فن فیکشن مقصد نهایی | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
نام فن فیکشن: مقصد نهایی
نویسنده: matinaکاربر انجمن نگاه دانلود
برگرفته از سری فیلم های مقصد نهایی
ژانر:ترسناک، عاشقانه
تایید کننده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

لینک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
داستان گروهی از دانش آموزان سال آخر دبیرستان که در میان روز مرگی های زندگیشان با مرگ برخورد می کنند.
تنها راه مقابله با مرگ پیدا کردن طرحی است که مرگ برای آن ها ریخته است.



مقدمه:
تنها مـــرگ است که دروغ نمی گوید! حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود می کند.
ما بچه مـــرگ هستیم و مـــرگ است که ما را از فریب‌های‌ زندگی نجات می‌دهد.
و در ته زندگی. اوست که ما را صدا می‌زند و به سوی خودش می‌خواند.
صادق هدایت




مقصد-نهایی.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    چهره بی‌اشتیاق بچه‌ها این پیام را به آقای لیوتون می‌رساند که باید سریع‌تر سخنانش را به اتمام برساند. آقای لیوتون نفسی چاک می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - این که شما دنبال کاری که دوستش دارید باشید و هیچ درآمدی نداشته باشید خیلی بهتر از اینه که سر کاری باشید که دوسش ندارید و کلی درآمد داشته باشید. مهم‌ترین مسئله تو زندگی اینه که شما حال دلتون خوب باشه و کاری که انجام می‌دید رو دوست داشته باشید.
    دیگر ظرفیت بچه‌ها برای همچین مسئله‌ای پر شده بود، این را می‌شد از تعداد زیاد افرادی که سرهایشان را بر روی میز گذاشته‌اند فهمید. آقای لیوتون مبحث را جمع کرد:
    - امروز آخرین جلسه‌ است، که من شما رو می‌بینم امیدوارم توی سال‌های آینده وقتی اسم شماها میاد همه ازتون به عنوان افراد موفق یاد کنن. و یک مسئله دیگه...
    خطاب به یکی از دانش‌آموزانی که سرش بر روی میز بود گفت:
    - کارتر فکر کنم بهتره که این رو بشنوی.
    کارتر با خواب‌آلودگی سرش را از روی میز بلند کرد. آقای لیوتن لبخندی زد، در هر شرایط دیگری که بود کارتر را از کلاس بیرون می‌نداخت اما امروز نه.
    - همون‌طور که می‌دونید برنامه این چند وقتتون خیلی پر و کلی برنامه هست. مخصوصا بعد از امتحانات که هم جشن آخرسال و فارغ التحصیلی‌تون رو دارید و هم فینال بسکتبال مدارس آمریکا رو.
    رو به کارتر، الکس، جرج و تاد که از اعضای تیم بسکتبال بودند گفت:
    - راستی تبریک می‌گم کار خیلی بزرگی کردید که به بزرگ‌ترین فینال ورزشی این کشور رسیدید.
    اعضای تیم بسکتبال نمی‌توانستد لبخندشان را از صورتشان جمع کنند. آقای لیوتون گفت:
    - نمی‌خوایید به افتخارشون دست بزنید؟
    بچه ها که انگار منتظر همچین فرصتی بودند با تمام توانشان دست زدند. آقای لیوتون دستش را به معنای سکوت بالا آورد. سکوت حاکم جو کلاس شد:
    - با مسئولین این مدرسه به این نتیجه رسیدیم که بعد از همه این‌ها باید شما رو به اردو ببریم.
    چهره دانش‌آموزان کاملا نشان می‌داد که آنها از اردو های خسته کننده و تکراری که مدرسه آن ها را می‌برد، خسته شده‌اند.
    - از اونجایی که من معلم فرانسوی‌تون هستم وظیفه انتقال این خبر رو به من دادن. ما قراره بعد از جشن فارغ التحصیلی شما رو به فرانسه ببریم!
    چند ثانیه طول کشید که بچه ها بتوانند خبر را تجزیه و تحلیل کنند. خوشحالیشان طغیانی بر حاکمیت سکوت در جو کلاس بود. همان‌موقع صدای زنگ تفریح بلند شد.
    آقای لیوتون در حالی که کیفش را برمی‌داشت گفت:
    - امیدوارم زندگی خوبی داشته باشید و همیشه حال دلتون خوب باشه. خداحافظ...
    بچه ها با او خداحافظی کردند. بعضی ها او را در آغـ*ـوش گرفتند و بعضی ها با چشمان غرق در اشک از آغـ*ـوش او بیرون آمدند. همه‌شان برای این معلم خوش‌اخلاقشان دلتنگ می شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    بعد از رفتن آقای لیوتون الکس به جرج و تاد گفت:
    - مشب خونه ما دعوتید.
    جرج ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - فقط ما دوتا؟
    الکس نگاهی به جرج انداخت و گفت:
    - مامان من وال‌استریت رو به خاطر شما دوتا ول نمی‌کنه، مامان باباتون هم هستن. تازه دایی استفن هم هست.
    تاد دستانش را به هم کوبید و با ذوق گفت :
    - امشب منچستر و بارسا باهم بازی دارن!
    الکس پوفی کشید. او از فوتبال متنفر بود و هیچ وقت دوست نداشت فوتبال ببیند.
    - تنها کسی‌که تو آمریکا فوتبال می‌بینه تویی! حتی فوتبالیست‌های اینجا هم فوتبال نمی‌بینن! به جای فوتبال دیدن می‌شینیم فیفا بازی می‌کنیم!
    تاد ابرویی بالا انداخت:
    - می‌دونی که فیفا چیه؟
    الکس شانه ای بالا انداخت.
    - نه!
    جرج دستش را روی شانه الکس انداخت و گفت:
    - باشه داداش می‌شنیم فیفا بازی می کنیم!
    ***
    - مامان ما الان هجده سالمون می‌تونیم از پس خودمون بر بیایم!
    مادر پوفی کشید از این بحث‌های بیهوده خسته شده بود:
    - همین‌که گفتم، شب رو باید خونه خودمون باشیم!
    جرج به پشتی صندلی تکیه داد:
    - پس ما می‌تونیم امشب خونه الکس بمونیم؟
    مادر لبخندی زد.
    - احتمالا ما هم امشب اونجاییم!
    تاد هم مانند برادرش به پشتی صندلی ماشین تکیه داد.
    - مامان شما دیگه بزرگ شدید نباید انقدر رفیق بازی کنید.
    مادر که از سربه‌سر گذاشتن پسرانش لـ*ـذت می‌برد گفت:
    - مناطق باستانی شمال آفریقا رو ول کردم که بیام خونه دوستم.
    پدر که پشت فرمان نشسته بود خنده ای کرد و گفت:
    - شما دوتا می‌دونید که اگر همین رفیق بازیای من و مامانتون و مامان و بابای الکس نبود نه شما دوتا نه الکس هیچ‌وقت به‌وجود نمی‌اومدید؟
    مادر نگاه غضب‌ناکی به او انداخت. شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - بی خیال سارا این دوتا دیگه هجده‌سالشون شده!
    سارا از موضع‌اش پایین نیامد:
    - هرچقدر هم سنشون بالا بره بازم نباید این حرف‌ها رو جلوشون بزنیم.
    تاد سرش را میان دو صندلی گذاشت و گفت:
    - همه باستان‌شناس‌ها انقدر سنت‌گرا هستن؟
    پدر شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
    - نمی‌دونم!
    سارا با حرص گفت:
    - مایکل!
    مایکل با صدای بلند خندید. جرج با ناامیدی گفت:
    - یعنی نمی‌خوایید بزارید ما بریم فرانسه؟
    سارا گفت:
    - برای اون فکر می‌کنیم.
    و این فکر کردن یعنی آره. بالاخره به خانه الکس رسیدند. خانه‌ای دوطبقه با چشم‌انداز سفید-آبی. حیاط نسبتاً کوچکی در مقابل خانه بود و گاراژ بزرگی نیز در کنار خانه به چشم می‌خورد
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    سارا بطری‌هایی که خریده بودند را برداشت و از ماشین پیاده شد. تاد به دنبالش رفت و گفت:
    - ما هم می‌تونیم از اینا بخوریم؟
    سارا نگاهی به تاد انداخت و گفت:
    - خودت چی فکر می‌کنی؟
    تاد پوفی کشید و همان‌جا ماند و منتظر ماند تا جرج بیاید. جرج خوراکی‌هایی که خریده بودند را آورد و به تاد گفت:
    - بریم!
    رفتند و کنار مادرشان ایستادند. سارا زنگ‌خانه را زد طولی نکشید که مادر الکس درب را باز کرد و سارا را در آغـ*ـوش کشید. الکس و پدرش هم آمدند و با یکدیگر سلام‌واحوال‌پرسی کردند. پدر الکس آن‌ها را به داخل دعوت کرد و همگی آن‌ها وارد شدند. سالن‌بزرگ با مبل‌های قهوه‌ای رنگ که در مقابل تلوزیون چیده شده بودند. پرده‌های کرم‌رنگ و آشپزخانه‌ای با کابینت‌های سفید-مشکی در اولین نگاه به چشم می‎خورد. بعد از گذشت چند دقیقه زنگ دوباره صدا خورد. در همین زمان سارا با استرس گفت:
    - ای‌وای مایکل رو یادمون رفت!
    پدر الکس خندید و از جایش برخواست تا برود درب را باز کند. مایکل وارد شد و طلبکارانه به همه نگاهی خصمانه انداخت. پدر الکس با شوخی گفت:
    - اوه مایکل اصلا نمی‌دونستم توئم داری میای!
    مایکل ابرویی بالا انداخت و طلبکارانه گفت:
    - عه واقعا پیتر؟ واقعا نمی‌دونستی من دارم میام؟
    پیتر خندید و گفت:
    - سارا واقعا چشم بازار رو کور کردی با این شوهرت!
    سارا آهی کشید و گفت:
    - چیکار کنم دیگه باید تحمل کنم!
    مایکل پوفی کشید و به ساک‌هایی که دستش بود اشاره کرد و گفت:
    - نمی‌خوای اینا رو بگیری؟
    الکس از جایش برخواست و گفت:
    - بدید من ببرم بزارمشون توی اتاق مهمان.
    تاد با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:
    - مامان خونه‌ما فقط چند بلوک اون‌طرف‌ تره. این همه ساک برای چی آوری؟
    سارا لبخندی زد و گفت:
    - وسایلی که قراره ببرم آفریقا رو با خودم آوردم که از همین‌جا برم.
    جرج با تعجب گفت:
    - مگه قرار نیست یک هفته دیگه برید؟
    سارا با لبخند سری تکان داد. جرج و تاد هرلحظه از رفتارهای مادرشان متعجب‌تر می‌شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    همان‌موقع دایی الکس از دستشویی بیرون آمد و با لودگی گفت:
    - مگه من چقدر اون تو بودم؟
    الکس هم در پاسخ با شوخی گفت:
    - بالاخره درب ورود به سرزمین عجایب رو پیدا کردیم.
    همه خندیدند. استفن با همه دست داد و بعد نشست. رو به تاد، الکس و جرج گفت:
    - آفرین دارید راه من رو پیش می‌رید.
    سارا با تعجب پرسید:
    - در چه مورد؟
    استفن با بی‌خیالی گفت:
    - توی بسکتبال دیگه. به بزرگترین فینال مدارس این کشور رسیدن.
    سارا چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - مگه تو سال دوم دبیرستان اخراج نشدی؟
    استفن شانه‌ای بالا انداخت:
    - برای این که داشتم بسکتبال بازی می‌کردم دیگه!
    مایکل کنار سارا نشست و گفت:
    - عه جداً؟ پس چرا من فکر می‌کردم چون با یکی از معلم‌ها...
    استفن در میانه حرف مایکل پرید و گفت:
    - عه زشته! بچه اینجاست!
    و بعد رو به الکس، تاد و جرج گفت:
    - پاشید برید اتاقتون بزارید بزرگترها یکم اختلاط کنن!
    بچه‌ها خندیدند و به طرف اتاق الکس رفتند. اتاقی نسبتا بزرگ با دیوارهایی به رنگ سیاه-سفید. کمد، میز تحریر و میز کامپیوتر که همگی به رنگ مشکی بودند کنار یکدیگر چیده شده بودند. تخت یک نفره‌ای در وسط اتاق بود. تلويزيوني بزرگ به‌همراه چند کنسول بازی در مقابل تخت و پشت به پنجره بزرگ اتاق قرار گرفته و روی دیوارها پر از پوستر بود. پوسترهایی که اکثراً یا محتوای ورزشی داشتند یا سینمایی. تاد وارد اتاق شد خودش را روی تخت پرت کرد. الکس به‌سمت تلوزیون رفت و تلوزیون و کنسول بازی را روشن کرد. جرج با لبخند موزیانه‌ای گفت:
    - پس قرار شد فوتبال نبینیم جاش فیفا بازی کنیم.
    الکس درحالی‌که مشغول وصل کردن دسته‌های کنسول بود گفت:
    - آره!
    جرج و تاد نگاهی به یکدیگر انداختند. تاد گفت:
    - الکس بازی دیگه به جز فیفا داری؟
    الکس که دسته ها را تازه وصل کرده بود دسته‌ای را به تاد داد و گفت:
    - نه هنوز وقت نکردم برم بازی بخرم.
    تاد دسته را روشن کرد و پرسید:
    - پس امشب فقط همین بازی رو می‌کنیم؟
    الکس سرش را به نشانه مثبت تکان داد.جرج خودش را روی تخت پرت کرد و گفت:
    - امشب قراره کلی خوش بگذرونیم.
    کنسول روشن شد و الکس سعی کرد بازی را بالا بیاورد که موفق نشد. پوفی کشید.
    - نمی‌شد یه‌جوری بسازن که راحت بالا بیاد؟
    تاد دسته الکس رو گرفت و گفت:
    - من موندم چرا توی که تا حالا تو عمرت دسته دست نگرفتی باید این رو بخری بعد ما بدبختا به خاطره این که مامانمون فکر می‌کنه بازی کردن روی درسمون اثر منفی می‌زاره باید بشینیم با گوشی بازی کنیم.
    الکس گفت:
    - چقدر هم مؤثر بوده نخریدن کنسول توی بازی نکردن شما دوتا.
    جرج و تاد خندیدند. نه به شوخی بی‌نمک الکس بلکه به چهره الکس که محیط بازی فیفا را دیده بود. دهانش باز مانده بود و به محیط بازی فیفا که خبر از محتوای فوتبالیش می‌داد خیره شده بود. با همان حالت گفت:
    - فوتبال؟
    جرج و تاد با صدای بلندی خندیدند و جرج گفت:
    - و قراره تا دیر وقت فوتبال بازی کنیم. نکنه می‌خوای کنار بکشی؟
    الکس دسته را از تاد گرفت و گفت:
    - عمراً!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    8
    (نیم ساعت بعد)
    - پاس کدومه؟
    تاد که کلافه شده بود بازی را متوقف کرد و گفت:
    - پاس ضربدر!
    و با تأکید بیشتری گفت:
    - با ضربدر پاس می‌دن!
    الکس درحالی که دکمه ضربدر را پشت هم فشار می‌داد گفت:
    - پس چرا الان پاس نمی‎ده؟
    جرج پوفی کشید و چند ضربه با سر به بالش زد و گفت:
    - چون بازی استپِ!
    الکس پوفی کشید و گفت:
    - چرا انقدر سخته؟
    تاد ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - الکس تو الان نیم ساعته که فقط داری پاس می‌دی!
    الکس با بهت به تاد نگاه کرد و گفت:
    - مگه حرکت دیگه‌ای هم هست؟
    جرج حرکتی را که چند لحظه پیش انجام داده بود را دوباره تکرار کرد.
    تاد آهی کشید و گفت:
    - نه با همین پاس دادن گل می‌زنیم، هیچ‌کار دیگه‌ای نمی‌کنیم.
    همان‌موقع مادر الکس بچه‌ها را صدا زد که به شام بروند. میز با رنگ لعابی چیده شده بود. تاد که این نیم‌ساعت به اندازه یک سال خسته‌اش کرده بود نفس عمیقی کشید و با تمام وجود عطر غذاها را استشمام کرد و با ذوق به مادر الکس گفت:
    - خاله اولیویا گل کاشتی!
    اولیویا لبخندی زد و گفت:
    - تو که هنوز نخوردیشون.
    تاد پشت میز نشست و گفت:
    - از بوشون مشخصه.
    شام را در کنار یگدیگر خوردند. پس چیدن ظرف‌ها در ماشین‌ظرف‌شویی ، اولیویا گفت:
    - بچه ها بمونین یه فیلم گرفتم بشینیم با هم ببینیم.
    الکس امتناع کرد و گفت:
    - نه مامان ما می‌خواییم بریم فیفا بازی کنیم.
    جرج روی کاناپه جلوی تلوزیون نشست به هیچ‌وجه حاضر نبود دوباره با الکس فیفا بازی کند :
    - نه کی گفته؟ ما می‌خواییم فیلم ببینیم.
    تاد هم به پیروی از برادرش روی کاناپه نشست. الکس که چاره جز نشستن کنار آن‌ها و فیلم دیدن نداشت به ناچار روی کاناپه نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    9
    اولیویا درحالی‌که سی‌دی دستش بود گفت:
    - امروز یکی از بچه‌ها تو سازمان بورس این فیلم رو بهم داد وگفت خیلی خوبه. هم اقتصادیِ هم خنده داره هم می‌شه با خانواده دید.
    سارا که کنار مایکل نشسته بود پرسید:
    - حالا اسم فیلم چی هست؟
    اولیویا فیلم را پلی کرد و کنار پیتر نشست و گفت:
    - گرگ وال استریت!
    الکس و جرج و تاد نگاهی به هم انداختن. هر سه تایشان این فیلم را از قبل دیده بودند از محتوای فیلم خبر داشتند. تاد نیم خیز شد و گفت:
    - ما می‌ریم فیفا بازی کنیم!
    مایکل مخالفت کرد و گفت:
    - کجا؟ اولیویا فیلم رو گرفته که باهم ببینیمش!
    الکس سعی کرد تا آن‌ها را قانع کند که فیلم دیگری ببینند:
    - حالا حتما باید همین فیلم رو بینیم؟ من یه فیلم دارم که خیلی خفنه بزارید اون رو ببینیم.
    اولیویا گفت:
    - نخیر همین فیلم زیبا و آموزنده اقتصادی رو می‌بینیم.
    الکس سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:
    - از این بهتر نمی شه!
    استفن که کاپشنش را پوشیده بود و قصد رفتن کرده بود برای خداحافظی به نزد آن‌ها آمد:
    - خب من دارم می‌رم!
    با دیدن تیتراژ فیلم لبخند مرموزی زد و گفت:
    - خیلی فیلم خوبیه حتما ببینید! خداحافظ!
    همگی با او خداحافطی کردند و به تماشای فیلم پرداختند. ده دقیقه هم از فیلم نگذشته بود که اولیویا تلوزیون را خاموش کرد و با عصبانیت گفت:
    - الکس!
    الکس با تعجب به مادرش نگاه کرد. سارا با عصبانیتی بیشتر از اولیویا گفت:
    - هر سه تاتون برید بالا تو اتاق!
    هر سه با تعجب به آن دو نگاه می کردند. که همین باعث شد اولیویا با صدای بلندی بگوید:
    - مگه با شماها نیستم؟
    هر سه از جایشان برخواستند و به سمت اتاق الکس رفتند. جرج با حرص گفت:
    - انگار من دیکاپریوام الکسم جونا هیل که اینجوری عصبانی شدن.
    تاد پرسید:
    - پس من کیم؟
    جرج شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - مارگوت رابی!
    حرف الکس به تاد مجال پاسخ نداد.
    - ما رو فرستادن بالا که خودشون اون فیلم رو ببینن؟
    تاد گفت:
    - احتمالاً!
    الکس درب اتاق را باز کرد و وارد شد:
    - یعنی واقعا فکر می‌کنن ما این فیلم رو ندیدیم؟
    جرج خندید گفت:
    - احتمالاً!
    الکس به سمت کنسول بازی رفت. تاد با نگرانی پرسید:
    - چیکار می‌کنی؟
    الکس کنسول را روشن کرد.
    - حالا که نمی‌تونیم فیلم ببینیم فیفا بازی کنیم!
    جرج و تاد هم‌زمان گفتند:
    - نه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    سه سال قبل

    پوست بیسکوییت مورد علاقه‌اش را باز کرد و شروع به خوردن کرد. هوا بسیار سرد بود، برای همین مجبور شده بود که کاپشن بپوشد. از سرما متنفر بود. هیچ‌گاه دوست نداشت هوا سرد شود. از تمام لباس های گرمِ زمستانی متنفر بود. دوست‌داشت تیشرت بسکتبالش را بپوشد و تمام سال را با همان سر کند. سال اول دبیرستان موفق به راهیابی به تیم بسکتبال مدرسه نشده بود. تنها سال اولی که در آزمون موفق شد، کارتر بود. دوست گرمابه و گلستان الکس. نگاهی به خیابان انداخت. ماشین‌های کمی در حال تردد بودند. بر اساس عادت هر روزه‌اش پیاده مسافت طولانی بین خانه تا مدرسه را طی می‌کرد. بیسکوییتش تمام شده بود و هنوز راه طولانی تا مدرسه مانده بود. هندزفریش را درآورد و البوم مورد علاقه اش از جان دنور را پخش کرد. با قدم هایی گاه بلند و گاه کوتاه مسیر را طی می‌کرد. بالاخره به مدرسه رسید. آن‌روز با آقای لیوتون کلاس داشتند. طبق معمول آخرین نفر وارد کلاس شد. کلاسی بزرگ با چهار ردیف صندلی‌ تک‌نفره که تخته کچی در بالای کلاس خودنمایی می‌کرد. جورج و تاد در میزهای آخر ردیف‌های وسط نشسته بودند و کارتر جلوی جورج جا خوش کرده بود. الکس به سمت آن‌ها رفت و در صندلی جلوی تاد نشست. همان موقع آقای لیوتون وارد کلاس شد. معلم دوست داشنتی بود بر عکس درسی که تدریس می‌کرد. سلامی کرد و بچه‌ها پاسخش را دادند. کتابی که در دستش بود را به بچه‌ها نشان داد.
    - کسی این کتاب رو خونده؟
    قبل از اینکه بچه‌ها پاسخی بدهند ادامه داد:
    - شازده کوچولو! یکی از شاهکارهای ادبیات فرانسه. آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده این کتاب جذاب. توی سال ۱۹۳۵، هواپیمای سنت اگزوپری، که برای شکستن رکورد پرواز بین پاریس و سایگون تلاش می‌کرد، توی صحرای بزرگ آفریقا دچار نقص فنی شد و به ناچار در همون‌جا فرود اومد.
    نفسی چاک کرد و ادامه داد:
    - همین سانحه دست‌مایه الهام شازده کوچولو شد که در اون شخصیت قهرمان داستان، خلبانی بی‌نام، بعد از فرود تو کویر با پسر کوچکی آشنا می‌شه. پسر به خلبان می‌گـه که از سیاره‌ای دوردست اومده و انقدر اونجا زندگی کرده که روزی تصمیم می‌گیره برای اکتشاف سیاره‌های دیگه دیار خودش را ترک کنه. اون همین‌طور برای خلبان از گل رزی که عاشقشه می‌گـه، از بقیه سیاره‌ها تعریف می‌کنه و از روباهی که اون رو این‌جا، روی زمین، ملاقات کرده‌ست.
    نگاهی به بچه‌ها انداخت. مانند همیشه بعضی از داستان خسته شده بودند و برخی دیگر با نهایت دقت به داستان گوش می دادند. دستش را بلند کرد. بعد از اینکه آقای لیوتون به او اجازه صحبت کردن داد، پرسید:
    - آخرش چی می‌شه؟
    آقای لیوتون لبخندی زد، سری تکان داد و گفت:
    - سوال خوبیه!
    کتاب را به سمت الکس گرفت.
    - امروز جلسه معلمانِ، من باید برم. این کتاب رو بگیر و تا زمانی که زنگ بخوره برای بچه‌ها از روی کتاب بخون.
    آقای لیوتون کتاب را روی میز الکس گذاشت. وسایلش را برداشت و با بچه‌ها خداحافظی کرد. بعد از رفتن آقای لیوتون همه بچه‌ها به سمت الکس برگشتند و به چهره‌ هاج‌ و واج او زل زدند. بعد از مدت کوتاهی که الکس به خود آمد، کتاب را در دستش گرفت. بازش کرد و شروع به خواندن کرد.
    - روزی روزگاری...
    نگاهی به بچه‌ها انداخت که با چشم‌هایشان برای او خط‌ونشان می‌کشیدند. لبخند موزیانه زد و وانمود به خواندن کتاب کرد.
    - بچه‌های یک کلاس بعد از گذشت ده دقیقه از بیرون رفتن آقای لیوتون از کلاس، کلاس را ترک کرده و به جان الکس دعا می‌کردند.
    چند ثانیه‌ای طول کشید تا بچه ها متوجه منظور الکس شوند. بعد از آن نگاه قدردانی به الکس کردند و به مرور از کلاس خارج شدند.
    ***
    صدای زنگ ساعت مانند سوهانی بر اعصابش می‌شود. با عصبانیت از خواب بیدار می‌شود و زیر لب غر می زند:
    - کی این مدرسه تموم می‌شه که از دستش راحت بشیم.
    بعد از مسواک زدن و پوشیدن لباس مدرسه بدون اینکه صبحانه بخورد به گاراژ می‌رود و سوار ماشین خاکستری رنگ قدیمی‌اش می‌شود. مسیر خانه تا مدرسه انقدر طولانی بود که او را مجبور کند با ماشین به مدرسه برود. هنوز به مدرسه نرسیده بود که گوشی‌اش شروع به زنگ خوردن کرد. با دیدن اسمی که روی صفحه افتاده بود پوفی کشید و زیر لب گفت:
    - باز چی می‌خوای؟
    تماس را پاسخ داد. صدای مرد در اتاقک ماشین پیچید.
    - سلام کلیر حالت چطوره؟
    کلیر با بی حوصلگی پاسخ داد:
    - ممنون امرتون؟
    مرد هم که متوجه بی‌حوصلگی کلیر شده بود گفت:
    - ماهیانه‌ات رو ریختم به حسابت. اگر چیزی احتیاج داشتی حتما بگو.
    کلیر تغییری در لحنش ایجاد نکرد.
    - ممنون. خدانگهدار.
    و بدون اینکه منظر جوابی باشد، تماس را قطع می‌کند. ماشین را در پارکینگ مدرسه پارک می‌کند و پیاده می‌شود. مدرسه بزرگ مکنلی که می‌شد گفت از بزرگترین دبیرستان‌های نیویورک بود. مدرسه‌ای دوطبقه که در طبقه‌ اول چند کلاس سالن نهارخوری و دفتر مدیریت و امفی تئاتر بود. طبقه دوم فقط کلاس‌های مدرسه بودند که بیشتر سال آخری‌ها در طبقه دوم حضور داشتند و دانش آموزان سال‌های پایین‌تر کمتر به آنجا می‌رفتند. پشت مدرسه زمین فوتبال بود و در کنار آن سیلو بزرگی قرار داشت که به فعالیت های ورزشی علی الخصوص بسکتبال تعلق داشت. کلیر امروز کلاسی را که از آن متنفر بود، یعنی کلاس ورزش داشت. او تمام این چهار سال که در دبیرستان درس می‌خواند در روزهایی که ورزش داشتند گوشه‌ای می‌نشست و فعالیت دیگران را تماشا می‌کرد. وارد باشگاه شد و مانند همیشه بی‌تفاوت از رختکن گذشت و در گوشه از جایگاه تماشاچیان نشست. سه عضو اصلی تیم تشویق کنندگان یعنی کریستا، بلیک و تری تمام این چهار سال با کلیردر یک کلاس بودند. اما دنیای آن‌ها با دنیای کلیر بسیار متفاوت بود. از نظر کلیر آن‌ها دختران سطحی‌نگری بودند که تمام هم و غمشان بهترین بودن در مدرسه بود. کلیر هیچ‌گاه نمی‌توانست آن‌‌ها را درک کند. دخترانی که به جز خودشان و دوستان نزدیکشان هیچ شخص دیگری را آدم حساب نمی‌کردند. نمی‌توانست بفهمد چرا باید تیمی در مدرسه به اسم تشویق کنندگان وجود داشته باشد و انقدر به آن بها داده شود. دخترانی که دامن‌های کوتاه می‌پوشیدند و حرکات موزون هماهنگ انجام می‌دادند. همیشه هم در دقایق میانی بازی‌ها وقت هنرنمایی داشتند کلیر از آن‌ها متنفر نبود فقط ترجیح می‌داد که هیچ‌گاه آن‌ها را نبیند. درواقع ترجیح می‌داد هیچ‌کس را نبیند. دنیا آدم‌ها برای کلیر بسیار غریب بود. او ترجیح می‌داد روزها در خانه‌اش که در کنار جاده جنگلی بود بنشیند و به ساختن وسایل عجیب‌وغریب مکانیکی بپردازد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا