کامل شده رمان وارث انتقام | MaryaM.M70 کاربر انجمن نگاه دانلود

از داستان خوشتون میاد؟

  • بله، عالیه

  • بله، بد نیست

  • نه، افتضاحه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MaryaM.M70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/10/01
ارسالی ها
376
امتیاز واکنش
4,925
امتیاز
441
سن
32
محل سکونت
پونک، باغ فیض
[HIDE-THANKS]
ببين بابا جانم، جریان ازون چیزی که فکرشو میکنی و هی با غرور میگی آماده ام جدی تره، نه که بترسونمت، میگم که به خودت مغرور نشی بعد بری اونجا خشکت بزنه، میفهمی چی میگم؟ یک سره تو دلت بگو به اذن خدا من شکستشون میدم، اسم خدا از دهنت نیوفته، یادته برام تعریف کردی پدر بزرگت از پشت بوم افتاد پایین مرد؟
یا عموت که همه فکر کردن یه تصادف بوده که پشت فرمون خوابش بـرده و مرده؟
به این فکر نکردی که چطور خاندان عیثم که قسم خوردن مراقب نوادگان جیران باشن ولی پس چرا همشون جز تو مردن؟
چون قلبشون پاک نبود، چون ترسیدن و به خدا شک کردن، میثاق پدر صالح، سراغ جفتشون رفت، ولی اونا چیکار کردن؟
میثاق رو پس زدن و به خدا و بنده خدا شک کردند با اینکه اون همه اذیت شدن زجر کشیدن بازم نفی کردن، به خاطر همین به بدترین شکل ممکن توسط اون غلامان شرور کشته شدند.
محمد تو بچگی با عیثم آشنایی داشت، ولی وقتی عیثم تو جنگ با شیاطین توی جریان دیگه ای کشته شد، میثاق به سراغ محمد رفت خیلی تلاش کرد راضیش کنه که همراه محمد باشه و کمکش کنه و اجنه رو از بین ببرن، ولی محمد که پا تو پنجاه سالگیش گزاشته بود به خودش مغرور شده بود که اونا نتونستن بکشنش، نمی‌دونست که میثاق و دوستاش نزاشتن خم به ابروش بیاد و چنان دل میثاق رو شکست و بهش گفت به فرمان خدا بهت دستور میدم از زندگی من بری بیرون، که میثاق رهاش کرد.
محمد غافل از این که اجنه منتظر همین رفتن میثاق بودند.
روز مرگ پدربزرگت دقیقا سالگرد هفتم جیران بود و همینطور روز مرگ عموت.
اونروز محمد برای تنظیم آنتن، زنده رفت بالا و مرده برگشت پایین.
وقتی داشت آنتن رو تنظیم می‌کرد یکی ازون اجنه صداش میکنه و با نیشخند رو ل*ب*هاش، شصتشو روی گردنش به نشونه ی کارت تمومه میکشه و بعدش یکی دیگه هولش میده و از پشت بوم می افته و درجا مغزش متلاشی میشه و می‌میره.
و عموت منصور، دقیقا جریانش مثه محمد شد، اونم از میثاق دوری کرد و گفت خودشو قاطی این مسائل نمیکنه و اونا باهاش کاری ندارن، منصور هم نفهمید که میثاق نمیزاشته بلایی سرش بیاد تا اون سن برسه.
منصور فردای اونروزی که میثاق رو از خودش دور کرد، تو سن سی و پنج سالگی، تو ماشین خودش نشسته بود و خوش و خرم رانندگی می‌کرد.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    بچه یه سر به این تاپیکم بزنید، خوشتون میاد:campeon4542:
    [HIDE-THANKS]
    و عموت منصور، دقیقا جریانش مثه محمد شد، اونم از میثاق دوری کرد و گفت خودشو قاطی این مسائل نمیکنه و اونا باهاش کاری ندارن، منصور هم نفهمید که میثاق نمیزاشته بلایی سرش بیاد تا اون سن برسه.
    منصور فردای اونروزی که میثاق رو از خودش دور کرد، تو سن سی و پنج سالگی، تو ماشین خودش نشسته بود و خوش و خرم رانندگی می‌کرد.
    دوتا از اجنه کنارش ظاهر میشن و دوباره یکیشون شصتش رو به گلوش میکشه و اون یکی فرمون رو میچرخونه، منصور با کامیونی که ازون لاین داشته میومده شاخ به شاخ میزنه و جوری ماشین زیر کامیون له میشه که هیچ چیزش قابل تشخیص نبوده و از مدارک ما‌شین شناسایی میشه.
    _اره یادمه، من ده سالم بود، یادمه بقیه تعریف میکردن که حتی استخون هاش هم له شدن و هیچکدوم از بچه ها فامیل رو برای مراسم دفنش نبردند.
    مشدی: تا اینکه نوبت تو رسید و تو خداروشکر انقدر با خدا و با شعور بودی که بفهمی باید کار درست روانجام بدی، پس حواست باشه، با خودت تکرار کن که با کمک خدا در کنار صالح و دوستانش موفق خواهی شد، غرور رو از خودت دور کن.
    _نه به خدا مشدی من غرور نداشتم، فقط میخواستم خیال صالح رو از بابت خودم راحت کنم،
    مشدی: نه پسرم متوجه نشدی، منظور من اینه که غرور یکی از وسوسه های شیطانه، اونا الان از تو هیچ نقطه ضعفی ندارن که به نفع خودشون استفاده کنن، جز این که مغرورت کنن و همین باعث ضعفت بشه.
    _اها الان متوجه شدم.
    مشدی دوباره یه ضربه عصایی به سرم زد و گفت:
    _اینو زدم قشنگ فرو بره به کلت.
    اینو که گفت منو صالح دیگه داشتیم زمین رو گاز می‌گرفتیم از خنده.

    اون روز تا شب جز خنده و خوشی کاری نکردیم، به قول صالح، بهم رحم کرده بود یه روز حالم خوب باشه ولی فردا رُسَم رو بکشه و از دماغم در بیاره.
    همینطورم شد.
    چهار شنبه از ساعت هفت صبح بیدارم کرد و تا ساعت ده شب پدرم رو در آورد.
    انقد تمرین آجنا و اوراد کردیم که دیگه از قیافه صالح هم حالم بد میشد.
    ساعت ده بالاخره رخصت داد که شام بخوریم و استراحت کنیم چون فردا بدترین روز زندگی من بود...
    [/HIDE-THANKS]

    پست های آخره :aiwan_light_blusfm: داریم به پایان نزدیک میشیم...
    :aiwan_light_scare:
    عکس مربوط به پست رو تو پروفایلم ببینید، اجازه ندارم اینجا عکس بزارم حتما ببینید :aiwan_light_heart:
    از جمله جن های ترسناکی که بهروز تو بیابون دید. :aiwan_light_diablo:

    [HIDE-THANKS]
    قرار شد صبح دوستانمون خونه مشدی جمع بشن و هم باهاشون آشنا بشم و هم باهم هماهنگ بشیم.
    بین دوستان یکی ازجنیان به نام علی بود که از همه جادوگری ماهر تر بود و به اذن خدا اجازه داشت ورد بین انسان ها و جنیان رو بخونه، خود علی هم بین من و خودش و یارانش ورد رو خوند که من بتونم همیشه ببینمشون.
    نمیتونم جزئیات همه چیز رو براتون تعریف کنم، اجازش رو ندارم، برای همین خلاصه میکنم.
    با تک تکشون آشنا شدم و ازشون تشکر و قدردانی کردم، اون ها هم با روی خوش با من رفتار کردند و گفتند نگران چیزی نباشم.
    من و صالح هم متقابلا لباس سفید و یکدست هماهنگ با دوستامون تنمون کردیم و بعد از هماهنگی های لازم به من گفتند که به همراه صالح به طرف اون محل مورد نظر راه بی افتم و اونها هم اونجا ظاهر میشن تا ما برسیم منتظر می‌مونن.
    ساعت چهار و نیم بود و ما یک ساعت تا او محل فاصله داشتیم و دقیق بعد از اذان مغرب می‌رسیدیم.
    درست یک ساعت بعد رسیدیم به اون منطقه بیابونی.
    تا چشم کار می‌کرد کیلومتر ها بیابون بود، هوا به شدت تاریک شده بود و سوز سردی میوزید.
    چنتا از دوستامون در فاصله های زیاد به صورت مدور مشعل قرار دادند و دورمون رو روشن کردن.
    _صالح من خوب نمیتونم ببینم.
    صالح : چشم سومت رو باز کن و تا نگفتم نبند.
    تا چشم سومم رو باز کردم به خوبی تونستم همه جا رو واضح ببینم، همه چیز رو حتی موجودات عجیب غریب و حتی جنیان خوب و بدی که دور از ما واستاده بودن تا شاهد جنگ ما با‌شند.
    جنیان خوب با لبخند آرامش بخش و چهره زیبا و جنیان بعد با لبخند ها و قیافه های وحشتناک و کریه.
    علی دستور داد که همه وسط جمع بشن و دست هم رو بگیریم و دو دایره درون هم تشکیل بدیم و اون دعای احضاری که قبل اومدن بهم یاد دادند رو بخونیم.
    من و صالح رو درون دایره داخلی همراه هجده نفر جای گزاری کردند و علی همراه با بیست و نه نفر دایره خارجی قرار گرفت.
    صالح دستم رو فشرد و لبخند آرامش بخشی زد و
    گفت :
    _نگران هیچی نباش.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    فقط عکس مارد رو گزاشتم که شلوغ نشه، باقی عکس های مربوط به این پست رو تو پروفایلم ببینید حتما هم ببینید که بفهمید بهروز از چی حرف می‌زد، عزیزان دلم :aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_light_heart:

    [HIDE-THANKS]

    من قبل این که شروع کنیم تو دلم گفتم:
    _خدایا به امید خودت، یا قمر بنی هاشم .
    و شروع کردیم به خوندن.
    بعد از چند لحظه از شروع دعای احضار، صدای دونه دونه خنده های بلند و کریه و شیطانیشون میومد که تک به تک دور ما ظاهر میشدند،
    دایره اول بیست نفر بودند، چهار تا از غلامان باقی مانده و شانزده تا از فرزندان غلامان زنده و غلامانی که به درک واصل شده بودند، دایره بعدی بیست نفر بودند که با دستان خیلی درازشون دور همه حلقه های داخل رو احاطه کردند.
    چیزی که در مورد ظاهر غلامان تغییر کرده بود این بود که دیگه لباشون دوخته شده نبود و همون نیشخند دراز دندون نماشون ترسناک ترشون کرده بود، انگار مطمئنن میتونن با دندونای تیزشون زنده زنده تکه تکه مون کنن و قورتمون بدن.
    دوحلقه ما بین دو حلقه اونا قرار گرفت.
    به قدری این جن هاصداهاشون ترسناک و رعب آور و استرس زا بود، به قدری قیافه هاشون کریه تر و وحشتناک بود که به لرزه افتادم،
    دستان دراز، شاخ های وحشتناک، پاهای بلند و استخونی، جمجمه های تو خالی...
    حس ترس به تمام وجودم رخنه کرد، مخصوصا وقتی یکی از غلامان که به کل قیافش تغییر کرده بود، چهار دست بلند با ناخن های دراز و وحشتناک، بدن استخوانییش با پوست آویزون بود و ازش خون می‌چکید، یه کلاه مسخره سرش کرده بود و دور اون بدن دراز خمیدش زنجیر پیچیده بود، انگشت شصتش رو روی گردنش کشید و با همون نیشخند وحشتناک نگام کرد.
    چشمامو بستم و تسبیحمو بوسیدم و نفس عمیق کشیدم، گفتم:
    خدایا خودت کمکم کن خواهش میکنم.
    چند لحظه بعد انگار حجم انرژی بالایی بهم منتقل شد، وقتی چشمامو باز کردم، دیگه نه صدا هاشون برام رعب آور و استرس زا بود و نه قیافه هاشون ترسی به دلم مینداخت.یه حس اعتماد به نفس قوی وجودمو در بر گرفت.
    همون جنی که شصتش رو به گردنش کشید و تهدیدم کرد، همون که غلام حلقه به گوش صدیف بود، چشم تو چشم من شروع کرد با صدای وحشتناکی با لبخند دندون نماش صحبت کردن:
    _من مارد* هستم.
    همون جنی که جد تو به بـرده گی گرفت و تا سرحد مرگ از ما بیگاری کشید و شکنجمون داد.
    من یکی ازون ده جنی هستم که جیران مارو به بند کشید و لبهامون رو به هم دوخت.
    میبینی الان بدون دوخت چقدر بهتریم، ترسناک تر و رعب آور تر شدیم نه؟
    هرچی بیشتر کشتم و نابود کردم، کریه تر شدم،
    و بلند و شیطانی خندید و بعد با عصبانیت ادامه داد،
    _ما سوگند خوردیم که صدیف و هرکدوم از نوادگان اون رو که خون دورگه جیران تو رگهاشون باشه رو به بدترین شکل نابود و تکه پاره کنیم.
    (مارد: به جنی كه سركش و خبیث‌تر باشد مارد گویند. )
    [/HIDE-THANKS]

    پست های آخر که میزارم دلم میگیره که داره تموم میشه :aiwan_light,xxxxblum::aiddddddwan_light_blum:
    عکس جنیان که همراه مارد بودن رو تو صفحه پروفایلم ببینید حتما❤️
    [HIDE-THANKS]

    مارد: تو بهروز، آخرین وارث انتقام، همونطور که صدیف، عزیز، محمد و منصور رو تکه پاره کردیم و مغزشون رو متلاشی کردیم.
    تو رو خودم به شخصه با همین دندون هام زنده زنده تکه پارت میکنم و گوشتت رو میخورم و از بین میبرمت ای انسان پست خاکی.
    و همچنین همه این بزدلانه خود فروش رو، چی باعث شده فکر کنی با چنتا جن به درد نخور و حلقه به گوش میتونی مارو شکست بدی بچه؟
    ما با جادوی سیاه اومدیم، هیچ چیز جلو دار ما نیست. میتونم از اینجا بوی خوشمزه گوشتت رو حس کنم بهروز.
    و زبونه درازش رو دور ل**ب هاش کشید، با همون نیشخند مضخرفش.
    چندشم شد.
    _من هیچ نقشی تو بلایی که جیران و صدیف سر شما اوردن ندارم، تو و این دوستات این رو بهانه کردید که خون بیشتری بریزید و انسان هارو اذیت کنید، ما درسته از خاک زاده شدیم ولی اشرف مخلوقات هستیم.
    تو قبل از به بند کشیده شدنت هم به انسان ها آذار میرسوندی.
    اره من مطمئنم که نابودت میکنم چون اول کمک و همراهی خدا و بعد بندگان پاکش رو دارم.
    میدونم ترسیدی مارد و این حرف ها رو از ترست میزنی، به نوعی دست پیش بگیری، ولی کور خوندی آشغال، هم خودت و هم همه این آشغالایی که با خودت آوردی به درک واصل میشین.
    با هر کلمه ای که می‌گفتم، جای لبخند، عصابیت ترسناکی رو صورتش می‌نشست.
    علی: ای مارد خونخوار حرفای پوچت اثری نداره، رجز خوانی بسته، میخوام زودتر نابودتون کنیم،
    و رو کرد به بقیه و ادامه داد:
    _میدونید که ما پیروز میدان هستیم، خدا و فرشتگان الهی با ما هستند.
    به همتون فرصت میدم تا زمان دارید جونتون رو بردارید و برید، ما از سمت خدا و اعمه خدا حضرت ابوالفضل العباس دستور به نابود کردنتون داریم.
    قول میدیم اگه تسلیم بشید و دیگه دخلی تو این جریان نداشته باشید، کاری باهاتون نداشته باشیم.
    چیزی نگذشت و حدود سه نفر از دایره اول و چهار نفر از دایره دوم یاران مارد ازشون جدا شدن و عقب کشیدن.
    مارد با عصبانیت فریاد زد:
    _چیکار میکنید عوضیا، بعد از این که این اشغال هارو تکه پاره کردم، به حسابتون میرسم.
    علی رو به اون جنیان تسلیم شده کرد و گفت:
    تصمیم درستی گرفتید، جونتون رو بردارید و برید یا این که از دور شاهد از بین رفتن این خناس ها بشید.
    مارد: علی قسم میخورم که بعد از این جریان تمام خاندانت رو نابود میکنم.
    و بعد دندون هاشو از عصبانیت روی هم کشید.
    علی ولی به بحثش با مارد ادامه نداد و یک دفعه فریاد زد:
    -شروع کنید.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    جنگ شروع شد 42kmoig
    عزیزان دل، عکس فرشتگان رو تو صفحه پروفایلم میزارم :aiwan_light_angel::aiwan_light_angel::aiwan_light_angel:
    یکی دو پست بیشتر نمونده، لطفا نظراتتون رو بهم انتقال بدید حتما این کارو انجام بدید چه تو تاپیک نقد چه تو پروفایلم، منتظرتون هستم، حال دلمو خوش کنید ❤️
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [HIDE-THANKS]

    کمی بعد از فریاد علی چیزی حدود پنجاه فرشته که نیمی از آنان فرشتگان مذکر قوی هیکل بسیار زیبا و نورانی با بال های هفت رنگ شفاف و بزرگ با لباس های جنگی طلایی و همراه با شنل که در آن میدرخشیدند و شمشیر هایی عظیم و افسانه ای به دست داشتند و نیمی فرشتگان مونث با بالهای بزرگ سفید و لباس هایی بلند از حریر سفید که درخشش خیره کننده ای داشتند، شمشیر به دست، بودند، دور تا دور همه مارو احاطه کردند بصورتی که دو دایره مارد بین دو دایره ما و دایره فرشتگان اسیر شدند.
    ما بالافاصله با اعتماد به نفس خاصی از سمت خدا قبل از اینکه به مارد و یارانش اجازه حرکتی بدیم، شروع کردیم بطور هماهنگ دعا خوندن.
    ترس بدی مارد و یارانش رو فرا گرفته بود و با ترس و اظطراب و تعجب اطرافشون رو نگاه میکردند و بعضاً از استرس میلرزیدند.
    مارد فوری به خودش اومد و فریاد زد:
    _نترسید بزدل ها، شروع کنید.
    و شروع به خوندن جادوی سیاه کردند.
    من واضح میدیدم که هاله سفید دعای ما و هاله سیاه اونا باهم برخورد می‌کرد و اجازه پیشروی نمی‌داد،
    چیزی حدود یک ساعت زمان نفس گیر گذشت و همچنان ادامه می‌دادیم.
    بالاخره بعد از دقایقی هاله سیاه پسروی کرد و کم و کمتر شد.
    دونه دونه از یارانه مارد شروع کردن به زجه زدن و خود زنی.
    زانو میزدن و از دهان و چشمانشون خون جاری میشد و از درد به سر و صورت خود میزدند، کم کم بصورت دود از بین میرفتن و به درک واصل می‌شدند.
    باید بگم که پنج نفر از یاران عزیز ماهم به دلیل فشار زیاد انرژیشون رو از دست دادند و ضعیف شدند و روح از تنشون جدا شد و به بالا رفت ولی جنازه هاشون از بین نرفت.
    از جنیان شیطانی جز مارد کسی زنده نموند.
    مارد همونطور که عذاب میکشید و زجه میزد و از چشم ها و دهانش خون جاری شده بود، به زانو افتاد و رو به علی گفت:
    _این بود عدالت خدای شما؟ من فقط میخواستم انتقام خودم و خون دوستانم رو ازین دورگه ی بی ارزش بگیرم، ولی تو چیکار کردی علی؟
    بلند فریاد زد:
    _شماها چیکار کردید؟ همه یاران و دوستان و فرزندان منو کشتید؟ علی این عدالت خدای توئه؟
    علی: مارد، ایمان نیاوردن به خدا و دین محمد باعث شد سیاهی قلبت رو احاطه کنه به جن و انس رحم نکنی، بعد حرف از عدالت میزنی؟ مطمئن باش که صدیف در جهنم داره سزای عملش رو میبینه ولی توام جات تو جهنمه، عدالت این بود که با این وحشی‌گری هات انتقام بگیری؟ تو ذاتت پلیده، قلبت پلیده و همونطور تک تک دوستان و فرزندانی که همراهیت
    کردن و توسط قدرت پاک خداوند نابود شدند.
    اگر زنده بمونی تو تا ابد به انسان ها آسیب خواهی زد.
    [/HIDE-THANKS]


    بالاخره جنگ تموم شد......:NewNegah (5): :aiwan_ligdfht_blum:

    [HIDE-THANKS]

    مارد: علی، دهنت رو ببند، حرف زدن بسته، تمومش کن، دیگه طاقت این درد رو ندارم.
    و زجه ای دردناک از درد کشید.
    علی: بهروز بیا اینجا و تمومش کن.
    نمیدونم چرا دلم به رحم اومده بود پای رفتن نداشتم و دو به شک بودم، شاید پشیمونه شاید گذشته رو فراموش کنه و جبران کنه.
    صالح منو سمت خودش برگردوند و شونه هامو تو دستاش گرفت گفت:
    _نه بهروز، اون پشیمون نیست، اون قسم خورده چه تو چه هر انسانی که بتونه رو نابود کنه، اگه تو این کارو نکنی من میکنم، بدون یه جن وقتی قسم میخوره تا عمر داره پاش میمونه، اگه این کار رو نکنیم، اول تورو نابود میکنه و بعد به کمک یاران جدید‌ش به خونخواری ادامه میده، الان محکم و قوی به سمتش بورو و دعای مخصوص رو بخون و بقیش رو به خدا بسپار. بورو.
    تسبیحمو بوسیدم و گفتم:
    _ خدایا به امید خودت.
    و به سمت مارد قدم برداشتم.
    با هرقدمی که به سمتش میرفتم، همه چی عین فیلم جلو چشمم گذر می‌کرد، مرگ جیران، تکه تکه شدن صدیف، غرق شدن عزیز، متلاشی شدن پدر بزرگ و عموی عزیزم و در آخر زجر هایی که این چند وقت کشیدم...
    مارد همونطور که از درد زجه میزد، نفرت و عصبانیتش رو نسبت به خودم بهم منتقل میکرد،
    وقتی رو به رو‌ش قرار گرفتم، با تنفر بی اندازه گفت:
    _زود تمومش کن، چون اگه یه فرصت دیگه پیدا کنم بلای..
    نزاشتم حرفش رو ادامه بده، اشتباه میکردم که میشه به این آشغال فرصت داد.
    به سرعت شروع به خوندن کردم:
    يَا مُمَكِّنَ هَذَا مِمَّا فِي يَدَيْهِ وَ مُسَلِّطَهُ عَلَى‏ كُلِ‏ مَنْ‏ دُونَهُ‏ وَ مُعَرِّضَهُ‏ فِي ذَلِكَ لِامْتِحَانِ دِينِهِ عَلَى كُلِّ مَنْ دُونَهُ
    إِنَّهُ يَسْطُو بِمَرَحِهِ فِيمَا آتَيْتَهُ مِنَ الْمُلْكِ وَ يَجُورُ فِينَا وَ يَتَجَبَّرُ بِافْتِخَارِهِ‏ بِالَّذِي ابْتَلَيْتَهُ بِهِ مِنَ التَّعْظِيمِ عِنْدَ
    عِبَادِكَ أَسْأَلُكَ أَنْ تَسْلُبَهُ مَا هُوَ فِيهِ أَنْتَ بِقُوَّةٍ لَا امْتِنَاعَ لَهُ مِنْهَا عِنْدَ إِرَادَتِكَ‏ فِيهَا إِنِّي أَمْتَنِعُ مِنْ شَرِّ هَذَا
    بِخَيْرِكَ وَ أَعُوذُ مِنْ قُوَّتِهِ بِقُدْرَتِكَ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ ادْفَعْهُ عَنِّي وَ آمِنِّي مِنْ حِذَارِي مِنْهُ بِحَقِّ
    وَجْهِكَ وَ عَظَمَتِكَ يَا عَظِيم‏.
    با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد، فریاد گوش خراش مارد هم بلند میشد با درد به سر و صورت خودش میرد و زنجیر های دور بدنش رو میکشید، خون قرمز تیره از همه جاش سرازیر شده بود،
    وقتی آخرین کلمه رو به زبون آوردم، مارد با جیغ وحشتناکی نابود شد.
    خشکم زده بود،
    زل زده بودم به مثلث قرمز مونده از مارد روی شن ها که با وزیدن باد کم کم ناپدید میشد.
    زانوهام سست شد، روی زمین افتادم.
    خدایا خوابم یا بیدار؟!
    یعنی تموم شد؟!
    همه بدبختیا تموم شد؟!...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    سر بزنید :aiwan_light_yahoo:

    [HIDE-THANKS]
    تو آغـ*ـوش کسی غرق شدم، صالح به شدت منو در آغوشش کشید و من به خودم اومدم و شروع کردم به گریه کردن،
    _صالح، یعنی تموم شد؟ دیگه از دستشون راحت شدم؟
    صالح: آره پسرم، تموم شد، دیگه تموم شد.
    چشمم خورد به اجنه کافری که از دسته ی مارد جدا شده بودند و حالا رو به روی علی زانو زده بودند و طلب بخشش و آمرزش داشتند.
    از فرشتگان خبری نبود، رفته بودند.
    همه ی دوستامون در حال شادی و دعا بودند و خداروشکر می‌کردند و هم رو در آغـ*ـوش میکشیدند و گاهی به من نگاه می‌کردند و لبخند زیبایی نثارم می‌کردند.
    خدایا شکرت.
    علی داشت اون اجنه رو به دین اسلام دعوت میکرد و اون ها هم شهادتین رو میخوندند و مسلمون می‌شدند و چهره هاشون کم کم برمی‌گشت.
    _صالح میشه بریم خونه پیش مشدی؟ دیگه نمیتونم اینجا بمونم.
    صالح : آره بریم، بچه ها هم کارشون تموم شد میان اونجا، دیگه چشم سومت رو ببند،ضعیف شدی، انرژیت رو داری از دست میدی.
    سوار ماشین شدیم و به سمت خونه مشدی راه افتادیم، من کل راه فقط اشک ریختم و گریه کردم باورم نمیشد همه چی تموم شده.
    صالح هم هیچی نگفت، اجازه داد خالی بشم.
    توان نداشتم الان با خدا حرف بزنم و از حضرت ابوالفضل تشکر کنم حتی توان ندا‌شتم که پامو رو گاز فشار بدم برای همین نزدیک به دو ساعت طول کشید برسیم و بالاخره ساعت ده شب رسیدیم.
    ماشین رو پارک کردم و رفتیم داخل.
    مشدی داشت با لبخند قرآن میخوند، سرش رو آورد بالا و دستش رو باز کرد و منو به آغـ*ـوش کشید.
    مشدی: موفق شدید پسرم، الحمدلله خدایا شکرت.
    توان حرف زدن و تکون خوردن نداشتم چمبره زدم رو زمین کنار تخت مشدی، زانوهام بغـ*ـل کردم و زل زدم به زمین، دست خودم نبود، نمیدونم چم شده بود.
    صالح: بهروز، پسرم، چیزی نیست، نترس، هم شکه شدی و هم عوارض مقابله با جادوی سیاهه، انرژیت تحلیل رفته و روحت خسته شده، چند لحظه صبر کن،

    [/HIDE-THANKS]



    عزیزان دلم دو مورد،
    اول اینکه من اول تو قسمت سخن نویسنده گفتم شاید این اولین و آخرین رمان من باشه، ولی درواقع انقدر چنتا از دوستان بهم لطف داشتن و تعریف کردن که شروع کردم یه رمان دیگه نوشتن، حرفه ام این نیست، مبتدی هستم، ولی فک کنم از سبکش خوشتون بیاد:aiwan_light_vampire::aiwan_light_vampire::aiwan_light_vampire:
    دوم هم ینکه ناظر عزیزم گفتن باید عکس هارو از پست ها بردارم، پس لطفا حتما حتما عکس هارو تو پروفایلم ببینید چون بیشتر با رمان کانکت میشید خواهش میکنم عکس هارو ببینید، لازمه که تاکید می‌کنم. :aiwan_light_this::aiwan_light_heart::aiwan_lipght_blum::aiwan_light_clapping:
    [HIDE-THANKS]
    رفت آشپزخانه و یک لیوان آب خنک آورد و چیزی زمزمه کرد و به آب فوت کرد.
    صالح: بیا پسرم این آب رو بخور و دراز بکش چند دقیقه دیگه خب میشی.
    مثل اون حیوونه تنبل شده بودم، دستم رو آروم با کلی تاخیر بالا آوردم و با همان اسلوموشنی به سمت دهنم بردم و بعد از اتمام آب خوردنم، دراز کشیدم و چشمامو بستم ولی گوشم به مشدی و صالح بود.
    مشدی: دستت رو بده تمام ماجرا رو ببینم.
    صالح و مشدی با لمس دست افراد میتونن همه اتفاقاتی رو که شاهدش بودند رو ببینند، صالح فقط میتونه ذهن انسان هارو بخونه، ولی برای خوندن ذهن بقیه جنیان باید دستشون رو لمس کنه، کمتر جنیانی پیدا میشند که قدرت ذهن خوانی هم نوع خودشون رو داشته باشند.
    مشدی: پس چرا به بهروز نگفتید که فرشتگان به کمکتون میان؟
    صالح: مشدی از شما انتظار نداشتم، خب ذهنش رو می‌خوندند دیگه، ما می‌خواستیم سورپرایز بشن.
    و بلند بلند خندید.
    مشدی: سور پراید بشن؟! یعنی چی؟!
    من توان نداشتم بخندم ولی دلم میخواست بلند بلند قهقهه بزنم، صالح با خنده گفت:
    _سور پرایز عمو جون، یعنی یهویی شگفت زدشون کنیم غافلگیر بشن.
    مشدی: اها خارجکی گفتی، اره عموجون کار خوبی کردین، پس علی و بقیه بعد از تمیزکاری میان اینجا برای خداحافظی.
    صالح: بله عمو جون.
    من که داشتم مثل موبایل کم کم شارژ میشدم، دیگه فول شارژ شدم و پاشدم نشستم.
    _اه صالح، جدی جدی تموم شد؟ زنده موندیم؟
    صالح: نه مردیم، الان روحمون اینجاس.
    دیوانه ای؟!
    بلند بلند خندیدم و رو هوا یه پرشی کردم پاهامو کوبیدم به هم، گفتم:
    _من چند دقیقه میرم تو حیاط.
    رفتم تو حیاط و رو تاپ نشستم و تسبیحمو بوسیدم،
    بلند شروع کردم به حرف زدن:
    _خدایا شرکت خیلی ازت ممنونم خودت میدونی تو دلم چیه، نمیدونم چجوری به زبون بیارم، ممنون کمکم کردی ممنونم هوامو داشتی، یا قمر بنی هاشم نوکرتم، ممنونتم، چی بگم و چجوری بگم، فقط نذر میکنم تا عمر دارم هرسال تولدت هر مبلغی که بتونم به نیازمندان کمک کنم.
    صالح از لای در صدام زد گفت:
    _بهروز بیا، علی و چنتا از بچه ها اومدن.
    همونجور که از رو تاپ بلند میشدم گفتم:
    _باشه، اومدم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    پست آخر رو فردا میزارم:aiwan_light,xxxxblum:
    [HIDE-THANKS]
    رفتم داخل و یکی یکی بغلشون کردم و رو به علی گفتم:
    _علی آقا من نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم، حتی نمیتونم جبران کنم، ببخشید تو دردسر انداختمتون، ببخشید بچه ها رو از دست دادیم، شرمنده ام.
    علی: پسرم، سالهاست ما منتظر بودیم این دسته اجنه کافر خونخوار رو ازبین ببریم، اونها سالیانه که نه به جن نه به انس رحم می‌کردند، در ضمن ما از الله دستور داشتیم و مزدمون هم خودش میده، از تو چیزی نمیخوایم پسرم، اون دوستامون هم جاشون خیلی از منو و تو بهتره خیالت راحت، دارند تو بهشت عشق و حالی می‌کنند بیا و ببین،
    همه بلند بلند خندیدن و علی ادامه داد:
    _درسته مارد و یارانش از بین رفتن، ولی شر خطر جنیان کافر از همه بندگان خدا کم نشده، مخصوصا برای افرادی مثل تو و فاطمه که خون دورگه تو رگ هاتون جریان داره، دعا هارو فراموش نکن و البته میدونم که صالح تنهاتون نمیزاره. خب مشدی جان، صالح رفیق شفیقم و بهروز پسرم، هروقت کاری داشتید فقط صدام کنید، ما دیگه برمیگردیم.
    و رو کرد سمت من و انگشتری از انگشتش در آورد و بهم داد:
    _این انگشتر رو سعی کن به جز در زمان استفاده از سرویس و حمام، از دستت در نیاری، مثل تسبیح تو گردنت، ازت محافظت میکنن.
    و پیشونیم بوسید و بعد از خداحافظی طی العرض کردند.
    من چند لحظه مات موندم، همه چی برام مثل یه فیلم بود، یه داستان، یه داستان که از پایانش خبر ندارم، خطر هنوز رفع نشده ولی من حمایت بهترین خلق الله رو دارم، من تونستم بدترین گروه جنیان رو راحت با کمک خدا و این بندگان پاک خدا، از بین ببرم...
    خدایا شکرت.
    اون شب خونه مشدی موندم، ولی صبح بعد از خوردن صبحانه قصد کردم برگردم پیش بچه ها،رو به صالح گفتم:
    _صالح جان من میرم خونه، ولی بهتون فردا سر میزنم، دوشنبه هم که میام بریم دنبال زیبا خانم و جوجه تپلت، کاری هم اگه باهام داشتی میای اونجا دیگه!
    رفتم سمت مشدی و دستشو گرفتم بوسیدم که ازون ضربه عصایی ها زد تو سرم و گفت:
    _ا نکن بچه این چه کاریه، نیاز به این کارا نیست تو پسر خودمی.
    محکم بغلم کرد و پیشونیمو بوسید.
    مشدی: دیدار آخر نیست که باز فیلم هندی بازی میکنی، هزار دفعه دیگه میبینمت.
    خندیدم و گفتم:
    _چشم عمو جون، بله دیگه بیخ ریشتم، جوری که با لگد بیرونم کنی.
    ازشون خداحافظی کردم و با خیال آسوده روندم سمت خونه پیش بچه ها.
    بعد از اینکه همه ماجرا رو براشون تعریف کردم، اونا هم کلی از حیرت بالا پایین پریدن و اظهار خوشحالی کردند.
    _تا من زنگامو میزنم پاشید حاضر شید بریم تا شب عشقو حال بوخور بوخور و دور دور.
    ساعت دوازده بود که بعد از کلی سر و کله زدن و خوشگزونی رسیدیم خونه و ولو شدیم وسط پذیرایی بخوابیم، من تا سرم رو گزاشتم از خستگی بیش از اندازه خوابم برد و خواب دیدم؛

    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    خب عزیزان دلم دو پست آخر....:aiddddddwan_light_blum:

    [HIDE-THANKS]
    جیران رو دیدم که پشت به من لبه مرداب ایستاده بود، پیراهنی با پارچه سفید با گل های رز تا روی ساق پاش پوشیده بود و ساق بسیار سفید و نورانیش معلوم بود، موهای بلند فرش تا پایین کمرش بود و باد ملایمی که می‌وزید، پریشونش کرده بود.
    رفتم طرفش که برگشت سمته من، لبخنده زیباش باعث شد منم لبخند بزنم.
    به قدری چشمان دریایی‌ و چهره ش زیبا بود که هیچوقت از خاطرم نمیره، دست هاشو به سمتم دراز کرد و منو در آغـ*ـوش گرفت و دریایی از آرامش به من منتقل کرد.
    جیران: پسرم منو ببخش که ناخواسته وارد این بازی شدی، از خدا ممنونم که کمکت کرد و اونهارو شکست دادی و روح منو به آرامش رسوندی نوه ی گلم.
    دستمو رو گرفت و باهم رفتیم و روی همون اسکله قبلی نشستیم و سرم رو روی پاهاش گزاشت و با همون لبخند زیباش گفت:
    _چشمهاتو ببند و با آرامش بخواب، همه ی کابوس ها تموم شد.
    وقتی چشمامو تو خواب بستم همزمان چشمهامو باز کردم و بیدار شدم و با آرامش خاصی که داشتم لبخندی از سر آسودگی زدم.
    خدایا شکرت.
    تو این چند روز دو بار به مشدی سر زدم و هرروز صالح رو دیدم تا اینکه روز دوشنبه شد و به دنبال صالح رفتم تا بریم بیمارستان برای ترخیص زیبا.
    توی راه صالح از ذوق زیاد نمیدونست چیکار کنه، وقتی رسیدیم فوری کارهای ترخیص رو انجام دادیم و برگشتیم، فاطمه هم همراه ما اومد تا چند روزی کمک حال زیبا باشه، صالح زیبا و فاطمه رو به خونشون برد و منم رفتم پیش مشدی تا خداحافظی کنم و به تهران برگردم، البته دو هفته بعد ترم جدید شروع میشه و برمیگردم، ولی دلم برای مریم و خانوادم پر میزنه، دیگه کاری هم نمونده خداروشکر تموم شد.
    دوتا چایی ریختم و نشستم جلو مشدی.
    _عمو جون اگه کاری با من نداری من دارم میرم تهران دوهفته دیگه برای شروع ترم برمیگردم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    ❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
    پست آخر..... ❤️

    [HIDE-THANKS]
    مشدی: نه پسرم کاری ندارم، فقط همونجور که علی گفت همیشه مراقب باش.
    و باز با عصاش زد تو سرم.
    با خنده گفتم:
    _من از خدامه ولی چرا زدی؟
    مشدی: اینو زدم یادت نره بهم زنگ بزنی، در ضمن برگشتی برای مریم همه چیز رو تعریف کن و به بار زنگ بزن باهاش صحبت کنم و دعوتش هم کنم بیاد اینجا.
    _صلاح میدونی بهش بگم؟ نترسه یه وقت؟
    مشدی: باید بگی، اگه میخوادت باید همینجور بخواد چون اتفاقات زیادی در راهه...
    درضمن هم میخوادت هم نمیترسه، میدونم.
    _چشم عمو،یعنی تموم نشده؟ چی قراره بشه؟
    مشدی: تازه شروع ماجرای توست، جن‌گیر مورد علاقه ی من...
    چای مو خوردم و با مشدی روبوسی و خداحافظی کردم و موقع رفتن مشدی قرآن کوچکی بهم داد و گفت بزارمش تو ماشین بمونه.
    رفتم دمه خونه صالح و ازش خواستم امیر علی رو ببینم و با زیبا خداحافظی کنم،
    نمیدونم چجور باید حسمو هنگام بغـ*ـل کردن امیر علی بهتون بگم،خیلی حس عجیب توام با عشق و اظطراب همزمان بود.
    لبخندی بهم زد و دست راستشو گزاشت رو گونه راستم، همون لحظه انگار که بهم برق وصل کرده باشن، صحنه های زیادی از آینده مثل فیلم که رو دور تند باشه از جلو چشمم گذشت، صحنه هایی که همزمان، ترس، وحشت، استرس عشق، شادی، دوست داشتن و
    ... رو بهم منتقل کردن.
    بعد از خداحافظی با زیبا و صالح و این که هرروز بهم سر میزنه برگشتم خونه.
    با بچه ها حاضر شدیم و با خیال راحت راه افتادیم سمت خونه هامون.
    ولی من با حرف آخر مشدی و آینده ای که امیر علی بهم نشود داد فهمیدم که، این تازه شروع ماجراست...

    ‏مهم این نیست که چند بار شکست خوردی...
    مهم اینه که چند بار بلند شدی...
    و تونستی دوباره خودت رو بسازی...
    هروقت زندگی جهنم شد برات...
    سعی کن ازش پخته بیای بیرون...
    سوختن رو همه بلدن...

    پایان. خرداد 1398
    با تشکر از همه شما عزیزان که منو همراهی کردید.
    باشد که مورد قبول شما عزیزان واقع شود و از آن لـ*ـذت بـرده باشید.
    .یا علی.
    .مریم مرادپور.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    لطفا نظراتتون رو بعد از این پست همینجا بنویسید❤️
    عزیزان دلم از همتون کمال تشکر را دارم،
    وقت گزاشتید، زمان صرف کردید،رمان من حقیر رو مطالعه کردید، امیدوارم مورد قبولتون واقع شده باشه همونطور که گفتم من نویسنده نیستم، این اولین نوشته ی من بود که چند ماهی وقت صرفش کردم که خوب از آب در بیاد، ولی آنچنان بهش وابسته شدم و از تهه قلبم نوشتمش که با تموم شدنش انگار قلبم ایستاده...
    و در آخر، احتمالا در آینده جلد دومش رو بنویسم، ولی فعلا مشغول نوشتن رمان ( خون آشامی از بورلی هیلز) شایدم اسمش رو تغییر بدم، هستم، برام انرژی مثبت بفرستید که به نحو احسن بنویسم و تمومش کنم،
    باز هم ازتون یه دنیا ممنونم.
    یا علی ❤️
     
    آخرین ویرایش:

    Roghaye.AM13

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/12
    ارسالی ها
    18
    امتیاز واکنش
    184
    امتیاز
    111
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا