وقتی رسیدیم، آراد جلوی یکی از اتاقا وایستاد و در زد.با شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شدیم.
یه خانم دکتر جلوی میز نشسته بود. سرش رو آورد بالا و گفت:
به آراد خان! چه عجب یادی از ما کردین!
_مأموریتم.
_خاک بر سرت. میرفتی دکتر میشدی بهتر نبود؟ نه اون موقع دیگه بهونه نداشتی که پیش کسی نری. آخه این دختره باران کجاست که بیاد تو ببینیش و یکم عاقل بشی؟ هشت سال پیش عاقل تر بودی.
خندم گرفت. خالهی آراد که تازه انگار متوجهی من شده بود، یه نگاه به دست من که تو دست آراد بود انداخت و بعد یه نگاه به من کرد که گفتم:
سلام.
با تعجب نگام کرد. دوباره گفتم:
راستی اون دختره باران هم روبروتون وایساده.
اومد جلو و بغلم کرد و گفت:
وای باران! خودتی؟
منم بغلش کردم و گفتم:
آره، خودمم.
بعد از این که از بغـ*ـل هم بیرون اومدیم، خالهی آراد یکی زد تو بازوی آراد و گفت:
پس بگو چرا اومدی اینجا... باران رو دیدی عاقل شدی!راستی چرا وایستادین؟ بشینین.
نشستیم روی مبل و آراد بدون مقدمه گفت:
هستی، باران رو معاینه کن.
_معاینه؟ معاینهی چی؟
_قلبش. قلبش درد میکنه.
به من نگاه کرد و گفت:
از کی درد میکنه؟
گفتم:
اونقدر هم جدی نیست.
آراد با عصبانیت گفت:
جدی نیست؟ بعد هروقت درد میگیره نمیتونی نفس بکشی؟ جدی نیست؟ هر بار قلبت درد میگیره من میمیرم و زنده میشم، بعد میگی جدی نیست؟ خیلی بدی باران.
بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با ناراحتی به در اتاق نگاه کردم. خاله اومد کنارم نشست و گفت:
ولش کن، خودش میاد تو.
هیچی نگفتم.
_خب؟ بگو.
_تقریبا یه سال بعد از مرگ پدر و مادرم دردش شروع شد. فکر میکردم جدی نیست ولی هر چی بیشتر که میگذشت، دردش بیشتر میشد. تازگیا دیگه همیشه درد میکنه ولی وقتی فشار عصبی بهم وارد میشه، تیر میکشه. دردش امونم رو میبره. حتی چند بار رفتم اون دنیا و برگشتم.
خاله: خب باید یه چند تا عکس از قلبت گرفته بشه تا بشه تشخیصِ درست داد. حالاهم روی تخت دراز بکش.
بعد از اینکه معاینات خاله تموم شد، گفتم:
ببخشید من میتونم برم بیرون؟
لبخندی زد و گفت:
برو عزیزم.
بلند شدم و رفتم بیرون. با چشم دنبال آراد گشتم ولی نبود. حدس زدم رفته بیرون. رفتم تو محوطهی بیمارستان. درست حدس زده بودم. رو یکی از نیمکت ها نشسته بود و آرنجش رو روی زانوهاش گذاشته بود. سرش رو هم بین دستاش گرفته بود. آروم رفتم کنارش نشستم. اینقدر فکرش مشغول بود که متوجه من نشد. دستم رو گذاشتم روی کمرش که باعث شد از ترس سرش رو بالا بیاره. خدایا من چی میدیدم؟ آراد امروز برای دومین بار داشت برای من گریه میکرد. سریع اشکاش رو پاک کرد و گفت:
چرا اومدی بیرون؟
_اومدم پیش تو.
_برو بالا.
_نمیرم.
_گفتم برو.
_منم گفتم نمیرم.
_برو.
_نمیرم.
_فدای سرم.
باز به همون صورت قبل سرش رو بین دستاش گرفت. سرم رو بردم پایین و گفتم:
آرادی.
جوابی نشنیدم.
دوباره گفتم:
آراد جونی.
بازم چیزی نگفت.
لب پایینیمو آوردم جلو و با لحن لوسی گفتم:
تو بامن قهر کنی من دیگه واسهی کی ناز کنم؟
بازم چیزی نگفت. یه احساسی بهم میگفت داره لبخند میزنه.
با لحن بچگونه گفتم:
آلاد جونی؟ قهل نکن دیگه. دلت میاد با من قهل باسی؟من غشه میخورما. اشن دوس دالی من غشه بخولم؟
یهو آراد ترکید. جوری میخندید که یه لحظه فکر کردم کره زمین منهدم شده! با صدای بلند میخندید. منم با ترس نگاش میکردم. گفتم:
آراد آراد؟ دیوونه شدی؟ تا الان با من قهر بودی که؟ آراد غلط کردم. آراد.
یه لحظه آروم شد. نگام کرد که دوباره زد زیر خنده. یه لحظه با خودم فکر کردم که شاید شبیه دلقکا شدم. آراد خندش کمتر که میشد تا من رو میدید، از اون خنده ها میکرد. همه داشتن نگاش میکردن.
_آراد قیافهی من خنده داره؟
بازم داشت میخندید که داد بلندی زدم:
با توأما.
یهو لال شد و با ترس نگام کرد. خندم گرفته بود. گفتم: میشه بگی به چی میخندی؟
_لحنت خیلی باحال بود.
دوباره زد زیر خنده.
با حرص گفتم:
آراد
_خب بابا. راستی خاله تورو معاینه کرد؟
_آره.
_خب چی گفت؟
_من چمیدونم.
_چرا نمیدونی؟
_همین که معاینم کرد، اومدم دنبالت.
لبخندی زد و گفت:
باران میشه اینقدر اذیتم نکنی؟
_من که چیز بدی نگفتم! تو اینقدر بهت برخورد و قهر کردی و اومدی پایین.
_باران؟
_جون؟
_قول بده.
_چه قولی؟
_خاله هرچی گفت، بگی چشم.
_چشم آقای آراد خان.
_راستی سعید زنگ زد گفت کارمون داره.
_چیکار؟
_نمیدونم. گفت همین الان بیاین که گفتم تورو آوردم دکتر؛ بعد میایم.
_خب میرفتیم؟ مشکلی نبود که.
با حرص گفت:
خوبه الان قول دادی.
_خو حالا، پاشو بریم بالا.
_اوف! باشه بریم.
بلند شدم. آراد هم بلند شد و باهم وارد اتاق خاله شدیم.
یه خانم دکتر جلوی میز نشسته بود. سرش رو آورد بالا و گفت:
به آراد خان! چه عجب یادی از ما کردین!
_مأموریتم.
_خاک بر سرت. میرفتی دکتر میشدی بهتر نبود؟ نه اون موقع دیگه بهونه نداشتی که پیش کسی نری. آخه این دختره باران کجاست که بیاد تو ببینیش و یکم عاقل بشی؟ هشت سال پیش عاقل تر بودی.
خندم گرفت. خالهی آراد که تازه انگار متوجهی من شده بود، یه نگاه به دست من که تو دست آراد بود انداخت و بعد یه نگاه به من کرد که گفتم:
سلام.
با تعجب نگام کرد. دوباره گفتم:
راستی اون دختره باران هم روبروتون وایساده.
اومد جلو و بغلم کرد و گفت:
وای باران! خودتی؟
منم بغلش کردم و گفتم:
آره، خودمم.
بعد از این که از بغـ*ـل هم بیرون اومدیم، خالهی آراد یکی زد تو بازوی آراد و گفت:
پس بگو چرا اومدی اینجا... باران رو دیدی عاقل شدی!راستی چرا وایستادین؟ بشینین.
نشستیم روی مبل و آراد بدون مقدمه گفت:
هستی، باران رو معاینه کن.
_معاینه؟ معاینهی چی؟
_قلبش. قلبش درد میکنه.
به من نگاه کرد و گفت:
از کی درد میکنه؟
گفتم:
اونقدر هم جدی نیست.
آراد با عصبانیت گفت:
جدی نیست؟ بعد هروقت درد میگیره نمیتونی نفس بکشی؟ جدی نیست؟ هر بار قلبت درد میگیره من میمیرم و زنده میشم، بعد میگی جدی نیست؟ خیلی بدی باران.
بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با ناراحتی به در اتاق نگاه کردم. خاله اومد کنارم نشست و گفت:
ولش کن، خودش میاد تو.
هیچی نگفتم.
_خب؟ بگو.
_تقریبا یه سال بعد از مرگ پدر و مادرم دردش شروع شد. فکر میکردم جدی نیست ولی هر چی بیشتر که میگذشت، دردش بیشتر میشد. تازگیا دیگه همیشه درد میکنه ولی وقتی فشار عصبی بهم وارد میشه، تیر میکشه. دردش امونم رو میبره. حتی چند بار رفتم اون دنیا و برگشتم.
خاله: خب باید یه چند تا عکس از قلبت گرفته بشه تا بشه تشخیصِ درست داد. حالاهم روی تخت دراز بکش.
بعد از اینکه معاینات خاله تموم شد، گفتم:
ببخشید من میتونم برم بیرون؟
لبخندی زد و گفت:
برو عزیزم.
بلند شدم و رفتم بیرون. با چشم دنبال آراد گشتم ولی نبود. حدس زدم رفته بیرون. رفتم تو محوطهی بیمارستان. درست حدس زده بودم. رو یکی از نیمکت ها نشسته بود و آرنجش رو روی زانوهاش گذاشته بود. سرش رو هم بین دستاش گرفته بود. آروم رفتم کنارش نشستم. اینقدر فکرش مشغول بود که متوجه من نشد. دستم رو گذاشتم روی کمرش که باعث شد از ترس سرش رو بالا بیاره. خدایا من چی میدیدم؟ آراد امروز برای دومین بار داشت برای من گریه میکرد. سریع اشکاش رو پاک کرد و گفت:
چرا اومدی بیرون؟
_اومدم پیش تو.
_برو بالا.
_نمیرم.
_گفتم برو.
_منم گفتم نمیرم.
_برو.
_نمیرم.
_فدای سرم.
باز به همون صورت قبل سرش رو بین دستاش گرفت. سرم رو بردم پایین و گفتم:
آرادی.
جوابی نشنیدم.
دوباره گفتم:
آراد جونی.
بازم چیزی نگفت.
لب پایینیمو آوردم جلو و با لحن لوسی گفتم:
تو بامن قهر کنی من دیگه واسهی کی ناز کنم؟
بازم چیزی نگفت. یه احساسی بهم میگفت داره لبخند میزنه.
با لحن بچگونه گفتم:
آلاد جونی؟ قهل نکن دیگه. دلت میاد با من قهل باسی؟من غشه میخورما. اشن دوس دالی من غشه بخولم؟
یهو آراد ترکید. جوری میخندید که یه لحظه فکر کردم کره زمین منهدم شده! با صدای بلند میخندید. منم با ترس نگاش میکردم. گفتم:
آراد آراد؟ دیوونه شدی؟ تا الان با من قهر بودی که؟ آراد غلط کردم. آراد.
یه لحظه آروم شد. نگام کرد که دوباره زد زیر خنده. یه لحظه با خودم فکر کردم که شاید شبیه دلقکا شدم. آراد خندش کمتر که میشد تا من رو میدید، از اون خنده ها میکرد. همه داشتن نگاش میکردن.
_آراد قیافهی من خنده داره؟
بازم داشت میخندید که داد بلندی زدم:
با توأما.
یهو لال شد و با ترس نگام کرد. خندم گرفته بود. گفتم: میشه بگی به چی میخندی؟
_لحنت خیلی باحال بود.
دوباره زد زیر خنده.
با حرص گفتم:
آراد
_خب بابا. راستی خاله تورو معاینه کرد؟
_آره.
_خب چی گفت؟
_من چمیدونم.
_چرا نمیدونی؟
_همین که معاینم کرد، اومدم دنبالت.
لبخندی زد و گفت:
باران میشه اینقدر اذیتم نکنی؟
_من که چیز بدی نگفتم! تو اینقدر بهت برخورد و قهر کردی و اومدی پایین.
_باران؟
_جون؟
_قول بده.
_چه قولی؟
_خاله هرچی گفت، بگی چشم.
_چشم آقای آراد خان.
_راستی سعید زنگ زد گفت کارمون داره.
_چیکار؟
_نمیدونم. گفت همین الان بیاین که گفتم تورو آوردم دکتر؛ بعد میایم.
_خب میرفتیم؟ مشکلی نبود که.
با حرص گفت:
خوبه الان قول دادی.
_خو حالا، پاشو بریم بالا.
_اوف! باشه بریم.
بلند شدم. آراد هم بلند شد و باهم وارد اتاق خاله شدیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: