کامل شده فن فیکشن عشق به شرط چاقو | فاطمه حیدری نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم شخصیت رمان رو دوست دارید ؟؟

  • حورا

  • مهرسام

  • عماد

  • نازنین

  • نیما

  • آرمان


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه حیدری نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/21
ارسالی ها
180
امتیاز واکنش
3,775
امتیاز
416
محل سکونت
اصفهان
[HIDE-THANKS]پست صد و سی و نهم[/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

با سردرد بدی چشمام و باز کردم و سر تخت نشستم و به ثانیه نکشید که اتفاق های وحشتناک دیروز داخل ذهنم دوباره تکرار شد با ترس چشمام و باز کرد و به اتاقی که بیشتر شبیه زندان بود و من داخلش بودم نگاه کردم... با به یاد آوردن پسرایی که دیشب توی پارک بهم گیر داده بودن موهای بدنم سیخ شد و از ترس یه گوشه تخت کز کردم... اینقد داخل اتاق سرد بود که همه ی بدنم به لرزه افتاد، پاهام و داخل بغلم جمع کردم و چشمام بستم و دوباره خوابیدم...
با صدای باز شدن در چشمام و آروم باز کردم و با دیدن دو تا پسر رو به روم دوباره ترس بهم هجوم آورد... اما اصلاً این پسرا شبیه پسرا ی دیروز نبودن...
یکی از اون پسرا مو های مشکی و چشم و ابرو مشکی داشت با قد و هیکل متوسط اما اون یکی چشم های آبی مهربونی داشت با پوست سفید و موهای مشکی اما از نظر هیکل و قد دقیقاً شبیه اون یکی بود...
پسری که چشم و ابروی مشکی داشت یک قدم بهم نزدیک شد و گفت :
_ به به بالاخره پرنسس خانم بیدار شدن... می گفتین یه گاوی، گوسفندی چیزی قربونی کنیم.
بهش بی محلی کردم و دوباره چشمام و بستم که با خشم به سمتم اومد و می خواست یکی داخل گوشم بزنه که پسر چشم آبی دستش و تو هوا گرفت و گفت :
_ آروم باش رامتین مگه دیونه شدی اون یه دختر می خوای بزنیش، تازه اون هنوز تو شوک بزار هر وقت که رهام هست باهاش حرف بزنیم...
بالاخره اون پسر چشم آبی تونست رامتین و از تو اتاق بیرون کنه و خودش فقط بمونه... با اون چشمای مهربونش داخل چشمام زل زد و گفت :
_ چیزی لازم نداری؟
با سر گفتم نه
خواست از اتاق بره بیرون که با عجز گفتم :
_ پسر چشم آبیه؟
با لبخند به سمتم برگشت و گفت :
_ بله؟
_ می شه برام به پتو بیاری از سرما پاهام یخ کرده
_ باشه چیز دیگه ای نمی خوای؟
_ نه
با رفتنش از اتاق دوباره چشمام و بستم تا سرما زیاد بهم غلبه نکنه... حال خوبی نداشتم نمی دونستم کجام، قراره چه بلایی سرم بیاد، اما با این حال خوشحال بودم که تونستم از دست پسرا ی داخل پارک فرار کنم...
چند دقیقه بعد دوباره همون پسر چشم آبیه برگشت داخل اتاق و یه پتو روی تخت گذاشت و یه ژاکت بافتنی هم دستم داد...
_ این و بپوش یخ نزنی
خواست از اتاق بره بیرون که گفتم :
_ ممنون
در جوابم چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون و در و قفل کرد... ژاکت بافتنی رو تنم کرد و زیر پتو خزیدم و دوباره خوابیدم...
دو روز بود که به جزء پسر چشم آبیه کسی رو نمی دیدم همش برام غذا می آورد و من فقط یه قاشق از غذا می خوردم تا نمیرم اما من با یه مرده هیچ فرقی نمی کردم... یه روز صبح مثل قبلا در اتاق باز شد و من منتظر بودم تا اون پسر چشم آبیه غذا بیاره که یهو بر خلاف تصورم رامتین و یه پسر دیگه هم همراه اون اومدن داخل اتاق... اون پسر جدیده قد بلند تری نسبت به اون دو تا داشت و موهای خرمایی و چشم و ابرو مشکی داشت اما یه اخمی داشت که آدم و فوق العاده می ترسوند...
رامتین : چیکارش کنم رهام؟
_ بیارش داخل انباری...
این و گفت و سریع از اتاق خارج شد رامتینم با عصبانیت سمت من اومد بازوم و گرفت و از تخت کشید پایین و دنبال خودش کشید بیرون و از یه راهرو تاریک رفت پایین و در یه اتاق دیگه رو باز کرد و من و برد داخلش و روی یه صندلی رو به رویه همون پسره که اسمش رهام بود نشوند...[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و چهلم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    چند ثانیه بعد پسر چشم آبیه هم اومد داخل اتاق و در و بست...
    یه ترس وحشتناک تو دلم افتاده بود معلوم نبود می خواستن چه بلایی سرم بیارن اما من به مردن راضی بودم...
    با چند تا قدم بلند بهم نزدیک شد و و دستاش و روی دسته های صندلی گذاشت و توی صورتم خم شد، اینقد اخم وحشتناکی داشت که هر لحظه ممکن بود خودم و خیس کنم...
    _ خب خانم کوچولو به نفعت هر چی ازت می پرسم راستش و بگی و گرنه من می دونم و تو...
    از ترس آب دهنم و قورت دادم... که با دادی که زد گوشام کر شد...
    _ فهمیدی؟
    با ترس سرم و تکون دادم که چند قدم ازم فاصله گرفت و گفت :
    _ نقشه ی بعدی آرتا چیه؟
    بازم آرتا انگار اون لعنتی نمی خواد دست از سر من برداره هر چی بدبختی کشیدم زیر سر اون بود و حالا هم بخاطر اون من گیر سه تا حیون وحشی افتادم...
    با اینکه ازش خیلی می ترسیدم ولی بازم داخل چشماش زل زدم و گفتم :
    _ من چیزی نمی دونم
    ایندفعه رامتین عصبانی شد و به سمتم هجوم آورد...
    _ دختره ی کثافت تو پنج ماه با آرتا دوستی بودی و داخل باند آرتا کار می کردی بعد چیز ی نمی دونی...
    _ من نه داخل باند آرتا کار می کردم نه از کثافت کاریاش چیزی می دونم
    رهام با خشم به سمتم اومد و موهام از پشت کشید، با داد دم گوشم گفت :
    _ یا خودت مثل بچه ی آدم حرف می زنی یا یه کاری می کنم مرغای آسمون به حالت گریه کنن...
    ترسیدم، خیلی جدی این حرف و زد ولی من که چیزی نمی دونستم بخاطر همین تسلیم نشدم و دوباره تو چشماش زل زدم...
    _ من چیزی نمی دونم...
    عصبی شد و موهام و بیشتر کشید که از ته دل یه جیغ کشیدم... می خواست بزنه داخل دهنم که رامتین و به سمتش هجوم آورد و گرفتش...
    _ داداش امروز خیلی عصبانی شدی بزار فردا که آروم شدی باهاش حرف بزن...
    فقط خدا خدا می کردن اون وحشی قبول کنه و بره...
    رهام : حسام این دختر و از جلوی چشماگ ببر و گرنه می کشمش...
    همون پسر چشم آبیه که حالا فهمیدم اسمش حسام بازوم و گرفت از اتاق بیرون برد...
    دوباره رفتیم داخل همون اتاق اولیه و سر تخت دراز کشیدم، حسام چند دقیقه داخل اتاق موند و بعد رفت، بالاخره بعد از چند روز وحشتناک اشکام جاری شد واقعاً خورد شدم جوری که دیگه نمی شه این تیکه های شکسته شده رو به هم چسبوند...
    اینقد گریه کردم که نفسم بند اومد و شروع کردم به سرفه کردن اما هر کاری می کردم نمی تونستم نفس بکشم کشون کشون خودم به در رسوندم و با بی رمقی دو تا مشت به در زدم و چند دقیقه بعد در باز شد و من از حال رفتم...
    با حس سردرد بدی از خواب بیدار شدم دوباره داخل همون اتاق لعنتی بودم و یه سرم به دستم وصل بود، با ناله یکم جابه جا شدم...
    _ تکون نخور سرمت در می یاد
    با ترس به سمت صدا برگشتم، رامتین روی صندلی بالای سرم نشسته بود و به موبایلش ور می رفت...
    _ چیه مگه آدم ندیدی؟
    با حرص زیر لب گفتم :
    _ حیونم ندیدم
    با اخم تیزی نگام کرد و گفت :
    _ جرات داری یه بار دیگه بگو
    _ جراتش و دارم ولی نمی گم تا چشت در آد
    _ حیف که دختری و گرنه حالت و می گرفتم بچه پر رو
    با ناراحتی و بغض داخل چشماش نگاه کردم و گفتم :
    _ دخترم اما غیرتم از همه ی شما مردای بی غیرت بیشتره
    اینو و گفتم و اشکام سرازیر شد... واسه اینکه بیشتر از این خورد نشم سرم و بردم زیر پتو هق هقم اوج گرفت...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و چهل و یکم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    رامتین پتو رو از روم کشید...
    _ پاشو دکتر گفته فشارت افتاده بیا یه چیزی بخور بعد اگه خواستی بیا تا صبح گریه کن...
    با تعجب گفتم :
    _ من کی رفتم بیمارستان؟
    _ دکتر اومد اینجا... پاشو بیا یه چیزی بخور
    با این که خیلی گرسنه بودم اشکام و پاک کردم و گفتم :
    _ گرسنه نیستم مرسی
    اینو که گفتم صدای روده هام بلند شد... یعنی خاک تو سر من که همه جا آبروم می ره...
    رامتین با خنده گفت :
    _ کاملاً معلومه سیری... پاشو دیگه
    دیگه تعارف نکردم و سرم و از داخل دستم کشیدم و از روی تخت بلند شدم خدایش بدم نمی یومد ببینم کجام... در اتاق و باز کرد و بیرون رفت منم پشت سرش راه افتادم و بازم از همون راهرو تاریک رد شدیم و از چند تا پله بالا رفتیم، با کمال ناباوری داخل یه کاخ خیلی شیک و بزرگ بودم با تعجب به اطرافم نگاه می کردم فکر می کردم داخله یه سوله ی متروکم نه همچین کاخی...
    به همراه رامتین رفتم داخل یه آشپزخونه ی بزرگ و پشت میز ناهار خوری نشستم و خودش مشغول گرم کردن غذا شد و بعد از چند دقیقه از شیر گاو گرفته تا شیر گنجشک و سر میز چید و خودشم با من مشغول غذا خوردن شد، اولش یواش یواش می خوردم اما چشیدن مزه ی غذا ها سرعتم و بیشتر کردم جوری که رامتین با تعجب بهم نگاه می کرد اما اونم چند دقیقه بعد واسه رو کم کنی تند تند غذا می خورد... من بخور اون بخور و دو نفره کل میز و درو کردیم...
    اینقد سنگین شده بودم که حال تکون خوردن نداشتم البته اوضاع رامتین بدتر از من بود خواستم میز و جمع کنم که گفت :
    _ لازم نیست الان می یان جمع می کنن، تو پاشو بریم داخل اتاقت
    دلم نمی خواست برم داخل اون اتاق اما به ناچار از روی صندلی بلند شدم...
    با ورودم به اون اتاق تاریک بازم روی همون تخت نشستم رامتینم روی همون صندلی نشست و زل زد داخل چشمام...
    _ دوست داری از اینجا بری؟
    با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :
    _ معلومه
    _ پس همه چیز و درباره ی برنامه های آرتا بگو و برو...
    یه پف بلند کشیدم و به دیوار تکیه زدم...
    _ دختر تو چقد لجبازی همه چیز و بگو و برو مطمئن باش اون آرتای پست فترت ارزشش و نداره، خونوادت الان نگرانتن حداقل به اونا رحم کن...
    دوباره اون اشکای لعنتی از چشام جاری شد... هه خانواده اونا خودشون من و به این روز انداختن چطور نگران منن... حتماً الان بابام داره نقشه می کشه تا از گم شدن من سوء استفاده کنه...
    با همون چشمای اشک آلود داخل چشمای رامتین زل زدم و گفتم :
    _ چرا باور نمی کنید من چیزی از اون آرتا ی لعنتی نمی دونم!
    رامتین کلافه از روی صندلی بلند شد و به سمت در اتاق رفت و گفت :
    _ مطمئن باش تا زمانی که حرف نزنی رهام آزادت نمی کنه...
    اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و در و قفل کرد... با پشت دست اشکام و پاک کردم و زیر پتو خزیدم و به دیوار خیره شدم... هیچ دلیلی برای زندگی نداشتم اما دل و جرات خود کشی رو هم نداشتم پس همون بهتر که تو همین اتاق از تنهایی دق کنم و بمیرم...
    بازم مثل روزای قبل چشمام و بستم و برای فرار از بدبختیام خوابیدم...
    با صدای در از خواب پریدم و خودم سر تخت جمع و جور کردم، می ترسیدم بازم مثل دیروز اون پسره ی وحشی سراغم بیاد که با دیدن حسام یه نفس راحت کشیدم...
    با لبخند مهربونی گفت :
    _ نمی دونستم اینقدر از دیدنم خوشحال می شی!
    _ فکر کردم اون وحشی اومده
    یه خنده ی بلند کرد و گفت :
    _ اگه بشنوه چس گفتی از مو های سرت آویزونت می کنه
    _ ازش بعید نیست دراکولا
    اومد روی صندلی نشست و گفت :
    _ حورا همه چیز و بگو و برو مطمئن باش رهام ولت نمی کنه
    دیگه کلافه شده بودم با عصبانیت گفتم :
    _ چند بار بگم من چیزی نمی دونم درباره ی آرتا
    _ یعنی اینقدر دوسش داری که بخاطرش از خودت می گذری
    آره یه زمانی عاشقش بودم اما الآن دلم می خواد با دستای خودم خفش کنم...[HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و چهل و دوم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    در جوابش فقط یه پوزخند زدم و پرسیدم...
    _ کی من و دزدیدین؟
    با لبخند گفت :
    _ اون موقع که پریدی داخل خیابون با ماشین ما تصادف کردی و بقیه اش و خودت می تونی حدس بزنی دیگه...
    هه اینا هم من و تعقب می کردن چقد معروف بودم و خودم نمی دونستم...
    خواستم دوباره از حسام سوال بپرسم که در باز شد و رامتین اومد داخل و به حسام گفت :
    _ بیارش اتاق پایینی رهام می خواد باهاش حرف بزنه...
    با شنیدن اسم رهام یه لرزی بهم وارد شد و با ترس به حسام نگاه کردم با تاسف سرش و تکون داد و به سمتم اومد و گفت :
    _ خودت پاشو بیا
    با ترس و لرز بلند شدم و پشت سر رامتین و حسام راه افتادم و دوباره رفتم داخل همون اتاق و روی همون صندلی نشستم، رهام بازم با همون اخم وحشتناکش بهم نگاه کرد و به سمتم اومد، خودم داخل صندلی جمع کردم و دستام و داخل هم مشت کردم...
    نزدیکم شد و لبه ی صندلی رو گرفت و خم کرد و با داد گفت :
    _ بگو برنامه ی آرتا چیه؟
    آب دهنم و قورت دادم و همه ی توانم و جمع کردم و گفتم :
    _ من چیزی نمی دونم
    این و که گفتم با پشت دست زد داخل دهنم که روی زمین پرت شدم و مزه ی شور خون داخل دهنم پیچید...
    _ دختره ی آشغال حرف نمی زنی، یه کاری می کنم از به دنیا اومدنت پشیمون شی...
    با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم :
    _ من از وقتی که گیر توی حیون افتادم از به دنیا اومدنم پشیمون شدم...
    با این حرفم اینقد عصبانی شد که چشماش داخل یه لحظه قرمز شد با دیدن قیافه ی عصبانیش از حرفی که زدم پشیمون شدم... عصبی به سمتم هجوم آورد که روی هوا حسام و رامتین گرفتنش و از اتاق بردنش بیرون و در و بستن، کشون کشون خودم به دیوار رسوندم و تکیه زدم بهش از شدت سیلی که بهم زده بود چشمام می سوخت... با ناله داد زدم آرتا ازت متنفرم، خدا لعنت کنه روزی که تو رو دیدم آشغال بخاطر تو من باید این همه سختی بکشم... اینقد آه و ناله کردم که از حال رفتم و همون جا بی هوش شدم...
    ...
    یکم خودم و جا به جا کردم و بیشتر داخل تخت فرو رفتم و دوباره چشمام و بستم که بخوابم اما بعد از چند ثانیه چشمام و باز کردم و مثل جن زده ها سر تخت نشستم و به اتاق نگاه کردم... یه اتاق بزرگ با چیدمان کاملاً مشکی و رو به روش یه پله بود که به طبقه ی بالا می رفت و اونجا پر بود از لباسای مردونه...
    یا خدا اینجا کجاست؟ من دیروز از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم...
    خواستم از روی تخت بلند شم که صدای در اومد دوباره خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم... با باز شدن در یکی از چشام و باز کردم که با دیدن رهام تمام حس تنفرم بهش دوباره زنده شد...
    با قدمای آروم به سمت پله ها رفت و من با هر قدمی که بر می داشت آرزو می کردم بیوفته و دست و پاش بشکنه، اما سالم و سلامت لباساش و عوض کرد و اومد پایین و به سمت تخت چرخید و من چشمام و سریع بستم اما صدای قدماش که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد ضربان قلبم و بالا می برد... به یک قدمی تخت که رسید صداش داخل گوشم پیچید :
    _ بلند شو می دونم بیداری
    از شدت ترس نفسم بند اومد یا خدا این دیگه چه درکولایی از کجا فهمید من بیدارم؟ واسه اینکه فکر نکنه خیلی زرنگه از جام تکون نخوردم که صورتش و بهم نزدیک کرد جوری که هرم نفساش داخل صورتم می خورد...
    _ می دونی خانم کوچولو خیلی بازیگر بدی هستی
    اینو گفت و ازم دور شد یه لحظه داخل دلم یه نفس راحت کشیدم نفساش که داخل صورتم می خورد داشت حالم و بد می کرد و هر لحظه ممکن بود خراب کاری کنم...
    هنوز چند ثانیه از راحت شدنم نگذشته بود که یه پارچ آب سرد روی سرم خالی شد... یه جیغ بلند کشیدم و از روی تخت پریدم پایین و با نفرت به رهام نگاه کردم... [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و چهل و سوم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    با آرامش پارچ آب و روی میز گذاشت و سر مبل رو به روم نشست و با یه پوزخند گفت :
    _ برو پایین ناهارم و بیار
    با تعجب یکم به اطرافم نگاه کردم اما کسی نبود با تعجب گفتم :
    _ با منی؟
    یه اخم غلیظ بین ابرو هاش انداخت و گفت :
    _ نه پس با ترک دیوارم، مگه به جزء تو کسی داخل این اتاق؟
    با لبخند گفتم :
    _ آره تو
    ایندفعه عصبی از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد...
    _ نه مثل اینکه دیشب داخل کیسه نمک خوابیدی... نبینم دیگه از این بلبل زبونی ها بکنی...
    با ترس سرم و تکون دادم که گفت :
    _ مگه زبون نداری؟ تا دو دقیقه پیش که خیلی بلبل زبون بودی!
    ای نکبت مثل سگ پاچه ی آدم و می گیره... ولی خدایی خیلی ترسناک واسه اینکه بلایی سرم نیاره سریع گفتم :
    _ چشم آقا
    _ آفرین حالا خوب شد سریع برو غذام و بیار
    با حرص در اتاق باز کردم و زدم بیرون پسره ی بی شعور انگار من خدمتکارشم اینجوری بهم دستور می ده... با نفرت پله ها رو دو تا یکی پایین پریدم و رفتم داخل همون آشپزخونه... حسام و رامتین مشغول خوردن ناهار بودن که با دیدن من بدون حرکت ایستادن...
    _ ناهار آقا رهام کجاست؟
    رامتین با دست به سر اپن اشاره کرد با حرص سینی غذا رو برداشتم و دوباره به سمت اتاقش رفتم و با هزار بدبختی در و باز کردم و رفتم داخل که با داد گفت :
    _ در و ببند اول در بزن بعد بیا داخل
    یعنی دلم می خواست لهش کنم چقد این بشر بی شعوره...
    در و بستم دو تا تقه به در زدم...
    _ بیا تو
    ای مردشورت و ببرن...
    دوباره با هزار تا بدبختی در و باز کردم و رفتم داخل و سینی غذا رو جلوش گذاشتم، خواستم برم که گفت :
    _ کجا؟
    _ می رم پایین
    _ نه بابا... تا زمانی که غذا خوردن من تموم نشده حق نداری بری فهمیدی؟
    _ بله آقا
    کنار میز ایستادم و نگاش می کردم که گفت :
    _ برو پایین برام نمک بیار
    _ بله آقا
    ای نکبت نمک می خوای چیکار؟ همین جور بخور دیگه یا خبر مرگت برو تو همون آشپزخونه بخور...
    دوباره با آه و ناله بیستا پله رو پایین رفتم تا رسیدم به آشپزخونه... بازم با ورودم حسام و رامتین با تعجب نگام کردن...
    حسام : چیزی می خوای؟
    _ آره، نمکدون کجاست؟
    _ تو کابینت سومی بردار
    نمکدون و برداشتم و با دو خودم و به طبقه ی بالا رسوندم و دو تا تقه به در زدم...
    _ بیا تو
    خبر مرگش نمی تونه بگه بفرمایید...
    در و باز کردم و رفتم داخل و نمکدون و به سمتش گرفتم که با اخم گفت :
    _ گوشات مشکل داره مگه؟ من گفتم فلفل نه نمک
    با چشمای گرد شده گفتم :
    _ خودت گفتی نمک می خوام!
    _ اولا خودت نه و خودتون دوما می خوای بگی من دروغ می گم؟
    با حرص چشمام و باز و بسته کردم و گفتم :
    _ ببخشید تقصیر من بود الان براتون می یارم
    دوباره برگشتم پایین که ایندفعه رامتین با ناله گفت :
    _ دوباره چی می خوای؟
    _ فلفل برای آقا
    حسام و رامتین هر دو با هم زدن زیر خنده حتی اون دو تا هم به حال زار من می خندیدن با ناراحتی کاسه ی فلفل و برداشتم و دوباره رفتم طبقه ی بالا و در زدم...
    _ بیا تو
    بدون اینکه نگاش کنم کاسه ی فلفل و جلوش گذاشتم که گفت :
    _ دیر اومدی غذام تمام شد ظرفا رو ببر پایین...
    یعنی دلم می خواست همونجا بشینم و زار بزنم این پسر جدی جدی می خواست من و دیونه کنه اما این دفعه نمی زارم دیگه یه کاری می کنم خودش دیونه بشه...
    یه لبخند دلبرانه ای زدم و گفتم :
    _ نوش جان چیز دیگه ای لازم ندارید؟
    اول با تعجب نگام کرد اما بعد به خودش مسلط شد و گفت :
    _ نه، می تونی بری[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و چهل و چهارم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    سینی غذا رو جمع کردم و با همون لبخند مسخره از اتاق زدم بیرون و با حرص پله ها رو پایین رفتم و سینی غذا رو محکم روی میز ناهار خوری کوبیدم...
    رامتین داخل آشپز خونه نبود اما حسام هنوز اونجا نشسته بود...
    _ چی شده چرا اینقدر عصبی؟
    با خشم گفتم :
    _ اون یه بیمار روانیه، یه حیون وحشی، دلم می خواد زیر پام لهش کنم، دراکولا ی احمق، اصلاً فکر کرده کیه با اون چشمای وزغیش...
    _ خب می گفتی دیگه چی؟
    توی یه لحظه سکته کردم و دوباره جون گرفتم حسام با خنده نگام می کرد... بدون اینکه بچرخم سرم و سیصد و شصت درجه برگردوندم و به قیافه ی عصبانی رهام نگاه کردم...
    _ تمام این حرفایی رو که زدی از دماغت بیرون می کشم
    ای خدا چرا من اینقد بدبختم، خاک تو سر من حالا دیگه بی چارم می کنه، با بغض سرم و پایین انداختم، که ایندفعه رو به حسام گفت :
    _ من می رم بیرون مواظب این دختره باش
    بی شعور یه جوری مگه این دختره که انگار داره به درخت اشاره می کنه این دختره اسم داره...
    اینو گفت و سریع رفت با رفتنش یه نفس راحت کشیدم که حسام بلند زد زیر خنده، با اخم گفتم :
    _ چرا بهم نگفتی این اومده
    با خنده گفت :
    _ اشاره کردم اما تو متوجه نشدی
    با ناراحتی سر یکی از صندلی ها نشستم و زیر لب گفتم :
    _ حالا من و می کشه
    _ تقصیر خودته یکم جلوی اون زبونت و بگیر
    _ نمی تونم
    _ حالا اشکالی نداره ناهارت و بخور باید دوباره بگردی داخل اتاقت
    این و گفت و یه لبخند بهم زد و رفت...
    رسماً شدم یه زندانی غذا می خورم، شکنجه می شم بر می گردم اتاقم... با بغض دو قاشق غذا خوردم با اینکه خیلی خوشمزه بود اما از گلوم پایین نمی رفت، ظرف غذام و روی اپن گذاشتم و رفتم به سمت پله ها که برگردم داخل سلولم...
    حسام : حورا
    هنوز یه پله نرفته بودم که به سمت صدا برگشتم...
    _ بیا بالا پیش ما رهام خونه نیست مشکلی نداره
    از خدا خواسته با ذوق گفتم :
    _ واقعاً!
    با لبخند مهربونش گفت :
    _ آره بیا
    با خوشحالی رفتم داخل سالن که با دیدن یه گیتار دست رامتین سر جام میخ کوب شدم و دوباره خاطره های بدم زنده شد...
    رامتین : بلدی بزنی؟
    با پوزخند گفتم :
    _ بخاطر زدن این زندگیم نابود شد؟
    حسام با همون لبخند شیرینش نگام کرد و گفت :
    _ حورا من بر خلاف رهام و رامتین باور می کنم تو چیزی نمی دونی فقط بهم ثابت کن تا کمکت کنم...
    رامتین : حسام دیونه شدی این دختره تو باند آرتا ست معلومه از اون هفت خطاست...
    _ ولی من می خوام بهش یه شانس بدم...
    یه لبخند زدم و سر مبل نشستم دلم می خواست همه ی زندگیم و تعریف کنم چه باور کنن چه باور نکنن حداقل یکم سبک می شم...
    _ دقیقاً چهار یا پنج ساله بودم که عاشق موسیقی شدم اما می دونستم پدرم خیلی مذهبی و نمی زاره من یه خواننده بشم واسه ی همین فقط تو خلوت خودم یا با پسر عموم عماد آهنگ می خوندم، کم کم بزرگ شدم، خواهرم حنا همش سرش تو لاک خودش بود و مامان و بابامم سر کار بودن... خیلی تنها بودم بخاطر همین هر روز روی مغز پدرم کار می کردم تا بالاخره راضی شد من و بفرسته کلاس گیتار... از اونجا بود که دیگه فهمیدم استعدادم داخل موسیقیه و خواستم برم رشته ی موسیقی اما پدرم قبول نکرد و من و فرستاد رشته ی ریاضی و آخر سر مجبور شدم رشته ی عمران و انتخاب کنم و برم تهران دانشگاه اونجا پیش عمو عرفان زندگی می کردم و با پسر عموم عماد هر روز خوش می گذروندیم اونم مثل من شر و شیطون بود... تا اینکه با دختر عمو نوید نازنین صمیمی شدم و دیگه بیشتر وقتم و با اون می گذروندم... من به اون زندگی راضی بودم تا اینکه دانشگام تمام شد و برگشتم شیراز بازم به همون خونه ی ساکت که همه به کار خودشون مشغول بودن... دوباره تنهایی بهم فشار آورد و بازم به فکر خوانندگی افتادم و پدر و مادر و تحت فشار گذاشتم، اولش خیلی با هم برخورد جدی می کردن اما کم کم نرم شدن و و یه روز بر خلاف تصورم بابام گفت می تونم برم تهران و اونجا با برادر زاده ی عمو نوید موسیقی کار کنم خیلی تعجب کردم اما خوشحال بودم توی دو روز وسایلم و جمع کردم و رفتم تهران و توی روز اول با یه پسر برخوردم و باهاش دعوام شد و همون پسر برادر زاده ی عمو نوید در اومد یعنی مهرسام از همون روز اولم از هم خوشمون نمی اومد و هر روز با هم دعوا می کردیم تا اینکه با نازنین یه خونه گرفتیم و مهرسام همسایه ی ما بود و این دعوا ها بیشتر شد...
    یه مدت همین جور زندگی می کردم و با مهرسام موسیقی کار می کردم که یه شب نازنین با یه ماشین تصادف کرد و صاحب ماشین آرتا بود و اون اولین باری بود که آرتا رو می دیدم...
    بعد از اون روز نیما من و نازنین و برد به یه شرکت ساختمون سازی که رئیس اونجا آرتا بود و ما اونجا استخدام شدیم... هنوز چند روز از سر کار اومد نمون نگذشته بود که به بهونه ی عشق نیما به نامزد مهرسام همه با هم رفتن و من موندم و آرتا...
    آرتا اومد داخل خونه ی مهرسام تا مراقب من باشه و برام تعجب داشت که پدرم از اون خواسته بود...
    من از همون موقع شروع کردم به اذیت کردن آرتا آخه دیگه کسی پیشم نبود و می خواستم با این کارم خودم و سر گرم کنم...
    کم کم با منشی آرتا، شبنم دوست شدم و اون از زندگیش بهم گفت از عشقش به آرش دوست صمیمی آرتا و از من خواست بهش کمک کنم...
    منم قبول کردم و از همون روز بهش گفتم چیکار کنه تا به آرش نزدیک بشه و همین رفت و آمد هامون درباره ی آرش باعث شد من و شبنم با هم صمیمی بشیم...
    اولش آرتا رو یکم اذیت می کردم اما از روزی که خودش و دوست دخترش و داخل اتاق دیدم باعث شد آرتا از دستم عصبی بشه و کشمکش بینمون بیشتر بشه...
    خلاصه برای یه پروژه ی بزرگ تفریحی رفتیم لواسون اون موقع حال من خیلی خراب بود آخه همه ی دوستام تنهام گذاشتن و حتی پدر و مادرمم بهم یه زنگ خشک و خالی نمی زدن تقریباً افسرده شده بودم و منتظر یه لبخند یه نگاه مهربون بودم که بهش تکیه کنم و همون روزا بود که همیشه شبنم و آرتا کنارم بودن... شبنم شد بهترین دوستم و به آرتا هم وابسته شدم...
    یه چند روز که لواسون بودیم و کارا رو درست کردیم آرتا بخاطر کاراش خواست برگرده تهران و من و با خودش برد اما شبنم و آرش با هم همون جا موندن...
    توی راه خیلی حالم خراب بود حس دوست داشتن آرتا رو پیدا کرده بودم و این بهم خیلی فشار می آورد، وقتی رسیدیم تهران داخل خونه خودم و زندانی کردم و هر شب تا صبح بخاطر تنهاییم گریه می کردم تا اینکه شبنم و آرش از لواسون برگشتن و به دادم رسیدن...
    شبنم مثل یه دوست واقعی کنارم بود برام غذا می پخت، باهام گریه می کرد دیگه شده بود یه تیکه از وجودم...
    اینقد اون مدت بخاطر تنهایی بهم فشار وارد شده بود که با برگشتن بچه ها اصلا خوشحال نشدم و بهشون بی محلی کردم چون واقعاً تو روزای سخت کنارم نبودن...
    حس می کردم واقعاً آرتا رو دوست دارم و با دیدن اون کنار مهسا زجر می کشیدم دلم می خواست آرتا فقط مال من باشه اما این غیر ممکن بود آرتا از من خوشش نمی اومد، تا اینکه یه شب زنگ زد بهم گفت بیا خونه ی من حالم بده، منم با عجله رفتم اونجا... خونه تاریک بود ترسیدم فکر کردم اتفاقی براش افتاده با عجله به سمت اتاقش رفتم که با یه صحنه ی عجیب رو به رو شدم... اتاق پر بود از شمع و گل های قرمز روی یه میزم عکس من بود با تعجب به سمت میز رفتم روش نوشته بود "حورا دوست دارم"... خیلی شوکه شدم فکر کردم خوابم اما بیدار بودم آرتا با یه کت شلوار شیک اومد داخل اتاق همین که بهم نزدیک شد از حال رفتم...
    صبح که چشم باز کردم توی اتاق آرتا بودم خیلی ترسیدم فکر کردم دیشب من و کشید اینجا تا بلایی سرم بیاره با عصبانیت رفتم پیشش و داد و بیداد کردم اما اون گفت کاری باهام نکرده البته راستم می گفت... ساکت شدم و پشت میز نشستم باهاش صبحانه بخورم که گفت می خواد باهام درباره ی احساسش حرف بزنه، اول خوشحال شدم اما بعد به خودم گفتم مگه می شه یه نفر یک روزه عاشق بشه حتماً می خواد من و دست بندازه...
    با اخم بلند شدم و بهش فرصت حرف زدن ندادم و رفتم... اون روز با اینکه دل خوشی از عمو عرفان نداشتم رفتم خونش تا از آرتا دور باشم...
    اون شب بدون خوردن شام رفتم داخل اتاق و خوابیدم که با یه صدا از خواب پریدم... آرتا بود می خواست باهام حرف بزنه بالاخره لج بازی رو کنار گذاشتم و رفتم بیرون باهاش حرف بزنم...
    بهم گفت دوسم داره، منم دوسش داشتم ولی اصلاً بهش اعتماد نداشتم... ازم خواست بهش فرصت بدم تا خودش و ثابت کنه منم بهش سه هفته وقت دادم، توی این مدت از همه ی زندگیش بهم گفت منم همه چیز و بهش گفتم و هر روز بهش وابسته تر می شدم... با تموم شدن اون سه هفته آرتا خواست بیاد خواستگاریم قبول کردم اما دلم شور می زد بنظر من خیلی زود بود اما به روم نیوردم...
    تصمیم گرفتیم بعد از نامزدی شبنم و آرش من برم شیراز و آرتا دو روز بعدش با خانوادش بیان خواستگاری...
    روز نامزدی، من و آرتا با هم می رفتیم تالار که داخل راه مامانم زنگ زد و گفت بابام تصادف کرده با آه و ناله خودم سریع رسوندم شیراز و بعد از ماه ها خونوادم و دیدم...
    همون شب پدرم و مرخص کردن و برگشتیم خونه...
    فردا صبح آرتا بهم زنگ زد و خیلی مهربون باهام صحبت کرد برام تعجب داشت آرتا یه بار خشک بود یه بار مهربون یه بار عاشق اصلاً حزب باد بود و رفتار مشخصی نداشت، بهم گفت امشب میام خواستگاریت و هفته ی دیگه با هم ازدواج می کنیم تعجب کردم از اینکه چطور پدرم قبول کرد و این همه عجله برای چیه!
    هم خوشحال بودم هم ناراحت، اون روز داخل خونه تنها بودم که یهو صدای آیفون اومد اول فکر کردم مامانم و حنا هستن اما بر خلاف تصورم مهسا بود فکر کردم اومده انتقام بگیره که چرا آرتا رو ازش گرفتم اما بهم گفت خواهر آرتاست خیلی شوکه شدم باور نکردم ازم خواست باهاش حرف بزنم منم از سر کنجکاوی قبول کردم...
    بهم گفت خواهر آرتاست و دو تا شناسنامه نشونم داد و گفت کارشون قاچاق طلاست و از همون اول با نقشه به من نزدیک شدن... گفت بابام داخل ستاد مبارزه با قاچاق کار می کنه و می خواسته از طریق من داخل باند اونا نفوذ کنه که اونا هم از طریق من می خواستن بابامو شکست بدن...
    به اینجا که رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم...
    _ گفت که اومدنم به تهران و کلاس موسیقی با مهرسام و عشق نیما به شایلین و عاشقی مهسا و آرتا و حتی عشق آرتا به من نقشه بوده و اصلاً شبنم و آرش توی باند اونا کار می کنن و هیچ حس به هم ندارن و قضیه ی لواسون و پروژه واسه رد گم کنی بوده... و حتیٰ بابام با یه تصادف ساختگی من و کشوند شیراز تا آرتا هم دنبالم بیاد و گیرش بندازه...
    مهسا همه ی حرفاش و با یه سری مدرک و اسناد ثابت کرد، اون لحظه حالم خراب بود دنیا دور سرم می چرخید کسایی که فکر می کردم توی روزای سخت کنارم بودن باعث و بانی این روزای سخت بودن...
    با اون حال خرابم از ماشین زدم بیرون و آخرشم سر از اینجا در آوردم...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و چهل و پنجم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    آخیش بالاخره خالی شدم خیلی نیاز داشتم برای یه نفر همه چیز و تعریف کنم اولش فکر می کردم با زنده شدن خاطراتم با آرتا گریم بگیره اما این اتفاق نیوفتاد دلم نمی خواست تو دلم هیچ عشقی بهش داشته باشم اما رفتن عشقش از قلبم به این سادگیا نبود...
    رامتین با چشمای ریز شده نگام می کرد و حسام رفته بود داخل فکر می دونستم حرفم و باور نکردن بخاطر همین بلند شدم و رفتم داخل اتاقم و در و بستم...
    کاش حداقل یه ساعت داشتم بدونم ساعت چنده این اتاق از زندانم بدتره اینقد سرده که استخونای آدم می سوزه... پتو رو دور پیچیدم و یه گوشه کز کردم و شروع کردم به آهنگ خوندن هر آهنگ پر غمی که به ذهنم می رسید می خوندم اما اشک نمی ریختم دیگه چشمام خسته شده بود نیاز به استراحت داشت...
    اینقد خوندم که خسته شدم و دراز کشیدم هنوز چند تا نفس راحت نکشیده بودم که در اتاق باز شد و حسام اومد داخل...
    _ حورا پاشو رهام کارت داره
    با ترس نشستم و گفتم :
    _ بازم باید برم داخل همون اتاق
    با خنده گفت :
    _ نه برو اتاق خودش
    ازش می ترسیدم با اون حرفایی که ظهر بهش زده بودم ترسم نسبت بهش بیشتر شد... با دلهره به سمت اتاقش رفتم و رو به حسام گفتم :
    _ تو باهام نمی یای؟
    _ نه
    با التماس گفتم :
    _ اون من و می کشه
    _ نترس با اون زبونی که تو داری از پسش بر می یای
    سه تا صلوات فرستادم و دو تا تقه به در زدم...
    _ بیا تو
    خیلی یواش رفتم داخل اتاق و در و بستم اما خبری ازش نبود یکم جلو تر رفتم که یهو از پشت سرم گفت :
    _ کجا رو نگاه می کنی؟
    با ترس یه جیغ زدم و رفتم عقب که محکم خوردم به لبه ی تخت...
    _ آی پام
    _ دست و پا چلفتی مگه کوری؟
    دلم می خواست بگم نه تو بی شعوری که یهو آدم و می ترسونی، اما اگه این و می گفتم صد در صد گوشم و می برید و کباب می کرد...
    _ ببخشید حواسم نبود
    یه پوزخند بهم زد و گفت :
    _ از این به بعد صبحانه و ناهار و شامم و تو میاری بالا و هر روز صبح بعد از رفتن من اتاقم مرتب می کنی...
    با تعجب گفتم :
    _ من این کارا رو انجام بدم؟
    _ آره حالا هم برو شامم و بیار
    با کوله باری از تعجب از اتاق زدم بیرون رسماً فکر کرده من خدمتکارشم چقد یه آدم می تونه پر رو باشه...
    از داخل آشپزخونه شامش و برداشتم و رفتم بالا و مثل همیشه دو تا تقه به در زدم تا شاهزاده به خودش زحمت بده بگه بیا تو...
    سینی رو جلوش گذاشتم و کنارش ایستادم که گفت :
    _ یه لباس مرتب تنت کن از فردا اینجوری نبینمت...
    با اخم گفتم :
    _ ببخشید نمی دونستم باید براتون شوی مد راه بندازم!
    دوباره از اون اخم وحشتناکا بهم کرد و گفت :
    _ مثل اینکه تو تنت می خاره باید ادبت کنم
    با اینکه مثل سگ ترسیده بودم یه لبخند زدم و گفتم :
    _ قبلا ادب شدم یه فکری به حال خودتون کنید که مثل سگ هار پاچه می گیرید
    خشم از داخل چشماش بیرون می ریخت میز و با دستش هل داد که همه ی غذا ها روی زمین ریخت از ترس یه جیغ زدم و یه قدم عقب رفتم، با دو تا قدم بلند خودش و بهم رسوند و بازوم و از پشت گرفت و فشار داد از شدت درد اشک از چشمم چکید اما اون نامرد فشار دستش و بیشتر کرد که از شدت درد یه جیغ بلند کشیدم و با تمام وجودم یه تف پرت کردم داخل صورتش که دستش و شل کرد و از زیر دستش فرار کردم و خودم به در رسوندم و پریدم بیرون، اومدم از پله ها پایین برم که پام پیچ خورد و سرم محکم خورد داخل یکی از پله ها و چشمام سیاهی رفت...[HIDE-THANKS]

    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و چهل و ششم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    دیگه نتونستم تعادلم و حفظ کنم و از روی پله ها تاب می خوردم می رفتم پایین، پایین پله ها رامتین و حسام ایستاده بودن و با نگرانی نگام می کردن... اینقد تاب خوردم که حالت تهو گرفتم... به آخرین پله که رسیدم رامتین جلوم و گرفت که نیوفتم، با اینکه از پله ها افتاده بودم بازم عصبانیت رهام فرو کش نکرده بود به شکل خیلی ریزی خودم و زدم به قش کردن و چشمام و بستم...
    حسام : رهام باز با این دختره چیکار کردی؟
    رهام با عصبانیتی که از صداش معلوم بود گفت :
    _ حسام تو چرا اینقد از این دختر دفاع می کنی؟ من خودم بهتر می دونم چیکار کنم...
    حیون وحشی خجالتم نمی کشه رو دختر دست بلند می کنه بعد می گـه من می دونم چیکار کنم...
    دوباره با همون بی رحمی همیشگیش گفت :
    _ رامتین اینو ببر داخل اتاقش
    حسام : داخل اون اتاق سرد! اگه بمیره چی؟
    _ به جهنم، می خواست همه چیز و بگه و بره
    این و گفت و از پله ها بالا رفت و در و محکم بست با بسته شدن در رامتین خواست بغلم کنه که چشمام و باز کردم و به پشت سرم نگاه کردم خبری ازش نبود... یه نفس عمیق کشیدم که رامتین گفت :
    _ تو دیگه چه جونوری هستی!
    از روی زمین بلند شدم و یواش گفتم :
    _ حسام من و ببر یه جای امن
    با خنده گفت :
    _ مگه تو بیابونی
    _ آره الان اون وحشی می یاد
    رامتین : بریم داخل اتاق من اونجا نمی یاد
    همون جور که دنبالش می رفتم گفتم :
    _ چرا اونجا نمی یاد؟
    _ چون از آدمای شلخته بدش می یاد و منم آدم شلخته ای هستم
    اتاق حسام و رامتین یه طبقه بالا تر از اتاق رهام بود و همون جور که رامتین گفت اتاق خیلی شلخته ای داشت حتی بدتر از من...
    حسام لباسای روی یکی از صندلی ها رو پایین ریخت و گفت :
    _ بیا اینجا بشین
    روی صندلی نشستم و با تعجب به اطرافم نگاه می کردم که رامتین گفت :
    _ چیکار کردی اینقدر عصبانی شد؟
    با پرو بازی گفتم :
    _ بهم گفت بی ادب منم گفتم خودت بی ادبی سگ هار بدش عصبی شد اومد بزنم که تف کردم تو صورتش و فرار کردم...
    هر دو با تعجب نگام می کردن واقعاً شوکه شده بودن...
    حسام : دختر تو چه دل و جراتی داری؟
    رامتین : با اینکه اولش ازت خوشم نمی یومد اما حالا باهات حال می کنم...
    حسام : نگران نباش من و رامتین تحقیق کردیم فهمیدیم راست می گی
    _ به این زودی تحقیق کردین
    _ ما هم واسه خودمون یه آدمایی داریم دیگه
    رامتین : حسام الکی امید وارش نکن حتی اگه ما بتونیم رهام راضی کنیم آزادت نمی کنه چون تو یه مدت پیش ما بودی ممکن واسمون درد سر بشی...
    با لبخند گفتم :
    _ منم نمی خوام برم
    حسام : منظورت چیه؟
    _ راستش اولش می خواستم از دستتون خلاص شم اما حالا می خوام بخاطر تمام اتفاقایی که برام افتاده از آرتا و بابام انتقام بگیرم...
    رامتین : واقعاً؟
    _ آره تا حالا داخل چیزی اینقد مطمئن نبودم... خواهش می کنم به رهام چیزی نگین من می خوام اینجا بمونم از حساسیتی که نسبت به آرتا دارین مطمئنم که ازش خوشتون نمی یاد بهتون قول می دم هر کاری بگین واسه به دام انداختن آرتا انجام می دم...
    حسام با لبخند گفت :
    _ من مشکلی ندارم
    رامتین : منم بدم نمی یاد یکی مثل تو پشیمون باشه
    بعد از مدتها بالاخره از ته دل لبخند زدم واقعاً دلم می خواست از همشون بخاطر ظلمی که بهم کردن انتقام بگیرم اما تحمل کردن رهام سخت بود...
    من : خب راستش شما همه چیز و از زندگی من می دونید اما من چیزی نمی دونم اگه می شه یکم از خودتون برام بگین...
    رامتین با ذوق چهار زانو روی تخت نشست و گفت :
    _ من بگم؟
    حسام : بگو...
    _ خب من برادر رهامم و سه سال ازش کوچیک ترم و حسام پسر خالمه و هم سن هم هستیم، و الان هفت ساله که باهم زندگی می کنیم و کار می کنیم...
    شاید مهسا بهت گفته باشه واسه قاچاق طلا یه سری واسطه دارن و ما هم یه زمانی واسطه ی اونا بودیم، ما براشون طلا می خریدیم البته یه سری آدمم داشتن که براشون طلا استخراج می کرد...
    چند سال با هم کار می کردیم تا اینکه یه روز آرتا گیر افتاد و همه چیز و تقصیر رهام انداخت و رهام مجبور شد دو سال بره زندان، بعد از زندان رفتن رهام مامانم و بابام فکر کردن رهام و من قاچاق چیم و ما رو ترک کردن و اینقد اطرافیون بهشون نیش و کنایه زدن اونا تهران و ترک کردن و بابام از کار بی کار شد و دق کرد و بعد از اون مامانمم سکته کرد و مرد از اون روز بود که قسم خوردیم از اون آرتای پست فطرت انتقام بگیریم...
    خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم چقد این دو تا سختی کشیدن بی چاره رهام... توی یه لحظه حس نفرتم به آرتا بیشتر شد چقد یه آدم می تونه پست فطرت باشه...
    با ناراحتی به قیافه ی غمگین رامتین نگاه کردم که حسام با خنده یکی به کمرش زد و گفت :
    _ رامتین اصلاً بهت فاز غم نمی یاد
    رامتین یه لبخند غمگین زد منم واسه اینکه حال و هواش عوض بشه گفتم :
    _ راستی حسام مادر و پدر تو کجان؟
    _ خارج از کشور زندگی می کنن
    با خنده گفتم :
    _ بابات خارجیه
    _ نه، چرا؟
    _ بخاطر چشمات گفتم
    _ نه ایرانیه ولی چشم آبیه
    رامتین : حورا خانم با اون کاری تو کردی ما شامم نخوردیم، پاشین بریم شام بخوریم...
    حسام و رامتین بلند شدن اما من هنوز نشسته بودم...
    رامتین : چرا نمی یای؟[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و چهل و هفتم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    _ می ترسم بیاد بیرون حالم و بگیره
    رامتین : نترس رهام الان خوابیده
    _ اون که هنوز غذا نخورده!
    رامتین : وقتی عصبانی می شه دیگه غذا نمی خوره پاشو بیا
    ته دلم عذاب وجدان گرفتم تقصیر من بود اون گرسنه خوابید اما مغزم بهم نهیب زد اون پسر خیلی تو رو اذیت کرده اصلاً حقشه پسره ی نفهم خیلی بد اخلاقه...
    با لبخند بلند شدم و باهاشون به سمت آشپز خونه رفتم و هر سه پشت میز نشستیم... با اشتها هر غذایی رو که روی میز بود و می خوردم، رامتینم مثل من خوش خوراک بود و با شلختگی هر چه دم دستش بود می خورد اما حسام با آرامش و خیلی تمیز غذا می خورد، با هر بار دیدن غذا خوردن حسام از خودم خجالت می کشیم اون با قاشق خیلی یواش سوپ می خورد اما من داخل کاسه ی سوپ کله ملق می زدم...
    آخرش یه تیکه کباب روی میز مونده بود که من و رامتین اول یه نگاه بهم کردیم و بعد هر دو به سمتش هجوم بردیم و من موفق شدم برش دارم، زبونم و براش در آوردم که از حرص یه نگاه بهم کرد و بعد تف کرد سر کباب... به خیالش فکر کرد من از خیر کباب می گذرم اما من چندش تر از این حرفا بود با میـ*ـل کباب و گذاشتم داخل دهنم...
    رامتین : اه تو چقد چندشی دختر
    حسام با خنده یه مشت به بازو رامتین زد و گفت :
    _ بالاخره یکی پیدا شد که رو تو کم کنه
    رامتین : بابا تو دیگه کی هستی سرت خورد داخل پله و از بیستا پله افتادی هیچیت نشد! پس با این یه ذره تفم چیزیت نمی شه...
    من : من از اون بچهام که وقتی کتک می خوردم زبونم و در می آوردم و می گفتم هه اصلاً دردم نداشت و این باعث می شد مامانم بیشتر کتکم بزنه...
    با این حرفم هر سه باهام زدیم زیر خنده و رامتین با خنده گفت :
    _ منم وقتی بچه بودم خراب کاری که می کردم بابام با کمربند سراغم می یومد منم همون لحظه خودم و می زدم به غش و تا یه روز به هوش نمی یومدم...
    دوباره همه با هم زدیم زیر خنده و ایندفعه من و رامتین مشتاق به حسام نگاه می کردیم تا اونم تعریف کنه...
    _ من و هیچ وقت کتک نزدن چون همیشه دست پرستار بودم
    من : پس تو از اون بچه سوسولایی
    رامتین : آره بابا این تا اول دبیرستان بلد نبود بند کفشش و ببنده
    با تعجب به حسام نگاه کردم که با لبخند حرف رامتین و تایید کرد...
    اون شب کلی با رامتین و حسام خندیدم و ساعت دوازده بود که هر کی رفت داخل اتاق خودش... وارد اتاق که شدم یه سوز بدی داخل بدنم پیچید این اتاق انگار داخل این خونه نبود و واقعاً هوا داخلش خیلی سرد بود معلوم نیست اینجا کجاست که داخل این فصل سال هوا اینجوریه خدا به داد زمستوناش برسه...
    با لرز به سمت تخت رفتم و زیر پتو خزیدم از شدت سرما خوابم نمی برد و دلم بد جور درد می کرد...
    از شدت سرما و درد عرق سرد به کمرم چسبیده بود پتو رو بیشتر دور خودم چرخوندم که یهو زیر پام خیس شد اولش فکر کردم جیش کردم خودم اما با دست زدن بهش بوی خون داخل دماغم پیچید...
    خاک تو سرم پر* یود شدم حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ با آه و ناله از روی تخت بلند شدم و پتو رو دور کمرم پیچیدم تا خون شلوارم معلوم نباشه و از اتاق زدم بیرون و با کلی درد از پله ها بالا رفتم و کورمال کورمال رفتم داخل آشپزخونه... یکی نیست بگه دختره ی احمق داخل آشپز خونه نوار هست تو اومدی...
    کلید برق و زدم و شروع کردم به گشتن داخل کابینتا...
    _ اینجا چیکار می کنی؟
    با شنیدن صدای رهام از ترس سرم خورد داخل کابینت و دادم بلند شد...
    _ آخ
    سرم و بلند کردم تا دو تا فوش بهش بدم که با خودم گفتم این رهامه اگه حرف بزنی زیر باد کتک می گیرتت پس ساکت شو...
    داخل سکوت نگاش می کردم که با چند قدم خودش و بهم رسوند و با اخم گفت :
    _ اینجا چیکار می کنی؟
    یه قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم :
    _ هیچی... می گم نوار بهداشتی داری؟
    _ این چه سوال احمقانه ای که از من می پرسی معلومه که نه...
    خب راست می گـه دیگه یه پسر نوار بهداشتی می خواد چیکار این چی بود من پرسیدم...
    ایندفعه با مهربونی که ازش بعید بود گفت :
    _ مریض شدی؟
    _ آره پر* یود شدم یه ذره خون ریخته به لباسم
    با این حرفم با چندش نگام کرد و یه قدم عقب رفت و گفت :
    _ با من بیا
    دنبالش راه افتادم و از پله ها بالا رفتم که در اتاق بغـ*ـل اتاق خودش و باز کرد و گفت :
    _ برو داخل... توی کمد لباس هست، لباست و عوض کن بریم برات از اون چیزایی که می خوای بخرم...
    وای چقد با شرم و حیاست حتیٰ خجالت می کشه اسمش و بیاره چقد این پسر بد اخلاق عجیب و غریبه!
    با تعجب یه نگاه بهش کردم و رفتم داخل اتاق و در و بستم... یه اتاق ساده با یه تخت و میز و یه کمد لباسی ساده اما در کل خوب بود...
    در کمد و باز کردم یه مانتو و شلوار و شال ساده در آوردم و پوشیدم و با عجله از اتاق بیرون زدم اما خبری از رهام نبود چند دقیقه بعد در اتاقش باز شد و اومد بیرون یه دست لباس شیک پوشیده بود انگار می خواست بره مهمونی...
    بدون اینکه نگام کنه از پله ها پایین رفت و منم دنبالش راه افتادم به در خروجی که رسید ایستاد و با اخم برگشت سمتم و گفت :
    _ ببین اگه بخوای فرار کنی همونجا یه گلوله تو مغزت خالی می کنم فهمیدی؟
    اه از آدمی که دستور میده خیلی بدم می یاد دلم نمی خواست فکر کنه خیلی قویه و واسه اینکه عصبی بشه دوباره با سرم گفتم باشه که زیر لب گفت :
    _ زبون نفهم
    با اخم گفتم :
    _ فهمیدم چی گفتی
    _ منم گفتم که بفهمی[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     

    فاطمه حیدری نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/21
    ارسالی ها
    180
    امتیاز واکنش
    3,775
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    اصفهان
    [HIDE-THANKS]پست صد و چهل و هشتم
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    احمق همش می خواد حال من و بگیره... خشک، بد اخلاق، از خود راضی...
    با باز شدن در سوز سرما داخل صورتم خورد و خودم و جمع کردم و دنبالش راه افتادم... دلم می خواست خونه رو از بیرون ببینم اما اینقد هوا تاریک بود که به زور جلوی پامم می دیدم... اینقد به این ور و اون ور نگاه کردم که پام پیچ خورد و محکم با دماغ خوردم داخل کمر رهام...
    _ آی
    رهام برگشت به سمتم و گفت :
    _ نمی تونی درست راه بری؟
    با حرص گفتم :
    _ نه نمی تونم می شه شما یادم بدی؟
    _ نه من به آدمی مثل تو چیزی یاد نمی دم
    _ مگه من چمه؟
    _ چت که نیست سر تا پات پر از مشکله
    _ یکیش و بگو
    _ پر رویی، عفت کلام نداری، بی نظمی، دست و پا چلفتی و از همه بدتر احمقی...
    اینو گفت و سریع رفت کثافت بی شعور فکر کرده خودش خیلی خوبه سگ هار حیف که دستم پیشت گیره و گرنه حالیت می کردم...
    با دو خودم و بهش رسوندم و سوار ماشین شدم که به محض بسته شدن در پاش و گذاشت رو گاز و حرکت کرد...
    با تعجب به خیابونا نگاه می کردم خیلی برام غریبه بود انگار تا الان نیومده بودم می ترسیدم ازش بپرسم اینجا کجاست دوباره بپره بهم بخاطر همین ساکت سر جام نشستم...
    دم یه دارو خونه نگه داشت و در و قفل کرد و زد بیرون... اینقد با آرامش راه می رفت که آدم دلش می خواست کنارش راه بره انگار یه جزبه ی خاصی داشت...
    اه اصلاً خاک تو سرم که دارم از این تعریف می کنم با اینکه نکات مثبت زیاد داره ولی بازم از نکات منفیش کمتره...
    چند دقیقه بعد با یه پلاستیک بزرگ از دارو خونه بیرون زد و سوار ماشین شد و پلاستیک و روی پام گذاشت، یه نگاه به پلاستیک کردم و گفتم :
    _ نکنه مای بیبی بزرگسال خریدی؟
    _ بازم که نمک ریختی
    سر پلاستیک و باز کردم و با تعجب به نوار بهداشتیا نگاه کردم از هر مدلی یکی خریده بود انگار لباسه...
    نیم ساعت بعد رسیدیم خونه اول خواستم خودم برم اما هوا تاریک بود و می ترسیدم واسه همین منتظرش موندم و با هم رفتیم داخل خونه خواستم برم پایین که گفت :
    _ نمی خواد بری پایین بیا داخل همین اتاق بخواب
    با اخم گفتم :
    _ تو چه فکری پیش خودت کردی فکر کردی با دو تا نوار بهداشتی می تونی من خر کنی...
    یه پوزخند بهم زد و گفت :
    _ چه خودت و تحویل می گیری من اگه my friend بخوام می رم یه خوشکل و با ادبش و پیدا می کنم نه تو... منظورم این بود که برو داخل اتاق بغلی...
    ای وای خاک تو سرم آبروم رفت حالا پیش خودش می گـه این دختره چقد منحرفه... یه چند ثانیه منتظر موندم بره داخل اتاقش و بعد با کلی ذوق و شوق رفتم داخل اتاق بغلی و لباسام و عوض کردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم وای که چقد هوا اینجا گرمه خدا پدر و مادرت و بیا مرزه رهام...
    بالاخره بعد از یک هفته با آرامش کامل خوابیدم...
    صبح با ترس از خواب پریدم و یه نگاه به ساعت کردم یا خدا قرار بود برای رهام صبحانه ببرم با عجله از روی تخت پریدم پایین و رفتم داخل دست شویی و سریع دست و صورتم و شستم و با عجله بدون در زدن پریدم داخل اتاق رهام ببینم بیداره که یهو دیدم با حوله ی حمام ایستاده و داره مو هاش و خشک می کنه با دیدنم با تعجب نگام کرد که از شدت ترس بدون معذرت خواهی زدم بیرون و در و بستم...
    خاک تو سرم چرا در نزدم خوب شد حداقل حوله تنش بود اگه عـریـ*ـان بود چیکار می کردم؟
    فکرای منفی رو از خودم دور کردم و رفتم داخل آشپز خونه نشستم تا حداقل لباساش و بپوشه بعد صبحانه ببرم...
    بعد از یه ربع سینی صبحانه رو آماده کردم و رفتم بالا و اول دو تا تقه به در زدم...
    _ بیا تو
    با آرنج در و باز کردم و رفتم داخل خدا رو شکر لباس پوشیده بود و پشت میز نشسته بود، سینی رو جلوش گذاشتم و همونجا ایستادم که گفت :
    _ دفعه ی بعدی بدون در زدن بیای داخل از همون در آویزونت می کنم...[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS][/hide-thanks][/hide-thanks]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا