فن فیکشن مقصد نهایی | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
بلیک پرسید:
‎- بعد از نجاتشون چه اتفاقی افتاد؟
خانم لیوتون گفت:
- بعد از نجات گروه، شایعه ها زیادی در مورد اون‌ها ساخته شد به همین دلیل بعد از بهبودی نسبی اون‌ها یک مصاحبه مطبوعاتي تو روز بیست و هشت دسامبر تو دانشگاه استلا برگزار شد تا همه چیز روشن بشه. بعد از پایان ماجرا در محل سقوط هواپیما و محل دفن کشته‌شدگان با قرار دادن سنگ‌ها روی همدیگر و یک تابلوی آهنی، یک بنای یادبود ساخته شد. همه‌ی بقایای هواپیما هم سوخته شد تا دیگه هیچ نوع کنجکاوی نسبت به این ماجرا وجود نداشته باشه. بعد از اون کتاب‌های زیادی از این ماجرا تهیه و چاپ شد و اولین کتاب رو دو سال بعد از حادثه یکی از بازماندگان به نام "آندریاس سورویوس" منتشر کرد. اون در مورد دلیل انتشار کتاب گفت، "در مورد این حادثه حرف‌های زیادی زده شده، من این کتاب را نوشتم تا به صورت دقیق توضیح دهم که چه بر ما گذشت"
خانم لیوتون از جایش برخاست و گفت:
‎‎‎- می دونید چرا این درس رو امروز دادم؟
هیچ یک از بچه ها پاسخی نداد. خانم لیوتون ادامه داد:
- می‌خواستم از این ماجرا دوتا درس بگیرید. اولیش این که همیشه امید داشته باشید. چون امید همه‌جا به‌دردتون می‌خوره حتی اگه با دوستاتون و خانوادتون بالای یکی از کوهای بلند جهان سقوط کرده باشید و تیم‌های نجات هم از پیدا کردنتون نا امید بشن. دومیش اینه که باید یاد بگیرید به خودتون تکیه کنید. یاد بگیرید توی خیلی جاها از زندگیتون فقط خودتونید و خودتون هیچکس دیگه‌ای حتی خانوادتون هم نمی‌تونن کمکتون کنن باید خودتون بتونید از پس خودتون بر بیایید.
آهی کشید تا آخرین حرف‌هایش را در کلاس درس به آنها بزند.
- و در آخر این رو بدونید که شما باید قهرمان‌های زندگی خودتون باشید، چون همه‌ی آدم‌ها مشغولن تا خودشون رو نجات بدن. زندگی خوبی داشته باشید و ازش لـ*ـذت ببرید.
با تمام شدن صحبت‌هایش بچه‌ها برایش دست زدند و با در آغـ*ـوش گرفتن او با وی خداحافظی کردند.
***
سه سال قبل
الکس، تاد و جرج، تری را محاصره کردند. نه چیزی می‌گفتند و نه حرکتی می‌کردند. این مسئله باعث شد که تری به سختی بتواند حرکات آنان را پیش‌بینی کند. مشت اولی که از سمت تاد روانه او شد را توانست خنثی کند. اما مشت بعدی مسقیماً به صورتش خورد و باعث شد بر روی زمین بیوفتد. همان‌موقع صدای کارتر آمد که فریاد کشید:
- چه غلطی دارید می‌کنید؟
تاد با عصبانیت به سمت کارتر رفت.
- همون کاری رو که باید سه‌ماه پیش انجام می‌دادیم و جنابعالي مانعش شدی.
کارتر یقه تاد را گرفت و فریاد زد:
- اون یه دختره!
الکس آن‌دو را از یک‌دیگر جدا کرد و با عصبانیت به کارتر گفت:
- معلوم هست تو چه مرگته؟
کارتر نیز متقابلاً پاسخ داد.
- از همون اول اون مسخره‌بازی که سر بیلی آوردیم اشتباه بود. دیگه لازم نیست این دیوونگی رو ادامه بدیم.
جرج جلو آمد و از کارتر پرسید:
- به خاطر یه دختر می‌خوایی دوستات رو بفروشی؟
کارتر به سمت تری رفت.
- من شما‌ها رو نمی‌فروشم.
دست تری را گرفت و از روی زمین بلندش کرد. نگاهی به هر سه‌تای آن‌ها انداخت.
- نه برای یه دختر! برا انجام کار درست.
این را گفت و به همراه تری از آنها دور شد. از آن‌موقع به بعد کارتر از گروه آنها بیرون آمد. توانست روابطش را با تاد و جرج درست کند اما هیچ‌گاه هیچ پیشرفتی در رابـ ـطه شان حاصل نشد.
***
- با فینال مسابقات کشوری دانش‌آموزی در خدمت شما هستیم. در یک طرف زمین بازیکنان تیم مدرسه مکنلی با لباس‌های قرمز و در طرف دیگه زمین بازیکنان تیم مدرسه d.p.c با لباس‌های سفید حضور دارن...
تمام دانش‌آموزان به‌همراه خانواده هایشان در ورزشگاه حضور داشتن و بازیکنان در زمین بودند. با سوت داور بازی آغاز شد. تماشاچیان غوغایی به‌پا کرده بودند و هرچه در توان داشتند را به کار می‌گرفتند. اهمیت بازی باعث شده بود که بازی را در ورزشگاهی بزرگ در کنار پل بروکلین نیویورک برگزار کنند. بازی با پوشش رسانه‌ای خوبی همراه بود و مستقیم از تلوزیون پخش می‌شد. صدای گزارشگر ورزشگاه پخش می شد.
- توپ در دست بازیکنان مکنلی قرار داره. الکس برونینگ پاس می‎ده به کاپیتان تیم کارتر هورتن، هورتن توپ رو می‌ندازه برای تاد واگنر، تاد یه پرش بلند می‌کنه و بله .. امتیاز برای تیم مکنلی.
دخترها در حالی که بلوز و دامن های کوتاه قرمز مخصوص تیم بود را پوشیده بودند، در کنار زمین در حال تشویق کردن بودند و بقیه تماشاچیان نیز خود را با آنَها هماهنگ می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    بین دو کواتر، تیم تشویق کننده‌ها اجرا داشتند و این اجرا به منزله فینال برای آن‌ها بود. کواتر اول پایان یافت و دختران برای اجرا آماده شدند. تری که کاپتان تیم بود آخرین حرف قبل اجرایش را می‌زند.
    - مهم نیست ببریم یا ببازیم مهم اینه که بهترین خودمون باشیم.
    کریستا لبخندی زد.
    - کاپی راست می‌گـه اصلا مهم نیست ببریم یا ببازیم ولی باید ببریم.
    دستش را جلو آورد و گفت:
    - برای آخرین بار؟
    همه تیم دستانشان را جلو آوردند و روی هم گذاشتند و یکصدا گفتند:
    - برای آخرین بار.
    و با انرژی مضاعف وارد زمین شدند و اجرایشان را به بهترین شکل ممکن انجام دادند. کواتر دوم اغاز شد. بازی بیست‌وشش، بیست‌وشش مساوی بود. هماهنگی بازیکنان تیم مخصوصاً کارتر، الکس، تاد و جرج کاملا به چشم می‌آمد. به نوعی که بدون حرف زدن می‌توانستد یکدیگر را پیدا کنند. همین هماهنگی باعث شد تا این کواتر به نفع تیم مدرسه مکنلی تمام شود. در بین دو کواتر دوم و سوم امتیاز تیم‌های تشویق کنندگان را اعلام کردند. با اعلام نتایج مشخص شده که هر دو تیم امتیاز مساوی را کسب کرده اند و بنابراین باید در میان کوارتر سوم و چهارم اجرای دوم خود را انجام دهند. کواتر سوم هم با برتری مکنلی تمام شد و حال نوبت آخرین اجرای تشویق کنندگان بود. تری نفس عمیقی کشید و گفت:
    - مثل اینکه این دیگه واقعاً آخرین باره! این دفعه به حرف کریسیتا گوش می‌کنیم، چون ایندفعه رو یا باید ببریم یا تا آخر عمرمون حسرت این رو بخوریم که نتونستیم این کار رو انجام بدیم. پس باید ببریم!
    دستش را جلو آورد، بقیه اعضای‌تیم هم همین کار را انجام دادند. تری نفس عمیقی کشید و گفت:
    - یکبار برای همیشه!
    همه با اعتماد به نفس گفتند:
    - یکبار برای همیشه!
    و همگی وارد زمین شدند و شروع به اجرا کردند. همه‌شان همان‌طور که گفته بودند بهترین اجرایی را می‌توانستد انجام دهند را انجام دادند و با تشویق بی‌وقفه تماشاچیان از زمین خارج شدند. حال نوبت آخرین کواتر بازی بسکتبال بود. ده دقیقه پیش رو برای هر دو گروه بسیار مهم بود. بازی درنهایت حساسیت دنبال می‌شد و هر دو تیم از جان مایه می‌گذاشتند. در دقایق پایانی کارتر پاسی را برای الکس فرستاد و الکس از پشت محوطه پرتاب سه‌امتیازی را انجام داد همزمان با وارد شدن توپ در سبد صدای مهیبی آمد و زمین برای چند ثانیه‌ای لرزید. صدا از بیرون ورزشگاه بود و موجب هیاهو و سردرگمی حاضران در ورزشگاه شده بود. همگی کنجکاو بودند تا بدانند چه اتفاقی افتاده است. پلیس سعی در آرام کردن التهاب میان تماشاچیان را داشت، هر چند خودشان نیز سردرگم بودند؛ امّا در آرام کردن جو استدیو موفق شدند. بلندگو ورزشگاه بعد از چند دقیقه اعلام کرد.
    - دوستان خواهشمند است آرام باشید و در جای خود بنشینید. متأسفانه حادثه در پل بروکلین رخ داده و قسمتی از پل ریزش کرده!
    باز هم هیاهویی از سمت تماشاچیان برخواست. بازی تمام شده بود و تیم مکنلی برنده بود اما جو ورزشگاه آنقدر بهم ریخته بود که نمی‌توانستند مراسم قهرمانی را برگذار کنند. برای همین اهدای جام به زمانی نامشخصی موکول شد. تیم تشویق‌کنندگان هم برنده شده‌بودند اما اهدای جام آن‌ها هم به سرنوشت تیم بسکتبال دچار شد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    ***
    اولیویا با قدم‌هایش زمین را متر می‌کرد و با نگرانی منتظر برادرش بود. الکس کلافه گفت:
    - مامان همین یه ساعت پیش دایی‌استفن زنگ زد و گفت که حالش خوبه.
    اما اولیویا همچنان در همان وضعیت بود. سارا که همراه با همسرش بعد از مسابقه همراه آن‌ها به خانه‌شان آمدند رفت کنار اولیویا روی مبل نشاند و گفت:
    - الان استفن میاد و می‌بینی حالش خوبه!
    همان‌موقع زنگ‌درب‌خانه به‌صدا درآمد. پدر الکس درحالی‌که می‌رفت تا درب‌خانه را باز کند گفت:
    - این داداشت به جز حرص خوردن برای تو هیچی نداشت.
    درب را باز کرد و پیتر وارد خانه شد. اولیویا با سرعت خود را به استفن رساند و او را در آغـ*ـوش کشید. سپس استفن را به سمت مبل‌ها برد و با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟ چه اتفاقی افتاد؟
    استفن روی یکی از مبل‌ها نشست و گفت:
    - اولیویا آروم باش!
    اولیویا که سعی می‌کرد گریه نکند گفت:
    - چطور آروم باشم؟ تو امروز رسماً از مرگ برگشتی حالا بگو چی‌شد؟
    پیتر سری تکان داد و گفت:
    - برای یه سفر کاری همراه همکارها با اتوبوس داشتیم می‌رفتیم منتها روی پل‌بروکلین تو ترافیک گیر کردیم. یکی از همکارهامون که خواب بود یک دفعه از خواب پرید و عین مرغ سرکنده بالاوپایین پرید. خیلی حرکاتش عجیب بود همش می‌گفت دیده که این پل سقوط می‌کنه و هممون می‌میریم. با همون وضعیت از اتوبوس پیاده شد و چندنفر از ما هم همراهش رفتیم تا دلیل این رفتار عجیبش رو بفهمیم. اون ما رو با خودش تا بیرون پل کشوند و همون موقع پل شروع به ریزش کرد همون اتفاقی افتاد که اون داشت درموردش حرف می‌زد!
    همه با تعجب به صحبت‌های پیتر گوش می‌دادند. اولیویا با تعجب گفت:
    - یارو تو خواب دیده که پل سقوط می‌کنه و بعد همین اتفاق افتاده؟
    پیتر سری تکان داد و با خنده گفت:
    - هراتفاقی که افتاده به نفع من بوده چون الان زنده و سالم در خدمت شمام.
    و بعد رو به تاد، الکس و جرج گفت:
    - بابا ایول قهرمانی مدارس آمریکا؟ بهترین راه برای فارغ‌التحصیلی بود.
    الکس با بی‌حوصلگی روی یکی از مبل‌ها نشست و گفت:
    - چه فایده؟ وقتی هیچ جامی در کار نیست؟
    سارا لبخندی زد و گفت:
    - نگفتن جامی در کار نیست که، گفتن بعداً بهتون جام می‌دن!
    جرج هم کنار الکس نشست و گفت:
    - مگه فرقی می‌کنه؟ فرستادنمون دنبال نخود سیاه!
    تاد در کنار پیتر نشست و گفت:
    - می‌دونید تو مدرسه راجب الکس چی می‌گن؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    استفن باتعجب پرسید:
    - چی میگن؟
    تاد که سعی می‌کرد جلوی خندش رو بگیره گفت:
    - میگن با قدرت ماوراییش باعث شده که پل بریزه!
    الکس با تعجب به تاد و استفن نگاه می‌کرد؛امّا استفن که متوجه منظور تاد شده بود گفت:
    - الکس، هنوز نیومدن دنبالت؟
    الکس که هر لحظه به تعجبش اضافه می‌شد گفت:
    - کی نیومده دنبالم؟
    استفن که در نقشش فرو رفته بود گفت:
    - پلیسا دیگه! البته اگه شانس بیاری شیلد اول پیدات می‌کنه!
    تاد با خنده گفت:
    - اون موقع شاید نیک‌فیوری بتونه یه کاری برات بکنه!
    الکس که تازه متوجه موضوع شده بود، پوفی کشید و سری از روی تاسف تکان داد. جرج از جایش برخواست و گفت:
    - اُکی اسپایدرمن پاشو بریم بالا!
    الکس نگاه چپی به جرج انداخت. تاد هم برخواست و گفت:
    - مثل اینکه از اسپایدرمن خوشش نمیاد.
    مکثی کرد و گفت:
    - پاشو کاپیتان‌آمریکا پاشو!
    الکس پوفی کشید و از جایش برخواست و هر سه‌نفر به سمتِ اتاق الکس رفتند. تاد بی‌مقدمه گفت:
    - می‌خوام به کریستا پیشنهاد بدم!
    جرج با تعجب گفت:
    - الان؟
    تاد لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
    - هاها!
    الکس روی تخت نشست و گفت:
    - کی؟
    تاد کلافه شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم!
    آهی کشید. تمام این چهارسال منتظر فرصتی بود تا به کریستا پیشنهاد دوستی بدهد؛ اما هیچ‌گاه وقت‌مناسبی را برای اینکار پیدا نمی‌کرد. کلافه از تمام این ماجراها دستی در موهایش کشید. بعد از چند ثانیه تلوزیون را روشن کرد و گفت:
    - بیایید فیلم ببینیم!
    جرج و الکس از این تغییر ناگهانی تاد تعجب کردند. الکس نگاهی به تاد انداخت. از تمام حرکاتش کلافگی می‌بارید. تاد بار دیگری دستی بر موهای‌قهوه‌ای‌رنگش کشید. الکس می‎دانست نباید چیزی گوید تاد به تنها به حواس پرتی احتیاج داشت. فیلم شروع شد و هر سه‌تایشان غرق در تفکرات خود به تلوزیون زل زدند.

    ***
    جلوی آیینه ایستاده بودند. کریستا دستی در موهای فر تیره اش کشید و گفت:
    - مطمئنید این لباس بهم میاد؟
    تری نگاه دقیقی به او انداخت پیراهنی طلایی رنگ با دامنی کلوش و کوتاه که کاملاً به چشمان عسلی و موهای قهوه‌ای او می‌آمد. لبخندی زد و گفت:
    - آره خیلی به تنت نشسته!
    بلیک که بالاخره آرایشش تمام شده بود رو به کریستا گفت:
    - الان بهت بگیم لباست بهت نمیاد چیکار می‌کنی؟ عوضش می‌کنی؟
    کریستا شانه‌ای بالا انداخت.
    - نه!
    بلیک پوفی کشید. تری درحالی که از کمدش دو لباس را بیرون آورده بود، پرسید:
    - کدوم؟ سورمه ای یا طوسی؟
    بلیک گفت:
    - طوسی قشنگ‌تره.
    تری کریستا را که مقابل آیینه ایستاده بود صدا کرد و گفت:
    - کدومش قشنگ‌تره؟
    کریستا بالاخره دل از آیینه کند و گفت:
    - طوسیه خیلی قشنگ‌تره!
    تری نگاهی به دو لباس انداخت به نظر خودش سرمه‌ای قشنگ‌تر بود و هیچ علاقه‌ای به پوشیدن لباس طوسی نداشت.
    - نه سورمه‌ای قشنگ‌تره اون رو می‌پوشم!
    بلیک و کریستا با تعجب نگاهی به تری انداختند. کریستا گفت:
    - خوب تو که می‌خوای آخرش کار خودت رو بکنی چرا می‌پرسی؟
    تری به لباس سرمه‌ای اشاره کرد و گفت:
    - خب این به موهام میاد!
    بلیک نگاهی به موهای بلوند تری انداخت. متوجه هیچ هماهنگی بین موهای او و لباس سرمه‌ای نشد. با طعنه گفت:
    - لباست بیشتر همرنگه چشماتِ تا موهات!
    تری نفس عمیقی کشید و گفت:
    _حالا هرچی من می‌خوام سرمه‌ای رو بپوشم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    تمام کمدش را بیرون ریخته بود. دریغ از یک لباس درست‌حسابی! همان‌جا نشست روی زمین و گفت:
    - اصلاً نمی‌خوام برم!
    نگاهش به عکس پدرش افتاد و با عصبانیت گفت:
    - چرا اونطوری من رو نگاه می‌کنی؟ اگه خیلی برات مهم بود الان اینجا بودی!
    بعد چند ثانیه سکوت کرد، گویی واقعا داشت با پدرش حرف می‌زد.
    - چی تو همیشه کنارمی؟
    پوزخندی زد:ک.
    - با این حرف‌ها فقط می‌شه بچه‌ها رو خر کرد. من الان اینجا احتیاج به تو دارم به خودِخودِ تو!
    از جایش برخواست.
    - مامان حتی براش مهم نیست که امروز روز جشن فارغ‌التحصیلیه منه!
    باز هم سکوت کرد:.
    - چی تقصیر خودمه؟ نخیر اون حتی زنگ نمی‌زنه بپرسه کلیر زنده‌ای یا مردی؟
    حرکاتش دیگر دست خودش نبود. تنهایی بیش از حد داشت کار دستش می‌داد.
    - برم جشن که چی بشه؟ اصلاً مگه برای کسی اهمیت داره؟
    سمت لباس هایش رفت.
    - ببین حتی یه لباس درست‌حسابی هم ندارم!
    لباس‌هایش را بهم ریخت.
    - هیچکس‌ِهیچکس تو دنیا اهمیت نمیده که منم هستم!
    صدای زنی از پشت سرش آمد.
    - من اهمیت میدم.
    کلیر با تعجب برگشت.
    - مامان!
    مادر درحالی‌که اشک در چشم‌هایش جمع شده بود گفت:
    - برات لباس آوردم. امشب دوتایی میریم به جشن!
    کلیر لبخندی زد. مادر دخترکش را در آغـ*ـوش کشید.
    ***
    با کرواتش کلنجار می رفت که مادرش درب اتاقش را زد:
    - بیلی عزیزم، آماده‌ای؟
    بیلی کراوتش را به زمین پرت کرد و با عصبانیت گفت:
    - اصلا کروات نمی‌بندم!
    مادر لبخندی زد:
    - بدون کروات نمیشه که!
    بعد کروات را برداشت و برای پسرش بست. کتش را مرتب کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
    - چقدر زود بزرگ شدی!
    بیلی لبخندی زد. مادرش چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - چیزی شده؟
    بیلی شانه‌ای بالا انداخت و با خنده گفت:
    - نه ولی این حرفیه که امسال هر روز بهم می‌زدید!
    مادر خندید و پسرش را در آغـ*ـوش گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    - باشه تری ولی من یکم دیرتر میام.
    تری پوفی کشید. از تمام بهانه های کارتر، برای حضور نداشتن در جمع خسته شده بود:
    - کارتر نزاری آخر شب بیای‌ها! من منتظرم.
    صدای مادر تری آمد، که اورا صدا می‌زد. کارتر پوزخندی زد. پدر و مادر خودش، هنوز به خانه هم نیامده بودند. سعی کرد آرامشش را حفظ کند:
    - برو منتظرتن.
    -باشه دیر نکنیا! دوست دارم. خدافظ.
    کارتر بی‌حوصله گفت:
    - منم دوست دارم. خداحافظ.
    و بعد تلفن را قطع کرد. به سمت کمدش رفت. خدمتکارشان، تازه لباس هایش را شسته و اتو کرده بود. یکی از کت شلوار هایش را انتخاب کرد و از کمد بیرون آورد. در حالی که موهای خیس‌اش را، با حوله خشک می کرد. سعی در برقراری تماس، با پدر یا مادرش می‌کرد. انتظار داشت، حداقل امشب آن ها با او، به مراسم بروند. وقتی در برقراری تماس با آن ها موفق نبود به منشی پدرش زنگ زد:
    - سلام آقای هورتون.
    کارتر بی‌حوصله گفت:
    - سوزان، نمی دونی پدرم کجاست؟
    سوزان که انگار سرش شلوغ بود، گفت:
    - چرا، با مادرتون به توکیو رفتن.
    کارتر با حرص گفت:
    - مگه قرار نبود امشب اینجا باشن؟
    سوزان که مشخص بود وقت پاسخ گویی به کارتر را ندارد، گفت:
    - یه کاری براشون پیش اومد. گفتن که بهتون بگم، لیموزین آماده است. خدانگهدار.
    و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب کارتر باشد، تماس را تمام کرد. کارتر چند لحظه ای سکوت کرد و بعد، با تمام قدرت فریاد کشید:
    -لعنتی!
    از همان اول تا به حال، پدر و مادرش معمولا خانه نبودند. قبل از دبیرستان، با پرستارش، که از کودکی اورا بزرگ کرده بود، زندگی می کرد. ولی از چهار سال پیش، تنها، در خانه ای عمارت مانند، زندگی می‌کند.
    پدر و مادرش را اکثرا نمی‌بیند و تقریبا هیچ دوستی ندارد. تنها کسی که برایش باقی مانده است، تری است. دختری که هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد، انقدر زندگی‌اش را تحت تاثیر خود قرار دهد. حال دیگر، کارتر نمی‌توانست، بدون تری زندگی کند. تمام امیدش به آینده تری بود. تنها کسی که واقعا به کارتر اهمیت می داد.

    ***
    بس از جشن فارغ تحصیلی و اهدای حکم های اتمام تحصیل، حال در جشن بعد از آن، نوبت به انتخاب دختر و پسر شایسته مدرسه یا به قولی شاه و ملکه مدرسه شده بود. دختر بلوندی، میکروفون به دست بر روی استیج رفت و گفت:
    - سلام دوستان. خودتون روال کار رو می‌دونید؛ ولی یکبار دیگه توضیح می‌دم. از بین نامزد های مسابقه، به یک دختر و یک پسر رای می‌دید.
    شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - همین. خوش باشید.
    و همان موقع، صدای موسیقی بلند شد و همه را به وجد آورد. تاد، از الکس و جرج جدا شد و به سمت کریستا رفت. می‎خواست یکبار برای همیشه کاری را که می‌خواست انجام دهد. کریستا که در کنار تری و بلیک ایستاده بود با دیدن تاد کمی خودش را جمع و جور کرد. تاد خیلی مودبانه، به کریستا گفت:
    - می تونم درخواست رقـ*ـص داشته باشم؟
    و سپس دستش را به سمت او دراز کرد. کریستا که از حرکت تاد خوشش آمده بود، دست او را گرفت و با یکدیگر به طرف پیست رقـ*ـص رفتند. بلیک آهی کشید و با لبخند گفت:
    - اینم رفت قاطی مرغ ها!
    در گوشه ای دیگر دختری توجه الکس را به خود جلب کرده بود. الکس با آرنج به پهلوی جرج زد، تا توجه اورا به خود جلب کند. جرج برگشت و گفت:
    - چیه؟!
    الکس در حالی که به دختر نگاه می کرد، گفت:
    - اون دختر کیه؟
    جرج نگاهی به آن طرف انداخت، وقتی چیزی آیدش نشد، پرسید:
    - کدوم؟
    - همون مو بلونده دیگه!
    جرج با دقت نگاه کرد و گفت:
    -آهان اون؟!
    الکس سری تکان داد. جرج ادامه داد:
    - این همون دخترست، که همیشه ته کلاس می شینه. خیلی هم درس خونه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    الکس با تعجب گفت:
    - این همونه؟
    جرج سری تکان داد و گفت:
    - اسمش... آهان کلیر بود! می‌خوای چی کار؟
    الکس در حالی که به سوی او می رفت، گفت:
    - می‌خوام بهش پیشنهاد رقـ*ـص بدم.
    و بعد به سمت کلیر رفت. در طول این چهار سال، هیچ گاه به این دقت به کلیر نگاه نکرد بود. کلیر واقعا دختر زیبایی بود. خیلی محترمانه در مقابلش ایستاد و گفت:
    - می‌تونم شما رو به رقـ*ـص دعوت کنم؟
    کلیر با تعجب نگاهی به الکس انداخت. همیشه از این قسمت جشن ها متنفر بود. پسر هایی آراسته که تمام سعی‌شان را می‌کردند، تا در آن جشن از تنهایی بیرون بیایند. قاطعانه گفت:
    - نه ممنونم!
    الکس که فکر نمی‌کرد جواب منفی بشنود، بار دیگر سعی خودش را کرد:
    - نوشیدنی چطور؟ می‌تونم به یه نوشیدنی مهمونتون کنم؟
    کلیر که کلافه از این وضعیت بود، سعی کرد خودش را از این وضعیت نجات دهد. نگاه‌اش به مادرش افتاد، که در سمت دیگر سالن، با لبخند اورا نگاه می کرد. سریع گفت:
    - نه ممنون. راستش مامانم اونور سالن منتظرمه!
    و بعد به سمت مادرش حرکت کرد. مادر با تعجب به کلیر نگاه کرد، خوب می‌دانست، کلیر تنهایی را به هر چیزی ترجیح می‌دهد و دوست ندارد با هیچ فردی، رابـ ـطه ای هر چند دوستانه، داشته باشد. الکس که از جواب قاطعانه کلیر شوکه شده بود در جایش ایستاده بود و هیچ تکانی نمی خورد. جورج بعد از چند دقیقه به سمت الکس آمد و بادیدن وضعیت الکس با تعجب، پرسید:
    - چی‌شد؟
    الکس در همان وضعیت، گفت:
    - گفت نه!
    جرج، دستش را روی شانه الکس گذاشت و گفت:
    - غمت نباشه. حتما خیلی احمق بوده!
    اما الکس، هنوز در فکر آن دختر مرموز بود. هیچ‌گاه گمان نمی کرد، که دختری او را به فکر ببرد؛ البته بعد از آخرین رابـ ـطه اش، که به بدترین شکل ممکن تمام شده بود.

    ***

    بالاخره نتایج، آماده اعلام بود. نتایج، در دو پاکت به مدیر مدرسه تحویل داده شد. مدیر مدرسه، بدون اینکه پاکت‌ها را باز کند، از جایش برخواست و به پشت میکرفون رفت:
    - خیلی‌خب. حالا وقت اعلام نتایج دختر و پسر شایسته مدرسمونه.
    پاکت را باز کرد و گفت:
    -جایزه پسر شایسته مدرسه، اهدا می شود به...
    کمی مکث کرد و گفت:
    - جرج واگنر!
    تمام سالن روی هوا رفت. جرج برای اولین‌بار و آخرین‌بار، این مقام را کسب کرده بود. خیلی خوشحال بود، هر چند بروز نمی‌داد.
    الکس، تاد و کارتر در سه سال گذشته، برنده این جایزه شده بودند. واو تنها کسی بود، که برنده این جایزه نشده بود. لبخندی زد و با خوشحالی به بالای سکو رفت. مدیر، تاج او را، بر سرش گذاشت. تمام افراد حاضر اورا تشویق می‌کردند و یکصدا نام اورا بر زبان می‌آوردند. تاد و الکس، حتی از خود جورج نیز خوشحال تر بودند و با تمام توان، اورا تشویق می کردند. سپس، نوبت به دختر شایسته مدرسه بود. مدیر پاکت را باز کرد و با دیدن نام برنده، لبخندی زد و گفت:
    - برای اولین‌بار، هر دو برنده از سال آخر انتخاب می‌شن. خانم ها آقایان، دختر شایسته امسال...
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    سکوت تمام سالن را فرا گرفته بود
    - تری جینی!
    تمام سالن، تری را تشویق کردند. تری با خوشحالی، به روی سکو رفت. مدیر تاج را بر روی سرش گذاشت. تری اما به تنها چیزی که فکر می‌کرد این بود که، کارتر هنوز به مراسم نرفته بود. تمام مدت، حواسش به درب ورودی بود و انتظار کارتر را می‌کشید. امیدوار بود، اتفاقی برایش نیافتاده باشد و از طرفی نیز، از نیامدن او بسیار شاکی بود. تنها انتظارش، این بود که کارتر، اورا در زمانی که به او احتیاج دارد، همراهی کند. اواخر مراسم بود که، کارتر آمد و به سمت تری رفت
    - اولیا حضرت، اجازه همراهی می‌دید؟
    تری وجود کارتر را نادیده گرفت و به نزد بلیک و کریستا، که پیش تاد و الکس و جرج نشسته بودند رفت. کارتر پوفی کشید و زیر لب گفت:
    - بهتر از این نمیشه!
    به سمت آن‌ها رفت. صدای الکس می‌آمد، که می‌گفت:
    - داییم هم با ما میاد فرانسه. بعد از اون قضیه پل، تا حالا سه نفر از کسایی که از اتوبوس پیاده شدن مردن. می‌خواد بیاد یکم از این قضایا دور باشه.
    با آمدن کارتر، الکس دیگر حرفی نزد. این دو، تمام مدت سعی می‎کردند، از یکدیگر دور باشند. تنها نقطه اشتراک آن ها، در سه سال گذشته، تیم بسکتبال بود. هیچ‌کس به‌جز تری، نمی‌دانست که چه بلایی بر سر رفاقت چند ساله این دو آمده است. کارتر بدون توجه به بقیه، کنار تری ایستاد و گفت:
    - می‌تونیم با هم حرف بزنیم؟
    تری بدون اینکه به کارتر نگاه کند، از جا برخواست و به گوشه ای از سالن رفت. کارتر در مقابل او ایستاد و گفت:
    - متاسفم!
    تری، همچنان به کارتر نگاه نمی کرد. با دلخوری گفت:
    - تو قول دادی امشب زود بیای. بهت گفته بودم، که امشب چقدر برام مهمه.
    کارتر به تری نزدیک تر شد. خوب می‎دانست که چه گندی زده است. با شرمندگی گفت:
    - گفتم که متاسفم.
    دستانش را، زیر چانه تری گرفت و سرش را بالا آورد. اشک در چشمان تری جمع شده بود. کارتر صدایش پایین آورد و با آرامش گفت:
    _فکر می‌کنی الان من برای چی اینجام؟ چه دلیلی داره که من بیام اینجا؟
    صورتش را به او نزدیک کرد و گفت:
    - تو تنها دلیلی هستی که باعث میشه، من از خونه بیام بیرون. تنها آدمی که واقعا برای من مهمه!
    تری لبخندی زد و فاصله صورت هایشان را از بین برد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل دوم

    وارد فرودگاه شدیم. دایی استفن و عمو پیتر، همراهمون اومده بودن. بعد از پیاده کردن چمدون ها، به سمت درب ورودی فرودگاه رفتیم. عمو استفن با نگرانی پشتمون می‌اومد . از جرج و تاد پرسید:
    - خیلی‌خب، همه چیز رو آوردید؟
    تاد با اطمینان خاطر، گفت:
    - آره بابا، ما کاملا مجهزیم.
    آقای لیوتون به زبان فرانسوی، یه چیزایی می‌گفت؛ ولی ما چیزی متوجه نمی‌شدیم، فقط، از حرکاتش، می‌شد فهمید که میگـه، وارد سالن بشیم. ورودی فرودگاه، یک درب شیشه ای بازشو بود. وقتی وارد فرودگاه شدیم، اولین چیزی که توجه‌مون رو جلب کرد، مجسمه بزرگی از یک هواپیما بود. عمو مایکل انگار که باورش نمی‌شد، ما می‌خوایم بریم، دوباره مثل دفعات گذشته پرسید:
    - واقعا می‌خوایید برید؟
    برگشتیم و بهش نگاه کردیم. با نگرانی به ما نگاه می‌کرد. تاد با سرخوشی گفت:
    - نمی‌دونم.
    دایی، در حالی که کوله ای روی دوش‌اش بود، گفت:
    - هی مایکل. نگران نباش، منم همراهشون هستم.
    عمو نگاهی به دایی انداخت و ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - تو که نمی‌خوای با بچه دبیرستانی ها، بری اینور اونور؟
    دایی، شانه‌ای بالا انداخت. همه‌مون خوب می دونستیم، که قرار نیست دایی رو توی فرانسه ببینیم. اون برای خودش، می‌رفت گردش و حوصله چهل، پنجاه تا دانش آموز رو نداشت
    - معلومه که نه!
    و بعد جلوتر از ما حرکت کرد. عمو استفن پوفی کشید. بعد از چند ثانیه، مقداری پول از توی جیبش بیرون آورد و رو به جرج گفت:
    - هی. این مال هردوتاتونه، بهتون خوش بگذره!
    پول رو تو جیب جرج گذاشت و من لبخندی به این کارش زدم. بیچاره نمی‌دونست، واسه تقسیم این پول، بین جرج و تاد جنگ راه می‌افته! جرج با لبخند، به پدرش گفت:
    - ممنون بابا.
    و راه افتاد. تاد با تاکیید به جرج گفت:
    - برای هر دومون!
    جرج هم، لبخند مرموزی زد و گفت:
    - بریم!
    عمو مایکل صدام کرد و بعد گفت:
    - الکس، مراقب این دوتا باش!
    لبخندی زدم و با اطمینان گفتم:
    - چشم.
    و همه با هم وارد سالن فرودگاه شدیم. به سمت پله برقی هایی که، سمت راست مجسمه بزرگ بودن، حرکت کردیم و روی پله‌برقی ایستادیم. تاد درحالی که پاسپورتش توی دستش بود، گفت:
    - من فکر نمی کنم هیچی بدتر از عکس پاسپورتم باشه!
    جرج با تمسخر پرسید:
    - برای همینه که من، دوست دارم اینقدر نگاهت بکنم؟
    همه خندیدیم. انقدر خوشحال بودیم، که هیچ‌چیزی نمی‌تونست مانع خوشحالیمون بشه. به بالای پله برقی رسیدیم، که آقای لیوتون، هممون رو دورهم جمع کرد و دوباره به فرانسوی صحبت کرد. کاتر که پشت ما، ایستاده بود، رو به تری گفت:
    - فک کنم هیچ کدوم از کلاساش موثر نبوده؛ چون هیچی نمی‌فهمم چی میگـه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تری، سرخوشانه خندید و ضربه ای به سـ*ـینه کارتر زد. آخرین چیزی که توی دنیا می‌خواست، نگاه کردن و گوش کردن به این دوتا احمق بود. کلیر، همون دختری که اون روز، به من جواب نه داده بود، در حالی که دیکشنری فرانسوی دستش بود ،صحبت مربی رو ترجمه کرد:
    - می‌گـه باید کم کم بریم سمت گیت.
    مربی، باز به فرانسوی حرف زد و شرط می‌بندم همه بچه ها، فقط از رو حرکتش که چمدونش رو برداشت و راه افتاد، فهمیدن که باید حرکت کنن. منم حرکت کردم که یک‌دفعه یک دوره‌گرد مذهبی، که نمی‌دونم پیرو چه دینی بود، بروشوری رو جلوم گرفت و گفت:
    - مرگ پایان کار نیست.
    بروشور رو ازش گرفتم. همین موقع خانم لیوتون، به سمتم اومد. در حالی که سعی می،کرد من رو از مرد دور کنه، به مرد گفت:
    - اگه دانش آموز های من رو اذیت کنی، مرگ میاد سمت خودت!
    مرد چیزی نگفت و ما، به دنبال بچه های دیگه رفتیم، تا پاسپورتمون مهر بخوره. گیت خیلی شلوغ بود. معلوم بود که همزمان، چند تا پرواز خارجی از فرودگاه حرکت می‌کنه. چند گیشه کنار هم قرار داشت و مردم با میله هایی که جلوی هر گیشه به صورت افقی گذاشته بودن، تا چندین متر امتداد داشت مجبور بودن، توی صف های مجزا قرار بگیرن. پشت گیشه ها، یک تابلو بزرگ اعلانات پرواز بود و تمام اطلاعات مربوط به پرواز ها روی اون نوشته شده بود. بعد از چند دقیقه تو صف ایستادن، به گیشه رسیدم و پاسپورت و بلیطم رو، به خانومی که اون پشت ایستاده بود دادم. زن درحالی که پاسپورتم رو برسی می کرد گفت:
    - آماده اید چندتا سوال ازتون بپرسم؟
    سری تکون دادم. زن ادامه داد:
    - چمدون هاتون رو خودتون بستید؟ آیا در تمام این مدت وسایلاتون در اختیار خودتون بوده؟
    نگاهی به تابلو اعلانات پرواز ها کردم، یه چیزی درست نبود. یه عیبی توی تابلو اعلانات پرواز وجود داشت. نمی دونم چند دقیقه محو تابلو بودم، که زن اسمم رو صدا زد:
    - آقای برونینگ؟
    از برهوت بیرون اومدم و گفتم:
    - بله!
    زن دوباره پرسید:
    - آیا بسته ای از فرد ناشناسی به دستتون رسیده؟
    نگاه دیگه ای به برد انداختم، چه مرگش بود؟ بروشور رو نشون زن دادم. زن لبخندی زد و برچسبی روی دسته چمدون چسبوند. مجوز ورود چمدون به هواپیما! پاسپورتم رو بهم داد و گفت:
    - درست مثل تاریخ تولدتون!
    با گیجی پرسیدم:
    - چی؟
    زن با دقت گفت:
    - بیست و پنج سپتامبر، ساعت نه و بیست دقیقه. تاریخ حرکتتون، با تاریخ تولدتتون یکیه!
    سری تکون دادم و راه افتادم. قرار بود فردا، تو یکی از بار های پاریس تولد بگیرم. حتی جاش رو هم رزو کرده بودیم. وارد سالن انتظار شدم. جایی که دعوای تاد و جرج، سر پول شروع شده بود. چندین ردیف صندلی چیده شده بود و مردم زیادی اونجا حضور داشتن. به علاوه اینکه یک عالمه کافه و مغازه، در سمت چپ سالن انتظار بود. خانم لیوتون به سمت جرج و تاد رفت و با صدای بلندی گفت:
    - هی! شما دوتا.
    هر دو، به خانم لیوتون نگاه کردن. خانم لیوتون ادامه داد:
    - اگه این بچه بازیتون رو تموم نکنید با خودم نمی‌برمتون!
    انگشتش را تهدیدوارانه به سمت جرج گرفت و گفت:
    - همین الان نصف پول رو به تاد می‌دی!
    جرج هم، به حرف خانم لیوتون گوش کرد و نصف پول رو به تاد داد. می‌خواستم برم کنار تاد و جرج بشینم که، کلیر نزدیک اون ها نشست و کتابش روی زمین افتاد. خم شدم و کتابش رو بهش دادم. ازم تشکر کرد و من نگاهی بهش انداختم. بی‌جواب گذاشتمش و بی‌خیال نشستن شدم. هنوزم به اون شب فکر می کردم که کلیر خیلی راحت من رو پیچوند و حاضر نشد، حتی باهام یه نوشیدنی بخوره. رفتم از پنجره سالن، باند فرود رو تماشا کردم. تمام دیوار منتهی به باند شیشه بود و باند پرواز به راحتی قابل مشاهده بود. با دیدن هواپیما بازم حس کردم، همه چی عجیب به نظر می‌رسه. نمی‌دونستم واقعا چه چیزی عجیبه، ولی همه چیز عجیب به نظر می‌اومد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا