فصل نهم: پاداش
"پاریسمارس ۲۰۱۸_ فروردین۹۷"
جهاد
به همراه محمد، در کوپه نشستهام و خروج آلا را انتظار میکشم. طبق معمول در مقابل سالن کنسرتش غلغله است. صدای سوتوکف هوادارانش گوش فلک را کر میکند و منتظر بیرون آمدن آلا از فیلارمونیک هستند. حرکت فلشر دوربین خبرنگارها ضربان قلبم را افزایش میدهد.
نمیدانم چرا؛ اما عجیب به این نور حساسیت دارم. شاید یادآور خاطرات دوتایی من و اسما در قاهره ۲۰۱۱ هست! با نزدیک شدن لیموزین به فرش زرین سالن فیلارمونیک، محافظین اجرای کنسرت راه را برای حرکت آلا بر روی آن فراهم میکنند و جمعیت را به کنارهها هدایت میکنند؛ اما همچنان از آلا خبری نیست.
او اینطور خوشش میآید، مهم باشد و منتظَر! اگر کراهت نداشته باشد، قسم میخورم در پشت صحنه بیکار است و بیعار؛ فقط میخواهد با دیر آمدنش تب جمعیت را بالا ببرد و آخ که چقدر خوب میشناسمش. سیگار سناتورش را پشت درب الکترونیکی سالن خاموش میکند و با کفشهای پاشنه بلندش دود آن را میگیرد.
بهسمت جمعیت میآید و از ماشین پیاده میشوم. محمد که از شدت استرس بر روی فرمان ضرب گرفته است، تِل مشکیاش را عقبتر میراند و گوشهی لبش را میخاراند.
_ میخوای منم باهات بیام، تنها نباشی؟
پوزخندی به حرفش میزنم و همانطور که روی ویلچر برقیام جا خوش میکنم، زیپِ کاپشن چرم مشکیام را بالاتر میکشم و از هوای پاکوصاف پاریس لـ*ـذت میبرم.
_ مگه دارم میرم جنگ، دست تنها نباشم؟
هرچند دست کمی از جنگ ندارد. از او جدا میشوم و با فشار ویلچر برقیام، جمعیت هواخواهان آلا را مثل موج کشتی میشکافم و سِپَرِ لیموزین را هدف قرار میدهم. اتومبیلش تکانی میخورد و حواس محافظین به من پرت میشود. با عتاب طرفم میآیند تا احتمالاً سروگوشی آب دهند و سروگوشم را بجنبانند؛ اما غافل از آنکه با یک "آب از سر گذشته" طرف هستند.
دهان محمد در آن طرف خیابان از تعجب بازمانده و چشمهایش از حدقه بیرون آمده است و بدون شک شجاعتم را در دل تحسین میگوید؛ اما من برعکس آلا دل خوشی از طرفدارهایم ندارم.
تا به خودم می آیم، کتوشلواریهای هیکلی را میبینم که با عصبانیت مورد عتاب قرارم میدهند و با لهجههای فرانسوی، تهدیدم میکنند.
پنجرهی سمت چپ سرنشین عقب پایین میآید و چهرهی آرایش کردهی آلا از آن خارج میشود و محافظین را بهعقب میراند.
_ بذارید سوار بشه، میشناسمش!
به کمک محافظین و در زیر فشار خبرنگارها کنار خوانندهی محبوب و خوش صدایشان مینشینم و قید رسانهها را میزنم. اگر چه با این کارم از فردا تیتر اول روزنامهها می شوم؛ اما مهم نیست! مهم محمد است که با سرعتی آرام به تعقیب ما میپردازد.
یک اتاق فرست کلس و چند شیشه نوشیدنی یخدار در کنار پردههای لیمویی لیموزین، طراحیِ مورد علاقهی آلاست که حالا با دکلتهای نقرهای، بهتزده نگاهم میکند.
_ حالت خوبه جهاد؟ چرا اینطوری؟ میگفتی خودم به دیدنت بیام!
این یکی دیگر شِگِرد من بود، هیچوقت از قبل دشمن را خبر نمیکردم و سر بزنگاه غافل گیرش میکردم.
_ شرمنده وقت قبلی نگرفتم، خانم دکتر!
پوزخندی به حرفهایم میزند و شیشهی ما بین اتاقک خودش و محافظین را میکشد تا راحتتر حرف بزنیم.
_ نوشیدنی؟
سرم را به نشانهی نفی تکان میدهم و به پوسترهای قدیاش در، درودیوار شهر خیره میشوم. بیخود نیست که فیلارمونیک پاریس را در اختیارش قرار دادهاند. در این چند سال اخیر به قدری مشهور شده است که تا اراده کند، بهترینها را پیشکشش کنند.
_ میخوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، وقت داری؟
چهرهاش به وجد میآید. از گُل انداختن گونههایش کاملاً مشخص است، انتظار دیدنم را در این شرایط نداشته است و کاملاً خوشحال است.
_ من برای تو همیشه وقت دارم.
این جمله بیشتر از آنکه خوشحالم کند، مرا میخنداند؛ چون از راویان آن زیاد خاطرهی خوشی ندارم. اسما، نوال و حالا هم آلا. معمولاً حرف میزنند و عمل نمیکنند. میگویند و سر بزنگاه تنهایت میگذارند.
_ قضیهی تو و محمد چیه؟
نوشیدنی در گلویش میپرد و تکه یخی را بالا آورد.
_ کدوم محمد؟
"پاریسمارس ۲۰۱۸_ فروردین۹۷"
جهاد
به همراه محمد، در کوپه نشستهام و خروج آلا را انتظار میکشم. طبق معمول در مقابل سالن کنسرتش غلغله است. صدای سوتوکف هوادارانش گوش فلک را کر میکند و منتظر بیرون آمدن آلا از فیلارمونیک هستند. حرکت فلشر دوربین خبرنگارها ضربان قلبم را افزایش میدهد.
نمیدانم چرا؛ اما عجیب به این نور حساسیت دارم. شاید یادآور خاطرات دوتایی من و اسما در قاهره ۲۰۱۱ هست! با نزدیک شدن لیموزین به فرش زرین سالن فیلارمونیک، محافظین اجرای کنسرت راه را برای حرکت آلا بر روی آن فراهم میکنند و جمعیت را به کنارهها هدایت میکنند؛ اما همچنان از آلا خبری نیست.
او اینطور خوشش میآید، مهم باشد و منتظَر! اگر کراهت نداشته باشد، قسم میخورم در پشت صحنه بیکار است و بیعار؛ فقط میخواهد با دیر آمدنش تب جمعیت را بالا ببرد و آخ که چقدر خوب میشناسمش. سیگار سناتورش را پشت درب الکترونیکی سالن خاموش میکند و با کفشهای پاشنه بلندش دود آن را میگیرد.
بهسمت جمعیت میآید و از ماشین پیاده میشوم. محمد که از شدت استرس بر روی فرمان ضرب گرفته است، تِل مشکیاش را عقبتر میراند و گوشهی لبش را میخاراند.
_ میخوای منم باهات بیام، تنها نباشی؟
پوزخندی به حرفش میزنم و همانطور که روی ویلچر برقیام جا خوش میکنم، زیپِ کاپشن چرم مشکیام را بالاتر میکشم و از هوای پاکوصاف پاریس لـ*ـذت میبرم.
_ مگه دارم میرم جنگ، دست تنها نباشم؟
هرچند دست کمی از جنگ ندارد. از او جدا میشوم و با فشار ویلچر برقیام، جمعیت هواخواهان آلا را مثل موج کشتی میشکافم و سِپَرِ لیموزین را هدف قرار میدهم. اتومبیلش تکانی میخورد و حواس محافظین به من پرت میشود. با عتاب طرفم میآیند تا احتمالاً سروگوشی آب دهند و سروگوشم را بجنبانند؛ اما غافل از آنکه با یک "آب از سر گذشته" طرف هستند.
دهان محمد در آن طرف خیابان از تعجب بازمانده و چشمهایش از حدقه بیرون آمده است و بدون شک شجاعتم را در دل تحسین میگوید؛ اما من برعکس آلا دل خوشی از طرفدارهایم ندارم.
تا به خودم می آیم، کتوشلواریهای هیکلی را میبینم که با عصبانیت مورد عتاب قرارم میدهند و با لهجههای فرانسوی، تهدیدم میکنند.
پنجرهی سمت چپ سرنشین عقب پایین میآید و چهرهی آرایش کردهی آلا از آن خارج میشود و محافظین را بهعقب میراند.
_ بذارید سوار بشه، میشناسمش!
به کمک محافظین و در زیر فشار خبرنگارها کنار خوانندهی محبوب و خوش صدایشان مینشینم و قید رسانهها را میزنم. اگر چه با این کارم از فردا تیتر اول روزنامهها می شوم؛ اما مهم نیست! مهم محمد است که با سرعتی آرام به تعقیب ما میپردازد.
یک اتاق فرست کلس و چند شیشه نوشیدنی یخدار در کنار پردههای لیمویی لیموزین، طراحیِ مورد علاقهی آلاست که حالا با دکلتهای نقرهای، بهتزده نگاهم میکند.
_ حالت خوبه جهاد؟ چرا اینطوری؟ میگفتی خودم به دیدنت بیام!
این یکی دیگر شِگِرد من بود، هیچوقت از قبل دشمن را خبر نمیکردم و سر بزنگاه غافل گیرش میکردم.
_ شرمنده وقت قبلی نگرفتم، خانم دکتر!
پوزخندی به حرفهایم میزند و شیشهی ما بین اتاقک خودش و محافظین را میکشد تا راحتتر حرف بزنیم.
_ نوشیدنی؟
سرم را به نشانهی نفی تکان میدهم و به پوسترهای قدیاش در، درودیوار شهر خیره میشوم. بیخود نیست که فیلارمونیک پاریس را در اختیارش قرار دادهاند. در این چند سال اخیر به قدری مشهور شده است که تا اراده کند، بهترینها را پیشکشش کنند.
_ میخوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، وقت داری؟
چهرهاش به وجد میآید. از گُل انداختن گونههایش کاملاً مشخص است، انتظار دیدنم را در این شرایط نداشته است و کاملاً خوشحال است.
_ من برای تو همیشه وقت دارم.
این جمله بیشتر از آنکه خوشحالم کند، مرا میخنداند؛ چون از راویان آن زیاد خاطرهی خوشی ندارم. اسما، نوال و حالا هم آلا. معمولاً حرف میزنند و عمل نمیکنند. میگویند و سر بزنگاه تنهایت میگذارند.
_ قضیهی تو و محمد چیه؟
نوشیدنی در گلویش میپرد و تکه یخی را بالا آورد.
_ کدوم محمد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: