کامل شده رمان تنها تکیه گاه من | zahra 380 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان را می پسندید؟

  • بله می پسندم.

    رای: 15 93.8%
  • خیر نمی پسندم.

    رای: 1 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    16
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
وقتی رسیدیم، آراد جلوی یکی از اتاقا وایستاد و در زد.با شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شدیم.
یه خانم دکتر جلوی میز نشسته بود. سرش رو آورد بالا و گفت:
به آراد خان! چه عجب یادی از ما کردین!
_مأموریتم.
_خاک بر سرت. می‌رفتی ‌دکتر می‌شدی بهتر نبود؟ نه اون موقع دیگه بهونه نداشتی که پیش کسی نری. آخه این دختره باران کجاست که بیاد تو ببینیش و یکم عاقل بشی؟ هشت سال پیش عاقل تر بودی.
خندم گرفت. خاله‌ی آراد که تازه انگار متوجه‌ی من شده بود، یه نگاه به دست من که تو دست آراد بود انداخت و بعد یه نگاه به من کرد که گفتم:
سلام.
با تعجب نگام کرد. دوباره گفتم:
راستی اون دختره باران هم روبروتون وایساده.
اومد جلو و بغلم کرد و گفت:
وای باران! خودتی؟
منم بغلش کردم و گفتم:
آره، خودمم.
بعد از این‌ که از بغـ*ـل هم بیرون اومدیم، خاله‌ی آراد یکی زد تو بازوی آراد و گفت:
پس بگو چرا اومدی این‌جا... باران رو دیدی عاقل شدی!راستی چرا وایستادین؟ بشینین.
نشستیم روی مبل و آراد بدون مقدمه گفت:
هستی، باران رو معاینه کن.
_معاینه؟ معاینه‌ی چی؟
_قلبش. قلبش درد می‌کنه.
به من نگاه کرد و گفت:
از کی درد می‌کنه؟
گفتم:
اون‌قدر هم جدی نیست.
آراد با عصبانیت گفت:
جدی نیست؟ بعد هروقت درد می‌گیره نمی‌تونی نفس بکشی؟ جدی نیست؟ هر بار قلبت درد می‌گیره من می‌میرم و زنده می‌شم، بعد می‌گی جدی نیست؟ خیلی بدی باران.
بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با ناراحتی به در اتاق نگاه کردم. خاله اومد کنارم نشست و گفت:
ولش کن، خودش میاد تو.
هیچی نگفتم.
_خب؟ بگو.
_تقریبا یه سال بعد از مرگ پدر و مادرم دردش شروع شد. فکر می‌کردم جدی نیست ولی هر چی بیشتر که می‌گذشت، دردش بیشتر می‌شد. تازگیا دیگه همیشه درد می‌کنه ولی وقتی فشار عصبی بهم وارد می‌شه، تیر می‌کشه. دردش امونم رو می‌بره. حتی چند بار رفتم اون دنیا و برگشتم.
خاله: خب باید یه چند تا عکس از قلبت گرفته بشه تا بشه تشخیصِ درست داد. حالاهم روی تخت دراز بکش.
بعد از این‌که معاینات خاله تموم شد، گفتم:
ببخشید من می‌تونم برم بیرون؟
لبخندی زد و گفت:
برو عزیزم.
بلند شدم و رفتم بیرون. با چشم دنبال آراد گشتم ولی نبود. حدس زدم رفته بیرون. رفتم تو محوطه‌ی بیمارستان. درست حدس زده بودم. رو یکی از نیمکت ها نشسته بود و آرنجش رو روی زانوهاش گذاشته بود. سرش رو هم بین دستاش گرفته بود. آروم رفتم کنارش نشستم. این‌قدر فکرش مشغول بود که متوجه من نشد. دستم رو گذاشتم روی کمرش که باعث شد از ترس سرش رو بالا بیاره. خدایا من چی می‌دیدم؟ آراد امروز برای دومین بار داشت برای من گریه می‌کرد. سریع اشکاش رو پاک کرد و گفت:
چرا اومدی بیرون؟
_اومدم پیش تو.
_برو بالا.
_نمی‌رم.
_گفتم برو.
_منم گفتم نمی‌رم.
_برو.
_نمی‌رم.
_فدای سرم.
باز به همون صورت قبل سرش رو بین دستاش گرفت. سرم رو بردم پایین و گفتم:
آرادی.
جوابی نشنیدم.
دوباره گفتم:
آراد جونی.
بازم چیزی نگفت.
لب پایینیمو آوردم جلو و با لحن لوسی گفتم:
تو بامن قهر کنی من دیگه واسه‌ی کی ناز کنم؟
بازم چیزی نگفت. یه احساسی بهم می‌گفت داره لبخند می‌زنه.
با لحن بچگونه گفتم:
آلاد جونی؟ قهل نکن دیگه. دلت میاد با من قهل باسی؟من غشه می‌خورما. اشن دوس دالی من غشه بخولم؟
یهو آراد ترکید. جوری می‌خندید که یه لحظه فکر کردم کره زمین منهدم شده! با صدای بلند می‌خندید. منم با ترس نگاش می‌کردم. گفتم:
آراد آراد؟ دیوونه شدی؟ تا الان با من قهر بودی که؟ آراد غلط کردم. آراد.
یه لحظه آروم شد. نگام کرد که دوباره زد زیر خنده. یه لحظه با خودم فکر کردم که شاید شبیه دلقکا شدم. آراد خندش کمتر که می‌شد تا من رو می‌دید، از اون خنده ها می‌کرد. همه داشتن نگاش می‌کردن.
_آراد قیافه‌ی من خنده داره؟
بازم داشت می‌خندید که داد بلندی زدم:
با توأما.
یهو لال شد و با ترس نگام کرد. خندم گرفته بود. گفتم: می‌شه بگی به چی م‌یخندی؟
_لحنت خیلی باحال بود.
دوباره زد زیر خنده.
با حرص گفتم:
آراد
_خب بابا. راستی خاله تورو معاینه کرد؟
_آره.
_خب چی گفت؟
_من چمیدونم.
_چرا نمی‌دونی؟
_همین که معاینم کرد، اومدم دنبالت.
لبخندی زد و گفت:
باران می‌شه این‌قدر اذیتم نکنی؟
_من که چیز بدی نگفتم! تو این‌قدر بهت برخورد و قهر کردی و اومدی پایین.
_باران؟
_جون؟
_قول بده.
_چه قولی؟
_خاله هرچی گفت، بگی چشم.
_چشم آقای آراد خان.
_راستی سعید زنگ زد گفت کارمون داره.
_چی‌کار؟
_نمی‌دونم. گفت همین الان بیاین که گفتم تورو آوردم دکتر؛ بعد میایم.
_خب می‌رفتیم؟ مشکلی نبود که.
با حرص گفت:
خوبه الان قول دادی.
_خو حالا، پاشو بریم بالا.
_اوف! باشه بریم.
بلند شدم. آراد هم بلند شد و باهم وارد اتاق خاله شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    خاله: خب فعلا بدون عکس برداری تشخیص من اینه که باید عمل بشه و تا عمل نشه؛ خوب نمی‌شه.
    گفتم:
    یعنی با دارو خوب نمی‌شه؟
    _عزیزم این نتیجه قطعی نیست و امکان داره چیزی که من تشخیص دادم نباشه ولی امکان این‌که باید عمل بشی خیلی زیاده.
    آراد: کی ببرمش واسه عکسبرداری؟
    خاله: نامه می‌نویسم زودتر واست انجام بدن.
    گفتم:
    عمل نه، من عمل نمی‌کنم.
    آراد با لحن دستوری و کاملا جدی گفت:
    مگه دست توئه؟اگه لازم به عمل باشه باید عمل کنی.
    _قلب خودمه، دوست ندارم عمل شه.
    آراد خواست چیزی بگه که خاله گفت:
    آراد ساکت. می‌خوای دعوا بگیری برو بیرون.
    _خاله!
    _برو بیرون.
    _باشه من رفتم.
    بلند شد و رفت بیرون.
    _چرا این‌جوری بهش گفتین؟
    _من آراد رو می‌شناسم. کاری خلاف میلش انجام بشه، دعوا راه می‌ندازه در حد بزن بزن. اخلاق نداره که! این بچه اخلاقش این‌جوری نبود، از بس مأموریت رفت و با خلافکارا سروکله زده، اخلاق واقعی خودش یادش رفته و همه رو خلافکار می‌بینه.
    این‌قدر بامزه تعریف می‌کرد که من فقط می‌خندیدم.
    دوباره گفت:
    یه بار با من دعواش شد و من رو زد. منم نامردی نکردم. می‌خواستم یه آمپول هوا بهش بزنم که هانیه نذاشت وگرنه آمپول تو رگش بود. خودشم انگار نه انگار که می‌خوام بکشمش؛ اومده جلوم وایساده و می‌گـه منو بکش و راحتم کن.
    _حالا سر چی دعواتون شده بود؟
    _دوسال پیش هانیه اومد به من و آرزو گفت:
    بیاین یه دختر خانوم و خوب واسه آراد پیدا کنیم تا از تنهایی در بیاد. فکر باران رو هم از سرش بیرون بیاریم، بچم داره دیوونه می‌شه.
    منم قبول کردم. بعد از چند روز رفتم خونه‌ی هانیه اینا. آراد هم اون‌جا بود. با کلی مقدمه چینی عکس دختره رو نشونش دادم و گفتم:
    آراد این دختره چه‌طوره؟
    آراد هم گفت:
    سلام می‌رسونه.
    آرزو: آراد مسخره نشو دیگه.
    _خب هر جور باشه. به من چه؟
    هانیه: آراد جان تو هم یه روز باید ازدواج کنی دیگه.
    آراد چنان دادی زد که هممون لال شدیم:
    چه‌قدر بگم من زن نمی‌خوام؟ می‌خوام تا آخر عمرم تنها زندگی کنم.
    بلند شدم و گفتم:
    آخه آراد جان چرا با خودت این‌کارو می‌کنی؟
    _من زن نمی‌خوام. زوره؟
    داد زدم:
    آره زوره.
    یهو دیدم صورتم یه دردی گرفت که چند لحظه نفسم بالا نمی‌اومد. وقتی فهمید چه غلطی کرده، گفت:
    ببخشید، نفهمیدم چی‌کار می‌کنم.
    من همیشه یه سرنگ واسه‌ی احتیاط تو کیفم دارم. از تو کیفم سرنگ رو در اوردم و گفتم:
    منو می‌زنی دیوونه؟
    توی سرنگ رو پر هوا کردم و گفتم:
    وقتی کشتمت می‌فهمی.
    فقط می‌خواستم بترسونمش ولی اون جلوم وایستاد و گفت:
    دستت درد نکنه که می‌خوای راحتم کنی!
    هانیه اومد و گفت:
    هستی بزار کنار سرنگو.
    سرنگ رو رو‌ی میز گذاشتم و بغلش کردم و گفتم:
    الهی قربونت برم چرا این‌کارو می‌کنی؟
    اونم بغلم کرد و توی بغلم گریه کرد. گریه آراد رو ندیده بودم ولی اون تو بغـ*ـل من اشک ریخت. از اون روز به بعد هروقت دلش می‌گرفت؛ چه مأموریت بود و چه نبود، می‌اومد پیشم و درد دل می‌کرد.
    بعد شیطون گفت:
    تازگیا دیدم چرا نمیاد؟نگو آقا سنگ صبور جدید پیدا کرده!
    لبخند تلخی زدم و اشکام رو پاک کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    خاله: خب بگو چرا نمی‌خوای عمل بشی؟ نکنه از عمل می‌ترسی؟
    با بغض گفتم:
    نه، من بیشتر از این سختی و درد کشیدم. واسه‌ی اون نیست. نمی‌دونم شما می‌دونین یا نه؟ این پرونده ای که الان دست آراده، همون پرونده ایه که هشت سال پیش دست بابای من بود و باعث شد که جونش رو از دست بده. من نمی‌خوام تا وقتی که انتقام پدر و مادرم رو نگرفتم عمل بشم. آراد نذاشت حرفمو کامل بزنم. می‌خواستم بهش بگم وقتی فری و دار و دسته‌اش دستگیر شدن، خودم میام واسه عمل. فقط بعد اتمام مأموریت.
    خاله یه بار چشماش رو باز و بسته کرد و گفت:
    خودم راضیش می‌کنم، غصه نخور.
    بعد رفت بیرون و چند دقیقه بعد با آراد اومد تو.
    آراد: حرفاتون تموم شد؟
    _آراد.
    خاله: بشین.
    روی مبل نشست.
    خاله: آراد باران نمی‌خواد عمل بشه.
    _فدای سرم! وقتی خودش به فکر خودش نیست، من واسه‌ی چی پر پر بزنم؟
    باورم نمی‌شد آراد داره اینا رو می‌گـه. بلند شدم و خواستم برم بیرون که آراد گفت:
    چیه؟ بهت برخورد؟ نکنه انتظار داشتی بازم التماست کنم؟
    با صدایی که از ته چاه می‌اومد، گفتم:
    نه. فدای یه تار موی تو که عمل نمی‌کنم.
    بعد رفتم بیرون. چون می‌دونستم یه لحظه دیگه بمونم، اشکام سرازیر می‌شن و قلبم درد می‌گیره. به هوای تازه نیاز داشتم. رفتم سمت محوطه بیمارستان. تند تند نفس می‌کشیدم تا بازم قلبم درد نگیره. رفتم روی همون نیمکت نشستم و بازم نفسای عمیق کشیدم. چشمام رو بستم. آراد چش بود؟ چرا یهو عوض شد؟ خدایا دیگه تحمل این یکی رو ندارم. خودت یه کاری کن تا همه چی درست شه. فکر کنم یه ده دقیقه ای گذشته بود که آراد اومد کنارم نشست و گفت:
    ببخشید، خیلی تند رفتم.
    اصلا انگار که ندیدمش.
    دوباره گفت:
    باران قهری؟
    بازم چیزی نگفتم.
    _می‌دونستی اگه باهام قهر باشی من داغون می‌شم؟
    هیچی نگفتم.
    _می‌خوای منو بکشی؟
    بازم جوابی ندادم و همین‌طور آروم و بی صدا اشک ریختم.
    این‌بار با صدایی پر از بغض که آماده‌ی گریه بود، گفت:
    باران من می‌ترسم. دیگه طاقت دوریت رو ندارم. نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم. می‌ترسم این‌بار واقعا از دستت بدم. می‌ترسم دیگه کنارم نباشی. می‌ترسم که دیگه بارانِ من نباشی. می‌ترسم. باران من تو رو به راحتی به دست نیاوردم که بخوام به این راحتی از دستت بدم. چرا با من این‌جوری می‌کنی آخه؟ دوست داری عذابم بدی؟ باشه، هرچی تو بگی. عمل نکن ولی فقط مراقب خودت باش.
    آروم سرم رو برگردوندم سمتش. تا صورتم رو دید، گفت: چشمات چرا بارونیه عزیز دلم؟
    _از دست من ناراحتی؟
    _نه خوشگلم، چرا باید ناراحت باشم؟ مگه تو چی‌کار کردی عزیزم؟
    سرم رو انداختم پایین‌. با دستش چونم رو گرفت و بالا آورد و گفت:
    هیچ وقت سرت رو ننداز پایین.
    با شصتش اشکام رو پاک کرد و گفت:
    حالا پاشو بریم که این سعید مغز منو خورد از بس زنگ زد و گفت کجا هستین.
    دستم رو گرفت و بلندم کرد. یه ماشین گرفت و به سمت جایی که با سعید قرار داشتیم، حرکت کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    جلوی یه رستوران ماشین وایستاد و ما هم پیاده شدیم.
    با تعجب گفتم‌:
    سعید این‌جا قرار گذاشته؟
    _آره.
    رفتیم تو و سعید رو پیدا کردیم و رفتیم سمت میزی که نشسته بود.
    تا ما رو دید، گفت:
    نامزد بازی خوش گذشت؟
    آراد تک خنده ای کرد و در حالی که می‌نشست، گفت:
    جات خالی.
    منم نشستم.
    سعید با حرص گفت:
    مثل این‌که فراموش کردین ما الان کجاییم؟
    من: نه بابا دیگه خنگ نیستیم که. ما الان رستورانیم.
    آراد خندید و گفت:
    ایول.
    سعید: حالا منو حرص می‌دین؟ آراد خان می‌خوای به سرهنگ گزارش بدم؟
    آراد: خب حالا تهدیدم نکن. بگو چی‌کارداشتی؟
    _خب گفتم بیاین این‌جا چون دکتر امیری بهت شک کرده.
    من گفتم:
    شک کرده؟
    _آره، فری امروز صبح رفت اون‌جا و به هممون گفت که بریم خونه دکتر امیری و گفت:
    من به آراد شک دارم و می‌ترسم که پلیس باشه.
    آراد خیلی خونسرد گفت:
    خب این رو که همیار پلیس بهم گفته بود.
    _فهمیدی همیار پلیس کیه؟
    آراد با لبخند یه نگاه به من انداخت و گفت:
    آره.
    سعید با تعجب گفت:
    باران خانم شما بودین؟
    خندیدم و گفتم:
    دقیقا خودم بودم.
    سعید خندید و گفت:
    ای کلک.
    آراد: خب ادامش چی شد؟
    سعید: بعد همه ترسیدن. دکتر امیری گفت:
    باید یه کاری کنیم تا مطمئن بشیم.
    خلاصه هرکی یه چی گفت. به من که رسید، خواستم یه چیزی گفته باشم. نمی‌دونستم همه موافقت می‌کنن.
    گفتم:
    چی گفتی مگه؟
    سعید با ترس به آراد گفت:
    آراد منو نزنیا.
    آراد: حالا بگو چی گفتی؟
    _من گفتم به نظر من واسه‌ی این.که مطمئن بشیم پلیس هست یا نیست، آراد و باران رو هر چه زودتر عقد کنیم و اگه آراد مخالفت کرد امکان این وجود داره که پلیس باشه. حالا منو نکشیا.
    آراد خندید و گفت:
    دمت گرم داداش.
    با تعجب گفتم:
    عقد؟
    سعید: آراد یعنی منو نمی‌زنی؟
    _چرا بزنمت؟حرف دلم رو زدی.
    گفتم:
    صبر کنین بینم. آقا سعید کی بهت گفت همچین حرفی بزنی؟
    سعید: من فکر می‌کردم آراد من رو می‌زنه، نگو زن داداش قصد جونم رو کرده.
    با عصبانیت گفتم:
    درد زن داداش. هزار جور راهکار می تونستی بدی.
    _خب من چی‌کارکنم؟ فکر نمی‌کردم نظرِ منو قبول کنن.
    آراد: خب حالا چی می‌شه مگه؟ این‌جوری بهتره که.
    _خیلی...
    ادامه‌ی حرفمو نزدم.
    سعید: خیلی چی؟
    _نخودچی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آراد: خب نگفتن کی مارو عقد می‌کنن؟
    سعید: امشب فری بهتون می‌گـه و فک کنم هفته‌ی دیگه باید عقد کنین.
    _هرچی می‌کشم از این یه هفته‌ اس.
    گفتم:
    چه طور؟
    آهی کشید و گفت:
    هیچی.
    سعید غذا سفارش داد و بعد یه نگاه به ما دو تا انداخت و گفت:
    این نوگلان نوشکفته رو نگاه کن تورو خدا. مثلا قراره عقد کنین ها! این چه وضعشه؟ بخندین، شاد باشین.
    آراد: چی می‌گی سعید؟ یعنی مامان و بابام نباس تو مراسم عقد من باشن؟
    سعید: از همه مهم تر، آرزو خانم نباشه؟
    من گفتم:
    حالا چی‌کار کنیم؟
    _می‌رین عقد می‌کنین.
    _چه راهکار مناسبی!
    سعید: خیلی ممنون! من همیشه راهکارای مناسب می‌دم زن داداش.
    آراد: سعید؟ الان وقت شوخیه؟
    سعید: می‌خوای من چی‌کار کنم؟ خواستم یه راه حل مسخره بدم که کسی قبول نکنه ولی از شانس گند شماها، مورد موافقتِ همه قرار گرفت و شماها خوشبخت شدین.
    آراد: خب باید عقد کنیم دیگه.
    گفتم:
    تو که از خدات بود آراد خان؟
    آراد شیطون گفت:
    چرا نباشه؟
    _تو چرا این‌قدر منو حرص می‌دی؟
    _به همون دلیل که تو منو حرص می‌دی.
    دستم رو بردم سمت آسمون و گفتم:
    خدایا منو از دست این دو تا نجات بده.
    غذ ارو آوردن و ما هم شروع کردیم به خوردن. بعد از خوردن غذا، سعید گفت:
    خب یه چیزایی رو باید بهتون گوشزد کنم.
    آراد با حالت متفکر گفت:
    بله؟ بفرمایید قربان؟
    _آراد وقتی فری بهتون گفت تو تعجب کن ولی خوشحال شو. باران خانم شما هم تعجب کن ولی یکم ناراحت شو.
    آراد: همینو می‌خواستی بگی؟
    سعید: آراد! مسخره نشو! خیلی مهمه.
    _خب بابا! اینا رو که خودم می‌دونم. باید خودم رو خوشحال نشون بدم تا فکر کنه من پلیس نیستم و از خودشونم. امر دیگه قربان سعید؟
    سعید خندید و گفت:
    قربان سعید دیگه چه صیغه ایه؟
    _مدل جدیده.
    در طول صحبت آراد و سعید، من ساکت بودم و هیچی نمی‌گفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آراد رو به من گفت:
    باران؟ چی شده چرا ساکتی؟
    _هیچی.
    سعید: هنوز تو شوکی؟
    _هان؟
    آراد: باران چته؟
    _می‌گم هیچی نیست.
    سعید: پس چرا چیزی نمی‌گی؟
    _خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ خانواده خوبن؟ منم خوبم. به خانواده سلام برسونین. خوبه این‌جوری؟
    سعید خندید و گفت:
    این‌جوری نگفتیم که.
    _پس چی بگم؟ شما دوتا عین چی همین‌جوری دارین فک می‌زنین؛ مگه به آدم اجازه حرف زدن می‌دین ؟
    سعید: آراد می‌خوای یه زنگ به عمو بزنی؟
    آراد سرش رو تکون داد و گفت:
    آره.
    سعید: خب زنگ بزن.
    آراد گوشیش رو از جیبش در آورد و به عمو زنگ زد و گذاشت رو اسپیکر. عمو بعد از چند تا بوق برداشت.
    _بله بفرمایید؟
    _سلام بابا.
    _سلام پسرم خوبی؟
    _آره خوبم. شما خوبین؟ مامان خوبه؟ آرزو چه‌طور؟
    _ماهم خوبیم. کاری داشتی زنگ زدی؟
    _آره، زنگ زدم یه چیزی بهتون بگم.
    _چی بابا؟ بگو.
    _اِه...چیزه...چه‌جوری بگم؟
    سعید پرید وسط و گفت:
    سلام عمو. شاه پسرت داره داماد می‌شه.
    عمو با تعجب گفت:
    چی؟!
    آراد چپ چپ سعید رو نگاه کرد و زیر لب گفت:
    خاک برسرت.
    عمو: سعید چی گفتی؟
    _هیچی عمو جان. فقط پسرتون رفت قاطی مرغا.
    _درست حرف بزنین ببینم چی می‌گین؟
    آراد: بابا برای این‌که من رو شناسایی نکنن، مجبورم با یکی عقد کنم.
    _کی هست؟
    سعید: برادر زاده‌‌ی فریدون.
    _مگه فریدون برادر زاده داشت؟ فریدون یه دختر و یه پسر داشت دیگه.
    آراد: بابا اونا برادر زاده هاش بودن.
    _فریدون یک دونه برادر داشت که اونم فریبرز بود و تا جایی که من می‌دونم، فریبرز برادر دیگه ای نداشت.
    سعید: عمو عروستون پیدا شده.
    _چی؟!
    سعید: باران خانم یه چیزی بگو. این عموی ما باورش نمی‌شه.
    با تعجب به سعید نگاه کردم که آراد گفت:
    یه چیزی بگو دیگه، بابام که نمی‌خورتت.
    با تته پته گفتم:
    س...سلام.
    عمو با تعجب گفت:
    شما؟!
    _من بارانم عمو خسرو.
    عمو چند لحظه سکوت کرد بعد گفت:
    باران؟ دختر فریبرز و مهرناز؟!
    _آره عمو، خودمم.
    _تو...تو...اون‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    آراد: از سرهنگ محمدی بپرسین، بهتون می‌گن. فقط بابا...ببخشید.
    _چرا عزیز دلم؟
    _به خاطر این‌که دارم عقد می‌کنم.
    عروسیتون جبران می‌کنم.
    سعید: دیدین عمو خسرو هم راضیه؟ پس شما غلط می‌کنین ناراضی باشین.
    خلاصه عمو خسرو یکم دیگه حرف زد و بعد از این‌که قطع کرد، سعید گفت:
    خب دیگه تشریف ببرین.
    آراد: منتظر دستور جنابعالی بودیم.
    _خب الان دستور صادر شد. برین دیگه. منم کار دارم.
    گفتم:
    اول ما می‌ریم و بعد تو برو.
    سعید: چرا؟
    _چون امکان داره یکی رو گذاشته باشن تعقیبمون کنه. اگه اول تو بری، می‌فهمه که با ما بودی ولی اگه اول ما بریم، اون دنبالِ ما میاد و نمی‌فهمه که ما با تو این‌جا بودیم.
    آراد: کیف کردی سعید جان؟
    سعید: خوشم اومد، یه چیزایی حالیته.
    با غرور گفتم:
    هیچ‌ وقت دختر سرهنگ راد منش رو دست کم نگیر.
    _چشم قربان.
    آراد: باران؟ پاشو بریم.
    بلند شدم و با سعید خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    وقتی به خونه رسیدیم، باربد هم خونه بود. خواستم برم بالا و لباسام رو عوض کنم که فری گفت:
    باران، آراد، بیاین این‌جا. کارتون دارم.
    رفتیم روی مبل نشستیم.
    آراد: بله آقا.
    فری: بچه ها به نظر من هرچه زودتر شما عقد کنین و به هم محرم بشین بهتره. گفتم بیاین این‌جا تا نظرتون رو بشنوم.
    بعد از این‌که حرفاش تموم شد،زل زد توی چشمای آراد تا واکنش آراد رو ببینه.
    آراد هم طبق نقشمون با خوشحالی گفت:
    آقا فری حرف دلمو زدین. می‌خواستم بیام بهتون بگم ولی می‌ترسیدم قبول نکنین.
    فری با تعجب به آراد نگاه کرد و بعد یه نگاه به من کرد.
    من بلند شدم و گفتم:
    اگه کارتون این بود، خب کسی به نظر من اهمیت نمی‌ده. من برم لباسم رو عوض خیلی بهتره. بااجازه.
    آراد: یعنی می‌خوای بگی خوشحال نیستی؟
    _معلوم نی؟ دارم بال در میارم.
    این رو گفتم و رفتم سمت پله ها.
    فری: ولش کن، دیوونه اس.
    دیگه صداشون رو نشنیدم. وارد اتاق خودم و باربد شدم.
    باربد: معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟
    _آره.
    روی تختم نشستم.
    باربد: تو واقعا می‌خوای با اون ازدواج کنی؟
    _آره.
    _درسته آراد به ما بدی نکرده ولی از آدمای همین فریه. آبجی برو به فری بگو نمی‌خوای با اون ازدواج کنی. من دلم روشنه که آراد عمو خسرو هنوزم دوستت داره.
    نگاش کردم و گفتم:
    بیا بغلم بشین ببینم چی می‌گی.
    اومد کنارم نشست. دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:
    اگه بهت بگم این پسره، همون آراد عمو خسروئه، باور می‌کنی؟
    با حالت گنگی گفت:
    نه؟!
    _آره!
    _امکان نداره.
    _دا‌داشی حدست درست بود، اومده مأموریت.
    همه این حرفا رو آروم می‌گفتیم.
    _واقعا راست می‌گی؟
    یه بار چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم:
    تا حالا بهت دروغ گفتم؟
    _نه.
    _پس الان هم راست می‌گم.
    همون لحظه درِ اتاق زده شد. گفتم:
    بله؟
    صدای آراد اومد:
    می‌تونم بیام تو؟
    _آره، بیا تو.
    در باز شد و آراد اومد تو و گفت:
    به! سلام بر باربد جان خودمون.
    باربد: تو واقعا داداش آرادی؟
    لبخندی زد و گفت:
    دقیقا‌ خودِ خودمم.
    باربد بلند شد و پرید بغلش و گفت:
    دلم واست تنگ شده بود داداشی.
    آراد هم سفت بغلش کرد و گفت:
    دل منم واست تنگ شده بود عشقِ داداش.
    دیدم اگه کاری نکنم، اینا تا صبح به هم دل و قلوه می‌دن، برای همین گفتم:
    اه اه! جمع کنین خودتونو! انگار چند ساله همو ندیدین. خوبه همین اول صبح همو دیدین.
    باربد: اون دیدار فرق داشت. من الان داداش آرادم رو دیدم و ولش هم نمی‌کنم.
    آراد هم سر باربد رو بوسید و با حالت بدجنسی رو به من گفت:
    هاهاها! خوشمان آمد. ایول داری داداش.
    _این‌قدر تو بغـ*ـل هم بمونین تا بپوسین.
    باربد از بغـ*ـل آراد بیرون اومد و گفت:
    آبجی بیام بغلت کنم؟
    آراد پشت سر باربد بود. جوری که باربد حرکاتش رو نمیدید. آراد خودش رو نشون داد و با حرکات دست و لبش بهم اشاره کرد که "من بیام بغلت کنم؟" و بعد یه لبخند موذیانه زد. یه چشم غره‌ی توپ بهش رفتم که باعث شد خفه شه و لبخندش رو جمع کنه.
    آراد: خب دیگه؛ من برم، کار دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    رو به من گفت:
    راستی، صبح زود بیدار شو بریم آزمایشگاه.
    _آزمایشگاه واسه‌ی چی؟
    _اِ! قبل از عقد چه آزمایشی می‌دن؟
    _آهان! گرفتم.
    _مثه امروز دوساعت بالا سرت واینستم صدات کنما؟خودت بیدار شو.
    _فک کردی من بچه‌ ام؟ ببین چه‌جوری زود تر از تو بیدار می‌شم.
    _می‌بینم.
    _بشین و تماشا کن.
    باربد یه گوشه دست به سـ*ـینه وایستاده بود و نگاهمون می‌کرد.
    آراد هم رفت بیرون. به فضای اتاق دقیق نگاه کردم. اتاق خودم بود، اتاقی که توش بزرگ شده بودم.
    باربد :چرا فری مارو اورد این‌جا؟
    _نمی‌دونم. شاید خواسته عذاب کشیدنمون رو ببینه.
    اومد کنارم رو تخت نشست و گفت:
    آبجی؟ خوشحالم که آراد این‌جاست.
    _کاملا مشخص بود.
    باربد خندید و گفت:
    آبجی؟ میای به یاد قدیم دوتایی و بدون سرخر بریم خیابونا رو متر کنیم؟
    خندیدم و گفتم:
    منظورت از سر خر آراد بود دیگه؟
    _دقیقا خودش بود!
    _باشه، برو لباس بپوش تا بریم.
    گونم رو بوسید و گفت:
    الهی قربون آبجی خوشگلم برم.
    _خدا نکنه دیوونه.
    بلند شد و رفت سمت کمد تا لباسش رو عوض کنه.
    با هم از پله ها رفتیم پایین که فری گفت:
    کجا به سلامتی؟
    _بیرون.
    _می‌دونم می‌رین بیرون، کجای بیرون؟
    باربد: دلمون گرفته. می‌ریم قدم بزنیم.
    آراد اومد و گفت:
    منم میام.
    _نوچ! می‌خوام با آبجیم بدون سر خر برم بیرون.
    آراد خندش گرفت و گفت:
    باشه. برین خوش بگذره.
    رفتیم بیرون. بارون داشت نم نم می‌بارید. گفتم:
    خوب شد پالتو پوشیدیم وگرنه امکان داشت سرما بخوریم.
    باربد دستاش رو بهم کوبید و گفت:
    ایول! بارون!
    خندیدیم و دست در دست هم از اون خونه زدیم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    تقریبا کل خیابونا رو متر کردیم و دیوونه بازی در آوردیم و به این و اون خندیدیم.
    روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم و تخمه می‌شکوندیم.
    باربد: وای آبجی انگار روحم تازه شد.
    _دقیقا. اصلا انگار افسردگی گرفته بودم.
    _جنابعالی که با آراد جونت سرت شلوغ بود چ‌هجوری افسردگی گرفتی؟
    سرش رو بغـ*ـل کردم و هیچی نگفتم.
    اونم بغلم کرد.
    _همین‌جا بمون تا برم بستنی بگیرم و بیام.
    رفتم و دوتا بستنی قیفی گرفتم و رفتم پیشش و دوتایی شروع کردیم به خوردن. همین‌طور که بستنیم رو می‌خوردم، گوشیم رو در آوردم. چه خبر بود؟ بیست تا میسکال و پنج تا اس ام اس از آراد. یادم اومد گوشیم رو روی سایلنت گذاشته بودم. همون لحظه گوشیم زنگ خورد. برداشتم.
    _الو؟
    صدای داد آراد گوشم رو کر کرد:
    معلوم هست تو کجایی؟
    _خب با باربد اومده بودیم بیرون.
    _چرا گوشیت رو جواب ندادی؟‌ من که از نگرانی مرُدم.
    _گوشیم روی سایلنت بود. ندیدم.
    صدای نفسای عصبیش به گوشم می‌رسید. گفت:
    الان کجایی؟
    _پارک.
    _کدوم پارک؟
    -چرا می‌پرسی؟
    _می‌خوام بیام دنبالتون.
    _ما بچه نیستیم که. خودمون میایم.
    _باران با من بحث نکن. بگو کجایی؟
    _ای بابا.
    _می‌گی یا خودم بیام پیدات کنم؟
    _می‌شه بگی چته؟ هنوز که شب نشده که داری این‌جوری می‌کنی.
    _باران بیا بهت می‌گم.
    _خب بگو من بیام.
    _دنبالت نمیام ولی همین الان بیا خونه.
    _باشه، خداحافظ.
    _مراقب خودت باش. خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم.
    باربد: آراد بود؟
    سرم رو تکون دادم که گفت:
    چی گفت؟
    _گفت بریم خونه. کارمون داره.
    بعد از خوردن بستنی، راهی خونه شدیم.

    *******************
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    الان دو هفته از عقد من و آراد می‌گذره و تقریبا روزای آخر مأموریت رو می‌گذرونیم. الان روی صندلی نشستیم و داریم صبحونه می‌خوریم.
    آراد که روبروی من نشسته بود، گفت:
    باران نون رو به من می‌دی؟
    یه نگاه به نون انداختم و گفتم:
    خودت بردار دیه. به تو نزدیک تره که.
    _آخه می‌خوام از دست تو بگیرم.
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
    خودت بردار.
    بعد واسه‌ی خودم یه تیکه نون برداشتم و شروع کردم به خوردن. فری زد زیر خنده و آراد هم با ناراحتی یه تیکه نون برداشت و صبحونش رو خورد.
    آراد بهم گفته بود:
    بهت هیچ ردیاب یا دوربینی وصل نمی‌کنم تا توی دردسر نیوفتی.
    واسه‌ی همین به من هیچی وصل نبود و باید خیلی مراقب رفتارم باشم. امتحانای باربد شروع شده و الان هم مدرسه‌اس.
    بعد از خوردن صبحونه، گفتم:
    من باید برم بیرون. کار دارم. تا قبل از ظهر میام.
    فری: باشه، مراقب خودت باش.
    آراد: منم بیام باهات؟
    _نه، خودم می‌رم.
    ای کاش بهش نه نمی‌گفتم و می‌ذاشتم باهام بیاد.
    بلند شدم و رفتم سمت اتاقم تا لباس بپوشم. بعد از این‌که لباسم رو پوشیدم، رفتم پایین و گفتم:
    فری؟ بیرون کار نداری؟
    _نه، ندارم.
    _خداحافظ همگی.
    آراد: مراقب خودت باش. زود بیا.
    لبخندی زدم و گفتم:
    باشه. خداحافظ.
    وقتی پام رو از خونه بیرون گذاشتم، دلشوره‌ی عجیبی گرفتم. یعنی واسه‌ی چی بود؟ خواستم دوباره برگردم خونه که بعد یادم اومد فردا تولد باربده و می‌خوام واسش تولد بگیرم. سعی کردم بهش فکر نکنم و به راه خودم ادامه بدم. از چند تا فروشگاه وسایلی که می‌خواستم رو خریدم. واسه‌ی باربد یه عطر که من عاشقش بودم با یه زنجیر خریدم و راهی خونه شدم. نزدیک ظهر بود. باز هم اون دلشوره به جونم افتاد. خدایا یعنی چی شده؟ یه تاکسی گرفتم و راهی خونه شدم.
    وقتی رسیدم، کرایه رو حساب کردم و خیلی سریع به سمت در رفتم. یه احساسی بهم می‌گفت که یه اتفاق خیلی بد افتاده. آب دهنم رو قورت دادم و کلید رو انداختم توی در و وارد شدم. یکم که جلو رفتم، سرجام وایستادم. پاهام سست شدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا