دستم رو از دستش کشیدم بیرون:
- چرا عصبانی سر من خالی میکنی؟!
کلافه دستش رو کرد توی موهاش، سرعت قدم هام رو بیشتر کردم و زودتر رفتم سمت نیمکت و نشستم روش. چند ثانیه بعد نزدیک شد و کنارم نشست، با لحن ملایمی گفتم:
- من یه سرگرمی جدید پیدا کردم، نمیخواد نگرانم باشی!
متعجب نگاهم میکرد، حرفم که تموم شد گفت:
- خب؟
بزور لبخند زدم:
- میدونم چقدر خودت کار داری و بازم من رو از اون خونه میاری بیرون، خواستم بگم دیگه نمیخواد، من حالم خوبه!
و لبام کشیده تر شد. حالت چهره اش عادی بود، شونه هاش رو انداخت بالا و تکیه داد:
- باشه!
پس واقعا خسته میشد و دلش نمیخواست اینکار رو بکنه که انقدر سریع قبول کرد؟ من واقعا وقتش رو میگرفتم و خسته اش میکردم.. بی هوا احساس اندوه کردم! از گوشه چشم نگاهش کردم. حس کردم دیگه حرفی برای گفتن بهش ندارم!
- پس فقط جمعه ها خوبه؟
تا این حرفش رو شنیدم نیشم باز شد، به زور جمعش کردم و سرم رو آروم تکون دادم. یکم که گذشت گفتم:
- کتاب سعید هنوز دستته؟!
حرفم باعث شد روش رو برگردونه سمتم، ابروهاش رو انداخت بالا:
- کتاب سعید؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم خاله گفت کتاب اشپزیش دسته توئه!
کمی مکث کرد، و انگار که یادش بیاد:
- اها، اره.
سرم رو کج کردم؛
- میشه بدی بخونمش؟
نگاهش رو ازم گرفت و رو به رو رو تماشا کرد:
- باشه!
به نیمرخش نگاه کردم، اگه رادان هم از اون دختر خوشش بیاد و بره باهاش، بازهم میتونه انقدر بامن خوب باشه و هوام رو داشته باشه؟! ای کاش هیچ وقت پیداش نمیشد، اینکه رادان دیگه نمیخواست بره خونه اشون، خیلی خوب بود! و بهترین اتفاق.. همچنان به صورتش و ته ریش کم و تیره اش خیره بودم.. چند لاخ از موهای تیره اش روی پیشونیش افتاده بود و نگاهم رو به چشم و ابروش میکشوند! کم کم چهره اش گرفته شد و بین ابرو هاش خط افتاد.. بخاطر نگاه من بود؟ سریع چشم ازش گرفتم.. چطور تونسته بودم اینطور بهش زل بزنم؟ گند زده بودم!
- استاد!
صداش من رو از افکارم نجات داد! چرخیدم سمت تینا که چند قدم اونور تر کنارمون ایستاده بود. لعنت بهش.. همین الان داشتم برای خلاص شدن از دستش خداروشکر میکردم!
بلند شدم. رادان هم بلند شد؛ رو به رادان گفتم:
- من جلو تر میرم!
اما اصلا دلم نمیخواست برم؛ دلم میخواست رادان صدام بزنه و بگه نرو! وایسا و فلان! نگاهی هم به تینا و بعد دوباره به رادان کردم.به چشمهام نگاه کرد. نمیدونستم چی میخواد بگه. اما فقط گفت:
- منم میام الان..
از کنارش رد شدم و رفتم.. از اینکه دوستم رو گذاشته بودم پیش اون دختر و داشتم بر میگشتم متنفر بودم! راهی که چند دقیقه پیش با رادان اومده بودیم رو برگشتم. کل راه رو بهشون فکر میکردم، یعنی انقدر رادان رو دوست داشت؟ یعنی الان رادان کوتاه میومد؟ دستم کشیده شد چرخیدم سامان بود گفت:
- چرا جواب نمیدی یه ساعته صدات میکنم؟
ل*ب*هام رو روی هم فشردم:
- ببخشید نشنیدم!
لبخند زد:
- خوبی؟!
سرم رو تکون دادم. دستم رو ول کرد:
- یه ماهی هست که درست حسابی ندیدمت!
به خونه امون اشاره کردم:
- بیا بریم تو!
خواستم در رو باز کنم که دوباره دستم رو کشید:
- اومدم که ببرمت!
سعی کردم دستم رو از توی دستش بکشم بیرون:
- ولم کن!
ولم نکرد:
- فقط دوساعت خب؟!
با دست راستم که ازاد بود دستش رو گرفتم:
- اخه کجا بیام؟!
درمونده نگاهم کرد:
- متنفرم از حرفایی که پشتت میزنند!
کلافه نگاهش کردم، سرش رو کج کرد:
- هوم؟ قبول؟! بیا دیگه!
به ته خیابون نگاه کردم خبری از رادان نبود، گفتم:
- دیره اخه، منم که حاضر نیستم!
نیشش باز شد:
- خودم درستت میکنم!
دستم رو کشید، من هم دنبالش رفتم. جلو یک فروشگاه نگه داشت، کلافه نگاهش کردم؛ لبخند زد:
- بدو سریع! وقت نداریم!
- چرا عصبانی سر من خالی میکنی؟!
کلافه دستش رو کرد توی موهاش، سرعت قدم هام رو بیشتر کردم و زودتر رفتم سمت نیمکت و نشستم روش. چند ثانیه بعد نزدیک شد و کنارم نشست، با لحن ملایمی گفتم:
- من یه سرگرمی جدید پیدا کردم، نمیخواد نگرانم باشی!
متعجب نگاهم میکرد، حرفم که تموم شد گفت:
- خب؟
بزور لبخند زدم:
- میدونم چقدر خودت کار داری و بازم من رو از اون خونه میاری بیرون، خواستم بگم دیگه نمیخواد، من حالم خوبه!
و لبام کشیده تر شد. حالت چهره اش عادی بود، شونه هاش رو انداخت بالا و تکیه داد:
- باشه!
پس واقعا خسته میشد و دلش نمیخواست اینکار رو بکنه که انقدر سریع قبول کرد؟ من واقعا وقتش رو میگرفتم و خسته اش میکردم.. بی هوا احساس اندوه کردم! از گوشه چشم نگاهش کردم. حس کردم دیگه حرفی برای گفتن بهش ندارم!
- پس فقط جمعه ها خوبه؟
تا این حرفش رو شنیدم نیشم باز شد، به زور جمعش کردم و سرم رو آروم تکون دادم. یکم که گذشت گفتم:
- کتاب سعید هنوز دستته؟!
حرفم باعث شد روش رو برگردونه سمتم، ابروهاش رو انداخت بالا:
- کتاب سعید؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم خاله گفت کتاب اشپزیش دسته توئه!
کمی مکث کرد، و انگار که یادش بیاد:
- اها، اره.
سرم رو کج کردم؛
- میشه بدی بخونمش؟
نگاهش رو ازم گرفت و رو به رو رو تماشا کرد:
- باشه!
به نیمرخش نگاه کردم، اگه رادان هم از اون دختر خوشش بیاد و بره باهاش، بازهم میتونه انقدر بامن خوب باشه و هوام رو داشته باشه؟! ای کاش هیچ وقت پیداش نمیشد، اینکه رادان دیگه نمیخواست بره خونه اشون، خیلی خوب بود! و بهترین اتفاق.. همچنان به صورتش و ته ریش کم و تیره اش خیره بودم.. چند لاخ از موهای تیره اش روی پیشونیش افتاده بود و نگاهم رو به چشم و ابروش میکشوند! کم کم چهره اش گرفته شد و بین ابرو هاش خط افتاد.. بخاطر نگاه من بود؟ سریع چشم ازش گرفتم.. چطور تونسته بودم اینطور بهش زل بزنم؟ گند زده بودم!
- استاد!
صداش من رو از افکارم نجات داد! چرخیدم سمت تینا که چند قدم اونور تر کنارمون ایستاده بود. لعنت بهش.. همین الان داشتم برای خلاص شدن از دستش خداروشکر میکردم!
بلند شدم. رادان هم بلند شد؛ رو به رادان گفتم:
- من جلو تر میرم!
اما اصلا دلم نمیخواست برم؛ دلم میخواست رادان صدام بزنه و بگه نرو! وایسا و فلان! نگاهی هم به تینا و بعد دوباره به رادان کردم.به چشمهام نگاه کرد. نمیدونستم چی میخواد بگه. اما فقط گفت:
- منم میام الان..
از کنارش رد شدم و رفتم.. از اینکه دوستم رو گذاشته بودم پیش اون دختر و داشتم بر میگشتم متنفر بودم! راهی که چند دقیقه پیش با رادان اومده بودیم رو برگشتم. کل راه رو بهشون فکر میکردم، یعنی انقدر رادان رو دوست داشت؟ یعنی الان رادان کوتاه میومد؟ دستم کشیده شد چرخیدم سامان بود گفت:
- چرا جواب نمیدی یه ساعته صدات میکنم؟
ل*ب*هام رو روی هم فشردم:
- ببخشید نشنیدم!
لبخند زد:
- خوبی؟!
سرم رو تکون دادم. دستم رو ول کرد:
- یه ماهی هست که درست حسابی ندیدمت!
به خونه امون اشاره کردم:
- بیا بریم تو!
خواستم در رو باز کنم که دوباره دستم رو کشید:
- اومدم که ببرمت!
سعی کردم دستم رو از توی دستش بکشم بیرون:
- ولم کن!
ولم نکرد:
- فقط دوساعت خب؟!
با دست راستم که ازاد بود دستش رو گرفتم:
- اخه کجا بیام؟!
درمونده نگاهم کرد:
- متنفرم از حرفایی که پشتت میزنند!
کلافه نگاهش کردم، سرش رو کج کرد:
- هوم؟ قبول؟! بیا دیگه!
به ته خیابون نگاه کردم خبری از رادان نبود، گفتم:
- دیره اخه، منم که حاضر نیستم!
نیشش باز شد:
- خودم درستت میکنم!
دستم رو کشید، من هم دنبالش رفتم. جلو یک فروشگاه نگه داشت، کلافه نگاهش کردم؛ لبخند زد:
- بدو سریع! وقت نداریم!
آخرین ویرایش: