" قاهره 2010"
از وقتی اسما به زندان افتاده بود دیگر دل و دماغ نشریه را نداشتم، راستش اصلاً صبح قاهره ای در کار نبود که بخواهم در آن فعالیت کنم و از طرفی ترس از چشم در چشم شدن با عبدالله و سیسی من را از میدان تحریر فراری میداد.
با این جواب محکمیکه از شیخ شنیده بودم میدانستم التماس کردن بی فایده بود باید دنبال راه چاره ی دیگری میگشتم، یک راه فرعی و میان بر!
پشت دَخل قهوه خانه نشسته و بی هدف با خودکار در دستم روی کاغذهای باطله ی مقابلم ضرب گرفته بودم چند باری اسم اسما یاسین را نوشتم و دور آن یک خط بسته کشیدم، یک خطِّ قرمز! لعنتی ،نمیتوانستم نسبت به او بی تفاوت باشم حتی چندین و چندبار با خودم صحبت کردم و گفتم" یاد تحقیراش بیفت که چجوری جلوی همه سکه ی یه پولت کرد؟ روز اول آشناییتون رو فراموش کردی؟ پَست ترین جای نشریه رو داد به تو!"
لامذهب نمیتوانستم تلافی کنم، آدم انتقام جویی بودم اما واقعاً وقتش نبود، اسما شرایط کسی را داشت که لبه ی پرتگاه دیکتاتور ایستاده بود و دستهایش را به طرفم دراز کرده بود، نگرفتن آن دستها یا رها کردنش در مرام من نبود.
حساب و کتابهای قهوه خانه را بستم و نگاهی به ساعت انداختم، طبق معمول از وقتش گذشته بود و تنها، چراغ دکّه ی ما در بین آن همه مغازه روشن بود.
لرزش موبایلم را حس کردم و درب کشو را باز کردم، لبخند محمد در آن وقت شب اصلاً جذاب نبود، دکمه ی اتصال را زدم:
- چه عجب یادی از ما کردی آقای گل؟
صدای موزیک آرام آن طرف یعنی داخل اتومبیل نشسته بود:
- توی بی مرام که پاک ما رو از یاد بردی، گفتم بعد از چل روز یه خبری بگیرم شاید مرده باشی و به مراسم چلمت برسم.
گوشی را کنار گوشم چسبانده و مشغول مرتب کردن کاغذهای مقابلم بودم:
- زهر مار، اصلا حوصله ی شوخیای مضحکتو ندارم.
قهقهه ای زد:
- باشه باشه داداش، میدونم حسابی سرت شلوغه برای آخر هفته وقت داری یه قرار ملاقات بذاریم؟
نگاهی به تقویم مقابلم انداختم:
- مثلاً کجا؟
- استخر بریم؟
- گمشو بابا، تو نفست از جای گرم بلند میشه، من میگم اعصابم خورده و حوصله ی دلقک بازیای تو رو ندارم تو میگی بریم سونا جکوزی؟
دوباره همان غش غشهای اعصاب خرد کن:
- میدونم مرغ عشقتو گرفتنو پکری ولی خب میارزه وقتتو برای یه آب تنی به ما هم بدی، نمیارزه؟
اخمیکردم:
- مرغ عشقم دیگه کیه؟
چند لحظه ای سکوت کرد:
- اسما رو میگم...یاسینهای عزیز!
چقدر ابله بود که اسم آنها را پشت گوشی میآورد، من همه جوره تحت کنترل بودم و او نمیفهمید؟ چندباری به او تذکر داده بودم مراعات یک سیـاس*ـی سابقه دار را بکند ولی هربار یادش میرفت، گاهی اوقات به محمد هم شک میکردم که از جایی خط و ربط میگرفت:
- زرت و پرت نکن بابا، تو این اخبارو از کجا داری؟
پوزخندش را حس میکردم:
- خبرش رسانههای اون ور آبی رو هم برداشته اون وقت میخوای من نفهمم؟ راستی تو از هادی خبر نداری؟ میگن متواری شده؟
- خیلی خری محمد!
فکر کنم منظورم را گرفت و مثلاً خواست مالهکشی کند.
-هادی بقال رو میگم، سوپر مارکت سر کوچه؟
هادیهادیهادی...مسبب تمام این خرابکاریها او بود و بس، مگر اینکه دستم به او نمیرسید واگرنه با همین پنجههایم خفه اش میکردم، مردیکه الدنگ دو ریالی، ببین ما را در چه هچلی انداخته بود؟ بیچاره اسما...
دست به پیشانی گذاشتم:
- محمد کافیه، خراب ترش نکن، کجا باید بیام؟
- میام دنبالت؟
نگاهم به چُرتهای گاه و بیگاه نبیل در مقابل در ورودی افتاد:
- نمیترسی تو استخر بشناسنت و بریزن رو سرت؟
- دکتر، وی آی پیه، آدم معمولی اونجا نیست.
از پشت میز بلند شدم:
- خدا لعنتتون کنه که هرچی میکشیم از دست شما معروفاست، من بیام اونجا چه غلطی کنم؟
- راستش غلط خاصی که از دستت برنمیاد ولی خب تو هم معمولی نیستی یه دکتری هستی که سرت بوی قورمه سبزی میده.
قلیانهای نیم ذغال را جمع کردم:
- زر نزن بابا چرت بگی قطع میکنما.
- نه به خدا هرکس میتونه یه مهمون بیاره.
- مختلط باشه نیستم
شلنگهایشان را جدا کردم و زیر تخت ریختم:
محمد- ای بابا ما از کی تا حالا مختلط میریم و خودمون خبر نداریم؟
شیشهها را داخل یخچال گذاشتم:
- جلوی ما رو نمیکنی واگرنه شما سلبریتیای عوضی رو فقط خدا میشناسه.
- خدا خفت کنه جهاد.
پوزخندی زدم و دوباره پشت میز برگشتم:
- راستی تو چرا ناراحت نیستی؟
- چرا باید ناراحت باشم؟
دستی به ریشهای کم پشتم کشیدم:
- مثلاً رفیقتو دستگیر کردن انقدر بی غیرتی؟
صدایش لرزید:
- گرفتنت؟
- احمق! اسما رو میگم.
نفس راحتی کشید:
- تقصیر خودشه، اونم یکیه لنگه ی خودت بخاطر همین میگم به درد هم میخورید.
یک درصد هم به رابـ ـطه با اسما فکر نمیکردم، دختره ی مغرور پر افاده:
- به عنوان یه مبارز فقط نگرانشم.
محمد- اونم مثل خودت یه تختش کمه، خدا درو تخته رو با هم جور کرده. پیش هرکسی برای کار سفارشتو میکردم به هفته نرسیده ول میکردی و در میرفتی، میدونستم فقط با اسما جور در میاید!
پوف کلافه ای کشیدم، قشنگ از حرفهایش میشد علیه من در دادگاه استفاده کرد، همینطور پیش میرفتیم شبنامه هم گردن من میافتاد بخاطر همین بحث را جمع کردم:
- من کار دارم محمد، آخر هفته هماهنگ میکنیم.
آخرین ویرایش: