کامل شده رمان تنها تکیه گاه من | zahra 380 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان را می پسندید؟

  • بله می پسندم.

    رای: 15 93.8%
  • خیر نمی پسندم.

    رای: 1 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    16
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
بعد از شام یکم تلویزیون نگاه کردم و مامانم کلی قربون صدقه‌ی پسر گلش رفت. بعد هم که رفتم تو اتاق بابا.
_باهام چی‌کار داشتین؟
بابا: بشین.
آب دهنم رو قورت دادم و نشستم.
بابا: آراد به حرفایی که می‌خوام بزنم خوب گوش کن.
سرم رو تکون دادم.
بابا: باران الان سنی نداره که بخواد ازدواج کنه. فریبرز هم که می‌گـه نه می‌ذاره بینتون صیغه بخونیم و نه عقد کنین تا وقتی که باران درس دبیرستانش تموم شه.
با گنگی گفتم:
چرا؟
_اخلاقش همین بوده. با صیغه که شدیدا مخالفه و عقد رو هم که می‌گـه فعلا زوده واسه‌ی باران. حالا باهاش صحبت می‌کنم تا زودتر عقد کنین. بهت گفتم بیای اینجا تا باهات اتمام حجت کنم، تو می‌تونی خوشبختش کنی؟
_چرا نمی‌تونم؟من دوسش دارم عاشقشم.
_اینو خیلی ها می‌گن. شروع کردن یه زندگی آسون نیست آراد. اونم واسه شما دوتایی که سنی ندارین.
خلاصه اون شب بابا کلی باهام حرف زد و بعد قرار شد به عمو بگه که یه شب بریم خواستگاری و من الکی رفتم تا بخوابم.
گوشیم رو نگاه کردم. یه اس از باران اومده بود. خوندمش:
‌حق نداری به کسی
دل بدهی اِلا من
پیش روی تو دو راه است
فقط من یا من
لبخندی رو لبم نشست و نوشتم:
چشم.
بعد بین کتابام دنبال یه جمله عاشقانه گشتم. بعد از کلی گشتن یه جمله خوب پیدا کردم و واسش فرستادم:
به یک 'هستم'
به یک 'نترس'
به یک 'نوازش'
به یک 'آغـ*ـوش'
به یک 'دوستت دارم'
خلاصه بگویم به 'تو' نیازمندم !
بعد از چند دقیقه جواب داد:
نه با صفر، نه باساعت
نه با روز نه با شب
برای من فرقی نمی‌کند
ساعت چند کدام روز
کدامین شب باشد
برای من که تورادارم
هر ثانیه ام لحظه ایی برای عاشقیست.
دوباره دنبال جمله عاشقانه گشتم و یکی دیگه واسش فرستادم:
مثل باران
چشم‌ هایت دیدنی ست
شهرِ خاموشِ
نگاهت دیدنی ست
زندگانی
معنی لبخندِ توست
خنده‌هایت
بینهایت دیدنی ست.
یکم بعد جواب داد:
یاد تو
حس قشنگیست
که در دل دارم
چه تو باشى ؛
چه نباشی
نگهش می دارم ...
اوف! این بچه چه‌قدر از این جمله ها بلده. دیگه چیز خوبی پیدا نکردم؛ واسه‌ی همین نوشتم:
من تسلیمم.
_می‌دونستم.
_از کجا؟
_از اون‌جایی که بعد از گذشت یک قرن جواب می‌دی.
_چی‌کار کنم؟ خو باید بگردم پیدا کنم.
_خب من برم بخوابم. خیلی خوابم میاد.
_خوب بخوابی خوشگل خانومم.
_شبت بخیر. امیدوارم خواب منو ببینی.
خندیدم و نوشتم:
اون که کار هر شبمه. راستی بـ*ـوس بـ*ـوس عشقم.
_بوس نگو. من و تو مگه به هم محرمیم؟
_بوس واقعی گـ ـناه می‌شه دیه.
_بگیر بخواب بچه.
_چشم شب بخیر بای.
_بای.
گوشی رو گرفتم تو بغلم و چشمام رو بستم و خوابیدم.
مامان اسفند به دست اومد سمتم و گفت:
بترکه چشم حسود. به به! به به! ببین چه شاه پسری دارم الهی مادر فدات شه.
آرزو: خو حالا بسه. پررو می‌شه ها.
_حسود هرگز نیاسود.
بابا: بسه، بیاین بریم دیر می‌شه ها.
_چند لحظه صبرکنین من برم یه بار دیگه خودمو تو آینه نگاه کنم.
مامان: برو قربونت برم.
رفتم جلوی آینه. یه پیرهن مردونه یاسی خیلی خیلی کمرنگ پوشیده بودم با یه شلوار کتان مشکی. حوصله کت نداشتم. یه ذره دیگه هم به خودم عطر زدم. بازم داشتم خودم رو نگاه می‌کردم که آرزو اومد و دستام رو کشید و گفت:
خوشگلی برادر من، بیا بریم. باران پشیمون می‌شه ها.
_اگه پشیمون بشه من می‌میرم که.
_خدا نکنه داداشی.
با آرزو رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. سر راه یه دسته گل خوشگل خریدم با یه جعبه شیرینی. وقتی رسیدیم؛ بابا زنگ رو زد و در رو باز کردند و باهم رفتیم تو. با خاله و عمو سلام و احوال پرسی کردیم. منم با چشم دنبال باران می‌گشتم که خاله گفت:
تو اتاقشه.
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین. آخه چرا من این‌قدر ضایع ام؟ نه واقعا چرا؟ رو مبلا نشسته بودیم که خاله رفت بالا تا باران رو بیاره.
عمو: خب تا باران بیاد من یه چیزایی رو بگم بهتون.
بابا: بفرمایید فریبرز جان.
عمو: باران واسه‌ی ازدواج سنش خیلی کمه. من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بخوام باران رو تو این سن بفرستم خونه‌ی بخت. اینم بگم که باران تا الان کلی خواستگار داشته و من همشون رو رد کردم ولی آراد با بقیه فرق داره.
_نظر لطفتونه عمو جان.
باران: سلام.
سریع سرم رو برگردوندم که گردنم درد گرفت. دستم رو بردم و گردنم رو مالش دادم که انگار عمو حواسش به من بود؛ چون گفت:
اگه آروم تر هم سرتو برمی‌گردوندی، باران فرار نمی‌کرد که.
بازم تنها کاری که کردم این بود که سرم رو بندازم پایین. باران هم ریز خندید و رفت تو آشپزخونه. خاله مهرناز اومد پیش مامان نشست. بابا و عمو یکم باهم حرف زدن که باران با سینی چایی اومد. اول به بابا و عمو تعارف کرد. بعد اومد جلوی من. درحالی که چایی رو برمی‌داشتم گفتم:
چقد خوشگل شدی.
آروم گفت:
بودم.
_اون که صد البته.
چایی رو برداشتم. باران رفت تا به بقیه تعارف کنه.
بعد از این‌که به همه چایی داد روی یکی از مبلا نشست.
بابا: خب الان دیگه باران خانم هم تشریف آوردن و بهتره بریم سر اصل مطلب.
عمو: حتما.
مامان: ما بزرگترا قبل از این‌که این دوتا جوون به فکر ازدواج باشن، تو این فکر بودیم و می‌خواستیم این دو تا رو مال هم کنیم. الان هم که هردوشون هم رو دوست دارن، چرا ما جلوی پاشون سنگ بندازیم؟
خاله مهرناز: بله بله درسته.
بابا: پس فریبرز جان مبارکه؟
عمو: کی گفته؟
بادم خالی شد.
عمو: نظر بارانم از همه مهم تره.
باربد: منم این‌جا کشکم.
همه خندیدیم.
بابا: تو هم نظرتو بگو باربد جان.
باربد ژست گرفت و گفت:
من کاملا مخالفم...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
چرا؟
_نمی‌ذاری حرفم رو کامل بگم که.
-خب بگو.
_من کاملا مخالفم با کسی که بگه باران و آراد باهم عروسی نکنن.
خندیدم.
عمو رو به باران گفت:
باران، بابا، نظرت چیه؟
باران: هرچی شما بگین.
اوف! این بچه چرا داره منو دق می‌ده؟ شاید بابات بگه برو زن کسی شو که بدبختت کنه. یعنی تو باید بری زنش بشی؟
عمو: زندگی خودته بابا جان، بگو.
سرشو انداخت پایین. الهی آراد فدای خجالتت بشه. گفت:
موافقم.
بابا: دیگه مبارکه.
همه دست زدن. منم لبخند دندون نمایی بهش زدم. خاله مهرناز بلند شد و شیرینی پخش کرد. به من که رسید، شیرینی برداشتم و گفتم:
دستت طلا مادر زن جان.
_نمک نریز.
خندیدم و گفتم:
چشم.
بابا: خب، تاریخ عقدشون کی باشه؟
عمو: به نظر من ماه دیگه چطوره؟
تعجب کردم مگه بابا نگفت عمو می‌گـه عقد نکنیم؟ حتما باهاش حرف زده دیگه.
بابا: تا اون موقع این پرونده هم بسته می‌شه.
عمو خندید و گفت:
خدا کنه.
یه احساسی ته قلبم بهم می‌گفت این پرونده بد بلایی سر من و باران میاره ولی نباید بهش گوش کنم. آره این‌جوری خیلی خوبه.
عمو: ماه بعد خوبه دیگه؟
بابا: عالیه.
ای بابا صیغه هم که نمی‌خوان بخونن. ماه دیگه هم می‌خوان عقدمون کنن. اوف.
مامان جعبه حلقه رو از تو کیفش در آورد و گفت:
پس با اجازه‌تون ما عروسمون رو نشون کنیم.
خاله: بفرمایید؛ شما صاحب اختیارید.
مامان بلند شد و حلقه رو انداخت تو دست باران. بعد از شام رفتیم خونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    الان یه هفته از شب خواستگاری می‌گذره. امروز بهم گفتن باید به یه مأموریت برم تا ببینن کارم چه‌طوره. این مأموریت هم شیش ماه می‌گذره. لعنتی. من الان چی‌کار کنم آخه؟ برم به باران بگم، ببینم اون چی می‌گـه. با این فکر ماشین رو سمت خونه‌ی عمو فریبرز هدایت کردم.
    خاله مهرناز: چی شده آراد؟ چرا پکری؟
    _هیچی. باران هست؟
    _آره، الان صداش می‌کنم.
    _نمی‌خواد. خودم می‌رم بالا.
    _باشه.
    رفتم بالا و در اتاقش رو زدم.
    _بله؟
    _بیام تو؟
    _صبر کن؛ الان.
    چند ثانیه بعد گفت:
    بیا.
    در رو باز کردم و رفتم تو و روی تختش نشستم که گفت:
    علیک سلام.
    _سلام.
    _چیزی شده؟
    _باران اعصابم خورده.
    _خب به من بگو چی شده؛ شاید حالتو خوب کردم.
    _امروز به من گفتن چند روز دیگه باید برم مناطق محروم مأموریت و این مأموریت هم شیش ماه طول می‌کشه و خیلی مهمه
    _خب برو، چی می‌شه مگه؟
    _باران سه هفته دیگه عقدمونه. خیلی سخت می‌شه مرخصی گرفت.
    اومد کنارم نشست و گفت:
    آرادی تو باید بری. واسه‌ی مرخصی هم یکم خود شیرینی کن؛ بهت می‌دن. غصه نخور آرادم.
    مظلوم گفتم:
    آخه دلم واست تنگ می‌شه.
    لبخند آراد کشی زد و گفت:
    دل منم واست تنگ می‌شه. اصن هر روز بهت زنگ می‌زنم، خوبه؟
    _من به شنیدن صدات راضی نمی‌شم.
    _چیکار کنم؟ باهات بیام؟
    عین بچه ها سرشم رو تکون دادم و گفتم:
    اوهوم.
    _به نظرت بابام می‌ذاره باهات بیام؟
    _نه.
    _پس چی می‌گی؟
    _باران یه کاریش بکن دیگه. اصن زودتر عقد کنیم.
    _بابام یه حرفو بزنه، خودتو بکشی هم تغییرش نمی‌ده.
    مظلوم گفتم:
    باران؟
    _جانم.
    _نمی‌خوام.
    _بچه‌ی بد نشو دیگه. قول می‌دم این‌قدر بهت زنگ بزنم و اس بدم که از دستم خسته شی و بگی این دختره خستم کرد.
    _من این حرفو نمی‌زنم.
    _آراد این‌جوری نکن دیگه. به خدا این شیش ماه مثل برق و باد می‌گذره.
    _اصلا من نمی‌رم.
    سرش رو کج کرد و گفت:
    به خاطر من.
    نگاهش کردم و گفتم:
    فقط به خاطر تو.
    دیگه نتونستم تحمل کنم و بغلش کردم. اول یکم وول خورد ولی بعد اونم بغلم کرد. زیر گوشش گفتم:
    باران قول بده ترکم نکنی.
    _چشم.
    لبخندی زدم و بیشتر به خودم چسبوندمش که یهو در اتاق باران باز شد و باربد اومد تو. سریع باران رو ول کردم. باربد دست به کمر و با اخم رو پیشونیش گفت:
    چشم منو دور دیدین؟
    _نه به جان تو.
    _باران تو برو بیرون تا من حسابشو برسم.
    _چه‌جوری می‌خوای حسابمو برسی؟
    _این‌جوری.
    اومد و دستم و گرفت و کشید و برد من رو بیرون. باران هم پشت سرمون اومد. من رو برد تو آشپزخونه؛ پیش خاله مهرناز و گفت:
    مامان من آراد رو در حال ارتکاب جرم دستگیر کردم.
    خاله برگشت و گفت:
    چه جرمی؟
    باربد: محرمانه اس باید بیام جلو.
    بعد رو به من گفت:
    فرار کردی یه گلوله حرومت می‌کنم.
    با تعجب داشتم نگاش می‌کردم. باید قبل از این‌که باربد بزنه همه چی رو خراب کنه، خودم یه کاریش کنم. گفتم:
    به خدا می‌خوام برم مأموریت.
    خاله مشکوک نگام کرد و گفت:
    خب.
    سرم رو خاروندم و گفتم:
    من...کاری نکردم که.
    باربد: دروغ می‌گـه. خودم دیدم.
    خاله: باربد تو بگو.
    باربد شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن ماجرا:
    مامان رفتم باران و آراد رو صدا کنم تا بیان پایین. در رو که باز کردم دیدم چه صحنه ایه.
    خاله: چه صحنه ای؟
    باربد سرش رو انداخت پایین و گفت:
    شرم می‌کنم بگم.
    بچه هشت ساله رو ببین چه‌جوری داره آبروم رو می‌بره ها.
    خاله: باران تو بگو.
    باران: مامان...چیزه...چه‌جوری بگم؟
    گفتم: خاله چند روز دیگه قراره برم مأموریت؛ اومدم تا با باران حرف بزنم .
    خاله: چی‌کار کردین که این بچه این‌جوری می‌گـه؟
    باربد تند گفت:
    آراد باران رو بغـ*ـل کرده بود.
    خاله خندید؛ بلند بلند می‌خندید. منو باران سرمون رو انداخته بودیم پایین که خاله گفت:
    اشکالی نداره، به فریبرز نمی‌گم.
    رفتم و گونه خاله رو بوسیدم و گفتم:
    خاله دوستت دارم هوارتا.
    خاله: برو اون‌ور بچه.
    خندیدم و گفتم:
    من برم دیگه.
    باران: کجا؟
    _بمونم؟
    _نمی‌دونم.
    خاله: کجا می‌خوای بری؟ بمون یه شام دور هم می‌خوریم.
    _نه خاله جان مزاحمتون نمی‌شم. باید برم. تا الان هم مامان بهم زنگ نزده، خیلیه.
    _باشه برو خاله.
    باران: مواظب خودت باش.
    _چشم.
    _بی‌بلا.
    خاله هم با لبخند نگاهمون می‌کرد.
    _خداحافظ.
    خاله: خدا نگه دار پسرم.
    بعد از خداحافظی رفتم تا برم خونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    الان دو هفته اس که من اومدم مأموریت. همه من رو به اسم آراد عاشق می‌شناسن از بس که با باران حرف زدم. البته چند بار سر قضیه همین گوشی تنبیه شدم ولی کیه که گوش کنه؟ هفته دیگه هم باران واسه خودم می‌شه. آخ جون. باید عمو رو راضی کنم بذاره باران باهام بیاد.
    سعید: عاشق خان به چی فکر می‌کنی؟
    برگشتم سمتش و گفتم:
    به هفته‌ی دیگه.
    _بسوزه پدر عاشقی.
    خندیدم که گوشیم زنگ خورد. بابا بود. برداشتم و گفتم:
    جانم بابا.
    _سلام آراد. بیا تهران.
    صداش می‌لرزید. با ترس گفتم:
    چی شده بابا؟
    _آراد، عمو فریبرز و خاله مهرنازت رفتن.
    باورم نمی‌شد. امکان نداره. با ترس گفتم:
    کجا؟
    بابا شروع کرد به گریه کردن. گفتم:
    نه عمو فریبرز خاله مهرناز نمردن. اونا نباید بمیرن.
    اشکام ریختن.
    بابا: آراد باران الان بهت نیاز داره. بیا.
    _باشه.
    گوشی رو قطع کردم. داشتم می‌افتادم که سعید من رو گرفت و گفت:
    آراد چته؟
    گریه ام شدت گرفت. من رو یه جا نشوند و خودش رفت. با دستام صورتم رو گرفتمو گریه کردم. خدایا چرا عمو و خاله. من عمو فریبرز و خاله مهرناز رو خیلی دوست داشتم. سعید با یه بطری آب اومد سمتم و کنارم نشست و گفت:
    آراد بیا آب بخور.
    سرم رو بردم بالا و بهش گفتم:
    سعید، عمو و خاله ام رفتن.
    _خدا بیامرزتشون.
    _اونا مثل مامان و بابام بودن. باورم نمی‌شه دیگه نیستن.
    _آب بخور داداشم.
    -بیچاره بارانم. تو این سن پدر و مادرش رو از دست داد. یتیم شد.
    گریم شدت گرفت. سعید بغلم کرد و گفت:
    گریه نکن داداش. مرگ حقه.
    تو بغلش گریه کردم که امیر هم اومد. ما سه تا باهم این‌جا آشنا شده بودیم.
    امیر: چی شده آراد؟
    سرم رو بردم سمتش و گفتم: عمو و خاله ام رفتن امیر.
    امیر: خدا رحمتشون کنه داداشم.
    سعید: پاشو بریم تو اتاقمون.
    با بچه ها رفتیم سمت خوابگاه.
    _بچه ها می‌شه بیرون باشین؟ می‌خوام به باران زنگ بزنم.
    امیر: باشه داداش.
    رفتم تو. شماره باران رو گرفتم. بعد از چند تا بوق برداشت.
    _الو.
    صداش گرفته بود.
    _سلام خانومی.
    _آراد دوتا جنازه سوخته رو گذاشتن جلوم و می‌گن مامان و بابام هستن. تو بگو اونا نیستن.
    _گریه نکن بارانم. گریه نکن عشقم.
    _آراد دارم دق می‌کنم.
    _امروز راه می‌افتم میام پیشت بارانم. آروم باش باران.
    گریه اش شدت گرفت. منم آروم اشک ریختم.
    _باران جان، عزیز دلم، گریه نکن خانومم.
    یکم باهاش حرف زدم و بعد قطع کرد. رفتم بیرون.
    سعید: کجا می‌ری؟
    _می‌خوام برم پیش این فرمانده ببینم مرخصی می‌ده؟
    امیر: اگه نداد؟
    _غلط می‌کنه نده. بدون مرخصی می‌رم پیش بارانم.
    بعد راه افتادم سمت اتاق فرمانده و در زدم و رفتم تو و احترام نظامی گذاشتم
    سرهنگ: زود کارت رو بگو کار دارم.
    _جناب سرهنگ همین الان به من خبر دادن. پد‌ر زن و مادر زن آینده ام از دنیا رفتن. باید برگردم تهران.
    سرهنگ: سرهنگ راد منش و خانومش؟
    _بله؛ مرخصی می‌دین؟
    _چرا از دنیا رفتن؟
    _نمی‌دونم. فقط بهم گفتن برم اون‌جا.
    _خب برو وسایلتو جمع کن منم میام.
    _ممنون.
    احترام نظامی گذاشتم و رفتم بیرون.
    امیر: چی گفت؟
    _خودشم باهام میاد.
    سعید: چرا؟
    _کیه که سرهنگ رادمنش رو نشناسه.
    بعد رفتم تو اتاقمون و ساکم رو برداشتم و وسایلم رو گذاشتم توش. با بچه ها خداحافظی کردم.
    سعید: مواظب خودت باش.
    سرم رو تکون دادم که امیر بغلم کرد و گفت:
    خدا بهت صبر بده داداش.
    _ممنون.
    سوار ماشین سرهنگ شدم و با سرعت سمت تهران حرکت کردم.
    وقتی رسیدیم شب شده بود. زنگ رو زدم. در باز شد و رفتم تو. خونشون شلوغ بود. حتی لباسام رو هم عوض نکرده بودم و با همونا اومدم. با چشم دنبال بارانم گشتم. یه گوشه نشسته بود و قاب عکس مامان و باباش رو بغـ*ـل کرده بود. رفتم سمتش.
    _سلام بارانم.
    سرش رو بالا آورد و گفت:
    آراد؛ مامان و بابای من نمردن.
    بغلش کردم و گفتم:
    الهی قربونت برم.
    _آراد اینا دروغ می‌گن. مامان و بابای من رفتن بیرون. زود میان.
    _خانومی خودتو اذیت نکن.
    _تو هم همینو می‌گی؟ تو هم داری بهم دروغ می‌گی؟
    هلم داد عقب. عکس مامان و باباش رو به خودش چسبوند و زد زیر گریه.
    _مامانی، بابایی کجایین؟ بیاین خونه دیگه. بیاین و همه اینارو بندازین بیرون. خیلی رو مخن.
    عکس مامان و باباش رو گذاشت رو میز و بلند شد و داد زد:
    برین بیرون. مامان و بابای من الان میان.
    من پشت سرش بودم. یهو افتاد تو بغلم. گفتم:
    باران، بارانم بیدار شو.
    مامان با یه پارچ آب اومد. یکم آب رو صورتش ریخت. چشماش رو باز کرد. گفتم:
    خوبی بارانم؟
    _آراد بابام کو؟ مامانم کجاست؟
    اشکام ریختن.
    به بابا گفتم:
    می‌شه اینارو بفرستیشون برن؟ باران داره عذاب می‌کشه.
    بابا سرش رو تکون داد و با نهایت احترام انداختشون بیرون. منم دست باران رو گرفتم و با کمک آرزو بردیمش تو اتاقش.
    _آرزو واسش آب قند بیار.
    آرزو سرش رو تکون داد و رفت پایین.
    _بارانم؟ عشقم؟ همشونو انداختیم بیرون. گریه نکنیا.
    _آراد مامان و بابام چرا نمیان؟
    _باران جان قبول کن که مامان و بابات رفتن. باید قبول کنی که اونا دیگه نیستن که بیان.
    با دستای ظریفش به سینم مشت می‌زد. بغلش کردم ولی بازم به مشتاش ادامه داد.
    _مامان و بابای من زنده ان. تو هم مثل بقیه دروغ می‌گی. آراد چرا داری بهم دروغ می‌گی؟ بگو چرا؟ مگه آدم به عشقش دروغ می‌گـه؟
    آرزو اومد تو. لیوان رو از دستش گرفتم به باران گفتم:
    بیا بخور بارانم.
    -نمی‌خورم.
    لیوان آب قند رو به زور به خوردش دادم. یکم باهاش حرف زدم تا خوابش برد. پتو رو روش گذاشتم و بی سر و صدا رفتم پایین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    باربد دوید سمتم و گفت:
    داداشی تو بهم بگو؛ مامان و بابام کجان؟
    خدایا چرا من باید بهشون بگم؟ چرا کارای سخت رو من باید انجام بدم؟
    بغلش کردم و رفتم روی مبل نشستم و گفتم:
    باربد قول می‌دی مرد باشی؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    قول.
    _ببین باربد همه آدما یه روز می‌رن پیش خدا. حالا یکی زود می‌ره و یکی دیر. مامان و بابای تو الان رفتن پیش خدا.
    _چرا؟
    _چون...خدا بهشون گفت که بیاین پیش من.
    _خدا چرا مامان و بابای منو برد؟ این همه مامان و بابا تو دنیا هست.
    آب دهنم رو قورت دادمو گفتم:
    خدا هرکی رو که بیشتر دوست داشته باشه می‌بره پیش خودش.
    باربد سرش رو انداخت پایین و گفت:
    ای کاش خدا مامان بابام رو دوست نداشت.
    به خودم چسبوندمش و گفتم:
    الهی قربونت برم.
    _من که دلم واسشون تنگ می‌شه. یعنی نمیان اینجا مهمونی؟
    _نه عزیز دلم نمیان.
    سرش رو گذاشتم رو شونم و گفتم:
    بخواب، شاید تو خواب ببینیشون.
    چند دقیقه بعد اونم خوابید و بردمش تو اتاقش. رفتم پیش مامان اینا.
    _آرزو تو هم برو بخواب.
    _آخه خوابم نمی‌بره.
    مامان: باورم نمی‌شه یه روز بیام تو این خونه و مهرناز نباشه.
    بابا: گفتم آخرش این مأموریت کار دستش می‌ده.
    _چرا این‌جوری شد؟
    _تو ماشینش بمب گذاشتن و هردوشون درجا کشته شدن.
    مامان: الهی من فدای این بچه ها بشم.
    اشکام ریختن. گفتم:
    باران بیچاره نمی‌دونین چه حالی داشت. باربد هم که هیچی. از یه بچه چه انتظاری می‌شه داشت؟
    بابا: فریبرز بهترین دوستم بود.
    مامان در حالی که گریه می‌کرد، داد زد:
    مهرناز کجایی؟
    _مامان هیس. باران و باربد بیدار می‌شن.
    گریه های مامان بیشتر شد. آرزو کنارش نشست تا آرومش کنه. اونم گریه می‌کرد.
    باران اومد پایین و گفت:
    چی شده؟
    برگشتم سمتش و گفتم:
    مگه نخوابیده بودی؟
    _نه.
    _باران برو بخواب.
    _می‌مونم تا مامان و بابام بیان.
    مامان: الهی من فدات شم، برو بخواب.
    _چیزی خوردی؟
    _بدون مامان و بابام غذا خوردن نمی‌چسبه. اومدن می‌خورم.
    _حداقل یه چیز بخور.
    _نمی‌خورم.
    _ماهم باهات می‌خوریم.
    _نمی‌خوام.
    بلند شدم و رفتم پیشش و گفتم:
    ضعف می‌کنیا.
    _نمی‌کنم.
    بابا: باران جان، برو یه چی بخور بعد بخواب.
    داد زد:
    نمی‌خوام مگه زوره؟
    _نه زور نیست. نخور، نخواب. خوبه؟
    _آره.
    _باران برو بالا.
    بابا: آراد ببرش بالا آرومش کن.
    -بیا بریم.
    باهام اومد بالا. روی تختش نشست. منم کنارش نشستم و گفتم:
    خب خانم خانما؛ چطوری؟
    _خوب نیستم.
    _باران این‌جوری نکن، داغون می‌شم.
    _آراد مامان و بابام نمیان؟
    _باران؟
    _چیه؟
    _عمو و خاله رفتن.
    _چرا رفتن؟
    _باران، باربد بچه اس. الان قبول کرده که مامان و باباش دیگه نیستن ولی اگه تورو این‌جوری ببینه که از بین می‌ره.
    _آراد؟
    _جان دلم؟
    _تو ولم نکن، باشه؟
    _باشه عزیزم.
    یکم باهاش حرف زدم تا خوابش برد.

    *****************

    الان چهل روز گذشته و من دارم به زور مامان و بابا و باران برمی‌گردم.
    باران: برو آراد من خوبم.
    _پس برو خونه‌ی ما.
    _من این‌جا راحت ترم.
    _حداقل بذار مامان اینا این‌جا بمونن.
    -اونا هم واسه‌ی خودشون زندگی دارن دیگه. تا الان هم خیلی لطف کردن که موندن.
    _باران.
    _آراد برو دیگه. به خاطر من.
    چشمام رو بستم و گفتم:
    فقط به خاطر تو.
    _مرسی.
    بغلش کردمو گفتم:
    گریه نکن؛ باشه؟ هر روز بهت زنگ می‌زنم.
    _چشم؛ سعی می‌کنم.
    ولش کردم و گفتم:
    چیزی هم خواستی به بابا بگو برات بخره، باشه؟
    چشماش رو بست و گفت:
    باشه.
    و بعد گفت:
    برو دیگه.
    _مراقب خودت باش.
    بعد با همه خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    (باران)
    الان دو هفته اس که آراد رفته ولی هر روز بهم زنگ می‌زنه و حالم رو می‌پرسه. نبود مامان و بابا تو خونه احساس می‌شه. دیروز بهمون گفتن که قراره خونه رو تعمیر کنن و گفتن امروز باید از این‌جا بریم. منم لباسای خودم و باربد رو جمع کردم و دستش رو گرفتم و رفتم بیرون. قرار بود خاله و عمو بیان دنبالمون. یک ساعت منتظرشون موندیم ولی نیومدن. آخرش خسته شدمو دست باربد رو گرفتم و گفتم:
    بیا بریم خونشون.
    باربد هم سرش رو تکون داد و باهم راهی خونشون شدیم ولی هرچی زنگ زدم کسی در رو رومون باز نکرد.
    باربد: آبجی چرا در رو باز نمی‌کنن؟
    _نمی‌دونم.
    چند بار دیگه زنگ زدم ولی کسی نبود تا در رو برامون باز کنه. به گوشیِ عمو و خاله زنگ زدم جواب نمی‌دادن. یکم جلوی در خونشون نشستیم ولی کسی نیومد. شب شده بود. از دستشون دلخور بودم. عمو اینا هرجا که برن باید این موقع خونه باشن. با عصبانیت دست باربد رو گرفتم و با هم تو خیابونا راه رفتیم. همه‌ی اقواممون یا شهرستان بودن یا خارج؛ واسه‌ی همین تنها کسی که تو تهران داریم همین عمو خسروئه که اونم در روو رومون وا نمی‌کرد.
    باربد: آبجی خسته شدم.
    _بیا بغلم.
    بغلش کردم و باهم رفتیم تو یه پارک. رو یکی از نیمکتا نشستم و گفتم:
    باربد؟ همین‌جا بشین تا من برم یه چی بگیرم بخوریم.
    سرش رو تکون داد. منم رفتم و دوتا ساندویچ خریدم و پیش باربد نشستم و گفتم:
    بیا بخور آجی.
    ساندویچ رو ازم گرفت و یه گاز بهش زد.
    الان شب زو کجا بمونیم؟ خدایا خودت کمکمون کن. همونایی که همیشه می‌گفتن مثل بچه های خودمون دوسِتون داریم الان در رو رومون باز نمی‌کنن. وقتی ساندویچمون رو خوردیم، دست باربد رو گرفتم و راهی مسافرخونه ها شدم تا یه جا پیدا کنم و بخوابیم ولی هیچ جا به دوتا بچه اتاق نمی‌دادن. هرچی التماسشون کردم ولی انگار نه انگار.
    الان یه هفته اس که منو باربد تو پارکا می‌خوابیم و جایی واسه خوابیدن نداریم. گوشیم رو هم فروختم. پول زیادی با خودم نیاورده بودم. از کجا باید می‌دونستم که این بلا قراره سرمون بیاد؟ چند روزه که یه فکری تو ذهنم هست که نمی‌دونم درسته یا نه. بابا اونو به عنوان برادرش قبول نداشت. مجبورم برم پیش اون. شاید فرجی بشه. با این فکر دست باربد رو گرفتم و از رو نیمکت بلند شدم.
    باربد: آبجی کجا می‌ریم؟
    _می‌ریم پیش یه نفر؛ شاید بهمون جای خواب داد.
    بعد از کلی پرس و جو بالاخره جایی که اون زندگی می‌کرد رو پیدا کردم. وقتی رسیدم؛ در زدم و یه مرده در رو باز کرد. یه نگاه به قیافم انداخت و گفت:
    فرمایش؟
    آب دهنم رو قورت دادمو گفتم:
    با فریدون کار دارم.
    _چی‌کار؟
    _بهش بگین دختر فریبرز اومده.
    _وایسا بینم.
    بعد رفت تو و بعد از چند دقیقه اومد و گفت:
    بیا تو.
    دست باربد رو گرفتم و رفتم تو.
    فریدون تا من رو دید گفت:
    سلام باران خانم. چه بزرگ شدی. چه عجب یادی از عموت کردی؟
    _عمو می‌شه به منو باربد اجازه بدین پیش شما بمونیم؟
    _واسه‌ی چی؟ مگه ننه بابات مردن؟
    اشکام ریختن و گفتم:
    آره مردن.
    _این همه فامیل دارین؛ برین پیش اونا.
    _عمو بزار بمونیم؛ اگه اونا بیرونمون نمی‌کردن، پیش شما نمی‌اومدیم.
    فریدون خندید و گفت:
    دوتا شرط داره.
    _چه شرطی؟
    _باس دزد شی تا رات بدم و درس نخونی.
    چطور منی که دوست داشتم پلیس شم، دزد بشم؟ یه نگاه به باربد کردم همه این کارا به خاطره باربده. اشکام رو پاک کردم و گفتم:
    قبول ولی فقط من؛ باربد نه.
    فریدون خنده کثیفی کرد و گفت:
    باشه. برو یکی از این اتاقا رو بردار.
    به دور و برم نگاه کردم. همه مرد بودن. من چه‌جوری می‌تونستم بین این همه مرد زندگی کنم بدون این‌که بهم آسیبی برسه؟ همشون یه لبخند خیلی کثیف رو لبشون بود.
    داشتم می‌رفتم که در باز شد و یه ماشین اومد. برگشتم دیدم یه مرده اومد تو و فریدون رو بغـ*ـل کرد و گفت:
    سلام فری.
    فریدون: ممد مشنگ چطوری؟
    بعد همو که ول کردن ممد مشنگ یه نگاه به من انداخت و به فریدون گفت:
    فری خوشم میاد هرکی رو که میاری، جیگرن.
    فریدون: این یکی نه.
    _چرا؟
    _این دختر برادرمه.
    _آها همون پلیسه.
    _آره.
    بعد رو به من گفت:
    تو هم برو.
    بدون این‌که چیزی بگم، رفتم توی یکی از اتاقا. می‌دونستم الان تازه اول بدبختیمه. آراد منو ببخش ولی کسی نمی‌خواست ما باشیم، هیچ کس نمی‌خواست. مجبور شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    (آراد)
    امروز به زور از جناب سرهنگ مرخصی گرفتم و اومدم تهران تا بارانم رو ببینم. نمی‌دونم چرا گوشیش خاموشه؟ کلید رو انداختم تو در و رفتم تو. این‌جا چه خبر بود؟
    مامان با گریه گفت:
    من جواب مهرناز رو چی بدم؟ مهرناز بچه هاش رو دست من سپرد. خدایا یعنی الان کجان‌؟
    بابا تو اتاق راه می‌رفت. مامان و آرزو هم داشتن گریه می‌کردن. این‌قدر حواسشون پرت بود که متوجه من نشدن.
    _چه خبره؟
    بابا برگشت سمتم و مامان گفت:
    کی اومدی؟
    _الان. چی شده؟ باران کو؟
    وقتی گفتم باران آرزو بیشتر گریه کرد.
    داد زدم:
    آرزو باران کو؟چی شده؟
    بابا: آروم باش پسر چیزی نشده؟
    _به خاطر هیچی دارین این‌جوری می‌کنین؟ باران من کجاست بابا؟ اون الان کجاست؟
    _خیلی خوب، آروم باش، بهت می‌گم.
    کلافه گفتم:
    من الان آرومم، بابا بگین دیگه.
    _باران و باربد یه هفته اس که گم شدن. همه جا رو دنبالشون گشتیم ولی پیداشون نیست.
    _یعنی چی؟ مگه قرار نبود بیان این‌جا؟
    _قرار بود ولی انگار به اونا یه روز زود تر گفتن و اونا هم اومدن بیرون وقتی دیدن نیستیم، اومدن این‌جا. اون‌ روز یه کاری واسمون پیش اومد، برای همین بیرون بودیم. اون طفل معصوما هم الان معلوم نیست کجان.
    _به پلیس اطلاع دادین؟
    _آره، الان یه هفته اس که دارن دنبالشون می‌گردن ولی انگار آب شدن رفتن زیر زمین.
    _امکان نداره.
    همون‌جا جلوی در نشستم. انگار دنیا دور سرم می‌چرخید. من اومده بودم بارانم رو ببینم ولی بارانم نیست، عشقم نیست، زندگیم معلوم نیست کجاست. خدایا بارون من کو؟
    بابا: بلند شو پسر.
    _بابا من به زور از فرمانده مرخصی گرفتم که بارانم رو ببینم، که راضیش کنم عقد کنیم، ولی نیست.
    اشکام دوباره ریختن.
    بابا: بلند شو به امید خدا پیدا می‌شن.

    ***********

    الان یه ماهه که از باران و باربد خبری نیست و امروز من و بابا رفتیم کلانتری، چون به ما گفتن که می‌خوان یه موضوعی رو بهمون بگن.
    بابا: خب بفرمایید.
    _ما الان یک ماهه که داریم دنبالشون می‌گردیم ولی پیداشون نکردیم. اونا الان مفقودی محسوب می‌شن.
    _یعنی چی؟
    _یعنی دیگه فکر کنین مُردن.
    داد زدم:
    ساکت شو عوضی.
    بابا جلوم رو گرفت و گفت:
    نمی‌شه بازم دنبالشون بگردین؟
    _نه نمی‌شه، تا این‌جاش هم خیلی گشتیم.
    به خاطر بابا چیزی بهش نگفتم و اومدم بیرون. انگار دنیا دور سرم می‌چرخید.
    _بابا خودتون برین، من می‌خوام یکم قدم بزنم.
    _باشه مراقب باش.
    سرم رو تکون دادم و رفتم. همین‌طور داشتم عین دیوونه ها تو خیابونا قدم می‌زدم که سر از اون پارک که به باران گفتم دوسِش دارم در آوردم. رفتم و رو اون نیمکت نشستم و اشکام یکی یکی ریختن.
    _کجایی بارانم؟ کجا رفتی؟ ببین دارم سکته می‌کنم. باران من بدون تو می‌میرم. باران کجایی تو؟ باران من چی‌کار کنم؟ بارانم عشقم کجا رفتی؟ بیا باران. دارم دق می‌‌کنم. دو ماهه که ندیدمت، دوماهه که صدای قشنگت رو نشنیدم. دوماهه که صدام نکردی. دلم واسه‌ی چشمات تنگ شده.
    داد زدم:
    باران کجایی؟
    هرکی از کنارم رد می‌شد یه جوری نگام می‌کرد. فدای سرم، الان فقط بارانم برام مهمه.
    _باران پیدات می‌کنم؛ قول می‌دم.
    با دستام صورتم رو گرفتم و زار زدم. این‌قدر گریه کردم که گذر زمان رو نفهمیدم. به خودم که اومدم دیدم شب شده. به ساعتم نگاه کردم؛ ساعت یازده شب بود. پاشدم و رفتم خونه. بدون توجه به مامان و بابا رفتم تو اتاقم و در رو هم با کلید قفل کردم. افتادم رو تختم و هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگ رو پلی کردم:
    همه می‌گن که تو رفتی
    همه می‌گن که تو نیستی
    همه می‌گن که دوباره
    دل تنگمو شکستی
    دروغه
    چه‌جوری دلت می‌اومد
    منو این‌جوری ببینی
    با ستاره ها چه نزدیک
    منو تو دوری ببینی
    همه گفتن که تو رفتی
    ولی گفتم که دروغه
    همه می‌گن که عجیبه
    اگه منتظر بمونم
    همه حرفاشون دروغه
    تا ابد این‌جا می‌مونم
    بی تو و اسمت عزیزم
    این‌جا خیلی سوت و کوره
    ولی خب عیبی نداره
    دل من خیلی صبوره
    همه می‌گن که تو رفتی
    همه می‌گن که تو نیستی
    همه می‌گن که دوباره
    دل تنگمو شکستی
    دروغه
    چه‌جوری دلت می‌اومد
    منو این‌جوری ببینی
    با ستاره ها چه نزدیک
    منو تو دوری ببینی
    همه گفتن که تو رفتی
    ولی گفتم که دروغه
    همه می‌گن که عجیبه
    اگه منتظر بمونم
    همه حرفاشون دروغه
    تا ابد این‌جا می‌مونم
    بی تو و اسمت عزیزم
    این‌جا خیلی سوت و کوره
    ولی خب عیبی نداره
    دل من خیلی صبوره
    همه می‌گن که تو نیستی
    همه می‌گن که تو مُردی
    همه می‌گن که تنت رو
    به فرشته ها سپردی
    دروغه
    (دروغه_مازیار فلاحی)
    این‌قدر این آهنگ رو گوش کردم و گریه کردم که نفهمیدم کِی خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    «هشت سال بعد»
    (باران)
    صبح بیدار شدم و باربد رو صدا زدم.
    باربد: هان؟
    _پاشو، باید بری مدرسه.
    بلند شد و رفت دستشویی. منم واسش نون و پنیر درست کردم. وقتی اومد تو، لقمه رو دادم دستش. خودمم لباسام رو پوشیدم تا با آراد بریم کیف بزنیم. هرچی منتظرش موندم نیومد.
    ‌_این آراد همیشه زود تر از ما آماده بود، الان کجاست؟
    _آبجی آراد دیروز چش بود؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    من نمی‌دونم. تو هم برو مدرسه. دیر می‌شه ها.
    باربد سرش رو تکون داد و کیفش رو برداشت و رفت. منم بلند شدم و رفتم دم در اتاقش و گفتم:
    آراد بیا دیگه.
    هیچ صدایی نیومد. دوباره گفتم:
    آراد خوابیدی؟
    بازم صدایی نشنیدم. در رو باز کردم و رفتم تو. خواب بود. صداش زدم:
    آراد بیدار شو.
    بازم بیدار نشد. دوباره گفتم:
    آراد می‌گم بیدار شو.
    اصلا تکون نخورد.
    داد زدم:
    آراد!
    با ترس چشماش رو باز کرد و گفت:
    درد آراد. بزار کپه‌ی مرگمو بذارم دیه آرزو. هی می‌گـه آراد، آراد.
    آرزو؟ زل زدم تو چشماش. این چرا یهو چشماش قهوه ای شد؟
    وقتی فهمید منم، با نگرانی گفت:
    عه باران تویی؟ برو بیرون الان میام.
    چشماش که آبی بود. دیگه الان شده آراد پارسا. با تعجب زل زده بودم تو چشماش. وقتی نگاه منو به چشماش دید سریع چشماش رو بست.
    گفتم:
    چشماتو باز کن.
    _برو میام.
    _آراد می‌گم چشماتو باز کن.
    _گفتم که تو برو بیرون، الان میام.
    _منم گفتم چشماتو باز کن.
    _نمی‌خوام؛ برو الان لباس می‌پوشم میام.
    _اول باید چشماتو باز کنی.
    _برو بیرون دیگه.
    _نمی‌رم؛ چشماتو باز کن.
    _ای بابا می‌خوام لباسامو عوض کنم. جلوی تو نمی‌شه که.
    _چرا چشماتو باز نمی‌کنی؟
    داد زد:
    گم شو برو بیرون.
    منم بلند شدم و رفتم بیرون. خدایا یعنی تَوهم زدم؟ پس چرا آراد چشماش رو باز نکرد؟ یعنی خودشه؟نمی‌دونم. همون‌جا رو پله نشستم. سرم رو بین دستام گرفتم. مغزم داشت منفجر می‌شد. خدایا آراد این‌جا چی‌کار می‌کنه؟درسته واسه‌ی یه لحظه دیدمش ولی من نگاهش رو خوب می‌شناسم. اون آراده، پسرِ عمو خسرو و خاله هانیه. آره خودشه، پس چرا بهم نمی‌گـه؟ یعنی منو نشناخته؟ امکان نداره که منو نشناخته باشه.
    تو همین فکرا بودم که آراد اومد و گفت:
    چرا این‌جا نشستی؟
    برگشتم سمتش. دوباره لنز گذاشته بود و چشماش آبی شده بود. نمی‌خوام بهش بگم که فهمیدم. باید بفهمم این‌جا چی‌کار می‌کنه. بلند شدم و گفتم:
    منتظرت موندم تا بیای.
    _ببخش که سرت داد زدم.
    _بیخی دادا، من زیادی رو مخت راه رفتم.
    لبخندی زد و گفت‌:
    خوشم میاد کینه ای نیستی.
    _اگه قرار بود کینه ای باشم، قلبم سیاه بود از کینه.
    _خب تا من موتور رو روشن می‌کنم، تو هم بیا.
    سرم رو تکون دادمو کولم رو برداشتم و رفتم سوار موتور آراد شدم.
    الان یه هفته از اون روز می‌گذره و من دورادور رفتارای آراد رو چک می‌کنم. امروز هم مثل همیشه قراره بریم دزدی. آراد خواست راه بیفته که فری اومد و گفت:
    وایسین بینم.
    از موتور پیاده شدم و گفتم:
    هان؟ چی‌کار داری؟
    یه پلاستیک سیاه رو داد دستم و گفت:
    یه آدرس توش هست. این جنسارو ببرین به این آدرس.
    پلاستیک رو گرفتم و گفتم:
    حالا کجا هس؟
    -‌بالا شهره. خیلی پولدارن.
    آراد: پَ حسابی پاش پول دادن.
    _آره، فقط رفتین اون‌جا باهاشون درست رفتار کنین.
    _باشه باو. فعلا، عزت زیاد.
    سوار موتور آراد شدم و آدرس رو واسش خوندم و آراد هم راه افتاد.
    آراد: عجب خونه ایه باری.
    -_خعلی بزرگه آری.
    آراد باتعجب داشت به اون کاخ نگاه می‌کرد. منم رفتم و زنگ زدم.
    _بله بفرمایید؟
    با لحن لاتی گفتم:از طرف آق فری اومدیم.
    _بیاین تو.
    بعد در رو باز کرد یه نگاه به آراد انداختم تو دنیای خودش بود. رفتم و دستش رو کشیدم و گفتم:
    راه بیا دیه خنگه.
    _دستمو کندی.
    _وقتی جنابعالی عین خنگای ندید بدید داری به خونه مردم نیگاه می‌کنی بایدم دستتو از جا در بیارم.
    _نه نه، جان من تا حالا چند بار این خونه هارو دیدی که به من می‌گی ندید بدید؟
    _کجای کاری؟ من تو این‌جور خونه ها بزرگ شدم دادا.
    _برو بابا.
    _فعلا تو بیا.
    بالاخره به زور بردمش تو. کلی محافظ و نگهبان داشت. دم در یه مرده وایستاده بود که خیلی شبیه این بادیگاردای توی فیلما بود. کچل بود. قدش هم که چه عرض کنم، از در ورودی یکم کوتاه تر بود. هیکلش هم که هیچ. انگار زیر بغلش دوتا هندونه خیلی بزرگ گذاشته بود. در کل غولی بود واس خودش. این کاخ یه حیاط خیلی بزرگ و قشنگی داشت که نمی‌تونم توصیفش کنم.
    غول: آوردین؟
    گفتم:
    آهان آوردیم. حالا چرا مارو می‌زنی؟
    دستش رو آورد جلو و گفت:
    بده.
    آراد: آق فری گفتن که باس اینو بدیم به رِئیستون.
    فری کی گفت که من نشنیدم؟!
    غول: ردش کن بیاد، زر مفت ممنوعه.
    آراد: یعنی مارو نمی‌برین پیش رِئیس؟
    _نه.
    _پس ما هم جنسارو نمی‌دیم.
    _می‌دی یا لهت کنم؟
    من: نمی‌دیم؛ ما باس به رِئیستون تحویل بدیم. از کوجا معلوم شوما اینو واس خودت برنداری و بعد نندازی گردن ما؟
    آراد با تشکر نگام کرد.
    غول: صبر کنین الان میام.
    بعد رفت تو. بعد از چند دقیقه اومد و گفت:
    بیاین تو.
    ما هم با لبخند پیروزمندانه ای روی لب، وارد کاخ شدیم. اصلا این کاخ قابل توصیف نی از بس که گندس. کلی راه رفتیم تا رسیدیم به اون‌جایی که رئیسشون بود. یه پسره بود که بهش می‌خورد بیست و نه سال داشته باشه اون‌جا نشسته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    پسره : خب جنسا.
    _علیک سلام. خیلی ممنون حالمون خوبه. شوما چطورین؟ خانواده خوبن ؟
    پسره با تعجب نگام کرد و بعد زد زیر خنده و گفت :
    تو کی هستی؟
    -بِت نمی‌خوره معتاد باشی، پس جنس می‌خوای چی‌کار؟
    _فضولیش به تو نیومده.
    _باوشه باو، این‌قدر بکش تا بترکی.
    _جنسا؟
    رفتم جلو و پلاستیک رو دادم دستش. داشتم برمی‌گشتم که دیدم آراد داره با دقت به اون پسره نگاه می‌کنه. سریع برگشتم سمت اون پسره دیدم داره واسش چشم و ابرو میاد و منو نشون می‌ده تا منو دید خفه شد.
    با شک پرسیدم:
    چی می‌گفتین به هم؟
    آراد: باران بیا بریم، دیر می‌شه ها.
    _به نظرت من گوشام درازه؟
    _نه.
    _خب پس سعی نکن منو بپیچونی آقای آراد پارسا.
    پارسا رو با یه لحن خاص و کشدار گفتم. آراد با تعجب نگام می‌کرد. اون پسره هم همین‌طور.
    _بیرون منتظرتم. زود بیا.
    رفتم بیرون؛ البته نه کاملا. دم در وایسادم تا بشنوم چی می‌گن. صداشون خیلی آروم بود ولی گوشای من خیلی تیز بود و صداشون رو می‌شنیدم.
    پسره: اون کی بود آراد؟
    _سعید بدبخت شدم.
    _چی شده؟ اون کیه؟
    _باران.
    _نه...راست می‌گی؟
    _دروغم کجا بود؟
    سعید خندید.
    آراد: الان ماموریت رو هواست؛ اون‌وقت تو می‌خندی؟
    _خب خنده داره دیگه برادر من. سرهنگ گفت اعتماد دخترِ فریدون رو جلب کنی، الان دختر فریدون همون باران خودمونه. از اول هم اعتمادش جلب بود.
    _به نظرت اگه باران بفهمه تو این مدت پیش قاتل پدر و مادرش زندگی می‌کرده؛ چی‌کار می‌کنه؟
    چی؟ قاتل پدر و مادرم؟ یعنی فری مامان و بابای منو کشته؟ نه امکان نداره.
    سعید: فعلا برو تا شک نکرده ولی یه‌جوری بهش بگو پلیسی تا باهامون همکاری کنه.
    آراد: باشه فعلا خداحافظ.
    دویدم سمت بیرون. دنیا دور سرم می‌چرخید. نفسام تند شده بود. باز این قلب لعنتی دردش شروع شد. خدایا من چی‌کار کردم؟ امکان نداره. یعنی من به عامل بدبختیم پناه بـرده بودم؟
    آراد اومد و گفت:
    بیا بریم.
    وقتی قیافم رو دید با ترس گفت:
    باران چی شده؟
    قلبم بدتر شده بود ولی نمی‌خواستم بفهمه که حالم خوب نیست.
    _چیزی نیس دادا.
    _ولی قیافت یه چی دیگه می‌گـه.
    _غلط کرده. زر مفت میز‌نه. حالا هم بیا بریم.
    دستش رو گرفتم و بردمش بیرون. قلبم باز درد می‌کرد. آراد موتورش رو روشن کرد و حرکت کردیم.
    (آراد)
    باید حدس می‌زدم با اون سوتی که هفته پیش داده بودم منو شناخته باشه.
    وقتی از اتاق سعید اومدم بیرون، باران رو تو حیاط دیدم. رفتم سمتش و گفتم:
    بیا یریم.
    نگاش کردم. چرا این‌جوری شده؟ رنگش پریده بود و تند تند نفس می‌کشید.
    با اضطراب گفتم:
    باران چی شده؟
    لبخند بی جونی زد و گفت:
    چیزی نیس دادا.
    قیافش داد می‌زد یه چیزیش هست. یعنی حرفامون رو شنیده؟ نه امکان نداره.
    گفتم:
    ولی قیافت یه چی دیگه می‌گـه.
    _غلط کرده. زر مفت می‌زنه. حالا هم بیا بریم.
    بعد دستم رو گرفت و منو دنبال خودش کشید. موتورم روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
    وقتی رسیدیم، باران رو پیاده کردم و خودم هم رفتم پیش بچه های گروه. یکی از شنودام خراب شده بود، باید می‌دادم درستش کنن.
    _سلام.
    امیر: به، سلام آراد خان. چه عجب یادی از ما کردی؟
    سرهنگ محمدی: چی شده که اومدی؟
    احترام نظامی گذاشتم و گفتم:
    جناب سرهنگ؛ یکی از شنودام خراب شده، باید درستش کنم.
    امیر: یعنی اونم بلد نیستی درست کنی؟
    _بلدم ولی حوصلشو ندارم.
    _بده من تا درستش کنم.
    شنود رو دادم دستش و خودم هم رو یه صندلی نشستم.
    جناب سرهنگ: یعنی می‌شه این پرونده هم تموم شه؟
    _تموم می‌شه قربان.
    _این‌قدر که حجم این پرونده زیاده که فرصت نکردم واسه‌ی سالگرد مهرناز و فریبرز برم.
    _راستی قربان باران منو شناخت. دستور چیه؟
    _چه‌جوری؟
    _هفته‌ی پیش خواب بودم و لنزم هم نذاشته بودم. باران اومد تا صدام بزنه، منم حواسم نبود ماموریتم، فک کردم آرزوئه. چشمام رو باز کردم و اونم فهمید.
    _دلم خیلی واسشون تنگ شده.
    امیر شنود رو داد دستم و گفت:
    آآ، بفرما درست شد.
    شنود رو ازش گرفتم و وصلش کردم و گفتم:
    من دیگه باید برم.
    سرهنگ: خیلی مواظب باش. کار داشتی بهم زنگ بزن. زیاد نیا این‌جا.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    باشه، همین‌کارو می‌کنم.
    امیر: راستی آراد سعید رو دیدی؟
    _آره، امروز رفته بودم اون‌جا واسه‌ی دادن مواد.
    امیر با لحن خنده داری گفت:
    خاک عالم به این داداش ما، همین‌جوری هم زن بهش نمی‌دن، چه برسه که معتاد شه.
    خندیدیم و گفتم:
    تو هم یه کمکی کنی بد نمی‌شه ها.
    _بشکنه این دست که نمک نداره. الان کی شنودتو درست کرد؟ بعدشم من دورادور هواتونو دارم، غمت نباشه داداش.
    _بیشین بینیم باو.
    _نگاه کن تورو خدا؛ دوروز با معتادا گشتین چی شدین. این از سعید که واسش جنس می‌بری؛ اینم از تو که شدی یه دزد و مواد فروش بدبخت.
    _گم شو دیوونه.
    سرهنگ هم داشت بهمون می‌خندید.
    امیر: خودت باید گم بشی، من جام همین‌جاس.
    با خنده خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
    وقتی رسیدم، دیدم باران باز داره با فری دعوا می‌گیره. نگاش کن تورو خدا. خودش تنهایی داره با فری و ممد دعوا می‌گیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    (باران)
    وقتی رفتم خونه، ظهر شده بود و قلبم هم بهتر شده بود.
    فری صدام کرد:
    باران، عمو بیا اتاقم کارت دارم.
    شونه ای بالا انداختم و رفتم تو.
    _هان؟ چیه؟
    فری رو صندلی نشست و گفت:
    بشین.
    نشستم رو صندلی و گفتم:
    خب.
    _باران به کمکت نیاز دارم.
    _خب چی‌کار کنم؟
    _آدم هام بهم گفتن که یه پلیس این‌جا هست ولی این‌قدر زرنگ هست که نمی‌تونیم شناساییش کنیم. ازت کمک می‌خوام چون می‌دونم تو دختر باهوشی هستی و می‌تونی شناساییش کنی.
    _خب به کسی مشکوک نیستی؟
    _من به این پسره، آراد، شک دارم.
    خندیدم و گفتم:
    آراد؟ عمرا اگه اون پلیس باشه. اون این‌قدر خنگ هست که جیـ*ـگر پلیس بودن رو نداره.
    _باید از آدمای خنگ ترسید.
    باید مطمئنش کنم که آراد پلیس نیس.
    گفتم:
    من هر روز باهاش می‌رم بیرون. مطمئن باش اون پلیس نی.
    _باشه ولی قول بده پیداش کنی.
    _باشه. من برم؟
    _برو.
    بلند شدم و رفتم بیرون. باربد از در حیاط اومد تو. مگه این خونه نیومده بود؟ اصلا چرا لباس مدرسه تنش نی؟
    _باربد؟
    من ر و دید و اومد سمتم و گفت:
    سلام آبجی.
    _تا الان کجا بودی؟
    _با یکی از دوستام اومدم خونه.
    _با یک ساعت تأخیر؟
    _چیزه...الان اومدم دیه.
    _باربد کجا بودی؟ لباس مدرسه ت کو؟
    -من برم دستشویی.
    چنان دادی زدم که همه اومدن بیرون.
    _باربد منو نپیچون، بگو کجا بودی؟
    باربد سرش رو انداخت پایین.
    فری: چرا شلوغش کردی؟ یه امانتی رو دادم بهش که بده به صاحبش.
    _حتما اون امانتی مواد بود دیگه.
    _آره، یکم مواد بود.
    داد زدم:
    اگه این بچه رو با مواد دستگیر می‌کردن من چی‌کار می‌کردم؟
    ممد مشنگ: حالا که پلیسا نگرفتنش، چرا این‌جوری می‌کنی؟
    _من روز اولی که اومدم این‌جا گفتم درسمو ول می‌کنم، دزد می‌شم، مواد می‌فروشم ولی با باربد کاری نداشته باش. گفتم یا نگفتم؟
    فری: گفتی ولی امروز باربد زود اومد، جنسارو دادم بهش، همین.
    _همین؟
    آراد اومد و گفت:
    باران بسه؛ الان نه باربد دستگیر شده و نه معتاد. تازه اگه هم پلیسا می‌گرفتنش آقا فری آزادش می‌کرد. مگه نه آقا فری؟
    فری: آره آره آزادش می‌کردم.
    گفتم:
    وقتی چیزیو نمی‌دونی واسه‌ی خودت زر زر نکن.
    بعد رو به جمع گفتم:
    عزت زیاد.
    بدون توجه به کسی رفتم تو اتاقم. باربد هم اومد.
    باربد:‌ آبجی؟
    جوابش رو ندادم.
    _قهری؟
    _نباشم؟
    _باران جونی.
    جوابش رو ندادم.
    مظلوم گفت:
    ببخشید. اصلا دیگه به حرفای فری گوش نمی‌دم. آشتی؟
    _نخیر.
    _باشه، پس خودت خواستی.
    اومد جلو و شروع کرد به قلقلک دادنم. نه الان نفسم بند میاد. گفتم:
    ولم کن باربد.
    _نخیر.
    _باهات آشتی ام. ولم کن تو رو خدا.
    _دیگه فایده نداره.
    من رو انداخت رو زمین خودش هم رو شکمم نشست. نفسم داشت بند می‌ا‌ومد. نمی‌تونستم نفس بکشم. انگار فهمید؛ چون از روم بلند شد و با ترس گفت:
    آبجی چی شد؟ آبجی؟
    قلبم از صبح که فهمیدم فریدون تو ماشین بابا بمب گذاشته، درد می‌کرد. الان هم که بدتر شد. باربد دوید بیرون و چند لحظه بعد با آراد اومد تو اتاق. آراد دوید سمتم و بغلم کرد و گفت:
    باران؟ باران؟ چی شده؟
    نمی‌تونستم نفس بکشم. داشتم خفه می‌شدم. قلبم هم که تیر می‌کشید.
    آراد: باربد برو آب بیار.
    باربد دوید بیرون.
    آراد: باران با من نفس بکش.
    آروم نفس می‌کشید ولی مگه من خوب می‌شدم؟ منو به خودش چسبوند و گفت:
    بارانم نفس بکش. بارانم؟
    یه قطره اشک از چشماش افتاد پایین. تمام سعی ام رو کردم تا باهاش نفس بکشم. باربد اومد تو. آراد یکم آب روی صورتم ریخت. حالم بهتر شده بود. کم کم نفس کشیدنم بهتر شد.
    آراد: بارانم بهتری؟
    سرم رو تکون دادم.
    آراد رو به باربد گفت:
    چرا این‌جوری شد؟
    باربد سرش رو انداخت پایین و گفت:
    می‌خواستم باهام آشتی کنه، برای همین قلقلکش دادم.
    _باران چرا این‌جوری شدی؟
    با صدایی که از ته چاه می‌اومد گفتم:
    چیزی نیست خوبم.
    _می‌گی چیزی نیست؟ داشتی می‌مردی دیوونه.
    _من خوبم آراد، چرا این‌جوری می‌کنی؟
    _خوب بودنت کاملا مشخصه. می‌گم چرا این‌جوری شدی؟
    _منم می‌گم خوبم و چیز خاصی نیست.
    _باران.
    _برو بیرون لطفا.
    -باشه می‌رم. فقط حالت خوبه؟
    _آره خوبم.
    من رو ول کرد و خودشم رفت بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    باربد: آبجی خوبی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    آره داداشی، وقتی تو خوب باشی منم خوبم.
    باربد: یعنی آشتی؟
    چشمام رو بستم و باز کردم و گفتم:
    آشتی.
    پرید بغلم و گفت:
    الهی من قربون آبجی گلم بشم.
    منم سفت بغلش کردم و گفتم:
    خدا نکنه داداشم.
    _چرا حالت بد شد آبجی؟
    _چیزی نیس داداشی، من حالم خوبه.

    *****************

    الان ساعت یکِ شبه و باربد خوابه. من باید یه‌جوری که آراد بدون این که من رو بشناسه، بهش بفهمونم که شک دارن بهش. آهان، فهمیدم. یه کاغذ و خودکار برداشتم و نوشتم:
    سلام!
    بیشتر مواظب خودت باش. فری بهت شک کرده. جلوش سوتی نده، چون می‌فهمه پلیسی. خواهشا بیشتر مراقب خودت باش. مگه نمی‌خوای ماموریتت رو کامل انجام بدی؟
    پس باید زنده بمونی دیگه.
    راستی سعی نکن بفهمی من کیم چون نمی‌فهمی.
    منو به اسم همیار پلیس بشناس.
    مراقب خودت باش، شبت خوش.
    کاغذ رو تا کردم و آروم رفتم بیرون و از لای در اتاق آراد کاغذ رو انداختم تو و دویدم تو اتاقم.
    (آراد)
    صبح از خواب بیدار شدم. لنزم رو گذاشتم تو چشمم. به ساعتم نگاه کردم. ساعت نه بود. باران چرا نیومده ؟
    شونه ای بالا انداختم و تشکم رو جمع کردم و رفتم سمت در. یه کاغذ لای در بود. با گیجی در آوردمش و باز کردم و خوندمش.
    هان؟ این کیه؟ همیار پلیس؟ از کجا منو می‌شناسه؟ چرا داره بهم کمک می‌کنه؟ اصلا از کجا می‌دونه پلیسم؟ با گیجی دوباره نامه‌ی همیار پلیس رو خوندم. این کیه؟ یعنی چی که فری بهم شک کرده؟ بعد این همیار پلیس، از کجا می‌دونه؟ نامه رو انداختم تو جیبم و رفتم بیرون.
    جمال تا منو دید، اومد سمتم و گفت:
    آراد تو رو ژان مادرت برو از فری واسم مواد بگیر. خمارم.
    _مگه خودت چته؟
    _من پول ندارم. مَژونی هم بِم نمی‌ده.
    _به نظرت من پول دارم؟
    _فری به کسایی که واس اولین باره که مواد می‌کشن مژونی می‌ده.
    فریدون کثافت. اول اونا رو معتاد می‌کنه و بعد وقتی که قشنگ وابسته شدن و به مواد نیاز دارن، مجبورشون می‌کنه پول بدن.
    سری تکون دادمو گفتم:
    سعیمو می‌کنم.
    _دشتت طلا آراد ژون، الهی خوژبخت بشی.
    رفتم سمت اتاق فری و در زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا