کامل شده رمان مرز عشق و غرور | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمانم چیه؟آیا جذابیت داره برای ادامه؟

  • خوبه ، دوست دارم ادامش رو بخونم

  • بد نیست

  • خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
27
محل سکونت
رشت
[HIDE-THANKS]نجلا:

هنوز گیج بودم , گیج از تصاویری که دیده بودم دیشب انگار یه خواب بود یه کابوس!

مثل یه سناریوی درام که از قبل میدونی اخرش ادم خوبه نمیتونه تحمل کنه, همه جای این قصه برام گنگ بود

دیشب یه تصویر کوچیک بود از جهانی که توش زندگی میکنیم و خیال ورمون داشته همه چی خوب و درسته

هممون مثل کبکایی هستیم که سرمونو تو برف کردیم و فکر میکنیم چون ما کسیو نمیبینیم کسی هم ما رو نمیبینیه

غافل از اینکه بوی گند کارامون همه ی دنیا رو برداشته!

دیگه کار از شکاف طبقاتی گدشته !

یکی پول داره و اقای بقیس و اونیکی مجبور به بله قربان گویی ولی دیشب انگاری فرق داشت ,

انگار وسط یه نمایش تاریخی از اربـاب و بـرده های قرون وسطی بودم, کارگردان این نمایش هر کی که بوده

بدجور قهار بوده! چون به بیننده همه ی حس های اون دورانو منتقل میکرد

دیشب وقتی سلاخی شدن اون دخترو دیدم بارها شکر خدا رو گفتم که جاش نیستم و نجات پیدا کردم

چرا که اگه کسی غیر از دانیال خان منو میگرفت شاید اوضاعی به مراتب بدتر و سخت تر از اون دختر داشتم

واسه همینم دیشب به خودم قول دادم تا اخرین نفسم واسه گرفتن انتقام و رسوندن اون حیوونا به جزاشون تلاش کنم.

از امروز نقش من شروع میشد حالا باید تو خونه هم نقش یه بـرده رو بازی میکردم

به دختر کنار دستم نگاه کردم چشماش مثل دو تیکه یخ بودن ! انگاری که دیگه نه چیزی رو حس میکرد و نه درک

انگار باورش شده بود سگه!

لباسامو پوشیدم و دخترو بیدار کردم من حتی اسمش رو هم نمیدونستم!با یک بار لمس به سرعت بیدار شد و روی

زانوهاش نشست. احساس خفگی میکردم بهش نگاه کردم و گفتم:

_ راحت باش فقط منم,خانوم و اقا هنوز خوابن.

اصلا به من نگاه نکرد و هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد و به من این تصورو داد که خوب شاید کره!

بازم لمسش کردم و گفتم دختر جون اسمت چیه؟منم مثل تو هم! باید لباس بپوشی

ولی تنها کاری که کرد نگاه به چشمام بود و دراوردن صدای سگ!

تو این دو روز اینقدر چیزای عجیب دیده بودم که دیگه از هیچی تعجب نکنم.

به تخم چشماش نگاه کردم و گفتم تو الان میتونی حرف بزنی چون اربابت عوض شده و هنوز هیچ دستوری بهت نداده

با این حرفم انگار مغزش شروع به پردازش کرد و یادش اومد که کجاست!

لبشو با زبونش تر کرد و گفت:اسمم لاله هستش
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS]لاله:

    بنا به عادت همیشگی وقتی که از خواب بیدار میشدم روی زانوهام نشستم و ار اونجایی که اجازه حرف زدن نداشتم

    ساکت مونده بودم.

    زندگی من مثل یه کلاف سردرگمه که نه سرش مشخصه و نه تهش بعضی اوقات اینقدر خسته میشم که به سرم

    میزنه خودمو بکشم و از شر این زندگی خلاص کنم.

    خیلی بچه بودم که فهمیدم از درد کشیدن خوشم میاد و از اونجایی هم که کسی رو نداشتم تا این چیزا رو بفهمه همیشه

    این حسم رو از همه پنهون کردم حتی مادرم!

    تا اینکه بزرگتر شدم و به طبع حماقت بزرگتری کردم که میشه گفت بزرگترین حماقت زندگیم بود

    با بزرگتر شدن حس خودازاریم هم بیشتر میشد و به هر بهانه ای کاری میکردم تا زیر مشت و لگدای اقاجونم برم

    راجب به حسم هیچی نمیدونستم تا اینکه خیلی اتفاقی فهمیدم که من مازوخیسم دارم!

    منم از اونجایی که هیچکسی رو نداشتم تا بهم راه و چاه و نشون بده خودمو از چاله انداختم تو چاه!

    به جای اینکه به روانپزشک مراجعه کنم و خودم رو درمان کنم بیشتر خودم رو غرق کردم

    خیلی اتفاقی توی صفحه های مجازی ادمای هم حس خودمو پیدا کردم و با اطلاعاتی که ازشون میگرفتم

    خودمو ارضـ*ـا میکردم,تقریبا همشون میگفتن که ما مریض نیستیم و این فقط یه سبک زندگیه که باهاش

    حس هامون رو ارضـ*ـا میکنیم.

    یادمه با یکی که صحبت میکردم میگفت این مثل یه انحراف میمونه و قرار نیست همه ی ادما از راه راست برن

    مثل یه جاده ی خاکی که بعضی از ادما از اون راه به مقصد میرسن.

    مثل اینکه زیادی توی فکر بودم چون دختر روبروم تکونم داد و منم طبق عادت پارس کردم که

    گفت: تو الان اربابت تغییر کرده و میتونی صحبت کنی!

    تازه ذهنم شروع به پردازش کرده بود که کجام!

    بعد از اینکه بهم لباس پوشوند منو برد تا اربـاب جدیدم رو ببینم,دیگه خسته بودم از دست به دست شدن

    خودم با دستای خودم همه چی رو نابود کرده بودم و زندگیمو هم خراب,هیچوقت نمیدونستم که پا به کجا دارم میزارم؟

    نمیدونستم همه چی اون فانتزی هایی نیست که من واسه خودم ساخته بودم همه چی یه جور دیگه بود

    حالا هم که اربابم عوض شده بود ولی درواقع برای خبرچینی اینجا بودم.

    اصلا نفهمیدم که کی جلوی یه در بزرگ رسیدم و بعد از اجازه ی ورود وارد شدم.

    یه مرد به شدت خوش استایل که یه زن روی پاهاش نشسته بود و مرد موهاشو نوازش میکرد

    و از صورت زن میشد ارامشو خوند,توی اون لحظه به شدت به رابـ ـطه بینشون غبطه خوردم

    ولی اون لحظه همه چی رو کنار گذاشتم و به نقشی رفتم که به خاطرش اینج بودم

    نقشی که اگه درست انجام میشد میتونستم هر درخواستی از داریوش خان داشته باشم و درخواست من ازادیم بود.

    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دانیال:

    دختری که دیروز داریوش به من هدیش کرده بود وارد اتاق شد و به محض ورود زانو زد و سجده کرد

    مشخصه که خوب اموزش دیده و این کار منو سخت میکنه.

    __ اسمت چیه؟ چند سالته؟

    __ لاله هستم سرورم و 23 سالمه.


    بسیار خوب,خیلی خوب به حرفام گوش کن دختر جون!من یه حرف رو دو بار نمیزنم پس بهتره حواست رو جمع کنی

    من خیلی اهل بـرده داری نیستم ولی خوب واسه کارم همیشه دارم,این خانومی که میبینی همسر منه

    به تمام دستوراتش باید گوش بدی ,حرف خانوم حرف منه.

    توی این خونه باید لباس بپوشی,همسرم خوشش نمیاد که همینطوری بگردی

    میتونی صحبت کنی ولی وراجی نه! بیشتر به همراه نجلا تو کارای خانوم کمک میکنی

    اگه خانوم ازت راضی باشه پاداش های خوبی میگیری.این اداش میتونه هرچیزی باشه

    و اینکه نمیتونی بدون اجازه برای خودت تو خونه بگردی,از این به بعد تو باید همش با نجلا باشی متوجه شدی؟

    _بله سرورم,خیلی از لطفتون ممنونم,تمام تلاشم رو برای راضی نگه داشتن شما میکنم.

    _ بسیار خوب حالا هم میتونی بری نجلا کاراتو بهت میگه.

    بعد از اینکه دوباره سجده کرد و پاهای من و دلارا رو بوسید عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد.

    _ دانیال تو که میدونی من نمیتونم خیلی این رفتارو داشته باشم و از عهده من خارجه چرا به من سپردیش؟

    _ خانومم خودت میدونی که الان اوضاع چقدر جدی و خطرناک شده !من نمیتونم با یه بچه سر و کله بزنم

    و مراقب این باشم چیزی نفهمه برای جاسوسی,واسه ی همینم به کمک تو احتیاج دارم

    _ باشه همه ی تلاشم رو میکنم

    _ واقعا ازت ممنونم حالا هم باید کم کم اماده بشیم امروز یه مهمون ویژه داریم

    _اره خیلی ویژه هستش! دانیال باور نمیکنی ولی دلم میخواد دقیقا همون کارایی که سر این ادمای بدبخت درمیاورد

    با خودش هم همون کارا رو انجام بدم نه بیشتر نه کمتر ببینم میتونه تحمل کنه یا نه؟!

    _ نگران نباش خیلی زود به سزای کاراش میرسه تنها کارمون باید این باشه تا بهمون اعتماد کنه و کار انتقال محموله هاش رو

    به ما بسپاره,اونوقته که هکه ی محموله هاشونو از دسترس خارج میکنیم و نمیزاریم وارد بازار شه

    _ ولی اونطوری که میفهمن همه چیز رو

    _ نگران نباش اونا از چیزی مطلع نمیشن نقشه ی ما کاملا حساب شدس.

    _ باشه پس من میرم اماده شم.

    ندا:

    تمام بدنم از استرس میلرزید ,امروز داریوش قراره به اینجا بیاد.

    درسته که منو قرار نیست ببینه ولی همین حضورش هم استرس زا هستش!

    بیچاره ارش که به خاطر استرس من کاری نمیتونه بکنه و پیش من مونده تا من نترسم

    از صبح احساس میکنم بچم هم داره نا ارومی میکنه

    _ارش_ اخه خواهر من واسه چی اینقدر خودتو عذاب میدی هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته

    اون تا دو ماه دیگه قرار نیست تو رو ببینه نگران نباش

    _ اگه این جاسوسی که اینجا فرستاده بگه یه زن حامله اینجاست و اون شک کنه چی؟

    _ مگه اون میدونست تو حامله ای؟

    _ نه ولی میگم شاید..

    _دیگه ولی نداره راحت استراحتت رو بکن و ذهنتم الکی درگیر نکن.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دانیال:

    همه چیز برای یه پذیرایی کامل و مجلل همونجور که داریوش میپسنده محیا بود

    همونطور که داشتم دستورات لازم رو به بادیگاردها میدادم با صدای دلارا برگشتم و بهش چشم دوختم

    چشمام از خوشحالی برق زد که یه همچین زن زیبا و محجوبی دارم,یه کت و شلوار خیلی شیک صدری پوشیده بود

    و روی موهاش هم همون کلاهگیس دیروزی رو گذاشته بود, به سمتش رفتم و پیشونیشو بوسیدم

    و اروم دم گوشش زمزمه کردم: عاشقتم خیلی زیاد جوری که از دوست داشتن زیاد دارم به جنون میرسم.

    _ منم خیلی دوست دارم اقایی جوری که حتی گفتنشم سخته!

    چند دقیقه بعد خدمتکاری اومد و ورود داریوش رو اعلام کرد

    به همراه دلارا به سمت در رفتیم تا رسم مهمان نوازی رو به جا بیاریم.

    هه از ماشین پیاده شد ,همراهش یکی از اون بـرده های بدبخت رو هم اورده بود که پشت سرش چهار دست و پا میامد

    _داریوش_ به به زوج جوان و عاشق

    _ باهاش دست دادم و گفتم:خیلی خیلی خوش امدین بفرمایین تو ,با حضورتون ما رو خوشحال کردین

    _ منم همینطور دانیال خان ,خلی خوشحالم شما رو میبینم دیروز حساب راجبت تحقیق کردم .ها ها ها ها

    سلام عرض میکنم بانوی جوان باعث افتخاره دیدار مجدد شما.

    _ سلام, همچنین خیلی خوش امدین , لطفا کتتون رو به خدمتکار بدین تا براتون اویزون کنه

    _دانیال_ به سمت حال رفتیم و روی مبل های سلطنتی نشستیم میدیدم که چطوری با چشماش داره

    اطرافو میکاوه ,خدمتکاری اومد و بعد از اینکه تعظیم کرد وسایل پذیرایی رو اماده کرد.

    _ دانیال جان توله هاتونو چیکار کردین؟

    _ چون مساله کاری بود ترجیح میدم توی دست و پا نباشن از اون گذشته ماکان میدونه خیلی اهل

    اسلیو و اینا نیستم ,بیشتر به خاطر کارمه که دارم ,میدونید که میگن خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو

    _ هومم بله کاملا درسته, ماکانم گفته بود

    _ ماکان چرا نیومده داریوش خان؟

    _ الان میاد قبل اومدن یه کاری داشت رفت انجام بده

    _ پس که اینطور حالا شما از خودتون پذیرایی کمید تا ماکان هم بیاد , چه چیزی میخورین بگم سرو کنن براتون

    _ مرسی پسر جان قهوه میخورم.

    در حال خوردن قهوه هامون بودیم که خدمتکار اومد و گفت ماکان اومده ,دیگه بعد ار اومدن ماکان جمع هم جدیتر شد و

    به سمت سالن غذا خوری رفتیم, داشتیم غذا میخوردیم که داریوش پرسید:

    دانیال جان شما دقیقا چی تجارت میکنید؟

    _ بیشتر عتیقه ولی خوب این بین دخترای فراری هم قاچاق میکنیم برای شیخ های دبی ,خوب پولی توشه

    _ اره کاملا درسته پولش خوبه

    _ شما تجارتتون چیه؟


    _منم مثل شما ولی خوب ما یه سری قرص هم مثل قرص های لاغری عرضه میکنیم ولی بینش یه سری

    قرص دیگه هم هست.

    _روانگردان منظورتونه؟

    _اره روانگردان

    _چطوره ما رو هم شریک کنین ,سهم خوبی میتونیم بزاریم

    _حتما همینطوره ولی برای بستن شراکت باید اول خودتونو اثبات کنید

    _ اثبات؟چه اثباتی؟فکر کردم ما رو قبول دارین که اومدین اینجا

    _ قبولتون که دارم ولی خوب اینجوری خیال هممون راحتتره

    _ حالا چیکار برای اثبات باید انجام بدیم؟

    _ یه سری از محموله ها رو باید جابه جا کنین

    _ با این حرف یه لبخند روی لبم اومد که به سرعت پاکش کردم و گفتم قبول میکنیم!
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دو ماه بعد:

    دو ماه عذاب اور گذشت,دوماهی که هر روز باید نقش یه اربـاب مغرور رو باز میکردم

    ولی با این حال لاله همیشه به من میگه شما خیلی خوب و مهربونید!

    دو ماهی که ندا استرس های شدیدی رو تحمل میکرد و من همش بهش یاداور میشدم این استرس ها برای جنینش به شدت خطرداره.

    دو ماهه که تقریبا هر روز باید چهره ی داریوش و حرفای مزخرفش رو تحمل کنیم!

    ولی یه چیزی که خوب بود اینه که به لطف و یاری خدا تونستیم تمام اون قرص ها و مواد لعنتی

    و اشیای قیمتی رو که قاچاق میکردن رو از دسترس خارج کنیم,و نه تا حالا به چیزی شک کرده بودن و نه متوجه شده بودن

    بلکه بلعکس اعتماد کاملشون رو جذب کرده بودیم!

    و حالا بعد دو ماه منتظر تجارت اصلیشون و ضربه نهایی بودیم و حالا دیگه زمان اون رسیده بود تا ندا به سر کار بیاد.

    وظیفش بدست اوردن یه سری مدارک سریه که کار دلریوشو یکسره میکنه و فرستادن اونا برای ما.

    چند روزه که حالم همش بهم میخوره,سرگیجه دارم و میلم هم به غذا کم شده در عوض همش میخوام کنار دانیال باشم

    البته این عجیب نیست!من همیشه دلم میخواد که کنار دانیال باشم,ولی این مدت عجیب زیاد شده

    و بدون بوی بدنش خوابم نمیبره.

    چیزی که شکم رو زیاد میکنه اینه که دو ماهه عادتم عقب افتاده و شکم رو به سمت این میبره که باردار شده باشم

    برای همین هم نجلا رو فرستادم تا برام بیبی چک بخره,وای خدای من یعنی ممکنه؟

    یه بچه از وجود من و دانیال در بطن من در حال رشد باشه؟

    با فکر به اینکه ممکنه بچه ای تو وجودم باشه دستم رو روی شکمم میزارم و یه لبخند روی صورتم میاد.

    با شنیدن صدای در به خودم میام و اجازه ی ورود میدم که نجلا وارد میشه و بعد از تعظیمی که میکنه میگه:

    _ بفرمایین خانم اینم بیبی چک

    _ مرسی نجلا جان, عزیزم همینجا بمون تا چک کنم استرس دارم!

    _ چشم خانم جان من همینجام ایشالا که هرچی به خیر و صلاحتونه همون باشه

    _ درسته هر چی که خدا بخواد همون میشه.

    با هزار استرس ازمایش رو انجام دادم و با دستای لرزون به بیبی چک توی دستم خیره شدم

    بعد پنج دقیقه که برای من یک قرن گذشت دو تا خط رنگی ظاهر شد!

    اونقدر شکه بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم,یه دفعه به خودم اومدم و یه جیغ بلند کشیدم و شروع به گریه کردم

    با صدای جیغ من نجلا وارد حمام شد و گفت:

    _ خانم جان چی شده اتفاقی افتاده؟طوریتون شده؟

    بهش نگاه کردم و خودمو تو اغوشش انداختم و گفتم مثبته,مثبته من باردارم,من دارم مادر میشم!

    عین دیوونه ها این جمله رو بارها و بارها تکرار کردم, هر کی نمیدونست فکر میکرد ما چند ساله ازدواج کردیم و

    بچه دار نمیشیم.

    نجلا هم از شدت خوشحالی من خوشحال شده بود و تبریک میگفت.

    _خانم جان این خبر خوب رو هر چه زودتر باید به اقا بگین

    _ اره باید بدم, وای که چه برنامه ای بچینم. نجلا!

    _ بله خانم؟

    _ برو بگو واسه شب غذاهای خوب درست کنن و حال رو تزیین کنن با گل و شمع

    _چشم خانم

    _ منم برم ازمایشگاه تا هم جواب قطعی باشه هم ارایشگاه!
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دانیال:

    ساعت نزدیکای 8 بود که به خونه رسیدم ,وارد ساختمون که شدم از سکوت خونه تعجب کردم

    همیشه وقتی میام خدمتکار و دلارا به استقبالم میومدن.

    ولی الان هیچکس نیامده بود, ترسیدم,ترسیدم که نکنه در نبود من اتفاقی افتاده باشه

    و گل زیبای من در خطر باشه ,پا تند کردم و وارد خونه شدم و با صدای بلند دلارا رو صدا میزدم

    قلبم به شدت خودش رو به قفسه سینش میکوبید.

    وارد قسمت پذیرایی خونه که شدم یه اهنگ اروم در حال پخش بود و کل خونه با گل های قرمز و شمع تزیین شده بود

    یه قسمت دایره ای از گلبرگ های قرمز که تو وسط اون یه پاکت وجود داشت

    به سمت پاکت رفتم و با دستایی لرزون برش داشتم ,از یه طرف میترسیدم کار داریوش باشه و فهمیده ,اینطوری میخواد

    عذابم بده از یه طرفم احساس مسکردم کار دلاراست همه ی اینا!

    به پاکت توی دستم نگاه کردم یعنی چی میتونه توش باشه؟

    یه جورایی هیجان داشتم انگاری که مطمئن بودم همه ی اینا کار دلاراست!

    با همین فکر و با اعتماد به نفس بیشتری در پاکت رو باز کردم.

    وقتی محتویات داخل پاکت رو خوندم انگار من رفتم و یه دانیال دیگه اومده جام اونقدر خنگ شده بودم که

    معنی نوشته ها رو نمیفهمیدم , چند بار خوندم و هی دهنم رو باز و بسته میکردم وقتی به پشت برگشتم

    دلارا رو دیدم که با یه لبخند ملیح و یه لباس کوتاه قرمز جلوم وایستاده!

    دستشو گرفتم و بغلش کردم و دورم میچرخوندمش از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم

    همینطور که میچرخوندمش هی میگفتم عاشقتم , عاشقتم تو بهترین اتفاق زندگیمی و در همون حالت

    صورتشو غرق در بـ..وسـ..ـه میکردم که یه دفعه داد زد و گفت:

    دانیااال ولم کن الان بالا میارم

    منم با احتیاط زیاد روی زمین گذاشتمش و دم گوشش زمزمه کزدم:

    دوست دارم اونقدر که نمیتونی تصور کنی مرسی عشق من بابت هدیه زیبات و بعد بـ..وسـ..ـه بود که بینمون ردوبدل میشد.

    "

    راه کـه می‌روی عقـب می‌مــانـم …

    نـه بــرای اینکــه نخواهـم با تو هم قــــدم باشـم …

    می‌خواهـم پا جـــای پاهــایــت بگـــذارم …

    می‌خواهـم رد پــایــت را هــیچ خــیابــانی در آغـ*ـوش نکشـَـد …!!!

    تــو تمـامـا” برای منی"
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] ندا :

    امروز روزی بود که باید کابوس خواب و بیداریم رو میدیدم موهام رو بافته بودم و یه تونیک و شلوار پوشیده بودم

    دلارا یه قلاده ظریف که مثل گردنبند بود به گردنم بست و سعی داشت با حرفاش بهم دلداری بده

    ولی من اصلا صداشو نمیشنیدم داشتم به بدبختی که داشتم فکر میکردم.

    نقش من حالا شروع میشد , باید خودمو به بیحالی میزدم البته نیاز نبود تا بزنم واقعا حالم بد بود.

    دلارا:

    توی حال نشسته بودیم و داشتیم به چرت و پرت های داریوش راجع به محمولشون گوش میکردیم

    من فقط نگران ندا بودم و زیاد توجهی به حرفاشون نداشتم , منتطر بودم که نجلا دوان دوان وارد شد و گفت:

    _خانم خانم حال ندا بد شده همش میگه زیر دلم تیر میکشه میترسم اتفاقی برای بچش بیفته

    زیر چشمی حواسم به داریوش بود که با شنیدن اسم ندا قیافش تغییر کرد

    به سرعت از جام بلند شدم و گفتم: چی؟ چی شده؟ زود باش برو پیشش چرا تنهاش گذاشتی؟

    و بعد رو کردم به دانیال و گفتم سریع با دکتر تماس بگیره و بگه زود خودشو برسونه

    من و دانیال به سمت اتاق ندا میرفتیم که داریوشم دیدم بلند شده و داره میاد که دانیال بهش گفت:

    داریوش جان خودتو نو نگران نکنین این دختر رو ما از خیابون یه دو سه ماهیه پیدا کردیم و از شر چند تا پسر نجات دادیم

    حامله هم هست.شما از خودت پدیرایی کن تا ما بیایم

    _ داریوش_ نه نگران چیه؟دوست ندارم تنها بشینم واسه همین میام ببینم چی شده؟

    _ بسیار خوب بفرمایید.

    همه با هم به سمت اتاق ندا رفتیم وقتی که وارد شدیم یه دفعه ای صدای داد داریوش اومد که صدا کرد

    نداا!!

    به صورت ندا نگه کردمو گفتم : چرا داد میزنید داریوش خان مگه نمیبینید حالش بده؟

    ولی اصلا به حرف من توجه نداشت و با چشم هایی که به خون نشسته بود به ندا و شکمش نگاه میکرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] داریوش:

    به چشمام باور نمیکردم ,چند بار پلک زدم و وقتی متوجه شدم این ندای منه اسمشو فریاد زدم

    دلارا یه چیزایی بلغور میکرد ولی من هیچی نمیشنیدم هر لحظه به شدت عصبانیتم اضافه میشد

    و مطمئن بودم که الان چشمام پر خونه .

    اروم اروم به سمتش قدم برداشتم داشت گریه میکرد و اسم من رو صدا میکرد به شکمش نگاه کردم حامله بود

    با صدایی که به شدت خش دار بود پرسیدم بچه ی منه؟

    با بهت نگاه کرد بهم و با صدای خیلی خیلی لرزون گفت :ا..اره

    اونقدر عصبانی بودم که میتونستم یکی رو بکشم , دستامو مشت کرده بودم و فشار میدادم

    دکتر اومده بود تا معاینه کنه واسه همینم دانیال منو به زور بیرون برد دستشو از خودم جدا کردم و یه نعره بلند زدم

    برگشتم سمتش و گفتم از کی پیش تو؟

    _ چی میگی داریوش؟تو ندا رو میشناسی؟

    _اره اره میشناسم زنمه میفهمی زنم

    _ من نمیدونستم !گفتم که ما اونو ه شب ه بیرون بودیم از دست چند تا پسر نجات دادیم

    حالش بد بود وقتی بهوش اومد خواستیم ببریم خونش که التماس میکرد بزارین بمونم و کلفتی تونو میکنم

    من حامله ام و اگه بچم پسر نباشه شوهرم منو طلاق میده بچم میگیره

    دلارا هم اصرار کرد بهم که بمونه منم گفتم باید بـرده شه !

    باور کن اگه میدونستم زن تو بهت میگفتم.

    من دیگه هیچی نمیشنیدم زن من عشق من از ترس من فرار کرده ,از ترس جدایی بچش

    توی این لحظه از دست خودم بیشتر عصبانی بودم تا ندا!

    دکتر اومد بیرون و من سریع به سمتش رفتم و گفتم حالش چطوره؟

    _ باید در ارامش کامل باشن ایشون مشخصه استرس زیادی رو تحمل میکنن و این برای بچه اصلا خوب نیست

    باید یه محیط اروم رو براشون فراهم کنید.

    بعد
    از اینکه دکتر رفت به سمت اتاق ندا رفتم و رو به دلارا گفتم:

    میشه ما رو تنها بزارین میخوام با همسرم صحبت کنم.

    _ چشم ,فقط داریوش خان

    حرفشو قطع کردم و گفتم حواسم هست.

    به سمت تخت دلارا رفتم و دستاشو تو دستام گرفتم ,از ترس شروع کرد به پشت سر هم حرف زدن همراه با هق هق

    _ داریوش....به خدا به خدا من ترسیدم بچ بچمو بگیری تو رو خداا باور کن ...

    دستمو رو دهنش گذاشتمو گفتم: هیسس اروم باش, استرس برات خوب نیست

    میبخشمت نگران نباش ولی بچه رو که به دنیا اوردی حسابی تنبیه میشی!

    ناباور به چشمام نگاه میکرد و اینبار از خوشحالی شروع به گریه کردو دستمو بارها بوسید
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] ندا:

    حدود یک هفته از برگشت من به عمارت کوروش میگذره و من هنوز فرصت مناسبی برای گشتن اتاقش پیدا نکردم

    از وقتی برگشتم خیلی چیزا به خاطر حامله بودنم تغییر کرده , دیگه با من مثل قبل رفتار نمیکنه و احترامم رو پیش همه نگه میداره.

    بعضی اوقات احساس بدی پیدا میکنم از اینکه میخوام بهش خــ ـیانـت کنم ولی چاره ای ندارم,اون خودش این راه رو انتخاب کرده.

    جون انسان های بیگناه رو گرفته و شخصیت دیگران براش مهم نیست.

    نمیتونم بزارم تا بچم با همچین پدری بزرگ شه. اونقدر منو اذیت کرده که خوبی های الانش به چشم نیاد.

    توی فکر بودم که با صدی خدمتکار به خودم اومدم.

    _ خانوم اقا گفتن امشب نمیان جایی کار دارن غذاتونو کامل بخورین و استراحت کنین.

    _ بسیار خوب میتونی بری به کارت برسی.

    _ چشم.

    عالی شد امشب بهترین فرصت برای گشتن اتاق خودمون و اتاق مطالعه هستش ولی از اونجایی که دوربین داره

    قراره ارش اینا یه ویروس بفرستن و اون عکسی رو که من از اتاق در حالت معمولی گرفتم بفرستن تا همون عکس نشون داده شه!

    عکس اتاق خودمون من در حالی که خوابیدم و اتاق مطالعه هم خالی.

    دگمه ای رو که دانیال خان داده بود تا هروقت فرصت مناسب شد کارمو شروع کنم ,فشار دادم تا متوجه شن

    حالا باید منتظر میموندم تا دکمه سبز شه که یعنی کار دوربینا رو حل کردن.

    بعد حدود نیم ساعت دکمه سبز شد, دستام عرق کرده بود و استرس داشتم ,تصمیم گرفتم تا از اتاق خودمون شروع کنم

    همه ی کشوها رو بیرون کشیدم , پشت تابلوها حتی کاشی ها رم چک کردم که شاید جاییش لق باشه !

    بعد حدود یک ساعت گشتن دست کشیدم,توی اتاق ما نبود.

    سمت اتاق مطالعه رفتم, اول از همه به سمت گاو صندوق رفتم تا چک کنم ,پریشب خیلی اتفاقی رمزشو فهمیده بودم

    بازش کردم توش فقط پول بود چند تا عتیقه, لعنتی پس کجا گذاشته مدارکو؟

    همه جا رو گشتم ولی نیست خدایا دارم دیوونه میشم دستمو روی یکی از کتابای کتابخونه گذاشتم که کتابخونه حرکت کرد

    از خوشحالی یه جیغ خفه کشیدم و هرچی که مدرک بود و جمع کردم و عکس گرفتم و برای ارش فرستادم

    نمیشد برای دانیال خان یا دلارا بفرستم ریسک داشت,ولی از اونجایی که ارشو ندیده بود برای اون فرستادم

    بعد از انجام معموریتم به اتاقم برگشتم و با خیال راحت خوابیدم.[/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS]دانیاال:

    با عکسی که ندا فرستاده دیگه کار داریوش تمومه,این جشن اخرین جشنه .ماموران پلیس موقع انجام معامله میان و همه رو

    دستگیر میکنن,البته داخل جشن هم تعداد قابل ملاحظه ای پلیس هست.

    باید از اومدن دلارا به این جشن جلوگیری کنم هرچی که باشه خطرناکه و جای دلارا نیست.

    قراره قبل از حمله ی پلیس ندا به بیرون بره و نیروهای ما اونو به مکان امن ببرن.

    به سمت دلارا رفتم که تازه از حموم بیرون اومده بود و کنار گوشش رو بوسیدم و بوی موهاش رو به ریه هام کشیدم.

    _ اخی نفسم جا اومد.

    _ وای دانی قلقلکم گرفت,برو کنار باید اماده شم.

    _ باید صحبت کنیم راجب این موضوع. بهم نگاه کرد و منتظر ادامه جملم موند.

    دلارا تو نمیتونی توی این جشن شرکت کنی باید به یه مکان امن بری الان اصلا شوخی بردار نیست

    و حضور تو باعث میشه من نتونم تمرکز کنم و کارمو انجام بدم حتی ندا هم همون اول بیرون میاد از جشن.

    _ ولی اگه من نیام میخوای به داریوش چی بگی؟

    _ میگم حالت خوب نبود و نتونستی شرکت کنی , حرف برای گفتن زیاده!ولی من باید از امنیت تو خیالم جمع باشه.

    _ بسیار خوب ,اگه اینطوری کارتو بهتر انجام میدی ولی باید بهم قول بدی ,قول بدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.

    _قول میدم عزیزم, قول میدم من الان یه دلیل خیلی بزرگ دارم برای برگشتن تو و توراهیمون.

    دلارا رو به اغوش کشیدم و از شیره وجودش سیراب شدم, بـ..وسـ..ـه نبود که یه تیکه از شربت بهشت بود!



    "پشت دریا شهریست که یک دوست در آن جا دارد
    هر کجا هست ، به هر فکر ، به هر کار ، به هر حال ، عزیز است خدایا تو نگهدارش باش"

    بعد از اینکه خیالم از بابت دلارا راحت شد به سمت عمارت داریوش حرکت کردم,همونطور که انتظار داشتم یه مهمونیه

    خیلی بزرگ,داریوش رو دیدم که کنارش ندا ایستاده بود و من از این فاصله میتونستم ترس رو از چشماش بخونم

    داریوش من رو دید و به سمتم قدم برداشت و بعد از سلام و احوال پرسی علت نبودن دلارا رو پرسید که گفتم:

    _ به خاطر باردایش حالش بد بود و نتونست بیاد

    _ حیف شد جاشون توی این جشن خالیه.

    _ خودشم خیلی دوست داشت ولی میتونست , همش بالا میاورد خودمم اگه به خاطر کار نبود نمیومدم و پیشش میموندم

    _ نگران نباش دانیال جان قول میدم کار رو زودتر تموم کنم که تو هم به یارت برسی.

    _ عالی میشه,اینطوری فکرم همش درگیرشه.

    سرشو به نشون موافقت تکون داد, من با چشم همه ی مهمونا رو نگاه کردم پلیس ها به خوبی تغییر قیافه داده بودن

    جوری که من خیلیاشونو نمیتونستم تشخیص بدم اگه کلمه رمز رو نمیگفتن!

    یه چیز حدود 1 اعت از جشن گدشته بود که به سمت داریوش و ندا رفتم, و با چشم به ندا اشاره کردم تا از اینجا خارج شه

    و خودم هم با داریوش مشغول صحبت شدم.
    [/HIDE-THANKS] دوستای گلم به امید خدا فردا این رمان هم تموم میشه تا شب.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا