[HIDE-THANKS]پست صد و سی و نهم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
با سردرد بدی چشمام و باز کردم و سر تخت نشستم و به ثانیه نکشید که اتفاق های وحشتناک دیروز داخل ذهنم دوباره تکرار شد با ترس چشمام و باز کرد و به اتاقی که بیشتر شبیه زندان بود و من داخلش بودم نگاه کردم... با به یاد آوردن پسرایی که دیشب توی پارک بهم گیر داده بودن موهای بدنم سیخ شد و از ترس یه گوشه تخت کز کردم... اینقد داخل اتاق سرد بود که همه ی بدنم به لرزه افتاد، پاهام و داخل بغلم جمع کردم و چشمام بستم و دوباره خوابیدم...
با صدای باز شدن در چشمام و آروم باز کردم و با دیدن دو تا پسر رو به روم دوباره ترس بهم هجوم آورد... اما اصلاً این پسرا شبیه پسرا ی دیروز نبودن...
یکی از اون پسرا مو های مشکی و چشم و ابرو مشکی داشت با قد و هیکل متوسط اما اون یکی چشم های آبی مهربونی داشت با پوست سفید و موهای مشکی اما از نظر هیکل و قد دقیقاً شبیه اون یکی بود...
پسری که چشم و ابروی مشکی داشت یک قدم بهم نزدیک شد و گفت :
_ به به بالاخره پرنسس خانم بیدار شدن... می گفتین یه گاوی، گوسفندی چیزی قربونی کنیم.
بهش بی محلی کردم و دوباره چشمام و بستم که با خشم به سمتم اومد و می خواست یکی داخل گوشم بزنه که پسر چشم آبی دستش و تو هوا گرفت و گفت :
_ آروم باش رامتین مگه دیونه شدی اون یه دختر می خوای بزنیش، تازه اون هنوز تو شوک بزار هر وقت که رهام هست باهاش حرف بزنیم...
بالاخره اون پسر چشم آبی تونست رامتین و از تو اتاق بیرون کنه و خودش فقط بمونه... با اون چشمای مهربونش داخل چشمام زل زد و گفت :
_ چیزی لازم نداری؟
با سر گفتم نه
خواست از اتاق بره بیرون که با عجز گفتم :
_ پسر چشم آبیه؟
با لبخند به سمتم برگشت و گفت :
_ بله؟
_ می شه برام به پتو بیاری از سرما پاهام یخ کرده
_ باشه چیز دیگه ای نمی خوای؟
_ نه
با رفتنش از اتاق دوباره چشمام و بستم تا سرما زیاد بهم غلبه نکنه... حال خوبی نداشتم نمی دونستم کجام، قراره چه بلایی سرم بیاد، اما با این حال خوشحال بودم که تونستم از دست پسرا ی داخل پارک فرار کنم...
چند دقیقه بعد دوباره همون پسر چشم آبیه برگشت داخل اتاق و یه پتو روی تخت گذاشت و یه ژاکت بافتنی هم دستم داد...
_ این و بپوش یخ نزنی
خواست از اتاق بره بیرون که گفتم :
_ ممنون
در جوابم چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون و در و قفل کرد... ژاکت بافتنی رو تنم کرد و زیر پتو خزیدم و دوباره خوابیدم...
دو روز بود که به جزء پسر چشم آبیه کسی رو نمی دیدم همش برام غذا می آورد و من فقط یه قاشق از غذا می خوردم تا نمیرم اما من با یه مرده هیچ فرقی نمی کردم... یه روز صبح مثل قبلا در اتاق باز شد و من منتظر بودم تا اون پسر چشم آبیه غذا بیاره که یهو بر خلاف تصورم رامتین و یه پسر دیگه هم همراه اون اومدن داخل اتاق... اون پسر جدیده قد بلند تری نسبت به اون دو تا داشت و موهای خرمایی و چشم و ابرو مشکی داشت اما یه اخمی داشت که آدم و فوق العاده می ترسوند...
رامتین : چیکارش کنم رهام؟
_ بیارش داخل انباری...
این و گفت و سریع از اتاق خارج شد رامتینم با عصبانیت سمت من اومد بازوم و گرفت و از تخت کشید پایین و دنبال خودش کشید بیرون و از یه راهرو تاریک رفت پایین و در یه اتاق دیگه رو باز کرد و من و برد داخلش و روی یه صندلی رو به رویه همون پسره که اسمش رهام بود نشوند...[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
با سردرد بدی چشمام و باز کردم و سر تخت نشستم و به ثانیه نکشید که اتفاق های وحشتناک دیروز داخل ذهنم دوباره تکرار شد با ترس چشمام و باز کرد و به اتاقی که بیشتر شبیه زندان بود و من داخلش بودم نگاه کردم... با به یاد آوردن پسرایی که دیشب توی پارک بهم گیر داده بودن موهای بدنم سیخ شد و از ترس یه گوشه تخت کز کردم... اینقد داخل اتاق سرد بود که همه ی بدنم به لرزه افتاد، پاهام و داخل بغلم جمع کردم و چشمام بستم و دوباره خوابیدم...
با صدای باز شدن در چشمام و آروم باز کردم و با دیدن دو تا پسر رو به روم دوباره ترس بهم هجوم آورد... اما اصلاً این پسرا شبیه پسرا ی دیروز نبودن...
یکی از اون پسرا مو های مشکی و چشم و ابرو مشکی داشت با قد و هیکل متوسط اما اون یکی چشم های آبی مهربونی داشت با پوست سفید و موهای مشکی اما از نظر هیکل و قد دقیقاً شبیه اون یکی بود...
پسری که چشم و ابروی مشکی داشت یک قدم بهم نزدیک شد و گفت :
_ به به بالاخره پرنسس خانم بیدار شدن... می گفتین یه گاوی، گوسفندی چیزی قربونی کنیم.
بهش بی محلی کردم و دوباره چشمام و بستم که با خشم به سمتم اومد و می خواست یکی داخل گوشم بزنه که پسر چشم آبی دستش و تو هوا گرفت و گفت :
_ آروم باش رامتین مگه دیونه شدی اون یه دختر می خوای بزنیش، تازه اون هنوز تو شوک بزار هر وقت که رهام هست باهاش حرف بزنیم...
بالاخره اون پسر چشم آبی تونست رامتین و از تو اتاق بیرون کنه و خودش فقط بمونه... با اون چشمای مهربونش داخل چشمام زل زد و گفت :
_ چیزی لازم نداری؟
با سر گفتم نه
خواست از اتاق بره بیرون که با عجز گفتم :
_ پسر چشم آبیه؟
با لبخند به سمتم برگشت و گفت :
_ بله؟
_ می شه برام به پتو بیاری از سرما پاهام یخ کرده
_ باشه چیز دیگه ای نمی خوای؟
_ نه
با رفتنش از اتاق دوباره چشمام و بستم تا سرما زیاد بهم غلبه نکنه... حال خوبی نداشتم نمی دونستم کجام، قراره چه بلایی سرم بیاد، اما با این حال خوشحال بودم که تونستم از دست پسرا ی داخل پارک فرار کنم...
چند دقیقه بعد دوباره همون پسر چشم آبیه برگشت داخل اتاق و یه پتو روی تخت گذاشت و یه ژاکت بافتنی هم دستم داد...
_ این و بپوش یخ نزنی
خواست از اتاق بره بیرون که گفتم :
_ ممنون
در جوابم چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون و در و قفل کرد... ژاکت بافتنی رو تنم کرد و زیر پتو خزیدم و دوباره خوابیدم...
دو روز بود که به جزء پسر چشم آبیه کسی رو نمی دیدم همش برام غذا می آورد و من فقط یه قاشق از غذا می خوردم تا نمیرم اما من با یه مرده هیچ فرقی نمی کردم... یه روز صبح مثل قبلا در اتاق باز شد و من منتظر بودم تا اون پسر چشم آبیه غذا بیاره که یهو بر خلاف تصورم رامتین و یه پسر دیگه هم همراه اون اومدن داخل اتاق... اون پسر جدیده قد بلند تری نسبت به اون دو تا داشت و موهای خرمایی و چشم و ابرو مشکی داشت اما یه اخمی داشت که آدم و فوق العاده می ترسوند...
رامتین : چیکارش کنم رهام؟
_ بیارش داخل انباری...
این و گفت و سریع از اتاق خارج شد رامتینم با عصبانیت سمت من اومد بازوم و گرفت و از تخت کشید پایین و دنبال خودش کشید بیرون و از یه راهرو تاریک رفت پایین و در یه اتاق دیگه رو باز کرد و من و برد داخلش و روی یه صندلی رو به رویه همون پسره که اسمش رهام بود نشوند...[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]