[HIDE-THANKS]نجلا:
هنوز گیج بودم , گیج از تصاویری که دیده بودم دیشب انگار یه خواب بود یه کابوس!
مثل یه سناریوی درام که از قبل میدونی اخرش ادم خوبه نمیتونه تحمل کنه, همه جای این قصه برام گنگ بود
دیشب یه تصویر کوچیک بود از جهانی که توش زندگی میکنیم و خیال ورمون داشته همه چی خوب و درسته
هممون مثل کبکایی هستیم که سرمونو تو برف کردیم و فکر میکنیم چون ما کسیو نمیبینیم کسی هم ما رو نمیبینیه
غافل از اینکه بوی گند کارامون همه ی دنیا رو برداشته!
دیگه کار از شکاف طبقاتی گدشته !
یکی پول داره و اقای بقیس و اونیکی مجبور به بله قربان گویی ولی دیشب انگاری فرق داشت ,
انگار وسط یه نمایش تاریخی از اربـاب و بـرده های قرون وسطی بودم, کارگردان این نمایش هر کی که بوده
بدجور قهار بوده! چون به بیننده همه ی حس های اون دورانو منتقل میکرد
دیشب وقتی سلاخی شدن اون دخترو دیدم بارها شکر خدا رو گفتم که جاش نیستم و نجات پیدا کردم
چرا که اگه کسی غیر از دانیال خان منو میگرفت شاید اوضاعی به مراتب بدتر و سخت تر از اون دختر داشتم
واسه همینم دیشب به خودم قول دادم تا اخرین نفسم واسه گرفتن انتقام و رسوندن اون حیوونا به جزاشون تلاش کنم.
از امروز نقش من شروع میشد حالا باید تو خونه هم نقش یه بـرده رو بازی میکردم
به دختر کنار دستم نگاه کردم چشماش مثل دو تیکه یخ بودن ! انگاری که دیگه نه چیزی رو حس میکرد و نه درک
انگار باورش شده بود سگه!
لباسامو پوشیدم و دخترو بیدار کردم من حتی اسمش رو هم نمیدونستم!با یک بار لمس به سرعت بیدار شد و روی
زانوهاش نشست. احساس خفگی میکردم بهش نگاه کردم و گفتم:
_ راحت باش فقط منم,خانوم و اقا هنوز خوابن.
اصلا به من نگاه نکرد و هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد و به من این تصورو داد که خوب شاید کره!
بازم لمسش کردم و گفتم دختر جون اسمت چیه؟منم مثل تو هم! باید لباس بپوشی
ولی تنها کاری که کرد نگاه به چشمام بود و دراوردن صدای سگ!
تو این دو روز اینقدر چیزای عجیب دیده بودم که دیگه از هیچی تعجب نکنم.
به تخم چشماش نگاه کردم و گفتم تو الان میتونی حرف بزنی چون اربابت عوض شده و هنوز هیچ دستوری بهت نداده
با این حرفم انگار مغزش شروع به پردازش کرد و یادش اومد که کجاست!
لبشو با زبونش تر کرد و گفت:اسمم لاله هستش[/HIDE-THANKS]
هنوز گیج بودم , گیج از تصاویری که دیده بودم دیشب انگار یه خواب بود یه کابوس!
مثل یه سناریوی درام که از قبل میدونی اخرش ادم خوبه نمیتونه تحمل کنه, همه جای این قصه برام گنگ بود
دیشب یه تصویر کوچیک بود از جهانی که توش زندگی میکنیم و خیال ورمون داشته همه چی خوب و درسته
هممون مثل کبکایی هستیم که سرمونو تو برف کردیم و فکر میکنیم چون ما کسیو نمیبینیم کسی هم ما رو نمیبینیه
غافل از اینکه بوی گند کارامون همه ی دنیا رو برداشته!
دیگه کار از شکاف طبقاتی گدشته !
یکی پول داره و اقای بقیس و اونیکی مجبور به بله قربان گویی ولی دیشب انگاری فرق داشت ,
انگار وسط یه نمایش تاریخی از اربـاب و بـرده های قرون وسطی بودم, کارگردان این نمایش هر کی که بوده
بدجور قهار بوده! چون به بیننده همه ی حس های اون دورانو منتقل میکرد
دیشب وقتی سلاخی شدن اون دخترو دیدم بارها شکر خدا رو گفتم که جاش نیستم و نجات پیدا کردم
چرا که اگه کسی غیر از دانیال خان منو میگرفت شاید اوضاعی به مراتب بدتر و سخت تر از اون دختر داشتم
واسه همینم دیشب به خودم قول دادم تا اخرین نفسم واسه گرفتن انتقام و رسوندن اون حیوونا به جزاشون تلاش کنم.
از امروز نقش من شروع میشد حالا باید تو خونه هم نقش یه بـرده رو بازی میکردم
به دختر کنار دستم نگاه کردم چشماش مثل دو تیکه یخ بودن ! انگاری که دیگه نه چیزی رو حس میکرد و نه درک
انگار باورش شده بود سگه!
لباسامو پوشیدم و دخترو بیدار کردم من حتی اسمش رو هم نمیدونستم!با یک بار لمس به سرعت بیدار شد و روی
زانوهاش نشست. احساس خفگی میکردم بهش نگاه کردم و گفتم:
_ راحت باش فقط منم,خانوم و اقا هنوز خوابن.
اصلا به من نگاه نکرد و هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد و به من این تصورو داد که خوب شاید کره!
بازم لمسش کردم و گفتم دختر جون اسمت چیه؟منم مثل تو هم! باید لباس بپوشی
ولی تنها کاری که کرد نگاه به چشمام بود و دراوردن صدای سگ!
تو این دو روز اینقدر چیزای عجیب دیده بودم که دیگه از هیچی تعجب نکنم.
به تخم چشماش نگاه کردم و گفتم تو الان میتونی حرف بزنی چون اربابت عوض شده و هنوز هیچ دستوری بهت نداده
با این حرفم انگار مغزش شروع به پردازش کرد و یادش اومد که کجاست!
لبشو با زبونش تر کرد و گفت:اسمم لاله هستش[/HIDE-THANKS]