رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
دستم رو از دستش کشیدم بیرون:
- چرا عصبانی سر من خالی میکنی؟!
کلافه دستش رو کرد توی موهاش، سرعت قدم هام رو بیشتر کردم و زودتر رفتم سمت نیمکت و نشستم روش. چند ثانیه بعد نزدیک شد و کنارم نشست، با لحن ملایمی گفتم:
- من یه سرگرمی جدید پیدا کردم، نمیخواد نگرانم باشی!
متعجب نگاهم میکرد، حرفم که تموم شد گفت:
- خب؟
بزور لبخند زدم:
- میدونم چقدر خودت کار داری و بازم من رو از اون خونه میاری بیرون، خواستم بگم دیگه نمیخواد، من حالم خوبه!
و لبام کشیده تر شد. حالت چهره اش عادی بود، شونه هاش رو انداخت بالا و تکیه داد:
- باشه!
پس واقعا خسته میشد و دلش نمیخواست اینکار رو بکنه که انقدر سریع قبول کرد؟ من واقعا وقتش رو میگرفتم و خسته اش میکردم.. بی هوا احساس اندوه کردم! از گوشه چشم نگاهش کردم. حس کردم دیگه حرفی برای گفتن بهش ندارم!
- پس فقط جمعه ها خوبه؟
تا این حرفش رو شنیدم نیشم باز شد، به زور جمعش کردم و سرم رو آروم تکون دادم. یکم که گذشت گفتم:
- کتاب سعید هنوز دستته؟!
حرفم باعث شد روش رو برگردونه سمتم، ابروهاش رو انداخت بالا:
- کتاب سعید؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم خاله گفت کتاب‌ اشپزیش دسته توئه!
کمی مکث کرد، و انگار که یادش بیاد:
- اها، اره.
سرم رو کج کردم؛
- میشه بدی بخونمش؟
نگاهش رو ازم گرفت و رو به رو رو تماشا کرد:
- باشه!
به نیمرخش نگاه کردم، اگه رادان هم از اون دختر خوشش بیاد و بره باهاش، بازهم میتونه انقدر بامن خوب باشه و هوام رو داشته باشه؟! ای کاش هیچ وقت پیداش نمیشد، اینکه رادان دیگه نمیخواست بره خونه اشون، خیلی خوب بود! و بهترین اتفاق.. همچنان به صورتش و ته ریش کم و تیره اش خیره بودم.. چند لاخ از موهای تیره اش روی پیشونیش افتاده بود و نگاهم رو به چشم و ابروش میکشوند! کم کم چهره اش گرفته شد و بین ابرو هاش خط افتاد.. بخاطر نگاه من بود؟ سریع چشم ازش گرفتم.. چطور تونسته بودم اینطور بهش زل بزنم؟ گند زده بودم!
- استاد!
صداش من رو از افکارم نجات داد! چرخیدم سمت تینا که چند قدم اونور تر کنارمون ایستاده بود. لعنت بهش.. همین الان داشتم برای خلاص شدن از دستش خداروشکر میکردم!
بلند شدم. رادان هم بلند شد؛ رو به رادان گفتم:
- من جلو تر میرم!
اما اصلا دلم نمیخواست برم؛ دلم میخواست رادان صدام بزنه و بگه نرو! وایسا و فلان! نگاهی هم به تینا و بعد دوباره به رادان کردم.به چشمهام نگاه کرد. نمیدونستم چی میخواد بگه. اما فقط گفت:
- منم میام الان..
از کنارش رد شدم و رفتم.. از اینکه دوستم رو گذاشته بودم پیش اون دختر و داشتم بر میگشتم متنفر بودم! راهی که چند دقیقه پیش با رادان اومده بودیم رو برگشتم. کل راه رو بهشون فکر میکردم، یعنی انقدر رادان رو دوست داشت؟ یعنی الان رادان کوتاه میومد؟ دستم کشیده شد چرخیدم سامان بود گفت:
- چرا جواب نمیدی یه ساعته صدات میکنم؟
ل*ب*هام رو روی هم فشردم:
- ببخشید نشنیدم!
لبخند زد:
- خوبی؟!
سرم رو تکون دادم. دستم رو ول کرد:
- یه ماهی هست که درست حسابی ندیدمت!
به خونه امون اشاره کردم:
- بیا بریم تو!
خواستم در رو باز کنم که دوباره دستم رو کشید:
- اومدم که ببرمت!
سعی کردم دستم رو از توی دستش بکشم بیرون:
- ولم کن!
ولم نکرد:
- فقط دوساعت خب؟!
با دست راستم که ازاد بود دستش رو گرفتم:
- اخه کجا بیام؟!
درمونده نگاهم کرد:
- متنفرم از حرفایی که پشتت میزنند!
کلافه نگاهش کردم، سرش رو کج کرد:
- هوم؟ قبول؟! بیا دیگه!
به ته خیابون نگاه کردم خبری از رادان نبود، گفتم:
- دیره اخه، منم که حاضر نیستم!
نیشش باز شد:
- خودم درستت میکنم!
دستم رو کشید، من هم دنبالش رفتم. جلو یک فروشگاه نگه داشت، کلافه نگاهش کردم؛ لبخند زد:
- بدو سریع! وقت نداریم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    مجبوری پیاده شدم. دنبال سامان رفتم تو مغازه ای که اون رفت، من عقب ایستاده بودم خودش با فروشنده حرف میزد. یکم که گذشت اومد و بزور بردم تا خودم یه لباس انتخاب کنم. بعد خودش به یک پیراهن بلند سفید اشاره کرد:
    - خوب نی؟!
    یکم با بی میلی بهش نگاه کردم، دوباره گفت:
    - هوم؟ خوبه!
    گفتم:
    - زیادی سفید نی؟!
    اولش یکم متعجب نگاهم کرد، بعد خندید:
    - بیخودی بهونه نیار، با خودم میبرمت!
    بعد لباس رو گرفت سمتم:
    - امتحانش کن!
    سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق پرو. با اینکه ساده بود اما خیلی شیک بود، تو اینه به صورت بی حالم نگاه کردم. لباس رو خریدیم قیافه ام رو میخواست چیکار کنه؟! چند ضربه خورد به در، در رو باز کردم سامان یه نگاه به سرتاپام انداخت، لبخند زد و گفت:
    - عالیه! بدو مانتوت رو بپوش بریم،
    مانتوم رو پوشیدم و دنبالش رفتم:
    - اخه قیافه من رو ببین! اصلا به این لباس میاد؟!
    کارتش رو داد به فروشنده و رو به من گفت:
    - فکر اونجاش رو هم کردم!
    جلوتر از اون اومدم بیرون، یعنی چی که فکرش رو کرده بود، نکنه خودش میخواست آرایشم کنه!!؟ یکم بعد سامان هم اومد:
    - بدو، داشتم میومدم دنبالت با یه سالن هماهنگ کردم!

    گفتم یه ارایش نود میخوام، خیلی سریع اماده ام کردند. اومدم بیرون سامان کنار ماشینش ایستاده بود با دیدنم لبخند گنده ای زد انگشت اشاره اش رو به شستش چسبوند:
    - پرفکت! عالی شدی! بزن بریم!
    و خودش ماشین رو دور زدو سوار شد، من هم سوار شدم.

    مثل قبل ها پروانه اولین کسی بود که ما رو دیدو اومد سمتمون، مشخص بود که بدجور تعجب کرده، سعی کردم من هم مثل قبل باشم اما واقعا سخت بود، حتی جَو هم برام نا اشنا شده بود، پروانه به زور لبخند زد:
    - چه خوب شد که اومدی دلم برات تنگ شده بود!
    از حرفش خندم گرفته بود، اما به جاش لبخند ملیحی زدم:
    - اگه میدونستم انقدر خوشحال میشی زودتر میومدم!
    سامان دستم رو گرفت:
    - ما میریم پیش بچه ها!
    و از پروانه دور شدیم، سوگل کلی از خوشحالی جیغ زد، واقعا فکر کرده بود با میل خودم اومدم؟! بعد بالاخره ارشامم دیدم، از قیافه اش مشخص بود اونم روزای خوبی رو نداشته، بر خلافه اصرارای سوگل پیش ارشام نشستم اون هم مارو ول کرد و رفت، رفتارش عجیب بود‌، برگشتم سمت ارشام:
    - چیزی شده!؟
    سرش رو تکون داد:
    - نه!
    سعی کردم جو رو عوض کنم، به شوخی گفتم:
    - باز خوبه به هوای سوگل اینجا دیدمت!
    گوشه لبش کج شد، گفتم:
    - چته؟‌!
    گفت "هیچی"؛ یکم که گذشت بلند شد‌، جلوم ایستاد لبخند زد، چرا انقدر عجیب رفتار میکرد؟! دستش رو گرفت سمتم:
    - پاشو بریم انرژی تخلیه کنیم!
    گفتم:
    - اخه انرژیم کجا بود!؟
    با نیش باز گفت:
    - دوماه نشستی گوشه خونه افسرده، الان کلی ذخیره کردی دیگه،
    و نذاشت دیگه حرفی بزنم! و خودش دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش برد!

    ساعت دوازده شده بود از ساختمون اومدم بیرون، حتی گوشیم هم همراهم نیاورده بودم‌ یعنی کلا چند وقتی میشد که انداخته بودمش ته کمدو بهش نزدیک نمیشدم، همین جور که داشتم فکر میکردم چیکار کنم صدای ارشام از پشت سرم اومد:
    - میخوای برسونمت؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    چرخیدم سمتش؛ دست هاش توی جیب شلوارش بود و نگاهش به زمین‌‌. گفتم:
    - اینجا چیکار میکنی؟!
    سرش رو بالا اورد و دستهاش رو از توی جیبش در اورد:
    - اومدم هوا بخورم!
    گفتم:
    - میشه گوشیت رو بدی زنگ بزنم به سامان؟!
    راه افتاد سمت جایی که ماشین ها پارک بودند:
    - بیا خودم میبرمت!
    دنبالش راه افتادم:
    - نمیخواد با سامان میرم، توهم انگار خوب نیستی زیاد!
    - خوبم، نمیخواد نگران باشی، اینم به جای معذرت خواهی از اینکه نیومدم بهت سر بزنم!
    و سوار ماشینش شد، من هم سریع رفتم سوار شدم:
    - مگه مریض بودم!؟
    خندید:
    - بالاخره!
    کل راه رو هی میخواستم بپرسم چیشده اما جلوی خودم رو گرفتم، اخه دوبار پرسیده بودم و چیزی نگفته بود!
    نزدیک های خونه که بودیم یهو خندید، متعجب نگاهش کردم، گفت:
    - داری میمیری از فوضولیا!
    لبم رو گاز گرفتم، ادامه داد:
    - مگه با دوستت حرف نمیزنی؟!
    منظورش سوگل بود. سرم رو به سمت چپ و راست تکون دادم، ادامه داد:
    - از دوستت بپرس!
    بعد رو به روی خونه امون نگه داشت.
    تشکر کردم و پیاده شدم، منتظر موند تا در رو باز کنم بعد رفت، رفتم داخل و اروم در رو بستم، تا سرم رو بالا اوردم رادان رو جلوم دیدم! از سرتا پام رو با دقت نگاه کرد و بعد با نیشخند گفت:
    - دوباره شروع شد!
    سرم رو انداختم پایین خواستم از کنارش رد شم که دوباره گفت:
    - میدونی ساعت چنده؟
    یاد اینکه من رو ول کرده بود تا با اون دختر حرف بزنه عصبیم کرد، راه افتادم:
    - یجوری میگی انگار بار اولمه!
    باز هم صدام زد:
    - نقره!
    کلافه ایستادم، تا برگشتم سمتش گفت:
    - خسته ام کردی!
    به صورتش نگاه کردم انگار بار اولی بود که انقدر دقیق بهش نگاه میکردم، صورت اخمو قبلش، حالا واقعا داغون شده بود، پس واقعا خسته اش کرده بودم؟ مگه چیکار میکردم باهاش؟ خودش همش دنبال اینه که مراقبم باشه! اب دهنم رو قورت دادم:
    - ببخشید که خسته ات کردم، من که بهت گفتم دیگه نمیخواد نگران من باشی..!
    خواست یچیزی بگه اما نگفت شاید میخواست حرفی که زد رو ماست مالی کنه، راه افتادم سمت ساختمونمون، شاید حق داشت، ینی حتما حق با اون بود، بدون هیچ خبری ول کرده بودم رفته بودم، اون نگران بوده تا الان و حالا من رو اینجوری دیده، باید بهش میگفتم که دیگه نمیخوام مثل قبل وقتم رو با این مهمونیا و تفریح های مسخره هدر بدم.

    ***
    داشتم برنج اب کش میکردم که صدای هانیه از پشتم اومد:
    - به به نقره خانوم، پس واقعا اشپزی میکنی؟
    بدون اینکه دست از کارم بکشم گفتم:
    - کی اومدی چقدر بی صدا!؟
    اومد توی اشپز خونه و کنار گاز به کابینت تکیه داد:
    - الان، انقدر غرق تو کارتی نفهمیدی! حالا چرا انقدر زیاد!؟
    و کاغدی که رو کابینت بود رو برداشت، گفتم:
    - چون مهمون دارم، به خاله ام گفتم تا اماده نشده نیان، که همه کارهاش رو خودم انجام بدم.
    کاغذ رو گرفت سمتم؛
    - همه چی رو که ریز به ریز نوشته!
    لبم رو اویزون کردم:
    - دعا کن خوب بشه!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    برنج رو آماده کردم، سبد کاهو هارو برداشتم و نشستم پشت میز، رو به روی هانیه. هانی گفت:
    - دوباره اکتیو شدی، چیشده؟
    شروع کردم کاهو هارو خورد کنم:
    - دارم از فوضولی میمیرم!
    خیلی دلم میخواست بدونم اون دختره بهش چی گفته و رادان چی جواب داده؟ بالاخره تونسته رادان رو خر کنه، یا نه؟ هانیه خندید:
    - مگه ندیدیش از اون شب تا حالا؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
    - نچ، گفت خسته اش کردم منم دیگه جلوش افتابی نشدم، اونم نیومد! دیگه نمیتونم تحمل کنم، به نظرت قبول کرده؟!
    یه گوجه گیلاسی برداشت و خورد:
    - لابد قبول کرده که سروکله اش پیدا نیست دیگه!
    شونه هام رو انداختم بالا:
    - لابد!
    چشم هاش رو ریز کرد و زل زد بهم:
    - خودت چی دوست داری؟ قبول کنه یا نه!
    متعجب نگاهش کردم:
    - معلومه که قبول کنه! کجا دیگه میخواد همچین دختری پیدا کنه که انقدر دوسش داره؟!
    تکیه داد به صندلیش:
    - اره خب!!!
    با هم دیگه میز رو چیدیم، هرچقدر گفتم واسه ناهار بمونه پیشمون قبول نکرد و رفت، گفت ترجیح میده چند وقت دیگه دست پختم رو امتحان کنه!

    ***
    تا لباس هام رو عوض کنم و برگردم خاله و عمو حسن هم اومده بودند. بردمشون سمت میز ، شروع کردند به تعریف کردن از بوش و چیدمان میز.
    - از اینکه بوی سوختنی نمیاد باید خوشحال باشیم یا نگران؟
    برگشتم سمت رادان که این حرف رو زده بود، گفتم:
    - چرا نگران!؟
    شونه هاش رو انداخت بالا، رفت و پشت میز نشست؛ زل زدم بهشون تا ببینم نظرشون راجع به مزه غذا چیه، عمو یه قاشق خورد و بعدش کلی تعریف کرد که خیلی خوب شده و دستم درد نکنه، برگشتم سمت خاله. خاله ام گفت واسه اولین بار خوب شده، تشکر کرد. با نیش باز زل زدم به رادان، یه قاشق برنج خالی خورد، یهو صورتش کج و کوله شد، گفت:
    - مزه اشم که عین قیافه اش داغونه، از چیش تعریف میکنید؟
    اخم کردم:
    - دروغ نگو!
    اشاره کرد به میز:
    - خودت بشین بخور!
    نشستم پشت میز، عمو و خاله ام رادان رو دعوا کردند، با حرفش بدجوری توی ذوقم زده بود، به نظر خودم که خیلی خوب شده بود!! ناراحت زل زدم به غذاهای روی میز ، یعنی واقعا بد شده بود؟ دوباره صدای رادان در اومد:
    - میگم اینکه نسوخته نگران کننده اس، اصلا جدا نمیشه، زنده اس مرغ!
    خاله دعواش کرد:
    - عه رادان چرا الکی ایراد میگیری، اذیتش نکن!
    عمو زد پشتم:
    - شوخی میکنه!
    با رادان میز رو جمع کردیم ظرف هارو گذاشت توی سینک:
    - زیاد که نیست بیا خودت بشورشون!
    کنار سینک ایستادم، تا شیر آب‌ رو باز کردم خاله اومد توی اشپز خونه:
    - بیا اینور مادر خودم میشورم!
    استین هام رو تا زدم:
    - نه خاله شما امروز مهمونید!
    رادانم گفت:
    - اره مامان برو من و نقره ام میایم الان.
    یه لبخند دندون نما زدم تا خاله بره، تا رفت رو به رادان گفتم:
    - توهم برو خسته میشی!
    خندید، الکی اخم کردم، گفت:
    - دستات رو بیار بالا!
    برگشتم سمتش، توی صورتش هنوز رگه های خنده بود، دوباره گفت:
    - بیار دیگه!
    دست هام رو گرفتم سمتش، از کنار سینک دستکش برداشت. دستکش سایز بزرگ بود و انگشت های ظریفم خیلی راحت داخلشون سر خوردند.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    بدون وقت تلف کردن، سریع گفتم:
    - تینا چیشد؟
    بلند بلند خندید:
    - چقدر فوضولی تو!
    اخم کردم:
    - بگو..
    خودش هم آستین هاش روبالا زد :
    - هیچی، توقع داشتی چی بشه؟!
    ابروهام رو دادم بالا و گفتم:
    - یعنی گفتی نه؟!
    اب رو باز کرد و ظرف هارو خیس. من هم زل زده بودم بهش تا جواب بده، بالاخره گفت:
    - اره دیگه!
    متعجب گفتم:
    - چرا؟!
    جوابم رو نداد و اسکاچ کفی رو روی سطح بشقاب کشید. وقتی برگشت و چشمهای درشتم رو دید که منتظر بهش زل زدند، یکم کف با انگشتش روی بینیم مالید، با دستم پاکش کردم. غر زدم:
    - چرا اخه؟ دیگه همچین دختری کجا میخوای پیدا کنی؟!
    به ظرف ها اشاره کرد:
    - ظرفت رو بشور!
    نفسم رو فوت کردم، یکم که گذشت گفتم:
    - چرا خب؟
    اخم کرد:
    - بس کن دیگه نقره!
    برگشتم به اطراف نگاه کردم خبری از خاله و عمو نبود؛ اروم گفتم:
    - اخه مگه میشه یه نفر تمام مدت بهت زل بزنه و تو هیچ حسی نداشته باشی؟!
    سرش رو خم کرد سمتم:
    - بخاطر همین طرز فکر مسخره اته که اوضاعت اینه!!
    لبم رو گاز گرفتم، با اخم گفتم:
    - اون گولم زد!!
    شیر اب رو بست و برگشت سمتم:
    - اره، چهار بار زل زد تو چشم هات، باورکردی عاشق سـ*ـینه چاکته!!
    اخمم پر رنگ تر شد:
    - چرا با من اینجوری حرف میزنی!؟
    برگشت دوباره سمت سینک و رک گفت:
    - چون عصبیم میکنی!
    من هم کمکش کردم.. بشقاب های کفی رو گرفتم زیر شیر اب:
    - باشه دیگه چیزی نمیپرسم، خودم فهمیدم چرا!
    بی خیال گفت:
    - چرا؟!
    از گوشه چشمم نگاهش کردم، خیلی عادی داشت کارش رو میکرد، سعی کردم زرنگ بازی در بیارم؛ گفتم:
    - چون یکی دیگه رو دوست داری؟!
    یه لحظه خشکش زد، دست هام رو مشت کردم و بردم بالا:
    - یوهو دیدی درست فهمیدم!
    خودش رو زد به اون راه و خندید:
    - خیلی با هوشی!
    با نیش باز زل زدم بهش:
    - هرچیم بگی من بیخیال نمیشم، بگو کیه؟!
    یکم سرم رو کج کردم:
    - بگو دیگه، قول میدم به کسی نگم!
    دست هاش رو شست:
    - همچین کسی نیست!
    چهره اش گرفته و اخمالو بود! مُصر گفتم:
    - چرا هست، خودم پیداش میکنما!
    سرش رو تکون داد و با بیخیالی نسبت به تهدیدم فقط گفت " باشه پیداش کن!" ابروهام رو دادم بالا و زل زدم تو چشمهاش :
    - پیداش میکنم!!
    سر تکون داد، بازم گفتم:
    - رادان گفته باشما بعدا دلخور نشی و فلان!
    سرش رو اورد پایین:
    - وقتی نیست.. حالا تو بگرد!
    گوشه لبم کج شد. وقتی همه زندگیت رو زیرو رو کردم میفهمی!

    ***
    چند ضربه زدم به در و در رو باز کردم:
    - خاله.. هستی؟!
    قدمی داخل خونه اشون گذاشتم. صداش از اشپز خونه اومد رفتم پیشش، وسط اشپز خونه نشسته بود و داشت سبزی پاک میکرد، بالای سرش ایستادم:
    - هوای بیرون که خوبه چرا تو خونه نشستی؟
    با دستش یکم سبزی هارو جا به جا کرد و بعد هم پارچه زیرشون رو کشید کنار تا من بشینم:
    - همینجام خوبه ، بشین..
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    نشستم کنارش، مشکوک نگاهم کرد:
    - چیشده؟
    خاله باهوش شده ها، البته از قیافه ام ضایع بود که واسه فوضولی رفتم، چندتا ریحون برداشتم و همینجور که باهاشون بازی میکردم گفتم:
    - خالـه، شما میدونید رادان کسی رو دوست داره یا نه؟!
    سرم رو اوردم بالا خاله داشت بهم نگاه میکرد. چشم هاش رو ریز کرد:
    - چیزی گفته بهت مگه؟!
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
    - نچ، واسه همین میخوام خودم بفهمم! شما نمیدونید هیچی؟!
    دوباره مشغول سبزی پاک کردن شد:
    - نمیدونم والا!
    یعنی خاله ام هیچی نمیدونست؟! نکنه واقعا همچین کسی وجود نداره!؟ ولی حس ششم بهم میگفت هست! حتی میگفت رفتار خاله ام عجیبه! نکنه رادان بهش گفته به من چیزی نگه؟! بلند شدم:
    - پس من میرم خودم سرنخ پیدا کنم‌!
    داشتم میومدم از اشپز خونه بیرون، خاله گفت :
    - کجا؟!
    گفتم:
    - اتاقش!
    و قبل از اینکه خاله چیزی بگه سریع دور شدم !

    تو چهارچوب در اتاقش ایستادم و یه نگاه کلی به اتاقش انداختم ، فکر کنم از اخرین باری که اومده بودم جای وسایل هاش یکم تغییر کرده بود، تقریبا سه ماه گذشته بود. خوب یادم هست که اون شب که خاله و عمو قرار بود برگردن داشت یچیزی رو نگاه میکرد، و انقد حواسش پرت بود که حتی متوجه من هم نشده بود! پس مطمئنا میتونستم چیزی از اون اینجا پیدا کنم. اول از همه رفتم سراغ میز مطاله اش، روش کلی خرت و پرت بود، نشستم پشت میزش روی صندلیش، نگاه کلی به برگه های رو میزش انداختم، "کاری و درسی"، کشو هاش رو باز کردم، هندزفری، شارژر، برس و کلی چیز میز، جعبه ساعت و انگشتراش رو گشتم، هیچ چیز زنونه ای نداشت. حتی بین کتاب اشپزی شم که فکنم واسه سعید بود و هنوز پس نداده بود رو هم گشتم. سعید! سعید هم خوبه ازش بپرسم!! اما نه.. بی خیال رادان خوشش نمیاد. با خودم خندیدم این چه کار احمقانه ای بود میکردم اگه میفهمید من امدم تو اتاقش حتما سر از تنم جدا میکرد!.. بلند شدم رفتم سمت کمدش، درش رو باز کردم اما پشیمون شدم. بهتر بود دست از بچه بازی بر دارم! خواستم درش رو ببندم که صدای خاله توی گوشم پیچید:
    - به عمو گفتم میگو بخره. بیا بریم باهم درستشون کنیم!
    برگشتم سمت در، خاله جلوی در اتاق ایستاده بود، با لب های اویزون سرم رو تکون دادم و گفتم"باشه" برگشتم سمت کمد که درش رو ببندم یه نگاه کلی انداختم، چجوری همیشه انقدر مرتب بود!؟ لحظه اخر که میخواستم در رو ببندم طرح یکی از لباس های تا شده نظرم و رو جلب کرد. اما چون خاله هنوز همونجا ایستاده بود مجبور شدم در رو ببندم و بیام بیرون! ولی بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود، باید یه جوری دوباره برمیگشتم و یواشکی اون لباس رو بر میداشتم!! شاید اگه اون همه دیشبش اذیتم نکرده بود الان این کار ها رو نمیکردم!

    تلفن رو گذاشتم رو بلند گو و سرم رو هم روی میز:
    - یه ربع دیگه رادان برمیگرده و من هنوز نتونستم به کمدش دسترسی پیدا کنم!
    صدای کلافه هانی اومد:
    - ول کن نقره، بیکاریا!
    - مطمئنا چیزی که با چشمهام دیدم همون بود!
    صدای خنده اش اومد:
    - از دست تو، حالا دوست دختر هم داشته باشه میخوای چکار کنی؟!
    - حالش رو میگیرم!
    حرصی میگه:
    - کار دیگه نداری؟!
    دست هام رو گذاشتم زیر چونه ام:
    - خسته شدم بس که یا کتاب خوندم یا پیاز خورد کردم..
    پرید وسط حرفم:
    - راستی غذای دیروز خوب شد؟!
    - اوهوم خوب شده بود عمو خاله کلی تعریف کردن!
    با لحن جدی میگه:
    - یه اموزشگاه و فامیلامون گفته خیلی خوبه، میخوای بری اونجا؟! اشپزی یاد بگیری مدرکم بگیری؟هوم!
    در ورودی باز شد تلفن رو از روی میز برداشتم، آشپزی! آره آره خودش بود! سریع گفتم:
    - اره، فکر خوبیه فعلا خدافظ!
    نذاشتم دیگه چیزی بگه و سریع تماس رو قطع کردم. خاله اومد پیشم:
    - اینجا چرا نشستی؟!
    - با هانی حرف میزدم.
    تلفن رو گذاشتم سره جاش! سعی کردم زیاد ضایع نباشم گفتم:
    - خاله.. رادان کی میاد؟!
    به ساعت نگاه کرد: " الانا دیگه باید بیاد"
    پیراهن استین بلندم رو از روی صندلی برداشتم:
    - پس من میرم بیرون منتظرش!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    سرش رو تکون داد:
    - برو!!
    سریع از ساختمون اومدم بیرون، قلبم از هیجان مثل گنجشک میزد، دویدم سمت خونه اشون، توی راه دعا دعا میکردم که یکم دیر تر بیاد. تا رسیدم به خونه اشون، سریع رفتم تو و در رو بستم و نفسم رو با شدت فوت کردم، از دست تو نقره! اما اگه نیمیومدم دیونه میشدم، مطمئن بودم که چشم هام درست دیدند! دویدم تو اتاقش در کمدش رو باز کردم لباسی که طرحش توجه ام رو جلب کرده بود رو کشیدم بیرون از بین لباس هاش!! جیغ زدم" خودشه!!" یه تی شرت دخترونه اتفافا خودم هم یکی ازش داشتم، ای رادان ناقلا لباس دختر رو نگه میداری؟! خاله رو بگو میگه نمیدونم! بعد نمیذاره منم بگردم؟ ایول نقره! دوباره به تیشرت نگاه کردم، نکنه دختر رو اورده به خاله هم نشونش داده، اخه چرا به من نگفتند نامردا! شاید لباس رو رادان براش خریده! تاش کردم دوباره گذاشتمش سر جاش، باید عکسش هم پیدا میکردم، حالا دیگه کاملا مطمئن بودم حق با منه! تمام کتاب هاش رو با هم دیگه در اوردم و گذاشتم روی زمین یکی یکی بینشون رو گشتم هنوز چندتاش مونده بود که صدای در امد و بعد صدای رادان:
    - مامان! اینجایی؟!
    سریع کتاب هارو روی هم چیندم بلند کردم که بذارم تو کمدش که یه عکس از بینش افتاد روی زمین، پشت عکس معلوم بود، سریع کتاب هارو چپوندم تو کمدش و دلا شدم عکس رو برداشتم.
    - تو اینجا چیکار میکنی؟!
    چرخیدم سمتش و عکس رو گرفتم جلوش، با نیش باز گفتم:
    - دیدی پیداش کردم!
    کپ کرده بود، خواستم عکس و بچرخونم که مطمئن شم درست پیداش کردم یا نه که تو صدم ثانیه از دستم کشید!

    ***

    رادان:

    عکسش رو گرفت سمتم و با نیش باز گفت:
    - دیدی پیداش کردم!
    قلبم واسه یه لحظه ایستاد، اما از نیش بازش میشد فهمید که هنوز خودش عکس رو ندیده، سریع از دستش کشیدم و گذاشتمش تو جیب کتم، شروع کرد به جیغ زدن:
    - پسش بده.. بذار ببینمش.. رادان،
    همین جوری جیغ میزد و از سر و کولم بالا میرفت، جلو کمدم ایستادم شروع کردم به مرتب کردن کتابام،
    - رادان.. بدش من.. کلی جون کندم تا پیداش کنم.. مگه چیه؟ خب بذار منم ببینمش!
    عصبی هُلش دادم:
    - برو بیرون نقره!
    جیغ زد:
    - نمیرم!
    رفت و روی صندلی توی اتاقم نشست :
    - من کلی بخاطرش سختی کشیدم اضطراب ،استرس، حتی به خاطرش به خاله هم دروغ گفتم، کلی جون کندم تا پیداش کنم تا نفهمم کیه نمیرم!
    تکیه دادم به کمدم و خیره شدم بهش، چرا نمیفهمید که موندنش اینجا اصلا خوب نیست! چرا نمیفهمید که نباید بیخود اصرار کنه؟ با انگشت هاش روی میز ضرب گرفت:
    - بذارید منم بدونم کیه!
    صاف ایستادم و دست هام رو کردم توی جیب شلوارم، دیگه تکذیب کردنش فایده ای نداشت!
    - بدونی که چی بشه!؟
    سرش رو اورد بالا:
    - خب منم میخوام بدونم کیه؛ همه میدونند!
    رفتم سمت پنجره، قلبم از جاش داشت کنده میشد و باید عادی رفتار میکردم. حجم دردناک توی گلوم رو قورت دادم . آروم زمزمه کردم:
    - وقتی دوستم نداره، چه فایده ای داره که همه بدونند؟
    اروم جیغ زد:
    - دوست نداره!؟
    بعد اروم تر و با تردید گفت:
    - اصلا بهش گفتی؟!
    سرم رو به معنی نه تکون دادم، ادامه داد:
    - خب بگو اگه بگی شاید نظرش تغییر کنه؟! اصلا میبینیش؟!
    چرخیدم سمتش، تمام احساساتی که سرکوبشون کرده بودم داشتند بی اختیار من بیدار می شدند! گفتم"هروز"
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    با هیجان گفت:
    - هروز!؟ تو شرکته؟ یا اموزشگاهتون! وای یعنی هروز مییینیش و نفهمیده که دوسش داری، چقدر خنگه!!
    توی دلم گفتم" آره خیلی خنگی" قیافه اش رو مظلوم کرد:
    - به من بگو کیه خودم میرم باهاش حرف میزنم، هوم؟
    سرش هم کج کرد، برگشتم از پنجره به اسمون خیره شدم تا بلکم یکم اروم بشم، قبل از اینکه چیزی بگه گفتم؛
    - برگرد خونه اتون!
    صداش در نیومد، چند دقیقه که گذشت، فکر کردم رفته، برگشتم دیدم همونجا نشسته، تا دید بهش نگاه میکنم لبخند بزرگی زد و گفت:
    - بگو دیگه، اگه بگی میرم باهاش دوست میشم باخودم میارمش خونه امون بعد باهم یکاری میکنیم که عاشقت شه!"
    چند قدم رفتم سمتش، چرا بیخیال نمیشد ، دیونه شده!؟! گفتم:
    - چرا انقد اصرار داری؟!
    خندیدم:
    - میخوای کمک کنی اون عاشقم شه؟
    لبش رو گاز گرفت:
    - خب تو این همه دوستش داری، منم دلم میخواد کمکت کنم!
    متعجب بهش نگاه کردم:
    - از کجا میدونی این همه دوستش دارم؟
    سرش رو انداخت پایین:
    - اگه زیاد دوستش نداشتی میتونستی با تینا دوست شی تا فراموشش کنی، وقتی حتی سعی نمیکنی که فراموشش کنی یعنی..
    حرفش رو و قطع کردم‌:
    - پاشو برو!
    نگاهش رو دوخت به سقف:
    - بگو کیه دیگه؟!
    با خودم فکر کردم اگه بدونه که خودشه، چه اتفاقی میوفته؟ اگه میدونست، ممکن بود نظرش عوض شه!؟ دست هاش رو جلوی صورتش به هم قفل کرد:
    - بگو دیگه، رادانی!
    دیگه رسیده بودم بالا سرش. عکس رو از توی جیبم در اوردم‌، با ذوق خیره شد بهم، اگه میدیدش هم، همینجوری قیافه اش خندون میموند؟! پشت رو گذاشتمش روی میز جلوش، دستم رو گذاشتم روش و خم شدم سمتش:
    - راضیش میکنی؟!
    سرش رو تکون داد و با نیش باز زل زد به عکس، صاف ایستادم:
    - راضی نشه کشتمت!
    نیشش تا ته باز شد:
    - قول!

    ***

    نقره:

    از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست، چشه این؟ سریع عکس رو چرخوندم، مسخره، منو مسخره میکنه؟! عکس رو پرت کردم، پسر بیشور ، چه جدی هم ادا در میاورد ، عکس "خودم رو" گذاشته جلوم! اونم این عکس مسخره رو! عکس رو دوباره برداشتم، خودم بودم واسه چند سال پیش، چقدر هم که زشتم، اه.. باید میرفتم بیرون میکشتمش، بلند شدم. یعنی چی که عکس خودم رو گذاشته جلوم؟ من رو سرکار میذاره؟ خواستم برم بیرون.. برای لحظه ای بدنم منقبض شد؛ صداش وقتی که پرسیده بودم میبیندش پیچید تو گوشم"هروز!" من رو هم تقریبا هروز میبینه! بدنم شل شد.. باز نشستم روی صندلی!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    نه بابا این خیال بافی ها چیه؟! داره اذیتم میکنه دوباره! قیافه اش وقتی گفتش " راضی نشه کشتمت" رو اوردم جلوی چشمم اصلا بهش نمیخورد که بخواد شوخی کنه! قلبم داشت طور دیگه ای میزد! اب دهنم رو قورت دادم، سرم رو گذاشتم رو میز، چندین و چند بار حرفایی که زده بود رو مرور کردم. میخواستم پاشم برم و از خودش یپرسم. اما حتی جون همون هم نداشتم.. احساس سردر گمی.. و غمی عميق!
    حتی نمیتونستم بهش فکر کنم چه برسه به اینکه بخوام باورش کنم، با چیزی که به ذهنم خطور کرد سریع بلند شدم رفتم سمت کمدش تیشرت زنونه رو کشیدم بیرون اروم زمزمه کردم:
    - مال منه یعنی؟!
    تیشرت رو به بینی ام چسبوندم و نفس عمیقی کشیدم ریه ام پر از عطر رادان شد! محال بود! پرتش کردم تو کمد و دوییدم سمت خونه خودمون از پله ها بالا رفتم و بعد توی اتاقم، فورا رفتم سمت کمدم درش رو باز کردم تمام طبقه هاش رو گشتم اما ته دلم میدونستم که پیداش نمیکنم!! اون شبی رو به یاد داشتم که لباسم رو با لباس رادان عوض کرده بودم! من هیچ وقت برنگشتم تا لباس رو از خونه اشون بر دارم! تمام بدنم میلرزید، سرم رو به چپ و راس تکون دادم، نه دارم اشتباه میکنم، این شوخی های مسخره چی بود که رادان با من میکرد؟! بلند شدم رفتم پیش خاله، تا من رو دید ترسید:
    - چی شده نقره؟!
    رفتم سمت سینک:
    - از پسرت بپرس خاله!
    دلا شدم دستم رو گرفتم زیر شیر اب و با دستم اب خوردم، خاله گفت:
    - چیکار کرده باز؟!
    بلند شدم رفتم جلوش دست هاش رو گرفتم، صدام میلرزید:
    - خاله تو از همه چی خبر داری مگه نه؟ بگو شوخی کرد باهام؟!
    متعجب گفت:
    - مگه چی گفته؟!
    توقع داشتم خاله بهم بگه که اینطور نیست.!

    ***

    رادان:

    هنوز از اتاق نیومده بیرون پشیمون شده بودم اما دیگه فایده ای نداشت. همونجا کنار در اتاق نشستم، هرچقدر که بیشتر می گذشت، صدای تپش قلبم هم بیشتر میشد، انگشتام رو فرو بردم توی موهام و سرم رو گرفتم توی دستم، چند دقیقه که گذشت در باز شد و نقره اومد بیرون. بلند شدم، اما اون سریع رفت بیرون و اصلا من رو ندید، دوباره نشستم، حالا باید چیکار میکردم؟ نباید میفهمید ، حداقلش الان نباید میگفتم بهش. زل زدم به دیوار رو به روم، نمیدونم چقدر گذشته بود که مامان اومد کنارم نشست:
    - صبح که بهت زنگ زدم گفتی نذارم به کمدت نزدیک شه، حالا خودت رفتی بهش گفتی؟ میخوای چیکار کنی؟!
    سرم رو تکیه دادم به دیوار، نالیدم:
    - نمیدونم مامان، نمیدونم چیکار کنم!
    چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم:
    - گفت اگه بدونه نظرش عوض میشه!
    سرم رو چرخوندم سمتش؛ سرش رو انداخته بود پایین. سرم رو خم کردم:
    - ناراحت نباش مامان خودم درستش میکنم خب؟!
    با چشم های پر از اشکش بهم زل زد:
    - تقصیر ماست!
    دوباره سرش رو انداخت پایین:
    - من و بابات هیچ کاری برات نکردیم، حالاهم..
    حرفش رو قطع کردم:
    - اگه به خاطر شما نبود که من هیچ وقت نقره رو نمیدیدم!
    بهم نگاه کرد، لبخند بزرگی زدم:
    - بیخودی نگران نباش !

    ***
    نگاهم رو دوختم به پنجره اتاقش، چراغش هنوز روشن بود. به صفحه گوشیم نگاه کردم ساعت یازده بود، باید باهاش حرف میزدم!
    اروم شروع کردم قدم زدن تا برم پیشش، وقتی به سعید گفتم، گفتش بهترین کار رو کردم و باید زودتر از این ها بهش میگفتم، لبم رو گاز گرفتم. خودم ولی زیاد مطمئن نبودم، سرم رو که بالا اوردم جلو در اتاقش بودم، در اتاقش باز بود رفتم جلو تر توی نگاه اول ندیدمش، اما خوب که دقت کردم انعکاس جسم جمع شده اش پشت تخت رو، روی شیشه پنجره اتاقش دیدم. رفتم سمت تختش؛ نشستم روی تخت، سرش رو اورد بالا، تا منو دید دوباره سرش رو گذاشت روی دست هاش، متعجب گفتم:
    - گریه میکنی؟!
    سرش رو تکون داد، گریه میکرد، چرا؟! رو به روش روی زمین نشستم:
    - چرا اینجا نشستی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    هیچی نگفت. دستم رو بردم جلو ، چجوری باید همه چیو درست میکردم؟! نرسیده بهش انگشت هام رو مشت کردم و عقب کشیدم، به تختش تکیه دادم، زل زدم به موهای روشنش که روی دست ها و شونه هاش ریخته بود‌، سرش رو اورد بالا، نگاهم رو ازش گرفتم:
    - گریه نکن زشت میشی!
    از گوشه چشمم نگاهش کردم؛ اشک هاش رو پاک کرد:
    - ببخشید..
    شروع کرد پوست لبش رو با دندون هاش بکنه، نمیتونستم بهش نگاه نکنم ، گفتم:
    - چی رو؟!
    سرش رو انداخت پایین، خودم رو کشیدم سمتش، لب هاش رو روی هم فشار داد:
    - ببخشید که نفهمیدم، تو بهترین دوستمی اما من همیشه اذیتت کردم!
    خندیدم:
    - دیونه شدی؟!
    اشک هاش چکید:
    - من.. من.ـ.
    موهاش رو از جلوی صورتش دادم کنار، چشم هاش رو بست:
    - ببخشید که مثل تینا دوست ندارم،!
    تلخ خندیدم؛ شونه های ظریفش رو گرفتم تو دست هام:
    - اگه مثل تینا دوستم داشتی که دیگه عاشقت نمیشدم!
    بدتر گریه اش شدید تر شد. دلا شدم از پشتش کش موش رو بردارم تاموهاش رو جمع کنه که سرش رو گذاشت روی شونه ام! دستم که توی هوا خشک شده بود رو اروم اوردم پایین و گذاشتم پشتش، نالید:
    - چیکار باید کنم!؟
    دست چپم رو هم گذاشتم روی موهای نرمش، با صدای ارومی گفتم:
    - تو فقط گریه نکن!
    سرش رو از روی شونه ام برداشت، نگاهش به پایین دوخته بود:
    - مرسی که اومدی، قلبم داشت منفجر میشد!
    موهاش رو دادم پشت گوشش:
    - پاشو صورتت رو بشور و بخواب دیگه ام بهش فکر نکن!

    ***

    نقره:

    دستم رو گذاشتم روی قلبم، کاش هیچ وقت گیر نمیدادم بهش تا بفهمم کیه، هنوز هم گیج بودم، هنوزهم سخت بود، چراغ اتاق رو خاموش کرد خواست بره بیرون که صداش زدم، ایستاد. هر چقدر سعی کردم حرفی که میخواستم بگم رو بزنم نتونستم، میخواستم بگم من لیاقت عشقش رو ندارم اما نتونستم، خواستم بگم که سعی کنه عاشقم نباشه نتونستم. میخواستم یچیزی بگم اما انگار لال شده بودم، لبخندش رو توی تاریکی دیدم، گفت:
    - بگیر بخواب!
    و رفت! تمام شب خیره شدم به سقف و وقتی صبح شد اولین کاری که کردم زنگ زدم به هانیه تا بیاد پیشم، موقع صبحانه خوردن هم اصلا روم نمیشد تو چشم های خاله نگاه کنم حس میکردم گـ ـناه بزرگی مرتکب شدم، و بدجور پشیمون شده بودم که چرا اون حرف هارو بهش زده بودم! سریع صبحانه ام رو خوردم و از جلوی چشمهای خاله دور شدم. نشسته بودم روی تختم و منتظر اومدن هانی! از دیشب دائم شبی رو به یاد میاوردم که رادان لب زده بود دوستم داره! قلبم سرشار از اندوه شده بود! کمی که گذشت هانی سر رسید؛ اون هم از فوضولی خودش رو سریع رسوند خونه امون و تا اومد توی اتاقم شروع کرد با هیجان سوال بپرسه، وقتی دید جوابش رو نمیدم بالاخره نشست. یکم تو چهره ام دقیق شدو گفت:
    - مگه پیداش نکردی؟ پس صورتت چرا اینجوریه؟
    دست هاش رو گرفتم:
    - هانی!
    منتظر نگاهم کرد، چشم هام رو بستم و پر درد نالیدم:
    - منم!
    قلبم تیر کشید، چرا؟ چرا اینطور شده بودم؟ چند لحظه هیچی نگفت بعد یهو جیغ کشید:
    - میدونستم!!
    با کف دستش زد تو پیشونیش:
    - وای بخدا خنگی نقره چجوری نفهمیدی؟ حتی منم شک کرده بودم بهش! بعد تو اصلا نفهمیدی؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا