داخل شهربازی شدیم و با ذوق به وسیله های شهربازی نگاه کردم آخرین بار سه سال پیش مامان من و آیدا رو آورد ولی من بخاطر اینکه ترس از ارتفاع داشتم همش میرفتم سمت بازی بچه ها ولی نمیذاشتن سوار شم کم مونده بود بگن خانم شما لنگتون درازه برو خجالت و خفت بکش ،سامیار دستم رو توی دستای مردونه اش گرفت و باهم راه افتادیم به سمت وسیله ها که سامیار گفت:چی میخوای سوار بشی؟
آب دهنم رو قورت دادم و لبخند زورکی زدم و گفتم:حالا بیا بریم یه چی بخوریم وقت زیاده تا آخر شب
سری تکون داد که نفس آسوده ای کشیدم من نمیدونم وقتی مثه سگ از ارتفاع میترسم چرا زر میزنم بریم شهربازی ،به سمت مغازه کشوندمش و دوتا پشمک چوبی گرفتیم پشمک و یه قری توی هوا دادم و گفتم:عاشق پشمکم یعنی
سامیار:از من بیشتر دوسش داری؟
نگاهش کردم و نگاهم کرد یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:خودتو با خوراکی مقایسه میکنی؟
یه تیکه از پشمک کند و داخل دهنم گذاشت و گفت:منم خوردنیم دیگه خوشمزه بانمک شیرین...
پریدم وسط حرفشو گفتم:بابا تو خوب تو لواشک اینقد از خودت تعریف نکن میزنم نصفت میکنما
خندید و سری تکون داد یه تیکه بزرگ از پشمک رو گذاشتم پشت لبمو و صورتم رو اینور اونور کردم و گفتم:ببین من پیر بشم خوشگل میشم؟
صورتش جمع شد و گفت:مگه پیر بشی سبیلاتو برنمیداری؟
-نه بابا اونموقع که دیگه شوهر کردی خرت از پل گذشته میتونی حال اینو اون رو بهم بزنی و از دنیات لـ*ـذت ببری
سامیار:واسه اونموقعتم فکر کردی چه کرمی بریزی؟
پشمک بالای لبم رو داخل دهنم گذاشتم و گفتم:آره بابا اون زمان دیگه پام لب گوره باید نهایت لـ*ـذت رو ببرم بنظرم توهم با دندون مصنوعی امتحان کن
پشمکامون رو خوردیم و سامیارو کشون کشون به سمت ماشین برقی ها بردم که با چشمای گشاد گفت:نگو که میخوای سوار اینا بشیم
آستین کتشو کشیدم و ملتمس گفتم:سامیار
پوفی کشید و رفت که بلیط بگیره با بلیط برگشت و دوتایی سوار دوتا ماشین جداگانه شدیم گاز میدادم و همین که نگاه سامیار میکردم دیگه چشم برنمیداشتم و یهو تپ میزدم میخوردم به یه جا...سامیار همینطور که ماشین خودش رو میروند لب زد:رانندگیت بیسته
زبونم رو براش درآوردم و دیگه نگاهش نکردم ولی روندنم به همون شدت افتضاح بود اینجوری بگم دهن ماشین رو سرویس کردم بس کوبیدمش به بقیه ماشین ها و اینور اونور ؛هرچی دقت میکردم بیشتر قهوه ای میکردم بعد از چند دقیقه وقت ماشین بازی تموم شد و همه بیرون اومدیم دستم رو انداختم دور بازو سامیار که گفت:بریم چرخ و فلک
دستم از دور بازوهاش شل شد و کنارم افتاد حتی فکر کردن به اون همه بالا رفتنم حالم رو بد میکرد آب دهنم رو قورت دادم که با تعجب گفت:چت شد؟
صدام رو صاف کردم و سعی کردم به روی خودم نیارم لبخند زدم و گفتم:ذوق زده شدم
اره ارواح امواتت ذوق زده شده سامیار بلیط رو گرفت و توی صف چرخ و فلک وایسادیم چندتا پسر بچه پشت سرمون بودن که گفتم:سامیار این بچه ها ببین چه ذوق دارن بزار بیان جلوی ما وایسن گـ ـناه دارن
سامیار:عزیز من اونام سوار میشن خب
سرم رو به علامت منفی بالا دادم و گفتم:نه بیا و مردی کنیم اینا رو بندازیم جلومون اینا بچه ان ما که بچه نیستیم
قبل از اینکه سامیار حرفی بزنه رو به سه تا پسر بچه گفتم:بیایید شما جلو ما وایسید
یه زن پشت سرشون بود که گفت:واسه چی خانم؟
-شما مادرشونید؟
-بله
اشاره ای به جلوی خودم کردم و گفتم:اختیار دارید شما هم با بچه هاتون بفرمایید
اونا هم از خدا خواسته چهارتایی جلوی ما وایسادن نفسی گرفتم و روبه سامیار گفتم:آدم خوبه یه خورده انسان باشه
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد دوباره خم شدم و به پشت سرمون نگاه کردم که دیدم یه پیرزن پشت سر سامیاره ؛لبخند مهربون نمایی زدم و روبه پیرزن گفتم:مادرجان شما بیایید جلوی ما وایسید
سامیار اخم کرد و گفت:چکار میکنی معلوم هست چته؟
یواش زیر گوش سامیار گفتم:سامیار جان پیره احترامش واجبه زشته پشتت بهشه
دست پیرزن رو گرفتم و آوردم جلوی خودم که گفت:مادر جان اگه اشکال نداره پسرمم بیاد پشت سرم
تند تند سری تکون دادم و گفتم:حتما حتما مادرجان هیچ اشکالی نداره
پسرلنگ درازش اومد و پشت سرش وایساد که پیرزن لبخند مهربونی زد و گفت:خیر از جونیت ببینی مادر
لبخند دندون نمایی زدم و برگشتم و روبه سامیار گفتم:ببین دعا کرد برامون
سامیار سری از تاسف تکون داد و به کفشاش خیره شد یه چند دقیقه همینجور ساکت بودم که دیدم صف داره کم کم میره جلو ؛تندی به پشت سر سامیار نگاه کردم که یه دختر و پسر جوونی بودن و داشتن هی باهم حرف میزدن و معلوم بود دوستن ،روبه دختره با لبخند گفتم:بیایید جلوی ما وایسید
با تعجب نگاهم کردن که گفتم:بیایید دیگه
دختره سریع دست پسر رو گرفت و اومد جلوی ما وایسادن و کلی تشکر کرد با ترس به سامیار نگاه کردم که دیدم عصبی بهم خیره...با تته پته گفتم:جوونن دیگه بزار یه امشب بهشون خوش بگذره
خواستم دوباره به پشت سر سامیار نگاه کنم که بازوم رو عصبی گرفت و گفت:چته تو؟
دست روی یقه کتش کشیدم و گفتم:سامیار جان من دارم فرهنگ سازی میکنم که ملت یاد بگیرن به جای اینکه حق همو زیر پا بزارن به جاش بهم دیگه حق خودشون رو بدن
چشم غره ای برام رفت و گفت:لازم نکرده فرهنگ سازی کنی رسیدیم ته صف خانم با فرهنگ
آب دهنم رو قورت دادم و لبخند زورکی زدم و گفتم:حالا بیا بریم یه چی بخوریم وقت زیاده تا آخر شب
سری تکون داد که نفس آسوده ای کشیدم من نمیدونم وقتی مثه سگ از ارتفاع میترسم چرا زر میزنم بریم شهربازی ،به سمت مغازه کشوندمش و دوتا پشمک چوبی گرفتیم پشمک و یه قری توی هوا دادم و گفتم:عاشق پشمکم یعنی
سامیار:از من بیشتر دوسش داری؟
نگاهش کردم و نگاهم کرد یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:خودتو با خوراکی مقایسه میکنی؟
یه تیکه از پشمک کند و داخل دهنم گذاشت و گفت:منم خوردنیم دیگه خوشمزه بانمک شیرین...
پریدم وسط حرفشو گفتم:بابا تو خوب تو لواشک اینقد از خودت تعریف نکن میزنم نصفت میکنما
خندید و سری تکون داد یه تیکه بزرگ از پشمک رو گذاشتم پشت لبمو و صورتم رو اینور اونور کردم و گفتم:ببین من پیر بشم خوشگل میشم؟
صورتش جمع شد و گفت:مگه پیر بشی سبیلاتو برنمیداری؟
-نه بابا اونموقع که دیگه شوهر کردی خرت از پل گذشته میتونی حال اینو اون رو بهم بزنی و از دنیات لـ*ـذت ببری
سامیار:واسه اونموقعتم فکر کردی چه کرمی بریزی؟
پشمک بالای لبم رو داخل دهنم گذاشتم و گفتم:آره بابا اون زمان دیگه پام لب گوره باید نهایت لـ*ـذت رو ببرم بنظرم توهم با دندون مصنوعی امتحان کن
پشمکامون رو خوردیم و سامیارو کشون کشون به سمت ماشین برقی ها بردم که با چشمای گشاد گفت:نگو که میخوای سوار اینا بشیم
آستین کتشو کشیدم و ملتمس گفتم:سامیار
پوفی کشید و رفت که بلیط بگیره با بلیط برگشت و دوتایی سوار دوتا ماشین جداگانه شدیم گاز میدادم و همین که نگاه سامیار میکردم دیگه چشم برنمیداشتم و یهو تپ میزدم میخوردم به یه جا...سامیار همینطور که ماشین خودش رو میروند لب زد:رانندگیت بیسته
زبونم رو براش درآوردم و دیگه نگاهش نکردم ولی روندنم به همون شدت افتضاح بود اینجوری بگم دهن ماشین رو سرویس کردم بس کوبیدمش به بقیه ماشین ها و اینور اونور ؛هرچی دقت میکردم بیشتر قهوه ای میکردم بعد از چند دقیقه وقت ماشین بازی تموم شد و همه بیرون اومدیم دستم رو انداختم دور بازو سامیار که گفت:بریم چرخ و فلک
دستم از دور بازوهاش شل شد و کنارم افتاد حتی فکر کردن به اون همه بالا رفتنم حالم رو بد میکرد آب دهنم رو قورت دادم که با تعجب گفت:چت شد؟
صدام رو صاف کردم و سعی کردم به روی خودم نیارم لبخند زدم و گفتم:ذوق زده شدم
اره ارواح امواتت ذوق زده شده سامیار بلیط رو گرفت و توی صف چرخ و فلک وایسادیم چندتا پسر بچه پشت سرمون بودن که گفتم:سامیار این بچه ها ببین چه ذوق دارن بزار بیان جلوی ما وایسن گـ ـناه دارن
سامیار:عزیز من اونام سوار میشن خب
سرم رو به علامت منفی بالا دادم و گفتم:نه بیا و مردی کنیم اینا رو بندازیم جلومون اینا بچه ان ما که بچه نیستیم
قبل از اینکه سامیار حرفی بزنه رو به سه تا پسر بچه گفتم:بیایید شما جلو ما وایسید
یه زن پشت سرشون بود که گفت:واسه چی خانم؟
-شما مادرشونید؟
-بله
اشاره ای به جلوی خودم کردم و گفتم:اختیار دارید شما هم با بچه هاتون بفرمایید
اونا هم از خدا خواسته چهارتایی جلوی ما وایسادن نفسی گرفتم و روبه سامیار گفتم:آدم خوبه یه خورده انسان باشه
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد دوباره خم شدم و به پشت سرمون نگاه کردم که دیدم یه پیرزن پشت سر سامیاره ؛لبخند مهربون نمایی زدم و روبه پیرزن گفتم:مادرجان شما بیایید جلوی ما وایسید
سامیار اخم کرد و گفت:چکار میکنی معلوم هست چته؟
یواش زیر گوش سامیار گفتم:سامیار جان پیره احترامش واجبه زشته پشتت بهشه
دست پیرزن رو گرفتم و آوردم جلوی خودم که گفت:مادر جان اگه اشکال نداره پسرمم بیاد پشت سرم
تند تند سری تکون دادم و گفتم:حتما حتما مادرجان هیچ اشکالی نداره
پسرلنگ درازش اومد و پشت سرش وایساد که پیرزن لبخند مهربونی زد و گفت:خیر از جونیت ببینی مادر
لبخند دندون نمایی زدم و برگشتم و روبه سامیار گفتم:ببین دعا کرد برامون
سامیار سری از تاسف تکون داد و به کفشاش خیره شد یه چند دقیقه همینجور ساکت بودم که دیدم صف داره کم کم میره جلو ؛تندی به پشت سر سامیار نگاه کردم که یه دختر و پسر جوونی بودن و داشتن هی باهم حرف میزدن و معلوم بود دوستن ،روبه دختره با لبخند گفتم:بیایید جلوی ما وایسید
با تعجب نگاهم کردن که گفتم:بیایید دیگه
دختره سریع دست پسر رو گرفت و اومد جلوی ما وایسادن و کلی تشکر کرد با ترس به سامیار نگاه کردم که دیدم عصبی بهم خیره...با تته پته گفتم:جوونن دیگه بزار یه امشب بهشون خوش بگذره
خواستم دوباره به پشت سر سامیار نگاه کنم که بازوم رو عصبی گرفت و گفت:چته تو؟
دست روی یقه کتش کشیدم و گفتم:سامیار جان من دارم فرهنگ سازی میکنم که ملت یاد بگیرن به جای اینکه حق همو زیر پا بزارن به جاش بهم دیگه حق خودشون رو بدن
چشم غره ای برام رفت و گفت:لازم نکرده فرهنگ سازی کنی رسیدیم ته صف خانم با فرهنگ
آخرین ویرایش: