[HIDE-THANKS]
ببين بابا جانم، جریان ازون چیزی که فکرشو میکنی و هی با غرور میگی آماده ام جدی تره، نه که بترسونمت، میگم که به خودت مغرور نشی بعد بری اونجا خشکت بزنه، میفهمی چی میگم؟ یک سره تو دلت بگو به اذن خدا من شکستشون میدم، اسم خدا از دهنت نیوفته، یادته برام تعریف کردی پدر بزرگت از پشت بوم افتاد پایین مرد؟
یا عموت که همه فکر کردن یه تصادف بوده که پشت فرمون خوابش بـرده و مرده؟
به این فکر نکردی که چطور خاندان عیثم که قسم خوردن مراقب نوادگان جیران باشن ولی پس چرا همشون جز تو مردن؟
چون قلبشون پاک نبود، چون ترسیدن و به خدا شک کردن، میثاق پدر صالح، سراغ جفتشون رفت، ولی اونا چیکار کردن؟
میثاق رو پس زدن و به خدا و بنده خدا شک کردند با اینکه اون همه اذیت شدن زجر کشیدن بازم نفی کردن، به خاطر همین به بدترین شکل ممکن توسط اون غلامان شرور کشته شدند.
محمد تو بچگی با عیثم آشنایی داشت، ولی وقتی عیثم تو جنگ با شیاطین توی جریان دیگه ای کشته شد، میثاق به سراغ محمد رفت خیلی تلاش کرد راضیش کنه که همراه محمد باشه و کمکش کنه و اجنه رو از بین ببرن، ولی محمد که پا تو پنجاه سالگیش گزاشته بود به خودش مغرور شده بود که اونا نتونستن بکشنش، نمیدونست که میثاق و دوستاش نزاشتن خم به ابروش بیاد و چنان دل میثاق رو شکست و بهش گفت به فرمان خدا بهت دستور میدم از زندگی من بری بیرون، که میثاق رهاش کرد.
محمد غافل از این که اجنه منتظر همین رفتن میثاق بودند.
روز مرگ پدربزرگت دقیقا سالگرد هفتم جیران بود و همینطور روز مرگ عموت.
اونروز محمد برای تنظیم آنتن، زنده رفت بالا و مرده برگشت پایین.
وقتی داشت آنتن رو تنظیم میکرد یکی ازون اجنه صداش میکنه و با نیشخند رو ل*ب*هاش، شصتشو روی گردنش به نشونه ی کارت تمومه میکشه و بعدش یکی دیگه هولش میده و از پشت بوم می افته و درجا مغزش متلاشی میشه و میمیره.
و عموت منصور، دقیقا جریانش مثه محمد شد، اونم از میثاق دوری کرد و گفت خودشو قاطی این مسائل نمیکنه و اونا باهاش کاری ندارن، منصور هم نفهمید که میثاق نمیزاشته بلایی سرش بیاد تا اون سن برسه.
منصور فردای اونروزی که میثاق رو از خودش دور کرد، تو سن سی و پنج سالگی، تو ماشین خودش نشسته بود و خوش و خرم رانندگی میکرد.
[/HIDE-THANKS]
ببين بابا جانم، جریان ازون چیزی که فکرشو میکنی و هی با غرور میگی آماده ام جدی تره، نه که بترسونمت، میگم که به خودت مغرور نشی بعد بری اونجا خشکت بزنه، میفهمی چی میگم؟ یک سره تو دلت بگو به اذن خدا من شکستشون میدم، اسم خدا از دهنت نیوفته، یادته برام تعریف کردی پدر بزرگت از پشت بوم افتاد پایین مرد؟
یا عموت که همه فکر کردن یه تصادف بوده که پشت فرمون خوابش بـرده و مرده؟
به این فکر نکردی که چطور خاندان عیثم که قسم خوردن مراقب نوادگان جیران باشن ولی پس چرا همشون جز تو مردن؟
چون قلبشون پاک نبود، چون ترسیدن و به خدا شک کردن، میثاق پدر صالح، سراغ جفتشون رفت، ولی اونا چیکار کردن؟
میثاق رو پس زدن و به خدا و بنده خدا شک کردند با اینکه اون همه اذیت شدن زجر کشیدن بازم نفی کردن، به خاطر همین به بدترین شکل ممکن توسط اون غلامان شرور کشته شدند.
محمد تو بچگی با عیثم آشنایی داشت، ولی وقتی عیثم تو جنگ با شیاطین توی جریان دیگه ای کشته شد، میثاق به سراغ محمد رفت خیلی تلاش کرد راضیش کنه که همراه محمد باشه و کمکش کنه و اجنه رو از بین ببرن، ولی محمد که پا تو پنجاه سالگیش گزاشته بود به خودش مغرور شده بود که اونا نتونستن بکشنش، نمیدونست که میثاق و دوستاش نزاشتن خم به ابروش بیاد و چنان دل میثاق رو شکست و بهش گفت به فرمان خدا بهت دستور میدم از زندگی من بری بیرون، که میثاق رهاش کرد.
محمد غافل از این که اجنه منتظر همین رفتن میثاق بودند.
روز مرگ پدربزرگت دقیقا سالگرد هفتم جیران بود و همینطور روز مرگ عموت.
اونروز محمد برای تنظیم آنتن، زنده رفت بالا و مرده برگشت پایین.
وقتی داشت آنتن رو تنظیم میکرد یکی ازون اجنه صداش میکنه و با نیشخند رو ل*ب*هاش، شصتشو روی گردنش به نشونه ی کارت تمومه میکشه و بعدش یکی دیگه هولش میده و از پشت بوم می افته و درجا مغزش متلاشی میشه و میمیره.
و عموت منصور، دقیقا جریانش مثه محمد شد، اونم از میثاق دوری کرد و گفت خودشو قاطی این مسائل نمیکنه و اونا باهاش کاری ندارن، منصور هم نفهمید که میثاق نمیزاشته بلایی سرش بیاد تا اون سن برسه.
منصور فردای اونروزی که میثاق رو از خودش دور کرد، تو سن سی و پنج سالگی، تو ماشین خودش نشسته بود و خوش و خرم رانندگی میکرد.
[/HIDE-THANKS]