کامل شده رمان شب های رومانی | *Bella*کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه؟:)

  • عالی

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • بد

  • خیالی بد

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parmidanazari

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/10
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
4,689
امتیاز
451
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]
پوزخندی زدم و پایم را بیشتر روی پدال فشار دادم.
تا بخارا بی هیچ توقفی راندم!
وقتی رسیدم صبح شد.
کنار فروشگاهی پارک کردم و رفتم تا چند دست لباس عادی بخرم و ناشناس باشم!
دوخل فروشگاه شدم و به سمت مغازه ی لباس فروشی رفتم..چند دست لباس ساده برداشتم و حسابشان کردم.
در اتاق پرو یه همان جا لباس ها را پوشیدم و کلاه گیس را روی سرم مرتب کردم و از آنجا بیرون زدم!
به سمت هتل رفتم تا اتاقی را رزرو کنم.
به سمت پذیرش رفتم.زن گفت:بفرمایید خانوم.
با سرفه ای صدایم را صاف کردم و گفتم:من یک اتاق می خواستم.
زن درخواست کرد تا شناسنامه ام را بدهم ولی من شناسنامه ای همراهم نبود!
برای همین مجبور بودم زن را هیپنوتیزم کنم!
زن کلید اتاقی را به من داد و من وسایلم را آن جا بردم البته وسایلی نداشتم و همه اش مال جانسون بود!
هتل چهارستاره بود و راحت.
جانسون بیدار شده بود.او را روی تخت گذاشتم و اسباب بازی اش که صدا میداد را به دستش دادم تا گریه نکند.
اما فایده ای نداشت و گریه اش شروع شد!
بغلش کردم و در حالی که کمرش را نوازش می کردم آرام گفتم:گریه نکن عزیزم.آخه تو چطوری آروم میشی؟!!
جانسون بعد از مدتی به خواب رفت و او را روی تخت گذاشتم!باید از همین الان دنبال کارهایم باشم!
شناسنامه هم که ندارم!پس باید یکی دیگر بگیرم!حتی اگر شده با پارتی!
کمی استراحت کردم و بعد بلند شدم.[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    آن روز کارهای شناسنامه ام را انجام دادم و برای جانسون هم شناسنامه ای با اسم جدیدش گرفتم.
    برای نام مادر اسم خودم را زدم!ولی نام پدر را مجبور شدم با هزار مشکل اسم ویلیام دوست صمیمی ام را بزنم!که البته بعد از گفتن این خبر به ویلیام آماده ی یک دعوای بزرگ بودم!
    و آخر شب خیلی خسته به خانه آمدم!
    نمی دانستم چطور دست تنها تمام کارهایم را برای رفتن انجام دهم!من تنها هجده سالم بود و نمی توانستم تمام کارها را به تنهایی راه بیاندازم!
    همینطور در حال فکر کردن بودم که نام ویلیام در ذهنم نقش بست!
    لبخندی زدم و با صدای بلند گفتم:خودشه!
    به طرف تلفن در اتاق رفتم..
    شماره ی ویلیام دوست صمیمی و وکیل شخصی ام را گرفتم که بعد از مدتی با صدایی خواب آلود جواب داد بله؟!
    لبخندی زدم و گفتم:پسر تو خواب بودی؟!!!
    ویلیام با تعجب گفت:شما؟
    و بعد با شک گفت:مریدا!
    این دفعه جدا فریاد کشیدم:خوبه چند وقت گم شدم فراموشم نکــ...
    اما هنوز جمله ام تمام نشده بود که ویلیام از پشت خط فریاد کشید:احمق تو کجایی؟!!
    تلفن را از گوشم دور کردم و بعد گفتم:به آدرسی که بهت میدم بیا!ولی هیچ کس نفهمه![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    ساعتی بعد ویلیام به لابی هتل آمد و من بعد از مدت ها دیدنش ناخوداگاه بغلش کردم!دلم برایش تنگ شده بود!قبل از آنکه برایم یک وکیل باشد یک دوست فوق العاده است!
    ویلیام با خنده گفت:دختر ما یه هفته رفتیم یه جای دیگه کار داشتیم یهو گفتن تو رو بردن!
    لبخندی زدم و شروع کردم به تعریف از آن روز:خب ما به یه مهمونی دعوت شده بودیم و من هم رفتم اونجا بود که دزدیده شدم!و بعد هم توی یه مهمونی دیگه فرار کردم!الان هم یه کاری برات داشتم...تو میتوتی کمکم کنی از اینجا برم و این که یه چند تا سورپرایزه که شاید خوشت نیاد!
    ویلیام را به اتاق بردم..
    تا بچه را دید گفت:این کی مریدا؟!
    کل غضیه اش را برای ویلیام تعریف کردم!او هم قبول کرد کمکم کند به هر حال او وکیلم بود!
    ***
    (یک ماه بعد)
    بعد از یک ماه به سرعت با کمک ویلیام تمام کارهای خودم و جانسون را برای رفتن درست کردم!
    ویلیام بعد از کمی تحقیق راجع به جانسون متوجه شد که به غیر از آن خانه چیزهای دیگری هم هست تا به جانسون برسد!ولی هیچ آدرسی از اقوامش پیدا نکرد و این مرا متعجب و کمی مشکوک کرده بود!
    ویلیام تمام دارایی پدر و مادر جانسون را برایم تبدیل به پول کرد و در حسابی که برای جانسون باز کرده بودم ریخت تا مدتی که جانسون به سن قانونی برسد!
    و حالا باید حاضر می شدم برای رفتن به فرودگاه و بعد از آن به لندن!
    می دانستم که در لندن خونآشامهایی هستند البته تظاهر به انسان بودن می کردند و من هم مجبور به همین کار بودم!پس آرایش کمرنگی انجام دادم و برای پوشاندن رنگ غیر طبیعی چشمانم که خاکستری به همراه کمی قرمز بود لنزی آبی گذاشتم ولی هر کاری کردم نتوانستم از لباس های مشکی دل بکنم!
    جانسون را هم حاضر کردم!اوایل زیاد گریه می کرد و بهانه می گرفت ولی حالا عادت کرده بود به من.[/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    ویلیام در این مدت کمک بزرگی به من کرد!
    به کمک او تمام اموالی را که به جانسون ارث می رسید را به پول تبدیل کردیم و در حسابی ریختیم تا به موقعش به جانسون برش گردانیم!. و حالا من در حالی که جانسون را در بغـ*ـل گرفته بودم روی صندلی هواپیما نشسته بودم و رومانی را به مقصد بریتانیا ترک می کردم!
    نمی دانم چقدر طول کشید تا در فرودگاه لندن فرود آمدیم!هوا تاریک بود و حدس می زدم ساعت طرف های هشت یا هفت باشد!
    فقط میدانم که حسابی خسته ام و می توانم به اندازه ی صدسال بخواب بروم!
    در حالی که جانسون را که خواب بود در بغـ*ـل گرفته بودم به راننده ی تاکسی تاکید می کردم که چمدانم را با احتیاط بیاورد!
    سرانجام به هتلی رسیدیم؛و تا وقتی که سراغ خانه ی خودم بروم در آن بمانیم!معلوم نبود آن خانه حالا چه خرابه ای است!
    همین که جانسون را روی تخت گذاشتم خودم هم کنارش دراز کشیدم و خیلی سریهع به خواب رفتم و وقتی که بیدار شدم هوا روشن شده بود...
    حالا باید به دنبال خانه ام می رفتم ولی نمی دانستم با جانسون چه کنم!پس اولین معموریتم پیدا کردن مهدکودک یا یک پرستار قابل اطمینان بود!
    بهتر بود از مردم سوال کنم!من از وقتی مادر مرده بود رنگ لندن ندیده بودم و از آن موقع حدود ده سال می گذشت!وقتی تنها هشت سالم بود..
    آن لحظه ها را از یاد نمی برم!
    وقتی با بچه های عمویم به جنگل رفته بودیم تا بازی کنیم ولی موقع قایم باشک،وقتی که خواستم در آن گودال قایم شوم جسد مادرم را در حالی که تکه بود پیدا کردم و حالم در آن لحظه غیر قابل توصیف بود!
    تا چند سال حالم بد بود و هنوزم هست!شاید اگر مرگی عادی بود می توانستم از یاد ببرمش!
    این خاطره تا همیشه بر روی روح و روانم حک شده و مرا آزار می دهد!
    ناخودآگاه دستم به سمت مچم رفت و گوشت های اضافی بریدگی ها را لمس کردم!جای خودکشی های مداومم را !
    قطره ی اشک از چشمانم سرازیر شده بود و نفهمیده بودم!
    آه خدایا!بهتر بود تمرکزم را روی موضوع دیگری بزارم![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    همان روز به کمک چندآگهی یک پرستار بچه برای این مدت پیدا کردم.
    و خودم هم به دنبال خانه ام رفتم!آدرس را گرفتم؛تا جایی که دستگیرم شد محل خوبی بود و تمام ساکنانش افراد با اصیل بودند!
    سر کوچه آدرس را به رهگذری در همان جا نشان دادم و به من گفت که ساختمان کجاست.
    ولی همین که جلوی ساختمانی که گفته بود توقف کردم وا رفتم!البته دور از انتظار هم نبود که با خرابه ای روبه رو شوم!دیوار های آجری حسابی کثیف بودند و در حیاط نیاز به رنگ داشت و خلاصه اش کنم افتضاح بود و خودش زمان زیادی می برد تا درست شود!و تازه این تنها نمای بیرونی خانه بود؛معلوم نبود داخل اش چطوری است!
    همان طور با در تاکسی جلوی ساختمان بودم در حیاط باز شد و پیرمردی ژولیده جلوی در ظاهر شد!
    هینی کشیدم درست مثل جن ها بود!
    دستم روی قلبم بود و نفس نفس می زدم...
    مرد به شیشه ای که من نشسته بودم زد؛شیشه را پایین دادم و مرد با صدای کلفتش گفت:خانم شما کاری دارید!
    بدون حرفی از ماشین پیدا شدم و گفتم که منتظرم نماند!
    روبه مرد کردم و گفتم:سلام...من فکر می کردم این خونه خالی از سکنه هست ولی حالا تعجب کردم! میشه با صاحبش حرف بزنم!
    پیرمرد با اخمی گفت:صاحبش اینجا نیست!
    -می تونم بپرسم کجاست؟
    -اصلا تو بریتانیا نیست خانم!ما هم فقط از این خونه مراقبت می کنیم!
    صورتم در هم رفت و به خانه اشاره کردم و گفتم:اینطوری مراقبت کردین!
    پیرمرد با بی حوصلگی جواب داد:خانم شما اصلا...
    ولی صدای سلام رسایی حرفش را قطع کرد!
    سرم را به سمت صدا چرخاندم و از دیدن مرد جلویم دهانم باز ماند!
    ولی مرد انگار مرا نشناخت چون گفت:خانم مزاحمت ایجاد نکنید!
    لبخندی زدم!این خانه هرگز سلام را یاد نمی گرفت![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    قدمی به سمتش برداشتم و با لبخند گفتم:جاناتان!شما هنوز سلام رو یاد نگرفتین؟!
    جاناتان تعجب کرد ولی چیزی نگفت!
    با نگاهم سرزنشش کردم و گفتم:واقعا که!منم مریدا!
    و بعد لبخندی زدم که دندانهای نیشم کاملا پیدا شد ولی جاناتان عکس العملی نشان نداد!
    ناباورانه گفت:مریدا!دختر ده سال میگذره!‌
    دلخور گفتم:خب برا منم ده سال گذشته تورو ندیدم!تازه تو که بیشتر تغییر کردی!اون موقع ما چوب کبریت نداشتیم از تو استفاده می کردیم!اما حالا...
    پیرمرد که تا آن موقع نظارگر بود دستش را روی شانه ام گذاشت و با لبخندی تلخ گفت:دخترم جاناتان چند ساله بینایی شو از دست داده!
    هین بلندی کشیدم!باورم نمیشد!
    با صدای بلند گفتم:خدای من!جاناتان !
    جاناتان هم لبخند تلخی زد و گفت:بیا بریم تو مهم نیست!
    اشک در چشمانم جمع شده بود!آن لعنتی ها به خانواده ی مادرم هم رحم نکردند!
    دستان جاناتان را که می گشت تا چیزی را لمس کند را گرفتم و کمکش کردم به سمت داخل خانه رفتیم...
    حیاط اقتضاح بود!پر از برگ های زرد و پاییزی!درختان خشک بود و در یک کلمه بی روح بود!
    به سمت در که رسیدیم دست جاناتان را رها کردم و او داخل رفت و منم پشت سرش رفتیم.
    داخل خانه مرتب و زیبا بود و اصلا مثل بیرونش نبود!
    زنی پیر در کنار پنجره روی مبلی راحتی نشسته بود و کتابی را می خواند؛آنقدر غرق در کتاب بود که متوجه ی ما نشد تا وقتی که جاناتان گفت:مامان!
    زن که سرش را بلند کرد جا خوردم و بی اختیار اشک در چشمانم جمع شد!تکه ای از صورت زن سوخته بود و شکل بدی پیدا کرده بود!
    جاخورده گفتم:خاله؟خاله رزیتا؟!
    ولی خاله چیزی نگفت و فقط با چشم اشکی اش به من خیره شده بود![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    گفتم:اونا با شما این کارو کردن نه؟راستی ریتا کجاست؟
    خواستم بیشتر راجع به ریتا بپرسم!او تنها دختر خاله ام بود!هم بازی ام بود!
    جاناتان من را به سمت مبل برد و یواش طوری که خاله نشنود گفت:ریتا خیلی وقته که مرده همون هشت سال پیش!تو چیزی می دونی؟
    سرم را تکان دادم و با هق هق گفتم:من هیچی نمی دونم من حالم خوب نبود همه به خاطر من اینظور شدن!
    این ها رو با صدای بلند گفتم و خاله هم شنید که از جایش بلند شد و با خشم او عصبانیت گفت:آره تقصیر تو بود!اصلا تقصیر اون مادرت هم بود اگه پافشاری نمی کرد که با اون پدر حرومـ..
    جاناتان جلوی مادرش را گرفت و با تحکم گفت:مامان!خواهش می کنم!
    و او را روی صندلی نشاند همانطور که گریه می کردم گفتم:من اون موقع هشت سالم بود چیکار می تونستم کنم!
    خاله بدون آنکه به من نگاه کند گفتاون موقع هشت سالت بود الان هجده سالته!هرچی باشه دختر همون پدری و می تونی مثل اون باشی!تو یه خونآشامی و جایی اینجا ندارم!
    کنترلم را از دست دادم!راست می گفت خونآشام بودم و خیلی سریع عصبانی می شدم!
    طعنه زدم:چقدر جال تو خونه ی خودم جایی ندارم؟!
    با تندی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت..
    جاناتان فقط تماشاگر بود و عکس العملی نشان نمی داد!
    وقتی دیدم کسی چیزی نگفت خشمگین تر شدم و با صدای بلند گفتم:همون شماهایی که آدمید!مثلا انسانیت دارید دارین منو از خونم بیرون می کنید!ولی منِ خونآشام اونقدر ها هم بدجنس نیستم!
    با سرعت از خانه بیرون آمدم!
    خشمگین بودم و ناراحت!حالم خیلی بد بود!حالا باید دنبال یک خانه بگردم!اوضاع بدتر از این نمی شد!
    توی پیاده رو راه می رفتم و فکرم درگیر هیچ چیز نبود!
    خیلی چیزها بود که باید به آن ها فکر می کردم ولی مغزم توانش را نداشت![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    بعد از پیاده روی خیابان ها به هتل رسیدم و ناگهان یاد جانسون افتادم.
    به پرستارش زنگ زدم تا بپرسم حالش چطور است که خوب و آرام بود فقط اول هایش بهانه می گرفت!
    حالا باید از حسابم خرج می کردم!
    به ویلیام هم زنگ زدم و از فکرهایی که داشتم گفتم؛اینکه می خواهم حسابی جداگانه با اسمی دیگر باز کنم.
    او هم گفت که به من کمک می کند؛طوری که بقیه متوجه نشوند پول ها را به حساب جدید واریز می کند!
    آنها هنوز فکر می کردند من دزدیده شدم و به دنبالم می گردند!پس فرصت خوبیست تا خیلی سریع کارهایم را انجام دهم و برای همیشه تمام چیزهایی که مربوط به آنها در زندگی من است را قطع کنم!
    اول دنبال جانسون رفتم و بعد به هتل!
    در هتل راحت نبودم!باید به ویلیام می گفتم که این کار خیلی واجب است!
    تصمیم گرفتم شماره اش را دوباره بگیرم؛ولی هر چه زنگ زدم گوشی اش مشغول بود!
    اهمیتی ندادم او اکثر اوقات نمی توانست به خاطر کارهای سنگینش گوشی اش را جواب دهد!
    پس بهتر بود وقت استراحتش به او زنگ بزنم.
    تا شب در هتل ماندم و بیرون نرفتم..
    جانسون خیلی بامزه بود و خودم را با او سرگرم کردم!
    بالاخره شماره ی ویلیام را گرفتم ولی اینبار تلفنش خاموش بود!
    چند بار دیگر هم زنگ زدم ولی وقتی برای بار آخر زنگ زدم گوشی روشن بود و چند بوق که خورد وصل شد ولی صدای وحشتناک جیغی آمد و بعد هم صدای مردانه ای که بلند داد می زد:کمک!
    و بعد هم بوق های آزاد بود که در گوشم می پیچید!
    خیلی ترسیده بودم! صداها برایم آشنا بود و همین من را نگران تر می کرد!
    شماره ی محل کار ویلیام را گرفتم؛باور نداشتم که دفعه ی قبل به شماره ی خودش زنگ زده باشم![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]
    ولی آن را هم جواب نداد!حسابی نگران بودم و موج افکار منفی به سمت مغزم هجوم آورده بود!
    بی توجه به اطرافم و جانسونی که گریه می کرد اتاق را قدم می زدم و درگیر افکار خودم بودم!
    پس از مدتی به جانسون را خواباندم ولی خودم از هتل بیرون رفتم!
    آنقدر در پارک ها قدم زدم تا حس خستگی به سراغم آمد!
    به هتل برگشتم ولی بازهم نتوانستم بخوابم!
    چندبار دیگر شماره ی دفتر کار و گوشی ویلیام را گرفتم ولی بازهم خاموش بود!
    همانطور که از پنجره به ماه نگاه می کردم چشمانم سنگین شد و داشتم به خواب می رفتم که جسمی از پنجره داخل اتاق آمد!از شدت خستگی اهمیتی ندادم و گفتم حتما خیالاتی شدم و چشمانم روی هم رفت!
    ***
    با صدای گریه ی جانسون از خواب بیدار شدم؛ولی جانسون را ندیدم!نگران شدم؛بلند شدم ولی اینجا هتل نبود!خیلی ترسیده بودم.
    روی انگشتان پایم به سمت در نیمه باز اتاق رفتم و از چیزی که می دیدم نزدیک بود جیغ بکشم!
    مردی که پشتش به من بود با جانسون حرف می زد که آرام باشد!
    حدس زدم ویلیام باشد!پس خوشحال شدم و با صدای شاد گفتم:ویلیام!
    مرد به سمتم برگشت ولی او ویلیام نبود و ماسکی صورتش را پوشانده بود!جیغ کشیدم!
    اگر او ویلیام نبود پس چه کسی بود!در همان حالت گفتم:جانسون رو بزار زمین![/HIDE-THANKS]
     

    parmidanazari

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    4,689
    امتیاز
    451
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]مرد آرام جانسون را زمین گذاشت و یواش به سمتم آمد؛جیغی کشیدم و پرسیدم:تو کی هستی؟!!
    مرد آرام ماسک را از صورتش برداشت و من با دیدنش حسابی جا خوردم!
    گلدان سرامیکی ای که در نزدیکی ام بود را در دستم گرفتم تا به او پرت کنم!ولی او دستانش را بالا برد و گفت:کاریت ندارم!فقط من نه ما بهت نیاز داریم!
    پوزخندی زدم و گفتم:من گول نمی خورم!
    آدریان خواست چیزی بگوید که نگذاشتم و ادامه دادم:نکنه انتظار داری با پاهای خودم بیام توی تله!هه...اونقدراهم احمق نیستم!یادت نرفته که کی هستم!
    آدریان نیشخندی زد و گفت:دیگه نمی تونی از قدرت پدربزرگ استفاده کنی!اون کشته شد!دیشب!
    هینی کشیدم.ولی آدریان بی ملاحظه ادامه داد:خیلی اتفاقا افتاده تو همین یک ماه!منم فقط یکم اطلاعات دارم که البته بهتره برم تا بازم گول نخوری!
    به سرعت به طرف در حرکت کرد ولی صدایش کردم!ایستاد ولی پشتش به من بود!نمی توانستم به او اعتماد کنم!جرعت می خواست!
    آدریان برگشت و گفت:اینکه به من اعتماد کنی عجیبه و من دشمنت میمونم تا وقتی که بهت نیاز نداشته باشم!
    پوزخندی زدم که ادامه داد:این اخلاق ماست!توهم این اخلاقو داری فقط شاید کمتر چون تو یه خون فاسدی!
    دست هایم از عصبانیت می لرزیدند!با صدای بلند فریاد زدم:خفه شو!
    آدریان پوزخندی زد و گفت:حقیقته!و حالا من خبرهای بدی برات دارم!خیلی هم نیاز به همکاریت ندارم ولی خب اگه همکاری کنی بهتر می شه!
    عصبانیتم را حفظ کردم و در حالی که جانسون را بغـ*ـل می کردم و روی تخت می گذاشتم گفتم:توضیح بده!
    آدریان گفت:حوصله ی مقدمه ندارم فقط این که ویلیام توی دردسر بزرگیه و تنها جایی که میتونی ازش سر نخ پیدا کنی توی بخاراست!پدربزرگت هم که حالا مرده و الان یه دعوای بزرگ نه تنها توی خانواده ی خودتون بلکه هر دو خاندان هست!البته پدر بزرگت کشته شد به دست ما!
    هیچ عکس العملی نشان ندادم!می خواست من را عذاب دهد ولی نمی دانست که هیچ اهمیتی برایم ندارد![/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا