شب همه نشسته بودیم،توی ایون خونه خان عمو،واقعا نمی دونستم،چیکارکنم ازخوشحالی،خدایا یعنی میشه منو بردیا مال هم شیم؟
باصدای آقاجان دست ازفکرکردن کشیدم.
-چیزی شده؟
-با اجازتون
خانوم جون،فنجون چاییشون روگذاشتن روی میز روکردن سمت بابا!
-چی؟
به جای بابا،عمه جواب خانوم جون روداد،باحرفی که آقاجان زد یه آه عمیق ازعمق وجودم اومد بیرون.
-امروز برای آترینا خواستگار زنگ زد!
-غلط کرد!
تاعمو امیرعلی،داریوش اومدن حرف بزنن آقاجان نذاشتن.
-ول...
-یک کلام،نه!
-ولی آقاجان...
-آتریناهنوز زودشه
-معلوم هنوز زودشه،ولی.
خانوم جون عصبی ترازآقاجان ادامه دادن.
-ولی چی؟
ادوین گوشیش رو گذاشت روی میز روکرد سمت خانون جون.
-شما اجازه بدین ماحرف بزنیم!
-نگفته هم معلومه،اصلا ببینم میدونید این پسره خانوادش کین؟چه کارن؟
ولی هرجور بود داریوش راضیشون کرد تا،آقاجان وخانوم جون،بذارن حرف بزنن.
-اجازه بدین می گیم!
-فقط وای به حالتون بخوایین چرت وپرت تحویلم بدین.
شروع کردن همون حرفایی که به بابا ایناعصر زدن،بعدازتموم شدن حرفاشون همه ساکت بودن
با حرف آقاجان انگاراب یخ ریختن روم
-حرفاتون درست،ولی من می گم نه!
ادوین باحالت زااار
-چرانه؟
-چون آتریناباید باراشا ازدواج کنه!
بااین حرف آقاجان همه برای چند دیقه ساکت بودن
راشا خیلی جدی ادامه داد
-شوخی می کنید آقاجان؟
-مگه باتوشوخی دارم؟
-ولی آترینا عین شادی می مونه برای من!
-خب؟
-نه من،آتریناهم نمی تونه قبول کنه!
-چرا؟
تا امدم حرف بزنم راشا پرید وسط صحبتم.
-چون...
-چون من یکی دیگه رو می خوام!
- چشمم روشن!کی؟
-یکی ازنوه های خودتونه!
راشا خیله وقت بود،نفس رودوس داشت!
-کی؟
-نفس!خودشم می دونه دوسش دارم!
-نفس!
نفس سرش پایین بود،لپاشم قرمز شده بود!
عمو امیرعلی باتعجب داشت راشارو نگاه می کرد.
-راشا!
-عمو،ترخدا بذارتوضیح بدم!
آقاجان روکردن سمت راشا.
-بسه!اگه واقعا نفس رومی خوایی،باید می گفتی!
الهیی بگردم برای اون چشمای اشکیشون!
عمه باخنده روکرد سمت خانون جون.
-مامان شمایه چیزی بگین!
-وقتی اینطوری هم دیگرو می خوان!امیرپارسا،لعیا،شما هاچی می گین؟
زن عمولعیا بالبخند داشت نفس رونگاه می کرد،نفس هم هی سرخ وسفید می شد.
لعیاجون:کی ازبهترازنفس عروسم بشه!
-این چه حرفا چی میزنید خانوم جون،مگه دیوانم مخالفت کنم؟نفس عین دخترم،ازخدامم باشه عروسم بشه!
هنوزحرف خان عمو تموم نشد بود داریوش شروع کرد.
-خب این دوتا که حل شدن!موافقت کنید دیگه!
-فقط،بابا لطفا نگید آترینا بافرسام ازدواج کنه!
-کی خواست همچین حرفی بزنه؟
-خیالم راحت شد!
عمه داشت برای خودش سیب پوس می گرفت با آقاجون هم صحبت می کرد.
-خب آقاجان،جوابتون!
-ازدست شماها!قراره کی بهشون خبربدین؟
مامان یه کارد رو ازتوی بشقاب به همراه پرتقال برداشت.
-فردا!
بعدازمراسم خواستگاری این حرفا،که پدرم قشنـــگ درامد،بزرگان موافقت کردن،که منو آترینا اخرهمین ماه باهم عقد کنیم!
باحیغ جیغای پروانه که یک دقیقه هم اروم نمی گرفت ازپله های پذرایی امدم پایین
-بردیااااابدووو دیرشد!
-اومدم اومدم. هنوزپروانه تموم نکرده بود مامان شروع کرد. -ازدست تو،بدوببینم،دخترگلم منتظره!
منظورازدخترگل "آترینای"خودم بود!
-امدم دیگه.
مامان با اخمای توهم.
-چه عجب
همگی سوارماشین شدیم رفتیم سمت خونه آترینا!
وقتی رسیدیم دیدیم همه اونجاهستن،واین یعنی باید یه لشگرادم رو دنبال خودمون ببریم خرید!
می خواستم برم سمت پله ها،پیش آترینا که باصدای جیغ آترینا سرعتم روتندترکردم.
-بـــرددددییاااااا
-لطف دارین!
خداخیربده داریوش رو من رو ازدست دایی قبادنجات داد!
-بردیا!
-جانم؟
-کجایی؟
-همینجا!
-بیابروببینم همه الاف تو،وایسادن
-من رفتم با اجازه!
سریع خداحافظی کردم رفتم پیش بقیه که توی حیاط ایستاده بودن
دقیقا برای یه خرید ساده،چهارتاماشین دنبال هم راه افتادیم رفتیم،توی راهم خیابون روسرمون بود!
فرسام هم بعدازگندی که زد،برگشت پیش مامان باباش! پست آخر:
-برای بارسوم عرض می کنم،آیای بنده وکیلم آترینا خانوم برقعی را به عقد دائم آقای بردیا شفیعی دربیاورم؟
-با اجازه بزرگتر ها بله!
سلاااامممم خدمت همه عزیزانی که همراهم بودن:)
ممنون ازهمراهیتون،درمورد یهویی تموم شدن رمان،ازاونجایی اگه ادامه میدادم کشش اضافه بود،ترجیح دادم رمان زودترتموم شه:)
بازم ممنون که همراهم بودین،همراهی کردین،ببخشین اگه دیرپست گذاشتم،اگه رمان کم کسری داشت،واقعا معذرت می خوام!
خیلی دوستون دارم.
باید یه چیز دیگه ای روهم بگم،رمان بعدی دوراهی عشق وغرور جلد دوم اشراف زاده های شیطون،ان شالله تابستون شروع می کنم به نوشتن"داخل انجمن"
بازم مرسی که همراهم بودین:)
خداحافظ:)