رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
نقره:

از عصبی شدن رادان کلی تعجب کردم، اما عوضش بیخیال شدش و دست از سرم برداشت؛ چون مطمئنا مسیح هم نمیتوانست با اون همه مشغله بیاد خونه ما و شب رو بخوابه!
ویلا امنیت کافی رو داشت اما واقعا رادان رو با اون همه نگرانی درک نمیکردم! گاها میگفت پدر تو یک تاجره و دوست و دشمن زیاد داره، یا اینکه امنیت تو جامعه کم شده. همه برای هم کمین کردن و فلان و فلان!
با این حال کوتاه امدنش هم برام عجیب بود!
با فرناز بیشتر جاهای دیدنی و تفریحی تهران رو گشتیم، از صبح تا شب حتی یک ساعتم استراحت نکردیم؛ یک جور بردن فرناز به جاهای مختلف و تفریح کردنش رو وظیفه ی خودم میدونستم. احساس میکردم تو این چند روز که قرار تو خونه من باشه و مهمون باید کلی بهش خوش بگذره!
حتی با خودم بردمش خرید و گفتم تو عروس مایی، من باید حتما حتما یک چیزی برای تو به عنوان کادو بگیرم! بالاخره من مثل خواهر هوراد میمونم دیگه! پس باید هواش رو داشته باشم!
تو این بین فکر میکردم که یعنی خواهر مسیح هم من رو دوست داره؛ هوام رو داره؟! منم قرار بود به زودی عروس خانواده ی اونا شم؟!

***

در کمدم رو باز کردم تا خریدام رو بذارم داخلش، فرناز با دیدن لباس های تو کمدم گفت:
- اوه چقد لباس داری!
خندیدم:
- قابلت رو نداره عروس!
گونه اش مثل هر بار که این کلمه رو بهش میگفتم سرخ شد؛ اومد کنارم ایستاد و یکی یکی نگاهشون کرد:
- چقد خوشگلند! همشون رو پوشیدی!
خودم رو کشیدم عقب تا راحت تر نگاهشون کنه:
- نه بعضیاشون رو نپوشیدم، هرکدوم که خوشت اومد ماله تو!
میدونستم قبول نمیکنه! برگشت سمتم:
- چه خوبه یه کمد مثل این پر لباسای مختلف و رنگارنگ داشته باشی! اونوقت هر بار که دلت بگیره میای و بهشون نگاه میکنی!
کاش منم با نگاه کردن بهشون قدر فرناز انرژی میگرفتم، اخه این لباس ها چجوری میتوانند ادمارو خوشحال کنند؟

شب هوراد با یه عالمه گل ،خوراکی و هله هوله اومد خونمون. تمام مدت که پیششون بودم با دقت به هوراد و رفتارهاش نگاه میکردم، مدام طرز حرف زدن و نگاه کردن رو با مسیح مقایسه میکردم! اگه مسیح یه خــ ـیانـت کار بود، پس تمام رفتار هاش باید نقش میبود! پس خیلی خوب بازی میکرد.. چطور توانست نوع نگاه و برق تو چشمهاش رو هم دست کاری کنه؟ یعنی اون ها هم فقط یه حباب دروغین بودند؟
نه همچین چیزی ممکن نبود! مسیح خالصانه به من نگاه میکرد! اون با من خیلی محترمانه برخورد میکرد، محال بود بخواد من رو فریب بده!
به هوراد گفتم شب رو بمونه اما میدونستم بخاطر عمو نمیتونه! سعی کرد بیشتر بمونه اما خب نهایتا رفت. قبل از خواب مسیح برای فردا صبح باهام قرار گذاشت و فکر حرفهایی که قرار بود بهش بزنم مانع خوابم میشد، دائم همه چیز رو بالا و پایین میکردم.
از دور خیره به فضای بیرون از پنجره بودم که حس کردم کسی داره تو محوطه قدم میزنه، ترس وجودم رو گرفت‌. حق با رادان بود؟ بلند شدم و آهسته به سمت پنجره رفتم. هرقدم که برمیداشتم صدای تپش قلبم بیشتر و بیشتر میشد! دستم رو جلوی دهنم گذاشتم که مبادا جیغ بزنم. درست تو لحظه ای که قلبم میخواست بایسته، صورتش رو بالا آورد و چهره اش زیر نور روشنایی کنار باغچه قرار گرفت. نفس حبس شده ام ازاد شد، اما همچنان قلبم تند تند میزد. گوشیم رو برداشتم از اتاق خارج شدم شماره رادان رو گرفتم و به سمت طبقه پایین و روردی رفتم. سر بوق دوم جواب داد:
- بیداری نقره!
با صدای خفه ام پرسیدم:
- کجایی رادان؟
اون اما مثل همیشه آروم و خونسرد:
- من؟ تهرانم!
خودش بود! درست دیده بودم. در ورودی رو باز کردم و بیرون رفتم:
- از جات تکون نخور!
تماس رو قطع کردم و ساختمون رو تا جایی که اون بود دور زدم. از دور دیدمش و قلبم آروم تر گرفت، اما اون همچنان همونجا ایستاده بود، نزدیک تر که رسیدم نالیدم:
- داغونم کردی رادان! تا مرز سکته رفتم، میخوای بمیری؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    با آخرین کلمه ای که گفتم درست رو به روش قرار گرفتم. از چشمهاش خوشحالی رو میشد خوند! چنگ زدم به دستش:
    - دستم هنوز میلرزه!
    هوای بامدادِ بهار هم کم سرد نبود، همین باعث افزایش لرزمم میشد. برخلاف همیشه دستم رو توی دستش گرفت:
    - معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمت!
    چشمهام رو بستم:
    - میدونم رادان! خداروشکر..خداروشکر تو اینجایی!
    دستم رو رها میکنه:
    - برو داخل!
    متعجب به نگاه لغزنده اش چشم میدوزم، اصرار میکنه:
    - برو تو دیگه نقره، مگه خواب نداری؟
    چش شده بود؟ چرا انگار حالش عجیب و ناخوش بود. صداش میزنم:
    - رادان!
    کت چرمی که تنش بود رو در میاره میندازه رو شونه هام. داخل کت، آغشته به گرمای تنِ رادانه!
    - سرما میخوری نقره! منم میخوام برم بخوابم، خسته ام!
    سعی میکنم دیگه چیزی نگم و همینطور که کتش رو چسبوندم به خودم میگم:
    - تا ورودی باهام بیا!
    و خودم جلوتر راه میوفتم! صدای قدم هاش رو پشت سرم میشنوم. هنوز هم آثاری از وهمی که بهم افتاده بود رو حس میکردم. با قدم های بلندش ازم سبقت میگیره و تا ورودی رو سریع طی میکنه، در رو برام باز میکنه:
    - سریع باش!
    از کنارش رد میشم و میرم تو، میخوام کتش رو بهش پس بدم؛ نمیخوادی میگه و به سرعت از جلوی چشمهام محو میشه!

    ***

    رادان:

    تمام بدنم داغ بود، انقدر گرم که احساس میکردم حرارت از بدنم بیرون میزنه! به سختی خودم رو کنترل کرده بودم که وقتی چشم هاش بسته بود کار غیر معقولی انجام ندم. با بدبختی جلوی خودم رو گرفتم که وقتی اونطور تو اون لحظه با اون بدن ظریف و لرزش های خفیفش جلوم ایستاده بود، محکم به آغـ*ـوش نکشمش، مدام به موهام چنگ میزدم. اشتباه کرده بودم! نباید جلوی خودم رو میگرفتم، باید هر کاری که میخواستم رو انجام میدادم! احساس درد و خفگی ؛ اما.. اما خوشحال بودم که وجودم رو شکر کرده بود. قند توی دلم آب شد وقتی که دستم رو گرفته بود، وقتی که صدام زده بود! حتی وقتی که گفته بود تا ورودی همراهش برم. لحظه ای که دستور داد از جام تکون نخورم، مدام همه و همش رو توی ذهنم تکرار میکردم! حتی لحظه ای که لبه های کتم رو با دستاش گرفت و دور خودش پیچید!
    ساعت هشت بیدار شدم، سریع دوش گرفتم، نون تازه خریدم و رفتم ساختمونشون! پایین که کسی نبود، مشغول اماده کردن صبحانه شدم، انگار همه نگرانی و ناراحتی هام از بین رفته بود و انگار حس خوبی که از دیشب داشتم قرار نبود هیچ وقت تموم بشه!

    ***

    نقره:

    دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار بلند شدم و نشستم. این دو روز همش با جیغ های فرناز از خواب بیدار میشدم!
    فرناز پریشون امد تو اتاق، نالیدم:
    - چته!
    ترسیده گفت:
    - یه مرد پایینه..
    سرم رو تکون دادم:
    - رادانو میگی!
    سرش رو تند تند تکون داد:
    - خب؟
    از بی تفاوتیم حرصش گرفته بود:
    - منو دید!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    یک نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم:
    - چیه خب؟ نکنه فکر کردی نامرئی؟؟
    موهاش رو با حرص کشید:
    - موهام رو دید..
    نمیفهمیدم چی میگه:
    - خب موهاتم نامرئی نی.
    یه اه گفت و رفت بیرون. تازه داشتم میفهمیدم چی میگه بلند شدم رفتم دستشویی. همین جور که از پله ها میرفتم پایین به کار و حرف های فرناز میخندیدم. رو پله ها ایستادم چرخیدم و از اینه کنار به خودم نگاه کردم. یک تاپ پاره پوره با شورت یک وجبی! دوباره به راه رفتنم ادامه دادم؛ اونوقت فرناز فقط بخاطر موهاش اون داد و هوار رو راه انداخته بود؟ بلند گفتم:
    - سلام صبح بخیر!
    رادان برگشت سمتم. یکم مکث کرد؛ سلام کرد و دوباره مشغول چای ریختن شد. این چش شده بود؟
    - تو هم فکر میکردی نامرئی؟!
    بدونه اینکه برگرده گفت:
    - چی؟
    - هیچی بابا.
    و پشت میز نشستم. رادان لیوان چای رو گذاشت جلوم و نشست؛
    - اخجون نون بربری! داغه!
    سرش رو تکون داد؛ چند دقیقه بعد فرنازم اومد و اروم سلام کرد، نشست صبحونش رو بخوره، نگاهم رو انداختم بهش! شلوار، بلیز استین بلند ، حتی خود لباس هم بلند بود! و شال! شونه هام رو انداختم بالا و دوباره مشغول خوردن شدم؛ صدای زنگ در بلند شد سریع دویدم سمت ایفون مسیح بود! ساعت رو نگاه کردم نه و پنج دقیقه بود. پاک قرارمون رو یادم رفته بود!

    ***

    رادان:

    صدای آرومش میتونست به تنهایی تمام انرژیم رو ازم بگیره؛
    - مسیـح! خواب موندم وایسا اومدم!!
    برگشت سمت مون:
    - من قرار دارم باید برم!
    دیگه نتونستم بخورم. بلند شدم و از ساختمون اومدم بیرون. من هرکاری میکردم اون باز هم برای مسیح بود؛ مسیح یه مرد ایده عال بود نه من؛ من نه درس خوندم، نه پول دارم، نه خارج از کشور رفتم، نه کار خاص و دهن پر کنی دارم، نه هیچ چیز دیگه ای! من هیچی نیستم! کاش هیچ وقت این مسیح لعنتی نمیومد! کاش من انقدر با نقره فاصله نداشتم! در باز شد و نقره به سمت خروجی دوید وسطای راه ایستاد:
    - رادان زنگ بزن هوراد بیاد پیش فرناز!
    چی؟! نقره دوباره داد زد:
    - برگشتم واست توضیح میدم!
    رفت! احتیاجی به توضیح نبود. میتونستم حدس بزنم چه خبره حتما هوراد با فرناز رابـ ـطه داره. به سمت در راه افتادم و زنگ زدم به هوراد؛
    - به سلام رادان خان، خوبی داداش!؟
    معلوم بود حالش خوبه اما من حوصله نداشتم:
    - هوراد فرناز خونه تنهاس بیا.. فعلا ‌!
    و قطع کردم! در بیرون رو باز کردم. سرم رو که اوردم بالا نگاهم افتاد بهشون که هنوز اونجا بودند. داغ شدم! میخواستم برم بیرون؛ میخواستم حمله کنم بهش، بگیرم بزنمش! اما نرفتم، به جاش برگشتم تو و در رو محکم بستم. اون مرتیکه داشت چه غلطی میکرد؟ به در تکیه دادم و سُر خردم و روی زمین تقریبا ولو شدم! حس کردم دیگه قلبم نمیزنه! اون صحنه لعنتی جلوی چشم هام روی تکرار بود! زل زدم به پنچره اتاقش! کاش نقره الان اونجا بود و به من خیره بود، مثل همیشه! شاید ده دقیقه همون جوری نشستم. کم کم بلند شدم؛ در رو باز کردم و از خونه زدم بیرون، همین جور تو خیابون ها راه میرفتم. دستم رو محکم مشت کردم! من با چی دلم خوش بود و اون مرتیکه! لعنت بهش!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    راه میرفتم و فحش میدادم بهش. انقدر راه رفته بودم، داشتم میمردم، از گشنگی ،تشنگی، خستگی، پا درد! اما هیچ کدوم رو حس نمیکردم. زنگ خونه رو زدم چند دقیقه بعد سعید در رو باز کرد، با دیدنم ترسیده گفت:
    - چت شده داداش؟
    فقط نگاهش کردم؛
    - رادان مردم چه مرگته؟ این چه قیافه ایه؟

    ***

    صورتم رو گرفتم تو دست هام؛
    - دارم دیونه میشم سعید!
    نشستنش کنارم رو حس کردم، ادامه دادم:
    - یکاری کن، دارم دیوونه میشم!
    از لحنش و صداش مشخص بود اون هم بخاطر من ناراحته:
    - اخه داش من، من که بهت گفتم، باید بهش میگفتی!
    بدون توجه به خیسی کف دستم دستم رو از روی صورتم برداشتم و صاف نشستم:
    - نمیخواستم اذیت شه بخاطر من..
    با دستم گلوم رو فشار دادم:
    - فکرشم نمیکردم، بودن یه نفر دیگه تو زندگیش انقدر داغونم کنه!

    ***

    نقره:

    مسیح رانندگی میکرد و من با انگشت هام بر میرفتم،
    - چیزی شده خانم!؟
    با صداش سرم و اوردم بالا. تردید داشتم بگم یا نه!
    - اگه چیزی اذیتت میکنه بگو!
    با دست راستش دوتا دست هام رو تو دستش گرفت!
    - نمیخوام خانم ساکت باشها!
    به جای انگشت های دست خودم شروع کردم با انگشت های مسیح بازی کنم؛
    - ام.. میگم!
    سریع گفت:
    - جانم؟
    - دستبند من خونه ات جامونده!؟
    برگشت چند ثانیه متعجب بهم خیره شد و دوباره به رو برو. ادامه دادم:
    - سامان گفت تو گفتی!
    بدون مکث گفت:
    - نه! من نگفتم جا مونده، گفتم واسه نقره اس!
    لب هام رو روی هم فشار دادم:
    - پس چرا ندادیش بهم؟!
    چهره اش توهم بود:
    - دادم درستش کنن یکی از سنگ هاش شکسته بود، سامان فوضول متوجه نشده بود!؟
    سرم رو انداختم پایین:
    - خو نگرانمه! ازش دلخور نشو!
    داد نزد اما بلند گفت:
    - غلط کرده، من فقط باید نگرانت باشم، فهمیدی!؟
    نفسش رو با حرص داد بیرون و گفت:
    - از یه پیج دست ساز سفارش دادم منتهی رسید دستم، یکی از سنگهاش شکسته بود. برای همین من براشون فرستادم.. حتی خودم حضوری هم رفتم.. ولی بخاطر تعطیلات کار نمیکنند!!
    چند ثانیه بینمون سکوت بود تا دوباره مسیح شکست:
    - میخواستم امروز بهت یه خبر خوب بدم!
    خوشحال سرم رو اوردم بالا:
    - آخجون چی؟
    - قراره چند روز دیگ بریم شیراز!
    لبخندم کم کم محو شد! خبر خیلی خوبی بود! پس چرا من خوشحال نشدم؟

    ***

    ساک های خرید رو گذاشتم رو تخت:
    - این هوراد که نیست باز!
    فرناز لبش رو گاز گرفت:
    - چرا تا همین یه ساعت پیش بود، گفت شام رو میره خونه که بهش گیر ندن!
    بعد اومد پیشم روی تخت نشست:
    - دوباره چیزی خریدی؟
    سرم رو تکون دادم:
    - اما یه دونه اشم به سلیقه ی من نی!
    فرناز تند تند خریدهارو باز می کرد. غر زدم:
    - این مسیح خیلی بد سلیقه اس.. چیزی خوردی خودت؟
    سرش رو تکون داد، بعد یکی از لباس هارو گرفت بالا:
    - این یکی که خوبه!
    سرم رو تکون دادم:
    - اره فقط همون خوبه که من رنگش رو دوست ندارم!
    خندید:
    - چقدر ایراد میگیری!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    با حرص گفتم:
    - اخه اینا چی اند؟
    و اون باز به حرص خوردن من خندید؛ تمام بدنم از خستگی درد میکرد، خریدهارو ریختم روی زمین و روی تخت دراز کشیدم:
    - رادان خونشونه؟
    فرنازهم کنارم دراز کشید:
    - نه صبحی باتو رفت بیرون و هنوزم نیومده..
    با حرف فرناز نگران شدم! یعنی کجا رفته؟ خواسته فرناز و هوراد راحت باشن؟ قضیه اونارو به کسی نگه! نه همچین ادمی نی.

    ***

    از گردن درد بلند شدم؛ مانتوم رو در آوردم و شلوارم رو با یه شلوارک عوض کردم، خواستم دوباره برم سمت تخت که صدای بسته شدنِ بلندِ در اومد، انقد بلند بود که حتی به اتاق هم رسید! با ترس رفتم سمت پنجره، یکم طول کشید تا هیکل رادان رو تو تاریکی تشخیص بدم. این رادان دیوونه ام قراره هرشب من رو زهره ترک کنه!
    به ساعت رو میز نگاه کردم دو شب بود! الان اومده خونه؟! عصبی شدم، شاید هم نگران! سریع از اتاق زدم بیرون، رفتم پایین. وقتی داشتم میدویدم پام پیچ خورد. دلم برای یه لحظه ضعف رفت، یکم که گذشت روش راه رفتم. انقدری درد نداشت که نتونم راه برم! من هم بیخیال درد جزئیش شدم. در رو که باز کردم باد سرد خورد به صورتم. از دور دیدمش داشت میرفت سمت خونه اشون، مشخص بود تعادل نداره! دلم شور زد.. همچین چیزی محال بود، داشتم اشتباه میکردم! سریع دوییدم:
    - رادان!
    ایستاد، تا نزدیکش رسیدم، بلند گفتم:
    - هیچ معلومه کجا بودی ساعت رو نگاه کردی؟
    برگشت سمتم! یه لبخند کشیده روی لب هاش نشست؛ اصلا به داد و هوارم اهمیت نداد:
    - تو چرا بیداری؟
    لحنش لحن آدم هوشیار نبود. اومد سمتم:
    - تو خوبی رادان؟
    سرش رو تکون داد ولی معلوم بود خوب نی! نزدیک بود بیوفته سریع رفتم سمتش و بازوش رو گرفتم:
    - این چه کاریه کردی اخه؛ کجا بودی تا الان؟!
    صورتش تو یک وجبی صورتم بود، چشم هاشم بسته بود. تکونش دادم:
    - باتوام رادان..!
    پلک هاش رو نصفه نیمه باز کرد:
    - سرده!
    با حرص گفتم:
    - بهتر ! بلکم هوش و حواست برگرده!
    حس میکردم تمام وزنش رو منه و هر لحظه ممکنه دوتاییمون پخش زمین شیم؛ دوباره تکونش دادم:
    - باشه بیا بریم تو!
    و سعی کردم که به سمت خونه اشون ببرمش، درو باز کردم و بردمش تو خونه و نشوندمش کنار بخاری:
    - بشین تا بیام!!
    رفتم تو اتاقش و بالشتو پتوش رو از روی تخت برداشتم و اومدم بیرون تکیه داده بود به دیوار پشتش، رفتم پیشش بالشت رو گذاشتم رو زمین:
    - بخواب رادان!
    دراز کشید پتو رو هم کشیدم روش، خواستم بلند شم که صدام زد:
    - نقره.!
    خیره بهش منتظر موندم تا حرفش رو بزنه. چشم هاش رو دوباره نیمه باز کرد:
    - میدونی یه چیو؟
    هی صداش آروم تر میشد صورتم رو بردم جلو تر:
    - چی شده رادان؟!
    صداش خیلی اروم تر از قبل بود، انگار که فقط لب میزد:
    - خیلی دوست دارم!
    قلبم شروع به سرو صدا کرد.
    - دوست دارم نقره!
    آب دهنم رو قورت دادم:
    - منم دوست دارم رادان!
    اما دیگه پلکاش روی هم بود. آروم صداش زدم:
    - رادان
    انگار واقعا خوابش بـرده بود! خواستم بلند شم که چشم هام به دستش خورد. با دست چپش گوشه لباسم رو گرفته بود. دوباره جمله ای که گفته بود تو سرم پیچید؛ نمیدونم چرا ذهنم الکی درگیر کلمه هایی که رادان گفته بود شده بود! حتی مطمئن نبودم که همچین چیزی گفت یا فقط یه خیال بوده! اما مطمئنم، مطمئنم اونا را درست شنیدم، رادان گفته بود خیلی دوستم داره! اره همین رو گفته بود! اما چرا؟ چرا همچین حرفی رو زده بود؟ چون حالش دسته خودش نبوده یچیزی گفته؟ این حرفش بدجور من رو بهم ریخته بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    از خونه اشون در اومدم و شروع به کلنجار با خودم! احساس عجیب و غریبی داشتم، از اینکه رادان این حرف رو زده بود! اگه واقعا رادان منو دوست داشت! خب معلومه که دوستت داره پس بهتره پیش خودت توهم نزنی نقره! اما حتی اگه منظورش خوش اومدن و دوست داشتن ساده ام بود،چرا من رو انقدر بهم ریخته بود؟

    ***

    رادان:

    چشم هام رو باز کردم؛ بوی عطره نقره تو ریه هام پیچید. سرم بدجور درد میکرد! صدای تق تق در اومد. سرم رو گرفتم تو دستام و تو جام نشستم؛ من چرا اینجا خوابیدم؟
    - اقا رادان..!
    برگشتم سمت در. صدای نقره که نی پس کیه؟ بلند شدم و به سختی همین جور که چشم‌هام رو با انگشتم فشار میدادم، رفتم سمت در؛ در رو باز کردم، فرناز با چهره نگران پشت در بود با دیدنم سرش رو انداخت پایین:
    - ببخشید بیدارتون کردم!
    - عیب نداره اتفاقی افتاده؟
    با یاد آوری اتفاقی که افتاده دوباره پریشون شدو شروع کرد تند تند حرف زدن:
    - وای اره نقره پاش کبود شده. باید ببریمش دکتر!
    ابروهام رو انداختم بالا:
    - کبود شده ؟ چرا؟
    - اره.. نمیدونیم صبح که بیدار شدیم، گفت نمیتونه پاشو تکون بده بعد دیدیم کبود شده! فکر کنم مچش در رفته!
    سرم تکون دادم:
    - باشه شما برید الان من میام!
    خودش دویید سمت ساختمون. رفتم دستشویی صورتم رو شستم موهای نامرتبم رو شونه کردم و اومدم بیرون؛ سرم درد میکرد و نگران نقره بودم. باز هم دلیل این همه لفت دادن رو نمیدونستم. از پله ها که بالا میرفتم نقره رو صدا زدم:
    - نقره کجایی؟
    اون هم من و صدا زد. رفتم سمت اتاقش تو چهارچوب در یک لنگه پا ایستاده بود؛ اخم کردم:
    - چیشده دوباره!؟
    صورتش اخمالو بود:
    - هیچی نی فرناز بیخودی شلوغش کرده!
    رفتم سمتش و بازوش رو گرفتم:
    - وایسا رو پات..!
    کمی تردید کردو بالاخره پاش رو رو زمین گذاشت. چهره اش جمع شد، سری تکون دادم و کمکش کردم راه بیاد. خودش شروع به حرف زدن کرد:
    - صبح که بیدار شدم دیدم کبود شده. اما فکر نکنم چیز جدیی باشه چون زیاد درد نمیکنه!
    به سمت نشیمن رفتیم. نقره نشست رو مبل و پاش رو گذاشت رو میز منم کنارش نشستم:
    - چه بلایی سر پات اوردی؟
    دوباره چهره اش گرفته شد:
    - خودت چه بلایی سر خودت آورده بودی؟ فکر میکردم اینا آشغالاً و بمیریم لب بهشون نمیزنی!
    سرم تیر کشید.
    - اون چه وضع احمقانه ای بود؟ توهم مثل من کار یاد گرفتی؟ کوش اون همه ادعات.؟ میخوای از من مراقبت کنی! ولی یهو ساعت ۲ شب میای خونه اونم با چه وضعی!
    با این حرفایی که میزد معلوم بود بدجور ازم عصبانی شده! اشتباه کرده بودم! اما کاش میدونست همه اش تقصیر خودشه! تقصیر اون بود که من قواعدم رو زیر پا گذاشته بودم! اخم کرد:
    - نمیخوای جواب بدی رادان؟
    با فاصله ازش نشستم رو کاناپه و مچ پاش رو تو دست هام گرفتم؛ چی باید بهش میگفتم؟ میگفتم داغون بودم چون... اه لعنتی! فقط میتوپم بهش:
    - نباید میومدی پایین!
    - اصلا معلوم بود چرا ساعت دو اومدی خونه؟
    بهش توجهی نکردم. اصلا نمیخواستم بهش نگاه کنم:
    - به تو ربطی نداره!
    مچ پاش رو تو دستم نرم حرکت دادم:
    - در نرفته.. احتمالا بهش فشار اومده فقط.!
    بلند میشم:
    - باید ببندمش!
    خواستم برم که میگه:
    - گوشیت رو بده من!
    متعجب نگاهش میکنم! دستش رو سمتم گرفته. ناچارا گوشیم رو میدم دستش و ازش فاصله میگیرم. وقتی برگشتم هنوز گوشی دستش بود سر جام نشستم:
    - داری چکم میکنی؟!
    جوابم رو نمیده! همینطور که پاش رو چرب میکنم زیر چشمی بهش نگاه می اندازم.
    - اگه حرفی زدم ناراحت نشو دسته خودم نبوده!
    بی مکث جواب میده:
    - نه چیزی نگفتی!
    بانداژ رو برمیدارم ومشغول بستن دور پاش شدم. حتی خوب یادم نمیومد که دیشب چه اتفاقی افتاده! اصلا یادم نمیومد حرفی به نقره زدم یا نه. ته قلبم احساس درد داشتم، حالا که اون تو نزدیک ترین حالت به من بودو بدون هیچ فکری پاش رو دست من داده بود! گـه گاهی از درد صداش در میومد و من با ارامش بیشتری کارم رو ادامه میدادم!
    - تِلت (تلگرامت) پسورد داره!
    فرناز با سینی صبحانه میاد پیشمون. نقره دوباره میگه:
    - پسوردت رو بگو!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    چپ چپ نگاهش میکنم:
    - چهار تا پنج!
    - چی؟ چرا تاریخ تولد نی؟
    چشم هام رو ریز میکنم:
    - تاریخ تولد خودم رو میذاشتم؟
    بازم حرفی نمیزنه. دور آخر رو میپیچونم و گره میزنم؛
    - نازنین رو میشناسی؟ چقد سوال های چرت پرسیده. به تو چه آخه!
    اصلا حوصله کار هاش رو نداشتم. احساس عجیبی بهش پیداکرده بودم، میپرم بهش:
    - دیشب کار درستی نکردی که اومدی پایین! دیگه ام همچین کاری رو نمیکنی!
    اونم حرصی جوابم رو میده:
    - تو کار درستی کردی؟
    جوابش رو نمیدم!
    - رادان توقع نداشتی تو اون وضع ولت کنم که! اگه تو نسبت به من احساس مسئولیت داری، من هم نگران تو میشم!
    دستم رو میبرم سمتش:
    - گوشیم رو بده!
    دستش رو میکشه عقب:
    - حق نداری از من عصبانی باشی! باید بهم جواب بدی!
    چشمام رو میبندم و نفسم رو فوت میکنم بیرون:
    - ببینم من دیشب حق چیزی رو بهت دادم که انقدر فوضولی میکنی؟
    خم میشه سمتم:
    - رادان! باهام حرف بزن. دیشب چه اتفاقی برات افتاده بود ؟ حواست هست چیکار کردی؟
    از عصبانیت خنده ام میگیره. گوشیم رو از دستش بیرون میکشم و هولش میدم عقب:
    - تو حواست به کارای خودت باشه!
    بلند میشم. فرناز غیبش زده بود، راه میوفتم سمت پله ها. صدای جیغ و دادش میاد:
    - تو آشغال دیگه حق نداری با همچین وضعی پا تو خونه بذاری!

    ***

    نقره:

    رادان که رفت فرناز هم سرو کله اش پیدا شد؛ کنارم نشست:
    - پات بهتره؟
    سرم رو تکون دادم. گفت:
    - حتما اوضاع خوبی نداشته. شاید بهتر بود که با ملایمت باهاش حرف میزدی!
    چهره ام تو هم میره. من میخواستم، اون خودش با من سر رو صدا راه انداخت، فرناز وسط افکارم پرید:
    - کاشکی بهش نمیگفتی من و هورادرو!
    دلش رو قرص میکنم!
    - نگران نباش! رادان امین خانواده ی ماست به کسی چیزی نمیگه..
    بیچاره فرناز هم همش باید نگران باشه که کسی چیزی نفهمه!

    ***

    درد پام بهتر شده بود طوری که میتونستم روش راه برم، اما خوب زیاد که بهش فشار میاوردم تیر میکشید. در رو باز کردم و آروم آروم از پله ها رفتم پایین تا برسم به در ورودی، مسیح هم از پله ها ی جلو ساختمون بالا اومدش، درو باز کردم:
    - سلام خوش اومدی!
    لبخند نسبتاً بزرگی زد و امد سمتم:
    - سلام خانمم پات خوب شدش؟
    من هم لبخند نسبتا بزرگی تحویلش دادم:
    - اوهوم..
    بغلم کرد و سرم رو بوسید. بعد به صندلی های توی تراس اشاره کرد:
    - بیا همین جا بشینیم؛ هوا خوبه..!
    نشستم، اون هم صندلیش رو چسبوند به صندلیم و نشست. نگاهش رو انداخت به پای باندپیچی شده ام:
    - چرا اخه مراقب خودت نیستی؟
    آروم گفتم :
    - هستم..!
    اخم کمرنگی کرد:
    - اره معلومه..
    لبام رو کردم تو دهنم:
    - خشن نشو دیگه!
    متعجب ابروهاش رو انداخت بالا:
    - کی خشن شدم؟
    لبام اویزون شد:
    - الان!
    بالا رو نگاه کردم؛
    - من کجا خشنم نقره خانوم ؟ خشن بودن رو نشونت بدم؟
    خندیدم.
    - الان حالیت میکنم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    خودم رو کشیدم عقب و چشم هام رو بستم:
    - غلط کردم. گـ ـناه دارم!
    دستم رو گرفت و کشید. چشم هام رو باز کردم؛ دو سانتم باهاش فاصله نداشتم؛
    - میدونی چی کشیدم از صبح تا الان؟!
    سرم رو انداختم پایین:
    - ببخشید خو!
    دست هاش رو گذاشت دوطرف صورتم و مجبورم کرد بهش نگاه کنم:
    - معذرت خواهی نکن ؛ فقط مراقب خودت باش!
    پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم:
    - تو با ارزش ترین چیزی هستیی که مسیح داره!
    پلک هام رو آروم روی هم گذاشتم پیشونیم رو بوسید و ولم کرد. صاف نشستم تو جام:
    - ببخشید کسی نی ازت پذیرایی کنه!
    زد تو پیشونیش:
    - اخ اخ منم کلا فراموش کردم برات چیزی بخرم، فقط میخواستم هرچی سریع تر ببینمت!
    با حرفش لبخندم پررنگ تر شد.
    - میخوای برم الان یچی بگیرم؟
    سریع گفتم:
    - نه نه.. نمیخواد!
    - اگه میخوای بگو ها!
    سرم رو به علامت نه تکون دادم و بعد یکم خودم رو کج کردم. سرم رو گذاشتم روی شونه اش.
    - معلوم شد کی برمیگردی فرانسه؟
    دستم رو گرفت تو دستش و گذاشت روی پاش:
    - احتمالا وقتی از شیراز برگردیم؛ میرم فرانسه و شرکت و میسپارم به صاحبش و برمیگردم پیشت. واسه همیشه!
    دستم رو محکم فشار داد؛ پرسیدم:
    - صاحب اصلیش کیه؟
    یکم مکث کردو بعد شروع کرد توضیح دادن:
    - یه خانم! وقتی پدرش فوت کرد این موند و یه شرکت به اون بزرگی چیزیم که بلد نبود. من از وقتی که فرانسه بودم تو شرکت باباش، برای باباش کار میکردم برای همین ازم کمک خواست!
    اخم کردم:
    - همون دختره که تو همه عکس هات پیشته؟
    صدای خنده اش اومد انگشت هاش رو فشار دادم:
    - کوفت..
    - اره همون دختره!
    یعنی واقعا بخاطر من میخواست بیخیال کارش بشه؟ اون هم کاری که این همه ام براش زحمت کشیده و داره میکشه؟
    - مسیح!
    - جونم؟
    خودم رو فشار دادم بهش:
    - پس کارت چی میشه؟!
    نرمی لب هاش رو روی شقیقه ام حس کردم:
    - لازم نی نگران این چیزا باشی!
    دست هاش رو کرد توموهام و بهمشون زد. جیغ زدم، سرم رو از روی شونه اش برداشتم:
    - موهامو خراب کردی!
    خندید؛
    - پاشو الان هوا سرد میشه یخ میکنی!
    از روی صندلی بلند شدم:
    - میخوای بری؟!
    خودش هم بلند شد:
    - اره باید برم؛ دو روز دیگه میخوایم بریم شیرازا! اماده ای؟!
    لب هام رو روی هم فشار دادم سرم رو انداختم پایین اگه میرفتم پس فرناز چی میشد؛ مامانش بهم اعتماد کرده بود؛ تازه رادان بخاطر من از مسافرتش زده بود؛ اه، چیکار باید میکردم؟
    - نگو نمیخوای بیای نقره..
    با حرف مسیح سریع سرم رو اوردم بالا وبه چهره گرفتش نگاه کردم:
    - نمیشه دوروز دیر تر بریم!؟
    اومد جلوم ایستاد، دست هام رو گرفت:
    - چند ماهی باید سختی بکشیم؛ اما قول میدم همه چی خیلی خوب شه خب؟!
    سرم رو تکون دادم؛
    - بهم اعتماد کن نقره؛ من هرکاری واسه داشتنت میکنم! هر کاری!
    خیره بودم به سمت چپ سینش. حتی اگه فقط حرفش رو هم میزد بازهم حس خوبی بهم میداد! فشرده شدم تو آغوشش؛
    - خیلی دوست دارم نقره.
    انگار که تپش های قلبشم میخواست همین رو بهم بفهمونه! منو از خودش جدا کرد:
    - میتونی بری یا کمکت کنم؟!
    لبه پایینم رو فرو بردم تو دهنم:
    - فکر نکنم، پایین اومدنیم داغون شدم!
    مشکوک نگاهم کرد:
    - الان دوساعته ایستادی، چیزیت نی!
    اخم کردم:
    - از پله ها نمیتونم برم بالا، اصن نمیخواد کمکم کنی، خدافظ!
    خندید:
    - پس بیا کولم ببرمت بالا!
    - نمیخوادش
    مردونه خندید. خنده اش دلم رو میبرد، ابروهام رو دادم بالا:
    - میخوام تا دم در بدرقه ات کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    بین ابروهاش خط کم رنگ افتاد:
    - لازم نکرده مگه پات درد نمیکنه؟!
    - نه خوبه!
    یکم نگاه کرد بهم، یه لبخند دندون نما زدم:
    - باشه؟!
    سرش رو تکون داد و با دست راستش دست چپم رو گرفت. دوتاییمون تو سکوت راه میرفتیم و من به مسیح فکر میکردم، به آیندمون، به سختی که میگفت پیش رو داریم و اینکه خواسته بود بهش اعتماد کنم! و حتما مسیح هم به همین ها فکر میکنه دیگه:
    - سرعت حرکتمون نصف شده، بعد میگی پات درد نمیکنه!
    لبم رو گاز گرفتم؛
    - هی من میگم مراقب خودت باش؛ تو اصلا عین خیالت نی!
    لحنش داشت کم کم جدی میشد! سریع گفتم:
    - اخه حس خوبی میده!
    ایستاد، سرم رو انداختم پایین و دوباره افتادم به جون لبم!
    - قربونت بشم من! اخه چقد خانوم من خوبه!
    - تازه میخواستم اتاقمم بهت نشون بدم که نیومدی تو؛ یه ساعت تمام، قبل اینکه بیای داشتم بخاطرت مرتبش میکردم!
    خندیدو دستم رو که تو دستش بود محکم فشرد:
    - ببخشید خانومم، دفعه بعد که اومدم!
    در رو باز کرد، برگشت سمتم:
    - مرسی خانوم خوشگلم!
    منم ازش تشکر کردم واسه ی اینکه به دیدنم اومده بود. خواست بره که صداش زدم، برگشت:
    - توهم مراقب خودت باش!
    - چشم خانمم برو تو!
    برگشت و رفت. من هم برگشتم داخل و در رو بستم. مچ پام دوباره درد گرفته بود! اگه مسیح میفهمید میکشتم! خواستم برم سمت خونه که در باز شد، برگشتم رادان بود، اخم کرده بود، يعني دیده مسیح خونه بوده؟!
    - سلام.
    سرش رو تکون داد. خواست از جلوم رد شه که گفتم:
    - چیزی شده رادان؟
    ایستاد؛ برگشت سمتم:
    - نه؛ مسیح اومده بود پیشت!
    لبم رو گاز گرفتم، پس دیده بودش!
    - اره چند دقیقه اومد بهم سر زد، داخلم نیومد حتی!
    ابروهاش رو داد بالا:
    - دوساعت برای شما چند دقیقه است؟!
    و سریع رفت سمت خونه اشون! چقد سریع گذشته بود! انگار همش چند دقیقه پیشم بود! برگشتم داخل ساختمون و رفتم تو اتاقم، باند پام رو باز کردم، کبودیش کمتر شده بود. رادان.. بعد از اون شب بیشتر به رفتار هاش و کار هاش دقت میکردم. میخواستم مطمئن بشم اشتباه میکنم. اما دوباره رفتار عجیبش بخاطر امدن مسیح دلم رو تکون داده بود و نمیدونستم باید چکار کنم! باند پام رو دوباره بستم و تو جام دراز کشیدم، شب قبل خواب مسیح بهم زنگ زدو گفت قراره جلسه ای که میخواد تو شیراز برگذار شه رو دو روز بندازن عقب و من بتونم باهاش برم! وقتی شنیدم هم خوشحال شدم و هم خیالم راحت شد!

    ***

    از پله ها پایین اومدم ، فرناز جلوی تی وی نشسته بود، با صدای پاهام برگشت سمتم، گفتم :
    - خسته نشدی انقدر فیلم دیدی!؟
    شونه هاش رو انداخت بالا:
    - خب کار دیگه ای ندارم انجام بدم.
    کنارش نشستم:
    - زنگ بزن به این هوراد بگو بیاد مارو ببره بگردونه!
    سرم رو گرفتم تو دستم:
    - اینم شوهره اخه تو داری؟
    - خب اونم کار داره دیگه!
    سرم رو بلند کردم، چپ چپ نگاهش کردم:
    - چه کاری مهمتر از تو!
    لبه پایینش رو گاز گرفت. بلند شدم:
    - الان خودم زنگ میزنم بهش و میگم بیاد. تازه میتونیم به رادانم بگیم بیاد تا من تنها نشم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    میخواستم بیشتر رادان رو زیر نظر بگیرم. باید به خودم ثابت میکردم که اشتباه کردم. تا وقتی که احساس گنگی ته ذهنم میگفت؛ رادان من رو دوست داره باعث بهم ریختن حالم میشد! با امدن هوراد چهارتایی رفتیم بیرون. کمی از زمان رو داخل مجتمع تجاری گشتیم ناهار رو هم تو یک رستوران خاص خوردیم و بعد هم رفتیم تا فیلم ببینیم. من و فرناز وسط نشسته بودیم کنارِ هم. رادان سمت راست من و هورادهم سمت چپ فرناز. یا یک بند فرناز رو ماچ میکرد یا پاپ کورن تو حلقش میریخت، رادانم زل زده بود به رو به روش و فیلم رو نگاه میکرد. به مسیح گفته بودم این چند روز رو قبل از اینکه بریم شیراز با دوست هام میگذرونم و اون هم قبول کرده بود! البته که نمیتونست با من بیرون بیاد چون واقعا کلی کار داشت. قیافه خسته همشون واقعا خنده دار بود! بهشون گفتم که حالا که هوا داره کم کم تاریک میشه بهتره یک سر بریم پارک ارم! اما یهو جیغ همشون در امد، مخصوصا هوراد! اون اصلا ادم گشت و گذار نبود! به هوراد توپیدم:
    - چقدم به تو یکی بد گذشت که حالا نق میزنی !
    ادام رو در اورد و بعد دست فرناز رو گرفت:
    - من و نازی میریم خونه شام درست کنیم. شما هم اگه میخواید برید شهر بازی، برید..
    فرناز زد به هوراد که؛ زشته این چه حرفیه میزنه! رادان اما اصلا عین خیالش نبود و خودش رو قاطی نمیکرد! گفتم:
    - باشه من و رادان میریم شما هم برید خونه!
    از گوشه چشم نگاه کردم به رادان. تا ببینم مخالفت میکنه یا نه! اما خب بازم هیچ حرفی نزد. هوراد زد به شونه اش:
    - خدا قوت مرد! ما که رفتیم!
    و بعد با فرناز سریع غیبشون زد. رادان راه افتاد سمت ماشین. دنبالش رفتم:
    - برگردیم خونه؟
    نیم نگاهی از کنار بهم کرد:
    - مطمئنا که نمیخوای با من بری ارم!
    قدم هام رو بلند تر برداشتم:
    - خب معلومه! با هرکی بشه خوش گذشت، با تو یکی نمیشه!
    از قیافه اش معلوم بود از حرفم خوشش نیومده:
    - خوب میشناسیم!
    تیکه انداخته بود. تو ماشین که نشستم، گفتم:
    - منطوری نداشتم! خواستم شوخی کنم باهات! خودتم میدونی که من میخواستم چهارتایی باهم خوش بگذرونیم. یعنی بیشتر بخاطر فرناز ولی حالا که اون هم خسته بود.. دیگه نمیخواد بریم!
    سرش رو کمی تکون داد:
    - منم فقط خواستم پشت تو باشم که نگفتم بریم خونه!
    قلبم! جدیدا، جدیدا که نه؛ یعنی از اون شب هر وقت در مواجه با رادان قرار میگرفتم. احساس میکردم باعث سوزش قلبم میشه!
    - میخوای بریم پیست دوچرخه! دوچرخه دونفری حالش بیشتره!
    هیچ حرفی نزد!ماشین رو روشن کرد؛ بهش خیره نگاه کردم، قلبم همچنان میسوخت. میخواستم رک و راست ازش بپرسم. بپرسم تو من رو دوست داری؟! اما فقط لب هام رو بیشتر روی هم فشار دادم! دونستن اینکه اون من رو دوست داره یا نه؛ چه فرقی برای من داشت؟
    - یکم میچرخیم و بعد برمیگردیم خونه!
    به پشتی صندلی تکیه دادم و زل زدم بهش یکم که گذشت صداش در امد:
    - چه خبره! خوردی با منو چشمهات !
    میخندم! اخم میکنه:
    - یا صاف بشین یا چشمهات رو ببند!
    صاف میشینم و چشم هام رو میبندم.. کاش خودش بگه که اشتباه کردم! که اشتباه میکنم! ماشین ایستاده بود و من همچنان چشم هام بسته؛
    - عمو یه شاخ گل برا خانمت بخر!
    صدای رادان:
    - برو پسر جون!
    - بخر خانمت عاشقت میشه!
    میخنده:
    - خانمم نی برو گل نمیخوام!
    ول کن نبود:
    - بخر بذار تو دستاش بیدار شه ببینه ذوق میکنه!
    با "نمیخوامی" ماشین رو به حرکت در آورد..
    نه انگار نمیخواست من ذوق بکنم. مطمئنا داشتم اشتباه میکردم! رادان از من مسلما خوشش نمیومد! اون در نهایت عاشق دختری میشد که به خواسته ها و عقایدش نزدیک تر باشه! شاید دختری شبیه به فرناز! من درست مقابل خواسته های اون بودم! پس مطمئنا حرف هاش فقط از تاثیر نوشیدنی بوده و یه مشت اراجیف!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا