رمان کوتاه خلسه شکار | شکارچی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام کارکتر رمان را می‌پسندید؟

  • دایان

  • مرجان

  • دانش


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شـکارچی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/18
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
122
امتیاز
151
محل سکونت
جهنم
پارت ۹
نگاهش را روانه جی پی اس ماشین کرد، مسافت کمی تا شرکت مانده بود. بی درنگ دنده را چرخاند و وارد اولین مسیر میانبر شد.
مقابل شرکت ماشینش متوقف شد. وارد ساختمان چند طبقه شد و پله ها چند تا_چند تا پشت سر گذاشت. خم شد و نفسی تازه کرد.
دستی به شلوار جین مشکی‌اش کشید، دمی را میان حصار گلویش محبوس و پس از آن رها کرد، جسم ورزیده‌اش را به سمت داخل شرکت کشاند. رو به سلام منشی سری تکانید و مسیر حرکت‌اش را به سمت اتاق دانش تنظیم کرد.
بدون آوای تقه وارد شد، دانش بدون این که سرش را بالا بگیرد، با عصبانیت داد زد:
- هوی طویله که نیست!
شکارچی دستش را درون جیب شلوارش فرو برد.
- بی شباهت به طویله هم که نیست!
دانش برای لحظه ای سکوت پیشه کرد، نفس خسته ای کشید و از روی صندلی پشت میز برخاست. به سمت در اتاق قدم برداشت. دستگیره در را پایین کشید؛ نیم رخ به سمت دایان برگشت و زمزمه کرد:
- ولم کن بابا! وقت گیر آوردی واسه شوخی؟! میرم داخل شهر یه دوری بزنم!
و بعد بدون خداحافظی شرکت را ترک کرد. شکارچی مبهوت روی مبل قهوه ای رنگ اتاق نشست. ثانیه ها نیز مات چشم های خیره شکارچی به در بود. افکار در هم ریخته اش هوش را از سرش پرانده بود.
دست کلافه ای بر صورتش کشید، تنها ماندن برایش دشوار بود؛ از اتاق دانش خارج شد و به سمت میز منشی رفت. دلش عجیب هـ*ـوس گوشمالی حسابی به سماواتی را می کرد. لبخند شیطانی گوشه لبش نشاند.
- به خانم سماواتی بگو تا پنج دقیقه دیگه تو اتاقم باشه!
- متاسفم آقای هدایت! خانم سماواتی چند لحظه پیش از شرکت بیرون رفتن!
مبهوت ماند، ولوم صدایش را بالا برد.
- مگه شیفت کاریش تموم شده! اینجا رو با خونه خالش اشتباه گرفته! زنگ بزن بهش بگو برگرده شرکت!
منشی عرق ترس را با دستمال از روی پیشانیش پاک کرد و با لحن لرزانی پاسخ داد:
- من‌ در جریان ساعت کاریشون نیستم اما متوجه شدم که ایشون به همراه برادرتون ازشرکت خارج شدند.
دست هایش ناخودآگاه درون جیب مشت شدند، بی حرف دیگری سالن شرکت را به مسیر اتاق اش ترک کرد. با انزجار پشت میز اش جا خوش کرد. تلفن روی میز را برداشت.
- خانم محبوبی لطف کنید چند تا پرونده رو از اتاق خانم سماواتی بیارید.
با شنیدن «چشم» تلفن را روی میز گذاشت. چشم هایش را به صفحه کامپیوتر دوخت و مشغول بررسی طرح های جدید مهندسان شد. با شنیدن صدای گام های منشی سر خمیده اش را بالا گرفت و نگاه تهی از حسی به منشی انداخت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت۱۰
    چند ساعتی از آمدنش گذشته بود؛ مابقی پرونده ها را روی میز رها کرد. خسته از روی صندلی برخاست و پیچ و تابی به بدن خشک شده اش داد. عزمش را جزم کرد و از اتاق بی روحش خارج شد. نگاه وامانده ای روانه ساعت مچی اش کرد؛ عقربه های ساعت حوالی هفت می چرخید.
    سوار آوانتادور مشکیش شد و شرکت را به مقصد خانه ترک نمود. سکوت بر گلویش چون باری سنگینی می کرد، دستش را با بی رغبتی به سمت سیستم صوتی کشاند؛ کمی به انگشت هایش حرکتی داد و به آهنگ بی کلامی که پخش شد، گوش سپرد و با استیصال نگاه خسته اش را به مسیر روبه رویش دوخت...
    ***
    درمانده دستی به موهایش کشید و به ویلای رو به رویش زل زد. چشم های ریز شده اش را به حالت اول برگرداند.
    - مطمئنی آدرس رو درست اومدیم؟!
    دانش با رمیدگی به سخن آمد:
    - چند بار بگم؟! آره بابا از آدرس مطمئن باش!
    در حالی که چشم های عمق نگرش در صفحه لپ تاب قفل بود، با وحشت زمزمه کرد:
    - دایان، بدبخت شدیم! سیستم دوربین های امنیتیشون خیلی محفوظه! اصلا هیج جوره نمی شه وارد سیستم شون بشم!
    شکارچی سرگشته دستش را به پیشانیش کوباند. استرس‌وار کمی روی صندلی جا به جا شد.
    - یعنی چی که نمی شه؟! یه جوری هکش کن!
    دانش سر درگریبان دستی به صورتش کشید. لحظه ای سکوت پیشه کرد، ناگهان گوشیش را از روی داشبورد چنگ زد. دست پاچه رمز عبور را وارد کرد و شروع به واضح کردن افکارش کرد.
    - ببین دایان یه فکری دارم! لپ تاپ چون سیستم امنیتیش خیلی قوی هست، نمی شه کاریش کرد، اما با گوشی حله!
    دایان سر خوش لبخندی زد و گفت:
    - ایول، دمت گرم!
    دانش چشم هایش را ذره بین وار روی صفحه گوشی قفل کرد. شکارچی کمی دولا شد و بند های چکمه اش را محکم گره زد تا در حین ماموریت دست و پایش را نگیرند.
    با هیجان از ماشین بزیر آمده و به سمت دیوار های حیاط پشتی پا تند کرد. مسیر برایش هموار و کوچه تهی از وجود افراد بود. دستش را به آرامی سمت گوشش نزدیک برد و دکمه اتصال شنود را فشرد. صدای پر اضطرابی درون گوشش اکو وار پیچید.
    - دایان دیوار های پشتی ویلا یکم طولشون بلند هست! یکم برو جلوتر سمت راست، اولین دیواری که رسیدی ازش بالا برو و بپر تو حیاطشون! طول این دیوار نسبت به بقیه کمتره! حواست رو هم جمع کن، شاید سگی، نگهبانی چیزی باشه! خیالت از دوربینا تخت باشه.
    - چقدر وقت دارم!
    دانش کمی مکث پیشه کرد سپس به سرعت پاسخ داد:
    - به گمونم تقریبا یک ساعت! زیاد وقت رو تلف نکن!
    شکارچی کوچه را برای چندین وهله زیر نگاه تیزش برد، کوچه در تاریکی مطلق به سر می برد. بر طبق کلماتی که از زیر زبان دانش شلیک شده بود، مسیرش را مستقیم ادامه داد.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۱۱
    نگاهی به اندازه دیوار انداخت، چشم هایش را تیز نگر میان درز ها و شکاف های دیوار آجری جا به جا کرد. چند قدم خود را عقب کشید.

    سویشرت دست و پا گیرش را با انزجار دور کمرش گره زد، نفسش را برای لحمه ای درون سـ*ـینه محبوس کرد.
    با تمام قوا به سمت دیوار شتافت. خودش را به سختی بالا کشید! نفس حبس شده اش را رها کرد. با سهولت آن طرف دیوار پرید، دستی به شنود کشید و زمزمه کرد:
    - دانش صدام رو داری؟ راه ورود به خونه کدوم طرفه؟
    دانش با بی تابی لب به پاسخ گشود:
    - در ورودی رو به احتمال زیاد چون نصفه شبه قفل کردن، اگه به سمت راست خونه بری پنجره آشپزخونه چون رِیلی هست به گمونم باز شه؛ اگه هم نشد، یکی از پنجره های اتاق طبقه بالا بازه!
    - باشه.
    سرعتی به پاهایش بخشد و به سمت آشپزخانه پا تند کرد. دستش را دقیق روی پنجره کشاند، پنجره نیز از درون خانه به قفل کشیده بود. سرگشته دو قدم از آشپزخانه دور شد.
    - گفتی کدوم یکی از پنجره های طبقه بالا بازه؟
    - پنجره اتاقی که رو به حیاط پشتی! یکم ارتفاع زیاده. حیاط پشتی درخت کاری شده، می تونی از درختا برای بالا رفتن کمک بگیری!
    - چقد از وقتم تموم شده؟
    - ده دقیقه تازه گذشته.
    شکارچی، لب های خوش فرمش را با زبان نمناک کرد. با نگاه دقیق بینش ارتفاع را سنجید. چند قدمی عقب رفت و سپس با چابکی از درخت بالا رفت.
    نگاهی از پنجره به درون خانه انداخت آن وقت با یک جهش وارد اتاق شد. نفسش را با خیالی آسوده از حبس ریه هایش آزاد کرد.
    تکانی به خودش داد و فرز از جایش برخاست. نگاهی به دورش انداخت، گمان کرد در انباری خانه است. به سمت در رفت و دستگیره در را آرام به پایین کشید.
    موشکافانه خانه را زیر ذره بین نگاهش قرار داد. شکی حاکی بر این که طبقه دوم بود، وجود نداشت. سه اتاق دربسته در نظرش محل حضور شکار بود.
    دستگیره در اول را به پایین کشید. نگاهش رنگ تعجب گرفت، حضور دو شخص با وجود اطلاعات دقیقی مبنی بر این که هیچ کس بجز شکار در خانه حضور ندارد، حیرتش را چند برابر کرد.
    چشم هایش را زیر نقاب تیره ای که بر روی چهره اش بود، چرخاند. با چالاکی کلید را از داخل در به بیرون کشید و در اتاق خواب را رو به بیرون قفل کرد.
    پوزخندی زد و کلید را درون سطل زباله ای که گوشه راهرو بود، به رهایی سپرد.
    بی مهابا در اتاق دوم رو باز کرد. هیچ چیز از نگاه تیزش دور نمانده بود. اتاق خالی وجود آن دخترک بود. حال برای باز کردن در اتاق سوم احتیاط شرط اول عقل بود.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت۱۲
    از سرعت قدم هایش کاهید؛ دستگیره در را لمس کرد؛ خنجرش را آرام، آرام از جیبش در آورد. نیشخند شیطانی گوشه لبش نشانید و در را با صدای مهیبی باز کرد.
    دخترک با صدای در هراسید از روی صندلی میز مطالعه بر خاست. شالش را از روی زمین چنگ نواخت و شتاب زده روی سرش به جا گذاشت.
    از این رو شکارچی با طمانیه روی پاشنه پایش چرخید و کلید را درون قفل چرخاند، بلافاصله پس از اطمینان از قفل شدن در به سمت دخترک چرخید.
    شکار متعجب صدایش را بالا برد:
    - تو کی هستی؟ تو خونه من چیکار می کنی؟
    شکارچی قهقهه ای زد، با انگشتش نوک خنجر را لمس کرد.
    - به اون جای قصه هم می رسیم.
    رنگ سها پرید، تکانی خورد که از دید شکارچی دور نماند؛ خودش را نباخت و با شجاعت لب به پاسخ گشود:
    - از خونه من برو بیرون وگرنه به پلیس زنگ می زنم.
    به دنبال حرفی که از میان لب هایش خارج شده بود، دستش را به سمت تلفن روی میز دراز کرد؛ شکارچی به خودش آمد و بی درنگ دخترک را به سمت دیوار هل داد. با زیرکی خنجر را زیر گلوی دخترک گذاشت.
    - بهتره زرنگ بازی در نیاری و چیزی که این همه راه واسش اومدم رو بهم بدی!
    لب های دخترک از ترس باهم تصادم می کردند. در تاریکی اتاق چشم های شکارچی برق می زد. با صدای لرزانش که ته گرفته بود، لب خوانی کرد:
    - چه... چی از جوون... من می...می خوای؟
    - فلشی که اطلاعات رو توش ذخیره کردی.
    بی اختیار نگاهش مسیر انگشت اشاره دخترک را دنبال کرد، فلش گوشه از میز رها شده بود. نگاهی به چشم های معصوم دخترک انداخت.
    با بی رحمی دستمال آغشته به مواد هوش بر را مقابل نفس های گرم دخترک گرفت، پس از چند لحظه تقلا های دخترک خاموش شد.
    مردمک چشم هایش یخ بسته بود، گویی عادت همیشگیش بود، ماهیچه های تو در توی قلبش کمی در هم مچاله شد، نگاه سردی روانه چهره دختری که حال در آغوشش مدهوش پلک روی پلک هایش بسته بود، کرد.
    دختر را روی زمین سرد به رهای سپرد و به سمت میز مطالعه قدم برداشت. نگاه عمق نگری به فلش انداخت. دمی تازه کرد.
    - دانش الان چقد وقت دارم؟
    دانش اضطراب وار پاسخ داد:
    - ربع ساعت! کارت تموم شده؟
    - آخرهای ماموریته، ظاهر فلش چجوریه؟ یه فلش پیدا کردم مطمئن نیستم خودشه یا نه؟
    دانش عصبی پوفی میان لب هایش نهاد و بی معطلی زبانی چرخاند.
    - رنگش مشکیه و روی حافظش زده شصت و چهار گیگ، یه روپوش چرم هم به سرش وصله.
    شکارچی ذره بین وار فلش را آنالیز کرد آن وقت که اطمینانش حاصل شد، فلش را درون جیبش گذاشت.
    لحظه آخر به سمت سها چرخید، بر روی چهر آشنا دخترک خمیده شد؛ انگار کنترلش را از میان حصار سنگی قلبش رها کرده بود، دست هایش بی اختیار موهای مشکی دخترک را از روی پیشانیش کنار زد.
    نوازش وار انگشتش را روی گونه دخترک کشید؛ می ترسید، از هر چیزی که به قلب بی رحمش نفوذ کند. بی آنکه خودش بخواهد تمام اجزای صورت دخترک را تحسین کرد.
    صورتش به پهنای لبخندی ملایم کش آمد. بار دیگری چهره دخترک را از دیده آنالیز گرش گذراند، صدای خشدارش بر سکوت اتاق غلبه کرد.
    - متاسفم، اما تو شکاری و من شکارچی! امیدوارم دیگه هیچ وقت نبینمت.
    آن قدر مات چهره دلنشین دخترک بود که متوجه گذر زمان نشد. یک آن به خودش آمد؛ اخمی به وسعت چین های پیشانیش بر نهاد. لعنتی گویان و اتاق را ترک نمود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۱۳
    دانش در با شتاب وارد خانه شد، مجنون وارانه در اتاقش را با لگد گشود و به سمت میز کامپیوتر هجوم برد.
    انگار زمین و زمان دست لجبازی کردن با دانش را گرفته بودند، صفحه کامپیوتر با تاخیر راه افتاد و همین موضوع تا حدودی افکارش را عصبی کرده بود، به زمین و زمان فحش می داد، شکارچی که کارش را تمام کرده بود و از این طرف ماموریت به بعد بر دوش دانش بود.
    دانش با تعجیل فلش را به کیس کامپیوتر متصل کرد. شتابان دست هایش را روی دکمه های کیبورد می کشید. فلش مشکی رنگ را از درون کیس بیرون کشاند، و در جایگزینش فلش خود را به کامپیوتر متصل کرد.
    - تموم اطلاعات مو به مو داخل فلش کپی کن، حتی یه واو هم جا ننداز!
    دانش تند مزاجانه بیان کرد:
    - خودم می دونم، انقد تاکید نکن، بچه که نیستم!
    شکارچی تمسخر خنده ای گوشه ی چهره مغرورش نشاند و با خود پنداشت:
    - بی‌خیال، اون فقط یه احمق به تمام معناست!
    جدال نامعقول را در ظاهر به نفع دانش تمام کرد. بی هیچ حرفی به سمت در قدم برداشت، دستگیره در را که لمس کرد، نیم رخ به سمت دانش چرخید.
    - فلش رو که اوکی کردی، بیارش توی اتاقم روی میز بزار! راستی فردا صبح قبل این که بیای شرکت یه سر برو بانک ملت پیش عمو سعید واسه پشت نویسی و امضا چند تا چک مشتری های قبلی!
    دانش بی آنکه نگاهش را از صفحه مانیتور بگیرد، سری به معنای "تایید" تکان داد. شکارچی شب بخیری زیر لب نطق کرد و از اتاق خارج شد.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۱۴

    ***
    یکی از دست هایش را درون جیب شلوارش فرو برد و با دیگری دسته کیف سامسونتش را مستدل فشرد.
    شاهانه و مغرورانه قدم بر می داشت، به میز مورد نظر رسید ابتدا با مرد نسبتا میانسالی که کمی از آثار چروک در چهره اش نمایان بود دست داد و با ملایمت کمی دستش را فشار داد.
    سپس با محمد دست داد و جویای حالش شد. اندکی از آمدنش گذشته بود. از بحث های نابه جا پیرامون خسته شده بود. لبش را با زبان نمناک کرد و سپس با استیلا وارد اصل مطلب شد.
    - شکار زرنگی بود!
    مردی که نامش آصف بود، بی وقار قهقهه ای سر داد که یکی از دندان های طلایش نمایان شد. شکارچی کمی از سبک بازی مرد ناخوشش آمد.
    - چقد می ارزید این شکار؟
    - کم تر از پونصد توهین به شکارچیه!
    آصف باز لبهایش برای خنده کش آمد، این بار تلاشش برای سیاست بود.
    - شوخیت گرفته پسر! واسه یه دختر کوچولو توقع داری پونصد بدم؟
    شکارچی رو به محمد که در سکوت مطلق شاهد مذاکره بود، نگاهی روانه کرد.
    - محمد در جریانه، من واسه این فلش پیشنهادای بالاتری هم داشتم! نزدیک هفصد فقط واسه پنجاه درصد اطلاعات داخل فلش!
    - تو با خودت چی فکر کردی؟ فکر می کنی همه مثل خودت یه احمقن؟!
    شکارچی عصبی از روی صندلی برخاست، یقه آصف را محکم گرفت و زیر لب غرید:
    - بهتره پات رو از گلیمت دراز تر نکنی! وگرنه مجبور می شم خودت رو با اون فلش بفرستم گوشه زندان! خوب می دونی که این کارو می کنم!
    رنگ آصف در جا پرید، در حالی که زبانش برای سخن گفتن نمی چرخید، با من من پاسخ داد:
    - باشه... همون... پونصد تا... داخل چک می... نویسم.
    شکارچی پوزخندی گوشه لبش نشاند و یقه آصف را رها کرد. در حالی که با تمسخر سر تا پای آصف را بر انداز می کرد، زیر لب زمزمه کرد:
    - احمق! واسه من گستاخی می کنه!
    فلش را روی میز پرت کرد، از روی صندلی برخاست و با صدای تحلیل رفته‌ای، شمرده و شمرده لب زد:
    - بهتره زرنگ بازی در نیاری من چند نسخه از فایلای داخل فلش رو دارم، تا فردا چک شیشصد میلیونی رو به شرکتم می‌فرستی.
    آصف رنگش رو به کبودی تغییر کرد، هر لحظه احتمال منفجر شدن بالا و بالاتر می رفت اما این بار دیگر زبانش برای اعتراض نمی چرخید، شکارچی خوب بلد بود بال هایش را بیخ جدا کند و رویای پرواز کردن را از افکار پلید و مسموم آصف برکند.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۱۵
    با لبخند پیروز مندانه ای محل قرار را به سمت شرکت ترک کرد. خوب از چگونگی نشاندن حرف هایش بر کرسی حکومت آگاه بود.
    ***
    نگاه مملوء از فخر و خودبینش به شهر زیر پایش قفل بود، پشت شیشه ای که از تمیزی برق می زد، به مردمانی که هر کدام به سویی می رفتند، چشم دوخته بود.
    افکارش بدون قصد به آن سال های تاریک سفر کرد، پسری که تمام نفس هایش به وجود دختری از جنس عشق وابسته بود، دختری که تمام وجودش به قلبش طلسم کرده بود.
    گذر تمامی آن خاطرات شوم به منزله ثانیه ای کوتاه هم تلقی نمی شد. پک عمیقی روانه سیگاری کرد، که آگاه نبود چه زمانی میان انگشتان کشیده اش جا گرفته.
    تلفن رو میز را برداشت و شماره را به تلفن منشی متصل کرد. به بوق دوم نرسیده، صدای پر استرس منشی پشت تلفن طنین انداخت.
    - سلام، لطفا یه لیوان آب برام بیارین!
    - چشم آقای هدایت، چیزی دیگه ای میل ندارین؟
    نه قاطعی از میان گلویش خارج شد و سپس تلفن را قطع کرد. با تفاخر پشت میز جا خوش کرد؛ صدای قهقهه معشـ*ـوقه اش اکو وار درون سرش می پیچید، بغض عجین شده درون گلویش را به سختی فرو برد و سرش را میان دست هایش فشرد.
    حس خاری تمام قلبش را به اسارت گرفته بود، مجنون وار با خود گفت:
    - مگه من چی کم داشتم که یهو گذاشت و رفت، بعد چهار سال برگشت.
    این بار کمی ولوم صدایش را بالا برد.
    - آخه چی کم داشتم که دانش به من ترجیح داد د چرا ولم کرد؟ مگه کمتر از دانش عاشق بودم؟
    صدای دلبرانه‌اش، حرکاتش، رفتار های دخترانه اش، تمام وهم های دنیا که به او مرتبط می شد، این بار به آهستگی از میان افکارش گذشتند.
    نفس های پی در پی اش بی حساب در هوای خفته اتاق آمیخته می شدند. گره کرواتش را به سختی شل کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۱۶

    با دست هایش سرش را محکم در هم فشرد، با گذر تمامی آن خاطرات حس سقوط بر وجودش سلطه کرد.
    صدای بازتاب نزدیک شدن گام های منشی خیالش را از افکار خسته اش جدا کرد و فرسوده دستی به صورتش کشید.
    لیوانی با محتوای آب در مقابلش قرار گرفت، به سختی زیر لب تشکری کرد. منشی با گفتن «با اجازه» اتاق را ترک نمود.
    کمی از محتوای لیوان را نوشید و سپس دستش را به سمت تلفن برد. صدای فردی آشنا پشت تلفن پیچید.
    - الو، سلام.
    شکارچی از صندلی بر خاست.
    - سلام، صدرا؟
    - بله خودم هستم، شما؟
    شکارچی با لحنی لبریز از شادی پاسخ داد:
    - دایانم! چطوری پسر؟ جدیدا این ورا نمیای؟
    صدای قهقهه صدرا و لحنی که متمایل به خستگی بود، پشت تلفن طنین انداخت:
    - آره داداش! جدیدا سرم شلوغ شده! خیر باشه، کاری داشتی زنگ زدی؟
    - آره، صدرا می تونی آمار یه نفر واسم پیدا کنی؟ یعنی همه چیزش رو می خوام واسم پیدا کنی؟
    - کی هست حالا؟ شکارچی با لحن مرموزی لب هایش را به حرکت در آورد:
    - یه دوست قدیمی! عکسش رو توی تلگرام واست می فرستم!
    - اوکی. از کار و بارتون چه خبر؟
    دایان چینی به دماغش داد و بی اراده کنج لبش به سمت بالا انحنا پیدا کرد، لبخندی بی نهایت متشابه زهرخند های مسموم و مملوء از تنفرش؛ اما خرسندی کلامش به سردمزاجی مایع یخ‌زده بر روی آتش سوزان بود، زبانی چرخاند:
    - می‌گذره... کاری به کار هم نداریم فعلا همه چی روبه راهه!
    - که اینطور! کار دیگه ای نداری؟
    تبسمی کوتاه کنج لبش به حرکت در آورد، آرام گفت:
    - نه داداش، فعلا!
    سپس بی درنگ تلفن را مقطع نمود.
    در حالی که کنج لبش به سمت بالا انحنا پیدا کرده بود، وارد گالری گوشی شد و آلبوم عکس های چند سال پیش را گشود، با ندامت به عکس دو نفره خودش و سارا نگاهی مملو از بیزاری روانه کرد. نیشخندی گوشه لبش نشاند و عکس را با تمسخر برش زد، سپس بی آنکه تعلل کند، آن را برای صدرا ارسال کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت۱۷

    عمق‌نگرانه اندرون چشم هایش نگاه تاریک خود را غرق کرد تا دلیلی برای نبودش در کنار خود بیابد؛ تک_تک اجزای صورتش را از نظر گذراند، انگار سال هاست که این چهره برایش غریب به نظر می آمد. با صوت بی‌حسی زیر زبانش زمزمه کرد:
    - حیف که بهم نمی اومدیم!
    روی مبل لم داد و سیگاری به آتش کشید، تشابه عجیبی میان خود و آن تیکه سیگار مسموم یافته بود؛ انگار که به یاد نمی آورد سارا چگونه با تمام ناجوانمردیش وجود بی‌وجودش را به آتش کشیده بود.
    نگاه مملو از تهیش را که آکنده از بی حسی و تنفر بود به نوک مذابی رنگ سیگار دوخت، عجیب احساسات بچگانه‌اش به سوختن سیگار شباهت داشت.
    نگاهش خمار_خمار شده بود. یک آن انگار به وجود خود بازگشته بود، آواز تک خنده عصبیش اکو وار درون اتاق چرخید و در انتها به سمت مجرای گوش خودش هدایت شد.
    - چرا دست بردار نیستی؟!
    و بعد پک عمیقی به سیگار جاخوش کرده‌ میان انگشتانش زد، سپس با تمام بیخیالی دود خاکستری‌ رنگ زیان بارش را به اندرون مشامش کشاند و آن را تعدادی ثانیه میان سـ*ـینه اش محبوس کرد...
    آن قدر در دریای طوفانی افکارش مغروق شده بود که متوجه گذر شتاب وار ثانیه ها هم نشد. کلافه ته‌مانده سیگار را درون جا سیگاری به خاموشی سپرد و سپس به گردنش که بی شک ساعت ها در همین روال ثابت مانده بود، تابی داد و آن را از محبس خشکیدگی رهاند.
    بی آن که به ساعت نگاه کند، چشم هایش را به سمت پنجره سراسری برج سوق داد، هوای تاریک بیرون خبر از فرا رسیدن سیاهی شب می داد، خسته از روی مبل بر خاست و حرکتی به بدن خشکیده اش داد.
    پاهایش را کشان کشان به سمت در برد، همزمان با خروجش از اتاق، سارا نیز از اتاقش عزم خروج را جزم کرد. با دیدن شکارچی وا مانده خداحافظی که حتی خود نیز آن را به سختی می‌توانست استعماع کند را زیر لب نجوا کرد و سپس به سرعت برق از شرکت خارج شد.
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۱۸

    به سمت ماشین پارک شده اش گام برداشت، حتی قدم هایش هم ابهت خاص و اشرافی در خود عجین کرده بود.
    چشم هایش ناخودآگاه به کمی آن سو تر بر خورد؛ اخم هایش در هم کشیده شد، نگاهی به آن سوی دیگر خیابان کرد و با دیدن چند پسر بچه با یونیفرم مدرسه که چشم هایشان به روی سارا قفل بود، بی اختیار دست هایش پنجه مانند در هم مشت شدند. خود نیز دلیل این رفتار بی منطقش را هرگز نیافته بود! به راستی واقعا چرا؟!
    به سمت سارا گام های مستقیم و استواری تند کرد، با همان حال تواضع‌مندانه‌اش رو به سارا کلام نمود:
    - سوار شو می رسونمت!
    سارا‌ برای رهای از آن گرگ های در آن سمت خیابان چنگال تیز کرده بودند، از خدا خواسته پشت سر شکارچی به راه افتاد.
    بی پروا در صندلی کمک راننده گشود و خود را روی آن جا داد. شکارچی لبخند پیروزمندانه ای کنج لبش سکون داد و سپس با خود گنجید فرصت مناسبی ست که سارا نیز اخطار آخرش را دریافت کند.
    بی هدف خیابان به خیابان مسیر هارا متر می کرد، سارا متوجه تغییر رفتار یک‌هوی دایان شده بود، با صدای تحلیل رفته ای زمزمه کرد:
    - داری مسیر اشتباه میری! خونه من چند خیابان اون ورتر هست!
    لبخند شک برانگیزی جایگزین صورت بی حالتش کرد و با لحن متمایل به گمان انگیزی لب به پاسخ گشود:
    - می‌‎دونم!
    ترس اسیر دیده‌های سیاه و فریبنده دخترک شد، هراسیده دیده اش را از شکارچی ربود و به ماشین های در حال حرکت خیابان دوک زد. آواز کوبش شدید قلبش اندرون چهار دیواری سـ*ـینه‌اش را فقط خود استعماع می‌کرد، شاید هم دایان!
    شکارچی در حالی سرعتش کم_کم در حال اوج بود، بی جهت لب زد:
    - بی سرو صدا بار و بندیلت رو جمع کن و برو! جوری که حتی خودشم نفهمه کجای زندگیش بودی!
    ولوم صدایش از کنترل خارج شده بود بود و گاهی حرکاتش بالا و گاهی پایین می سرود. ترس بر وجود سارا چون تیری سیه نفوذ نمود و او با لحن ترسیده ای من من کنان پاسخ داد:
    - داری راجب... چی... ح... حرف می زنی؟
    - بهتره که اخطارم جدی بگیری! جوری گمشو که هیچکس باور نکنه وجود داشتی وگرنه...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا