کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
داخل شهربازی شدیم و با ذوق به وسیله های شهربازی نگاه کردم آخرین بار سه سال پیش مامان من و آیدا رو آورد ولی من بخاطر اینکه ترس از ارتفاع داشتم همش میرفتم سمت بازی بچه ها ولی نمیذاشتن سوار شم کم مونده بود بگن خانم شما لنگتون درازه برو خجالت و خفت بکش ،سامیار دستم رو توی دستای مردونه اش گرفت و باهم راه افتادیم به سمت وسیله ها که سامیار گفت:چی میخوای سوار بشی؟
آب دهنم رو قورت دادم و لبخند زورکی زدم و گفتم:حالا بیا بریم یه چی بخوریم وقت زیاده تا آخر شب
سری تکون داد که نفس آسوده ای کشیدم من نمیدونم وقتی مثه سگ از ارتفاع میترسم چرا زر میزنم بریم شهربازی ،به سمت مغازه کشوندمش و دوتا پشمک چوبی گرفتیم پشمک و یه قری توی هوا دادم و گفتم:عاشق پشمکم یعنی
سامیار:از من بیشتر دوسش داری؟
نگاهش کردم و نگاهم کرد یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:خودتو با خوراکی مقایسه میکنی؟
یه تیکه از پشمک کند و داخل دهنم گذاشت و گفت:منم خوردنیم دیگه خوشمزه بانمک شیرین...
پریدم وسط حرفشو گفتم:بابا تو خوب تو لواشک اینقد از خودت تعریف نکن میزنم نصفت میکنما
خندید و سری تکون داد یه تیکه بزرگ از پشمک رو گذاشتم پشت لبمو و صورتم رو اینور اونور کردم و گفتم:ببین من پیر بشم خوشگل میشم؟
صورتش جمع شد و گفت:مگه پیر بشی سبیلاتو برنمیداری؟
-نه بابا اونموقع که دیگه شوهر کردی خرت از پل گذشته میتونی حال اینو اون رو بهم بزنی و از دنیات لـ*ـذت ببری
سامیار:واسه اونموقعتم فکر کردی چه کرمی بریزی؟
پشمک بالای لبم رو داخل دهنم گذاشتم و گفتم:آره بابا اون زمان دیگه پام لب گوره باید نهایت لـ*ـذت رو ببرم بنظرم توهم با دندون مصنوعی امتحان کن
پشمکامون رو خوردیم و سامیارو کشون کشون به سمت ماشین برقی ها بردم که با چشمای گشاد گفت:نگو که میخوای سوار اینا بشیم
آستین کتشو کشیدم و ملتمس گفتم:سامیار
پوفی کشید و رفت که بلیط بگیره با بلیط برگشت و دوتایی سوار دوتا ماشین جداگانه شدیم گاز میدادم و همین که نگاه سامیار میکردم دیگه چشم برنمیداشتم و یهو تپ میزدم میخوردم به یه جا...سامیار همینطور که ماشین خودش رو میروند لب زد:رانندگیت بیسته
زبونم رو براش درآوردم و دیگه نگاهش نکردم ولی روندنم به همون شدت افتضاح بود اینجوری بگم دهن ماشین رو سرویس کردم بس کوبیدمش به بقیه ماشین ها و اینور اونور ؛هرچی دقت میکردم بیشتر قهوه ای میکردم بعد از چند دقیقه وقت ماشین بازی تموم شد و همه بیرون اومدیم دستم رو انداختم دور بازو سامیار که گفت:بریم چرخ و فلک
دستم از دور بازوهاش شل شد و کنارم افتاد حتی فکر کردن به اون همه بالا رفتنم حالم رو بد میکرد آب دهنم رو قورت دادم که با تعجب گفت:چت شد؟
صدام رو صاف کردم و سعی کردم به روی خودم نیارم لبخند زدم و گفتم:ذوق زده شدم
اره ارواح امواتت ذوق زده شده سامیار بلیط رو گرفت و توی صف چرخ و فلک وایسادیم چندتا پسر بچه پشت سرمون بودن که گفتم:سامیار این بچه ها ببین چه ذوق دارن بزار بیان جلوی ما وایسن گـ ـناه دارن
سامیار:عزیز من اونام سوار میشن خب
سرم رو به علامت منفی بالا دادم و گفتم:نه بیا و مردی کنیم اینا رو بندازیم جلومون اینا بچه ان ما که بچه نیستیم
قبل از اینکه سامیار حرفی بزنه رو به سه تا پسر بچه گفتم:بیایید شما جلو ما وایسید
یه زن پشت سرشون بود که گفت:واسه چی خانم؟
-شما مادرشونید؟
-بله
اشاره ای به جلوی خودم کردم و گفتم:اختیار دارید شما هم با بچه هاتون بفرمایید
اونا هم از خدا خواسته چهارتایی جلوی ما وایسادن نفسی گرفتم و روبه سامیار گفتم:آدم خوبه یه خورده انسان باشه
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد دوباره خم شدم و به پشت سرمون نگاه کردم که دیدم یه پیرزن پشت سر سامیاره ؛لبخند مهربون نمایی زدم و روبه پیرزن گفتم:مادرجان شما بیایید جلوی ما وایسید
سامیار اخم کرد و گفت:چکار میکنی معلوم هست چته؟
یواش زیر گوش سامیار گفتم:سامیار جان پیره احترامش واجبه زشته پشتت بهشه
دست پیرزن رو گرفتم و آوردم جلوی خودم که گفت:مادر جان اگه اشکال نداره پسرمم بیاد پشت سرم
تند تند سری تکون دادم و گفتم:حتما حتما مادرجان هیچ اشکالی نداره
پسرلنگ درازش اومد و پشت سرش وایساد که پیرزن لبخند مهربونی زد و گفت:خیر از جونیت ببینی مادر
لبخند دندون نمایی زدم و برگشتم و روبه سامیار گفتم:ببین دعا کرد برامون
سامیار سری از تاسف تکون داد و به کفشاش خیره شد یه چند دقیقه همینجور ساکت بودم که دیدم صف داره کم کم میره جلو ؛تندی به پشت سر سامیار نگاه کردم که یه دختر و پسر جوونی بودن و داشتن هی باهم حرف میزدن و معلوم بود دوستن ،روبه دختره با لبخند گفتم:بیایید جلوی ما وایسید
با تعجب نگاهم کردن که گفتم:بیایید دیگه
دختره سریع دست پسر رو گرفت و اومد جلوی ما وایسادن و کلی تشکر کرد با ترس به سامیار نگاه کردم که دیدم عصبی بهم خیره...با تته پته گفتم:جوونن دیگه بزار یه امشب بهشون خوش بگذره
خواستم دوباره به پشت سر سامیار نگاه کنم که بازوم رو عصبی گرفت و گفت:چته تو؟
دست روی یقه کتش کشیدم و گفتم:سامیار جان من دارم فرهنگ سازی میکنم که ملت یاد بگیرن به جای اینکه حق همو زیر پا بزارن به جاش بهم دیگه حق خودشون رو بدن
چشم غره ای برام رفت و گفت:لازم نکرده فرهنگ سازی کنی رسیدیم ته صف خانم با فرهنگ
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    دپرس برگشتم و به چرخ و فلک گنده نگاه کردم هرچند ثانیه یه بار برمیگشتم که یکی دیگه رو بیارم جلومون ولی سامیار هیکل گنده اشو مینداخت جلوی دیدمو نمیذاشت ناچار برگشتم و قبول کردم که نمیشه با سرنوشت جنگید‌ چند دقیقه بعد به چرخ و فلک رسیدیم و سوار یکی از کوپه هاش شدیم ؛با ترس و لرز سوار شدم و سامیار یه ورش نشست و منم یه ورش ،هرچقدر چرخ و فلک بالا میرفت منم هرچی خورده بودم بیشتر بالا میومد ،یواش یواش چرخ فلک بالا رفت تا رسیدیم به اون نوکش ؛قلبم تند تند میزد آب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو بستم که صدای نگران سامیار رو شنیدم:آهو خوبی؟
    با چشم بسته لبخندی زدم و گفتم:عالیه ام
    سامیار:پس چرا چشماتو بستی؟
    با همون لبخند زورکی و چشمای بسته دستم رو به صورت دعا گرفتم بالا و گفتم:دارم واسه ی رها دعا میکنم میدونی سامیار حس میکنم به خدا نزدیکترمو دعام میگیره
    سامیار:چرا چرت میگی
    -دارم دعا میکنم که امشب از رها خوب نگهداری کنن تا من از عروسی فامیلمون برگردم
    سامیار:خب حالا دعا کردی چشماتو باز کن
    نفسی گرفتم و با حس معنوی خاصی گفتم:من میخوام از این فضای معنوی استفاده کنم و تا وقتی این بالام دعا کنم
    سامیار:همه جا مسخره بازیت رو داری نه؟
    دستم رو به حالت سکوت روی بینیم گذاشتم و گفتم:هیـــــش
    دیگه حرفی نزد و منم چشمام رو باز نکردم تا وقتی که چرخ و فلک نگه داشت و پیاده شدیم همینجور که راه میرفتیم سامیار دستم رو گرفت و مجبورم کرد وایسم با تعجب گفت:چرا اینقد یخ کرده دستت؟
    گیج گفتم:هـــــا؟
    سامیار:میگم چرا اینقد یخ کرده دستت؟
    -باد خورده دستام یخ زدم دیگه
    اخمی کرد و گفت:ببینم تو از ارتفاع میترسی؟
    چشمام رو گشاد کردم و گفتم:چــــــی من؟
    سامیار:آخه یادمه توی شمال سوار تلکابین نشدی
    خندیدم و گفتم:بابا اونموقع میخواستم پیش تو بمونم
    مشکوک نگاهم کرد که گفتم:بخدا نمیترسم اصلا بیا بریم سوار رنجر بشیم بهت ثابت بشه من عاشق ارتفاعم
    سامیار:عه که اینطوریه باشه بریم
    با چشمای گشاد گفتم:کجا؟
    سامیار:سوار رنجر خودت گفتی
    یا خدا حالا من یه زری زدم تو باید باور کنی من نمیترسم ؛خدایا چه غلطی کنم؟خدایا چرا من هروقت قپی میام یه جور ویژه حالم رو میگیری آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:تو که نمیترسی
    سری به علامت نه بالا برد و گفت:درست حدس زدم میترسی نه؟
    به زور پوزخندی روی لبم نشوندم و گفتم:خوراکم رنجره
    یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:ببینیم و تعریف کنیم
    پرو پرو گفتم:ندیده تعریف کن که رنجر از من میترسه نه من از رنجر
    واسه هرکلمه ای که میگفتم هزار بار به غلط کردن میوفتادم خدایا خودت رحمی کن و ضایعم نکن ،خدایا از شر شیطان به تو پناه میبرم به سمت رنجر رفتیم و دقیقا دوتا صندلی دیگه خالی داشت و من و سامیار رو روی صندلی ها نشستیم صدای قلبم رو میشنیدم و داشتم از ترس خیس میکردم خداکنه رنجر خراب بشه منو نبرن لب مرگ ؛خدایا دستگاهش خراب بشه به حق پنج تن...دستام یخ تر از قبل شده بود و میلرزید صدای سامیارو زیر گوشم شنیدم که گفت:خوبی؟
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:عالی بیست بیست
    بمیری آهو بمیری که اینقد ادای خواهر پسر شجاع رو درمیاری سامیار دستای یخم رو توی دستای گرمش گرفت که حس خوبی بهم داد ولی اون ترس لعنتی هنوز سرجاش بود رنجر بالا و بالاتر رفت که کل اجزای بدنم قفل صندلی شده بود گردنم خشک شده بود و فقط روبه رو میپایید دستگاه رفت بالاتر و برعکسمون کرد که یه لحظه حس کردم قلبم نمیزنه تمام زورم رو زدم و دو مترونیم دهنم رو بازکردم و با تمام توانم داد زدم:یــــــــــــــا حسین
    دوباره داد زدم:یـــــــــــــــــا ابوالفضل
    سامیار سعی در آروم کردنم داشت ولی من نمیفهمیدم چی داره میگه فقط داد میزدم...
    -یـــــــــــــــــا خود خدا
    -من مُـــــــــــــــردم
    -آی مـــــــــــــــــــــــــــــــــــردم منو نجات بدین
    -یا نبــــــــــــی
    -اللهم صــــــل علی محمد
    چشمام رو بستم و داد زدم:یـــــــــــــــــــا فاطمه
    میدونستم دارم چرت و پرت میگم ولی از زور ترس نمیتونستم جلوی زبونم رو بگیرم
    -به نام خداوند جان و خرد که ما خشنود باشیم و رستگار
    رنجر میومد پایین و دوباره میرفت بالا و برعکس میشدیم صدای داد سامیار و شنیدم که با عصبانیت فریاد زد:این سگ مصب رو نگهدار، داره سکته میزنه
    ولی اون یارو که مسوولش بود هیچ گوش نمیداد دوباره سامیار داد زد:مرتیکه میگم این بی صاحب موندتو نگه دار بلایی سرش بیاد پدرتو درمیارم نگه دار بی شرف پول کل اینایی که نشستن رو دو برابر میدم نگـــــــــــــــــــــه دار
    چشمام سامیارو چهارتا میدید و دیگه جون داد زدن نداشتم گلوم بدجوری میسوخت و ضربان قلبم بد بالا رفته بود ؛روی صندلی مثل بستنی آب شده شل افتاده بودم و فقط دعا دعا میکردم قبل از اینکه بمیرم تموم بشه سامیار همینجوری داشت داد میزد ولی دستگاه رو نگه نمیداشت ،ده دقیقه بعد رنجرو نگه داشت ولی من خشک شده روی صندلی بودم سامیار سریع از صندلی بلند شد و کمربندی که به صندلی وصل بود رو بالا داد و با نگرانی تکونم داد و گفت:آهو آهو خوبی؟
    خشک شده نگاهش میکردم و زبونم قفل شده بود مسوولش اومد و از سامیار پرسید:وقتی میترسین چرا سوار میشین
    سامیار عصبی یقه یارو گرفت و گفت:مرتیکه الاغ مگه بهت نگفتم نگه دار فقط بلایی سرش بیاد زنده و مرده اتو میارم جلوی چشمت حالا ببین
    قبل از اینکه دعوا شدت بگیره با تمام توانم سعی کردم و از ته حلقم دراومد و بی جون گفتم:سامیار
    سریع یقه یارو ول کرد و تندی اومد سمتم و گفت:جان سامیار حالت خوبه؟
    به زور سری تکون دادم و گفتم:منو از اینجا ببر تورو خدا
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    بسرعت سرش رو انداخت زیر بغلم و از صندلی جدام کرد و جلوی چشمای متعجب مردم از شهربازی بیرون زدیم در جلوی ماشین رو باز کرد و من رو نشوند روی صندلی و همینجور که پاهام از ماشین بیرون بود در ماشین رو باز گذاشت بطری آبی از عقب آورد و جلوی پام روی زانوهاش نشست در بطری رو باز کرد و چسبوند به دهنم ؛آب رو تا نصفه سر کشیدم و کناره های لبم رو پاک کردم نگاه نگرانش هنوز روی صورتم بود از جاش بلند شد که بره بشینه پشت فرمون که دستش رو گرفتم از روی صندلی بلند شدم و کامل از ماشین بیرون اومدم و بغلش کردم چند لحظه بعد دستش رو دور کمرم سفت کرد سرم رو به سـ*ـینه ی مردونش چسبوندم و بغضم شکست چقد خوب بود که سامیار بود ،چقد خوب بود که این آغـ*ـوش بوی امنیت میداد بوی تکیه گاه بودن میداد بوی پناه یه آهوی بی پناه رو میداد بوی آرامش میداد ،اشکام تند تند میریختن ولی نه از ترس نه از ارتفاع از خوشحالی برای داشتنش ؛به عشقم قسم میخوردم که من میجنگم واسه داشتن همچین مردی همچین تکیه گاهی قسم میخوردم دستش رو روی دوتا بازوهام گذاشت و از بغـ*ـل خودش جدام کرد و با اخم و صدای خش دار گفت:من لعنتی نباید میذاشتم سوار میشدی
    اشکام رو با دستش پاک کرد و گفت:نباید میذاشتم
    -سامیار
    منتظر نگاهم کرد که گفتم:دوست دارم
    لبخند خیلی کمرنگی زد و دستم رو آورد بالا و پشتش رو بوسید و گفت:منم
    درسته جمله اش رو کامل نگفت ولی همین منم گفتنش لذتی داشت که حس کردم خوشبخت ترین دختر دنیا منم ؛خندیدم و گفتم:فکر کن الان گشت برسه
    سامیار:پس تا نرسیده سوار شو بریم شام بخوریم
    سری تکون دادم و بی جون تر از قبل سوار شدم و سامیار هم ماشین رو حرکت داد سرم رو به پنجره تکیه دادم و گفتم:کجا میریم؟
    سامیار:رستورانی جایی
    برگشتم سمتشو گفتم:میشه نریم
    سامیار:شام نخوردیم که
    -پیتزا بگیر میزنیم بر بدن
    سامیار:آخه پیتزا هم شد غذا
    ملتمس نگاهش کردم که سری تکون داد و چند دقیقه بعد جلوی یه پیتزایی نگه داشت از ماشین بیرون اومد و به سمت مغازه رفت چند دقیقه طول کشید که با دوتا جعبه پیتزا و دوتا نوشابه و چندتا سس برگشت درماشین رو بست و گفت:توی ماشین بخوریم؟
    سری تکون دادم و یکی از جعبه های پیتزا رو برداشتم و یه عالمه سس ریختم روش و عینهو گاو شروع به خوردن کردم همینجور که داشتم لپ میزدم به سامیار نگاه کردم که خیلی شیک و آروم داشت میخورد با نوشابه پیتزای توی دهنم رو پایین دادم و یه تیکه دیگه پیتزا برداشتم یعنی منم میتونم مثل این شیک غذا بخورم؟چشمام رو ریز کردم و به حرکاتش زل زدم ،صاف روی صندلیش نشسته بود و ولی من تا شده افتاده بودم روی پیتزا ؛خودم رو مثل سامیار صاف کردم و تکیه امو دادم به صندلی ؛زیاد به غذاش زل نمیزد ولی من دهنم پر بود باز نگاه به تیکه های پیتزا میکردم و نقشه میکشیدم دفعه بعدی کدومشون رو بردارم و بکنم توی حلقم ،وقتی دهنش پر بود نوشابه نمیخورد ولی من همیشه معتقد بودم به جای اینکه بره توی معده قاطی بشه از توی دهن قاطی بشه بهتره ،اومدم با کلاس بازی دربیارم و شیک غذا بخورم دندونم رو آوردم جلو و گاز خیلی کوچیکی به تیکه پیتزا زدم سامیار به این کوچیکی گاز نمیزد ولی من میخواستم با کلاس تر از اون باشم چس مثقال سس ریختم روشو دوباره گاز خیلی ریزی زدم که سامیار گفت:چرا اینجوری میخوری
    با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:شیک میخورم نه؟
    دستی دور لبش کشید که خنده اشو جمع کنه.مشتی به بازوش زدم و گفتم:تو چجوری اینقد قشنگ غذا میخوری من نمیتونم هرکاری میکنم به منم نشون بده
    دستم رو گرفت و پیتزایی که توی دستم بود و نزدیک دهنش کرد و از همونجا که گاز زده بودم یه گاز بزرگ زد و با دهن پر گفت:اینجوری خوبه؟
    زدم زیر خنده و میون خنده گفتم:الآن تو داری مثل من میخوری؟
    نوشابه رو برداشت و همینجور که دهنش پر بود سر کشید که بیشتر زدم زیر خنده ؛چه باحال ادای منو درمیورد با لبخند به خندیدنم نگاه میکرد وقتی که دیگه خنده ام تموم شد همینجور که با لـ*ـذت نگاهم میکرد گفت:کی به تو گفته مجبوری مثل من بشی یا مثل من غذا بخوری؟
    ساکت نگاهش کردم که ادامه داد:من تورو همونجوری که هستی میخوامت سعی کن هیچوقت خودتو تغییر ندی نه بخاطر من نه بخاطر هیچکس دیگه
    وای خدایا منو بگیر غش نکنم ،خواب بودم یا بیدار خدایا اگه خوابم همینجور خواب بمونم اگه هم بیدارم که مرسی به خاطر همه چیز ؛خم شد و از صندلی عقب یه جعبه برداشت یه جعبه کادو بود به سمتم گرفت با تردید نگاهش کردم که گفت:بگیرش
    -این چیه؟
    سامیار:برای توعه بگیرش
    با تعجب به جعبه زل زدم و گفتم:دوربین مخفیه دیگه نه؟
    سامیار:بگیرش بهت میگم
    تندی جعبه رو از دستش قاپیدم و درش رو باز کردم و چشمام از حدقه بیرون زد گوشی موبایل توی جعبه داشت بهم چشمک میزد باهمون چشمای گشاد برگشتم سمت سامیارو گفتم:الکی نه؟
    مسخره سری به نشونه ی مثبت تکون داد با ذوق گوشی رو بیرون آوردم و همینجور که میچرخوندمش دهنم رو باز کردم و گفتم:اَاَاَ
    برگشتم سمت سامیارو گفتم:این مال من واقعا؟
    قبل از اینکه حرفی بزنه پریدم بغلش و از گردن آویزونش شدم و با ذوق گفتم:معلومه که مال منه مرسی مرسی مرسی
    از بغلش بیرون اومدم و با ذوق نگاهش کردم که چشماش رو روی هم فشار داد و گفت:قابلتو نداشت
    سریع گوشی نوکیا دو صفرم رو بیرون آوردم و خطمو از توش بیرون آوردم و انداختم توی گوشی عزیز گرامیم ؛پنجره رو دادم پایین و گوشی نوکیا رو با تمام قدرتم پرتاب کردم بیرون و گوشی جدیدم رو روشن کردم سامیار ماشین رو حرکت داد و منم چندتا سلفی توپ با سامیار انداختم و تا خود خونه عکسام رو زیر و رو کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با دل ضعفگی وارد آشپزخونه شدم که دیدم کسی نیست ؛به سمت قابلمه های روی گاز رفتم و درشون رو برداشتم و یکی یکی بو کشیدم اووووف اینایی که تا پخته شدنشون هنوز یه ساعت دیگه مونده بود تازه اگه تا یه ساعت دیگه بهمون شام بدن بوی عطر آشنا به مشامم خورد ،خم شد و گونه ام رو بـ*ـوس کرد با چشمای گشاد برگشتم سمتش و گفتم:نمیگی یکی میبینمون؟
    بی خیال گفت:مگه مهمه؟
    چشمام بیشتر گشاد شد که خم شد و روی اون یکی گونه امم بوسید لبخندی زدم و هلش دادم عقب و گفتم:کی اومدی؟
    یه گوجه از روی سالادای روی میز برداشت و داخل دهنش گذاشت و گفت:همین الآن مطب امروز خیلی شلوغ بود
    همون لحظه فروزان که سرش توی گوشی بود وارد آشپزخونه شد سرش رو بلند کرد و با دیدن سامیار سریع گفت:سلام آقا خسته نباشین
    سری تکون داد و دوباره به من زل زد برای اینکه ضایع بازی نشه گفتم:پنج دقیقه دیگه رها رو میارم اتاقتون آقا
    چشمکی برام زد که به سرفه افتادم ؛سریع به فروزان نگاه کردم که دیدم خداروشکر باز سرش تو گوشیشه ،سامیار لب زد منتظرتم که خودم رو زدم افق و اونم از آشپزخونه بیرون زد ،پسر دیوونه نمیگه این دختره این جا وایساده میبینمون فاطمه وارد آشپزخونه شد و رو به فروزان گفت:فردا عقد منه مثلا تو سرت توی گوشیته چه دخترخاله ای هستی یکم دل داریم بده استرس دارم
    فروزان:دیگه میخوای زن جواد بشکه بشی استرس داره؟
    بلند زدم زیر خنده که فاطمه با اخم روبه من گفت:زهرمار بشکه رو تو انداختی سر زبون این وگرنه این خروس لاله و چه به این حرفا
    قبل از اینکه فروزان حرفی بزنه گفتم:اسمای دیگه هم میشه براش گذاشت چون تورو دوست داشتم آبرومند ترینشو روش گذاشتم
    چپ چپ نگاهم کرد و قبل از اینکه اوضاع قمر در عقرب بشه از آشپزخونه زدم بیرون و به طبقه ی بالا رفتم نگاهی به اینور اونور انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست در اتاق رو باز کردم و داخل شدم روی تختش دراز کشیده بود و با دیدن من بلند شد و نشست اشاره ای به کنار دستش کرد و گفت:بیا اینجا
    رفتم کنارش روی تخت نشستم دستشو انداخت پشت کمرم و به خودش چسبوندم ؛نگاهش کردم...یه چند دقیقه داشت صورتم رو آنالیز میکرد و همینجور بی حرف بهم خیره بود صدام رو صاف کردم و گفتم:آقای سامیار ارجمند چرا اینقد زل میزنی تموم شدم بخدا
    بی مقدمه گفت:دل تنگت شده بودم
    یجوری انگار از ته دلش گفت که دلم لرزید ،دستاش رو گرفتم و گفتم:راست راستکی؟
    سری تکون داد و همونجور که خیره بود توی چشمام گفت:هیچوقت فکر نمیکردم اسیر یه الف بچه بشم
    با چشمای گشاد گفتم:منو میگی؟
    دوباره سرش رو به علامت مثبت تکون داد ،اخمی کردم و گفتم:من الف بچه ام؟عمت الف بچه نه من
    دست به سـ*ـینه شدم با اخم سرم رو جهت مخالفش برگردوندم سرش رو خم کرد و زیر گوشم گفت:عمه ندارم
    با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:وایییی یعنی همدردیم
    سری از تاسف برام تکون داد و گفت:قهر بودی مثلا
    زبونم رو براش درآوردم و بحث رو عوض کردم و گفتم:فردا هم عقد جواد بشکه با فاطی شله
    سامیار:میدونم
    آهی از ته دل کشیدم که گفت:چی شد؟
    به روبه روم خیره شدم و گفتم:خوشبحالشون دارن ازدواج میکنن
    سامیار:دوست داری ازدواج کنی؟
    با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:آخ فکر کن سامی حنابندون چقد کیف میده مخصوصا اونجا که حنا میارن واسه عروس بعد شب عروسیت که یه عالمه ماشین میوفته دنبالتو بوق بوق میکنه،فکر کن من اگه جای عروس باشم اونهمه ماشین بیوفته پشت سرم بدنمو از پنجره ماشین میارم بیرون و واسه همشون رقـ*ـص سـ*ـینه میام آخ که چه کیفی میده
    سری تکون داد و چشماش رو ریز کرد و گفت:خب خب با اجازه کی رقـ*ـص سـ*ـینه میای؟
    لبخند دندونمایی زدم و خجول گفتم:با اجازه بزرگترا
    کنار لبشو خاروند و گفت:ساکت و خانم میشینی توی ماشین و چل بازی درنمیاری
    خواستم حرفی بزنم که در اتاق محکم باز شد و اول سلینا وارد شد و با ذوق داد زد:داداش واسه سارینا...
    بعدش سارینا پشت سرش با دو اومد تو و خواست جلوی دهنش رو بگیره ولی با دیدن ما دوتا خود به خود دوتاشون لال شدن ،با دهن باز داشتم نگاهشون میکردم ،اون دوتا هم خشک زده و متعجب و با دهن باز به من و سامیار خیره بودن ،یا امامزاده جمع کن این بساط رو جمعش کن...برگشتم به سامیار نگاه کردم که دیدم عصبی و با اخم بهشون خیره اس ؛با صدای عصبی روبه اون دوتا گفت:مگه اینجا طویلس بدون در زدن میایید تو
    به خودشون اومدن و دوتایی باهم گفتن:ببخشید
    سریع از روی تخت بلند شدم و اون دوتا خواستن از اتاق بیرون بزنن که سامیار گفت:وایسید کارتون دارم
    بی معطلی از اتاق بیرون زدم و به اتاق رها رفتم ؛خدایا خودت به دادم برس ،عجب آبرو ریزی شد قلبم تند تند میزد و عرق روی پیشونیم نشسته بودن یعنی الان راجبمم چه فکری میکنن؟
    الان حتما با خودشون میگن دیدی شمال درست حدس زده بودیم...خدایا خودت به فریادم برس بدبخت نشم یه وقت ؛در اتاق زده شد که چشمام گشاد شد ،یا امام حسین نکنه یکی از اون دوتان؟چه زود حرفاشون تموم شد لبم رو گاز گرفتم و برگشتم در رو باز کردم...گندم با لبخند داشت نگاهم میکرد واااییی خدا نکنه اون دوتا سریع زنگ زدن به این اینم خودش رو رسونده اینجا منو با دستای خودش خفه کنه...خفه شو آهو میگ میگم بود اینقد سریع نمیرسید نگران به سمتم اومد و گفت:آهو جان خوبی
    نفسم رو پوف کردم بیرون و گفتم:آره بیا تو
    از جلوی در کنار رفتم که داخل شد و گفت:رها خوابه؟
    همون لحظه رها از خواب بیدار شد به سمت رها رفت و با مهربونی گفت:ای جووونم
    رها رو بغـ*ـل کرد و روی تخت نشست و روبه من گفت:نمیشینی؟
    بی حرف رفتم رو به روش نشستم و لبخند زورکی زدم و گفتم:چه عجب از اینورا راه گم کردی
    گندم:اومدم واسه خداحافظی
    محکم زدم توی صورتم و یهو از دهنم پرید:داری میمیری
    دوباره محکم زدم توی دهنم و گفتم:آخ ببخشید یهو از دهنم در رفت
    زد زیر خنده و گفت:اشکال نداره
    بـ..وسـ..ـه ای روی سر کم موی رها نشوند و گفت:امشب با عمه ام میرم یزد عمه ام خونش اونجاس
    -خب اینکه خداحافظی نداره میری سریع برمیگردی دیگه،یه سر زدنه
    لبخند خسته ای زد و گفت:نه زود برنمیگردم شاید رفتم شش ماه برنگشتم شاید یه سال دو سال معلوم نیست
    با چشمای گشاد گفتم:چخبره؟
    بغض کرده گفت:دیروز رفتم مطب سامیار حالش خیلی خب بود انگار دوباره داره یه اتفاقایی براش میوفته که دل منو آتیش میزنه نمیخوام تهران بمونم و دوباره بشم شاهد یه اتفاق دیگه من باید فراموشش کنم هرطوری که شده فقط میتونم بگم ایشاالله توی هر شرایطی هست خوشحال باشه
    دلم سوخت براش و عذاب وجدان داغونی گریبان گیرم شد بیچاره چمیدونست داره واسه چه کسی درد و دل نمیکنه همون عذاب وجدان مجبورم کرد بپرسم سوالی رو که میترسیدم از جوابش:اگه آقا سامیار با یه نفر باشه تو نفرین میکنی اون یه نفرو؟
    سرش رو انداخت پایین و گفت:نه چرا باید نفرین کنم فقط اون یه نفر اندازه ی من دوسش داشته باشه برای من کافیه
    زیر لب زمزمه کردم:خیلی بیشتر از تو
    گندم:چیزی گفتی؟
    -گفتم ایشاالله که همینطوره
    رها رو دوباره بوسید و روی تخت گذاشت و از جاش بلند شد منم مطابقش از جام بلند شدم که نزدیکم اومد و بغلم کرد و گفت:دلم برات تنگ میشه آهو خیلی خوشحال شدم دوستی مثل تو پیدا کردم
    منم سفت بغلش کردم و گفتم:منم دلم برات تنگ میشه گندمی
    از بغلم جدا شد و گفت:من میرم از بقیه هم خداحافظی کنم بعد برمیگردم خونه امون که یکی دو ساعت دیگه راهی یزد بشیم
    لبخندی زدم و گفتم:بسلامت سفرت بی خطر
    سری تکون داد و از اتاق بیرون زد ؛کم امشب استرس داشتم عذاب وجدانم بهش اضافه شد...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    صبحونه امو خوردم و از آشپزخونه زدم بیرون و به طبقه ی بالا رفتم...خواستم در اتاق رها رو باز کنم که چشمم به در نیمه باز اتاق سارینا و سلینا خشک شد سه شب بود که از اون ماجرا میگذشت و تقریبا ازشون فراری بودم و حتی یه بار هم باهم هم کلام نشدیم بالاخره که چی یه حرفی باید بینمون رد و بدل میشد یا نه...باید نظرشون رو راجب خودم میفهمیدم یا نه؟به سمت اتاقشون رفتم قبل از اینکه وارد بشم،شنیدم:من نمیدونم داداش مشکلش چیه اه
    -حالا تو چه عجله ای داری سارینا یه جور برخورد میکنی انگار ترشیدیم
    سارینا:نترشیدیم ولی خب من از پسر خوشم اومده خدا زده پس کلشون مامان پسر هم از من خوشش اومده و حالا خواستگاری کرده داداش حتی نمیزاره بیان ببینیم چجور ادمایین
    صدام رو صاف کردم و چندتا تق در زدم و سرم رو از در کردم تو و گفتم:میتونم بیام داخل
    دوتاشون خیلی عادی سر تکون دادن و منم داخل شدم و پرو پرو رفتم وسطشون روی تخت نشستم هردوتاشون سکوت کرده بودن و چیزی نمیگفتن چندتا سرفه کردم و گفتم:چیزی شده؟
    سارینا اومد دهن باز کنه و درد و دل کنه که سلینا اخمی کرد و با حرص گفت:سااارینا
    سارینا دهنش رو بست که برگشتم سمت سلینا و گفتم:سلینا
    سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد با ناراحتی گفتم:من همون آهوام
    سلینا:اگه همون آهو بودی با داداشم نمیریختی روی هم
    پوزخندی زد و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد و گفت:آآ ببخشید داداشم گفته از گل نازکتر بهت نگیم عذر میخوام
    اخمام رو کردم توی همو گفتم:من داداشت رو دوس دارم اینو درک میکنی؟یا میخوای مثل بچه ها رفتار کنی
    سارینا غمگین گفت:عاشقی بد دردیه سلینا این دوتاهم درک کن
    سلینا پوفی کشید و از جاش بلند شد و کلافه گفت:والا من دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط
    اشاره ای به سارینا کرد و گفت:این خانمم دوشبه داره مخ منو میخوره بس خواستگار خواستگار کرد
    نگاهی به سارینا کردم و گفتم:چی شده؟بگید شاید تونستم کمکتون کنم
    سارینا آهی کشید و گفت:مامانم هفته ی پیش میخواست با دوستاش بره بیرون منم حوصله ام سر رفته بود باهاشون رفتم یه دوست جدید پیدا کردن اونم اومده بود از اول تا آخرشب به من زل زده بود و شب بعد اینکه شاممونو خوردیم و از رستوران بیرون زدیم زنگ زد پسرش اومد سراغش
    به اینجاش که رسید با ذوق تعریف کرد:واااایییی آهو پسر رو که دیدم همون اول به دلم نشست هم خوشتیپ بود هم خوشگل بود هم قیافه اشو صداش خیلی مردونه بود
    سلینا پرید وسط حرفشو روبه من گفت:اونشب دهن منو سرویس کرد بس از اون پسر گفت شانسش فردا مامانش با مامانم تماس گرفت و گفت که بیان واسه خواستگاری و مامانمم گفت باید با داداشش مشورت کنم
    سارینا ادامه داد:ولی داداش نمیزاره میگه من هنوز بچه ام عقلم نمیرسه
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:که اینطور اگه بخوایید من میتونم باهاش حرف بزنم
    سارینا با چشمای گشاد گفت:چی میخوای بهش بگی؟
    سلینا با طعنه روبه سارینا گفت:مثه اینکه یادت رفته ایشون سوگلی خان داداشن
    سارینا با عصبانیت گفت:یه دیقه خفه شو سلینا ببینم چی میگه
    بعد روبه من گفت:چی میخوای بهش بگی؟
    -تمام زورمو میزنم واسه راضی کردنش دیگه
    با ذوق پرید بغلم و گفت:آهو اگه اینکارو کنی هیچوقت فراموش نمیکنم
    از بغلم جدا شد و گفت:کی بهش میگی؟
    -بزار بیاد خونه
    ترسیده گفت:نه توروخدا خونه بیاد بهش بگی عصبی میشه میاد سراغم پاشو الان برو مطبش
    با چشمای گشاد گفتم:الآن؟
    سرش رو تند تند تکون داد چاره ای نداشتم برای اینکه دلشون رو به دست بیارم باید همه کاری میکردم ناچار گفتم:خیله خب آدرس مطب رو بده تا برم
    آدرس رو ازشون گرفتم و به اتاق رها رفتم ،لباسای بیرونم رو تند تند پوشیدم و ارایش ملایمی کردم و زنگ زدم آژانس ؛رها رو به اتاق سارینا و سلینا بردم و گفتم:یکی دوساعت هواشو داشته باشید برمیگردم
    سارینا با کمال میل قبول کرد و منم تندی از خونه بیرون زدم و سوار آژانس شدم چند دقیقه بعد ماشین جلوی یه ساختمون خیلی بزرگ نگه داشت پول آژانس رو حساب کردم و وارد ساختمون شدم با آسانسور به طبقه ی دوم رفتم و وارد مطب شدم از زن و مرد و پیر و جوون اونجا نشسته بودن ،به سمت منشی رفتم و گفتم:سلام خانم
    سرش رو بالا آورد و با صورت پر آرایشش رو به رو شدم با اخم گفت:سلام بفرمایین
    الآن حال میداد چهارتا سیلی از رو صورتش برداری که اینجوری خودشو برات نگیره میمون ؛یه تای ابرومو بالا انداختم و خم شدم سمتشو گفتم:میخوام برم اتاق آقای ارجمند
    پوزخندی زد و اشاره ای به بیمارا کرد و گفت:اولا اینا همه میخوان برن اتاق آقای ارجمند ولی نشستن تا نوبتشون بشه دوما شما؟
    پوست لبم رو کندم و گفتم:یکی از بیمارانشون هستم میخوام بی نوبت برم حرفیه؟
    منشی:برو بیرون شر نشو
    سرم رو تکون دادم و گفتم:شر بشم یکاری میکنم توام اخراج بشیا با من بحث نکن زنگ بزن
    با حرص یکم نگاهم کرد و بعد تلفن برداشت و گفت:آقای ارجمند یکی از بیماراتون میخوان بی نوبت بیان داخل
    سری تکون داد و دست روی پایین گوشی گذاشت و روبه من با اخم گفت:آقا دکتر میگن نمیشه
    -بگو آهو سرمدی اسم بیمارتون
    دوباره با حرص گوشی رو چسبوند به گوشش و اسمم رو گفت ؛چشمای پر از آرایشش یواش یواش گشاد شد و گفت:چشم آقای دکتر
    گوشی رو قطع کرد و نگاهی به سرتا پای من کرد و گفت:میتونید برید داخل
    چشم غره ای براش رفتم و دستگیره رو گرفتم و وارد اتاق شدم از پشت میزش بلند شد و گفت:خوش اومدی چرا به منشی میگی بیمارم
    چشمام رو ریز کردم و نزدیکش شدم و گفتم:میخوای انکار کنی بیمارتم؟
    لبخندی زد و گفت:چایی میخوری یا قهوه؟
    روی میزش نشستم که اونم روی صندلیش نشست،گفتم:هیچکدوم اومدم بهت سر بزنم راستی؟
    منتظر نگاهم کرد که گفتم:به این منشیت بگو من هروقت بیام بی اجازه وارد میشم
    دوتا آرنجش رو روی میز گذاشت و گفت:بی اجازه وارد خونه میشی
    تکیه اشو داد به صندلیشو با دست اشاره ای به قلبش کرد و چشمکی زد و گفت:بی اجازه وارد اینجا میشی
    ادامه داد:بی اجازه وارد اینجا هم بشو دیگه چکار کنیم
    زبونم رو براش درآوردم و گفتم:همینی که هست
    بی مقدمه گفتم:شنیدم واسه سارینا خواستگار اومده آره؟
    اخماش به آنی داخل هم رفت و چیزی نگفت که گفتم:الآن تو چرا نمیزاری بیان شاید پسر پسرخوبی بود این دوره زمونه پسر خوب کم پیدا میشه سامیار
    سامیار:سارینا هنوز خیلی بچه اس خیلی چیزا رو نمیفهمه الانم فقط از سر احساس داره تصمیم میگیره
    -باشه پس من و توام از همینجا به بعد تموم میکنیم
    با چشمای گشاد گفت:الان چه ربطی به موضوع داشت؟
    -ربطش اینه که منم همسن خواهراتم و به گفته تو خیلی چیزا رو نمیفهمم و دارم از سر احساس تصمیم میگیرم
    سامیار:قضیه تو با اونا فرق میکنه
    طلبکار گفتم:چه فرقی میکنه
    دستم رو توی دستاش گرفت و گفت:من از احساس خودم مطمئنم ولی اون پسر که میخواد بیاد من از کجا بدونم میتونه خوشبختش کنه یا نه
    -آخه عزیز من دو دستی که نمیخوای خواهرتو تحویلش بدی،یه مرحله تحقیقات هست یه مرحله آشنایی خانواده ها هست بیان همو ببینید اگه دیدید به درد هم میخورید که یه وصلتم صورت بگیره چه ایرادی داره اگه دیدید که نه به درد هم نمیخورید اونا رو بخیر و شما رو به سلامت
    ابروهاش رو داد بالا و گفت:نچ نمیشه
    هرچی التماس بود ریختم توی چشمامو و خیلی نرم و کش دار گفتم:ســــامیار
    اخمی کرد و گفت:اونجوری منو نگاه نکن، میخوای خرم کنی؟
    -من غلط کنم فقط میخوام راضیت کنم
    چپ چپ نگاهم کرد که گفتم:جان آهو
    سامیار:قسم نده
    خم شدم و روی گونه اشو نرم بوسیدم و از روی میز پایین اومدم و کیفم رو برداشتم و ناراحت گفتم:خداحافظ
    پشتم رو کردم که برم گفت:وایسا
    از جاش بلند شد و تکیه اش رو داد به میزش و با همون اخمای قشنگش گفت:راجبش فکر میکنم
    با ذوق بوسی براش پرتاب کردم و گفتم:فدایی داری آقای ارجمند، من رفتم
    سامیار:موهاتو بکن تو بعد برو
    چشم کش داری گفتم و موهام کردم داخل و با لبخند از اتاق بیرون زدم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    سارینا روسریش رو جلوی آیینه مرتب کرد و روبه من گفت:چطورم؟
    نگاهی به سرتا پاش انداختم ،خدایی ناز و تو دل برو شده بود چشمکی زدم و گفتم:عالی
    سارینا:آهو هیچوقت این لطفتو فراموش نمیکنم اگه تو نبودی قطعا امشبی وجود نداشت
    لبخندی زدم و گفتم:قابلتو نداشت
    سلینا هم شالش رو مرتب کرد و گفت:کاش من نمیومدم الان قاطی پاتیمون میکنن مایه افتضاح
    -خواهر عروس خانمی مگه میشه که نری
    سارینا با ذوق گفت:وایییی میگی عروس خانم یه جوری میشم
    خندیدم و از اتاقشون بیرون زدم و به اتاق سامیار رفتم پیرهن سفیدی تنش کرده بود و دکمه ی بالای پیرهنش و پایین آستینش رو نبسته بود بازوهاش از رو پیرهن مشخص بود که آدم دلش ضعف میرفت به سمتش رفتم و یقه لباسش رو مرتب کردم و دکمه هاش رو بستم و گفتم:ایشاالله لباس دامادی خودتو بپوشی
    همینجور که دکمه های آستینش رو میبست گفت:کی میشه
    -هروقت تو بخوای
    دست انداخت دور کمرمو به چشمام خیره شد و گفت:بزار تکلیف این ماجرای سارینا مشخص بشه با مامانم راجبت صحبت میکنم
    دستی روی صورتش کشیدم و گفتم:به این زودی میخوای اقدام کنی نمیخوای بیشتر فکر کنی
    سامیار:مگه آدم دیوونه هم فکر میکنه
    خندیدم که خم شد و بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیم زد ،منو سفت به خودش فشرد و گفت:میخوامت آهو از اون اولم دروغ میگفتم فقط ازت خوشم اومده
    -چرا دروغ گفتی
    سامیار:نمیدونم شاید غرور ولی هرچی جلوتر رفتیم دیدم واسه ی تو یکی غرور داشتن معنا نداره،اصلا هرکاریم میکردم نمیشد
    با تمام وجودم این مردو میخواستم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم سامیار برای من مثل بقیه نبود سامیار خوب بود مهربون بود قلب داشت وجدان داشت انسان بود سامیار برای هرکسی هرجوری بود برای من همه چیز تموم بود از بغلش جدا شدم و گفتم:زود بیا پایین الان مهمونا سر میرسن
    سری تکون داد که از اتاق بیرون زدم و به اتاق رها رفتم کل اتاق رو گرفته بود توی سرشو داشت گریه میکرد روی تخت نشوندمش و بهش فرنی دادم کل فرنی توی پیاله رو خورد که خوابوندمش توی گهواره و تکونش دادم کم کم خوابش برد و منم یواش از کنارش بلند شدم و از اتاق بیرون زدم و به طبقه ی پایین رفتم؛ به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم سارینا داره با همشون بحث میکنه...
    سارینا:یعنی هیچکدوم شما نمیتونید یه چایی بیارید؟
    شهناز:خانم گفتن خودتون بیارین اگه ما بیاریم که توبیخ میشیم،سارینا جان بیا چاییا رو ببر مهمونا منتظر نشستن توی سالن زشته
    کنار سارینا وایسادم و گفتم:مگه مهمونا اومدن؟
    سارینا با لب و لوچه آویزون برگشت سمتم و گفت:یه پنج دیقه ای میشه آهو تو یه چی بهشون بگو من نمیتونم چایی ببرم استرس دارم
    -تو عروسی تو باید ببری
    سارینا:اگه اینجوریه میرم الان میگم من عروسم یکی دیگه چایی میاره
    سینی چایی رو برداشتم و گفتم:خیله خب تو برو من میارم
    با چشمای گشاد گفت:تو که از من دست و پا چلفتی تری
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:دستت درد نکنه اصلا خودت بیار
    تند تند گفت:ببخشید ببخشید غلط کردم بیار من میرم پس
    اشاره ای به در آشپزخونه کردم و گفتم:برو برو

    خودمم پشت سرش یواش یواش رفتم صداشون رو شنیدم که داشتن با سارینا سلام و احوال پرسی میکردن صدای فخری رو شنیدم که گفت:چرا چایی نیوردی سارینا جان
    سارینا:الآن میارن
    بعد از این حرفش سر به زیر وارد سالن شدم سرم رو بلند کردم و سلام دادم ؛بلند کردن سرم همانا و باز ماندن دهنم همانا ،چشمام رو یکبار محکم بستم و باز کردم با دهن باز داشتم یکی یکیشونو نگاه میکردم قلبم تند تند میزد خدایا چه بلایی میخوای سر من بخت برگشته بیاری دمت گرم آخه الان وقته شوخی کردن با من بود؟
    خشک شده بهم خیره بود آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به کنار دستش کردم که پدرش نشسته بود و مادرش هم کنار پدرش با اخم داشت منو میپایید ،باباش همینجور که به من خیره بود خواست حرفی بزنه که مادرش پیش دستی کرد و سریع از فخری پرسید:معرفی نمیکنین فخری جون؟
    فخری لبخندی زد و گفت:پرستار نوه امن
    مشخص بود که دلش نمیخواست آشنایی بده که یه زمان ما باهم همسایه بودیم ،برگشتم و به سهیل نگاه کردم که هنوزم داشت مات و مبهوت بهم نگاه میکرد ،جدی جدی واسه سهیل اومده بودن خواستگاری؟آخه از این همه پسر توی تهران چرا سهیل چرا اینجا چرا واسه خواهر سامیار ؛تف به شانست آهو که اینقد گنده فخری روبه من گفت:آهو جان چاییا رو تعارف کن سرد میشن
    به خودم اومدم و گفتم:بله چشم
    چاییا رو یکی یکی تعارف کردم تا رسیدم به سهیل ؛نگاهش نکردم ولی سنگینی نگاهش بدجور داشت زجر کشم میکرد چایی رو برداشت و محکم گفت:دستت درد نکنه
    خودم رو به زور کنترل کردم که نگاهش نکنم چایی رو به بقیه هم تعارف کردم اما سهیل هنوز اون نگاه لعنتیش روی من بود به سامیار نگاه کردم که دیدم با اخم مسیر دید سهیل رو گرفت و رسید به من ؛آب دهنم رو قورت دادم که با کله اشاره کرد برم با اجازه لرزون و زیر لبی گفتم و تند از سالن بیرون زدم پاهای لرزونم رو به سختی به سمت آشپرخونه کشیدم فروزان با دیدن من با تعجب گفت:آهو چته
    با استرس و تته پته گفتم:من م من هیچی
    فروزان:یعنی چی هیچی رنگ به رو نداری
    روی صندلی نشستم که یه لیوان آب برام آورد آب رو تا ته سر کشیدم ،خدایا چه بلایی میخواست سرم بیاد دلشوره ی بدی گرفته بودم که دلم میخواست دلم رو از جاش بکنم برای اینکه از دست سوالای فروزان خلاص بشم از آشپزخونه بیرون زدم و به اتاق رها رفتم طاق باز روی تخت خوابیدم و به سقف زل زدم ،به سامیار میگفتم که خواستگار خواهرش همسایمون بوده؟فقط همسایه ات بود آهو؟نه تو به من بگو فقط همسایه ات بود یا عاشق سـ*ـینه چاکتم بود ،خب مجبور نبودم همه چیزو بگم فقط میگم همسایمون بود ،اگه از نگاه های ضایع سهیل میفهمید هنوزم دوسم داره و رابطمون فقط یه همسایگی نبوده چی؟اگه میفهمید شاید هیچوقت سارینا رو بهش نمیداد سارینا چی؟مگه اون دل نداشت؟اون از سهیل لعنتی خوشش اومده بود ،ای خدا کاش فلج میشدم و هیچوقت نمیرفتم مطب سامیار و لال میشدم و هیچوقت راضیش نمیکردم خواستگار بیاد خودم کردم که لعنت بر خودم باد خداکنه خواستگاری همینجوری خود به خود بهم بخوره تا من بدبخت بد اقبال راحت بشم تازه داشتم نفس راحت میکشیدم مگه میزارن اه ؛حالا نرن به بابام بگن من اینجام ؛اه اه لعنت به این روزگار بیاد...
    نمیدونم چند ساعت گذشت و چقد فکر کردم که در اتاقم زده شد سریع چشمام رو بستم و خودم رو زدم به خواب ؛در اتاق باز و بسته شد قلبم تند تند میزد و حال درست و حسابی نداشتم بوی عطرش رو که حس کردم بغض نشست توی گلوم ،پتو رو تا شونه هام کشید و دستش رو نرم و نوازشگر روی موهام کشید ،کاش میشد بیدار میشدم و میپریدم بغلشو میگفتم هرچی که امشب دیدم خواب بوده با صدای بسته شدن در چشمام رو با بغض باز کردم خدایا من میترسیدم خیلی هم میترسیدم ،خدایا یه بارم شده به دل من گوش بده بزرگترین ترسم شده از دست دادنش نزار این ترس به واقعیت تبدیل بشه خدایا من حال خوبمو باهاش تجربه کردم نزار حالم خراب بشه گریه هام شدت گرفت و اشکام تند تند روی بالش میریخت فکرای منفی و مضخرف همه به سرم هجوم آورده بودن و قصد داشتن دیوونم کنن...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    صبح با سر درد از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم که هفت صبح بود سرم روبه منفجر شدن بود ،بی حوصله از تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون زدم خواستم از توی راهرو رد بشم که دستم کشیده شد و داخل اتاقی شدم اومدم دهنم رو باز کنم جیغ بکشم که دستی جلوی دهنم رو گرفت ،صداش رو از پشت سر و زیر گوشم شنیدم:هیس
    برگشتم و بهش نگاه کردم که دیدم لباس بیرون تنشه همینطور که با اخم بهم زل زده بود گفت:دیشب دلت اومد بدون اینکه منو رویت کنی بخوابی
    دیشب دیشب دیشب لعنت به دیشب ،بی حوصله گفتم:میری سرکار؟
    اخماش غلیظ تر شد و گفت:حالت خوبه؟
    دستم رو روی چشمام گذاشتم و فشار دادم و لبخند زورکی زدم و گفتم:اره دیشب خواستگاری چجور پیش رفت
    سامیار:خوب نیستی آهو بگو چته
    رفتم و روی تختش دراز کشیدم و گفتم:والا تو دکتری باید بگی چمه بیا معاینه ام کن
    به سمت تخت اومد و گفت:عه اینطوریه
    سرم رو تکون دادم و گفتم:اوهوم
    روی تخت نشست و دستش رو گذاشت زیر چشمم و داخل چشمم رو نگاه کرد و گفت:این چشمت که داره میگه من روانی یه مرد سیبیلو قد بلند و هیکلی و جذاب شدم که همه دخترا براش میمیرن
    دست گذاشت زیر اون یکی چشمم و لبش رو گاز گرفت و دستش رو مثل اینایی که اوضاع وخیمه تکون داد و گفت:اوه اوه ببین این چی میگه
    خندیدم و گفتم:چی میگه؟
    سامیار:میگه پسر اصلا از این دختر دماغو خوشش نمیاد ولی این هی خودشو میره مثل سیریش میچسبونه بهش چقد دختر عاشقه نگاه نگاه
    گوشش رو آورد تا نزدیک قلبم که گفتم:آقای دکتر قلبم چی میگه
    سامیار:داره نعره میزنه سامیار سامیار
    غش غش زدم زیر خنده که سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد چشمکی زد و گفت:سامیار کیه کلک؟
    همینجور که میخندیدم کنارم دراز کشید خندهام کم کم آروم شد و توی چشماش زل زدم که جدی گفت:حالت خوبه آهو؟
    لبخندی زدم و گفتم:من خوبم خواستگاره دیشب چی شد پسر بنظرت چجور ادمی بود؟دارم میمیرم از فضولی
    اخماش در هم رفت و گفت:مرتیکه هیز
    با چشمای گشاد گفتم:کیو میگی؟
    سامیار:همون پسر دیگه
    -چرا؟
    عصبی گفت:چرا اینجوری نگاهت میکرد اگه دوباره سر و کله اشون پیدا شد حق نداری بیای جلوی دیدشون
    خاک توسرت آهو که با یه نگاه، نصف قضیه رو خونده ،لبخند زورکی زدم و گفتم:نگاهش هیز که نبود عزیزم
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:من خودم یه مَردَم میفهمم کی نگاهش منظور داره کی نداره
    برای اینکه استرسم بیشتر از این ضایع نکنه از جام بلند شدم و گفتم:سرم درد میکنه میرم یه قرصی چیزی بخورم توام برو سرکار دیرت نشه
    با شنیدن صدای در سریع از آشپزخونه پریدم بیرون و رفتم جلوی جواد وایسادم ،اخماش رو کرد توی همو گفت:من دیگه باجی ندارم بهت بدم
    با استرس گفتم:اه خفه شو جواد بگو ببینم چی شد
    جواد:چی چی شد؟
    -تحقیق مگه نرفتی تو
    جواد:خب چرا
    -خب الان به من بگو چی شد
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:الان تو کی باشی که من بخوام بهت بگم چی شد یا نه من فقط به آقا و خاانم میگم
    کلافه گفتم:جواد منو عصبی نکن مثل بچه ادم بگو چی شد
    ادامو درآورد و گفت:هیچی بابا همه ازشون تعریف کردن هم محل کارش خیلی گفتن پسر خوبی هم محل زندگیش
    ای خاک هفت حموم خرابه تو سرت آهو که همینجوری داری پشت سر هم خوش شانسی میاری آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:از همسایه رو به روییشونم پرسیدی؟
    اخماش رفت توی همو گفت:مرتیکه بیشعور تا جلوی در اومده میگم واسه تحقیق اومدم بی حوصله درو بست رفت اصن انگار حالی و ...
    عصبی دستم رو به سمت دهنش بردم و گفتم:یه کلمه دیگه بگی از تو دهنت برمیدارم بیشعور تویی و هفت جدت الآغ
    با چشمای گشاد گفت:تو چته یهو رم میکنی اصن همسایه روبه رویی اونا به تو چه ربطی داره
    -حق نداری پشت سر هرکسی که دلت میخواد دهنت رو باز کنی حرف بزنی
    از کنارم رد شد و گفت:خیله خب بابا من میرم به آقا اینا بگم
    توی دلم یه جوری شده بود یعنی بابام چرا بی حوصله بوده؟چرا حالش خوب نبود؟من که دیگه رفته بودم آرامش باید خیلی وقت پیش برمیگشت به خونه اش ؛بغضم رو قورت دادم و رفتم زیر پله ها نزدیک سالن گوش وایسادم جواد داشت از آقایی سهیل میگفت که همسایه ها گفته بودن اینقد گفت و گفت و گفت که سامیار کلافه گفت:بسه
    انگار اونم دلش نمیخواست بشنوه از خوبیش ؛فخری گفت:سامیار جان مادرش تا یکی دو ساعت دیگه با من تماس میگیره بگم فرداشب بیان انگشتر کنن دستش؟
    صدای سامیارو شنیدم که گفت:مامان من دلم به این وصلت راضی نیست
    آخ گل گفتی دمت گرم با این حرفت که زدی ،سارینا خیلی نرم گفت:داداش سه جلسه دارن میان خواستگاری آخه شما چه بدی از پسر دیدین؟جوادم که رفته تحقیق همه گفتن خیلی خوبه
    سامیار:تو الان داغی نمیفهمی چی به چیه
    فخری:سامیار جان پسرم عزیزم من مادرشم میشناسم زن خیلی خوبیه
    سامیار بعد از چند دقیقه سکوت ناراضی گفت:تا دوماه فقط نامزد میکنن یعنی فقط یه انگشتر دستش باشه فعلا از عقد مقد خبری نیست، بهشون بگو اگه قبول کردن که بسم الله
    صدای پایی رو شنیدم که سریع پریدم توی دسشویی ،پشت آیینه به خودم نگاه کردم ؛سهیل چرا داشت اینقد جلو میومد؟چرا داشت اینقد زجرم میداد ،اشکام دونه دونه سرسره سواریشون شروع شد کاش میشد یه پاک کن برداشت و خودت رو از ذهن کسایی که نمیخوای پاک کرد کاش سهیل جوری رفتار میکرد که منو هیچوقت نمیشناخت جوری رفتار میکرد که هیچوقت به من ابراز علاقه نکرده بود کاش خودشو میزد کوچه علی چپ مثل من مثل مادرش مثل پدرش ولی مطمئن بودم سهیل اونجوری که من میخوام نمیشد سهیل رو خوب میشناختم باهاش بزرگ شده بودم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    صدای دست و کل زنـ*ـا روی مخم بود ،بابا یه انگشتر دست کردن و چندتا کادو آوردن که اینقد هوار و حسین نداشت ،فاطمه و فروزان و شهناز و مهناز توی آشپزخونه در رفت و آمد بودن و وسیله پذیرایی هی میبردن و میوردن ،منم رها رو بغـ*ـل کرده بودم و یه گوشه نگاهشون میکردم سارینا خیلی خوشحال بود اونقد که دلم میسوخت حتی کلمه ای حرف بزنم به زمین خیره شده بودم عجیب توی این فکر بودم آخر و عاقبت این داستان چی میشد ؛کی داشت کارگردانی میکرد این داستان مسخره رو؟آخر و عاقبت دل سارینا چی میشد؟خودم رو که جاش میذاشتم دیوونه میشدم شهناز به سمتم اومد و گفت:آهو نمیخوای بری تبریک بگی
    گیج و منگ گفتم:هـــــــــــا؟
    -تبریک بگی به سارینا
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:آهان بعدا میگم
    فاطمه دستم رو گرفت و به طرف در کشوندم و گفت:بیا بریم منم نگفتم روم نمیشه تنها برم
    هرکاری میکردم دستم رو ول کنه نمیکرد و مجبورم کرد باهاش برم توی سالن ؛رها رو سفت بغـ*ـل کردم و به سمت سالن رفتم همه داشتن باهم حرف میزدن و شلوغ شده بود عجیب ؛من و فاطمه به سمت مبلی که سارینا و سهیل نشسته بودن رفتیم ،جدیت خودمو حفظ کردم و نزدیکشون شدم سهیل با دیدن من سریع از جاش بلند شد ،ای آدم ضایع خدایا چرا این اینجوری میکرد سارینا هم مطابق سهیل از جاش بلند شد ،نگاه از سهیل گرفتم و به سمت سارینا رفتم بغلش کردم و گفتم:تبریک میگم خوشبخت بشین
    تشکر کرد که یکم اخم چاشنی پیشونیم کردم و گفتم:تبریک میگم به شما هم خوشبخت بشین
    لبخندی زد و سری تکون داد و گفت:ممنون خانم؟
    قبل از اینکه دهن باز کنم گفت:آهو خانم
    مکثی کرد و گفت:ببخشید اونشب فخری خانم اسمتون رو گفتن الان یادم اومد فکر کردم فراموش کردم ولی خب خیلی چیزا هیچوقت فراموش شدنی نیستن
    لعنت بهت بیاد سهیل که هی من میخوام مثبت فکر کنم تو اگه گذاشتی ،لپ رها رو کشید و گفت:ای جوونم چند ماهشه؟
    صدای سرد و خشک سامیار رو از پشت سرم شنیدم که گفت:هفت ماه
    برگشتم و به سامیار نگاه کردم که اخماش شدید درهم بود ،رگه های قرمز به وضوح توی چشماش دیده میشد سهیل با همون لبخند حرص دربیارش گفت:خدانگهش داره خیلی نازه
    سامیار بدون اینکه جوابش رو بده به من نگاه کرد و با همون عصبانیت گفت:چرا اینجا وایسادی برو رها رو بخوابون
    ترسیده سری تکون دادم از کنارش رد شدم و از سالن بیرون زدم سهیل نرسیده داشت بازی رو شروع میکرد ،بازی میکرد با من با غیرت مرد من شایدم به اصطلاحی با دم شیر...
    صدای زنگ گوشیم بلند شد و اسم سامیار نمایان شد تماس رو وصل کردم و قبل از اینکه بگم الو گفت:بیا اتاقم
    قبل از اینکه بگم باشه قطع کرد متعجب به گوشیم خیره شدم به ساعت نگاه کردم خدایی یک نصف شب چکار داشت باهام ،دلم هری ریخت صداشم مثل همیشه نبود دستی به لباسم کشیدم و خودم رو توی آیینه نگاه کردم و نفسی گرفتم و از اتاق بیرون زدم به اینور اونورم نگاه کردم و همه جا رو در نظر گرفتم که کسی نباشه دستم رو روی دستگیر فشار دادم وارد اتاق شدم ،پشت پنجره وایساده بود و سیگار دود میکرد و پشتش به من بود درو بستم و با قدم های آروم رفتم کنارش وایسادم همینجور نگاهش با اخمای غلیظی به پنجره بود چندتا سرفه کردم که اعلام وجود کنم نیم نگاهی بهم کرد و همینطور که کرواتش رو از دور گردنش شل میکرد به سمت میزش رفت و سیگارش رو توی زیر سیگاریش خاموش کرد هنوز داشت اون سیگار لعنتی رو با حرص توی زیر سیگاری فشار میداد جراتی به خودم دادم و گفتم:کار داشتی گفتی بیام
    سرش رو بلند کرد و با عصبانیت بهم خیره شد ؛واااا بیا منو بخور با همون عصبانیتش به سمتم اومد که ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم چندسانتی متریم وایساد و چند دقیقه توی صورتم زل زد سکوت رو شکوندم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:چکار کردم مگه اونجوری نگام میکنی
    خم شد و زیر گوشم با حرص گفت:اونروز مگه من به تو نگفتم این پسره یه لاقوا سر کله اش اینجا پیدا شد تو حق نداری جلوی چشمش آفتابی بشی
    سرش رو آورد بالا و با اخمای غلیظ تر بهم خیره شد و ادای سهیل رو درآورد و گفت:آهو خانم ببخشید اسمتونو اونشب فخری خانم گفتن یه سری چیزا هیچوقت فراموش نمیشه
    بعد از این حرفش با تمام حرصش گفت:مرتیکه الآغ
    چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم:من فقط میخواستم بهشون تبریک بگم همین
    سامیار:تبریک بگی یا به چرندیات اون پوفیوز گوش بدی
    -مجبور شدم وایسم وسط حرفش که نمیتونستم بیام سارینا ناراحت میشد
    با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و گفت:من چی من مهمم؟منی که حرفاش و اون نگاه آشغال تر از خودش و اون لبخند مسخرش وقتی داره باهات حرف میزنه مثل خره افتاده بود به جونم چی به من چی به ناراحتی منم فکر میکنی؟
    اشکام سرازیر شدن و با بغض گفتم:داری بی انصافی میکنی سامیار
    بی توجه به حرفم باز عصبی ولی با صدای آروم گفت:خوشت میاد با پسرای غریبه بشینی هرهر کنی؟اون از اون هادی تو شمال اینم از این مرتیکه ی بیشرف هیچی ندار
    با چشمای اشکی فقط نگاهش کردم ،زهر خندی زدم و همینجور که نگاهم روی گردنش بود گفتم:خوب بلدی دل آدما رو بشکونی تبریک بهت میگم بنظرم برو مدرک توی این زمینه هم بگیر خیلی توش ماهری آقای سامیار
    نگاه از گردنش گرفتم و با قدمای تند به سمت در رفتم و از اتاق بیرون زدم دستم رو جلوی دهنم گرفتم که صدای شکسته شدنم بقیه رو بدخواب نکنه ؛تندی به اتاق رها رفتم و روی تخت دراز کشیدم دهنم رو روی بالش گذاشتم و زار زدم ؛ زار زدم و خودم رو لعنت فرستادم به خاطر این عشق لعنت فرستادم به خاطر اینکه این حس لعنتیم هروز داشت بهش بیشتر میشد ؛به خاطر اینکه هیچکس بغیر از خود بیشعور و بی تربیتش نمیتونست الآن آرومم کنه ؛خودش که میرنجوند اون چشماش وقتی دوباره قشنگ نگاهم میکرد و من خر، خرتر از قبل میشدم اینقد گریه کردم و اشک ریختم و به این و اون با ربط و بی ربط فحش دادم که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    توی یه جایی مثل جنگل گیر کرده بودم همه جا تاریک بود و اون صداهای وحشتناک داشت آزارم میداد به روبه رو نگاه کردم یه مرد با لبای خونی و سر وضع آشفته مثل این زامبیا داشت به سمتم میومد ؛خواستم از سمت چپم در برم که یکی همون شکلی هم داشت از سمت چپ به طرفم میومد ،چهار طرفم رو محاصره کرده بودن و راه فراری نداشتم هرلحظه بهم نزدیک تر میشدن که جیغی کشیدم و از خواب پریدم تند تند و بی وقفه نفس میکشیدم و قلبم مثل چی میزد عرق روی پیشونیم نشسته بود و هرلحظه امکان سکته ام وجود داشت ،ملت خواب گل و بلبل و بهشت رو میبینن من خواب زامبی مامبی میبینم آخه نه که خیلی اهل این فیلما هم هستم به خاطر اونه ؛کلافه از روی تخت پایین اومدم و شالی روی سرم انداختم و سر به زیر از اتاق بیرون زدم سرم رو آوردم بالا و قلبم وایساد ،این دربه دری اینجا چه غلطی میکرد ؛هول شدم و همینجوری برگشتم که برم توی اتاق با صورت رفتم توی در ،سریع به سمتم و اومد و دستگیره رو گرفت و در رو برام باز کرد ،هلم داد توی اتاق و خودشم داخل اتاق شد با اخم برگشتم سمتش و گفتم:تو اینجا چکار میکنی؟
    گوشی توی دستش رو بالا آورد و گفت:میخواستیم با سارینا بریم بیرون گوشیش رو جا گذاشته بود گفتم من میرم میارم البته بگم هدفم ت...
    پریدم وسط حرفشو گفتم:برو بیرون سهیل یکی ما رو اینجا میبینه اصلا خوب نیست برو بیرون
    سهیل:باید باهات حرف بزنم آهو
    -من هیچ حرفی با تو ندارم اینو تو اون کله بی مخت فرو کن
    با اخم نزدیکم شد و گفت:پس میدونی که مخ ندارم هرکاری ازم برمیاد ببین آهو برای من مهم نیست اون شب که با اون پسر الدنگ رفتی چه بلایی سرت اومد و اصلا نمیخوام بدونم تو هرجوری هم باشی من باز دوست دارم بیا باهام میریم یه جای دور ازدواج میکنیم بقرآن حاضرم بخاطرت از خونوادم بگذرم الانم که اینجام الانم که نامزد اون دختره ام فقط به خاطر تو که تو رو از اینجا ببرم
    با حرص چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم:سهیل هرچی سریعتر گورتو از اینجا گم کن فقط برو
    انگشتش رو به حالت تهدید تکون داد و گفت:من الان گورمو گم میکنم ولی فقط همین الآن بیخیال هر کی بشم
    چند تا ضربه به پیشونیم زد و ادامه داد:بیخیال تو نمیشم اینو تو اون مخ پوکت فرو کن
    مکثی کرد و با حرص گفت:آهو خانم
    از اتاق بیرون زد و در رو محکم بهم کوبید پاهام شل شدن و روی زمین نشستم ،خدایا دیگه چقدر دعا کنم چقدر زجه بزنم چقدر بگم منو بیخیال شو خدایا چقد بگم من جوهر خودکارم تموم شده دیگه نمیتونم امتحاناتو پاس کنم چقد بگم آخه...دوباره اون اشکای مسخره بودن که سرازیر میشدن ،گوشی موبایل بود که زنگ میخورد و اسم سامیار بود که قلبم رو ریش ریش میکرد صدای گریه رها بود که امونم رو بیشتر بریده بود و بدون اهمیت به هیچکدومشون فقط نشسته بودم و واسه حال زار خودم اشک میریختم ،واسه حال زار دلم واسه ی قلبم که جز سامیار دیگه هیچکس رو نمیخواست ؛لعنتی قلب هم گاهی اوقات بدجور زبون نفهم میشد...
    سلینا وارد اتاق شد و رها رو خوابوند توی گهواره اشو روبه من گفت:نمیخوای شام بخوری آهو
    بی حوصله سرم رو به معنی نه بالا بردم که گفت:آخه تو چت شده دختر،نه صبح صبحونه خوردی نه ظهر ناهار الانم که شام نمیخوری حالت بد میشه ها
    چشم ازش گرفتم و بی حرف به رو به روم زل زدم که باز گفت:از صبح خودتو توی این اتاق زندونی کردی میونه ات با داداشم شکر آبه؟
    همون لحظه در باز شد و سامیار داخل اتاق شد به سلینا اشاره کرد که بره بیرون ؛سلینا هم سری تکون داد و از اتاق بیرون زد با اخم رو ازش گرفتم که اومد روی تخت روبه روم نشست و اونم با اخمای غلیظ زل زد بهم ،همینجور که نشسته بودم پتویی که روی پام بود و روی صورتم کشیدم دوباره بغض چنگ زد به گلوم و به زور قورتش دادم نمیدونم از صبح چرا هرچی گریه میکردم این چشمه بد مصب نمی خشکید والا دریا مدیترانه ام هم بود تا حالا یه قطره دیگه ازش نمونده بود پتو رو آروم از روی صورتم پایین کشید و با همون اخماش گفت:دفعه آخرت باشه رو از من میگیری
    کنترل از دستم در رفت و یهو با صدای نسبتا بلندی گفتم:توی خودخواه هرکاری دلت میخواد میکنی هر حرفی دلت میخوای میزنی اونوقت من حق ندارم یه رو ازت برگردونم
    سامیار:بچه نشو آهو
    حرفای سهیل دوباره توی سرم داد کشید جوری داد کشید که یه لحظه سرم تیر کشید و اشکام دوباره پایین ریختن ،چقد خوب بود که الان یه نفر رو به روم بود و میتونستم عقده های حرفای سهیل رو سرش خالی کنم چقد خوب بود که اون یه نفر سامیار بود ،با چشمای اشکی و عصبی گفتم:دلم میخواد بچه بشم دلم میخواد آقا جان دوست نداری میتونی نیای سراغم
    اشکام رو تند تند پاک کردم ولی لعنتی ها باز میریختن ،رومو از صورت اخموش گرفتم و به سمت چپم نگاه کردم خودشو کشوند و سمت راستم و کنارم روی تخت نشست و دست انداخت زیر چونمو صورتمو برگردوند طرف خودشو گفت:دوست داری بچه بشی؟
    با حرص گفتم:آره
    سرش رو تکون داد و دست انداخت دور کمرمو گفت:چکار کنیم پدرم میشیم واسه خانم خانما
    سرم رو به سـ*ـینه ی مردونش چسبوندم و گریه هام شدت گرفت ؛نمیدونم خوب بود یا بد ولی زود میبخشیدم کسایی رو که دوستشون داشتم شاید حرفای سامیار همون لحظه که میگفتشون خیلی برام گرون تموم میشد ولی وقتی میومد، وقتی کنارم مینشست،وقتی آغوشش میشد امن ترین جای دنیا یه حسی توی وجودم میگفت تو اصلا غلط میکنی که ناراحت بشی تا اینکه بخوای ببخشی ؛روی موهام رو بوسید و نرم گفت:آهویی
    اشکام رو پاک کردم و همینجور که سرم روی سـ*ـینه اش بود گفتم:هوم
    سامیار:چرا چند روز اینقد کلافه ای چرا مثل قبلنا نیستی من آهوی قبل خودم رو میخوام
    انگشتای دستمو توی انگشتای دستش قفل کردم و گفتم:من هرچقدرم گوه اخلاق شده باشم تو بیخود میکنی منو نخوای
    خندید که سرم رو بلند کردم و گفتم:منو میخوای مگه نه؟
    چشماش رو با اطمینان بست و باز کرد با خیال راحت دوباره سرم رو روی سـ*ـینه اش گذاشتم و گفتم:سامیار
    سامیار:جانم
    حرفای سهیل لعنتی هنوز توی گوشم بود دستش رو سفت تر گرفتم و گفتم:میخوام اینو بدونی هرچیزی و هر اتفاقی هم بیوفته من بهت خــ ـیانـت نمیکنم
    چیزی نگفت که آهی از ته دل کشیدم و گفتم:توام بیخود میکنی خــ ـیانـت کنی مگه بهتر از من اصلا پیدا میکنی که بخوای فکر خــ ـیانـت به سرت خطور کنه
    پشت دستم رو بـ*ـوس کرد و گفت:نه پیدا نمیکنم
    -میشه امشب اینجا بمونی
    یهو آب دهنش شکست گلوشو شروع کرد به سرفه کردن ؛دستش رو ول کردم و با چشمای گشاد سرم رو از روی سـ*ـینه اش بلند کردم و نگاهش کردم که دیدم نه واقعا داره خفه میشه ،مگه من چی گفتم آخه؟دستمو مشت کردم و هرچی دق و دلی از صبح و دیشب داشتم روی پشتش خالی کردم که خفه نشه ،دستش رو آورد بالا که یعنی بسه با نگرانی گفتم:خوبی؟
    دستش رو روی گلوش کشید و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد با تعجب گفتم:مگه من چی گفتم؟
    سعی کرد بحث رو منحرف کنه:گشنه ات نیست؟
    -نه
    سامیار:پاشو برو پایین یه چیزی بخور زخم معده میگیری
    -نمیخورم خوابم میاد
    اخماش رو توی هم کرد و گفت:اینجور که نمیشه بهت می...
    پرید وسط حرفشو گفتم:بخدا هیچی از گلوم پایین نمیره میخوام بخوابم
    سری تکون داد و گفت:الان حالت خوبه من برم؟
    -منظورت اینه بخشیدمت؟
    لبخند با منظوری زد و خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت:خوب بخوابی
    از جاش بلند شد و از اتاق بیرون زد نفسی گرفتم و دراز کشیدم چشمای پف کردمو بستم و کم کم خوابم برد...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    نور آفتاب به چشمم خورد و کم کم چشمام رو باز کردم به ساعت رو به روم که زل زدم هنگیدم ،چه خرسی بودم من تا ساعت یک ظهر خوابیدم لعنتی خمیازه ای کشیدم و به سمت گهواره رها رفتم که دیدم نیستش...چشمام گشاد شد بدجور ،یه شال روی سرم انداختم و با دو از اتاق بیرون زدم و به طبقه ی پایین رفتم و داد زدم:فروزان فاطمه
    فاطمه از آشپزخونه بیرون اومد که با هول ازش پرسیدم:رها کجاست؟
    داخل آشپزخونه شد که منم پشت سرش داخل آشپزخونه شدم...همینجور که به سمت گاز میرفت گفت:خانم با سارینا و سلینا رفتن بیرون رها رو هم با خودشون بردن
    -پس چرا من بیدار نشدم
    فاطمه:نمیدونم از دیروز داروی بیهوشی چیزی خوردی همش خوابی یه نگاه به چشمات بنداز چقد پف دارن
    همون لحظه صدای قار و قور شکمم بلند شد که شهناز روبه فاطمه گفت:غذا بکش براش از دیروز هیچی نخورده
    اوووو چه همه تحویل میگیرن آهو خانم سرمدی رو ؛حس این خانمای خونه گرفتم و با فیس و چس رفتم پشت میز نشستم ،غذا رو برام روی میز گذاشت که یه تای ابروم رو بالا دادم و کف دستم رو به سمتش گرفتم و همینجور که نگاهم به روبه رو بود گفتم:نمک
    یه چند دیقه ای سکوت بود و من هنوز قیافه ام رو اونجوری گرفته بودم و همش منتظر بودم یکی کف دستم نمک بزاره چشمام رو قری دادم و به فاطمه نگاه کردم که دیدم با چشمای گشاد زل زده بهم ،برگشتم و به بقیه اشون نگاه کردم که دیدم بله بقیه هم عین فاطمه شدن صدام رو صاف کردم و برای اینکه جمعش کنم این مسخره بازی رو روبه فاطمه گفتم:دستت درد نکنه بابت غذا
    فاطمه سری از تاسف تکون داد ،خاکبرسر بی جنبت آهو که چس مثقال جنبه نداری تحویلت بگیرن ؛سرم رو انداختم پایین و بی سروصدا غذام رو خوردم و یه لیوان آبم سرش خوردم و از جام بلند شدم گفتم:مرسی دوستان
    همشون یه سر تکون دادن که عقب عقب از آشپزخونه بیرون زدم حوصله ام سر رفته بود حالا که رها نبود بهتر بود یه سری برم توی باغ حالشو ببرم به حیاط رفتم و هرچی این سمت و اون سمت رو نگاه کردم جواد رو ندیدم ولی در حیاط باز بود حتما رفته بود بیرون ؛روی نیمکت نشستم و نفسی گرفتم و چند دقیقه بعد فوتش کردم بیرون ،به ابرها و آسمون نگاه کردم چقد امروز گرفته بودن ،انگار غروب بود بس هوا گرفته بود مثل دل من ؛غروب دل من که خیلی حس مضخرفی بود حس از دست دادن حس بی پروبال شدن حس بی پناه شدن ؛خمیازه ای کشید که در کامل باز شد و سهیل داخل حیاط شد عجب غلطی کردم اومدم توی حیاط ای خدا ؛حالا داشت یکسر سرش رو بزنی اینجا باشه تهش رو بزنی باز اینجا باشه ،بلند شدم که برم با دو خودش رو به سمتم رسوند و گفت:یه دیقه وایس آهو
    با اخم برگشتم سمتش و گفتم:نه سارینا خونه نه سلینا نه فخری خانم،آقا سامیار هم سرکارن
    سهیل:هیچکدوم اینا مهم نیستن فقط تو مهمی
    -باز شروع نکن سهیل
    خواستم برم که مچ دستم رو گرفت و هرکاری میکردم ول نمیکرد منو با خودش به طرف حیاط پشتی میکشوند که با ترس گفتم:سهیل چکار میکنی؟
    سهیل:باید باهات حرف بزنم
    -من هیچ حرفی با تو ندارم لعنتی ولم کن
    حرفی نزد و منو با خودش به حیاط پشت برد ،تمام سعیم رو کردم و وایسادم با عصبانیت گفتم:دیوونه شدی این کارا چیه میکنی روانی
    دقیقا روبه روم با فاصله ی خیلی کم وایساده بود ،همینجور که نگاهش توی چشمام درحرکت بود گفت:من دوست دارم آهو
    -مرسی که دوستم داری اینو هزار بار گفتی منم برای بار هزارم میگم نسبت به جنابعالی هیچ حسی ندارم
    صدام رو یکم بردم بالاتر و گفتم:هیچ حسی
    سهیل:من خوشبختت میکنم آهو به خداوندی خدا راست میگم یه کاری میکنم توام منو دوست داشته باشی
    مسخره گفتم:چکار میکنی اجی مجی لاترجی میکنی
    -دست از سر کچل من بردار سهیل من از همین زندگی که دارم خیلی راضیم
    ملتمس نگاهم کرد و گفت:اونشب که من اومدم اون خواستگاری چون مامانم گریه کرد گفت آرزوشه دامادی منو ببینه منم میخواستم مثل کل خواستگاریای دیگه یه عیب بزارم روی دختره ولی وقتی اومدم وقتی تو با سینی چای جلوم سبز شدی دلم گیر موند توی این خونه عیبی نتونستم واسه سارینا پیدا کنم چون تو اینجا بودی ؛میدونی وقتی چایی تعارف میکردی دلم داشت از جاش کنده میشد که ای کاش عروس خانم اون مجلس بودی تو...
    با بغض گفتم:تمومش کن سهیل تموم کن این بازی مسخره رو تا همینجا هم بسه
    سهیل:ببین آهو سارینا منو زود فراموش میکنه خیلی خیلی زود من و تو میریم یه شهر دیگه فقط من و تو
    سری از تاسف براش تکون دادم و خواستم که برم بازوم رو گرفت و منو محکم برگردوند سمت خودشو خم شد و لبش رو روی لبم گذاشت ،چشمام گشاد شده بود و خشک شده بودم ؛اینقد توی هنگ بودم که کل اعضای بدنم انگار فلج شده بود و نمیتونستم حرکتی بکنم و اون به بوسیدنش ادامه میداد...
    -کثافت
    سهیل خودش رو ازم جدا کرد و من باز خشک شده فقط تونستم سرم رو سمت صدا حرکت بدم ،قرمزی چشماش رو از اون فاصله هم میشد تشخیص داد حتی نفرت توی صداش رو ؛با قدمای بلند و محکم برگشت و از حیاط پشتی بیرون رفت ،من نباید میذاشتم بره اون تموم زندگی من بود سامیار همه چیزم بود همه چیزم ،با دو پشت سرش رفتم و خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو گرفتم و همینجور که اشک میریختم گفتم:یه دیقه وایس برات توضیح میدم توروقرآن تو رو جان رها یه دیقه وایس به حضرت عباس برات توضیح میدم سامیار بخدا برات توضیح میدم
    عصبی بازوش رو از توی دستم درآورد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت ماشینش میرفت ،دوباره دوییدم و دستش رو گرفت و گریه ام شدت گرفت و گفتم:سامیار به جان خودت من تقصیر نداشتم دو دیقه وایس همه چیزو برات میگم سامیار من...
    با سیلی که بهم زد پخش زمین شدم؛دستم رو روی گونه ام گذاشتم و ناباور نگاهش کردم با نفرت گفت:هیچوقت فکر نمیکردم اینقد پست فطرت باشی
    برق اشک رو توی چشماش دیدم ،مرد من مرد مغرور من بخاطر من احمق بغض کرده بود ؛خدایا منو بکش ولی یه قطره اشک از چشماش نیاد به سمت ماشینش رفت ،من نباید میذاشتم میرفت من باید بهش ثابت میکردم گناهکار نیستم توی ماشینش نشست و با دو رفتم از پنجره سمت خودش آویزون شدم و با التماس گفتم:نرو سامیار نرو من لعنتی من احمق من باید به تو بگم یه چیزایی رو بگم تو رو قرآن وایس توروخدا به حرفام گوش بده سامیار التماستو میکنم به پات میوفتم
    خواست ماشینو حرکت بده که رفتم جلوی ماشینش وایسادم و گفتم:مگه از روی جنازه ی من رد بشی بزارم از اینجا بری برام مهم نیست میخوای بکشیم بکش
    عصبی از ماشینش پیاده شد و در ماشین رو جوری محکم بهم کوبید که دو متر از جام پریدم ولی از جام تکون نخوردم ؛بدون اینکه نگاهم کنه از در حیاط بیرون زد منم پشت سرش از در بیرون زدم و پشت سرش داد زدم:یه دیقه وایس
    قدماش هر لحظه تند تر میشد و کم کم شروع کرد به دوییدن ،منم با تمام توانم شروع کردم به دوییدن اشک میریختم و میدوییدم ؛اشک میریختم و سنگینی نگاه مردم رو حس میکردم و بهشون اهمیت نمیدادم ،اشک میریختم و اشک میریختم...لعنتی چرا مثل همیشه دوییدنم خوب نبود؟چرا بهش نمیرسیدم؟چرا یه نیرویی داشت بهم زور میکرد که من بهش نرسم به سامیارم نرسم ،از ته دل خدا رو صدا زدم ،خدایا صدامو میشنوی؟خدایا میشه الآن سامیار بخوره زمین نتونه بدو که من بهش برسم همون لحظه خودم خوردم زمین که اشکام بیشتر شدت گرفت ؛بی معطلی از جام دوباره بلند شدم و دوییدم ،داشتم بهش نزدیک میشدم انگار خدا صدام رو شنیده بود به سر خیابون رسید و دویید که صدای کشیده شدن لاستیکای یه ماشین جون رو از کل بدنم بیرون کشید چشمام رو یکبار بستم و باز کردم و به صحنه ی رو به روم خیره شدم ،سامیار جلوی چشمای اشکی و تارم روی زمین دراز به دراز جلوی یه ماشین افتاده بود ،خدایا این سامیار بود یا یکی شبیه سامیار؟خدایا میشه این زندگی من نباشه که جلوی این ماشین افتاده ؛میشه تو یه معجزه کنی و یکی ازم نیشگون بگیر و بگه بلند شو خواب بودی با قدمهای شل و وارفته به سمتش رفتم مردمی که دورش جمع شده بودن رو کنار زدم و خودم رو بهش رسوندم ،پاهام دیگه تحمل سنگینی وزنم رو نداشت ،روی زمین افتادم...کل صورتش پر از خون بود دست انداختم زیر سرش و ناخودآگاه سرم رو گرفتم رو به آسمونو جیغ کشیدم:خــــــــــــدااااااااا
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا