کامل شده رمان سکوت حقیقت | fatimekanom137400کاربر انجمن‌نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh.Hamidy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
3,507
امتیاز
416
هانا"

همراه شایان خان و با فاصله ای مناسب، طلعت را تعقیب می کردیم.
از چند کوچه ی باریک و ویرانه گذشت و جلوی در چوبی خانه ای کوچک ایستاد.
در را که زد صدای آشنای دختری در حیاط پیچید
_ صبر کن الان میام در رو باز کنم.
در که باز شد من و شایان خان با چشم های از حدقه در آمده به هدیه که با شکمی برآمده و چهره ای رنگ پریده در چهار چوب در بود خیره شدیم.
_ شایان خان چرا هدیه این جوری شده؟
شایان ابرو در هم کشید: نمی دونم تو این چند ماه چی بهشون گذشته.
جلو تر رفتیم و با کمی تعلل صدای سلام شایان نگاه مادر و دختر را به سمتمان کشید.
زن عمو با رنگی پریده از ترس زمزمه کرد: خان زاده؟
هدیه هم با بهت و ناباوری به من نگاه کرد: هانا تویی؟
قبل از هر عملی زن عمو به پای شایان خان افتاد و با عجز و زاری به التماس افتاد: اربـاب غلط کردیم، اربـاب رحم کن دخترم حامله است به بچش رحم کن.
شایان کلافه دستی بین موهایش فرو برد و به هدیه اشاره کرد: مادرت رو ببر تو خونه.
هدیه زیر شانه های مادرش را گرفت و وارد خانه شدیم

وارد خانه شدیم، نمی شد گفت خانه بهتر بود بگویم ویرانه، دیوار ها دود گرفته و ترک خورده بود و فرش کف اتاق پاره.
هدیه دست به کمر گرفته و به سختی راه می رفت.
زن عمو هنوز می لرزید.
کنار شایان خان نشستم، شایان با تعجب به هر دو نگاه کرد و گفت: چه اتفاقی براتون افتاده؟
زن عمو با عجز و لابه گفت: خان رحم کنید به خدا...
شایان بی حوصله گفت: ساکت شو.
رو به هدیه کرد و پرسید: خب خانم دکتر چی شده؟ چی اتفاقی واست افتاده؟
هدیه بغض کرد و سر به زیر انداخت، دروغ بود اگر بگویم دلم برایش سوخت، کم تحقیر و توهین بهم نشده بود که حالا بخواهم برای عاملش دل بسوزانم.
زن عمو باز زد زیر گریه و بین گریه هایش گفت: خان زاده دخترم رو بی عفت کردن، نمی دونی چی به سرمون آوردن تا دم نزنیم.
شایان با تعجب و شک گفت: کیا بی عفتش کردن؟
هدیه در حالی که از شدت گریه هق هق می کرد، جواب داد: سامان خان پسر اربـاب سالار در شهر یک فروشگاه بزرگ پارچه و لباس داره، اون موقع ها که دانشجو بودم دیدمش، وقتی فهمید کی هستم بهم نزدیک شد و با محبت دروغی و زبون چربش رامم کرد.
مکث کرد نفسی عمیق کشید و به شکمش اشاره کرد: نطفه حرومش رو کاشت تو شکمم و زد زیر همه چیز حتی قبول نکرد این بچه ی خودشه، بی ابروم کرد، به خاطر شایعاتی که پشتم راه انداخت از دانشگاه اخراج شدم، حتی نمی تونم از خونه بیرون بیام.
صدای گریه مادر و دختر فضای خانه را پر کرد.

چشم های شایان خان برقی از خباثت زد و به فکر فرو رفت.
با احتیاط پرسیدم: از پدرام چه خبر ؟
زن عمو توی سـ*ـینه زد و گفت: بچه م طاقت نیاورد و رفت خونه اربـاب سالار می خواست حق خواهرشو از اون خدا نشناس ها بگیره اما به جاش کتک خورد و آجان ها بردنش شهربانی.
شایان گوشه ی ابرویش را بالا داد و با بی تفاوتی گفت: الان زندانه؟
هدیه با صدایی که از شدت گریه دورگه شده بود پاسخ داد: یک ماهی میشه افتاده زندان، به خاطر کتک کاری براش ۶ ماه حبس بریدن.
دلم برای پدرام سوخت سر به زیر انداختم و آه عمیقی کشیدم، پدرام تنها عضو خانواده ی عمو بود که رفتار مهربانی با من داشت.
شایان از جا بلند شد و خطاب به زن عمو گفت: کار های پسرتو پیگیری می کنم تا آزاد بشه، اگه دلت می خواد آبروی دخترت برگرده از این دیدار ما چیزی به کسی نگو.
زن عمو و هدیه با چشم هایی از حدقه ی بیرون زده به شایان خان نگاه کردند.
شایان اسمم را با تحکم صدا زد: هانا
_ بله اربـاب
_ زود همراهم بیا کار های زیادی داریم.
نمی دانم در سر شایان خان چه می گذشت، چشمی گفتم و همراه شایان از خانه خارج شدم.
 
  • پیشنهادات
  • Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    هانیه"

    کنار پنجره نشستم و به رد انگشت فرشته ها روی شیشه ی خیره شدم، بوی نم خاک باران خورده زیر بینیم پیچید و باز غرش آسمان آرامش فضا را درید.
    نگران به سهند خوابیده در میان گهواره خیره شدم، صدای رعد و برق کمی تکانش داد ولی بیدارش نکرد.
    یاد سپهر مدت ها بود خواب را از چشم هایم ربوده بود.
    چرا نباید سهم من از زندگی سر تا سر عذابم یک لحظه آرامش باشد، هنوز نگاه های سنگین حاج آقا و ایمان از یاد نبردم، وقتی آن روز به خانه مادرم رفتم و حرف از طلاق زدم چشم غره حاج بابا در دم ساکتم کرد.
    پرنده افکار با شنیدن صدای زنگ به حصار ذهن برگشت.


    با دیدن سپهر با شانه هایی افتاده و نگاهی خسته دلم از جا کنده شد.
    به استقبالش رفتم: سپهر جان چرا انقدر خسته ای
    کت و کلاهش را روی جالباسی انداخت: امروز کارم زیاده بود، جسمم خستس اما روحم حسابی سرحاله
    و روی کاناپه وسط سالن لم داد و با علاقه خاصی سهند را تماشا کرد اما کوچک ترین توجهی به من نداشت.

    با یک سینی چای به حال برگشتم و کنار سپهر نشستم.
    سپهر کمی از چای نوشید و با خوشحالی گفت: دو روز پیش روستا بودیم، اتفاقات خوبی اونجا برام افتاد.
    ابرویم را بالا انداختم: چه اتفاقاتی عزیزم.
    _ تو راه برگشت، شبنم حالش بد شد و ما رفتیم درمانگاه روستا اونجا تشخصی دادن بارداره.

    از شدت شک به سرفه افتادم، سپهر تک خندی زد و گفت: خیلی خوب شد، تنها آرزوم دیدن بچه م بود.
    جوری گفت بچه ام که انگار سهند وجود خارجی ندارد.
    با خشم نگاهش کردم و با تحکم گفتم: پس حالا که آرزوت برآورده شده اینجا که غلطی می کنی؟

    از برخوردم جا خورد و با بهت گفت: هانیه این چه جور حرف زدنه؟

    همون لحظه صدای جیغ سهند، سپهر را به طرفش کشاند، سپهر خم شد و سهند را که خواب بد علت جیغ زدنش بود توی آغوشش پناه داد.

    خشم و حسادت بر عقلم چیره شد، به طرف سپهر رفتم و بچه را از بغلش کشیدم: حق نداری به بچه م دست بزنی، برو با بچه شبنم خوش باش.

    با خشم فریاد زد: گمشو اون ور هانیه، این ادا ها چیه؟

    جیغ بلندی زدم و باز سهند را به سمت خودم کشیدم، صدای جیغم گریه سهند بلند تر شد...
    با فریاد سپهر و سیلی محکمش بهت زده، سر جایم ایستادم.
    سپهر سهند ترسیده را در بغلش نگه داشت و وارد اتاق خوابش شد.
    تمام مدت بی حرکت ایستاده بودم، تا سپهر را با اخم و گرهی کور میان ابرو رو به رویم دیدم.

    با خشک ترین حالت ممکن اسمم را خواند: هانیه، فقط برام توضیح بده علت رفتار وحشیانه چند لحظه پیشت چیه؟
    این بار سکوت نکردم و با فریادی از سر خشم گفتم: تو کی هستی که برات توضیح بدم، اصلا در جایگاهی نیستی که توضیح بخوای.
    فک سپهر از خشم لرزید و دست هایش را جوری مشت کرد که انگار می خواهد گردنم را خورد کند.


    با فکی چفت شده غرید: هانیه! من شوهرتم و پدر سهند سریع عذر خواهی کن بابت بی ادبیت.
    پوزخند پر معنای زدم و گفتم: تو شوهر من نیستی شوهری ازت ندیدم، بهتر بری دنبال شبنم هـ*ـر*زه و بچه ح*روم زاده ت
    سپهر با فریاد اجازه نداد ادامه بدم، هیکل او از شدت خشم و بدن من از شدت ترس و البته نفرت می لرزید.
    سپهر بی مقدمه ضربه محکمی زیر گوشم نواخت و با خشم کمربند چرمیش را بیرون کشید.
    _ امروز خیلی بیشتر از کُپنت حرف زدی باید جوری فکت رو گل بگیرم که تا آخر عمر بلبل زبونی یادت بره.
    کمربند را دور دستش پیچید و موهایم را محکم گرفت و سرم را خم کرد.
    جوری که بالا تنه ام روی میز وسط سالن خوابید.
    ضربه ی محکمش که به پشتم خورد از شدت درد جیغ کشیدم و زیر دستش به تقلا افتادم.
    اما لحظه ای رهایم نکرد، انقدر ضربه زد و التماس شنید که خسته شد و پرتم کرد کف سالن اتاق.
    درد وحشتناکی در باسـ ـن و کمرم پیچ می خورد.
    با بغض گفتم: لعنتی عوضی، خدا دستت رو بشکنه.
    سپهر جلو آمد و با پوزخند گفت: کتک خوردنم آدمت نکرده؟ شاید خوبه یکم از مفهوم شوهر بودنم برات بگم؟
    چنگ در گیسو هایم زد و کشان کشان بردم سمت اتاق خواب.
    درد و ضعف مانع دفاع می شد، روی تخت انداختم و بی هیچ رحمی لباس هایم را درید.
    _ هانیه پدری ازت در بیارم همینجا، تا آخر عمرت جرعت نکنی سرت رو بالا بیاری جلوم، که شبنم هـ*ـر*زه ست و بچه من حرومی؟
    لحاضاتی بعد هر دو برهنه بودیم و من بیشتر از قبل می لرزیدم.
    با خیمه زدن سپهر روی تن پر دردم آه از نهادم بلند شد.
    تمام مدت زیر و دست و پایش جان دادم و التماس کردم که بلاخره دست از کار کشید: بلند شو از جلوی چشم هام گمشو.
    با خشونت تن کبود و زخمیم رو پرت کرد وسط اتاق.
    درد در ناحیه لگن و باسنم می پیچید.
    خواستم از شدت درد گریه کنم که فریاد زد: اگه باز هـ*ـوس کتک کردی گریه کن.
    دو دستم را روی دهنم گذاشتم و از درون باریدم، سپهر کلافه نگاهم کرد و چشم هایش را بست

    قلبم درد می کردم ، دردی که عمقش از زخم های تنم بیشتر بود، سپهر روی تمام نامرد های عالم را سیاه کرده بود او به ناحق تنم را درید و بر زخم هایم نمکی پاشید.
    آرام گریه می کردم که صدای گریه و ناله سهند قلبم را سوزاند، سهند که با ترس در آستانه در ایستاده بود، با دیدن آغـ*ـوش بازم دوید به طرفم و حالا هر دو به حالم هم اشک می ریختیم.
    با تکان خوردن تخت و دیدن چشم های نیمه باز سپهر از ترس تکانی خوردم و خواستم از اتاق خارج شوم که قبل از ایستادن مچ دستم اسیر دست های قدرتمند سپهر شد.
    _ هانیه گریه می کنی؟
    سکوت تنها جوابم به سپهر بود، بلند شدم اما او باز دستم را رها نکرد، سهند وحشت زده زد زیر گریه، سپهر کلافه از دست ما دو نفر هر دو را در آغـ*ـوش گرفت و روی تخت خواباند.
    دقایقی بعد من و سهند هر دو میان آغـ*ـوش سپهر پناه گرفته بودیم...
    سپهر با خشم شصتش را روی کبودی گونه ام کشید و چشم هایش را با درد بست.
    صدای چک چک فندکش سکوت اتاق خواب کوچک و ساده یمان را شکست.
    سپهر تنها در اوج خشم سیگار می کشید ...
    _ هانیه!
    آرام جواب دادم : بله
    _ دلم می خواست می تونستم مردی باشم که همه خواسته هات رو برآورده کنم اما نمی تونم حلالم کن بابت همه کمبود هایی که می ذارم واسه تو و پسرمون.
    _ سپهر فقط بهم قول بده سهند رو فراموش نکنی.
    سپهر تلخ خندی زد و روی موهایم را بوسید، از او دلگیر بودم اما این چیزی از لـ*ـذت بـ..وسـ..ـه اش کم نمی کرد.
    _ هانیه سهند جون منه، نفسم به نفسش بسته س.
    لبخند روی لبم جا گرفت و بغضی که روی دلم سنگینی می کرد کمی سبک تر شد، اما فقط کمی.
    _ زخم هات درد دارن؟
    _ آره ولی یکم.
    باز پکی به سیگارش زد و بازویش را زیر سرم تکان داد: راحت بخواب من حواسم به سهند هست.
    بی حرف چشم بستم و عطر سرد سپهر را که با دود سیگار آمیخته شده بود به عمق جان کشیدم....

    وقتی چشم باز کردم سهند را غرق در خواب کنارم دیدم، ولی جای خالی سپهر به قلبم نیشتر می زد، فقط نامه چند خطی اش روی قاب آینه آخرین چیزی بود که از خود به جا گذاشته بود
    " هانیه جان من چند روزی با شبنم می ریم سفر، نگرانم نباش به مامان مهری و بابا خسرو سپردم هواتو داشته باشن، شرمنده روی مهربانت سپهر"
    نامه را روی قلبم گذاشتم و فکر کردم چرا اینقدر زود و چرا بی خداحافظی؟
    سپهر آمده بود خدا حافظی کند، که رفتار احمقانه ام او را به جنون کشید.
    سهند را در آغـ*ـوش کشیدم، چشم های درشت و مشکیش در آن صورت کوچک و سفید درشت تر از حد معمول جلوه می کرد، چقدر چشم های به رنگ شب و صورت مهتابیش شبیه پدرش بود، روی موهای خرمایی اش را که تنها وجه اشتراکش با من بود، بـ..وسـ..ـه ای از سر علاقه کاشتم و اتاق خواب را ترک کردم، تصمیم گرفتم به خانه مادر سپهر برم و از دلتنگیم کم کنم...
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    صدای مامان مهری بلند شد: کیه؟
    با صدای بلند گفتیم: ماییم
    در باز شد من و سهند در آغـ*ـوش پر مهر مامان مهری فرو رفتیم.
    مامان با ذوق گونه هایمان را بـ..وسـ..ـه باران کرد و تعارف کرد بریم داخل خانه.
    حیاط با صفای خانه سپهر که در میان باغ بزرگی قرار داشت، آرامش بخش ترین مکان برای قلب سرد و یخ زده ام بود.
    مامان مهری از همان جلوی در سهند را محکم در آغـ*ـوش گرفته بود و می بوسید.
    به عمارت که رسیدیم مامان ایستاد و با احتیاط اسمم را صدا زد: هانیه جان.

    نگاه منتظرم را به چهره سفید و چشم های شبیه سپهرش دوختم: جانم مامان.
    _ ممکنه کسایی رو داخل خونه ببینی که برات و جودشون خوشایند نباشه.
    با تعجب گوشه ی ابرویم را بالا انداختم: کیارو ببینم؟
    مامان با دلهره گفت: شایان و هانا مهمون ما هستن، گویا کاری براشون پیش اومده باید مدتی رو تو شهر بمونن.
    با آمدن اسم شایان لرز خفیفی به تنم نشست، مامان چهره رنگ پریده ام را که دید به نگرانی گفت: دخترم می خوای تو حیاط بشینی؟
    سر بالا انداختم : چیزی نیست مامان.
    صدایم موقع گفتن این حرفها می لرزید.
    وارد خانه شدیم، روی مبل نشسته بود، هیکل تنومندش را روی مبل رها کرده بود و پاهای کشیده اش را روی هم سوار کرده بود.
    با دیدن مامان همراه هانا ایستاد و سلام کرد.
    پاسخ سلامش را دادم، با دیدنم چشم هایش را درشت کرد، گویا انتظار دیدنم را نداشت.
    صدا ها و تصاویر در سرم جان گرفت، شب بود و قهقه مردان، شب بود و من برهنه میان بازو های این مرد به خود می پیچیدم و درد می کشیدم.
    نا خواسته حلقه اشک پرده بر شیشه ی چشم هایم انداخت، با ببخشیدی سالن را به قصد اتاق طبقه بالا و فرار از آن محیط تلخ رها کردم.
    خودم را روی تخت انداختم و بغض چنبره زده در باریکه گلویم را با ریزش اشک شکستم...



    با دیدن شایان پشت سرم جیغ خفه ای کشیدم و با تعجب و بهت نگاهش کردن.

    با تردید جلو اومد و نگاه غمگینی بهم انداخت، از حرف های پشت نگاهش چیزی دستگیرم نشد.


    کنارم ایستاد و شمرده شمرده گفت: چرا نیومدی بالا.

    آرام لب زدم: من اونجا جایی ندارم.


    با گوشه ی چشمش نگاهم کرد: به خاطر منه؟! هنوز برات نفرت انگیزم؟!

    _ مگه چیزی عوض شده که نفرتم از شما کم بشه؟!

    _ نه، ولی انکه تجـ*ـاوز بهت خواست من نبوده هم نمی تونه تغییری تو تصمیم تو ایجاد کنه؟

    _ نمی دونم، فقط می تونم بگم الان شرایط روحی خوبی ندارم!

    دست گذاشت درون جیبش و نگاه دوخت به سبزی باغ
    _ قصد نداشتم ناراحتت کنم، ولی خبر خوبی برات دارم، البته شاید خوب!

    سوالی نگاهش کردم: چه خبری؟

    _ اون پسری که پشت ماجرای تجـ*ـاوز به تو بوده، حالا خودش یک نفر رو بی آبرو کرده، به تلافی نامردی که در حقم شده، برای انتقامم که شده، پتشون رو می ریزم رو آب.


    بی حس نگاهش کردم: از بدبخت شدن یک دختر دیگه خوشحال نشدم، برای من بهترین خبر این روزا حضور سپهر کنارمه.

    کلافه دست داخل موهایش کشید: هنوز اذیتت می کنه؟

    سر به زیر گفتم: فعلا رفته مسافرتم اما زمانیم که ایرانه فقط کنار شبنم و بس..
    _ باید باهاش صحبت کنم...

    بی حرف از کنارم گذشت، مطمئن بودم خبر بدی در راهه، دلم بد شور می زد...
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    هانا"

    خاله تو اتاق مهمون برایمان رخت خواب انداخت، کنار شایان خان دراز کشیدم، دلم هـ*ـوس شیطنت کرده بود، با بسته شدن چشم های شایان، به سمتش رفتم و فاصله یمان را کم کردم.
    سرم را روی سـ*ـینه اش گذاشتم و زیر گلویش را بوسیدم.
    اولش کمی خجالت داشتم، ولی با فکر اینکه شایان همسر و محرمم است، آرام تر شدم...
    دیگر اختیار بـ..وسـ..ـه هایم را نداشتم، نگاهم که به شایان خورد وسوسه ام بیشتر شد، می دانستم خوابش سنگین است با خیال راحت لبم را روی لب هایش گذاشتم و از جام لب هاش نوشید*نی شیرینی نوشیدم.
    در حالی با عشق می بوسیدمش نگاهم به چشم های بازش گره خورد.
    آب دهنم را به سختی قورت دادم و فاصله گرفتم.
    _ شایان خان.
    در سکوت فقط نگاهم می کرد، چشم هایش عجیب سرخ بود.
    اولین شبی نبود که پنهانی می بوسیدمش ولی هیچ گاه طعم لب هایش را نچشیده بودم.
    با اسیر شدن مچ دستم در میان پنجه های شایان، بی اختیار ناله کردم که...

    _ وای اربـاب مچ دستم رو شکستید.
    _ داشتی چه غلطی می کردی؟
    خیلی سعی می کرد صدایش بالا نرود، اما با خشم مچم را می فشرد.
    به سختی بغضم را قورت دادم: اربـاب من ... من کار بدی نکردم...
    صدایم از شدت خجالت و البته ناراحتی دورگه بود.
    با مظلومیت زل زدم به لب هاش که محکم بهم فشار میاورد.
    _ من فقط همسرم رو بوسیدم....
    جانم در رفت تا این یک جمله را گفتم، شایان فشار دست هایش را کمی کمتر کرد اما چیزی از خشم موج زده پشت نگاهش کم نمی کرد...
    _ پس هوسم رو کردی امشب؟! خانم ح.ش.ری شده؟
    با خجالت نگاه دزدیم کمی رگه شیطنت در کلامش به گوش می خورد.
    _ خب من خیلی وقتی کنار شما...
    سکوت کردم، شرم مانع شد بگم وقتی کنارش هستم دلم هـ*ـوس آغـ*ـوش امن مردانه اش را می کند.
    کشیدم به طرف خودش و ادامه داد: و نتونستی مانع خواستنت بشی؟
    می خواستم جیغ بکشم و بگویم بس کن، اما باز سکوت کردم.
    در یک حرکت غافلگیرانه در آغوشم کشید و نگاه دوخت به چشم های خجالت زده ام: چیه، لپات گل افتاده؟
    _ تو رو خدا بس کنید، غلط کردم.
    خم شد و زیر گلویم گفت این غلطو چند شبه می کنی؟
    سکوت کردم، می خواستم فرار کنم.
    _ گفتم چند شبه تو خواب بهم دسـت درازی می کنی؟
    از لحن جدی و حرف مسخره اش خنده ام گرفت، بی هوا لبخند زدم اما با دیدن چشم غره اش با ترس جواب دادم: یک هفته ست
    چشم هایش برق زد و سرش را جلو آورد
    سرش هر لحظه به من نزدیک تر می شد، لباش را مماس لاله ی گوشم گرفت و زمزمه کرد: هیچ وقت از عاشق شدن خجالت نکش خانم کوچولو!
    خودم را به نوازش های دستش سپردم، نمی دانم حسش چه بود، اما حس من تنها عشق بود و بس
    با خجالت نگاه از او که با شیطنت حرکاتم را می کاوید انداختم.
    _ هانا کوچولو خجالت می کشی؟
    از مهربانی نهفته پشت صدایش لرزیدم..
    سنگینی نگاهش را احساس کردم
    _ شایان خان، میشه زل نزنید بهم!
    سرش را میان موهای فر خورده ام فرو برد و نفس کشید.
    _ نگاهت تب دار شده جوجه
    چشم هایم را با آرامش بستم، حالا تمام کمال احساس خوشبختی می کردم
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    ****
    فردای آن روز شایان خان به دنبال کار های آزادی پسر عمو پدرام از خانه خارج شد و من هانیه فرصت پیدا کردیم با هم درد و دل کنیم...
    هانیه از نامردی سپهر و بارداری شبنم گفت و من از اخلاق دوگانه و پیش بینی نشده ی شایان خان.
    عصر همان روز بود، که شایان خبر داد، پدرام تا چند روز آینده آزاد میشود و باید به روستا بازگردیم.
    از هانیه و خاله مهری به سختی دل کندم و همراه همسر تازه مهربان شده ام به روستا باز گشتیم.
    قرار بود شایان خان نقشه هایش را عملی کند، نقشه هایی مربوط به انتقام از سالار خان و پسر هایش و کوتاه کردن دست عده ای خلافکار بد ذات از منافع روستا.
    دائم دعا می کردم خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند ولی چند روز بعد همه چیز دگرگون شد...
    صبح با سر و صدایی که از سالن میامد از خواب پریدم، شایان خان کنارم نبود، عجیب بود تا این موقع خوابیده بودم و متوجه جای خالیش نشدم.
    بعد از پوشیدن لباسی آراسته و رسیدگی به سر و صورتم از طرف اتاق راهی سالن شدم.
    سالن عمارت شلوغ بود، خاله مهری و چند تن از زنان فامیل سالاری همگی در حال پچ پچ بودند، اربـاب شاهین و شایان و عمو خسرو ( پدر سهر) سخت گرم گفتوگو...
    با دیدنم همه لبخند زدن و دعوتم کردند، به جمعشان بیایم.
    با آرامش کنارشون نشستم، انسیه و الفت گرم پذیرایی بودند.
    جمع شادی و صفای زیادی نداشت و گویی همه از آشفتگی در رنج بودند.
    در عمارت به یک باره باز شد و صدای پای چند نفر توجه همگی را جلب کرد.
    با دیدن زن عمو و هدیه و البته پدرام ، آن هم در جمع خانواده سالاری سخت متعجب شدم.
    پدرام با آن ته ریش مرتب و لباس های نو و شهری خیلی جذاب و مردانه شده بود.
    بی اختیار تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم.
    با نشستن زن عمو و هدیه روی مبل رو به رویم، دل از نگاه کردن به پدرام کندم، همین که صورتم را برگرداندم چشم غره ی شایان قلبم را دگرگون کرد.
    اربـاب شاهین با تعجب پرسید ماجرا از چه قراره؟
    شایان با اخم هایی که به شدت در هم بود جواب داد: ماجرا مربوط به این زن بارداره که مورد تجـ*ـاوز و آزار و اذیت قرار گرفته.
    شایان خان ادامه داد:گویا سامان پسر کوچک سالارخان این دختر رو بی عفت کرده و بعد منکر همه چیز شده و از قبول او و فرزند درون بطنش شانه خالی کرده.
    نگاه خاله مهری و خانم بزرگ رنگ غم گرفت، پدرام این بار به حرف آمد: سامان خواهرم رو بی عفت کرده ومهر تباهـ*کاری روی پیشونیش زد به خدا که ازش نمی گذرم.
    اربـاب شاهین با تحسین پدرام را برنداز کرد: ببینم تو پسر ارشد محمود سرکار گر مزرعه ای؟
    پدرام دست هایش را مشت کرد و رو به اربـاب گفت: بله همونم، خوش حالم پدرم به دیار باقی رفت و شاهد ریختن آبروش نشد.
    خانم بزرگ متوجه منظور شایان از آوردن طلعت و هدیه به عمارت شد و با لحنی سرد و خشک در حالی که به عصایش تکیه زده بود گفت:
    _ سامان و ساسان رو به اینجا دعوت کن پسرم، تو به عنوان یک اربـاب موظفی به این ماجرا رسیدگی کنی.

    شایان سری تکان داد و گفت: زود تر خبرشون کردم، قراره تا ساعت ۵ خودشون رو به عمارت برسونن.
    سپس رو به من کرد و ادامه داد: همراهم بیا.
    به دستور خانم بزرگ، خانواده ی عمو در اتاق مهمان جا گرفتن.
    من هم به دنبال شایان خان راهی اتاقمان شدیم.
    به محض ورود شایان با صدایی پر از حرص غرید: به چه جرعتی اون طور به مرد غریبه زل زدی هان؟
    با خجالت سر پایین انداختم: خب اون پسر عموی منه، و من دلتنگش بودم.
    گویی جوابم به مذاق شایان خان خوش نیامد چرا که عصبی تر از قبل به سمتم پاتند کرد و با خشم یقه ام را چسبید: غلط می کنی دلتنگش بشی.
    در خود جمع شدم و با شیطنتی ناشناحته از جانب خودم، گفتم: یعنی شما این قدر دلبسته من هستید که نمی تونید محبتم به دیگران رو ببینید.
    شایان خان پوزخند زد و گفت : من تو رو مثل داراییم می دونم، درست مثل اسب محبوبم که اجازه نمی دم دست کسی بیوفته.
    با صدایی پر از حرص غریدم: یعنی من اسبم؟!
    شانه ام را محکم فشرد: شاید حدت از اسب با اصلو نسبم هم کمتر باشه، ولی به هر حال جزئ ملک و دارایی من هستی.
    سپس زیر گوشم ادامه داد: اگه می دونستی من چقدر دربرابر دارایی هام غیرتی و حساس هستم، از شدت ترس به خودت می لرزیدی...
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    با دور شدن شایان خان خودم رو به درون اتاق پرت کردم و روی تخت رها شدم.
    نمی دانم حس عجیبی به من می گفتم، با بیشتر شدن علاقه شایان به من اوضاع زندگیم برعکس چیزی که گمان می بردم بدتر می شود...
    ساعتی بعد بی حوصله از اتاق خارج شدم و راهی راهرو...
    قدم می زدم که صدای پچ پچ از طرف اتاق مهمان شنیدم.
    گویا زن عمو داشت به هدیه کنایه می زد
    _ دختر احمق اگه از ازدواجت فرار نمی کردی، این خونه و زندگی الان زیر دست تو بود، نه هانا...
    _ هیس مامان! اگه حرفامون به گوشه اهالیه خونه بخوره کینه شون دوباره سرباز می کنه و ممکنه بهم کمک نکنن.
    زن عمو باز نالید: اگه زن اون پسر نحس هم بشی باید هر روز طعم تلخ
    کتک و تحقیر رو تحمل کنی.
    هدیه با لحنی محزون جواب داد: حد اقل فرزندم بی پدر نمی مونه.
    دلم برای هدیه سوخت اما قبلا عمیقاً از دست زن عمو دلگیر بود، هنوزم نسبت به من کینه داشت.
    با نشستن دستی روی شانه ام از در فاصله گرفتم و با دیدن پدرام و نگاه شیطانش خجول لبخند زدم.
    _ سلام پدرام.
    او هم چون من خشک جواب داد: سلام دختر عمو، دلت برای پسر عمویه بی معرفتت تنگ نشده بود؟
    _ خوبه خودتم می گی بی معرفتی.
    بغض گلویم را گرفت: خیلی نامردی پدرام...
    سرم را پایین انداختم و گوشه لبم را گاز گرفتم: چرا یهو بی خبر رفتی؟ می دونی چه بلایی قرار بود سرم بیاد؟ اگه اون روز سپهر و شبنم به دادم نمی رسیدن چی می شد؟
    اشک همچون مروارید از چشمم چکید: خیلی نامردی.
    پدرام مردد جلو آمدو دستش را جلوی صورتم گرفت، با خجالت اشک چشمم را پاک کرد
    _ الهی پدرام بمیره این مروارید ها رو نبینه.
    خواستم بگویم خدا نکند که با شنیدن صدای سر و خشک شایان از جا پریدم
    _ به به هانا خانم، بی اجازه اومدی تو راهرو
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    پدرام خجالت زده از کنارم فاصله گرفت و گفت: اربـاب هانا فقط می خواست از خانواده ی عموش دیدنایی کنه.
    شایان پوزخندی نثار نگاه ترسیده ام کرد و گفت: هانا علاقه چندانی به طلعت و هدیه نداره، مگه اینکه هدفش دیدن پسر عموی عزیزش بوده
    پدرام که متوجه لحن دلخور شایان خان شده بود، سعی کرد مسئله را ماست مالی کند.
    _ خب دختر عمو جان امیدوارم زندگی فعلیت جبران سختی که ما بهت تحمیل کردیم رو کرده باشه.
    سری تکان داد و از کنارمان فاصله گرفت.
    شایان نگاه زهرداری بهم انداخت و بازویم را در چنگ گرفت
    _ بهت گفته بودم تو اتاقت باش.
    اومدی با پسر عموت دل و قلوه میدی؟
    با چهره ای جمع شده از درد نالیدم: بس کنید،. منکه کار بدی نکردم.
    شایان با خشم کشان کشان بردم به طرف اتاق و گفت: خیلی سبک سری، اگه انقدر ظریف و مظلوم نبودی امشب یک کتک درست و حسابی مهمونت می کردم.
    بازوی دردناکم را فشرد: حیف دلم برایت می سوزد.
    با بغض نالیدم: دستم رو شکستی!
    پرتم کرد توی اتاق و با خشم گفت: چند بار بهت گفتم من حساس هان؟!
    از فریادش جمع شدم، تقریبا چسبیده به دیوار بودم با دلهره گفتم: شما خیلی عصبی و دم دمی مزاجی!
    آمد جلو و بین خودش و دیوار محصورم کرد: چی گفتی؟ تکرار کن.
    با ترس نگاه از آن تیله های کدر گرفتم: من فقط حقیقت رو گفتم.
    سرش را توی گردنم فرو کرد و با صدای خشن زمزمه کرد: من خیلی حساسم، نه تحمل خــ ـیانـت دارم نه تحمل توهین پس حواست به کارات باشه، تا پایان این مسئله هم زیاد دور و بر پدرام نبینمت...
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    تا شب تو اتاق نشسته بودم و حتی اجازه نداشتم برای شام به سالن بیایم.
    با باز شدن در نگاه از شایان که با خستگی راه می رفت گرفتم...
    شایان کت و شلوارش را داخل کمد پرت کرد و روی تخت دو نفره یمان لم داد: بیا جلو ببینم.
    سرم را پایین انداختم و جواب ندادم.
    اشاره زد به بازویش: بیا یه کم ماساژم بده ببینم.
    باز هم نگاهش نکردم، عصبی چنگ در موهایش انداخت: چه مرگته؟
    بی حرف جلو رفتم و شانه اش را بی حال ماساژ دادم...
    دلم عجیب تنگ بود، احساس روز مرگی و بیهودگی در دلم چنبره زده بود...
    شایان پوف کلافه ای کشید و گفت: چرا ساکتی، موش زبوتو خورده؟
    آرام لب زدم : نه بی حوصله م
    شایان تقریبا دراز کشید و مرا چون عروسک در آغـ*ـوش گرفت، نسبت جسه ظریفم به هیکل درشتش درست عین فیل و فنچ بود.
    دست هایش را میان گیسوانم فرو برد و مشغول نوازش شد.
    _ امشب از هدیه و پدرام یک شکایتنامه گرفتیم ، دادم کاظم ببره پاسبانی، فردا سامان و ساسان کت بسته میان عمارت.
    بی رمق نگاهش کردم، لبخندی دور از انتظار زد و با شیطنت گفت: نکنه منتظری بخوابم بیای سروقتم.
    با دیدن صورت غمگین و بی حسم پوف کلافه ای کشید و خم شد روی صورتم: این اخم ها فقط امشب اجازه دازه مهمون صورتت باشه، ادامه پیدا کنه سخت تنبیه میشی.
    سپس بـ..وسـ..ـه ی سنگینی روی لب هایم کاشت و محکم دستش را دور بدنم حلقه کرد.
    از فشار دست هایش احساس خفگی می کردم، اما ناراحت تر از آن قلبم بود که در حصار بی مهری هایش پژمرده می شد.

    #پارت_هشتاد_دوم

    مردم روستا در حیاط جمع شده بودند، از صدای پچ پچشان مشخص بود، که از ماجرا با خبرند.

    شایان خان با ابهت خاصی بین جمعیت آمدو مثل یک وکیل از حق پایمال شده ی هدیه دفاع کرد.

    نوبت به حرف ها و دلایل سامان رسید، سامان که کلافگی و خشم از نگاه خسته اش می بارید، برادرش ساسان را وکیل خود کرد...

    ساسان با پوزخند نگاهی به جمعیت و شایان انداخت: از کی تا به حال شما شدید قاضی؟

    اخم مهمان چهره شایان شد، اما محکم نگاه دوخت به ساسان: بردارت عفت این دختر رو لکه دار کرده موضفه هر چه زود تر عقدش کنه...

    _ اون وقت تو چی کاره حسنی این وسط؟ تو رو سننم؟
    ساسان گوشه کت شایان را تکاند: هوم کو جوابت؟
    _ من اربـاب روستام، وکیل مردم.

    ساسان نگاهی به من که کنار شایان در سکوت ایستاده بود، انداخت و لبخند محوی زد.
    _ کجای دنیا نماینده مردم، خودش متهم و گناهکاره؟

    ساسان رو به مردم روستا کرد و فریاد زد: همه می دونید اربـاب شایان به یک دختر دست درازی کرده، اما کی اون زمان حق اون دختر رو گرفت که این بار من شایان ادعا داره وکیل مردمه؟
    نگاه اربـاب شاهین رنگ غم گرفت و خانم بزرگ نگاه دزدید.

    برای اولین بار تصمیم گرفتم حرف بزنم و اجازه ندهم به همسرم توهین بشود.

    _ این که شایان به خاطر گـ ـناه ناخواسته و با دسیسه دست به گـ ـناه زده دلیل بر این نیست، برادر شما بتونه قصر در بره!

    نگاه ساسان رنگ تحسین گرفت، اما پوزخندی در جوابم زد و گفت: من صلاحیت شایان رو قبول ندارم، اون خودش گناهکاره...
    اربـاب شاهین جلو آمد و گفت: پس حرف مردم حجت باشه.
    نگاه پدرام و هدیه غرق در ترس و اندوه شد...

    همه به مردم ده نگاه کردند، یکی از پیرمرد های کشاورز نگاهی به هدیه کرد و گفت: خدا رو خوش نمیاد این زن و بچه ش بی پناه بمونن، حالا که شایان خان با مدرک و شاهد پدر این بچه رو سامان خان می دونه، من با نظرشون موافقم.

    بقیه مردمم یک صدا همین رو گفتن.
    ساسان که نقشه اش برای خراب کردن وجه شایان، بی فایده بود با خشم شروع کرد به دست زدن و گوشه ای ایستاد: باشه باشه شما برنده شدید، اما بدونید از این کارتون بد خواهید دید...

    سامان که تمام مدت با کلافگی به مهلکه وسط عمارت خیره بود، نگاهی سرد و بی حس به هدیه انداخت و سپس گفت: بسه دیگه عصر فردا این دختر رو عقد می کنم.
    با خشم عمارت را ترک کرد کمی بعد جمعیت پراکنده شد و شایان و پدرش گرم صحبت شدند.
    همان لحظه ساسان خان با طمائنیه به طرفم گام برداشت، دستی به کت سرمه ایش کشید و کنار گوشم گفت: سلام عروسک زیبا.
    به آرامی جواب دادم: سلام
    نامحسوس فاصلیمان را کم کرد و زیر گوشم گفت: حیف بانویی به زیبایی شما که شده اسباب بازی شایان بی پدر.
    با خشم نگاهش کردم، نفرت از چشم های من و حسی نامعلوم از عمق چشمان او می بارید.
    آرام لب زد: عروسک سرامیکی...
    عقب کشیدم: حد خودتون رو بدونید
    _ حد من چیزیه که خودم مشخص می کنم، اما حد تو چیزی بیشتر از سند زمین های کنار رود و اموال اربـاب شاهرخه.
    با چشم هایی درشت نگاهش کرد: چی می گید؟ از چی حرف می زنید؟
    _خوشگل خانم سر وقتش بهت میگم، راستی اگه شایان پدر سوخته اذیتت کرد
    آروم تر زمزمه کرد: جات پیش پسرعموت محفوظه

    وقتی گفت پسر عمو دست روی قلبش گذاشت، از چه چیز می گفت؟ چه نسبتی بین من و او بود، این حس علاقه ای که به او داشتم از چه بود؟
    ساسان سرفه مصنوعه کرد و ازم فاصله گرفت

    شایان"

    با دیدن هانا که با دقت به حرف های ساسان گوس می داد، خشم سر تا سر وجودم را گرفت.
    سخنانم با پدر و خانم بزرگ را کوتاه کردم و به سمتشان رفتم.
    ساسان بی توجه به من از کنار هانا گذشت...
    کنار هانا ایستادم و سعی کردم به جای خشم و پرخاش با روش دیگری او را تحت سلطه خودم در آورم.
    هانا از فکر در آمد و با لبخندی دلنشین رو به من کرد و گفت: وای شایان خان چقدر خوب که مردم حرفتون رو باور کردن و آبرو داری کردن.
    با فکر به حمایت مردم از ته دلم احساس خوش حالی و رضایت کردم...
    اما دوباره ذهنم به سمت دختر آرام ولی گاهی چموش رو به رویم منعطف شد...
    _ خب بانو نگفتن چی داشتی با ساسان پچ پچ می کردی؟
    به او نزدیک تر شدم طوری که حرم نفس هایش به یقه باز سـ*ـینه ام می خورد، با خودم اندیشیدم چه چیزی مرا از دست نزدن به این دختر ظریف و زیبا محروم کرده، غرورم یا تجربه تلخ همخوابی با شیوا!!!

    هانا سرش را بالا گرفت، طره ای از موهایش از روسری آبی سنتی سرش بیرون افتاد، نگاهم بین صورت سفید و مویش در نواسان بود.
    انگشت های کشیده اش به سمت روسریش رفت.
    همین طور که موهایش را به سمت روسری هدایت می کرد گفت: ساسان می گفت با من نسبت فامیلی داره.
    اخم هایم در هم گره کور خورد، ساسان چه از زندگیم می خواد، جوابش را می دانستم اما دلم نمی خواست دختر بچه رو به رویم را وارد بازی کند : دیگه نبینم باهاش حرف بزنی.
    زیر گوشش گفت: این کارت برام قابل بخشش نیست...
    _ گفتم که چشم، شایان خان.
    نگاهم به لب هایی که اسمم را می خواند کشیده شد: جان
    _ میشه امروز منو تو عمارت تنها نذارید؟ لطفا.
    دلم نیامد جواب نگاه خواهشمندش را به تلخی بدهم...
    _ برو یک دست لباس درست و حسابی تنت کن، چادر عربی که برایت از شهر خریدم رو هم سر کن بعد همراهم بیا.
    نگاهش از خوشی درخشید: شایان خان
    _ جانم
    با خوشی گفت: یک دنیا ممنونم.
    بـ..وسـ..ـه اش که زیر گلویم نشست، همه وجودم را لرزاند.
    از کنارم فاصله گرفت و من با خود فکر کردم از کی تا به حال جانم هایم را نثار شایان خان گفتن هایش می کردم؟!!

    #پارت_هشتاد_چهارم
    هانا

    پیراهن کردی آبی گلدار و جلیقه بلندم را پوشیدم، گل ونی مشکی رنگ پولک دارم را روی سر انداختم و موهایم را به دقت پشتش پنهان کردم.
    در آخر چادر مشکی بود که پوشیدم.

    وقتی جلو در رفتم و شایان خان را ندیدم، گمان بردم فریبم داده بغض کردم و اشک در چشمم به حلقه نشست...
    اما با شنیدن صدایش درست زیر گوشم خوش حال در آغوشش پریدم: وای شایان خان فکر کردم رفتید.
    چند ضربه آرام پشت کمرم زد و گفت: ای جوجه ی خنگ من دروغ گوم مگه؟
    سرم را به سـ*ـینه اش چسباندم و گفتم: نه

    نگاهی به اطراف انداخت و گفت: الان جلوی در ایستادیم اگر خدمتکار ها نگاهشون بهمون بخوره خیلی بده، بیا بریم قول میدم شب انقدر فشارت بدم تو آغوشم که سیر بشی...
    خجالت زده از آغوشش فاصله گرفتم و داخل ماشین بنز مشکی رنگش نشستم.
    ماشین را راه انداخت، و با حالت خاصی دستش را روی فرمان قرار داد...
    _ اربـاب کجا می ریم؟
    _ نگو اربـاب خوشم نمیاد.
    _ همه میگن اربـاب ، اربـاب شایان.
    نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: تو بگو شایان خان، دوست دارم وقتی سرتو کج می کنی و می گی شایان خان.
    با این حرف کمی خجالت زده شدم و ریز خندیدم...
    سپس ادامه داد: می ریم کنار رود.
    یاد حرف ساسان افتادم: می ریم زمین های کنار روز رو ببینیم؟
    اخم های شایان در هم فرو رفت: از کجا می دونی، اونجا زمین داریم؟
    _ ساسان گفت، سند زمین کنار رود هم...
    حرفم با مشت محکم شایان خان بر روی فرمان قطع شد.
    _ دیگه اسمشو از زبونت نشنوم، مفهومه؟
    بله آرامی گفتم و با ترس و البته تعجب نگاهش کردم، چرا به یک باره آتش خشمش زبانه می کشید؟
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    با رسیدن به مقصدو پیاده شدن از ماشین دست شایان به دور بازویم حلقه شد.

    نگاه متعجبم را نثارش کردم، در جواب لبخندی پررنگ به روی لب نشاند.
    _ شایان خان، امروز عقد هدیه است؟
    شایان در هین راه رفتن به طرف رودخانه ی زیبا و پر آب جواب داد: اهوم امروز حال اون سامان حروم زاده گرفته می شه، اون و برادرش سالهاست دارن از سادگی مردم روستا سوء استفاده می کنن و برای خودشون مال و زندگی دست و پا کردن.
    باز سوال دیگری ذهنم را مشغول کرد: چرا چندبار به جان شما سوء قصد شده؟ کار همین دونفره یا افراد دیگری از حضور شما ناراحتند؟
    شایان خان لگدی به سنگ جلوی پایش زد و با صدای بم و گیرایش جواب داد: خودمم هنوز نمی دونم این عداوت از جانب چه کسی و یا چه کسانیه! چون ساسان و سامان بزرگترین خلافشان برگزای مجلس بزم و خوشگذرانی و خوردن مشروبه که خارج از مرز های روستا جرم محسوب نمی شود...
    چهره ام کمی درهم رفت، پس چه کسی ممکن بود که پشت این سوء قصد باشد، اصلا مگر شایان خان چیزی بیشتر از یک زمین دار و اربـاب آن هم در یک روستای ساده است...
    خواستم باز سوال کنم که شایان این بار لب گشود: بیاست و چشم هات رو ببند.
    متعجب نگاهش کردم: چی؟ چه کار کنم؟
    نگاهی به چشم های درشت شده از تعجبم انداخت و گفت: چشمات این طوری نکن، وگرنه یه لقمه چپت می کنم.
    دست روی چشمم گذاشت و هدایتم کرد سمت رودخانه.
    با حس خیسی مچ پایم متوجه شدم در بین آبم از شدت ترس به شایان خان چسبیدم و او همچنان به حرکت ادامه داد.
    با وزش باد ملایم به صورتم، نفسم را با آرامش بیرون فرستادم، دست شایان خان کنار رفت...
    با دیدن کلبه کوچک چوبی بین درختان بلوط و پیچک های تنیده شده دورش، جیغ کوتاهی از خوشحالی کشیدم و شروع کردم به بپر بپر کردن...

    شایان خان با لبخند محوی تمام حرکاتم را زیر نظر داشت، با درک موقعیتم به یک باره آرام گرفتم و با خجالت سرم را پایین انداختم.
    این بار صدای قهقهه اش بود که به آسمان رفت:عین بچه ها می مونه، دخترک گنده خجالتم نمی کشه.
    مشت کوتاهی به بازوی شایان حواله کردم: اِ بدجنس نباش!
    با دو انگشت گونه ام را نوازش کرد و گرمای دست هایش را به وجودم هدیه داد.
    وارد کلبه شدیم، با دقت همه جایش را بررسی می کردم، شایان خان هم گوشه ای نشسته بود و به سیگار آتش زده اش را پک می زد.
    با دیدن دود حلقه حلقه سیگار با کنجکاوی جلو رفتم و گفتم: شایان خان میشه منم امتحان کنم؟
    شایان سیگار را گوشه لبم گذاشت، فوت محکمی به سیگار کردم اما با دیدن نگاه نا امید و عاقل اندر صفیه ش با خجالت سرم را عقب کشیدم: خب بلد نیستم سیگار بکشم.
    شایان بی حوصله گفت: باید پک بزنی مثل زمانی که از نی می خوای بنوشی.
    باز سیگار را گوشه لبم گذاشت، این بار پک محکی به سیگار زدم، دود غلیظ و تلخش تا عمق گلویم را سوزاند، دست روی سـ*ـینه ام گذاشتم و محکم سرفه کردم...
    _ وقتی بلد نیستی چرا می خوای امتحان کنی؟ چیز خوبی نیست.
    نگاهی به سیگار در دستش، که تقریبا خاکسر شده بود انداخت و روی دسته صندلی خاموشش کرد.
    سیگار بعدی را از جعبه اش در آورد و گوشه لبم گذاشت.
    با فندک سیگار رو روشن کرد و از دستم گرفت.
    _ این سیگار کشیدن داره.
    عمیق نگاهش کردم، کاش جای سیگار در دستش بودم و با تلخیم آرامش را به جانش می کشیدم.
     

    Fatemeh.Hamidy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    3,507
    امتیاز
    416
    سپهر با صدایم از جا کنده شد و همراهم آمد.
    موقع نهار خوردن فقط با غذایش بازی می کرد.
    انگار چیزی عذابش می داد، که سپهر با آن روحیه قوی این چنین ناراحت بود.
    برای شکستن سکوتش به حرف آمدم
    _ سپهر، علت این سفر دو هفته ای که داشتی تفریح بود یا مسایل کاری؟
    بی حوصله جواب داد: کار، یعنی برای کارای تحصیلم رفتم.
    _ کارای تحصیلت، یعنی می خوای ادامه تحصیل بدی؟
    قاشقی از برنج خورد: آره، توی ایران نمیشه، یعنی رشته ای که می خوام بخونم تو ایران زیاد جا نیوفته، اینه که رفتم آلمان برای درست کردن کار هام...
    کمی نگران شدم، و البته دلگیر، من حق داشتم زود تر در جریان باشم نه حالا.
    با تردید سوال کردم:
    _ خب تنها می ری؟ یا اینکه من و سهند رو هم می بری؟
    جانم بالا آمد برای پرسیدن این سوال، حس می کردم غرورم را شکسته ام.
    _ برای درس خوندم می رم نمی تونم مراقب شما ها باشم.
    دلم شکست، صدایش را خودم هم شنیدم.
    یعنی چه چرا بدون ما، سرش را پایین اندخت...
    _ پس حواست می تونه به شبنم و بچه اش باشه اون وقت من...

    عصبی قاشق را پرت کرد داخل بشقاب: بس کن هانیه، انقدر با مظلوم بازی حق رو به خودت نده!
    _ از چی حرف می زنی؟ چه حقی؟
    _ ببین من می خوام تکلیف جفتمون رو روشن کنم، من و شبنم قراره بریم آلمان، دورادور مراقب تو و پسرم هم هستم، برای اینکه زیادی سختی نکشی طلاقت میدم، این طوری می تونی ازدواج کنی و از قید من آزاد بشی.

    با شنیدن حرف هایش دنیا روی سرم خراب شد، چه ظالمانه حقیقت را پتک کرد و در سرم کوباند، حقیقتی به نام ناخواسته بودن، اضافه بودن...

    با بغض نگاه از چشم های به رنگ خونش گرفتم، از آشپزخانه خارج شد، کتش را برداشت و بی خداحافظی رفت، گویی اصلا نیامده.
    صدای برخورد محکم در بود که سهند را بیدار کرد.
    بی توجه به حال بدم خود را به آغـ*ـوش پسرکم رساندم...

    ده روزی از رفتن سپهر می گذشت، بی حوصله در خانه قدم می زدم.
    مادر سپهر سهند را چند روزی برای مسافرت و دیدن اقوام به روستا بـرده بود، چون حوصله دیدن شایان خان و اهالی آن روستای نفرین شده را نداشتم، سهند را تنها راهی سفر کردم.

    با شنیدن صدای زنگ در خانه به سمت جالباسی رفتم و چادر گلدارم را روی سر انداخته و در را باز کردم.

    با دیدن مامور اداره پست متعجب شدم، مامور نامه ای به دستم داد و گفت: خانم هانیه احمدی؟
    _ بله درسته
    _ امضا کنید.
    روی دفتری را که نشانم داد را امضا کردم و به خانه برگشتم...

    پشت در خانه ایستادم، نگاه روی مهر دادگاه پشت نامه ثابت ماند.
    نامه را باز کردم"احضاریه دادگاه بود"
    به در تکیه دادم، پاهایم توانایی نگهداشتن بدنم را نداشت.
    کم کم زانو هایم ناتوان از ایستادن به زمین خورد.
    نامه را در دستم مچاله کردم. باورم نمیشد، سپهر مرا نخواسته بود، از اول نمیخواست و تمام تلاشم برای محبت به او بی نتیجه ماند.

    دلم گرفت بی طاقت سر روی زانو گذاشتم و اجازه دادم اشک هایم راهشان را پیدا کنند.
    با ریختن هر قطره اشک صدای سپهر در سرم پخش میشد. صدای خداحافظی آن روزش، صدای هانیه گفتن هایش، چه بی مهر و ظالم بود، چرا آن همه علاقه ای که به او داشتم را ندید؟ چرا حرف دلم را از چشم هایم نخواند.؟
    با پاهایی لرزان از جا برخواستم، دستم را به دیوار گرفتم و چون پیرزنان با کمری خمیده به سمت اتاق رفتم.
    اسم طلاق و فکر جدایی لحظه رهایم نمی کرد، لباس ساده ای به تن کردم و آرام به سمت بیرون گام برداشتم.
    هوای کوچه به نظرم خفه و سنگین می آمد، چادرم مشکی رنگم را محکم دور خودم پیچیدم، باید می رفتم، جایی خارج از این خانه و خاطرات لعنتی زندگی مشترکم با مرد بی روح و قلبم...

    کمی بعد خود را جلوی در امام زاده ی سر کوچه ی مان دیدم، درست روی به روی پنجره ی سبز رنگ ایستادم، زنی همراه دخترکش شمع تازه ای برداشت و با شعله بقیه شمع ها روشنش کرد، زیر لب دعایی خواند و شمع را پشت پنجره سبز باقی گذاشت...
    باتردید جلو رفتم، دست روی میله های پنجره گذاشتم و نیت کردم، شمع خاموشی را برداشتم و نیت کردم " خدای مهربون درسته از روی خریت یه مدت باهات قهر کردم، اما تو که با دادن سهند نعمت بهم تموم کردی، کمکم کن و نذار سهند بی پدر بزرگ بشه"
    شمع را روی تاقچه گذاشتم، از کنار دیوار فاصله گرفتم، در فکر بودم که دستی روی شانه ام نشست و صدای مادر در گوشم طنین انداخت: دخترم اینجایی؟
    برگشتم و با دیدنش از خوشی لبخندی پررنگی زدم و درون آغوشش فرو رفتم، با هدایت دست مادر به سمت خانه رفتم فقط لحظه آخر نگاهم به پنجره سبز خورد، شمعم خاموش شده بود، مادر دستم را کشید و وادارم کرد همراهش بروم
    ****
    هانا"
    موهای سهند را نوازش کردم و گوشه لپش را بوسیدم، حدوداً ۲ سال داشت و خیلی شیرین و با مزه بود...
    شایان با شیطنت نگاهم کرد و گفت: مامان شدن خیلی برازندته.
    با خجات گوشه لبم را گزیدم و گفتم: اِاِ شایان خان! من خودم هنوز بچه م فقط ۲۱ سالمه، بچه چیه...
    شایان کنارم روی صندلی نشست و دست انداخت دور گردنم: خانم کوچولوی من کجا بچه س؟ تازه من دارم ۳۳ ساله میشم نباید فکر منم باشی؟
    سر به زیر انداختم و جوابش را ندادم، پسر کوچولوی سپهر واقعا بامزه و خوردنی بود، شایان بچه را از آغوشم گرفت و محکم گونه اش را بوسید، چندبار هم گردنش را بویید و گفت: این بچه فوقالعاده س، خیلی دوست داشتنیه.
    نگاهم به سهند بود که ناگهان شایان چانه ام را محکم گاز گرفت.
    با چشم های درشت نگاهش کردم: وای این چه کاریه؟
    شایان که نمی توانست خودش را کنترل کند، با بدجنسی گفت: خیلی خشمزه ای وسوسه میشم بخورمت خانمی، بذار مهمونی تموم بشه حسابی خدمت می رسم.
    گونه هایم از شرم گلگون شد و نگاهم رنگ خجالت گرفت.
    شایان زیر گوشم زمزمه کرد " جوجه همچین نکن می خورمت"
    صدای در بلندشد، از کنارم فاصله گرفت، خاله مهری با لبخند ثابتی که روی لب هایش جا خوش کرده بود وارد اتاق شد: یا الله صاحب خونه.
    شایان جلوی آینه ایستاد و ضمن مرتب کردن کت و شلوار مشکی رنگش گفت: اختیار دارید عمه جان...
    سهند به محض دیدن خاله دست و پا زنان خود را به طرف خاله متمایل کرد.
    خاله با نهایت عشق سهند را به آغـ*ـوش گرفت و با مهربانی ذاتیش گفت: الهی دورت بگرده مادربزرگت، نگاه بچم چقدر بهم اُخت پیدا کرده
    در حالی که از روی تخت بلند می شدم، رو به خاله گفتم: چه خوب میشد مادرشم میومد.
    خاله آه عمیقی کشید و گفت: چی بگم که هرچی گلم کنم تف سر بالاست، این پسره سپهر آرامش نذاشته واسه هانیه بخت برگشته، دم به ساعت آزارش میده و یه بازی نو سر این بنده خدا در میاره
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا