رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
دستم رو آوردم پایین:
- اما حالش خوبه!
بابا غیر منتظره گفت:
- حال توهم با رادان خوب میشه؟!
لبخند زدم:
- اره بابا!
مامان جیغ زد:
- چی می گی همایون؟ داری کوتاه میای؟
به بابا نگاه کردم حق با مامان بود! بابا داشت کوتاه میومد!؟ بابا از سر میز بلند شد، همینطور که دور میشد گفت:
- شاید اینطوری هوشنگم کوتاه بیاد!
لبخند رو ل*ب*هام نشست، بلند شدم:
- مرسی بابا!
مامان هم بلند شد، چشم هاش سرخ بودند:
- چون پیشت نمیمونیم این بلا رو سرمون اوردی!؟
دهنم رو باز کردم حرف بزنم که سریع رفت، نشستم سر جام، چرا مامان اینطوری فکر میکرد، رادان بلا بود براشون!؟

***
پام رو که از خونه بیرون گذاشتم اولین قطره بارون رو دستم افتاد. لبخند زدم و محکم قدم برداشتم. نزدیک نیمکت همیشگی که رسیدم رادان رو دیدم! روی نیمکت نشسته بود لبخند زدم؛ اسمش رو صدا زدم، سرش رو بالا اورد، خودم رو بهش رسوندم و رو به روش ایستادم:
- بدون من اومدی!؟
دست هام رو گرفت:
- نباید میومدی، بارون گرفته!
دست چپم رو از بین دست هاش بیرون کشیدم و بردم سمت صورتش:
- خودت چرا امدی!؟
پوست سرد صورتش رو لمس کردم:
- خیلی وقته اینجایی؟
دستش رو گذاشت روی دستم:
- داشتم به تو فکر میکردم!
خم شدم سمتش:
- دیگه فکر کردن بسه! الان وقت عمله!
خیره شدم تو چشمهاش، اونم به من نگاه میکرد، آروم زمزمه میکنم:
- میخوام از راهی که تو میخوای اغوات کنم ! از راه درستش!
دستم رو محکمتر میگیره:
- دلم برات تنگ شده نقره! بشین هر کاری میخوای بکن! بهت صدمه نمیزنم!
متوجه منظورم نشده بود! حدس زدنش براش انقدر سخت بود؟ یا نمیخواست بی دلیل امیدوار باشه؟ لب هام رو میبرم کنار گوشش:
- منم نمیخوام بهت صدمه بزنم!
کمی مکث میکنم، نفس میکشم، لب هام رو تر میکنم:
- باید من رو از بابا خواستگاری کنی!!
کمی مکث و یکهو از جاش بلند شد؛
- چی؟
خندیدم، قیافه ی متعجب و بهت زده اش، دلم رو میبرد! اخم کرد:
- دیوونه!
دستش رو گرفتم و لبخند بزرگی تحویلش دادم:
- راست میگم!
دست هاش رو دورم پیچید؛ سرم رو گرفتم بالا:
- من به مامان و بابا گفتم که میخوام باتو ازدواج کنم!
لب هاش رو چسبوند به سرم:
- میخوای واقعا زنم بشی؟
قدش بلند و به سختی سعی میکنم لب هام رو به پوست گردنش برسونم. محکم فشارم میده:
- نقره مطمئنی؟
سرم رو میارم پایین و رو سـ*ـینه اش میذارم:
- من میخوام باهات زندگی کنم رادان! من دلم میخواد با تو تا ابد ادامه بدم! من تو رو میخوام! نه هیچ کس دیگه! توی قلبم فقط تو رو احساس میکنم نه هیچ کس دیگه ای رو!
کمی توی آغـ*ـوش هم موندیم و بعد به سمت خونه شروع به قدم زدن کردیم:
- همایون خان چی گفت؟
بارون داشت شدید تر میشد، گفتم:
- قبول کرد!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ایستاد، من هم روبه روش ایستادم.
    - واقعا؟
    سرم رو تکون دادم:
    - فقط..
    نگران گفت:
    - فقط چی؟
    گفتم:
    - مامان راضی نیست!
    خندید:
    - خودم راضیش میکنم!
    بغلم کرد:
    - این یه خوابه نقره!؟
    خودم رو کشیدم عقب و به چشمهاش خیره شدم:
    - رادان.!
    لبخند ملیحی زد:
    - جانم؟
    لب پایینم رو گزیدم، بهتر بود دفعه بعد ازش میپرسیدم! میخواستم ازش بپرسم حالا چی؟ حالا فکر میکنی من چقدر تورو دوست دارم؟ اما به جاش گفتم:
    - خیلی خوب میشه مگه نه!؟
    چشم هاش رو بست و باز کرد:
    - عالی میشه!
    معلوم بود که عالی میشد فکرش هم قلبم رو به تپش می انداخت، من داشتم صاحب یه خانواده میشدم اونم با رادان، قرار بود تا همیشه برای هم باشیم چی بهتر از این؟ صدای خنده اش باعث شد سرم و بالا بیارم، متعجب گفتم:
    - به چی میخندی؟
    شونه هاش رو بالا انداخت:
    - انگاری که خیلی خوشحالی از اینکه میخوام باهات ازدواج کنم!
    خودم رو از بین بازو هاش بیرون کشیدم:
    - معلومه که خوشحالم ، ولی واسه بعضیا!
    ابروهام رو بالا انداختم:
    - اخه نکه بعد ده سال به عشقشون میرسند!
    چشمهاش درشت شد، ازگوشه چشمم بهش نگاه کردم:
    - خیلی دلم میسوخت براش!
    یکهو دلا شد سمتم، و صورتش رو تا یک اینچی صورتم جلو اورد، قبل از اینکه بگم چیکار میکنی شمرده شمرده گفت:
    - بهتره از این به بعد دلت واسه خودت بسوزه نقره خانم!
    به خودم اشاره کردم:
    - هنوز هیچی نشده داری تهدیدم میکنی؟
    چشم هاش رو بست و سرش و تکون داد! همون لحظه قطره بارون رو گونش افتاد . دستم رو بردم سمت صورتش، چشمهاش رو باز کرد و بهم خیره شد، با شستم کشیدم رو گونه اش. نگاهش دلم رو میلرزوند. صورتش رو چرخوند سمت دستم طوری که انگشت هام روی ل*ب*هاش قرار گرفتند، با پام زدم به پاش، صاف ایستاد؛ گفتم:
    - نبینم من رو تهدید کنیا!
    دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. باهم قدم میزدیم، باران هم با ملایمت میبارید، دستم رو محکم گرفته بود توی دستش، من با اشتیاق همراهش قدم میزدم، و فکر میکردم درست کی بود که من رو مجذوب خودش کرد! و هرچقدر فکر میکردم و زمان رو زیرو رو میکردم، هی به گذشته میرفتم. و باز میگفتم نه! شاید قبل تر بوده و من متوجه اش نشدم. شاید اون روزی که عروسکم رو نجات داده بود، روزی بود که شیفته اش شده بودم، و بعدها از یاد بـرده بودم که اون برای من چیزی بیشتر از یک دوست یا همسایه است!
    - حواست هست؟
    سرم رو بالا اوردم و به رادان نگاه کردم:
    - چیزی شده؟
    با لحن دلگرم کننده ای گفت:
    - اوضاعمون شاید یکم سخت شه، اما تو نمیخواد نگران بشی! من حواسم هست!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    سرم رو تکون دادم و با نگرانی گفتم:
    - به جای من نگران خودت باش که قراره تحملشون کنی!
    از اینکه ممکن بود مامان و بابا چیزی بهش بگند سرم رو انداختم پایین:
    - ببخشید، شاید مامان بابا حرف های خوبی بهت نزنند!
    سرش رو خم کرد و دلگرم کننده گفت:
    - نگران نباش! من آماده هرچیزی هستم!
    **
    روزی که براش لحظه شماری میکردم بد جور گند شده بود. توقع نداشتم زیاد خوب پیش بره اما فکرش هم نمیکردم انقدر بد شه! پلکهام رو محکم بستم و باز کردم تا راحت تر بتونم پیام سوگل رو بخونم که پرسیده بود خواستگاری چجور پیشرفت؟! دستم رو فرو بردم توی موهام:
    - افتضاح بود، افتضاح!
    بلند شدم. باید با بابا حرف میزدم! تو نشیمن نشسته بود و مثل همیشه با لپتاپش کار میکرد. روبه روش نشستم، سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم، گفتم:
    - چرا این حرف هارو زدید؟
    سرش رو اورد بالا:
    - چی گفتم مگه؟
    دستم رو کشیدم به صورتم:
    - از قصد اون حرفارو زدید، مگه نه؟ شما که قبول کرده بودید، پس الکی بود؟!
    لپتاپ رو جمع کرد و روی میز گذاشت:
    - فکردی چون موافقم دیگه هیچ حرفی نمیزنم؟ این شرط منه، اگه تونست که هیچ اگرم نه میتونی منتظرش بمونی، جلوت رو نمیگیرم!
    لبم رو از بین دندونام بیرون کشیدم:
    - تازه یادتون افتاده خونه رو بفروشین، بعد بیست سال؟ من رو احمق فرض نکنید؛ از قصد این حرف رو زدید!
    مامان هم اومد و کنار بابا نشست:
    - نه تو خیلی زرنگی میخوای دست شوهرت رو بگیری و بیاری خونه بابات، دیونه شدی؟!
    نفس عمیقی کشیدم:
    - من نمیخواستم همچین کاری کنم، ولی این حرف بابام غیر منطقیه که میگه، معلومه که نمیتونه یه خونه بخره، اونم تو این منطقه!
    مامان بیخیال شونه هاش رو بالا انداخت انگار که زیادهم از این نمایش بدش نیومده بود، بابا گفت:
    - هر پدری یه شرایطی داره، باید بتونه برای زنش یه خونه بگیره این اطراف، باید حداقل بدونم که نزدیک عموت هستی!
    - میدونید که نمیتونه، مگه چند ساله که کار میکنه؟ همچین پولی رو از کجا بیاره!
    بلند شد، گفتم:
    - حداقل اون حرف رو نباید به خاله و عمو میزدید!
    بهم نگاه کرد، انگار که یه دختر احمق میبینه:
    - من فقط پرسیدم که میخواند چیکار کنند!؟
    بلند شدم:
    - این حرف رو زدین که مطمئن شید با ما زندگی نکنند! اما من میخوام کنارشون زندگی کنم!
    جدی صدام زد، منتظر موندم تا ادامه بده:
    - من میدونم دارم چیکار میکنم! بهتره تمومش کنی و منتظر بمونی!
    برگشتم به اتاقم، تا نیمه های شب گریه کردم چند باری رادان بهم زنگ زدم اما هرکار کردم روم نشد جوابش رو بدم، شاید من اشتباه کرده بودم و الان زمان مناسبی برای مطرح کردن ازدواجمون نبوده، باید بیشتر صبر میکردم!

    ****

    حوصله نداشتم به اموزشگاه برم و تمام مدت تو اتاقم بودم حتی از تختم هم پایین نیومده بودم. چند ضربه به در اتاقم خورد، پشتم رو به در کردم و رفتم زیر پتو. صدای باز شدن در هم باعث نشد باز برگردم.
    - قهری الان!؟
    با شنیدن صدای رادان سریع بلند شدم و نشستم. سرش رو کج کرد:
    - با من که قهر نیستی؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم، وارد اتاق شد:
    - چرا جواب تلفن هام رو نمیدی؟ نمیگی نگرانت میشم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    شونه ام رو از روی میز جلوی اینه برداشت و امد سمتم:
    - از صبح منتظرم مامان و بابات برن تا بیام سراغت!
    و کنارم روی تخت نشست. دستهام رو کردم توی موهام:
    - حوصله ندارم!
    دست چپم رو گرفت و کشید :
    - بخاطر خواستگاری؟
    سرم رو انداختم پایین:
    - من.. من نمیدونم چی باید بگم!
    - بیا جلوم تا موهات رو شونه کنم!
    غمگین پشت بهش نشستم، شونه رو تو موهام فرو بردو اروم پایین کشید:
    - لازم نی تو چیزی بگی، اتفاق بدی نیوفتاده که تو مقصرش باشی!
    زانو هام رو بغـ*ـل کردم:
    - من نمیخوام خاله و عمو مجبور شند بخاطر بابا برند شهرستان!
    با دستش موهام رو نوازش کرد:
    - بخاطر همایون خان نیست، بابا همیشه میگفت وقتی من سرو سامون گرفتم اونم با مامان برمیگردند، همش میگفت دلش واسه اوایل زندگیشون تنگ شده. این تصمیمیه که از قبل گرفتن!
    بغض گلوم رو فشرد ، به زور گفتم:
    - اونام میخوان مارو ول کنن!
    حرکت دستش متوقف شد و بعد گذاشتش رو شونم:
    - اینطوری شاید بتونم یه خونه کوچیک قد خودمون دوتا پیدا کنم.
    برگشتم سمتش:
    - همه چی درست میشه؟
    سرش رو چند باری تکون داد:
    - به من اعتماد کن!
    خودم رو عقب کشیدم و تو بغلش جا کردم، طوری که کمی به عقب مایل شد. شونه و موهام رو ول کرد و من رو گرفت:
    - میخوای اغوام کنی؟
    دستش رو دور خودم پیچوندم؛ شرورانه گفتم:
    - دیگه کارت تمومه رادان جان!
    من رو تو بغلش چرخوند؛ خبیثانه نگاهم کرد:
    - کار من یا کار تو؟
    خندیدم:
    - من که تورو میشناسم رادان، بیخودی تهدیدم نکن!
    خم شد سمتم فشار دندون هاش رو شونه ام جیغم رو در اورد:
    - رادان دیوونه چیکار میکنی!؟
    دست و پا زدم تا بالاخره ولم کرد!
    - بخاطر حرصیه که میخورم!
    سریع بلند شدو از تخت پایین رفت:
    - بلند شو همسرم یکم به خونه و زندگی برس، منم شرکت رفتم با پدر زن صحبت میکنم! خیالت راحتِ راحت.. تو مال خودمی!
    با دست راستم شونه چپم رو گرفتموچرخوندم سمتش؛ رادان نزدیک در برگشت سمتم:
    - شنیدی چی گفتم همسرم؟
    لبخند گنده ای زدم! چقد "همسرم" گفتنش خوب بود. کمی سرم رو تکون دادم خواست بره که صداش زدم:
    - رادان!
    دوباره برگشت سمتم:
    - جانم همسر عزیز و خوشگلم؟
    دستم رو گرفتم سمتش:
    - بیا لپت رو ببوسم بعد برو..
    خندید و ابروهاش رو بالا انداخت:
    - تو دامت نمیوفتم نقره!
    خندیدم؛ در رو باز کرد؛ گفتم:
    - مراقب خودت باش..
    چشمی گفت و از اتاق خارج شد! امیدوار بودم همونطور که رادان میگه همه چیز خوب پیش بره واقعا!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***


    رادان:

    نیم ساعتی بود که جلسه امون با شرکت های خارجی تموم شده بود، اما بخاطر خوب نبودن اوضاع مطمئن نبودم پیش همایون خان برم یا نه!
    تلفن زنگ خورد جواب دادم:
    - بله!؟
    - اقای حسینی، رئیس میخواند شمارو ببینند!
    - باشه!
    تلفن رو سرجاش گذاشتم، یعنی چی شده بود بخاطر ماجرای خاستگاری بود یا نه؟ اما بهتر شد چون خودمم میخواستم باهاشون حرف بزنم. وارد دفترش شدم، پشت میزش نشسته بود و سرش توی لپتاپش بود.
    - با من کار داشتین؟
    سرش رو بالا اورد:
    - اره بیا بشین!
    و خودش هم از پشت میز بلند شد. رو یکی مبل های جلوی میزش نشستم و اون هم جلوی من نشست:
    - اوضاع خوب نیست!
    منظورش شرکت بود گفتم:
    - بله همین طوره!
    نگاهش تیز و سنگین بود به خاطر قضیه خواستگاری هم بیشتر معذب میشدم. گفت:
    - پریشب متوجه شدم داری درس میخونی!
    منظورش شب خواستگاری بود! دست هام رو توهم گره کردم:
    - بله!
    - مدیریت بازرگانی درسته؟! چرا!؟ بخاطر ضعف شرکت!؟
    بدون تردید جواب دادم:
    - بله!
    با طعنه خندید:
    - پس بگو چرا انقدر اطلاعت داری و اصرار که اینکارو بکنیم اونکار رو بکنیم! باید زودتر بهم میگفتی! من فکر کردم حرفات از روی تجربه کاری تو این مدت که تو شرکت بودیه!
    سعی کردم مطمئن حرف بزنم:
    - تا جایی که من از روند تجاری شرکت خبر دارم مقدار سود شرکت داره روز به روز کم میشه، حتی ممکنه در اینده ضرر و زیان هم ببینه و این بخاطر بازاریابی ضعیف داخلی و خارجی شرکته!
    داشت با دقت به حرفام گوش میداد، ادامه دادم:
    - من شروع کردم به مطالعه و نقره بهم پیشنهاد کرد که این رشته رو بخونم!
    همایون خان نفسش رو یک جا بیرون داد:
    - نقره عادت داره مسئولیت های خودش رو به بقیه واگذار کنه!
    سرم رو انداختم پایین و محتاط گفتم:
    - به نقره سخت نگیرید!
    خندید:
    - یچیزی بگو که صحت داشته باشه! من کی به نقره سخت گرفتم؟
    مکث کرد و دوباره ادامه داد:
    - البته همیشه سختیاش رو تو تحمل میکردی! از همون اول که مجبور بودی مراقبش باشی ببریش مدرسه و بیاریش، حواست بکاراش و دوستاش باشه، تا الان که باید حواست به شرکتی باشه که اون باید مدیریتش کنه در اینده!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    نباید میذاشتم سوءتفاهم پیش بیاد سرم رو اوردم بالا:
    - من..
    حرفم رو نزده، قطع کرد:
    - نمیخواد توضیح بدی، اتفاقا ازت متشکرم بخاطر این کارت!
    سرم رو انداختم پایین:
    - این حرف و نزنید!
    - بار اولی که شنیدم نقره دانشگاهش رو ول کرده بد جور عصبانی شدم، من میخواستم اون تو بهترین جاها درسش رو ادامه بده، میخواستم با افتخار به همه شرکام نشونش بدم بگم این دختر منه، اینده ی منه از همه پسرای شما که مینازید بهشون سرتره. اما اون اینطور زندگی کردن رو دوست نداره، با خودم فکر کردم اشپزی بدترین چیزی میتونه باشه که اون انتخاب کرده، من برای اون بهترین هارو میخواستم اما اون چی؟ تا وقتی دیدمش که با چه هیجان و لذتی اشپزی میکنه، انگار یه نقره پر شورو هیجان دیگه متولد شده بود.. برعکس تمام سال های دیگه که مارو میدید همش ازمون دوری میکرد ،یا باهامون بدرفتار میکرد این بار میدیدمش که میخنده، حتی اگه بخاطر ما نبود! اون لحظه با خودم فکر کردم که آشپزی میتونه بهترین باشه چون نقره انتخاب کرده!
    سرم همچنان پایین بودو به حرفاشون گوش میدادم:
    - حالا هم شاید از نظر الانِ من تو پسر کاملی نباشی و اون بهترینی که من برای نقره میخوام نباشی! اما چون نقره تورو انتخاب کرده، پس باید بهترین برای اون باشی! اگه خودت اینطور فکر نمیکنی پس باید تمام سعیت رو برای بهترین شدن بکنی، خوشحالم که داری درس می خونی هرچند بخاطر نقره بوده؛ نه حرف من!
    بلند شد:
    - باید تمام چیزی که از نقره میخواستم و بهم نداد رو تو به من بدی! من میخوام با افتخار بگم که تو داماد منی پس تمام تلاشت رو باید بکنی؛ در عوض منم بهت کمک میکنم یه خونه این اطراف بخری!
    بلند شدم، نمیدونستم چی باید بگم هنوز حرفایی که زده بود برام هضم نشده بودو باید یچیزی میگفتم:
    - خیلی ممنون از لطفتون من تمام تلاشم رو میکنم..
    باز هم حرفم رو قطع کرد:
    - این خونه زیادی بزرگه و خیلی هم قدیمی شده دنبال یه خونه مدرن تر و کوچیک تر بگرد!
    به سمت میزش رفت:
    - اما باید اندازه ما و پدر مادر خودت برای وقتایی که بهتون سر میزنیم جا داشته باشه !
    به من که شوکه نگاهش میکردم اشاره کرد:
    - حالا میتونی بری و با نقره هم حرف بزنی..
    و اروم تر ادامه داد:
    - بدجور غصه خورده تا الان!
    بعد از چند بار تشکر کردن از اتاقش خارج شدم و یک راست به خونه برگشتم!

    ****
    مامان نقره رو صندلی توی تراس نشسته بود و یه ماگ دستش بود! نزدیکش که شدم به صندلی کناریش اشاره کرد، و با صدای نازکش گفت:
    - بیا بشین رادان!
    انقدر خوشحال بودم که نگران حرفایی که احتمالا بهم میزد نبودم و سریعا کنارش نشستم:
    - هوا خیلی سرده! بهتر نیست برید داخل!؟
    ابروهای خوش فرم قهوه ایش رو بالا انداخت:
    - داری خودت رو تو دلم با این حرفات جا میکنی!
    لبخند زدم:
    - نباید جا کنم!؟
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    گوشه‌ی لب هاش کش اومد:
    - توی دل خانم ها خیلی سریع میشه جا پیدا کرد!
    ابروهام رو انداختم بالا:
    - پس نقره خاصه!؟
    متعجب نگاهم کرد، بعد اخم ظریفی کردو گفت:
    - نه، فقط یکم باهوشه!
    بلافاصله قیافه اش جدی شد:
    - زیاد سعی نکن با من خودمونی شی، صدات کردم که بهت بگم به من بگو "نوا جان" نگی مامان!
    و یه اخم کوچک! هم از حرفش جا خوردم هم کمی امیدوار، لبخند بزرگی زدم:
    - چشم نوا جان!
    بلند شد:
    - الان نه!
    و رفت سمت در، دنبالش رفتم:
    - من میتونم با نقره حرف بزنم؟
    شونه هاش رو بالا انداخت:
    - اجازه ام میگرفتی مگه؟!
    با هیجان نگاهش کردم، انقدر خوشحال بودم که حتی حرفش شرمنده ام نکرد:
    - شما فوق العاده ترین مادر زن هستید!
    لبخند کجی بالاخره بهم تحویل داد! رفتم بالا نقره هنوز توی اتاقش بود در زدم، رفتم داخل:
    - تو که هنو تو اتاقتی!
    از پشت میز آرایشش بلند شد:
    - برم بیرون چکار با مامان حرف بزنم؟ نمیخوام!
    ابروهام رو انداختم بالا:
    - نوا جان رو میگی!؟
    چشم های خوشگلش درشت تر از همیشه شدند:
    - نوا جان؟
    خندیدم:
    - بدو بیا بغلم!
    ناز خندیدو اومد سمتم، جلوم ایستاد:
    - تو چرا انقدر خوشحالی رادان؟
    تو آینه به خودم نگاه کردم:
    - چه داماد خوشگلی بشم من!
    نقره ام برگشت سمت آینه:
    - میخوای من رو بخندونی؟
    جلوش ایستادم و صورتش رو گرفتم تو دستهام:
    - دیگه مال خودمی!
    بغلم کرد:
    - میدونم خیلی اوضاع سخته و خیلی تحت فشاری، متاسفم که بخاطر من مجبوری کلی سختی بکشی، بهت قول میدم یه همسر وفادار و مادر نمونه برای بچه هامون باشم!
    لبخند زدم .موهای نازک و نرمش رو نوازش کردم:
    - نقره اوضاع تغییر کرده، پس با مامان بابا بهتر رفتار کن!
    با صدای نازو غم آلودش گفت:
    - یعنی چی؟!
    سرش رو بوسیدم:
    - یعنی اوضامون خیلی بهتر شده، فردا صبح باهم میریم خونه جدیدمون رو انتخاب کنیم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ****

    نقره:

    داشتم در رو میبستم که بابا گفت:
    - سخت نگیر و رادان و خسته نکن، زود باید برگرده شرکت!
    لب هام رو روی هم فشار دادم، یکم سعی نمیکنه بهتر باشه! گفتم:
    - بهتر نیست شما یکم بهش اسون تر بگیرید از صبح تا شب توی شرکت شماست!
    و در رو بستم . هوا بدجور سرد بود!
    با پام روی سنگ فرش پیاده رو ضرب گرفته بودم، هرچند ثانیه یک بار گوشیم رو نگاه میکردم ، خیلی زودتر از زمانی که رادان گفته بود اومده بودم بیرون منتظرش. بخاطر سرمای هوا خیابون خالی از هر موجود زنده ای بود!
    به پاهام خیره بودم که یه جفت کفش مردونه جلوم ایستاد. مردد سرم رو بالا اوردم هرچند مطمئن بودم این بوی عطر مسخره مال رادان نیست!
    - میدونی چند روزه منتظرم تا تنها پیدات کنم؟
    اب دهنم ‌رو قورت دادم و سعی کردم بی تفاوت باشم، اما مسیح ولکن نبود:
    - من نمیتونم بیخیالت شم نقره!
    دست هام رو کردم توی جیب پالتوم:
    - مزاحم نشو!
    یه قدم اومد سمتم برا همین مجبور شدم برم عقب:
    - ببین نقره به من فرصت بده اونوقت یکاری میکنم که تمام اتفاقای بد گذشته رو فراموش کنی!
    خشمگین زل زدم بهش:
    - فقط گمشو!
    دوباره یه قدم بهم نزدیک تر شد،
    - فقط یه روز با من باش قول میدم تمام اشتباهاتم رو یادت بره!
    رفتم عقب که خوردم به در خونه مون. با عصبانیت زل زدم بهش:
    - من تو رابـ ـطه ام و هیچ علاقه ای بهت ندارم، دست از سرم بردار!
    ترسیده بودم؟ ادم ترسویی نبودم اما قیافه جدیدش با اون نگاه تیزش من رو بدجور ترسونده بود! دستش رو گذاشت کنارم روی در، سرم رو چرخوندم سمت دیگه:
    - ازم فاصله بگیر وگرنه جیغ میزنم!
    کنار گوشم اروم گفت:
    - آخرین چاره ام زوره!
    گیر کرده بودم بین دوتا دست هاش و حجم بزرگی از خودش! قلبم داشت تند تند میزد. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود؛ هرم نفس هاش که با صورتم برخورد میکرد حالم رو بهم میزد، گذاشتم اشکم روی گونه ام بیوفته،
    - چته نقره ما که خیلی بهم نزدیک بودیم!
    با تمام زورم هلش دادم عقب اما فقط یه ذره تکون خورد، یا اون خیلی قوی بود یا من همه قدرتم رو از دست داده بودم. عصبی با یه دستش دوتا دست هام رو گرفت و با دست دیگه اش چونه ام رو:
    - فکر میکنی میتونی از من فرار کنی؟
    خیره شد به ل*ب*هام ، لب هام رو محکم بهم فشار دادم و تو دهنم فرو بردم، چشم هام رو بستم! رادان.. رادان لطفا بیا. تو دلم التماس رادان رو میکردم که بیاد. فقط باید یکم تحمل کنی تا رادان برسه! اما تقلاهام فایده نداشت.. احساس انزجار و تهوع داشتم! با شستش سعی کرد لب پایینم رو بیرون بکشه:
    - یه بار که انجامش بدم دوباره قلبت به تپش میفته!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    میخواستم فریاد بزنم حالم ازت بهم میخوره اما حتی میترسیدم لب هام رو از هم باز کنم. تنها کاری که میتونستم بکنم ریختن اشکام بود. حس میکردم فک ام زیر فشار دستش خرد میشه!
    - داری چه غلطی میکنی!؟
    صدای فریاد رادان بود، چشمهام رو باز کردم تا مطمئن شم که رادانم برای نجات من امده! رادان مسیح رو به عقب کشید و من بی هیچ اختیاری روی زمین سقوط کردم. با اینکه خیالم راحت بود از اینکه رادان اینجاست اما گریه ام شدید تر شده بود و انگار تازه از شک در اومده بودم! دست هام رو گذاشتم روی صورتم و بلند بلند گریه کردم! پلکهارم رو که باز کردم مامان رو دیدم، صورت ملیح همیشه بیخیال و ارومش حالا پر از نگرانی و غم بود. خاله سعی میکرد تا اخرین قطره اب قندرو بهم بده! پشت دستم رو کشیدم به صورتم و با ترس گفتم:
    - رادان کجاست؟ حالش خوبه؟!
    یکهو تو بغـ*ـل ظریف و کوچک مامان کشیده شدم:
    - اره دخترم حالش خوبه!
    دستش رو حس میکردم که موهام رو نوازش میکرد، دستم رو روی کمرش گذاشتم، مامان پرسید:
    - تو خوبی دخترم؟ بدجور شکه شده بودی!.
    از تو بغلش اومدم بیرون:
    - باید رادان رو ببینم!
    مامان به خاله نگاه کرد، خاله گفت:
    - تا تو یکم استراحت کنی من میگم رادان بیاد پیشت!
    مشکوک نگاهشون کردم:
    - رادان صدمه دیده؟
    خاله سریع گفت:
    - نه عزیزم ، با همایون خان رفتند پاسگاه!
    خیالم راحت شده بود اما بازم نگران رادان بودم. فکم یکم درد میکرد و جای انگشتای مسیح روش مونده بود. شام همه خونه ما بودند بابا هی راه میرفت و به مسیح فحش میداد. رادان هم مظلوم پیش عمو حسن نشسته بود، منم بعضی وقت ها زیر چشمی نگاهش میکردم گوشه لبش پاره شده بود و زخم بود. مامان دوباره تو اون پوسته ی سردش فرو رفته بود:
    - بسه دیگه همایون تو فحش بدی که اون چیزیش نمیشه فقط اعصاب ما بهم میریزه!
    بابا عصبی گفت:
    - چطور جرات کرده به دختر یکی یدونم دست بزنه؟ مرتیکه ی...
    به رادان نگاه کردم اونم از قیافه اش معلوم بود چقدر عصبانیه! مامان گفت:
    - مگه نمیگی تعهد داده دیگه اطراف نقره پیداش نشه، تموم شد دیگه!
    بابا بالاخره کنار عمو حسن نشست:
    - نباید انقدر ساده بیخیالش میشدیم!
    مامان سری تکون داد و بلند شد:
    - من که سرم درد گرفت از دستت!
    و به سمت اشپزخونه رفت. عمو حسن سعی کرد با سوال درمورد اینکه کی برمیگردند و ما کی جشن بگیریم حواس بابا رو پرت کنه. بابا هم که انگار وقت کم باشه سریعا شروع به برنامه ریزی با عمو کرد. با چشم و ابروم به رادان اشاره کردم که دنبالم بیاد بیرون و خودم از خونه بیرون رفتم. با اینکه شب زیاد خوبی نبود اما ماه کامل بود و ستاره ها درخشان تر از همیشه! صدای باز و بسته شدن در باعث شد نگاه از آسمون بگیرم.
    چرخیدم سمت رادان قبل از اینکه نزدیکم شه گفتم:
    - خیلی متاسفم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    پلکهام هام رو روی هم فشار دادم. صدای آهسته و نگرانش رو شنیدم:
    - خیلی بهت سخت گذشت؟
    چشمهام رو اروم باز کردم، چشم هاش نگران و نمناک بودند، دست هام رو گرفت تو دست هاش:
    - ببخشید که زودتر نرسیدم!
    لبخند زدم، چقدر مردونه تر شده بود، شایدم همیشه بود و امشب برام جذاب تر شده بود! ته ریش و موهای ریخته تو صورتش با زخم لبش، با انگشتم کشیدم روی زخمش:
    - درد میکنه؟
    سرش رو تکون داد، لبم رو گاز گرفتم:
    - مگه نباید بگی نه؟ تا من ناراحت نشم!
    خواست بخنده که نتونست:
    - پس زودتر خوبش کن تا ناراحت نباشی!
    دستش رو گرفتم و گفتم:
    - پس بریم تو یکم پماد بزنم روش!
    خواستم برم که دستم رو نگه داشت و کشید:
    - خودت همین جا خوبش کن!
    و صورتش رو اورد جلوی صورتم! ازبالای شونه اش توی خونه رو نگاه کردم مامان اینا تو میدون دیدم نبودند عمو بابا هم دیده نمیشدند، برگشتم سمت رادان که همونطور منتظرم بود، به زخم روی لبش خیره شدم، باید اذیتش میکردم! اما دلم نیومد. اروم روی زخمش رو بوسیدم، باز هم چهره اش تو هم رفت. نگران گفتم:
    - خیلی درد داره؟
    ازم فاصله گرفت و تو موهاش چنگ زد:
    - نه بیشتر از دردی که قبل تر متحمل شدم!
    زمزمه کردم:
    - رادان!
    برمیگرده سمتم سعی میکنه لبخند بزنه. من هم سعی میکنم بحث رو عوض کنم:
    - خونه امون چی میشه؟ ..
    نزدیک ام ایستاد:
    - فردا دوباره میریم!

    ***
    به نشیمن سرک کشیدم، رادان کنارم ایستاد:
    - چطوره؟
    لبخند بزرگی زدم:
    - بهتر از این نمیشه! از عکساش هزار برابر بهتره!
    دست هاش رو توی جیبش کرد و شروع به قدم زدن تو نشیمن:
    - حالا کم کم وسایلای دیگه هم میخریم و خونه مون رو خوشگل تر میکنیم!
    رفتم سمت دیوار شیشه ای رو به حیاط:
    - نمیتونیم توش بدوییم اما میتونیم قدم بزنیم باهم!
    با انگشتم به قسمتی از حیاط اشاره کردم:
    - یه تاب بخریم واسه حیاطمون!؟
    از پشت تو آغـ*ـوش گرم و نرمش فرو رفتم:
    - به یه شرط، باید هروز قبل اومدن من بشینی اونجا، منتظرم باشی!
    خندیدم:
    - هر روز؟! اگه خونه نبودم چی؟؟
    محکم فشارم داد:
    - هرجا بودی باید قبل من خونه باشی!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا