با اشارهی سر مامان، به طرفش رفتم و روی مبل تک نفرهای که کنارش قرار داشت، نشستم.
حدود نیم ساعت میگذشت که آقایون مشغول صحبت و یادآوری خاطرات سربازیشون بودن؛ انگار نه انگار که اومدن خاستگاری.
انسیه خانوم مادر رهان، که ظاهراً خانوم بد اخلاقی بود، با تک سرفه و اخمهایی در هم رو به همسرش گفت:
- آقا مسعود، بهتره برید سر اصل مطلب؛ زیاد هم مزاحم این خانواده نشیم.
بابا با خوشرویی پرید وسط صحبتش:
- اختیار دارین، خودتون صاحب خونه هستین؛ این چه حرفیه؟
مسعود: لطف دارین آقای نامی.
من که حسابی از این تیکه و تعارفا کلافه شده بودم، دستم رو گذاشتم زیر چونهام و مشغول جویدن پوست لبم شدم.
بابا با دیدن این حالت من، نگاهش رو به طرف رهان چرخوند و ادامه داد:
- رهان جان شما بهتره با نیلا برین حرفاتون رو بزنین تا ما بزرگترها هم راجع به بقیه مسائل صحبت کنیم.
رهان با لبخندی که روی لبش نشونده بود، از جاش بلند شد و به سمت من اومد:
- ببخشید نیلا خانوم کجا باید برم؟
- بفرمایید طبقهی بالا توی اتاق من.
هر دو به طرف راه پله حرکت کردیم؛ نگاه حضار تا آخرین لحظه، ما رو همراهی کرد.
- از این طرف.
رهان با صدایی کشیده، زیر لب آخیشی گفت و بعد از فوت کردن نفسش، با عجله خودش رو به من رسوند.
فقط یک قدم با من فاصله داشت که به پشت در اتاق رسیدیم، دستم رو روی دستگیرهی در گذاشتم، مکث کوتاهی کردم و خواستم در رو باز کنم که دستای مردونهی رهان، دور کمر باریکم حلقه شد.
دستم روی دستگیرهی طلایی رنگ اتاق خشک شد و نگاهم رو به زمین دوختم؛ صدای رهان و نجوا کنان کنار گوشم شنیدم:
- نیلای من.
دونههای درشت عرق روی پیشونیم نشست و از فرط خجالت ارادهی هیچ عکس العملی رو نداشتم. حتی زبونم بند اومده بود؛ صدای رهان دوباره به گوش رسید:
- نیلا خانومم.
سعی کردم جوابش رو با ملایمت بدم؛ حالا که رهان میخواد همسرم بشه، دلیلی نداره که باهاش بد حرف بزنم؛ با صدایی لرزون جواب دادم:
- جون...جونِ دلم.
بازوهای رهان محکمتر من رو در آغـ*ـوش کشید و نفسهای ابراز احساس پخش میشد:
- آخ نیلا، نمیدونی چقدر منتظر شنیدن ابراز احساساتت بودم.
به آرومی صورتم رو به طرفش چرخوندم و به در اتاقم تکیه دادم و نور کمی توی سالن پخش شده بود؛ بوی عطر مردونهی رهان، ریههام رو پر کرده بود. توی چشمای مشکی رنگش خیره شدم و دست رهان نوازشگر موهای لختم شد و به آرومی روی صورتم رو بوسید:
- نیلا؟
- جانم؟
- خیلی دوست دارم.
لبخند عمیقی روی لبام نشست و ناخودآگاه سرم رو روی سـ*ـینه ی رهان گذاشتم و چشمام رو بستم.
حس آرامش تموم وجودم رو پرکرده بود؛ داشتم توی خیالاتم سیر میکردم که رهان من رو از جا کند و تو آغوشش کشید؛ درست مثل بچههای کوچولو من رو میچرخوند و با صدای ملایمش حرفای عاشقونه میزد و صورتم رو غرق بـ..وسـ..ـه میکرد.
تازه صدای خندیدنم فضای سالن رو پر کرده بود که سرو کله ی قوزمیت فضایی پیدا شد.
نیلیا با دیدن ما دو تا تو اون وضعیت، شونههاش رو سمت بالا هدایت کرد و دستش رو گذاشت جلوی دهنش و درحالی که سعی میکرد خندیدنش رو کنترل کنه، با چشایی سرشار از تعجب راهش رو عقب گرد کرد و
زیر لب گفت:
- فکر کنم که بد موقع مزاحم شدم؛ ببخشید .
رهان بلافاصله من رو گذاشت روی زمین و دستی به کتش کشید:
- نه ... نه چیزی شده!
-اهوم باباهاتون گفتن که اگه حرفاتون تموم شده، بیاین پایین تا حرفای آخر رو بزنن؛ البته بعید میدونم شما دو تا حرفم زده باشین!
حدود نیم ساعت میگذشت که آقایون مشغول صحبت و یادآوری خاطرات سربازیشون بودن؛ انگار نه انگار که اومدن خاستگاری.
انسیه خانوم مادر رهان، که ظاهراً خانوم بد اخلاقی بود، با تک سرفه و اخمهایی در هم رو به همسرش گفت:
- آقا مسعود، بهتره برید سر اصل مطلب؛ زیاد هم مزاحم این خانواده نشیم.
بابا با خوشرویی پرید وسط صحبتش:
- اختیار دارین، خودتون صاحب خونه هستین؛ این چه حرفیه؟
مسعود: لطف دارین آقای نامی.
من که حسابی از این تیکه و تعارفا کلافه شده بودم، دستم رو گذاشتم زیر چونهام و مشغول جویدن پوست لبم شدم.
بابا با دیدن این حالت من، نگاهش رو به طرف رهان چرخوند و ادامه داد:
- رهان جان شما بهتره با نیلا برین حرفاتون رو بزنین تا ما بزرگترها هم راجع به بقیه مسائل صحبت کنیم.
رهان با لبخندی که روی لبش نشونده بود، از جاش بلند شد و به سمت من اومد:
- ببخشید نیلا خانوم کجا باید برم؟
- بفرمایید طبقهی بالا توی اتاق من.
هر دو به طرف راه پله حرکت کردیم؛ نگاه حضار تا آخرین لحظه، ما رو همراهی کرد.
- از این طرف.
رهان با صدایی کشیده، زیر لب آخیشی گفت و بعد از فوت کردن نفسش، با عجله خودش رو به من رسوند.
فقط یک قدم با من فاصله داشت که به پشت در اتاق رسیدیم، دستم رو روی دستگیرهی در گذاشتم، مکث کوتاهی کردم و خواستم در رو باز کنم که دستای مردونهی رهان، دور کمر باریکم حلقه شد.
دستم روی دستگیرهی طلایی رنگ اتاق خشک شد و نگاهم رو به زمین دوختم؛ صدای رهان و نجوا کنان کنار گوشم شنیدم:
- نیلای من.
دونههای درشت عرق روی پیشونیم نشست و از فرط خجالت ارادهی هیچ عکس العملی رو نداشتم. حتی زبونم بند اومده بود؛ صدای رهان دوباره به گوش رسید:
- نیلا خانومم.
سعی کردم جوابش رو با ملایمت بدم؛ حالا که رهان میخواد همسرم بشه، دلیلی نداره که باهاش بد حرف بزنم؛ با صدایی لرزون جواب دادم:
- جون...جونِ دلم.
بازوهای رهان محکمتر من رو در آغـ*ـوش کشید و نفسهای ابراز احساس پخش میشد:
- آخ نیلا، نمیدونی چقدر منتظر شنیدن ابراز احساساتت بودم.
به آرومی صورتم رو به طرفش چرخوندم و به در اتاقم تکیه دادم و نور کمی توی سالن پخش شده بود؛ بوی عطر مردونهی رهان، ریههام رو پر کرده بود. توی چشمای مشکی رنگش خیره شدم و دست رهان نوازشگر موهای لختم شد و به آرومی روی صورتم رو بوسید:
- نیلا؟
- جانم؟
- خیلی دوست دارم.
لبخند عمیقی روی لبام نشست و ناخودآگاه سرم رو روی سـ*ـینه ی رهان گذاشتم و چشمام رو بستم.
حس آرامش تموم وجودم رو پرکرده بود؛ داشتم توی خیالاتم سیر میکردم که رهان من رو از جا کند و تو آغوشش کشید؛ درست مثل بچههای کوچولو من رو میچرخوند و با صدای ملایمش حرفای عاشقونه میزد و صورتم رو غرق بـ..وسـ..ـه میکرد.
تازه صدای خندیدنم فضای سالن رو پر کرده بود که سرو کله ی قوزمیت فضایی پیدا شد.
نیلیا با دیدن ما دو تا تو اون وضعیت، شونههاش رو سمت بالا هدایت کرد و دستش رو گذاشت جلوی دهنش و درحالی که سعی میکرد خندیدنش رو کنترل کنه، با چشایی سرشار از تعجب راهش رو عقب گرد کرد و
زیر لب گفت:
- فکر کنم که بد موقع مزاحم شدم؛ ببخشید .
رهان بلافاصله من رو گذاشت روی زمین و دستی به کتش کشید:
- نه ... نه چیزی شده!
-اهوم باباهاتون گفتن که اگه حرفاتون تموم شده، بیاین پایین تا حرفای آخر رو بزنن؛ البته بعید میدونم شما دو تا حرفم زده باشین!
آخرین ویرایش توسط مدیر: