کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    35
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
تیاس با حالی دگرگون و پریشان شده که حال بخاطر استفاده از قدرت‌هایش سست و ضعیف هم شده بود، روی زمین نشست و زخم روی‌ گونه‌اش را با دست فشار داد. در اصل نمی‌خواست نگاه بارانیش به چشم‌های کهربائی سارا بیوفتد. سرخی خون حالش را بدتر می‌کرد. صدای سوت ریزی را در گوشش می‌شنید. انعکاس فریادهای خودش و نیکان میان آن صدای سوت آزارش می‌داد.

نیکان هم خسته شده بود و گوشه‌ای روی زمین نشسته بود. شکاف بزرگی روی قسمت کناری پیشانیش نشسته بود و باریکه‌ی خون جاری از آن، تا روی تیغه‌ی چانه‌اش پیش‌ می‌رفت. موهایش دوباره به حالت قبل و چشم‌هایش هم دوباره آبی شدند. عصبانیت کم کم از آن دو رخت بسته و به خودشان آمده بودند.
هر دو زخمی و ضعیف و خسته گوشه‌ای در حال و هوای خودشان بودند.
فکر و ذکر تیاس حال فقط خواهرش بود که قصد نداشت دست از این دعوا و قهر چهل ساله بردارد و با تیاس آشتی کند؛ اما در عین حال هوای برادرش را هم داشت!
سارا هم گویی بیش از این تاب تحمل قهرشان را نداشت از روی پله‌ها پایین آمد و سمت تیاس رفت. نگاهش هر لحظه روی زخم‌های تنش که سر باز کرده و در حال خون‌ریزی بودند می‌چرخید. کنارش روی زمین نشست و با دست‌های کوچکش، صورت تیاس را قاب گرفت. زخم‌هایش را با بانداژ سفیدی که با اشاره‌ی دستش کنارش ظاهر شده بودند بست و مایع سفید بی رنگ و شفافی هم روی آن‌ها زد. فقط یک نیم‌روز زمان می‌برد تا به حالت اولش برگردد.
تیاس با لحنی غمگین و صدایی آرام به سارا گفت:
- نمی‌خوای دست از این قهر چهل ساله برداری و داداش خنگولت رو ببخشی؟
ایوانا که جمله‌اش را شنیده بود، دهانش از تعجب باز مانده و مدام جمله‌ای که در سرش تکرار می‌شد را بررسی می‌کرد. چهل سال؟ شاید چهار سال بوده و او اشتباه شنیده! آخر مگر می‌شد یک دختر بچه‌ی هفت هشت ساله چهل سال قهر باشد؟
سارا بالاخره تکانی به خودش داد و تیاس را با دست‌های کوچکش در آغـ*ـوش گرفت. سرش را روی شانه‌اش گذاشته و چشم‌هایش را با آرامش خاصی بسته بود. این یعنی صلح و پایان قهر چهل ساله‌ای که تیاس گفته بود!
نیکان که از زندگی تیاس خبر داشت با دیدن آن‌دو در آن حالت لبخند محوی زد و تن خسته‌اش را تکانی داد. از روی زمین بلند شد. جمله‌ی محوی شبیه به" مراقب خودت باش" را به ایوانا گفت و در حالی‌که پای چپش را روی زمین می‌کشید به سمت در خروجی راه افتاد. قبل از آنکه برود ایوانا از جا پرید و به سمتش رفت. نفس های بلندش را به سختی مهار کرد و بریده بریده چند کلمه به زبان راند:
- من... با...ید... چی...کار...کنم؟
نیکان که می‌دید ایوانای لجباز و سرکش بالاخره تصمیم گرفته کمی همکاری کند، خواست لبخند بزند؛ اما تنها لبش به گوشه‌ای کج شد. تمام صورتش زخمی و کبود بود. در نیمه باز را بست و به سمت ایوانا چرخید. ایوانا که نگاهش را دید با همان لحن سست و آرام زمزمه کرد:
- می‌شه بیشتر از پدر و مادرم برام بگی؟
نیک به تکان دادن سری اکتفا کرد و همانجا روی زمین نشست‌. طاقت نداشت بیش از این سرپا بماند. با این‌حال چشم ‌از ایوانای رنگ پریده بر نمی‌داشت‌. می‌دانست حال خوبی ندارد و از سر شب ضعف را در وجودش حس کرده بود.
سرش را نزدیکش کرد و پرسید:
- چیزی می‌خوری؟ چیزی لازم داری؟
سست زمزمه کرد:
- آب...
و بعد بی‌حال روی دست‌های نیکان افتاد‌‌‌‌. نیک با چشم‌هایی گرد شده به صورت بی‌حالتش خیره شده بود‌‌ مژگان بلند اما صافش حال که چشم‌هایش بسته شده بودند، بیش از قبل به چشم می‌آمدند. دستش را روی گردنش گذاشت، درست روی شاهرگش. می‌خواست نبضش را اندازه بگیرد‌. انگشتش تکان خفیفی می‌خورد و رگ زیر آن به کندی بالا و پایین می‌شد. نبضش کند می‌زد و صدای ضربان قلبش هم که حتی از آن فاصله و با آن تن ضعیف می‌توانست آن راتشخیص دهد گواه بر ضعف بیش از حد ایوانا بود‌. جملاتش در گوش نیکان تکرار می‌شدند:
-... من فقط یه آدم معمولیم! من هیچ کس نیستم... من حتی نمی‌تونم زندگی خودم‌رو بچرخونم...
وجمله‌ی تیاس که گفته بود:
- اون فقط نوزده سالشه!
زیر لب زمزمه وار تکرار کرد:
- فقط نوزده سال!
دستی نوازش وار به صورت ایوانا کشید. صورت معصومش غرق در خواب بود. نگاهش به لب‌های خشکیده‌اش افتاد. دست از بررسی ایوانا برداشت و رو به تیاس پرسید:
- شیر آب کجاست؟
تیاس که حال آرام شده بود و دیگر در رگ‌هایش اثری از آن انرژی مضاعف و خشم نبود، با لحن شوخ مخصوص به خودش گفت:
- وقتی کل منابع آب خونه رو روی من خالی می‌کردی باید این سوال رو می‌پرسیدی نه الان!
نیکان هم خندید. هر چند ضعیف و بی رمق؛ اما سارا چشم غره‌ای به تیاس رفت که دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و زمزمه وار به سارا گفت:
- خیلی خب‌ باشه الان بهش می‌گم.
بعد سر بلند کرد و گفت:
- می‌خواستی کجا باشه؟ از همون لوله‌کشی آدم‌هاست دیگه. انتظار نداشتی که یه چشمه‌ی سیار بردارم بیارم اینجا؟ یا از مواهب الهی سیراب بشم؟
سارا اینبار اصوات نا معلومی از خودش در آورد ضربه‌ای به پس کله‌ی تیاس زد. نگاه مهربان و لبخند پر از عشق تیاس تنها جواب سارا بود. یکبار دیگر خواهرش را در آغوشش فشرد و چشم‌هایش را بست. تنها امانتی که از پدر و مادرش مانده و تنها کسی که از جهان برایش مانده بود! از یک شهر بزرگ با مردمانی شبیه به خودش همین دو مانده بودند و بس!
شهری که حال تنها اسکلت‌های ساختمانی غول پیکرش زیر آب بود. سایه‌وارها بالاخره باید تقاص پس می‌دادند. نباید این‌طوری تمام می‌شد. نباید!
از سمتی دیگر نیک که با قدرت کم مانده‌در تنش با ذهن و تصوراتش توانسته بود قطرات آب را دوباره به سوی خودش بکشد، آن ها را با یک دست معلق روی هوا نگه داشت و با دست دیگر لب‌های ایوانا را از هم فاصله داد.
قطرات آب به ترتیب و شبیه به صفی از مورچه‌ها که با نظم و ترتیب پشت سر هم راه می‌افتند، به سمت دهان نیمه باز ایوانا می‌رفتند. نیک تمام حواسش را به کار بـرده بود تا کوچکترین اشتباهی نکند‌. مطمئن بود این موجود آرام رو‌به‌رویش یک دختر بچه‌ی معمولیست و فنا پذیر.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تلالو پرتو‌های طلایی و درخشان آفتاب در همه جای خانه به چشم‌ می‌خورد و پنجره‌های بزرگ خانه با انعکاس نور خورشید آن را بیشتر و بیشتر در فضا پراکنده می‌ساختند. با این‌حال هم تیاس، هم سارا و هم ایوانا در خواب عمیقی غرق شده بودند و تکان هم نمی‌خوردند.

    ایوانا و سارا با فاصله‌ی کمی از هم روی تشک‌های بلند و نرم مشکی و سفید روی زمین خوابیده بودند که امنیت بیشتری هم داشت و تیاس با نهایت تخس بودنش، طبق عادت روی یکی از مبل‌های معلق در هوا خوابیده بود. طبق حرف‌های خودش که باد در گلو انداخته، سـ*ـینه سپر کرده و گفته بود:
    - من حتی بدون این مبل‌ها هم باید توی هوا بخوابم!
    در نهایت سه مبل گرد را نزدیک هم کرده بود تا جای بیشتری برای خوابیدن داشته باشد و حال پس از گذشتن شش هفت ساعت، تنها روی یکی از آن مبل‌ها باقی مانده بود. آن هم آنقدر کج که هرلحظه ممکن بود روی زمین پرت شود و برق سه فاز از سرش بپرد.
    چند ثانیه‌ی بعد دیواری که سراسرش را آب فرا گرفته بود، به جریان افتاد و مثل آبشاری طبیعی شروع به فعالیت کرد. صدای بلند منظمی شبیه به زنگ تلفن با چاشنی صدای آب به گوش می‌خورد.
    گویی هیچ کدام از آن‌ها قصد بلند شدن نداشتند! در نهایت تیاس از شدت کلافگی با همان صدای خواب آلودش آه بلندی کشید و به سمت دیگری خوابید. یک چرخش کوتاه دیگر کافی بود تا روی زمین پرت شود. صدا بیشتر شد. تیاس با همان صدای دو رگه بین خواب و بیداری گفت:
    - سارا... اون تلفن رو جواب بده.
    غر غرهای تیاس سارا در نهایت جواب داد و سارا را بیدار کرد. دخترک خواب‌آلود نگاهی بی تفاوت به تیاس انداخت و بعد دوباره سرجایش خوابید. همین که تیاس دوباره سارا را صدا زد، با همان چشم‌های بسته دستش را به سمت یک لنگه دمپایی خرس‌دارش برد و آن را درست به سمت سر تیاس پرتاب کرد. می‌خواست تلافی کند. آخر تلفن خانه که زنگ نمی‌خورد! حتی اگر زنگ هم می‌زد سارا نمی‌توانست آن را جواب دهد و طبق معمول دوست علاف و کنه‌ی تیاس، نیکان بود. ایوانا که تازه بیدار شده بود و زیر چشمی آن دو را می‌پائید، دست ‌هایش را جلوی دهانش گذاشت و بی‌صدا خندید.
    کسی که آن‌طرف بود گویی زیاد از این انتظار خرسند نبود. قطرات آب پشت سر هم به سمت تیاس رفتند و یکباره موج بزرگی از آب روی سرش خالی شد. غر غر کنان از جا بلند شد که همان لحظه دستش لغزید و از روی مبل پایین افتاد. اینبار طاقت از کف داد و داد بلندی کشید:
    - می‌کشمت نیک!
    انفجار بمب خنده‌ی سارا و ایوانا بود که کل خانه را برداشت. تیاس با همان ظاهر آشفته و چهره‌ی پریشان غرق در خواب و پف کرده به سمت دیوار رفت. موهای قهوه‌ای روشنش که حال خیس شده بودند، روی هوا سیخ شده و بین آن‌ها رگه ‌های الکتریسیته دیده می‌شد. غر غرهایش یک بند پشت سر هم می‌آمدند و حتی لحظه‌ای نفس نمی‌گرفت.
    - کل هیکلمو خیس کرد. مردک اول صبحی هم دست از سر ما بر نمی‌داره. بگیر بکپ دیگه اه. کار و زندگی نداره که بیکار نشسته فقط من ‌رو سکته بده. صبح تیاس، شب تیاس، روز تیاس، کار تیاس، تفریح تیاس، دستشویی تیاس، حموم تیاس! یه بار خودت یه حرکتی انجام بده بهت امیدوار شم! آدم هم نیستی آب ببرتت از دستت خلاص شیم...
    ایوانا برای یک لحظه در آب تصویر خندان نیکان را دید که به او خیره شده؛ اما فقط همان چند ثانیه بود و بلافاصله با پلک زدن تصویر مثل بخاری در هوا جلوی چشمانش محو شد. پوفی کرد و سر جایش نشست. مبلی که تیاس روی آن خوابیده بود حال به صورت وارونه در هوا کج شده بود و از آن قطرات آب روی زمین می‌چکید و صدای چیلیک چیلیک برخوردش همه جا را پر کرده بود.
    - کارت رو بگو! قسم می‌خورم نیک؛ اگه قبل مردنم یک دقیقه بهم فرصت بدن توی اون یه دقیقه میام تو رو می‌کشم بعد با خیال راحت می‌میرم.
    نفهمید نیکان در جوابش چه چیزی گفت؛ اما گویی تیاس را قانع کرده بود که از موضع خشمش کناره بگیرد.
    - خیلی خب. تا نیم ساعت دیگه میارمش.
    در تمام مدتی که با نیکان حرف می‌زد یک دستش را درون آب فرو کرده بود و حتی یک ثانیه هم آن را عقب نکشید مگر زمانی که صحبت هایشان تمام شده بود. ایوانا تمام اتفاقات را با جزئیات در ذهن ثبت و ضبط می‌کرد و این کار به طور نا خودآگاه درمورد هر چیز عجیب و جدیدی که می‌دید، رخ می‌داد.
    نگاه ایوانا هنوز روی تیاس بود که چیز نرمی را کف پایش حس کرد. سریع سر چرخاند و گردنش را تا جایی که می‌شد کج کرد تا پایش را ببیند. همان موجود سفید کوچک ژله‌ای بود که جست و خیز کنان به سمتش می‌آمد و روی پایش پریده بود. آن ‌قدر بالا آمد که به نزدیکی شکمش رسید. هر قدر تلاش می‌کرد او را بگیرد، از دستش سر می‌خورد و می‌لغزید.
    ایوانا حسابی قلقلکی بود و طی این سال ها حتی نگذاشته بود آناستازی و چارلی از آن با خبر شوند که می‌دانست در غیر این صورت بر ضرر خودش تمام خواهد شد؛ اما این موجود نیم وجبی تمام تلاشش را به‌ ریخت و صدای خنده‌ و گاها جیغ ایوانا را بلند کرده بود. سارا هم با هیجان دست‌هایش را به هم می‌کوبید انگار که در حال تماشای فیلمی است که بازیگر نقش اصلی شاگرد خودش است!
    بالاخره به کمک تیاس از دست آن موجود رهایی یافت. از او فاصله گرفت‌‌‌. سارا اسمش را برفی گذاشته بود و حسابی هم از آن خوشش می‌آمد. برفی که از تیاس و داد کوتاهی که بر سرش کشیده بود، ترسیده بود، جست و خیز کنان به سمت سارا رفت و در آغوشش پنهان شد.
    هر سه به سمت میز صبحانه‌ای رفتند که کامرون، همان سیستم عجیب و غریب خانه‌ی تیاس آن را آماده کرده بود. ایوانا حین گام برداشتن، تمام حواسش را جمع کرده بود تا از سارا و آن برفی در دستش دور بماند با رعایت فاصله‌ی جانبی!
    و هیچ کدام از آن‌ها متوجه نیکان نشدند که هنوز آن سوی آب ایستاده و نگاهش میخ ایوانا شده بود. لبخند محو روی لبش از همان وقت که برفی روی شکم ایوانا بالا و پایین می‌پرید، جا مانده و روی لب‌هایش خودنمایی می‌کرد. کنار لبش کج شد و تصویرش از پشت دیوار محو شد. دیوار به همان حالت قبلی بازگشته بود.
    با این حال تغییرات درون آب و اتفاقاتی که در آن می‌افتاد را فقط تیاس و نیکان می‌توانستند ببینند. صاحبان اصلی این دو دیوار که یکی در خانه‌ی تیاس و یکی در آزمایشگاه مخفی نیکان، زیر آب قرار داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    برخلاف افکار فضایی و تصوراتش، صبحانه‌ی تیاس و خواهرش هیچ چیز غیر عادی نبود. چند نان تست که در دستگاه مخصوص برشته شده بودند، دو نوع مربا به رنگ قرمز و نارنجی و سه لیوان شیر که تا لبه‌ی لیوان پر شده بودند. خوراندن یک لیوان شیر آن هم با زور به سارا، کار همیشه‌ی تیاس بود و این قانون سفت و محکمش را حتی در مورد ایوانا هم اجرا کرد.
    همزمان که نان تست می‌خورد، فضای آشپزخانه را هم از نظر می‌گذراند؛ اما ذهنش مشغول بود. طوری‌که حتی چیدمان تکنولوژیک و پیشرفته‌ی آشپزخانه توجهش را جلب نکرد. این بخش از خانه تماما هوشمند بود و پیشرفته ترین وسایل برقی در آشپزخانه با رنگ‌های مشکی و سفید که تضادشان زیبایی شب و روز را داشتند، ایجاد کرده بود.
    بعد از صبحانه متوجه شد که با تیاس باید جایی برود و در راه سارا همراه آنها نخواهد رفت. فرصت خوبی بود! برای اینکه از خیلی چیز‌ها خبردار شود. هنوز هم گیج می‌زد و در مرحله‌ی انکار دست‌وپا می‌زد تا بالاخره بتواند پازل اتفاقات را به نحوی کنار هم بچیند.
    تیاس لباس‌هایش را با یک تیشرت مشکی که رویش به لاتین نوشته شده بود "من آزاد هستم" و سیوشرت نازک قرمز خوش‌دوختی عوض کرد‌. عجیب بود که در این هوا سیوشرت می‌پوشید! چندبار دیگر هم با وجود گرمای هوا تیاس را در همین سبک لباس‌ها دیده بود؛ اما درست بعد از پیدا شدن سر و کله‌اش، هوا سرد می‌شد.
    گویی بیش از حد گرمایی بود که همیشه لباس‌های گرم می‌پوشید. با این‌حال با توجه به قدرت‌های عجیبی که داشت چندان هم امری غیر معقول به نظر نمی‌رسید!
    با هم وارد اتاق کوچکی شدند. هیچ چیز غیر عادی در اتاق نبود. فضایی کاملا ساده و خلوت داشت. تنها یک کمد و تعداد زیادی مجسمه‌های کوچک و درشت سفالی و سنگی و چوبی اتاق را پر کرده بودند.
    برخی از مجسمه‌ها تمثال آدم‌‌هایی در حال رقصیدن و برخی هم صرفا متشکل از صورتی بی‌روح و ساده بودند.
    نگاهش روی صورت مجسمه‌ها بود. همه‌ی آن‌ها یک وجه مشترک داشتند. روی صورتشان هیچ لبخند و دهان و دماغی نبود. تنها دو چشم زرد رنگ در همه‌ی مجسمه‌ها دیده می‌شد که گویی با رنگ کشیده شده بودند.
    تیاس پشت سر ایوانا ایستاد. دستش را روی شانه‌اش گذاشت.
    - همه‌ی اینا کار ساراست. من اونقد هم هنرمند نیستم!
    لحن شوخی در حرف‌هایش بود؛ اما ایوانا نخندید. چون با دیدن صورت مجسمه‌ها یکی از خواب‌هایش پشت پلک‌هایش آمده و همانجا چسبیده بودند تا ایوانا آن‌را هر لحظه ببیند.
    همان خوابی که مادرش تبدیل به موجودی عجیبی شده بود و آن استخر که یکباره دریایی تیره و ژرف شده بود که دام امواجش را پهن کرده بود تا ایوانا را در خود بگیرد. ابرهای متراکم اتفاقات در سرش به هم می‌پیوستند. دیروز وقتی در آن رستوران فست فودی موجودهای عجیب غریب پیدا شده بودند...
    با صدای آرام تیاس که صدایش می‌زد از ابر‌های بارانی افکارش به دنیای واقعی برگشت. هنوز در آن اتاق با کاغذ دیواری‌های یاسی بودند با همان مجسمه‌ها که در عین مهارت ترس و وحشت خاصی را به مخاطب القا می‌کردند.
    - خوبی؟ می‌خوای که...
    - خوبم. این مجسمه‌ها شبیه اون موجوداتین که دیروز...
    چهره‌ی تیاس به وضوح در هم شده بود. از چشم‌هایش غم شره می‌کرد و از خط نگاهش روی پارکت‌های قهوه‌ای می‌ریخت.
    - درسته، سایه‌وار‌ها. درست مثل سایه‌ می‌مونن‌. وقتی اطرافت‌ رو نگاه می‌کنی متوجهشون نمی‌شی؛ اما سایه‌اشون روی زندگیت همه‌جا هست.
    روی پاشنه‌ی پا چرخید و به تیاس خیره شد. با لحنی که سعی داشت با او همدردی کند گفت:
    - می‌خوای چیزی که تو دلت سنگینی می‌کنه رو بگی؟
    وقتی آب دهانش را به حالت نمایشی قورت داد تا بغضش را مهار کند، سیبک گلویش به شدت بالا و پایین شد. صدایش کمی دورگه‌ به نظر می‌رسید:
    - بهتره راه بیوفتیم. تو راه برات تعریف می‌کنم.
    سمت کمد رفت. ایوانا فکر می‌کرد مثل فیلم‌های جنایی و پلیسی قرار است کمد را کنار بزنند و وارد راه‌پله‌ای مخفی شوند؛ اما اتفاقی که چند ثانیه‌ی بعد افتاد خط مشکی درشت و غلیظی روی تمام تفکراتش کشید.
    تیاس همراه با گوی شیشه‌ای برگشت. مجسمه‌ی برج ایفل درون آن قرار داشت. ظاهرش شبیه گوی‌های موزیکال بود.
    حس اطمینان را مثل برداشتن سدی برای جاری شدن آب، در چشم‌هایش ریخت تا با یک نگاه تمام این حس‌را به ایوانا تزریق کند.
    - با شماره‌ی سه همزمان دستمون رو می‌ذاریم روی گوی. خب؟ چشمات رو ببند و به هیچی هم فکر نکن. تاکید می‌کنم ایوانا هیچی! حتی تصور یه مکان معمولی مثل خونه‌اتون باعث می‌شه از مسیر منحرف شیم.
    گوی شیشه‌ای در تیله‌ی مشکی چشمان ایوانا برق می‌زد.
    - باشه!
    غم هنوز در صورت تیاس دیده می‌شد، با این‌حال لبخند محوی زد. ایوانا قبل از اینکه چشم‌هایش را ببندد به این فکر می‌کرد که جنگل سرسبز چشمان تیاس،تنها با هلال ماه لبخند لب‌هایش می‌آید. وقتی می‌خندید و به ‌چشم‌های خندان سبزش خیره می‌شدی درست مثل این بود که در دل جنگل سرسبز زیبایی روی زمین دراز کشیده باشی و به ماه که از میان شاخه‌ و برگ درختان خودش را به زور بیرون کشیده نگاه کنی. لبخندهایش همین‌قدر زیبا و دل‌نشین بودند.
    - یک، دو...
    چشم‌هایش را بست. برای اینکه به چیزی فکر نکند حتی نفس‌هایش را هم حبس کرد.
    - سه!
    دستش خنکای شیشه‌ی نازک و باریک گوی را لمس کرد و بلافاصله صدای جیک جیک گنجشک‌هایی به گوشش رسید. چشم‌هایش را که باز کرد، سرجایش میخکوب شد. دیگر در فضای اتاق نبودند.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تا چشمش دید داشت، غلاف‌های بلند و پر شاخه‌ی گل سنسوریا می‌دید که ارتفاعشان به بیش از یک متر و نیم می‌رسید و شبیه شمشیر‌هایی نوک تیز بودند که در خاک آن‌ها را به سمت بالا فرو کرده باشند. شبیه به گندمزار سرسبزی بود که گندم‌هایشان تا نزدیک شانه‌ رشد کرده باشند با این‌تفاوت که رنگ سبز‌تیره‌‌ی آن‌ها با سبز کمرنگ تلفیق شده بود.
    نگاهی طلبکارانه به تیاس انداخت. مجبور بود سرش را بالا بگیرد تا به تیاس خیره شود و نگاه طلبکارش را به او بدوزد.
    - مطمئنی اینجا امنه؟
    انگشت اشاره‌اش را روی بینی ایوانا زد و با رگه‌های خنده که میان صدایش موج می‌زد گفت:
    - دویست ساله از این راه میام و می‌رم. نترس، امنه.
    چشمان ایوانا آن‌قدر گرد شده بودند که اگر کمی عقب تر می‌رفت، تیاس با آن قد بلند و هیبت تماما در چشمانش جای می‌گرفت. با همان حالت مبهوت دور تیاس چرخید و نگاهش کرد. تیاس ریز ریز می‌خندید، شبیه به صدای نسیم آرامی که می‌وزید و برگ‌های سنسوریا را می‌رقصاند.
    - دنبال چی‌ می‌گردی؟
    - دنبال یه چیزی که بشه دویست ساله بودنت رو توجیح کرد.
    چشمان سبز خندانش زیر نور آفتاب کم‌رنگ تر به نظر می‌رسیدند.
    - دویست سال که چیزی نیست.
    اینبار دهانش نیمه باز ماند.
    - یعنی بیشتر از دویست سال؟ چند سالته؟
    ایوانا هنوز در حال چرخیدن بود. تیاس با دو انگشت از شانه‌اش گرفت و به سبکی پر کاه او را از روی زمین بلند کرد و مقابل خودش روی زمین گذاشت. مستقیم به چشمان مشکی ایوانا خیره شد. انعکاس تصویر خندان خودش را می‌توانست با کمی دقیق شدن در چشم‌های مشکی رنگ ایوانا ببیند.
    - از یه موجود فرازمینی که نباید سنش رو بپرسی!
    با لحن تیاس به خنده افتاد. حالتی شبیه به زامبی‌هایی که در فیلم‌ها دیده بود به خود گرفت و با همان ادا گفت:
    - یعنی تو آدم فضایی ای؟ این شکلی...
    - مثل چیزی که تو ذهنته نه!
    به سمت همان برگ‌های سنسوریا‌ی بلند راه افتاد. همان‌طور که راه می‌رفت رو به ایوانا گفت:
    - فقط سعی کن به چیز بدی فکر نکنی. اگه حس کنن می‌خوای بهشون آسیب برسونی تا ابد همینجا نگهت می‌دارن.
    سر برگرداند تا تاثیر حرف‌هایش را در ایوانا ببیند. هنوز همانجا ایستاده بود و به تیاس نگاه می‌کرد. با دو قدم بلند به سمتش رفت.
    - ببین ایوانا، چیزی برای ترسیدن وجود نداره. راحت می‌تونیم از بینشون رد بشیم. اگه حس کنن می‌خوای بهشون صدمه بزنی مدام از جاشون جا‌به جا می‌شن و جلوت رو می‌گیرن. طوری که حس کنی توی این زمین گم شدی. برای همین بهش می‌گن هزارتوی شمشیر.
    نا مطمئن سر تکان داد و دنبالش راهی شد. سعی کرد تمام حس صلح‌جویانه‌ای که می‌توانست داشته باشد را با نگاه به آن‌برگ‌های کشیده ابراز کند. ابرها جلوی آفتاب را گرفته بودند و هوای خاکستری رنگ کم‌کم تاریک می‌شد.
    بهت ایوانا به‌خاطر گل‌های فراوان سنسوریا نبود. بیشتر به‌خاطر تیاس بود و حرف‌هایی که زد.
    - سارا هم مثل توئه؟ یه فرا زمینی؟
    تیاس سر جایش ایستاد. ایوانا که قدم به قدم پشت سرش حرکت می‌کرد و تنها ده سانتی متر با او فاصله داشت با توقف تیاس به او خورد. تلو تلو خوران خودش را عقب کشید و بینی دردناکش را فشرد.
    - می‌خوای بدونی؟ باشه بهت می‌گم؛ اما فکر نکنم درک کردنش برات آسون باشه. ما زندگی خودمون رو داشتیم. مثل تموم موجودات دنیا، خونواده داشتیم. یه خونواده‌ی پنج نفره! سرزمینمون انقدر بزرگ نبود؛ اما حداقل بین کسایی زندگی می‌کردیم که شبیه به خودمون بودن. یه سرزمین کوچیک که تو ارتفاعات بلندی بین ابرها مخفی شده بود‌. از اون سرزمین حالا فقط چندتا تیکه از اسکلت‌های ساختمون‌هاش توی آب مونده و من و سارا.
    از حرکت ایستاد‌. چهره‌اش غرق فکر بود و از ظلمات شب چشم‌های ایوانا هیچ‌ چیزی نمی‌شد فهمید. با لحن آرامی پرسید:
    - چه اتفاقی براشون افتاد؟
    - اون مجسمه‌هایی که تو خونه دیدی رو یادته؟
    به علامت تایید سر تکان داد.
    - اون موقع سارا خیلی کوچیک بود. شاید بیست سال بیشتر نداشت‌. خاطرات به صورت محو توی ذهنش موندن. و اون چشم‌های زرد... هیچ وقت از ذهنش نمی‌رن. فکر کنم خودت فهمیده باشی.
    ایوانا طوری گـه انگار می‌خواست کلمه‌ یا وردی ممنوعه را به کار ببرد زمزمه وار گفت:
    - سایه‌وارها!
    نگاه مغموم تیاس تنها واکنشش برای تایید بود. چیز دیگری نگفت و به راهش ادامه داد. نه شانه‌هایش خم شده بودند و نه قامتش خمیده شده بود‌. با این‌حال ایوانا می‌توانست شکستنش را حس کند. خواهرش را داشت؛ اما باز هم گویی تنهاییش را از صد فرسخی می‌توانستی ببینی. شاید برای همین هم بود که از آدم‌ها دوری می‌کرد و خانه‌اش جایی میان آسمان و زمین بنا شده بود.
    سوالی که در ذهنش شکل گرفته بود را نمی‌خواست بر زبان جاری کند؛ اما از میان لب‌های نیمه بازش بیرون پرید:
    - مگه سایه‌وارها می‌تونن روی زمین یا توی آسمون هم...
    تیاس با لحنی کلافه میان جمله‌اش پرید. حال دیگر هنگام راه رفتن پاهایش را روی زمین می‌کشید. از تیاسی که کمترین سرعت راه رفتنش بی شباهت به باد نبود، چنین چیزی محال می‌آمد!
    - می‌تونن. آره ایوانا می‌تونن! فقط کافیه خون‌هاشون رو با هم ترکیب کنن. فرقی نمی‌کنه اون موجود که می‌خواد سایه‌وار بشه زمینی باشه یا اهل سیاره‌ها و کهکشان‌های دیگه! فقط کافیه تو مراسم خاص خودشون توی جام خاتور خون‌هاشون رو با هم ترکیب کنن. واضح تر بگم که بفهمی؛ مثل یه جور بروز رسانی!
    برای اولین بار به خود لرزید. احساس بی‌پناهی و درماندگی تمام وجودش را فرا گرفت. قرار بود با موجوداتی سر و کار داشته باشد که به هر شکلی در می‌آمدند!
    کم کم برگ‌ها تمام می‌شدند و از آن هزارتوی شمشیر خارج می‌شدند. با این‌حال هنوز ابر‌های تیره‌ای که شبیه به پنبه‌های عظیم‌الجثه‌ی چرک بودند، هنوز در آسمان بر روی زمین سایه می‌افکندند.
    پازل‌های ذهنش کنار هم چیده می‌شدند و هر قدر زمان می‌گذشت، راز‌های مهر و موم شده بیشتر برایش آشکار می‌شدند. یاد کنسرتی که چند وقت پیش داشت افتاد. از بازوی تیاس گرفت و کشید تا بایستد.
    - تیاس تو می‌تونی یه کاری کنی حتی شیشه‌ها یخ بزنن؟
    رنگ غم از چشمان تیاس رخت بست و جایش را علامت‌های سوال پر کرد.
    - اگه اکسیژن به اندازه‌ی کافی وجود داشته باشه و هوا یکم مرطوب باشه آره. چی‌ می‌خوای بگی ایوانا؟
    - تو.‌‌.. تو و سارا..‌ آخرین بازمونده‌ها نیستین.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - منظورت چیه؟ متوجه‌‌‌... متوجه نمی‌شم!
    برق ریزی در چشمانش شکل گرفته بود. شاید برقی شبیه به بارقه‌ای از امید!
    ایوانا کلمات را در ذهنش کنار هم می‌چید تا جمله‌ای تحویل تیاس دهد؛ اما طاقت تیاس تمام شده بود. از شانه‌‌ی ایوانا گرفت و او را تکان داد.
    - ایوانا بهم بگو چی‌شده! اگه شوخیه بدون دست گذاشتی رو نقطه ضعفم و من...
    تصویر یخ زدن شیشه‌های قطار هنوز در مقابل چشمانش بود‌ و اینکه سایه‌وارها می‌توانستند به هر شکلی در بیایند...
    - ایوانا!
    تیاس با حالت داد صدایش زده بود‌. سرش را بلند کرد و به چشمان غمگینش خیره شد.
    - کاش همه چی مثل اینکه من الان اینجام و این همه اتفاقای عجیب در حال افتادنه شوخی بود ولی نیست تیاس! هنوزم باورش برام سخته، اون‌وقت تو فکر می‌کنی تو چنین شرایطی دارم سر به سرت می‌ذارم؟ می‌تونم چنین کاری رو بکنم اصلا؟
    لحنش مثل ابر‌های پنبه‌ای در آسمان نرم شد:
    - دست خودم نبود معذرت می‌خوام. لطفا بگو اگه چیزی دیدی که...
    جمله‌اش را نصفه کاره رها کرد و منتظر به ایوانا خیره شد.
    - سوار قطار شده بودم، وقتی داشتم پیاده می‌شدم همه‌ی شیشه‌ها از آخرین واگن یخ می‌زدن و ترک می‌خوردن. همین‌طوری به سمت جلو می‌اومدن وبیشتر از نیمه‌های قطار رو گرفته بودن. ولی هوا گرم بود. اگه اون‌ها می‌تونن به هر شکلی در بیان پس حتما کسی از مردم شهرت زنده است که با اون‌ها پیمان بسته و...
    نگاهش را به زمین ماسه‌ای دوخته بود. گویی می‌خواست با خودش حرف بزند، با لحنی ناباورانه جمله‌اش را با فکر‌های سرش کامل کرد:
    - و تموم مردم شهرش رو فروخته. یه خائن به تمام معنا. باید می‌فهمیدم که اون‌ها نمی‌تونن همین‌طوری بی دلیل یه‌دفعه انقدر قدرت پیدا کنن!
    پایش را روی زمین کشید و دوباره به راه افتاد. اینکه رو بر‌می‌گرداند تنها یک دلیل داشت، نمی‌خواست ایوانا چهره‌ی خیس از اشکش را ببیند. ایوانا هم سرعتش را با او تنظیم کرد و دنبالش راه افتاد.
    - چیز عجیب دیگه‌ای هم هست که نگفته باشی؟
    اتفاقات عجیب که یکی دوتا نبودند! با این‌حال بیشتر آن‌ها مربوط به خواب‌ها و کابوس‌هایش می‌شدند. آه غم‌داری کشید.
    - این‌روزا همه‌چیز عجیبه! اما نه من آلیسم نه اینجا سرزمین عجایب.
    از پشت دید که تیاس دستی به صورتش کشید و بعد از چند نفس عمیق سرش را برگرداند. دستش را روی شانه‌ی ایوانا گذاشت و تقریبا او را به سمت جلو هل داد:
    - انقد پشت سر من جا نمون. کنارم راه بیا‌.
    می‌خواست حواسش را پرت کند و تا حدی هم موفق شده بود‌. همین که کنارش قرار گرفت با کنجکاوی به صورتش خیره شد. هنوز رگه‌های ضعیف رعد و برق در چشمانش دیده می‌شدند. چشمانی که از رنگ سبز به تیرگی آسمان شب تغییر کرده بودند و هر لحظه این تیرگی با بهبودی حال تیاس، کمتر می‌شد.
    هر چه جلوتر می‌رفتند، زمین زیر پایشان سست تر و ماسه‌ای تر می‌شد. صدای کوبیده‌شدن امواج به تن رنجور و سرد صخره‌ها از همان شنیده می‌شد. کم کم شکوه دریای آبی رنگ که از گویی از میان صخره‌ها گردن کشی می‌کرد تا دیده شود، در قاب چشمانشان قرار گرفت.
    - دیگه چه‌کارهایی بلدی؟ از همین کار‌های عجیب غریبی که انجام می‌دی می‌گم.
    ایوانا بود که این سوال را پرسید. تیاس در حالی که یک تای ابروی خرمایی رنگش را بالا انداخته بود به او نگاه کرد. چشمانش همان گوی‌های زمردین براق شده بودند‌.
    - منظورت چیه؟ نمی‌خوای که از قدرت‌های من سو استفاده کنی؟ می‌دونی که، آدم فضایی‌ها آدم‌خوارن.
    ایوانا یکه خورده بود؛ اما چهره‌اش را بی‌تفاوت نشان داد و گفت:
    - ولی تو که گفتی آدم فضایی نیستی.
    صدای خنده‌ی تیاس بین صداهای نجوا گونه‌ی باد و دریا که گویی کنار گوش هم دیگر پچ‌پچ می‌کردند، گم شد. بی‌پروا و رها می‌خندید. خوشش می‌آمد سر به سر ایوانا بگذارد.
    - شایدم باشم! می‌دونستی آدم فضایی‌ها زیاد دروغ می‌گن؟
    ایوانا از حرص نفس‌های بلند و کش‌دار می‌کشید و قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش بالا و پایین می‌شد. تصویر نیکان هر لحظه مقابل چشمانش درشت تر و واضح‌تر می‌شد. فاصله‌ی زیادی نداشتند تا به او برسند. چند گام بلند برداشت و هنگام رد شدن از کنار تیاس یکی از پاهایش را جلوی‌ پایش گذاشت و کشید‌. همان لحظه تیاس روی زمین کله‌پا شد و افتاد.
    ایوانا که حرصش را با اولین چیزی که به ذهنش آمده بود، تخلیه کرد و خیالش راحت شد، گام‌های تند تری برداشت تا به نیکان برسد. شلوار جین یخی و تیشرت سفید به تن داشت. همین که دو قدم از تیاس دور شد، در عرض پنج ثانیه‌ی بعد قامت بلند و بالای او را مقابل خودش دید که دست هایش را روی قفسه‌ی سـ*ـینه طلبکارانه در هم گره کرده بود و با یک تای ابروی بالا پریده نگاهش می‌کرد.
    - خانوم زرنگ، کاری نکن که بعدا پشیمون بشی چون از دست تیاس نمی‌تونی در بری! فقط دوثانیه طول می‌کشه و بعد...
    ایوانا که با دیدن نیکان جرئت پیدا کرده بود، دستش را بی‌تفاوت در هوا تکان داد و از کنارش رد شد.
    نیکان تمام حواسش را جمع کرده و سر تا پای ایوانا را ورانداز می‌کرد. می‌خواست مطمئن شود که حالش خوب است. قبل از آن‌که دهن باز کند تا به ایوانا چیزی بگوید، تیاس جلویش ظاهر شد و او را به کناری کشید. گویی می‌خواست چیزی که فهمیده بود را به او بگوید. صدای حرف‌زدن آرامشان میان صدای امواج گم شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    صدای وزش باد و امواج‌های دریا طوری ترکیب شده بود که گویی باد و دریا در گوش یکدیگر حرف می‌زدند و اسب‌های یال سفید امواج دریا، روی صخره‌های صیقل خورده‌ی کنار دریا یورتمه می‌رفتند و با صدایشان شیهه می‌کشیدند. صدای امواج، تن ایوانا را به لرزه انداخته بود.
    صدای نجواگونه‌ی نیکان باعث شد تا ایوانا چشم از دریای طوفانی که مثل شکارچی با نزدیک شدن امواج به ساحل دهانش را مدام باز و بسته می‌کرد بردارد. نیکان تیاس را از جلویش کنار زده بود و حال به سمت او می‌آمد. جلویش ایستاد و چشم‌های آبی رنگش را به ایوانا دوخت. موهای جوگندمی رنگش در دست باد به بازی در آمده بود‌. باد حتی میان موهای ایوانا هم می‌خزید و موهایش را به رقـ*ـص وا می‌داشت.
    - تیاس راست می‌گـه؟
    لحن او چندان دوستانه به نظر نمی‌رسید! وقتی سکوت ایوانا را دید شانه‌اش را گرفت و آرام تکانش داد.
    - ایوانا، من‌ رو نگاه کن! جوابم رو بده!
    - چ‌...چی...رو...راست... می...گـه؟
    - قبل از اومدن من و تیاس اون اتفاق‌هایی که بهشون می‌گی عجیب و غریب افتادن؟
    - آ...آر...ه.
    شانه‌اش را رها کرد و کلافه دستی به صورتش کشید. ساق دستش را گرفت و او را به سمت دریا برد. امواج به اندازه‌ی یک گام بیشتر با او فاصله نداشتند که دستش را کشید‌. دیگر زبانش لکنت نداشت، چون در چشم‌های او نگاه نمی‌کرد.
    - چی‌کار می‌کنی؟
    - کاری که خیلی وقت پیش باید انجام می‌دادم!
    باد شدید شده بود و جای نوازش‌های آرامی که داشت، موهایشان را به صورتشان می‌کوبید.
    تیاس با سرعت به آن‌ها نزدیک شد.
    - ببین نیکان، با عجله تصمیم نگیر! شاید نتونه...
    صدای امواج آنقدر بلند بود که بتواند صدای تیاس را کم‌رنگ کند. نیکان با صدایی بلند جوابش را داد:
    - من نمی‌تونم زندگی میلیاردها آدم رو با شاید و اگه و هزار تا احتمال بی‌اساس به خطر بندازم! بالاخره باید یه چیزی تو وجودش باشه که اقیانوس این انگشتر رو بهش داده!
    ضربه‌ی محکم‌تری به شانه‌ی ایوانا وارد کرد. نگاه ترسیده‌ی ایوانا به تیاس چسبیده بود تا شاید نجاتش بدهد. نمی‌دانست حرف‌های دیروز نیکان را باور کند یا رفتار الانش را! می‌خواست او را طعمه‌ای کند و لقمه‌پیچ شده در دهان دریا بیندازد؟ آن آب‌های عمیق و تیره که حتی به صخره‌های استوار اطرافشان هم رحم نمی‌کردند؟
    با صدایی که می‌لرزید به نیکان گفت:
    - چی‌کار می‌خوای بکنی؟ من نمی‌تونم... نمی‌تونم تو آب... من.... می‌‌‌...ت...ر...س...م.
    نفس‌هایش به شماره افتاده بودند و خون به سختی در رگ‌هایش جابه‌جا می‌شد. فوبیایی که در وجودش بود را از کودکی به ارث داشت. مثل رشته‌ی ماکارانی وا رفته بود و روی پاهایش بند نمی‌شد. تقلا می‌کرد تا دستش را بیرون بکشد؛ اما حتی یک میلی متر هم جابه‌جا نمی‌شد.
    - ولم کن. من نمی‌رم توی آب! ولم کن احمق.
    امواج آب تا مچ پای ایوانا رسیده بودند. نگاهش میخ آبی بود که دور پایش می‌پیچید و می‌خواست او را در خود بگیرد. آن‌قدر داد می‌زد و تقلا می‌کرد که هیچ‌کدام از حرف‌های نیکان را نمی‌فهمید.
    نیکان که ایوانا را در آن وضعیت دید، بیخیال نشد و به سمت دریا رفت. به دنبالش ایوانا همان‌طور که پاهایش به ماسه‌های زیر آب کشیده می‌شد، جلو می‌رفت‌. داد و فریاد و بد و بیراه‌هایش تبدیل به لحنی ملتمسانه شدند. برای بیرون آمدن از آب به نیکان التماس می‌کرد. امواج دریا هم با میـ*ـل از کف پاهای ایوانا بالا می‌آمدند و تا روی زانویش پیشروی کرده بودند.
    - خواهش می‌کنم ولم کن تروخدا! من که کاریت ندارم! ولم کن لعنتی، خواهش می‌کنم ولم کن!
    صدایش دورگه و خش دار شده بود. نیکان عصبی و درمانده داد کشید:
    - به من نگاه کن! ایوانا حتی اگه بتونی از دست سایه‌وارها نجات پیدا کنی هیچ‌وقت ترست تو رو ول نمی‌کنه! این سایه‌وار‌ها نیستن که تو رو می‌کشن، این ترس توئه که تو رو می‌کشه! باید بتونی بهش غلبه کنی!
    ایوانا زار می‌زد و پایین تیشرت نیکان را می‌کشید:
    - باشه، باشه. نمی‌ترسم ولم کن برم. اصلا دیگه نمی‌ترسم قول می‌دم، ولم کن برم خواهش می‌کنم! این آب منو می‌کشه ولم کن برم... تیاس... کمکم کن تیاس!
    همان‌ لحظه امواج آب قد علم کردند و از روی سر نیکان و ایوانا رد شدند. از موهای هردویشان آب شره می‌کرد و قطراتی که پایین می‌آمدند در میان آب‌دریا گم می‌شدند.
    تیاس آماده ایستاده و خیز برداشته بود تا به سمتشان بدود؛ اما با اشاره‌ی دست نیکان مجبور شد بایستد و با دلهره نظاره‌گر باشد.
    - من اینجام لعنتی از چی می‌ترسی؟ روزی هزار بار به همین آب دست می‌زنی، آب می‌خوری، می‌ری حموم! از این آب می‌ترسی؟ چیزی نیست ایوانا! باید بتونی زیر آب نفس بکشی! باید بتونی زیر آب بمونی!
    تاثیر حرف‌هایش آن‌قدر بود که گویی با صخره‌های کنار دریا حرف می‌زد!
    برای اینکه کمی از ترس او بکاهد، دست آزادش را سمت آب برد‌. امواج شکافته شدند و میان آن‌ها زمین ماسه‌ای کف دریا که پر از گوش‌ماهی و صدف و سنگ‌های جلبک بسته بود نمایان شد.
    - هیچی اینجا نیست! می‌بینی؟ هیچ‌چیزی برای ترسیدن وجود نداره. فقط چند دقیقه ایوانا! تلاشت رو بکن توی آب بمونی فقط همین.
    ایوانا مدام به علامت نفی هیستریک‌وار تکان می‌داد و دست‌ عضلانی نیکان را که دور مچش حلقه شده بود، می‌کشید تا بلکه رهایش کند یا او را با خود به سمت ساحل ببرد. از همان اول هم نباید به این‌دو نفر اعتماد می‌کرد. اصلا نباید به حرف‌هایشان گوش می‌داد. او که در مکافات زندگی خودش غرق شده بود حال اینجا چه می‌کرد؟
    - ایوانا، هیچ انتخاب دیگه‌ای نداری! یا می‌ری توی آب یا خودم پرتت می‌کنم!
    امواج مثل خمیری که ورز می‌آید، خودشان را کش دادند و تا نزدیکی دهان ایوانا رسیدند. گویی می‌خواستند به طعمه‌شان یک‌باره هجوم ببرند. کابوس‌های شبانه‌اش را میان امواج می‌دید. حقیقت نداشتند؛ اما برای اینکه ایوانا را به مرز جنون برسانند کفایت می‌کردند.
    نگاه ایوانا پر از التماس بود و زبانش هم لکنت را رها نمی‌کرد. نیکان دست آزادش را پنهانی به سمت آب برد. با انگشت اشاره حرکت‌هایی فرضی روی آب کشید. همان لحظه امواج پراکنده به هم پیوستند و موجی بزرگ درست کردند.
    به امواج دستور داده بود تا ایوانا را مستقیما در دل آب ببرند. همین که امواج نزدیکشان شد، دست ایوانا را رها کرد و خود را عقب کشید. صدای جیغ ایوانا با کوبیده‌شدن امواج بر تن دریا یکی شد.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تند و تند پلک‌های سنگین شده‌اش را به هم می‌کوبید و تقلا می‌کرد برای نفس کشیدن. به سان حشره‌ی ناتوانی که در موم عسل گیر افتاده باشد، به سختی دست و پاهایش را در آب تکان می‌داد. آب سنگین بود و مدام در گوشش رجز می‌خواند و مثل ناقوسی بزرگ مرگ را یاد آور می‌شد. کلیسای آب گویی به جای حیات بخشیدن، می‌خواست جان بستاند.
    کم کم دمای بدنش پایین آمد، تنش به سرمای برف‌های نوک کوه‌ها می‌مانست. جریان خون در رگ هایش به كندی حرکت می‌کرد و انگار که آخرین آذوقه‌ی غذایی را با خود همراه داشته باشد با احتیاط در رگ هایش جا به جا می‌شد.
    تمام فعالیت‌هایش بدنش به كندترین حد خود رسیدند و بازوان پر قدرت امواج آب در نهایت به ایوانا چیره شدند و او را به اسارت گرفتند. با پلک‌هایی نیمه باز به جریان شفاف؛ اما تیره‌ی آب نگاه می‌کرد و همزمان بی حس و با تنی لمس شده به سمت پایین کشیده می‌شد.
    همان دم مایعاتی رنگی شبیه به جوهر در آب ریخته شدند و همان طور که آرام و رقصان حل می‌شدند، شکل می‌گرفتند. ایوانا در پایین ترین سطح هوشیاری خود بود؛ اما تصاویر را از بین پلک‌های سنگین و بی‌جانش می‌دید.
    تصویر نامفهوم زنی با موهای بلوند و قامتی بلند و با اندامی کشیده با لباس‌‌های سبز و مشکی مقابلش نقش بست که کنار همسر و دو فرزند دوقلوی دختر و پسر یک ساله‌اش کنار دریا روی ساحل شنی نشسته بودند. تصاویر از طرف نیرویی نامرئی قدرت گرفتند و با سرعت حرکت کردند.
    کمی بعد هر چهار نفر آن‌ها در دل بازوان قدرتمند امواج اقیانوس به بند اسارت در آمده بودند و میان تپه‌های بلند و کوتاه ناهموار امواج تقلا می‌کردند.
    تندیسی بلورین و آبی به شکل دختر از جنس آب از درون امواج بیرون آمد و مقابل زن قد علم کرد. برای چند ثانیه زن در هوا شناور مانده بود. باید بین بچه‌ها و همسرش یکی را انتخاب می‌کرد. تنها یک انتخاب قرار بود جان یکی را نجات بدهد و جان دیگری را بگیرد. ثانیه‌ها هم میان پنجه‌های قدرتمند اقیانوس گرفتار شده بودند و زمان عبوسانه متوقف شده بود.
    موهای بلند دختر آبی به سان آبشاری جاری از نوک قله به سمت پایین می‌آمد و در دل دریا محو می‌شد. چهره‌ای مشخصی نداشت و تمام اعضای بدنش از امواج آب تشکیل شده بودند. مشت گره کرده‌ی اقیانوس بالاخره باز شد و زمان با چابکی از میان پنجه‌های آب گریخت. وقت تمام شده بود و حال زن باید جوابش را به اقیانوس می‌گفت. ایوانا تنها تصاویر را می‌دید و چیز زیادی از حرف‌های پراکنده در آب متوجه نمی‌شد.
    چند صدم ثانیه‌ی بعد تندیس بلورین دختر مو بلند، به سمت دختر بچه‌ی یک ساله رفت و او را با خود در دل اقیانوس کشید. انتخاب زن معلوم شد. او تنها پسر و همسرش را می‌خواست. جسم بی جان زن روی آب شناور شد و پسر و همسرش نجات پیدا کردند.
    تن ایوانا سنگین شده بود؛ اما دیگر احساس سبکی می‌کرد. تمام ذخیره‌ی اکسیژن در شش هایش به پایان رسیده بود. توده‌ی سیاه رنگی به سمت تصاویر شناور در آب آمد و با سرعت آن‌ را محو کرد. همه جا را رنگ زننده و منحوس مرگ فرا گرفت. اطراف ایوانا را تود‌ه‌های سیاه احاطه کرد. از درون آن‌ها دست‌هایی زمخت با ناخن‌هایی به بلندای ساق دست ایوانا بیرون می‌آمدند و به سمت او حمله‌ور می‌شدند. یکی از ضربه‌ها به صورتش خورد و سرخی خون در آب پخش شد.
    توده‌های سیاه او را گرفته بودند که صدایی فرای صوت در سرتاسر دریا پیچید و توده‌های سیاه محو شدند. ماهی‌های ریز رنگ و وارنگ اطراف صورت ایوانا جست و خیز می‌کردند و دور سرش می‌چرخیدند. به محض اینکه دور شدند، حباب بزرگی از هوای پر از اکسیژن خالص سر ایوانا را احاطه کرده بود. با این حال چشم‌های ایوانا روی هم افتاده و فعالیت‌های تنش در پایین ترین وضعیت قرار داشت. کوچکترین نشانه‌ای از حیات در اعضای بدنش دیده نمی‌شد.
    چند متر بالاتر از سطح دریا، تیاس و نیکان با دلهره به آب خیره شده بودند و هر چند ثانیه یک‌بار صدای داد و دعوایشان بر می‌خاست. بالاخره طاقشان طاق شد و هر دو درون آب پریدند. حتی تیاس هم که چندان از آب خوشش نمی‌آمد، تن به دل دریا زد و همان‌طور که به سختی خودش را در آب نگه داشته بود به دنبال ایوانا می‌گشت. امواج آب آرام بودند و هیچ خبری از ایوانا نبود. جز چند ماهی کوچک هیچ موجود زنده‌ی دیگری در آن نواحی دیده نمی ‌شد.
    تیاس هر دو دقیقه یکبار از آب بیرون می‌آمد و نفس می‌گرفت؛ اما نیکان با تمام قدرت آب‌ها را به این سو و آن سو می‌راند و به جلو پیشروی می‌کرد. صدای جیغ ایوانا به‌سان تلفنی که صدای ممتد بوقش قطع نمی‌شود، در گوشش می‌پیچید و چهره‌ی خیس از اشک او از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت.
    در همان حوالی ایوانا بی جان روی صخره‌ای مرجانی افتاده بود و ماهی‌های ریز دورش می‌چرخیدند. موجودی ماورایی با تنی نیمه انسان و نیمه ماهی یک راست به سمت ایوانا رفت. هاله‌ی سبز پر رنگ و درخشانی شبیه به صدفی محکم که از مروارید گرانبهایی محافظت کند، اطرافش را فرا گرفته بود و وجودش را غیر قابل دیدن می‌کرد. حتی گرانبها ترین مروارید‌ها هم به سفیدی پوست تنش تعظیم می‌کردند و پرتوهای خورشید در مقابل طلایی موهایش فروغ خود را از دست می‌دادند. تنش را گویی هزاران استاد‌ تراش‌‌کار ماهر صیغل داده بودند و صورتش چیزی فرای زیباترین نقاشی‌های جهان بود. از كنار هر مولکول آب که رد می‌شد، به تمام اتم‌های مرده جان می‌بخشید.
    همین که کنار ایوانا متوقف شد، دخترک بی جان چشم‌هایش را نیمه باز کرد و برای چند صدم ثانیه تصویر محوی از پری را دید. چند صدم ثانیه‌ی بعد به جای آن موجود فریبنده، دلفین بزرگ خوش رنگ و لعابی به رنگ سفید و آبی قرار داشت. ایوانا را روی خود سوار کرد و با سرعت نور به مبارزه با امواج رفت و آن‌ها را کنار زد تا ایوانا را به ساحل برساند..
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تیاس که از فرط خستگی نفس نفس می‌زد، روی صخره‌ی کوچکی به پهلو دراز کشیده و به تک‌روی های هر یک از امواج که برای رسیدن به ساحل با هم رقابت می‌کردند، چشم دوخته بود. رگه‌های باریک و بازیگوش الکتریسیته با ظرافت تمام بین موهای خوش حالتش که حال نم‌دار و مرطوب شده بودند، بازی می‌کردند و در تکاپو بودند تا موهایش را به حالت قبلی برگردانند.
    امواج یکباره قد علم کردند و هیبت نیک در دل کوه بلند قامت موج نمایان شد. چند ثانیه‌ی بعد نیکان هم کنار تیاس روی صخره جای گرفت؛ اما نه برای استراحت کردن، بلکه می‌خواست با دایره‌ی دید بیشتری اطراف را از نظر بگذراند که همان دم نگاهش روی نقطه‌ای متوقف شد. خودش بود، امکان نداشت دوست چندین ساله ‌اش را نشناسد! دلفین وفادار و در عین حال بازیگوشش؛ ایپ!
    حینی که ایوانا را بر روی خود سوار کرده بود، به سمت ساحل پر از گوش‌فیل و صدف های ریز و درشت سفید رنگ می‌رفت. به نزدیکی سرزمین شن‌ها که رسید، ایوانا را آرام به دست امواج مهربان لب ساحل سپرد. این امواج گویی در سفر دور و درازشان برای رسیدن به ساحل حسابی پر از تجربه و آرام شده بودند. درست برخلاف امواجی که بی صبر و حوصله خودشان را به صخره ها می‌کوبیدند تا مانعشان را حذف کنند.
    در کسری از ثانیه دو جریان بزرگ به سمت ساحل راه افتاد، موجی بزرگ و پر قدرت و تندباد سریعی که رگه‌های رعد و برق در آن دیده می‌شد. تیاس و نیکان حال کنار ایوانا به ساحل رسیده بودند و دیگر خبری از سونامی و تندباد رعد و برقی نبود!
    نیکان برای یک لحظه چشم از تن نیمه‌جان ایوانا که به پهلو روی ساحل افتاده بود، برداشت و به دریا خیره شد. تن آبی و سفید ایپ را از میان امواج دور دست تشخیص داد. زیر لب زمزمه کرد:
    - ممنونم رفیق!
    برگشت و بلافاصله دست به کار شد. حباب های پر از آب را از ریه‌های ایوانا خارج کرد. حباب ها طوری منظم و مرتب پشت سر هم به سمت دریا حرکت‌ می‌کردند که گویی از مدت‌ها پیش برای رسیدن به دریا در صف کوچکی منتظر ایستاده بودند!
    چند بار حواسش پرت مژگان مشکی پرپشت و حالت گرفته‌‌اش شد. لب‌های یاسی رنگش به کبودی می‌زدند و رنگ از صورتش رفته بود. چهره‌ی آسا در ذهنش رنگ گرفت و به آسانی از ایوانا چشم برداشت.
    ایوانا پس از چند سرفه‌ی خشک و کوتاه به خودش آمد.
    همین که چشم‌های بی‌جانش باز شدند، تیله‌های مشکی چشمانش طلبکارانه روی نیکان متوقف شدند. گویی نیک هیچ حرفی پیدا نمی‌کرد تا بزند، تنها سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته یک کلمه را زمزمه کرد:
    - متاسفم!...
    گوی نقره فام ماه، کنار چند تکه ابر کوچک در آسمان نشسته بود و به تصویر خودش در دریا نگاه می‌کرد. گویی شب برای رسیدن به روز عجله‌ای نداشت و به کندی می‌گذشت.
    تکه‌های درشت و ناهمسان چوب کنار ساحل روی زمین با فاصله ‌ی کمی از ایوانا که روی تکه سنگ صیغلی نشسته بود، چیده شده بودند و نیکان برسر چوب‌ها در تقلا بود تا آتش نسبتا کوچکی برپا کند؛ اما هر بار تکه‌های هیزم با دست‌های مرطوبش خیس می‌شدند و آتش نیمه جان گرفته خاموش می‌شد. بالاخره کم مانده بود تا قله‌ی پیروزی را روی چوب ها افتتاح کند که در لحظه ‌ی آخر سر و کله‌ی تیاس پیدا شد.
    با سرعت برق و باد خاصی که داشت، خود را کنار ایوانا رساند. تکه نارگیلی گاز زده در دستش بود و دو نارگیل درسته هم در دست دیگرش. گوشه‌ی لپ چپش برآمده شده بود و خرچ خرچ کنان تکه‌ی نارگیل در دهانش را می‌خورد.
    نگاه خیره‌ی نیک را که دید توضیح داد:
    - مجبور شدم دو سه کیلومتر اون طرف تر برم؛ ولی بالاخره به جز اون سنسوریای لعنتی تونستم چیزی برای خوردن پیدا کنم!
    نیکان سری به نشانه ی تاسف برایش تکان داد و با چهره‌ای مغموم به آتش خاموش شده‌ی مقابلش چشم دوخت. برخلاف چهره‌ی آرامی که داشت، در افکارش هزاران بار با سایه وارها جنگیده و هزار نقشه‌ی متفاوت کشیده بود.
    زیر لب به زبان لاتین باستان دشنام درشت بار تیاس که باعث خاموش شدن آتش شده بود، کرد و دست به سـ*ـینه به سمت عقب ایستاد. همزمان با او چشم‌های خسته‌ی ایوانا از روی تیاس چرخیدند و کنجکاوانه به نیک خیره شدند.
    - بهتره به‌جای این‌طرف و اون طرف پرسه زدن یه کار مفید انجام بدی و سرخود از ما دور نشی!
    لب‌های تیاس به خنده کج شدند. به نارگیل های کف دستش اشاره کرد. با همان لحن خندان گفت:
    - ولی خودت گفتی اینجا امنه و ...
    - گفته بودم!
    تن صدایش آرام ‌تر شد:
    - دیگه مطمئن نیستم که امن باشه!
    تیاس لاقید شانه بالا انداخت:
    - بیخیال نیک! فقط چند تا دونه نارگیله!
    چهره‌ی آرام نیکان رنگ عصبانیت گرفت و رگ کنار ابرویش برجسته شد.
    - از نظر تو فقط چند تا نارگیله! اما من توی تون چهار کیلومتری که رفتی خیلی چیزهای دیگه می‌بینم که تو نمی‌تونی ببینی!
    تیاس حرفش را اصلاح کرد:
    - سه کیلومتر! می‌دونی که توی سرعت حریف ندارم پس الکی نگران من نباش. بهتره فکرت رو زوی چیز دیگه ای متمرکز کنی!
    نیک با همان گره‌ کور بین ابروهایش گفت:
    - همین غرور و بی‌خیالیت مشکل می‌سازه!
    تیاس آهی کشید و شانه بالا انداخت. لبخند همان طور که روی لب‌هایش شکل گرفته بود، مثل نسیم کوتاهی محو شد.
    - میگی چیکار کنم کاپیتان بزرگ؟ فرمانده؟
    نیکان بی توجه به طعنه های تیاس با چشم به هیزم های‌ خیس روبه رویش اشاره کرد. تیاس که تازه متوجه شده بود لب‌هایش را جمع کرد تا جلوی خندیدنش را بگیرد. نیکان بزرگ با آن همه ابهت نمی‌توانست یک آتش کوچک درست کند و حال که رگ نیل‌زاده بودنش بیرون زده بود، مهار کردن قدرتش برایش سخت می‌نمود و بالاخره قطرات آب از دست‌هایش راه خودشان را برای جاری شدن پیدا کرده بودند. همین بود که باعث بی‌فایده بودن تلاش‌هایش می‌شد.
    از کنار ایوانا فاصله گرفت و نزدیک تکه‌های چوب ایستاد. قبل از آنکه شروع کند چشمش به ایوانا افتاد.
    - چشم‌هات رو ببند ایو.
    ایوانا پرسشگر نگاهش می‌کرد که تیاس با تحکم بیشتری جمله‌اش را تکرار کرد. مجبور شد چشم‌هایش را ببندد؛ اما از بین پلک‌هایش می‌توانست محو و مبهم اطرافش را ببیند.
    تیاس که تماما او را زیر نظر داشت چ پوفی کشید و درست مقابل ایوانا ایستاد تا جلوی دیدش را بگیرد. در همان حالت با جدیت تمام گفت:
    - حتی فکرش رو هم نکن که بخوای یواشکی نگاه کنی! تو یه آدم معمولی هستی! ممکنه چشمات آسیب ببینن.
    چشم‌هایش را محکم‌تر روی هم فشرد. دیگر به جز تاریکی چیزی نمی‌دید. جمله ‌ی تیاس از روی دلسوزی بود؛ اما در سر ایوانا زنگ می‌زد و مدام منعکس می‌شد:
    - تو یه آدم معمولی هستی! ممکنه چشمات آسیب ببینن.
    با غم زیر لب زمزمه کرد:
    - یه آدم معمولی! خیلی معمولی! انقدر که حتی از پس خودش بر نمیاد...
    صحنه‌هایی که زیر آب دیده بود، ناگهان پشت پلک های بسته اش جان گرفتند. سایه وار‌هایی که در آب احاطه‌اش کرده بودند، با دندان‌های تیز و لبخند کریهی نگاهش می‌کردند. با شتاب چشم‌هایش را باز کرد تا به این تصاویر خاتمه بدهد.
    شعله ‌های رقصان نارنجی و قرمز و آبی آتش در قاب چشم‌هایش جای گرفتند. گرمای آتش را روی پوستش هم حس می‌کرد.
    به موقع چشم‌هایش را باز کرده بود. وگرنه ممکن بود رعد و برق به ظاهر کوچکی که تیاس ساخته بود از آن فاصله‌ی کم به او آسیب برساند.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    نمی‌خواست از چیز‌هایی که درون آب دیده بود به نیکان و تیاس حرفی بزند. هنوز به این دو جانور عجیب و غریب اعتماد نداشت. از طرفی نمی‌شد آن‌ اتفاقات را نادیده بگیرد. چند بار گذشتن از کنار آن‌ها باعث رسیدنش به این حال و روز شده بود. از طرفی دلش می‌خواست سر نیکان داد بزند و حرف‌های خودش را بر سرش بکوبد؛ اما نه توانش را داشت و نه حوصله‌اش را.
    تیاس و نیکان هم کنار آتش روی ماسه‌ها نشسته بودند و هر دو بی حرف به سوختن چوب‌ها نگاه می‌کردند.
    - با نگاه کردن اون نارگیل خود به خود باز نمی‌شکنه ها!
    چشم از نارگیل درشت در دستش برداشت و به تیاس نگاه کوتاهی انداخت. نارگیل را به سمتش گرفت. تیاس با همان حالت که به ایوانا خیره شده بود، یک انگشتش را به سمت نارگیل برد و دایره‌‌ای به اندازه‌ی پهنای نارگیل روی آن کشید. بلافاصله صدای تلق شکستن پوسته‌ی محکم نارگیل بلند شد و گوشته‌ی سفید درونش در چشمان ایوانا برق زد. با حیرت و لبخند شیطنت‌باری که روی لب‌هایش آمده بود از تیاس پرسید:
    - چطوری این کارو کردی؟
    تیاس کمر صاف کرد و چهره‌ای مغرور به خود گرفت، انگار که از جنگ با لشکری چند هزار نفری با موفقیت بیرون آمده بود! به نارگیل نیکان خیره شده بود که نیک بلافاصله آن را از کنار پایش برداشت.
    - حتی فکرش رو هم نکن!
    با همان حالت حینی که با نگاه خصمانه‌اش تیاس را نگاه می‌کرد، نارگیل را به سمت دهانش برد و گاز بزرگی زد. تکه ای که بین لب هایش بود را بیرون انداخت و شیر نارگیل را سر کشید. حال هم تیاس و هم ایوانا با دهان باز نگاهش می‌کردند. بالاخره حصار محکم جدیت نیکان شکست و با دیدن چهره‌‌های مات و مبهوت آن‌ها خندید. ویروس خنده کم کم به ایوانا و تیاس هم سرایت کرد و صدای خنده‌شان بین صدای سوختن هیزم‌ها حل شد.
    ذهن ایوانا آشوب بود و حس کاپیتان فوتبالی را داشت که مدام گل به خودی می‌خورد. افکارش هم نقش همان بازیکنانی را داشتند که گل به دروازه‌ی خودشان می ‌زدند! بالاخره در جدال با خودش پیروز شد. نگاهش روی خرچنگ کوچکی که در حال برداشتن گوش‌فیل بود، خیره شده بود. در همان حالت گفت:
    - نیک تو بهم قول دادی که کمکم کنی و حقیقت رو بهم بگی درسته؟
    نیک دست از بازی با نخ بیرون زده از پارچه‌ی شلوارش برداشت و موشکافانه ایوانا را نگاه کرد. انگار که خودش سوال پرسیده بود و از ایوانا انتظار جواب داشت! با نگاهش حرف ایوانا را تایید کرد و منتظر به لب های یاسی خوش ترکیب ایوانا چشم دوخت.
    - گفتی که سه نفر بودن توی کشتی تو اقیانوس. مرد و زن و دخترشون‌.
    لب گزید. چشم‌هایش نافرمانی کرده و لبریز شده بودند. مثل لیوانی که لب به لب پرشده باشد، هر لحظه امکان سرازیر شدن اشک‌هایش وجود داشت. نیکان تمام حواسش را جمع کرده بود. متوجه شده بود که ایوانا چیزهایی فهمیده. چیزهایی که حتی خود نیکان هم نمی‌دانست.
    - ولی چهار نفر بودن. یه خواهر و برادر دوقلو...
    من من می‌کرد؛ اما نگذاشت حرف‌های مانده در دلش کوهی از غمباد بسازند و سد بزرگی در گلویش بشوند.
    - اون رو انتخاب... کرد... من...من... من رو... ن...خوا... ست! من‌‌...رو...
    هق ریزی از بین لب‌هایش بیرون پرید. نزدیک به نوزده سال نگذاشته بود کسی گریه‌اش را ببیند. نزدیک به نوزده سال غم را پشت سرش جا گذاشته بود و دنبال زندگی هر سمتی که می‌رفت، می‌دوید... عهد نوزده ساله‌اش بالاخره شکست. پشت این حصار چینی که دورش ساخته بود، روحی بلند پرواز و آرام و مهربان قرار گرفته بود. گوهری با ارزش که برای چند ثانیه هم که شده از صدفش بیرون افتاده بود.
    دلش مادرش را نمی‌خواست، حتی پدرش را هم. دلش فقط شانه‌ای می‌خواست تا چند دقیقه شاید هم چند ساعت قرض بگیرد و خودش باشد بی هیچ ترس و واهمه‌ای!
    صدای گرفته‌ی تیاس خط باریکی بر هق‌هق‌های ریز ایوانا شد.
    - همیشه همه‌ی غم‌ها بخاطر بقیه نیست. بعضی وقت‌های آدم غم چیزی رو می‌خوره که نمی‌دونه چیه! بدون اینکه بفهمه خودش رو گم کرده و باید به جای جواب سوال‌هاش، دنبال خودش بگرده. خب، بعضی‌‌وقت ها آدم‌ها نیاز دارن خود گمشده‌اشون رو پیدا کنن، از همه‌ی غم‌و غصه‌ها نترس ایو!
    قدر دان نگاهش کرد و لبخند محوی برای سپاسگزاری کنج لب‌هایش نشاند. نیکان به جایی نزدیک گیاهان بزرگ سنسوریا چشم دوخته بود و با چشمانی ریز شده در حال بررسی بود.
    - چیزی شده نیک؟
    - نه.
    این جواب فقط برای این بود که ایوانا را نترساند. چند خط کج و عجیب روی ماسه‌ها کشید که فقط تیاس می‌توانست مفهومش را بفهمد:
    - بهتره ایو رو زودتر از اینجا ببری.
    پس از خواندن خط‌های روی شن و ماسه رادارهای تیاس ناخودآگاه فعال شدند. صداهای ریزی مثل تکان خوردن برگ‌ها و درختان را می‌شنید. صدای هیاهوی آرام باد که گویی می‌خواست خبر حضور بیگانه‌هایی را به تیاس بدهد، صدای جابه جا شدن برگ های ریخته روی زمین... با این‌حال هر دو آنقدر عادی رفتار کرده بودند که ایوانا هیچ چیزی متوجه نشده بود.
    روی ماسه ها خود را کشاند و به ایوانا نزدیک ‌تر شد. سرش را نزدیک صورت ایوانا کرد. قبل از آنکه چیزی بگوید ایوانا با همان لحن گرفته و صدای دورگه‌اش گفت:
    - میشه برگردیم؟
    لبخند محوی زد و سر تکان داد. همزمان بلند شدند و ایستادند. نگاه نگران نیکان دلگرم کننده‌تر از هر حامی در دنیا، هر دویشان را بدرقه می‌کرد و در عین حال اطراف را می‌پائید. ایوانا به طور خودکار به سمت دشت سنسوریا راه کج کرده بود که تیاس دستش را کشید.
    - برای این وقت شب اصلا مناسب نیست!
    - ولی ما که از اونجا اومدیم! خودت گفتی تنها راهشه!
    تیاس کلافه سرتکان داد. گویی با خودش نجوا می‌کرد:
    - همین الان هم باید پا روی تعهداتم بذارم! امیدوارم دلیل خوبی برای سدریک پیدا کنم!
    - چیزی گفتی تیاس؟
    با حالی دگرگون و مشوش به علامت نفی سر تکان داد. به میانه‌ی راه رسیده بودند که تیاس ایستاد. صداهای عجیب و غریبی به گوش می‌رسید. شاید چیزی شبیه به جدال میان چند نفر! باد هم بی ‌رحمانه و شلاق وار به صورتشان می‌کوبید و تن درخت ها و هر موجود زنده‌ای که آن اطراف بود را می‌لرزاند. خبری از نوازندگان شب یا همان جیرجیرک ها نبود و همین بود که تاریکی شب را به پهنای ترس می‌کشانید.
    - ایو، به هیچ وجه پشت سرت رو نگاه نکن.
    هنوز گردنش را تکان نداده بود که تیاس با صدایی بلندتر داد زد:
    - برنگرد ایو!
    دست‌هایش را سریع بالا برد:
    - باشه باشه! برنگشتم!
    ضربان قلبش هر ثانیه بیشتر شدت می‌گرفت و محکم‌تر به قفسه‌‌ی سـ*ـینه‌اش می‌کوبید.
    تیاس سه سنگ زمردین سبز رنگ از جیب شلوارش بیرون کشید. درست همان سه سنگی که ایوانا برای گرفتن گاری به صاحب آن داده و تیاس و نیک آن را به زحمت پس گرفته بودند!
    هر سه را به حالت مثلث و با فاصله از هم روی زمین چید. پنج انگشت دست راستش را میان مثلث گذاشت و چند قدم عقبگرد کرد. دروازه‌ای به اندازه ‌ی قامت تیاس به وجود آمده بود. دروازه‌ای درخشان و در عین حال وهم‌برانگیز که به مکانی دیگر ختم می‌شد.
    همان‌ دم صدای قدم‌های تندی در فضا پیچید که هر لحظه به آن ‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. صدای داد پر از درد نیکان با آن آمیخت و پس از آن فریاد بلند تیاس که از او می‌خواست تا با تمام سرعت به سمت آن دروازه بدود. صدای داد نیکان شدت گرفت، طوری که تن ایوانا را لرزاند. قبل از اینکه فرصت انجام کاری را داشته باشد، تیاس تمام تلاشش را به کار بست و ایوانا را به سمت دروازه هل داد.
    ایوانا سر برگرداند تا تیاس و نیک را ببیند؛ اما دروازه بسته شد و تصویر محوی از موجودات عجیب و غریب با تنی سیاه در ذهنش جا ماند. با صدای بوق ماشین به خودش آمد و به سمت پیاده رو دوید. درست وسط خیابان بود. صدای فریاد دردآلود نیکان و تیاس هنوز در گوشش می‌پیچید.
    گنگ و مات اطرافش را نگاه کرد. جلوی خیابانی بود که به آموزشگاهش ختم می‌شد. هنزفری از گوشش آویزان بود و تلفن همراهش در دست دیگرش ظاهر شده بود. برای یک لحظه حس کرد قلبش از کار افتاده. باد سردی به صورتش خورد و ایوانا را در خلسه ‌ای ترسناک گذاشت...
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    باد شدیدی به صورتش خورد و موهایش را به بازی گرفت. بلافاصله به سمت جریان باد چرخید و ناباور چندبار صدا زد:
    - تیاس؟ تیاس؟
    قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش تند و تند بالا و پایین می‌شد و چشم‌های متحیرش دو دو می‌زدند. این باد سرد در اواسط تابستان فقط از تیاس بر می‌آمد. تصاویر مثل نوار فیلم سینما، اپیزود به اپیزود قطار وار از مقابل چشمانش گذشتند. روزی که درست وسط خیابان بود و با له شدن زیر چرخ‌های کامیون فاصله‌ی چندانی نداشت؛ اما یکباره روی هوا بلند شده و آن سوی خیابان فرود آمده بود.
    زانوهایش لغزیدند. خم شد و روی جدول‌های کنار خیابان نشست. معمای پازل در ذهنش کم مانده بود به انتها برسد. نیمه شبی که تصویر محو مردی را در لیوان آبش دیده بود، به خاطر آورد. پرده هایی که بی‌پروا در باد می‌رقصیدند و صدایی بم که درست کنار گوشش شنیده بود...
    اسم نیکان را در ذهنش خط زد و دور اسم تیاس خط بزرگی کشید. تیاس با تمام قدرت‌های عجیب و غریبش، با وجود چهره‌ی آرام و ظاهر دوستانه‌اش خیلی بیشتر از چیزی بود که به نظر می‌رسید.
    همیشه در دبیرستان از ریاضی و معادلات حل نشده بیزار بود و ترجیح می‌داد صورت مسئله را پاک یا عوض کند؛ اما حال هیچ اختیاری در این مسئله نداشت. تا آن را حل نمی‌کرد نمی‌توانست خود و زندگیش را نجات دهد.
    آه پر دردی کشید و تلو خوران به راه افتاد. گاهی فکر می‌کرد کتاب قصه‌ای خیالی در یک‌جای دنیا باز شده و شخصیت‌هایش درون زندگی او فرود آمده اند. اگر هم این.طور بود کاش می‌توانست کتاب را پیدا کند و تمام صورت مسئله‌ها را از بین ببرد.
    چیزی روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد. ابر افکارش مثل توده‌های بخار در هوا متراکم شدند. دستی به شانه‌اش کشید و بند کوله‌ پشتی‌اش را لمس کرد. گویی به زمان عقب بازگشته بود!
    راهش را به سمت خانه کج کرد. دسته‌کلیدش را از کوله پشتی بیرون کشید. با هر قدم که بر می‌داشت، حس می‌کرد آدم ‌ها و قسمتی از زندگی را پشت سرش جا می‌گذارد. دسته کلید را در دستش می‌چرخاند و به صدای به هم خوردن کلیدها گوش می‌داد که سایه‌ای را حس کرد. به محض اینکه سرش را بلند کرد نگاهش از روی کفش های لی سر خورد و به سمت بالا رفت.
    گردنبند چوبی با بند چرم، شکش را به یقین تبدیل کرد. لازم نبود به چهره‌اش نگاه کند تا او را بشناسد. از وقتی لئو را می‌شناخت این گردنبند چوبی شکل عقاب را به گردن داشت.
    ایوانا‌ی همیشه‌ی مقتدر و بی‌پروا جای ایوانای ضعیف را گرفت و با حالتی نه چندان دوستانه غرید:
    - آخرین باری که دیدمت اسم هر چهار نفرمون رو فرستادی تو لیست مرده‌ها! این بار چی می‌خوای که سر و کله‌ات پیدا شده؟
    - ایو قسم می‌خورم من توی اون ماجرا هیچ تقصیری نداشتم! باور کن من ‌...
    لئو یک قدم به سمت ایوانا برداشت‌ که با اشاره ‌ی دست او متوقف شد و جلوتر نیامد.
    - چند وقته پیدات نیست و حتی یه تماس هم نگرفتی! بود و نبود تو شب من رو روز نمی‌کنه که تفاوتی توی زندگیم درست کنه؛ اما فکر می‌کردم انقدری چارل و آنی برات مهم باشن که سراغشون رو بگیری!
    - ایو من باید برات توضیح بدم. تو نمی‌دونی که توی این مدت...
    همین اشاره کافی بود. جرقه به انبار باروت افتاد و ایوانا از کوره در رفت:
    - کسی که باید بهش توضیح بدی، من نیستم لئوناردو سوران! توی لعنتی کی هستی که تموم اتفاقات بهت ختم می‌شه؟ کم مونده بود ما رو به کشتن بدی! حالا که پیدات شده و اومدی چی می‌خوای؟
    از گوشه‌ی چشم در نیمه باز خانه را دید. رادار هایش ناخودآگاه فعال شدند. چیزی در این میان درست نبود! صدای لئو حواسش را از در نیمه باز پرت کرد.
    - چرا فکر می‌کنی می ‌خوام به تو یا چارل و آنی صدمه‌ بزنم؟ ما فقط می‌خواستیم تولدت رو جشن بگیریم همین! این تویی که از ساده ترین اتفاقات یه کوه مشکل میسازی ایوانا الین! نمی‌فهمم مشکلت با من چیه؟
    انگشتش را درست وسط سـ*ـینه‌ی ستبرش گذاشت و با چشمانی دقیق شده به چشمانش خیره شد.
    - مشکل من خود تویی سوران!
    دلش می‌خواست هر چه زودتر به اتاقش برود و مثل تمام شب‌های دلتنگی بالشش را محکم در بغـ*ـل بگیرد و فشارش دهد تا آرام شود.
    هیچ کلمه‌ی دیگری بینشان رد و بدل نشد. شعله های نارنجی خشم از چشمان ایوانا می‌بارید و در آبی سرد چشمان لئو چیزی شبیه به پوزخند نهفته بود.
    بیشتر از آن نمی‌خواست بماند. شانه کشید و با تنه‌ی محکمی که به لئو زد از کنارش رد شد و مستقیم به سمت خانه رفت.
    - چرا بر نمی‌گردی همون ‌جایی که بودی ایو؟ چی‌شده؟ پناهگاهت دیگه امن نیست؟
    سر چرخاند تا جواب لئو را بدهد؛ اما جز توده‌ی محو سیاهی که چند صدم ثانیه بیشتر آن‌جا نبود، هیچ چیز دیگری ندید!
    با شتاب در را باز کرد. چارلی و آناستازی روی مبل نشسته بودند و بی هیچ حرفی به تلوزیون نگاه می‌کردند. انگار همه چیز سرجای خودش بود. نفس آسوده‌ای کشید و در دل به افکار منفی ذهنش خندید.
    حینی که به سمت آشپزخانه می‌رفت، طبق عادت همیشگی پرسید:
    - شام چی داریم بچه‌ها؟
    خیار کوچکی برداشت و گاز زد. کوله‌ پشتی از روی شانه‌اش سر خورد و روی زمین افتاد. قبل از بستن در یخچال نگاهش به رد باریک سرخ رنگ روی زمین که درست کنار کوله پشتی بود، افتاد. در را رها کرد و به سمت جایی که چارل و آناستازی نشسته بودند، چرخید. هیچ کدام سرجایشان نبودند. عجیب بود که این دو پر حرف حتی جواب سوالش را هم نمی‌دادند!
    برگشت تا در یخچال را ببندد که هیبت چارلی در مقابلش ظاهر شد. دستش را روی قلبش گذاشت:
    - ترسیدم پسر! یه صدایی چیزی!
    چارل تنها نگاهش می‌کرد.
    با خودش فکر می‌کرد شاید آنی و چارل به‌خاطر غیبت چند روزه‌اش از او دلخور هستند! شانه بالا انداخت و چیزی نگفت.
    به نظر عادی می‌رسید! به جز درخشش چشمانش. و در عین حال عجیب بود که یک کلمه هم حرف نمی‌زد و تنها خیره نگاهش می‌کرد!
    شاید هم دوباره با آناستازی می‌خواستند غافلگیرش کنند! از این دو نفر هیچ چیز بعید نبود؛ اما رد خون مدام در ذهنش هشدار می‌داد. سعی کرد عادی به نظر برسد.
    - اوه! فکر کنم کلید رو روی در جا گذاشتم! الان میام.
    هنوز از آشپزخانه خارج نشده بود که آناستازی جلویش را گرفت.
    نگاهش نوسانی بین آناستازی و چارلی در حرکت بود. بوی زننده‌ی خون را تازه حس می‌کرد.
    - بیخیال بابا! چتونه شماها؟
    صدایی نجوا گونه را کنار گوشش شنید:
    - از این‌جا برو ایو!
    صدا قوی‌تر شد و داد کشید:
    - فرار کن!
    ظرف آرد را با یک حرکت از روی میز ناهارخوری برداشت و روی صورت آناستازی ریخت. خودش هم نمی‌دانست قدرتش را از کجا آورده. نفس‌های بلند ‌و ممتدش را می‌شنید. قلبش گویی در چشمانش می‌زد که این‌طور چشمانش به دو دو افتاده بودند. آناستازی را به سختی از جلویش کنار زد و به سمت در دوید. در را با شدت باز کرد. حضور کسی را پشت سرش حس می‌کرد. سرش تیر کشید و برای یک لحظه تمام جهان در مقابل دیدگانش ظلمات شد. ضربه‌ی محکمی از پشت به سرش خورده بود؛ اما وقت توقف نبود! نباید می‌ماند!
    از خانه به سختی بیرون رفت و خودش را از در بیرون انداخت. برای یک لحظه چرخید تا پشت سرش را نگاه کند. از بین در باز اتاق روبه‌روی در ورودی، جسد غرق خون چارل و آناستازی را دید. در عین حال چارل و آناستازی کنار در ایستاده بودند و با همان صورت‌های بی‌روح و نگاه سرد و درخشان خود ایوانا را نگاه می‌کردند. چوب بزرگ خونین در دست چارلی که کنار در ایستاده بود، خودنمایی می‌کرد و از قسمت رو به پایینش قطره‌ی سرخ‌فام خون شره می‌کرد.
    دستی به سر دردناکش کشید. سرخی خون کف دستش را مثل لباسی قرمز پوشاند. چشمانش تار شده بودند؛ اما باید می‌رفت. باید می‌دوید. همان صدای عجیب مدام به او نهیب می‌زد تا بدود. صدای هن هن نفس‌های بی‌جانش در آن لحظه حتی بدتر از صدای ناقوس مرگ می‌نمود.
    دویدنش بیشتر به راه رفتن تند می‌مانست. پاهایش را تقریبا روی زمین می‌کشید؛ اما یک لحظه هم درنگ نمی‌کرد تا بایستد. نمی‌دانست کجا باید برود! اشک از چشمانش باران شده بود و با سرخی خون که از سرش روی صورتش جاری شده بود، در می‌آمیخت.
    نمی‌دانست کجا می‌رود، فقط می‌دوید و از بین کوچه و پس کوچه‌ها عبور می‌کرد. در بین راه ناباور با خودش زمزمه می‌کرد:
    - به خودت مسلط باش ایو! این فقط یه جهش زمانیه! الکیه. حال چارل و آناستازی خوبه... از خواب که بیدار شی همه‌چی سر جای خودشه! فقط یه کابوسه همین!
    بعد هم در ذهن به خودش قول داد که وقتی از این کابوس بزرگ بیدار شود، هیچ وقت نخواهد خوابید...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا