تیاس با حالی دگرگون و پریشان شده که حال بخاطر استفاده از قدرتهایش سست و ضعیف هم شده بود، روی زمین نشست و زخم روی گونهاش را با دست فشار داد. در اصل نمیخواست نگاه بارانیش به چشمهای کهربائی سارا بیوفتد. سرخی خون حالش را بدتر میکرد. صدای سوت ریزی را در گوشش میشنید. انعکاس فریادهای خودش و نیکان میان آن صدای سوت آزارش میداد.
نیکان هم خسته شده بود و گوشهای روی زمین نشسته بود. شکاف بزرگی روی قسمت کناری پیشانیش نشسته بود و باریکهی خون جاری از آن، تا روی تیغهی چانهاش پیش میرفت. موهایش دوباره به حالت قبل و چشمهایش هم دوباره آبی شدند. عصبانیت کم کم از آن دو رخت بسته و به خودشان آمده بودند.
هر دو زخمی و ضعیف و خسته گوشهای در حال و هوای خودشان بودند.
فکر و ذکر تیاس حال فقط خواهرش بود که قصد نداشت دست از این دعوا و قهر چهل ساله بردارد و با تیاس آشتی کند؛ اما در عین حال هوای برادرش را هم داشت!
سارا هم گویی بیش از این تاب تحمل قهرشان را نداشت از روی پلهها پایین آمد و سمت تیاس رفت. نگاهش هر لحظه روی زخمهای تنش که سر باز کرده و در حال خونریزی بودند میچرخید. کنارش روی زمین نشست و با دستهای کوچکش، صورت تیاس را قاب گرفت. زخمهایش را با بانداژ سفیدی که با اشارهی دستش کنارش ظاهر شده بودند بست و مایع سفید بی رنگ و شفافی هم روی آنها زد. فقط یک نیمروز زمان میبرد تا به حالت اولش برگردد.
تیاس با لحنی غمگین و صدایی آرام به سارا گفت:
- نمیخوای دست از این قهر چهل ساله برداری و داداش خنگولت رو ببخشی؟
ایوانا که جملهاش را شنیده بود، دهانش از تعجب باز مانده و مدام جملهای که در سرش تکرار میشد را بررسی میکرد. چهل سال؟ شاید چهار سال بوده و او اشتباه شنیده! آخر مگر میشد یک دختر بچهی هفت هشت ساله چهل سال قهر باشد؟
سارا بالاخره تکانی به خودش داد و تیاس را با دستهای کوچکش در آغـ*ـوش گرفت. سرش را روی شانهاش گذاشته و چشمهایش را با آرامش خاصی بسته بود. این یعنی صلح و پایان قهر چهل سالهای که تیاس گفته بود!
نیکان که از زندگی تیاس خبر داشت با دیدن آندو در آن حالت لبخند محوی زد و تن خستهاش را تکانی داد. از روی زمین بلند شد. جملهی محوی شبیه به" مراقب خودت باش" را به ایوانا گفت و در حالیکه پای چپش را روی زمین میکشید به سمت در خروجی راه افتاد. قبل از آنکه برود ایوانا از جا پرید و به سمتش رفت. نفس های بلندش را به سختی مهار کرد و بریده بریده چند کلمه به زبان راند:
- من... با...ید... چی...کار...کنم؟
نیکان که میدید ایوانای لجباز و سرکش بالاخره تصمیم گرفته کمی همکاری کند، خواست لبخند بزند؛ اما تنها لبش به گوشهای کج شد. تمام صورتش زخمی و کبود بود. در نیمه باز را بست و به سمت ایوانا چرخید. ایوانا که نگاهش را دید با همان لحن سست و آرام زمزمه کرد:
- میشه بیشتر از پدر و مادرم برام بگی؟
نیک به تکان دادن سری اکتفا کرد و همانجا روی زمین نشست. طاقت نداشت بیش از این سرپا بماند. با اینحال چشم از ایوانای رنگ پریده بر نمیداشت. میدانست حال خوبی ندارد و از سر شب ضعف را در وجودش حس کرده بود.
سرش را نزدیکش کرد و پرسید:
- چیزی میخوری؟ چیزی لازم داری؟
سست زمزمه کرد:
- آب...
و بعد بیحال روی دستهای نیکان افتاد. نیک با چشمهایی گرد شده به صورت بیحالتش خیره شده بود مژگان بلند اما صافش حال که چشمهایش بسته شده بودند، بیش از قبل به چشم میآمدند. دستش را روی گردنش گذاشت، درست روی شاهرگش. میخواست نبضش را اندازه بگیرد. انگشتش تکان خفیفی میخورد و رگ زیر آن به کندی بالا و پایین میشد. نبضش کند میزد و صدای ضربان قلبش هم که حتی از آن فاصله و با آن تن ضعیف میتوانست آن راتشخیص دهد گواه بر ضعف بیش از حد ایوانا بود. جملاتش در گوش نیکان تکرار میشدند:
-... من فقط یه آدم معمولیم! من هیچ کس نیستم... من حتی نمیتونم زندگی خودمرو بچرخونم...
وجملهی تیاس که گفته بود:
- اون فقط نوزده سالشه!
زیر لب زمزمه وار تکرار کرد:
- فقط نوزده سال!
دستی نوازش وار به صورت ایوانا کشید. صورت معصومش غرق در خواب بود. نگاهش به لبهای خشکیدهاش افتاد. دست از بررسی ایوانا برداشت و رو به تیاس پرسید:
- شیر آب کجاست؟
تیاس که حال آرام شده بود و دیگر در رگهایش اثری از آن انرژی مضاعف و خشم نبود، با لحن شوخ مخصوص به خودش گفت:
- وقتی کل منابع آب خونه رو روی من خالی میکردی باید این سوال رو میپرسیدی نه الان!
نیکان هم خندید. هر چند ضعیف و بی رمق؛ اما سارا چشم غرهای به تیاس رفت که دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا برد و زمزمه وار به سارا گفت:
- خیلی خب باشه الان بهش میگم.
بعد سر بلند کرد و گفت:
- میخواستی کجا باشه؟ از همون لولهکشی آدمهاست دیگه. انتظار نداشتی که یه چشمهی سیار بردارم بیارم اینجا؟ یا از مواهب الهی سیراب بشم؟
سارا اینبار اصوات نا معلومی از خودش در آورد ضربهای به پس کلهی تیاس زد. نگاه مهربان و لبخند پر از عشق تیاس تنها جواب سارا بود. یکبار دیگر خواهرش را در آغوشش فشرد و چشمهایش را بست. تنها امانتی که از پدر و مادرش مانده و تنها کسی که از جهان برایش مانده بود! از یک شهر بزرگ با مردمانی شبیه به خودش همین دو مانده بودند و بس!
شهری که حال تنها اسکلتهای ساختمانی غول پیکرش زیر آب بود. سایهوارها بالاخره باید تقاص پس میدادند. نباید اینطوری تمام میشد. نباید!
از سمتی دیگر نیک که با قدرت کم ماندهدر تنش با ذهن و تصوراتش توانسته بود قطرات آب را دوباره به سوی خودش بکشد، آن ها را با یک دست معلق روی هوا نگه داشت و با دست دیگر لبهای ایوانا را از هم فاصله داد.
قطرات آب به ترتیب و شبیه به صفی از مورچهها که با نظم و ترتیب پشت سر هم راه میافتند، به سمت دهان نیمه باز ایوانا میرفتند. نیک تمام حواسش را به کار بـرده بود تا کوچکترین اشتباهی نکند. مطمئن بود این موجود آرام روبهرویش یک دختر بچهی معمولیست و فنا پذیر.
نیکان هم خسته شده بود و گوشهای روی زمین نشسته بود. شکاف بزرگی روی قسمت کناری پیشانیش نشسته بود و باریکهی خون جاری از آن، تا روی تیغهی چانهاش پیش میرفت. موهایش دوباره به حالت قبل و چشمهایش هم دوباره آبی شدند. عصبانیت کم کم از آن دو رخت بسته و به خودشان آمده بودند.
هر دو زخمی و ضعیف و خسته گوشهای در حال و هوای خودشان بودند.
فکر و ذکر تیاس حال فقط خواهرش بود که قصد نداشت دست از این دعوا و قهر چهل ساله بردارد و با تیاس آشتی کند؛ اما در عین حال هوای برادرش را هم داشت!
سارا هم گویی بیش از این تاب تحمل قهرشان را نداشت از روی پلهها پایین آمد و سمت تیاس رفت. نگاهش هر لحظه روی زخمهای تنش که سر باز کرده و در حال خونریزی بودند میچرخید. کنارش روی زمین نشست و با دستهای کوچکش، صورت تیاس را قاب گرفت. زخمهایش را با بانداژ سفیدی که با اشارهی دستش کنارش ظاهر شده بودند بست و مایع سفید بی رنگ و شفافی هم روی آنها زد. فقط یک نیمروز زمان میبرد تا به حالت اولش برگردد.
تیاس با لحنی غمگین و صدایی آرام به سارا گفت:
- نمیخوای دست از این قهر چهل ساله برداری و داداش خنگولت رو ببخشی؟
ایوانا که جملهاش را شنیده بود، دهانش از تعجب باز مانده و مدام جملهای که در سرش تکرار میشد را بررسی میکرد. چهل سال؟ شاید چهار سال بوده و او اشتباه شنیده! آخر مگر میشد یک دختر بچهی هفت هشت ساله چهل سال قهر باشد؟
سارا بالاخره تکانی به خودش داد و تیاس را با دستهای کوچکش در آغـ*ـوش گرفت. سرش را روی شانهاش گذاشته و چشمهایش را با آرامش خاصی بسته بود. این یعنی صلح و پایان قهر چهل سالهای که تیاس گفته بود!
نیکان که از زندگی تیاس خبر داشت با دیدن آندو در آن حالت لبخند محوی زد و تن خستهاش را تکانی داد. از روی زمین بلند شد. جملهی محوی شبیه به" مراقب خودت باش" را به ایوانا گفت و در حالیکه پای چپش را روی زمین میکشید به سمت در خروجی راه افتاد. قبل از آنکه برود ایوانا از جا پرید و به سمتش رفت. نفس های بلندش را به سختی مهار کرد و بریده بریده چند کلمه به زبان راند:
- من... با...ید... چی...کار...کنم؟
نیکان که میدید ایوانای لجباز و سرکش بالاخره تصمیم گرفته کمی همکاری کند، خواست لبخند بزند؛ اما تنها لبش به گوشهای کج شد. تمام صورتش زخمی و کبود بود. در نیمه باز را بست و به سمت ایوانا چرخید. ایوانا که نگاهش را دید با همان لحن سست و آرام زمزمه کرد:
- میشه بیشتر از پدر و مادرم برام بگی؟
نیک به تکان دادن سری اکتفا کرد و همانجا روی زمین نشست. طاقت نداشت بیش از این سرپا بماند. با اینحال چشم از ایوانای رنگ پریده بر نمیداشت. میدانست حال خوبی ندارد و از سر شب ضعف را در وجودش حس کرده بود.
سرش را نزدیکش کرد و پرسید:
- چیزی میخوری؟ چیزی لازم داری؟
سست زمزمه کرد:
- آب...
و بعد بیحال روی دستهای نیکان افتاد. نیک با چشمهایی گرد شده به صورت بیحالتش خیره شده بود مژگان بلند اما صافش حال که چشمهایش بسته شده بودند، بیش از قبل به چشم میآمدند. دستش را روی گردنش گذاشت، درست روی شاهرگش. میخواست نبضش را اندازه بگیرد. انگشتش تکان خفیفی میخورد و رگ زیر آن به کندی بالا و پایین میشد. نبضش کند میزد و صدای ضربان قلبش هم که حتی از آن فاصله و با آن تن ضعیف میتوانست آن راتشخیص دهد گواه بر ضعف بیش از حد ایوانا بود. جملاتش در گوش نیکان تکرار میشدند:
-... من فقط یه آدم معمولیم! من هیچ کس نیستم... من حتی نمیتونم زندگی خودمرو بچرخونم...
وجملهی تیاس که گفته بود:
- اون فقط نوزده سالشه!
زیر لب زمزمه وار تکرار کرد:
- فقط نوزده سال!
دستی نوازش وار به صورت ایوانا کشید. صورت معصومش غرق در خواب بود. نگاهش به لبهای خشکیدهاش افتاد. دست از بررسی ایوانا برداشت و رو به تیاس پرسید:
- شیر آب کجاست؟
تیاس که حال آرام شده بود و دیگر در رگهایش اثری از آن انرژی مضاعف و خشم نبود، با لحن شوخ مخصوص به خودش گفت:
- وقتی کل منابع آب خونه رو روی من خالی میکردی باید این سوال رو میپرسیدی نه الان!
نیکان هم خندید. هر چند ضعیف و بی رمق؛ اما سارا چشم غرهای به تیاس رفت که دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا برد و زمزمه وار به سارا گفت:
- خیلی خب باشه الان بهش میگم.
بعد سر بلند کرد و گفت:
- میخواستی کجا باشه؟ از همون لولهکشی آدمهاست دیگه. انتظار نداشتی که یه چشمهی سیار بردارم بیارم اینجا؟ یا از مواهب الهی سیراب بشم؟
سارا اینبار اصوات نا معلومی از خودش در آورد ضربهای به پس کلهی تیاس زد. نگاه مهربان و لبخند پر از عشق تیاس تنها جواب سارا بود. یکبار دیگر خواهرش را در آغوشش فشرد و چشمهایش را بست. تنها امانتی که از پدر و مادرش مانده و تنها کسی که از جهان برایش مانده بود! از یک شهر بزرگ با مردمانی شبیه به خودش همین دو مانده بودند و بس!
شهری که حال تنها اسکلتهای ساختمانی غول پیکرش زیر آب بود. سایهوارها بالاخره باید تقاص پس میدادند. نباید اینطوری تمام میشد. نباید!
از سمتی دیگر نیک که با قدرت کم ماندهدر تنش با ذهن و تصوراتش توانسته بود قطرات آب را دوباره به سوی خودش بکشد، آن ها را با یک دست معلق روی هوا نگه داشت و با دست دیگر لبهای ایوانا را از هم فاصله داد.
قطرات آب به ترتیب و شبیه به صفی از مورچهها که با نظم و ترتیب پشت سر هم راه میافتند، به سمت دهان نیمه باز ایوانا میرفتند. نیک تمام حواسش را به کار بـرده بود تا کوچکترین اشتباهی نکند. مطمئن بود این موجود آرام روبهرویش یک دختر بچهی معمولیست و فنا پذیر.
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: