- عضویت
- 2017/02/12
- ارسالی ها
- 126
- امتیاز واکنش
- 3,507
- امتیاز
- 416
هانا"
همراه شایان خان و با فاصله ای مناسب، طلعت را تعقیب می کردیم.
از چند کوچه ی باریک و ویرانه گذشت و جلوی در چوبی خانه ای کوچک ایستاد.
در را که زد صدای آشنای دختری در حیاط پیچید
_ صبر کن الان میام در رو باز کنم.
در که باز شد من و شایان خان با چشم های از حدقه در آمده به هدیه که با شکمی برآمده و چهره ای رنگ پریده در چهار چوب در بود خیره شدیم.
_ شایان خان چرا هدیه این جوری شده؟
شایان ابرو در هم کشید: نمی دونم تو این چند ماه چی بهشون گذشته.
جلو تر رفتیم و با کمی تعلل صدای سلام شایان نگاه مادر و دختر را به سمتمان کشید.
زن عمو با رنگی پریده از ترس زمزمه کرد: خان زاده؟
هدیه هم با بهت و ناباوری به من نگاه کرد: هانا تویی؟
قبل از هر عملی زن عمو به پای شایان خان افتاد و با عجز و زاری به التماس افتاد: اربـاب غلط کردیم، اربـاب رحم کن دخترم حامله است به بچش رحم کن.
شایان کلافه دستی بین موهایش فرو برد و به هدیه اشاره کرد: مادرت رو ببر تو خونه.
هدیه زیر شانه های مادرش را گرفت و وارد خانه شدیم
وارد خانه شدیم، نمی شد گفت خانه بهتر بود بگویم ویرانه، دیوار ها دود گرفته و ترک خورده بود و فرش کف اتاق پاره.
هدیه دست به کمر گرفته و به سختی راه می رفت.
زن عمو هنوز می لرزید.
کنار شایان خان نشستم، شایان با تعجب به هر دو نگاه کرد و گفت: چه اتفاقی براتون افتاده؟
زن عمو با عجز و لابه گفت: خان رحم کنید به خدا...
شایان بی حوصله گفت: ساکت شو.
رو به هدیه کرد و پرسید: خب خانم دکتر چی شده؟ چی اتفاقی واست افتاده؟
هدیه بغض کرد و سر به زیر انداخت، دروغ بود اگر بگویم دلم برایش سوخت، کم تحقیر و توهین بهم نشده بود که حالا بخواهم برای عاملش دل بسوزانم.
زن عمو باز زد زیر گریه و بین گریه هایش گفت: خان زاده دخترم رو بی عفت کردن، نمی دونی چی به سرمون آوردن تا دم نزنیم.
شایان با تعجب و شک گفت: کیا بی عفتش کردن؟
هدیه در حالی که از شدت گریه هق هق می کرد، جواب داد: سامان خان پسر اربـاب سالار در شهر یک فروشگاه بزرگ پارچه و لباس داره، اون موقع ها که دانشجو بودم دیدمش، وقتی فهمید کی هستم بهم نزدیک شد و با محبت دروغی و زبون چربش رامم کرد.
مکث کرد نفسی عمیق کشید و به شکمش اشاره کرد: نطفه حرومش رو کاشت تو شکمم و زد زیر همه چیز حتی قبول نکرد این بچه ی خودشه، بی ابروم کرد، به خاطر شایعاتی که پشتم راه انداخت از دانشگاه اخراج شدم، حتی نمی تونم از خونه بیرون بیام.
صدای گریه مادر و دختر فضای خانه را پر کرد.
چشم های شایان خان برقی از خباثت زد و به فکر فرو رفت.
با احتیاط پرسیدم: از پدرام چه خبر ؟
زن عمو توی سـ*ـینه زد و گفت: بچه م طاقت نیاورد و رفت خونه اربـاب سالار می خواست حق خواهرشو از اون خدا نشناس ها بگیره اما به جاش کتک خورد و آجان ها بردنش شهربانی.
شایان گوشه ی ابرویش را بالا داد و با بی تفاوتی گفت: الان زندانه؟
هدیه با صدایی که از شدت گریه دورگه شده بود پاسخ داد: یک ماهی میشه افتاده زندان، به خاطر کتک کاری براش ۶ ماه حبس بریدن.
دلم برای پدرام سوخت سر به زیر انداختم و آه عمیقی کشیدم، پدرام تنها عضو خانواده ی عمو بود که رفتار مهربانی با من داشت.
شایان از جا بلند شد و خطاب به زن عمو گفت: کار های پسرتو پیگیری می کنم تا آزاد بشه، اگه دلت می خواد آبروی دخترت برگرده از این دیدار ما چیزی به کسی نگو.
زن عمو و هدیه با چشم هایی از حدقه ی بیرون زده به شایان خان نگاه کردند.
شایان اسمم را با تحکم صدا زد: هانا
_ بله اربـاب
_ زود همراهم بیا کار های زیادی داریم.
نمی دانم در سر شایان خان چه می گذشت، چشمی گفتم و همراه شایان از خانه خارج شدم.
همراه شایان خان و با فاصله ای مناسب، طلعت را تعقیب می کردیم.
از چند کوچه ی باریک و ویرانه گذشت و جلوی در چوبی خانه ای کوچک ایستاد.
در را که زد صدای آشنای دختری در حیاط پیچید
_ صبر کن الان میام در رو باز کنم.
در که باز شد من و شایان خان با چشم های از حدقه در آمده به هدیه که با شکمی برآمده و چهره ای رنگ پریده در چهار چوب در بود خیره شدیم.
_ شایان خان چرا هدیه این جوری شده؟
شایان ابرو در هم کشید: نمی دونم تو این چند ماه چی بهشون گذشته.
جلو تر رفتیم و با کمی تعلل صدای سلام شایان نگاه مادر و دختر را به سمتمان کشید.
زن عمو با رنگی پریده از ترس زمزمه کرد: خان زاده؟
هدیه هم با بهت و ناباوری به من نگاه کرد: هانا تویی؟
قبل از هر عملی زن عمو به پای شایان خان افتاد و با عجز و زاری به التماس افتاد: اربـاب غلط کردیم، اربـاب رحم کن دخترم حامله است به بچش رحم کن.
شایان کلافه دستی بین موهایش فرو برد و به هدیه اشاره کرد: مادرت رو ببر تو خونه.
هدیه زیر شانه های مادرش را گرفت و وارد خانه شدیم
وارد خانه شدیم، نمی شد گفت خانه بهتر بود بگویم ویرانه، دیوار ها دود گرفته و ترک خورده بود و فرش کف اتاق پاره.
هدیه دست به کمر گرفته و به سختی راه می رفت.
زن عمو هنوز می لرزید.
کنار شایان خان نشستم، شایان با تعجب به هر دو نگاه کرد و گفت: چه اتفاقی براتون افتاده؟
زن عمو با عجز و لابه گفت: خان رحم کنید به خدا...
شایان بی حوصله گفت: ساکت شو.
رو به هدیه کرد و پرسید: خب خانم دکتر چی شده؟ چی اتفاقی واست افتاده؟
هدیه بغض کرد و سر به زیر انداخت، دروغ بود اگر بگویم دلم برایش سوخت، کم تحقیر و توهین بهم نشده بود که حالا بخواهم برای عاملش دل بسوزانم.
زن عمو باز زد زیر گریه و بین گریه هایش گفت: خان زاده دخترم رو بی عفت کردن، نمی دونی چی به سرمون آوردن تا دم نزنیم.
شایان با تعجب و شک گفت: کیا بی عفتش کردن؟
هدیه در حالی که از شدت گریه هق هق می کرد، جواب داد: سامان خان پسر اربـاب سالار در شهر یک فروشگاه بزرگ پارچه و لباس داره، اون موقع ها که دانشجو بودم دیدمش، وقتی فهمید کی هستم بهم نزدیک شد و با محبت دروغی و زبون چربش رامم کرد.
مکث کرد نفسی عمیق کشید و به شکمش اشاره کرد: نطفه حرومش رو کاشت تو شکمم و زد زیر همه چیز حتی قبول نکرد این بچه ی خودشه، بی ابروم کرد، به خاطر شایعاتی که پشتم راه انداخت از دانشگاه اخراج شدم، حتی نمی تونم از خونه بیرون بیام.
صدای گریه مادر و دختر فضای خانه را پر کرد.
چشم های شایان خان برقی از خباثت زد و به فکر فرو رفت.
با احتیاط پرسیدم: از پدرام چه خبر ؟
زن عمو توی سـ*ـینه زد و گفت: بچه م طاقت نیاورد و رفت خونه اربـاب سالار می خواست حق خواهرشو از اون خدا نشناس ها بگیره اما به جاش کتک خورد و آجان ها بردنش شهربانی.
شایان گوشه ی ابرویش را بالا داد و با بی تفاوتی گفت: الان زندانه؟
هدیه با صدایی که از شدت گریه دورگه شده بود پاسخ داد: یک ماهی میشه افتاده زندان، به خاطر کتک کاری براش ۶ ماه حبس بریدن.
دلم برای پدرام سوخت سر به زیر انداختم و آه عمیقی کشیدم، پدرام تنها عضو خانواده ی عمو بود که رفتار مهربانی با من داشت.
شایان از جا بلند شد و خطاب به زن عمو گفت: کار های پسرتو پیگیری می کنم تا آزاد بشه، اگه دلت می خواد آبروی دخترت برگرده از این دیدار ما چیزی به کسی نگو.
زن عمو و هدیه با چشم هایی از حدقه ی بیرون زده به شایان خان نگاه کردند.
شایان اسمم را با تحکم صدا زد: هانا
_ بله اربـاب
_ زود همراهم بیا کار های زیادی داریم.
نمی دانم در سر شایان خان چه می گذشت، چشمی گفتم و همراه شایان از خانه خارج شدم.