کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
فیلم رو گذاشتیم و تلویزیون رو روشن کردیم. چهره دختری تو قاب تلویزیون نمایان شد. چهره‌اش از شدت کتک قابل تشخیص نبود. گوشه لبش پاره شده بود و صورتش به شدت کبود بود. روی تمام صورتش خط‌هایی از خون به چشم می‌خورد که از دور هم جار میزد که جای سیمه. گونه‌اش ورم کرده بود.
فردی نقاب دار «حالا نقاب زورو نه ها، یه تیکه دستمال بسته بود دور صورتش» بهش نزدیک شد و به پهلوش یه ضربه محکم زد. خیلی ریلکس چشماشو وا کرد. اون فرزانه بود. حالت چشماش رو خوب می‌شناختم. با وجود اون همه زخم خیلی بی‌تفاوت به شکنجه گرش نگاه می کرد.
سرم رو برگردوندم و به اسما و نگین نگاه کردم. اسما با ترس به صفحه تلویزیون زل زده بود و نگین تو بغلش داشت گریه می‌کرد. حامد و امین شر و شیطون جدی شده بودن و چشماشون غم داشت. امیرعلی چشماش سرخ شده بود و نمی‌خواست جلوی جمع گریه کنه؛ اما محمد آقا به وضوح برای دخترش اشک می‌ریخت.
دیدن این چیزها برای من و سرهنگ طبیعی بود و واکنشی نشون ندادیم؛ اما پویا... پویا چشماش سرخ بود و دود از گوشاش بیرون میزد. ته چهرش به غم می‌رسید. شنیدم که زیر لب گفت:
- کثافتای رذل!
به فیلم نگاه کردیم. من تا حالا موهای فرزانه رو ندیده بودم و حالا اونا داشتن بی رحمانه حجابش رو از سرش بر می‌داشتن. موهای قهوه‌ایش رو می‌کشیدن و سیم بود که به پیکر فرزانه بیچاره فرود می‌اومد.
یک ربعی ما داشتیم صحنه کتک خوردن فرزانه رو می‌دیدیم و اون حتی صداش در نمیومد. آخر شکنجه گر کنار رفت و گفت:
- اگه فرزانه رو زنده، تأکید می‌کنم زنده، نه سالم می‌خواین، باید اون چیزی رو که می‌خوایم‌ رو بهمون بدین. محمد سماواتی! باباش باید تنها برای نجات دخترش بیاد! گرفتین که؟!
گریه محمد آقا بند اومده بود و داشت صامت به صفحه تلویزیون نگاه می کرد. مرد ادامه داد:
- همین امشب یعنی چهارشنبه ساعت ده شب روبروی سینمای... منتظرتم!
محمد آقا از جاش بلند شد. سرهنگ گفت:
- محمد! بشین!
کلافه بود. این حس رو من بهتر از همه درک می کردم. نشست روی مبل و سرهنگ گفت:
- بین موهات یه ردیاب وصل می‌کنیم. یه شنود هم می‌ذاریم تو گوشت.وقتی رفتی اونجا زیر نظر می‌گیریمت.
حامد هم گفت:
- آره! آفرین به دایی خودم. مثل همیشه کارت حرف نداره! جونم!
سرهنگ با جدیت و کمی اخم گفت:
- حامد! این قدر بچگانه و لوس رفتار نکن. فکر نکن بامزه میشی!
حامد پشت چشمی نازک کرد و عین دخترا گفت:
- ایشش!
کاملاً می‌فهمیدم که حامد برای از بین بردن اون جو سنگین اون طوری ادا در میاره؛ اما سرهنگ تشر زد:
- حامد!
حامد سرش رو انداخت پایین و گفت:
- شرمندم دایی جون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    همه از جاشون بلند شدن. حال هیچ‌کیس تعریفی نداشت. نگین بدتر از همه اشک می‌ریخت. با خودم غر زدم: «اه! چشمای خوشگلش رو زد داغون کرد!» یه دفه ماتم برد. چشمای خوشگلش؟ هومن تو چت شده؟ بازم به خودم گفتم: «خب واقعاً خوشگله!» ولی من کسی نبودم از دختر جماعت تعریف کنم! بی خیال خود درگیری‌هام شدم و به محمد آقا گفتم:
    - آقای سماواتی باید بیاین تا ردیاب و شنود رو جاسازی کنیم.
    محمد آقا هم سری تکون داد و گفت:
    - باشه!
    محمد آقا و سرهنگ رفتن بیرون تا احتمالاً شنود و ردیاب رو آماده کنن. همه بچه‌ها تو خودشون بودن. نگین بلند بلند گریه می‌کرد. روش رو به طرف من کرد و گفت:
    - آقا هومن! تو رو خدا! التماست می‌کنم خواهرم رو صحیح و سالم بهم برگردون! خواهش می‌کنم! نمی‌خوام بلایی سرش بیاد!
    بینی و گونه‌هاش از شدت گریه سرخ شده بودن و چشماش کوچیک. با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - هر کاری ازم بر بیاد انجام میدم!
    امین پوفی کشید و گفت:
    - از اون فرزانه هیچی نمونده بود. نامردا معلوم بود با سیم افتاده بودن به جونش. احتمالاً یکی از استخوناش رو هم شکوندن. دیدین که سر و صورتش چطور کبود بود.
    هر کلمه که از دهن امین میومد بیرون، پویا سرخ‌تر میشد. حرکاتش رو زیرکانه تحت نظر داشتم. باچند تا نفس عمیق خودش رو کنترل کرد. یکی به در زد و اومد تو. رهنما بود. با سر و وضعی آشفته و درحالی که نفس نفس می زد و رنگش مثل گچ بود. پرسیدم:
    - چی شده ستوان رهنما؟
    - قربان! مهدی‌پور. شاهین مهدی‌پور پیداش شده.
    فوری با صدای بلند و هیجان زده گفتم:
    - چی؟ کجاست؟
    - کنار بزرگراه تهران-قم پیداش کردن. سر و صورتش زخمی و خونی بوده. می‌برنش بیمارستان و مأمورین متوجه میشن و ما رو خبر می‌کنن. وضعیتش خوبه اما بی هوشه. منتقلش کردن بیمارستان.
    - به خونوادش خبر دادین؟
    - بله قربان.
    نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم. بعد گفتم:
    - بسیار خب. آماده شو بریم.
    رو به نگین گفتم:
    - به سرهنگ بگو که من رفتم سراغ مهدی‌پور. بهم آمار لحظه به لحظه وضعیت این‌جا رو بدین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با ستوان رهنما و حکیمی راه افتادم. نیم ساعت بعد، ما بیمارستان بودیم. رفتم پذیرش و پرسیدم:
    - سلام خانم. سروان عظیمی هستم از نیرو انتظامی. امروز فردی به اسم شاهین مهدی‌پور رو به این‌جا منتقل کردن؟
    پرستار که می‌خورد حول و حوش سی و هفت-هشت سالش باشه گفت:
    - بله جناب.
    - اتاقشون کجاست؟ نام پزشک معالجشون.
    پرستار با نگاهی به کامپیوتر گفت:
    - طبقه بالا، اتاق دویست و یازده. پزشک معالجشون هم آقای مرتضی خیری هستن.
    - خیلی ممنون.
    - خواهش می کنم.
    رفتیم بالا و به اتاق شاهین رسیدیم. یه اتاق شامل سه تخت بود که رو هر کدومشون یه مریض خوابیده بود. از پرستاری که اونجا بود پرسیدم:
    - این آقا هنوز بی هوشن؟
    پرستار بی حواس جواب داد:
    - بله آقا! لطفاً مزاحم نشین. بیمارا نیاز به استراحت دارن.
    - بله! فقط می‌تونین منو به اتاق جناب آقای مرتضی خیری هدایت کنین؟
    پرستار نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - دنبالم بیاین.
    به اتاق رسیدم و در زدم. صدای مرد میانسالی به گوشم خورد:
    - بفرمایید!
    وارد شدم. دکتر به احترامم خواست پاشه که گفتم:
    - راحت باشین.
    اشاره کرد که بشینم. روی صندلی جاگیر شدم و پرسیدم:
    - جناب دکتر خیری. درسته؟
    - بله خودم هستم.
    - سروان عظیمی هستم از اداره آگاهی. می‌خواستم درمورد وضعیت آقای شاهین مهدی‌پور بدونم.
    - ضربه‌های شدیدی بهش وارد شده. احتمالاً پس از ضرب و شتم رهاش کردن تا بمیره ولی خوب خوشبختانه قبل از مردنش یکی اون رو پیدا کرده. کبودی‌های وارد به بدنش مسئله‌ای نیست چون به مرور زمان خوب میشن؛ اما ما متوجه شدیم که طی درگیری ضربه نسبتاً شدیدی به لب پس سری مغزشون وارد شده. خوشبختانه آسیب چندانی ندیدن. فعلاً بی هوشن اما تا یه ساعت دیگه بهوش میان. باید بهتون بگم که ممکنه سردرد کمی اذیتشون کنه و یا تاری دید داشته باشن.»
    - میشه وقتی بهوش اومد ازش یه سری سؤالات بپرسم؟
    سری به نشونه تأیید تکون داد و گفت:
    - بله. منتها نباید فشار عصبی زیادی بهشون وارد بشه.
    - خیلی ممنون از لطفتون.
    اوف! الان ساعت پنج بود. تا ساعت شیش باید صبر می‌کردم. ترجیح دادم بالا سر شاهین منتظر بمونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با صدای ناله ضعیفی از خواب پریدم. من کی خوابم بـرده بود؟ به ساعت نگاه کردم، شیش و ده دقیقه بود. دوباره صدای ناله بلند شد. شاهین به هوش اومده بود. ازش پرسیدم:
    - درد داری؟
    سرش رو به معنی تأیید تکون داد. زنگ رو فشار دادم و یه پرستار اومد و مسکن تزریق کرد. سکوت رو شکستم:
    - می تونی حرف بزنی؟
    با کلی درد گفت:
    - آره!
    - باشه، پس شروع می‌کنم. تو روز یکشنبه به مهمونی رفته بودی. درسته؟
    - بله!
    - اون روز چه اتفاقی افتاد؟
    نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
    - با بچه‌ها داشتیم حرف می‌زدیم و شیطنت می‌کردیم. تا این که ظرفای مشـروب رو آوردن. من معمولاً نمی خوردم چون می‌دونستم که مـسـ*ـتی چه عواقبی داره؛ «اوهو! عواقبت تو حلقم!» اما بچه ها اصرار کردن که با یه پیک چیزی نمیشه. انقدر پافشاری کردن که منم خوردم.
    - یعنی به عمد مـسـ*ـت نکردی؟
    - نه! اولین بارم بود و منم بی جنبه. با همون یکی هوش از سرم پرید... آخ.
    - چی شده؟
    دستش رو رو سرش گذاشت و با درد گفت:
    - هیچی یه دقیقه سرم تیر کشید. ولی همچین داره گیج میره‌ها!
    - آروم باش. از اثرات ضربه ایه که به سرت وارد شده. تاری دید هم داری؟
    - آره یکم.
    با لحن آرامش بخشی گفتم:
    - یکم دیگه اینم درست میشه. ادامه بده.
    - خب داشتم می‌گفتم. دیگه یادم نمیاد چی شد و وقتی یه ضربه محکم به دماغم خورد، تازه عقلم از شدت درد اومد سرجاش.
    - به دری دیواری چیزی خوردی؟
    خندید و گفت:
    - نه بابا! اول از درد کل صورتم رو پوشونده بودم و نمی‌دونستم چی شده. یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم که یه دختر بچه با دوستام درگیر شده. حدس زدم لابد همین دماغ خوشگلم رو ناکار کرده. عصبی بلند شدم؛ اما تا قیافش رو دیدم، فهمیدم که این دختره همون فرزانه کلاسمونه.
    - خب! جالب شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    خندش گرفت و با همون خنده گفت:
    - با کله اومده بود تو دماغم. به نظر من تو عالم مـسـ*ـتی می‌خواستم بلایی سرش بیارم که اون از خودش دفاع می کنه.
    - ادامه بده آقا جان.
    - دیدم که سه تا از پسرا همچنان مستن. به طرفمون حمله‌ور شدن که من با یکی و دختره با دوتاشون درگیر شدیم. من مشغول بودم که صدای فریاد بلندی رو شنیدم. توجهی نکردم. لابد دختره بلایی سره یکیشون آورده بود؛ اما فریاد دوم باعث شد که عقب رو نگاه کنم.
    سراپا گوش شده بودم تا ببینم چه اتفاقی اون روز افتاده بود. ادامه داد:
    - فرزانه یه چاقوی خونی تو دستش داشت و بادیگاردش پهلوش سوراخ بود. یه گوشی تو دستش گرفت و با یکی تماس گرفت. فکر کنم باباش بود. تا خواست حرفی بزنه، یکی از پشت یه نعره کشید و زد تو سرش.
    - خب! تو چیکار کردی؟
    - خواستم حساب همون یارو رو برسم که یه ضربه خیلی محکم زد تو شکمم. دردش لامصب آدم رو فلج می‌کرد. نیم‌خیز که شدم، چند نفر افتادن به جونم. انقدر کتکم زدن که نایی واسم نمونده بود. یعنی اون موقع به خودم صدبار لعنت فرستادم که چرا اون زهرماری رو خوردم. در آخر یکیشون با چوب زد پس کلم و بیهوش شدم. وقتی هم چشم وا کردم، دیدم اینجام.
    - چهره کسی یادت نیست؟
    - نه آقا جان. من چنان درد می‌کشیدم که چشام پر اشک شده بود. کی رو می‌تونستم ببینم؟
    - پوف! باشه. خیلی ممنون از کمکت. استراحت کن.
    خواستم برم بیرون که گفت:
    - صبر کن.
    برگشتم و پرسیدم:
    - چی شده؟
    - چهره یکی شون یادمه.
    چشم‌هام برق زد. سر نخ خوبی میشد. وقت طلا بود باید فوری چهره‌نگاری می‌کردیم. برای همین فوری رفتم اتاق دکتر خیری. وارد شدم و در رو پشتم بستم. دکتر پرسید:
    - مشکلی پیش اومده؟
    - «مهدی‌پور می‌تونه با ما بیاد آگاهی؟
    - راستش رو بخواین حداقل باید یه روزی اینجا مهمون باشه.
    با مظلومیت یه پسر بچه پرسیدم:
    - یعنی اگه الان مرخص بشه خطر جدی تهدیدش می کنه؟
    - خطر جدی که نه، ولی ممکنه دوباره از اینجا سر در بیاره.
    با قیافه ای خنثی گفتم:
    - پس بذارین بیاد. چون وقت واسه ما طلاست و اگه ازش کمک نگیریم ممکنه یه نفر بمیره.
    دکتر با بیچارگی سری تکون داد و گفت:
    - باشه! تا یه ساعت دیگه مرخصه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    از اتاق که بیرون اومدم رفتم به طرف اتاق شاهین. دم در اتاقش پدر و مادرش رو دیدم. بعد از یه سلام علیک مختصر بهشون گفتم:
    - لطفاً کارای ترخیص پسرتون رو انجام بدین. اون باید با ما بیاد.
    مادرش زد به روی گونش و گفت:
    - یعنی پسر من خلافکاره؟
    لبخند آرامش بخشی زدم و گفتم:
    نه خانوم. فقط برای کمک به ما میاد.
    اون خانوم هم نفس عمیقی کشید و رفت اتاق پسرش. از ساختمون بیمارستان خارج شدم. گوشیم رو در آوردم، ساعت یه ربع به هفت بود. زنگ زدم به نگین. با بوق دوم برداشت:
    - سلام جناب سروان!
    - علیک سلام خانوم نوری!
    با حرص گفت:
    - کوفت و نوری! من نگینم!
    منم با لودگی و دهن کجی جواب دادم:
    - منم الماسم!
    بدتر از قبل حرصی شد:
    - هومن سربه‌سرم نزار.
    - ها! دیدی؟ حالا شد. من هومنم.
    - خب حالا! کارت رو بگو.
    با گیجی پرسیدم:
    - چی؟
    اونم با لحنی بدتر از من جواب داد:
    - فراموشی گرفتی؟ کاری که باعث شده بهم زنگ بزنی رو بگو. شما که واسه احوال پرسی تماس نمی‌گیری.
    - ای بابا! حالا بدهکارم شدیما! از اداره چه خبر؟
    - ردیاب و شنود آماده شده الان دارن آزمایشش می کنن. حالا تو بگو چی دستگیرت شد؟
    - به نظر میرسه شاهین اصلاً ربطی به ماجرا نداشته؛ هرچند ممکنه دروغ گفته باشه. ما براش بپا می ذاریم. چیز خاصی که فعلاً دستگیرم نشده.
    دروغ نگفته بودم. هنوز چیزی دستگیرم نشده بود. نگینم انگار ناامید شده باشه با بی‌حوصلگی گفت:
    - خب حالا لطفاً برگرد کلی کار داریم.
    - چشم! امر دیگه؟
    - نه، کاری ندارم. فقط خواهش می کنم زود پیداش کن.
    - چشم. تمام سعیم رو می‌کنم.
    - خب پس، خداحافظ.
    - خداحافظ.
    دپرس تماس رو قطع کردم. یاد لحن حرصی نگین افتادم. نگین دختر پر شر و شوری بود. نمی‌دونم چرا از وقتی اون به زندگیم اومده بود کلاً از این رو به اون رو شده بودم. اونم نه ناگهانی، ذره ذره شیطنتم زیاد شد. منی که کل زندگیم به جدیت و نظم می گذشت. البته شاید همه اینا تو ذات نهفته من بود و بخاطر بزرگ شدن تو محیط نظامی جدی بودم. الله اعلم! دوباره با یادآوری موضوع فرزانه اخمام تو هم رفت. حالا باید چیکار می‌کردم؟ فعلاً همه امیدمون بابای فرزانه و شاهین بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ساعت ده بود و ما ته خیابون توی یه ماشین شخصی منتظر بودیم که سر و کله اراذل صولتی پیداشون بشه. محمد آقا استرس شدیدی داشت و مدام این‌ور اون‌ور می‌رفت. زیر نظرش داشتیم تا همون اول کاری بفهمیم با کیا طرفیم.
    نیم ساعتی منتظر موندیم اما خبری نشد. کم کم داشت خوابم می‌گرفت. صدای پیامک گوشی من رو از خماری خواب بیرون آورد. پیام رو باز کردم:
    - جناب سروان خسته نشدی انقد منتظر موندی؟
    تایپ کردم:
    - تو کی هستی؟
    - همونی که می‌خوای بگیریش.
    - کجایی؟
    - امم! همین نزدیکیا! زیر نظر دارمت.
    - فکر نمی‌کنی اگه بچه‌ها بخوان بگیرنت چی میشه؟
    - اونا چه‌طور می‌‌تونن بین این همه آدم من رو با تغییر چهره بشناسن؟
    - چی می‌خوای؟
    - دیگه هیچی! من سماواتی رو می‌خواستم که شما کلک زدین. براتون متأسفم. تاوان بدی رو بخاطر رودست زدن به من می‌دین.
    - فرزانه کجاست؟
    دیگه پیامی نیومد. بهش زنگ زدم اما خاموش بود. با مشت به در ماشین کوبیدم و نعره‌ای کشیدم. فوری به سرهنگ گزارش دادم.

    ***نگین***
    داشتم با اسما تو محوطه دانشگاه حرف می‌زدم. دیشب قرار بود که بابای فرزانه بره و نجاتش بده. خبر نداشتم که مأموریت چطور پیش رفته ولی کم کم داشتم امیدوار می‌شدم. به اسما گفتم:
    - به نظرت فری سالم بر می گرده؟
    - بیلمیرم! اونو پیس وورمیشدیلر.«نمی دونم. اون‌ رو بد زده بود»
    با یادآوری این موضوع گریم گرفت:
    - وای دیدی صورتش رو؟ دیدی خواهرم رو چطور زده بودن؟ وایی خدا...
    - آغلاما باجیم! آغلاما!
    - چی چی رو گریه نکنم؟ اصلا من باید با سد گریه کنم! آجیم رو فراموش کردم.
    - داش باشوا! باخ! یکه داش باشوا! «معادل فارسیش میشه سنگ تو سرت. ولی اصطلاح ما همون خاک تو سرته!»
    - وا چرا؟
    - بیلِـیسن نیه؟ «می دونی چرا؟»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - یه لحظه استپ، میشه فارسی حرف بزنی؟ من تازه یکمی ترکی یاد گرفتم. توهم ماشالا امون نمیدی که!
    با لهجه‌ای کم اما شیرینی که ته حرفاش بود گفت:
    - باشه بابا! آخه خاک تو سر! به‌جای این‌که بری بپرسی که فری برگشته یا نه، اومدی گریه می‌کنی بحالش؟ دختر واسه مرده گریه می‌کنن نه زنده. تازشم تو که نمی‌دونی صدماتش جدیه یانه.
    - وای! قرار بود به هومن زنگ بزنم.
    گوشی رو برداشتم و فوری شماره هومن رو گرفتم. صدای خستش مثل آرام بخشی بود که به رگام تزریق می‌کردن. من نمی‌دونستم چرا این‌قدر عادی جلوه کردن جلوش سخت بود؟!
    - بله؟
    - سلام آق هومن! چطوری داداش؟
    یه چیز سنگینی ته گلوم با گفتن داداش سنگینی کرد؛ اما فوری پسش زدم و خودم رو پر انرژی نشون دادم. نمی‌خواستم خستگی ناشی از فشارات اون روز ها و درد فراق یار رو تو صدام نشون بدم. هومن هم با خنده آرومی جواب داد:
    - خوبم ممنون.
    - اوضاع چطوره؟
    - خوبه اونم سلام می‌رسونه.
    حرصم گرفت. من رو دست می نداخت؟ با داد گفتم:
    - هومن!
    خندش گرفت و آروم خندید. منم اعصابم خورد شد و گفتم:
    - زهر مار! چرا سربه‌سرم میذاری؟ از فرزانه چه خبر؟
    - چیه بهت برخورد؟
    - پس چی؟
    - ببخشید پس!
    دلم می خواست کمی ناز کنم. فقط کمی... نمی‌شد؟
    - نوچ!
    تو لحنش فقط اصرار برای بخشیدن بود و هیچ اثری از ناز کشیدن پیدا نبود:
    - نگین خانوم! خواهش می‌کنم من رو ببخش!
    - اصلاً!
    - بابا من یکم سر به سرت گذاشتم، آخه تو چقدر لوسی!
    همچین بهم برخوردا... همچین بهم برخورد که گفتم:
    - همین که رسیدم دونه دونه موهات رو می کنم که بفهمی لوس کیه!
    - منم وای میستم و عین بز نگات می‌کنم که تو کارت رو بکنی.
    - تو اگه بخوای هم جلوم رو بگیری زورت بهم نمی‌رسه.
    - جدی؟
    - بله.
    - ببینیم و تعریف کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    اسما که کنارم از کل‌کل ما آروم می‌خندید گوشی رو به زور از دستم کشید بیرون و گفت:
    - ور منه او موبایلی! «بده من اون موبایل رو!»
    - های! موبایل دزد موبایلم رو بهم بده.
    ابرو بالا انداخت و گفت:
    - ور میرم.
    - که نمیدی، ها؟
    اسما از حالت شیطنتش بیرون اومد و آروم گفت:
    - بی لحظه گوی دانیشام، اونان سورا گـه منی وور.
    - «شی شی؟»
    - اوف! بزار حرف بزنم بعد بیا منو بزن.
    - نه نمیشه. من باید کرمم رو بریزم!
    - الفرار.
    دنبالش دویدم اما یه لحظه یاد فرزانه تا ته دلم رو سوزوند. یه چیزی بهم می‌گفت که تو دوست خوبی نیستی نگین. اون داره درد می‌کشه و تو داری دنبال بازی می‌کنی. سر جام وایستادم و به فکر فرو رفتم. اسما هم که دید جو آرومه وایستاد و با هومن حرف زد. بعد دو دیقه با صدای اسما به خودم اومدم.
    - نگین!
    - جانم؟
    ازون ور یه پسر تیکه انداخت:
    - جونم! عجب صدایی! جانت بی بلا!
    یه پسره هم که بغلش بود گفت:
    - جیگرت رو خام خام!
    روم رو کردم طرفش و گفتم:
    - آقا جون یکم به روز باش! این تیکه ها قدیمی شده...نه، قدیمی که نه فسیل شده! بعدشم، گورتون رو گم کنین تا حراست رو نیاوردم اینجا.
    انگاری زیاد حرفام به مذاقشون خوش نیومد. برای همین با نازک کردن پشت چشمی گذاشتن و رفتن. اصلاً من نمی‌دونستم همچین افرادی تو این دانشگاه چی‌کار می‌کردن؟ مگه قرار نبود همه بچه مثبت باشن؟ رو به اسما گفتم:
    - حرفت رو بگو
    تو هپروت بود. کرم ریزیم گل کرد. رفتم تو گوشش داد زدم:
    - اسما!
    شیش متر از جا پرید. منم از خنده پخش زمین شدم. با اخم گفت:
    - چته مردم آزار؟ سکته کردم!
    - هیچی تو هپروت بودی، گفتم بیارمت بیرون. هومن چی گفت؟
    - نگین باید بریم بیمارستان.
    فوری از جا پریدم و با تعجب پرسیدم:
    - واسه چی؟
    - نمی‌دونم، باید بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    تا برسیم بیمارستان نیم ساعت طول کشید. راهروها رو با سرعت طی کردیم تا رسیدیم به بخش کودکان. یعنی کی آسیب دیده بود؟ یه زن جوون رو دیدم که داشت تو بغـ*ـل یه مرد بیست و هفت- هشت ساله زجه میزد. مرده هم چشم‌ه‍اش سرخ سرخ بود. سر زن رو روی سینش گذاشته بود و معلوم بود داره زور می‌زنه تا گریه نکنه. به غیر از خانواده فرزانه و هومن یه مردی خیلی برام آشنا اومد. هادی، عموی فرزانه بود که توی کلاس دیده بودمش.
    هیچ کس شوخی نمی کرد. هادی رفت طرف زنه و گفت:
    - گریه نکن خواهرکم، آجی گلم، اون جاش الان خوبه. بهش خوش می‌گذره! بهشتیه.
    گریه اون زن شدیدتر شد و اون مرد محکم‌تر اونو تو آغوشش فشرد و گفت:
    - هما! همای من! فرشته من! گریه نکن قربونت برم.
    من اما همچنان گیج بودم. به هومن نگاه کرد و اون اشاره کرد که دنبالش برم. دم در بیمارستان ازش پرسیدم:
    - هومن چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
    - دیشب که منتظر صولتی بودیم بهم پیام داد و گفت که می‌دونه نقشمون چیه و باید منتظر عواقبش باشیم. امروز هما و کامیار که عمه و شوهر عمه فرزانه میشن، بچه رو می‌سپرن دست پرستار و میرن بیرون. وقتی هم بر می‌گردن می‌بینن که توی خونه هیچ‌کس نیست و خونه پر از دوده. بچه اونا نارسایی ریوی داشت. نتونسته بود دووم بیاره و خب...
    با صدایی لرزون پرسیدم:
    - مرده؟
    - اوهوم. پیش بچه یه نامه بود که نوشته بود: به سماواتی بزرگ و جناب سروان عظیمی بگید که بهتون گفتم که منتظر عواقبش باشید. هنوز تموم نشده.
    - آشغالای حیوون! به یه بچه چند ماهه هم رحم نکردن.
    - از کامیار پرسیدیم که پرستار رو چند وقت بود که استخدام کرده بود؟ کی اون رو معرفی کرده بود؟ چه شکلی بود؟ می‌دونی چی گفت؟
    با تعجب و اندکی کنجکاوی پرسیدم:
    - نه! چی گفت؟
    - ستوان حکیمی پرستار رو بهشون معرفی کرده. چند روز هست که سرکار غیبت می‌کنه. کل اتاق رو گشتیم و یه شنود کوچولو تو اتاقم پیدا کردیم. به احتمال زیاد حکیمی هم مثل اصلانی خائنه.
    - مدرک داری؟
    - نه احتماله؛ اما چند چیز هست که این احتمال رو قوی می کنه.
    - چیا؟
    - «اول این که افسران نیروی انتظامی بدون هماهنگی حق غیبت ندارن و خب اون یه دفه غیبش زده؛ پس یعنی یا ریگی به کفشش بوده و یا اتفاقی واسش افتاده. تو مأموریت خاصی نبود که بدزدنش. محل زندگیش رو چک کردیم و دیدیم که خالیه. پدر و مادرشم خیال می‌کردن که گل پسرشون مأموریته. یعنی چه؟ یعنی دروغ گفته و این احتمال فرارش رو بالا می‌بره. به کامیار یه فرد نامناسب رو برای پرستاری معرفی کرده و اونم برای صولتی کار می‌کرده. پس به احتمال خیلی قوی دستش باصولتی تو یه کاسه‌اس!
    متفکر گفتم:
    - اوهوم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا