کامل شده رمان به کسی نگو... | niloofar.® کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان( به کسی نگو) در چه سطحی هستش؟؟

  • عالی

    رای: 23 59.0%
  • خوب

    رای: 12 30.8%
  • متوسط

    رای: 3 7.7%
  • بد

    رای: 1 2.6%

  • مجموع رای دهندگان
    39
وضعیت
موضوع بسته شده است.

®.niloofar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
121
امتیاز واکنش
2,904
امتیاز
416
محل سکونت
omghe oghyanos
نام : به کسے نگـــــــــــو....
نویسنده : ®.niloofar
ژانر :تخیلی ، ترسناک
ویراستار: Khosrow
خلاصـــــــــــــــه :
داستان از جایی شروع میشه که دختری به اسم نیلا برای اولین بار ، از روی کنجکاوی یـک رمان ترسناک می خونه وبعد از تموم شدنش ذهنش درگیر این مسئله میشه که آیا اتفاق های ماوراء توی واقعیت هم میوفته یا نه !!
مدتی می گذره که اتفاقاتی توی زندگیش رخ میده ، یه اتفاقاتی که باعث میشه یقین پیدا کنه موجودات دیگه ای هم توی این جهان بی کران زندگی میکنن ، شاید در کنار وبین ما انسان ها شاید هم....
توجــــــــــــــــه :
هرگونه کپی برداری ازمتن رمان ویا ثبت رمان نام بـرده به نام شخصی غیر از نویسنده ی حقیقی « ®.niloofar » پیگرد قانونی دارد .

ممنون از طراحی قشنگ ستاره جون:aiwan_light_give_heart:
cqod_be-kasi-nagoo.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    photo_2016_08_04_15_45_01.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    به نام خــــــــــدا
    (فصل یک)

    صفحه‌ی گوشیم رو روشن کردم ساعت ۲/۳۰ نیمه‌شب بود. با کلافگی دستی توی موهای خرمایی‌رنگ و بلندم که تا کمرم می‌رسید کشیدم.
    دروغ چرا!
    به خاطر این رمانی که توی این دو روز خونده بودم خوابم نمی‌برِ، همش استرس دارم و نگرانم.
    تاریک بودن فضای اتاق و سکوت خونه هم بیشتر به دلهره‌ام اضافه می کنه.
    از روی تختم بلند شدم و به سمت کلید برق رفتم چراغ رو روشن کردم، نور ساطع‌شده از چراغ چشمام رو اذیت کرد و همین باعث شد دستم رو روی پیشونیم بذارم و چشام هم به‌طور غریزی نیمه‌باز به مونه.
    کم‌کم فضای اتاق برام عادی شد و چشام رو کامل باز کردم، یه نگاهی به اتاقم انداختم...
    یه اتاق ۴×۳ که دو طرف دیوارش با کاغذدیواری راه‌راه لیمویی و نارنجی تزئین شده بود.
    یه تخت یه نفرِ که درست بالاش یه پنجره‌ی نسبتاً بزرگ قرار داشت با یه پرده‌ی حریر لیمویی‌رنگ که توی دستای باد می‌رقصید...
    کنار در ورودی اتاق سمت چپ یه کمد دیواری قرار داشت که لباس‌ها و خرت‌وپرت‌های اضافی‌ام رو توش میذاشتم.
    سمت راست اتاق هم یه میز آرایش قرار داشت که یه آینه و انواع اقسام لاک و رژلب و عطر روش بود...
    خب بهترِ دست از آنالیز کردن اتاق خوشگلم بردارم.
    سمت در اتاق رفتم و بازش کردم، نوری که از توی اتاقم می‌تابید فضای تاریک راهرو یا بهترِ بگم سالن روبه‌رو تا حدودی روشن کرده بود.
    به خاطر ترسی که توی وجودم ریشه داشت زیر لب با صدای کشیده غر زدم:
    ـ آه نمی‌دونم چرا اینا می‌خوابن همه‌ی چراغ دارو خاموش می‌کنن
    انگار پادگان نظامیه
    مگه نمی دونین من شب‌زنده‌دارم ...
    اخم هام رو توی هم کشیدم و رفتم سمت اتاق نیلیا، آروم و آهسته جوری که بیدار نشه در اتاقشو باز کردم نور کمی از مهتاب از لابه‌لای پرده‌های حریر وارد اتاق می‌شد.
    وای خدای من!
    این آبجی کوچیکه ی مارو باش تو این گرما وسط تابستون تا خرخره رفته زیر پتو و عین قزمیت های فضایی خوابیده...
    نیلیا خواهر کوچیکه ی منه و همیشه حسابی دادمو در میاره واسه همین به مامانم میگم اتاق منو نیلیا باید حداقل دوتا قاره باهم فاصله داشته باشِ تا ریختش و زیاد نبینم ...
    خب یکم از فضای خونمون بگم:
    اینجا یه خونه ی دوبلکسِ که طبقه‌ی بالا چهارتا اتاق‌خواب دارِ که دوتاش اتاق منو این گودزیلاست، دوتاش هم به‌عنوان اتاق مهمان استفاده میشه که اکثر اوقات خالیِ، به‌اضافه‌ی یه سرویس بهداشتی ته راه رو.
    از وسط این راه رو دو ردیف پله به‌صورت نیم‌دایره تا طبقه‌ی پایین کشیده میشه...
    و یک لوستر بزرگ و شیک بین این دوتا پله قرار میگیره که زیبایی خاصی رو به فضا القا می کنه.
    در اتاق نیلیا روبستم و سمت پله‌ها حرکت کردم فضا نسبتاً تاریک بود ولی می تونستم جلومو ببینم
    دستمو روی نرده‌های فلزی گذاشتم و آروم از پله‌ها پایین رفتم.
    هنوز گیج بودم و خیلی خوابم می اومد اما...
    تموم مسیر پله هارو داشتم فکر می‌کردم:
    یعنی ممکنه توی دنیا هم‌چین اتفاق‌هایی بیفتِ؟
    از طرفی دیگه تو دلم به خودم دلداری می‌دادم که:
    نه نیلا، آروم باش، اینا همش خیالاته...
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    یعنی داستان، یعنی تخیل نویسنده نباید باورش کرد و روی زندگی تأثیر بذاره
    اما ... اما من ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    اومدم توی نشیمن، سمت راست کنار در ورودی
    یه آشپزخونه ی بزرگ قرار داشت و چون بدون اُپن بود می‌شد از توش تموم فضای هال و پذیرایی رو دید، زیر راه‌پله‌ها دوتا در وجود داشت که یکی اتاق مامان و بابا بود ویکی هم سرویس بهداشتی.
    سمت آشپزخونه رفتم یه بطری آب‌معدنی از توی یخچال برداشتم همون جوری که در یخچال باز بود بطری رو سر کشیدم:
    اخیش خوبه مامان خوابیده وگرنه الآن دست‌به‌کمر جلوم وامیستاد و غر می‌زد که مگه صدبار نگفتم بطریو سر نکش دخترِ ی چشم‌سفید!
    یهو از این‌که واستادم و ادای مامانو در میارم خندم گرفت.
    بطری ابو گذاشتم تو یخچال و رفتم سمت هال...
    خودمو روی مبل جلوی تلویزیون پرت کردم و به سقف خیره شدم:
    خدا جونم یعنی امکان داره!
    ای‌کاش جفت چشامو مامان با چنگال درمیاورد و این رمانو نمی‌خوندم خب یکی نیست بگه دخترِ ی احمق تو که می‌ترسی واسه چی می‌خونی ها؟
    سمت میز جلوی تلویزیون خم شدم و کنترل هارو برداشتم و تی وی رو روشن کردم یک‌دفعه صدای بلندی تو خونه پخش شد که یه متر تو جام پریدم...
    اه لعنتی
    سریع دستمو گذاشتم روی دکمه‌ی ولوم و صداشو کم کردم
    ایش اینا چیه اخه نصفه‌شبی کی بیدارِ که برنامه زنده پخش می‌کنین!
    تو دلم به حرف خودم خندیدم و گفتم:
    یه احمق مثل نیلا خانم...
    ای‌بابا این ماهواره‌ی بدردنخورم که همه فیلماش چرت و پرتِ
    تلویزیونو خاموش کردم و پاشدم که برم شاید فرجی شد و خوابم برد...
    هنوز سه تا پله بیشتر نرفته بودم بالا که یهو یکی صدام زد:
    نیلا
    نمی‌دونم چرا بااینکه صدا آشنا بود ترسیدم و به‌سرعت برگشتم.
    دیدم مامانِ لبخند زدم و گفتم:
    ببخشید مامان بیدارت کردم به خدا همش تقصیر این نیلیاست صدای تلویزیونو...
    مامان نذاشت ادامه بدم و گفت:
    نه عزیزم پاشدم برم دست‌شویی تو چرا هنوز نخوابیدی؟
    روی همون پله نشستم و دستام رو گذاشتم زیر چونه ام و با لحن لوسی گفتم:
    نِی دونم خوافم نِی بَله
    مامان که با دیدن من تو اون حالت خندش گرفته بود گفت:
    پاشو، پاشو ببینم من بابات نیستم که لوس میشی، پاشو برو بخواب اینو گفت و رفت سمت دست‌شویی...
    مدت زیادی طول نکشید که اومد داشت می‌رفت سمت اتاق که یهو چشمش افتاد به من کمی اخم کرد و گفت: عه دختر تو که هنوز اینجا نشستی پاشو برو بخواب گفتم
    -ای‌بابا مامان اذیت نکن دیگه گفتم خوابم نمیاد
    -مامان: بعله منم تا شیش غروب بخوابم معلومِ شبا عین جغد بیدارم...
    زل زدم به مامان چشامو چپ کردم و زبونم رو درد آوردم
    مامان با دیدن من زد زیر خنده و رفت تو اتاق و تق...
    یه تای ابرومو دادم بالا و نفسم رو تو سـ*ـینه حبس کردم و یهو با شدت همشو فوت کردم سریع از جام پاشدم و تند پله‌ها رو بالا رفتم و پریدم توی اتاقم و درو بستم.
    چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم
    دوباره تموم چیزایی که خونده بودم اومده بود توی ذهنم چشامو محکم بستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم و ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    باصدای مامان از خواب بیدارشدم :
    نیلا...نیلا مامان پاشو بیا شام بخور.
    -چی گفتی مامان شام! ینی من این همه خوابیدم ؟
    مامان خندید وگفت :
    - تو همیشه مثل خرس میخوابی حالا نمیدونم تو از نژاد خرس های قطبی هستی یا گریزلی.
    -هه مرسی مامان واقعا لطف داری .
    - خیلی خب خیلی خندیدیم به لطف مامان باحالت، پاشو بیا غذا سرد شد
    مامان رفت منم پاشدم رفتم دسشویی جلوی آینه ایستادم ونگاهی به خودم انداختم،صورتی تقریبا لاغر وکوچیک با پوست گندمی، چشمایی درشت به رنگ قهوه ای روشن با مژه های پرپشت، لب های قلوه ای و یک دماغ خوش فرم ، البته به نظر بقیه....
    شیر ابو باز کردم وچندتا مشت اب توی صورتم پاشیدم اب خنک بود واحساس خوبی بهم دست می داد صورتمو خشک کردم وبه طرف اشپزخونه حرکت کردم.
    همگی دور میز غذاخوری دایره ای شکل نشسته بودن وبوی خوش غذای مامان همه جا پیچیده بود.
    -سلام به همگی جمعتون جمع بود خوشگلتون کم بود.
    بابا بادیدن من لبخند پهنی زد وگفت :
    به به دختر عزیزم اومدی پست نگهبانی تو تحویل بگیری!
    خندیدم و گفتم :اوره شما خسته شدین برین بخوابین من اومدم.
    مامان : عع بهزاد اذیت نکن بچه رو بذار غذاشو بخوره اصلا غذا نخورده.
    بابا: پس یهو بگو از سومالی اومده دیگه .
    همگی با همین شوخی وخنده هامون شاممون رو خوردیم.
    سرمیز شام تنها جایی بود که می شد باهم باشیم مامان که همش تواتاقش مشغول پروژه های مهندسیش بود. باباهم همش مسافرت بود ودرحال بستن قرار داد.
    بااین که زیاد باهم نبودیم ولی خب خانواده ی شادی بودیم چون می خواستیم ازهمین فرصت باهم بودنمون استفاده کنیم.
    بعد از شام تشکر کردم وسمت اتاقم رفتم صدای زنگ گوشیم می اومد با عجله رفتم سراغش .
    اه ده تا میسکال .
    با شماره ی روی گوشی تماس گرفتم:
    -الو سلام عشقم.
    -سلام نیلا چطوری ؟چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
    -خوبم مرسی تو چطوری! تو اتاقم نبودم دلم خیلی واست تنگ شده بی معرفت.
    - منم دلم واست تنگ شده خانوم خانوما
    زنگ زدم بهت بگم فردا شب تولدمه حتما باید بیای.
    - اخ جون حتما ساعت چند ؟
    - گمشو بابا انگار مهمونه هروقت خواستی بیا فقط زود .
    - هه باشه پانیذ خانوم حتما
    - خب من برم به بقیه زنگ بزنم دوست دارم نیلایی فعلا
    - فعلا دوستم
    گوشیو قط کردم وبدوبدو رفتم پایین :
    بابا.....مامان.....
    بابا که داشت فیلم می دید هراسون برگشت وپرسید چی شده؟
    - هیچی بابا فرداشب تولد پانیذه زنگ زد دعوتم کرد.
    - باشه دخترم حتما برو
    -بابایی
    - جانم
    - فردا که کاری نداری سوئیچ ماشینو میدی برم خرید کادو بگیرم؟
    - مواظب خودت هستی؟
    - اره بابا خیالت راحت
    - باشه دخترم
    تو جام پریدم بالا ومحکم دستامو زدم بهم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا توی اتاقم که رسیدم درو بستم ویه نفس عمیق کشیدم بعضی وقتا حس میکنم ۲۲سالم نیست ویه بچه ی۶ ساله ام ...
    گوشیمو برداشتم وتا صبح تو گوگل سرچ کردم وبازی کردم وفال گرفتم و نخوابیدم....
    (فصل3)
    صبح که هوا روشن شد رفتم میز صبحونه رو اماده کردم . مامان و بابا که بیدارشدن با دیدن من تعجب کردن .
    مامان: به به آفتاب از کدوم طرف در اومده کدبانو شدی؟
    با لبخند گفتم : صبح بخیر بیاین صبونه بخورین من که دارم میرم .
    بابا: نیلا الان!
    - نه دارم میرم حاضر شم ساعت ۸ شده ۱۰ میرم الان میخوام حاضر شم
    بابا- بیا صبونه بخور
    -نه خوردم فعلا
    رفتم توی اتاقم و کمی جمع وجورش کردم ساعت ۹/۳۰ بود .
    یه تونیک حلقه ای مشکی ساده پوشیدم و یه مانتوی بلند صورتی کمرنگ تنم کردم شلوار لوله ا ی مشکی ویه شال مشکی هم برداشتم .
    رفتم جلوی میز ارایش و یه رژلب مات زدم و کمی ارایش کردم تا صورتم از بی روح بودن دربیاد.
    کیف پول وموبایلمو توی کیف دستی گذاشتم ویه عطر ملایم زدم و رفتم پایین .سوئیچ ماشین بابارو برداشتم و گفتم :
    -مامان من دارم میرم
    -برو مواظب باشیا پارک دوبل هم نکن. بعدش هر هر به ریش من می خنده.
    یکی نیست به خودش بگه ایش فقط منو اذیت میکنه.
    کفشامو پوشیدم و رفتم توی حیاط .
    تئودور با دیدن من بدو بدو سمتم اومد ودمشو تکون داد منم دستی به سرش کشیدم و سوار سوناتا وای اف مشکی رنگ باباشدم .
    تئو یه سگ دوبرمن بود که دوست بابا واسه خودش خریده بودش وبعد از این که مجبورشد بره توی اپارتمان زندگی کنه بابا اونو ازش خرید تا حداقل نگهبان حیاط که چه عرض کنم باغ باشه.
    ماشینو روشن کردم و راه افتادم ، به سمت یکی از پاساژای بزرگ رفتم تادستم توی خرید بازباشه....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    ماشینو توی پارکینگ پاساژ پارک کردم کیفمو برداشتم و سوار آسانسور شدم.
    دینگ دینگ طبقه ی اول....
    اوه چقد شلوغه این جا
    یه طبقه ی اِل مانند که دورتادورش پره از بوتیک های لباس و کیف وکفش و دکوری جات وعروسک فروشی
    درست وسط هرطبقه یه چشم پله ی خیلی بزرگ قرار داره که کاملا میشه طبقه ی پایین وبالارو نگاه کرد وبه عنوان پاسیو هم استفاده میشه
    نگاهی به مغازه ها انداختم نمی دونستم دنبال چی اومدم وچه چیزی باید واسه بهترین دوستم که سال اول دبیرستان باهاش اشناشدم وتاحالا دوستیمون ادامه داشته بخرم.
    سمت یه مغازه لباس فروشی رفتم
    یه لباس شیک توجهمو جلب کرد یه کت ودامن کوتاه جیگری که مطمئنم تو تن پانیذ زیبایی ش دوبرابر می شد ...
    دستمو روی دستگیره ی مغازه گذاشتم ...
    اما نه پانی خودش کلی لباس داره بهتره یه چیز دیگه بخرم
    توی پاساژ قدم زدم ...
    طبقه ی اول
    طبقه ی دوم ،سوم .....
    اما چیزی توجهمو جلب نمیکنه ...
    بهتره برم چند جای دیگه هم سر بزنم .
    ناامید و با لب ولوچه ی اویزون داشتم می رفتم که نگاهم افتاد به چیز متفاوت
    اره ....همینه پانی عاشق این جور چیزاست
    همیشه وقتی امیر واسش ازاین جور چیزا می خرید عین بچه های دوساله ذوق زده میشد
    رفتم توی مغازه عروسک فروشی فروشنده یه پسر جوون تقریبا هم سن وسال خودم بود:
    -سلام اقا
    -سلام خانوم بفرمایید
    -می خواستم بدونم قیمت اون خرس بزرگ صورتیه پشت ویترین چقدره !
    -واسه خودتون میخواید؟
    - همه ی خریدارها باید جواب بدن !
    - نه شرمنده ، قیمتش صدو شصت تومنه البته قابل شمارو نداره .
    -ممنون اگه میشه واسم بیاریدش.
    -تنها میبرید؟
    اخماموانداختم تو هم و صورتمو چرخوندم یه سمت دیگه :
    -نه زنگ زدم نیروهای کمکی بیان .
    اروم زیرلب گفتم :
    ایش پسره ی پررو شیطونه میگه کفشمو در بیارم پاشنشو بکنم تو چشای ه*ی*ز*ش...
    -بفرمایید خانوم اینم ازاین
    -ممنون اینم هزینه اش خدافظ
    وای خدا اینو چجوری ببرم هم قد خودمه الان ابروم میره نخورم زمین صلوات...
    خرسو بغـ*ـل کردم وداشتم می رفتم که پسره صدام زد :
    -ببخشید ،این عروسک اشانتیون این خرسه اس بفرمایید...
    (یه عروسک قرمز که شبیه شیطونه ، از همون عروسکایی که روز ولنتاین بهم کادو میدن)
    -ممنون خدانگهدار
    -روز بخیر خانوم
    به هر سختی بود خرسو تا پیش ماشین بردم ، در عقبو باز کردم وخوابوندمش روی صندلی و خودمم سوار ماشین شدم وبه سمت خونه حرکت کردم ....
    وقتی رسیدم ماشینو سرجاش پارک کردم و رفتم سمت خونه :
    بابا،بابا لطفا میشه بیای کمک ...
    نیلیا اومد دم در :
    -سلام اجی
    -سلام نیلی بابا کجاست!
    -با مامان رفته بیرون چیکارش داری؟
    -هیچی بیا کمک .
    -اومدم ....
    نیلیا تا چشمش افتاد به خرس گفت:
    -او مای گاد چیکار کردی فسیل من
    این چیه !
    - مگه کوری عروسکه دیگه
    نیلیا نیشش باز شد وهرهر شروع کرد به خندیدن
    -نیلا میخوای بری تولد یا خاله بازی !
    -کوفت اصن برو کمک نمیخواد ، من که شب میخوام اینو باهمین ماشین ببرم بزار همین جا باشه بدو برو .
    شونه هاشو بالا انداخت و ادای منو در اورد وبدو بدو رفت تو خونه .
    ای خدا بچه این قدر بی ادب
    رفتم توی اتاقم و لباسامو عوض کردم ودراز کشیدم که یهو از فرط خستگی خوابم برد....
    بیدار که شدم دیدم ساعت ۶ شده ، زود حولمو برداشتم و رفتم حموم
    یه دوش بیست دیقه ای گرفتم و اومدم....
    باهمون حوله رفتم پایین انگار کسی خونه نبود ، رفتم سراغ یخچال مامان واسه ناهار سالاد الویه درست کرده بود
    یه ساندویچ درست کردم ورفتم تو اتاقم باید حاضر می شدم ...
    همین جوری که ساندویچیمو می خوردم تو کمد دنبال لباس می گشتم .....
    این که نه ...
    اینم نه .....اینم اون دفعه پوشیدم... اینم نه
    اهان خودشه همینو می پوشم ...
    یه پیراهن جذب کوتاه قرمز که تا زیر ب*ا*س*ن بود وآستیش بلند بود و سرشونه وسرآستینش با سنگ تزئین شده بود ویه کمربند سنگ کاری شده هم روی کمرش قرار می گرفت...
    یه جوراب شلواری مشکی هم پوشیدم که باهم هارمونی ایجاد کنه...
    رفتم جلوی میزارایشم یه ارایش ملایم به اضافه ی یه رژلب قرمز.
    موهام خیلی ساده بالای سرم بستم و ادامشو روی شونم انداختم...
    وایی نیلا ، چه جیگری شدی دختر....
    گوشیمو برداشتم ساعت هفت بود باید می رفتم .
    یه مانتوی سفید تازیرزانو پوشیدم ویه شال مشکی هم سرم انداختم
    اخیش تموم شد .
    خب اینم از این همه چیز آمادست
    کیفمو برداشتم ورفتم پایین ...
    مامان روی مبل نشسته بود داشت کتاب می خوند...
    -سلام مامان
    -سلام میخوای بری!
    -اره باید زود تربرم تا حالام دیر شده پانی کلی غرمیزنه
    -باشه شب زود بیا مواظب خودت باش
    خم شدمو اروم گونه بــ..وسـ...ید:
    -چشم مامان خوشگلم خداحافظ
    -خداحافظ دخترم ....
    سوئیچ ماشینو گرفتم و یه کفش پاشنه بلند مشکی هم از توی جاکفشی چوبی کنار در برداشتم و پوشیدمش و رفتم سمت ماشین وراه افتادم ...
    خونه ی پانیذشون دوتا چهار راه با خونه ی ما فاصله داشت با این که کلی پشت چراغ قرمز وترافیک موندم اما ساعت هشت ونیم رسیدم...
    روبه روی خونشون ماشینو پارک کردم
    یه آپارتمان چهارطبقه که نمای ساختمونش سنگ رومی بود که روی در ورودیش و لابه لای پنجره های هرطبقه چراغ های مخفی کار شده بود و دوطرف در ورودی دوتا فلاور باکس قرار داشت....
    از ماشین پیاده شدم ورفتم سمت آیفون و زنگ واحد شیش رو زدم بدون این که کسی گوشیو برداره
    تق در باز شد رفتم توی اسانسور ....
    دینگ دینگ طبقه ی سوم ...
    وقتی از اسانسور پیاده شدم پانیذ جلوی در واستاده بود و یه لباس شب شیک مشکی وبلند تنش بود که حسابی بهش می اومدو موهاشم شنیون کرده بود روی سرش.
    وقتی هم دیگه رو دیدیم زود پریدیم بغـ*ـل هم:
    -وایی نیلا چقدر دلم واست تنگ شده بود
    -منم دلم واست تنگ شده بود عخشم
    تولدت مبارک اتیش پاره
    -هه دختره ی خلو چل مرسی بیا تو تا کسی مارو ندیده.
    پانیذ دستمو کشید و منو برد تو ....
    یه فضای مربعی شکل که به هال وپذیرایی وصل می شد ویه توالتم توش قرار داشت...
    گوشه سمت راست هال یه اشپزخونه قرار داشت و کنار اشپزخونه یه راه رو دیگه بود که توش حموم واتاق خوابا قرار داشتن .
    یه قمست از پذیرایی که بیشتر تو چشم بود با کلی بادکنک وشرشره تزئین شده بود....
    من: پانی نگفتی مهمون غریبه داری که.
    -نترس بابا غریبه نیستن که پسردایی وپسرعموهامن با خواهراشون وچندتا دوستام و دوستای امیر همین .
    -مامانت اینا کجان!
    -گفتن امشب خونه رو به تو و امیر می سپاریم و میریم سری به مادر جون بزنیم....
    (امیر وپانیذ تازه سه ماهه که نامزد کردن وقبلش عاشق هم بود وچندسالی باهم ارتباط داشتن البته پدرومادراشون ازاین رابـ ـطه مطلع بودن)
    وقتی بقیه متوجه حضور من وپانی شدن سلام کردن ومنم با لبخند جواب همشونو دادم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    پانیذ من کجا میتونم لباسمو عوض کنم!
    -برو توی اتاق من عزیزم
    قبلا هم خونشون اومدم به خاطر همین سریع رفتم توی اتاقش ودروبستم
    یه نفسم عمیق کشیدم ومانتومو در اوردم واویزونش کردم یه اتاق ۴×۳ به رنگ صورتی کمرنگ که یه تخت دو نفره وسطش قرار داشت و سمت چپ اتاق یه پنجره بود
    بعد از تموم شدن کارم رفتم بیرون و
    روی مبل دونفره نشستم و با لبخند مشغول تماشای رقصیدن بقیه شدم و با موهام که روی شونه ام بود ور می رفتم ودور انگشتم می پیچیدمش...
    غرق افکار خودم بود که پانیذ اومد کنارم نشست و یهو پخ کرد
    من : وای پانیذ خدا خفت نکنه ترسیدم
    -هه تو هنوز منو نشناختی دختر!
    -چرا شناختم یه دیوونه ای که حتما نیاز به مراقبت داری.
    پانیذ لبخند مرموزی زدوچشاشو تنگ کرد و گفت:
    -باشه من دیونه حالا تو بگو شیطون، کدومشون چشتو گرفته !
    -هه هیچ کدوم فامیلاتونم مثل خودت خلوچلن ...
    -عع تو که راست میگی.
    -صد درصد.
    ایفون زنگ خورد .
    پانیذ: فک کنم امیره کیکو اورده من برم درو باز کنم .
    -باوش برو
    چند دقیقه گذشت که امیر و یه پسر جوون باهم وارد شدن وهمه بادیدن کیک شروع کردن به دست زدن وجیغ کشیدن .
    تو دلم گفتم :پسره چه خوشتیپه بَه بَه پانی کجایی ببینی گلوم پیش این گیر کرده.
    یکم گذشت که پانیذ به همراه امیروهمون پسر خوشگله اومدن از جام بلندشدم که پانیذ گفت:
    نیلا جان امیرو که میشناسی، عشق من.
    ایشونم دوست امیر که به تازگی باهاش توسفر اشنا شده واسمش رُهان هستش.
    بدش صورتشو چرخوند سمت اونا وگفت: بچه ها اینم ابجی من نیلا جون.
    سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ولبخند زدم وگفتم سلام آقا امیر خسته نباشید.
    امیر بالبخند پهنی گفت سلام خواهر زن گرامی ممنون .
    سرمو چرخوندم سمت رهان و با لبخند گفتم سلام خوشبختم.
    رهان هم با لبخند جذابی گفت :
    سلام نیلا خانوم منم خوشبختم از آشناییتون....
    پانیذ دستمو گرفت وگفت :
    تو چرا این قدر احساس غریبی میکنی پاشو بیا باما بریم قربده ...
    خندیدمو گفتم باشه ورفتم وسط....
    اهنگ شاد دیجی از أندی توی کل فضای خونه پخش میشد وهمه خیلی ریلکس وشاد داشتن می رقصیدن یه عده هم نشسته بودن ومشغول پذیرایی از خودشون بودن و دست میزدن ...
    بعداز تموم شدن رقـ*ـص با این که اسپیلت روشن بود کلی عرق کرده بودم وصورتم قرمز شده بود وایی چقد تحرک داشتم من .....
    رفتم سرجام نشستم و مشغول باد زدن خودم با دستام شدم .
    پانیذ وامیر به همراه یه دختر دیگه رفتن توی آشپزخونه فک کنم میخوان کیکو بیارن وپذیرایی کنن .
    رهانو دیدم که داشت سمت من می اومد طولی نکشید که کنارم نشست .
    خودمو کمی جمع کردم و لبخند کم رنگی زدم ...
    رهان :ببخشید مزاحم که نشدم!
    با لبخند گفتم:
    -نه این چه حرفیه...
    -شما دوست صمیمی پانیذ هستین!
    -نه
    -پس چی؟
    -خواهرشم
    دوباره همون لبخند جذاب نشست رولبش و گفت :اهان متوجه شدم ، خب حالا میتونم راجع به خودتون سوال بپرسم؟البته اگه فضولی نباشه!
    من که با این حرفش حسابی جا خوردم من من کنان گفتم :
    -ن... نه ر...احت باشین .
    رهان: درس میخونید؟
    -بعله
    -چی میخونی؟
    -معماری.
    -رشته ی خوبیه موفق باشی.
    -ممنون شما چطور؟
    -منم میکرو بیولوژی میخونم ترم اخرم .
    -موفق باشی .
    امیر از توی آشپزخونه اومد بیرون ورهانو صدا زد رهانم از جاش پاشد وگفت: ببخشید امیر صدام میزنه .
    منم سرمو تکون دادم ولبخند زدم ورهان رفت.
    اخیش کاش از خدا چیز دیگه میخواستم .فک کنم اینم ازمن خوشش اومده اخ جون...
    داشتم با خودم حرف میزدم که صدای دست وسوت بقیه منو به خودم اورد امیر کیک دوطبقه ای رو به رنگ زرد وسفید که روش کلی،شمع بودو گذاشت روی میز وهمگی دوش حلقه زدن رهان وچندتا پسر دختر دیگه که فک کنم پسرعموهای پانیذ بودن فشفشه دستشون بود و داشتن تو هوا تکونش میدادن وتولدت مبارک میخوندن.
    پاشدم ورفتم توی جمعیت ودست میزدم پانیذ چشاشو بست ودست امیرو که توی دستش بودو اروم فشار داد وزیرلب ارزو میکرد ویک دفعه تموم شمع های روی کیکو فوت کرد و همه دوباره جیغ کشیدن ....
    بعدازخوردن کیک نوبت کادو ها شد
    امیر یه جعبه ی کوچیک وجلوی پانیذ گرفت وبازش کرد یه گردنبد،طلا بود که اسمش پانیذ به لاتین روش نوشته شده بود اروم گونه ی پانیذو ب *و*س*ی*د
    و با لبخند گردنبدو توی گردنش بست و تولدشو بهش تبریک گفت .
    همگی یکی یکی کادو هاشونو می دادن رهان واسش یه ادکلن زنونه خرید بود که می گفت به سلیقه ی امیره بقیه هم چیزای زیادی اوردن مثل لباس عطر و ....
    منم رفتم سمت اتاق پانیذ مانتومو پوشیدم و سوئیچو برداشتم ورفتم توپذیرائی.
    -ببخشید اقا رهان میشه ازتون کمک بگیرم !
    -جانم بفرمایید.
    -میشه همراه من بیاید پایین تا کادوی پانیذو بیاریم بالا
    با تعجب چشاشو گرد کرد و خندید وگفت:
    -اوه چی هست مگه؟
    -شما بیاید خودتون میفهمید.
    -باشه بریم .
    توی آسانسور هیچ حرفی زده نشد و وقتی رفتیم بیرون رهان پرسید:
    -ببخشید ماشینتون کجاست؟
    -اون جاست همراه من بیاین.
    باهم سمت ماشین رفتیم رهان با دیدن خرس بلند خندید وگفت :
    -امون ازدست شما دخترا چه کارا که نمیکنین...
    - منم خندیدمو گفتم :
    -حالا کمکم میکنین یا میخواین این جا همین جوری بخندین!
    رهان با این حرف من کمی خودشو جمع کرد وبا این که لبخند داشت گفت چشم خانوم الان میارمش .
    در ماشینو باز کرد و عروسک قرمز اشنتیونو برداشت و چند ثانیه بهش خیره شد.
    رهان : اینو بهش بدی بهتره تا اون،این حملش اسون تره .
    -نمیخواد اصن خودم میارمش.
    -عع ناراحت نشو شوخی کردم.
    بعدش خرسو گرفت بغلش و سمت ساختمون حرکت کرد منم پشت سرش رفتم وسوار اسانسورشدیم ....
    وقتی رسیدیم توی خونه پانیذ با تعجب گفت :شماها کجا بودین ؟
    هیچی الان رهان اومد توی خونه می فهمی
    چند ثانیه گذشت که رهان خرسو جلو چشای همه گذاشت زمین .
    پانیذ با دیدن خرس صورتی که توش پشم شیشه بود و یه شال گردن که انتهای هر سرش یه دونه قلب قرار داشت، جیغ خفیفی کشید و پرید بغلش کرد و محکم فشارش می داد
    پانیذ: وای نیلا عاشقتم هیچی منو این جوری به وجد نیاورد .
    -هه می دونستم خوشت میاد عزیزم تولدت مبارک ...
    -مرسی نیلا ....مرسی
    خرسو محکم فشار داد وچشاشو بست....
    بعد ازتموم شدن مهمونی رفتم کیفمو برداشتم و اماده ی رفتن شدم
    با پانیذ و امیر وبقیه مهمونایی که می شناختم شون خداحافظی کردم اما خبری از رهان نبود فک کنم رفته بود دستشویی چون تا چند ثانیه پیش بود ...
    منتظر نموندم و رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه ....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    ساعت ۱۱/۳۰رسیدم خونه.
    عروسک قرمزرنگمو از روی صندلی عقب برداشتم و رفتم تو ، فقط هالوژن های هال روشن بود وفضای خونه کمی تاریک بود.
    معلومه که خوابیدن ....
    کفشمو آروم توی جا کفشی گذاشتم و سمت اتاق مامانشون رفتم .
    گوشمو چسبوندم به دراتاقشون :
    تق تق ...مامان....بیدارین!!!
    دستگیره رو تکون دادم، ولی در قفل بود ، طولی نکشید که صدای دستپاچه ی مامان به گوش رسید:
    -او..مدی ....نیلا!!
    -آره خیالتون راحت ، بعدش باصدای بلند خندیدم وادامه دادم :
    _ درو باز کنین نگهبانتون اومد دزد شمارو نمیدزده....
    بلافاصله دستمو گذاشتم رو نرده های فلزی ، تند تموم پله هارو رفتم بالا ورسیدم به اتاقم ....
    اخیش هیچ جا اتاق خودم نمیشه ...
    عروسکو روی تخت کنار بالشتم گذاشتم لباسامو عوض کردم ، حولمو برداشتم ورفتم حموم یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم تا خستگیم در بره.
    وقتی اومدم موهامو خشک کردم ولباس خوابمو پوشیدم ، پنجره ی اتاقمو باز کردم تا هوا عوض شه و درآخر چراغ رو خاموش کردم خوابیدم.....
    طبق عادت هرروز باچشمای بسته همش قلت میزدم وبالشتمو توی بغلم فشار می دادم ،تنم کوفته شده بود ، بابی حالی پلکامو بازکردم اما چی دیدم !!
    _خدای من کی این بلارو سر اتاقم آورده تموم وسایل اتاقم جابه جا شده لباسام از توی کشو ریخته بیرون...
    عین برق از جام پریدم ، دستامو محکم مشت کردم وبلند فریاد کشیدم :نیلیااا مـــــــــی... کشمـــــــــت...
    با عجله سمت اتاق نیلیا رفتم و درشو با لگد باز کردم تموم انرژی مو توی حنجره ام خالی کردم وبلند فریادزدم:
    -آهای دختره ی پررو هیچی بهت نمیگم فک کردی هر غلطی بخوای می تونی بکنی!!!!!
    نیلیا سرش توی گوشیش بود،زل زدبه من وباتعجب پرسید:
    -چی میگی نیلا چی شده!!
    - هیــــــــــس هیچی نگو هیچی نگو تا نکشتمت.
    -دیونه شدیا برو درم ببند کار دارم ...
    - آره کار داری کارتم اینه، باید پاشی بیای گندی که زدیو درست کنی....
    -من کاری نکردم برو بیرون ونمیدونم راجع به چی حرف میزنی.
    من که حسابی از بیخیالی نیلیا حرصم گرفته بود ، سمت میز کامپیوترش رفتم وهرچی که روش بودو ریختم پایین بدشم تموم عروسکاشو از پنجره انداختم بیرون .
    تویه جمله بگم اتاقشو داغون کردم ، درست عین همون بلایی که اون سر اتاق من آورد.
    نیلیا هم دستاشو گذاشته بود روی صورتش وگریه میکرد . لابه لای هق هقش گفت :
    بخدااا ... به... بخدا من... من کارییی... نه... نکردممم ...
    محلش ندادم ورفتم سمت اتاقم
    اخیش دلم خنک شد ، دختره ی پررو فک کرده هر کاری بخواد می تونه انجام بده .
    رفتم توی اتاقم و دروبستم ومشغول تمیز کردن اتاقم شدم ...
    چندساعتی طول کشید تا دوباره اتاقم مثل قبلش شد رفتم پایین تا یه چیزی بخورم،
    طبق معمول مامانشون خونه نبودن وساعت سه میومدن خونه یعنی دوساعت دیگه ....
    یک قهوه واسه خودم درست کردم ، جلوی تلوزیون نشستم ومشغول تماشای کارتون باب اسفنجی شدم ....
    باب اسفنجی: امروز در چه روزی هستیم؟؟
    پاتریک: در امروز.
    باب اسفنجی: اوه خدای من روز مورد علاقه ام...
    فنجون سفیدرنگ رو نزدیک لبم بردم ، همینطور که قهوه مو میخوردم به کارای این دوتا موجود دوس داشتنی می خندیدم از بچگی عاشقشون بودم...
    بعداز تموم شدن برنامش پاشدم ورفتم توی حیاط تا کمی قدم بزنم ....
    در وَهله اول یه حیاط بزرگ به چشم میومد و با کلی درخت های سربه فلک کشیده در گوشه وکنارش ، یک راه رو سنگ فرش شده که تا دم در حیاط ادامه داشت...
    انواع اقسام گلهای تزیینی روی تراس و پله ها قرار داشت و همیشه مسئول رسیدگی بهشون نیلیا بود چون خیلی به گل وگیاه علاقه داشت ...
    تِئو با دیدن من سمتم اومد و فهمیدم که گشنه اس ، رفتم توی خونه و کمی غذا واسش آوردم .
    همینجوری که داشت غذامی خورد یک دفعه به پشت سر من خیره شد و شروع کرد به واق واق کردن...
    به سرعت سرمو چرخوندم ولی چیزی ندیدم.
    بیخیال مشغول بازی با علفهای کنارم شدم که حس کردم یه چیزی باسرعت از پشتم رد شد، دوباره برگشتم یک گربه سیاه بود.
    پس تئو واسه همین سروصدا راه انداخته ...
    پاشدم اومدم توی خونه و رفتم توی اتاقم:
    -ای خداااا حوصلم سررفته چیکار کنم؟؟
    بی اختیار سراغ لپ تاپم رفتم وروشنش کردم ، از تو کشوی پاتختی یه فیلم در آوردم و مشغول تماشاش شدم ...
    نزدیکای تموم شدنش بود که مامانشون اومدن .
    رفتم طبقه ی پایین بابا رو دیدم که کلی خرت و پرت دستش بود .با لبخند سلام کرد ، من هم باشیطونی جواب دادم :
    سلام بابا جون خودم ...خسته نباشی....
    -مرسی بابا برو کمک مامانت
    لبخند روی لبم پهن ترشد:
    -چشم شما امر بفرمایید.
    -رفتم پیش مامان که از روی تراس داشت چندتا کیسه ی میوه رو بر می داشت ، دم در که رسید کیسه هارو از دستش گرفتم و بردم توی آشپزخونه :
    صدامو صاف کردم وپرسیدم:
    مامان... امشب خبریه !!
    - آره عزیزم دایی مهدی شون میخوان بیان اینجا واسه ی شام ...
    باشنیدن این جمله رفتم تولاک غرزدن :
    اه خیلی از اون پسر بد قیافش خوشم میاد حالا نیان اینجا نمیشه....
     
    آخرین ویرایش:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    مامان رفت توی اتاقشون ،لباس های راحتی پوشید وبعدش دوباره اومدتوی آشپزخونه ، مشغول جابه جا کردن کیسه های خریدشد....
    منم میوهارو ریختم توی سینک ظرف شویی وداخلش رو از آب پرکردم ومشغول شستن میوه ها شدم:
    _ هلو، خیار، گیلاس آلو ....
    چه خبره!! همون دونوع میوه هم کافی بود ،من نمی دونم چرا مامان اینقد تجملاتی فکرمی کنه ...
    سرموچرخوندم و مامانو صدا زدم :
    -جانم
    -می خوام راجبه یه موضوعی باهاتون صحبت کنم .
    -بگو عزیزم.
    - راستش... راستش باید به نیلیا یه تذکرایی بدین ... خیلی اذیتم میکنه امروز که بیدار شدم تموم اتاقمو بهم ریخته بوددیگه نمی دونم چیکار کنم ....
    اخم های مامان توهم فرورفت وبالحن عصبانی جواب داد:
    -ای بابا این بچه هم که تا چشم مارو دور می بینه هر کاری دوس داره انجام میده ..باشه باهاش حرف میزنم.
    - مرسی مامان جونم.
    بعد ازشستن میوه ها وقرار دادنشون توی یخچال ،روی مبل تک نفره ای که گوشه ی پذیرائی بود نشستم وبه حرف های مامان وبابا گوش می دادم.
    ساعت تقریبا نزدیکای شیش بود که پاشدم ورفتم سمت اتاقم تا آماده شم .
    موهامو روی سرم با یه گیره جمع کردم ، یک تونیک به رنگ سبز تیره که از کمر کمی چین داره وتا زیر ب*ا*س*ن* م بود پوشیدم ، به اضافه ی یه شلوار وشال سفید رنگ...
    دنپایی رو فرشی که کناردراتاقم قرار داشت پوشیدم ورفتم پایین الانا بودکه دایی شون بیان .
    دایی مهدی برادر بزرگتر مامان نسرینه که اوایل تهران زندگی می کردن و یه چند سالی میشه که اومدن تو این شهر تا پیش بقیه خانواده باشن دایی مهدی دوتا بچه داره یه پسر و یه دختر .... اسم پسرش عرشیا و دخترشم شَمیلاست....
    عرشیا مهندسی نفت می خونه و شمیلا همچنان پشت کنکوره فک کنم سه چهار سالی میشه که تلاش می کنه اما همش تلاش مزبوهانه اس....
    وقتی رسیدم پایین بوی خوشمزه ای به دماغم خود ،آمــــــــم بازم بوی غذای مامان همه جا پیچیده ، فک کنم زرشک پلو با مرغه اخ جون خداکنه همش مهمون بیاد خونمون ......
    دستامو محکم روی هم مالیدم و رفتم سمت آشپزخونه..... بعله حدسم درست بود.
    مامان مشغول درست کردن سالاد بود ، سمت اجاق گاز رفتم و در قابلمه رو برداشتم.... ممم عجب بوییی ....
    تا اومدم ناخونک بزنم آیفون زنگ زد.
    مامان : بدو نیلا ...بدو درو بازکن دایی شون اومدن.
    با صورتی کج وکوله وشونه هایی افتاده آروم سمت آیفون رفتم چهره ی دایی پشت در دیده می شد گوشیو برداشتم :
    -سلام دایی بفرماییدتو ...
    طولی نکشید که دایی شون اومدن داخل .
    مامان سریع از آشپزخونه اومد بیرون و جلوی در ایستاد :
    -سلام داداش خیلی خوش اومدین.
    سلام هانیه جان خوش اومدین چه عجب از این طرفا
    و مشغول روبوسی هم شدن .
    بابا از اتاقش اومد بیرون وبه دایی دست داد و نیلیا هم طبق معمول با دیدن شمیلا فورا اونو به اتاق خودش برد ...
    منم که کمی از بقیه فاصله داشتم سمت دایی شون رفتم .
    دستمو به طرف دایی مهدی دراز کردم :
    -سلام دایی خوش اومدین.
    -به به نیلاجانِ خودم، ممنون دایی ...
    لبخند زدمو صورتمو چرخوندم سمت زندایی :
    سلام زندایی هانیه خیلی خوش اومدین .
    دیدم عرشیا داره نگام میکنه ....
    لبخندمو کمی محو کردم :
    -سلام
    -سلام نیلا خوبی؟؟
    -ممنون
    بعداز احوال پرسی بابا ودایی یه گوشه مشغول گفتگو شدن
    مامان وزندایی هم رفتن توی آشپزخونه و هم حرف میزدن هم کارارو انجام می دادن.
    نیلیا وشمیلا هم رفته بودن بالا توی اتاق و عرشیا هم سرش توی گوشی بود ومعلوم نبود داره چیکار میکنه ....
    منم که تنها روی یه مبل نشسته بودم .
    -اوف حوصلم سررفت کاش با نیلیا قهرنبودم والان میرفتم پیش شون .
    تصمیم گرفتم بیخیال شم وبه صحبتای باباشون گوش بدم که از قضا بابا به دایی گفت :
    مهدی پاشو بیا بریم تو حیاط قدم بزنیم.
    - باشه بریم ....عرشیا تو نمیای؟
    عرشیا: نه مرسی...
    اونا رفتن ومنو عرشیا تنها موندیم .
    سکوت بینمون رو عرشیا شکوند:
    -نیلا.
    -بله.
    -چرا همیشه با من سرجنگ داری ؟؟
    -کی من !!
    -آره تو .... همیشه با من لج میکنی به حرفم گوش نمیدی ازهمه مهم تر فک می کنی من دشمنتم واصلا محلم نمیدی...
    - عرشیا کافیه .
    -نه الان فرصت خوبیه باهم حرف بزنیم.
    -حوصلشو ندارم و نمی خوام چیزی بشنوم.
    -چرا ؟؟
    -چی چرا !!
    - چرا نمی خوای... چرا نمی خوای پیشنهادمو قبول کنی!! نیلا من می تونم خوشبختت کنم.
    با حرص از روی مبل بلند شدم و انگشت اشاره ی دست راستمو سمت عرشیا گرفتم
    و گفتم :
    -ببین عرشیا خان ، اینو تو گوشت فرو کن من زن تو نمی شم ، فک نکن از کارایی که می کنی خبرندارم نخیر خوب می دونم که تا حالا چندتا دخترو بدبخت کردی پس الکی واسه من ادای ادمای مظلومو در نیار من اگه تو خونه ی بابام بپوسم زن تو نمیشم ...
    اگرم چیزی نمیگم به حرمت داییه پس دیگه نه الان نه هیچوقت دیگه این بحثو باز نکن .
    بعد ازاینکه حرفم تموم شد اخمامو کشیدم تو هم توی اتاقم رفتم ....
    موقع شام شمیلا اومد صدام زد :
    -نیلاااا.
    -جانم.
    -عمه نسرین میگه بیا شام حاضره .
    -باشه بریم .
    بعداز خوردن شام به کمک هم ظرفهای کثیفو توی آشپزخونه بردیم .
    ساعت یازده بود که مامان با یه ظرف پراز میوه وارد پذیرایی شد ،همگی اطراف تلوزیون نشسته بودن و مشغول تماشای فوتبال بودن حتی زندایی هانیه که می گفت ازفوتبال متنفرم ...
    آخرای فوتبال بود که یک دفعه بابا به دایی گفت :
    مهدی من آخر هفته کاری ندارم ویلا ی همکارمو میگیرم بیاین باهم بریم لب دریا دوسه روزه برگردیم .
    دایی هم که انگار منتظر پیشنهاد بابا بودگفت :
    -قبوله بریم اتفاقا منم میخواستم بچه هارو ببرم تفریح چی از این بهتر .
    -پس روز چهارشنبه غروب حرکت میکنیم میریم تا جمعه غروب برمیگردیم که شنبه بریم سرکار .
    -باشه بریم حله.
    نیلیا وشمیلا که از ذوق محکم همو بغـ*ـل کرده بودن آروم با خودشون پچ پچ می کردن و می خندیدن .
    زندایی ومامانم داشتن تدارکات سفرو برنامه ریزی می کردن.
    ساعت دوازده ونیم دایی شون رفتن ....
    بابا توی توالت مشغول مسواک زدن بود ،آهسته گفتم:
    -بابا.
    -جونم.
    -امروز چندشنبه اس؟
    -سه شنبه.
    -یعنی شما فردا میرین دریا ؟؟
    -متوجه نشدم نیلا گفتی شما!!یعنی تو نمیای؟؟
    -آره نمیام حوصلم نمیگیره...
    -حرف نزن نیلا میدونی که نمی تونم یه دختر بچه رو توخونه به این بزرگی تنها بزارم وچندروز نباشم.
    دستامو هم ردیف بدنم مشت کردم وباحرص جواب دادم:
    -بابا من ...ن.... می... یام
    -چرا ؟؟
    -چون کار دارم ، اصلا زنگ میزنم پانیذ بیاد پیشم بمونه چطوره!!
    -باشه باشه فعلا برو تا بعد تصمیم بگیرم .
    نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت اتاقم .
    خداکنه بابا بزاره تنها خونه بمونم اصلا حوصله ی عرشیارو ندارم مطمعنم دیونم می کنه عَع پسره ی پررو .
    روی تختم دراز کشیدم و مشغول فک کردن بودم که یهو گوشیم زنگ زد.
    خدای من یعنی کیه این موقع شب!!
    با عجله گوشیمو برداشتم ودیدم پانیذه :
    -الو سلام پانی.
    -سلام نیلی ببخشید این موقع شب زنگ زدم می دونستم بیداری.
    -عیبی نداره منم کارت داشتم خوب شد زنگ زدی.
    -چیکار؟؟
    -میخواستم بگم فردا مامان اینا میرن لب دریا سه چهار روز نیستن تو بیای پیشم.
    -اتفاقاامیرم با همکاراش قرار واسه قرارداد برن تهران منم تنهام حتما میام .
    -اخ جون چی ازاین بهتر ،حالا بگو چیکار داشتی شیطون.
    -هیچی فردا،دیدمت باهات حرف میزنم .
    -باشه پس فعلا تا فردا.
    -فعلا اجی.
    گوشیو قطع کردم وچشامو بستم آخیش خوب شد با پانیذ حرف زدم الان اگه بابا بگه باید بیای میگم با پانیذ هماهنگ کردم میاد پیشم زشته بگم نیا همراه باباشون میرم .....
    ساعت چهار ونیم صبح شده بود از خواب پریدم فضای اتاق تاریک بود حس کردم تختم داره تکون میخوره ، ناخودآگاه ترسیدم به سرعت ملافه ی رو مو پس زدم ورفتم سمت چراغ روشنش کردم، با روشن شدن اتاق دیدم همه چی سرجاشه و چیزی تکون نمیخوره نفسمو فوت کردم حتما زلزله بود...
    چراغو خاموش کردم ودوباره رفتم تو تختم وخوابیدم ...
    ساعت دو بعدازظهر بیدارشدم .
    باباشون اومده بودن خونه سرو صداشون از پایین میومد .
    پاشدم ورفتم دسشویی ویه آبی به سرو صورتم زدم ورفتم پایین .
    یه لیوان چای برای خودم ریختم وکمی نون پنیر از توی یخچال برداشتم وروی میز نشستم مامان داشت ظرف و مواد غذایی واسه تو راه برمی داشت:
    -مامان
    -بله.
    -ساعت چند حرکت میکنین ؟؟
    -بابا بره دوش بگیره بیاد یه چی بخوریم زنگ بزنیم به دایی وبریم فک کنم ساعت پنج شه بریم دخترم.
    -من که نمیام بابا بهت چیزی نگفت ؟؟
    -چرا دیشب گفت من می دونم واسه عرشیا ولی بیای بهتره نیلا.
    - نه مامان خواهش میکنم اصرار نکن می دونم بیام این سفر واسه همتون زهرمار میشه.
    -باشه.
    -زنگ زدم پانیذ هم بیاد پیشم.
    -شوهرش و چیکارکنه!!
    - اونم داره میره مسافرت.
    -خیله خب باشه ناهار بخور این چیه میخوری.
    -نمیخورم من دارم میرم تو اتاقم .
    ظرفارو گذاشتم تو سینک و رفتم سمت اتاقم . نیلیا یه چمدون بزرگ جلوی در اتاقش گذاشته بود فک کنم همش لباسه یعنی میخواد همش تو آب باشه که اینقد لباس برداشته!!!
    با بی تفاوتی شونه هامو بالا انداختم و رفتم توی اتاقم و خودمو با دفترخاطرات دوران دبیرستانم سرگرم کردم یه مدت گذشت که دیدم یکی در اتاقمو باز کرد وپرید تو ....
    -وای خدا، پانیذ ترسیدم آخرش ازدستت سکته میزنم.
    -هه تو از عزرائیلم نمی ترسی.
    راستی خاله نسرین گفت به نیلا بگو پایین کارش دارم
    -باشه بریم.
    باهم رفتیم طبقه ی پایین ، بابا داشت چمدونا رو میبرد میزاشت عقب ماشین .
    مامانم چندتا پتو مسافرتی برداشته بود وداشت با تلفن بادایی حرف میزد،
    منو پانیذ هم روی مبل نشستیم.
    مامان که تلفنش تموم شد پرسیدم:
    -مامان کارم داشتی؟؟
    - آره می خواستم بگم ما این چند روز که نیستیم حسابی مواظب خودتون باشین غذای خوب درست کنین بخورین همه چی تو یخچال هست جوری نباشه که ما اومدیم جنازه هاتونو جمع کنیم در ضمن مواظب خونه هم باشین ....
    بدش صورتشو چرخوند سمت پانیذ وگفت:
    پانیذ خاله ، نیلای خل و چلمو به تو سپردم حتی دسشویی هم میره مواظبش باش.
    من وپانیذ درحالی که داشتیم می خندیدیم می گفتیم چشم خیالتون راحت....
    با اومدن نیلیا مامان درو بست ورفتن ...
    به پانیذ گفتم :
    - راستی چی میخواستی بهم بگی!!
    پانیذ یهو مثل بچه ها ذوق زده شد وپاهاشو روی مبل جمع کرد و گفت:
    -وای نیلا باورت نمیشه رهان از تو خوشش اومده شمارتو میخواست...
    چشمام داشت ازحدقه در میومد باتعجب پرسیدم:
    -چی ، رهان !!! نه ، باور نمیکنم .
    -عع دختر به جون تو راست میگم..
    -باشه ، تو که شماره مو بهش ندادی ها.
    -نه بابا گفتم باید به خودش بگم .
    -آخیش خوب شد یه بار از مغز فندقیت استفاده کردیا.
    -چی به من میگی مغز فندقی الان نشونت میدم ...
    صدای خنده ام بلند شد:
    - هیچ کاری نمیتونی بکنی فندق من ...
    پانیذ بدو بدو سمت پله ها رفت و منم دنبالش کردم ولی اون زودتراز من پرید توی اتاقم ودرو قفل کرد.
    دستمو گذاشتم روی دستگیره و سریع تکونش میدادم .با مشت میزدم روی در ...
    وقتی دیدم درباز نمیشه باصدای مظلوم خواهش کردم:
    -پانیذ درو باز کن تورو خدا اتاقمو بهم نریز پانـــــــــــــي....
    -هیــــــــس نیلا ساکت.
    -داری چیکار میکنی؟؟ اون تو درو بازکن .
    طولی نکشید که صدای پانیذ اومد.
    -الو ...سلامم...خوبی رهان ؟
    نه... راستش زنگ زدم راجع به نیلا باهات حرف بزنم ..... آره قبول کرد.... اتفاقا کلی هم دعوام کرد که چرا زودتر بهت شمارشو ندادم .... چی ... آره .. آره.... باشه حتما تشکرمیکنم ..چشم بزرگیتو می رسونم خداحافظ....
    بعد از قطع کردن تلفن درو باز کرد.
    به محض باز شدن در پریدم روش وحسابی هم دیگه رو زدیم ودرآخر باخندیدن به دعوان پایان دادیم....
     
    آخرین ویرایش:

    ®.niloofar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    121
    امتیاز واکنش
    2,904
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    omghe oghyanos
    دوتایی مون بی جون افتادیم کف اتاق،
    پانیذ چشماشو بسته بود ولبخند میزد معلومه حسابی ذوق کرده ازاین گندش...
    داشتم به رهان فک می کردم ، خب اون یک پسر جذابه که هر دختری آرزو داره باهاش باشه. یک پسر با چشم وابروی مشکی، موهای عـریـ*ـان.
    قد بلند وهیکل ورزشکارش هرکسی رو جذب میکرد....
    توی همین فکرها بودم که خوابم برد.
    با چند تکون شدید پلک هامو نیمه باز کردم :
    -نیلا...نیلا.
    صدای پانیذ بود، باصدایی کشیده و خواب آلود جواب دادم:
    -هوم چته !!
    - پاشو پاشو شب شده جفتمون خوابمون بـرده .
    -چی .
    باعجله چشمامو باز کردم وسر جام نشستم.
    حق با پانیذ بود اتاق تاریک شده بود و معلوم بود شب شده، پانیذ توی تاریکی دنبال گوشیش گشت وبعداز چنددقیقه ، بالأخره چراغ قوه ی گوشیشو روشن کردو رفت سمت کلید برق .
    بعداز روشن شدن چراغ دستشو گذاشت روی شکمش و با صورتی مچاله گفت:
    -نیلی، گشنمه پاشو بریم پایین یک چیزی بخوریم.
    -ای کارد بخوره تو شکمت بریم.
    گوشیامونو برداشتیم و
    باهم رفتیم طبقه ی پایین.
    اینجاهم حسابی تاریک بود سکوت فضای خونه رو پر کرده بود ، چراغ هارو روشن کردیم ورفتیم توی آشپزخونه، زیادطول نکشید که یک غذای خوشمزه درست کردیم.
    سیب زمینی سرخ کرده با قارچ و پنیرپیتزا ، انصافأ هم خیلی خوشمزه شده بود.
    بعداز خوردن شام و شستن ظرف ها وکف بازی، رفتیم جلوی تلوزیون ودراز کشیدیم شبکه هارو بالا پایین کردم.
    داشت یک فیلم سینمایی ایرونی پخش می شد تازه خواستم کانال رو عوض کنم که
    یک دفه پانیذ کنترل رو ازدستم کشید:
    - بزار همین باشه. وای من عاشق بازیگرشم ....
    چشامو تنگ کردم وبا یک لبخند شیطونی جواب دادم :
    -صبرکن امیرخان برمیگرده....
    چشماش از تعجب گشادشد وبا من ومن گفت :
    چی امیر ... نه من که حرفی نزدم ... اصن مگه من فیلم می بینم !!
    - نه اصلا توفرشته ای.
    توهمین حال وهوا ،مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد.
    با عجله پریدم سمتش. یک شماره ی ناشناس بود... یعنی کیه !!
    پانیذ که چشماشو دوخته بود به صفحه ی گوشی من بعد ازدیدن شماره با آسودگی گفت:
    -نترس جوجه، رهانه جواب بده .
    برای اولین بار هُل شده بودم .
    گوشیو برداشتم و گزینه ی پاسخو زدم .
    صدای مردونه اش توی گوشی پیچید :
    -الو ....نیلاخانوم!!
    -سَ..سَلام...
    -سلام حالتون چطوره!!
    -مَ..ممنونم شما چطورید!!
    گوشیو از گوشم فاصله دادم ویه نفس عمیق کشیدم ودوباره گذاشتم کنار گوشم ...
    -منم خوبم ، راستش... راستش خیلی خوشحال شدم که قبول کردید شمارتونو بهم بدین...
    -نه نه اشتباه شده پانیذ از پیش خودش زنگ زد.
    -یعنی خودتون نمی خواستین؟؟
    -نه .... چیزه میدونین.... اصلا بیخیال خیلی خوشحالم که تماس گرفتین....
    صدای خندیدن رهان توی گوشی پخش شد:
    -منم خوشحالم،می تونم راحت تر صحبت کنم !!
    -بعله راحت باش .
    -ممنون عزیزم.
    با شنیدن کلمه ی عزیزم چشام چهارتا شد و چندتا سرفه مهمون گلوم شد که باعث شد یهو گوشیو قطع کنم...
    با غیظ سمت پانیذ پریدم:
    -بمیریی آبروم رفت این پسره چرا اینقد زود صمیمی میشه!!
    باتعجب پرسید:
    -نمی دونم چی گفت مگه !!
    -بهم گفت عزیزم.
    گوشی توی دستم دوباره زنگ خورد ،
    پانیذ گفت :
    -جواب بده صداشم بزار رو اسپیکر.
    -باشه.
    گزینه ی پاسخ رو زدم وصداشو روی پخش گذاشتم وقبل از این که رهان چیزی بگه پیش دستی کردم:
    -الو ببخشید دستم خورد قط شد.
    -عیبی نداره پیش میاد راحت باش عزیزم.
    -ممنون .
    -عِع نیلا تو هم راحت باش تا منم بتونم راحت صحبت کنم دیگه .
    لبخند کمرنگی روی لب هام نشوندم:
    - باشه رهان جان .
    صدای قهقهه ی رهان اون طرف خط بلندشد:
    - فک کنم خیلی هول شدی نیلا من فعلا قطع می کنم باز تماس میگیرم .
    -باشه خدافظ.
    -خدافظ.
    پانیذکه تااون لحظه حسابی خودش رو کنترل کرده بود با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد :
    -اوه لالا تو تماس اول خوب بود عـــــزیـــــزم.
    -عزیزم وکوفت گفتی بزارم روپخش که مسخره کنی!!
    - نه بابا عزیزم، من چرا باید مسخره کنم عزیزم، پاشو بریم عزیزم .
    بعدش دوباره دستشو گذاشت رو شکمش وخندید .
    منم که از کاراش خندم گرفته بودپاشدم دستشو گرفتم و بلندش کردم ، داشتیم می رفتیم بالا که یهو برق ها رفت .
    -وای الانم وقت برق رفتنه أه .
    پانیذ : عیبی نداره .
    سریع چراغ قوه ی گوشیشو روشن کرد و آروم از پله ها بالا رفتیم توی راه رو چراغ گازی توی سالن رو روشن کردم وکمی فضا روشن شد .
    باهم رفتیم توی اتاق اینجاهم تاریک بود ودست کمی از تاریکی مطلق نداشت.
    یک دفه پانیذبا هیجان داد زد :
    -وای نیلا الان میدونی چی حال میده!!
    -نه.
    -بیا راجبه جن حرف بزنیم وبترسیم .
    باشنیدن این کلمه ناخودآگاه ترس غریبی توی وجودم نشست وبی اختیار فریادزدم:
    -پانیذ خفه شو به نظر من بهتره بخوابیم .
    در اتاقو باز گذاشتم تا کمی نور بیاد بعدش رفتم روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم پانیذ هم روی تخت من سمت دیوار خوابید .
    مدت زیادی نگذشته بود که دیدم خرو پف پانیذ رفت هوا ....
    چشمامو محکم روی هم فشار دادم تا خوابم ببره یهو حس کردم یه صدایی از توی راه رو اومد دوباره ترس توی وجورم ریشه زد ،نمی خواستم چشمامو باز کنم ولی گوشام تیزشد، صدای قدم زدن بود، صدایی که هرلحظه نزدیک تر می شد
    تق ...تق...تق...تق پتو رو روی سرم کشیدم، چشمامو محکم به هم فشار می دادم ....تق تق...تق..عرق سردی روی پیشونیم نشست .
    پانیذ الهی بمیری که منو با اون یک کلمه ترسوندی تازه داشت رمانه یادم میرفتا....
    صدا قطع نمی شد، تا اینکه حس کردم کنار تخت رسیده تق.... تق تق
    میخواستم به ترسم غلبه کنم ،سرمو آروم از زیر پتو آوردم بیرون وبا سرعت چشامو باز کردم ولی به محض باز شدن چشمام، یه جسم کاملا سیاه رو دیدم که کنار تختم ایستاده ، صورتش رو موهای بلندی پوشونده بود، دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم وجیغی که توی گلوم چنگ انداخته بودورها کردم.
    هم زمان با جیغ کشیدن من اون جسم سیاه با سرعت نور از اتاق بیرون رفت و پانیذ از خواب پرید...
    -عَـــــــع چته نیلا مرض بگیری الهی داشتم خواب امیرو می دیدم چته چرا جیغ میکشی منو می ترسونی ها؟؟
    زبونم بند اومده بود وفقط خیره شده بودم به در اتاق مِن مِن کنان گفتم :
    پ..پ..پااااا...نیذ...تو ...تو هم دیدی!!
    -چیو ها چیو باید می دیدم مگه چشمام غیراز امیر چیزی روهم می بینه!!
    گوله های اشک آروم صورتمو خیس می کرد:
    -پانیذ من می ترسم
    -از چی نیلا حرف بزن نکنه از جن ترسیدی!!
    -پااااااانیذ خفه شــــــو.
    -پس حدسم درست بود باید بهت بگم اینجور چیزا وجود نداره و توهم زدی بگیربخواب عزیزم ...
    اینو گفت وپشت شو کرد بهم و دوباره خوابید .
    منم از ترس پتورو کشیدم تاروی سرم، چشمامو بستم وسعی می کردم که خوابم ببره ...
    (فصل چهارم)
    هواروشن شده بود با دیدن نور دل وجرعتم بیشتر شد پانیذ هنوز خوابیده بود
    آروم پاشدم ورفتم سمت دسشویی همه جارو از زیر نظرم گذروندم وقتی رسیدم فورا شیر آبو باز کردم ویه مشت آب به صورتم پاشیدم ،سرمو بلند کردم ، توآیینه به خودم نگاهی انداختم چشمام پف کرده بود ،حتما واسه گریه ی دیشبم بود.
    دست وصورتمو خشک کردم وروم رفتم پایین ، قوری چایی رو گذاشتم روی شعله ی گاز تا جوش بیاد .
    بعدش مشغول آماده کردن میز صبحونه شدم. بعد از دم کردن چایی نشستم صبونمو خوردم و منتظر پانیذ نشدم ...
    تقریبا نیم ساعتی گذشت که پانیذ با موهای ژولیده ولباسای قاطی پاتی از پله ها اومد پایین در حالی که خمیازه می کشید و سرشو می خاروند گفت :
    -سلام نیلا.
    -سلام خواب آلو.
    -ساعت چنده؟؟
    -۱۲/۱۵
    -چقددیر بیدارشدم.
    -آره عیبی نداره حالا برو صبونه بخور.
    -باووشه.
    به طرف میزرفت و نشست پشت صندلی درحالی که برای خودش چایی می ریخت گفت:
    -به به مهمون داری هم که بلدی.
    -آره ولی تو که مهمون نیستی.
    لبخندی زد وجواب داد:
    -مرسی عخشم .
    هنوز صبونش تموم نشده بود که تلفن خونه زنگ خورد :
    -بله بفرمایید.
    -سلام دخترم خوبی !!
    -ممنون شما؟؟
    -من مامان پانیذ هستم هرچی به گوشیش زنگ زدم جواب نداد .
    -آهان حال شما چطوره !!گوشیش بالاست تواتاق من ، داره صبونه می خوره صداش کنم؟؟
    -آره اگه اینکارو بکنی ممنون می شم.
    باشه چند لحظه صبرکنید.
    گوشیو آوردم پایین و پانیذو صدا زدم .
    -پانیذ...پانیذ بیا ، مامانت .
    پانیذ که لقمه ی کره مربارو میزاشت دهنش باعجله اومد ، گوشیو ازم گرفت و با دهن پر گفت:
    -سلام مامان.
    -سلام پانیذم خوبی؟؟
    -خوبم مامان مرسی.
    - پانیذمی دونم خونه دوستتی اما باید بیای خونه .
    -چرا مامان اتفاقی افتاده !!
    باشنیدن توجه ام سمت پانیذ جلب شد:
    ینی چی شده!!
    پانیذ: باشه باشه تا ساعت پنج شیش میام فعلا خدافظ.
    اخمامو کشیدم توهم و گفتم :
    -چیزی شده پانیذ!!
    آره مامان گفت: مادر جون حالش بد شده بردنش بیمارستان من که مریضم نمی تونم پیشش بمونم تو بیا یه شب پیشش بمون تا بهتر شه ....
    نیلا تو که می دونی بعد از اینکه خاله ام رفت ایتالیا دیگه غیرمامان کسی نیست ازش مواظبت کنه ....
    ادامه ی حرفاشو نشنیدم ترس توی وجودم رخنه کرده بود. ترس اینکه پانیذ بره من تنها بمونم بدجور تو دلم آشوب کرد .
    توی بیمارستانم که غیر یک همراه کسیو راه نمی دادن پس نمی تونستم برم پیش پانیذ بمونم ....
    ای خدا کمکم کن می ترسم ...
    - پانیذ.
    -جونم.
    -غیرتو کسی نیست بره پیشش!!
    -خودت که می دونی دایی هام هرکدوم مشغول زندگی شونن و میگن نگهداری از مادر جون وظیفه ی دختره اونم که جز مامانم دختری تو این شهر نداره، مامان هم که مریضه خودش، بابارو هم راه نمیدن فقط می مونم من .
    لبخند کمرنگی زدمو سرمو به نشونه مثبت تکون دادم .
    پانیذ : نیلایی.
    -جونم اجی.
    -ببخشید ، نمی خواستم این جوری شه من ... من واقعا متأسفم قول میدم فردا صبح زود بیام پیشت باشه .
    -باشه عزیزم مرسی.
    بعداز خوردن ناهار ظرفارو شستم و مشغول مرتب کردن خونه شدم .
    پانیذ هم روی مبل نشسته بود و داشت به امیر sms میداد .
    اعصابم بهم ریخته بود با اتفاقی که دیشب افتاده بود نمی دونستم چیکار کنم می ترسیدم اگه به پانیذ بگم بهم بگه دیونه ای.
    داشتم با خودم فک می کردم وکلنجار می رفتم.
    کاش همراه مامانشون می رفتم .
    کاش مامان بزرگ پانیذ مریض نمی شد
    کاش من تنها نبودم ...
    کاش .... کاش..
    با صدای پانیذ به خودم اومدم که داشت دستشو جلوی صورتم تکون می داد...
    -الو .. نیلا حواست کجاست؟؟؟
    - ها...ها چیه !!
    - چته دختر چرا تو فکری؟؟
    -هیچی چیزی نیست .
    -می خواستم بگم من دیگه باید برم ساعت شیشه فردا صبح زود میام پیشت .
    -باشه برو .
    بدون هیچ حرفی پانیذ رفت توی اتاقم ولباساشو پوشید ومن هم چنان توی هال نشسته بودم وناخنامو می جویدم ...
    پانیذ : نیلا من دارم میرم چیزی لازم نداری فردا بیارم ؟؟
    - نه مرسی مواظب خودت باش.
    -توهم مواظب خودت باش خدافظ.
    -خدافظ.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا