کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
نام رمان:عصیان دل
نویسنده:*Nadia_A*(نادیا.علی‌نژادی)کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:معمایی،عاشقانه
نام ناظر:h.esmaeili
خلاصه: فرشته ای تنها که خسته از ظلم روزگار پوسته‌ای سخت و دروغین به دور خود تنیده تا از زشتی های این زمانه در امان بماند..
آن طرف قصه مردی به ظاهر سنگ شده به دنبال راهی برای انتقام در منجلابی از حرص و خشم دست و پا می زند اما دست سرنوشت او را با خود به بازی می گیرد تا بین فراز و نشیب های این قصه عشق جوانه بزند و دل سنگ شده اش را به عصیان بکشاند...

پ.ن:سعی کردم توی این رمان فقط فانتزی‌های ذهنم رو کنار هم بذارم.امیدوارم دوستش داشته باشید.

توجه:دوستان اینجا هیچ ارسالی نداشته باشید هر سوال یا نظری دارید توی پروفایلم بفرستید.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    مشاهده پیوست 174937
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    به نام خدا
    مقدمه: با دستی لرزان قیچی را بالا بردم و طره ای از تارهای گردویی رنگ را توی مشتم فشردم و با بی
    رحمی تیغ زدم به خرمنی که روزی برای ریختن حتی یک تارش روزگار را برای اطرافیانم تلخ می کردم اما
    حال داشتم با بی رحمانه ترین روش آن را به نابودی می کشاندم. اصلا به تصویر مشمئزکننده ی روبرویم
    نگاه نمی کردم، تنها کاری که در ذهنم جولان می داد را انجام دادم و برایم مهم نبود چه بر سر آن آبشار
    خروشان می آید.
    با شنیدن صدای غریوی دست از کار کشیدم و به سمت در چرخیدم مادرم وحشت زده به صورت ماتم
    نگاه می کرد با دیدن چشم های بی روحم به سمتم پرواز کرد و با حرکتی ناگهانی قیچی را از دستم قاپید و
    سیلی محکمی حواله ی گونه ام کرد تا به خودم بیایم. سرم را به سمت آیینه چرخاندم، گوشم از سیلی
    محکمش زنگ می زد اولین بارش بود که دست روی دردانه اش بلند می کرد ولی من دیگر تصویر دختر
    بدریختی که جلوی دیدگانم بود را نمی شناختم؛ باور این که بی خبر خودم را با قیچی تقریبا کچل کرده
    بودم سخت بود اما من این کار را کردم، من دخترانه های وجودم را با موهایم به قبرستان فرستادم حتی
    فرصت شیون برایشان را از خودم گرفتم.
    نمی دانستم مادر چه می گفت اصلا انگار صدایش از فرسخ ها دورتر به گوشم می رسید، صدای گریه
    اش تا ابد توی گوشم ماند؛ اجازه دادم تا او برای دخترانه هایم زاری کند.
    از آن به بعد دختری که درونم حکمرانی می کرد را به گورستان افکارم فرستادم و جایش در وجودم شخصی
    دیگر حکمرانی کرد و تمام ضعف هایم را درون کالبدی نمادین پوشاندم...

    فصل اول
    یقه ی پیراهن چروکش – که معلوم بود روزهاست از تنش بیرون نیامده است- را در میان انگشت های گره
    شده ام؛ چلاندم و با فشار کمی هیکل نحیفش را به سـ*ـینه ی دیوار آجری چسباندم.سرم را به صورتش
    نزدیک کردم؛ صورتم از بوی تعفن و ترشیدگی عرق تنش جمع شده بود. دندان هایم را روی هم فشردم و
    فکم منقبض شد.
    - بار آخرت باشه؛ توی نخش می ری وگرنه همین جا جوری نفله ات می کنم؛ که بچه محل هات هم
    نتونن لاشه ات رو جمع کنن. شیر فهم شدی؛ یا باس جور دیگه ای حالیت کنم لعنتی؟
    ناله ای کرد و در حالی که از سر و رویش عرق و خون سرازیر بود؛ دست بی جانش را روی انگشتهای
    گره کرده ام گذاشت. چهره اش به زردی می زد و از بس زده بودمش نای حرف زدن نداشت.
    - دادا ول کن یقه رو... اصلا من چیز خوردم؛ شما به بزرگی خودت ببخش.
    نیشخندی به قیافه ی حال به هم زنش زدم و یقه اش پیراهنش را با ضرب رها کردم که روی زمین افتاد.
    لگدی به پهلویش کوبیدم و فریادم به قدری بلند بود که سکوت کوچه را لرزاند.
    - جمع کن لش نکبتت رو از روی زمین . برو توی محله ی خودتون پهن شو؛ دِ بجنب.
    به سختی به دیوار چنگ انداخت و از جا بلند شد و ظرف چند ثانیه لنگ، لنگان از جلوی چشم هایم دور
    شد؛ اما با نگاه، تا لحظه ای که در انتهای کوچه ی باریک پیچید و از جلوی چشم های به خون نشسته ام
    ناپدید شد؛ تعقیبش کردم.
    خنده دار بود که در طی همین مسافت کوتاه دایم بر می گشت و وحشت زده پشت سرش را نگاه می کرد
    تا مطمئن شود دنبالش نمیکنم!
    انگشت شستم را به پیشانی ام فشردم تا کمی از سردردم بکاهم؛ که دستی روی شانه ام نشست. بی اختیار
    از جا پریدم و به عقب چرخیدم و نگاه تند و تیزی حواله اش کردم که زود فهمید و دستش را با ترس از
    روی شانه ام برداشت.
    - خیلی آشغال کله ای فِری.. زدی بدبخت رو آش و لاشش کردی.
    بدون توجه از کنارش گذشتم و به سمت خانه رفتم.صدای معترض اش را شنیدم که گفت:
    - یه روز با این کارهات توی بد مخمصه ای می افتی روانی!
    در جا چرخیدم و به سمتش برگشتم. با بی تفاوتی شانه ای بالا دادم و موهای بیرون زده ام را زیر کاله
    سیاهم فرو کردم.
    - من نمیذارم کسی جلوی چِشَمْ هَرز بره اِبی حالیته؟
    دوباره به سمت در چرخیدم؛ که به دنبالم دوید؛ تاهم قدم شدیم و با حرص آستین کاپشن خاکستری رنگم
    را کشید.
    - تو رو سننه؟ سر پیازی یا ته پیاز؟ بدبخت اون خودش داشت نخ میداد.
    ابروهایم در هم گره خوردند با حرص از میان دندانهایم غرش کردم.
    - اون بچه ست؛ نمی فهمه. باس یکی هواش رو داشته باشه.
    ابی پوزخندی زد دستهایش را در جیب سویی شرت رنگ و رو رفته قهوهای رنگش فرو برد.
    و با پنجه ی پا ضربه ای به قوطی نوشابه ای که روی زمین افتاده بود؛ زد و آن را از جلوی راهش به کناری
    پرت کرد.
    - باشه. صلاح مملکت خویش خسروان دانند...
    بعد دو انگشتش را روی پیشانی اش گذاشت و به عالمت خداحافظی بالا برد.
    - من دیگه می رم... زت زیاد.
    سری به نشانهی تأسف تکان دادم و نگاهم را از هیکل لاغر و بلند او که به سرعت دور می شد؛ گرفتم و
    قدمهایم را تندتر کردم.
    مثل همیشه، که درگیری ای توی محله پیش می آمد؛ همه ی اهل محل از خانه هایشان بیرون ریخته بودند؛
    تا این نمایش مجانی را از دست ندهند. هیچ نمی فهمیدم کتک خوردن یک نفر چه لذتی دارد؛ که برایشان
    صبح سحر و نیمه شب فرقی نمی کند و پیر و جوان و ریز و درشت در کوچه می ریزند.
    جلو ی در زرد رنگ خانه ایستادم و کلید را از شلوار شش جیب لجنی ام بیرون آوردم . کلید را که در
    قفل زنگ زده ی در خانه فرو بردم؛ در با صدای ناهنجاری باز شد. همین که در را به سمت داخل هول
    دادم؛ صدای ظریفی از پشت سر به گوشم رسید.
    - آقا فریدون!
    پلک هایم را با حرص روی هم فشردم. این صدای پر ناز و عشـ*ـوه زیادی روی اعصاب نداشته ام خط می
    کشید. چشم هایم را باز کردم و به عقب چرخیدم. با دیدن صورت غرق آرایشش پوزخندی روی لب هایم
    نشست.
    صورت این بشر هیچ شباهتی به صورت یک دختر معصوم دبیرستانی نداشت و بیشتر شبیه به زن های
    خراب بود. شاید حق با ابی بود و او واقعا ... استغفرالله.
    نگاهم را از صورتش گرفتم و مجالی به ادامه ی افکار ناپسندم ندادم. سرم را پایین انداختم.
    _بفرمایید.
    با ادامه ی سکوتش سر بلند کردم و سوالی به صورتش نگاه کردم. لب های قرمزش تکان خوردند.
    - می خواستم بگم خیلی ممنونم که اون مردک مزاحم رو سرجاش نشوندین.
    نیم نگاهی به سر تا پایش انداختم. بی شک این لحن حرف زدن و این مدل لباس پوشیدن با فرهنگ
    محلهی ما زمین تا آسمان متفاوت بود. این دختر در کجا این عشـ*ـوه های ماهرانه و لحن پر غمزه را آموخته
    بود؟
    لبخند فریبندهای حواله ی صورت پر اخم من کرد ؛ که فکم از حرص منقبض شد. چقدر سخت بود؛
    جلوی خودم را بگیرم تا این صورت به ظاهر زیبا را با یک مشت مچاله نکنم. دخترک خراب.
    برای این که مشتم در صورتش ننشیند؛ سریع جواب سربالایی دادم و وارد حیاط خانه شدم و در را پشت
    سرم محکم به هم کوبیدم. با تصور صورت مبهوت و چشم های گشاد شده اش در اوج عصبانیت، لبخندی
    روی صورتم نشست. حتما از رفتار تندم شوکه شده بود؛ هر چند مگر برایم ناراحتی یا عصبانیت آن
    دخترک لوس و از خود راضی مهم بود؟
    هنوز جلوی در ایستاده بودم؛ که صدای ناله ی ضعیفی تنم را لرزاند. تکان محکمی خوردم و به سرعت به
    سمت ساختمان کلنگی خانه دویدم.
    در را با ضرب باز کردم و بدون توجه به کفش هایم خودم را به هال کوچک خانه رساندم. با دیدن جسم
    مچاله ی نحیفی که کنار دیوار هال روی زمین افتاده بود؛ برق از سرم پرید و پاهایم همان جلوی در هال به
    زمین چسبیدند. خشم مانند ماری زهرآگین در رگ و پی تنم دوید و دستهایم بی اختیار مشت شدند.
    هنوز مات و مبهوت تصویر روبرویم بودم؛ که با شنیدن صدای ناله ی ضعیفش، به خودم آمدم و به سرعت
    به سمتش هجوم بردم. به قدری تند دویدم که برای لحظه ای احساس کردم روی زمین حرکت نمی کنم.
    کنارجسم در هم کوفتهاش نشستم و با احتیاط او را چرخاندم و سرش را روی پایم گذاشتم. جا به جا
    پیراهن گلدار آبیش پاره شده بود و تن و بدن زخمی و خون آلودش را به نمایش می گذاشت. با دیدن
    صورت زخمی اش بغضی تلخ حنجره ام را چنگ زد. به سختی از میان لبهای لرزانم صدایش زدم.
    - مامان!
    به سختی پلک های متورمش را از هم گشود و از میان باریکه ی مژه های در هم شکسته از فشار گریه اش
    به صورت کبود از خشمم نگاه کرد. لب های ترک خورده ی خون آلودش به سختی از هم باز شد.
    _تویی؟ کی اومدی مادر؟
    قطره اشکی از گوشه ی چشمش نیش زد و روی گونه ی کبودش راه گرفت. با سر انگشت شصتم به نرمی
    اشک روی صورتش را پاک کردم. صدایم از حرص دو رگه شده بود.
    - اون آشغال تاوان این کارش رو پس می ده مامان؛ مطمئن باش.
    دستهای پینه بسته اش که روی پوست صورتم نشستند؛ بغضم آب شد. تلاش کردم اشک حلقه شده
    در چشم هایم را مهار کنم تا آن سیل آماده طغیان را نبیند. دستهای سردش مثل آبی بودند بر آتشی که
    صورتم را سرخ کرده بود.
    لب های خشکیده اش به سختی تکان خورد.
    - فرنگیس فدات بشه؛ آروم باش دورت بگردم؛ چیزی نشده عزیز دلم.
    با کمک من به سختی نشست و به دیوار تکیه داد. دستهایش را به دست گرفتم روی آنها را بوسیدم.
    - یه لحظه بشین فدات شم الان میام.
    با عجله به سمت اتاق کوچک انتهای راهرو دویدم و از میان رختخواب ها، تشکی بیرون کشیدم و دوباره
    به سمت هال رفتم. تشک را جلوی شعله کم جان بخاری کوچک گوشه ی هال پهن کردم و دست زیر
    بغلش انداختم و کمک کردم از جا بلند شد - در حالی که لب هایش را از درد می گزید تا ناله نکند – و
    روی تشک دراز کشید. پتوی کهنه ی آبی رنگ را رویش انداختم.
    بلند شدم و از روی یخچال، سطل ماست کوچکی را که مادرم به عنوان جعبه ی دارو از آن استفاده می کرد
    را برداشتم و با لیوانی آب کنار رختخوابش نشستم. مسکنی از میان داروها پیدا کردم و قرص را از جلدش
    بیرون کشیدم.
    - بیا دردت به جونم، بخور دردت کم می شه.
    بعد از این که خیالم راحت شد کمی حالش بهتر شده است؛ از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.
    - شما بخواب مامان جان؛ من جایی کار دارم زود بر می گردم.
    با نگرانی نیم خیز شد.
    - باز نری توی اون خراب شده مادر؟
    با عصبانیت اخم کردم.
    - یعنی می گی ساکت بشینم؛ بیاد هر غلطی دلش می خواد بکنه؟ نه مادر من؛ باید نشونش بدم عاقبت
    کارش چیه.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    و بدون توجه به صدا زدن های مادرم، در را باز کردم و بیرون زدم. کفش های کتانی کهنه ام را پوشیدم و
    بندش را سفت کردم. سوز سرمای پاییزی تنم را لرزاند؛ اما از شدت خشمم کم نکرد. زیپ کاپشنم را بالا
    کشیدم و راه افتادم.
    تا به خرابهای که جای اطراق هر شبش بود برسم؛ مشتم از خشم لحظه ای باز نشد و دندان هایم را دایم
    روی هم میساییدم، بارها و بارها در خیالم صورت کریهش را از ریخت انداختم.
    هر چقدر به خرابه نزدیک تر می شدم بوی تعفن بیشتر می شد. از فرط انزجار صورتم را جمع کردم.
    نگاه خشمگینم در میان جمعیت خماری که گروه، گروه دور آتش هایی که در حلبی درست کرده بودند؛
    سر به زانو گذاشته بودند؛ چرخید.
    با تاسف به آدمهایی نگاه می کردم؛ که بعضا از سر خماری سرهایشان به زانو می خورد و از چرت می
    پریدند.
    با دقت همه ی گوشه و کنار خرابه را نگاه کردم و بالاخره او را در گوشه ی تاریکی از خرابه دیدم. با قدم
    های بلند به سمتش رفتم. با غلتیدن سنگی زیر پاهایم، توجهش به من جلب شد و سر از زانو برداشت. به
    محض شناختن من، برق ترسی که در نگاهش دوید را از همان فاصله دیدم.
    از حرص انگشت هایم را محکمتر به هم فشردم. با چند قدم بلند و به سرعت قبل از این که بتواند حرکتی
    کند؛ خودم را به او رساندم و یقه ی پیراهن چرک مرده اش را گرفتم و با یک حرکت او را از زمین کندم.
    از ترس لال شده بود و به قدری چشم هایش وحشتزده بود که برای یک لحظه دلم به حالش سوخت اما با
    به یاد آوردن تن کبود و صورت زخمی مادرم خون جلوی چشم هایم را گرفت و آنچنان نفرت در رگ
    هایم فوران کرد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با سر ضربه ی محکمی در صورت نفرت انگیزش
    کوبیدم.
    شدت ضربه به حدی بود که هیکل منحوسش روی زمین آوار شد و سر خودم هم برای لحظه ای از درد
    تیر کشید و جلوی چشم هایم تار شد. چند ثانیه ای طول کشید تا دوباره با مشت و لگد به جانش افتادم.
    خون جلوی چشم هایم را گرفته بود؛ با تمام وجود مشت محکمی زیر چانه اش کوبیدم.
    - عوضی لاشخور، امشب وجود نحست رو از روی زمین پاک می کنم و جماعتی رو از شر وجود کثیفت
    راحت می کنم.
    خوب می دانستم که در این خراب شده هیچ کسی نیست تا او را از چنگ من نجات دهد؛ حتی اگر او را
    می کشتم هم کسی نای تکان خوردن نداشت چه برسد به میانجیگری! اما دوست نداشتم دست هایم به
    خون کثیفش آلوده شود
    بالخره دست از تن خورد شده اش برداشتم و نفس، نفس زنان روی زمین نشستم و با انزجار دستم را روی
    زمین کشیدم تا از خون کثیفش پاک شود. چقدر دلم می خواست این نجاست را برای همیشه از زندگی
    امان پاک کنم.
    کمی که خستگی گرفتم از جا بلند شدم و به سمت تن نیمه جانش رفتم و با لگد به پهلویش کوبیدم. فقط
    یه بار دیگه ... یه بار دیگه پات رو توی اون خونه بذاری؛ از خونت نمی گذرم. دفعه ی بعد با همین دست
    هام شر وجود نجست رو از روی زمین کم می کنم.
    نعره ام سکوت مخروبه ی سرما زده را شکست.
    - شِنُفتی؟ جا افتاد یا باید بیشتر برات جا بندازم که دیگه طرف ما آفتابی نشی؟
    ناله ی ضیفی کرد و با دست های لرزان و بی جانش خونی که از گوشه ی پیشانی اش راه گرفته بود را پاک
    کرد. موهای چرب و کثیفش به قدری بلند شده بود که با ریش انبوه صورتش در هم گره خورده بودند و
    چشم هایش به سختی دیده می شدند. صداهای نامفهومی از میان دهان پنهان شده در پس ریش هایش
    شنیده می شد؛ که قطعا ناسزا بود.
    بی توجه به جسم در هم کوبیده و خونینش، چرخیدم و از خرابه بیرون آمدم و به سمت خانه حرکت کردم.
    نگران مادرم بودم که با آن حال وخیم در خانه تنها مانده بود. باید زودتر خودم را به خانه می رساندم.
    از خودم متنفر شده بودم؛ آخر من چه فرزندی بودم که بعد از بیست و دو سال حتی نتوانسته بودم برای
    مادرم یک زندگی راحت و بدون دغدغه فراهم کنم.
    آهی کشیدم. در واقع من هم تقصیر زیادی نداشتم؛ آخر کجای این شهر خراب شده یک کار درست و
    حسابی به یک جوان دیپلمه می دادند که من بتوانم کاری هم انجام دهم
    از هجده سالگی با پادویی و کارگری و ... خرج خودم و مادرم را به سختی تأمین می کردم؛ دقیقا دو سال
    بعد از آن روز شومی که رحمت پا به زندگی من و مادرم گذاشت.
    وای که چه فکر می کردیم و چه شد! آن مرد عاشق پیشه ی روز اول کجا و این مردی که امروز در خرابه
    روزگار می گذراند کجا؟
    گاهی شک می کردم که شاید از همان ابتدا هم اعتیاد داشته است و ما نفهمیده بودیم و بیچاره مادرم چقدر
    ساده لوحانه خوشبختیاش را در قمار زندگی از کف داد.
    هر چند دیگر افسوس خوردن برای گذشته سودی نداشت. مگر می شد زمان را به عقب برگرداند و اشتباه
    ها را اصلاح کرد و یا آنها را حذف کرد.
    آهی سـ*ـینه ام را سوزاند. نه ممکن نبود. هر چند کاش می شد آینده را به شکلی ساخت که گذشته های
    منفور به بوته ی فراموشی سپرده شود.
    با رسیدن به در خانه از فکر و خیال های دور و درازم بیرون آمدم و با احتیاط در را باز کردم و بدون سر و
    صدا خودم را به هال کوچک خانه رساندم. در را باز کردم و بی صدا دوباره بستم. با حس گرمای ملایم
    هال خانه، با لـ*ـذت چشم هایم را لحظه ای بستم و انگشت های کرخت شده ام را از کفش بیرون کشیدم و
    کفشم را کنار در قرار دادم. شعله ی کمرنگ بخاری هال را روشن می کرد. بی صدا بالای سر مادرم رفتم و
    کنار رختخوابش نشستم. خدا را شکر ظاهرا مسکن اثر کرده بود و ریتم نفس های منظمش نشان از عمیق
    شدن خوابش داشت. برای چند لحظه در نور بخاری به صورت شکسته و مهربانش چشم دوختم و از این
    همه مظلومیت دلم آتش گرفت؛ بـ..وسـ..ـه ی نرمی روی پیشانی اش نشاندم و از جا بلند شدم
    به سمت اتاق رفتم و لباس هایم را با یک دست لباس راحت عوض کردم و رختخوابم را برداشتم و دوباره
    به هال برگشتم و رختخوابم را کنار رختخواب مادرم پهن کردم و با خستگی و لـ*ـذت روی تشک دراز
    کشیدم.
    ساعد دست راستم را روی چشم هایم گذاشتم و سعی کردم روز پر ماجرایی را که پشت سر گذاشته بودم؛
    به دست فراموشی بسپارم. نفس عمیقی کشیدم. خدا را شکر که دیگر در این کار متبحر شده بودم
    فراموش کردن اتفاق ها و ماجراهای نفرت انگیزی که در این روزهای تلخ با گوشت و خونم عجین شده
    بودند.
    صبح با احساس نوازش دست گرم اشعه ی طلایی رنگ خورشید روی گونه هایم به سختی پلک های
    خواب آلوده ام را از هم گشودم
    اشعه ی بازیگوش خورشید که از میان پرده ی نازکی که پنجره را پوشانده بود داخل می شد؛ چشم هایم را
    آزار می داد. ناچار پلک بستم و بعد از مدت کوتاهی دوباره باز کردم تا چشمم به نور عادت کند.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    همین که در جا چرخیدم؛ درد شدیدی در سرم پیچید و ناله ام بلند شد. احتمالا به دلیل تا دیروقت بیرون
    ماندن دیشب سرما خورده بودم. دستم را روی شقیقه ام فشار دادم؛ درد لحظه ای کم و لحظه ای زیاد می
    شد و امانم را می برید.
    در جایم نیم خیز شدم و روی تشک نشستم و سرم را بین دستهایم فشردم. نه ظاهرا ساکت نمی شد. پتو را
    کنار زدم و از جا بلند شدم و با بی حالی به سمت جعبه ی داروهایی رفتم که دیشب کنار مادر قرار داده
    بودم و حالا دوباره در جای همیشگی قرار داشت
    جعبه را برداشتم و در آن را باز کردم. یک قرص استامینوفن از لفاف آلمنیومی بیرون کشیدم. لیوان آب را از
    روی کابیت برداشتم و کمی آب از بطری داخل یخچال در آن ریختم و قرص را به دهان گذاشتم و آب
    لیوان را سر کشیدم.
    هنوز لیوان را پایین نیاورده بودم؛ که صدای نگران مادرم را از پشت سر شنیدم.
    - چی شده مامان جان حالت خوبه؟
    لیوان را پایین آوردم و به عقب چرخیدم و نگاهم با چشم های پر از نگرانی مادرم تالقی کرد. تمام
    صورتش پر از کبودی و زخم های ریز و درشت بود و با همان حال هم جلوی در هال نشسته بود و سبزی
    پاک می کرد. لبخندی زدم و به سمتش رفتم.
    - سلام. صبح به خیر مامان جان ... چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ چی کار داری می کنی؟ چرا استراحت
    نکردی با اون حالت مادر من
    به سختی تالش کردم عادی رفتار کنم.
    - چیزی نیست قربونت برم یه سردرد معمولیه؛ قرص خوردم الان خوب می شم.
    چشم های مادرم باریک شد.
    -حتما؟ مشکل دیگه ای نداری؟ نکنه جایی ات زخمی شده به من نمی گی؟ سرت نشکسته؟
    به سمتش رفتم و بـ..وسـ..ـه ای روی گونهی نحیفش نشاندم و خندیدم.
    - الهی من فدای کارآگاه بازی هات بشم... نه نگران نباش من چیزیم نیست. مطمن باش... به جون مامان
    سرم درد می کنه؛ همین.
    نفسش را با آسودگی بیرون داد و لبخند زد؛ اما... چند لحظه بیشتر نگذشته بود؛ که اشک چشم هایش را پر
    کرد. متعجب کنارش نشستم.
    چی شد قربونت برم چرا گریه می کنی؟
    بغضش شکست و قطره ای اشک روی گونه اش غلطید و تا کنار چانه اش راه گرفت.
    - دیگه چی می خوای بشه مادر؟ ببین چه بلایی سر تو و خودم آوردم! گاهی حتی یادم می ره زندگی
    گذشته ام چجوری بود و کی بودم و از کجا اومدم. این هم که وضعیت زندگی امون شده. از وقتی به این
    شهر و این محله اومدیم؛ زندگی امون زیر و رو شد... هیچی دیگه سر جاش نیست؛ همه چیز عوض شده؛
    حتی رفتارهای تو ...
    بغض جمله اش را ناتمام گذاشت و هق، هقش در اتاق طنین انداخت. روی زانو خودم را جلو کشیدم و
    سر روی پاهایش گذاشتم و تالش کردم کمی آرامترش کنم.
    - گریه نکن مامانم؛ دلم می گیره. قول می دم یه روزی دیگه رنگ این خراب شده رو نبینی. خیلی زودتر از
    اون چیزی که فکرش رو بکنی؛ قول می دم.
    و در دل دعا کردم آن روز خیلی دور نباشد.
    بـ..وسـ..ـه ی گرم مادر روی پیشانی ام نشست و با مهربانی موهایم را نوازش کرد.
    -مگه اینجا چشه عزیزم؟
    با حیرت سر از روی پای مادر برداشتم و با تعجب چشم به صورتش چشم دوختم.
    - این جا چشه؟ چی می خواد باشه مادر من؟! خوبه همین الان خودت داشتی گریه می کردی ها! اصلا
    چیزیش نیست؛ فقط یه چند تا چاقو کش ناقابل داره؛ یه دو سه تایی هم برادر خالفکار و یکی دو تا هم
    عزیزان ساقی! چیزی نیست که... فقط من بدبخت هر شب دق مرگ می شم تا بعد ساعت کاریم بیام خونه
    و ببینم حالت خوبه و بلا سرت نیاوردن.
    دستهایش صورتم را قاب گرفت و با شصت دست به نرمی گونه هایم را نوازش کرد.
    - مادر به قربونت بره؛ تو به فکر خودت باش مادر. هر دفعه از اون در بیرون می ری قلب من هم توی
    دهنمه، تا برگردی خونه. آخه تو تا کی می خوای با این سر و وضع بگردی عزیز دلم؟
    چهار زانو نشستم و انگشت های زخمی و پینه بسته اش را میان دستهایم فشردم.
    - نگران نباش مامان جان. من از پس خودم بر می یام خیالت راحت؛ یادت رفته که از بچگی می رفتم
    کلاس دفاع شخصی قربونت برم؟ برای همین روزهام بود دیگه، فکر کردی الکی لات و لوت های محل
    ازم حساب می برن؟
    با حالتی نمایشی همانطور که نشسته بودم؛ فیگور گرفتم. مادر با عصبانیت از جا بلند شد و سینی را با
    حرص از روی زمین برداشت و پشت به من کرد.
    - همین کارها رو می کنی که دلم دایم شورت رو می زنه دیگه
    با حرص لبهایم را روی هم فشردم؛ معلوم نیست این مادر من تا کی می خواست با نگرانی های بی
    موردش روزگارم را سیاه کند. صدای بلند مادر از داخل آشپزخانه من را از جا پراند.
    - لنگِ ظهره، نمی خوای بری سرکارت؟
    با عجله نگاهی به ساعت انداختم و برق از سرم پرید. دیرم شده بود. از جا پریدم و به سمت اتاق دویدم؛
    پیراهن گشاد مردانه ی آستین بلند چهارخانه و شلوار شش جیبم را پوشیدم و کت بلند و گشادم را چنگ
    زدم و با عجله بیرون رفتم. بدون توجه به صدا کردن های مادرم به سمت حیاط دویدم و کتانی هایم را
    پوشیدم و بندهای کتانی را کنار کفشم فرو کردم.
    - خداحافظ مامان من دارم می رم دیرم شده.
    صدای مامان از توی آشپزخانه بلند شد.
    - کجا؟ صبحونه نخوردی که؟
    چه اهمیتی داشت اگر یک صبح را بدون صبحانه سر میکردم؟ البته حالا که فکر میکنم میبینم هر روز
    بدون صبحانه سر می کردم!
    از حیاط بیرون رفتم و در را به هم کوبیدم و با سرعت تا سر خیابان دویدم. دعا، دعا می کردم اتوبوس
    نرفته باشد که کرایهی تاکسی روی دستم بماند.
    با این که همین چند روز پیش حقوق گرفته بود ولی ته جیبم تار عنکبوت زده بود؛ همان چند روز اول
    نصف بیشتر حقوقم را برای پرداخت مخارج خانه و قرضهایمان رفته بود.باید با چندر غازی که داشتم تا
    سر ماه بعدی برنامه ریزی میکردم.
    خدا را شکر وقتی رسیدم که اتوبوس تازه می خواست حرکت کند و آخرین نفری بودم که خودم را در
    اتوبوس پرت کردم و به زور بین جمعیت به هم فشرده ایستادم.
    هنوز هم خوابم می آمد اما با این وضعیت نامتعادل که مثل گوشت قربانی از میله ی اتوبوس آویزان مانده
    بودم؛ قطعا امکان خوابیدن نبود!
    پلکهایم که می رفتند بسته شوند را به زور باز نگه داشتم. تا یک وقت اتوبوس از ایستگاه مورد نظرم رد
    نشود.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    بالاخره بعد از تقریبا یک ساعت و گذشتن از چندین ایستگاه، سر جایگاه مورد نظرم پیاده شدم و کرایه را
    دادم و با عجله به سمت دیگر خیابان و به سمت خیابان فرعی ای که رستوران در آن قرار داشت دویدم.
    کل خیابانی که رستوران در آن قرار داشت را با سرعت دویده بودم و وقتی جلوی در پشتی رستوران که
    مخصوص کارکنان بود؛ رسیدم نفس، نفس می زدم و قفسهی سـ*ـینه ام به شدت می سوخت با خستگی خم
    شدم و دست هایم را روی زانوهایم گذاشتم تا کمی نفسم جا بیاید و هوا به ریه ام برسد.
    بعد از گذشت چند دقیقه صاف ایستادم و در آلمنیومی را هول دادم و وارد آشپزخانه شدم. هوای گرم و
    مطبوع داخل کمی از سرما زدگی ام را کم کرد. با لـ*ـذت چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
    چشم باز کردم تا به سمت رختکن حرکت کنم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با صدای جیغ هستی
    تکان سختی خوردم و در جا خشک شدم.
    چند ثانیه ای طول کشید تا با صدای هستی به سمتش چرخیدم و آه عمیقی کشیدم. کارم در آمده بود.
    هستی دست به کمر جلوی در ورودی آشپرخانه ایستاده بود و با چشم های خشگمینی که امروز با لنز
    توسی شده بودند؛ به من نگاه می کرد. ابروهای کوتاه و پهنش آنچنان گره خورده بود که از ترس قدمی به
    عقب برداشتم. با آن کفش های پاشنه بلند چند قدم به من نزدیک شد و سرش را به سمت بالا گرفت تا
    صورتم را بهتر ببیند.
    - به، به علیاحضرت! لطف کردید تشریف آوردید...
    سرم را پایین انداختم و با صدایی که خودم هم به سختی می شنیدم سلام کردم.
    -سلام.
    صدای تیزش مانند مته ای مغزم را سوراخ می کرد. خدا می داند چقدر دلم می خواست او را خفه کنم اما
    حیف که به این کار نیاز داشتم. دندان هایم را روی هم فشار دادم تا واکنشی نشان ندهم. یک مدیر مرد
    بداخالق و خشن از هستی همیشه در حال غرولند کردن؛ قابل تحمل تر بود.
    -علیک سلام . حالا وقت داشتیم ها می موندی لنگ ظهر میاومدی.
    ساکت و بی صدا به دهانش چشم می دوختم. کوچکترین حرفی می توانست به قیمت از دست رفتن کارم
    تمام شود. هستی دست هایش را به کمر زد و صدایش دیوار صوتی را شکست!
    - حالا چرا داری من رو نگاه می کنی؟ زود باش برو لباست رو عوض کن جای زل زدن به من. یه عالمه
    کار روی سرمون ریخته؛ این از وضع اومدنش این هم برو بر نگاه کردنش. دِ برو رد کارت تا بیشتر از این
    عصبانی نشدم.
    سرم را به نشانه ی فهمیدن تکان دادم.
    - چشم... الان می رم.
    و نگاهم را با حرص از صورت پر از رنگ و روغنش گرفتم. چقدر دلم می خواست محکم توی صورتش
    میکوبیدم تا جای هر پنچ انگشتم روی لایه ی نیم سانتی پودر و پنکیکش جا می انداخت؛ ولی حیف که
    نمی شد.
    صبح ها باید کنار دست آشپز میایستادم و اوامر ریز و درشت و تمام نشدنی اش را انجام می دادم. من
    حتی گارسون هم نبودم تا حداقل بین مهمانهای شیک پوش این رستوران گران قیمت راه بروم و از بوی
    ادکلنهای میلیونی آنها لـ*ـذت ببرم. سرم را تکان دادم تا این فکرهای مسخره را از خودم دور کنم. خوب
    شروع شد ... پیش به سوی روزی تازه.
    به محض این که پا از رختکن بیرون گذاشتم؛ سرآشپز را جلوی در انبار – که درست کنار رختکن قرار
    داشت- دیدم پوفی کشیدم؛ عجب شانسی داشتم! با دیدن من، دستی به سبیل از بنا گوش در رفته اش کشید
    و اشاره کرد تا کیسه ی برنجی را که جلوی پاهایش قرار داشت بردارم .
    - کجایی پس از صبح منتظرتم. این رو ببر توی آشپزخونه.
    سری تکان دادم و به سمت کیسه ی برنج رفتم.
    - سلام... ببخشید یه خورده دیر رسیدم... چشم.
    خم شدم و کیسه ی سنگین را زمین برداشتم و روی دوشم انداختم و به سمت سالن بزرگ آشپزخانه رفتم.
    در فلزی آشپزخانه را با شانه هول دادم و وارد سالن بزرگ و تمیز شدم. عاشق این آشپزخانه ی تمیز با
    سنگ های مرمر براق سفید بودم. البته این همه درخشندگی از تلاش های بی وقفه خودم و تا دیروقت ماندنم
    در این مکان بود.
    از کنار ردیف دیگ های بزرگ سمت چپم گذشتم و کیسه را روی پیشخوان سنگی انتهای آشپزخانه
    گذاشتم.
    آشپز هم پشت سرم رسید و یک صبح شلوغ دیگر را شروع کردیم. با عجله در گونی را باز کردم و برنج ها
    را داخل سینی بزرگی ریختم و پاک کردم. همزمان باید حواسم به همه چیز بود و چندین کار را انجام می
    دادم. از یک طرف ظرف هایی که کثیف می شد را می شستم و دوباره جلوی دست آشپز می گذاشتم و از
    طرفی مراقب خورش ها بودم تا ته نگیرند. یک دستم به سیب زمینی هایی بود که باید پوست کنده می شدند و یک دستم به هویج های سالاد. از طرفی هم باید به سرعت و هر از گاهی جلوی دست آشپز را با
    دستمال و اسپری مخصوصی تمیز می کردم.
    آشپز پشت سر هم دستور می داد و من از سویی به سوی دیگر می دویدم. از گرسنگی و خستگی نزدیک
    بود میان آشپزخانه از حال بروم. چندین بار به خودم را به باد ناسزا گرفتم؛ که من باشم تا دفعه ی دیگر
    بدون صبحانه از خانه بیرون نزنم؛ هرچند خودم هم خوب می دانستم؛ تا فردا گرسنگی از یادم خواهد رفت
    و دوباره همین آش و همین کاسه خواهد بود!
    بالاخره ساعت چهار بود که ساعت ناهار تعطیل شد و در رستوران را بستند و توانستیم کمی استراحت
    کنیم. ناهار امروز کارکنان، زرشک پلو با مرغ بود که نمی دانستم از گرسنگی آن را در دهانم فرو کنم یا در
    چشمم! بعد از ناهار دو ساعت وقت استراحت داشتم و بعد باید سالن را تمیز می کردم. هشدار ساعت
    موبایل ساده ام را فعال کردم سپس خسته و کوفته روی نیمکت کنار رختکن دراز کشیدم و اصلا نفهمیدم
    کی از حال رفتم.
    با صدای زنگ ساعت موبایلم - که آن را برای یک ربع به شش تنظیم کرده بودم- از جا پریدم و گیج به
    اطرافم نگاه کردم. بدون این که چیزی روی خودم بیندازم؛ خوابم بـرده بود و حالا سردم شده بود. بازوهایم
    را در آغـ*ـوش گرفتم تا کمی گرم شوم. هنوز خمـار خواب بودم اما چاره ای نبود. تلو، تلو خوران از جا بلند
    شدم و به سمت اتاقک کوچک انتهای راهرو – که وسایل نظافت را در آن قرار می دادیم – رفتم. باید
    زودتر سالن را تمیز می کردم تا برای مهمانی شب آماده می شد.
    سطل و تی بزرگ و وسایل مورد نیازم را برداشتم و به سمت سالن اصلی و بزرگ رستوران حرکت کردم.
    در این موقع روز اینجا پرنده هم پر نمی زد و خدا را شکر وردست آشپز در این ساعت کارگر دیگری بود
    که عصر کار بود. در سالن را باز کردم و با نگاهی به سر تا سر آن آه از نهادم بر آمد. همه جا کثیف و به هم
    ریخته بود. چاره ای نبود. با سرعت دستمال و اسپری را برداشتم و روی میزها را خالی کردم و روی همه
    آن را دستمال کشیدم تا چربی ریخته شده رویشان را از بین ببرم و مطمئن شدم که تمام نمکدان ها و جای
    دستمال ها و ... روی میزها به کانتر انتهای سالن منتقل شده است تا برای شب چک شوند و کم و کسری
    نداشته باشند. بعد صندلی های چوب قهوه ای کلاسیک را که با پشتیهای تمام پارچه ی مخمل آدم را به
    نشستن دعوت می کردند؛ از زمین برداشتم و وارونه روی میزها قرار دادم. بهتر بود این وسوسه را از خودم
    دور می کردم؛ چون کافی بود هستی من را روی یکی از صندلی ها ببیند تا دمار از روزگارم درآورد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    کارم که تمام شد؛ به سمت سطل بزرگ چرخدار رفتم و آن را پشت کانتر پر از آب کردم و مواد شوینده و
    ضد عفونی در آن ریختم و به سمت سالن کشیدم و شروع به تی زدن و برق انداختن کف سنگی سالن
    کردم. همانطور که به در متصل به آشپزخانه نزدیک می شدم؛ صدای زیر هستی را شنیدم که با کسی جر و
    بحث می کرد. با کنجکاوی خودم را به در نیمه باز سالن نزدیک کردم تا حرف هایشان را بهتر متوجه شوم.
    هستی دستش را روی پیشانی گذاشته بود و با عصبانیت قدم می زد.
    - رفته؟ یعنی چی؟ کی اجازه دادی بره؟ مگه نمی دونی امشب سرمون از همیشه شلوغتره؟ اصلا کی به تو
    گفت اجازه بدی بره؟
    شکوری مدیر داخلی سالن با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود و روبروی هستی ایستاده بود.
    - شرمنده خانم. مادرش مریضه؛ نمی تونه شب بمونه. از اول هم قرار بود فقط شیفت روز بمونه.
    هستی فریاد بلندی کشید؛ که من پشت در از ترس از جا پریدم؛ چه برسد به شکوری بیچاره که درست
    روبرویش ایستاده بود!
    - حالا من چی کار کنم؟ ای خدا من از دست شماها چقدر حرص بخورم؟ اون محسن احمق هم که رفته
    مرخصی و کارگر دیگه ای هم نیست بذارم جاش. ای خدا ...
    بیچاره شکوری جرأت نداشت حرفی بزند. هستی چند دقیقه ی دیگر جلوی شکوری قدم زد و بعد مثل
    این که کشف بزرگی کرده باشد؛ با لبخندی بزرگ جلوی شکوری ایستاد.
    -فرشته کجاست؟
    خودم را کمی از جلوی در نیمه باز کنار کشیدم و دوباره به سرعت مشغول تی زدن شدم. مطمئن بودم؛ اگر
    مرا بی کار می دید حسابم با کرام الکاتبین بود.
    صدای باز شدن در و برخورد پاشنه های بلند کفش هستی روی سطح صیقلی مرمر های کف سالن باعث
    شد؛ صورتم با بیچارگی جمع شود. خدایا اصلا حوصله ی او را نداشتم. خودم را مشغول نشان دادم تا
    شاید دست از سرم بردارد اما صدای تیزش از پشت سر به گوشم رسید.
    - فرشته؟
    کمر صاف کردم و به عقب چرخیدم و تلاش کردم لبخندی به لب بیاورم .
    - بله هستی خانم کاری دارید؟
    یکی از ابروهای تاتو کرده و پهنش را بالا برد و نگاهی به سر تا پایم انداخت. من و شکوری که پشت سر
    هستی دویده بود هاج و واج به او چشم دوخته بودیم. هستی مثل همیشه یک دستش را به کمر زد و یک
    بار دورم چرخید و دوباره از سرتا پایم را رصد کرد.
    - فکر کنم خوبه!
    چشم هایم را باریک کردم و به لبخند فاتحانه اش چشم دوختم.
    یعنی چی؟ چی خوبه؟ چرا مثل کسی که داره وسیله میخره نگاهم می کنه؟ شیطونه می گـه بزنم فک
    دختره ی پر رو رو بیارم پایین ها... اه شیطونه غلط می کنه فرشته خانوم می خوای کارت رو از دست بدی؟
    هنوز در همین فکرها بودم که صدای هستی مثل کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه بلند شد.
    - این رو ببر لباس های سیامک رو بده تنش کنه ببینم اندازه اش هست یا نه. شاید بتونه امشب جای اون
    کار کنه.
    چشم های ریز شکوری ناگهان گشاد شدند؛ دستی به سر طاس و براقش کشید و مردد نگاهش بین من و
    هستی چرخید.
    - ولی ... یعنی ... خانم اگر برادرتون بفهمن؛ خیلی بد می شه ... آ ... آخه از قانون های اصلی ایشون این
    بوده که خانم ها نباید گارسون باشند .
    هستی با خشم به سمت شکوری برگشت و با عصبانیت به او پرید.
    - این کجاش خانمه؟ یه نگاه به سبیلهای پشت لبش و ابروهای پاچه بزی اش بنداز ... تنها چیزی که
    نیست خانومه! هیچ کس شک هم نمیکنه...
    از عصبانیت دود از سرم بلند می شد. چرا باید به خودش اجازه می داد به دیگران توهین کند؟ هستی
    دوباره با اکراه نگاهی به سرتا پای من کرد.
    به دسته ی تی چنگ زدم و محکم بین انگشتهایم فشردم؛ تا بی اختیار مشتم روی صورت نفرت انگیز و
    دهان یاوه گوی هستی فرود نیاید. باید آرامش ظاهری خود را حفظ میکردم. هستی مناسب با شخصیت
    خود حرف میزد و نباید اجازه می دادم من را عصبانی کند... آرام باش فرشته ... آرام. پلک هایم را روی
    هم فشردم و لب هایم را گاز گرفتم تا حرفی از دهانم بیرون نیاید.
    صدای جیغ هستی باعث شد چشم هایم را باز کنم.
    پس منتظر چی هستی ؟ زود باش برو ببین لباس های سیامک تنش می شه یا نه. بجنبید ... نمی خوام
    امشب آبروم جلوی مهمون های رستوران بره... .وای به حالتون اگر خرابکاری کنید... مهمونی امشب برام
    خیلی مهمه و آدم هایی که می یان اینجا برای شهرت و اعتبار رستوران خیلی مهم هستن... بجنبید.
    سپس روی پاشنه ی کفش چرخید و با ظرافت و پرعشوه و به سمت در رفت و نگاه شکوری را به دنبال
    خودش کشید.
    شکوری نگاه از جای خالی هستی گرفت و با تاسف به من نگاه کرد و با دیدن چشم های مبهوت من
    شرمنده سر پایین انداخت.
    -ببخش دخترم؛ خودت می دونی که مجبورم هر چی می گـه انجام بدم. رحم نداره که اگه حرفش رو گوش
    نکنم اخراجم می کنه... خودت می دونی که من یه دختر دم بخت و یه پسر دانشجو دارم که باید خرجشون
    رو بدم ... بیا بریم دخترم.
    آهی کشید و سر به زیر به سمت بیرون رفت. لحظه ای مکث کردم و بعد ناچار به دنبال او به سمت
    رختکن راه افتادم. حق با شکوری بود؛ ما چاره ای نداشتیم.
    اما به قدری عصبی بودم که تنم گُر گرفته بود و مطمئن بودم که صورتم سرخ شده است. درست است که
    برای من فرقی نداشت لباس زنانه بپوشم و یا مردانه؛ نهایتش این بود که دوباره در نقش پسری که همیشه
    در محلهامان بودم؛ فرو می رفتم اما از توهین ها و بی ادبی های هستی می سوختم. چرا بعضی ها گمان می
    کنند چون پولدار هستند هر توهینی را می توانند به زیردستانشان بکنند؟ صبر کن هستی خانم همین روزها
    جواب حرف هایت را خواهم داد... خیلی دور نیست روزی که پاسخ کارهایت را بدهم.
    منی که کل محله امان جرات ندارند در چشم هایم نگاه کنند؛ حالا باید به وسیله ی این هستی تازه به
    دوران رسیده تحقیر می شدم.
    با حرص پوست لبم را می جویدم و به دنبال شکوری می رفتم و در ذهنم برای هستی خط و نشان می
    کشیدم. هه ... شده ام عروسک خیمه شب بازی خانم! برای چندر غاز تا می توانست از من کار می کشید و
    من را با حیوان دراز گوشی مثل خودش اشتباه گرفته بود؛ حالا هم به خودش اجازه می داد به شخصیتم
    توهین کند. با دست های خودت گور خودت را کندی هستی خانم... هر کسی با فرشته در افتاد ور افتاد
    از راهرو گذشتیم و شکوری در رختکن مخصوص گارسون ها را باز کرد و ایستاد تا داخل شوم. از جلوی
    شکوری رد شدم و داخل اتاق رفتم و در اطراف چشم چرخاندم. ظاهرا از اتاق مخصوص خدمه خیلی تمیز
    تر بود!
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    شکوری پشت سرم وارد اتاق شد و در را بست و به سمت یکی از کمدهای فلزی انتهای اتاق رفت و در
    آن را باز کرد و کاور لباسی بیرون کشید و آن را به سمت من گرفت.
    کاور را از او گرفتم و به سمت انتهای اتاقک راه افتادم؛ که دوباره من را صدا کرد و کالهی را به سمتم
    گرفت.
    - بیا دخترم این کاله هم هست. خوبیش اینه که می تونی موهات رو هم باهاش بپوشونی.
    برگشتم و کاله را از دستش گرفتم و زیر لب تشکر کردم. با مهربانی انتهای رختکن را نشانم داد.
    - اونجا می تونی لباس هات رو عوض کنی... حواست باشه؛ کسی متوجه نشه دخترم، که اگه به گوش آقا
    برسه حسابمون با کرام الکاتبینه ... البته الان که نیست و رفته سفر، ان شاهلل مشکلی برامون پیش نمی یاد.
    -خیالتون راحت. هیچ کسی متوجه نمی شه.
    لحظه ای با تردید نگاهم کرد و دهان باز کرد که حرفی بزند؛ اما پشیمان شد و روی پاشنه ی پا چرخید و از
    رختکن خارج شد و در را پشت سرش بست.
    نفسم را به شدت از سـ*ـینه بیرون دادم و چشم از در بسته ی اتاق گرفتم. برای اطمینان به سمت انتهای اتاق
    رفتم و پشت یک ردیف از کمدها لباسم را به سرعت عوض کردم و در آخر موهای کوتاه و پسرانهام را
    زیر کالاهی که شکوری به من داده بود پنهان کردم. به سمت آیینه ی قدی کنار در رفتم و با دقت به خودم
    نگاه کردم تنها چتریهای روی پیشانی ام مشخص بودند که مشکلی نداشت.
    پیراهن مشکی ای که سرآستین های قرمز رنگی داشت؛ به خوبی اندازه ام بود و کت مشکی روی آن اندامم
    را می پوشاند و شلوار پارچه ای مشکی با خط اتوی صافش قالب تنم بود. دوری زدم و چند بار جلو و
    عقب رفتم؛ تا به خوبی خودم را ببینم و مطمئن شوم همه چیز مرتب است. شاید با ظاهر پسرانه در خیابان
    ها جوالن می دادم اما هیچ وقت از موقعیتم سوءاستفاده نمی کردم و لباس های نامناسب نمی پوشیدم. آدم
    مذهبی ای نبودم ولی قید و بندهای خودم را داشتم. آخرین کمه ی یقه ی سه سانتی پیراهن را بستم و
    مطمئن شدم که گردنم مشخص نیست. خدا را شکر که سیامک از من خیلی پرتر و چهارشانه تر بود و
    لباس ها به تنم نمی چسبید.
    صاف جلوی آیینه ایستادم و دستم را مثل گارسونها مشت کردم و لبه ی کت را دستم گرفتم. نمی دانم چرا
    دلشوره گرفته بودم و دست و پایم می لرزید؛ اما تالاش کردم خونسرد باشم.
    _آروم باش فرشته، آروم باش.
    اتفاقی نمی افتد. پوف! چقدر بد می شد اگر خرابکاری می کردم.
    نفس عمیقی کشیدم. محکم باش فرشته؛ تو می توانی و بعد در را باز کردم و بیرون رفتم. به محض این که
    در را پشت سرم بستم هستی و شکوری جلوی چشم هایم سبز شدند. هر دو چند لحظه با رضایت به سر تا
    پای من نگاه کردند اما یک دفعه هستی جلو آمد و بازوهایم را چنگ زد و با حرص به دنبال خودش کشید.
    مبهوت به دنبال هستی می رفتم. اصال نمی توانستم درک کنم از چه چیزی این همه عصبانی شده است. با
    حرص دستم را به سمت راهروی بلند کشید.
    - بدو ببینم دیر شد؛ چرا اینقدر لفتش دادی؟ مگه ما اینجا بازیچه ی تو شدیم ؟
    در حالی که پشت هستی می دویدم؛ راهروی بلند را طی کردیم و پشت در بزرگ ورود به سالن اصلی
    رسیدیم.
    نمی دانم هستی با این کفش های پاشنه بلند چطور می دوید؟ من که به سختی پا به پایش می دویدم. با
    دیدن هفت نفر گارسون دیگر که جلوی در ایستاده بودند؛ دوباره دلشوره به سراغم آمد. خدایا اگر امشب
    خرابکاری می کردم چه؟ مطمئن بودم هستی با لگد من را از رستوران اخراج می کرد.
    یک لحظه نگاهم به کفش های پاشته بلند ورنی هستی افتاد و صورتم از تصور درد لگد خوردن از او در
    هم جمع شد.
    با صدای پاشنه ی کفش های امان گارسون ها به سمت ما برگشتند و با تعجب به ما نگاه کردند. خدا را
    شکر می کردم که هیچکدام از آنها من را از نزدیک ندیده بودند و نمی دانستند من دختر هستم. البته تعجبی
    هم نداشت آنها با من ارتباط مستقیم نداشتند و همیشه هم من را در لباس خدمه ی مرد دیده بودند. در
    واقع به جز هستی و برادرش امیرمهدی و شکوری که مدیر داخلی رستوران بود؛ هیچ کسی از هویت اصلی
    من اطالع نداشت و امیرمهدی ترجیح داده بود که این موضوع بین کارگرهای مرد عنوان نشود تا مشکلی
    پیش نیاید. در واقع از بس هم همیشه سرم شلوغ بود و دایم یا در حال شستن کف رستوران و سرویس ها
    بودم یا در حال پوست کندن سیب زمینی اصالا وقتی هم نداشتم با آنها رو در رو آشنا شوم و فقط از دور
    آنها را می دیدم. خدا را شکر هستی هم به قدری با من خوب بود؛ که از ریختن همه ی کارهای رستوران
    روی سر من، دریغ نمی کرد و صبح تا شب از من کار می کشید!
    یکی از گارسونها که به نظر از بقیه کم سن و سالتر بود؛ سر تا پای من را برانداز کرد و با شیطنت به
    هستی لبخند زد.
    - خانم این آقا از همکارهای جدیدِ ما هستند؟
    هستی با اخم نیم نگاهی به او انداخت.
    به تو ربطی نداره؛ سرت توی کار خودت باشه.
    جوانک با بی قیدی شانه ای باال انداخت و چشم از من برداشت.
    دوباره ی همه ی آن جمع را با کنجکاوی از نظر گذراندم. معلوم نبود گارسون انتخاب کرده اند یا مدل!
    همه ی گارسون ها به حدی به خودشان رسیده بودند که باید به جای مدل تبلیغاتی از آنها در تبلیغات
    آنچنانی استفاده می شد؛ نه گارسون.
    مرد قد بلندی که سبیل نازک پشت لبش، او را از بقیه متفاوت تر کرده بود؛ به سمتم چرخید و قدمی جلو
    گذاشت و رو به رویم ایستاد.
    - خوب دقت کن؛ برای پذیرایی باید یه سری نکات رو رعایت کنی.
    به دست چپش که با زاویه ی نود درجه خم کرده بود و به سـ*ـینه چسبانده بود؛ اشاره کرد .
    - توی تموم مدت پذیرایی باید دستت رو اینجوری نگه داری و این دستمال سفید رنگ باید روی ساعدت
    باشه. این جزو پرستیژ کاری ات است. تو مسئول سرو نوشیدنی ها هستی.
    از گوشه ی چشم به صورت همیشه طلبکار هستی نگاه کردم و تالش کردم صدایم تا جای ممکن بم باشد.
    - بله قربان، حتما.
    مرد نگاه دقیق تری به سر تا پای من کرد.
    - اسمت چیه پسرجان؟
    سعی کردم مثل همیشه محکم برخورد کنم. چشم در چشم های تیز بینش دوختم و کوتاه و مختصر جواب
    دادم.
    - فریدون!
    نگاهش با رضایت روی سر تا پایم چرخید. صدای هستی نگاهش را از من گرفت.
    - فریدون رو به تو می سپارم افشاری، حواست باشه که اشتباهی نکنه؛ هر چی الزمه بهش گوشزد کن.
    افشاری کمی خم شد و تعظیم کوتاهی کرد.
    - بله خانم، حواسم هست؛ خیالتون راحت باشه.
    هستی نگاه دیگری به من و افشاری انداخت و بعد، به شکوری اشاره کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -خوب دیگه بهتره بریم؛ از این به بعد مسئولیت تو به عهدهی افشاریه. تو هم زودتر لباست رو عضو کن
    برو توی آشپزخونه یه سر بزن. حواست باشه، نمی خوام زحمت هام برای برنامه ریزی هایی که کردم با یه
    ندونم کاری به باد بره.
    نگاه شکوری با استرس میان من و هستی چرخید. حدس این که هنوز هم می ترسید کسی خبر گارسون
    شدن من را به امیر مهدی برساند؛ سخت نبود.
    - چشم خانم.
    بعد پست سر هستی به سمت آشپرخانه راه افتاد. با شنیدن صدای افشاری نگاهم را از مسیر رفتن افشاری و
    هستی گرفتم.
    - خوب فریدون چون اولین بارت هست که داری این کار رو انجام می دی؛ پس خوب دقت کن که اشتباه
    نکنی. یادت باشه که منظم باشی و لیوان نوشیدنی کسی خالی نمونه از طرفی دقت کن وقتی لیوان رو پر می
    کنی؛ نه لب پر بزنه که روی لباس کسی بریزه نه انقدر خالی باشه که به چشم بیاد. متوجه شدی؟
    با اشاره ی افشاری یکی از گارسون ها سینی استیل گردی را - که پر از لیوان های نوشیدنی بود – به سمتم گرفت.
    -بله جناب افشاری کامال متوجه شدم.
    سینی را گرفتم و به دستور افشاری صاف ایستادم؛ البته حرکتم آزمایشی بود تا اگر مشکلی هست به
    من گوشزد شود.
    افشاری شانه هایم را صاف کرد و دورم چرخی زد.
    - خوبه پسر، حواست باشه وقتی داری سینی رو حمل می کنی؛ نباید قطره ای از نوشیدنی توش بریزه.
    سعی کردم کلمه به کلمه ی توضیحاتش را به خاطر بسپارم، به قدری جدی تأکید می کرد که جز اطاعت چاره ی دیگری نبود.
    بعد از این که چند بار دستوراتش را گوشزد کرد، بالخره راضی شد و رو به بقیه ایستاد و کف دستهایش را به هم کوبید.
    - خوب، پسرها بهتره دیگه پشت سر من راه بیفتید.
    و ما را در دسته های دو نفری به صف کرد و به سمت در سالن اصلی رفت؛ در را باز کرد و ما در صفی منظم پشت سرش داخل شدیم.
    هوای مطبوع و عطر آگین سالن که در مشامم پیچید، نفس درون سینهام حبس شد.
    کمی دلهره داشتم و نگران بودم؛ نفس عمیقی کشیدم و تالش کردم به خودم مسلط باشم
    نگاهم در سالن بزرگی که مملو از جمعیت بود؛ چرخید. در تمام این دو سال گذشته که در این جا کار می
    کردم؛ هیچ وقت پیش نیامده بود که در ساعت کار رستوران به این سالن بیایم. معمولا وقتی من میهمان این
    سالن می شدم که جز سکوت میزبانی نداشت.
    نگاهم به سمت لوسترهای درخشان کریستال کشیده شد. شدت نور به حدی زیاد بود که ناچار برای دیدن
    آنها چشم هایم را باریک کردم. مشخص بود که میهمانی امشب برای هستی بینهات مهم است ؛ زیرا
    میدانستم این لوسترهای عظیم تنها در زمان میهمانی های خاص روشن می شوند و در مواقع دیگر از نور
    هالوژن های مخفی در سقف سالن برای نورپردازی استفاده می شد.
    هر یک از گارسون ها به سرعت به سمتی رفتند و شروع به کار کردند. بلاتکلیف جلوی در سالن ایستاده
    بودم، که مرد جوانی به سمتم آمد.
    - سلام، می دونم تازه کاری و نمیدونی کجا بری. بیا بهت بگم چی کار کنی.
    بدون حرف سری به نشانه ی تشکر تکان دادم و به دنبالش به سمت کانتر سرو نوشیدنی ها رفتم. نگاهی به
    مرد جوان که صاف ایستاده بود، کردم و برای این که توجهش را جلب کنم گلویی صاف کردم.
    - اهوم... ببخشید من ... اسم شما رو نمی دونم.
    لبخند مردانه ای زد.
    - پیمان!
    ابروهایم از تعجب بالا رفت. چقدر کوتاه! حتما حرف زدن در زمان کاری ممنوع بود. مثل خودش کوتاه
    اظهار خوشبختی کردم.
    -خوشبختم.
    نگاهم را به روبرو دوختم . روی پیشخوانی که جلوی من قرار داشت پر بود از نوشیدنی های متنوع با
    رنگهای مختلف، و از طرفی لیوانهای کریستال با اندازه های گوناگون طوری کنار هم چیده شده بودند که
    نور فضای سالن را به طور خیره کنندهای منعکس میکردند. پشت پیشخوان صاف – طوری که احساس
    میکردم یک شیء بیجان هستم – در جایی که پیمان نشانم داده بود؛ ایستادم. گـه گاهی کسی می آمد و
    درخواست نوشیدنی می کرد. خدا اجداد پیمان که کنارم ایستاده بود را بیامرزد؛ چون من حتی اسم بعضی از
    نوشیدنی ها را هم نمی دانستم و او بود که بدون جلب توجه، به من کمک می کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    سرمان خیلی شلوغ شده بود ؛ وضع بقیه هم تعریفی نداشت. حداقل باید خدا را شکر میکردم که نباید مثل
    بقیه جلوی این و آن، مدام دوال و راست می شدم
    با احساس سنگینی نگاهی، چشم از سالن برداشتم و به سمت راستم چرخیدم، با دیدن دختر جوانی که
    لیوان نوشیدنی اش را کمی بالا گرفته بود؛ به سمت پیمان برگشتم و اشارهای به آن سمت کردم.
    - پیمان، اون خانم انگار نوشیدنی میخواد؛ باید چی کار کنم؟
    پیمان که داشت از مرد جوانی سفارش میگرفت با شنیدن حرفم کمی چرخید و خط نگاهم را دنبال کرد.
    - برو ببین چی میخواد؛ براش ببر.
    بعد خودش دوباره سر کارش برگشت.
    زیر لب باشهای گفتم و پیشخوان را دور زدم و به سمت میز دختر جوان حرکت کردم. وقتی جلوی میز
    رسیدم؛ بر خالف میلم جلوی آن خانم تعظیم کوتاهی کردم.
    - خانم چیزی میل دارید؟
    دستی به لبه ی شالش که داشت از سرش میافتاد کشید. با دلبری لب هایش را جمع کرد.
    -لطفا برام آب آلبالو بیار.
    لحن حرف زدنش شباهت عجیبی به لحنِ هستی و آن گوهر خانه خراب کن داشت.
    پشت بند حرفش لبخند ملیحی روی لبهای برجسته اش نشست.
    نگاه از صورتش که با مهارت تمام هفت قلم آرایش شده بود؛ گرفتم. و عقب گرد کردم تا نوشیدنی
    درخواستی اش را بیاورم. خیلی سریع پشت پیشخوان رفتم و لیوان بلندی از روی پیشخوان برداشتم و آن را
    از آب آلبالو پر کردم و داخل سینی گرد پذیرایی گذاشتم و با قدمهای بلند به سمت میز او برگشتم.
    وقتی سر میز او رسیدم؛ لیوان را برداشتم و به سمت پیش دستی روی میز بردم که دستش را جلو آورد و
    لیوان را گرفت و در همان حال دستش را به عمد به دستم کشید. با لبخند لیوان را به لب برد ودر حالی که
    جرعه ای می نوشید؛ به سر تا پای من خیره شد.
    -چند سالته عزیزم ؟
    از طرز سوال کردنش جاخوردم! نگاهی معذب به اطراف انداختم؛ تا شاید کسی را به کمک بطلبم اما
    متأسفانه دنجترین و خلوتترین قسمت سالن همان جا بود.
    از نگاه خیره اش حس خوبی نداشتم ولی ناچار با احترام جوابش را دادم.
    -بیست و دو سالمه خانم
    لبخندش پر رنگ تر شد و چشم های قهوه ای رنگش برق زد.
    -چهار سال از من کوچکتری، خوب ایرادی نداره ... زیاد هم مهم نیست.
    بهت زده سر جایم خشک شدم؛ دقیقا منظورش چه بود؟!
    گیج به دهانش زل زدم و لب های خشک شده ام، به سختی از هم باز شد
    -ب... بله؟
    کمی جا به جا شد و لیوان را با ظرافت روی میز گذاشت و طرهای از موهای آلبالویی اش را دور انگشت
    کشیده اش پیچید. ناخن های بلند قرمزش توجهم را جلب کرد.
    -خیلی ازت خوشم اومده؛ نظرت چیه با هم دوست بشیم؟
    تازه معنای نگاه خیرهاش را فهمیدم. کالفه پا به پا شدم . نگاه خیرهی دختر هنوز روی صورتم میچرخید.
    چقدر دلم میخواست جواب دندان شکنی به او بدهم و ژست مغرورش را به هم بریزم؛ ولی به جای این
    کار با نگاهی سرد و بی روح به او خیره شدم.
    -خانم، برای من دردسر درست نکنید.
    و عقب گرد کردم تا سر کارم برگردم اما هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که دست ظریفش را روی ساعدم
    احساس کردم.
    چشم های خشمگینش را متکبرانه به من دوخت؛ معلوم بود انتطار نداشته است که پیشنهاد سخاوتمندانه
    اش! را رد کنم و به غرور نداشتهاش برخورده است.
    -ببین پسر خوشگله، من ازت خیلی خوشم اومده؛ تو واقعا جذابی پیشنهاد من رو قبول کن؛ مطمئنم
    پشیمون نمیشی.
    ناخودآگاه در ذهنم با خباثت تمام برای خودم پشتک وارو می زدم؛ خیلی دلم می خواست کمی تفریح کنم
    و سر به سرش بگذارم اما خوب می دانستم حاال وقت تفریح نیست.
    به چشم هایش که با دلبری در چشم هایم خیره مانده بود؛ نگاه کردم. عشـ*ـوه گرانه چشمکی زد که بی
    اختیار پوزخند زدم. آخر چرا او این همه احمق بود که حتی نمی توانست یک دختر مثل خودش را
    تشخص دهد!
    بدون هیچ لبخندی دستم را با خونسردی از پنجه اش بیرون کشیدم و ابروهایم را در هم گره زدم.
    - خانم خواهش کردم، بهتره شخصیت خودتون رو پیش من خرد نکنید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا