کامل شده رمان مرز عشق و غرور | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمانم چیه؟آیا جذابیت داره برای ادامه؟

  • خوبه ، دوست دارم ادامش رو بخونم

  • بد نیست

  • خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
27
محل سکونت
رشت
سلام میخواستم واسه اینکه دیروز پیام نزاشتم معذرت بخوام حالم بد بود و بیمارستان بودم امروزم خیلی حالم بده ولی یه پست کوتاه میزارم چون واقعا وضعیت جسمانیم خوب نیست.

آرشیدا:

یه زمانا و روزایی هست که بخاطر وضعیتی که دارم حتی نمیتونم نفس بکشم از درد ناراحتی

از پشت پنجره اتاقم حیاط نگاه میکردم دانیال و دلارا

داشتن به شهر میرفتن برای آزمایش دادن.

دلارا دختر خیلی خوبیه و من مطمئنم برادرم کنارش خوشبخت میشه، خیلی دوست داشتم تا الان

لا اقل پاهام کار میکرد تا باهاشون برم و خواهر شوهر بازی درارم

ولی من حتی حرفامم نمیتونم بگم وباید به سختی بنویسم.

تو این یک هفته اخیر دانیال فقط یه بار اومده اتاقم،

ناراحت نیستم ایشالا که خوش باشه ولی ته قلبم یه درد

هست ،یه بغض که پایین نمیره

درد اینکه هیچکی عاشق یه دختر معلول نمیشه،

درد اینکه هیچوقت نمیتونم این روزا رو تجربه کنم.

در اتاقم به صدا در اومد و پشت بندش آوا اومد تو

توی دستش سینی صبحانه من بود ولی حالش بد بود

انگار که داره از زور خشم و حسادت میترکه همه کاراش

از رو حرص بود و این از رفتاراش پیدا بود.

وقتی از اتاق بیرون رفت درو محکم به هم کوبید

اونقدر علیلم که حتی یه خدمتکارم ازم حساب نمیبره

دلم رفتن میخواد یه رفتن از نوع پرواز تا راحت شم
از این خفت.

ولی من اهل خودکشی نیستم از قهر خدا میترسم

نمیخوام اون دنیام هم مثل این دنیام تو بدبختیو عذاب

و رنج باشم.

وگرنه خودکشی که کاری نداره.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دلارا:

    توی راه شهر رشت بودیم تا هم تو یه آزمایشگاه خوب

    آزمایش بدیم هم یه سری خریدامون رو کنیم.

    به نیمرخ جذاب مردم خیره بودم و دا شتم چهرش رو توی ذهنم ترسیم میکردم که یه دفعه ای گفت:

    تموم شدم خانوم ،مگه شما ناموس نداری؟من یه خانوم دارم ماه مثل پنجه آفتاب.

    _سرخ شدم و زیر لب بچه پررویی نثارش کردم و گفتم ایشالا که خانومت فدات شه.

    _خدا نکنه من به خانومم حالا حالا ها نیاز مبرم دارم.

    _چرا مگه خانومت چی داره که بهش نیاز داری؟

    _خانوم من یه مهره ی مار داره،صداش آرامشمه نگاش امنیتم و بودنش دلخوشیمه ،نباشه نیستم،محو میکنم

    کسی رو که از این به بعد بهش چپ نگاه کنه، میخوام

    مردش باشم ،سایه سرش باشم

    _مطمئن باش که مردشی،که تو خلوتش و قربون صدقه های یواشکی سایه سرشی که صدات

    ارامششه حظورت امنیت ،چیزی هستی که هیچکی براش نبود.

    دانیال نتونست تحمل کنه و یه بـ..وسـ..ـه به پشت دستم زد.

    دیگه سکوت کردیم و به نوای پیانو گوش دادیم.

    _خانومی ،عزیزم پاشو رسیدیم ازمایشگاه.

    _چشامو باز کردم گفتم باشه بزار خودمو درست کنم.

    اینه ی ماشین و پایین کشیدم،خدا رو شکر ریملم نریخته

    بود ،یه خورده موهای فرمو درست کردم ،رژمم تمدید کردم و پیاده شدم .

    یه مانتو صورتی چرک کمرنگ تا بالای زانو که مثل پیرهن بود و پیلیسه های ریز داشت پوشده

    بودم با شال و شلوار جذب استخونی و کفش پاشنه بلند صورتی ،کیفمم که ترکیب صورتی و

    سفید بود،از مازاراتی جیـ*ـگر عشقم پیاده

    شدم و به دانیال نگاه کردم که شلوار سفید با تیشرت سفید و مشکی به همراه یه تک کت

    تابستونه ی مشکی پوشیده بود که تنگ بود و انگاری که بازو هاش میخوان

    لباسش رو از وسط پاره کنه ،قربونه هیکلش برم من.
    منتظر بودیم که نوبتمون شه.

    _عزیزم ضعف که نداری؟

    _نه خوبم.نگران نباش.

    شماره ی78 به صندق.

    _شماره ی ماست پاشو بریم عزیزم.

    _باشه بریم.به سمت صندوق رفتیم و بعد از گرفتن فیش به اتاق تزریقات رفتیم , دانیال

    همونطور که منو راهی میکرد رو به پرستاری که اونجا بود و کار خونگیری رو میکرد گفت:

    _خانوم فقط حواستون باشه آروم از خانومم خون بگیرید

    و دراز بکشه چون فشارپایینه.

    _پرستار_چشم آقا ما کارمون رو بلدیم.

    خوب خوشگل خانوم دراز بکش که اگه حالت بد شد این
    شوهرت پدر ما رو درمیاره.

    _لبخند خجولی زدم و دراز کشیدم.

    _پرستار_خوب اینم از این روی چسبو فشار بده بعد هم
    آروم پاشو.

    _مرسی خانوم، اومدم بیرون که دیدم دانیال منتظرمه اومد سمتم و گفت:خوبی عشقم.

    _آره تو چی حالت خوبه ؟

    _آره خانومم بیا ببرمت یه رستوران درجه یک صبحونه بهت بدم.

    _بریم.توی محوطه ی گلسار بودیم و دانیال جلوی یه رستوران شیک نگه داشت که اسمش رازقی

    بود داخل شدیم همه با احترام برخورد میکردن .نشستیم سر میز.

    _دلارا جان اینجا سلفیه صبحانش خودت باید بریزی
    بیا بریم.

    بعد خوردن صبحانه که واقعا عالی بود تصمیم گرفتیم

    تا طلا فروشی ها رو نگاه کنیم و یه حلقه خوب بگیریم.
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دانیال:

    عزیزم من تا پولو حساب میکنم بیرون منتظر باش.

    _باشه من جلو درم

    پولو حساب کردم و بیرون رفتم که دیدم 2 تا بچه سوسول دارن متلک میندازن ،خون جلو چشامو

    گرفت و جلو رفتم

    _دارید چه غلطی میکنید هاااااا؟

    _تو رو سننه ما این دافو پیدا کردیم برو خدا روزیتو جا
    دیگه حواله کنه.

    _با این حرفش جوشی شدم و یه مشت زدم که جیغ دلارا در اومد سرش داد زدم برو تو ماشین بشین

    _دانی ول ولش کن

    _گفتم برووووووو
    که من کیشم ها من شوهرشم اشغال

    _ببخشید آقا نمیدونستیم

    _غلط میکنید که با ناموس مردم کار دارید،یه بار دیگه ببینمتون مادرتونو به عزاتون میشونم گمشید.

    رفتم توماشین دلارا داشت گریه میکرد ،با سرعت
    شروع به رانندگی کردم.

    دلارا:

    _خیلی عصبی بود جرعت نداشتم حرف بزنم ولی سرعتش زیاد بود.
    دانی عزیزم سرعتت رو کم کن.

    دانی چیزی نشد که جوابمو نمیدی.شروع کردم به گریه که
    یه گوشه پارک کرد و برگشت سمتم.

    _خیلی سخته

    _چی سخته دانیال؟چی تو رو اینقدر عذاب میده؟با من حرف بزن ,خودتو خالی کن

    _اینکه ببینی یه نفر داره به دختری که عاشقشی و زندگیته متلک میندازه و حرفی رو میزنه که لیاقت خودشه.

    _خوب من چی کار کنم دانیال زن نباشم؟زیبا نباشم؟
    یا اصلا بیرون نیام؟

    منو ببین اینجور آدما همه جا هستن ما نمیتونیم خودمون رو بخاطر وجود این آدما تو خونه حبس کنیم.میتونیم؟

    _نه نمیتونیم.

    _پس مشکل نکن برای خودت ،تو که میدونی خودم

    وجودم نگاهم همه چیم متعلق به تو ،من به تو دچارم
    نمیتونم ازت هیچ جوری دل بکنم.

    باور کن وقتی میبینم واسه من یقه جر میدی و رگ گردنت باد میکنه لـ*ـذت میبرم.
    هر دختری دوست داره که عشقش براش غیرتی بشه

    ولی من نمیخوام این غیرتی شدن تو رو به خطر

    بندازه.اگه طرف چاقو داشت چی ؟اگه بهت میزد ؟
    اونوقت من چی کار میکردم.

    دانیال بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید خیلی عمیق
    و در حالی که نفس عمیق میکشید گفت:

    _ببخشید گلم روزتو خراب کردم. باشه تمام سعیم رو میکنم که خودمو کنترل کنم.

    دانیال شروع به حرکت کرد و یه آهنگ گذاشت که شاید
    حرف دلش بود.

    "من عادتم شده تنها بدونه تو

    هر روز راه برم تو این پیاده رو

    من عادتم شده چیزی نخوام ازت

    فکر منو نکن خوبم گلم فقط

    دلواپسه توام که ساده میشکنی کوه غمی ولی حرفی نمیزنی

    میترسم از پسه دردات بر نیای من عادتم شده چیزی ازم نخوای

    دلواپسه توام که ساده میشکنی

    کوه غمی ولی حرفی نمیزنی

    میترسم از پسه دردات بر نیای

    من عادتم شده چیزی ازم نخوای



    دردامو خستگی ماله خودت شده

    چیزی نمیگیو اصرار بیخوده

    اصرار میکنم انکار میکنی

    حرفای قبلتو تکرار میکنی

    اینکه تو میگی من تنها کس توام

    دنیاییه ولی دلواپسه توام

    دلواپسه توام که ساده میشکنی کوه غمی ولی حرفی نمیزنی

    میترسم از پسه دردات بر نیای من عادتم شده چیزی ازم نخوای

    دلواپسه توام که ساده میشکنی

    کوه غمی ولی حرفی نمیزنی

    میترسم از پسه دردات بر نیای

    من عادتم شده چیزی ازم نخوای

    **
    جلوی یه طلا فروشی نگه داشت و پیاده شدیم

    داخل که شدیم خیلی شلوغ بود ولی فروشندش وقتی

    دانیال رو دید تعجب کرد و گفت:به به اقا دانیال راه

    گم کردی این ورا داداش .بعد همو بغـ*ـل کردن.

    دانیال:

    کم مزه بریز اشکان اومدم برا خانومم و خودم حلقه انتخاب کنم.

    _به به مبارکه خوش امدید خانوم بفرمایید چه مدلی مد نظرتونه؟

    _مدلای ساده رو ترجیح میدم

    _بفرمایید.

    داشت به طلا ها نگاه میکرد که یکیشون چشم رو گرفت

    دلی اینو نگا قشنگ نیست ؟

    وقتی دید از ذوقش یه جیغ کوتاه کشید و گفت عاشقتم

    این عالیه .طلاش زرد و سفید بود که به صورت

    ضبدری همو قطع کرده بودن که خیلی قشنگ بود

    بعد از خرید بیرون اومدیم و تصمیم گرفتیم مزون های عروسی رو بگردیم.
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دلارا:

    دانیال ما که فعلا نمیخوایم عروسی بگیریم و یه جشن نامزدی سادست.

    _خوب اره ولی چطور مگه

    _بهتر نیست فعلا مزون های لباس عروس نریم من لباس

    نامزدیم رو خودم طراحی کردم فقط باید بریم پارچه فروشی پارچه بگیریم بعدم بریم انزلی.

    _انزلی؟ انزلی چرا ؟

    _آخه خیاطم اونجاست .

    _باشه خانومم هر چی تو بگی.

    _باعشق نگاش کردم و دیگه نتونستم تحمل کنم یه

    بـ..وسـ..ـه کوچولو رو صورتش گذاشتم.

    _وای چه ابراز احساساتی ، خانومی نمیگی من جنبه ندارم

    همین الان یه بلایی سرت میارم.

    _گمشو بیشور

    _عاشقتم عشق من.

    _منم همینطور.حالا این حرفا رو ول کن برو پارچه فروشی

    _ای به چشم بانوی من

    رسیدیم به جای مورد نظر و من به همراه دانیال پیاده شدم و دوشادوش هم وارد مغازه شدیم.

    _فروشنده_ سلام بفرمایید در خدمتم

    _سلام راستش من یه ساتن بژ و دانتل همون رنگی میخواستم.

    _فروشنده_این چطوره؟

    راستش دانتلش رو میخوام طرحش برجسته و بزگ تر باشه

    اوه اون پارچه رو میتوتم ببینم ؟

    _بله بفرمایید.

    _دانیال نظرت چیه؟

    _من فکر میکنم قشنگه.

    _همونو خریدیم و بعدش هم به همراه دانیال رفتم خیاطی و مدل رو دادم تا ۷ روز بعد اماده

    میشه لباسم الانم که تو ماشین تو راه برگشت به عمارتیم.

    داخل عمارت شدیم که همه ی خدمتکارا صاف واستادن و تعظیم کردن ، که دانیال مرخصشون کرد
    _خوب دیگه عشقم برو بخواب که حسابی خسته شدی.

    _باشه خوب بخوابی

    _تو هم عزیزم .

    دانیال:

    دلارا رفت منم رفتم به اتاقم که احمد اومد تو و تا کمر

    خم شد و همونطور که خم بود گفت:

    قربان بنا به قرار هر سال ما امسال هم چند بـرده دختر و چند تا هم پسر از کاروان گرفتیم که عرب

    و آفریقایی هم توشون هست.

    _خیله خوب الان میام تا ببینمشون.

    رفتم به سمت سالن و وارد شدم تا وارد شدم همه زانو زدن ، خوب خوبه تفهیم شدن که متعلق به کی هستن

    من درواقع نجاتشون میدم تا بدکاره نشن و کار درست کنن، من برخلاف پدرم و اربابای دیگه حتی

    حقوقم بهشون میدم.,همیشه از پدرم دلیل خرید بـرده رو میپرسیدم و اون میگفت باید تا میتونیم

    به هم نوع و هموطنامون کمک کنیم و سعی کنیم تا این دخترایی که دزدیده میشن نجات بدیم

    تا به دست عربا نیفتن,ولی من یه دلیل دیگه هم داشتم ,برای کاری که میکردم لازمه این نقش

    داشتم بهشون نگاه میکردم که یه دختر جشم و ابرو مشکی که ریزه میزه بود چشمم رو گرفت اشاره
    کردم تا نزدیک من بیارنش.

    جلو اومد و تعظیم کرد معلوم بود خیلی میترسه

    حتما میترسه بلایی سرش بیارم. هه نمیدونه که من خودم عاشقم

    _اسمت چیه؟

    _نژلا

    _خوبه .احمد

    _بله قربانت بشم

    _این دختر رو آماده کنید از فردا میشه کنیز خانوم.

    _چشم اربـاب

    _خوب گوش کن دختر جون من فردا تو رو به نامزدم هدیه میکنم تا کاراشو کنی هیچ گونه سرپیچی رو نمیبخشم. فهمیدی؟

    _بله اربـاب

    _خوبه احمد تفهیمت میکنه که چی کار کنی

    احساس کردم خیالش راحت شد که خدمتکار شده

    دلارا هم باید یاد بگیره تا مثل اربـاب رفتار کنه,در اینده به این رفتار نیاز پیدا میکنیم ,اگرچه دوست

    ندارم اینطوری باشه ولی مجبورم, یه سری چیزا فداکاری میخواد.
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دلارا:

    با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم، نگاه کردم دیدم از شرکته.

    _الو سلام خوب هستید خانوم صمدی.

    _سلام عزیزم میخواستم بگم جناب رئیس گفتن که به شما بگم برای هفته ی بعد پنج شنبه که

    جشن موفقیت شرکته حتما بیاین ایشون میخوان شما رو به اقای ویلیامز از شرکت ariel معرفی کنن به عنوان طراح اصلی

    _وای واقعا خیلی ممنون حتما میام میتونم همراه نامزدم بیام؟

    _اره عزیزم اتفاقا میخواستم بگم میتونی همراه بیاری

    بعدشم شیطون مگه نامزد کردی ؟

    _بله حالا برای جشن دعوتتون میکنم

    _مرسی گلم.فعلا

    _خدافظ.

    وااای آخ جوووووووون.از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم زود آماده شدم و موهام رو یه طرفه

    بافتم جوری که دانی عاشقش بود بعدم یه تیشرت یقه دلبری بادمجونی با شلوار لوله ای سبز

    لجنی تیره و کفش عروسکی بادمجونی پوشیدم و با یه برق لب کارم رو تموم کردم و

    رفتم به سمت اتاق دانیال و بدون در زدن در رو باز کردم
    که دیدم از حموم بیرون اومده بود و بالاتنش برهنه بود فوری بیرون رفتم و درو بستم. واای خدا آبروم رفت

    آخه دختره خنگ این چه کاری بود که کردی احمق داشتم همینطور خود خوری میکردم که در باز

    شد و از پشت افتادم تو بغـ*ـل دانی.

    سرشو تو موهام فرو کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:

    نفس من خجالت کشیده؟

    _سرمو بالا پایین بردمو گفتم اوهوم

    _دختر میخوای اول صبحی دیونم کنی؟

    _اره دوست دارم دیوونم باشی. اینو گفتم و نفهمیدم که چطور اسیرش شدم و فاصله ها تموم شد

    وقتی ولم کرد که هر دوتامون نفس نداشتیم و همینطور

    که نفس نفس میزد گفت اینم تنبیهت.

    _راستی دانی من اومدم بهت بگم که برای پنج شنبه هفته

    بعد برنامه نریز

    _چرا چی شده مگه؟

    _هیچی جشن شرکته باید بریم در ضمن خانوم شما رو که بنده باشم میخوان به یه شرکت اروپایی به عنوان طراح اصلی معرفی کنن

    _این عالیه عشقم مطمئنم موفق خواهی بود

    راستی من برات یه هدیه دارم

    _واقعا چیه؟

    _نژلا

    _نژلا کیه دانی؟

    _صبر کن دختر اینقدر عجول نباش خوب نست,اهاا اینا اومد.بیا تو

    یه دختر زیبا و چشم و ابرو مشکی داخل شد و تعظیم کرد که دانیال گفت :ایشون خانوم این

    خونه دلارا هستن و تو از الان به بعد کنیز خانومی.

    نژلا احترام گذاشت و جلو اومد و یه دفعه سجده کرد پاهای منو بوسید و گفت:بانوی من از حالا در خدمتتونم

    شکه بودم گفتم :لطفا بلند شو که به دفعه دانیال دستمو کشید و کنار برد و گفت :دلارا ما یه قراری داشتیم یادته؟

    قرار بود با کنیز ها و خدمتکارا مثل اربابا برخورد کنی چون تو الان خانوم اونا و اربابشونی

    _ولی دانیال تو که منو میشناسی

    _خواهش میکنم حداقل تلاش کن جلوی من و جمع اینطور باشی با کنیزت

    _باشه سعیم رو میکنم ولی از من نخواه سنگدل باشم

    _هیچوقت یه همچین چیزی رو از تو نمیخوام تو گلی و گل ها هم بد نمیشن عشقم
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دانیال:

    گفتم عزیزم من یه کاری دارم تا شب نیستم مراقب خودت
    باش.

    _باشه تو هم مراقب خودت باش دانیال

    از دلارا جدا شدم و به سمت ماشین پرشیام رفتم از اون

    جایی که نباید جلب توجه میکردم این ماشین بهترین گزینه بود.

    بعد از یک ساعت به مکان مورد نظر رسیدم و بعد از نشون دادن نشانم وارد شدم که دیدم سه

    مرد منتظرمن هستن ،سلام دادم و نشستم به چهره هاشون نگاه کردم

    _خوب پسرم چیزی رو که میخواستیم تونستی پیدا کنی

    _هنوز نه قربان ولی نزدیکم به تازگی باهاشون معامله کردم در جریانید که.

    _درسته ولی دانیال جان من نگرانت هستم از امروز میخوام آرش رو باهات بفرستم، به عنوان محافظ خودت

    معرفیش کن البته وظیفش هم همینه ولی میخوام این موضوع رو با کمک هم حلش کنید من به تو ایمان دارم.

    _بله قربان مطمئن باشید نا امیدتون نمیکنم

    _بسیار خوب من آرش رو توجیه کردم راجع به رفتارش

    توی عمارتت نگران نباش تا شب میاد اونجا

    _منتظرش میمونم،با اجازتون من باید برم

    _خدا به همراهت.

    خدای من به من کمک کن تا کارم بدون عیب باشه باید به

    دلارا بگم باید بدونه که من تا چند روز دیگه مجبورم

    کاری کنم تا فکر نکنه که من به عشقم خــ ـیانـت میکنم

    آره باید بگم.

    دلارا:
    بعد از اینکه دانیال رفت تصمیم گرفتم برم با آرشیدا وقت
    بگذرونم.

    وارد اتاقش شدم که دیدم داره رو بوم نقاشی میکشه

    _سلام آرشیدا خانوم خسته نباشید

    به من با لبخند نگاه کرد و دفترچه کنارشو برداشت و

    نوشت:سلام دلارا جون خوبی منتظرت بودم دلم برات
    تنگ شده بود.

    _ببخشید تو رو خدا اینقدر توی این مدت حواسم پرت بود

    که همه چی فراموشم شده بود امروز کلا باشمام دانیالم که دیر میاد نظرت چیه امروز بریم پیک نیک

    _عالیه.

    _خوب پس من الان به پرستارتون میگم لباساتون رو بپوشونه خودمم وسایل مورد نیاز رو بر میدارم تا بریم.

    خنده ی ارشیدا مهری بود به تائیدیه ی حرفم.

    "
    گاهی وقتا با کار کوچیک دلی رو شاد میکنیم،

    گاهی وقتا با یه حرف لبخندمیشینه روی لب ها

    ولی کاش این گاهی وقتا زیاد باشه تا مجبور نشیم مدت ها منتظر یه لبخند باشیم.

    گاهی وقتا باید کوچیک شد تا بتونی شاد کنی"

    پیرهن سورمه ایم با گلای ریز سفیدش رو که بلندیش تا

    روی مچ پام بود رو پوشیدم لچک سفیدم رو هم بستم و

    موهای فرم رو از اطرافش آزاد گذاشتم کفش فلت مشکیم رو هم پوشیدم و با یه برق لب به کارم پایان دادم.

    هووم خوب شدم یه تیپ عالی برای پیک نیک

    رفتم به آشپزخونه که تا منو دیدن همشون تعظیم کردن

    ولی نمیدونم آوا چرا با خشم بهم نگاه کرد و بعدش یه ذره خم شد.

    _سمیه خانوم میشه لطفا یه سبد پر خوراکی آماده کنید من و آرشیدا خانوم مبخوایم بریم پیک نیک

    _چشم خانوم جان الان جلدی آماده میکنم

    _باشه پس آماده شد بدید نژلا بیاره من پیش آرشیدا خانومم.

    _چشم مادر جان الان آماده میکنم.

    داشتم میرفتم که صدای آوا میخکوبم کردو من پشت در واستادم تا گوش بدم.

    _اوا_هه خانوم تا دو روز پیش کلفت بود حالا برا من دستور میده

    _سمیه_حیا کن دختر اون بچه با تو چیکار داره دختر به این خوبی در ضمن دستور نداد خواهش کرد

    بعدشم اون دستور نده کی بده تو؟

    اون الان خانوم این عمارته یادت باشه

    _کی گفته اون هنوز زن اربـاب نشده که

    _مثل اینکه جونت میخوار ه نه؟ این دستور خود اربابه

    دختر جون اگه باد حرفاتو به گوش اربـاب برسونه
    حسابت با خود کرام الکاتبینه ها

    _سمیه خانوم من نمیترسم اصلا بیخیال به کارمون برسیم.

    حرفای اوا منو ناراحت کرد هر چی باشه اون یه موقعی

    دوستم بود باید حتما باهاش حرف بزنم.

    دوست ندارم به خاطر اینکه زن دانیال شدم از من بدش بیاد و باهام مشکل پیدا کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    آرشیدا:

    پرستارم لباسم رو پوشونده بود و من منتظر دلارا بودم تا بیاد دنبالم.

    صدای در اومد و بعد از اون هم دلارا اومد تو و لبخند زد و گفت:خوب خانوم خانوما میبینم که آماده شدی بهتره که دیگه بریم.

    منم سرم رو تکون دادم و دلارا هم به هم کمک کرد و منو برد،نمیدونم چرا اینقدر تو فکر بود، برای

    همین براش نوشتم که اتفاقی افتاده که گفت وقتی رسیدیم با هم حرف میزنیم.

    واای خدای من باورم نمیشه به دشت آفتابگردون اومدیم

    یادم نمیاد آخرین بار کی بود که اومده بودم داشتم همینطور فکر میکردم که یه دفعه دلارا

    دستم رو گرفت و گفت دوست داری لب جشمه بشینیم و پاهامونو به آب بزنیم؟که منم با تکون دادن سرم رضایتم رو اعلام کردم

    دلارا:

    به ارشیدا کمک کردم که بشینه کنار چشمه دستشو به آب میزد و معلوم بود حسابی داره لـ*ـذت میبره.

    داشتم نگاش میکردم که با نگاش غافلگیرم کرد و بهم لبخند زد و برام نوشت:چی تو دلت سنگینی میکنه بهم بگو.

    منم که انگار منتظر یه تلنگر بودم ، چشمه جوشانم جوشید و شروع به اشک ریختن کردم و از خودم گفتم

    این که تو بهترین دانشگاه تهران درس خوندم کار کردم

    اینجا خدمتکار شدم به خاطر بابام و بازم کار میکردم تا پول در بیارم و اینکه عاشق شدم عاشق یه آدم مغرور

    و حالا نمیدونم که چرا کسی که فکر میکردم دوستمه باهام دشمن شده و پشتم بد میگه؟

    آرشیدا فقط گوش کرد و آخرش بهم لبخند زد و نوشت:

    همیشه بعد سختی آسونی هست و اینکه تو آدم مقاومی هستی، تنها کسی که میتونه با برادر

    مغرورش باشه و اونو شاد کنه و اینکه دوست واقعی از خوشبختی دوستش ناراحت نمیشه.

    به حرفاش فکر کردم من به درستی حرفاش ایمان داشتم

    ولی دلم میخواست خودم با آوا حرف بزنم.

    دیگه دیر شده بود پس تصمیم گرفتیم که بر گردیم

    وقتی برگشتیم دنی هنوز نیومده بود.آرشیدا رو به اتاقش

    بردم و خودم هم لباسم رو عوض کردم تصمیم داشتم

    تا با آوا صحبت کنم وقتی به آشپز خونه رفتم همه تعظیم

    کردن ولی برای من مهم نبود من فقط به خاطر دانیال راضی شده بودم تا اینطور رفتار کنن.

    _آوا میشه لطفا همراهم بیای

    _ببخشید خانوم ولی کار دارم نمیتونم

    چشای همه گرد شده بود و با ترس داشتن نگاه میکردن

    این که خانوم خونه چیزی بگه و خدمتکار گوش نکنه

    تنبیه داشت ولی من با آرامش گفتم:

    _عزیزم کارم مهمه لطفا بیا.

    رفتم تو اتاقم که دیدم اوا با غیظ اومد تو اتاقم بدون اینکه در بزنه.سعی کردم خودمو کنترل کنم

    اون رسما داشت بهم با این حرکاتش توهین میکرد.

    _اوا میتونم ازت بپرسم دلیل این حرکاتت و این که از من بدت اومده چیه؟

    _من کار زشتی نمیکنم خانوم و این که من کی باشم که از شما بدم بیاد؟خودتونو درگیر نکنید

    _چی داری میگی؟ هیچ معلوم هست چته؟

    _من چمه؟ هه خانومو باش تازه میپرسه چته ؟ میخواستی چی باشه من از بچگی دارم اینجا کار میکنم

    و از همون موقع عاشق اربـاب زاده بودم ، ولی نمیدونم که تو از کجا پیدات شد و اونو ازم گرفتی

    _هی دختر خانوم مراقب حرفات باش من نمیدونستم تو دانیال رو دوست داری

    _خوب حالا که میدونی بیخیالش شو و برو اونو برای من بزار

    _چی میگی برا خودت دانیال نامزد و عشق منه من هرگز اجازه نمیدم که کسی ازم بگیرتش بهت

    دارم از الان میگم که بهتره فکرشو از خودت دور کنی.

    داشتم ادامه میدادم به حرف زدن که یه دفعه به طرف صورتم سوخت با بهت و ناباوری داشتم به آوا نگا میکردم

    هنوز از شک خارج نشده بودم که صدای فریاد دانیال اومد

    _اینجا چه خبره؟ دختره ی احمق چه گوهی خوردی؟

    _دانیال...
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دانیال:

    منجمد شدن خونو توی رگ هام حس کردم، این که یکی

    به خودش جرئت بده دست رو دلارا بلند کنه با اینکه

    میدونه اون قراره زن من باشه اعصابم رو بد بهم ریخت

    جوری که دیگه کنترل رفتارم رو نداشتم.

    _ کرییییی؟نمیفهمی احمق ها چه غلط اضافه ای کردی

    _ار...ار.باب م..من ن..نفهمیدم

    _نفهمیدی؟ وقتی که به سختی مجازات شدی میفهمی
    که باید چطوری رفتار کنی.

    رفتم جلو و یه سیلی محکم بهش زدم جوری که پرت شد رو زمین و بعدش از موهاش گرفتم و به سمت حیاط بردم

    اونو انداختم رو زمین.

    _دانیال دانیال عزیزم من بخشیدمش تو رو خدا ول کن

    باشه من خودم تنبیهش میکنم

    _نه دلارا مثل اینکه این نمیدونه من کیم و زنم کیه حالا

    که نمیدونه باید حالیش کنم تو کاری نداشته باش خواهش میکنم ازت.

    _دانیال بخاطر من ,خواهش میکنم بزار خودم حلش کنم.

    _باشه حلش میکنی ولی اول با روش من حالا هم عقب وایستا .

    احمدددد، احمدددد بیاا اینجا سریع.احمد اومد و تا کمر خم شد و گفت:

    بله اربـاب امری داشتید؟

    _این دختره به خانوم این خونه و روستا از همه مهمتر به

    عشق من بی احترامی کرده باید تنبیه بشه تا اینکه همه ی شما بفهمید نتیجه بی احترامی چیه.
    احمد شروع کن.

    _چشم اربـاب.

    احمد کمربندش رو دراورد و شروع کرد به زدن، صدای آه و نالش بلند شده بود که یه دفعه دلارا خودش رو جلوی

    پام انداخت منو شکه کرد، فوری روی زانوهام مقابلش نشستم که دیدم داره گریه میکه و ازم

    میخواد ولش کنم

    پیشونی عشقم رو بوسیدم و به احمد دستور دادم تا

    آوا رو ولش کنه.

    _اگه میبینی به همین راحتی ولت کردم فقط بخاطر دلاراست،بهتره همین الان طلب بخشش کنی شنیدی؟

    آوا خودش رو به زحمت تکون داد و جلوی پای دلارا موند

    و پایین لباسش رو به دستش گرفت و بوسید و گفت:

    _من رو ببخشید خشم جلوی چشمامو گرفته بود ولی شما

    بخاطر من بی وجود، غرورتون رو شکستید و التماس کردید.من رو ببخشید.بانوی من من تا آخر

    عمرم مدیون شمام.

    دلارا:

    مقابلش نشستم و دستاش رو تو دستام گرفتم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم من تو رو بخشیدم تو دوستمی

    بعد هم پاشدم و بدون توجه به دانیال به سمت اتاقم رفتم

    ازش دلگیر بودم قرار نبود به خاطر من کسی کتک بخوره

    من مجبور شدم برای اینکه راضی بشه جلوش زانو بزنم البته که ناراحت نیستم اون عشقم بود و

    من از اینکه جلوش خودمو کوچیک کنم ناراحت نمیشم ولی دوست داشتم همون اول حرفمو

    قبول کنه نه اینکه بگه برو عقب.

    تو اتاقم روی تخت نشسته بودم که یه دفعه در باز شد و قامت دانیال نمایان.

    _دلارا چرا منتظرم نموندی و تنها اومدی تو خونه.

    جوابشو ندادم انگار که نه انگار اینجا واستاده بود.

    _دلارا، خانومم، عشقم،زندگیم قهری با مجنونت که جوابشو نمیدی؟ها؟این مجنون چیکار کنه که تحمل نداره

    کسی دل لیلیش رو برنجونه و بهش توهین کنه ها؟من چی کار کنم تا ببخشیم دلارا.

    میدونی با نگاه نکردنت داری جونمو میگیری اگه میخوای بکشیم باشه نگاه نکن.

    _منم یه دخترم وقتی که میبینم مردم اینطوری حرف میزنه دلم میلرزه،نمیتونم دردش رو ببینم.
    دانیال من..

    _جانم جان دل دانیال،نمیدونی که وقتی اینطوری صدام میکنی چی به روزم میاری،نمیدونی که این قلب وایمیسته

    _دانیال ببخشید ولی ازت ناراحتم

    _چرا گلم برای چی؟ چرا پیش اون همه آدم جلوم زانو زدی نمیگی با اینکارت جونمو میگیری؟

    _دانیال من دوست ندارم کسی رو بزنی،نمیخوام به هیچکس آسیب بزنی.

    _تو تا الان دیدی که من کسی رو الکی تنبیه کنم؟دلارا اون دختر به تو سیلی زد من تحمل ندارم میفهمی؟

    اگه هر چیز دیگه بود و به تو ربط نداشت خودمو کنترل

    میکردم ولی این خارج از توان من بود، باور کن

    _میدونم عزیزم میدونم.

    دانیال منو به آغـ*ـوش گرمش کشید و موهام رو بارها بوسید ، چشمام رو و لبم رو وقتی از عطشش سیر شد

    آروم پیشونیم رو بوسید و دستهام رو بالا آورد که دیدم یه انگشتر فوقالعاده زیبا رو وارد دستم کرد.

    _این انگشتر رو امروز دیدم و فکر کردم که فقط تو دستای تو نما داره پس گرفتم تا بهت هدیش کنم،اگر چه که ناقابله.

    _دستم رو روی لباش گذاشتم و گفتم هیس تو به من یه شاخه گلم بدی کافیه من نیازی به هدیه های گرون ندارم

    وجود تو آرامشمه دانیال.دوست دارم

    همین کلمه برای به آتش کشیدنم کافی بود‌آنچنان با عطش

    کام میگرفت که انگار از بیابون اومده و داره با آب خودش
    رو سیراب میکنه.

    می نویـــسم

    برای " تـــــو " که بخــوانی

    که بـدانی

    دوست داشتنت برای من بی انتهاست.
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دانیال:

    وقتی احساس کردم از وجودش سیراب شدم ازش فاصله
    گرفتم.

    _دلارا عزیزم میخوام که تو رو به همین لحظه قسم بدم

    _قسم؟قسم به چی؟

    _این که دیگه تحت هیچ شرایطی ازم رو برنگردونی و

    اینو بدونی که من بدون تو هیچم و هیچوقت تنها قضاوتم نکنی و ازم دلیل بخوای .حتی اگه مثلا

    منو با یه زن دیدی .همیشه همه چی اونجوری که دیده میشه نیست

    _دانیال داری منو میترسونی، منظورت چیه؟

    _دلارا یه چیزایی هست که باید بهت بگم

    _چی؟ الان بگو

    _باشه همراهم بیا

    به سمت اتاق کارم رفتیم ، میخواستم رازم رو براش فاش کنم تا اگه شد خودش هم به من کمک

    کنه ،چون توی این راه به کمک خیلی ها نیازه میخواستم شروع کنم که خدمتکار اومد و گفت

    :قربان آقایی به اسم آرش جهانی اومده و میگه با شما قرار داره.

    _بزار بیاد تو

    _چشم اربـاب.

    دلارا:

    کلا به خاطر حرفای دانیال توی شک بودم و نمیدونستم که جریان چیه که یه دفعه یه مردی اومد

    تو و تعظیم کرد که دانیال خواست بشینه و به خدمتکار گفت تا بیرون بره.

    _دانیال مگه نمیخواستی چیزی بگی؟بگو دیگه

    _عزیزم ازت میخوام چیزایی رو که میشنوی از این اتاق بیرون نره

    _باشه قول میدم،قول میدم از این اتاق چیزی بیرون نره.

    _این اقایی که اینجا میبینی بیشتر نقش محافظ من و تو رو داره

    _محافظ؟ چرا؟چی شده؟

    _دلارا من به بهانه ی کاری که میکنم ممکنه خیلی تو خطر باشیم و خوب این تصمیم توست که

    ببینی میخوای باهام باشی یا نه؟

    _مگه کاری که میکنی چیه؟

    _من پلیسم،سرهنگ دانیال روشن

    _چیییی؟

    _من الان باید نفوذ کنم تو باند قاچاقی که خیلی خطرناکن

    _چی؟خطرناکه ؟ نه نمیشه

    _عزیزم این کار منه نمیتونم کاری کنم

    _آرش_ دلارا خانوم ما وظیفمون سنگینه و وظیفه جناب سرهنگ سنگین تره ولی یه موضوعی

    هست که حتی جناب سرهنگ هم نمیدونه

    _چی سروان چه خبری؟

    _قربان جناب تیمسار اطلاع دادن که شما باید توی این عملیات متعهل باشین.اگه نامزدتون

    رضایت بدن میتونن با ما همراهی کنن.

    _چی میگی من هرگز این اجازه رو نمیدم.

    _دانیال بزار کمکت کنم اینطوری منم خیالم راحت تره من نمیخوام تنهات بزارم

    _نمیشه

    _خواهش میکنم

    _آرش برو بیرون

    _چشم قربان.

    _ دلارا میفهمی چی میگی این باند خاله بازی نیست یا مثل فیلم نیست از چیزی که فکرش رو هم

    بکنی خطرناک تره من نمیتونم ریسک کنم ، بعدش من باید همونطور که زن دارم جوری نشون

    بدم که انگار با دختر رئیس باند رابـ ـطه دارم،میتونی تحمل کنی ،جو اونجا افتضاحه

    _اگه نباشم که بیشتر داغون میشم من باید باشم

    _ولی

    _نه تو رو به جون خودم قسم میدم بزاری

    _خیله خوب ولی باید به همه حرفام گوش بدی و به هیچ عنوان سر خود کاری نکنی.فقط با همین شرط قبول میکنم.

    _باشه قول میدم،ولی تو هم نباید زیادی با این دختره که میکی گرم بگیری.

    _باشه جوجه ی من
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    دانیال:

    خدایا من چطوری باید از دلارا محافظت کنم باید یه جوری دورش نگه دارم .شاید زبونی قبول

    کرده باشم ولی فقط خودم میدونگ که این آدما چجور حیوونایی هستن که به خودشون هم رحم نمیکنن.

    _دانیال فردا باید بریم تهران چون پس فردا جشن شرکته

    _باشه عزیزم کارا رو هماهنگ میکنم.

    _عالیه پس من میرم به کارام برسم.باید برم خرید

    _باشه با راننده برو ،آریا هم همراهت میاد من چون کار دارم نمیتونم.

    _ممنونم ، فعلا خدافظ

    _خدا حافظ عشقم.

    بعد از اینکه دلارا بیرون رفت دستور دادم تا فورا آرش بیاد

    باید راجع دلارا باهاش حرف بزنم.

    _ارباب جناب جهانی اینجان

    _بگو بیاد تو خودتم برو بیرون

    بعد از اینکه تعظیم کرد به بیرون رفت و آرش داخل شد.

    _بله قربان با من امری داشتید؟

    _آره ازت میخوام از این به بعد چهار چشمی مراقب دلارا باشی و همه جا همراهش باشی.نمیخوام

    هیچ خطری تهدیدش کنه.وظیفه ی تو همینه

    _بله قربان،ولی در خصوص باند من چیکار باید بکنم.

    _اونم به وقتش میگم.اولین کار ماباید این باشه که یه پارتی بزرگ ترتیب بدیم تا به گوششون

    برسه و عامل نفوذیمون بتونه اونا رو به اونجا بکشونه و رابـ ـطه دوستی باهاشون آغاز بشه.ولی

    همه ی اینا بعد از مراسم نامزدی من باید باشه.

    _اطاعت میشه قربان

    _میتونی بری الان دلارا میخواد بره بیرون حواست بهش باشه.

    _چشم

    بچه ها میدونم کم بود ولی من درگیرم و گفته بودم اینم گذاشتم که یه خورده هرچند کم جلو بره ممنون
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا