نقره:
از عصبی شدن رادان کلی تعجب کردم، اما عوضش بیخیال شدش و دست از سرم برداشت؛ چون مطمئنا مسیح هم نمیتوانست با اون همه مشغله بیاد خونه ما و شب رو بخوابه!
ویلا امنیت کافی رو داشت اما واقعا رادان رو با اون همه نگرانی درک نمیکردم! گاها میگفت پدر تو یک تاجره و دوست و دشمن زیاد داره، یا اینکه امنیت تو جامعه کم شده. همه برای هم کمین کردن و فلان و فلان!
با این حال کوتاه امدنش هم برام عجیب بود!
با فرناز بیشتر جاهای دیدنی و تفریحی تهران رو گشتیم، از صبح تا شب حتی یک ساعتم استراحت نکردیم؛ یک جور بردن فرناز به جاهای مختلف و تفریح کردنش رو وظیفه ی خودم میدونستم. احساس میکردم تو این چند روز که قرار تو خونه من باشه و مهمون باید کلی بهش خوش بگذره!
حتی با خودم بردمش خرید و گفتم تو عروس مایی، من باید حتما حتما یک چیزی برای تو به عنوان کادو بگیرم! بالاخره من مثل خواهر هوراد میمونم دیگه! پس باید هواش رو داشته باشم!
تو این بین فکر میکردم که یعنی خواهر مسیح هم من رو دوست داره؛ هوام رو داره؟! منم قرار بود به زودی عروس خانواده ی اونا شم؟!
***
در کمدم رو باز کردم تا خریدام رو بذارم داخلش، فرناز با دیدن لباس های تو کمدم گفت:
- اوه چقد لباس داری!
خندیدم:
- قابلت رو نداره عروس!
گونه اش مثل هر بار که این کلمه رو بهش میگفتم سرخ شد؛ اومد کنارم ایستاد و یکی یکی نگاهشون کرد:
- چقد خوشگلند! همشون رو پوشیدی!
خودم رو کشیدم عقب تا راحت تر نگاهشون کنه:
- نه بعضیاشون رو نپوشیدم، هرکدوم که خوشت اومد ماله تو!
میدونستم قبول نمیکنه! برگشت سمتم:
- چه خوبه یه کمد مثل این پر لباسای مختلف و رنگارنگ داشته باشی! اونوقت هر بار که دلت بگیره میای و بهشون نگاه میکنی!
کاش منم با نگاه کردن بهشون قدر فرناز انرژی میگرفتم، اخه این لباس ها چجوری میتوانند ادمارو خوشحال کنند؟
شب هوراد با یه عالمه گل ،خوراکی و هله هوله اومد خونمون. تمام مدت که پیششون بودم با دقت به هوراد و رفتارهاش نگاه میکردم، مدام طرز حرف زدن و نگاه کردن رو با مسیح مقایسه میکردم! اگه مسیح یه خــ ـیانـت کار بود، پس تمام رفتار هاش باید نقش میبود! پس خیلی خوب بازی میکرد.. چطور توانست نوع نگاه و برق تو چشمهاش رو هم دست کاری کنه؟ یعنی اون ها هم فقط یه حباب دروغین بودند؟
نه همچین چیزی ممکن نبود! مسیح خالصانه به من نگاه میکرد! اون با من خیلی محترمانه برخورد میکرد، محال بود بخواد من رو فریب بده!
به هوراد گفتم شب رو بمونه اما میدونستم بخاطر عمو نمیتونه! سعی کرد بیشتر بمونه اما خب نهایتا رفت. قبل از خواب مسیح برای فردا صبح باهام قرار گذاشت و فکر حرفهایی که قرار بود بهش بزنم مانع خوابم میشد، دائم همه چیز رو بالا و پایین میکردم.
از دور خیره به فضای بیرون از پنجره بودم که حس کردم کسی داره تو محوطه قدم میزنه، ترس وجودم رو گرفت. حق با رادان بود؟ بلند شدم و آهسته به سمت پنجره رفتم. هرقدم که برمیداشتم صدای تپش قلبم بیشتر و بیشتر میشد! دستم رو جلوی دهنم گذاشتم که مبادا جیغ بزنم. درست تو لحظه ای که قلبم میخواست بایسته، صورتش رو بالا آورد و چهره اش زیر نور روشنایی کنار باغچه قرار گرفت. نفس حبس شده ام ازاد شد، اما همچنان قلبم تند تند میزد. گوشیم رو برداشتم از اتاق خارج شدم شماره رادان رو گرفتم و به سمت طبقه پایین و روردی رفتم. سر بوق دوم جواب داد:
- بیداری نقره!
با صدای خفه ام پرسیدم:
- کجایی رادان؟
اون اما مثل همیشه آروم و خونسرد:
- من؟ تهرانم!
خودش بود! درست دیده بودم. در ورودی رو باز کردم و بیرون رفتم:
- از جات تکون نخور!
تماس رو قطع کردم و ساختمون رو تا جایی که اون بود دور زدم. از دور دیدمش و قلبم آروم تر گرفت، اما اون همچنان همونجا ایستاده بود، نزدیک تر که رسیدم نالیدم:
- داغونم کردی رادان! تا مرز سکته رفتم، میخوای بمیری؟
از عصبی شدن رادان کلی تعجب کردم، اما عوضش بیخیال شدش و دست از سرم برداشت؛ چون مطمئنا مسیح هم نمیتوانست با اون همه مشغله بیاد خونه ما و شب رو بخوابه!
ویلا امنیت کافی رو داشت اما واقعا رادان رو با اون همه نگرانی درک نمیکردم! گاها میگفت پدر تو یک تاجره و دوست و دشمن زیاد داره، یا اینکه امنیت تو جامعه کم شده. همه برای هم کمین کردن و فلان و فلان!
با این حال کوتاه امدنش هم برام عجیب بود!
با فرناز بیشتر جاهای دیدنی و تفریحی تهران رو گشتیم، از صبح تا شب حتی یک ساعتم استراحت نکردیم؛ یک جور بردن فرناز به جاهای مختلف و تفریح کردنش رو وظیفه ی خودم میدونستم. احساس میکردم تو این چند روز که قرار تو خونه من باشه و مهمون باید کلی بهش خوش بگذره!
حتی با خودم بردمش خرید و گفتم تو عروس مایی، من باید حتما حتما یک چیزی برای تو به عنوان کادو بگیرم! بالاخره من مثل خواهر هوراد میمونم دیگه! پس باید هواش رو داشته باشم!
تو این بین فکر میکردم که یعنی خواهر مسیح هم من رو دوست داره؛ هوام رو داره؟! منم قرار بود به زودی عروس خانواده ی اونا شم؟!
***
در کمدم رو باز کردم تا خریدام رو بذارم داخلش، فرناز با دیدن لباس های تو کمدم گفت:
- اوه چقد لباس داری!
خندیدم:
- قابلت رو نداره عروس!
گونه اش مثل هر بار که این کلمه رو بهش میگفتم سرخ شد؛ اومد کنارم ایستاد و یکی یکی نگاهشون کرد:
- چقد خوشگلند! همشون رو پوشیدی!
خودم رو کشیدم عقب تا راحت تر نگاهشون کنه:
- نه بعضیاشون رو نپوشیدم، هرکدوم که خوشت اومد ماله تو!
میدونستم قبول نمیکنه! برگشت سمتم:
- چه خوبه یه کمد مثل این پر لباسای مختلف و رنگارنگ داشته باشی! اونوقت هر بار که دلت بگیره میای و بهشون نگاه میکنی!
کاش منم با نگاه کردن بهشون قدر فرناز انرژی میگرفتم، اخه این لباس ها چجوری میتوانند ادمارو خوشحال کنند؟
شب هوراد با یه عالمه گل ،خوراکی و هله هوله اومد خونمون. تمام مدت که پیششون بودم با دقت به هوراد و رفتارهاش نگاه میکردم، مدام طرز حرف زدن و نگاه کردن رو با مسیح مقایسه میکردم! اگه مسیح یه خــ ـیانـت کار بود، پس تمام رفتار هاش باید نقش میبود! پس خیلی خوب بازی میکرد.. چطور توانست نوع نگاه و برق تو چشمهاش رو هم دست کاری کنه؟ یعنی اون ها هم فقط یه حباب دروغین بودند؟
نه همچین چیزی ممکن نبود! مسیح خالصانه به من نگاه میکرد! اون با من خیلی محترمانه برخورد میکرد، محال بود بخواد من رو فریب بده!
به هوراد گفتم شب رو بمونه اما میدونستم بخاطر عمو نمیتونه! سعی کرد بیشتر بمونه اما خب نهایتا رفت. قبل از خواب مسیح برای فردا صبح باهام قرار گذاشت و فکر حرفهایی که قرار بود بهش بزنم مانع خوابم میشد، دائم همه چیز رو بالا و پایین میکردم.
از دور خیره به فضای بیرون از پنجره بودم که حس کردم کسی داره تو محوطه قدم میزنه، ترس وجودم رو گرفت. حق با رادان بود؟ بلند شدم و آهسته به سمت پنجره رفتم. هرقدم که برمیداشتم صدای تپش قلبم بیشتر و بیشتر میشد! دستم رو جلوی دهنم گذاشتم که مبادا جیغ بزنم. درست تو لحظه ای که قلبم میخواست بایسته، صورتش رو بالا آورد و چهره اش زیر نور روشنایی کنار باغچه قرار گرفت. نفس حبس شده ام ازاد شد، اما همچنان قلبم تند تند میزد. گوشیم رو برداشتم از اتاق خارج شدم شماره رادان رو گرفتم و به سمت طبقه پایین و روردی رفتم. سر بوق دوم جواب داد:
- بیداری نقره!
با صدای خفه ام پرسیدم:
- کجایی رادان؟
اون اما مثل همیشه آروم و خونسرد:
- من؟ تهرانم!
خودش بود! درست دیده بودم. در ورودی رو باز کردم و بیرون رفتم:
- از جات تکون نخور!
تماس رو قطع کردم و ساختمون رو تا جایی که اون بود دور زدم. از دور دیدمش و قلبم آروم تر گرفت، اما اون همچنان همونجا ایستاده بود، نزدیک تر که رسیدم نالیدم:
- داغونم کردی رادان! تا مرز سکته رفتم، میخوای بمیری؟
آخرین ویرایش: