دستم رو آوردم پایین:
- اما حالش خوبه!
بابا غیر منتظره گفت:
- حال توهم با رادان خوب میشه؟!
لبخند زدم:
- اره بابا!
مامان جیغ زد:
- چی می گی همایون؟ داری کوتاه میای؟
به بابا نگاه کردم حق با مامان بود! بابا داشت کوتاه میومد!؟ بابا از سر میز بلند شد، همینطور که دور میشد گفت:
- شاید اینطوری هوشنگم کوتاه بیاد!
لبخند رو ل*ب*هام نشست، بلند شدم:
- مرسی بابا!
مامان هم بلند شد، چشم هاش سرخ بودند:
- چون پیشت نمیمونیم این بلا رو سرمون اوردی!؟
دهنم رو باز کردم حرف بزنم که سریع رفت، نشستم سر جام، چرا مامان اینطوری فکر میکرد، رادان بلا بود براشون!؟
***
پام رو که از خونه بیرون گذاشتم اولین قطره بارون رو دستم افتاد. لبخند زدم و محکم قدم برداشتم. نزدیک نیمکت همیشگی که رسیدم رادان رو دیدم! روی نیمکت نشسته بود لبخند زدم؛ اسمش رو صدا زدم، سرش رو بالا اورد، خودم رو بهش رسوندم و رو به روش ایستادم:
- بدون من اومدی!؟
دست هام رو گرفت:
- نباید میومدی، بارون گرفته!
دست چپم رو از بین دست هاش بیرون کشیدم و بردم سمت صورتش:
- خودت چرا امدی!؟
پوست سرد صورتش رو لمس کردم:
- خیلی وقته اینجایی؟
دستش رو گذاشت روی دستم:
- داشتم به تو فکر میکردم!
خم شدم سمتش:
- دیگه فکر کردن بسه! الان وقت عمله!
خیره شدم تو چشمهاش، اونم به من نگاه میکرد، آروم زمزمه میکنم:
- میخوام از راهی که تو میخوای اغوات کنم ! از راه درستش!
دستم رو محکمتر میگیره:
- دلم برات تنگ شده نقره! بشین هر کاری میخوای بکن! بهت صدمه نمیزنم!
متوجه منظورم نشده بود! حدس زدنش براش انقدر سخت بود؟ یا نمیخواست بی دلیل امیدوار باشه؟ لب هام رو میبرم کنار گوشش:
- منم نمیخوام بهت صدمه بزنم!
کمی مکث میکنم، نفس میکشم، لب هام رو تر میکنم:
- باید من رو از بابا خواستگاری کنی!!
کمی مکث و یکهو از جاش بلند شد؛
- چی؟
خندیدم، قیافه ی متعجب و بهت زده اش، دلم رو میبرد! اخم کرد:
- دیوونه!
دستش رو گرفتم و لبخند بزرگی تحویلش دادم:
- راست میگم!
دست هاش رو دورم پیچید؛ سرم رو گرفتم بالا:
- من به مامان و بابا گفتم که میخوام باتو ازدواج کنم!
لب هاش رو چسبوند به سرم:
- میخوای واقعا زنم بشی؟
قدش بلند و به سختی سعی میکنم لب هام رو به پوست گردنش برسونم. محکم فشارم میده:
- نقره مطمئنی؟
سرم رو میارم پایین و رو سـ*ـینه اش میذارم:
- من میخوام باهات زندگی کنم رادان! من دلم میخواد با تو تا ابد ادامه بدم! من تو رو میخوام! نه هیچ کس دیگه! توی قلبم فقط تو رو احساس میکنم نه هیچ کس دیگه ای رو!
کمی توی آغـ*ـوش هم موندیم و بعد به سمت خونه شروع به قدم زدن کردیم:
- همایون خان چی گفت؟
بارون داشت شدید تر میشد، گفتم:
- قبول کرد!
- اما حالش خوبه!
بابا غیر منتظره گفت:
- حال توهم با رادان خوب میشه؟!
لبخند زدم:
- اره بابا!
مامان جیغ زد:
- چی می گی همایون؟ داری کوتاه میای؟
به بابا نگاه کردم حق با مامان بود! بابا داشت کوتاه میومد!؟ بابا از سر میز بلند شد، همینطور که دور میشد گفت:
- شاید اینطوری هوشنگم کوتاه بیاد!
لبخند رو ل*ب*هام نشست، بلند شدم:
- مرسی بابا!
مامان هم بلند شد، چشم هاش سرخ بودند:
- چون پیشت نمیمونیم این بلا رو سرمون اوردی!؟
دهنم رو باز کردم حرف بزنم که سریع رفت، نشستم سر جام، چرا مامان اینطوری فکر میکرد، رادان بلا بود براشون!؟
***
پام رو که از خونه بیرون گذاشتم اولین قطره بارون رو دستم افتاد. لبخند زدم و محکم قدم برداشتم. نزدیک نیمکت همیشگی که رسیدم رادان رو دیدم! روی نیمکت نشسته بود لبخند زدم؛ اسمش رو صدا زدم، سرش رو بالا اورد، خودم رو بهش رسوندم و رو به روش ایستادم:
- بدون من اومدی!؟
دست هام رو گرفت:
- نباید میومدی، بارون گرفته!
دست چپم رو از بین دست هاش بیرون کشیدم و بردم سمت صورتش:
- خودت چرا امدی!؟
پوست سرد صورتش رو لمس کردم:
- خیلی وقته اینجایی؟
دستش رو گذاشت روی دستم:
- داشتم به تو فکر میکردم!
خم شدم سمتش:
- دیگه فکر کردن بسه! الان وقت عمله!
خیره شدم تو چشمهاش، اونم به من نگاه میکرد، آروم زمزمه میکنم:
- میخوام از راهی که تو میخوای اغوات کنم ! از راه درستش!
دستم رو محکمتر میگیره:
- دلم برات تنگ شده نقره! بشین هر کاری میخوای بکن! بهت صدمه نمیزنم!
متوجه منظورم نشده بود! حدس زدنش براش انقدر سخت بود؟ یا نمیخواست بی دلیل امیدوار باشه؟ لب هام رو میبرم کنار گوشش:
- منم نمیخوام بهت صدمه بزنم!
کمی مکث میکنم، نفس میکشم، لب هام رو تر میکنم:
- باید من رو از بابا خواستگاری کنی!!
کمی مکث و یکهو از جاش بلند شد؛
- چی؟
خندیدم، قیافه ی متعجب و بهت زده اش، دلم رو میبرد! اخم کرد:
- دیوونه!
دستش رو گرفتم و لبخند بزرگی تحویلش دادم:
- راست میگم!
دست هاش رو دورم پیچید؛ سرم رو گرفتم بالا:
- من به مامان و بابا گفتم که میخوام باتو ازدواج کنم!
لب هاش رو چسبوند به سرم:
- میخوای واقعا زنم بشی؟
قدش بلند و به سختی سعی میکنم لب هام رو به پوست گردنش برسونم. محکم فشارم میده:
- نقره مطمئنی؟
سرم رو میارم پایین و رو سـ*ـینه اش میذارم:
- من میخوام باهات زندگی کنم رادان! من دلم میخواد با تو تا ابد ادامه بدم! من تو رو میخوام! نه هیچ کس دیگه! توی قلبم فقط تو رو احساس میکنم نه هیچ کس دیگه ای رو!
کمی توی آغـ*ـوش هم موندیم و بعد به سمت خونه شروع به قدم زدن کردیم:
- همایون خان چی گفت؟
بارون داشت شدید تر میشد، گفتم:
- قبول کرد!
آخرین ویرایش: