دستانش را بالا میآورد و مانند شامپانزهها، به سـ*ـینهاش میکوبد. در همین حال، صدای بروز خوشحالی آنها به گوش میرسد. در میان شعله آتش، به حیوان نگاه میکنم. شبیه گوزن است. قسمتی از گردنش شکاف خورده است و خونش روی زمین جاری است. یکی از آن انسانهای اولیه، به وسیله سلاحی که داخل دست دارد، سر گوزن را قطع میکند. از داخل قاری که چند متر عقبتر به چشم میخورد، سه انسان دیگر بیرون میآیند. به نظر میرسد، آن سه انسان، جنسیت مونث داشته باشند. داخل دستشان نیزههایی وجود دارد و موهای سرشان، بسیار بلند و شلخته است. جثه یکی از آنها، بسیار کوچک است و برای راه رفتن، از دستانش کمک میگیرد. چهرشان، بسیار شبیه به هم است. بدون شک، میشود گفت از یک خانواده هستند. صورت بچهها خندان است. مدام بالا پایین میپرند و انگشان خودشان را داخل دهانش، جای میدهند. در میان آنها، یک انسان زن، با جثه بزرگ به چشم میخورد. لباسی از جنس پوست حیوان، بر تن دارد و موهای بلند و قهوهای رنگش، رخسار او را پوشانده است. داخل دستش، یک نیزه بلند نیز وجود دارد. حدس میزنم مادر بچهها باشد. عجیب است، چرا من باید این تصاویر را با چشمان خود ببینم. همینطور که به فکر عمیقی فرو میروم، حواسم از اطرافم پرت میشود. در همین لحظه، چشمان مادر آنها، به من میخورد. برای چند ثانیه، بدون این که کاری انجام دهد، با تعجب، به چهرهام خیره میشود. آب دهان خود را سخت فرو میدهم و با قدمهای آهسته، به سمت عقب حرکت میکنم. سرانجام، دست پر از موی خودش را بالا میآورد و به من اشاره میکند؛ سپس فریاد بلندی میکشد و صدایی از خودش در میآورد که باقی انسانها را از وجود خطر آگاه میکند. انسانهای نخستین، به سمتم بر میگردند و با چهرههای تعجب زده، لحظاتی را به من خیره میشوند. طولی نمیکشد که همهی انسانهای نخستین، سلاحهای سرد خودشان را در دست میگیرند و با چهرههای خشمگین، به سمت من میدوند. به نظر میرسد، به قلمرو آن خانواده نزدیک شده باشم. به خود میآیم و با تمام وجود، شروع به دویدن میکنم. به کمک همدیگر، یکی از سنگها را کنار میزنند و از قلمروشان خارج میشوند. روی زمین خشک میدوم. نور خورشید نیز، مستقیم به صورتم میتابد. هر طوری که است به پیشروی ادامه میدهم. گلویم به شدت خشک شده است. برای چند ثانیه، به سمت عقب میچرخم. یکی از آنها، نیزه خودش را از راه دور، به سمت من پرتاب میکند. به وسیله یک جهش، شیرجه میزنم و در چند متر جلوتر، روی زمین غلط میخورم. نیزه، با فاصله اندکی از من داخل زمین فرو میرود. به دویدن ادامه میدهم. آن انسانها، به خاطر مفاصل پایشان که هنوز شکل صحیح پیدا نکردهاند و قوزی که کردهاند، قادر نیستند سریع بدوند. با این اوصاف، موفق میشوند من را در بن بست قرار دهند. دویدن خود را متوقف میکنم؛ زیرا به یک آبشار بلند میرسم که به یک رودخانه جاری میریزد. درحالی که تندتند نفس میکشم، باری دیگر سر خود را پایین میآورم. به عمق دره نگاه میکنم. در همین لحظه، به صورت ناگهانی، یک نیزه بلند دیگر از کنارم رد میشود. فاصله آنها با من بسیار کم شده است. باید انتخاب کنم، از این آبشار بپرم داخل رودخانه، یا خود را تسلیم انسانهایی کنم که هنوز با فهم و منطق آشنایی ندارند. برای آخرین بار، پایین آبشار را میبینم، فاصله بسیار زیاد است. صدای فریاد یکی از انسانها، من را به سمت جلو بر میگرداند. بدون هیچگونه حرکت اضافهای، دستانم را روی سر خود میگذارم و روی زمین مینشینم.
آخرین ویرایش: