رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم

" قاهره 2010"
از وقتی اسما به زندان افتاده بود دیگر دل و دماغ نشریه را نداشتم، راستش اصلاً صبح قاهره ای در کار نبود که بخواهم در آن فعالیت کنم و از طرفی ترس از چشم در چشم شدن با عبدالله و سیسی من را از میدان تحریر فراری می‌داد.
با این جواب محکمی‌که از شیخ شنیده بودم می‌دانستم التماس کردن بی فایده بود باید دنبال راه چاره ی دیگری می‌گشتم، یک راه فرعی و میان بر!
پشت دَخل قهوه خانه نشسته و بی هدف با خودکار در دستم روی کاغذهای باطله ی مقابلم ضرب گرفته بودم چند باری اسم اسما یاسین را نوشتم و دور آن یک خط بسته کشیدم، یک خطِّ قرمز! لعنتی ،نمی‌توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم حتی چندین و چندبار با خودم صحبت کردم و گفتم" یاد تحقیراش بیفت که چجوری جلوی همه سکه ی یه پولت کرد؟ روز اول آشناییتون رو فراموش کردی؟ پَست ترین جای نشریه رو داد به تو!"
لامذهب نمی‌توانستم تلافی کنم، آدم انتقام جویی بودم اما واقعاً وقتش نبود، اسما شرایط کسی را داشت که لبه ی پرتگاه دیکتاتور ایستاده بود و دست‌هایش را به طرفم دراز کرده بود، نگرفتن آن دست‌ها یا رها کردنش در مرام من نبود.
حساب و کتاب‌های قهوه خانه را بستم و نگاهی به ساعت انداختم، طبق معمول از وقتش گذشته بود و تنها، چراغ دکّه ی ما در بین آن همه مغازه روشن بود.
لرزش موبایلم را حس کردم و درب کشو را باز کردم، لبخند محمد در آن وقت شب اصلاً جذاب نبود، دکمه ی اتصال را زدم:
- چه عجب یادی از ما کردی آقای گل؟
صدای موزیک آرام آن طرف یعنی داخل اتومبیل نشسته بود:
- توی بی مرام که پاک ما رو از یاد بردی، گفتم بعد از چل روز یه خبری بگیرم شاید مرده باشی و به مراسم چلمت برسم.
گوشی را کنار گوشم چسبانده و مشغول مرتب کردن کاغذهای مقابلم بودم:
- زهر مار، اصلا حوصله ی شوخیای مضحکتو ندارم.
قهقهه ای زد:
- باشه باشه داداش، می‌دونم حسابی سرت شلوغه برای آخر هفته وقت داری یه قرار ملاقات بذاریم؟
نگاهی به تقویم مقابلم انداختم:
- مثلاً کجا؟
- استخر بریم؟
- گمشو بابا، تو نفست از جای گرم بلند میشه، من میگم اعصابم خورده و حوصله ی دلقک بازیای تو رو ندارم تو میگی بریم سونا جکوزی؟
دوباره همان غش غش‌های اعصاب خرد کن:
- می‌دونم مرغ عشقتو گرفتنو پکری ولی خب می‌ارزه وقتتو برای یه آب تنی به ما هم بدی، نمی‌ارزه؟
اخمی‌کردم:
- مرغ عشقم دیگه کیه؟
چند لحظه ای سکوت کرد:
- اسما رو میگم...یاسین‌های عزیز!
چقدر ابله بود که اسم آنها را پشت گوشی می‌آورد، من همه جوره تحت کنترل بودم و او نمی‌فهمید؟ چندباری به او تذکر داده بودم مراعات یک سیـاس*ـی سابقه دار را بکند ولی هربار یادش می‌رفت، گاهی اوقات به محمد هم شک می‌کردم که از جایی خط و ربط می‌گرفت:
- زرت و پرت نکن بابا، تو این اخبارو از کجا داری؟
پوزخندش را حس می‌کردم:
- خبرش رسانه‌های اون ور آبی رو هم برداشته اون وقت میخوای من نفهمم؟ راستی تو از ‌هادی خبر نداری؟ میگن متواری شده؟
- خیلی خری محمد!
فکر کنم منظورم را گرفت و مثلاً خواست ماله‌کشی کند.
-‌هادی بقال رو میگم، سوپر مارکت سر کوچه؟
هادی‌هادی‌هادی...مسبب تمام این خرابکاری‌ها او بود و بس، مگر اینکه دستم به او نمی‌رسید واگرنه با همین پنجه‌هایم خفه اش می‌کردم، مردیکه الدنگ دو ریالی، ببین ما را در چه هچلی انداخته بود؟ بیچاره اسما...
دست به پیشانی گذاشتم:
- محمد کافیه، خراب ترش نکن، کجا باید بیام؟
- میام دنبالت؟
نگاهم‌ به چُرت‌های گاه و بیگاه نبیل در مقابل در ورودی افتاد:
- نمی‌ترسی تو استخر بشناسنت و بریزن رو سرت؟
- دکتر، وی آی پیه، آدم معمولی اونجا نیست.
از پشت میز بلند شدم:
- خدا لعنتتون کنه که هرچی میکشیم از دست شما معروفاست، من بیام اونجا چه غلطی کنم؟
- راستش غلط خاصی که از دستت برنمیاد ولی خب تو هم معمولی نیستی یه دکتری هستی که سرت بوی قورمه سبزی میده.
قلیان‌های نیم ذغال را جمع کردم:
- زر نزن بابا چرت بگی قطع میکنما.
- نه به خدا هرکس می‌تونه یه مهمون بیاره.
- مختلط باشه نیستم
شلنگ‌هایشان را جدا کردم و زیر تخت ریختم:
محمد- ای بابا ما از کی تا حالا مختلط می‌ریم و خودمون خبر نداریم؟
شیشه‌ها را داخل یخچال گذاشتم:
- جلوی ما رو نمی‌کنی واگرنه شما سلبریتیای عوضی رو فقط خدا میشناسه.
- خدا خفت کنه جهاد.
پوزخندی زدم و دوباره پشت میز برگشتم:
- راستی تو چرا ناراحت نیستی؟
- چرا باید ناراحت باشم؟
دستی به ریش‌های کم پشتم کشیدم:
- مثلاً رفیقتو دستگیر کردن انقدر بی غیرتی؟
صدایش لرزید:
- گرفتنت؟
- احمق! اسما رو میگم.
نفس راحتی کشید:
- تقصیر خودشه، اونم یکیه لنگه ی خودت بخاطر همین میگم به درد هم‌ می‌خورید.
یک درصد هم به رابـ ـطه با اسما فکر نمی‌کردم، دختره ی مغرور پر افاده:
- به عنوان یه مبارز فقط نگرانشم.
محمد- اونم مثل خودت یه تختش کمه، خدا درو تخته رو با هم جور کرده. پیش هرکسی برای کار سفارشتو می‌کردم به هفته نرسیده ول می‌کردی و در می‌رفتی، می‌دونستم فقط با اسما جور در میاید!
پوف کلافه ای کشیدم، قشنگ از حرف‌هایش می‌شد علیه من در دادگاه استفاده کرد، همینطور پیش می‌رفتیم شبنامه هم گردن من می‌افتاد بخاطر همین بحث را جمع کردم:
- من کار دارم محمد، آخر هفته هماهنگ میکنیم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    با قطع شدن موبایل، توجهم به صدای گیتار داخل آشپزخانه جلب شد. به یاد آلا افتادم و نفس حبس شده ام را رها کردم، خودم را به پستوی قهوه خانه رساندم. کنج طاقچه قطور آشپزخانه نشسته بود و ساز می‌نواخت، پنجره ی چوبی مقابلش در اثر وزش باد تکان می‌خورد و حریرهای عنابی رنگ پرده‌ها با عطر موهایش آمیخته می‌شد.
    از آن بالا به چراغ‌های روشن و خاموش شهر نگاه می‌کرد و دکلمه ی معروف نانسی را لب می‌زد، بدون شک آشوب شهرت مثل همیشه درونش زبانه می‌کشید.
    جلو رفتم و کنارش ایستادم، متوجه حضورم شده بود اما بی اعتنایی می‌کرد نمی‌دانستم از چه چیزی دلخور بود؟ شاید خیال می‌کرد آمارش را به شیخ داده ام!
    دست روی شانه‌هایش گذاشتم و آهنگش قطع شد، برگشت و با چشم‌های مخمورش به من زل زد، دو کاسه ی خونی که سودای مطرح شدن داشت:
    - چیه؟ چی میگی؟ چی میخوای جهاد؟
    شانه‌هایش را فشار دادم، می‌خواستم به او بگویم محکم باش، می‌خواستم بگویم قانون خاورمیانه قانون جنگل است؛ شیر باش تا خوراک لاشخوران روباه صفت نشوی می‌خواستم خیلی چیزها بگویم اما فقط زبانم به یک جمله چرخید:
    - میخوام کمکت کنم!
    اشک‌هایش را پاک کرد و بغضش را پس زد:
    - من نیازی به کمک تو ندارم، لطفاً یه کمکی به خودت بکن.
    می‌دانستم جوان است و نیازهای خاص خودش را دارد مگر نه اینکه من هم جوان بودم و هم سن او، آلا زنی بود که نیاز به شادی و تفریح داشت، روح هنری او هیچ قفسی را قبول نمی‌کرد، شاید برای این بود که مدام به این در و آن در می‌زد تا از قفس شیخِ صیاد، فرار کند:
    - پایه ای یه تفریح دو نفری بریم؟
    ابروهایش را در هم کشید:
    - مثلاً کجا؟
    کنارش نشستم و خودش را جمع و جور کرد:
    - هرجا که تو بخوای، بریم خونه ی اُپرا
    می‌دانستم با تامر در آنجا فعالیت می‌کنند و از عمد این پیشنهاد را دادم:
    آلا- تو از کجا می‌دونی من موزیک اُپرا کار می‌کنم.
    اسم تامر را در فیس بوک سرچ کرده بودم و به عنوان ریاست اُپرای قاهره شناخته شده بود اما از آن جالب تر نزدیکی او به خانواده ی شیخ و به خصوص آلا بود:
    - حالا اونش بماند.
    قسم می‌خورم برق خوشحالی را در چشمانش دیدم:
    آلا- پس صبر کن یه شب که من اجرا دارم بیا تماشا.
    چشمکی حواله اش کردم:
    - ای کلک، می‌دونستم وارد این فعالیتا شدی و خبر نمیدی.
    گوشه ی لبش را گزید و گفت:
    - به عدنان که نمیگی نه؟
    خندیدم و جواب دادم:
    - باید فکر کنم.
    مشتی حواله ی بازویم کرد:
    - جهاد به خدا با پوشیه اجرا می‌کنم و کسی منو نمیشناسه، بین طرفدارهام مشهورم به بانوی ناشناس!
    آب گلویم را به زحمت قورت دادم، پیج بانوی ناشناس را بارها و بارها دیده بودم اما یک درصدهم به ذهنم خطور نمی‌کرد آلا باشد:
    - به نظرت میشه اینجوری ادامه داد؟
    گونه ام را بوسید و خودش را در آغوشم رها کرد:
    - آره به خدا میشه، فقط تو کمکم کن.
    سکوت کردم و ادامه داد:
    - حق الزحمه ی تو هم محفوظه، خیالت راحت!
    نگاهم را به پشت پلک‌های آرایش کرده اش دوختم:
    - چه حق الزحمه ای؟ متوجه منظورت نمیشم؟
    همان طور که سرش را روی شانه ام گذاشته بود چشم باز کرد:
    - می‌دونم دربه در دنبال نامه ی آزادی اسمایی!
    - از کجا می‌دونی؟
    سرش را بلند کرد و دوباره نشست:
    - اون شب از بالای ایوون به مکالمه ی تو و شیخ گوش دادم.
    - خب؟
    بوی عطرش فضا را پر کرده بود، آلا در مرز بین روزمرگی و شهرت قرار داشت:
    - اسما داره شکنجه‌های سختی رو تحمل میکنه.
    ترسیدم:
    - تو از کجا می‌دونی.
    پوزخندی زد:
    - تو زندان‌های مبارک چایی برای پذیرایی نمیدن، اینو تو یکی دیگه باید خوب بدونی.
    - منظور؟
    نگاهش به کرکره ی نیمه پایین کشیده ی قهوه خانه افتاد:
    - تو با سکوتت در مقابل عدنان حق برادری رو برای من تموم کردی.
    لب‌های خشک شده ام را با زبان خیس کردم:
    - من که هنوز قولی ندادم گفتم باید فکر کنم.
    بی توجه به حرفم ادامه داد:
    - اما من میخوام برات جبران کنم.
    - چجوری؟
    چرخید و نگاهم کرد:
    - نامه ی آزادی اسما با من!
    - از کی میگیری اونوقت؟
    لبخند زد و چشم‌هایش درخشید:
    - از شیخ.
    - چجوری؟
    زبان در لپش چرخاند:
    - تو متنی میخوای که اثر انگشت شیخ پاش خورده باشه دیگه درسته؟
    از روی طاقچه پایین پریدم:
    - پس میخوای معامله کنیم؟
    پشت سر من پایین پرید و خودش را تکاند:
    - راه دیگه ای هم مگه مونده؟ اینو باید یاد بگیرم؛ قاهره شهر معامله گرهاست.
    برگشتم و نگاهش کردم:
    - آلا تو کی انقدر تغییر کردی و من خبر نداشتم؟
    خندید:
    - وقتی تو تو زندان بودی!
    اخم کردم:
    - من اهل معامله نیستم.
    - پس شاید دیگه اسما جونتو نبینی!
    تند و عصبی نگاهش کردم، دستی به گونه ام کشید:
    - جوش نیار جهاد، جوش نیار، برای موهات ضرر داره، خوب به حرفایی که زدم فکر کن، سکوت تو در قبال آزادی اسما، می‌ارزه، نمی‌ارزه؟
    به طرف در خروجی حرکت کردم و داد زد:
    - من به گاو صندوق شیخ و انگشت‌های بی جونش تو رختخواب دسترسی دارم.
    با حقارت نگاهش کردم و در را محکم به هم کوبیدم.
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    ***
    مقابل کمدهای ردیف شده ی استخر ایستاده بودیم و هوای سالن دَم کرده بود، نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمد و اگر به محمد قول نداده بودم راه آمده را برمی‌گشتم و سراغ بدبختی‌هایم می‌رفتم. در این چند وقت اخیر به قدر کافی شوکه شده بودم و حوصله ی آب بازی کودکانه را نداشتم.
    پیشنهادهای وسوسه انگیز آلا از یک طرف و فکر شکنجه شدن اسما از طرف دیگر بدجور‌ فکرم را به هم ریخته بود، آزادی اسما در قبال سکوت هنری آلا، معامله ی برد- بردی بود که آلا از آن حرف می‌زد.
    با هنری بودنش مشکلی نداشتم، با هنری بودن و همسر شیخ بودنش کنار نمی‌آمدم، یعنی من هم که کنار می‌آمدم این عدنان بود که سرش را می‌برید و خونش را حلال اعلام می‌کرد و وای از روزی که می‌فهمید من از فعالیت‌های بانوی ناشناسش باخبر بودم و او را در جریان نگذاشتم.
    شیر روشویی سالن را باز و مشت‌هایم را پر از آب کردم
    شاید اگر به عشق اسما اعتراف می‌کردم، پدربزرگ هم کوتاه می‌آمد و نامه ی آزادی اسما را برایم امضا می‌کرد، اما آخر چه عشقی؟ وقتی علاقه ای در کار نبود باید به چیزی اقرار می‌کردم؟
    به چهره ی خودم در آینه دقیق شدم و آب را به صورتم پاشیدم؛
    "خب الکی بگو عاشق اسما شدی و قال قضیه رو بکن، یه اعتراف دروغ که باعث بشه جون یه دختر بی گـ ـناه نجات پیدا کنه ارزش داره"
    شیر آب را بستم، دست به زانوهایم گرفتم و چند نفس عمیق کشیدم این کار هم بی فایده بود چون اگر شیخ زیر قولش می‌زد و نمی‌زد خبر عشق کذایی من به دختر عبدالله شهر را برمی‌داشت و آن وقت دیگر هیچ بنی بشری حریف رسانه‌های زرد و حرف مفت زن مصر نمی‌شد.
    محمد کنارم ایستاد و کش مایو اش را سفت کرد:
    - تو اینجایی دو ساعته دارم دنبالت می‌گردم؟
    - اومدم یه آبی به دست و صورتم بزنم.
    خم شد و نگران، سرش را کنار سرم آورد:
    - چت شده جهاد؟ میخوای بریم یه جای خنک تر؟
    سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم و به سالن استخر اشاره کردم:
    - چیزیم نیست، بریم تو آب بهتر میشم، دم کردم!
    زیر شانه‌هایم را گرفت و ابتدا یک دوش خنک و آرام گرفتیم و به طرف استخر رفتیم:
    محمد-چرا ذهنت درگیره جهاد؟ تو این چند وقت خیلی بهت فکر کردم، چرا باز پَکری؟
    در طول مسیر همه با هم سلام و احوالپرسی می‌کردند، از بعضی ستاره‌های فوتبال مصر گرفته تا سلبریتی‌های نوازندگی و خوانندگی:
    - صبح قاهره پلمپ شده و دوباره برگشتم تو همون قهوه خونه ی جهنمی!
    کنار حوضچه ی آب سرد نشستیم و پاهایم را داخل آب بردم:
    محمد- آهان یعنی باز دنبال شغل می‌گردی؟
    حسِّ خنکی به تمام وجودم نفوذ کرد:
    - بچه شدی؟ من نگران اسمام
    پوزخندی زد:
    - پس راسته گلوت پیشش گیر کرده؟
    - گم شو بابا، من فقط نگرانشم!
    دست روی شانه ام گذاشت:
    - پس چرا نگران بقیه ی زندانیا نیستی؟
    اخم کردم:
    - مسخره بازی در نیار.
    تا سـ*ـینه داخل آب سرد رفت و نفسش را حبس کرد:
    - مسخره بازی در نمیارم فقط میخوام بدونم چرا انقدر برات مهم شده؟ چرا انقدر سرش به هم ریختی؟
    تارهای موهای خیسم را کنار زدم:
    - چون خودم نزدیک به ده سال زندانی سیـاس*ـی بودم و می‌دونم نازک نارنجی‌هایی مثل اسما اونجا دووم نمیارن، به علاوه اینکه اسما بیست و پنج سال بیشتر نداره و این مبارزه‌ها برای اون خیلی زوده.
    لبخندش عمیق تر شد:
    - اینا همه هست جهاد اما جواب سوالای من نیست، خودت خوب می‌دونی از اسما جوون تر هم تو زندانای مبارک شکنجه میشن، از اسما پاک تر و بی گـ ـناه تر، کسایی که پدراشون حتی ذره ای نقطه خاکستری تو پرونده ی سیاسیشون نیست اما اینکه جهاد ماهر، اسوه ی مبارزه ی چریکی قاهره تا این حد سرنوشت یه ژنرال زاده براش مهم شده، اینه که ذهن منو درگیر کرده، اگه این اسمش علاقه نیست پس چیه؟
    ناخودآگاه سرم سوت کشید و به چشم‌های پاشا خیره شدم، محمد من را متوجه نکاتی درون خودم می‌کرد که از آنها بی خبر بودم یا دست کم دقتی نداشتم:
    - بگذریم محمد، تمرینات تو چطور پیش میره؟
    کنارش سر خوردم و تا زیر گلو داخل آب رفتم، باهوش تر از آنی بود که با این حرف‌ها بحث را یادش برود اما خب دیگر چیزی به رویم نیاورد:
    - داریم برای جام ملت‌های آفریقا آماده میشیم، خودت که بهتر می‌دونی این دوره از مسابقات به میزبانی مصر برگزار میشه و ما هم پرافتخارترین تیم این رقابتا هستیم.
    - می‌دونی محمد؟ این روزا تنها دلخوشی مردم ما فوتباله، ای کاش قهرمان بشید و یه خورده این فضای دیکتاتوری مصر شکسته بشه.
    با گفتن این جمله نگاهم به تامر و سلفی به دستی‌های اطرافش افتاد که با فاصله ی نه چندان دور از ما ایستاده بودند:
    - من یه سر میرم سونا بخار!
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    ***
    پشت سر تامِر وارد سونا بخار شدم، اتاقک چوبی شیشه ای که هرازچندگاهی از لوله ی پایین در آن، بخار پر فشاری بیرون می‌آمد. مقابلش نشستم و برای لحظاتی چشم در چشم شدیم، دیدن او در آن شرایط تعجبی نداشت و درواقع این من بودم که در میان آن همه سلبریتی وصله ی ناجوری به حساب می‌آمدم.
    دوتا بادیگاردش را مرخص کرد و تنها شدیم، وقتی خوب از خالی بودن اتاقک سونا مطمئن شد پرسید:
    - چی از جونم میخوای؟ چرا انقدر منو تعقیبم می‌کنی؟
    عرق از پیشانی ام می‌چکید و برعکس چند دقیقه ی قبل، این بار برای فرار از سرمای آب سرد به سونا پناه آورده بودم:
    - فقط دارم راجع بت تحقیق میکنم جناب تامر، اشکالی داره؟
    خوب می‌دانستم هم سن بودیم و حمایت مافیای قدرت از او باعث شده بود در اوج جوانی به ریاست اُپرای قاهره برسد:
    تامر- آلا ازت زیاد تعریف میکنه، اگه تو واقعاً اون جهاد گمشده ی رسانه‌ها باشی والا نوبری!
    سعی می‌کرد ذهن من را گمراه کند تا از روابط او و آلا نپرسم:
    - نگفتی چرا به خونواده ی ما نزدیک شدی تامر؟ تو چی از جون ما میخوای؟ تا نگی هدفت چیه ولت نمی‌کنم و سایه به سایه دنبالت میام!
    پوزخندی زد:
    - تو عددی نیستی جهاد که بخوای امثال منو تهدید کنی اما محض راحت شدن خیالت باید بگم آلا استعداد خوبی داره و حیف تو اون دخمه حروم بشه.
    رگ‌های شقیقه ام را فشردم:
    - لازم نکرده جنابعالی استعدادهای خانوادگی ما رو کشف کنی فقط اومدم بهت بگم دست از سر آلا بردار واگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
    بلند شد و به طرفم آمد:
    - فعلاً سرکارخانوم موبایلشو هم جواب نمیده، معلوم نیست چی تو گوشش خوندی مثل جن و بسم الله از ما فراریه.
    مقابلش ایستادم و بخارهای جلوی صورتم را کنار زدم تا چهره اش را بهتر ببینم:
    - ای کاش همینی که تو میگی باشه ولی من می‌دونم انگل‌هایی مثل تو دست از سر دخترای جوونی مثل آلا برنمیدارن.
    خندید، بلند و بدون رودربایستی، موهای تیفسوی و ابروهای پیوند خورده اش لحظه به لحظه در نظرم محوتر می‌شد:
    - آلا می‌گفت اگه تو بخوای می‌تونی کمکش کنی و پیشرفت کنه.
    - متاسفم کمکی از دست من ساخته نیست، اینو به خودشم گفتم.
    دست روی شانه ام گذاشت و ماهیچه‌های عضلانی اش را بیشتر به رخ کشید:
    - لازم نیست کاری کنی، فقط جلوی عدنان سکوت کن، مثل الان و بذار بانوی ناشناس همینطور مخفی بمونه.
    دستش را پس زدم و گفتم:
    - می‌دونی اگه شیخ بفهمه چه اتفاقی می‌افته؟ اون کاباره رو با همه ی اهل و عیالش رو سرت خورد میکنه.
    دوباره موتور بخار به کار افتاد و فضای مذاکره را مه آلود کرد:
    تامر- تو نمیذاری جهاد، تو نمیذاری چیزی بفهمه مگه نه؟
    - چرا باید با شما همکاری کنم؟ دلیل این اجبارو نمی‌فهمم!
    پوزخند زهر داری زد:
    - اسما جهاد، اسما...
    قلبم تیر کشید و سرم سوت...آنها درست دست روی نقطه ی حساس من گذاشته بودند:
    - تو از اسما چی می‌دونی تامر؟
    - خیلی چیزا، چی میخوای بدونی؟
    روی سکو نشست و کنارش نشستم:
    - حالش چطوره؟
    - تعریفی نداره، منتظر نامه ی آزادی شیخ از طرف توئه.
    نفس‌هایم به شماره افتاده بود:
    - لعنت به همتون، لعنت به همتون تامر.
    - به جز اسما، خیلیای دیگه هم منتظر اقدام عملی تو هستن.
    به طرفش چرخیدم و خوب در چشم‌هایش دقیق شدم:
    - مثلاً کیا؟
    - مثلا عبدا...سیسی و عمو پیتر، حرکت بعدی نوبت توست جهاد، باید مهره ی شطرنج این بازی رو تکون بدی.
    دست‌هایم را مشت کردم:
    - اما من نمیخوام وارد این بازی بشم.
    دوباره قهقهه ای زد:
    - اما شدی، فراموش کردی تو جهان سیاست قانون نانوشته ای وجود داره" دست به مهره حرکت حساب میشه، نمیشه؟"
    - اما من دست به مهره نشدم.
    تامر دست روی زانویم گذاشت:
    - چرا جهاد، شدی، همون روزی که وارد صبح قاهره شدی این بازیو شروع کردی.
    عصبی غریدم:
    - لعنتی این وسط از جون آلا چی میخواید؟
    - هیچی جهاد هیچی، آلا این روزا فالوورای فیس بوکش میلیونیه، اون برای ما حکم تجارت داره، صدای آهنگ اون یعنی تبلیغات میلیونی رسانه‌ها هرچند کسی از هویت پنهون بانوی ناشناس خبر نداره.
    بازوهایش را گرفتم و او را به طرف در خروجی هل دادم:
    - اما من نمیذارم شماها به نیت پلیدتون برسید.
    خودش را به زحمت از زیر دست‌هایم نجات داد:
    - خب تو احمقی دیگه، عدنان چه گلی به سرت زده که انقدر نگران زن و زندگیشی؟ تو عشق خودتو نجات بده.
    - اسما عشق من نیست.
    از پنجره ی نیمه باز اتاقک، دوتا نوشیدنی برداشت و یکی را به طرف من گرفت:
    - اما متاسفانه مثل تو به مبارزه ی پاک اعتقاد داره و جای برادرشو لو نمیده.
    شیشه ی نوشیدنی را کنار زدم:
    - خیلی کثافتید حیوونا، انتقامشو ازتون می‌گیرم.
    دو باریگارد تامر داخل شدند و کنارش ایستادند:
    تامر- الان وقت انتقام نیست پسر جون، الان باید به فکر معامله باشی، قبل از اینکه دیر بشه و اسمایی در کار نباشه.
    نوشیدنی اش را یک نفس سرکشید و به طرف در خروجی حرکت کرد:
    - اینم می‌دونی که تو خاورمیانه خیلی زود دیر میشه، پس زود بجنب و فکراتو بکن.
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    " سال ۱۹۹۴- اسکندریه: منزل عماد ماهر- نوجوانی جهاد"
    تقریباً به مرز چهارده سالگی رسیده بودم و نوال هم آستانه ی سی سالگی را پر می‌کرد، دو سالی می‌شد به عقد عماد درآمده و یارغار شب‌های تنهایی پدرم شده بود. حالا دیگر در نشست‌های خبری دکتر عماد کنارش می‌نشست و از تئوری‌های خودش حرف می‌زد.
    پدرم او را شاگرد خلفی معرفی کرده بود که خیلی زود جای استادش را می‌گیرد و نظریات او مرزهای خاورمیانه را می‌درد و تا شاخ آفریقا را به لرزه در می‌آورد!
    از طرفی نوال، روز و شب به مطالعه ی تاریخ تمدن مصر می‌پرداخت و قرار بود برای اخذ مدرک دکترایش عازم لندن شود و درد این بود که دکترای تاریخ مصر را روباه پیر بریتانیا می‌داد.
    از طرف دیگر هرچقدر فاصله بین عماد و نوال کمتر می‌شد، شاخ و شانه‌های بین پدرم و شیخ روز به روز بیشتر می‌شد و بیچاره مادرم که زیر خروارها خاک شاهد جدال تمام نشدنی پدر و شوهرش بود، تقدیر او طوری بود که در دنیای دیگر هم سر آسوده زمین نمی‌گذاشت.
    شب سردی از فوتبال برگشتم و ناخودآگاه، پشت در اتاقشان فال گوش ایستادم. مسئله ی حجاب بود و خوب می‌دانستم نوال خیز برداشته تا پدرم را به برداشتن حجابش متقاعد کند.
    اتاق را دور زدم و روی تراس خانه رفتم. از کنار پنجره سرک کشیدم تا شاهد عینی ماجرا باشم هرچند کنجکاوی بچگانه ام در این فضولی‌ها بی تاثیر نبود.
    عماد عرض اتاق را رژه می‌رفت، پیراهن سفید درآمده از شلوار مشکی اش، دکمه‌های باز و کروات شلخته اش و کت یک طرفه اش خبر از آشفتگی درونش می‌داد.
    نوال روی تخت خواب نرم و تاشوی اتاقشان غلتی زد و سرش را روی شانه ی پدرم گذاشت:
    - به خدا عماد، حجاب برای قشر خاص و به خصوصیه!
    پدرم سر برگرداند و عصبی نگاهش کرد:
    - به نظرت من و تو آدم عوامی‌هستیم؟
    نوال خودش را جمع و جور کرد و بند تاپش را عقب تر داد:
    - نه نه اشتباه متوجه منظورم شدی، منظورم اینه که حجاب برای قشر مذهبیه.
    عماد به طرفش چرخید و مقابلش نشست:
    - برای اثبات این حرفت سندی هم داری؟
    هوای سرد اسکندریه، دست‌هایم را زخم کرده بود:
    نوال- باور کن من از خودم حرف نمیزنم، خدا تو آیه ی ۵۹ سوره احزاب خطاب به پیامبر و زناش امر میکنه حجاب داشته باشن و اونجا حرفی از باقی مسلمونا نیست، ضمن اینکه تو آیه ی ۳۱ سوره ی نور حجاب رو اینطور معنی میکنه: فرو بستن چشم‌ها و پوشاندن خود!
    لب‌های پدرم به خارش افتاد و با دندان آنها را گزید یعنی به علم عماد شبهه وارد شده و به فکر‌ افتاده بود، شیخ می‌گفت: اینجور مواقع سواد پدرت ته میکشه!
    عماد- یعنی میخوای بگی بقیه ی زنـ*ـا نباید حجاب داشته باشن؟
    نوال از روی تخت بلند شد و دمپایی رو فرشی اش را پوشید:
    - باید و نبایدی در کار نیست دکتر، قرآن میگه: لااکراه فی الدین: هیچ اجباری تو دین نیست! من فقط میگم همه چیزو به دست خود مردم بسپاریم، هرکسی بهتر از بقیه صلاح کار خودشو میدونه اینطور نیست؟
    مشکل عماد آنجا بود که زیادی اعتماد به نفس داشت به خصوص زمانی که نوال بادش می‌کرد و پدرم را مجتهد فرض می‌کرد:
    عماد- نه اینکه الان مردم آزاد نیستن و هرطور دوس دارن نمی‌پوشن و نمی‌خورن و نمی‌گردن!
    ترکیب قِر و فِر نوال با نظریات جدیدش هوش را از سر پسر پیغمبر هم می‌پراند چه برسد به من و پدرم!
    نوال- من میگم حجاب اجباری فقط و فقط مخصوص خانواده ی پیامبر بوده، بقیه ی مردم باید همون حفظ ظاهری پوشوندن رو داشته باشن، مثلا بدونن لباس شنا با لباس مهمونی فرق میکنه، یا لباس مهمونی با لباس خرید و زیارت فرق داره.
    می‌دونی دکتر؟ حجاب بیشتر یه امر دلی هست، دلت باید پاک باشه تا چشمت پاک بشه، آدم هیز به زن با حجاب هم نگاه بد میکنه.
    پدرم انگار که با جبرئیل ملاقات کرده باشد پرسید:
    - اونوقت اینا رو کی یادت داده؟
    - شما!
    پدرم از جا بلند شد:
    - من؟ من یادت دادم؟ من به گور پدرم خندیدم اگه این مزخرفاتو یاد تو داده باشم!
    نوال قهقهه ای زد و روی لب‌هایش را گرفت:
    - جوش نکن دکتر، به خدا خودت یادم دادی، خودت یادم دادی تو آیات و روایات تفکر و تعقل کنم، خودت فکر منو پرورش دادی که تقلید نکنم و خلاق باشم خب من هرشب قرآن میخونم باورت نمیشه انگار هرشب خدا با من حرف میزنه.
    تازه فهمیدم نوال، دانشجوی پدرم بوده و بس!
    عماد ابروهایش را بالا داد:
    - دیگه چی؟
    نوال گل سرش را بست:
    - خود قرآن میگه اجباری تو مسائل نیست باورکن کن دکتر اسلام اینی نیست که ما به مردم عرضه میکنیم پیامبر رحمتُ للعالمین بوده پس...
    پدرم حرفش را قطع کرد:
    - میخوای تو مراسمایی که همراه من میای حجاب نداشته باشی؟
    نوال پلک‌هایش را به هم زد و با لبخندی ادامه داد:
    - اگه شما اجازه بدی.
    پدرم لباس‌هایش را مرتب کرد و ادامه داد:
    - ولی من اجازه نمیدم، حق نداری از طرف خودت فتوا بدی.
    نوال- چرا حق ندارم؟ اگه استدلالی دارید بفرمایید تا ما هم استفاده کنیم واگرنه خودتون به ما یاد دادید در برابر منطق زور و اجبار مقاومت کنیم.
    عماد کیفش را برداشت و به طرف در خروجی رفت:
    - امشب تا صبح با بچه‌ها نشست داریم، هوای جهادو داشته باش و غذاشو گرم کن و بهش بده تا فردا صبح من بیام.
    پدرم رفت و نوال با عصبانیت پا کوبید و من به ماه در آسمان خیره شدم، عماد نتوانست پاسخ درخوری بدهد و مطمئنا نوال باز هم روی افکارش کار می‌کرد!
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    پدرم رفته بود و خبری از نوال نبود یا حداقل صدایش را نمی‌شنیدم. همچنان لبه ی پرتگاه تراس ایستاده و تکیه ام را به دیوار پشت سرم داده بودم. از آن بالا به اسکندریه نگاه می‌کردم و ذهنم درگیر سوالات عمیق نوال از پدرم بود، سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم و به پدرم بد و بیراه گفتم، دریغ از یک مقدار مطالعه، دریغ از یک مقدار همت!
    می‌ترسید به رساله رجوع کند و سوال‌های فقهی اش را از عدنان بپرسد، می‌ترسد به غرورش بربخورد و ساحت مقدسش خدشه دار شود.
    عماد را رسانه‌ها گنده کرده بودند و نوال بادش کرده بود، پدرم راستی راستی باورش شده بود از سوال کردن بی نیاز و عقل کل است، هیچ وقت یادم نمی‌آمد به نوال گفته باشد از کسی می‌پرسم، همیشه می‌گفت باید روی حرف‌هایت فکر کنم تا جواب درستی بدهم.
    ماشین‌های سنگین با بوق‌های شیپوری از زیر بزرگراه کنار خانه ی ما می‌گذشتند و صدای شبانه ی آنها آرامش من و نوال را می‌گرفت، گاهی دوست داشتم خودم را از آن بالا داخل یکی از کامیون‌ها بندازم و به مقصد نامعلومی‌سفر کنم، گاهی از دست کم آوردن‌های پدرم در مقابل نوال واقعا جنون خودکشی می‌گرفتم.
    پنجره اتاقش را باز کرده و چشم‌هایش را بسته بود. چهار زانو لبه ی طاقچه نشسته و حالت یوگا به خودش گرفته بود. نفس‌های پی در پی عمیق می‌کشید و آشفته باز موهایش به پرواز درآمده بود، یک دست لباس کاملاً سفید پوشیده و چهره ی غیرعادی ای به خودش گرفته بود، پس هرشب بی صدا ریلکسیشن انجام می‌داد و من بی خبر بودم؟
    همان طور چشم بسته چندباری من را صدا زد تا از نبودم مطمئن شود:
    - جهاد جهاد...غذات روی اجاق آماده هست برات گرم کنم؟
    وقتی جوابی نشنید، یک پلکش را باز کرد و لبخندی زد. دوباره به حالت خلسه برگشت و کتاب کادو شده ای را به آغـ*ـوش کشید، خوب در صورت او عمیق شدم و به طرفش قدم برداشتم. اذکاری را زیر لب تکرار می‌کرد که تا به حال در هیچ کجای اسلام نشنیده و ندیده بودم.
    وسطش نفسی تازه می‌کرد و بویی می‌کشید و دوباره همان وردها را می‌خواند.
    پایم به ورق‌های آهنی نرده‌ها گیر کرد و تعادلم را از دست دادم، گربه ای جیغ کشان از زیر دستم فرار کرد و من بین زمین و آسمان معلق شدم. چشم‌های نوال باز شد و جیغ خفیفی کشید.
    پیراهنم به نوک آهنی نرده گیر کرده و اتوبان زیرپاهایم دیوانه کننده بود.
    این بار نوبت من بود تا چشم‌هایم را ببندم و زیر لب ذکر یا نبی را تکرار کنم. نوال گریه می‌کرد و با ترس روی لبه‌های نازک دیوار راه می‌آمد:
    - پسره ی احمق، اگه بلایی سرت بیاد من چه خاکی به سرم بریزم؟
    دمپایی‌هایش را در آورد و پاهای لختش را روی حصارها می‌گذاشت، باد سردی می‌وزید و نوال لحظه به لحظه به من نزدیک تر می‌شد:
    - اگه پدرت بفهمه منو سه طلاقه میکنه ای خدا...
    داد می‌زد و اشک می‌ریخت و مردمی‌که در اتوبان جمع شده و ترافیک سنگینی را به وجود آورده بودند.
    نوال که علی رغم من با ارتفاع رابـ ـطه ی خوبی نداشت، برای لحظاتی سرش گیج رفت و روی دو زانو نشست:
    - پوستتو میکنم جهاد، مگه اینکه دستم بهت نرسه، به همون محمدی که قبولش دارید آتیشت میزنم.
    نفرت را در عمق چشمانش می‌خواندم، همیشه سربزنگاه می‌رسیدم و نقشه‌هایش را نقش برآب می‌کردم و گاهی اوقات هم ناخودآگاه این عمل انجام می‌شد نمی‌دانم چه سرّی در آفرینش من بود که با وارد شدن من به هر مکانی معادلات دشمنان به هم می‌ریخت، حسین می‌گفت" گِل بعضی از آدما طوریه که وقتی وارد یه جایی میشن مثل موسی کاخ فرعون رو به هم میزنن"
    این را بعداً در مواجهه با اسما و آلا هم فهمیدم اما اولین بار نوال آن را کشف کرد.
    خودش را به من رساند و دستش را به طرفم گرفت:
    - دستتو بده من جهاد؟
    پرسیدم:
    - مگه شما پیامبر رو قبول ندارید؟
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    چشم‌هایش از حدقه درآمده بود، نگاهی به اطرافش کرد، شاید دنبال صاحب صدا می‌گشت چون هیچ عقلی قبول نمی‌کرد کسی در شرایط من سوال دینی بپرسد!
    نوال- بهت میگم دستتو بده من، الان چه وقته این سوالاست!؟
    - آخه شما گفتی به همون محمدی که قبولش دارید، مگه شما قبول نداری؟
    صدای کج شدن میله بر اثر فشار وزنم، فریاد جمعیت را بلند کرد و نوال در چشم به هم زدنی دست من را گرفت:
    - خفه شو جهاد باشه؟ فقط خفه شو...
    نفس‌هایم به شماره افتاده بود و نوال لبه ی تراس دراز کشیده و با دو دستش دست‌های من را گرفته بود:
    - حالا پاتو بذار کنار ناودون و بیا تو بغـ*ـل من.
    نگاهی به ناودون انداختم و بعد به چشم‌های اشکی و صورت سرخ و عصبی نوال خیره شدم، مطمئناً اشک‌هایش به خاطر به هم خوردن نقشه‌هایش بود اینکه با مردن من پدرم سه طلاقه اش می‌کرد:
    نوال- چرا بِرُّ و بِر منو نگاه می‌کنی ابله؟ میگم پاتو بذار لبه ی ناودون و بیا تو بغـ*ـل من!
    این جملات را با نفرت وصف ناپذیری ادا می‌کرد و من برای زنده ماندن چاره ای جز آغـ*ـوش او نداشتم:
    - اما شما اگه مسلمون نباشی نجسی و من نمی‌تونم بیام تو بغلت.
    این بار چشم‌هایش را بست و فحش ناسزایی بارم کرد:
    - تو بیا، بعدش برو دوش بگیر.
    سکوت من را که دید خسته شد:
    - میای یا رهات کنم و مغزت بریزه کف اتوبان؟
    پای راستم را لبه ی ناودون گذاشتم و خودم را درآغوشش انداختم و هردو کف تراس پخش شدیم، برای چند ثانیه به چشم‌هایش خیره شدم.
    من را از روی خودش کنار زد و به طرف شیر آب رفت:
    -گم شو اون طرف بابا، تو رو باید آدم کنم، با حرف نمیشه با تو کنار اومد.
    شیر آب را روی بدنم باز کرد تا خیسم کند، مثلا می‌خواست زهر چشم بگیرد و شلنگم بزند:
    - نه به اون وقت که نمیای تو بغلم نه به الان که داری تو بغلم فکر می‌کنی!
    وقتی سکوت من را دید خشکش زد، به طرف لبه ی ایوان دوید و فریاد زد:
    - چیه بابا؟ چی میگید؟ پسرم بود نجاتش دادم، چار دیواری اختیاری، برید خونه‌هاتون راهو بند نیارید.
    دوباره به طرفم برگشت، ترس آنکه پای آتش نشانی و خبرنگارها به اینجا باز شود او را می‌لرزاند، شلنگ باز آب دستش بود و به فکر فرو رفته بود، اصلا یادش رفته بود قرار هست من را بزند، گفتم:
    -خدا برای اجباری کردن حجاب، اول از پیامبر و اهل بیتش شروع کرد چون الگوی جامعه ی اسلامی‌بودند و اون آیه ای که شما برای پدرم خوندید برای زمانی بود که تازه حکم حجاب از سوی جبرائیل به پیامبر نازل شده بود.
    مثل صاعقه زده‌ها نگاهم کرد و شلنگ آب از دستش افتاد، ادامه دادم:
    - بعد از آیه ی ۳۱ سوره ی نور و بعد از چند سال که حجاب در مدینه رواج پیدا کرد خدا آیه ۵۳ سوره احزاب رو به پیامبر نازل کرد: ]چون از زنان چیزی خواستید، از پشت پرده از آنها بخواهید، این برای دل‌های شما و دل‌های آنان پاکیزه تر است]
    چرا این آیه رو برای پدرم نخوندید؟
    جلو آمد و مقابلم زانو زد، می‌خواست امتحانم کند:
    - این آیه رو ندیده بودم.
    -چطور دو سه تا آیه پایین ترشو دیده بودید؟[ ۵۹ سوره احزاب[
    پرسید:
    - پس فال گوشم ایستادی؟
    سکوت کردم و ادامه داد:
    - اینا رو کی بهت یاد داده؟
    - پدربزرگم.
    این بار او سکوت کرد و من پرسیدم:
    - نباید تو تفسیر قرآن آیات رو سر و تهشو بزنید چون گمراهی میاره.
    ترسید و موهایش را پشت گوشش زد:
    - اما عمدی در کار نبود.
    - به هرحال...آیه ی ۵۳ احزاب ضمن اینکه کلیه ی زنان رو مخاطب قرار داده و فرقی بین زن پیامبر و غیر پیامبر نذاشته ذکر کرده از پشت پرده یعنی حتی اصلا چهره هم مشخص نباشه چه برسه به پوشوندن موی سر و دست و صورت!
    سرش را پایین انداخت، لب گزید و ادامه دادم:
    - تو ادامه میگه برای دل‌های شما و اونا پاک تره، مگه دنبال کار دلی نبودید؟ لفظ دل هم براتون اومده!
    کاملاً متقاعد شده و نطقش بند آمده بود:
    - به منم این معانیو یاد می‌دی؟
    - اگه مسلمون واقعی بشید چرا که نه؟ واگرنه علم زیاد مثل سلاحی میشه تو دست دشمن و اگه شما مسلمون نباشی دونستن این معنایی دقیق برای بقیه ضرر داره.
    به طرف شیر آب رفت و آن را بست، پرسیدم:
    - جواب سوال منو ندادید؟
    نوال- چه سوالی؟
    لبخندی زدم:
    - شما مسلمون نیستید نه؟
    - هستم.
    - نیستید ولی به حرمت اینکه امشب جون منو نجات دادید اجازه میدم خودتون به پدرم حقیقت رو بگید.
    سکوت کرد و به طرف اتاقش رفت!
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    " قاهره۲۰۱۰"
    پشت میز غذاخوری آشپزخانه نشسته بودم و بی هدف، صفحه ی فیس بوک آلا را بالا و پایین می‌کردم. جمعه صبحی بود و پدربزرگ برای نماز راهی الازهر شده بود، دیکتاتور به شیوخ اخوانی اجازه ی برگزاری نماز جمعه را به صورت علنی نمی‌داد، مگر با حضور شیخ و آن هم در مسجد جامع الازهر!
    نگاهم روی لباس‌های با پوشش بانوی ناشناس سُر خورد و به پاهایش رسید، بالا برای خدا و با پوشیه بود، پایین برای عبدالله و ولنگ و باز!
    به کامنت‌ها که نگاه می‌کردم هرکسی چیزی می‌گفت، یکی هویت پنهانش را حدس می‌زد و دیگری قربان قد و بالایش می‌رفت، صفحه اش جایی برای طرح معما و حل سوالات بی شمار خبرنگارها بود.
    شب‌هایی که آلا در اُپرای قاهره اجرا داشت، بلیط‌های اینترنتی سریع تر از هر زمان دیگری به فروش می‌رسید و صندلی‌های وی آی پی، جای سوزن انداختن نداشت، با این حال جز عده ای معدود، کسی نمی‌دانست خوش صدایی که به روی سِن می‌رود و می‌نوازد و می‌خواند، کنیز شیخ شهریست که آوازه خوان‌ها از دست فتوایش روز خوش نداشتند.
    کلافه، تبلتم را به طرف دیگر میز هل دادم و آلا وارد آشپزخانه شد، کش و قوسی به عضلات خسته ی سر و گردنش داد و به طرف روشویی رفت، آب را باز کرد و مشتی به صورتش پاشید، چهره ی او برعکس باقی سلبریتی‌ها، بدون آرایش هم زیبا بود.
    برگشت و نگاهی به سرتاپایم انداخت:
    - چیه باز اول صبحی سگرمه‌هات تو همه؟
    ذهنم درگیر اسما و حرف‌های تامر بود:
    - علیک سلام.
    اخمی‌کرد و ادامه داد:
    - سلام، چای یا قهوه؟
    تکیه ام را به پشتی صندلی دادم و نگاهم به لباس خواب بلند و جلوبازش افتاد:
    - چای بانوی ناشناس...چای!
    رنگ از چهره اش پرید، راستش این روزها بی حیاتر شده بود، از وقتی که مچش را با تامر گرفته بودم دیگر از من هم حجاب درست و درمانی نمی‌گرفت:
    آلا- چرا بیدارم نکردی صبونتو بدم؟
    پشت میز نشست و لیوان چای من را مقابلم گذاشت:
    - گفته بودی خوشت نمیاد بی هوا وارد خلوتت بشم نگفته بودی؟
    لب گزید و به بخار قهوه اش خیره شد، از روز اول هم می‌دانستم این حرف‌هایش فیلم بازی کردن بود و می‌خواست ذهن من را منحرف کند، ادامه دادم:
    - نمی‌دونم چرا یالا و بسم اللهات فقط برای منه؟
    انگشت‌هایش را دور فنجان قهوه اش حلقه کرد و دکمه‌های خط سـ*ـینه اش را بست:
    - متوجه منظورت نمیشم؟
    بی مقدمه، سر اصل مطلب رفتم:
    - می‌دونستی تامر با نهادهای امنیتی مبارک سَر و سِر داره؟
    به فکر فرو رفت:
    - با محمد تو استخر وی آی پی دیدیمش، حتی از روند بازجویی اسما هم با خبره.
    قهوه اش را لب زد:
    - شیوه ی مناسبی برای منصرف کردن من پیدا نکردی جهاد، من راهمو انتخاب کردم، میخوام پیشرفت کنم.
    دست‌هایم را مشت کردم:
    - به چه قیمتی لعنتی؟
    مشتی روی میز کوبید و فریاد زد:
    - صداتو بیار پایین، من اعضای حزب نیستم که با داد و بیداد باهاشون حرف بزنی، از این هوچی بازیاتم نمی‌ترسم.
    مهربان شدم و دست‌هایش را گرفتم:
    - ببین آلا جان به خدا اینا دارن در دروازه ی سبز بهت نشون میدن، تو براشون حکم آدامسو داری شیرینیتو که بگیرن میندازن تو سطل آشغال.
    سکوت کرد و سرش را برگرداند، شاید نمی‌خواست اشک‌هایش را ببینم:
    - حیف این زیبایی تو نیست، تو می‌تونی از شیخ جدا بشی و خودت کافه موزیک بزنی و مستقل فعالیت کنی، نیازی هم به این لشکر کشی نیست.
    فین فین کرد و جواب داد:
    - نه نمیشه جهاد، برای رسیدن به اون قله باید باج بدی، این قانون خاورمیانه هست.
    - آخه شتر سواری که دولا دولا نمیشه قربون شکل ماهت برم،بالاخره که چی؟ یه روزی شیخ می‌فهمه و قاهره رو روی سرتون خراب میکنه.
    نگاهش را از کاشی‌های سبک قدیم آشپزخانه گرفت و به طرفم چرخید:
    - اگه تو کمکم کنی و تا روز موعود چیزی به عدنان نگی، بعدش دیگه کاری از دستش برنمیاد.
    دستی به ریش‌های کم پشتم کشیدم:
    - روز موعود؟
    دست برد و از زیر حریر آبی رنگ لباسش نامه ای را روی میز انداخت:
    - بگیر.
    وحشت زده به نامه خیره شدم:
    - این چیه؟
    آلا- حکم آزادی اسما، حالش خیلی خرابه، از بس زیر شکنجه ازش خون رفته پزشکا حالت اورژانسی براش اعلام کردن!
     
    آخرین ویرایش:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    قاهره بیست و چهار ساعت تا آزادی اسما یاسین فاصله داشت و صبح قاهره به مدت چهل و هشت ساعت، برای روند آماده سازی جشن آزادی دختر عبدالله باز شده بود.
    راغب و لیزا رو سر کارگرانی ایستاده بودند که پک‌های پذیرایی جشن فردا را بسته بندی می‌کردند و عمو رجب هم مثل قرقی تیز پروازی به این طرف و آن طرف می‌دوید و آب و چای به بچه‌ها می‌رساند.
    با عبدالله و سیسی، اتاق فکری تشکیل داده بودیم و نقشه ی شهر را روی دیوار چسبانده بودیم، پیتر با کمی‌تاخیر وارد شد و کت تک اسپرتش را در آورد:
    - شرمنده بچه‌ها، خیابونا غلغله بود خوردم به ترافیک!
    و بعد به طرف عبدالله رفت و او را صمیمانه در آغـ*ـوش کشید:
    - تبریک میگم برادر، انشاالله عروسی دخترت.
    عبدالله که این روزها گل از گلش شکفته بود و از ته دل می‌خندید از آغـ*ـوش او بیرون آمد و به من اشاره کرد:
    - من آزادی دخترمو مدیون جوونمردی این پسر هستم.
    سیسی به طرفم آمد و دست‌هایم را گرفت:
    - تو چرخ‌های قفل شده ی این جنبش رو به حرکت درآوردی پسرم، مطمئن باش برات جبران می‌کنیم، دختر عبدالله مثل دختر ما می‌مونه.
    دست‌هایش را به گرمی‌فشردم:
    - اما من توقع جبران ندارم، من فقط به یه مبارز راه آزادی کمک کردم چون خودم سال‌های سال طعم شکنجه و انفرادیو چشیدم و می‌دونم زندانی سیـاس*ـی به خصوص اگه زن باشی تا چه حد سخت و دردناکه.
    پیتر لبخندی زد:
    - مرحباً بک یا جهاد، تو واقعاً استثنایی هستی و ثابت کردی که تعریفای‌هادی و اسما از تو بی دلیل نبوده.
    نمی‌دانستند آزادی اسما چه بهای گزافی داشت، نامه آزادی دختر عبدالله در ازای سکوت من و رقاصگی همسر شیخِ الازهر بود:
    - از‌هادی چه خبر؟ نمی‌دونید کجا رفته؟
    هر سه نگاهی به هم انداختند و در نهایت عبدالله جواب داد:
    - نگران نباش جاش امنه!
    پس هنوز هم به من اعتماد نداشتند که از جای‌هادی حرف نمی‌زدند:
    سیسی- این حرفا رو ول کنید، هنوز راجع به مکان توقف اتومبیل اسما به توافق نرسیدید؟
    قرار بود با توجه به نقشه ی ترافیکی شهر، یک مکان را برای جشن آزادی اسما انتخاب کنیم و به همین دلیل پیتر از نفوذش استفاده و وزارت کشور را مجاب کرده بود تا برای چهل و هشت صبح قاهره را از حالت پلمپ در بیاورند:
    عبدالله- من میگم جشن رو تو حیاط خونه ما برگزار کنید اونجا امنیت بیشتری داره و به اندازه کافی بزرگ هم هست.
    پیتر، پیپ خوش بویش را روشن کرد و دستی به گل ارکیده ی گوشه ی پیراهنش کشید:
    - نه عبدالله جان این یه جشن ملیه، نباید خصوصیش کنیم.
    سیسی‌ مدال‌های روی سـ*ـینه اش را محکم تر کرد و گفت:
    - چطوره جلوی در زندان برگزار بشه، هم غافل گیر کننده هست و هم نماد آزادیه.
    عبدالله پشت میز اسما نشست و جواب داد:
    - از تو بعیده سیسی، جلوی زندان حکم حکومتی داره و امکان داره مردم با ارتش درگیر بشن و کار بالا بگیره.
    ناگهان هر سه متوجه سکوت من شدند و پیتر پرسید:
    - پیشنهاد تو چیه نوه ی حاج شیخ؟
    تسلطش به زبان عربی و اِبری همیشه من را شگفت زده می‌کرد و می‌دانستم پیتر رگه ای از بلندی‌های جولان دارد:
    - خب من چی بگم؟ شما همه از اساتید مبارزه هستید و من در محضر شما شاگردی میکنم و درس پس میدم.
    سیسی جلو آمد و مقابلم ایستاد:
    - اما تجربه ی من تو مبارزه ی چریکی میگه باید پیشنهاد همه رو بشنویم شاید جرقه ای به ذهن جوونی برسه که پیر میکده از اون غافل باشه.
    عبدالله که عاشق شخصیت و تواضع من شده بود جلو آمد و شانه‌هایم را با محبت فشرد:
    - راست میگه پسرم تو چرا ساکتی؟ پیشنهاد تو چیه؟ ما همه منتظریم پیشنهاد تو رو بشنویم.
    میز جلسه را دور زدم و به طرف نقشه ی روی دیوار رفتم، از اول هم جواب را می‌دانستم اما گاهی باید تظاهر به نادانی کرد تا جاهل‌های اطرافت خیالات برشان ندارد، با کمی‌تعلل و مِن مِن کردن بالاخره دلم را به دریا زدم و ماژیک بالای وایت برد را برداشتم، نگاهی به هر سه کردم و دور میدان تحریر را خط کشیدم:
    - نظر من رو میدون آزادیه.
    هرسه متعجب به هم نگاه کردند و یک صدا گفتند:
    - تحریر؟
    خیابان‌های مجاور را به طرفش فلش کشی کردم و ادامه دادم:
    - بله تحریر، چون این میدون علاوه بر موقعیت خوب جغرافیایی یک سمبل مبارزاتی برای هر آزادیخواهی محسوب میشه و اگه ما فردا اتومبیل اسما رو تو این میدون متوقف کنیم به دلیل کثرت جمعیت مطمئنا خرابکارا نمی‌تونن به سمت ما تیراندازی کنن.
    این بار هر سه سکوت کردند نمی‌دانم چرا شاید دوست نداشتند از بچه ی نصف خودشان نقشه ی جنگ بگیرند و تعارف‌هایشان الکی بود، هرچه که بود به اندازه ای در کوچه‌های تنگ و تاریک قاهره مبارزه کرده بودم تا قدر آب و هوای تحریر را بدانم، پدرم همیشه می‌گفت: تحریر جاذبه ی مغناطیسی ای داره که ارتش تو اونجا مغلوبه!
    وقتی سکوتشان ادامه پیدا کرد گفتم:
    - البته بازم اختیار با خودشماست چون این مبارزه ی شماست و قهرمانشم دخترتونه و صدالبته من فردا نیستم.
    جمله ی آخرم شوک محکمی‌بود تا هر سه ی آنها را بلرزاند:
    عبدالله- نیستی؟ یعنی چی؟ من سر در نمیارم!
    ماژیک را روی میز انداختم و تکیه ام را به دیوار دادم:
    - شما از من خواستید نامه ی آزادی بیارم سمعاً و طاعتا، ماموریت من تموم شد، از اینجا به بعد تفاوت ایدئولوژی داریم من برای چیزی می‌جنگم که شما اونو قبول ندارید.
    سیسی عصبانی شد و غرید:
    - الان وقت این حرفاس جهاد؟ ما اول باید دیکتاتور رو سرنگون کنیم و بعدش راجع به نوع حکومت به توافق برسیم.
    حرف‌هایشان بی فایده بود چون من تصمیم خودم را گرفته بودم و قدم در راه مبارزه ای نمی‌گذاشتم که دعوایش بر سر قدرت بود و مردم را آلت دستی می‌کردند تا بازیچه شوند:
    - با اجازه!
    کیفم را برداشتم و به طرف در خروجی رفتم که عبدالله صدایم زد:
    - خب ما خبر این جشن رو کجا بزنیم جهاد؟ صبح قاهره پلمپه!
    - تو پیجای فیس بوکتون بزنید اونجا منع قانونی هم نداره.
    دست به دستگیره گذاشتم و پیتر با نبوغ خاص خودش نقطه ضعفم را پیدا کرد:
    - اگه اسما فردا از ما سوال کرد ناجی جون من چرا نیومده چی بهش جواب بدیم؟
    درجا خشکم زد و به فکر افتادم.
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    بعد از ظهر آن روز وقتی به قهوه خانه برگشتم، در و دیوار شهر خبر از آزادی اسما می‌داد، دل تو دلم نبود تا فردا از نزدیک ببینمش، فقط می‌خواستم بدانم آسیبی به او رسیده است یا نه؟ اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم، تا چند دقیقه ی پیش از ژنرال عبدالله معذرت خواهی کرده و غیبتم فردایم را اعلام کرده بودم اما حالا مثل سگ پشیمان بودم.
    قفل کرکره ی کوفی شوب را باز کردم و آن را بالا دادم، این روزها آلا هم به قهوه خانه بی اعتنایی می‌کرد و اکثر اوقات بسته بود.
    خواستم درب ورودی را باز کنم که نبیل صدایم زد:
    - جهاد...جهاد.
    به طرفشم رفتم و سلام و احوالپرسی کردم، بعد از یک گپ کوچک دوستانه، تیر چراغ برق را نشانم داد:
    - اون جوون یکی دو ساعته منتظره تا تو بیای.
    متعجب به چراغ روشن تیر نگاه کردم:
    - کدوم جوون؟
    پسری با چفیه روی صورتش را بسته بود و از پشت آن بیرون آمد:
    - سلام آقا جهاد، می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
    نگاه مشکوکی به نبیل انداختم و به طرفش برگشتم:
    - بفرمایید.
    نگاهی به نبیل کرد و ادامه داد:
    - اینجا که نمیشه.
    - نبیل رفیقمه خیالتون راحت، بی زحمت چفیه رو باز کنید.
    جوان دست‌هایش را بالا برد:
    - اگه می‌ترسید مسلح باشم می‌تونید منو بگردید ولی معذورم از اینکه تو خیابون چهرمو باز کنم.
    هادی را از صدایش شناختم، به طرف قهوه خانه اشاره کردم:
    - بفرمایید تو تا خدمت برسم.
    و بعد به نبیل سفارش کردم تا مراقب اوضاع باشد.
    پشت سرش وارد کوفی شوب شدم و در را قفل کردم، چفیه را باز کرد و خودش را در آغـ*ـوش من انداخت:
    - نمی‌دونی تا چه حد مدیون توییم جهاد.
    مثل مجسمه ی سرد و سنگی در آغوشش بودم و وقتی خشکی رفتارم را دید از من فاصله گرفت:
    - کجا بودی‌هادی؟ کجا بودی وقتی خواهرت زیر شکنجه جون می‌داد؟
    سکوت کرد و سرش را پایین انداخت، آب دهانی روی زمین انداختم و ادامه دادم:
    - تُف به غیرتت مرد، یعنی انقدر جون دوستی که حاضر نشدی خودتو تحویل بدی تا اسما گیر اون حیوون صفتا نیفته.
    روی‌ تخت چوبی نشست و دست روی سرش گذاشت:
    - داری تند میری جهاد خان، همه ی داستان همین نیست، من اون روز که اسما رو دستگیر کردن تا نزدیکی زندان هم رفتم که خودمو تحویل بدم اما پدرم و سیسی نذاشتن.
    صندلی کج و معوج آهنی را برداشتم و درست مثل یک بازجو مقابلش نشستم:
    - نذاشتن؟ چرا نذاشتن؟
    سرش را بالا آورد و اشک در چشم‌هایش جمع شد:
    - چون من تنها نفوذی کاخ عابدین هستم، تنها کسی که از گروه مخالفا به کاخ دیکتاتور راه پیدا کرده.
    آب گلویم را به زحمت قورت دادم:
    - یعنی چی؟
    چیزهایی شنیده بودم اما از عمق فاجعه خبر نداشتم:
    هادی- آره برادر، یکی از اون چند نفری که اسناد خیانتای خانواده ی مبارک رو رو میکنه منم، اطلاعات دربه در دنبال منه تا سرمو ببره ولی از هویت من بی خبره
    سرم سوت کشید و بدنم داغ کرد، برای چند لحظه چشم‌هایم سیاهی رفت:
    هادی- حالا فهمیدی چرا خودم رو تحویل ندادم؟ چون اگه من لو برم طناب مبارزه پاره میشه و ارتباط مبارزین با کاخ عابدین قطع می‌شه واگرنه اینی که تو رگای ماست خونه نه آب جوب، غیرتم سرمون میشه.
    دست به پیشانی گذاشتم و به لکنت افتادم:
    - ت...تو چجوری تونستی تا کاخ دیکتاتور راه پیدا کنی.
    لبخندی زد:
    - با دخترش رفیقم شدم.
    بلند شدم و چند قدمی‌دور خودم چرخیدم، حرف‌های‌هادی به اندازه ی کل سال‌های مبارزاتی ام تکان دهنده بود، هرچه می‌بریدم و می‌دوختم هضمش برایم مشکل بود اما واقعاً همه چیز با هم می‌خواند، پس ارتباط خانوادگی و نامزدی‌هادی باعث شده بود تا مبارک امتیازات ویژه ای به عبدالله بدهد.
    دست‌هایم را روی شقیقه ام گذاشتم و سعی کردم تمرکز کنم، باید به افکارم نظم می‌دادم:
    - بسیار خب‌هادی...این حرفایی که میگی درست، الان چه کمکی از دست من ساخته هست؟ اصلا چرا پا شدی تا اینجا اومدی؟
    بلند شد و شانه‌هایم را گرفت:
    - پدرم گفت فردا نمیای میدون تحریر!
    لب‌های خشکم را با زبان تر کردم:
    - درست گفته.
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - اما منو فرستاده تا همه ی حقیقت رو بهت بگم و ازت بخوام خودت مدیریت جشنو به عهده بگیری.
    سکوت کردم و ادامه داد:
    - فردا همه میان جهاد، همه...هرکسی که فکرشو بکنی، از دکتر عماد گرفته تا پدر بزرگت شیخ عدنان! نذار غائب بزرگ فردا تو بشی، نذار خدایی ناکرده تیری ار تفنگی در بره و پشیمونی به بار بیاره.
    دو راهی سختی بود و‌هادی مقابلم زانو زده بود:
    - اسما فردا منتظرته، اگه خودم می‌تونستم بیام لحظه ای تعلل نمی‌کردم اما باور کن حکومت و دختر مبارک سایه به سایه تعقیبم می‌کنن، می‌ترسم جهاد، می‌ترسم مراسم بیفته دست راغب و رفیقاش و خدایی نکرده بلایی سر اسما بیاد.


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا