کامل شده رمان به کسی نگو... | niloofar.® کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان( به کسی نگو) در چه سطحی هستش؟؟

  • عالی

    رای: 23 59.0%
  • خوب

    رای: 12 30.8%
  • متوسط

    رای: 3 7.7%
  • بد

    رای: 1 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    39
وضعیت
موضوع بسته شده است.

®.niloofar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
121
امتیاز واکنش
2,904
امتیاز
416
محل سکونت
omghe oghyanos
با اشاره‌‍‌ی سر مامان، به طرفش رفتم و روی مبل تک نفر‌ه‌ای که کنارش قرار داشت، نشستم.
حدود نیم ساعت می‌گذشت که آقایون مشغول صحبت و یادآوری خاطرات سربازیشون بودن؛ انگار نه انگار که اومدن خاستگاری.
انسیه خانوم مادر رهان، که ظاهراً خانوم بد اخلاقی بود، با تک سرفه و اخم‌هایی در هم رو به همسرش گفت:
- آقا مسعود، بهتره برید سر اصل مطلب؛ زیاد هم مزاحم این خانواده نشیم.
بابا با خوشرویی پرید وسط صحبتش:
- اختیار دارین، خودتون صاحب خونه هستین؛ این چه حرفیه؟
مسعود: لطف دارین آقای نامی.
من که حسابی از این تیکه و تعارفا کلافه شده بودم، دستم رو گذاشتم زیر چونه‌ام و مشغول جویدن پوست لبم شدم.
بابا با دیدن این حالت من، نگاهش رو به طرف رهان چرخوند و ادامه داد:
- رهان جان شما بهتره با نیلا برین حرفاتون رو بزنین تا ما بزرگترها هم راجع به بقیه مسائل صحبت کنیم.
رهان با لبخندی که روی لبش نشونده بود، از جاش بلند شد و به سمت من اومد:
- ببخشید نیلا خانوم کجا باید برم؟
- بفرمایید طبقه‌ی بالا توی اتاق من.
هر دو به طرف راه پله حرکت کردیم؛ نگاه حضار تا آخرین لحظه، ما رو همراهی کرد.
- از این طرف.
رهان با صدایی کشیده، زیر لب آخیشی گفت و بعد از فوت کردن نفسش، با عجله خودش رو به من رسوند.
فقط یک قدم با من فاصله داشت که به پشت در اتاق رسیدیم، دستم رو روی دستگیره‌ی در گذاشتم، مکث کوتاهی کردم و خواستم در رو باز کنم که دستای مردونه‌ی رهان، دور کمر باریکم حلقه شد.
دستم روی دستگیره‌ی طلایی رنگ اتاق خشک شد و نگاهم رو به زمین دوختم؛ صدای رهان و نجوا کنان کنار گوشم شنیدم:
- نیلای من.
دونه‌های درشت عرق روی پیشونیم نشست و از فرط خجالت اراده‌ی هیچ عکس العملی رو نداشتم. حتی زبونم بند اومده بود؛ صدای رهان دوباره به گوش رسید:
- نیلا خانومم.
سعی کردم جوابش رو با ملایمت بدم؛ حالا که رهان می‌خواد همسرم بشه، دلیلی نداره که باهاش بد حرف بزنم؛ با صدایی لرزون جواب دادم:
- جون...جونِ دلم.
بازوهای رهان محکم‌تر من رو در آغـ*ـوش کشید و نفس‌های ابراز احساس پخش می‌شد:
- آخ نیلا، نمی‌دونی چقدر منتظر شنیدن ابراز احساساتت بودم.
به آرومی صورتم رو به طرفش چرخوندم و به در اتاقم تکیه دادم و نور کمی توی سالن پخش شده بود؛ بوی عطر مردونه‌ی رهان، ریه‌هام رو پر کرده بود. توی چشمای مشکی رنگش خیره شدم و دست رهان نوازشگر موهای لختم شد و به آرومی روی صورتم رو بوسید:
- نیلا؟
- جانم؟
- خیلی دوست دارم.
لبخند عمیقی روی لبام نشست و ناخودآگاه سرم رو روی سـ*ـینه ی رهان گذاشتم و چشمام رو بستم.
حس آرامش تموم وجودم رو پرکرده بود؛ داشتم توی خیالاتم سیر می‌کردم که رهان من رو از جا کند و تو آغوشش کشید؛ درست مثل بچه‌های کوچولو من رو می‌چرخوند و با صدای ملایمش حرفای عاشقونه می‌زد و صورتم رو غرق بـ..وسـ..ـه می‌کرد.
تازه صدای خندیدنم فضای سالن رو پر کرده بود که سرو کله ی قوزمیت فضایی پیدا شد.
نیلیا با دیدن ما دو تا تو اون وضعیت، شونه‌هاش رو سمت بالا هدایت کرد و دستش رو گذاشت جلوی دهنش و درحالی که سعی می‌کرد خندیدنش رو کنترل کنه، با چشایی سرشار از تعجب راهش رو عقب گرد کرد و
زیر لب گفت:
- فکر کنم که بد موقع مزاحم شدم؛ ببخشید .
رهان بلافاصله من رو گذاشت روی زمین و دستی به کتش کشید:
- نه ... نه چیزی شده!
-اهوم باباهاتون گفتن که اگه حرفاتون تموم شده، بیاین پایین تا حرفای آخر رو بزنن؛ البته بعید می‌دونم شما دو تا حرفم زده باشین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    اخم غلیظی روی ابروهام نشست:
    - خیلی خب؛ برو الان می‌آیم.
    -باشه من که داشتم می‌رفتم؛ رهان گفت بمون.
    و بلافاصله راه پله رو در پیش گرفت.
    من و رهان هم دستی به لباسمون کشیدیم و رفتیم پایین؛ سر جای قبل نشستیم و زیر چشمی با لبخند هم دیگه رو نگاه می‌کردیم.
    عموی رهان که اسمش مجید بود، صورتش رو به طرفش رهان چرخوند و با لحن ملایمی گفت:
    - خب عمو جان از لبخندتون معلومه به توافق رسیدین.
    تا رهان لب باز کرد که جواب عموش رو بده، نیلیا پرید وسط حرفش و با صدای کشیده‌ای جواب داد:
    - بله! اون هم چه توافقی؛ هزار ماشالله.
    بابا چشم غره‌ای به نیلیا رفت و بعدش رو به رهان ادامه داد:
    - خب رهان جان ما حرفامون رو زدیم؛ حالا تو بگو ببینم نظرتون چیه؟
    روی لب‌های رهان لبخند رضایت نشست و با خوشحالی جواب داد:
    -جوابش مثبته.
    صدای دست و تبریک گفتن فضای خونه رو پر کرد.
    بابا در حالی که لبخند پهنی زده بود با خوشحالی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
    _ مبارکه ایشالله؛ بفرمایین دهنتون رو شیرین کنین.
    بعد از زدن حرفای آخر و تعیین تاریخ عقد و عروسی، مهمونا رفتن و قرار بر این شد که فردا بریم برای آزمایش و خرید حلقه.
    تا آخر هفته‌ی آینده تموم خریدها رو انجام بدیم و خونه‌ای که پدر رهان به عنوان کادوی ازدواج بهش داده رو برای زندگی مشترکمون آماده کنیم و در آخر مراسم عروسی رو بگیریم.
    روی مبل دراز کشیدم و داشتم به آینده فکر می‌کردم؛ به اتفاق‌هایی که قراره بیوفته؛ به زندگیِ شیرینی که بعد از ازدواج می‌خوام داشته باشم و خلاصه همه چیز... .
    ***
    با صدای مامان از خواب پریدم:
    - نیلا ... نیلا نمی‌ری ایشالله! پاشو رهان اومده دنبالمون؛ نیلا!
    چشمام رو به زور باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم؛ معلوم بود همین جا خوابم بـرده و کسی بیدارم نکرده؛ هنوز پیش دستی‌های مهمونی روی میزها پخش و پلا بود.
    صدای مامان دوباره بلند شد:
    - نیلا می‌گم پاشو؛ رهان منتظره! ای بابا!
    - باشه الان صبحونه بخورم، لباس می‌پوشم دیگه!
    - کوفت! صبحونه چیه؟! باید ناشتا باشی.
    - اوف باشه؛ مامان خانومِ غرغرو!
    بعد از شستن دست و صورتم، با عجله سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم.
    یه شلوار چسبون مشکی و یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم و یه شال مشکی رنگ هم برداشتم و سرم کردم؛ بعد از یه میکاپ ساده، رژ لب جیگری رنگم رو به لب‌هام مالیدم و به سمت پایین حرکت کردم.
    مامان که زودتر از من حاضر شده بود و مشغول پوشیدن کفش‌های شیکش بود؛ با دیدن من اخماش رفت تو هم و غر زد:
    - مگه داری می‌ری مجلس ختم که لباس مشکی پوشیدی؟!
    - بیخیال مامان؛ مشکی رنگ عشقه؛ مگه نشنیدی؟!
    - برو لباست رو عوض کن ببینم.
    کتونی مشکی رنگم رو برداشتم و مشغول پوشیدنش شدم:
    - گیر نده دیگه مامان؛ بریم رهان دم دره.
    -خیلی خب؛ بریم.
    خیلی زود از خونه خارج شدیم و مامان با کمال پررویی رفت و روی صندلی جلو نشست؛ با تعجب داشتم به کاراش نگاه می‌کردم که صدای بوق ماشین رهان، من رو به خودم آورد؛ خیلی با وقار سوار شدم و در رو بستم:
    رهان: به به نیلا خانوم؛ صبح بخیر.
    -سلام؛ صبح شما هم بخیر.
    مامان: خوبه! حالا نیلیا تعریف کرده واسم که دیشب چی دیده! لازم نیست رسمی حرف بزنین؛ من از خودتونم .
    چشمای من و رهان از تعجب تا آخرین حد گشاد شد و همزمان با صدای بلند خندیدم.
    مامان هم که خنده‌اش گرفته بود، دستور حرکت رو صادر کرد و رهان به سمت نزدیک‌ترین آزمایشگاه حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    یک ساعتی می‌شد که توی آزمایشگاه معطل شدیم.
    یه سالن بزرگ با تعداد زیادی اتاق که هر کدوم مخصوص یک کار بود؛ سمت راست سالن یک پیشخوان وجود داشت که یک پسر جوون پشت میزش نشسته بود و افرادی که نوبتشون بود رو پیج میکرد.
    با بی حوصلگی دستم رو روی لبه‌ی صندلی گذاشتم و رو به رهان پرسیدم:
    - چرا مامانت وقتی که می‌خوایم بریم خرید، نیومده؟
    رهان نفس عمیقی وارد ریه‌هاش کرد و دستی توی موهاش کشید:
    - مامان یکم کسالت داشت و گفت ازت معذرت خواهی کنم.
    ابروهام رو بالا انداختم و دهن کجی کردم:
    - آهان.
    - نیلا! ناراحت شدی؟
    - نه مهم نیست.
    می‌خواست حرفی بزنه که صدای اون پسر جوون بلند شد:
    -شماره‌ی 68.
    با عجله از روی صندلی بلند شدم و بعد از راهنمایی اون آقا، به طرف اتاق رفتم.
    بعد از خون گرفتن، توی سالن منتظر رهان موندم تا اینکه بعد از ده دقیقه پیداش شد:
    رهان: فردا میام جواب رو می‌گیرم. خب خانوم نامی بریم؟
    - بریم.
    مامان: من یه طلا فروشی آشنا دارم؛ همیشه طلاهام رو از اونجا می‌گیرم. بریم همون جا.
    رهان: ای به چشم مادر زن خانوم!
    ساعت پنج غروب بود که خرید حلقه و آیینه شمعدون و چند تا خرت و پرت دیگه تموم شد. اومدیم خونه؛ بقیه وسایل‌ها هم خریدنشون باید تا هفته ی دیگه تموم می‌شد. به همین دلیل، خرید کردن شده بود کار هر روزمون؛ از یخچال و فرش گرفته تا خورده پاش‌های آشپزخونه و... .
    رهان هم جواب آزمایش رو گرفته بود و خدا رو شکر، مثبت بود.
    حس خیلی خوبی داشتم؛ از یه طرف خیلی خوشحال بودم که دارم مستقل می‌شم و برای خودم یه زندگی مشترک تشکیل می‌دم؛ ازیه طرف هم جدا شدن از پدر ومادرم، واسم سخت بود.
    بعد از گذشتن این روزهای طاقت فرسا، قرار بود امروز بریم خونه‌ی جدیدمون؛ روز قبل رهان و بابا تموم جهیزیه رو آورده بودن و امروز هم می‌خواستیم دوتایی خونمون رو به سلیقه ی خانوم خونه بچینیم.
    رهان: خب دیگه نیلا خانوم؛ حالا وقتشه که چشمات رو ببندی؛ چون الان می‌رسیم.
    - آخ رهان اذیت نکن دیگه؛ فضولیم گل کرده!
    - عه نشدا؛ ببند ببینم.
    - چشم.
    دستام رو روی چشمام گذاشتم.
    تو کسری از ثانیه ماشین متوقف شد و رهان با صدای مهربونی زمزمه کرد:
    - حالا آروم با همون چشمای بسته پیاده شو.
    - می‌خورم زمینا!
    -نترس کوچولو! چشمات رو ببند؛ بغلت می‌کنم.
    قهقهه‌ای سر دادم و آروم از ماشین پیاده شدم.
    تا خواستم چشمام رو باز کنم و نگاهی بندازم، رهان من رو تو آغوشش کشید و سرم رو چسبوند به سـ*ـینه‌اش:
    - آی آی؛ می‌خواستی نگا کنیا.
    دوباره بوی عطرش مستم کرد؛ چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و با لحن آرومی جواب دادم:
    -بالاخره که می‌بینم آقا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    صدای چرخوندن کلید و باز و بسته شدن در آهنی به گوشم رسید.
    صدایی از رهان در نمی‌اومد و فقط صدای قدم‌هاش روی سنگ ریزه‌ها شنیده می‌شد:
    - رهان؟
    - جونِ رهان؟
    - چشمام رو باز کنم؟
    - صبر کن بذارمت زمین؛ آهان حالا باز کن!
    آروم پلک‌هام رو باز کردم و چیزی که می‌دیدم، با تصورایی که داشتم، زمین تا آسمون فرق داشت! تو حیاطِ یک خونه‌ی ویلایی بزرگ بودیم؛ با کلی درخت و سنگ فرش‌های زیبا.
    رو به روم یه ساختمون بلند، با سنگ کاری شیک به رنگ سفید قرار داشت که دو تا گلدون بزرگ سنگی دو طرف پله‌اش بود و پنجره‌های متعدد و در ورودی مشکی رنگ چوبی که روش دستگیره‌های طلایی داشت، جلوه‌ی خاصی به نما بخشیده بود.
    با ناباوری صورتم رو رو به رهان چرخوندم و پرسیدم:
    - مطمئنی اینجا خونه‌ی ماست؟
    صدای خندیدن رهان بلند شد:
    -شک داری؟!
    -آره! فکر کنم اشتباه اومدیم.
    دستای رهان دور کمرم حلقه شد و آروم صورتم رو بوسید:
    - ببخشید! چیزی که می‌خواستم نشد؛ حالا بیا بریم توی خونه رو ببین.
    دستاش رو از دور کمرم باز کرد و دستم رو توی دستش گرفت و باهم از پله‌ها بالا رفتیم.
    کارتی رو توی دستگیره قرار داد؛ در به صورت اتوماتیک باز شد و وارد شدیم.
    در اولین نگاه، راه پله‌ی مار پیچ بزرگ با نرده‌های طلایی که درست روبه روی در بود، به چشم خورد.
    آشپزخونه‌ی بزرگی با تموم وسایل لازم، سمت چپ نشیمن خودنمایی می‌کرد.
    فضای نشیمن پر شده بود از مبل‌های کلاسیک کرم رنگ، فرش‌های تیره، کاغذ دیواری و پرده‌های روشن؛ هارمونی قشنگی به فضا داده بود.
    رهان: خوشت اومد خانوم خونه؟
    - آره عالیه رهان؛ ولی تو که همه چیز رو چیدی.
    - خوشت نمیاد عوضش می‌کنیم خب.
    - نه... نه؛ دوستشون دارم.
    -پس بیا بریم اتاق خواب رو ببین.
    پشت سر رهان راه افتادم و با هم به سمت طبقه‌ی دوم حرکت کردیم.
    واقعاً خونه‌ی بزرگ و شیکی بود.
    وارد یک اتاق بزرگ شدیم. اینجا هم دیوارهاش از کاغذ دیواری پوشیده شده بود؛ با این تفاوت که به رنگ سوسنی بود.
    یک تخت بزرگ دو نفره وسط اتاق قرار داشت و یه میز آرایش بزرگ هم گوشه‌ی دیوار بود.
    - اینجا چطوره نیلا؟
    دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با هیجان پریدم تو بغلش:
    - اینجا هم عالیه رهان؛ فکر نمی‌کردم خونمون اینقدر قشنگ باشه!
    - خب پس بذار اینم بگم که قراره جشن عروسی رو تو همین خونه بگیریم.
    جیغ بلندی از روی خوشحالی سر دادم و واقعاً نمی‌دونستم چی بگم.
    توی همون حالت از زمین بلندم کرد و من رو روی تخت نشوند؛ خودش هم کنارم نشست و دستش رو دور گردنم انداخت:
    - عاشقتم نیلا.
    لبخندی روی لب‌هام نشست و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم؛ چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
    -نیلا؟
    -جونم؟
    - دوستم داری؟
    - اوهوم.
    تو یه لحظه دیدم روی تخت دراز کشیدم و نگاهم به نگاهش گره خورده:
    - نیلا؟
    - جونم؟
    -موافقی الان؟!
    سکوت روی لب‌هاش حاکم شد؛ انگشت‌هام رو روی صورتش، نوازشگرانه کشیدم و ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    (فصل یازدهم )
    بعد از یک دوش آب گرم، تن پوش کرم رنگم رو از توی رختکن برداشتم و از حموم خارج شدم.
    رهان پشت میز غذا خوری چوبی، که گوشه‌ی پذیرایی قرار داشت نشسته بود و مشغول نوشیدن یک فنجون قهوه بود.
    با دیدن من از پشت میز بلند شد و با لبخند دل نشینی به سمتم اومد؛ از پشت من رو تو آغوشش کشید و آروم زمزمه کرد:
    - به به خــــــانوم، خوشگل شدیا!
    از روی خجالت سرم رو پایین انداختم و لبخند کمرنگی روی لب‌هام نشوندم.
    رهان: تا لباس بپوشی، من برم واسه خانومم قهوه بیارم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ام نشوند وبه سمت آشپزخونه رفت.
    من هم اومدم توی اتاق خواب که طبقه‌ی بالا قرار داشت و مشغول لباس پوشیدن شدم.
    حدود دو سه ساعت گذشت و حسابی گرم شوخی و خنده بودیم که رهان پرسید:
    - نیلا نظرت چیه جای فردا، امروز بریم مِزون؟
    با تعجب پرسیدم:
    -چی؟! امروز؟
    -آره عزیزم امروز بریم لباس عروس رو انتخاب کن؛ باز فردا وقت نمی‌کنیم؛ پس فردا هم که عروسیه.
    - مهمونا رو دعوت کردین؟
    -آره بابا، خیالت راحت.
    -پس بزن بریم.
    نیم ساعت بعد، جلوی یک مزون لباس عروس شیک توقف کردیم.
    رهان: خب خوشگله؛ پیاده شو بریم تو.
    با دیدن اون همه لباس عروس از پشت شیشه، هیجان وجودم رو فرا گرفت. دستام رو مشت کردم و لبخند پهنی روی لب‌هام نشوندم و با عجله از ماشین پیاده شدم.
    رهان به سمت من اومد و دستم رو توی دستش گرفت و باهم به طرف مزون رفتیم.
    یه ساختمون دو طبقه‌ی بزرگ با نمای شیشه‌‍ای که لباس عروس‌های سفید و رنگی پشتش به خوبی به نمایش در اومده بود؛ یک تابلوی بزرگ، درست بالای در ورودی به رنگ مشکی و طلایی که با نور پردازی زیبایی، اسم مزون رو مشخص می‌کرد.
    وارد مزون شدیم؛ خانوم جوونی مشغول مرتب کردن لباس‌ها روی تن مانکن‌ها بود. با دیدن من و رهان با لبخند به سمتون اومد:
    -سلام؛ خوش اومدین؛ می‌تونم کمکتون کنم؟
    رهان: سلام خانوم؛ ممنونم؛ یه لباس خاص می‌خوام، واسه یک خانوم خاص.
    -خوشحالم که مزون ما رو انتخاب کردین. مطمئن هستم پشیمون نمی‌شین؛ اینجا یکی از بزرگترین و مدرن‌ترین مزون های شهره که تموم لباس‌هاش از برندهای مشهور جهانه.
    -بله؛ یکی از دوستانم اینجا رو پیشنهاد داده برای همین اولین جایی که اومدیم اینجاست؛ لطفاً یکی از بهترین و شیک‌ترین مدل‌هارو نشونمون بدین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    -بله آقا، لطفاً همراه من بیاین.
    و بعد به گوشه‌ای از سالن اشاره کرد.
    دست رهان من رو به دنبال خودش کشید و با هم به طرف اون خانوم رفتیم.
    در این بین چشمم به یک لباس عروس افتاد که دامنش از روی کمر پف دار بود؛ ناخودآگاه دست رهان رو کشیدم و ایستادم:
    - رهان صبر کن.
    - چی شده عزیزم؟
    - اون لباس رو ببین.
    - خب.
    - خب نداره که؛ خیلی خوشگله مگه نه؟!
    صدای خندیدن رهان بلند شد:
    - امان از دست تو نیلا؛ صبر کن تازه اومدیم؛ از این قشنگ‌تر هم هست.
    آروم باشه‌‍ای گفتم و دوباره دنبال رهان راه افتادم.
    - خب آقای محترم؛ این لباسمون یکی از بهترین لباس‌های اینجاست؛ قیمتش هم...
    رهان بی محابا پرید وسط حرفش:
    - قیمتش مهم نیست.
    خانوم فروشنده با چهره‌ای سرشار از خوشحالی، رو به من گفت:
    -تبریک میگم خانوم؛ همسر جنتلمنی نصیب‌تون شده.
    سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و دست رهان رو محکم فشردم:
    - آره؛ واسه همینه همسر من شده.
    همگی با صدای بلند خندیدیم که خانوم فروشنده صداش رو صاف کرد و ادامه داد:
    -بفرمایید طبقه‌ی بالا؛ یک مورد هست که مطمئنم خوشتون میاد؛ به هر کسی نشونش نمی‌دم.
    و بدون معطلی به طرف پله‌ها رفت؛ ما هم مثل جوجه اردک دنبالش راه افتادیم؛ اون خانوم هم راجع به لباس توضیح می‌داد:
    -این لباسی ک می‌خوام بهتون نشون بدم، کار یک خیاط فرانسوی هستش؛ جنس پارچه‌اش از الیاف ابریشمه و...
    طولی نکشید که رو به روی مانکنی که لباس مورد نظر تنش بود، ایستادیم.
    حق با فروشنده بود؛ واقعا لباس محشریه! یک لباس عروسِ سفید رنگ با دامن دنباله دار که بالای لباس عروس از تور دانتل بود و سنگ کاری روی سـ*ـینه‌اش درخشش خاصی داشت؛ پشت لباس هم از سر شونه تا کمر به صورت هلال باز بود؛ می‌شه گفت در عین سادگی، خیلی جذاب بود.
    محو تماشای لباس شده بودم و داشتم توی تن خودم تصورش می کردم که دست رهان جلوی صورتم به حرکت در اومد:
    - نظرت چیه؟
    -عالیه.
    - پس برو تو اتاق پرو تا خانوم این رو واست بیاره.
    بعد از اشاره‌ی فروشنده، با عجله به سمت اتاق پرو رفتم و مدتی بعد لباس آماده بود. مشغول پوشیدنش شدم؛ واقعاً بهم می‌اومد.
    رهان: نیلا تموم شد؟
    -آره خیلی قشنگه.
    -در رو باز کن ببینم.
    دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در رو باز کردم.
    رهان با دیدن من، لبخند رضایت روی لبش مهمون شد و با خوشحالی بغلم کرد:
    -نمی‌دونی نیلا! عین فرشته‌ها شدی.
    اشک شوق توی چشمام حلقه زده بود و نمی‌دونستم چه جوابی باید بدم. فقط خودم رو محکم توی بغلش فشردم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    بعد از خرید لباس و انجام کارهای ضروری، رهان من رو به خونه رسوند و خودش رفت.
    وقتی وارد خونه شدم، نیلیا روی مبل راحتی لم داده بود و مشغول لاک زدن به ناخن‌های بلندش بود؛ در حالی که کفش‌هام رو در می‌آوردم، با خوشحالی پرسیدم:
    - سلام آبجی گلم؛ بقیه کجا هستن؟
    نیلیا بدون اینکه تغییری توی وضعیتش بده، جواب داد:
    -چه عجب؛ اگه می‌دونستم شوهر کنی، با ادب و مهربون می‌شی، خودم دست به کار می‌شدم.
    رفتم بالای سرش و آروم یه پس گردنی مهمونش کردم:
    - مثل اینکه بی‌شوهری داغونت کرده نخود مغز! پرسیدم مامانشون کجا رفتن؟
    -هیچی؛ بابا که رفته دنبال کارای فیلم بردار و مامان هم رفته لباسش رو از خیاطی بگیره؛ همین.
    -آهان.
    -آره، حالا برو بذار من به کارام برسم.
    - باشه قرتی خانوم.
    به سمت اتاقم رفتم؛ پرده‌ی اتاقم رو کنار کشیدم و به حیاط خیره شدم.
    هوا رو به تاریکی می‌رفت؛ صدای پرنده‌ها لابه لای درختای بلند یه گوش می‌رسید؛ بالاخره زندگی با تموم سختی‌ها و ترس‌هاش، داشت روی خوش خودش رو بهم نشون می داد؛ لبخند رضایتی روی لب‌هام نشست.
    بعد از عوض کردن لباس‌هام، روی تختم دراز کشیدم و مدتی گذشت تا صدای مامان و بابا به گوشم رسید.
    نگاهی به ساعت که 10:30 رو نشون می‎‌داد، انداختم.
    طولی نکشید که صدای در اتاقم بلند شد:
    -نیلا بیداری مامان؟
    -آره مامان بیا تو.
    دستگیره‌ی در به سمت پایین رفت و در باز شد:
    -داشتی می‌خوابیدی؟
    سر جام تکونی خوردم و نشستم:
    - نه مامان خوابم نمی‌بره.
    -الهی قربونت برم؛ همه‌ی دخترا تو این شب خوابشون نمی‌بره.
    -اوهوم؛ می‌دونی مامان، خیلی استرس دارم.
    -ولی باید بخوابی نیلا؛ فردا باید صبح زود پاشی؛ کلی کار داریم.
    -چشم می‌خوابم؛ راستی تو لباست رو گرفتی؟
    -آره دخترم؛ پایینه؛ خیلی قشنگ شده.
    -مبارک باشه مامان خوشگل خودم.
    -خب حالا بخواب؛ زبون نریز عروس خانوم.
    بلافاصله بلند شد و چراغ رو خاموش کرد:
    - در اتاقت باز باشه؟
    -آره مامان؛ شب بخیر.
    -شب بخیر.
    ***
    هنوز خستگی توی بدنم بود؛ با بی حوصلگی بیدار شدم و مشغول آماده شدن شدم؛ باید با رهان می‌رفتم آرایشگاه.
    بعد از حاضر شدن، وسایل لازم رو جمع کردم و داشتم می‌رفتم پایین که گوشیم زنگ خورد:
    -سلام عزیزم.
    -سلام خانوم سحر خیز؛ بیدارشدی؟!
    -آره؛ منتظرم بیای.
    -پس بدو بیا که جلوی در منتظرم.
    -چشم شازده اومدم.
    با عجله از پله‌ها پایین اومدم؛ رفتم سمت در ورودی؛ صدای مامان پشت سرم بلند شد:
    -کجا میری نیلا؟ بیا یه چیزی بخور دختر؛ می‌میری.
    صدای خندیدنم بلند شد:
    -نترس مامان؛ گشنه‌ام نیست؛ خدافظ.
    -کوفت بخور اصلاً؛ خدافظ.
    رهان جلوی در، توی ماشینش نشسته بود؛ سوار شدم و بعد از سلام و احوال پرسی به سمت آرایشگاه حرکت کردیم؛ ترافیک سنگین بود و نیم ساعتی توی راه بودیم:
    -خب عروس خانوم؛ این شما و این هم آرایشگاه؛ بفرمایید که دیر شد.
    -مرسی عزیزم؛ مواظب خودت باش؛ خدافظ.
    -چشم خانومم؛ تو هم مواظب خودت باش؛ فعلاً.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    دستم رو سمت آیفون بردم و چند بار پشت سر هم، فشردمش:
    - بفرمایید داخل.
    وقتی وارد سالن شدم، یک خانوم میان سال و کاملاََ شیک، به سمتم اومد.
    موهای کوتاه به رنگ استخونیش، با مدل جذابی روی پیشونیش ریخته بود؛ اندام خوش فرمش توی یک تی شرت سرمهای رنگ با شلوار جین سفید، به خوبی مشخص بود:
    -سلام دخترم؛ شما باید نیلا جون باشی؛ درسته؟
    -بله؛ سلام حالتون خوبه؟
    -ممنونم عزیزم؛ تو خوبی؟
    -خوبم؛ متشکرم.
    - مانتوت رو اون جا در بیار و برو پیش دریا؛ اونجاست؛ اون مسئول میکاپ توعه.
    بالبخند باشه‌ای زیر لب گفتم و بعد از عوض کردن لباسم، روی صندلی مخصوص نشستم.
    چندساعتی گذشت و دیگه تقریباً آخرین ترمیم‌ها، روی صورت و موهام داشت انجام می‌شد و در نهایت با پوشیدن لباس عروس و گذاشتن تاج سنگی روی موهام، کار من توی آرایشگاه تموم شد.
    با راهنمایی رؤیا، به سمت آینه‌ی قدی آرایشگاه رفتم؛ موهای خرمایی رنگم جای خودش رو به هایلایت قهوه‌ای روشن داده بود و شنیون نیمه بازش باآرایش عربی صورتم، زیبایی خاصی به چهره‌ام می‌داد.
    گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی رهان رو گرفتم؛ بعد از اولین بوق، صداش توی گوشی پخش شد:
    -الو سلام عشقم؛ آماده باش دارم میام دنبالت؛ تازه دسته گل رو گرفتم.
    -باشه عزیزم، منتظرم؛ راستی سلام.
    صدای قهقه‌ی رهان از پشت گوشی بلند شد:
    -ای شیطون هول شدیا.
    -خیلی خب؛ زبون درازی نکن شاه دوماد. بدو بیا که حوصله‌ام سر رفت.
    -اومدم خانومی؛ خدافظ.
    بدون خدافظی گوشی رو قطع کردم.
    مشغول تماشای بقیه عروسا بودم که صدای اون خانوم میانسال، من رو به خودم آورد:
    -نیلا جون؛ شوهرت اومده.
    با عجله از روی صندلی بلند شدم؛ قلبم محکم خودش رو به دیواره‌ی سـ*ـینه‌ام می‌کوبید.
    وقتی کنار در رسیدم و رهان رو توی کت و شلوار مشکی رنگش دیدم، شوق خاصی تموم وجودم رو پرکرد؛ با عجله به سمتش رفتم و آغـ*ـوش رهان من رو مهمون خودش کرد:
    - به به به، ببین چی دارم می‌بینم؛ این خانوم خوشگله همون نیلای منه؟!
    با لحن لوسی جواب دادم:
    -آره عشقم؛ خودمم؛ خوشگل شدم؟
    -خوشگل بودی فرشته خانوم.
    صدای فیلم بردار مزاحم معـا*شقه‌ی عاشقونه‌ی ما شد:
    -آقا رهان دیر میشه‌ها! باید واسه عکاسی بریم آتلیه؛ عجله کنید.
    بعد از پرداخت دستمزد و ... سوار ماشین عروس شدیم و به سمت آتلیه رفتیم.
    دیگه هوا تاریک شده بود و بابا هم چند باری زنگ زد که بپرسه کجا هستیم.
    وقتی جلوی خونه رسیدیم، اکثر آقایون جلوی درب ورودی منتظر بودن.
    رهان آروم در ماشین رو برام باز کرد و پیاده شدم؛ صدای سوت و دست جمعیت، باعث شد همه به سمت ما بیان.
    صدای موزیک تموم باغ رو پر کرده بود؛ چراغ‌های رنگی و پایه‌های فلزی که توش آتیش سرخ رنگی شعله می‌کشید، دو طرف محل عبور رو روشن کرده بودن.
    رهان دست من رو توی دستش گرفت و آروم به سمت جایگاه عروس و دوماد می‌رفتیم و به مهمونا سلام می‌کردیم.
    صدای همهمه، همه جارو پر کرده بود؛ بعد از انجام تشریفات، روی مبل سفید رنگ دو نفره که روی سکوی کوتاهی قرار داشت، نشستیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    مدت زیادی نگذشته بود، که جمعیت زیادی از پسر و دخترهای جوون مشغول رقصیدن شدن.
    داشتم با رهان حرف می‌زدم که یه دختر تنها با چهره‌ای آشنا، گوشه‌ی باغ، توجه من رو نسبت به خودش جلب کرد.
    دور از جمعیت، روی میز چهار نفره‌ی دایره‌ای شکل نشسته بود و زل زده بود به من؛ بدون هیچ لبخند و اخمی؛ سردِ سرد و بی روح.
    رهان رد نگاهم رو گرفت؛ با صدای ملایمش زمزمه کرد:
    -نیلا بهش توجه نکن.
    -خیلی آشناست؛ مطمئنم یه جایی دیدمش.
    - آره دیدی عزیزم؛ ماراله، دخترِ عمه‌ام.
    با شنیدن اسم مارال، تموم خاطره‌های لب دریا واسم زنده شد؛ دعوامون، بحث‌هامون و ...
    نتونستم نگاهم رو ازش بردارم و یه ندایی من رو تشویق می‌کرد تا بیشتر نگاش کنم.
    رهان دستم رو توی دستش فشرد و نجوا کنان ادامه داد:
    -افتخار می‌دی خانوم؟
    نگاهم رو ازش برداشتم و به چشمای رهان خیره شدم:
    - باکمال میل.
    دست مردونه‌اش، دور کمرم حلقه شد و با هم به سمت محل رقـ*ـص رفتیم؛ بین جمعیت مشغول رقصیدن شدیم و صدای جیغ و سوت چند برابر شده بود؛ دیگه توی پوست خودم نمی‌گنجیدم و تموم وجودم رو شور و اشتیاق پر کرده بود...
    (فصل دوازدهم)
    ساعت ۲ نیمه شب بود و اکثر مهمون‌ها بعد از صرف شام رفته بودن و خدمتکارها داشتن میز و صندلی‌هارو جمع می‌کردن؛ مهمون‌های خودمونی هم هر کدومشون مشغول حرف و گفتگو شده بودن.
    امیر و چند تا پسر دیگه، دور رهان حلقه زده بودن و گاهی وقتا به شوخی یه پس گردنی هم حواله‌اش می‌کردن.
    پانیذ کنار من روی مبل نشسته بود و داشت گل‌های دسته گلم رو پرپر می‌کرد؛ با عصبانیت گل رو ازدستش کشیدم:
    - آهای؛ چیکار می‌کنی خُل وچل؟!
    -عِه نیلی؛ داشتم گل می‌چیدم.
    -بفرما تو باغ؛ این دسته گل، مال منه.
    با صدای کشیده جواب داد:
    -اوه، خوبه حالا یه دسته گل پلاسیده داریا.
    دسته گل رو جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیق کشیدم؛ تو همون حالت از زبون درازم بی نصیب نذاشتمش.
    -پلاسیده خودتی و اون شوهرت.
    اخماش رفت تو هم و محکم تو بازوم مشت زد:
    -آهای آهای؛ به امیر من توهین نکن. گفته باشم؛ پاشو ، پاشو برو خونه‌ات تا نکشتمت.
    -خونه‌ام که همین جاست، ولی اینجا نمی‌رم؛ می‌خوایم بریم ماه عسل؛ امشب حرکت می‌کنیم.
    -او لالا؛ چه خبره؟ من رو هم ببرین.
    قهقه‌ای سر دادم و از جام بلند شدم؛ دست پانیذ رو توی دستم گرفتم و سمت رهان رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    رهان با دیدن من، دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و با لحنی پر از خواهش گفت:
    -نیلا؛ نجاتم بده.
    لبخند روی صورتم عمیق‌تر شد و آروم رفتم تو بغلش.
    پیشونیم رو دعوت به یک بـ..وسـ..ـه‌ی عاشقونه کرد و آروم زیر گوشم گفت:
    -نیلا فرار کنیم؟
    برق شادی و هیجان توی چشمام نشست و آره‌ی کوتاهی گفتم و رهان ادامه داد:
    -پس بزن بریم خانومم.
    بعدش رو به امیر و بقیه گفت:
    -بچه‌ها؛ من و نیلا می‌خوایم قدم بزنیم؛ زود می‌آیم.
    بدون معطلی دستم رو کشید و من رو همراه خودش برد.
    در ورودی باز بود و با لبخند پهنی که روی لباش بود، به ماشین اشاره زد و گفت:
    -تا کسی حواسش نیست بپر بالا.
    باعجله سوار شدم و رهان ماشین رو روشن کرد و سریع از باغ خارج شد.
    نگاهم توی باغ بود؛ چند نفر داشتن با تعجب ماشین رو با دست نشون می‌دادن.
    از این دیوونه بازی، حسابی خنده‌ام گرفته بود.
    بعد از طی کردن یه مسافت کوتاه، گوشیامون شروع به زنگ خوردن کرد که طبق پیشنهاد رهان جفتش رو خاموش کردیم و به راهمون ادامه دادیم.
    -رهان؟
    -جونِ دلم؟
    -کجا می‌ریم؟
    -نمی‌خوای سوپرایز شی؟
    - تو این جوری دوست داری؟ حرفی ندارم.
    -پس عاقل باش کوچولو؛ زیاد دور نیست.
    صدای موزیک رو زیاد کردم و دستم رو روی دستش گذاشتم.
    ساعت حوالی ۴ بود که رهان بعد از پیچیدن تو یه جاده فرعی، با لبخند گفت:
    -دیگه داریم می‌رسیم خانومی؛ آماده باش.
    -اینجا کجاست رهان؟
    -ویلای یکی از دوستام؛ امشب تو مهمونی کلیداش رو واسم آورد تا برای ماه عسل بیایم اینجا. جای دنجیه؛ مطمئن باش.
    سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و بهش خیره شدم:
    -همه جا با تو قشنگه عشقم.
    با چهره‌ای سرشار از هیجان جواب داد:
    -آخ من فدات بشم خانومم که بهم می‌گی عشقم.
    گرم صحبت شدیم و رهان همه‌اش قربون صدقه‌ام می‌رفت و من هم بیشتر خودم رو واسه‌اش لوس می‌کردم.
    سه چهار کیلومتر جلوتر، جاده‌ی فرعی به یک راه جنگلی ختم شد؛ فضای تاریکی بود؛ اطرافمون پر از درخت‌های بلند و انبوه بود؛ چراغ‌های ماشین، قسمت جلویی رو روشن کرده بود؛ سکوت خاصی تموم جنگل رو فرا گرفته بود و گهگاهی صدای زوزه‌ی گرگ بلند می‌شد.
    ترس توی وجودم رخنه کرد و احساس کردم پاهام داره یخ می‌زنه.
    بازوی رهان رو که خیلی عادی رانندگی می‌کرد، توی مشتم گرفتم و با صدای نسبتاً لرزون گفتم:
    -رهان می...می‌شه برگردیم ... من ...من می‌ترسم.
    با صدای آرومش جواب داد:
    -من پیشتم عشقم؛ از هیچی نترس .
    ترجیح دادم سکوت کنم و دیگه چیزی نگم اما یاد آوری اون کابوس‌ها و ترس‌ها، فکرم رو آزار می‌داد.
    کمی جلوتر حس کردم لابه لای درختا، پر از آدماییه که همشون زل زدن به ماشین.
    دیگه نتونستم طاقت بیارم؛ اشک توی چشمام حلقه زده بود و با عجز از رهان خواستم که برگرده و اصلاً بیخیال ماه عسل بشیم.
    اما رهان باز هم مصمم بود که این راه مخوف رو ادامه بده.
    من که دیگه واسه فرار از اینجا، چاره‌ای نداشتم؛ تصمیم گرفتم تموم ماجراهایی که واسم اتفاق افتاده بود رو براش تعریف کنم تا بفهمه که ترسم واقعیه:
    - رهان، تو رو خدا برگرد؛ من دیوونه نیستم به خدا! رهان، اونا من رو اذیت می‌کنن؛ بهم گفتن به کسی نگم اما تو بدون؛ برگرد رهان!
    با ترمز ناگهانی ماشین، به خودم اومدم؛ رهان بی حرکت زل زده بود به جلو و دندوناش رو بهم فشار می‌داد.
    بازوش رو محکم‌تر بغـ*ـل کردم؛ اشک تموم صورتم رو خیس کرده بود و دوباره ادامه دادم:
    -من رو ببخش رهان، باید زودتر از این‌ها بهت می‌گفتم.
    با حرکت گردن رهان، سرم رو بلند کردم؛ نگاهم توی چشمایی که از شدت قرمزی می‌درخشید، خیره شد! نفس کشیدن واسم به آرزوی محال تبدیل شد! و از رهان صدایی جز این نشنیدم:
    -مگه نگفتم به کسی نگو!
    پایان 95/10/29
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا