رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
فصل نهم: پاداش
"پاریس‌مارس ۲۰۱۸_ فروردین۹۷"
جهاد
به همراه محمد، در کوپه نشسته‌ام و خروج آلا را انتظار می‌کشم. طبق معمول در مقابل سالن کنسرتش غلغله است. صدای سوت‌و‌کف هوادارانش گوش فلک را کر می‌کند و منتظر بیرون آمدن آلا از فیلارمونیک هستند. حرکت فلشر دوربین خبرنگارها ضربان قلبم را افزایش می‌دهد.
نمی‌دانم چرا؛ اما عجیب به این نور حساسیت دارم. شاید یادآور خاطرات دوتایی من و اسما در قاهره ۲۰۱۱ هست! با نزدیک شدن لیموزین به فرش زرین سالن فیلارمونیک، محافظین اجرای کنسرت راه را برای حرکت آلا بر روی آن فراهم می‌کنند و جمعیت را به کناره‌ها هدایت می‌کنند؛ اما هم‌چنان از آلا خبری نیست.
او این‌طور خوشش می‌آید، مهم باشد و منتظَر! اگر کراهت نداشته باشد، قسم می‌خورم در پشت صحنه بیکار است و بی‌عار؛ فقط می‌خواهد با دیر آمدنش تب جمعیت را بالا ببرد و آخ که چقدر خوب می‌شناسمش. سیگار سناتورش را پشت درب الکترونیکی سالن خاموش می‌کند و با کفش‌های پاشنه بلندش دود آن را می‌گیرد.
به‌سمت جمعیت می‌آید و از ماشین پیاده می‌شوم. محمد که از شدت استرس بر روی فرمان ضرب گرفته است، تِل مشکی‌اش را عقب‌تر می‌راند و گوشه‌ی لبش را می‌خاراند.
_ می‌خوای منم باهات بیام، تنها نباشی؟
پوزخندی به حرفش می‌زنم و همان‌طور که روی ویلچر برقی‌ام جا خوش می‌کنم، زیپِ کاپشن چرم مشکی‌ام را بالاتر می‌کشم و از هوای پاک‌وصاف پاریس لـ*ـذت می‌برم.
_ مگه دارم میرم جنگ، دست تنها نباشم؟
هرچند دست کمی از جنگ ندارد. از او جدا می‌شوم و با فشار ویلچر برقی‌ام، جمعیت هواخواهان آلا را مثل موج کشتی می‌شکافم و سِپَرِ لیموزین را هدف قرار می‌دهم. اتومبیلش تکانی می‌خورد و حواس محافظین به من پرت می‌شود. با عتاب طرفم می‌آیند تا احتمالاً سروگوشی آب دهند و سروگوشم را بجنبانند؛ اما غافل از آنکه با یک "آب از سر گذشته" طرف هستند.
دهان محمد در آن طرف خیابان از تعجب بازمانده و چشم‌هایش از حدقه بیرون آمده است و بدون شک شجاعتم را در دل تحسین می‌گوید؛ اما من برعکس آلا دل خوشی از طرفدارهایم ندارم.
تا به خودم می آیم، کت‌وشلواری‌های هیکلی را می‌بینم که با عصبانیت مورد عتاب قرارم می‌دهند و با لهجه‌های فرانسوی، تهدیدم می‌کنند.
پنجره‌ی سمت چپ سرنشین عقب پایین می‌آید و چهره‌ی آرایش کرده‌ی آلا از آن خارج می‌شود و محافظین را به‌عقب می‌راند.
_ بذارید سوار بشه، میشناسمش!
به کمک محافظین و در زیر فشار خبرنگارها کنار خواننده‌ی محبوب و خوش صدایشان می‌نشینم و قید رسانه‌ها را می‌زنم. اگر چه با این کارم از فردا تیتر اول روزنامه‌ها می شوم؛ اما مهم نیست! مهم محمد است که با سرعتی آرام به تعقیب ما می‌پردازد.
یک اتاق فرست کلس و چند شیشه نوشیدنی یخ‌دار در کنار پرده‌های لیمویی لیموزین، طراحیِ مورد علاقه‌ی آلاست که حالا با دکلته‌ای نقره‌ای، بهت‌زده نگاهم می‌کند.
_ حالت خوبه جهاد؟ چرا این‌طوری؟ می‌گفتی خودم به دیدنت بیام!
این یکی دیگر شِگِرد من بود، هیچ‌وقت از قبل دشمن را خبر نمی‌کردم و سر بزنگاه غافل گیرش می‌کردم.
_ شرمنده وقت قبلی نگرفتم، خانم دکتر!
پوزخندی به حرف‌هایم می‌زند و شیشه‌ی ما بین اتاقک خودش و محافظین را می‌کشد تا راحت‌تر حرف بزنیم.
_ نوشیدنی؟
سرم را به نشانه‌ی نفی تکان می‌دهم و به پوسترهای قدی‌اش در، درودیوار شهر خیره می‌شوم. بی‌خود نیست که فیلارمونیک پاریس را در اختیارش قرار داده‌اند. در این چند سال اخیر به قدری مشهور شده است که تا اراده کند، بهترین‌ها را پیشکشش کنند.
_ می‌خوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، وقت داری؟
چهره‌اش به وجد می‌آید. از گُل انداختن گونه‌هایش کاملاً مشخص است، انتظار دیدنم را در این شرایط نداشته است و کاملاً خوشحال است.
_ من برای تو همیشه وقت دارم.
این جمله بیشتر از آنکه خوشحالم کند، مرا می‌خنداند؛ چون از راویان آن زیاد خاطره‌ی خوشی ندارم. اسما، نوال و حالا هم آلا. معمولاً حرف می‌زنند و عمل نمی‌کنند. می‌گویند و سر بزنگاه تنهایت می‌گذارند.
_ قضیه‌ی تو و محمد چیه؟
نوشیدنی در گلویش می‌پرد و تکه یخی را بالا آورد.
_ کدوم محمد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    فکرش را نمی‌کرد، از رازش با خبر باشم و برای این مزاحمش بشوم. سَرِ پُر خیال می‌کرد، تقاضای ملاقات اسما را دارم و می‌خواهم پادرمیانی کند تا یکدیگر را ملاقات کنیم.
    _ مگه چند تا محمد داریم که تو باهاشون ارتباط داشتی؟
    سکوت می‌کند و به مقابل خیره می‌شود.
    _ نمی‌دونم از چی داری حرف میزنی جهاد؟
    دست به بازویش می‌گذارم و او را تهدیدی فشار می‌دهم.
    _ نمی‌دونی یا دوست نداری بدونی؟
    محافظین وحشت‌زده نگاهمان می‌کنند و چون تصویر دارند و صدا نه، تنها منتظر اشاره‌ای از آلا هستند تا خرخره‌ام را بجوند؛ اما خواننده با اشاره‌ی دست آنها را به خویشتن داری دعوت می‌کند.
    _ زود حرفت رو بزن! اینا تا یه جایی از من حرف شنوی دارن!
    دستم را از روی بازویش بر می‌دارم و جیغ خفیفی می‌کشد.
    _ پس بهشون بگو، صبر منم حدی داره! به سیم آخر بزنم همه‌چیز رو می‌ذارم کف دست شیما جمال.
    اسم شیما جمال، خبرنگار کنجکاو اتفاقات مصر و مصاحبه‌گر معروف اسما در فرانس بیست‌وچهار، خون را در رگ‌های هر انقلابی‌ای منجمد می‌کند.
    آلا: چی می‌خوای بدونی؟
    صاف می‌نشینم و یقه‌ام را مرتب می‌کنم.
    _ من همه‌چیز رو راجع به گذشته‌ی تو و محمد می‌دونم.
    دست‌هایش را مشت می‌کند و نفسش را عصبی بیرون می‌دهد.
    _ می‌دونستم محمد هنوز بزرگ نشده و جنبه‌ی این کارها رو نداره. فقط بلده شوت بزنه و خوشحالی کنه.
    دندان به هم می‌سابم و پاسخش را می‌دهم:
    _ جنبه‌ی این کارها رو نداره؛ چون پرده‌ی عصمتش مثل تو دریده نشده!
    ضرب سیلی‌اش برق از سه فازم می‌پراند و بغضش می‌ترکد.
    _ تو حق نداری، این‌جوری در مورد من قضاوت کنی جهاد!
    دست‌هایش به همراه لب‌هایش می‌لرزد. محافظین از قدرتمندی بانویشان احساس رضایت می‌کنند و آرام می‌نشینند. تقریباً ملتفت شده‌اند، مسئله‌ی شخصی هست و به آنها دخلی ندارد.
    _ چرا راه افتادی دنبال محمد و تهدیدش می‌کنی؟ قضیه‌ی عکس‌ها چیه؟ کدوم بی‌همه‌چیزی راه افتاده و این قضیه رو تو شیپور کرده؟
    برای لحظه‌ای دلم به حالش می‌سوزد و لحنم را کمی مهربان‌تر می‌کنم.
    _ ببین آلا، اون اتفاق خوب یا بد افتاده رفته. دوست ندارم با نبش قبر، گذشته رو هم بزنیم تا بوی گندش همه‌ی شهر رو بگیره.
    سرش را پایین می‌اندازد و با دستمال معروفش اشک‌هایش را پاک می‌کند.
    من: مگه تو به آزادی معتقد نیستی؟ مگه نیومدی پاریس -مهد آزادی- تا آزادانه رفتار کنی؟
    با سکوتش حرف‌هایم را تایید می‌کند و ادامه می‌دهم:
    _ پس الان محمد رو برای ادامه‌ی این ارتباط آزاد بذار، بذار خودش انتخاب کنه که دوست داره باهات ادامه بده یا نه؟
    برای اولین بار است که با او به زبان تهدید و ارعاب صحبت نمی‌کنم و گویا در او موثر واقع می‌شود.
    _ اما من...
    جست‌وجوگرانه در چشم‌هایش دقیق می‌شوم و می‌پرسم:
    _ اما تو چی؟
    سرعت‌گیر را به آرامی رد می‌کنیم و قفلش باز می‌شود.
    _ اما من دوسش دارم.
    بهت‌زده نگاهش می‌کنم و ادامه می‌دهد:
    _ منظورم برای ازدواجه نه برای دوستی!
    لبم را با زبان‌تر و خوب به حرفش فکر می‌کنم.
    _ اما می‌دونی چهار یا پنج سالی، ازش بزرگتری؟
    سربه‌زیر و طوری که صدایش به زحمت در می‌آید، می‌گوید:
    _ برام مهم نیست!
    آلا را بهتر از هرکسی می‌شناسم. دروغ و راستش را بهتر از خودش تشخیص می‌دهم و این یکی را از سر صداقت می‌گفت، از ته دل.
    _ بر فرض که درست بگی، حق نداری با تهدید به دستش بیاری.
    دوباره اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زند و ملتمسانه نگاهم می‌کند.
    _ خب تو بگو چه غلطی کنم؟ کمکم می‌کنی؟
    محافظین از دیدن این صحنه‌ها بهت‌زده نگاه یکدیگر می‌کنند و چون صدای ما را ندارند، پانتومیم مضحکی از کار در آمده است.
    آلا: چی شد جهاد؟ چرا جوابم رو نمیدی؟
    خنده‌ام می‌آید. این روزها فریادرس همه‌چیز و همه‌کس شده‌ام به جز خودم. گاهی دلم برای خودم می‌سوزد و به یاد اسما می‌افتم. ای کاش من هم جهاد ماهری داشتم تا دردم را دوا کند!
    _ موی دماغش نشو تا خودم باهاش صحبت کنم. خبرت می‌کنم!
    ذوق‌زده آبمیوه‌ای از داخل یخچال لیموزین در می‌آورد و به‌طرفم می‌گیرد.
    _ مِرسی، بیا این رو بخور تا گلوت تازه بشه، به خدا پاکه.
    می‌خندم و این بار دستش را پس نمی‌زنم. ناخودآگاه دلم به قاهره پر می‌کشد؛ به دوران پس از انقلاب، به روزگار بعد از رفتن مبارک، دولت مُرسی و ازدواج من و اسما!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    " جهاد_قاهره ۲۰۱۱"
    فرجه‌ی شش ماهه برای تشکیل دولت انقلابی، یکی از بهترین دوران زندگی‌ام بود. بعد از رفتن مبارک، ارتش مصر به فرماندهی طنطاوی، مدت شش ماه اداره‌ی امور حکومت را بر عهده گرفت و پارلمان قبلی را منحل اعلام کرد تا انتخابات جدید در مصر صورت بگیرد.
    دوره‌ی پاکسازی و تسویه‌حساب شخصی احزاب شروع‌شده و در این بین، فرصت مناسبی برای آغاز زندگی مشترک من و اسما به وجود آمده بود. خاصه آنکه به دلیل سهل‌انگاری من در مرگ عماد، شش آوریل از اینجا مانده و از آنجا رانده بود و در یک انزوای سیـاس*ـی نسبت به سایر احزاب، قرار گرفته بود.
    از ماشین پیاده شدم و خیلی تروفرز، در را برای اسما باز کردم. هول و دستپاچه بودم؛ شاید چون کمتر در این شرایط قرار گرفته بودم و نمی‌دانستم در شب اول عروسی باید چطور رفتار می‌کردم! اگرچه عمر زندگی مشترک ما کوتاه و نزدیک به یک سال بود؛ اما برای من سال‌های سال تجربه بود. برای منی که در گذشته‌ام هیچ دختری وجود نداشت و گذشته‌ام پر از زندان و بازجویی و شکنجه بود.
    دوران شیرین این یک سال، فقط مربوط به شش ماه اول آن می‌شد؛ چرا که شش ماهه‌ی دوم این رابـ ـطه وارد اتفاقات شوم کودتای مُرسی، دولت انقلابی مورد علاقه‌ی اسما شد.
    با این حال در آن روزها بیشتر احساس تنهایی می‌کردم؛ چون هیچ زنی به جز اسما در کنارم نبود تا مرا با زندگی مشترک بیشتر آشنا کند؛ نه مادری، نه خواهری و نه هیچ شخص دیگری. من تقریباً تمام خانواده‌ام را در انقلاب از دست داده بودم و اسما هم پدرش را؛ اما یاسین حداقل یک‌بار تجربه‌ی رابـ ـطه با راغب را داشت و اصول یک ارتباط احساسی را به‌خوبی می دانست؛ اما من چه؟ ای کاش با نوال و آلا سر شاخ نشده بودم و از تجربیات یک زن بهره می‌بردم!
    تور عروسش را بالا زد و زبان در کامش چرخاند. نگاه خنده داری به خانه‌ی شیخ که حالا من وارث آن بودم، انداخت و چال با مزه‌ای روی گونه‌هایش حک شد.
    _ اینجا قراره زندگی کنیم؟
    در شاسی بلند را بستم. ریموت آن را قفل کردم و با عجله جلوتر از اسما دویدم تا کلید بیندازم و راه را برای او باز کنم.
    _ آره دیگه. بده؟ یعنی چیزه، قشنگ نیست؟ خوشت نمیاد؟ اگه دوست داشته باشی، می‌تونیم یه رنگ به درودیوار قدیمی اون بزنیم تا از این کهنگی در بیاد.
    از این همه شتاب در حرف زدنم خنده‌اش گرفت. دست‌به‌کمر گذاشت و به دنباله‌ی لباس عروسش که در خاک کشیده می‌شد، اشاره کرد.
    _ نمی‌خوای دنباله‌ی لباسم رو بگیری؟ خاکی میشه ها!
    با کفش‌های در دستم، ضربی به پیشانی‌ام زدم و دنباله‌ی لباسش را گرفتم. ما بازمانده‌های سیل ویرانگری بودیم که خودمان مجبور به اجرای رسم و رسومات عقدمان می‌شدیم. تاج عروسش را مرتب کرد و از میان عطر دل‌نواز اطلسی‌های شب‌بو گذشت و به ورودی راه پله‌ها رسید.
    _ راستی، نمی‌خوای ماشین کریم رو بهش تحویل بدی! بنده خدا نگران بود و از سر شب هی پیامک می‌داد.
    اخمی کردم و جلوتر از او دویدم تا چراغ پله‌ها را روشن کنم.
    _ غلط کرده مردیکه‌ی اَلدنگ! مرده‌شور خودش و ماشینش رو ببرن. تازه چند روزی می‌خوام کرایش کنم و باهاش بریم شهر رو بچرخیم.
    پوزخندهایش تبدیل به شلیک خنده شد.
    _ خیلی پر رویی به خدا جهاد! ماشین طرف رو گرفتی و دو قورت و نیمتم باقیه؟
    پاگرد پله‌ها را دور زدیم و به ورودی پذیرایی رسیدیم. یک آن دلم برای خاطرات عدنان و آلا پر کشید. آلایی که هیچ خبری از او نداشتم و اصلاً نمی‌دانستم مرده بود یا زنده؟
    با تکان‌های دست اسما به خودم آمدم.
    _ حواست کجاست؟ میگم بیام داخل یا نه؟
    چراغ‌ها خاموش بود و من فقط چراغ‌خواب را روشن کردم، سپس عصاره‌ی گرد نیل را طبق رسوم مصر باستان، روی زمین ریختم و به اسما اشاره کردم.
    _ فقط مونده این رسم که واقعاً نمی‌دونم کی باید اجراش کنه؛ اما چون همه رو خودم از سر شب اجرا کردم، ترجیح میدم اینم خودم انجام بدم.
    یاسین دست‌به‌کمر گذاشت و سری به حالت رَد این خرافات تکان داد.
    _ حالا حتماً باید اجرا بشه؟
    خندیدم و لب زدم:
    _ صد البته، فقط مراقب باش موقع قدم زدن نخوری زمین؛ چون خیلی سُره.
    آرام و با وقار بر روی عصاره‌ی گَرد، قدم می‌زد و طول مسیر منتهی به من را با طُمانینه گام بر می‌داشت تا به یک وجبی من رسید. دست‌به‌پیشانی گذاشت و با کلافگی گفت:
    _ تموم شد، جهاد؟ به خدا خیلی خستم، از سر شب مثل دیوونه‌ها راه افتادیم تو شهر و در بین سیل گلوله و تفنگ اجرای رسم و رسومات می‌کنیم.
    چراغ‌ها را روشن کردم و از این افسردگی‌اش دل‌زده شدم.
    _ خودت گفتی زندگی جریان داره و ما باید در خلال انقلاب ازدواج کنیم.
    یاسین: گفتم ولی...
    با روشن شدن محیط خانه، نگاه متعجب هر دوی ما به محیط به هم ریخته و نامرتب خانه گره خورد. یک سالی می‌شد، پا به آنجا نگذاشته بودم و بالطبع این شلختگی برای من طبیعی به نظر می‌رسید و برای اسما یک فاجعه بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    دستی به پشت گردنم کشیدم و گوشه‌ی بینی‌ام را خاراندم. دوست داشتم زمین دهان باز می‌کرد و همان لحظه مرا می‌بلعید. منِ احمق فراموش کرده بودم، قبل از ورود اسما دستی به سرووضع آن خانه بکشم و یاسین از شدت حیرت کمی سرخ و سفید شد؛ اما چیزی به رویم نیاورد.
    _ به کریم بی‌شعور گوش‌زد کرده بودم، اینجا رو یه خورده مرتب کنه.
    اسما نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
    _ میگم خیلی پر رویی، میگی نه! تو زن گرفتی باید کریم خونت رو مرتب کنه؟
    چهره‌ای حق به جانب به خودم گرفتم و سـ*ـینه سپر کردم.
    _ پس می‌خوای، من کت‌وشلوار دامادی رو تو شب عروسی ول می‌کردم و لباس نظافتچی‌ها رو می‌پوشیدم؟ رفیق به درد همین جاها می‌خوره دیگه!
    هرچند فراموش کرده بودم به کریم هم چیزی بگویم وگرنه معرفتش بیشتر از آنی بود که فکرش را می‌کردم؛ اما چه می‌شد کرد؟ باید در آن شرایط به نحوی از زیر فشار نگاه‌های اسما فرار می‌کردم یا نه؟
    سعی کردم بحث را عوض کنم.
    _ حالا تو تا لباسات رو عوض کنی و یه چیز سر دستی برای شام درست کنی، منم یه دستی به سروگوش این بیغوله می‌کشم، حله؟
    دست‌به‌کمر گذاشت و یک تای ابرویش را بالا داد.
    _ حالا مطمئنی توی این خونه چیزی برای خوردن پیدا میشه؟ فکر کنم تاریخ انقضای اغذیه‌ی خونگی یک ساله باشه، دیگه نه؟
    _ ولش کن! میرم از بیرون یه چیزی می‌گیرم.
    اسما تور عروسش را بالاتر گرفت و با حالت وسواس از شلم شو ربای پذیرایی گذشت و وارد آشپز خانه شد. آشپزخانه که نمی‌شد، اسمش را گذاشت. بیشتر شبیه به مخفیگاه جانوران موذی بود تا طبّاخ خانه. یاسین جیغ خفیفی کشید و از آن بیرون دوید.
    _ سوسک! سوسک!
    دست روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش گذاشت و با انگشت اشاره، آشپزخانه را نشان داد.
    _ سوسک! اون تو سوسکه جهاد، نرو!
    سری به نشانه‌ی تاسف برای خودم تکان دادم و حشره‌کش را از گوشه‌ی طاقچه برداشتم.
    _ یه جوری میگی سوسک، انگار طاعونه! سوسکه دیگه اسما جان، الان خودم ترتیبش رو میدم. دلمون خوشِ انقلاب کردیم!
    چندتایی با دمپایی رویش کوبیدم و ناگهان به یاد دلاوری‌های آلا افتادم. تا زمانی که او خانم این خانه بود، هیچ جنبنده‌ای جرئت نداشت از کنار آشپزخانه عبور کند و حالا...
    یاسین از پذیرایی داد زد و صدایش را بالا برد:
    _ جهاد میشه راهنماییم کنی؟ کجا لباسام رو عوض کنم؟
    ناخودآگاه به یاد اتاق به هم ریخته‌ی آلا افتادم و وحشت‌زده بیرون پریدم.
    _ چیزه، اگه میشه همینجا عوض کن؛ چون وضعیت اتاق‌ها شلخته هست و می‌ترسم ثقل مزاج کنی، عزیزم.
    اخمی میان ابروهایش نشاند و پرسید:
    _ اینجا؟ جلوی تو؟
    دست‌هایم را باز کردم و چرخی به دور خودم زدم.
    _ آره دیگه، مگه من چِمه؟ شوهرتم دیگه؟
    به‌طرف اتاق آلا رفت و با دلخوری گفت:
    _ نمی‌خواد نقش هامون رو یادآوری کنی؛ ولی الان زوده خجالت می‌کشم.
    فریاد زدم:
    _ نه! اونجا نه! تا من میرم بیرون یه چیزی برای خوردن بگیرم تو همینجا لباسات رو عوض کن.
    مضطرب به چشم‌هایم خیره شد.
    _ فقط خواهشاً زیاد دور نشو! شهر نااَمنه و تو هم تنهایی، می‌ترسم برات اتفاقی بیفته.
    از اینکه تا این حد نگرانم می‌شد، احساس شعف می‌کردم.
    _ خیالت راحت! اِن‌قدر دیوونه نشدم تا تو رو تو این خونه‌ی درندشت تنها بذارم. میرم تا هایپر سر کوچه و دو تا کنسرو می‌گیرم.
    لبخند رضایتی زد و یک جمله گفت:

    _ راستی جهاد! چرا نمیای تو خونه‌ی پدریِ من زندگی کنیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    یک سطل ماست، چند عدد تخم مرغ و یک باکس آب معدنی، حاصل خرید شبانه‌ی من از هایپر محله بود. تلویزیون مغازه، روی شبکه‌ی خبر تنظیم‌شده و فروشنده که پیرمرد طاسی به نظر می‌رسید، دستمال لونگ خود را کف سرش پهن کرده بود تا مبادا در برابر باد کولر سرما بخورد.
    تصاویر خبری از حمله‌ی ناگهانی معترضین مصری به ساختمان سفارت اسرائیل در قاهره خبر می‌دادند، گویا انقلابیون با پتک و میله‌های فلزی اقدام به تخریب بخشی از ساختمان سفارت کرده و اسناد محرمانه را از بالای برج به کف خیابان ریخته بودند.
    می‌دانستم‌ کار بچه‌ها بود. چند شب پیش هادی و کریم در یک تماس تلفنی از من برای شرکت در این عملیات دعوت کرده بودند؛ اما من دیگر اهلش نبودم. نمی‌خواستم، آرامشی را که در طی این چند ماه به دست آورده بودم به مسائل سیـاس*ـی آلوده کنم. به خصوص آنکه شش آوریل پس از آن اشتباه مرگ‌بار من در یک انزوای سیـاس*ـی نسبت به سایر احزاب قرار گرفته بود و شیخ حسین پیوسته ما را از رفتارهای افراطی منع می‌کرد، با این حال بچه‌ها می‌خواستند، جبران مافات کنند و به جایگاه قبلی خودشان برگردند. از این رو مدام مرا تحـریـ*ک به مشارکت می‌کردند تا از این طریق آب رفته از جوی بازگردد.
    فروشنده پس از شنیدن اخبار، لبخند رضایتی به روی لب‌هایش نشست و شروع به چیدن تخم‌مرغ‌ها در داخل پلاستیک کرد.
    _ احسنت به این جوانان و شیرپاکی که خوردند! دیپلمات‌های اسرائیلی شب پیش به همراه خانواده‌هاشون، قاهره رو به مقصد تل آویو ترک کردند.
    خواستم بگویم تازه این اول راه است، پدر جان! هنوز این ملت طعم تحریم و فشار را نچشیده‌اند. تا الان هرچه خواستند، حاضر و آماده از آن سوی مرزها وارد شده است و حالا باید یاد بگیرند، روی پای خودشان بایستند. تلاشی که بدون شک با آزارواذیت‌های دشمنان خارجی و منافقان داخلی همراه خواهد بود؛ اما تنها به لبخندی بسنده و پس از محاسبه‌ی مخارج برای رفتن به خانه عجله کردم که ناگهان یکی از تخم‌مرغ‌ها نقش بر زمین شد و آثار زرده‌اش به دیوار پاشید. خم شدم تا باقی مانده‌ی آن را جمع کنم و کسی پایش روی آن نرود که با کفش‌های پاشنه بلندِ زنی آشنا، مواجه شدم.
    دست از تخم‌مرغ‌ها کشیدم و نگاهم روی کفش‌هایش سُر خورد و به دامن کوتاهش رسید. سر که بالا آوردم با چهره‌ی جدید، عجیب و صد البته مخوف آلا روبه‌رو شدم. موهایش را چتری زده بود و جای سوختگی روی گونه‌هایش بیداد می‌کرد. آب گلویم را به زحمت قورت دادم و ابروهایم را در هم کشیدم.
    _ آلا...تو؟
    نتوانستم جمله‌ام را تمام کنم و به تپق زدن افتادم. کیف چرم مشکی‌اش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و به سوناتای آن طرف خیابان اشاره کرد.
    _ باید با هم صحبت کنیم!
    شیشه‌‌های ماشین دودی بود و از اینجا چیزی پیدا نبود. برای اولین بار وحشت مرا احاطه کرده و به لکنت افتادم.
    _ د...در مورده؟
    همان‌طور که به‌سمت آن طرف بلوار قدم برمی‌داشت، برگشت و با همان کت‌ودامن مشکی‌اش نگاهم کرد.
    _ حالا بیا خودت می‌فهمی!
    اوضاع مملکت شیرتوشیرتر از آنی بود که انسان به کسی حتی همسر پدر بزرگش اعتماد کند.
    _ و اگه نیام؟
    این بار ایستاد و با همان نگاه سرد و بی‌جانش در عمق چشمانم زل زد.
    _ اون‌وقته که من رو تموم شده، بدون!
    به‌خاطر فاصله‌ی ایجادشده بین ما و عبور و مرور ماشین‌های پر سرعت داد زدم:
    _ یعنی چی؟
    شانه‌ای بالا انداخت و فریاد زد:
    _ واضحه! فردا خبر مرگ من رو تو روزنامه‌ها میشنوی.
    بهت‌زده قدم‌هایش را دنبال کردم و مثل صاعقه‌زده‌ها به آسمان بالای سرم خیره شدم. ابرهای باران‌زا گرد هم آمده بودند و جرقه می‌زدند. به ناچار مسیرش را دنبال کردم و از بلوار گذشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    راننده راهنما زد و من طبق معمول با چشمانی بسته جلو نشسته بودم. سوناتا سرعت گرفت و صدای نفس‌های آلا از پشت به گوش می‌رسید. مرد ناشناس که احتمالاً پشت سر راننده و در کنار آلا نشسته بود، قهقهه‌ای زد و روزنامه‌ی در دستش را بست.
    _ ببین اینجا چی نوشته جهاد؟ گروهی از جوانان معترض مصری، در طی یک حرکت انقلابی اقدام به آتش کشیدن ساختمان سفارت اسرائیل کردند.
    صدای بالا رفتن شیشه‌های برقی اتومبیل را شنیدم و لب زدم:
    _ از جون من چی می‌خواید؟
    صدای منوم آرام شد و دهانش را به لاله‌ی گوشم نزدیک کرد.
    _ یک قلم همکاری.
    لبم را با زبان تر کردم و پاسخ دادم:
    _ اما کاری از دست من ساخته نیست.
    منوم تک خنده‌ای زد.
    _ مگه شش آوریل از تو دستور نمی‌گیره؟
    دست‌هایم را مشت کردم.
    _ می‌گرفت؛ اما الان مستقل عمل می‌کنه.
    خشاب اسلحه‌اش را کشید و روی شقیقه‌ام گذاشت.
    _ اوع! اوع! خیالاتی نشی جهاد خان! فقط خواستم یادآوری کنم، مسلح هستم.
    نفسم را در سـ*ـینه حبس کردم.
    _ پس مرگ عماد و عدنان هم کار تو بود؟
    اسلحه را روی حالت ماشه قرار داد و آلا جیغ خفیفی کشید.
    منوم_ گفته بودم همه‌چیز تو این مملکت زیر نظر منه، نگفته بودم؟
    عرق سرد روی پیشانی‌ام نشسته و بدنم داغ کرده بود.
    _ چه کمکی از دست من ساخته‌ست؟
    اسلحه را کنار گذاشت و ادامه داد:
    _ آهان! حالا شد یه چیزی. این شد حرف حساب، می‌دونی جهاد؟ گاهی اوقات، باید برای شیرفهم کردن انسان‌های زبون نفهم به جبروزور متوسل شد!
    _من وقت زیادی ندارم، لطفاً درخواستتون رو مطرح کنید.
    خندید و دوباره به صورتم نزدیک شد.
    _ چرا؟ چون اسما تو خونه تنهاست، می‌ترسی؟
    بدنم به رعشه افتاد. قهقهه‌های این کثافت، بدجور به کرواتی شباهت داشت و من قسم خورده بودم تا خون این نجـ*ـس را نریزم و مصر را از شر وجودش پاک نکنم از پای ننشینم.
    _ گفتم فرمایش؟
    منوم نفس عمیقی کشید.
    _ آلا رو چقدر دوس داری؟
    سوال سختی پرسیده بود. تقریباً تمام خاطرات تلخ و شیرین من در قاهره به او ختم می‌شد. روزهای سخت و طاقت فرسای زندان، شب‌های سرد و تنهایی کنج خلوت اتاق، حوض حیاط شیخ عدنان و گشت‌و‌گذر در بازار خان خلیلی، همه‌ی این‌ها و هزار اتفاق گفته و نگفته، چیزهایی نبود که بشود به آسانی از آن‌ها گذشت.
    منوم: الو، جهاد! کجایی؟ نگفتی چقدر دوسش داری؟
    مچ دست‌های دستبند زده شده‌ام را خاراندم.
    _ آلا جای خواهر نداشته‌م محسوب میشه.
    سوناتا سرعتش را پایین آورد و سرعت‌گیر را رد کرد. تمام طول مسیر، مثل بوف کوری رفتار می‌کردم که از گوش‌هایش برای تشخیص و شناسایی استفاده می‌کرد.
    منوم: بسیارخب، پس اگه می‌خوای داغش رو نبینی، تو انتخابات سال آینده از احمد شفیق حمایت کن نه محمد مرسی!
    _ اما من که گفتم، کسی از من حرف شنوی نداره.
    هق‌هق گریه‌های آلا امانم را بریده و تمرکز را از حرف‌هایم گرفته بود.
    منوم: اختیار دارید جناب ماهر، ما اون توییت‌های طلایی‌تون رو رصد می‌کنیم. فکر کنم دوبار تو فیس‌بوک از کاندید ما حمایت کنید، برای ریاست‌جمهوریِ ایشون کافی باشه.
    _ به عجب مصیبتی گرفتار شدیم! من میگم نره شما میگی بدوش! بنده عرض کردم خودم رو از این جریانات سیـاس*ـی کشیدم کنار، اون‌وقت شما میگی...
    پابرهنه میان کلامم پرید و حرفم را قطع کرد:
    _ خب بدوش جهاد جان! ما خودمون شما رو وارد این جریانات سیـاس*ـی می‌کنیم، کافیه؟
    سکوت کردم. اتومبیل ترمز زد و دست‌های منوم روی شانه‌ام نشست.
    _ پس ما سکوت شما رو به معنای توافق و رضایت می‌گیریم. راستی این‌طوری خیلی بد شد پسرم، نتونستم یه پذیرایی مفصل از شما بکنم. ان‌شاءالله باشه برای ملاقات بعدی.
    خاک روی شانه‌هایم را تکاند و ادامه داد:
    _ در ضمن، من به وظایف خودم آشنام جهاد! خیلی دوست داشتم بابت این حمایت برات تشویقی در نظر بگیرم؛ اما تو از روزای اول زندان هم به تنبیه و شکنجه عادت داشتی نه تشویق! حالا هم زود برو خونه که اسما منتظره، احتمالاً نگران شده؛ چون خیلی دیر کردی.
    دستبند به صورت اتوماتیک‌وار از دور دست‌هایم خارج شد. از ماشین پیاده شدم؛ اما جرئت باز کردن چشم‌هایم را نداشتم. وقتی خیالم از بابت دورشدن اتومبیل راحت شد، دست بردم و چشم‌بندم را باز کردم و در لحظه‌ی آخر، نگاهم به چشمان اشک‌بار آلا که از شیشه‌ی عقب سوناتا عاجزانه التماسم می‌کرد، گره خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    با تکان‌های اسما از خواب بیدار شدم و چشم در محوطه‌ی اتاق چرخاندم. الحق و الانصاف دختر دست‌و‌پنجه رنگینی بود. هیچ فکرش را نمی‌کردم سلیقه به خرج دهد و اتاق خوابمان را این چنین تزیین کند. طوری‌که خاطرات عدنان و آلا در آن محو شده و گویا به اتاق دیگری تبدیل شده بود.
    با یادآوری اسم آلا، مثل صاعقه زده‌ها از جا پریدم و نگاهی به ساعت دیواری خراب مقابلم کردم.
    _ ساعت چنده؟
    آرایش ملایمی کرده و طره موهایش را تا پشت کمر بافته بود.
    _ ده، چطور مگه؟
    پتو را از روی خودم کنار زدم و پاهایم را آویزان کردم.
    _ ساعت نه با کریم قرار داشتم!
    با دلخوری از کنارم بلند شد و حوله‌ی حمام را آماده کرد. گلابیه‌ی بنفشی به تن کشیده و زیباییش را دو چندان کرده بود.
    _ آدم فردای شب عروسی با رفیقش قرار می‌ذاره؟
    ناخودآگاه به یاد اتفاقات دیشب افتادم و دستی به پیشانی زدم.
    _ تو حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
    حوله‌ی تن‌پوش را کنار تخت گذاشت و قبل از خارج شدن از اتاق، گفت:
    _ از احوال پرسی‌های شما جهاد خان؟
    گند کاشته بودم، حسابی هم گند زده بودم. احتمالاً درد شدیدی داشت و به روی خودش نمی‌آورد. با عجله از روی تخت پایین آمدم و پشت بند او وارد پذیرایی شدم. باور آنچه که می‌دیدم برایم سخت و غیرقابل هضم بود. یک خانه‌ی مرتب‌ومنظم با یک دیزاین خاص که بوی عطر و گلاب آن، فضای سالن را معطر کرده بود.
    داخل آشپزخانه شدم و نگاهم به سفره‌ی مفصل صبحانه افتاد؛ اما دل اسما شکسته بود. بی‌توجه به من، کنار سینک ایستاده بود و قاشق و چنگال صبحانه را آماده می‌کرد. با دیدن لکه‌های خون روی لباس‌خواب کنار ماشین، قلبم به درد آمد و از پشت به او نزدیک شدم.
    صدای نفس‌ها و احتمالاً اشک‌های پنهانش را می‌شنیدم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
    _ معذرت می‌خوام! اصلاً حواسم به اتفاقات دیشب نبود!
    فین‌فینش را بالا کشید و چند تکه پنیر داخل بشقاب گذاشت.
    _ اشکال نداره جهاد! پیش میاد دیگه.
    دست‌هایش را گرفتم و او را به‌سمت خودم چرخاندم.
    _ من که گفتم بی‌تجربه هستم و باید کمکم کنی.
    پوزخندی زد و به کنایه ادامه داد:
    _ طوری میگی بی‌تجربه من فکر می‌کنم هفت خط روزگارم! یه سری چیز یا تجربه نمی‌خواد؛ مثل توجه کردن به زن و همسر تو چنین روز خاصی!
    دست‌هایش را بوسیدم و روی تخم چشم‌هایم گذاشتم.
    _ حق با شماست بانو، حالا بگو ببینم همه‌ی این سلیقه‌ها کار خودته؟
    دستی به موهایم کشید و من را بغـ*ـل کرد.
    _ نه پس از آلا هم کمک گرفتم.
    سرم را از آغوشش بیرون آوردم و وحشت‌زده نگاهش کردم.
    _ آلا اینجا بوده؟
    قهقهه‌ای زد و جواب داد:
    _ میگم تو از دیشب تا حالا یه چیزیت شده میگی نه!
    سعی کردم بحث را عوض کنم تا متوجه ملاقات شب گذشته‌ی من و او نشود.
    _ آخه هیچ فکرش رو نمی‌کردم، اسما خانمی که من میشناختم از این کارا هم بلد باشه.
    پوزخندی زد و دلبرانه به‌طرف میز صبحانه رفت.
    _ چطور مگه؟
    کنارش رفتم و پشت صندلی نشستم.
    _ آخه تو این یک سال اخیر که شناختمت، فقط عادت کردم گوشی‌به‌دست و دست‌به‌ورق ببینمت. مثل تمام مجری‌های رسانه‌ای و اصلا بهت نمیاد کار خونه هم بلد باشی!
    ریز خندید و جلوی لب‌های نازک و کوچکش را گرفت.
    _ خب بد عادت شدی عزیزم، دختری که دانشگاه رفته دلیل نمیشه کار خونه بلد نباشه.
    یک لیوان چای گرم دستم داد و یک دل سیر تماشایش کردم. اسما تمام قاعده و قوانین دلم را به هم زده بود یا من این‌طور عادت داشتم؟ هرچه بود، من یک زن خانه‌دار را بیشتر از یک زن کارمند می‌پسندیدم؛ اما آیا من راجع به این شرایط با او صحبت کرده بودم؟
    آیا او قبول می‌کرد، هرگز سر کار نرود و به یک کدبانوی تمام‌وکمال تبدیل شود؟ از این شناخت دیر هنگام برای خودم نگران شدم. متأسفانه من هیچ شناختی راجع به علائق و زندگی‌ام نداشتم و از لحظه‌ای که او را به عقد خودم در آوردم، هر صحنه از روز برایم تجربه‌ای مکشوف می‌شد.
    مگر او عاشقم نبود و از عشق سخن نمی‌گفت؟ پس باید پابه‌پای من می‌آمد و به علائقم توجه می‌کرد؟ چطور باید به او می‌فهماندم، عطر زن برای من همان عطر روغن کتلتیست که در آشپزخانه طبخ می‌شود؟
    شاید اگر حق انتخاب دیگری داشتم، زندگی برایم شیرین‌تر می‌شد؛ اما اسما از روز اول شرط کرده بود، سرکار برود و من آن روز چنین شناختی از خودم نداشتم! حداقل در مصر این‌طور بود. دختران به دو دسته‌ی سنتی و مدرنیته تبدیل می‌شدند که من اسم گروه اول را مکتبی گذاشته بودم.
    دختران مکتبی، زنان خانه‌داری بودند که هرگز رنگ کلاس و دانشگاه را به خود ندیده بودند و به‌صورت سنتی در کلاس‌های قرآنی سواد آموخته بودند. مادرم مکتبی بود و آلا هم از این طیف مستثنا نبود. شاید به‌خاطر همین، همیشه آشپزخانه‌اش از تمیزی برق می‌زد و من یک عمر در دامن چنین زن‌هایی بزرگ شده بودم و عمده مشکل من با نوال، همین بی‌تجربگی‌اش در کارهای خانه‌داریِ پدرم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    با تکان دست‌های اسما به خودم آمدم و بال‌های پرنده‌ی خیالم را قیچی کردم.
    _ حواست کجاست جهاد؟ دو ساعته دارم صدات می‌زنم!
    گلویی صاف کردم و لقمه‌ی پنیر دستش را گرفتم.
    _ یه سوالی بدجور ذهنم رو مشغول کرده.
    لیوانم را پر از آب پرتقال کرد و لبخند دندان‌نمایی تحویلم داد.
    _ خب بپرس. تنهایی بهش فکر نکن اذیت میشی.
    آب پرتقال را مزه کردم و دلم را به دریا زدم.
    _ تو مکتبی هستی یا مدرنیته؟
    نمی‌دانم کجای سوالم خنده داشت که شلیک خنده‌هایش به هوا بلند شد.
    من: معذرت می‌خوام؛ اما کجای حرفم خنده‌دار بود؟
    نمی‌توانست خودش را جمع‌و‌جور کند و دلش را از فرط قهقهه گرفته بود. کم‌کم داشتم ناراحت می‌شدم که خودش را جمع‌و‌جور کرد و موهایش را عقب زد.
    _ آخه، بعد از یک سال معاشرت هنوز نفهمیدی، مکتبی هستم یا مدرنیته؟
    رک و راست در صورتش خیره شدم.
    _ نه! متوجه نشدم، اشکالش چیه؟
    لبخندش جمع شد و لقمه پنیری برای خودش گرفت.
    _ تو چجوری دوست داری؟ مکتبی یا مدرنیته؟
    لبم را کج‌و‌معوج کردم.
    _ مگه فرقی هم می‌کنه؟
    آب پرتقالش را برداشت و خیلی با کلاس هورت کشید.
    _ چطور فرق نمی‌کنه؟ تفاوت بین مکتبی با مدرنیته مثل تفاوت بین...
    پابرهنه میان کلامش پریدم و صحبتش را قطع کردم.
    _ دیگه انقدر هم از مرحله پرت نیستم و فرق بین این دوتا رو می‌دونم. منظورم این بود که دوست داشتن من مگه تأثیرگذاره؟
    لقمه را خیلی خوشگل پایین داد و با دستمالی لب‌هایش را پاک کرد.
    _ چرا تأثیرگذار نباشه؟ خب من همسر تو هستم و حق دارم، بدونم چجور باشم تا مورد پسندت واقع بشم.
    با این یک مورد بدجور حال می‌کردم. همیشه از دختران با حجب‌و‌حیای بعد از ازدواج متنفر بودم و از این صراحت یا بهتر بگویم بی‌شرمیِ اسما بعد از نکاح، شدیداً لـ*ـذت می‌بردم.
    _ اگه من چیزی رو بخوام که تو نباشی؟ اون‌وقت تکلیف چیه؟
    دست‌هایش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و عاشقانه در چشم‌هایم زل زد.
    _ خب میشم اونی که تو می‌خوای.
    گاهی اوقات، خیال می‌کنم همین ساده بودنم باعث جدایی من و او شد. شاید اگر از روز اول از در صداقت وارد نمی‌شدم، کارم به اینجاها نمی‌کشید! هرچه بود، زندگی با او برایم جذابیتی غیرقابل وصف داشت. چیزی شبیه به یک رویای وارونه! در رویای وارونه هرچه جلوتر می‌رویم، لذائذ بیشتر می‌شود و تکرار کمتر و زندگی با یاسین چیزی جز این نبود.
    _ می‌دونی اسما، برای من جای سواله که تو چطور هر دوتا ویژگی رو داری؟ ترکیبی از سنتی و مدرنیته!
    از کنارم بلند شد و لیوان‌ها را به‌سمت سینک ظرف‌شویی برد.
    _ سوال به جایی بود همسر جان، خب زودتر می‌گفتی درگیر این هستی تا روشنت می‌کردم؟
    شیر آب را روی ظرف‌ها باز کرد تا خیس بخورد و من هم عاشقانه به حرف‌هایش گوش می‌کردم.
    _ می دونی جهاد؟ من هم یک مدرنیته هستم؛ یعنی هیچ ژنرال زاده‌ای وجود نداره که مکتبی بار بیاد؛ اما تو زندگی من یه استثنا وجود داره و اون نبود مادره.
    واقعاً متأثر شدم و سرم را پایین انداختم.
    _ معذرت می‌خوام؛ چون واقعاً قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.
    دست از ظرف‌ها کشید و به‌طرفم چرخید.
    _ نه بابا این چه حرفیه؟ گفتم که سوال به جایی بود. من چون مادر نداشتم، مجبور شدم در کنار مدرنیته بازی کارهای خونه رو هم یاد بگیرم.
    ته دلم از پاسخ زیبای او به وجد آمدم. دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بود و با شیطنت نگاهم می‌کرد.
    _ سوال دیگه‌ای مونده عالیجناب؟
    سرم را به نشانه‌ی نفی تکان دادم و ادامه داد:
    _ راستی امروز، روزمحاکمه‌ی مبارک و اطرافیانشه. به نظرت دادگاه چه حکمی میده براشون؟
    شانه‌ای به نشانه‌ی ندانستن بالا انداختم و نگاهم به پیامک کریم افتاد.
    - داداش می‌خواستی بری ماه عسل، خبر می‌دادی دیرتر بیام قهوه خونه، دو ساعته ما رو اینجا کاشتی!
    من: نمی‌دونم اسما، فقط همین‌قدر، می‌فهمم این دادگاه سوریه و برای بستن دهان امثال من و توست؛ وگرنه جنایت‌های مبارک انقدر واضحه که نیازی به تشکیل دادگاه نداره.
    باید می‌رفتم و با کریم، راجع به منوم و آلا صحبت می‌کردم.
    اسما: به نظرت اعدامش می‌کنن؟
    از پشت میز بلند شدم و به‌طرف پذیرایی رفتم.
    _ بعید می‌دونم چنین شهامتی داشته باشند.
    اسما: حالا کجا داری میری؟
    ایستادم و با چهره‌ای مظلوم، به‌طرفش برگشتم.
    _اگه ناراحت نمیشی، میرم تا قهوه‌خونه‌ی سر کوچه کریم رو ببینم!
    خندید و سری به نشانه‌ی شیطنت بالا انداخت.
    _ خوشم میاد، دست از عقایدت نمی‌کشی. نه اتفاقاً خوشحالم میشم خودت رو پیدا کردی. فقط بگو برای ناهار چی درست کنم؟
    با خوشحالی جلو رفتم و گونه‌اش را بوسیدم.
    _ هرچیزی عشقته درست کن، عشقم.
    ابروهایش را تکانی داد و جواب داد:
    _ عشقم تویی، یعنی میگی تو رو درست کنم؟
    _ هرطور مایلی فقط بعدش دیگه شوهر نداری.
    قهقهه‌ای زد و گفت:
    _ برو تا ظهر زود برگرد! به بچه‌ها بگو، کمک فکری هم خواستید رو من حساب کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    درب قهوه‌خانه را باز کردم و قدم داخل آن گذاشتم. شش ماهی می‌شد، آن را به کریم رهن داده بودم و پاتوقی برای بچه‌ها شده بود. چند نفری مقابلم نیم‌خیز شدند و با علامت دست مرخصشان کردم. بوی دو سیب آلبالو، فضای کافه را معطر کرده و صدای قُل‌قُل قلیان جَوِّ خنده‌داری ایجاد کرده بود.
    به‌سمت تخت همیشگی رفتم و با کریم و هادی دست دادم. گنده لاتی از انتهای سالن فریاد کشید:
    _ سلامتی هرچی مرده صلوات!
    صدای صلوات ناقصی در فضای قهوه‌خانه منعکس شد و چون صلوات را بر آل نمی‌فرستادند، حالت ناخوشایندی برایم ایجاد می‌کرد. حسین همیشه می‌گفت: صلوات ناقص، طوق آتشی می‌شود برگردن فرستنده‌ی آن در آخرت.
    کنار آن دو نشستم و پسر بچه‌ی بانمکی، چای خلیجی مقابلم گرفت، دلم برای رنگ تیره‌ی آن ضعف می‌رفت. فنجان را برداشتم و لپش را کشیدم. گنده لات دیگری بلند شد و فریاد زد:
    _ سلامتی هرچی حبس کشیده برای مردم...
    کریم پوزخندی به شعارهای نمادین بچه‌ها زد و گفت:
    _ خوبه والا! حمّالی‌هاش برای من و هادی، جمال و کمالش برای حضرت آقاست!
    گاهی اوقات خیال می‌کردم، کریم ته دلش با من صاف نیست. نمی‌دانم چرا؛ اما حس می‌کردم، زیادی جاه‌طلب است و هدفش بیشتر رسیدن به رهبری شش آوریل است تا همیاری مردم. این را وقتی فهمیدم که پس از ازدواج، استعفای خودم را تقدیم شیخ حسین کردم و کریم سکوت کرد. آن روز همه با این تصمیم مخالفت کردند و حتی راغب راهم را بست و گفت: تو در انزوای سیـاس*ـی حزب مقصر نیستی و اگه رسانه‌ها از قتل عماد برای خونه‌نشینی ما سوء استفاده‌کردن، تو حق نداری با استعفاء دادنت به این سوءِ‌ظن‌ها دامن بزنی.
    اما کریم یک کلمه گفت: اگه می‌خوای یه چند وقت به مرخصی برو و خودم کارهات رو انجام میدم. و منِ احمق فکر می‌کردم چقدر با مرام است و حالا آمده بودم با او راجع به منوم و آلا مشورت کنم! خواستم راه آمده را برگردم، هادی دستم را گرفت.
    _ کجا جهاد؟ ما اینجا جمع شدیم ببینیم دستور چیه؟ ما رو بی سرانجام نذار!
    نگاه چپی به کریم انداختم و خودش را جمع‌وجور کردم.
    _ دل نازک شدی جهاد! من فقط خواستم مزاح کنم.
    شیلنگ قلیان را از هادی گرفتم و معنادار، نگاه کریم کردم.
    _ شما منتظر دستور من هستید؟
    هادی دستم را به‌گرمی فشرد و جواب داد:
    _ آره داداش! شیخ گفته، نماینده‌ی سیـاس*ـی من در احزاب جهاده.
    طعمِ گسِ نعنا را داخل ریه‌هایم کشیدم و آن را بیرون فرستادم.
    _ اگه من مقتدای شمام، پس چرا دیشب به سفارت اسرائیل حمله کردید؟
    کم‌کم بچه‌ها دورم حلقه زدند و گوش به حرف ایستادند.
    کریم: یعنی می‌خوای بگی، نباید به سفارت اون سفاک‌های جنایتکار حمله می‌کردیم؟
    نی قلیان را دست راغب که به‌تازگی به جمع ما اضافه شده بود، دادم و چای نارگیل را مزه کردم.
    _ سفسطه نکن! کریم خان، حرف سر جنایتکار بودن یا نبودن اسرائیل نیست! حرف سر خودسر‌شدن نیروهاست.
    کریم ایستاد و معترض شد:
    _ داداش به در میگی، دیوار بشنوه؟ منظورت از نیروی خودسر منم دیگه!
    هادی بلند شد و دست او را گرفت.
    _ بچه‌ها آبروریزی راه نندازید! خوبیت نداره دشمن بفهمه ما متحد نیستیم. از فردا رسانه‌ها تیتر می‌زنن تفرقه بین سران شش آوریل.
    کریم دوباره حاشا کرد:
    _ بزنن! مگه ما کم تو جمع‌مون آنتن داریم؟
    بی‌فایده بود. هرچه مقابلش کوتاه می‌آمدم، بیشتر بالا می‌گرفت و هوا برمی‌داشت. شیخ او را معاون عملیاتی من گذاشته بود؛ اما این‌طور که او رفتار می‌کرد، همه‌چیز زیر سوال می‌رفت. چایم را با حوصله سر کشیدم و سکوت مرگ‌باری فضای قهوه‌خانه را فراگرفت. فنجان را داخل سینی گذاشتم و از جایم بلند شدم.
    قدمی داخل کافه زدم و نگاهم به صفحه‌ی تخت LED افتاد که پخش زنده‌ی دادگاه مبارک را نشان می‌داد. پوزخندی به محاکمه‌ی سوریِ آن زدم و رو به بچه‌ها کردم.
    _ اون روزی که استعفا نامم رو به شیخ دادم، این روزا رو می‌خوندم.
    چهل جفت چشم، میخکوب زبانم شده بود.
    من: می‌دونستم رهرو اگه از رهبر اشتباه ببینه، دیگه بهش اعتماد نمی‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    کریم سکوت کرد و سرش را پایین انداخت. جلو رفتم و چانه‌اش را بالا آوردم. ده سالی از من کوچک‌تر بود؛ اما درست مثل ده سال پیش من، کله‌اش باد داشت و پر مدعا بود. نگاهم به پیراهن مشکی و زنجیر نقره‌ی گردنش افتاد.
    من: آقا میگه حمّالی‌هاش برای ماست و جمال و کمالش برای جهاده؛ اما یکی بهش نمیگه، اون روزی که جهاد روزی سه وعده شلاق نوش جون می‌کرد و شما بغـ*ـل ننه‌هاتون پستونک می‌مکیدید، جمال و کمالش برای کی بود؟
    راغب: جهاد به دل نگیر داداش! عصبی بود یه چیزی گفت. بچه‌ها یه هفته هست، توی قهوه‌خونه‌های سطح شهر منتظر دستورن!
    آستین‌های پیراهنم را بالا زدم و پرسیدم:
    _ حکم مبارک چی شد؟
    هادی: حبس ابد.
    تک خنده‌ای زدم و به‌طرف کریم، چرخیدم.
    _ دستور چی می‌فرمایید قربان؟
    خجالت‌زده، پاسخ داد:
    _ امر، امر شماست سرور!
    گوشه‌ی لبم را خاراندم و گفتم:
    _ می‌خوای بریزیم، بانک‌ها و اداره‌جات رو به آتیش بکشیم؟
    چیزی نگفت و ادامه دادم:
    _ از جنگ چریکی فقط همین رو یاد گرفتید؟ به اموال عمومی خسارت بزنید؟
    زیاد نمی‌توانستم به آنها خرده بگیرم. این جوانان آینه تمام نمایه گذشته‌ی من بودند.
    _ هنوز نفهمیدید، جنگ چریکی اصول و قواعد خاص خودش رو داره؟ گاهی اوقات، باید تو یه حرکت اعتراضی تو خونه‌هامون بمونیم.
    این‌ بار چهل جفت، چشمِ متعجب به چشم‌هایم خیره شدند.
    _ بله، همیشه بزن و بهادر در کار نیست. گاهی تحصن کارسازه.
    هادی دست روی شانه‌هایم گذاشت و سوال کرد:
    _ الان تکلیف چیه، جهاد خان؟
    اشاره‌ای به دادگاه مبارک کردم و گفتم:
    _ اگه می‌خواید این احکام تو کشورمون تکرار نشه و قاتلمون راست‌راست جلوی چشمامون نگرده و زبون‌درازی نکنه، باید دل از این قهوه‌خونه‌ها بِکَنید!
    راغب: یعنی چی داداش؟ پاتوق ما اینجاهاست!
    اخم کردم و غریدم:
    _ یعنی چی نداره. این یه دستوره می‌فهمید؟
    حکم شیخ را از جیبم در آوردم و مقابل چشم‌هایشان گرفتم.
    _ مخالفت با من، مخالفت با شیخه. هیچ خوشم نمیاد، رهبر بَنگی‌های مصر بشم.
    به تلویزیون و چهره‌ی محمد مرسی، اشاره کردم.
    _ اگه می‌خواید حمالیش برای ما نباشه و سروریش برای آقایون، پس باید دست بجنبید. مردم سرنوشت‌شون رو دست شیره‌کش خونه نمیدن! متأسفانه عقلشون به چشمشونه. از فردا یونیفرم می‌پوشید و یک دست تو سطح شهر پخش می‌شید.
    هادی جلو آمد.
    _ خب، کجا بریم؟
    روزنامه‌ی روی میز را برداشتم و به‌طرف بچه‌ها گرفتم.
    _ با خانم عایده کاشف، همسر جناب البرادعی هماهنگ کردم. قرار شد، کانکس‌های پخش نشریه در سطح شهر رو در اختیارمون قرار بده تا فعالیت فرهنگی داشته باشیم. از فردا قلیون کشیدن در انظار عموم ممنوعه! شیر فهم شد؟ هرکسی دلش خواست میره تو چهار‌ دیواری پُک میزنه!
    به‌طرف در خروجی گام برداشتم و داد زدم:

    _ انتخابات نزدیکه، نجنبید دوباره جامون گوشه‌ی نعشکش خونست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا