[HIDE-THANKS]خدایا میخوام برگردم. آره دلم تنگ شده. دلم برای پدرم تنگ شده. پدری که نتونست رو حرف پدرش حرف بزنه.
دلم برای خواهری که هربار دلم میگرفت، با خیال راحت باهاش حرف میزدم، برای مادری که همش غر میزد باید ازدواج کنم.
برای پدر بزرگم... پدربزرگی که من ته تغاریش بودم. همیشه منو جدا میدونست، همیشه تو دست و پاش بودم، بهم محبت میکرد، بهش محبت میکردم. و این باعث حسادت دختر عمه هام میشد.
حتی دلم واسه بهزادم تنگ شده. بهزادی که من به چشم برادری دوسش داشتم ولی اون عاشقم بود.
بهزادی که وقتی تو روی پدربزرگ وایسادم و جلوی همه گفتم نمیخوامش، برادرمه، بهش حسی ندارم، خورد شدنشو با چشمای خودم دیدم.
زن عمویی که اون لحظه نفرینم میکرد که پسرشو به این حال و روز انداختم.
عمو هام. عموهایی که یکی از یکی مهربون تر بودن.
سه تا عمو داشتم. مهربان و روشنفکر.
ولی چه فایده؟ وقتی هیچوقت نتونستن رو حرف پدرشون حرف بزنن و بچه هاشونو بدبخت کردن.
حتی دلم واسه اسما دختر خالم هم تنگ شده بود.
اشکامو پاک کردم. نمیدونم چقدر گریه کردم. فقط میدونم یکم حالم بهتر بود. خدایا فردا صبح حرکت میکنیم. کمکم کن.
برگشتم خونه. با دیدن کامران که کلافه قدم میزد، یکم ترسیدم. انگار منتظر من بود.
تا منو دید، به سمتم اومد.
کامران_ تو صدامو نشنیدی نه؟
اوخ اوخ. اوضاع قمر در عقربه.
_ نه نشنیدم. چطور؟
کامران_ به چه حقی موتور سوار شدی؟ موتور بابک بود. نه؟
_ بهش اصرار کردم. مجبور شد بهم بده.
کامران_ تو غلط کردی.
اخمامو کشیدم توهم.
_ برو ببینم. بی ادب. این چه طرز حرف زدنه؟ دکتر مملکت خجالت نمیکشه.
وارد خونه شدم و درو بستم.
سرم درد گرفته بود. مسکن نداشتیم. رفتم تو حموم و زیر دوش آب سرد وایسادم. لرزم گرفته بود ولی بهتر شدم.
به هزار زحمت، چمدونمو پیدا کرد.
یکم تکوندمش و شروع کردم به چیدن وسایل. بیشتر لباسام پسرونه بود.
چند دست لباس ورزشی هم برداشتم برای تمرین. هرچند باشگاه خودش برای همه لباس آماده کرده بود. لباسایی که مثل فوتبالیستا اسممونم روش بود. میدونستم حتما مجبورمون میکنن چیزی سرکنیم. اخه پسرا هم بودن. برای همین دوتا مقنعه و یه شال و یه روسری و چند تا کلاه رنگارنگ هم گذاشتم واسه احتیاط.
گوشیمو برداشتم. چند تا تماس از دست رفته از پانیذ و مارال و ترانه و الناز داشتم. حتما کلی نگرانم شدن.
شماره ترانه رو گرفتم. بعد از دو بوق جواب داد.
ترانه_ ساحل معلوم هست کدوم گوری هستی؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
_ ببخشید. نشنیدم. حالا چیزی نشده که.
معلوم بود حرصیه.
_ کجایین؟
ترانه_ هتل.
_ خوش میگذره؟
ترانه_ آره. جات خالیه. کی میاین؟
_ فردا صبح با اتوبوس راه میفتیم. کاری نداری؟
ترانه_ نه خواهر. مراقب خودت باش.
_ تو هم همینطور. به بچه ها هم سلام برسون. بای.
ترانه_ بابای.
یه شال انداختم رو سرم. نگاهی به لباسم کردم. تاپم نیم تنه بود. راستی راستی من اینجا رو با خارج اشتباه گرفتم.
یه مانتو پوشیدم.
کلید موتور بابک رو هم برداشتم و رفتم در خونشون.
رایان درو باز کرد.
_ سلام. بابک هست؟
رایان_ سلام. آره. الآن صداش میکنم.
همون لحظه نگاهم به کامران افتاد که با حوله از حموم بیرون اومد. خاک بر سرم. با خجالت سرمو پایین انداختم و سرخ شدم. بابک اومد.
_ سلام.
کلیدو به سمتش گرفتم.
_ مرسی بابت موتور.
بابک_ سلام خواهش میکنم.
_ کامران دعوات کرد؟
بابک_ دعوا؟ پدرمنو در آورد. اجدادمو جلو چشمم آورد.
خندم گرفت.
_ ببخشید. هرچند بهش گفتم خودم اصرار کردم. کاری نداری؟
بابک_ نه. خداحافظ.
برگشتم که صدام زد.
_ بله.
بابک_ فقط تورو خدا زیاد به پر و پای این داداشمون نپیچ.
_من که کاری باهاش ندارم. اون همش سرش تو کار منه. فضول.
براش دست تکون دادم و درو بستم.
خونه یکم سرد شده بود. درجه بخاری رو بیشتر کردم.
این باد از کجا میاد؟
رفتم تو اتاق پانیذ و مارال. به به چقدر اینا باهوشن. اصلا اینهمه حماقت چطور تو کلشون جا شده؟ سرمای زمستون واسه من پنجره باز گذاشتن.
تاسف بار سری تکون دادم و پنجره رو بستم.
یکم که گذشت، خونه عجیب گرم شده بود. بیا دیوونه شدم رفت. دوباره بخاری رو کم کردم. مسواک زدم. همه وسایلمو چک کردم. خدارو شکر همه چیز آماده بود. خواستم بخوابم که نگاهم به لوازم آرایشیام افتاد. بردارم؟[/HIDE-THANKS]
دلم برای خواهری که هربار دلم میگرفت، با خیال راحت باهاش حرف میزدم، برای مادری که همش غر میزد باید ازدواج کنم.
برای پدر بزرگم... پدربزرگی که من ته تغاریش بودم. همیشه منو جدا میدونست، همیشه تو دست و پاش بودم، بهم محبت میکرد، بهش محبت میکردم. و این باعث حسادت دختر عمه هام میشد.
حتی دلم واسه بهزادم تنگ شده. بهزادی که من به چشم برادری دوسش داشتم ولی اون عاشقم بود.
بهزادی که وقتی تو روی پدربزرگ وایسادم و جلوی همه گفتم نمیخوامش، برادرمه، بهش حسی ندارم، خورد شدنشو با چشمای خودم دیدم.
زن عمویی که اون لحظه نفرینم میکرد که پسرشو به این حال و روز انداختم.
عمو هام. عموهایی که یکی از یکی مهربون تر بودن.
سه تا عمو داشتم. مهربان و روشنفکر.
ولی چه فایده؟ وقتی هیچوقت نتونستن رو حرف پدرشون حرف بزنن و بچه هاشونو بدبخت کردن.
حتی دلم واسه اسما دختر خالم هم تنگ شده بود.
اشکامو پاک کردم. نمیدونم چقدر گریه کردم. فقط میدونم یکم حالم بهتر بود. خدایا فردا صبح حرکت میکنیم. کمکم کن.
برگشتم خونه. با دیدن کامران که کلافه قدم میزد، یکم ترسیدم. انگار منتظر من بود.
تا منو دید، به سمتم اومد.
کامران_ تو صدامو نشنیدی نه؟
اوخ اوخ. اوضاع قمر در عقربه.
_ نه نشنیدم. چطور؟
کامران_ به چه حقی موتور سوار شدی؟ موتور بابک بود. نه؟
_ بهش اصرار کردم. مجبور شد بهم بده.
کامران_ تو غلط کردی.
اخمامو کشیدم توهم.
_ برو ببینم. بی ادب. این چه طرز حرف زدنه؟ دکتر مملکت خجالت نمیکشه.
وارد خونه شدم و درو بستم.
سرم درد گرفته بود. مسکن نداشتیم. رفتم تو حموم و زیر دوش آب سرد وایسادم. لرزم گرفته بود ولی بهتر شدم.
به هزار زحمت، چمدونمو پیدا کرد.
یکم تکوندمش و شروع کردم به چیدن وسایل. بیشتر لباسام پسرونه بود.
چند دست لباس ورزشی هم برداشتم برای تمرین. هرچند باشگاه خودش برای همه لباس آماده کرده بود. لباسایی که مثل فوتبالیستا اسممونم روش بود. میدونستم حتما مجبورمون میکنن چیزی سرکنیم. اخه پسرا هم بودن. برای همین دوتا مقنعه و یه شال و یه روسری و چند تا کلاه رنگارنگ هم گذاشتم واسه احتیاط.
گوشیمو برداشتم. چند تا تماس از دست رفته از پانیذ و مارال و ترانه و الناز داشتم. حتما کلی نگرانم شدن.
شماره ترانه رو گرفتم. بعد از دو بوق جواب داد.
ترانه_ ساحل معلوم هست کدوم گوری هستی؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
_ ببخشید. نشنیدم. حالا چیزی نشده که.
معلوم بود حرصیه.
_ کجایین؟
ترانه_ هتل.
_ خوش میگذره؟
ترانه_ آره. جات خالیه. کی میاین؟
_ فردا صبح با اتوبوس راه میفتیم. کاری نداری؟
ترانه_ نه خواهر. مراقب خودت باش.
_ تو هم همینطور. به بچه ها هم سلام برسون. بای.
ترانه_ بابای.
یه شال انداختم رو سرم. نگاهی به لباسم کردم. تاپم نیم تنه بود. راستی راستی من اینجا رو با خارج اشتباه گرفتم.
یه مانتو پوشیدم.
کلید موتور بابک رو هم برداشتم و رفتم در خونشون.
رایان درو باز کرد.
_ سلام. بابک هست؟
رایان_ سلام. آره. الآن صداش میکنم.
همون لحظه نگاهم به کامران افتاد که با حوله از حموم بیرون اومد. خاک بر سرم. با خجالت سرمو پایین انداختم و سرخ شدم. بابک اومد.
_ سلام.
کلیدو به سمتش گرفتم.
_ مرسی بابت موتور.
بابک_ سلام خواهش میکنم.
_ کامران دعوات کرد؟
بابک_ دعوا؟ پدرمنو در آورد. اجدادمو جلو چشمم آورد.
خندم گرفت.
_ ببخشید. هرچند بهش گفتم خودم اصرار کردم. کاری نداری؟
بابک_ نه. خداحافظ.
برگشتم که صدام زد.
_ بله.
بابک_ فقط تورو خدا زیاد به پر و پای این داداشمون نپیچ.
_من که کاری باهاش ندارم. اون همش سرش تو کار منه. فضول.
براش دست تکون دادم و درو بستم.
خونه یکم سرد شده بود. درجه بخاری رو بیشتر کردم.
این باد از کجا میاد؟
رفتم تو اتاق پانیذ و مارال. به به چقدر اینا باهوشن. اصلا اینهمه حماقت چطور تو کلشون جا شده؟ سرمای زمستون واسه من پنجره باز گذاشتن.
تاسف بار سری تکون دادم و پنجره رو بستم.
یکم که گذشت، خونه عجیب گرم شده بود. بیا دیوونه شدم رفت. دوباره بخاری رو کم کردم. مسواک زدم. همه وسایلمو چک کردم. خدارو شکر همه چیز آماده بود. خواستم بخوابم که نگاهم به لوازم آرایشیام افتاد. بردارم؟[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: