کامل شده رمان مرگ پایان ماجرا نیست | icy wizard کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد رمان

  • متفاوت

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
دستانش را بالا می‌آورد و مانند شامپانزه‌ها، به سـ*ـینه‌اش می‌کوبد. در همین حال، صدای بروز خوشحالی آن‌ها به گوش می‌رسد. در میان شعله آتش، به حیوان نگاه می‌‌کنم. شبیه گوزن‌ است. قسمتی از گردنش شکاف خورده است و خونش روی زمین جاری است. یکی از آن انسان‌های اولیه، به وسیله سلاحی که داخل دست دارد، سر گوزن را قطع می‌کند. از داخل قاری که چند متر عقب‌تر به چشم می‌خورد‌، سه انسان دیگر بیرون می‌آیند. به نظر می‌رسد، آن سه انسان، جنسیت مونث داشته باشند. داخل دستشان نیزه‌هایی وجود دارد و مو‌های سرشان، بسیار بلند و شلخته‌ است. جثه یکی از آن‌ها، بسیار کوچک است و برای راه رفتن، از دستانش کمک می‌گیرد. چهرشان، بسیار شبیه به هم است. بدون شک، می‌شود گفت از یک خانواده هستند. صورت بچه‌ها خندان است. مدام بالا پایین می‌پرند و انگشان خودشان را داخل دهانش، جای می‌دهند. در میان آن‌ها، یک انسان زن، با جثه بزرگ به چشم می‌خورد. لباسی از جنس پوست حیوان، بر تن دارد و موهای بلند و قهوه‌ای رنگش، رخسار او را پوشانده است. داخل دستش، یک نیزه بلند نیز وجود دارد. حدس می‌زنم مادر بچه‌ها باشد. عجیب است، چرا من باید این تصاویر را با چشمان خود ببینم. همینطور که به فکر عمیقی فرو می‌روم، حواسم از اطرافم پرت می‌شود. در همین لحظه، چشمان مادر آن‌ها، به من می‌خورد. برای چند ثانیه، بدون این که کاری انجام دهد، با تعجب، به چهره‌ام خیره می‌شود. آب دهان خود را سخت فرو می‌دهم و با قدم‌های آهسته، به سمت عقب حرکت می‌کنم. سرانجام، دست پر از موی خودش را بالا می‌آورد و به من اشاره می‌کند؛ سپس فریاد بلندی می‌کشد و صدایی از خودش در می‌آورد که باقی انسان‌ها را از وجود خطر آگاه می‌کند. انسان‌های نخستین، به سمتم بر می‌گردند و با چهره‌های تعجب زده، لحظاتی را به من خیره می‌شوند. طولی نمی‌کشد که همه‌ی انسان‌های نخستین، سلاح‌های سرد خودشان را در دست می‌گیرند و با چهره‌های خشمگین، به سمت من می‌دوند. به نظر می‌رسد، به قلمرو آن خانواده نزدیک شده‌ باشم. به خود می‌آیم و با تمام وجود، شروع به دویدن می‌کنم. به کمک همدیگر، یکی از سنگ‌ها را کنار می‌زنند و از قلمروشان خارج می‌شوند. روی زمین خشک می‌دوم. نور خورشید نیز، مستقیم به صورتم می‌تابد. هر طوری که است به پیشروی ادامه می‌دهم. گلویم به شدت خشک شده است. برای چند ثانیه، به سمت عقب می‌چرخم. یکی از آن‌ها، نیزه خودش را از راه دور، به سمت من پرتاب می‌کند. به وسیله یک جهش، شیرجه می‌زنم و در چند متر جلوتر، روی زمین غلط می‌خورم. نیزه، با فاصله اندکی از من داخل زمین فرو می‌رود. به دویدن ادامه می‌دهم. آن انسان‌ها، به خاطر مفاصل پایشان که هنوز شکل صحیح پیدا نکر‌ده‌اند و قوزی که کرده‌اند، قادر نیستند سریع بدوند. با این اوصاف، موفق می‌شوند من را در بن بست قرار دهند. دویدن خود را متوقف می‌کنم؛ زیرا به یک آبشار بلند می‌رسم که به یک رودخانه جاری می‌ریزد. درحالی که تند‌تند نفس می‌کشم، باری دیگر سر خود را پایین می‌آورم. به عمق دره نگاه می‌کنم. در همین لحظه، به صورت ناگهانی، یک نیزه بلند دیگر از کنارم رد می‌شود. فاصله آن‌ها با من بسیار کم شده است. باید انتخاب کنم، از این آبشار بپرم داخل رودخانه، یا خود را تسلیم انسان‌هایی کنم که هنوز با فهم و منطق آشنایی ندارند. برای آخرین بار، پایین آبشار را می‌بینم، فاصله بسیار زیاد است. صدای فریاد یکی از انسان‌ها، من را به سمت جلو بر می‌گرداند. بدون هیچگونه حرکت اضافه‌ای، دستانم را روی سر خود می‌گذارم و روی زمین می‌نشینم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پلک‌هایم را به روی یکدیگر فشار می‌دهم. دستانم از ترس و استرس، شروع به لرزیدن می‌کنند. نفس یکی از آن‌ها، به صورتم برخورد می‌کند. چشمانم را آرام باز می‌کنم، بلافاصله با چهره‌ی پر از مو، چشمان ریز و ابرو‌های پهنی مواجه می‌شوم که با فاصله اندکی، رو به رویم نشسته است. در همین حالت، بی‌تحرک می‌شوم. با دستان سخت و زبری که دارد، صورتم را لمس می‌کند و به وسیله بینی‌ بزرگی که دارد، بدنم را بو می‌کشد. سرانجام، به من خیره می‌ماند؛ اما زمان زیادی نمی‌گذرد که یکی دیگر از انسان‌‌های اولیه، به من نزدیک می‌شود. قبل از این که فرصت داشته باشم کوچک ترین حرکتی کنم، با دستانش به بدنم می‌کوبد و قدری نیرو وارد می‌کند که برای سقوط من، کاملا کافی است. بی‌اختیار فریاد بلندی می‌کشم و از بالای آبشار، به سمت پایین پرتاب می‌شوم. با سرعت زیادی به سمت رودخانه حرکت می‌کنم. قبل از این که وارد آب شوم، نفس خود را داخل سـ*ـینه‌ام حبس می‌کنم؛ سپس دستانم را از یک دیگر فاصله می‌دهم. با سرعت زیادی حرکت می‌کنم و به عمق رودخانه فرو می‌روم. فشار آب بسیار زیاد است و من را با خودش می‌کشاند. نفس حبس شده‌ام را بیرون می‌دهم و سعی می‌کنم، سبک و بی‌وزن شوم. دست و پا می‌زنم و آرام‌آرام، به سطح آب نزدیک می‌شوم. توان مقابله با فشار آب را ندارم. رودخانه من را به هر سمت و سویی که بخواهد می‌کشاند. به یک منطقه سرسبز تر می‌رسم. هر دو طرف را درختان و گل و گیاه‌های رنگی تشکیل داده‌اند. صدای تیز و آزار دهنده حیواناتی را از میان همان شاخه درختان می‌شنوم. درحالی که رودخانه من را با سرعت می‌کشاند، به دنبال منبع دقیق صدا می‌گردم. در یک لحظه، چشمانم به آن حیوانات می‌خورد؛ مانند ملخ هستند. با این تفاوت که کمی بزرگ تر هستند و چشمانشان، نارنجی رنگ است. به یک تند آب نزدیک می‌شوم. هرطوری که است، باید خود را قبل از رسیدن به آن بخش از رودخانه، نجات دهم. باری دیگر، نفس خود را در سـ*ـینه‌ام حبس می‌کنم و زیر آبی شنا می‌کنم. با رودخانه جدل دارم. به تند آب نزدیک می‌شوم. به وسیله یکی از دستانم، سعی می‌کنم شاخه بلند درختان که به سمت پایین آمده‌اند را بگیرم. کمی بیشتر به بدن خود کش و قوس می‌دهم؛ اما در نهایت، موفق نمی‌شوم. رودخانه من را وارد تند آب می‌کند. دیگر چیزی متوجه نمی‌شوم، رودخانه من را به هر سمتی که بخواهد می‌کشاند. دستان خود را جلوی صورتم می‌گیرم که با سنگ‌‌های بزرگ و مستحکمِ زیر آب برخورد نکند. در همین گیر و دار، صدای انسان‌های اولیه، باری دیگر به گوش‌هایم می‌رسد. در کم تر از یک ثانیه، چشمانم به یکی از آن‌‌ها می‌خورد. لاغر اندام بود و بینی بزرگی داشت. به سمت جلو بر می‌گردم. رودخانه من را مستقیم به سمت یک سنگ بزرگ می‌کشاند. دستانم را بالا می‌آورم و به وسیله ناهمواری‌هایی که روی سنگ وجود دارد‌، از آن بالا می‌روم. نفس عمیقی می‌کشم و اطراف خود را می‌بینم؛ دقیقا وسط تند آب هستم. صدای انسان‌های نخستین، باری دیگر به گوش می‌رسد. بالای رودخانه ایستاده‌اند. به نظر می‌رسد، از یک نژاد دیگر باشند. اکثر آن‌ها لاغر اندام هستند و بینی‌شان، بسیار گوشتی است. هرچه که هستند، تعدادشون بسیار زیاد است و بدون استثنا، داخل دستشان سلاح سرد به چشم می‌خورد. باری دیگر‌‌، خود را وسط آب می‌اندازم. تند آب، من را دوباره به عمق رودخانه می‌برد. چشمانم را باز می‌کنم و همینطور که به سمت جلو می‌روم، ماهی‌های ریز و درشتی را می‌بینم. بعضی از آن‌ها، مستقیم به سمت من می‌آیند و گوشت پایم را گاز می‌گیرند. پای خود را به سرعت تکان می‌دهم و همزمان، به سمت سطح آب حرکت می‌کنم. فشار آب کم شده است. در چند متر جلو تر، خشکی به چشم می‌خورد؛ اما مشکل بزرگی وجود دارد. تعدادی دیگر از انسان‌های نخستین، آن اطراف می‌چرخند. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم خونسردی‌ام را حفظ کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    باری دیگر، صدای آن حیوانات، از میان و شاخ برگ‌ها به گوش می‌رسد. آرام شنا می‌کنم و خود را به خشکی می‌رسانم. درحالی که لباس‌هایم بسیار سنگین شده‌اند، خود را بالا می‌کشانم. قبل از این که دیده شود، به سمت یک درخت بزرگ و تنومند، قدم بر می‌دارم. انسان‌های نخسین، با زبان خودشان با یک دیگر صحبت می‌کنند. موهای خیس خود را از جلوی چشمانم کنار می‌زنم و سعی می‌کنم، به دنبال راه حلی بگردم. دستانم می‌لرزند و احساس تنهایی، گریبان من را گرفته است. هر طرف را می‌بینم، انسان‌های نخستین به چشم می‌خورند. آن‌ها از پوست حیوانات، چادر‌هایی درست کرده‌اند و اطراف خودشان را با تعدادی زیادی نیزه، پوشش داده‌اند.
    با قامتی نیمه راست، قدم بر می‌دارند و به امور روزانه‌شان؛ از جمله درست کردن آتش، تیز کردن سلاح‌هایی که دارند، پختن غذا و نگهبانی از خانواده‌شان، رسیدگی می‌کنند.
    تعدادی از آن‌ها نیز، بر روی صورت‌هایشان خاک اُخرا مالیده‌اند و چهره‌های شاد‌تری دارند. در این لحظه، صدای پخش شدن موسیقی، همه‌ی انسان‌های نخستین را به سکوت وا می‌دارد. من نیز با تعجب، به دنبال منبع صدا می‌گردم. طول نمی‌کشد که چشمانم به یک کیف چرم می‌خورد. از شاخه‌ یکی از بلند ترین درختان این اطراف آویزان است و صدای بسیار بلندی دارد. به نظر می‌رسد داخل آن کیف، یک تلفن همراه باشد. به محض این که تماس قطع می‌شود، باری دیگر صدای زنگ موبایل به گوش می‌رسد. از روی پاهای خود بلند می‌شوم و به سمت رودخانه حرکت می‌کنم؛ سپس خم می‌شوم و سنگی به اندازه یک سیب بر می‌دارم؛ سپس با عجله خود را به پشت درخت می‌رسانم. چهره‌های انسان‌‌های اولیه، وحشت زده است. احساس خطر می‌کنند، ولی کاری از دستشان بر نمی‌آید. با یک دیگر صحبت می‌کنند که راه حلی برای این مشکل پیدا کنند. یکی از آن‌ها را هدف می‌گیرم. اکنون باید به یکی از انسان‌های نخستین آسیب بزنم که حواس باقی‌شان را پرت کنم.
    سنگ را پشت سر خود می‌برم و با تمام قدرت، پرتابش می‌کنم. موفق می‌شوم، سنگ به ابروی یکی از آن‌ها برخورد می‌کند. روی زمین می‌افتد و خون او روی زمین جاری می‌شود. باقی انسان‌های اولیه، به سرعت دورش جمع می‌شوند. با عجله می‌دوم و خود را به همان درخت بلند می‌رسانم؛ سپس با سرعت هر چه بیشتر، از آن بالا می‌روم. کیف به بالا ترین شاخه درخت آویزان شده است. بدنم را کش می‌دهم و دستم را به سمت کیف چرم دراز می‌کنم. فایده ندارد. صدای فریاد یکی از انسان‌های اولیه را می‌شنوم؛ سپس سر و صدای آن‌ها بلند می‌شود. به سمت عقب بر می‌گردم. بسیار از من دور هستند؛ اما می‌توانم تشخیص دهم که درحال دویدن هستند و با صورت‌هایی خشمگین، به من نگاه می‌کنند. با هرچه توانی که برایم باقی مانده است، بالا می‌روم. سرانجام، به بالا ترین شاخه درخت می‌رسم. روی آن می‌نشینم و دستم را به سمت کیف چرم دراز می‌کنم. موفق می‌شوم. همچنان، صدای زنگ خوردن تلفن همراه، به گوش‌هایم می‌رسد. صدای بسیار بلندی دارد، طوری که اگر ادامه دار باشد در شنوایی‌ام اختلال ایجاده می‌کند. درب کیف را باز می‌کنم و تلفن همراه را بیرون می‌آورم؛ سپس تماس را پاسخ می‌دهم. صدایی آشنا شروع به صحبت می‌کند؟
    _قبلا هم به تو گفته بودم، برای فهمیدن حقایق نباید عجله داشته باشی.
    در جواب، با صدایی که می‌لرزد، شروع به صحبت می‌کنم:
    _تو کی هستی؟
    جوابم را اینگونه می‌دهد:
    _اسم من سامان هست، ولی تو می‌تونی هرطوری که دلت می‌خواد من رو صدا بزنی.
    اخم‌هایم داخل یکدیگر فرو می‌رود و بی‌اختیار، به نقطه‌ای خیره می‌شوم. قبل از این که من بتوانم
    چیز دیگری بگویم، خود او ادامه می‌دهد:
    _اگر به دستورات گوش بدی، خیلی زود همه چیز به حالت عادی بر می‌گرده. داخل کیف، وسایل مورد نیازت رو گذاشتیم. مثل یک لپ‌تاپ، تلفن همراه، چراغ قوه و مقداری آب آشامیدنی. برای اولین ماموریت، آماده هستی؟
    پس از چند ثانیه، با لحن آرامی می‌گویم:
    _ماموریت؟
    خیلی صریح و سریع می‌گوید:
    _بله.
    قبل از این که من چیزی بگویم، خود او شروع به صحبت می‌کند:
    _ در اولین ماموریت، باید خودت رو به شکل انسان‌های نخستین در بیاری و بین اجتماع اون‌ها زندگی کنی. سعی کن، شکار کردن رو یاد بگیری و یک ماه کامل، مثل اون‌ها باشی. البته نگران نباش. در دورانی که تو الان داری زندگی می‌کنی، یک شبانه روز فقط هشت ساعت بوده. پس الان هم همینطور خواهد بود. خیل طول نمی‌کشه.
    پوزخندی می‌زنم و در میان انواع صداهایی که از انسان‌های اولیه به گوش می‌رسد، در جواب می‌گویم:
    _انتظار داری بین اشخاصی که هنوز، شیوه اولیه زندگی رو بلد نیستن، یک ماه کامل زندگی کنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    بلافاصله، با لحن آرام و خونسردانه‌ای که همیشه دارد، شروع به صحبت می‌کند:
    _فراموش نکن، شیوه اولیه زندگی رو همین انسان‌ها به وجود اوردن و نسل‌های بعد، فقط مسیر اون‌ها رو طی کردن.
    به دنبال کلمات می‌گردم؛ اما قبل از این من چیزی بگویم، با لحن جدی تری ادامه می‌دهد:
    _اون‌ها نقاشی کردن رو به ما اموختن، موسیقی رو به وجود اوردن و به واژه خانواده، معنا بخشیدن. تو به عنوان یک انسان پیشرفته، برای نسل‌های بعد، چه میراثی به جا گذاشتی؟
    پس از چند ثانیه، نفس عمیقی می‌کشم و با صدای گرفته خود، جواب می‌دهم:
    _تو از کجا داری با من حرف می‌زنی؟
    بلافاصله، خطاب به من می‌گوید:
    _از یک دنیا دیگه.
    تماس به صورت ناگهانی قطع می‌شود. احساس سرگیجه و سردرد شدیدی می‌کنم. درحالی که از ارتفاع متنفر هستم، نمی‌توانم حتی برای چند ثانیه پایین را ببینم. درب کیف چرم و مشکی رنگ را باز می‌کنم. داخل آن، یک اسلحه گرم، دو چراغ قوه و یک لپ‌تاپ کوچک وجود دارد. تلفن همراهی که در دست دارم را نیز، داخل کیف می‌گذارم. سر خود را با ترس و لرز پایین می‌آورم و برای چند ثانیه، به انسان‌های نخستین نگاه می‌کنم. همچنان، عصبانی هستند و نوک تیز سلاح‌هایشان را به سمت من گرفته‌اند. اگر اکنون، از این درخت پایین بیایم، قطعا جانم را از دست می‌دهم. چهره‌ انسان‌های نخستینی که زیر درخت به من نگاه می‌کنند، بسیار خشمگین است، گویا قصد دارند انتقام بگیرند. سر خود را به تنه درخت می‌کوبم و چشمانم را می‌بندم. با این وجود که عده‌ای از انسان‌های اولیه، می‌خواهند جان من را بگیرند؛ اما بعد از مدت‌ها، می‌توانم آرامش را احساس کنم. چشمانم را باز می‌کنم. خورشید درحال غروب کردن است. این دقایقی که سپری می‌شود، مرز بین رویا و حقیقت را به یک دیگر رسانده‌اند، گویا یک رویا مطلق را در بطن حقیقت تجربه می‌کنم. هرچه که است، آسایش را باری دیگر به آغـ*ـوش من فرا می‌خواند. هرچند اگر مدت آن بسیار کوتاه باشد. پس از این که انسان‌های اولیه ناامید می‌شوند که دستشان به من برسد، به سمت چادر‌هایی که درست کرده‌اند، قدم بر می‌دارند. به نظر می‌رسد آن‌ها مهاجر باشند. صدای حیوانات درنده‌ای نیز، از دور دست به گوش می‌رسد و چهار ستون فقرات من را می‌لرزاند. معلوم نیست در این دوران، چه قدر حیوانات درنده زندگی کرده‌اند که هیچگاه از وجود آن‌ها حتی خبری نداشتم. امن ترین مکان برای من، اکنون بالای همین درخت تنومند است، حتی اگر مدام یاد ترسی که از ارتفاع دارم بیوفتم. با این اوصاف که عقل آن‌ها هنوز بسیار ناقص است؛ اما به خوبی احساست دارند. با چهره‌های غمگین، آن انسانی که من به وسیله یک تکه سنگ کشته‌ام را از روی زمین بلند می‌کنند. با نگاهم رد آن‌ها را دنبال می‌کنم. به رودخانه نزدیک می‌شوند و شخصی که مرده‌ است را به جریان آب می‌سپارند. یکی از آن‌ها به سمت من حرکت می‌کند و با نگاه پر از غضبی که دارد، دقایقی به من خیره می‌شود. آب دهان خود را به سختی فرو می‌دهم و به سمت جلو بر می‌گردم. منتظر می‌مانم که انسان‌های نخستین، به اندازه کافی دور شوند؛ سپس به همراه کیفی که پیدا کرده‌ام، از بالای درخت پایین می‌آیم. فاصله کوتاهی را می‌پرم و با عجله، به سمت رودخانه می‌دوم. کیف را روی زمین می‌گذارم و به داخل آب شیرجه می‌زنم. به سمت شخصی که مرده‌، شنا می‌کنم. دست او را می‌گیرم و به سمت خشکی بر می‌گردم. همچنان او ناحیه سر خونریزی دارد. اصلا احساس خوبی ندرم؛ اما برای ادامه مسیر، می‌تواند به من کمک کند. خورشید، کاملا ناپدید شده است و هوا، کم‌کم دارد رو به سرد شدن می‌رود. لباس‌های او را بر تن خود می‌کنم و مقداری از خاک اخرایی که روی زمین ریخته است را به صورت خود می‌مالم. به اندازه کافی، مو و ریش‌هایم بلند شده است. فقط کافی است کمی به کمر خود قوز دهم و مانند آن‌ها راه بروم. کیف را از روی زمین بر می‌دارم و روی دوش خود می‌اندازم. صدای حیوانات وحشی از هر طرف به گوش می‌رسد. ترس و وحشت، در وجودم دارد رشد می‌کند. تا قبل از این که خورشید از آسمان ناپدید شود، همچین صدا‌هایی به گوش نمی‌رسید، گویا حیوانات درنده، وقتی هوا تاریک می‌شود، تازه از مخفیگاه‌های خودشان بیرون می‌آیند. اطرافم را می‌بینم، مسیر های زیادی وجود دارد که می‌توانم برای پیشروی ادامه‌شان دهم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    از داخل کیف، اسلحه خود را بیرون می‌آورم و فشنگ‌ها را داخل خشاب می‌گذارم. یک کلت کوچک است. از روی علفزار‌ها رد می‌شوم و گل و گیاه‌هایی را می‌بینم که نسل پیشرفته بشر با آن همه امکاناتی که در اختیار داشتند، اطلاعاتی از وجودشان نداده‌اند. رنگ‌های مختلفی دارند و خار‌های کوچک و بزرگی، روی ساقه‌هایشان به چشم می‌خورد. با سر و صدای معده‌ام، یادم می‌افتد که یک روز کامل است، هیچ چیز نخورده‌ام. ترس و استرس و همچنان موقعیت عجیب و غریبی که در آن قرار گرفته‌ام، اجازه نداد کوچک ترین لحظه‌ای به گرسنگی‌ام فکر کنم. اکنون که به چندین هزار سال قبل برگشته‌ام، چه چیزی می‌توانم برای خوردن پیدا کنم؟ به این لباس‌ها عادت ندارم. جنسشان از پوست حیوانات وحشی است و احساس خارش را در وجودم زنده می‌کنند. همینطور که در حال قدم زدن هستم، قسمتی از پشت گردن خود را می‌خارانم؛ بلافاصه این خارش در جاهای دیگر بدنم نیز، تشدید پیدا می‌کند. سر جای خود می‌ایستم و فقط خود را می‌خارانم. در همین لحظات، دو تا چشم زرد رنگ را جلویم می‌بینم که در تاریکی می‌درخشند. آب دهان خود را فرو می‌دهم و سر جای خود می‌ایستم. کمی بیشتر دقت می‌کنم. متوجه می‌شوم یک حیوان غول پیکر است که رنگ تمام بدنش مشکی است. صدای پاهای آن حیوان را می‌توانم بشنوم که آرام‌آرام دارد نزدیک می‌شود. مستقیم دارد به سمت من می‌آید. تمرکز می‌کنم و اسلحه خود را بالا می‌آورم. اگر شلیک کنم، ممکن است حیوانات بیشتری را به سمت خود جلب کنم. اول منتظر می‌مانم که آن حیوان چه کاری انجام می‌دهد. جثته بزرگی دارد، شبیه به ببر‌ است؛ اما پوست بدنش، پشم و موی زیادی ندارد. البته، در این تاریکی، به خوبی نمی‌توانم چهره او را ببینم. غرش بلندی می‌کند که چهار ستون فقرات من به لرزش می‌افتند؛ سپس به سمتم می‌دود. من نیز، بدون اتلاف زمان، شروع به دویدن می‌کنم. از میان شاخ و برگ‌ها می‌پرم و هرچیزی که جلویم باشد را با دست و پایم کنار می‌زنم. آن حیوان، سرعت بسیار زیادی دارد. می‌توانم با جرأت بگویم، تقریبا با سرعت یوزپلنگ‌ها برابری می‌کند؛ با این وجود که دو سه برابر آن‌حیوانات جثه دارد. دیگر کنترل پاهایم را ندارم. به قدری نزدیک شده است که دست خودش را برای چنگ انداختن، به سمت من پرتاب می‌کند. با خوش‌شانسی، چند سانتی متر کم می‌آورد. چنگال‌های او به کمر من برخورد نمی‌کنند؛ اما او همچنان برای ضربه زدن، به دنبال من است. اطراف خود را می‌بینم. فقط درختان وگل و گیاه‌های مختلف قابل دیدن هستند. باری دیگر غرش می‌کند و با یک پرش بلند، جثه بزرگ خودش را به روی من می‌اندازد. در همین لحظه، زیر پایم خالی می‌شود و شاخ و برگ‌هایی که برای روی زمین چیده‌اند، کنار می‌رود. همراه با آن حیوان وحشی، داخل تله می‌افتم. سر من با شدت زیادی به زمین بر خورد می‌کند. چشمانم را باز می‌کنم و ناخواسته فریاد بلندی می‌کشم؛ زیرا آن حیوان غول پیکر، داخل چند نیزه تیز فرو رفته است. خون غلیظ آن حیوان، چوب نیزه‌ها را قرمز رنگ کرده است. هنوز نفس‌نفس می‌زنم و حال و احوالم، به حالت عادی بر نگشته است. به شدت عرق کرده‌ام و به آب آشامیدنی، نیاز شدید دارم. چشمانم خود را از آن حیوانان بر می‌دارم و از داخل کیف مشکی رنگ خود، یک بطری بیرون می‌آورم. بدون انجام دادن هیچ کار اضافه‌ای، درب آن را باز می‌کنم و یک نفس، نصفش را می‌نوشم. اکنون حال بهتری دارم. عطش شدیدی که داشتم از بین رفته است و قلبم با آرامش بیشتری داخل سـ*ـینه‌ام می‌تپد.عمق تله‌‌ای که انسان‌های نخسین برای شکار به وجود آورده‌اند، بسیار کم است و به راحتی می‌توانم از داخل آن خارج شوم؛ اما اکنون من نقشه دیگری دارم.
    ***
    خورشید می‌تابد. هوا روشن شده است و انسان‌های اولیه، از غار‌های خودشان بیرون آمده‌اند. سر و صورتم، بسیار سیاه و کثیف شده است. بالاتنه حیوانی که دیشب کشته‌ام را همراه با خود دارم. درحالی که گردن او را به دور یک طناب پیچیده‌ام، همراه با خود می‌کشانم و خیلی سخت به سمت قلرو آن‌ها حرکت می‌کنم. دوست داشتم تمام آن حیوان را همراه با خود بیاورم؛ اما جثه بزرگ و سنگینی که دارد، اجازه نمی‌دهد. به کمرم قوز می‌دهم و درست مانند یک انسان اولیه، قدم بر می‌دارم. نزدیک سنگ‌های بزرگ و نیزه‌هایی می‌شوم که به عنوان حد و مرز، دور یک غار نسبتا کوچک کشیده‌اند. فریاد بلندی می‌کشم و توجه همه را به سمت خود جلب می‌کنم. این نژاد که رو به رویم ایستاده، ظاهرشان به انسان‌ها شباهت بیشتری دارند. صاف تر راه می‌روند، کوچک تر هستند و روی بدنشان، موی کم تری وجود دارد. به نظر می‌رسد، راه را درست آمده‌ام. چند تا از آن‌ها، به سمت من حرکت می‌کنند. چهره خود را خشن نشان می‌دهم و به چشم تک‌تکشان نگاه می‌کنم. اکنون، من را نیز مانند یک انسان نخستین می‌بینند؛ زیرا دیگر خبری از آن نگاه‌های تعجب زده و نا آشنا که داخل چشمانشان موج می‌زد، وجود ندارد. طناب را رها می‌کنم و حیوان را به روی زمین می‌اندازم؛ سپس به نشانه قدرت، دستانم را بالا می‌آورم و محکم به سـ*ـینه‌ام می‌کوبم.

     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ترس و وحشت را می‌‌توانم داخل چشم تک تک آن‌ها، تشخیص دهم. به نظر می‌رسد، به صورت شانسی، یک حیوانی را کشته‌ام که کابوس این انسان‌ها است. حق هم دارند. با این وجود که فقط بالا تنه او را جدا کرده‌ام، همچنان اندازه دو انسان است. یکی از آن‌ها که مقداری از مو و ریش‌هایش سفید است، به سمت حیوان حرکت می‌کند و در آخر چند ثانیه به من نگاه می‌کند. کاملا می‌توانم احساس کنم، از من حساب می‌برند؛ زیرا تصور می‌کنند این حیوان غول پیکر را من به تنهایی کشته‌ام. کسی جرأت ندارد سلاح خودش را به سمت من بگیرد. طوری ایستاده‌اند، گویا آماده هستند از خودشان دفاع کنند. با قوز کمرم، از بین سنگ‌ها رد می‌شوم و حیوان را با خود، داخل قلمرو می‌کشانم. قبل از این که صدایی از آن‌ها بشنوم، طناب حیوان را داخل قلمرو رها می‌کنم. صدای خوشحالی و خنده‌یشان، به گوش می‌رسد. دیگر لازم نیست، مدتی به شکار بروند. من نیز با خوشحالی لبخند می‌‌زنم. چند نفر از انسان‌های اولیه، به سمت سنگ‌ها حرکت می‌کنند و قلمرو خودشان را می‌بندند. رئیس قبیله آن‌ها که یک پیرمرد است، با چروک‌های فراوان و پوست صورت خودش که مایل به رنگ قهوه‌ا‌ی است، به سمت من می‌آید. به نظر می‌رسد من را جزوی از خانواده خودشان می‌دانند. عده‌ای دیگر، بیرون از غار‌ها سنگ‌ها را به یکدیگر می‌کوبند و برای خودشان، آتش درست می‌کنند. به سمت حیوانی که من برایشان آورده‌اند، قدم بر می‌دارند و به وسیله سلاح‌های سردی که در دست دارند، پوست حیوان را می‌کنند. عضوی از آن‌ها که یکی از چشمانش را از دست داده است، با ماده‌ای که در دست دارد، شعله آتش را زیاد می‌کند. برایم جالب است که چطور ایده ساخت همچین ماده‌ای را داشته‌اند. قد بلندی دارد و نسبت به باقی آدم‌های قبیله، با کمری صاف‌تر راه می‌رود.
    ***
    بیست روز بعد.
    ریش و موهایم بسیار بلند شده است. لباس خود را عوض نکرده‌ام و غذای درست و حسابی نخورده‌ام. بیست روز است که با یک قبیله وحشی دارم زندگی می‌کنم. کار آن‌ها فقط شکار است. هوش زیادی ندارند و حتی روی دیوار‌های غار، نقاشی نمی‌کشند.
    البته باید بگویم روز ها بسیار کوتاه تر هستد. در این دوران فقط هشت ساعت طول می‌کشیده که زمین یک دور کامل دور خورشید بچرخد. در این قبلیه دارم زندگی می‌کنم؛ زیرا یکی از آن‌ها، بر خلاف باقی خانواده، بسیار باهوش است. در این بیست روز، خودش را به من ثابت کرده است. او فقط یک چشم دارد، به همین خاطر پیش خود، اسم او را تک‌چشم صدا می‌زنم. اکنون، سلاح سرد خود را در دست می‌گیرم و مانند باقی مردهای قبیله، آماده شکار می‌شوم. دیگر نیاز نیست تظاهر کنم که کمرم را قوز داده‌ام و پاهایم فاصله زیادی دارند. برایم تبدیل به عادت شده است. دیگر نمی‌توانم مثل یک آدم متمدن راه بروم. همچنین، صحبت کردن را دارم از یاد می‌برم و بسیاری از کلمات را فراموش کرده‌ام. دو مرد تنومند قبیله، کوچک‌ترین سنگ قلمرو را کنار می‌زنند. دسته چوبی سلاح خود را محکم می‌فشارم و با فریاد بلندی که می‌کشم، از قلمرو خارج می‌شوم. باقی انسان‌های شکارچی، از جمله تک چشم، از قلمرو خارج می‌شوند. او شخصی است که نسبت به باقی اعضای قبلیه، هوش بیشتری دارد. کمانی که دست ساز خودش است را به دور بدنش انداخته است و تیر‌های آن را داخل جسم استوانه‌ای گذاشته است. رئیس قبیله که یک پیرمرد است، جلوتر از باقی‌ما حرکت می‌کند. طبق تجربه‌ای که دارد، متوجه می‌شود حیوانات در کدام مناطق هستند. همچنین، راه برگشت به قملرو را بهتر پیدا می‌کند. این اولین باری نیست که زیر تابش سوزان نور خورشید، سلاح سردی به دست می‌گیرم و به دنبال شکار حیوانات وحشی و اهلی می‌‌روم. هر سه باری که همراه با این خانواده، به شکار آمده‌ام، فقط نظاره‌گر بودم و هیچ حرکت مفیدی انجام نداده‌ام. تنها هدف من این است که طی ده روز آینده، یک سری مسائل را به تک چشم آموزش دهم و همه چیز را به حالت قبل برگردانم. این یکی از خواسته‌ها و شروط سامان است. در صورتی که موفق شوم، یک قدم موثر به سمت زندگی عا‌دی خود برداشته‌ام.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    هشت نفر که می‌شود رویشان برچسب شکارچی حرفه‌ای زد و در راس آن‌ها، یک پیرمرد، سلاح‌های سرد خودشان را بر داشته‌اند و حرکت می‌کنند. من نیز، به دنبال آن‌ها راه افتاده‌ام. نفس عمیقی می‌کشم و اکسیژن‌های تازه، وارد ریه‌های خود می‌کنم. انواع پرنده‌ها در آسمان پر می‌زنند. از میان و شاخ و برگ‌های جنگل عبور می‌کنیم و از یک رود کوچک رد می‌شویم. خم می‌شوم و مقداری آب تازه می‌نوشم. فقط چند قدم بیشتر بر نداشته بودیم که چند گوزن را در نزدیکی قلمرو دیدیم. البته شک دارم که آن‌ها دقیقا گوزن باشند؛ زیرا جثه بزرگ تری دارند و رنگ پوست بدنشان، تیره‌تر است. هرچه که هستند، مزه آن‌ها را در این بیست روز نچشده‌ام. در این بیست روز فقط قارچ خورده‌ام. آن حیوانات درحال علف خوردن هستند. البته، با خانواده فاصله زیاد دارند. کمان خود را بالا می‌آورم و یک تیر به روی آن می‌گذارم. قبل از این که کمان را بکشم و تیر را رها کنم، یکی از انسان‌های نخستین، به وسیله دست خود، بازوی من را می‌گیرد و محکم می‌فشارد. درواقع، او مانع تیراندازی من می‌شود. کمان را پایین می‌آورم و به سمت تک چشم بر می‌گردم. به چشمانم زل زده است. سر خود را به نشانه منفی تکان می‌دهد و با زبان خودش، سعی می‌کند با من ارتباط برقرار کند. او به همراه چند نفر دیگر که خنجر‌های کوچکی داخل دستانش است، به سمت یک سنگ کوچک می‌روند. پشت آن پناه می‌گیرند و آماده حمله می‌شوند. تک چشم، برای چند ثانیه به سمت ما بر می‌گردد؛ سپس با قدم‌های آهسته، حرکت می‌کند و از پشت سر، به گوزن نزدیک می‌شود. با یک پرش، روی آن می‌پرد و خنجر را به روی گردن آن حیوان می‌کشد. خون او روی زمین جاری می‌شود. باقی انسان‌های نخستین نیز، مانند تک چشم حرکت می‌کنند؛ اما موفق نمی‌شوند حیوانی را شکار کنند. به سمت جسد گوزنی که شکار شده است حرکت می‌کنیم. یکی از انسان‌های نخستین که اندام درشتی دارد، آن حیوان را به روی دوش خود می‌گذارد. حرکت می‌کنیم. نور خورشید، مستقیم به صورتم می‌تابد. دست خود را سایه بان می‌کنم. از مرداب فاصله می‌گیریم. حس و حال عجیبی دارم. بعد از گذشت یک ماه، هنوز نمی‌توانم باور کنم، همراه با انسان‌های نخسین، در حال شکار هستم. امیدوار هستم در یک اغمای سنگین سپری می‌کنم، در این صورت، حدقل تکلیف خود را می‌دانم. همینطور که با قدم‌های آهسته حرکت می‌کنیم، چشانم به چند عدد قارچ می‌خورد که چند متر جلوتر، روی زمین رویده‌اند. سیاه رنگ هستند و ساقه بلندی دارند. خنجر کوچک خود را محکم می‌فشارم. سرعت قدم‌هایم را کم می‌کنم و عقب‌تر از همه قدم بر می‌دارم. حواس کسی به من نیست. روی پاهایم می‌نشینم و شروع به چیدن قارچ‌های خوراکی می‌کنم. به یکی از آن‌ها گاز می‌زنم. مزه خوبی دارد، حدقل می‌شود گفت، قابل خوردن است. طناب کوچکی که همراه خود دارم را از داخل جیبم بیرون می‌آورم و ساقه قارچ‌ها را به یکدیگر می‌بندم. از روی پاهای خود بلند می‌شوم. در این لحظه، متوجه می‌شوم چند حیوان که نسبتا جثه بزرگی دارند، از پشت بوته‌ها بیرون آمده‌اند و من را محاصره کرده‌اند. آب دهان خود را به سختی فرو می‌دهم. با چهره مرموزی که دارند، به من نزدیک می‌شوند. پوست بدنشان زرد رنگ است و با جثه بزرگ، به نظر می‌آید دندان‌های تیزی داشته باشند. همچنین شاخ‌های کوچکی روی سرشان وجود دارد. حدس می‌زنم، همین حیوانات در آینده، طی تکامل‌هایی که صورت گرفته است، به یوزپلنگ تبدیل شده‌اند. بدون تحرک، سر جای خود می‌ایستم. خانواده انسان‌های نخستین، با گذشت هر ثانیه، از من دورتر می‌شوند. توی دردسر بزرگی افتاده‌ام. نفس عمیقی می‌کشم و با قدم‌های آهسته، به سمت عقب حرکت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    خنجر خود را بیرون می‌آورم و جلوی حیوانات می‌گیرم. خیلی زود، یکی از آن‌ها به سمت من حمله‌ور می‌شود. روی زمین می‌نشینم و خنجر را به روی پاهای او می‌کشانم. خیلی زود، یکی دیگر از حیواناتی که رو به رویم است، با سرعت زیاد به سمت من می‌دود. قبل از این که فرصت حرکت داشته باشم، با شاخ به بدنم می‌کوبد. روی زمین می‌افتم و از درد به خود می‌پیچم. همینطور که چشمانم را بسته‌ام، روی زمین غلط می‌خورم و از یک سر پایینی، سقوط می‌کنم. خنجرم از دستم رها می‌شود و از روی علفزار‌ها حرکت می‌کنم. همچنان، آن سه حیوان به دنبال من هستند. همراه با غرش‌هایی که می‌کنند، ترس و استرس را در وجودم شعله‌ور می‌سازند. دستانم را در حین غلط خوردن، دور یک درخت می‌پیچانم و خود را کنترل می‌کنم. از روی زمین بلند می‌شوم و اسلحه‌ام را به سرعت از داخل کیفی که همیشه همراه‌ام است، بیرون می‌آورم. هر سه‌ی آن حیوانات، دارند به من نزدیک می‌شوند. اسلحه خود را بالا می‌آورم و نشانه گیری می‌کنم. در همین لحطه، یکی از آن‌ها غرش بلندی می‌کند و همراه با جسته بزرگی که دارد‌، به سمت من یورش می‌آورد. انگشت خود را به روی ماشه فشار می‌دهم. گلوله شلیک می‌شود و به صورت او بر خورد می‌کند. به روی زمین می‌افتد. راه خود را پیش می‌گیرم و با سرعت زیادی می‌دوم. با صدای پیچیده شدن شلیک گلوله‌ها، دیگر حیوانات بی‌خطر، مانند پرندگان نیز از این محل فراری شدند. یکی دیگر از حیوانات به سمت من یورش می‌آورد. فرصت کافی برای شلیک کردن گلوله و فشار دادن ماشه، برایم باقی نگذاشت. به روی بدنم می‌افتد و دندان‌های تیزی که دارد را به من نشان می‌دهد. درحالی که از گردن او گرفته‌ام، دستانم دارد کم‌توان می‌شود. آب‌دهان آن حیوان به روی صورتم ریخته می‌شود. دست خودش را بالا می‌آورد و به وسیله پنجه‌‌های تیزی که دارد، به روی صورتم می‌کشد. اگر چند ثانیه دیر تر چشمانم را می‌بستم، نا بینا می‌شدم. تمام قدرتی که برایم باقی‌مانده است را خرج می‌کنم و آن حیوان را از روی خود کنار می‌اندازم. صدای غرش دو حیوان دیگر را می‌شنوم. اسلحه‌ام را بالا می‌آورم و انگشتم را به روی ماشه فشار می‌دهم. شروع به تیراندازی می‌کنم. یکی دیگر از حیوانات، با یک پرش بلند، به سمت من یورش می‌آورد. روی زمین شیرجه می‌زنم. اسلحه‌ام را بالا می‌آورم و شلیک می‌کنم؛ اما گلوله‌ام تمام شده است. از روی زمین بلند می‌شوم و شروع به دویدن می‌کنم. با تمام قدرت می‌دوم و شاخ و برگ‌ها را از جلویم کنار می‌زنم. هرچند آن حیوانات، سرعت بسیار زیادی دارند. در چند متر جلوتر، سنگ‌هایی را می‌بینم که جلوی یک غار چیده‌اند. سرعت خود را بیشتر می‌کنم و سرانجام، قبل از این که چنگال تیز یکی از آن‌ها داخل کمر من فرو برود، خود را به پشت سنگ‌ها می‌رسانم. با تمام قدرت، سنگ‌ها را حرکت می‌دهیم و فاصله‌ای که موجود است را می‌پوشانم. در آخرین لحظه، دست یکی از حیوانات، بین سنگ‌ها گیر می‌کند.


    کمی دشوار بود؛ اما توانستم از دست آن‌ها خود را نجات دهم. اکنون قدم های آهسته بر می‌دارم و سرانجام، وارد غار می‌شوم. اندک نور ماه، از بیرون می‌تابد؛ اما کافی نیست. از داخل کیف چرم، یک چراغ قوه بیرون می‌آورم. عجیب است، هرچه که من نیاز دارم، این جا یافت می‌شود، گویا از قبل می‌دانستن من به کدام مکان‌ها خواهم رفت. نور چراغ قوه را بالا می‌آورم و روی دیوار غار می‌اندازم. با استفاده از مواد‌های رنگی که در دسترشان است، نقاشی‌هایی کشیده‌اند. با دقت بیشتری به نقش و نگار‌ها نگاه می‌کنم. یک پرنده است که دو سر دارد و در برابر انسان‌هایی که کنار او به تصویر کشده‌ شده‌اند، جثه بسیار بزرگتری دارد. قدم بر می‌دارم و نور چراغ‌قوه را به روی قسمتی دیگر از دیوار‌های غار می‌اندازم. یک تمساح غول پیکر را با رنگ سفید کشیده‌اند. دستی به روی آن می‌کشم. نور چراغ قوه را همراه با خود حرکت می‌دهم. روی بزرگ ترین دیوار‌ این غار، جنگ عظیمی از حیوانات و انسان‌های نیزه و تیر کمان به دست، رسم شده است. ضرافت و ریز بینی کسانی که نقاشی کشیده‌اند، زیاد خوب نیست؛ اما کاملا مشخص است انسان‌ها پیروز شده‌اند و تعداد زیادی حیوانات وحشی و خطرناک را شکار کرده‌اند. دستی به روی آن می‌کشم. در کمال تعجب، رنگ آن پاک می‌شود. به نظر می‌رسد، این نقاشی به تازگی کشیده شده است. نمی‌توانم حدس بزنم از ترکیب چه مواد‌‌هایی، این نقاشی‌ها به وجود آمد‌ه‌اند؛ اما دستم را به شدت چسبناک می‌کند. در همین لحظه که تلاش دارم، دستم را به وسیله سابوندن به روی زمینِ خشک و سرد تمیز کنم، صدای انسان‌های اولیه، به صورت ناگهانی به گوش می‌رسد. نور چراغ قوه را خاموش می‌کنم و به سمت منبع صدا بر می‌گردم. سنگ‌ها را به یک دیگر می‌کوبند و روی چوب، آتش درست می‌کنند. جمعیت زیادی دارند و به صورت دسته جمعی و کاملا هماهنگ، به سمت غار حرکت می‌کنند. حیواناتی را شکار کرده‌اند و روی دوش‌های خودشان گذاشته‌اند. به نظر می‌رسد، واقعا در این جنگ عظیم، پیروز شده‌ باشند. حیوانات را روی زمین می‌گذارند و دور آتش، شروع به چرخیدن می‌کنند. دستان پر از موی خودشان را بالا می‌آورند و با ل**ب‌هایی که لوله کرده‌اند، صدای خوشحالی خودشان را بروز می‌دهند. یک انسان نخستین که سن کمی دارد، یک ساز دستی را بالا می‌آورد و شروع به زدنِ آن می‌کند. باورم نمی‌شود. هیچگاه نمی‌توانستم تصور کنم انسان‌های نخستین تا این حد پیشرفت کرده بودند. زن‌های خانواده، چاقو به دست، خودشان را به حیوانات نزدیک می‌کنند. شکمِ حیوانات عظیم و الجسته را می‌برند و با فریاد‌هایی که می‌کشند، این موفقیت بزرگ را به خانواده‌شان یادآور می‌شوند. در همین لحظه، بینی‌‌ام شروع به خاریدن می‌کند، گویا گرد و غبار وارد آن شده است. دست خود را روی دهانم می‌گذارم که صدای عطسه کردنم، به گوش انسان‌های نخستین نرسد. با این اوصاف، عطسه‌ام قطع می‌شود. آن‌ها همچنان، مشغول رقـ*ـص و پای کوبی هستند. هنرمندشون نیز، درحال فلوت زدن است. اطراف خود را می‌بینم. باید از این غار لعنتی خارج شوم؛ زیرا اگر پیدایم کنند، داخل آتش می‌اندازند و کمی هم، دور من می‌چرخند. هر طور که است از روی زمین بلند می‌شوم. کیف خود را باز می‌کنم و لپ‌تاپم را بیرون می‌آورم، آن را گوشه غار می‌گذارم؛ سپس روشن می‌کنم. وارد پوشه‌ی ویدیو‌های ذخیره شده می‌روم. روی یکی از ویدیو‌ها را به صورت تصادفی کلیک‌ می‌کنم و صدایش را تا آخرین حد ممکن زیاد می‌کنم. ویدیو پخش می‌شود. خیلی زود این نقشه من جواب می‌دهد. جشن خودشان را متوقف می‌کنند و به سمت غار حرکت می‌کنند. من نیز، از قسمت تاریک غار رد می‌شوم. بدون استثنا، به سمت لپ‌تاپ حرکت کرده‌اند و با چهره‌های تعجب زده، به فیلم خیره شده‌اند. ویدیو در مورد هوش مصنوعی است. همراه با این که ربات‌های پیشرفته‌ای را نشان می‌دهد، یک گوینده مرد، در مورد خطراتی که ممکن است برای انقراض نسل بشر داشته باشند، صحبت می‌کند. پیرترین عضو آن‌ها که بدنش قهوه‌ای رنگ است و شباهت زیادی به گوریل‌ها دارد، دست خودش را روی صفحه لپ‌تاپ می‌کشد و همه‌ جای دستگاه را لمس می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    انسان‌های نخستین، تصویری از چند هزار سال دیگر می‌بینند؛ اما نمی‌توانند درک کنند.
    البته عجیب نیست. اگر من هم در زندگی خود، ویدیویی از هزاران سال بعد نگاه می‌کردم، قطعا هیچ چیز متوجه نمی‌شدم. من مثل اشخاصی نیستم که فکر می‌کنند، روند تکامل انسان‌ها، کاملا متوقف شده است. بدون شک انسان‌های هزارن سال بعد، طوری به ما نگاه خواهند کرد که ما به انسان‌های نخستین نگاه می‌کنیم. حتی شاید به قدری پیشرفته بشوند که فرق چندانی بین زندگی‌ما و انسان‌های اولیه پیدا نکنند. این است که دنیا ما را زییا می‌کند، هیچگاه در یک حالت باقی نمی‌ماند و مدام دوست دارد خودش را بهتر کند. غرق رخسار مات و مبهوت انسان‌های نخسین هستم که سرانجام، ناخواسته با صدای بلندی عطسه می‌کنم. به قدری فیلم داخل لپ‌تاپ، روی آن‌ها تاثیر گذار بوده است که در آن جمعیت زیاد، فقط یک نفر به سمت من بر می‌گردد. سعی می‌کنم بی‌تحرک سر جای خود، ایستاده بمانم. همان انسان اولیه پسر و کم سن و سال، با کمری که قوز زیادی دارد، به سمت من حرکت می‌کند. مستقیم به چشمان من خیره می‌شود. صورت کثیف و سیاهی دارد و موهای بلند سرش، مدام، مانع از بهتر دیدن او می‌شوند. باری دیگر‌، موهای خودش را همراه با بی‌حوصلگی کنار می‌زند و به من نزدیکتر می‌شود. سعی می‌کند، بدن خود را بالا بکشد. با دستش، قسمتی از ساق پایم را لمس می‌کند؛ سپس دور من می‌چرخد. باری دیگر جلویم می‌ایستد و مستقیم به چشمانم خیره می‌شود. لبخندی، روی صورت او نقش می‌بنند و دندان‌هایی که هیچ تناسبی با یکدیگر ندارند را به نمایش می‌گذارد. من نیز، تمام تلاش خود را می‌کنم که بی‌تحرک باشم. از پشت بندی که لباس او را به روی تنش نگه داشته است، یک خنجر بیرون می‌آورد و به صورت ناگهانی، نوک تیز آن را به داخل گوشت پایم فرو می‌کند. با این اوصاف، از سر جای خود تکان نمی‌خورم. باری دیگر، توسط خنجر، روی پایم خراش می‌اندازد. به شدت می‌سوزد، ولی ل**ب خود را گاز می‌گیرم که صدایم در نیاید. اندازه چند قدم به سمت عقب حرکت می‌کنم. لبخندی که روی صورتش نقش بسته است، پاک می‌شود و با صدایی که از خودش در می‌آورد، به دنبال من می‌آید. همچنان، انسان‌های نخستین، روی زمین نشسته‌اند و چشمانشان را به تصویر لپ‌تاپ دوخته‌اند. پسر بچه‌ای که رو به رویم است، با یک پرش بلند، خنجر خودش را داخل کلیه‌ایم فرو می‌کند. چشمانم را می‌بندم و نفس‌های عمیقی می‌کشم، همزمان به سمت عقب قدم بر می‌دارم. خون زیادی دارد از بدن و پایم خارج می‌شود. به دنبال من می‌آید و باری دیگر، نوک خنجرش را به سمت من نشانه می‌گیرد؛ اما این بار دیگر اجازه نمی‌دهم که نوک تیز آن سنگ، داخل گوشت بدنم فرو برود. با پایم، زیر فک او می‌کوبم. صدای شکستن اسختوان صورتش، به گوش می‌رسد. سرانجام، انسان‌های نخستینی که داخل غار نشسنه‌اند، به سمت من بر می‌گردند. در ابتدا دو نفر از آن‌ها، با فریاد بلندی که می‌کشند، به سمت من می‌دوند. خنجر پسر بچه را از روی زمین بر می‌دارم و من نیز، به سمتشان حرکت می‌کنم. دست آن‌ها، سلاح سرد نیست. قبل از این که خیلی نزدیک شوند، با لگد به بدن او می‌کوبم و با یک چرخش، خنجر را به گردن آن یکی فرو می‌کنم. طول نمی‌کشد که من را محاصره می‌کنند. دسته چوبی خنجر را محکم می‌فشارم. دورم می‌چرخند، من نیز آماده نبرد هستم. سرانجام، یکی از آن‌ها به سمت من می‌دود. قبل از این که نزدیک شود، خنجر را پرتاب می‌کنم. نوک تیز سنگ آذرین، به چشم او فرو می‌رود. از پشت سر، دستانم را می‌گیرند. چند انسان دیگر از رو به رو به من نزدیک می‌شوند. بدن خود را بالا می‌اندازم و با ضربات پایم، آن‌ها را پس می‌زنم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در همین لحظه، ضربه سنگینی به سر من وارد می‌شود. سرگیجه می‌گیرم و چشمانم تار می‌شوند. اکنون که دیگر توان مقابله ندارم، دستانم را رها می‌کنند. روی زمین می‌افتم و به سختی، تصویر رئیس آن‌ها را می‌بینم که به گوریل، شباهات زیادی دارد. دستان خودش را به نشانه قدرت، بالا می‌آورد و روی سـ*ـینه‌اش می‌کوبد. تصاویر محو می‌شوند و آرام‌آرام از هوش می‌روم.
    ***
    احساس گرما شدید می‌کنم. چشمانم کم‌کم باز می‌شوند. دست و پاهایم توسط طناب‌هایی که داخل کیفم وجود داشت، به یک چوب قطور بسته شده‌اند. شعله آتش نیز، به کمرم حرارت می‌دهد. اطراف خود را می‌بینم. انسان‌های نخستین، دور من مشغول رقـ*ـص و پایکوبی هستند. دلم می‌خواهد فریاد بکشم؛ اما داخل دهانم را با یک میوه و یا هر کوفت دیگری که است پر کرده‌اند. از میان جمعیت، رئیس آن‌ها، به سمت من حرکت می‌کند. داخل دستانش، یک سلاح سرد به چشم می‌خورد. آب دهان خود را سخت فرو می‌دهم و به آسمان تیره خیره می‌شوم. طولی نمی‌کشد که او نوک تیز سلاح سرد خودش را روی گردنم می‌گذارد و محکم فشار می‌دهد. اولین قطره خون، از گردنم سرازیر می‌شود. مشخص است که به جرم وارد شدن به قلمرو آن‌ها و آسیب رسوندن به آن پسر بچه، قصد دارند من را با زجر بکشند. آن لبخند مرموزانه را روی صورتش حفظ کرده است و با چشمان ریزی که دارد، مستقیم به من نگاه می‌کند. چشمانم را می‌بندم، نفس عمیقی می‌کشم و خود را آماده‌ی رو به رویی با مرگ می‌کنم. در حالی که بدنم می‌لرزد، یک احساس ضعف شدید به من دست داده است. چند دقیقه وحشت ناک را سپری می‌کنم. در طول این لحظات، قسمت عظیمی از ذهن من را حس مرگ تشکیل داده بود. به تمام فعالیت‌هایی که به عنوان یک انسان روی کره زمین داشتم، خیلی عمیق اندیشیدم. خود را برای اشتباهاتی که در زندگی‌ام مرتکب شدم، سرزنش کردم و برای موقعیت‌های از دست رفته افسوس خوردم. من آماده بودم؛ اما این مرگ بود که از رو به رویی با من ترسید. صدای هرج و مرج انسان‌های نخستین را می‌شنوم. چشمانم را با سرعت باز می‌کنم. جسد رئیس آن‌ها، روی زمین افتاده است و باقی انسان‌ها، پشت درختان و سنگ‌های بزرگ، پناه گرفته‌اند. اطراف خود را می‌بینم، در کمال تعجب، با همان خانواده‌ای مواجه می‌شوم که توانستم، به عنوان یک انسان نخستین، به مدت یک ماه کنارشون زندگی کنم. آن‌ها رد من را گرفته‌اند تا بیایند و نجاتم دهند. به نظر می‌رسد، توانسته‌ام در طول این یک ماه، احساس مسئولیت پذیری در قبال کسانی که دوستشان داریم را به خوبی به آن قبیله از انسان‌های نخستین آموزش دهم. به این کار خود افتخار می‌کنم. بعضی از آن‌ها، قصد دارند به وسیله سنگ‌های ریز و درشت، دشمن‌های خودشان را زمین گیر کنند؛ اما عده‌ای دیگر که مهارت بالایی دارند، از تیر کمان استفاده می‌کنند. چشمانم به تک چشم می‌خورد، او نیز مشغول نشانه گیری با تیر و کمان است. از فرصت پیش آمده برای رهایی خود استفاده می‌کنم و با استفاده از دندان‌هایم، سعی می‌کنم گره طنابی که دور دستانم پیچیده شده است را باز کنم. شعله آتش گُر می‌گیرد. با این وجود که یک لباس قطور از پوست حیوانات بر تن دارم، از ناحیه کمر حرارت را به وضوح احساس می‌کنم. تلاش خود را بیشتر می‌کنم و محکم‌تر طناب را گاز می‌گیرم. جنگ بین آن‌ها، همچنان ادامه دارد. پیکانی به بازوی تک چشم فرو می‌رود؛ اما همچنان مشغول دفاع از خود و باقی اعضای قبیله است. گره دستانم را باز می‌کنم و قبل از این که داخل آتش جزغاله شوم، بدن خود را می‌چرخانم. کنار شعله آتش می‌افتم. هنوز پاهایم به وسیله طناب بسته هستند. خیلی سریع پاهای خود را نیز، باز می‌کنم و به سمت یک درخت تنومند پناه می‌ببرم. اسلحه‌ کلت خود را بیرون می‌آورم و خشاب جدیدی را وارد آن می‌کنم. یک تیر هوایی می‌زنم؛ سپس از پشت درخت بیرون می‌آیم و به سمت انسان‌های نخستین شلیک می‌کنم. دو نفر از آن‌ها را می‌کشم. در سخت‌ترین شرایطی که داشتم، از گلوله‌های اندک خود استفاده نکردم تا در همچین موقعیت خاصی، به ناجی من تبدیل شوند. خیلی زود جنگ یین آن‌ها، به خاطر شوک بزرگی که بهشان وارد کردم، به اتمام می‌رسد. با چهره وحشت زده‌ای که دارند، به یک دیگر نگاه می‌کنند. هرچه که داخل دستانشان است را به روی زمین می‌اندازند و از قلمرو خودشان، فراری می‌شوند. خشاب را عوض می‌کنم و به سمت عقب بر می‌گردم. خانواده‌ای که من نیز یکی از اعضای آن‌ها هستم، نمی‌توانند درک کنند چه اتفاقی در حال رقم خوردن است.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا