بابک دوباره چنگی میان موهایش زد.
-میگم پسر نیست؛ دختره.
نگاهش روی چشم های بابک که دو، دو میزدند ثابت ماند؛ چه گفت؟! رعشهای که به تنش نشست، کاملا غیرعادی بود. چند لحظه ای مانند مسجمه ای بی جان سر جایش تکان نخورد تا اینکه از شوک حرفهای گنگ و بی سر و ته بابک در آمد و بی مقدمه با قدم های بلند به سمت ساختمان رفت. بابک هم مانند بچه های خطا کار به دنبالش راه افتاد.
-توی اتاق کنار راه پلهست.
در سالن را باز کرد، به سمت همان اتاقی که کنار راه پله میان یک راهرویی باریک قرار داشت رفت. جلوی در ایستاد دستگیره را پایین کشید، هنوز آنچه را با گوشهایش شنیده بود را باور نداشت. این دیگر از آن جوکهای بیمزه بابک نبود؛ بود؟! با یک فشار محکم در را باز کرد و وارد اتاق شد. دکتر باقری مشغول پانسمان کردن زخم های فرشته بود که با شنیدن صدای باز شدن در به سمت هامین چرخید. اخم عمیقی هم زمان روی پیشانی چروکش نشست ولی بی توجه با او سرش را دوباره به کارش گرم کرد.
-از تو دیگه توقع نداشتم هامین، این دخترِ بیچاره چه گناهی کرده که به این روز انداختینش؟
دیر رسیده بودم الان اون دنیا بود پسر. بی توجه به حرف های باقری جلو رفت، مانند ربات قدم بر میداشت، بالای سر فرشتهای که روی تخت فلزیه وسط اتاق آرمیده بود ایستاد. خطوط صورتش را از نظر گذراند تمامی اتفاقات را کنار هم گذاشت، از اولین دیدار در رستوران و ریختن شربت روی لباسش و بعد هم آن تصادف و درگیر شدنشان. امکان نداشت! هیچ گونه در مغزش نمیگنجید این جسم بی هوش با سر و صورت زخمی و آن کبودیهای وحشتانک یک جسم ظریف دخترانه باشد. نگاهش میخکوب صحنهی دردناک روبرویش بود، بی اختیار دستش را دراز کرد و ملحفه ای که تا زیر گلویش کشیده شده بود را میان پنجههایش گرفت. آنچه میدید را باور نداشت، سر جایش مانند مجسمهای بیجان خشک ایستاد بود و به صورت پر از زخم و خراشیدگی فرشته نگاه میکرد. اگر کسی او را با این حال میدید، گمان میکرد که جان از تنش رخت بر بسته است. واقعیت چه تلخ و پتک وار بر سرش کوبیده شد. ملحفه را در دستهایش فشرد به قدری که اگر جسمی شکنندهای به جای آن بود به هزاران تکه تبدیل میشد. هنوز نگاهش به او بود که دکتر باقری ملحفه را با غیظ از دستش کشید.
-هامین؟ دیوونه شدی؟ این چه کاریه؟
دستهایش مشت شدند طوری که گویی استخوان انگشت هایش قصد بیرون آمدن از پوست دستش را داشتند، سفیدی چشم های شب رنگش به خون نشسته بودند، رگ گردنش نبض گرفته و پوست گندم گون صورتش از فرط خشم به کبودی میزد با همان سرعت که به اتاق آمده بود، عقب گرد و بیرون رفت. بابک کنار در به دیوار گچی پشت سرش تکیه داده بود که با حس حضورش چشم های بسته اش را باز کرد.
-حالا میخوای چی کار کنی؟
دستمالی از جیب کت اسپورتش بیرون آورد و عرق نشسته بین انگشت هایش را خشک کرد.
-بدش به همایون، من دیگه کاری باهاش ندارم.
بابک با بهت دست روی شانه اش گذاشت.
-چی؟! عقلت رو از دست دادی؟! تو که میدونی همایون چه بلایی به سر این دختر میاره.
برگشت با نگاهی زخمی به بابک زل زد.
-تو، قانون های من رو دور زدی بابک، همین که الان جلوم سالم وایسادی باید خدا رو شکر کنی.
بعد بی آن که منتظر بماند به سمت پارکینگ راه افتاد. بابک از پشت فریاد زد:
-آخه من از کجا میدونستم دختره؟ خودت هم الان متوجه شدی؛ کف دستم رو که بو نکرده بودم لامصب، نکنه میخواستی قبل از این که بیارمش چکش کنم؟
با غضب به سمتش برگشت.
-خفه شو، بابک!
همین برای خفه کردنش کافی بود، در ماشین را باز کرد و پشت رل نشست با سرعت هر چه تمامتر از ویلا خارج شد، خشم و غضب از تمام وجناتش پایین میریخت. چطور متوجه نشد؟ ضربه ی محکمی به فرمان ماشین زد؛ حالش آنقدر خراب بود که ماشین را کنار خیابان پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت، خاطرات مثل خوره به جانش افتادند، صحنهای که پشت های بسته اش نقش بسته بود را هیچ وقت فراموش نمیکرد. خودش را میدید که دستمال خیس را از روی پیشانی عزیزکرده اش برمیدارد و به او کمک میکند تا روی تخت تک نفرهاش بنشیند، صورت دخترک به خاطر مریضی کمی ملتهب نشان میداد. آب پرتقالی که خودش گرفته بود را همراه با قرص سرما خوردگی به دستش داد.
-این هم عاقب رفتن زیر بارون، حالا من با این همه گرفتاری باید از شازده خانم پرستاری بکنم.
دخترک دستی میان موهای پریشانش کشید با لبخند زیبایی به صورت غمگین او نگاه کرد.
-مگه بده؟
من هم بیشتر میتونم ببینمت. سری به نشانه ی تأسف تکان داد به لیوانش اشاره کرد
. -قرصت رو بخور هی برای من شیرین زبونی نکن.
-میگم پسر نیست؛ دختره.
نگاهش روی چشم های بابک که دو، دو میزدند ثابت ماند؛ چه گفت؟! رعشهای که به تنش نشست، کاملا غیرعادی بود. چند لحظه ای مانند مسجمه ای بی جان سر جایش تکان نخورد تا اینکه از شوک حرفهای گنگ و بی سر و ته بابک در آمد و بی مقدمه با قدم های بلند به سمت ساختمان رفت. بابک هم مانند بچه های خطا کار به دنبالش راه افتاد.
-توی اتاق کنار راه پلهست.
در سالن را باز کرد، به سمت همان اتاقی که کنار راه پله میان یک راهرویی باریک قرار داشت رفت. جلوی در ایستاد دستگیره را پایین کشید، هنوز آنچه را با گوشهایش شنیده بود را باور نداشت. این دیگر از آن جوکهای بیمزه بابک نبود؛ بود؟! با یک فشار محکم در را باز کرد و وارد اتاق شد. دکتر باقری مشغول پانسمان کردن زخم های فرشته بود که با شنیدن صدای باز شدن در به سمت هامین چرخید. اخم عمیقی هم زمان روی پیشانی چروکش نشست ولی بی توجه با او سرش را دوباره به کارش گرم کرد.
-از تو دیگه توقع نداشتم هامین، این دخترِ بیچاره چه گناهی کرده که به این روز انداختینش؟
دیر رسیده بودم الان اون دنیا بود پسر. بی توجه به حرف های باقری جلو رفت، مانند ربات قدم بر میداشت، بالای سر فرشتهای که روی تخت فلزیه وسط اتاق آرمیده بود ایستاد. خطوط صورتش را از نظر گذراند تمامی اتفاقات را کنار هم گذاشت، از اولین دیدار در رستوران و ریختن شربت روی لباسش و بعد هم آن تصادف و درگیر شدنشان. امکان نداشت! هیچ گونه در مغزش نمیگنجید این جسم بی هوش با سر و صورت زخمی و آن کبودیهای وحشتانک یک جسم ظریف دخترانه باشد. نگاهش میخکوب صحنهی دردناک روبرویش بود، بی اختیار دستش را دراز کرد و ملحفه ای که تا زیر گلویش کشیده شده بود را میان پنجههایش گرفت. آنچه میدید را باور نداشت، سر جایش مانند مجسمهای بیجان خشک ایستاد بود و به صورت پر از زخم و خراشیدگی فرشته نگاه میکرد. اگر کسی او را با این حال میدید، گمان میکرد که جان از تنش رخت بر بسته است. واقعیت چه تلخ و پتک وار بر سرش کوبیده شد. ملحفه را در دستهایش فشرد به قدری که اگر جسمی شکنندهای به جای آن بود به هزاران تکه تبدیل میشد. هنوز نگاهش به او بود که دکتر باقری ملحفه را با غیظ از دستش کشید.
-هامین؟ دیوونه شدی؟ این چه کاریه؟
دستهایش مشت شدند طوری که گویی استخوان انگشت هایش قصد بیرون آمدن از پوست دستش را داشتند، سفیدی چشم های شب رنگش به خون نشسته بودند، رگ گردنش نبض گرفته و پوست گندم گون صورتش از فرط خشم به کبودی میزد با همان سرعت که به اتاق آمده بود، عقب گرد و بیرون رفت. بابک کنار در به دیوار گچی پشت سرش تکیه داده بود که با حس حضورش چشم های بسته اش را باز کرد.
-حالا میخوای چی کار کنی؟
دستمالی از جیب کت اسپورتش بیرون آورد و عرق نشسته بین انگشت هایش را خشک کرد.
-بدش به همایون، من دیگه کاری باهاش ندارم.
بابک با بهت دست روی شانه اش گذاشت.
-چی؟! عقلت رو از دست دادی؟! تو که میدونی همایون چه بلایی به سر این دختر میاره.
برگشت با نگاهی زخمی به بابک زل زد.
-تو، قانون های من رو دور زدی بابک، همین که الان جلوم سالم وایسادی باید خدا رو شکر کنی.
بعد بی آن که منتظر بماند به سمت پارکینگ راه افتاد. بابک از پشت فریاد زد:
-آخه من از کجا میدونستم دختره؟ خودت هم الان متوجه شدی؛ کف دستم رو که بو نکرده بودم لامصب، نکنه میخواستی قبل از این که بیارمش چکش کنم؟
با غضب به سمتش برگشت.
-خفه شو، بابک!
همین برای خفه کردنش کافی بود، در ماشین را باز کرد و پشت رل نشست با سرعت هر چه تمامتر از ویلا خارج شد، خشم و غضب از تمام وجناتش پایین میریخت. چطور متوجه نشد؟ ضربه ی محکمی به فرمان ماشین زد؛ حالش آنقدر خراب بود که ماشین را کنار خیابان پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت، خاطرات مثل خوره به جانش افتادند، صحنهای که پشت های بسته اش نقش بسته بود را هیچ وقت فراموش نمیکرد. خودش را میدید که دستمال خیس را از روی پیشانی عزیزکرده اش برمیدارد و به او کمک میکند تا روی تخت تک نفرهاش بنشیند، صورت دخترک به خاطر مریضی کمی ملتهب نشان میداد. آب پرتقالی که خودش گرفته بود را همراه با قرص سرما خوردگی به دستش داد.
-این هم عاقب رفتن زیر بارون، حالا من با این همه گرفتاری باید از شازده خانم پرستاری بکنم.
دخترک دستی میان موهای پریشانش کشید با لبخند زیبایی به صورت غمگین او نگاه کرد.
-مگه بده؟
من هم بیشتر میتونم ببینمت. سری به نشانه ی تأسف تکان داد به لیوانش اشاره کرد
. -قرصت رو بخور هی برای من شیرین زبونی نکن.
آخرین ویرایش: