کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
بابک دوباره چنگی میان موهایش زد.
-می‌گم پسر نیست؛ دختره.
نگاهش روی چشم های بابک که دو، دو می‌زدند ثابت ماند؛ چه گفت؟! رعشه‌ای که به تنش نشست، کاملا غیرعادی بود. چند لحظه ای مانند مسجمه ای بی جان سر جایش تکان نخورد تا اینکه از شوک حرف‌های گنگ و بی سر و ته بابک در آمد و بی مقدمه با قدم های بلند به سمت ساختمان رفت. بابک هم مانند بچه های خطا کار به دنبالش راه افتاد.
-توی اتاق کنار راه پله‌ست.
در سالن را باز کرد، به سمت همان اتاقی که کنار راه پله میان یک راهرویی باریک قرار داشت رفت. جلوی در ایستاد دستگیره را پایین کشید، هنوز آنچه را با گوش‌هایش شنیده بود را باور نداشت. این دیگر از آن جوک‌های بی‌مزه بابک نبود؛ بود؟! با یک فشار محکم در را باز کرد و وارد اتاق شد. دکتر باقری مشغول پانسمان کردن زخم های فرشته بود که با شنیدن صدای باز شدن در به سمت هامین چرخید. اخم عمیقی هم زمان روی پیشانی چروکش نشست ولی بی توجه با او سرش را دوباره به کارش گرم کرد.
-از تو دیگه توقع نداشتم هامین، این دخترِ بیچاره چه گناهی کرده که به این روز انداختینش؟
دیر رسیده بودم الان اون دنیا بود پسر. بی توجه به حرف های باقری جلو رفت، مانند ربات قدم بر می‌داشت، بالای سر فرشته‌ای که روی تخت فلزیه وسط اتاق آرمیده بود ایستاد. خطوط صورتش را از نظر گذراند تمامی اتفاقات را کنار هم گذاشت، از اولین دیدار در رستوران و ریختن شربت روی لباسش و بعد هم آن تصادف و درگیر شدنشان. امکان نداشت! هیچ گونه در مغزش نمی‌گنجید این جسم بی هوش با سر و صورت زخمی و آن کبودی‌های وحشتانک یک جسم ظریف دخترانه باشد. نگاهش میخکوب صحنه‌ی دردناک روبرویش بود، بی اختیار دستش را دراز کرد و ملحفه ای که تا زیر گلویش کشیده شده بود را میان پنجه‌هایش گرفت. آنچه می‌دید را باور نداشت، سر جایش مانند مجسمه‌ای بی‌جان خشک ایستاد بود و به صورت پر از زخم و خراشیدگی فرشته نگاه می‌کرد. اگر کسی او را با این حال می‌دید، گمان می‌کرد که جان از تنش رخت بر بسته است. واقعیت چه تلخ و پتک وار بر سرش کوبیده شد. ملحفه را در دست‌هایش فشرد به قدری که اگر جسمی شکننده‌ای به جای آن بود به هزاران تکه تبدیل می‌شد. هنوز نگاهش به او بود که دکتر باقری ملحفه را با غیظ از دستش کشید.
-هامین؟ دیوونه شدی؟ این چه کاریه؟
دستهایش مشت شدند طوری که گویی استخوان انگشت هایش قصد بیرون آمدن از پوست دستش را داشتند، سفیدی چشم های شب رنگش به خون نشسته بودند، رگ گردنش نبض گرفته و پوست گندم گون صورتش از فرط خشم به کبودی می‌زد با همان سرعت که به اتاق آمده بود، عقب گرد و بیرون رفت. بابک کنار در به دیوار گچی پشت سرش تکیه داده بود که با حس حضورش چشم های بسته اش را باز کرد.
-حالا می‌خوای چی کار کنی؟
دستمالی از جیب کت اسپورتش بیرون آورد و عرق نشسته بین انگشت هایش را خشک کرد.
-بدش به همایون، من دیگه کاری باهاش ندارم.
بابک با بهت دست روی شانه اش گذاشت.
-چی؟! عقلت رو از دست دادی؟! تو که می‌دونی همایون چه بلایی به سر این دختر میاره.
برگشت با نگاهی زخمی به بابک زل زد.
-تو، قانون های من رو دور زدی بابک، همین که الان جلوم سالم وایسادی باید خدا رو شکر کنی‌.
بعد بی آن که منتظر بماند به سمت پارکینگ راه افتاد. بابک از پشت فریاد زد:
-آخه من از کجا می‌دونستم دختره؟ خودت هم الان متوجه شدی؛ کف دستم رو که بو نکرده بودم لامصب، نکنه می‌خواستی قبل از این که بیارمش چکش کنم؟
با غضب به سمتش برگشت.
-خفه شو، بابک!
همین برای خفه کردنش کافی بود، در ماشین را باز کرد و پشت رل نشست با سرعت هر چه تمامتر از ویلا خارج شد، خشم و غضب از تمام وجناتش پایین می‌ریخت. چطور متوجه نشد؟ ضربه ی محکمی به فرمان ماشین زد؛ حالش آنقدر خراب بود که ماشین را کنار خیابان پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت، خاطرات مثل خوره به جانش افتادند، صحنه‌ای که پشت های بسته اش نقش بسته بود را هیچ وقت فراموش نمی‌کرد. خودش را می‌دید که دستمال خیس را از روی پیشانی عزیزکرده اش برمی‌دارد و به او کمک می‌کند تا روی تخت تک نفره‌اش بنشیند، صورت دخترک به خاطر مریضی کمی ملتهب نشان می‌داد. آب پرتقالی که خودش گرفته بود را همراه با قرص سرما خوردگی به دستش داد.
-این هم عاقب رفتن زیر بارون، حالا من با این همه گرفتاری باید از شازده خانم پرستاری بکنم.
دخترک دستی میان موهای پریشانش کشید با لبخند زیبایی به صورت غمگین او نگاه کرد.
-مگه بده؟
من هم بیشتر می‌تونم ببینمت. سری به نشانه ی تأسف تکان داد به لیوانش اشاره کرد
. -قرصت رو بخور هی برای من شیرین زبونی نکن.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    لیوان را به لب‌هایش نزدیک کرد، چشمکی دلبرانه زد طوری که بالاخره باعث شد لبخندی هر چند کوچک صورت هامین را مزین کند.
    -هانا، شیطونی بسه؛ باید استراحت کنی!
    بعد از خوردن قرص همراه با آب پرتقال لیوان را روی عسلی کنار تخت گذاشت و دراز کشید.
    -هامین می‌شه امشب اینجا بخوابی؟
    صورتش جدی شد و دخترک چقدر از این حالت چهره‌اش حساب می‌برد.
    -نه! تو دیگه بزرگ شدی عزیزم.
    دست هایش را به سمت او دراز کرد با چشم های خمـار خمیازه ای کشید.
    -خب پس ماچم کن بعد برو.
    سخت خنده‌اش که می‌رفت به قهقهه تبدیل شود را کنترل کرد؛ روی صورتش خم شد و پیشانی اش را با مهر، بوسید. -دختره‌ی لوس.
    چشم هایش رفته، رفته خمارتر می‌شدند با صدای بی قوتی گفت:
    -خودت لوسم کردی؛ داداشی.
    واقعیت همین بود خودش این عزیز کرده را لوس کرده بود! گذشته چون ماری زهردار به قلبش نیش می‌زد و باعث می‌شد سـ*ـینه‌اش به طرز سوزناکی، درد بگیرد، به سختی افکارش را جمع کرد، فکر به آن خاطرات تنها روحش را بدتر از قبل زخمی می‌کرد، هر دفعه فکر به هانای عزیزش تنها قلب زخم خورده اش را بیش از پیش خدشه دار می‌کرد.

    فرشته:

    بدنم هنوز به طرز وحشتاناکی درد می‌کرد. این احساس را داشتم که از درون چرخ گوشت بیرونم آورده‌اند و تکه‌های بدنم را به هم وصل کرده‌اند. چند روزی از به هوش آمدنم می‌گذشت و حال در همان ون آن دو احمق شکنجه‌گر نشسته بودم. نمی‌دانستم دارند مرا با خود به کجا می‌برند؛ انگار در این دو روز فهمیده بودند که دختر هستم و برخلاف تصورم کاری با من نداشتند حتی خبری از آن عذاب‌های وحشیانه و دردناک هم نبود .شاید دلشان برایم سوخت یا شاید هم فهمیدند من واقعا چیزی نمی‌دانم ولی چرا آزادم نمی‌کردند؟ یعنی این‌ها چه کسانی هستند که آنقدر راحت آدم می‌دزدیدند و شکنجه می‌دهند؟ رحمت در به در از همان اول هم برای من و مادر دردسر درست بود؛ نمی‌دانم ننه و بابای نداشته‌اش اسم قحط بود که این نام را برایش انتخاب کرده بودند؟ این آدم همه چیز بود به غیر از رحمت! با صدای فیروز از افکارم دست کشیدم و نگاهش کردم. دستی به سبیل کلفتش کشید.
    -پیاده شو ضعیفه!
    پوزخندی به حرفش زدم؛ اگر دست‌هایم بسته نبودند، آن وقت ضعیفه بودن را نشانش می‌دادم. در کشویی را برایم باز کرد، پیاده شدم نگاهم را اطراف چرخاندم، جلوی دیدگانم یک باغ بزرگ پر از درخت های سر به فلک کشیده که نور آفتاب را اسیر خودشان کرده بودند؛ می‌دیدم. جلال دستش را سمت بازویم آورد، خودم را عقب کشیدم. با صدایی که از حرص می‌لرزید او را مخاطب قرار دادم.
    -خودم میام دست کثیفت رو بهم نزن؛ عوضی!
    خونش به جوش آمد دستش را به قصد سیلی زدن بالا برد که فیروز با عصبانیت دستش را مهار کرد.
    -بکش کنار جلال، ارواح خاک ننه‌ات دردسر درست نکن. جلال نگاه وحشتناکی به من انداخت.
    -زبونش عینهو نیش مار می‌مونه، جان تو.
    فیروز به جلو هلم داد که چشم غره‌ای حواله‌اش کردم ولی اهمیتی نداد و پشت سرم راه افتاد؛ جلال هم کنار ماشین ماند، جلوتر که رفتیم یک دست میز و صندلی دیدم که زیر آلاچیق بزرگی گذاشته شده بودند، شخصی که آن جا نشسته بود را شناختم؛ همان مرد مسنی که در میهمانی هستی با آن نگاه تیزش قصد داشت وجودم را کند و کاو کند. جلویش که ایستادم، نگاه دقیقی به صورتش انداختم؛ چشم‌های تیره‌اش زیر ابروان مرتب و سفیدش پنهان شده بودند و نگاه مرموزش متفکر روی من میخکوب بود. دستی به ریش پرفسوری اش کشید.
    -من تو رو جایی ندیده ام؟
    نگاهم را به اطراف چرخاندم، خودم را بی اطلاع نشان دادم. امکان نداشت مرا به خاطر بیاورد. انگار که خسته شده باشد، کمی جا به جا شد رو به فیروز و مردی که بالای سرش ایستاده بود گفت:
    -دور بمونید.
    فیروز اطاعت کرد ولی مردی که حدس می‌زدم بادیگاردش باشد از جایش تکان نخورد.
    -جناب مفاخری اجازه بدید کنارتون باشم.
    مفاخری دستش را بالا برد و نگاهم روی انبوه انگشترهایی که دست‌هایش را احاطه کرده بودند ثابت ماند، با آن نیم کت چرم، تی شرت جذب زیرش و شلوار جین تنگی که گویی خمپاره خورده بود واقعا تیپش را زننده نشان می دادند. لبم را جمع کردم که یک دفعه خنده‌ام نگیرد؛ چون نگاه کنجکاوش بدجور روی من میخ شده بود. بالاخره بعد از این که بادیگاردش رفت به حرف آمد.
    -خب شنیدم خودت رو پسر جا زدی؛ درسته؟
    بعد اشاره کرد روبرویش بنشینم من هم بی تعارف صندلی فلزی سفید رنگ را از زیر میز شیشه ای بیرون کشیدم و رویش نشستم.
    -درسته!
    منتظر شد ادامه بدهم ولی من لب باز نکردم، انگار از این حرکتم زیاد خوشش نیامد. نگاه خونسردش عصبی شد. میخ نگاه عقابی‌اش شدم.
    -منتظرم ادامه بده.
    لبم را تر کردم؛ برایش داستانی ساختم و تحویلش دادم.
    -رحمت همونی که شما فکر می‌کنید پدر منه ولی نیست، یه بار خواست من رو جای مواد به یه عوضی ‌تر از خودش بفروشه من هم از اون موقع جلدم رو عوض کردم. ابروهایش را بالا انداخت.
    -انگار دل خوشی ازش نداری.
    با یادآوری صورت نفرت انگیز رحمت، پوزخند زدم.
    -چرا عاشقشم...
    -یه نفر رو فرستادم دنبال این که بفهمم حرف‌هات درستن یا نه که دختر اون نیستی؛ پدرت معلم بود درسته؟ توی تصادف جونش رو از دست داد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با شنیدن این حرفش قلبم سخت مچاله شد، تنها سرم را تکان دادم و بغض راه گرفته به گلویم را پس زدم. خودش را جلو کشید دو دستش را روی میز گذاشت و انگشت های بلند و کشیده اش را در هم گره زد.
    -یک بار دیگه می‌پرسم، رحمت کجاست؟
    لب‌هایم را سخت به هم فشردم و نگاهی آمیخته با خشم به سوی او پرتاب کردم.
    -اگر می‌دونستم یه لحظه هم برای لو دادن جایی که هست تردید نمی‌کردم؛ فکر می‌کنید واقعا چرا باید اون رو ازتون پنهون کنم؟
    دستش مشت شد و روی میز شیشه‌ای رو به رویمان محکم فرود آمد طوری که تمام وسایل رویش به بالا پرتاب شدند و بعد از فرود روی زمین سنگ فرش شده‌ی زیر پایمان با صدای بدی شکستند.
    -ببین دخترجون، اون عوضی ضربه‌ی بدی به من زده‌؛ نه خودش برام مهمه نه این داستان مزخرفی که تو برام سر هم کردی؛ اون احمق در حدی نبود که بتونه اون طور از من بِکنه و کسی خبردار نشه، مطمئنم شخص مهمی پشت این ماجراست که قصدش نابود کردنه، منه.
    نه! انگار آنقدرها هم احمق نبود! از صدای فریادش گوش‌هایم سوت می‌کشیدند؛ خونم از زبان نفهمی این آدم به جوش آمد. در یک حرکت ناگهانی از جایم بلند شدم و مثل خودش صدایم را بالا بردم.
    -من نمی‌دونم اون آشغال کجاست؛ چرا توی گوش هیچ کدومتون فرو نمی‌ره؟
    بادیگاردش با دیدن وضع متشنجی که بین ما به وجود آمده بود با سرعت به من نزدیک شد و با یک حرکت دست‌هایم را از پشت قفل کرد، لعنتی زورش زیادی به من می‌چربید؛ در برابرش مورچه‌ای بیش نبودم. داشتم بین دست هایش له می‌شدم که مفاخری اشاره ای به در بزرگ و آهنی باغ کرد.
    -این وحشی رو ببر تحویل شهین بده تا بفهمه یه مَن ماست چقدر کره داره.
    با همان دست های بسته تقلا می‌کردم تا از دست محافظش رها بشوم ولی بی‌فایده بود واقعا از پسش برنمی‌آمدم. مردک غول بیابانی!
    -ول کن عوضی تا نشونت بدم، چی از جونم می‌خواید؟ بذارید برگردم پیش مامانم لعنتی‌های بی‌وجدان. فشار دست هایش را زیادتر کرد مرا کشان، کشان به سمت ماشین برد و درش را باز کرد. با حرکتی خشن داخل ماشین پرت شدم و او هم کنارم جای گرفت؛ نگاه وحشتناکی به صورتم انداخت طوری که از ترس خود را عقب کشاندم و به در چسبیدم.
    -خفه شو زنیکه.
    دلم می‌خواست با کف پا می کوبیدم وسط صورت چندشش؛ ولی فعلا به جانم نیاز داشتم. فیروز که پشت فرمان نشسته بود از توی آیینه نگاهی به صورت من انداخت.
    -کجا بریم داش کاوه؟
    کاوه نگاهی به بیرون انداخت و اخم ترسناکی کرد.
    -برو پیش شهین تا این رو تحویلش بدیم.
    فیروز خنده ی چندشی کرد.
    -ای دم آقا گرم، خوب جایی قراره بری ضعیفه.
    متوجه منظورش نشدم پس فقط سرم را چرخاندم و به بیرون خیره شدم؛ زیر لب با حرص زمزمه کردم:
    -تف به ذات بی غیرتت، رحمت.
    خدا می‌دانست باز چه عذابی پیش آن شهین نام در انتظارم بود.

    راوی:

    انگشت شستش را روی زنگ در گذاشت و آن را به نرمی فشرد و یک قدم کوتاه به عقب برداشت، بعد از چند لحظه در به رویش گشوده شد؛ نگاهشان که به هم دیگر افتاد چهره شان شکفت. هامین سر تا پای محمد را حسابی برانداز کرد آخرین ملاقاتشان را به خاطر نمی‌آورد ولی چند خط باریکی که گوشه‌ی چشم های او ‌دید، گذر زمان را برایش کمی روشن‌تر می‌کرد. محمد کمی خودش را جلو کشید و صمیمانه دستش را دور شانه‌های پهن هامین حلقه کرد و با گشاده رویی او را به داخل خانه‌ی نقلی اش دعوت کرد.
    -چطوری رفیق؟ پس بالاخره طلسم رو شکوندی و حاضر شدی بیای من رو ببینی!
    هامین در سکوت نگاهش را به اطراف چرخاند، مثل همیشه تمیز و مرتب بود. روی مبل تک نفره‌ای- که وسط هال کوچک و مربعی شکل خانه بود- نشست و به محمد که حال مشغول حاضر کردن قهوه بود؛ چشم دوخت.
    -چه خبر؟
    محمد سرش را بلند کرد لبخند محوی زد.
    -خبر؟ نمی‌دونم اخبار که باید پیش تو باشه.
    -نمی‌خوای بگی چرا من رو اینجا کشوندی؟
    محمد شاکی نگاهی به او انداخت؛ ته چشم های شکلاتی اش پریشانی و اندوه موج می‌زد.
    -حالا دیگه نمی‌تونم یه شام رو با تو بخورم؟
    غمی مبهم روی صورت هامین سایه انداخت.
    -نقل شام نیست؛ درسته؟
    محمد بین حرفش پرید؛ سینی حاوی دو فنجان قهوه را از روی اپن خانه برداشت و به سمت او آمد.
    -درمورد اون یارو رحمت یه اطلاعاتی به دست آوردم. همین حرف برای خاتمه دادن به سوالات بعدی اش کافی بود؛ محمد جلویش خم شد و قهوه را تعارف کرد، فنجان را برداشت و روی عسلی کنار مبلش گذاشت. منتظر به محمد که روبرویش نشست و با خونسردی قهوه اش را مزه، مزه ‌کرد چشم دوخت؛ صبرش داشت لبریز می‌شد.
    -محمد؟
    محمد ابرو بالا داد و به چهره‌ی کلافه‌ی هامین چشم دوخت. -قهوه‌ات رو که خوردی همه چیز رو می‌گم.
    لب‌هایش را با حرص روی هم فشرد؛ اگر جای محمد، بابک جلویش نشسته بود حتما حسابی به روش خودش از او پذیرایی می‌کرد تا وقتش را الکی تلف نکند. ولی چاره ای نداشت مرد جلویش محمد بود همان محمدی که...
    نگاهی به او انداخت چند تار موی سفید لابه‌لای موهای پر پشتش بدجور چشمش را می‌زدند. فنجان قهوه را برداشت با خشم آن را بین دست هایش فشرد باز هم خاطرات لعنتی افسارافکارش را به دست گرفته بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با رویی گشاده محمد را داخل خانه آورد و او را روی کاناپه‌ی سبز حنایی مورد علاقه‌ی خودش نشاند و خودش هم کنارش جای گرفت.
    -چه عجب از این ورا جناب...
    با اشاره‌ی محمد به هانا که داشت وسایل پذیرایی را در آشپزخانه آماده می‌کرد و یک گوشش را به حرف های آن ها قرض داده بود با تک سرفه‌ای جمله‌اش را قطع کرد.
    -داشتم از اینجا می‌گذشتم که یاد شماها افتادم.
    هانا با سینی نقره‌ای که سه استکان چای خوش رنگ و عطر را حمل می‌کرد از آشپزخانه بیرون آمد و با قدم های شمرده خودش را به آن ها رساند در آن لباس گلبه‌ای حریر حسابی خواستنی به نظر می‌رسید، نگاه هامین به رویش تحسین آمیز در گردش بود. هنگامی که جلوی محمد خم شد چای تعارف کند، گونه‌هایش گل انداختند.
    -خیلی خوش اومدی.
    محمد نگاهی به صورت گلگونش انداخت و لبخند گرمی به رویش پاشید. استکان چای را برداشت و از او تشکر کرد. هانا «خواهش می‌کنم» زیر لب زمزمه کرد و بعد از این که هامین هم چایی اش را برداشت عقب گرد و روی مبل رو بروی آن ها نشست. تمام این مدت هامین با نگاهی موشکافانه به حرکاتشان خیره شده بود، خوب می‌دانست چیزی در وجود این دو عزیز تغییر کرده است. هانا وقتی سنگینی نگاهش را احساس کرد به طرفش چرخید و دستپاچه پایین لباسش را روی پاهایش مرتب کرد و کلافه دستی به گوشه‌ی شال سفید رنگش کشید اما بعد از چند لحظه شتاب زده از روی مبل برخاست.
    -ببخشید، من امتحان دارم.
    و چون آهویی تیز پا از جلوی نگاه تیز هامین فرار کرد. محمد نگاهش را از او گرفت و به سوی هامین چرخید.
    -چته؟ چرا اون طور بهش زل زده بودی؟
    نگاهی مچ گیرانه حواله‌اش کرد.
    -چایی ات رو بخور.
    محمد لحظه از رفتار سردش متعجب شد ولی به روی خود نیاورد؛ استکان را به لب هایش نزدیک کرد و جرعه‌ای از چاییش اش را نوشید. پس از مدتی که تنها سکوتی سنگین میانشان حکم فرما بود بالاخره محمد به حرف آمد.
    -راستش اومدنم به اینجا فقط به خاطر سر زدن به شما نیست...
    هامین متفکر منتظر ماند تا حرفش را ادامه بدهد.
    -در مورد همایون باید چیزهایی رو بهت بگم.
    با آمدن نام همایون شوکه شد.
    -همایون؟ اتفاقی افتاده؟
    ابروهای تیره‌ی محمد در هم گره خوردند، صورتش جدی و سخت شده بود، شاید این تنها وجه شباهتی بود که نسبت نزدیک آن‌ها را به هم نشان می‌داد؛ همین چهره‌ای که در چشم به هم زدنی می‌توانست بی‌حس و سرد نشان دهند.
    -خبرهای خوبی ازش به دستم نرسیده، داره خلاف های سنگینی می‌کنه، اومدم اینجا چون تو برام خیلی عزیزی بی پرده بگم هامین راهت رو ازش جدا کن.
    ضربه آنقدر سنگین بود که همان طور بهت زده به محمد خیره ماند، وقتی محمد می‌گفت شب است؛ باید باور می‌کرد حتی اگر به چشم خود روشنی روز را می‌دید، آنقدر به او نزدیک بود که می‌توانست با یک نگاه راست و دروغ صحبت هایش را متوجه شود. همایون داشت چه می‌کرد که محمد این گونه نفوذ ناپذیر و جدی از جدایی راهش با او صحبت می‌کرد؟ با صدای محمد از فکر بیرون آمد، هنوز فنجان قهوه داشت میان انگشت هایش فشرده می‌شد، با یاد آوری آن روزها چهره اش در هم رفته و روی شقیقه‌اش دانه‌های ریز عرق پدیدار شده بودند.
    -هامین؟
    سر بلند کرد با نگاهی دگرگون شده به محمد زل زد؛ طوری که او هم از نگاهش فهمید به چه چیزی فکر می‌کند.
    -داشتی به گذشته فکر می‌کردی؟
    فنجان را روی عسلی گذاشت. باز هم صدایش خشدار شده بود.
    -داشتی می‌گفتی از اون مارمولک خبرهایی داری.
    محمد لحظه‌ای بی حرف نگاهش کرد، طوری که انگار می‌گفت فهمیده ام که داری بحث را عوض می‌کنی. ولی حرفی به زبان نیاورد در عوض گفت:
    -آره صبح بهم خبر دادن؛ بیرون یکی از شهرهای مرزی کردستان جنازه‌اش رو پیدا کردن جز یه ساک رخت و لباس هیچی باهاش نبود؛ اون طور که توی پرونده‌اش گزارش شده مثل این که اوردوز باعث مرگش شده.
    هامین متفکرانه و تا حدی کلافه به او چشم دوخت باورش نمی‌شد؛ آخر چطور امکان داشت؟ چنگی میان موهایش زد با آشفتگی از جایش برخاست؛ آشفته قدم می‌زد.
    -چطور ممکنه؟
    -احتمالا مدارک دست کس دیگه‌ای‌ هستن، به احتمال زیاد اون‌ها رو برای یه نفر دزدیده وگرنه به چه کارش می‌اومدن؟ بعد هم چون لو نره اون رو کشته البته طوری که همه فکر کنن خودش تو مصرف موادش زیاده روی کرده.
    دست از قدم زدن برداشت دست‌هایش را از زیر کت چرم مشکی اش رد کرد و به پهلوهایش تکیه داد. نیم چرخی زد رو بروی محمد که هنوز به همان حالت قبل نشسته بود؛ ایستاد.
    -آخه کی؟ دیگه کی با همایون دشمنی داره؟
    بعد سکوت کرد و متفکر به گوشه‌ای خیره ماند.
    -پس چرا تا الان هیچ اقدامی نکرده؟ به نظرت یه آدم چقدر می‌تونه دیوونه باشه که چنین ریسکی کنه؟
    محمد هم مانند او گیج شده بود واقعا چه کسی تا آن حد ریسک می‌کرد؟ با قرار گرفتن دستی به روی شانه اش از فکر بیرون آمد و سر در گم به محمد که روبرویش با نگرانی ایستاده بود و نگاهش می کرد؛ زل زد.
    -هی پسر حواست کجاست؟ زیاد بهش فکر نکن مطمئنم به همین زودی یه ردی از کسی که این بازی رو راه انداخته پیدا می کنیم.
    دست محمد را از روی شانه اش به نرمی کنار زد.
    -نمی شه بهش فکر نکرد، پنج ساله دارم برای چنین موقعیتی تلاش می کنم ولی حالا معلوم نیست کدوم از خدا بی خبری اون مدارک لعنتی رو به دست آورده و داره همه ی ما رو بازی می ده.
    لبخند محزونی روی لب های باریک محمد نشست.
    -مطمئنم...
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ولی حرفش را با بغضی مردانه که کنج گلوکاهش رشد کرده بود قورت داد؛ نفس برای حرف زدن کم آورده بود. آه مانند نفسش را از سـ*ـینه خارج کرد؛ گویی قطاری از خاطرات تلخ و شیرین جلوی نگاه شیشه ای و شفافش در حال رد شدن؛ بودند. با صدای زنگ موبایل هامین هر دو از افکارشان جدا شدند. دستش را در جیب داخلی کت مشکی و اسپرتش فرو برد و موبایل را بیرون کشید، با دیدن نام بابک به روی صفحه ی موبایل، بی حوصله تماس را رد کرد ولی هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره صدای زنگش بلند شد. محمد نیم نگاهی به صفحه انداخت.
    -چرا جوابش رو نمی دی؟ لابد کار مهمی داره.
    هامین چشم هایش را بست؛ معلوم بود حسابی کلافه شده است. چشم هایش را باز کرد و تماس را پاسخ داد هنوز یک کلمه از دهانش خارج نشده بود که سیل حرافی های بابک سرازیر شد.
    -الو! هامین هیچ معلومه کجایی پسر؟ بابا از صبح که شرکت نیومدی نگران شدم، رفتم دم خونه ات ولی هر چی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد؛ تماس می گیرم هم که رد می دی؛ بگو ببینم مشکلت دقیقا چیه؟
    چشم هایش را بی حوصله در حدقه گرداند، محمد از چهره ی او خنده اش گرفت ولی سخت خودش را کنترل کرد؛ زمان خوبی برای شوخی کردن به نظر نمی رسید.
    -چی شده؟
    بابک کلافه پوف کشید حسابی از دست رفتار سرد هامین اعصابش به هم ریخته بود.
    -نگرانت شدم؛ می دونی نگرانی یعنی چی دیوونه؟ وقتی رسوندمت خونه حال خوشی نداشتی بعدش هم که غیبت زد.
    -نمی خواد نگران بشی هنوز بعد از این همه سال نمی دونی گاهی به تنهایی نیاز دارم و لازم نیست قیافه ی نحس تو رو ببینم؟
    بابک قهقه ای سرخوش زد؛ ولی به نا گاه خنده اش را فرو خورد گویی مطلب مهمی را به فراموشی سپرده باشد.
    -هامین من باید یه چیزی بهت بگم.
    هامین از تغییر ناگهانی لحن بابک اخمش غلیظ تر شد؛ فقط خدا می دانست اگر بابک باز هم خرابکاری کرده بود به هیچ وجه از گناهش نمی گذشت.
    -وای به حالت بابک وای به حالت اگر باز هم...
    بابک بی هوا بین حرفش پرید و به سرعت گفت:
    -من هیچ تقصیری ندارم؛ همایون فرشته رو فرستاده پیش شهین، مگه این که دستم به اون دوتا احمق نرسه می دونم باهاشون چی کار کنم.
    -فرشته؟
    محمد که داشت وسایل پذیرایی را جمع می کرد با شنیدن نام دختری نا آشنا سرش را بلند کرد و با گردنی کج و نگاهی مشکوک به هامین خیره شد.
    -بابا همون دختره دیگه؛ همونی که فکر کردیم پسره ولی گندش در اومد فهمیدیم دختره.
    هامین با خونسردی در پاسخ حرص خوردن های او پاسخ داد:
    -حالا تو چرا این وسط جلزولز می کنی؟
    بابک سکوت کرد و از آن سمت محمد منتظر بود تا ببیند این فرشته نام کیست!
    -تو که می دونی کار شهین چیه.
    -هیچ اتفاقی برای اون دختر نمی افته؛ آخه کی حاضره پول بده برای چنین موجود عجیبی که حتی ذره ای دخترانگی توی وجودش نداره؟ زیادی بخواد اذیتش کنه می شه خدمتکارش که براش بد نیست، تازه کلی پول گیرش میاد.
    شهین پول خوبی به خدمه اش می ده که مبادا از گند کاریاش جایی حرف بزنند. بابک با نارحتی گفت:
    -یکم انصاف داشته باش هامین؛ اون زیادی هم بد نبود. نیشخندی روی لبش شکل گرفت.
    -بسه بابک، از کی تا حالا انسان دوست شدی؟ سرنوشت اون دختر به من و تو ربطی نداره.
    -چطور این حرف رو می زنی؟ این من و تو بودیم که اون بیچاره رو با خودمون به این لجن زار کشوندیم.
    هامین که از حرف های او خسته شده بود تماس را قطع کرد و موبایل را در جیبش گذاشت. محمد با چند قدم خودش را به او رساند و با کنجکاوی پرسید:
    -جریان این دختره دیگه چیه؟
    -چیز مهمی نیست چند روز پیش طبق معمول بابک دوباره کارخرابی کرد که من هم به روش خودم جمعش کردم.
    می دانست هامین بیشتر از این توضیحی نخواهد داد؛ پس بیشتر از آن کنجکاوی نکرد، به گمانش مسئله ای بی اهمیت بود که هامین این گونه با بی خیالی از کنارش رد می شد.

    فرشته:

    شهین شلاق بلند و چرمش را تا کرد، همان طور که جلوی رویم قدم رو می‌رفت، شلاق را آرام به کف دستش می‌زد. چرخی به پاشنه بلند کفشش داد؛ چشم‌های وحشی‌ و کشیده‌اش را روی صورتم میخ کرد، لب‌های آرایش شده‌اش به نیشخندی کج شدند. دوباره چرخید و روبروی کاوه که کمی با فاصله از من حرکات زننده‌ی شهین را با آن اخم های گره خورده دنبال می‌کرد؛ ایستاد.
    -کی گفت این دختره رو اینجا بیاری؟ از وقتی اومده کل خونه رو گذاشته روی سرش، چهار نفرو انداختم به جونش تا ساکتش کردند. کاوه با همان اخم و جدیت در چشم های پر ازخشم شهین زل زد.
    -جناب مفاخری دستور دادند حتما اینجا باشه.
    شهین فریاد بلندی زد که گوش‌هایم از صدای تیزش، سوت کشیدند.
    -این وحشی رو از اینجا ببر من حوصله ی شر ندارم.
    دندان قروچه ای کردم.
    -وحشی هفت جد و آبادته زنیکه، من وحشی ام یا تو که رد ضربه‌های شلاقت هنوز روی تنمه؟ فکر کردی عاشق چشم و ابروی خوشگل جنابعالیم که اومدم اینجا هی با کتک ازم پذیرایی کنی؟
    نگاهش از عصبانیت برق زد، قدمی به سمتم برداشت شلاقش را بالا برد تا باز هم آن را روی تنم فرود بیارورد ولی چون این دفعه دست و پایم بسته نبودند با فرزی جا خالی دادم. کاوه عصبی به سمتش رفت.
    -شهین گزارش این کارت روی می‌دم؛ باهاش راه بیا تا یه مشتری حسابی گیرت بیاد.
    بعد سرش را به نزدیکی گوشش برد و چیزی زمزمه کرد که چشم‌های پر طمع شهین از خوشی درخشیدند. با شوق وصف ناپذیری سرش را به سمت من چرخاند و سر تا پایم را با نگاهی صیادگونه برانداز کرد.
    -چرا زودتر نگفتی؟
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    دستی به موهای لختش که روی شانه‌اش افشان شده بودند کشید؛ لبخندی موزی روی لب‌های درشتش شکل گرفت. حتم داشتم بیشتر از پنجاه سال سن دارد ولی با آن همه کشیدگی پوست و آرایش‌های متنوع سعی داشت جوان‌تر نشان بدهد. با صدایش دست از کند و کاو صورت و هیکل متناسبش کشیدم.
    -خودم درستش می‌کنم.
    کاوه سری به نشانه‌ی رضایت تکان داد و از سالن نشیمن خانه‌ که چه عرض کنم عمارت شهین خارج شد. پس از این که او رفت، شهین صدایش را بلند کرد.
    -سلما، سلما؟
    بعد از چند لحظه خانمی با هیکلی استخوانی و صورتی سبزه هِن، هِن کنان خودش را به سالن رساند نگاهی به من و بعد شهین- که روی مبل سلطنتی مخصوصش در قسمت شمالی سالن نشسته بود- انداخت.
    -بله خانم امری دارید؟
    شهین شلاق را روی مبل کناری‌اش انداخت و اشاره‌ای به من کرد.
    -یه حالی به صورتش بده؛ بعد ببرش بالا توی اتاق سوگند، فکر کنم یه تخت خالی اونجا باشه، به یه نفرم بگو بره براش لباس بخره هرچقدر پولش شد مهم نیست سلیقه به خرج بده‌‌ها؟
    سلما اول با چهره‌ای متعجب به سر تا پایم نگاهم کرد ولی چند لحظه بعد دوباره نگاهش سرد و جدی شد.
    -چشم خانم.
    به سمتم آمد دستم را کشید با خودش بیرون برد؛ با هم پاگرد عریض و طولانی خانه را طی کردیم تا به طبقه دوم رسیدیم.
    از چند روز قبل که مرا اینجا آورده بودند در اتاق زیر زمینی زندانی‌ شده بودم. شهین هم چپ می‌رفت و راست می‌آمد با آن شلاق سوگلی اش تن بیچاره‌ام را مورد لطف قرار می‌داد. لعنتی! دلم ‌می‌خواست خفه‌اش کنم؛ کاش آن بادیگاردهای غول پیکرش نبودند. آن وقت همین جا میان محوطه بیرونی خانه‌اش چالش می‌کردم. دست از افکار مالیخولیایی کشیدم و نگاهم را اطراف اتاقی که سلما مرا بـرده بود چرخاندم، بیشتر شبیه سالن آرایشگاه ها بود.
    -لباست رو دربیار برو یه دوش بگیر تا کارم رو شروع کنم، پوستت چربه معلومه خیلی وقته حموم نرفتی.
    نگاهم روی وان بزرگ و سرامیکی گوشه سالن ثابت ماند. سلما که مرا آن طور ماتم زده دید، دستش را روی شانه ام گذاشت و کمی به جلو هولم داد.
    -برو دیگه، منتظر چی هستی؟
    با کنجکاوی ذاتی‌ام به سلما نگاه کردم.
    -چی تو سر شهینه؟ چرا رفتارش عوض شد؟ تو نمی‌دونی اون یارو کاوه چی بهش گفت؟
    از کنارم گذشت به سمت وان رفت شیر آب را باز کرد موهایش را پشت گوش زد و بعد مایع بی رنگی درون آب ریخت.
    -نمی‌دونم دخترجون من که اونجا نبودم.
    پوزخندی زدم.
    -ولی طرز نگاهت می‌گـه از همه چیز خبر داری.
    کمرش را راست کرد دوباره دستی به موهای زیتونی رنگش کشید، نگاهی به سرتا پایم انداخت، لحنش عجیب زننده شده بود.
    -فکر کردی چرا آوردنت اینجا محض خنده؟ نخیر جونم قراره بفروشنت.
    مات به اویی که این حرف را زده بود خیره ماندم؛ حس می‌کردم گوش‌هایم داغ شده‌اند، توانایی تحلیل حرفش را نداشتم یا شاید ‌نمی‌خواستم حرفش را تجزیه کنم. خنده عصبی روی لبم نشست و تبدیل به قهقهه شد؛ سلما ترسیده به این حالتم نگاه می‌کرد. داد زدم صدایم به قدری بلند بود که توی سالن منعکس شد.
    -بفروشه؟ مگه اون صاحبمه یا سندم به اسمشه که بفروشتم؟ اصلا مگه من بـرده ی اونم یا ملکش؟
    جیغ کشیدم دردناک بود، نه برای گلوی سوخته ام؛ نه! قلبم درد داشت.
    -من رو بفروشه؟
    به سمتش خیز برداشتم موهای بلندش را دور مچ دستم پیچاندم و زل زدم به چشم‌های ریزش که از فرط ترس گشاد شده بودند.
    -حرف بزن لعنتی! بگو این فقط یه شوخی مسخره‌ است.
    لب‌هایش از هم باز شدند می‌خواست حرفی بزند ولی آنقدر ترسیده بود که توانش را نداشت. هر لحظه بیشتر از قبل موهایش میان چنگم فشرده می‌شدند تا جایی که پوست سبزه‌ی صورتش از درد کبود شده بود.
    -دِ حرف بزن عوضی.
    با سوزشی که از پشت روی تنم نشست، نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد و موهای سلما از دستم رها شدند. دهانم از درد باز مانده بود، حس می‌کردم مهره‌های ستون فقراتم از هم گسسته شده‌اند. صدای قدم هایش نزدیکتر شدند، جلویم ایستاد و دستش را به کمرش تکیه داد بعد به سمتم خیز برداشت و سیلی محکمش که روی گونه‌ام نشست، احساس کردم پوست صورتم کنده شد. عجب دست سنگینی داشت این زن شیطان صفت! هنوز رد شلاق روی تنم به طرز وحشتناکی می‌سوخت؛ مرا با یک حرکت درون وان پر از آب پرت کرد و فریاد زد.
    -خودت رو بشور و به حرف‌های سلما گوش بده وگرنه می‌دمت دست محافظ‌هام تا آدمت کنند.
    صورتم به خاطر سیلی سنگینش و تنم به خاطر ضربه ا‌ش می‌سوخت. صدایم خفه از اعماق گلویم خارج شد.
    -من رو بکش ولی نمی‌تونی وجودم رو به تاراج بکشونی، مطمئن باش.
    چانه‌ام اسیر انگشت های آن افعی شد، نگاه کریهش را روی صورتم چرخاند.
    -انقدر زر نزن فکر کردی لقمه به این چرب و چیلی رو از دست می‌دم؟ همین ماه ردت می‌کنم، می‌دمت به یکی از اونهایی که از وحشی‌ها خوششون میاد.
    چشم‌های به رنگ قهوه‌اش از لـ*ـذت برق می‌زدند. دستش را به شدت پس زدم؛ با صدای بلندی او را مخاطب قرار دادم.
    -هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی زنیکه‌ی آشغال...
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ولی هنوز جمله ام به پایان نرسیده بود که باز هم دستش بالا آمد و بی‌هوا روی دهانم نشست؛ در این چند روز به قدری کتک خورده بودم که نای دفاع کردن از خودم را هم نداشتم. سرم روی تنه‌ام خم شد و بی حرکت تنها با نگاه عقب گرد کردنش را نظاره کردم. وقتی از سالن خارج شد، سلما عصبی روبروی من ایستاد و حق به جانب نگاهم کرد؛ انگار از رفتار تحقیر آمیز شهین زیادی خرسند شده بود.
    -خودت رو بشور، بذار من هم کارم رو انجام بدم.
    با غضب دست هایم را روی آب وان فرود آوردم طوری که آبش روی سلما پاشید.
    -گم شو! از همتون متنفرم مثل کفتار می‌مونید، حالم ازتون بهم می‌خوره.
    سلما بدون توجه به داد و فریادهای من شامپو را برداشت و روی سرم ریخت، حرکتش کاملا با خشم همراه بود به نظر می‌رسید زیادی روی اعصابش خط کشیده ام .
    -یه دوش بگیر، بیا بیرون به من ربطی نداره شهین خانم قراره باهات چی کار کنه؛ من فقط یه آرایشگر ساده‌ام با اون هم کاری ندارم، وظیفه‌ام رو انجام می‌دم پولم رو می‌گیرم.
    همزمان با تمام شدن حرفش، تند پرده‌ی سفید و ساده ‌ای که اطراف وان را می‌پوشاند، کشید. با رفتنش خیالم راحت شد راستش واقعا به یک دوش حسابی احتیاج داشتم، بدنم بوی بدی گرفته بود. شاید یک حمام مفصل کمی سرحالم می‌کرد؛ شیر حمام را باز کردم زیر آن قرار گرفتم و سرم را کمی خیس کردم و شامپو را روی موهایم ماساژ دادم. بعد از یک حمام جانانه از وان بیرون آمدم، نگاهی به اطرافم انداختم با دیدن یک حوله‌ی تن پوش، دست دراز کردم و آن را از روی چنگک لباسی روی دیوار کاشی شده کشیدم و به تن کردم. پرده را کنار زدم، نگاهم به سلما افتاد که جلوی میز آرایش درحال هم زدن چیزی بود. تک سرفه‌ای کردم تا توجه اش را به خودم جلب کنم.
    -حالا باید کجا برم؟
    سرش را بلند کرد با دیدن من ظرف، پلاستیکی را رها کرد و به سمتم آمد. دستم را گرفت و با خود کشید، روی صندلی جکدار نشاندم.
    -دخترجون، خواهش می‌کنم با من راه بیا، هر اخم و عصبانیتی هم که داری سر شهین خانم خالی کن قبلا گفتم من اینجا هیچ کاره‌ام.
    بعد به سمت دستگاهی که دوشاخه‌اش به برق زده بود رفت.
    -می‌خوام صورتت رو با شمع اصلاح کنم.
    نگاهی به من انداخت بعد شیء پلاستیکی و کوچیکی را درون دستگاه فرو برد و به صورتم نزدیک کرد.
    -سرت رو بذار روی پشتی و چشم هات رو ببند تا کارم رو انجام بدم.
    کاری که گفت را انجام دادم همین که چشم هایم را بستم داغی مایعی را روی پشت لبم احساس کردم، بعد از چند ثانیه دردی سوزناک در همان ناحیه باعث شد از جایم خیز بردارم و جیغ بکشم، چشم‌هایم به اشک نشستند، دستم را روی پشت لبم گذاشتم؛ صدایم از خشم دو رگه شده بود.
    -بکش کنار زنیکه، چقدر باید شنکجه بشم تا عقده‌ی شماها خالی بشه؟
    کنارش زدم؛ می‌خواستم از اتاق بیرون بروم که دستم را از پشت کشید.
    -صبر کن، کجا می‌ری؟ خب معلومه که درد داره.
    دستم را از توی دستش پس کشیدم.
    -برو اون ور، تا نزدم ناکارت نکردم.
    دست به سـ*ـینه شد و با جدیت تشر زد:
    -برو بشین دختر، نذار شهین رو خبر کنم تو که دلت نمی‌خواد باز مزه‌ی شلاقش رو بچشی هان؟
    یک قدم عصبی به سمتش برداشتم و بلند غریدم:
    -من رو تهدید می‌کنی؟
    در نگاهش ترس را به وضوح دیدم، معلوم بود ترسیده است؛ چون تقریبا یک سر و گردن از او برتر بودم. پوزخندی به ترسش زدم که جریتر شد؛ می‌خواست جیغ بکشد تا شهین را خبردار کند ولی دستم را روی دهانش گذاشتم و باصدای آرامی گفتم:
    -آروم بگیر!
    تقلا می‌کرد تا آزادش کنم و من هنوز با همان نگاه خشمگین داشتم به دست و پا زدن بی‌خودی‌اش نگاه می‌کردم. با ناخون های مانیکور شده‌اش به دستم چنگ انداخت؛ رهایش کردم روی زمین افتاد نفس زنان گفت:
    -بشین سر جات، باور کن اگر بیاد این دفعه با محافظ‌هاش طرفی دختر.
    نفسم را کلافه بیرون فرستادم برگشتم روی صندلی نشستم، به سمتم آمد بدون آنکه به روی خودش بیاورد کارش را شروع کرد. می‌توانستم به راحتی بگویم در این چند وقت که با مشت و لگد از من استقبال شده بود به اندازه‌ی کاری که سلما رویم انجام می‌داد، اذیت نشده بودم. داشتم از درد جان می‌دادم به گمانم سلما از قصد آنقدر زجرم می‌داد؛ چون حسابی از دستم شکار بود. بالاخره صبرم تمام شد با فریاد گفتم:
    -سلما قسم می‌خورم که...
    صورتم را با یک دست ثابت نگه داشت و تهدیدم را بی اثر کرد؛ چشم غره ای رفت و باز کارش را ادامه داد با غرولند گفت:
    -اگر می‌دونستی چقدر تغییر کردی، دیگه این همه من رو به باد فحش نمی‌گرفتی.
    چشم هایم را بستم و اجازه دادم شکنجه‌اش را ادامه بدهد؛ لعنتی آخر این دیگر چه عذابی بود؟ وقتی به حرف‌های شهین فکر می‌کردم، بیشتر می‌سوختم و تنم یک گوله‌ی آتش می شد. کاش می‌توانستم از دستشان فرار کنم، جایی بروم که حتی قیافه نحسشان از خاطرم پاک شود. الان مادرم چه می‌کند؟ نگران است؟ دارند دنبالم می‌گردند؟ در این مدت این‌ها تنها سوال‌هایی بودند که در سرم رژه می‌رفتند. یعنی شاپرک از آن شب به آن ها چیزی گفته است یا از ترس تنبیه شدن لب باز نکرده؟ اگر نگفته باشد چه؟ آن وقت فکر می‌کنند من فرار کرده ام؟ دایی مرا گیر بیاور تکه بزرگه ام گوشم است، البته گمان نمی‌کنم از دست این آدم ها سالم بیرون بروم که به دست دایی فرخ برسم. با صدای سلما از فکر بیرون آمدم.
    -پاشو دختر، حواست کجاست؟
    لای پلک‌های بسته‌ام را باز کردم با حالت گیجی نگاهش کردم.
    -چی؟
    اشاره‌ای به وان کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -برو اونجا توی وان بخواب.
    به سمت وان برگشتم با دیدن گلبرگ‌های گل رز که روی آب نشسته بودند متعجب به سلما نگاه کردم.
    -برو دیگه منتظر چی هستی؟ دردت رو تکسین می‌ده.
    از روی صندلی برخاستم و به سمت وان رفتم درون آب ولرمش دراز کشیدم، سلما به سمتم آمد باز هم ظرفی در دستش بود.
    -این ماسک برای پوستت خوبه چشم‌هات رو ببند تا بزنم روی صورتت.
    پوزخندی زدم شهین می‌خواست برای منافع خودش مرا به حراج بگذارد چاره چه بود؟ می‌توانستم از میان آن همه سیستم امنیتی در آن خانه فرار کنم؟ حال اگر دوربین‌ها و دزدگیرها را هم نادیده می‌گرفتم چند سگ وحشی و محافظ‌هایش را چه می‌کردم؟ فوقش از پس دو یا سه نفرشان برمی‌آمدم با آن ده نفر دیگر چطور کنار می‌آمدم؟ پلک‌هایم را بستم، فعلا باید مطیع می‌بودم تا شاید کمی زمان همه چیز را درست می‌کرد. البته اگر من شانسی هم برای رهایی از این منجلاب داشته باشم. سلما کارش را انجام داد بعد روی پلک‌های بسته‌ام هم جسم سردی قرار داد. وقتی صدای پایش دور شد، راحت‌تر لم دادم در خیالاتم سعی کردم راه فراری برای خود پیدا کنم. باید یک فکر برای نجات خودم از این کثافت خانه پیدا می‌کردم؛ شهین شوخی نداشت وقتی می‌گفت می‌فروشد؛ یعنی واقعا قصد این کار را دارد. دستم در آب مشت شد، زیر لب به او ناسزا گفتم، صد رحمت به آن هستی، شهین کفتار بودن انگار با خوی کثیفش عجین شده بود. آخ خدا، کاش وقتی چشم باز می‌کردم خودم را در همان خانه‌ی کلنگی که دیوارهایش همه ترک خورده بودند، می‌دیدم. صبح بلند می‌شدم، می‌رفتم رستوران و هستی هم یک عالمه کار می‌ریخت روی سرم و تا آخر شب مرا نگه می‌داشت بعد مثل یک مرده‌ی متحرک به خانه باز می‌گشتم و تا صبح از بدن درد نمی‌خوابیدم. ولی حداقل می‌دانستم قرار نیست یک مشت عوضی را تحمل کنم. کسانی که انسانیت را از وجودشان پاک کرده بودند و با قربانی کردن جوان های مردم خودشان را بالا می‌کشیدند. کاش این فقط یک کابوس وحشتناک بود. ولی حیف که نبود! با صدای سلما هشیار شدم.
    -هی دختر، زنده‌ای؟ بلند شو خودت رو بشور.
    صدایش کمی دور شد.
    -خودت رو خوب خشک کن، لباس گذاشتم برات اون‌ها رو بپوش.
    چشم‌هایم را باز کردم ولی جوابش را ندادم فقط دوش گرفتم و بعد حوله را به دور خودم پیچاندم پرده را کنار زدم. گوشه‌ای از سالن یک سرویس مبلمان چرم قهوه‌ای گذاشته شده بود. به سمتشان رفتم و لباس‌ها را برداشتم یک دامن کوتاه مشکی بود با تاپی قرمز، لباس‌ها را سر جای قبلی‌اشان پرت کردم و با خشم اسم سلما را صدا زدم. داخل آمد، با اخم به من نگاه کرد.
    -چته؟
    صدات رو پایین بیار. دستم را به کمرم زدم.
    -این چیه آوردی؟ فکر کردی من این لباس‌ها رو می‌پوشم؟
    بدون لباس برم بیرون که سنگین‌ترم. قدمی جلو برداشت با تمسخر سر تا پایم را از نظر گذراند.
    -می‌خوای چادر برات بیارم خانم؟ فکر کردی اومدی زیارت یا چه می‌دونم....
    حرفش را قطع کردم؛ عصبی به او توپیدم:
    -من اگر سرم رو هم از تنم جدا کنند، این لباس‌ها رو نمی‌پوشم هر کی رو دلت می‌خواد برو بیار از هیچ کس نمی‌ترسم.
    بعد سریع از کنارش گذاشتم کلاه حوله را روی سرم کشیدم و از اتاق خارج شدم. سلما هم با داد و فریاد به دنبالم آمد؛ بازویم را کشید.
    -کجا می‌ری؟ فکر کردی الان شهین تو رو اینجوری ببینه چی کار می‌کنه؟
    بازویم را پس کشیدم، نیشخندی به رویش زدم.
    -کاش من رو بکشه، اصلا برام مهم نیست مرگ بهتر از نفس کشیدن توی این آشغال دونیه؛ خیال می‌کنی از زنده بودنم راضی‌ام؟ باور کن بزرگ‌ترین لطف رو در حقم می‌کنید، من خیلی وقته که مردم اینی که جلوته فقط کالبد فرشته ا‌ست نه خود واقعی‌اش.
    صدای شهین از پشتم اومد.
    -آهان پس دلت مردن می‌خواد؟
    به سمتش برگشتم، همان شلاق در دستش بود انگار که یکی از اعضای بدنش شده بود که هیچ وقت از خود جدایش نمی‌کرد. با خشم به او چشم دوختم.
    -شک نکن که مرگ رو به اون چیزی که توی سر تو داره جولون می‌ده، ترجیح می‌دم.
    دستش را بالا برد سیلی محکمی به صورتم زد، طوری که مایع گرمی از بینی ام سرازیر شد.
    -حیف که بهت نیاز دارم وگرنه اونقدر با این شلاق نوازشت می‌کردم که دیگه نتونی زبون درازت رو تکون بدی دختره‌ی زبون نفهم.
    دیگر نمی‌توانستم ساکت بنشینم تا هر چه دلش می‌خواهد بگوید کاسه‌ی صبرم سرازیر شده بود؛ افسار خشمم را نتوانستم کنترل کنم. هلش دادم، سـ*ـینه دیوار چسباندمش دستم را روی قفسه ی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و با خشم در چشم‌های دریده‌اش نگاه کردم.
    -تو یه انگلی که برای زندگی کردن خون دخترهای ساده و بیچاره‌ی‌ مردم رو میمکه؛ هیچی نیستی جز یه کفتار بی شرافت، همین الان می‌تونم با دست‌هام وجود کثیفت رو از این دنیا پاک کنم؛ ولی اونقدر عقل دارم که نخوام برای یکی مثل تو یه عمر عذاب وجدان بگیرم، می دونی چرا؟ جوابت رو می‌دم چون برخلاف تواِ بی صفت من وجدان دارم و برای کشتن یکی عین تو هم تا آخر عمرم زندگی ام جهنم می‌شه.
    آنقدر فریاد زده بودم که گلویم خش برداشته بود و به طرز فجیعی درد می‌کرد. رنگ پوست صورت شهین از وحشت با گچ دیوار پشت سرش فرقی نداشت؛ تقلاهای بی‌جانش را زیر دستم حس می‌کردم، دیدن ترسش برایم لـ*ـذت بخش ترین نمایش دنیا بود. نمی‌دانم چقدر داشت تقلا می‌کرد تا از دستم فرار کند و صدای جیغ و فریادش تمام خانه را برداشته بود که با کشیده شدنم توسط چند دست بالاخره از او جدا شدم. بادیگاردهایش بودند! مرا با خودشان کشان، کشان به سمت یکی از اتا‌ق‌ها بردند، درش را باز کردند و به داخل هولم دادند و در را پشت سرم قفل کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    روی زمین نشستم دستم را روی صورتم قرار دادم، حالم خیلی بد بود، تنم از خشم گرگرفته بود از درون داشتم می سوختم اما هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. در حال و هوای خودم بودم که صدای ظریفی از پشت سر گفت:
    -هی؟! تو دیگه کی هستی؟
    خیلی سریع سرم را بلند کردم و به عقب چرخاندم با دیدن دختری زیبا که روی تخت تک نفره‌ای چمباتمه زده بود از روی زمین بلند شدم به سمتش رفتم. با لحن غمگینی گفتم: -چه فرقی می‌کنه؟ یه سیاه بخت که دنیا بهش پشت کرده.
    از آن حالت جمع شده در آمد، راحت ‌تر نشست نگاهش همانند غروب روز جمعه پر از غم بود.
    -پس تو رو هم مثل من اینجا گرفتار کردن.
    تنها پوزخندی به رویش زدم. دستش را به سمتم دراز کرد لبخند محوی روی لبش شکل گرفت.
    -من سوگندم می‌شه اسمت رو بدونم؟
    انگشت های ظریف دستش را فشردم، چشم‌هایم را ریز کردم با لحن محتاطی گفتم:
    -دخترِ شهینی؟
    چشم‌های خمـار و زیبایش از تعجب بازتر شدند.
    -نه! چرا این فکر به سرت زده؟!
    شانه بالا انداختم.
    -چه می‌دونم، اسمت رو از زبونش شنیدم فکر کردم دخترشی.
    دستی میان خرمنِ طلایی رنگش کشید.
    -بره بمیره زنیکه‌ی آشغال، حاضرم با یه حیوون نسبت داشته باشم ولی با اون...
    حرفش را قطع کرد و نگاهش را با احتیاط به اطراف چرخاند و سرش را کمی جلو آورد.
    -بهتره پشت سرش حرف نزنیم؛ اینجا پر از دوربین و شنوده.
    دوباره صاف نشست؛ با دقت نگاهش کردم به او نمی‌خورد بیش از پانزده سال داشته باشد.
    -اینجا چی کار می‌کنی؟
    روی بالش لم داد چانه‌ تیزش را بالا برد و اشاره‌ای به من کرد.
    -همون کاری که تو می‌کنی! قراره چه بلایی سرت بیارن؟
    دستم را با بهت جلوی دهانم گذاشتم چیزی نمانده بود صدای جیغم از حیرت دربیاید، باورم نمی‌شد یعنی قرار بود همان بلایی که سر من می‌آید به سر سوگند هم نازل شود؟
    -چند سالته؟
    چشم‌هایش را بست، صورتش درهم شده بود.
    -چه فرقی می‌کنه؟
    کنارش روی تخت نشستم و دستی به یقه‌ی حوله‌ام کشیدم کمی به هم ریخته شده بود.
    -همیطوری پرسیدم.
    -چهارده!
    دیگر کم مانده بود اشکم دربیاید؟ چرا آنقدر بی‌خیال بود؟ واقعا می‌دانست چه چیزی در انتظارش است؟ دستم را روی زانوهای جمع شده‌اش گذاشتم کمی تکانش دادم.
    -هی سوگند؟ می‌دونی قراره چه بلایی به سرمون بیارن دختر؟
    سرش را چرخاند نگاه به رنگ دریایش پر آب شده بود، چشم‌هایش دیگر آرامش چند ثانیه قبل را نداشتند؛ گویی دریا انتظار طوفانی هولناک را می‌کشید. قطره اشکی از گوشه چشمش پایین ریخت که خیلی سریع دستش را به صورتش کشید و رد آن را پاک کرد، قلبم با دیدن صورت زیبا و مظلوم‌اش به درد آمد. این بار صدایش از بغضی مبهم می لرزید.
    -فکر می‌کنی راضی ام؟ نه! ولی الان چند ماهی هست که اینجام هر راهی که فکرش رو بکنی امتحان کردم، هیچ راه فراری توی این خراب شده نیست، جز در ورودیش که کلی نگهبان جلوش وایسادن.
    مچ دستش را جلویم گرفت، بادیدن جای زخمی که معلوم بود زمان زیادی از به وجود آمدنش نگذشته صورتم پر از سوال شد.
    -این چیه؟
    صاف نشست صورتش را بین دست‌هایش گرفت شانه هایش از شدت گریه تکان می‌خوردند.
    -می‌خواستم خودم رو بکشم ولی نذاشتن حتی حق مرگ رو هم ازمون می‌گیرن.
    بغضی به بزرگی گردو راه نفسم را بسته بود، دلم برای مظلومیت و بچگی‌اش می‌سوخت ولی هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد من خودم شرایطی مشابه داشتم. دست هایم را جلو بردم شانه‌های ظریفش را گرفتم و سرش را روی سـ*ـینه‌ام قرار روی موهای بلند خوش حالتش دست کشیدم سعی کردم آرامش کنم.
    -آروم باش عزیزم خدا بزرگه.
    صدای هق، هق گریه اش اتاق را پر کرده بود.
    -آره خدا بزرگه ولی کجاست؟ چرا هیچ کاری برامون نمی‌کنه؟ صدای گله های هر شبم رو نمی‌شنوه؟ چی می‌گن نزدیک تر از رگ گردن؟ پس چرا صدای من رو نمی‌شنوه؟ کی قراره نجات پیدا کنم؟ وقتی که توی این کثافت خونه بین یه عالمه لجن غرق شدم؟ لابد من بنده‌ی بدی براش بودم که سرنوشتم توی این لجن زار قراره رقم بخوره.
    سرم را کمی خم کردم و روی ابریشم موهایش را بوسیدم، خدایا این دختر را جلوی راهم گذاشتی که بگویی از من بیچاره‌تر هم هست؟ آخر این بچه چه گناهی دارد؟ کمی آرام شد خودش را عقب کشید ولی هنوز فین، فین می کرد.
    -ممنونم، واقعا خالی شدم.
    لبخندی به رویش زدم.
    -کاری نکردم.
    با کنجکاوی نگاهی به صورت و بعد هیکلم انداخت.
    -چقدر درشتی! اول که اومدی داخل فکر کردم پسری، راستش یکم ترسیدم ولی بعد که چرخیدی سمتم و دقت کردم متوجه شدم دختری، آخه به نظرم چهره‌ات ظرافت دخترونه‌ای داره...اوم...اسمت چی بود؟
    خنده‌ام گرفته بود، به گمانم می‌خواست ناراحت نشوم، چه چیزها، ظرافت دخترانه؟ آن هم چه کسی؟ من؟ همان فری زرنگ معروف؟ خنده دارتر از این حرف هم پیدا می‌شد؟ اگر من ظرافت داشتم که هیچکس گول ظاهرم را نمی خورد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -اسم من فرشته ا‌ست!
    لبخند کجی روی لب‌هایم نشست ادامه دادم:
    -آره بیشتری ها فکر می‌کنند من پسرم.
    دستی در موهایم کشید.
    -موهات رو چرا پسرونه کوتاه کردی؟؟
    با بی‌قیدی شانه بالا انداختم.
    -همین طوری.
    دلم نمی خواست همین اول آشنایی آنقدر درمورد من و گذشته ام کنجکاوی کند شاید اگر بیشتر توضیح می خواست دیگر یک کلام هم با او هم صحبت نمی شدم. تکیه داد به تاج تختش اشاره که به سمت چپ گفت:
    -اون تخت خالیه، فکر کنم برای تو آماده‌اش کردند.
    نگاهی به همان سمت انداختم درست می‌گفت، تختی شبیه به تخت خودش آنجا گذاشته شده بود. از کنار سوگند برخاستم و به سمت کمد دیواری که رو به روی تخت‌های مان گذاشته شده بود رفتم.
    -اینجا لباس نیست من بپوشم؟ تا ابد که نمی‌تونم با این حوله بگردم.
    -چرا یه ربع قبل از داد و فریادی که راه اداخته بودی یکی از خدمتکارها اومد اینجا و کمد رو به روی تختت رو پر لباس های جورواجور کرد؛ خیالت راحت تا موقعی که اینجایی تحویلت می‌گیرن.
    با فکر به اینکه چرا آنجا هستم ابروهایم سخت گره خوردند، داشتم از کنار آیینه می‌گذشتم که یک دفعه نگاهم به خودم افتاد. با بهت به تصویرم نگاه کردم صورتم تمیز شده بود و پوست سفیدم برق می‌زد، ابروهای پهنم هم به طرز زیبایی اصلاح شده بودند، حال چشم‌های زمردی و لب‌های برجسته‌ام بیشتر خودشان را نشان می‌دادند. دستی به ابروهایم کشیدم زیر لب گفتم:
    -نه انگار به من هم آدمیزاد شدن میاد، پس بگو چرا این دختره زود گرفت که من پسر نیستم.
    سوگند با کنجکاوی سرکی کشید، تصویر صورت خندانش توی آیینه منعکس شد.
    -چی می‌گی واسه خودت؟
    به سمتش برگشتم دستی به گردنم کشیدم.
    -هیچی، فکر نمی‌کردم یه اصلاح صورت این‌ طور من رو تغییر بده.
    لبخندش محو شد سرش را به تأیید تکان داد ولی چیزی نگفت، من هم باز با بی قیدی شانه بالا انداختم و به سمت کمدم رفتم وقتی درش را باز کردم یک عالمه لباس جلویم دیدگانم چشمک زدند. دست پیش بردم و پلیوری خاکستری و یک شلور جین آبی برداشتم. پس از پوشیدن‌ آن‌ها جلوی آیینه ایستادم، با دیدن تصویر خودم پوزخند زدم، این دختر با لباس های گران قیمت، من بودم؟ کسی که تا روز قبل یک کاپشن وصله خورده و شلوار شش جیب می‌پوشید؟ آدم‌ها با چندرغازچقدرعوض می‌شوند! شهین می‌خواست با این کارها چه چیزی را ثابت کند؟ این که برایش با ارزشم؟ چون پشتِ من پول خوابیده است؟ خدایا حکمتت را شکر ولی چرا باید این آدم های پلید اینطور در خوشی غرق باشند و تفریحشان خراب کردن زندگی امثال من و سوگند باشد؟

    راوی:

    لیوان نوشیدنیِ بدون الکلی که دستش بود را با آرامش بالا برد و به لب هایش نزدیک کرد.
    -کشته شده!
    لیوان که روی لب‌های باریکش نشست با ریزبینی واکنش او را نسبت به حرفی که زد، زیر نظر گرفت. طوری رنگ از رخ همایون پریده بود که حس می‌کرد هر لحظه ممکن است پس بیفتد. ولی هامین با همان خونسردی ذاتی‌اش هنوز مشغول جرعه، جرعه خوردن نوشیدنی اش‌ بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا