کامل شده رمان دختر استقلالی | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را میپسندید؟

  • ساحل

    رای: 9 90.0%
  • ترانه

    رای: 1 10.0%
  • الناز

    رای: 1 10.0%
  • پانیذ

    رای: 2 20.0%
  • مارال

    رای: 1 10.0%
  • آروین

    رای: 5 50.0%
  • امیر

    رای: 1 10.0%
  • آسو

    رای: 1 10.0%
  • کامران

    رای: 0 0.0%
  • سپهر

    رای: 0 0.0%
  • آرمین

    رای: 0 0.0%
  • آرمینا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
[HIDE-THANKS]خدایا میخوام برگردم. آره دلم تنگ شده. دلم برای پدرم تنگ شده. پدری که نتونست رو حرف پدرش حرف بزنه.
دلم برای خواهری که هربار دلم میگرفت، با خیال راحت باهاش حرف میزدم، برای مادری که همش غر میزد باید ازدواج کنم.
برای پدر بزرگم... پدربزرگی که من ته تغاریش بودم. همیشه منو جدا میدونست، همیشه تو دست و پاش بودم، بهم محبت میکرد، بهش محبت میکردم. و این باعث حسادت دختر عمه هام میشد.
حتی دلم واسه بهزادم تنگ شده. بهزادی که من به چشم برادری دوسش داشتم ولی اون عاشقم بود.
بهزادی که وقتی تو روی پدربزرگ وایسادم و جلوی همه گفتم نمیخوامش، برادرمه، بهش حسی ندارم، خورد شدنشو با چشمای خودم دیدم.
زن عمویی که اون لحظه نفرینم میکرد که پسرشو به این حال و روز انداختم.
عمو هام. عموهایی که یکی از یکی مهربون تر بودن.
سه تا عمو داشتم. مهربان و روشنفکر.
ولی چه فایده؟ وقتی هیچوقت نتونستن رو حرف پدرشون حرف بزنن و بچه هاشونو بدبخت کردن.
حتی دلم واسه اسما دختر خالم هم تنگ شده بود.
اشکامو پاک کردم. نمیدونم چقدر گریه کردم. فقط میدونم یکم حالم بهتر بود. خدایا فردا صبح حرکت میکنیم. کمکم کن.
برگشتم خونه. با دیدن کامران که کلافه قدم میزد، یکم ترسیدم. انگار منتظر من بود.
تا منو دید، به سمتم اومد.
کامران_ تو صدامو نشنیدی نه؟
اوخ اوخ. اوضاع قمر در عقربه.
_ نه نشنیدم. چطور؟
کامران_ به چه حقی موتور سوار شدی؟ موتور بابک بود. نه؟
_ بهش اصرار کردم. مجبور شد بهم بده.
کامران_ تو غلط کردی.
اخمامو کشیدم توهم.
_ برو ببینم. بی ادب. این چه طرز حرف زدنه؟ دکتر مملکت خجالت نمیکشه.
وارد خونه شدم و درو بستم.
سرم درد گرفته بود. مسکن نداشتیم. رفتم تو حموم و زیر دوش آب سرد وایسادم. لرزم گرفته بود ولی بهتر شدم.
به هزار زحمت، چمدونمو پیدا کرد.
یکم تکوندمش و شروع کردم به چیدن وسایل. بیشتر لباسام پسرونه بود.
چند دست لباس ورزشی هم برداشتم برای تمرین. هرچند باشگاه خودش برای همه لباس آماده کرده بود. لباسایی که مثل فوتبالیستا اسممونم روش بود. میدونستم حتما مجبورمون میکنن چیزی سرکنیم. اخه پسرا هم بودن. برای همین دوتا مقنعه و یه شال و یه روسری و چند تا کلاه رنگارنگ هم گذاشتم واسه احتیاط.
گوشیمو برداشتم. چند تا تماس از دست رفته از پانیذ و مارال و ترانه و الناز داشتم. حتما کلی نگرانم شدن.
شماره ترانه رو گرفتم. بعد از دو بوق جواب داد.
ترانه_ ساحل معلوم هست کدوم گوری هستی؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
_ ببخشید. نشنیدم. حالا چیزی نشده که.
معلوم بود حرصیه.
_ کجایین؟
ترانه_ هتل‌.
_ خوش میگذره؟
ترانه_ آره. جات خالیه. کی میاین؟
_ فردا صبح با اتوبوس راه میفتیم. کاری نداری؟
ترانه_ نه خواهر. مراقب خودت باش.
_ تو هم همینطور. به بچه ها هم سلام برسون. بای.
ترانه_ بابای.
یه شال انداختم رو سرم. نگاهی به لباسم کردم. تاپم نیم تنه بود. راستی راستی من اینجا رو با خارج اشتباه گرفتم.
یه مانتو پوشیدم.
کلید موتور بابک رو هم برداشتم و رفتم در خونشون.
رایان درو باز کرد.
_ سلام. بابک هست؟
رایان_ سلام. آره. الآن صداش میکنم.
همون لحظه نگاهم به کامران افتاد که با حوله از حموم بیرون اومد. خاک بر سرم. با خجالت سرمو پایین انداختم و سرخ شدم. بابک اومد.
_ سلام.
کلیدو به سمتش گرفتم.
_ مرسی بابت موتور.
بابک_ سلام خواهش میکنم.
_ کامران دعوات کرد؟
بابک_ دعوا؟ پدرمنو در آورد. اجدادمو جلو چشمم آورد.
خندم گرفت.
_ ببخشید. هرچند بهش گفتم خودم اصرار کردم. کاری نداری؟
بابک_ نه. خداحافظ.
برگشتم که صدام زد.
_ بله.
بابک_ فقط تورو خدا زیاد به پر و پای این داداشمون نپیچ.
_من که کاری باهاش ندارم. اون همش سرش تو کار منه. فضول.
براش دست تکون دادم و درو بستم.
خونه یکم سرد شده بود. درجه بخاری رو بیشتر کردم.
این باد از کجا میاد؟
رفتم تو اتاق پانیذ و مارال. به به چقدر اینا باهوشن. اصلا اینهمه حماقت چطور تو کلشون جا شده؟ سرمای زمستون واسه من پنجره باز گذاشتن.
تاسف بار سری تکون دادم و پنجره رو بستم.
یکم که گذشت، خونه عجیب گرم شده بود. بیا دیوونه شدم رفت. دوباره بخاری رو کم کردم. مسواک زدم. همه وسایلمو چک کردم. خدارو شکر همه چیز آماده بود. خواستم بخوابم که نگاهم به لوازم آرایشیام افتاد. بردارم؟
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]خیلی وقت بود استفاده نکرده بودم. به فکر فرو رفتم. تو این سفر که قراره دختر باشم. نمیتونم تیپ پسرونه بزنم. اگر کسی بفهمه، آبروم میره. خصوصا آقای ستوده. پس بگذار قشنگ دختر باشم.
    رژ لب صورتیمو باز کردم و یکم آرایش کردم. چقدر فرق کردم. موهای کوتاه با آرایشم، تضاد دخترونه پسرونه جالبی درست کرده بود. کیف لوازم آرایشمو هم گذاشتم تو کیفم.
    پریدم رو تخت و اونقدر به فردا و آروین و اس اس فکر کردم تا خوابم برد.
    با صدای آلارام گوشیم از خواب بیدار شدم. ساعت شش صبح بود. حالم یه جوری بود. خواب بد دیده بودم. خواب دیده بودم باشگاه تیم استقلال آتش گرفته. آب دهانمو قورت دادم. خدایا. امیدوارم چیزی نباشه.
    شروع کردم به حاضر شدن. میخواستم امروز اونجوری بشم که آروین دوست داره. میخواستم بفهمم اونم به من علاقه داره یا این عشق یه طرفست.
    یه شلوار نودی جین پوشیدم. نگاهی به لباسام انداختم. مانتو هام همش کوتاه بود. رفتم سروقت کمد دخترا.
    تو اینجور مواقع، الناز از همه خوش سلیقه تره. تو کمد پانیذ که چیزی دستگیرم نشد. رفتم سراغ کمد الناز.
    بالاخره یه مانتو سفید که کروات آبی رنگ داشت و سرمچش هم آبی بود، پوشیدم. پشت سرش هم یه پیلی میخورد که بالاش یه پاپیون خوشگل بور.
    شیک بود. بلند بود و اندازه.
    یه شال سرمه ای که به شلوارم خیلی میومد، هم از کمد ترانه برداشتم و انداختم سرم. موهامو کج ریختم تو صورتم و شروع کردم به آرایش کردن.
    آرایش من کلا یه ریمل و خط چشم و رژ گونه و رژلب بود. هیچوقت روشن کننده نمیزدم چون میدونستم عینهو میت میشم.
    در آخر یه رژ زرشکی مایع هم زدم. عاشق رژ زرشکی بودم‌.
    لاک بزنم؟
    بعد از مدت ها، یه لاک زرشکی همرنگ رژم زدم. از آینه لبخندی به خودم زدم. امروز ساحل، اون ساحل نیست. دخترونه شدم. از تیپ پسرونه بیشتر خوشم میومد ولی عاشق تنوعم. عاشق اینم که یکهو تغییر کنم.
    چمدون کوچیکمو برداشتم و مثل خانمای خونه، گاز و آب و برق رو چک کردم و از خونه زدم بیرون.
    باید تاکسی بگیرم؟ ای بابا. موتور که خیلی راحت تر بود. خندیدم و موبایلمو در آوردم تا زنگ بزنم که ماشینی برام بوق زد.
    نگاهم به کامران افتاد که یه جور خاصی نگاهم میکرد.
    کامران_ صبح به خیر. جایی میری؟ سوارشو برسونمت.
    لبخندی زدم. پیاده شد و چمدونمو گذاشت تو ماشینش. جلو نشستم.
    نشست و درو بست.
    کامران_ امروز چقدر تغییر کردی‌.
    چیزی نگفتم. آروم تر ادامه داد.
    کامران_ خیلی خوشگل تر شدی.
    سرمو انداختم پایین. مرده شور منو ببرن که اینقدر خجالتی نباشم.
    کامران یه چیزایی زیر لب میگفت ولی انگار نمیخواست من بشنوم. غر میزد؟
    گوشمو تیز کردم.
    کامران_ دلم لک زده یه بار بغلت کنم. ولی نمیتونم.
    فقط این جملشو فهمیدم. خاک تو سرش. عنتر.
    کامران_ کجا برم؟
    بهش آدرسو دادم.
    کامران_ کجا میری؟
    _ شیراز؟
    کامران_ چرا اونجا؟
    _ میرم مسابقه.
    لبخند محوی زد.
    کامران_پس معلومه ورزشکار حرفه ای هستی. رشتت چیه؟
    _ فوتبال.
    چشماش اندازه یه توپ تنیس شد.
    زد زیر خنده و تاسف بار سری تکون داد. رسیدیم.
    پیاده شدم و ازش تشکر کردم. اونم برام آرزوی موفقیت کرد.
    به سمت اتوبوس راه افتادم. تعداد کمی از بچه ها اومده بودن.
    همین که وارد اتوبوس شدم، همه یه هو، گفتن و برام دست زدن.
    امیر_ دختره پسر نما، امروز دختر شدیا. تو تکلیفت با خودت معلوم نیست.
    خندیدم.
    کوهیار_ ولی اینجوری بیشتر بهت میاد.
    لبخندی زدم.
    سیاوش_ بیا پیش ما بشین.
    چشمام گرد شد. این چی گفت؟ سپهر چنان برگشت و بهش نگاه کرد که فکر کنم گردنش رگ به رگ شد.
    سیاوش لب ورچید و مظلوم گفت:
    سیاوش_ خب دیدم اخلاقش پسرونست، گفتم حتما دوست داره با پسرا باشه.
    همون لحظه آسو داد زد.
    آسو_ لازم نکرده. ساحل بیا پیش خودم بشین.
    ولی من هیچی نمیفهمیدم. زیر چشمی آروینی رو نگاه میکردم که با پوزخند و دست به سـ*ـینه نشسته بود.
    نگاهم نمیکرد.
    غیرتی نشد.
    چیزی نگفت.
    این چشه؟
    هرکی هم باهاش حرف میزد، سرد جواب میداد.
    بغضمو قورت دادم و به سمت عقب راه افتادم تا کنار آسو بشینم.
    بالاخره آقای ستوده هم اومد و بچه ها رو چک کرد و راه افتاد.
    بین راه بی حرف به بیرون زل زده بودم. حوصله گوش دادن به خاطرات آسو رو هم نداشتم.
    آسو_ هی هی. ساحل امروز چه مرگته؟ اعصابمو خورد کردی.
    چنان بلند گفت که همه برگشتن و نگاه کردن. اما دریغ از یه نگاه توسط کسی که میخواستم.
    [/HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]سرمو انداختم پایین و چشمامو بستم.
    سرمو به پنجره تکیه دادم و خودمو زدم به خواب و هرچی بقیه صدام زدن، جواب ندادم.
    نمیدونم چقدر گذشت که اتوبوس واسه نهار نگه داشت. همه به نوبت پیاده شدن.
    ساحل چته؟ حالت خوبه؟ ساحل خودتی؟ همون دختر مغرور؟ اونی که هیچکی واسش مهم نبود کجا رفته؟ به خاطر یه عشق یه طرفه که دو روز دیگه یادت میره، غرور و وقارتو زیر سوال نبر. درسته حجاب درستی نداشتم ولی هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم اونقدر با پسری راحت باشم که فکر کنه آویزونشم.
    دستی به سر و روم کشیدم و بعد از سه تا نفس عمیق، آخرین نفر از اتوبوس پیاده شدم.
    وارد رستوران شدیم و همه پخش شدیم.
    حتی برنگشتم ببینم آروین کجاست و با کیه.
    انقدر آسو دیوونه بازی درآورد که همه چیز یادم رفت. جوری میخندید که همه نگاهمون میکردن و این باعث میشد کوهیار هی برگرده عقب و بهش چشم غره بره ولی آسو اصلا عین خیالشم نبود.
    خلاصه بعد از نهار یکم استراحت کردیم و سوار اتوبوس شدیم.
    همه صداشون در اومده بود. میگفتن حداقل یه آهنگ بگذارن ولی راننده انگار نه انگار.
    امیر بلند شد این یعنی میخواد دلقک بازی از خودش دربیاره.
    امیر_ خب بیاین دونفرو بیاریم اینجا با هم کل کل کنن.
    همه دیوونه ای نثارش کردن.
    امیر_ یه استقلالی بیاد با یه پرسپولیسی.
    ابروهام پرید بالا.
    امیر_ یه پرسپولیسی.
    دخترا خودشونو جر میدادن. ولی امیر نگران یه نگاه به آروین کرد.
    امیر_ آروین. حالت خوبه؟
    سری تکون داد.
    امیر_ نمیخوای نماینده پرسپولیسیا بیای بالا؟ همیشه تو بودیا.
    آروین_ امیر حوصله ندارم. گیر نده.
    امیر_ آروین.
    آروین_ امیر تا بلند نشدم، ساکت شو.
    امیر چیزی نگفت و نگاهی به بقیه انداخت. در آخر مهدی بلند شد.
    دخترا تشویقش کردن.
    امیر_ خب یه استقلالی هم بیاد بالا.
    فقط چند تا دست رفت بالا. از بین دخترا فقط من بودم که امیر با تعجب نگاه کرد و منو صدا زد.
    وایسادم. استقلالیا فقط کوهیار و سپهر و سیاوش بودن.
    سحر_ جای هانیه خالی. اون استقلالی دو آتیشست.
    امیر_ خب شروع کنید.
    دید هیچکدوممون چیزی نمیگیم، گفت:
    _ پرسپولیسیا دست بزنن.
    اتوبوس رفت رو هوا.
    امیر_ استقلالیا دست بزنن.
    فقط چند نفر دست زدن.
    مهدی شونه ای بالا انداخت.
    مهدی_ این کار همه چیو معلوم کرد.
    دست به سـ*ـینه و با پوزخند نگاهش کردم.
    _ چیو معلوم کرد؟ میشه بگید؟
    مهدی_ اینکه پرسپولیس سرور استقلاله.
    _ اونوقت چطور با یه دست زدن به همچین نتیجه ای رسیدین؟
    همه مشتاق به بحث ما گوش میدادن. حتی امیرم ساکت شده بود.
    مهدی_ از اونجایی که طرفدارای پرسپولیس بیشترن.
    _ اونوقت چه ربطی داره؟
    کلافه پوفی کرد.
    مهدی_ یعنی انقدر قهرمانی دارن، خوب بازی میکنن، که یه عالمه طرفدار جذب کردن.
    پرسپولیسیا دست زدن. با اخم اشاره کردم دست نزنید.
    _ طرفدارای شما زیادن؟ خدا تو قرآن گفته وَ هُم اَکثَرَهُم لا یَعقُلون«ولی اکثر آنها نمیدانند»
    همه با دهان باز به من نگاه میکردن. پوزخندی زدم.
    جوش آورد.
    مهدی_ هرچی باشه ما سرورتونیم.
    حدود چهل دقیقه تمام، کامل کل کل کردیم. هرچی میگفت، یه جواب پیدا میکردم. همه پرسپولیسیا به مهدی کمک میکردن ولی من یه تنه جواب همشونو میدادم. لحظه آخر حرفی زدم که همه کپ کردن.
    صدا از کسی در نمیومد.
    خندیدم.
    _ چیه؟ چرا ماتتون بـرده؟
    امیر از بهت دراومد.
    امیر_ ساحل تو اینقدر زبون داشتی و رو نمیکردی؟
    همه خندیدن. مهدی زل زده بود به من.
    _ چیه چرا اینجور نگاه میکنی؟
    مهدی زل زد تو چشمام.
    مهدی_ هیچی. اولین دختری هستی که تونستی تو قلب من جا باز کنی.
    همه ساکت شدن. دستای مشت شده آروین از همینجا هم معلوم بود. چشماشو بست و نفس عمیق کشید و چیزی نگفت.
    مونده بودم چیکار کنم.
    سپهر عصبانی بلند شد.
    سپهر_ تموم کنید این مسخره بازیا رو. امیر همش تقصیر توهه. هم استقلال هم پرسپولیس مال کشور ایران هستن. این کارا یعنی چی؟ حق ندارین به تفکرات و سلائق هم توهین کنین. فهمیدین؟ بازیه. یه بار یکی میبره، یه بار میبازه. هفتاد درصد بازی هم شانسه. مهمه اینه انسان بفهمه بعد از هر باختی، بردی هست. ساحل تو هم دیگه اون مزخرفاتو فراموشش کن که هیچکدومش واقعیت نداشت. الآن هم سریع از هم معذرت بخواین.
    ساکت شدیم.
    سپهر_ ساحل و مهدی! با شما هستم! از هم و بقیه که ناراحتشون کردین، عذر خواهی کنین. دیگه هم نبینم دیگه کسی این بازی مسخره رو پیش بکشه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]مهدی برگشت سمتم.
    مهدی_ ساحل معذرت میخوام. دخترا، پسرا، ببخشید ناراحتتون کردم. هرچند خودم بیشتر از همه ناراحت شدم.
    همه به من زل زدن. بلد بودم؟
    سپهر_ ساحل!
    _ من بلد نیست عذرخواهی کنم.
    سپهر_ ساحل، بازی درنیار. اشتباه کردی، معذرت بخواه.
    سری تکون دادم.
    _ معذرت‌.
    نگاهم کردن که بقیشو بگم ولی من چیزی نگفتم.
    سیامک_ مغرور.
    نزدیک بود بلند بشم بزنم تو سرش.
    سپهر چشم غره ای جانانه بهش رفت.
    سپهر_ تو دخالت نکن .
    سیامک_ استاد.
    سپهر_ ساکت.
    سیامک_ استاد ما حوصلمون سرمیره خب.
    همون لحظه، آقای ستوده یه فلش به راننده داد و یه چیز بهش گفت و چند دقیقه بعد صدای آهنگ پخش شد.
    دخترا جیغ میزدن و هو هو میکردن.
    بدنو ببین جون بابا...
    خودتو بلرزون بابا...
    همه میگن ساسی پاشو همه رو برقصون داداش...
    آقامون جنتلمن، جنتلمنه...
    این خانومم عشق من، عشق منه...(آهنگ جنتلمن از ساسی مانکن)
    از فضولی داشتم میترکیدم. چرا آروین اینجوری شده؟ چرا دیگه بهم محل نمیده؟ مگه چیکارش کردم؟
    جوابی برای هیچکدوم از سوالام نداشتم و این حالمو بدتر میکرد. فقط امیدوارم این سفر زهرمارم نشه.
    نیمه شب بود که رسیدیم. یه هتل پنج ستاره پرفکت گرفته بودن. اتاق دو نفر دو نفر بود. من و آسو هم با هم افتادیم.
    _ آسو نمی خواستی بری پیش شوهرت؟
    چشمکی زدم.
    آسو_ وای. ولم کن. بگذار با دوستاش یکم شاد باشه‌. همیشه که نباید مثل کنه بهش بچسبم.
    خندیدم. چمدون به دست به سمت اتاقامون رفتیم.
    نگاهی به اتاق انداختم. خوب بود. یه تخت دونفرو داشت و تلوزیون و...
    چمدونمو انداختم یه گوشه. چشمام داشت از خواب پاره میشد. با یادآوری اینکه فردا عصر مسابقه داریم، از استرس تنم لرزید.
    انقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
    با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. دست برم تا پیداش کنم ولی اصلا نبود. آخر سر زیر بالشتم پیداش کردم. صداش رو مخ بود.
    اسو_ ساحل خفه کن اونو. خوابم میاد.
    نگاهی به شمارش کردم. ترانه بود.
    _ جانم ترانه.
    ترانه_ سلام کجایی؟
    _ سلام. هتل.
    ترانه_ ساعت چند مسابقست؟
    _ چهار و نیم. ولی شما زودتر بیاین. آدرسو میپرسم بهت اس میزنم.
    ترانه_باشه بابای.
    قطع کرد. همون لحظه گوشی آسو زنگ خورد. کوهیار بود.
    آسو تلفنو قطع کرد و گفت:
    آسو_ حاضر شو باید بریم تمرین.
    سری تکون دادم. میخواستم تیپ پسرونه بزنم ولی از آقای ستوده خجالت میکشیدم.
    یه شلوار مشکی و مانتو کرم رنگ با شال مشکی پوشیدم.
    کولمو هم انداختم پشتم و دِبرو که رفتیم.
    وارد سالن که شدیم، در جلوی اتاق ما باز شد و آروین و امیر بیرون اومدن.
    امیر_ به سلام خانما. صبح عالی متعالی.
    آروین اصلا نگاه نکرد. همونجور سرشو انداخت پایین و قدماشو تند کرد و رفت. دستام مشت شد. چرا اینجوری میکنه؟ ای کاش میتونستم برم ازش بپرسم چشه.
    آسو متعجب نگاهی به آروین انداخت.
    امیر_ نارحت نشین. این آروین دوروزه حال درست و حسابی نداره. هرچی هم ازش میپرسیم، چیزی نمیگه. تکلیفش با خودش مشخص نیست.
    لبخندی زد ما هم لبخند زدیم. با دیدن کوهیار که با اخم و چشم غره زل زده بود به آسو، به عمق فاجعه پی بردم. دستمو به پهلوی آسو زدم.
    _ برو که شوهرت الان دک و پوزتو به هم میریزه.
    آسو بی خیال و انگار نه انگار اتفاقی افتاده، به سمت کوهیار رفت. چه دختر چشم سفید و سرتقی بود. همه رو حرص میداد، خودش یه ذره هم حرص نمیخورد.
    خلاصه همگی تو لابی جمع شدیم.
    با چشمم دنبال آروین گشتم. پیداش نکردم. ناراحت بودم. خیلی...
    با اومدن سپهر، همه با هم از هتل زدیم بیرون و تا زمین یکم پیاده روی کردیم.
    وارد زمین شدیم. همه لباساشونو عوض کردن.
    سپهر_ دخترا جدا، پسرا جدا.
    دخترا یه گوشه وایسادن. یادم به بچگیام افتاد که میگفتم دخترا با دخترا، پسرا با پسرا.
    لبمو جمع کردم و خندمو قورت دادم.
    سپهر اسامی رو خوند تا برن تو زمین و بازی کنن.
    پسرا رو هم گذاشت تیم مقابل.
    یا خدا. این دخترا که مقابل پسره هیچن.
    چشمام گرد شد.‌ صدای اعتراض همه بلند شد ولی سپهر بی توجه فقط به داورمون اشاره کرد سوتو بزن.
    میخواستم کله سپهرو بکنم.
    دخترا مثل چیز رفته بودن تو لاک دفاعی. پسرا هم انگار با بچه های دو ساله بازی میکنن.
    توپ دست مهدی بود. به سمتش دویدم. با دیدن من نزدیک خودش، لبخند زد. ایول خودشه. منم متقابلا لبخند زدم که شوکه نگاهم کرد. سریع توپو ازش گرفتم و دبرو که رفتیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]چنان لایی مینداختم و در میرفتم انگار پسرا دارن موش میگیرن. موش کوچولو و فرزی که اصلا نمیتونن بگیرنش. ولی چشمتون روز بد نبینه. آروین با چنان اخمی توپو ازم گرفت که قلبم وایساد. عه. میگن از هر دستی بدی از همون دستم میگیری. منو میگه. آروین بی توجه به من خواست بره که پیراهنشو کشیدم و سریع خطا اعلام کردن.
    هرکاری میکردم تا لجشو در بیارم، حداقل یه کلام باهام حرف بزنه. ولی انگار نه انگار.
    منم نامردی نکردم و قشنگ کم محلیش کردم. اصلا فکر نکنم منو ببینه.
    خلاصه به هر زوری بود، دخترا جلوی توپو میگرفتن و نمیگذاشتن گل بشه. آخرم از دست ندونم کاری های ساناز خانم، دوتا گل نوش جان کردیم.
    اصلا توپ به من نمیرسید. ای کاش میتونستم گل بزنم. ای بابا.
    بیکار داشتم خمیاره میکشیدم و اشکایی که به خاطر خستگی و بیکاری از چشمم اومده بود رو پاک میکردم که آسو یه پاس فوق العاده بهم انداخت. جانمی جان.
    سریع آروینو دور زدم و سرعتمو زیاد تر کردم.
    عینهو یوزپلنگ میدویدم. پسرایی که کشیده بودن جلو هم، دنبالم.
    بالاخره وارد محوطه جریمه شدم. لبخند خبیثی زدم. جانمی جان. همونی که میخواستم.
    چنان خودمو خطرناک جلوه دادم که در آخر سیامک مجبور شد خطا کنه.
    وقتی داور پنالتی اعلام کرد، زد تو سر خودش و با اخم نگاهم کرد.
    سیامک_ من که اصلا تورو نگرفتم.
    چشمکی زدم و آروم گفتم:
    _ عزیزم. این از سیاست های فوتباله. اینکه صحنه سازی کنی. زیادم کار آسونی نیست. ولی سعی کن یاد بگیری. سعی کن بفهمی هدف یه دختر، وقتی وارد محوطه جریمه میشه، فقط گل زدنه. حالا به هر شکلی که شده. چه فریب، چه سانتر، چه کرنر. پس یاد بگیر.
    سیامک بینیشو چین داد و برام ادا و اطوار در آورد که ریز خندیدم.
    مهدی_ هی شما دوتا. چی با هم پچ پچ میکنین؟ بلند بگین.
    اخمامو کشیدم تو هم. پسره سیریش.
    سیامک شیطون خندید و ابرو هاشو انداخت باشه.
    سیامک_ نه خیر خصوصی بود.
    نگاهم به آروین افتاد که با پوزخند به زمین زل زده بود. یه کورسوی امیدی ته دلم پیدا شد.
    ولی سریع قیافشو بی خیال نشون داد. پوفی کردم. این روزا اخلاق آروین جوریه که هیچکی نمیتونه تحملش کنه. دوستاش اصلا نمیدونن چشه.
    سرمو تاسف وار تکون دادم. داور سوت زد تا پنالتی رو بزنم.
    سیاوش مشکوک نگاهم میکرد. زاویه پاهام جوری بود که قرار بود بزنم سمت راست.
    حرکت کردم و با تمام نیرو زدم به توپ. سیاوش برخلاف جهت حرکت کرد و توپ گل شد.
    خوشحال از اینکه تونستم حداقل یه گل اونم به پسرای هرکول بزنم، جیغ کشیدم و خندیدم. دخترا پریدن سمتم.
    آسو_ دمت گرم دختر. عالی بود.
    خلاصه یکم دیگه بازی کردیم و سپهر استراحت داد.
    همه دور سپهر جمع شدیم.
    ساناز_ استاد ما کی مسابقه داریم؟ با چه باشگاهی؟
    سپهر_ دخترا عصر با تیم فوتبال نوین بازی دارین. پسرا هم شب ساعت هشت با تیم پسرونه نوین. سعیتونو کنین برنده باشین. توصیه های منو فراموش نکنین.
    یکهو نمیدونم چی شد که از پشت سر، سر و صدا اومد. همه وحشت زده برگشتیم عقب. باورم نمیشد. آروین و مهدی مثل چیز به جون هم افتاده بودن و همو میزدن. البته بیشتر آروین میزد. همه دویدن سمتشون ولی اصلا مگه میشد جداشون کنن. این امیرم وایساده بود و با ترس فقط میگفت صوات بفرستین. فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشه.
    کی وسط دعوا صلوات میفرسته؟
    خلاصه با اومدن سپهر و آقای ستوده، از هم جدا شدن ولی برای هم خط و نشون می کشیدن.
    سپهر_ این چه کاری بود؟ حقتونه به خاطر دعوای امروز تنبیهتون کنم.
    مهدی اومد اعتراق کنه که سپهر داد زد:
    سپهر_ ساکت. چیزی نشنوم. تا حالا همچین چیزی تو باشگاه نداشتیم. هردوتون از لیست امروز واسه بازی خط خوردین. حتی حق نشستن رو نمیکتو هم ندارین. شیرفهم شد؟
    صدا از کسی در نمیومد. تا حالا سپهرو اینقدر عصبانی ندیده بودم. مهدی هم عصبانی با حرص به آروین نگاه میکرد ولی آروین انگار اصلا واسش مهم نبود. خلاصه از باشگاه زدیم بیرون. این آخرین تمرین ما قبل از بازی بود و سپهر یه عالمه توصیه درباره مسابقات به من کرد.
    آدرس باشگاه نوین رو از سپهر گرفتم و واسه ترانه اس زدم. یه تاکسی گرفتم و یه راست رفتم سمت آدرسی که ترانه بهم داده بود. به مسئول هتل گفتم‌. اونام زنگ زدن و بعد از موافقتشون، رفتم بالا.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]با دیدنشون، انگار دنیا رو بهم داده بودن. پریدم سمتشون. یکم نشستیم که مارال گفت:
    مارال_ واسه مسابقه حاضری؟
    سری تکون دادم.
    _ ولی استرس دارم. میترسم.
    الناز_ ما میدونیم که تو میتونی. پس خیالت تخت.
    لبخندی زدم. خلاصه ساعت سه بود که نهار خوردم و برگشتم هتل...
    با استرس تو لابی منتظر موندم.
    مقنعه پوشیده بودم و خیلی بهم میومد.
    با دیدن پسرا که به سمتم میومدن لبخندی زدم.
    امیر_ وای ساحل خودتی؟
    سیامک_ چقدر عوض شدی دختر.
    سیاوش_ آره خیلی خوشگل شدی.
    لبخندی زدم. دلم میخواست آروین نگاهم کنه ولی بی حرف به زمین چشم دوخته بود. حرصی زیر لب گفتم:
    _ خیلی بیشعوری. نامرد احمق. منو وابسته کردی.
    آهی کشیدم.
    دخترا سوار اتوبوس شدیم و پسرا هم قرار شد هرجور دوست دارن بیان. آخه به عنوان تماشاگر میومدن.
    رسیدیم. همه بسم اللهی زیر لب گفتیم و رفتیم تو.
    رختکنامون پر از لباسامون بود که اسممونم روش بود. به سمت لباسم رفتم. لبخندی زدم. یه لباس ورزشی سفید که با مشکی اسمامونو پشتش زده بودن.
    شماره پراهنم هفت بود. لبخندی ناخودآگاه نشست رو لبم. زیر لب گفتم:
    _ فرهاد مجیدی.
    لبخندم پر رنگ تر شد.
    خلاصه لباسارو پوشیدیم و وارد زمین شدیم. با ورودمون، پسرا دست زدن. ولی من فقط دنبال دوستام بودم. پایین پایین نشسته بودن و واسم دست میزدم. یه تعظیم کوچولو واسشون کردم و بـ*ـوس فرستادم.
    بازوبند کاپیتانی به بازوی من بسته بود.
    خلاصه سوت شروع بازی رو زدن. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به دویدن.
    ناموسا خیلی هماهنگ و خوب بازی میکردن ولی منو نمیشناختن. من ساحلم شکست نمیخورم.
    مرتب پاس کاری میکردن؛ ما هم دنبالشون.
    چند تا موقعیت خطرناک به دست آوردن که هرکدوم یه جوری خراب شد.
    نیم ساعت از زمان بازی گذشته بود و تیمشون عجیب فشار میورد. همه از نفس افتاده بودیم. حاضرم بگم مالکیت توپ بیست، هشتاد بود. سپهر داد میزد و حرص میخورد. یاد وینفرد شفر افتادم. لبخند نشست رو لبم. اون پیرمرد بلغمی آلمانی کجا و سپهر کجا.
    بالاخره تو دفاع پرسشون کردم و توپو ازشون گرفتم ولی چسبیده به محوطه جریمه خوردم زمین که ضربه آزاد اعلام شد.
    سپهر اشاره زد خودم بیام جلو و بگذارم آسو سانتر کنه.
    زیر لب گفتم:
    _ ببخش استاد. ولی یه بار میخوام به فکر خودم عمل کنم.
    بر خلاف اصرار و چشم غره های سپهر، پشت توپ وایسادم.
    استاد خودت بهم یاد دادی از فاصله دور گل بزنم. خودت یاد دادی. من باید بتونم.
    سپهر داد زد:
    سپهر_ ساحل نه.
    چشمامو بستم. سوتو زدن. دویدم سمت توپ و یه شون قدرتمند کردم.
    توپ خورد زیر طاق دروازه.
    لبخند زدم. گل شد. ایول. صدای جیغ و دست تو باشگاه پیچید.
    پریدم بالا. نگاهم به دخترا افتاد که ازم فیلم میگرفتم و دست میزدن. نگاهم به پسرا افتاد که میخندیدن و لایک نشونم میدادن. نگاهم که به آروین افتاد یه لحظه رد لبخندو تو صورتش دیدم ولی سریع محو شد و اون نگاه خوشحال جاشو به یه نگاه سرد بی احساس داد. سپهر مونده بود بخنده یا دعوام کنه.
    ولی لبخندی زد و چیزی نگفت.
    تیم مقابل حرصی، فقط کری میخوندن.
    همون لحظه سوت پایان نیمه اولو دادن و دو تیم برای استراحت رفتن تو رختکن.
    آسو_ وای بچه ها عجب تیم قوی ای دارنا.
    سحر_ ولی ساحل عجب موقعیتی گیرت اومدا. اگر منم بودم گل میکردم.
    معلوم بود از حسادت داره میترکه.
    آسو_ وا سحر معلومه چی میگی؟ خوبه خودش خطا رو هم گرفت.
    _ ول کن آسو. بجای این حرفا پماد سوختگی بده.
    دخترا پق زدم زیر خنده ولی سحر چنان با حرص نگاهم میکرد. با خودم گفتم اگر اینجا تنها بودیم رسما منو میکشت.
    پانزده دقیقه بعد، برگشتیم تو زمین. نیمه دوم علاوه بر اینکه تو لاک دفاعی فرو نرفتیم، هجومی تر هم بازی کردیم. مرتب فشار آوردیم. خوبه میزبان هم بودن. خوبه خودشون شیرازی بودن. اونوقت به عنوان اولین تیم داشتن حذف میشدن.
    گل دومو فاطمه زد. ولی پاس گل رو من دادم.
    خلاصه مسابقه دو هیچ تموم شد. همشون افتاده بودن رو زمین و گریه میکردن. اولین تیمِ حذف شده.
    وقتی به هتل برگشتیم، همه پسرا برامون دست زدن. خوشحال بودیم. مثل اینکه عشق به فوتبال و تیم اس اسی رو حالشون نمیشه. من هرچه دارم از استقلال دارم. همه تو لابی جمع شده بودیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]سپهر_ دختر سرتق. خیلی خوب زدی ضربتو.
    خندیدم و سرمو انداختم پایین. لجبازی کرده بودم اونم ضایع.
    رفتم بالا و دوش گرفتیم و یه مانتو کوتاه با شلوار دمپا گشاد و کلاه پوشیدم و برگشتم پایین.
    پسرا واسه مسابقه رفتن و ما دخترا هم چند تا ماشین گرفتیم و رفتیم به محل مسابقه. اینبار ما روی نیمکت بودیم. گوشیم زنگ خورد.
    _ جانم مارال.
    مارال_ آفرین دختر. امشب شاهکار کردی.
    ترانه_ دمت گرم.
    الناز_ عالی بود.
    پانیذ_ خیلی گلی.
    لبخندی زدم و ازشون تشکر کردم.
    سوت شروع بازی رو زدن. بازی متعادل بود. یکم دست تیم ما بود، یکمم دست اونا. آروین و مهدی هم جزو تماشاگرا بودن. تعداد تماشاچیا اون طرف خیلی بیشتر بود.
    بازی خیلی کسل بود و زیاد موقعیت خطرناکی نداشت. تا اینکه در وقت های اضافه نیمه دوم کوهیار گل زد.
    آسو کنار گوشم چنان جیغی کشید که متعجب نگاهش کردم. واقعا این صدا از کجاش در اومد؟
    خسته بودم. وقتی برگشتیم هتل، زود خوابم برد...
    این روزا خستگی جسمی از هممون میباره. چند روزه فشرده مسابقه داشتیم و خدارو شکر هنوز حذف نشده بودیم.
    این آخرین بازیمون بود. فقط تیم ما و یه تیم دیگه مونده بود. اگر میبردیم می رفتیم مرحله بعد. اینجوری که استاد می گفت اگر میرفتیم دور بعد تیم های لیگ دسته سه بانوان شاید بخواد یکیمونو جذب کنه و به عنوان فوتبالیست بازی کنیم...
    وای فکرشو بکن از اونجا میرفتم دسته دو بعد دسته یک بعدم میرفتم لیگ برتر. بعدشم اگر خدا بخواد اس اس تهران. وای فکرشو کن.
    ساحل کمتر واسه خودت نوشابه باز کن. تو و لیگ برتر؟
    به صدای وجدانم گوش ندادم و مشغول گرم کردن شدم.
    طبق معمول پسرا و دوستام و چند نفر دیگه که نمیدونم کی بودن، اومده بودن بازیمونو ببینن.
    بازی عجیب کسل کننده بود. توپ فقط میانه های میدان میچرخید و زیاد دست من نبود. فقط خطا میکردیم. هردو تیم خطا میکردیم و این اعصاب همه رو خورد کرده بود.
    آخرای بازی بود که حریف با یه ضدحمله دروازه ما رو باز کرد. صدا از تیممون در نمیومد. شوکه به هم نگاه میکردیم. نشستم رو زمین. وقت زیادی باقی نمونده بود. خیلی بشه چهار دقیقه.
    بغض بدی گلوم رو گرفته بود. دخترا گریه میکردن.
    بلند شدم.
    _ چیه؟ چرا گریه میکنین؟ هنوز بازی تموم نشده. فقط بهم پاس بدین.
    دخترا یکم آروم شدن. حریف ما یه تیم گیلانی بود. تیم حریف بین خودشون به هم تبریک میگفتن. ولی من نمیگذارم. نه نباید بگذارم. تیمی که میره بالا مایین.
    بالاخره سحر یه پاس عالی بهم داد و بسم الله گویان رفتم جلو. سعی کردن خطا کنن ولی ازشون گذشتم و وارد محوطه جریمه شدم. یه شوت جانانه کردم که از شانس گندم خورد به تیرک و توپ برگشت. خواستم برم سمت توپ که با خوشحالی به آسو نگاه کردم.
    توپ جلو پاش بود.
    _ آسو شوت کن.
    دخترا هجوم بردن سمتش ولی زود شوت کرد که خورد به تیر افقی دروازه و رفت بالا. نگاهی به بالای سرم انداختم داشت سمت من فرود میومد. به فاطمه اشاره زدم اونم فهمید چی میگم.
    پریدم بالا انگار میخوام گل بزنم ولی با سر به فاطمه که نزدیک دروازه بود، پاس دادم و اون سریع توپو گل کرد.
    به یکباره ورزشگاه ترکید. دست بود؟ جیغ بود؟ هرچی که بود فقط میدونم مال ما بود.
    تیم حریف باورش نمیشد. نگاهی به ساعت کردم لعنتی یه دقیقه دیگه مونده. تیم حریف فشار آورد. نگاهم به داور افتاد که سه دقیقه وقت اضافه اعلام کرد. نمیتونستن بهمون گل بزنن. دفاع بچه ها حرف نداشت.
    فقط یه نفر دفاع وایساده بود. همه جلوی دروازه ما بودن. من میتونستم راحت بهشون گل بزنم. به آسو زل زدم. نمیدونم تو نگاهم چی دید که با سر پاسشونو قطع کرد و انداخت جلو پام.
    با یه فرار سریع، ازم جا موندن.
    مونده بودن چیکار کنن. رسیدم به محوطه جریمه. سریع شوت کردم که...
    توی دروازه.
    پریدم بالا و از ته دلم جیغی کشیدم. سپهر ناباور نگاهم میکرد. هنگ کرده بود. همه دویدن سمتم. نیمکت خالی شده بود و همه وسط زمین بودن. دخترا بغلم کردن.
    کمند_ عالی بود ساحل.
    چشمکی زدم. یه دقیقه دیگه مونده بود. اون یه دقیقه هم دفاع کردیم که سوت زده شد. دویدم سمت پسرا.
    اونام بلند شده بودن. با هم شوع کردیم به دست زدن. خوشحال بودیم. دخترا گریه میکردن.
    سپهر انگار هنوز تو شوک بود. باورش نشده بود.
    امیر_ آفرین دخترا. میدونستین رکورد باشگاهو شکوندین؟ تا حالا تیم فوتبال باشگاه ما این مرحله رو نبرده بود.
    _ واقعا؟
    امیر_ آره. همه اینا به خاطر توهه دختر استقلالی.
    ته دلم غنج رفت. بی اختیار لبخند زدم.
    (زندگیم اونجاش قشنگ میشه که صدام میزنن دختر استقلالی)
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]ترانه صدام کرد. نگاهشون کردم. پرچم استقلال دستش بود. پریدم و پرچمو گرفتم. گذاشتم رو سینم و لبخند زدم.
    زیر لب زمزمه کردم:
    _ همه اینا به عشق توهه. اس اس آسیایی.
    بـ..وسـ..ـه ای به پرچم زدم و نگهش داشتم.
    سپهر_ دخترا بهتون تبریک میگم. برای اولین بار به این مرحله رسیدیم. نمیدونم چی بگم واقعا.
    امیر_ استاد چیزی نگید فقط یه مهمونی بگیرین.
    سپهر_ باز تو حرف زدی؟
    خندیدیم. سپهرم خندید.
    سپهر_ مهمونی هم میگیریم.
    با رسیدن به هتل، همه رفتن تا برای مهمونی امشب حاضر بشن.
    دوش گرفتم و یه شلوار جین که جلوی زانوش کامل پاره بود، با لباس آبیم که اسمم پشتش نوشته بود و سمت چپ لباس، لوگوی استقلال بود پوشیدم. موهام بلند تر شده بود. جایی که زده بودم نزدیک به پنج سانت میرسید و من فقط مجبور بودم همونجور ولش کنم.
    موهام خیس بود و قشنگ و براق شده بود.
    یه کلاه کپ سفیدم انداختم سرم و همراه آسو رفتم پایین.
    آسو یه تاپ و شلوارک مشکی پوشیده بود. کوهیار نکشتش صلوات.
    چون مهمونی یهویی بود، همه چندان تیپ نزده بودن.
    اولین بار بود، جلوی پسرای باشگاه این تیپی میگشتم. همشون یه جوری نگاهم میکردن. مهم نبود.
    آهنگ گذاشتن و دخترا رفتن وسط. نمیخواستم اصلا برقصم.
    همه دخترا رفتن وسط. یکم بعد کم کم پسرا هم رفتن. بی حرف یه لیوان شربت دست گرفته بودم و به رقـ*ـص عجق وجقشون نگاه میکردن و تو دلم بهشون میخندیدم. البته فقط چند نفر عجق وجق میرقصیدن.
    ساناز لبخند خبیثی زد.
    ساناز_ ساحل چرا نمیرقصی؟
    سحر پوزخندی زد.
    سحر_ ساناز ولش کن حتما بلد نیست.
    پوخندی زدم.
    آسو_ نه خیر بلده.
    ساناز_ تو دیدی؟
    سحر_ اگر بلد بود که می رقصید.
    _ بس کنین. شما برقصین چی کار به کار من دارین؟ من دوست ندارم برقصم.
    سپهر_دخترا اصرار نکنین. حتما دوست نداره جلوی پسرا برقصه. مثل شما که نیست.
    دخترا جوش اومدن.
    سحر_ استاد. این حرف یعنی چی؟
    سپهر_ من منظوری نداشتم.
    آسو با حرص دستمو کشید و بلندم کرد.
    آسو_ منو ضایع نکن. یه حرکت بزن بفهمن بلدی.
    مردد بودم. نگاهی به پسرا که همه نشسته بودن انداختم. چشمام تو چشمای آروین قفل شد. سعی کردم بهش محل ندم. چشمامو ازش گرفتم و پوزخندی زدم. اینم تلافی همه بی محلیات. قبول کردم. همه مثل چیز نگاهم میکردن انگار اصلا تا حالا نرقصیدم. ههه. جوری برقصم تا فیها خالدونتون بسوزه. فقط ببینید.
    همون لحظه آهنگ ای وای از سحر پخش شد. خودشه.
    لبخندی زدم و با اعتماد به نفس شروع کردم.
    به بقیه که نگاه میکردم، چیزی به جز بهت رو تو نگاهشون نمیدیدم. ولی آروین با چشمای به خون نشسته نگاهم میکرد.
    به سحر و ساناز که کنف شده بودن، پوزخندی زدم.
    آخراش خودمو لرزوندم و خواستم برم بشینم که دستم کشیده شد و محکم نشستم رو یه صندلی. جوری که اصلا نفهمیدم چی شد.
    نگاهی به بغـ*ـل دستم انداختم. آروین با فک منقبض شده و نفسای تند به جلو خیره شده بود.
    یاد گاوای عصبانی تو برنامه کودک افتادم. خندمو خوردم و دستمو از دستش کشیدم بیرون که دوباره محکم گرفت.
    همه برام دست میزدن. هه‌. اینارو. هنوز تو کف منن؟
    آسو_ سحر، ساناز. ساحل بلد بود برقصه به نظرتون؟
    اخمی کردن.
    سحر_ یکم.
    امیر_ والا از شماها خیلی قشنگ تر میرقصه.
    کارد میزدی خونشون در نمیومد. خخخ. خوشحال بودم. میخواستم دنیا همینجا تموم شده. من با لبخند، دست در دست آروین، همینجور بمونم. برام غیتی بشه.
    تا آخر مهمونی، اصلا از جام بلند نشدم. ولی وقتی اعلام کردن بریم شام بخوریم، از آروین جدا شدم و رفتم سمت دخترا.
    مثل گاو شام خوردم. فسنجون، کوبیده و قورمه سبزی رو باهم خوردم. اصلا به اطرافمم توجهی نکردم.
    زودتر از بقیه خداحافظی کردم و رفتم تو اتاق.
    سریع یه دوش گرفتم و پریدم رو تخت و زود خوابم برد.
    صبح ساعت نه همه وسایلمون رو جمع کردیم و سوار اتوبوس شدیم. دور بعدی مسابقات، تبریز بود و ما حدود دو هفته دیگه باید میرفتیم.
    انقدر خسته بودم که کل راه رو خوابیدم. یعنی بیدار میشدم، غذا میخوردم، میخوابیدم. بقیه هم بهتر از من نبودن. رمقی برامون نمونده بود.
    دم در باشگاه پیاده شدیم. خواستم به دخترا زنگ بزنم که ماشینی جلوی پاهام ترمز کرد.
    آسو_ ساحل بپر بالا. ما برسونیمت.
    _ آخه.
    کوهیار_ بیا بالا. ناز نکن.
    خندیدم و سوار ماشین شدم. خدا خیرشون بده. خونه از باشگاه دور بود و من کلی شرمندشون شدم. خداحافظی کردم و پریدم پایین.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]از پله ها رفتم بالا. با دیدن کامران لبخند زدم و به سمتش رفتم.
    _ سلام.
    کامران_ سلام. رسیدن به خیر.
    _ ممنون.
    کامران_ خوش گذشت؟ بردید یا باختید؟
    _ بردیم.
    کامران لبخندی زد.
    کامران_ مبارکه.
    _ ممنون.
    کامران_ خسته ای. دوستاتم تازه رسیدن برو.
    _ ممنون. خداحافظ.
    کامران_ خداحافظ.
    در زدم و رفتم تو.
    ترانه_ ولی خدایی دمت گرم.
    پرید بغلم و محکم بوسم کرد.
    ترانه_ به امید موفقیتت آجی.
    لبخندی زدم. همه خیلی خسته بودیم.
    به سمت اتاقم رفتم.
    _ دخترا من رفتم بخوابم.
    پانیذ_ نگران نباش ما هم داریم میریم بخوابیم.
    خندیدم و خودمو انداختم رو تخت. دلم برای اتاقم تنگ شده بود. دلم واسه کامرانم تنگ شده بود. با دست جلوی دهانمو گرفتم.
    _ ساحل خفه شو.
    اشکام جوشید. خدایا چرا اینطوری شدم؟ مگه میشه هردوشونو با هم دوست داشته باشم؟ خدایا بهم رحم کن...
    صبح ساعت نه بود که بیدار شدم. خمیازه ای کشیدم و رفتم تو هال. یه چای ریختم و نشستم رو مبل و رو به پانیذ گفتم:
    _ دخترا کجان؟
    پانیذ_ رفتن سر کار. مرخصیشون تموم شد.
    سری تکون دادم.
    پانیذ_ ساحل واسه عروسی چی میپوشی؟
    چشمام گرد شد.
    _ چی؟
    پانیذ زد تو پیشونیش.
    پانیذ_ وای یادم رفت بهت بگم. هفته دیگه عروسیمه.
    چایی که خورده بودم و هنوز قورتش نداده بودم رو، با صدا ریختم بیرون.
    پانیذ_ زهر مار. ببین چیکار کردی.
    بی توجه به حرفش گفتم:
    _ تو الآن باید بهم بگی؟ آخه یکی نیست بهت بگه بیشعور...
    پانیذ_ خوب تو کِی پیشمون بودی؟ یادم رفت دیگه. خودمم همین یه هفته پیش فهمیدم.
    چشم غره ای بهش رفتم.
    _ حالا چرا اینقدر زود؟
    شانه ای بالا انداخت.
    پانیذ_ بردیا گفت سوپرایز بوده. خودش همه کاراشو کرده.
    _ ای جانم. خدا شانس بده. خدا یکی از این شوهرا هم نصیب ما کن.
    خندید و کوسن مبل رو به طرفم پرت کرد.
    پانیذ_ برو گمشو. تازه کجاشو دیدی؟ جهزیم آمادست. دایی عزیزم زحمتشو کشیده.
    _ ماشالله. حالا من چی بپوشم؟
    پانیذ_ من که لباسم جوره. دخترا هم لباسشونو همونجا شیراز گرفتن.
    لبخندی زد که همه دندوناش ردیف پیدا شد.
    _ زهر مار. پس من چی؟ اگر به من گفته بودین، زودتر یه چیز میخریدم.
    پانیذ_ حالا حرص نخور. یه جعبه صورتی رنگ تو کمدت هست. ببین چجوریه؟
    با تعجب و مشکوک نگاهش کردم.
    پانیذ_ برو. مثل بز منو نگاه نکن.
    رفتم تو اتاقم و در کمدمو باز کردم. یه جعبه صورتی رنگ بود. بازش کردم. باورم نمیشد. چقدر خوشگل بود.
    یه لباس آبی پررنگ که جلوش کوتاه و پشتش بلند بود. روش هم تور میخورد. ساده بود و دخترونه. خیلی شیک بود.
    پانیذ_ خوشت میاد؟
    _ وای خیلی خوشگله.
    پانیذ_ خوشحالم خوشت اومد. تو شیراز دخترا خریدن. یکی هم واسه تو خریدن؛ گفتن تو عروسی ست باشین.
    چشمکی زد.
    _ وای ممنونم. نمیدونم چی بگم.
    پانیذ_ خواهش میکنم. اینم جایزه درخشیدنت تو مسابقات.
    خندیدم و پانیذو انداختم بیرون و لباسو پوشیدم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد

    [HIDE-THANKS] لباسمو پوشیدم. اندازم بود و خیلی هم بهم میومد. آخرین باری که لباس شب پوشیدم رو قشنگ یادمه...
    تولد دختر عمم بود. میخواستم لباس اسپرت بپوشم که پدرم نگذاشت. گفت ما آبرو داریم! مجبورم کرد لباس شب بپوشم.
    با یادآوری اون روزا، آهی کشیدم و دوباره از آینه به خودم نگاهی انداختم.
    پانیذ_ ساحل درو باز کن ببینم تو تنت چه شکلیه.
    درو باز کردم. لبخند زد. ناخن شصت و سبابه ش رو به هم چسبوند و چند بار تکون داد.
    پانیذ_ پرفکت شدی.
    لباسمو عوض کردم. نهارو با پانیذ، دوتایی شامی کباب پختیم و خوردیم. خیلی چسبید. عصر بود که دیگه دخترا پیداشون شد.
    _ به به خانمای شاغل. خوش گذشت؟
    مارال_ افتضاح بود.
    الناز_ نه خیر. خیلی هم خوب بود.
    ترانه_ بله. منم اگر رئیسم، نامزدم بود و اینقدر دوسم داشت و زرت زرت برام استراحت رد میکرد، خوش میگذشت.
    الناز_ ترانه خفه شو.
    جوری اینو گفت که همه پق زدیم زیر خنده.
    ترانه_ خب مگه دروغ میگم؟
    الناز جواب نداد. رو مبل دراز کشید.
    یکهو با یادآوری چیزی، جیغی کشیدم.
    مارا_ چه مرگته؟
    _ شما دخترا، یه کلام نباید بهم خبر بدین عروسی پانیذ نزدیکه؟
    ترانه خندید و ابروهاشو انداخت بالا.
    ترانه_ سورپرایز بود.
    _ زهر مار و سورپرایز بود.
    الناز_ لباستو دیدی؟ برو بپوش ببینیم.
    با ذوق پوشیدمش و جلوشون رژه می رفتم.
    مارال_ اینو بپوش استادتم دعوت کنیم، چشمش در بیاد.
    با تعجب نگاهشون کردم.
    ترانه_ آخه خیلی یه جوری نگاهت میکرد.
    الناز_ چیزی بینتونه؟
    پانیذ_ دوستت داره؟
    ترانه_ دوسش داری؟
    _ ای بابا. اینقدر سوال پیچم نکنید. میگم.
    من من کردم.
    _ خب چند ماهی میشه باهاش آشنا شدم. یه مدت که گذشت، نظرش بهم عوض شد. ابراز علاقه کرد، منم خیلی شیک و مجلسی قهوه ایش کردم.
    پانیذ_ پس آروین اینه؟
    با بهت نگاهش کردم و اومدم چشم و ابرو برم چیزی نگه، ولی ضایع بود.
    مارال_ چشمم روشن. حالا از دوستات پنهون میکنی؟
    ترانه_ واقعا که.
    الناز_ واقعا این آروین کیه؟
    _ انقدر سوال نپرسین.
    منتظر نگاهم کردن.
    _ خب... چیزه...
    نتونستم بگم. فقط بغض کردم و زدم زیر گریه.
    همه ناباور اسممو صدا میزدن.
    ترانه_ ساحل به خدا نمیخواستیم ناراحتت کنیم.
    _ میدونم.
    الناز_ بی خیال. اصلا فراموشش کن.
    _ دخترا حس میکنم دوسش دارم.
    چنان مظلوم گفتم که یه جوری نگاهم کردن.
    ترانه_ ما دیدیمش؟
    _ یه بار ماشینمو آورد جلوی خونه.
    الناز_ قیافشو یادمون نمیاد. بابا ما یادمون نمیاد دیروز نهار چی خوردیم قیافه اونو یادمون باشه؟
    سکوت حکم فرما شد. سکوتو شکستم.
    _ نمیدونم حس اون نسبت بهم چیه. اصلا فکر نمیکنم دوسم داشته باشه. نه بهم نگاه میکنه، نه بهم محل میده. اصلا انگار نه انگار.
    همه ناراحت شدن.
    پانیذ_ ولی اون دفعه که زنگ زد بهت...
    پریدم وسط حرفش.
    _ اون زمان فرق داشت. الآن نزدیک به یه هفتست، اینجوری میکنه. خیلی غیر قابل پیش بینیه. یه بار غیرتی میشه، یه بار میگه چرا با بقیه حرف میزنی، یه بار میگه کلاهتو بپوش. یه بار هم جوری رفتار میکنه انگار اصلا وجود ندارم.
    پانیذ لبخند بدجنسی زد.
    با یه بشکن گفت:
    پانیذ_ فهمیدم.
    زل زدم بهش. هرکس مشکلی داشت، به اون میگفت. عجیب احساس بین دو نفرو میفهمید. یا حس ششمش بهش میگفت، یا از رفتارا میفهمید.
    پانیذ_ ساحل این پسره تکلیفش با خودش مشخص نیست. نمیفهمه چیکار کنه. نمیدونه دوستت داره یا نه. تا حالا شده بهت نزدیک بشه؟ زل بزنه تو چشمات؟
    سرمو تکون دادم.
    پانیذ_ همینه.
    الناز_ اونوقت تو باید بهش کمک کنی زودتر تکلیفش با خودش مشخص بشه.
    همه شون با یه لبخند معنا دار بهم نگاه میکردن. کلا تو این چیزا خنگ بودم.
    ترانه_ پاشو لباستو عوض کن بهت بگیم.
    سرمو تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم. لباسمو عوض کردم. یعنی چی میخوان بهم بگن؟
    نشستم رو مبل.
    مارال_ ببین تو باید رفتارتو باهاش عوض کنی.
    الناز_ مبادا بفهمه تو دوسش داریا!
    ترانه_ سرد باش ولی گرم. توجه کن، در حین بی توجهی.
    بیشتر گیج شدم. داد زدم.
    _ یکیتون تعریف کنه قضیه چیه. گیج شدم.
    پانیذ دست به سـ*ـینه وایساد.
    پانیذ_ ببین تو به تغییر نیاز داری. یه چیزی مثل عوض کردن تیپ و قیافت، آرایش کردن، تو باید یه چند روز فقط بهش نگاه کنی. نگاهت کرد، لبخند بزنی. بگذار فکر کنه بهش توجه میکنی. یکم که نرم تر شد، دیگه ادامه نده. سرد شو و بهش محل نده. اگر مغروره، تنها راهش بی توجهیه. مردا حسودن. نمیتونن رقیب تحمل کنن. با یکی گرم بگیر که تا مرز جنون بره.
    چشمامو ریز کردم و به حرفشون گوش دادم. راست میگفتن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا