پارت ۹
نگاهش را روانه جی پی اس ماشین کرد، مسافت کمی تا شرکت مانده بود. بی درنگ دنده را چرخاند و وارد اولین مسیر میانبر شد.
مقابل شرکت ماشینش متوقف شد. وارد ساختمان چند طبقه شد و پله ها چند تا_چند تا پشت سر گذاشت. خم شد و نفسی تازه کرد.
دستی به شلوار جین مشکیاش کشید، دمی را میان حصار گلویش محبوس و پس از آن رها کرد، جسم ورزیدهاش را به سمت داخل شرکت کشاند. رو به سلام منشی سری تکانید و مسیر حرکتاش را به سمت اتاق دانش تنظیم کرد.
بدون آوای تقه وارد شد، دانش بدون این که سرش را بالا بگیرد، با عصبانیت داد زد:
- هوی طویله که نیست!
شکارچی دستش را درون جیب شلوارش فرو برد.
- بی شباهت به طویله هم که نیست!
دانش برای لحظه ای سکوت پیشه کرد، نفس خسته ای کشید و از روی صندلی پشت میز برخاست. به سمت در اتاق قدم برداشت. دستگیره در را پایین کشید؛ نیم رخ به سمت دایان برگشت و زمزمه کرد:
- ولم کن بابا! وقت گیر آوردی واسه شوخی؟! میرم داخل شهر یه دوری بزنم!
و بعد بدون خداحافظی شرکت را ترک کرد. شکارچی مبهوت روی مبل قهوه ای رنگ اتاق نشست. ثانیه ها نیز مات چشم های خیره شکارچی به در بود. افکار در هم ریخته اش هوش را از سرش پرانده بود.
دست کلافه ای بر صورتش کشید، تنها ماندن برایش دشوار بود؛ از اتاق دانش خارج شد و به سمت میز منشی رفت. دلش عجیب هـ*ـوس گوشمالی حسابی به سماواتی را می کرد. لبخند شیطانی گوشه لبش نشاند.
- به خانم سماواتی بگو تا پنج دقیقه دیگه تو اتاقم باشه!
- متاسفم آقای هدایت! خانم سماواتی چند لحظه پیش از شرکت بیرون رفتن!
مبهوت ماند، ولوم صدایش را بالا برد.
- مگه شیفت کاریش تموم شده! اینجا رو با خونه خالش اشتباه گرفته! زنگ بزن بهش بگو برگرده شرکت!
منشی عرق ترس را با دستمال از روی پیشانیش پاک کرد و با لحن لرزانی پاسخ داد:
- من در جریان ساعت کاریشون نیستم اما متوجه شدم که ایشون به همراه برادرتون ازشرکت خارج شدند.
دست هایش ناخودآگاه درون جیب مشت شدند، بی حرف دیگری سالن شرکت را به مسیر اتاق اش ترک کرد. با انزجار پشت میز اش جا خوش کرد. تلفن روی میز را برداشت.
- خانم محبوبی لطف کنید چند تا پرونده رو از اتاق خانم سماواتی بیارید.
با شنیدن «چشم» تلفن را روی میز گذاشت. چشم هایش را به صفحه کامپیوتر دوخت و مشغول بررسی طرح های جدید مهندسان شد. با شنیدن صدای گام های منشی سر خمیده اش را بالا گرفت و نگاه تهی از حسی به منشی انداخت.
نگاهش را روانه جی پی اس ماشین کرد، مسافت کمی تا شرکت مانده بود. بی درنگ دنده را چرخاند و وارد اولین مسیر میانبر شد.
مقابل شرکت ماشینش متوقف شد. وارد ساختمان چند طبقه شد و پله ها چند تا_چند تا پشت سر گذاشت. خم شد و نفسی تازه کرد.
دستی به شلوار جین مشکیاش کشید، دمی را میان حصار گلویش محبوس و پس از آن رها کرد، جسم ورزیدهاش را به سمت داخل شرکت کشاند. رو به سلام منشی سری تکانید و مسیر حرکتاش را به سمت اتاق دانش تنظیم کرد.
بدون آوای تقه وارد شد، دانش بدون این که سرش را بالا بگیرد، با عصبانیت داد زد:
- هوی طویله که نیست!
شکارچی دستش را درون جیب شلوارش فرو برد.
- بی شباهت به طویله هم که نیست!
دانش برای لحظه ای سکوت پیشه کرد، نفس خسته ای کشید و از روی صندلی پشت میز برخاست. به سمت در اتاق قدم برداشت. دستگیره در را پایین کشید؛ نیم رخ به سمت دایان برگشت و زمزمه کرد:
- ولم کن بابا! وقت گیر آوردی واسه شوخی؟! میرم داخل شهر یه دوری بزنم!
و بعد بدون خداحافظی شرکت را ترک کرد. شکارچی مبهوت روی مبل قهوه ای رنگ اتاق نشست. ثانیه ها نیز مات چشم های خیره شکارچی به در بود. افکار در هم ریخته اش هوش را از سرش پرانده بود.
دست کلافه ای بر صورتش کشید، تنها ماندن برایش دشوار بود؛ از اتاق دانش خارج شد و به سمت میز منشی رفت. دلش عجیب هـ*ـوس گوشمالی حسابی به سماواتی را می کرد. لبخند شیطانی گوشه لبش نشاند.
- به خانم سماواتی بگو تا پنج دقیقه دیگه تو اتاقم باشه!
- متاسفم آقای هدایت! خانم سماواتی چند لحظه پیش از شرکت بیرون رفتن!
مبهوت ماند، ولوم صدایش را بالا برد.
- مگه شیفت کاریش تموم شده! اینجا رو با خونه خالش اشتباه گرفته! زنگ بزن بهش بگو برگرده شرکت!
منشی عرق ترس را با دستمال از روی پیشانیش پاک کرد و با لحن لرزانی پاسخ داد:
- من در جریان ساعت کاریشون نیستم اما متوجه شدم که ایشون به همراه برادرتون ازشرکت خارج شدند.
دست هایش ناخودآگاه درون جیب مشت شدند، بی حرف دیگری سالن شرکت را به مسیر اتاق اش ترک کرد. با انزجار پشت میز اش جا خوش کرد. تلفن روی میز را برداشت.
- خانم محبوبی لطف کنید چند تا پرونده رو از اتاق خانم سماواتی بیارید.
با شنیدن «چشم» تلفن را روی میز گذاشت. چشم هایش را به صفحه کامپیوتر دوخت و مشغول بررسی طرح های جدید مهندسان شد. با شنیدن صدای گام های منشی سر خمیده اش را بالا گرفت و نگاه تهی از حسی به منشی انداخت.
آخرین ویرایش: