کامل شده رمان برای من باش | khorshiid کاربر انجمن نگاه دانلود

تا اینجا از رمان خوشتون اومده؟

  • اره

  • نه

  • رمانت معمولیه

  • رمانت قشنگه

  • ازش خوشم نیومد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
[HIDE-THANKS]***
ماهک :کجا میریم؟
باربد :یه جای خوب.
ماهک :بد.
باربد از ته دل خندید و گفت:
- فضول.
ماهک :بیریخت.
باربد :فندق.
ماهک اعتراض کرد :فندق؟ من با این کمر باریک فندقم؟
باربد پشت چراغ قرمز ایستاد و گفت:
- بزار ببینم کمرت باریکه مگه؟
ماهک سرخ شد . باربد بـ..وسـ..ـه سریعی به گونه اش زد و گفت:
- انار من!
ماهک متعجب ماند. ان بـ..وسـ..ـه.... چه شیرین بود...
ماهک انقدر احساس خجالت میکرد که تا زمانی که ماشین نیستاد نگاهش را از پاهایش نگرفت.
:رسیدیم بانو.
متعجب به روبه رو چشم دوخت.
ماهک ناباور گفت :
-نه.
باربد سری برایش تکان داد. لبخندی زد و سریع و غیر عادی بـ..وسـ..ـه ای بر روی گونه اش نشاند و گفت:
-عاشقتم باربد.
باربد مات ماند. چه زیبا بود این حرکات غیر عادی او...
ماهک ذوق داشت. این شهربازی باعث لبخند مخصوصی بر روی لبانش شده بود!
باربد لبخندی زد و دستانش را در دستانش گرفت و گفت:
-چی دوست داری سوار شیم؟
ماهک لبخندی زد و گفت:
-دوست دارم همش و سوار شم.
باربد لبخند مهربانی زد و گفت:
- امشب شبه تو. هر چی تو بگی.
:تونل وحشت.
باربد سری تکان داد و به مسته گیشه بلیط رفت و از تمام وسایل بلیط تهیه کرد.
چه زیبا بود این شب. باربد تنها به این جمله فکر میکرد. "بودن با ماهک چه دلنشین بود. " چه قدر ماهک را دوست داشت.
ماهک سوار شد و گفت:
- کاشکی این و سوار نمیشدیم. من میترسم.
:تو ترسناک تر از اینم سوار شدی .
:اره. ولی ارتفاعش زیاده.
:نترس من باهاتم.
ماهک لبخندی زد و دست باربد را گرفت. دستگاه روشن شد و به سمته بالا حرکت کرد.
ماهک : باربد؟
باربد مات نگاه کرد.
ماهک نگران گفت:
- باربد چی شد؟؟چرا این جوری نگاه میکنی؟
:چه قد اسمم زیبا میشه وقتی از دهن تو بیرون میاد.
ماهک لبخند دلنشینی زد و سرش را روی شونه باربد گذاشت و گفت:
- ممنونم ازت.
باربد لبخندی زد و گفت:
-دوست دارم اولین هات و با من تجربه کنی.
ماهک در صورتش خیره شد.
اتاقک خیلی وقت بود که در بالا ترین نقطه ایستاده بود.
:دوست دارم باربد.
باربد مات ماند.
کشش صورت هایشان عادی بود؟ فاصله ها به پایان رسید .
حالا ماهکی بود با گونه های سرخ و باربدی گیج از حرکت یکدفعی ماهک.
اما چرا این حرکت این قدر برای باربد دلنشین بود؟ باربدی که قطعا این اولین بو*سه اش نبود.
امشب ماه کامل بود.
زیبا ترین صورت خود را به جهانیان نشان میداد. شاید این هم هدیه ای از او بود. اما ایا سرنوشت بی کار می ماند؟!
***
-چته سینان؟چی میخوای بگی؟
سینان اب دهنش را قورت داد و گفت:
-امروز صبح اقای احدی زنگ زد بهم.
باربد: احدی؟وکیلم؟
سینان :اره.
باربد :چرا به تو زنگ زد؟
سینان سکوت کرد.
باربد :چیه که میترسه بهم بگه؟دارم ورشکست میشم؟
و بعد به حرفش خندید. سینان سریع از فرصت پیش امده سواستفاده کرد:
- پدرت داره برمیگرده.
خنده باربد قطع شد و زل زد به سینان:
- چی گفتی؟
سینان: پدرت داره از ترکیه بر میگرده!
باربد دستش را مشت کرد و گفت:
-خوب؟چیه؟خبر داده براش گاوی گوسفندی قربانی کنیم؟
سینان سعی کرد باربد را کنترل کند و گفت:
-اومده تو رو ببینه.
باربد: من نمیخوام ببینمش.
-حتی اگه در مورد مادرت بخواد باهات حرف بزنه؟
باربد نگاهش کرد : تو چیزی میدونی؟
سینان: نه . هیچی. فقط وکیلت میگفت پدرت ایمیل زده که میخواد بیاد ایران و تو رو ببینه.
باربد در سکوت به جلو خیره شد و گفت:
- اونا برا من مردن. درست از زمانی که ترکم کردن. من یه پسر ده ساله رو گذاشتن پیش یه دایه.
سینان : خیله خوب باربد. خودت میدونی. اگه بخوای بری ببینیش یا نه. من مجبورت نمیکنم. خودتم میدونی که اونم نمیتونه مجبورت کنه. این ادرس هتل پدرته. اگه خواستی برو. اگه ام نه.
شونه ای بالا انداخت و ادرس را روی برگه ای نوشت و روی میز گذاشت و به سمته در خروجی رفت و گفت:
-ماهک من رفتم.
ماهک از اشپز خانه بیرون امد و نگاهی به ا ن دو کرد و گفت:
- اا. دارین میرین؟ میخواستم براتون قهوه بیارم.
سینان همان طور که در را باز میکرد ارام گفت:
-عصبیه. حتما میخواد نوشیدنی بخوره اروم شه. وسایل شکستنی و از اتاقش جمع کن باشه؟
ماهک نگران گفت:
-چیزی شده؟
سینان سری تکان داد و گفت:
-خدافظ.
به سمتش رفت و کنارش نشست و گفت:
- باربد چیزی شده؟
باربد تنها سری تکان داد: تنهام بزار.
ماهک نگران گفت :
- رنگت پریده.
باربد عصبی گفت :
- گفتم تنهام بزار.
ماهک : خیله خوب. من رفتم.
بلند شد که برود که باربد دستش را کشید و او را گرفت و گفت:
-بزار ازت ارامش بگیرم.
ماهک نگران بود هنوز :نمیخوای بگی چی شده؟
باربد : پدرم برگشته.
ماهک در اغوشش کمی جابه جا شد و گفت:
- خوب؟چشمت روشن!
باربد کلافه گفت :
-من نمیخوامش ماهک.
ماهک متعجب گفت:
-چی؟مگه دسته خودته؟[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    اینم یه پارت گنده پر از ادرنالین:campeon4542::campeon4542:
    [HIDE-THANKS]باربد:اره. چه طور اون موقع دسته اونا بود اما حالا من نمیتونم نخوامشون؟
    ماهک نگاهش کرد.
    باربد ادامه داد: من از پدرم فقفط پولی و یادمه که هر ماه میریخت تو یه حساب. از مادر. فقط بی مهری و یادمه وقتی پسر ده سالش و سپرد دسته یه دایه!
    ماهک ماند. مردش ان همه درد داشت؟
    باربد :حالا میتونم نخوامشون؟
    ماهک :چرا به این فکر نمیکنی که شاید هر کدومشون یه دلیلی داشته باشند.
    باربد :این منطقیه که یه مادر بچه اش و ول کنه بره؟
    ماهک :یه دلیل غیر منظقی. ولی داشته باشه.
    باربد روسری را از سرش کشید و سرش را در موهایش فرو کرد.
    ماهک ارام تر ادامه داد:عزیز دردونه بودم. تک نبودم اما عزیز بودم. زیبایی ام و از مادرم به ارث بردم. اما رنگ موهام از پدرمه. مادرم مثله ستاره موهای سرخ رنگی داشتی. موهایی که پدرم عاشق رنگشون بود. زندگی مون ساده بود و جمع جور. من تازه دانشگاه میرفتم و ستاره تازه بازیگوشیاش و لوس کردناش شروع شده بود. بابام یه کارمند ساده بود و مامانم خونه کار میکرد. اما خوب بعضی وقتا برای یه رستوران غذا درست میکرد. از اونجا اشپزی و یاد گرفتم. عاشق پزشکی بودم. اما میدونستم شاید نتونم از پس مخارجش بر میام. نمیخواستم تجربی بزنم امابابام مجبورم کرد دنباله علاقه ام برم. و در کمال ناباوری قبول شدم. اونم تهران. سراسری!من میخواستم کار کنم. پول در بیارم. کاری که بابا به شدت باهاش مخالف بود. میگفت مرد باید کار کنه نه زن. بعضی وقتام به شوخی میگفت از پس مادرت که بر نمیام تورو که میتونم نزارم بری سر کار. القصه من رفتم دانشگاه. خوشحال بودم. خیلی. اما نمیدونم چی شد که خوشیم تموم شد. نمیدونم کی پشت سرمون اه کشید. کی چشم دیدن این خوشبختی و نداشت. ستاره گیر داد که بریم شمال. خانجون ااهل شماله. مادر مادرمه. پدرم اهل کرمان بود و خانواده اش و تو زلزله از دست میده درست اوایلی که با مادرم اشنا شده بود.مادرمم تک بچه بود . پدرمم قبول میکنه اما تو راه. تصادف میکنیم. مادر و پدرم درجا فوت میکنن. من بیهوش نبودم. یعنی بودم اما همه چی و میشنیدم. اه و افسوس بقیه رو. "ای وای بیچاره ها یتیم شدند"اره ما یتیم شده بودیم. بیچاره شده بودیم. اما اونا حق نداشتند که بگن. اونا حق نداشتن بگن تا ستاره بفهمه.
    باربد اشک های ماهک را با ناراحتی پاک کرد.
    ماهک ادامه داد: ستاره یک سال تمام افسردگی داشت. اون بچه خودش و مقصر میدونسست. مقصر مرگ پدر و مادرش!.!.!.!خیلی سعی کردیم. من و خانجون. تا ستاره خوب شه. طول کشید اما شد. شد این ستاره بازیگوش!
    نگاهش را به صورت باربد انداخت و گفت: باربد نداشتن پدر مادر خیلی سخته. اره تو حسشون نکردی. اما داشتیشون. میدونستی یه جایی تو این دنیا دارن نفس میکشن. بهت فکر میکنن. تو این فرصت و داری که هر موقع که دلت تنگشون شد ببینیشون. این فرصت و از خودت نگیر. برو پدرت و ببین. برو. ازش بپرس چرا رفته. چرا ترکت کرده. مادرت کجاست!
    ***
    نیلوفر خانوم ترسیده بود. مضطرب بود و نگران. شنیده بود که اربـاب بزرگ برگشته بود. ندیده بود اما شنیده بود. دروغ چرا هنوز...
    نگاهش را به ماهک دوخت. روی مبل نشسته بود و کتابی را میخواند.
    پر استرس لب زد: باربد نیست؟
    ماهک لبخندی به او زد و گفت:
    - نه. رفتن بیرون!
    نیلوفر: نمیدونی کجا رفته؟
    ماهک ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -از من نشنیده بگیرین اما انگاری رفتن پدرشون و ببینن.
    رنگ از رخ نیلوفر خانوم پرید :پ. د. ر. ش.
    ماهک مشکوک نگاهش کرد و گفت:
    - اره. اربـاب بزرگ. شما خوبین؟رنگتون پریده!
    نیلوفر خانوم روی مبل نشست و گفت:
    -نباید میرفت!
    ماهک: چرا؟
    نیلوفر خانوم سکوت کرد.
    ماهک: چی رو دارین مخفی میکنین؟
    نیلوفر خانوم بالاخره بعد از بیست و نه سال دهان باز.
    رازش را فاش کرد : من مادر باربدم!
    ***
    باربد وحشتناک در را به دیوار کوبید. نیلوفر خانوم سریع بلند شد.
    باربد جلو امد و پرسید: چرا؟
    نیلوفر خانوم اشک هایش روی گونه اش ره اکرد و گفت:
    -چی چرا پسرم؟[/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]باربد لبش را گزید و گفت:
    - چرا این همه سال سکوت کردی؟چه طور تونستی منو بازی بدی؟
    نیلوفر خانوم اشکش را پس زد و گفت:
    - منو ببخش.
    باربد فوران کرد: همین؟؟؟واقعا پدرم این قدر غیر قابل تحمل بود که منو بزاری و بری؟
    نیلوفر خانوم ضجه زد:من نزاشتمت.
    باربد عصبی گفت :
    -واقعا؟پس کجا بودی وقتی مادرم و از مدرسه میخواستن که کارنامه ام و بهش بدن ها.
    نیلوفر : من همیشه پیشت بودم.
    باربد: مادر نبودی. دایه بودی.
    صدای هق هق نیلوفر خانوم در خونه پیچید.
    صدای ماهک در گوشش تکرار شد: من فرصت ندارم اما تو داری. ببخششون. من میدونم مرد زندگی ام چه دل بزرگی داره. نشونش بده.
    نگاهش را به مثلا مادرش سپرد که روی دو زانو افتاده بود.
    ماهک هرانچه که باید به او گفته بود.
    از اینجا به بعد با خودش بود.
    ارام با صدای گرفته گفت:
    -من تو اون زمان به مادر نیاز داشتم نه یه دایه.
    صداش خش دار تر شد: اما حالا به هیچکدوم نیاز ندارم.
    و با قدم های محکم از کنارش گذشت.
    از دایه ای که مادرش بود گذشت.
    ***[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]***
    باربد ماهک را محکم تر در اغوش گرفت. ماهک لبخندی زد و گفت:
    -فرار نمیکنم که .... بعد زشته اگه کسی بیاد چی ولم کن باربد.
    باربد اخمی کرد و گفت:
    -بیاد . از چی میترسی ماهک؟
    ماهک نگاهش کرد . چه استخری بودند این دو گوی وقتی صاحبشان عصبی میشد.
    گوشی تلفنش زنگ خورد. باربد از او جدا شد. عزیز بود
    ماهک :جانم خانجون؟
    صدای الله اکبر بلندی می امد. نگاهش را به ساعت بزرگ درون خانه انداخت. ساعت یازده و اذان؟ دستش می لرزید.
    با صدای گرفته گفت:
    - الو؟خانجون خوبی؟اون صدای چیه؟
    صدای خانجونش امد . خسته. گرفته. گریه کرده :نازپری بهت نیاز داره. بیشتر از هر وقت.
    ماهک لرزان پرسید :قلبم اومد تو دهنم . چی شده ؟
    خانجون اهسته گفت :
    -پدرش مرد.
    ماهک:ای وای من.
    دستش را روی دهنش گذاشت. نازپری عاشق پدرش بود.
    ماهک :کجاست؟
    خانجون :نمیدونم.شاید هنوز تو داروخونه باشه.
    ماهک :دارم میام . الان میام. همین الان.
    ***
    ناز پری ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و گفت:
    - ماهک این حق منه. باید برم. خواهش میکنم.
    ماهک شونه اش را گرفت و مجبورش کرد به خوابیدن و گفت:
    - تو اون دفعه ام بهم قول دادی اگه بری مراسم خاکسپاری فقط یه جا میشینی. به خودت نگاه کن. نه نمیشه.
    اشک های نازپری بدون هیچ وقفه ای میبارید. بلند شد و ماسک را به گوشه ای پرتاب کرد و سوزن درون دستش را به گوشه ای پرتاب کرد . خون جاری شده روی دستش ماهک را به ترس انداخت. سرفه های خش دارش ماهک را به لرز انداخت.
    ماهک : نازی داری چیکار میکنی؟
    نازپری: باید برم پیش بابام. میفهمی؟باید برم پیشش. اون تنهاست. شاید از تاریکی بترسه. اونجا خیلی ترستناکه.
    ماهک را پس زد.
    و باز ماهک پس زده شد.
    سینان سریع خودش را به نازپری رساندن و او را در اغوش گرفت. نازپری با دست زخمی اش به کمر سینان ضربه زد: ولم کن. من باید برم. با. با. م.
    سرفه امانش را برید. سینان او را روی تخت خواباند و ماسک را روی دهنش گذاشت.
    نازپری : میخوام بیمیرم. ولم کنین.
    سینان فریادزد: د نفس بکش دختره لجباز.
    نازپری چشم درشت کرد و به مرد همیشه اروم درون زندگی اش نگاه کرد.
    نفسی کشید. سینان روی صندلی نشست و دستش را نگاه کرد: تو یه احمق به تمام معنایی . میدونی با اینکارات چی به سر مامانت میاری؟داغ از دست دادن شوهرش کم بود باید جلو چشمش این دیوونه بازی های تو رو ببینه.
    ماهک دستش را جلوی دهانش گرفت و عقب گرد کرد. در اتاق را بست و پشت در فرو ریخت. اشک میریخت.
    ****
    خسته بود. از تمام بدبختی های زندگی اش خسته بود.
    مادرش را میخواست. پدرش را .
    حداقل کاش میشد دوباره دانشگاه برود و درسش را تمام کند. اما این تنها ارزویی محال بود که در نطفه کشته میشد.
    با خودش تکرار کرد که عوض تمام این ها باربدی را دارد که عاشقانه دوستش دارد و قول زندگی ارامی را به او داده .
    کلید را در در فرو کرد و بازش کرد و وارد شد. نگاهش به پاکت روی زمین افتاد. ابروانش بالا رفت.
    برش داشت. بی نام نشان بود. دست دست کرد .
    اما اخر سر خودش را مجاب کرد: بابا زنش محسوب میشم دیگه.
    .و لبخندی زد و پاره اش کرد. متعجب به سی دی نگاه کرد.
    روش نوشته شده بود: حقیقت تلخه عزیزم.
    عزیزم؟ قطعا برای باربد نبود. چه معنی داشت فردی او را عزیزم خطاب بزند؟
    برای رضا هم نمیتوانست باشد. نیلوفر خانوم هم که حرفش را نزن.
    پس برای که بود؟
    سی دی را درون پلیر گذاشت و منتظر شد تا دستگاه ان را بخواند و در همان حال جبعه شیرینی که به مناسبت پیدا شدن پولش خریده بود درون اشپزخونه گذاشت .
    :اه عزیزم. چه قد تو خوبی.
    لبش را گزید.
    این صدای پر از ناز برای که بود؟
    پایش قدرت نداشت تا قدم بردارد.
    : گندم؟
    این صدا. متعلق به مرد او نبود؟ این صدای گرفته و نفس زنون.
    بالاخره که باید میدید. به سمته پذیرایی رفت.
    چشمانش باور نداشتند انچه را که میدیدند. مگر قول نداده بود که چاله های زندگیش را پر کند؟ مگر قول نداده بود که پی اشتباهات گذشته اش نرود ؟پس این دختر گندم نام که بود؟
    نگاهش کرد. صورت زیبایی داشت.
    حسودی اش شد. اشک هایش جاری شدند.
    فیلم قطع شد و روی مبل نشست.
    فکرش مشغول بود. دیده بود. همه چی را. او از دست ان دختر گندم نام نوشیدنی خورده بود. همانی که قول داده بود دگر لب نزند.
    خیلی چیز های دیگر هم قول داده بود که همه را فراموش کرده بود.
    قلبش
    روحش
    جسمش
    زندگی اش
    عشقش
    اعتمادش
    همه همه شکسته بود. از هم پاشیده بود. دیگر دوست نداشت لحظه ای او را ببیند. باربد برای او بتی بود که حالا جلوی چشمانش سوخته و خاکستر شده.
    طولی نکشید تا وسایلش را جمع کند.
    نامه ای نوشت: حقوقم حلالتون اربـاب. نمیخوامشون. فقط در برابرش لطف کنید دیگه نبینمتون. خوش بگذره بهتون. اشپز ساده تون ماهک!
    نامه را روی میز رها کرد و ساک لباس هایش را برداشت و زمزمه کرد: ببخشید نیلو خانوم.
    و به سمته در خروجی رفت!
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    خوب فصل اول داستان به پایان رسید . بعد از یکمی استراحت پست گذاری فصل دومم شروع میکنم.(تا اخر امتحانا متاسفانه پارت جدیدی نخواهیم داشت)
    مرسی از همراهیتون...صبوریتون :aiwan_light_tender:
    ! راستی نظر فراموش نشه! لطفا تو گفتن انتقاد ها خساست به خرج ندید :campeon4542:

    [HIDE-THANKS]باربد وارد شد ماهکش را صدا زد: ماهکم؟
    نگاهش را دور تا دور خانه دوخت. بی حال تر از همیشه بود.
    از جعبه شیرینی شیرینی برداشت و گفت:
    -کجایی؟
    نگاهی را به تلویزیون دوخت. اخمانش در هم رفت: این چه فیلمی بودکه او نگاه میکرد؟
    دکمه پلی زد و با دیدن فیلم. ماتش برد. بالاخره گندم زهرش را ریخت. گفته بود نمیزارد راحت به ان دختر برسد و گویا به حرفش عمل کرده بود. ای کاش زود تر همه چی در رابـ ـطه با گندم به ماهک میگفت.
    به او زنگ زد.
    : لطفا پیغام بگذارید.
    :الو ماهکم؟کجایی؟جوابم و نمیدی؟مگه میشه بری و همه چی خراب کنی. حداقل بزار اربابت بمونم.
    تلفن را قطع کرد: برمیگرشت.
    درست مثله بقیه دختران زندگی اش.
    ان ها هم یک ساعت گاهی هم یک روز بعد به او زنگ میزدند. حتی اگر مقصر نبودند.
    و مشکل درست همینجا بود. ماهک با ان دختر های خیابانی یکی نبود.
    البته باربد هم مقصر نبود. او هر چه از زن ها میدانست حاصل همصحبتی با همین دختر ها بود.
    تنها کاری که بلد بود انتظار بود.
    ***
    نقطه پایان اینجا نیست. این زندگی به اینجا ختم نمیشود.
    سرنوشت با ریختن زهرش ارام شده .
    اما زمان.
    نمیگذارد این داستان این گونه تمام شود
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    میریم که چند تا پارت زود تر از موعد داشته باشیم.
    راستی نازپری و سینان و که فراموش نکردین؟؟؟
    [HIDE-THANKS]فصل دوم:
    زمین اگه گرد هم نبود
    باز هم بهم میرسیدیم
    مگر فراموش کردی
    ما دل دادیم
    حس دادیم
    قلب دادیم...
    عشق دادیم.
    ***
    هنزفری را در گوشش چپاند و گوشی اش را در جیبش گذاشت و به سمته واگن رفت.
    مثل همیشه شلوغ بود ...
    سری تکان داد و خودش را به میله عمود درواگن رساند و ان را محکم گرفت.
    گوش سپرد به اهنگ.
    : امشب یه غم تو دلمه که باز واسم ته نداره
    یادش کاری میکنه که چشام تا خود صبح بباره
    هر کی یه روز اومد توی دل من فرداش رفت
    قلبی که یه عمری به من داده بودو برداشت رفت
    بیقراره دلم بی تو آروم نداره
    نگم برات برای شخصی که نیستی حس و حال نداره این بیماره
    رفتی واسم خوشی ساعتی شد عشقت واسه من چه قیمتی شد
    چقدر بعد رفتنت به این دلم بی حرمتی شد
    بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
    هرچی دیدم بعد خندیدم هی به روت نیاوردم که نگی وسواسه
    نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
    بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
    هرچی دیدم بعد خندیدم هی به روت نیاوردم که نگی وسواسه
    نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
    امشب یه غم تو دلمه که باز واسم ته نداره
    یادش کاری میکنه که چشام تا خود صبح بباره
    هر کی یه روز اومد توی دل من فرداش رفت
    قلبی که یه عمری به من داده بودو برداشت رفت
    باز یه آتیشه دلم معرفت حالیشه دلم
    وقتی که نیستی پیشم دیوونه و روانی میشه دلم
    باز یه فریاده دلم از رو بوم افتاده دلم
    باز یه دیوونه و خیابونه و یه بیداده دلم
    بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
    هرچی دیدم بعد خندیدم هی به روت نیاوردم که نگی وسواسه
    نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
    بد کردی به دلم چیزی نمونده توی دلم
    هرچی دیدم بعد خندیدم هی به روت نیاوردم که نگی وسواسه
    نپرسیدی از خودت دلم رو کی به جز تو حساسه
    اهش در سـ*ـینه اش خفه شد. او تا به حال عشق را تجربه نکرده بود. شاید بهتر بود که بگوید کامل تجربه نکرده است. قیافه مردی کمی مبهم در ذهنش شکل گرفت. مردی که روزی ...
    دخترک بازویش را گرفت .
    هنزفری را از گوشش در اورد و گفت:
    -جانم؟
    دخترک لبخندی به او زد و گفت:
    -میشه کمکمم کنید؟ میخوام برم تهرانپارس..باید چند تا خط عوض کنم؟
    لبخندی زد و برای او توضیح داد. دخترک با لبخند تشکر کرد. او هم سری برای او تکان داد.
    هنزفری را در گوشش برد.. اما دیگر دوست نداشت اهنگ گوش دهد.
    شماره اش را گرفت . دو بوق خورد و جواب داد: جان؟
    لبخندی زد و گفت:
    -سلام...خوبی؟
    :-ممنون...تو خوبی؟
    -صدات خسته است.
    :- اره...امروز بیچاره شدم...بیمارستان خیلی شلوغ بود....تو چیکار کردی؟کارا خوب پیش رفت؟
    -کار تو داروخونه رو دوست دارم..
    :-کجایی؟
    -مترو...دارم میرم خونه...تو چی؟
    :-من هنوز بیمارستانم...موندم با استاد حرف بزنم...امروز عمل داشت..
    - باشه پس دیر وقته اژانس بگیر بیا خونه...
    :-باشه باشه...
    -خیلی خوب ...من باید برم..کاری؟
    :-نه فدات...مواظب خودت باش..
    -تو هم همین طور غذا نمیخورم تا بیای.
    : -باش عزیزم....زود خودم و میرسونم....فعلا..
    لبخندی زد.. همیشه حرف زدن با او ارامش میکرد. خیلی وقت بود که رابـ ـطه شان از اونچه که بود صمیمی تر شده بود. شاید درست از زمانی که هم خانه شدند.
    هوا تاریک شده بود و تنها منبع روشنی ان ها چراغ های زرد رنگ بودند. دوباره هنزفری را در گوشش گذاشت.
    همان طور که از خیابان خلوت رد میشد در مبایلش دنبال اهنگ قشنگی زد .
    شالش شل بود. دستش را بالا اورد تا شالش را بالا بیاورد که محکم به عقب کشیده شد و جفت هنزفری ها همراه با شالش از افتادند..
    حالا میتوانست صدای بوق بلند ماشینی که با سرعت از کنارش رد شده است را بشنود. نفسش در سـ*ـینه اش حبس شد. دست هنوز محکم او را گرفته بود. انگار او هم شکه بود. دستش را روی دست گذاشت و از روی شکمش جدا اش کرد و از ان فرد فاصله گرفت.
    لبخندی زد و برگشت تا تشکر کند. اما با دیدن مرد پشت سرش.. نفس در سـ*ـینه اش حبس شد.
    مرد نگاهش را از پایین به بالا اورد و در همان حال گفت:
    - خانوم..شما باید حواستون رو...
    و حرف در دهنش ماسید.
    درست بعد از سه سال...
    اولین دیدار...
    او را به خاطر داشت؟
    مرد ارام زمزمه کرد: ناز پری؟
    پس به خاطر داشت. نازپری هیچ چیز برایش مهم نبود. نه تپش قلبش مهم بود . نه دلتنگی که حالا احساسش میکرد. فقط یه چیز برایش مهم بود : ماهک...
    قدمی به عقب برداشت. پشت بندش قدم دیگری.. و قدم بعدی اش را.
    و طولی نکشید که صدای نه سینان و صدای برخورد نازپری با ماشین به گوش رسید.
    مرد راننده سریع پیاده شد.. هول کرده بود: یا ابوالفضل....خوبین خانوم؟چرا عقب عقب میومدین..؟بریم بیمارستان؟
    سینان عظمش را جمع کرد و مرد را کنار زد و روی دو زانو کنارش نشست. چشمان بازش برای خودش غنیمتی بودند. به یاد داشت که او آسم داشت.
    سریع به سمته کیفش که گوشه ای بود رفت و اسپری اش را در اورد و به سمتش رفت و در دهانش گذاشت.
    با پیسی که زد سـ*ـینه ناز پری پر و خالی شد.
    : خوبی ناز پری؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]نازپری سریع خودش را عقب کشید که باعث شد پایش تکانی بخورد و پشت بندش صدای سوزناکش: ای..
    سینان: پات؟بزا ببینم.
    و سریع پایش را گرفت.
    نازپری: نمیخواد. میخوام برم خونمون ولم کن.
    مرد راننده متعجب به دخترک نگاه کرد.
    سینان غرید: باید بری بیمارستان.
    :نمیخوام..
    سینان انچنان اخمی کرد که نازپری ترسید و چیزی نگفت.
    درست تشخیص داده بود. پایش شکسته بود و باید گچ گرفته میشد.
    سینان روبه رویش نشست :چند سالی میگذره...
    نازپری سری تکان داد و گفت: اره.تقریبا سه سالی میشه.
    سینان: چی شد یک هو؟؟؟کجا رفتی بی خبر؟
    نازپری در فکر فرو رفت.
    چه باید میگفت؟ لبخند کجی زد و گفت:
    -اینجا!
    سینان نزدیکش شد و گفت:
    -یهو؟؟؟ چی شد اومدی اینجــــا؟
    نازپری دستش را مشغول دستبندش کرد و گفت:
    -مرگ پدرم .باید با خاطرات خدافظی میکردیم !
    سینان متوجه شد موضوعی است که او نمیخواهد درموردش حرف بزند.
    رنجان گفت:
    -ارزش یه خدافظی هم نداشتم؟
    نازپری غمگین گفت:
    -معذرت میخوام! من نمیتونستم!
    سینان: چرا؟؟؟چرا نمیتونستی؟؟؟ها؟؟؟فک میکردم حداقل دوستت محسوب میشم.
    نازپری صورتش را نزدیکش کرد و گفت:
    - من اون موقع هیچی نمیفهمیدم. مرگ پدرم...خیلی بد بود برام...
    سینان نگاهش را در جز جز صورت نازپری که در فاصله کمی از صورتش قرار داشت چرخواند.
    او هم دلتنگ این دختر بود. حسی درونش قلقلکش میداد.
    نازپری داغ کرد. از فاصله کم صورت هایشان..
    دکتر وارد شد و باعث شد ان دو هل از هم فاصله بگیرند.
    دکتر لبخندی زد و گفت:
    -حال دخترمون خوبه؟
    نازپری لبخندی زد و گفت:
    -ممنونم. میتونم برم خونه؟
    دکتر نگاهش کرد و گفت:
    -اره. مشکلی نیست. فقط زیاد به پات فشار نیار.
    لبخندی زد و سری تکان داد.
    سینان دستش را گرفت و کمکش کرد تا تا بیرون بیمارستان بیاید.
    نازپری مردد ایستاد.
    سینان: نگو که نمیتونم برسونمت.
    نازپری چاره ای دیگر نداشت. حالا در کنار سینان نشسته بود و سینان او را به جایی در نزدیکی اپارتمان مادرش میبرد.
    تلفنش زنگ خورد و سریع ان را از کیفش در اورد.
    اسم خونه روی صفحه برق میزد.
    تلفن را در ان یکی دستش که دور از سینان بود چرخواند و جواب داد: جانم؟
    :-جانم و کوفت. کجایی تو؟؟؟
    -دارم میام.
    :- تازه الان؟؟؟؟ معلوم هست که کجا بودی؟
    -حالا میام برات میگم..
    :- نه خیر همین حالا بگو.
    -میگم...دارم میام خونه ی مامان..
    :- مامان؟؟؟اونجا چرا؟
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    [HIDE-THANKS]-اره...همدیگه رو اونجا میبینیم.
    :-چرا این جوری حرف میزنی؟؟ ببینم با کی داری میری؟
    -نگران نباش یه اشنا میرسونتم.
    :-اشنا؟
    اروم غرید: قراره تا وقتی برسم بازجویی ام کنی؟
    ماهک خندید و گفت:
    -خیله خوب. مشکوک میزنی. منم اژانس میگیرم میام اونجا. ولی باید برام تعریف کنی.
    نازپری :باشه.فعلا.
    و گوشی را قطع کرد و درون کیفش گذاشت.
    سینان کنجکاو پرسید: راستی. دوستت...ماهک....اون اشپز کوچولو کجاست؟درست همون موقعی که غیب شدی اونم غیب شد!
    نازپری شک زده نگاهش کرد. سریع گفت:
    - نمیدونم.
    سینان نگاهش کرد: نمیدونی؟
    :نه. من وقتی رفتم ندیدمش. یادمه میگفت با دوستتون...اقا باربد اخت شده.چرا از اون نمیپرسید؟
    سینان دنده را عوض کرد و گفت:
    - باربد؟؟تو واقعا چیزی نمیدونی؟
    نازپری کنجکاو پرسید: در مورد چی؟
    سینان :درست چند روز بعد از رفتنت...ماهک و باربد دعواشون میشه. بعدش ماهک میزاره و میره بدون اینکه بدونه چی سر باربد اومده.
    نازپری سریع پرسید:چی سرش اومده؟
    سینان:یک ماه اول خوب. میگفت برمیگرده. میگفت چپ بره راست بره برمیگرده جایی که باید باشه... اما بعد از اون یه ماه وقتی خبری ازش نشد تمام شهر و دنبالش گشت.وجب به وجب تهران.یه شبایی نمیومد خونه.تا صبح دنبالش میگشت... اصلاح نمیکرد...لباساش و عوض نمیکرد...دیگه خبری از اون باربد مرتب نبود.اما بعد از تموم شدن اون یک ماه....باربد کلا عوض شد.بیخیال ماهک شد...اما دیگه باربد قبلی نشد...سرد شد....مغرور شد...خونه اش و جدا کرده.....دیگه با نیلوفر خانوم زندگی نمیکنه....تنها زندگی میکنه...بدون هیچ خدمه ای....باید ببینیش. نمیتونی بشناسیش!
    نازپری :من واقعا متاسفم.
    سینان :همینجاست؟
    نازپری نگاهی به ساختمان کرد و گفت:
    -ممنونم.
    سینان :خوشحال شدم دیدمت.
    نازپری :منم و برای دوستتون... امیدوارم زود تر به حالت قبل برگردن.
    سری تکون داد و نگاهش کرد.
    نازپری: داخل نمیاین؟
    سینان : ممنون...باید برم. باید بلیط بگیرم برای برگشت.
    نازپری : امیدوارم بازم ببینمتون و برای امروز ممنون.
    سینان سری تکان داد:ببیشتر مواظب خودت باش.انگار هنوز سر به هوایی.
    لبخندی زد و زنگ را زد. صدای مادر جانش امد: تویی ماه...
    سریع گفت:
    -منم مامان. نازی..
    :-بیا تو مادر . قرار بود ما...
    دوباره گفت:
    -مامان در باز نشد.
    انگار مادرش قصد داشت حتما اسم ماهک را جلوی سینان بیاورد.
    مادرش در را زد . نفسی کشید و برگشت سمته سینان. از قیافه اش چیزی متوجه نمیشید.لبخندی به او زد و وارد شد و در را بست.
    نفسی کشید. خطر از بیخ گوششان گذشته بود!
    ***
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    لطفا اگه میتونید رمان و تبلیغ کنید.:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:
    [HIDE-THANKS]لبخندی زد و منتظر ماند تا گچ پایش را باز کنند..
    ماهک لبخندی زد و گفت:
    - میخوای یاد گاری نگهش داری؟
    : معلومه که نه...اه.
    لبخندی به پرستار زد و از پرستار تشکر کرد. پرستار نگاهی به ماهک کرد و گفت:
    -کار دیگه ای خانوم دکتر؟
    ماهک سری تکان داد و گفت:
    -ممنون.
    پرستار لبخندی زد و مشغول خاموش کردنش شد.
    تلفنش زنگ خورد. با دیدن اسم اخمی کرد. دست دست کرد. لبش را گزید و خط سبز رنگ را کشید.
    نازپری : بله؟
    :-سلام.
    - سلام ...شما؟
    :-حامدم..
    اخمش غلیظ تر شد و گفت:
    - حامد؟
    به خوبی میدانست این شماره از ان کیست. اما کمی باید او را سر جایش می نشاند.
    :-احمدی!
    -سلام اقای احمدی....خوب هستین؟
    :-ممنون. شما خوبین؟
    -شکر خدا..
    سکوت شد. این تماس اصلا درست نبود. این سکوت او... این ارام بودن قلب خودش ...
    نازپری :من میشنوم..
    :-ها؟
    -کارتون که باعث شده تماس بگیرین. مشکلی پیش اومده؟
    :-بله بله....یعنی چه طور بگم؟
    نازپری سکوت کرد. صدای حراسان پرستاری امد: خانوم دکتر؟
    ماهک سریع برگشت. پرستار ترسان گفت:
    - تشنج کرده. بیمار دکتر محدوی تشنج کرده .خودشون نیستن.
    ماهک سریع همراه پرستار راه افتاد.
    حامد :انگار بد موقع مزاحم شدم.
    نازپری :راستش اومدم بیمارستان گچ پام و باز کنم.
    :-اا...تبریک میگم پس.
    -ممنون.
    :-چه حسی دارین؟
    -یه حس ازادی.
    :-خوشحالم.
    - ممنون..
    :-خیله خوب. پس فردا میبینمتون.
    -بله. حتما..خدا حافظ..
    :-خدافظ..
    چه شد؟ پس حرفش چه شد؟ لبخندی زد. شاید همه زائده ذهن دخترانه اش باشد..
    ***
    :خانوم دکتر ...دکتر محدوی در به در دنبالتون بودن.
    سری تکان داد و گفت:
    - با من کار داشت؟
    پرستار :بله.
    -خیله خوب. دارم میرم جلسه حتما اونجا میبینمشون.
    پرستار سری تکان داد. دستش رادر جیبش فرو برد و ارام قدم برداشت. سرش کمی درد میکرد و اینها همه ناشی از گریه های دیشبش بود. نمیدانست چه شد که این طور شد.
    دلش گرفت . یک لحظه یاد گذشته اش افتاد و یاد...
    :خانوم دکتر؟
    برگشت. دکتر محدوی بود. با همان تیپ اقا منشانه اش.
    لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - سلام اقای دکتر.
    :-سلام خانوم....خیلی دنبالتون گشتم اما نتونستم پیداتون کنم.
    - بله .متاسفانه یه کم کسالت داشتم باعث شد دیر تر بیام امروز
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    انگیزه بدید برای نوشتن پارت های بعدی..
    نظر که نمیدید ،دست و دلم نمیره پارت بزارم :aiwan_light_scratch_one-s_head::aiwan_light_sad:
    [HIDE-THANKS]همراهش هم قدم شد و گفت:
    - بهترین الان؟
    -خدارو شکربله.
    :-من متشکرم.
    متعجب نگاهش کرد.
    دکتر مهدوی ادامه داد : درمورد مریضم...وظیفه تون نبود اما انجامش دادین. ممنونم.
    ماهک نگاهش را به بیماران انداخت و گفت:
    -اشتباه نکنید . وظیفه ام بود.درسته بیمار من نبود...اما بیمار بودو وظیفه من کمک به بیمارانه.
    دکتر متعجب نگاهش کرد.
    ماهک نگاهش کرد و گفت:
    -بفرمایید.
    دکتر نگاهش را به در دوخت و ارام گفت:
    -لیدی ایز فرست.
    ماهک لبخندی زد و وارد شد. استاد محبوبش در راس نشسته بود و با دیدن ماهک لبخندی زد و گفت: بفرماید.
    ماهک لبخندی زد و گوشه ای نشست. و دکتر محدوی در کنارش جای گرفت.
    استاد شروع کرد: به همتون تبریک میگم. شما برگزیده این بیمارستان هستید.
    نگاهش را در چشمان تک تک گذراند و گفت:
    - ماهرترین ها .
    و لبخندی زد و گفت:
    - اخر این هفته یک کنفرانس علمی در تهران برگزار میشه و تمام شما برگزیده برای رفتن به انجا شدید. پس از الان میتونید برای دو روز دیگه ساکتون و ببیندید.
    و لبخندی زد و بلند شد.
    ماهک غمگین بود. میتوانست برود؟ چرا که نه.. اما تهران؟ مادرش؟ خواهرش؟ زندگی اش خیلی وقت بود که در این شهر گره خورده بود. برگشت او درست بود؟
    :خانوم دکتر؟
    متعجب به دکتر محدوی نگاه کرد و گفت:
    -چیزی گفتین؟
    :-اگه کارتون با دکتر علوی زود تموم شد خوشحال میشم تو سلف یه قهوه مهمونتون کنم.
    لبخند دلنشینی زد. از همان ها که دل می برد برای خودش. ملیح و دلنشین. چون نسیمی ارام دل دکتر جوان را لرزاند. اما ایا ان زلزله کافی بود برای تغییر سرنوشت این دو دکتر؟
    نگاهش را به سالن انداخت که حالا خالی از جمعیت بود. دکتر علوی کنارش نشست و گفت:
    -چی شده ماهک جان؟
    ماهک نگاهش را به دکتر دوخت : هیچی!
    :-چیزی شده که الان این قدر کلافه ای.
    ماهک: من فک نمیکنم بتونم تو این کنفرانس شرکت کنم. برای همین یه کم ناراحتم.
    دکتر علوی: فکرشم نکن بزارم همچین فرصتی رو از دست بدی!
    ماهک:اخه..نمیشه...نمیتونم.
    دکتر علوی :از چی فرار میکنی دخترم؟
    ماهک نگاهش را به دور دست دوخت و تصویری نه چندان مبهم جلوی چشمانش جان گرفت. اما لب باز نگرد . چیزی نگفت. چه میگفت اخر؟ دکتر دستش را روی شونه اش گذاشت و گفت:
    -باشه نمیخوای چیزی بگی نگو.اما تو دلتم نریز. و بازم میگم اگه به کمکم نیاز داشتی درنگ نکن.
    لبخندی زد و گفت:
    - ممنونم.
    ***
    به تهران پا گذاشت. پشیمان شده بود.از همان لحظه ای که هواپیما روی خاک تهران نشسته بود پشیمان شده بود. نباید می امد. اگر او را میدید چه؟ مهم بود؟ و مگر خیلی وقت پیش برای او تمام نشده بود؟ سرش را تکان داد: چرا تمام شده!
    :چی تموم شده؟
    جیغ خفه ای زد ونگاهش را به احمد دوخت. احمد لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:
    - اا...خانوم دکتر ترسیدین؟
    محکم به بازو اش زد و گفت:
    [/HIDE-THANKS]
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    تمام شدن امتحانات و به همه دانشجو ها و دبیرستانیا و از جمله *خودم* تبریک میگم...:campeon4542:
    ممنونم از تمام نظراتی که:aiwan_light_scratch_one-s_head:
    **ندادین **
    و ممنون از صبوریتون:aiwan_light_heart:
    [HIDE-THANKS]محکم به بازو اش زد و گفت:
    -جمع کن خودتو.
    احمد خنده ای کرد و هم قدم او شد . احمد کوچکترین عضو گروه ان ها بود. پسر خوانده دکتر علوی بود اما کسی خبر نداشت. ماهر بود و زرنگ و صد البته شیطان.
    ماهک همان طور که دسته چمدانش را در دستانش میفشرد گفت:
    - یه بزرگی گفتن یه کوچیکی گفتنا!
    احمد لبخندی زد و گفت:
    -هی این یه سال و بکوب تو سرم...بدبخت پیر.
    ماهک متعجب نگاهش کرد و گفت:
    - من پیرم؟من؟
    احمد شیطنت امیز گفت:
    - بله. یه بزرگی گفتن یه کوچیکی گفتن.
    ماهک امد حرفی بزند که صدای دکتر محدوی امد:
    -ااا...شمام جا موندید؟
    احمد نگاهش را به او دوخت و بعد اطرافش را نگاه کرد. بله...اثری از بقیه نبود.
    احمد : انگاری اقای دکتر.
    ماهک سرش را گرداند و با نگرانی گفت:
    -بیا. این قدر حرف زدی که گم شدیم.
    احمد خندید و گفت:
    -گم نشدیم خانوم دکتر.
    ماهک تازه متوجه حرفش شد.
    جعمش کرد: بیاین از این سمت بریم . حتما نزدیک در ورودی میبینمیشون!
    و درست بود. همان جا منتظرشان مونده بودند.
    ماهک وجب به وجب این شهر الوده را می بلعید. دروغ چرا برگشته بود به جایی که دوستش داشت!
    ***
    خودش را روی تخت انداخت. خسته نبود. در واقع کل پرواز را خواب بود و حالا کاملا هوشیار بود.
    گوشی اش لرزید: ساعت هشت برای شام تو رستوران هتل میبینمتون دوستان.
    دکتر علوی بود. تا ساعت هشت ازاد بود؟ چه میکرد؟ کجا میرفت؟
    به احمد پیامک داد: بیداری؟
    چند دقیقه ای گذشت اما او جواب نداد. خواب بود حتما. مثله خرس می ماند این پسر.
    لباس هایش را پوشید و سوار اسانسور شد. نمیتوانست که تا ساعت هشت در ان چهار دیواری کوچک حبس بماند. دکتر محدوی را تشخیص داد که مشغول حرف زدن با رسپشنیس هتل بود.
    ماهک :کلیدم اقا.
    مرد لبخندی زد و کلید را از او گرفت.
    دکتر محدوی برگشت و با دیدن او ابرویی بالا انداخت: بیرون میرید؟
    لبخندی زد و جواب داد: بله.زیاد خسته نیستم.
    دکتر محدوی سری تکان داد و گفت:
    - من هم.
    مردد پرسید: من میخوام این اطراف بگردم. خوشحال میشم همراهی ام کنید.
    دکتر محدوی لبخندی زد و گفت:
    - و من از این همراهی خوشنود خواهم شد.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا