنن ..این کارم انجام دادیم و با زینب رفتیم سمت یه فست فودی دو تا هایدایه خوشمزه خریدیم و خوردیم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]سوار ماشین که شدیم رو به زینب که حالا سوار شده بود[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]میای بریم کادوی المیرا رو هم بخریم یا برسونمت خونه؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -
    [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نه من خیلی خسته ام ..منو ببر خونه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بعد از رسوندن زینب رفتم سمت پالادیوم تا کادوئه المیرا رو هم بخرم ..در آخرم هدیه اش یه نیم ست ورزشی نایک شد ..مثل مرده ها رسیدم خونه ..نفهمیدم چطوری رفتم تو رختخواب[/BCOLOR]


    ***

    لباس سفید صورتی خوشگلمو پوشیدم همراه کفش قرمز لاکی که خریده بودم .جلو مو هامو اصاف و پشتشو که تا روی کمرم می رسید فر درشت کردم یه خط چشم خوشگل با یه آرایش ملیح که اشکان دوست داشت کردم و از اتاق اومدم بیرون
    مامان- به به خیلی خوشگل شدی
    - مرسی مامانه گلم
    آریانا- توله امشب کار اشکانو تموم میکنیا
    خندیدم.. رفتم مانتومو تنم کردم ..یه نگاهم تو آیینه به خودم کردم..خیلی جیـ*ـگر شده بودم خدایی . سوارماشین شدم و رفتم دنبال زینب
    - به به سلام الیزابت
    - به به خانوم مارپل
    - خفه شو نکبت
    خانوم مارپل رو خیلیا یادشونه همون پیرزن فضوله ..همه میگن کاراگاه من میگم فضول. فضول بود دیگه..
    من – وا بدت اومد
    - نه اتفاقا حال کردم ولی به جاش حال تو هم جا میارم
    با کلی ذوق رو کردم بهش
    - وویی زینبی دل تو دلم نیست
    - آخ گفتی ..دیدم داشت سر کوچه می رفت گفتم کجا؟ گفت: حوصله کیانا رو ندارم می خواد منو امشب نابود کنه
    - خــــــــــ
    - گاز بده بریم
    - خدایا امشبو بی زحمت رویایی کن
    زینب- هی بی زحمت
    رسیدیم خونه اشکان اینا ..از ماشین پیاده شدم ..زینبم پیاده شد ..رفتیم سمت در ساختمان زنگ رو زدم نمی دونم کی بود آیفون رو برداشت صدای موزیک به خوبی از پشت آیفون می اومد معرفی کردم هر کی بود مطمئنم نشناخت ولی درو باز کرد..با زینب رفتیم تو لابی ساختمان سوار آسانسور شدیم ..طبقه 5 رو زدم ..یه نگاه انداختم و به طور کامل شروع کردم با صدای بلند زینبو آنالیز کردم
    - خب خب خانوم ..لباسی که خریده بودیمو پوشیده با جوراب شلواری .کفشاشم که همون مشکی 5 سانتی است
    با لبخند منو نگاه کرد
    یه خط چشم گوشه ی چشماش کشیده بود که چشمای مشکیش رو با اون ابرو های پر همرنگش جذاب نشون می داد ..سیاهی ای توی چشماش بود که خیلی دوستشون داشتم یه رژ صورتی ملایم که رنگ و رویی به ل*ب*ش داده بود زده بود.. برق روشم که به طور واضح معلوم بود ..ابرو هاشم کامل تمیز کرده بود
    من – زینب ترشی نخوری ..
    جای من جواب داد
    - می دونم یه چیزی میشم ..
    - قلفون آدم چیز فهم
    - زیبایی که دیگه درک و فهم نمی خواد خانوم ..امشب ترکوندیم تا به پاتون تو مجلس پز بدیم.خواستم شأن وشخصیتت زیر سوال نره بدکردم ..
    - من غلط بکنم ..چیز بخورم
    در آسانسور باز شد رفیتم بیرون .جلو در خونه اشکان بودیم در نیمه باز بود درو باز کردم و رفتیم تو ..المیرا اومد پیشمون وسلام و احوال پرسی کردیم . با دوستای اشکانم سلام کردم ولی اشکانو ندیدم انگار نبود ..از المیرا پرسیدم اشکان کجاست؟
    - نمی دونم همین دورو برا بود..
    اینو گفت و از ما دور شد..زینب شالشو مرتب کرد و نشست رو مبل
    - خواهری من میرم لباسمو در بیارم الآن میام
    - باشه ..
    رفتم سمت اتاق اشکان ..در نیمه بازو باز کردم و خیلی آروم رفتم تو .می خواستم چک کنم ..کسی نباشه تا راحت لباسمو عوض کنم. که چشمم خورد به اشکان و شیوا هردو شون تنها بودن .. شیوا دور کمر اشکانو گرفته بود داشت چیزیی رو بهش می گفت ..نگاهم رفت رو اشکان .. فقط به حرفاش گوش می کرد . صدای آهنگ زیاد بود که اشکان برگشت سمت من .. چشماش رنگ تعجب گرفته بود کفشای کالج مشکی، شلورا سرمه ای با یه لباس جذب سفید .. یقه اش به اندازه دو تا دکمه باز بود و زنجیر طلایی دور گردنش تو تاریکی و نور افکن هایی که از در اتاق به داخل می خورد به خوبی می درخشید
    واسه یه لحظه نفهمیدم ..انقد محوش شده بود..صب کن ببینم ..جلو این دختره چرا یقه اش لباسش انقد باز بود خون داشت مث جت می اومد تو صورتم ..حس کردم الآنه که جوش کنم و کنترلم رو از دست بدم .آقا من خر . من عاشق . من بی جنبه .. چرا باید این تو اتاق باشه هآآن !! ؟؟ یکی از درون می گفت : ولش کن بابا به تو چه خواسته یه حال و هوایی با جی اف سابقش داشته باشه.به تو چه آخه وجدان نفهم من .اگه دوست داشت حال کنه چرا باهاش کات کرد؟ .. شایدم هنوز کات نکرده باشه؟..همچنان درگیر خودم بودم که نفهمیدم غیر عادی شدم حواسم رو جمع کردم نمی خواستم ضعف نشون بدم هر چی باشه اونقدرا هم بدبخت نیستم .لبخندی زدم و رفتم جلو
    -سلام شیوا خانوم..خوبی؟
    شیوا اول یکم سکوت کرد اما کم نیاورد
    شیوا- سلام کیانا خانوم ..خوبم خوبی..چرا نفهمیدم تو هم باید اینجا باشی؟
    حرفاش بو طعنه میداد
    وای خدا الآنه که سرازیر بشم و اون موهاشوبکشم .. لباس تنگ مشکی مثلاً بلندشو جر بدم یا اون پاشنه های 10سانتیشو بکنم تو حلقش.ولی خدارو شکر وقت کم آوردن نبود
    من – خ . حیف..
    رومو برگردوندم الآن وقت جواب دادن نبود رفتم سمت اشکان
    - سلام جناب .. وقتتون بخیر
    یه لبخند صادقانه زدم هر چند زورکی بود ولی باید اونکارو می کردم اشکان دستشو گذاشت رو شونه ام
    اشکان – سلام. خوبی ..یکم دیر نکردی؟
    همون دیر کردم که تو با این اومدی تو اتاق ..می مردم بیشتر گاز می دادم. سرمو بردم کنار گوشش وآروم
    - تو نبودم خوش گذشت بهت عزیزم..
    هیچی نگفت فقط یه لبخند تلخ کنار لبش ظاهر شد..این حرفو فقط واسه این زدم که بفهمه دلخورم ..نمی خواستم شب تولدشو خراب کنم.. بعد اشکان رو به شیوا کرد
    اشکان- شیوا میشه بری بیرون تا کیانا لباسشو عوض کنه ؟
    همون لحظه دیدم زینب اومد تو اشکانو دید شروع کرد به احوال پرسی ..زینبم از دیدن شیوا و اشکان تو اتاق تعجب کرده بود .همین موقع از فرصت استفاده کردم
    من – اشکان تو هم برو من با زینب میام
    اشکان – هی باشه .. زینب خانومه دیگه نمیشه کاریش کرد
    رفت پشت سرشم شیوا و اون نگاه های مسخرش.. برگشتم سمت زینب وبغلش کردم دلم می خواست بزنم زیر گریه ولی اگه گریه می کردم آرایشم خراب میشد و خیلی ضایع میشد. واسه همین سعی کردم بغض تو گلومو کنار بزنم .. زینب فهمیده بود ناراحتم پا فشاری کرد تا بدونه چی شده منم طبق معمول همیشه برای زینب از همه چی میگفتم .. اتفاقای چند لحظه پیشو کامل و مو به مو تعریف کردم
    زینب- آخه خره چرا کم آوردی
    - به نظرت کم نیارم تو جای من بودی چه گُهی می خوردی؟
    - همونی رو که همه نوش جون می کنن
    {با عرض معذرت به خاطر لحن بیان ولی علت بیان اینه که دو طرف رابـ ـطه ی عمیقی دارن و برای همینه که خیلی راحت و با شوخی با هم حرف می زنن}
    - ول کن باوو..تو رو من فرستادم دانشگاه دولتی ..خودتم می فرستم خونه بخت
    - گمشو..بابام اینطوری منت نمی ذاره که تو می ذاری
    خندیدم
    - بیا بریم
    لباسامو درآوردم ورفتیم تو جمع
    اشکان – بالأخره تموم شد؟؟
    معلوم بود با طعنه اینو گفت.. منم با پررویی جواب دادم
    - بله با اجازتون
    دستاش رو فرو بـرده بود تو جیبش..خواستم برم پیشش که زینب دستمو کشید
    زینب- بذار قدم اولو اون برداره
    راست می گفت .. من فقط به این خاطر که زیاد به ناراحتیا دامن نزنم می خواستم برم پیشش ولی در هر صورت مقصر اون بود..زینب راست می گفت
    - باشه
    مشغول صحبت با دوستش بود ..منم با زینب حرف می زدم که با چشم اشاره کرد ..سرمو چرخوندم دیدم اشکان اومد سمت ما
    زینب خیلی آروم .

    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]دم گوشم – بفرما .. خودش اومد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]وااااااااااایییی خدا قربونت ..چه زود دعام برآورده شد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بدون هیچ حرفی دستمو کشید منو برد تو پیست ر*ق*ص .به[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] DJ [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اشاره کرد وای چه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] DJ [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]با فهم و شعوری بود عجب آهنگی گذاشت..آهنگ دوست دارم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] BAND 7[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بود[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]"[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]زینب[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]"[/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]کیانا رو با خودش برد سمت پیست ر*ق*ص اوهو چه آهنگی بنازم ر*ق*ص کیانا رو .. اشکان تو همین لحظه بود کیانا رو کشید سمت خودش ..تمام حرکاتشون جلو چشم بود و من به خوبی می تونستم ببینم..نگاه های کیانا به سـ*ـینه ها ی ستبر اشکان و نگاه اون به چشمای کیانا .. ای خدا این خواهر بی جنبه من الآن خراب میکنه[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |7|

    "کیانا"

    یعنی چی ؟ می خواد چی کار کنه ؟ نگاهمو یواش یواش از چونه کشیدم بالا تا اینکه گره خورد تو چشماش .. بوی سرد عطری که به گردنش زده بود با هر زنش نبضش بیشتر به دماغم می خورد ..هیچی نمی گفت.. اومد یواش یواش فاصله بینمون رو کم کنه ..خیلی آتیشی بودم این آتیش درون من دو وجه داشت یکی از صحنه ای بود که توش بودم و آرامشی که با خوردن بوی سرد عطرش تو بدنم به وجود اومده بود و اون یکی ..صحنه ای بودکه انگا الآن جلو چشمام اکران شده بود که شیوا رو دیدم..یه سرعت کوچولو به کارش اضافه کرد اومد که ...
    ولی من نمی خواستم ..حسم می گفت الآن اصلاً وقتش نیست سرم رو به سمت چپ برگردوندم نباید فکر کنه که من با این حرکتاش خر میشم و همه چی رو فراموش میکنم ..برام خیلی سخت بود این وانمودا در عینی که دل و رو حم برای مرد مقابلم بود اما برای اینکه از چنین اتفاقایی جلوگیری کنم و رسما دلخوریمو نشون بدم اونکارو انجام دادم.از طرفی واسه اینکه نخوام شبشو خراب کنم به شوخی
    من - من که هیچی ..دروغ نگم ..خیلی عجله داریا!!
    اشکان - خواستم حصارو بشکنم ولی مث اینکه خانوم یکم دلخوره هیچ جوره هم نمیشه از یادش برد ..
    آره جون عمت فکر کن من یه لحظه اون صحنه رو یادم بره


    "زینب"
    یعنی این کیه؟ این کیانائه وااا؟؟!! این ..این..کیانا بود روشو برگردوند؟؟جلل الخالق
    تو همین لحظه بود که صدایی تو نزدیک گوشم حواسمو از کیانا پرت و جمع خودش کرد
    - بَــه ..افتخار میدین پرنسس
    رومو برگردوندم تا اینکه چشمم خورد به یه جفت چشم تیره..پیمان؟!!
    من - اوهو ..شاهزاده سوار بر اسب
    - سوار بر اسب تو
    - من نه عمه ام
    - تغییر استایل دادی
    - تعریف بود یا تیکه
    - چیه بهم نمیاد..؟؟
    - نه میاد ..ولی نه واسه ما واسه اون دخترا
    - چی دختر ؟؟من اصلاً با دختر نامحرم نتنها صحبت نمی کنم بلکه نگاشم نمی کنم..این حرفا چیه زینب خانوم ..اصلاً به من میاد که دختر تو زندگیم باشه؟
    - خ زرشک .ما هم مثلاً خر
    - دور از جون شما .. ولی کاملا جدی گفتما ..راستی این 2 تا قناری کجان
    خخ..این خدا وکیلی یه چیزیش هست..کیانا و اشکانو می گفت
    - نمیدونم الآن همین جا بودن داشتن می رق*ص*یدن
    - امشب کار دستمون میدن
    - خدا بخیر کنه دو تا عشق ندیده خوردن به هم
    - ای خدا شیطونه میگه بزنم شبشون رو نابود کنم ..
    - خ خراب شد رفت
    تو دیگه زحمت نکش..
    - چطور؟
    - هیچی بیخیال
    - بگو ..چی شده؟
    فضول!
    - هیچی
    با تحکم
    - بگو ببینم چی شده؟
    وا..ماذا فاذا..چشه این؟؟؟
    - کنجکاوی آخر کاردستت میده ها
    - به تو نگرانی نیومده ..جوابم رو بده
    - اَه ..کیانا می ره تو اتاق اشکانم که
    خخ .ای کاش یکی بود قیافه اینو می دید . شبیه قیافه ام وقتی می خواستم نتایج کنکورو بخونم بود ..وای چه باحال شده بود
    - خب
    - خب به جمالت
    - زینب روی نحث منو بالا نیارا
    نه باوو.این همون گند اخلاقی که بوده و هست ..هیچ تغییری هم توش نیست
    - اولاً کیشمیشم دم داره .. زینب خانوم ! ( اخمامو تو هم بردم کمی چشمامو ریز کردم)
    - دوماً بالا بیاد چی میشه
    سرشو آروم آورد کنار گوشم ..تا صداش بین این موسیقی واضح باشه
    پیمان - باز میکنی ..اون دهن مبارکو..
    ای کاش میشد باج بگیرم.معلومه حسابی مهم شده براش
    - شیوا خانوم بغـ*ـل اشکان تو اتاق بود دست برقضا لیلی ما هم می رسه ..خودت دیگه بفهم.
    -اُ..اُ ..بعدش
    - چی بهم میدی ..بقیشو بگم؟
    - یعنی چیُِ چی میدی؟
    - ای خدا ..چجوری مدرک گرفتی؟
    - به راحتی
    - نگفتیا
    - خوردنی چی مهمونم میکنی؟
    - خ دوستت نابود شده بعد تو شیرینی میخوای
    خداوکیلی جدی گرفته ..این دیگه کیه..مارو بگو ..واسه اینکه حوصلمون سر نره یکم سربه سرش میذاریم . با کی داریم می ریم سیزده بدر
    - شرمنده ولی من اینقدر نامرد هم نیستم ..تازه کیانا هم با این چیزا نابود نمیشه..عاقا.ولی یکم دلخور شد چون براش قابل هضم نبود
    - تو بودی چیکار می کردی؟
    - هیچ کاری
    - هیچی؟؟
    - همین که لطف میکنم کاری نمی کنم ..بزرگی کردم
    کمی صداشو مردونه و کلفت تر کرد
    - بابا بزرگوار
    لبخندی زدم
    - مخلصیم
    شروع کرد به خندین که منم خندم گرفت ..صدای آهنگ یواش یواش کم شد و صدای المیرا جاشو پر کرد
    المیرا- خب نوبتی هم باشه .نوبته اینه که این گشنه ها رو سیر کنیم..
    چند تا دختر لوس بودن با هم گفتن : کیک آخجون..!!
    آخجون و مرگ .. پیش دبستانی ها ..شما باید برین پارک سوار سرسره شین تا این که بیاین مهمونی


    "کیانا"

    اشکان والمیرا رفتن بغـ*ـل هم وایسادن و با هم آهنگ happy birth day رو خوندیم دسته جمعی ..اون دوتا هم شمع ها رو فوت کردن و گونه ی همو ب*و*س*یدن ..ما هم شروع کردیم به دست و تشویق صدای پیمان این وسط بلند شد
    - خوبه حالا ..ولشون کنن اینقد ادامه میدن تا از زیرکادوها دربرن ..زود باشین رو کنین این پِـرِزنتارو ..
    اول از همه کادو های المیرا رو دادیم ..المیرا هم از همه تشکرکرد ..نوبت به کادو های اشکان رسید
    ..می خواستم کادومو به عنوان اولین نفر بدم به اشکان که یدفعه این دختره ی جلف خودشو انداخت وسط .ادکلنشو به اشکان داد .مارکشو نفهمیدم چیه ولی این شیوای بیشعور جلو همه گونه ی اشکانو ب*و*س*ید
    شیوا-اشکان جان اینم ادکلنی که خیلی دوستداری..
    ایشش..کم مونده بود اداشو در بیارم .لوس ..
    اشکانم ازش تشکر کرد ..به محض تشکر کردن چشماش افتاد به من چن حدس زدم متوجه حرس خوردن من شده شیوا رو از خودش دور کرد و بعد دوستاش وبقیه کادوهاشونو دادن ..حالا نوبت کادو زینب بود و بعدش کادوی من ..زینب رفت جلو جعبه ی کادوش رو به سمت اشکان گرفت و تبریک گفت اشکانم کادور رو گرفت و ازش تشکر کرد ..در جعبه رو باز کرد از لبخند وبرق چشماش معلوم بود که از کادوی رفیقم خوشش اومده من نسبت به این موضوع هیچ حساسیتی ندارم زینب برای من خواهر دوممه و هر کاری می کرد مطمئناً قبلش یا به من می گفت یا اگرم می خواست باهام در میون نذاره دلیلش برای من کاملاً گواهه.. بالاخره نوبت من هم رسید ..رفتم جلو
    من - عزیزم تولدت مبارک ..امیدوارم تو این تولدت به همه آرزو هات برسی
    کادومو بهش دادم .جعبه ی ساعتو باز کرد
    - مرسی خانومم همون ساعتیه که می خواستم بخرم ولی نشد
    - خواهش می کنم ..
    اشکان داشت ساعت دیگه شو در می آورد ..حدس میزنم می خواست ساعت منو به دستش بندازه
    - راستی برات یه یادگاری گذاشتم
    با چشم به ساعت اشاره کردم ..اینور اونورشو نگاه کرد .تا چشمش خورد به حکاکی ساعت .. یه لبخد مرموز زد..منم یه لبحند ملیح نثار اون روی شادش کردم .. نشستم رو مبل و یه نگاه به دور وبرم کردم دیدم زینب و پیمان نزدیک هم وایسادن ومعلومه که مثل همیشه دارن با هم کل کل میکنن.دستشون روشده..خخ..اونطرفم شیوا داشت با پسرا صحبت می کرد ومثلاً خودشو لوس می کرد .. گهگداری هم کمی از گیلاس تو دستش می نوشید
    دختره ی جلف..المیرا هم با شوهرش که امروز صبح از سفرکاری برگشته بود نشسته بودن و حرف می زدن .. در حال آنالیز مهمونا تو ذهنم بودم که یکدفعه اشکان بغلم نشست و دستشو انداخت دور گردنم
    اشکان - کجایی؟
    - هیچی همین جام
    - اینطور به نظر نمیاد!!حالا بیا این کیکو بزنیم بر بدن
    خخ..چقدم شاد و سرحال بود..تولدشه دیگه .اینهمه کادو گرفته
    یه بشقاب با دو تا تیکه کیک و یه چاقو آورده بود.. بود .. باهم خوردیم .از دست اذیتای اشکان موقع خودن ..می خندیدم که فلش حواسمو پرت کرد ..دیدم ..المیرا دوربینو از جلو صورتش آورد پایین با لبخند یه چشمک بهمون زد..به قدری یهویی بود که فک نمی کردم انقد قشنگ بشه.. چقد اشکان با خنده خوشگل میشه.. مهمونا بعد از گرفتن عکس سلفی دسته جمعی، رفتن .. من مونده بودم وزینب و پیمان .. من وزینبم به خاطر ساعت خیلی زود سرسری خداحافظی کردیم و از در زدیم بیرون
    توی ماشین از همه چی حرف زدیم .. از اون دختره ی بی چشم و رو گرفته تا کادوها ، همه چی .. در هر صورت زود تر از چیزی که فکر میکردم رسیدم خونه..
    طبق معمول روز جمعه یه روز خوب بود واسه استراحت ..واسه در رفتن از اونهمه درس، دغدغه ، مشکل .. خواب روز جمعه رو با هیچ چیز عوض نمی کنم ..هیچ چیز
    !
    البته اگه بذارن ..طبق معمول کوکی خانوم در نزده پرید تو اتاق ..شروع کرد مثل دارکوب با صداش کوبیدن رو سرم..
    آریانا - آجی ..آجی ..آجی پاشو..
    - آریانا برو بذار بکپم ..
    - اَه..آجی ..آجی پاشوو .. کارت دارم
    شیطونه می گـه . وردارمش بکنم زیر تخت صداش در نیاد ..چرا این جمعه ی منو خونین می کنین
    با حرص و عصبانیت داد زدم
    - آریــــــــــــــــــــــــــــانــــــــــــــــــــــــا گمشو
    کم نیاورد بلکه ادامه داد .. وای خدا
    - آجی ..یه خبر دارم ..اشکان زنگ زد
    - خب چیکار کنم ..به درک برو بیرون
    انقد خوابم میومد که نمی فهمیدم ..چی میگم..
    - آجی پاشو دیگه
    - از روی بالشت بلند شدم ..بالشتو تو دستم طوری گرفتم که قصدم خوردن تو سرش بود
    آریانا- پاشو مامان میگه عمه سحر اینا دارن میان واسه خواستگاری
    من که هنوزم گیج ومنگ بودم ..فقط یه چیز تو ذهنم ..حکاکی شد ..مهـرداد!!
    انگار تازه فهمیدم چی شده بود
    - هـ هـ آآن چی؟؟؟ مامان مهـرداد خـ وا ســــــ تـگـاری؟؟؟؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]|8|[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خواب از سرم پرید از آریانا پرسیدم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آری مگه نگفتی اشکان زنگ زده؟ حالا چیکار داشت؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خره می خواستم ..از خواب بیدار شی[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آها ..حالا کی می خوان بیان؟؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]فردا شب[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]پس که اینطور[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]رفتم تو هال بدون سلام ..به قدری شاکی بودم که مستقیم حرفمو زدم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مامان تو که میدونی منو اشکان همه می خواییم پس چرا به عمع سحر گفتی که فردا شب بیاد؟؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اولاً سلام[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]سلام[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]دوماً .کلی اصرار کرد تازه دیشب اومدن تهران ..منم چون مهمون بودن نتونستم رد کنم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)].
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]باشه ..ولی میدونی که من اشکانو می خوام .و به هیچ کس جز اون فکر نمی کنم.پس ردش کردم چیزی نگو[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]باشه ..ولی بهتره خوب فکراتو بکنی بعد تصمیم بگیری ![/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]باشه مامان[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    -[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بیخیال این موضوع شدم ..رفتم دست و صورتمو شستم ..اومدم صبحانمو خوردم ..کمی هم درس خوندم .. نزدیکای ساعت 2:30 بود که دیدم اشکان زنگ زد و بدونه هیچ سلامی گفت[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]بیا پایین،جلو در خونتونم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]سریع گوشی رو قطع کرد.. حرفش برام خیلی عجیب بود ..تا حدی که از نوع لحنش بدون هیچ فکری مانتو شالمو پوشیدم ، گوشیمو برداشتم و به مامانم گفتم که : اشکان پایینه الآن می رمو بر می گردم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مامان – زود برگرد.. کار داریم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    "[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]باشه" ای گفتم و رفتم پایین ..اشکان تو ماشین بود ..بوق زد رفتم سوار شدم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – سلام[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]هیچی نگفت. بلکه پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد سمت اتوبان . شرایط انگار خوب نبود ..به علاوه شک کرده بودم که فهمیده باشه ساکت موندم و هیچی نگفتم..چشمم دائم به دستش می خورد که که محکم داشت به فرمون فشارش میداد ..معلوم بود همه ی عصبانیتش رو داره رو ماشین خالی میکنه..دیگه طاقت نداشتم .بالأخره سکوتو شکوندم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – چی شده اشکان؟؟چرا اینجوری میکنی؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]سرعتشو کم کرد و زد کنار .. چرخید سمتم وزل زد تو چشمام[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]مهرداد داره میاد خواستگاریت؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حدسم درست بود ..فهمیده بود ..پس اینهمه عصبانیت به خاطر همین بود..منو بگو داشتم می مردم ازترس گفتم چش شده[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]با تو ام ؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]وای خدا که چقد این حساسیتاش شیرین بود[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]آره[/BCOLOR] [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]دوسش داری که اجازه دادی بیاد خواستگاری؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]یه پوز خند زد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]و ادامه داد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]فک کنم ..برای مهرداد دیگه خیلی داره دیر میشه نه؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]چون وقتی اشکان اینا می خواستن بیان برای خواستگاری.من قبول نکردمو گفتم خیلی زوده .بهتر مدتی بگذره.. حالا هم اشکان دقیقاً داشت تیکه می انداخت[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]هــــعــی .. واقعاً برات متاسفم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]جواب منو بده کیانا[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حیف که اینو نفهمیدی اشکان[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]تو فقط جواب منو بده[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اشکان برای خودم متاسفم که تو بعد این همه مدت نفهمیدی من به جز تو ، کسیو دوست ندارم .[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)].[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خیلی بهم برخورده بود .. اصلاً انگار نه انگار برای خودش می برید و می دوخت . با بغض از ماشین اومدم بیرون ..سریع دستمو تکون دادم تا اینکه تاکسی ترمز کرد سوار شدم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – دربس[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]راننده – کجا می خواین برین؟[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]نمی دونم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حالم خوب نبود ..اصلاً [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] ..[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]راننده فهمید حالم خوب نیست به راه خودش ادامه داد .. سرعتش خیلی کم بود .. به خودم اومدم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من – ببخشید تو کوچه ی بالایی بپیچید[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]اونقد اعصابم خورد بود که بدون توجه به اینکه امروز روز جمعه است رفتم خونه زینب اینا..مامان زینب مثل همیشه با خوش رویی جلو اومد و استقبال کرد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خاله نرگس – به به .. کیانا خانوم .. چه عجبی[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]سلام خاله جون..ببخشید ..کار خیلی واجبی داشتم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حمید اومد سمت من[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]
    - [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]جمعه شد و کیانا خانوم حالی از این خواهر ما گرفت[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]لبخندی زدم و سلام کردم[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]خیلی محترمانه جوابمو داد[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]حمید داداش بزرگه زینب بود و غیر از حمید،[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(254, 254, 254)] مجید بود که با حمید سه سال اختلاف سنی داشت..هردوشون خیلی مؤدب بودن .حس می کردم دارن با یه خانوم با کمالات حرف می زنن ولی صمیمت توی حرفا و کاراشون بود ..هیچ چشم داشتی بهم نداشتند و من رو فقط به چشم دوست صمیمی زینب می دیدن و این برای من خیلی خوب بود .. تا احساس راحتی کنم .. به عمو علی(بابا زینب) "سلام " کردم ..[/BCOLOR]
    خیلی گرم وصمیمانه - سلام خانوم گل..خوش اومدی
    - ممنونم
    - رفتم سمت اتاق زینب دوست داشتم درنزده برم تو اذیتش کنم درو باز کردم خخ. فضای جالبی بود زینب یه لنگ پاشو تو هوا نگه داشته بود می خواست شلوارشو بپوشه ..چشمش خورد به من.. وای خدا صحنه ای بودا .. جا خورد .. یهو دادش رفت هوا
    - یا جد سادات .. بد بخت شدم ..بی ناموس شدم
    خخ..حالا انگار چی شده بود کولی بازی در میاورد..متوجه قیافه در هم من که شد صدای شو خفه کرد و پرید پشت در باز کمدش معلوم بود می خواست شلوارشو پا کنه..
    درو بست ..من هنوزم ساکت بودم.. یواش اومدم تو درو بستم ..سرم پایین بود به فرش تو اتاقش خیره شدم ..دیزاین اتاقشو خیلی دوست داشتم .سفید و یاسی ..همه چیش حتی تختش هم سفید بود هم فانتزی و شیک ..تو اتاقش احساس آرامش می کردم..تو همین حال بودم که دستشو رو شونم حس کردم..
    - ما ندیدیم خواهریمون انقد پَکَر باشه ..چی شده??
    - سلام
    - زهر مار
    - وا..بی شعور ..به جا دلداریته
    - آخه باشعور تو نمیگی ..این اتاق در داره
    -برو باوو .. تو ام این موقع گیر دادیا ..حالا چرا داشتی شلوار پا می کردی؟
    - به توچه
    با اخم نگاش کردم
    خندید
    - بیرون بودم ..همین الآن برگشتم.
    - اِاااا!

    - آره ..بیا بنال بینیم ..چی شده؟
    با لحن دلخورانه ای گفتم
    - آخه چرا پسرا باید اینجوری باشن
    - همشون یه جورین .. حالا میگی یا نه ؟
    شروع کردم به تعریف ..در واقع گیج بودم. نیاز داشتم موضوعو بهش بگم تا بهم کمک کنه..دو تا فکر بهتر از یه فکره.. به جمله خواستگاری که رسید زینب متعجب و هیجان زده گفت
    - اوه اوه .. بیا بشین رو تخت
    رفتم نشستم رو تخت اونم نشست رو به روی من ..
    زینب- حالا چی بپوشم
    تو این وضع شوخیش گرفته بود .. با لحن جدیی گفتم
    - بس کن
    - خ خب این ناراحتی نداره ..مگه جواب تو چیزی غیر از نه ئه ؟
    - معلومه که نه
    - خب
    شروع کردم به گفتن ؛ از اومدن اشکان تا حرفا و عصبانیتاش که صدای تقه در بحث مارو نصفه گذاشت .. خاله نرگس . درو نیمه باز کرد سرشو آورد تو
    - دخترا ناهار
    من - ممنون خاله . من سیرم..
    زینب- باشه مامان ..الآن میایم ..
    - نه زینب .. تو می خوای بری برو غذاتو بخور..
    زینب - اونوقت تو اینجا چیکار میکنی؟
    مامان - بحث نکنین ببینم..مگه من می ذارم بدون غذا بره ..
    یه لبخند زد و نذاشت جواب بدم رفت و درو بست..
    زینبم با اشتیاق گفت
    - خب..
    - هیچی دیگه ..بعد اینکه اونطوری از ماشین اومدم بیرون با تاکسی برگشتم و اومدم خونه شما..
    - الهی عزیزم..سر همین اینهمه غصه خوردی.. فدایت بشوم که من
    یکم عجیب بود برای همین مشکوکانه پرسیدم
    - مهربون شدی!!
    - مرگ ! به تو مهربونی نیومده ..باید مث هیتلر باهات رفتار کنم تا بفهمی
    گوشیم رفته رو حالت ویبره از تو جیبم در آوردم . دیدم مامانه جواب دادم
    - سلام مامان
    - سلام کجایی؟
    - من خونه زینب اینام ..تا 1 ساعته دیگه میام ..یادم رفت بهت زنگ بزنم
    - چی شده ؟ چرا رفتی اونجا ..مگه با اشکان نبودی؟
    - اتفاقی نیفتاده همین جوری اومدم پیش زینب
    - باشه پس زود بیا خونه ولی باید بگی چیشده
    - باشه مامان .
    بعد از خداحافظی قطع کرد. رو کردم به زینب
    - واای زینب به مامانم چی بگم؟
    - صداقت از هر چیزی بهتره
    - هییی خدا
    - گوشیمو نگاه کردم دیدم 5 تا میس کال از اشکان دارم ..اوه اوه ..گوشیمو گذاشته بودم رو ویبره .واسه همین بود نفهمیدم ..سه تا پیام داشتم .همشم از اشکان بود
    -دِ جواب بده کیانا؟
    - کجا رفتی؟
    - کیانا بهم زنگ بزن
    زنگ زدم به اشکان ..با بوق دوم جواب داد ..با نگرانی و لحنی آرومی
    - دیوونه کجایی؟
    - سلام.. خونه زینب اینا . خوبی؟
    - الآن آره.. چرا از ماشین پیاده شدی؟
    - طاقت حرفاتو نداشتم ..اشکان حالم خوب نبود .نمی تونستم تو ماشین بمونم
    - کیانا بهم حق بده .واقعاً دست خودم نبود
    هیچی نگفتم (آخه هم باید حق می دادم هم نه ..می دونستم اونشب شیوا خودش پیش قدم شده بود و رفته بود تو بغـ*ـل اشکان ولی حس خوبی نسبت به قضیه نداشتم
    با صدای اشکان به خودم اومدم
    - کیانا؟
    - بله
    - حالا فرداشب چیکار میکنی؟
    - خود کشی
    با صدایی که غرق شد ازعصبانیت و حرص ، اسممو صدا کرد
    - کــیانــا؟؟؟؟؟؟؟!!
    - هـ ..خب معلومه دیگه جواب منفی
    - نه تورو خدا بیا مثبت هم بده
    خندم گرفت
    - حیف که یکی رو دارم وگرنه پسر به این خوبی رو از دست نمی دادم
    - میگم با زینب گشتن روت تأثیر گذاشته ها
    - دوستم چشه مگه؟؟
    زینب با این حرفم حساس شد
    زینب- کیانا حسم میگه در مورد من داری حرف می زنی
    - آره خواهری.. خیلی پر رو شده داره ازت بد میگه
    زینب – چی ..؟؟(دستشو به سمتم دراز کرد) بده من اون گوشیو
    صدای اشکان از اینور در اومد
    اشکان – کیانا من کی بد گفتم ..آخه چرا بلد نیستی تعبیر کنی؟
    زینب گوشی رو از تو دستم کشید
    زینب - سلام عرض شد
    ...... -
    زینب - خب باکی بودین؟
    ...... -
    زینب - پس کیانا چی میگفت؟؟
    ...... -
    زینب - شما به این میگی تعریف؟
    .....-
    زینب - حیف .. حیف که گشنمه ..حالا بذار من و این الیزابتت بریم ناهار بخوریم . من لاغر شم می کشمتون..
    خخ نه که خیل چاقه
    زینب - اون که معلومه از من مایکن تر نیست
    ..... -
    زینب - برو باوو تو هم با این خانومت.. گوشی رو می دم دست کیانا ..خدافظ
    گوشی رو گرفت سمت من
    زینب - بگیر. دو مین وقت داری..گشنمه ..مامانم که منتظره
    سری تکون دادم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم
    من – الو
    اشکان – پاشو برو غذاتو بخور وگرنه این مادماذل منو میکشه..
    - هههه باشه.. برم کاری نداری؟
    - نه بیام دنبالت؟
    - واسه دوتا کوچه؟
    - اونوقت تو چرا واسه همین دوتا کوچه تاکسی گرفتی؟
    - به تو چه ..
    نگاه کن دوباره فضول شد ..
    اشکان – باشه خانوم دارم برات
    - برو آقا ..خدافظ
    - خدافظ
    قطع کردیم
    من – ایشش ..
    زینب - کوفت ..پاشو گم شو بریم ناهار بخوریم.
    رفتیم تو هال نشستیم پشت میز و ناهارمونو خوردیم .من از خاله نرگس واسه غذای خوشمزش تشکر کردم ..دیگه باید می رفتم خونه .از زینب و بقیه خدافظی کردم..داداش مجید زینب نبود .انگار رفته بود بیرون
    رسیدم خونه..کلی جواب به مامان پس دادم ..به طور خلاصه گفتم که اشکان یکمی دلخور شده بود واینا .بعدشم پیچوندم که رفتم پیش زینب کار داشتم و به اجبار خاله ناهار موندم.مامانم با شنیدن اینکه اشکان ناراحت شده بود کلی باهام حرف زد که درست فکر کنم..ازدواج مسئله مهمیه برای هر دختر..منم در کمال خونسردی به همش گوش دادم..و با گفتن "چشم " رفتم تو اتاقم..

    *
    صبح از خواب پاشدم ..گوشیمو دوباره نگاه کردم آخرین پیامی که اشکان دیشب داده بود رو دوباره خوندم .
    - امیدوارم انتخاب درستی بکنی..
    و جواب من هم این بود
    - من انتخابمو خیلی وقته کردم ..قرار نیست تغییری بکنه..
    انگار از شنیدن این کلمات واقعاً خوشحال شده بود ..در آخرهم با شب بخیر..خوابیدیم..
    رفتم تو آشپزخونه.تا صبحانه بخورم. بابام توهال بود رفتم از پشت بوسش کردم
    من – سلام بابایی صبح بخیر
    - سلام دخترم ..صبح تو هم بخیر
    آریانا خواب بود و مامانم داشت کاراشو برای شب می کرد منم به زور تمام وقتو کمکش کردم ..
    بالأخره شب شد.. یه شلوار جین سایز 90 آبی روشن پام کردم با بلوز مشکی آستین سه ربع .. موهامو پشت سرم بستم و یه آرایش خیلی کم کردم . یه جفت دماپیی رو فرشی قشنگم پام کردم .. خودمو تو آیینه دیدم کاملاً خوب بودم .. رفتم توهال ..همون موقع زنگ خونه رو زدن آریانا جواب داد و به مامان گفت که مهمونا اومدن
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)].[/BCOLOR]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا