بعد از شام یکم تلویزیون نگاه کردم و مامانم کلی قربون صدقهی پسر گلش رفت. بعد هم که رفتم تو اتاق بابا.
_باهام چیکار داشتین؟
بابا: بشین.
آب دهنم رو قورت دادم و نشستم.
بابا: آراد به حرفایی که میخوام بزنم خوب گوش کن.
سرم رو تکون دادم.
بابا: باران الان سنی نداره که بخواد ازدواج کنه. فریبرز هم که میگـه نه میذاره بینتون صیغه بخونیم و نه عقد کنین تا وقتی که باران درس دبیرستانش تموم شه.
با گنگی گفتم:
چرا؟
_اخلاقش همین بوده. با صیغه که شدیدا مخالفه و عقد رو هم که میگـه فعلا زوده واسهی باران. حالا باهاش صحبت میکنم تا زودتر عقد کنین. بهت گفتم بیای اینجا تا باهات اتمام حجت کنم، تو میتونی خوشبختش کنی؟
_چرا نمیتونم؟من دوسش دارم عاشقشم.
_اینو خیلی ها میگن. شروع کردن یه زندگی آسون نیست آراد. اونم واسه شما دوتایی که سنی ندارین.
خلاصه اون شب بابا کلی باهام حرف زد و بعد قرار شد به عمو بگه که یه شب بریم خواستگاری و من الکی رفتم تا بخوابم.
گوشیم رو نگاه کردم. یه اس از باران اومده بود. خوندمش:
حق نداری به کسی
دل بدهی اِلا من
پیش روی تو دو راه است
فقط من یا من
لبخندی رو لبم نشست و نوشتم:
چشم.
بعد بین کتابام دنبال یه جمله عاشقانه گشتم. بعد از کلی گشتن یه جمله خوب پیدا کردم و واسش فرستادم:
به یک 'هستم'
به یک 'نترس'
به یک 'نوازش'
به یک 'آغـ*ـوش'
به یک 'دوستت دارم'
خلاصه بگویم به 'تو' نیازمندم !
بعد از چند دقیقه جواب داد:
نه با صفر، نه باساعت
نه با روز نه با شب
برای من فرقی نمیکند
ساعت چند کدام روز
کدامین شب باشد
برای من که تورادارم
هر ثانیه ام لحظه ایی برای عاشقیست.
دوباره دنبال جمله عاشقانه گشتم و یکی دیگه واسش فرستادم:
مثل باران
چشم هایت دیدنی ست
شهرِ خاموشِ
نگاهت دیدنی ست
زندگانی
معنی لبخندِ توست
خندههایت
بینهایت دیدنی ست.
یکم بعد جواب داد:
یاد تو
حس قشنگیست
که در دل دارم
چه تو باشى ؛
چه نباشی
نگهش می دارم ...
اوف! این بچه چهقدر از این جمله ها بلده. دیگه چیز خوبی پیدا نکردم؛ واسهی همین نوشتم:
من تسلیمم.
_میدونستم.
_از کجا؟
_از اونجایی که بعد از گذشت یک قرن جواب میدی.
_چیکار کنم؟ خو باید بگردم پیدا کنم.
_خب من برم بخوابم. خیلی خوابم میاد.
_خوب بخوابی خوشگل خانومم.
_شبت بخیر. امیدوارم خواب منو ببینی.
خندیدم و نوشتم:
اون که کار هر شبمه. راستی بـ*ـوس بـ*ـوس عشقم.
_بوس نگو. من و تو مگه به هم محرمیم؟
_بوس واقعی گـ ـناه میشه دیه.
_بگیر بخواب بچه.
_چشم شب بخیر بای.
_بای.
گوشی رو گرفتم تو بغلم و چشمام رو بستم و خوابیدم.
مامان اسفند به دست اومد سمتم و گفت:
بترکه چشم حسود. به به! به به! ببین چه شاه پسری دارم الهی مادر فدات شه.
آرزو: خو حالا بسه. پررو میشه ها.
_حسود هرگز نیاسود.
بابا: بسه، بیاین بریم دیر میشه ها.
_چند لحظه صبرکنین من برم یه بار دیگه خودمو تو آینه نگاه کنم.
مامان: برو قربونت برم.
رفتم جلوی آینه. یه پیرهن مردونه یاسی خیلی خیلی کمرنگ پوشیده بودم با یه شلوار کتان مشکی. حوصله کت نداشتم. یه ذره دیگه هم به خودم عطر زدم. بازم داشتم خودم رو نگاه میکردم که آرزو اومد و دستام رو کشید و گفت:
خوشگلی برادر من، بیا بریم. باران پشیمون میشه ها.
_اگه پشیمون بشه من میمیرم که.
_خدا نکنه داداشی.
با آرزو رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. سر راه یه دسته گل خوشگل خریدم با یه جعبه شیرینی. وقتی رسیدیم؛ بابا زنگ رو زد و در رو باز کردند و باهم رفتیم تو. با خاله و عمو سلام و احوال پرسی کردیم. منم با چشم دنبال باران میگشتم که خاله گفت:
تو اتاقشه.
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین. آخه چرا من اینقدر ضایع ام؟ نه واقعا چرا؟ رو مبلا نشسته بودیم که خاله رفت بالا تا باران رو بیاره.
عمو: خب تا باران بیاد من یه چیزایی رو بگم بهتون.
بابا: بفرمایید فریبرز جان.
عمو: باران واسهی ازدواج سنش خیلی کمه. من هیچ وقت فکر نمیکردم که بخوام باران رو تو این سن بفرستم خونهی بخت. اینم بگم که باران تا الان کلی خواستگار داشته و من همشون رو رد کردم ولی آراد با بقیه فرق داره.
_نظر لطفتونه عمو جان.
باران: سلام.
سریع سرم رو برگردوندم که گردنم درد گرفت. دستم رو بردم و گردنم رو مالش دادم که انگار عمو حواسش به من بود؛ چون گفت:
اگه آروم تر هم سرتو برمیگردوندی، باران فرار نمیکرد که.
بازم تنها کاری که کردم این بود که سرم رو بندازم پایین. باران هم ریز خندید و رفت تو آشپزخونه. خاله مهرناز اومد پیش مامان نشست. بابا و عمو یکم باهم حرف زدن که باران با سینی چایی اومد. اول به بابا و عمو تعارف کرد. بعد اومد جلوی من. درحالی که چایی رو برمیداشتم گفتم:
چقد خوشگل شدی.
آروم گفت:
بودم.
_اون که صد البته.
چایی رو برداشتم. باران رفت تا به بقیه تعارف کنه.
بعد از اینکه به همه چایی داد روی یکی از مبلا نشست.
بابا: خب الان دیگه باران خانم هم تشریف آوردن و بهتره بریم سر اصل مطلب.
عمو: حتما.
مامان: ما بزرگترا قبل از اینکه این دوتا جوون به فکر ازدواج باشن، تو این فکر بودیم و میخواستیم این دو تا رو مال هم کنیم. الان هم که هردوشون هم رو دوست دارن، چرا ما جلوی پاشون سنگ بندازیم؟
خاله مهرناز: بله بله درسته.
بابا: پس فریبرز جان مبارکه؟
عمو: کی گفته؟
بادم خالی شد.
عمو: نظر بارانم از همه مهم تره.
باربد: منم اینجا کشکم.
همه خندیدیم.
بابا: تو هم نظرتو بگو باربد جان.
باربد ژست گرفت و گفت:
من کاملا مخالفم...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
چرا؟
_نمیذاری حرفم رو کامل بگم که.
-خب بگو.
_من کاملا مخالفم با کسی که بگه باران و آراد باهم عروسی نکنن.
خندیدم.
عمو رو به باران گفت:
باران، بابا، نظرت چیه؟
باران: هرچی شما بگین.
اوف! این بچه چرا داره منو دق میده؟ شاید بابات بگه برو زن کسی شو که بدبختت کنه. یعنی تو باید بری زنش بشی؟
عمو: زندگی خودته بابا جان، بگو.
سرشو انداخت پایین. الهی آراد فدای خجالتت بشه. گفت:
موافقم.
بابا: دیگه مبارکه.
همه دست زدن. منم لبخند دندون نمایی بهش زدم. خاله مهرناز بلند شد و شیرینی پخش کرد. به من که رسید، شیرینی برداشتم و گفتم:
دستت طلا مادر زن جان.
_نمک نریز.
خندیدم و گفتم:
چشم.
بابا: خب، تاریخ عقدشون کی باشه؟
عمو: به نظر من ماه دیگه چطوره؟
تعجب کردم مگه بابا نگفت عمو میگـه عقد نکنیم؟ حتما باهاش حرف زده دیگه.
بابا: تا اون موقع این پرونده هم بسته میشه.
عمو خندید و گفت:
خدا کنه.
یه احساسی ته قلبم بهم میگفت این پرونده بد بلایی سر من و باران میاره ولی نباید بهش گوش کنم. آره اینجوری خیلی خوبه.
عمو: ماه بعد خوبه دیگه؟
بابا: عالیه.
ای بابا صیغه هم که نمیخوان بخونن. ماه دیگه هم میخوان عقدمون کنن. اوف.
مامان جعبه حلقه رو از تو کیفش در آورد و گفت:
پس با اجازهتون ما عروسمون رو نشون کنیم.
خاله: بفرمایید؛ شما صاحب اختیارید.
مامان بلند شد و حلقه رو انداخت تو دست باران. بعد از شام رفتیم خونه.
_باهام چیکار داشتین؟
بابا: بشین.
آب دهنم رو قورت دادم و نشستم.
بابا: آراد به حرفایی که میخوام بزنم خوب گوش کن.
سرم رو تکون دادم.
بابا: باران الان سنی نداره که بخواد ازدواج کنه. فریبرز هم که میگـه نه میذاره بینتون صیغه بخونیم و نه عقد کنین تا وقتی که باران درس دبیرستانش تموم شه.
با گنگی گفتم:
چرا؟
_اخلاقش همین بوده. با صیغه که شدیدا مخالفه و عقد رو هم که میگـه فعلا زوده واسهی باران. حالا باهاش صحبت میکنم تا زودتر عقد کنین. بهت گفتم بیای اینجا تا باهات اتمام حجت کنم، تو میتونی خوشبختش کنی؟
_چرا نمیتونم؟من دوسش دارم عاشقشم.
_اینو خیلی ها میگن. شروع کردن یه زندگی آسون نیست آراد. اونم واسه شما دوتایی که سنی ندارین.
خلاصه اون شب بابا کلی باهام حرف زد و بعد قرار شد به عمو بگه که یه شب بریم خواستگاری و من الکی رفتم تا بخوابم.
گوشیم رو نگاه کردم. یه اس از باران اومده بود. خوندمش:
حق نداری به کسی
دل بدهی اِلا من
پیش روی تو دو راه است
فقط من یا من
لبخندی رو لبم نشست و نوشتم:
چشم.
بعد بین کتابام دنبال یه جمله عاشقانه گشتم. بعد از کلی گشتن یه جمله خوب پیدا کردم و واسش فرستادم:
به یک 'هستم'
به یک 'نترس'
به یک 'نوازش'
به یک 'آغـ*ـوش'
به یک 'دوستت دارم'
خلاصه بگویم به 'تو' نیازمندم !
بعد از چند دقیقه جواب داد:
نه با صفر، نه باساعت
نه با روز نه با شب
برای من فرقی نمیکند
ساعت چند کدام روز
کدامین شب باشد
برای من که تورادارم
هر ثانیه ام لحظه ایی برای عاشقیست.
دوباره دنبال جمله عاشقانه گشتم و یکی دیگه واسش فرستادم:
مثل باران
چشم هایت دیدنی ست
شهرِ خاموشِ
نگاهت دیدنی ست
زندگانی
معنی لبخندِ توست
خندههایت
بینهایت دیدنی ست.
یکم بعد جواب داد:
یاد تو
حس قشنگیست
که در دل دارم
چه تو باشى ؛
چه نباشی
نگهش می دارم ...
اوف! این بچه چهقدر از این جمله ها بلده. دیگه چیز خوبی پیدا نکردم؛ واسهی همین نوشتم:
من تسلیمم.
_میدونستم.
_از کجا؟
_از اونجایی که بعد از گذشت یک قرن جواب میدی.
_چیکار کنم؟ خو باید بگردم پیدا کنم.
_خب من برم بخوابم. خیلی خوابم میاد.
_خوب بخوابی خوشگل خانومم.
_شبت بخیر. امیدوارم خواب منو ببینی.
خندیدم و نوشتم:
اون که کار هر شبمه. راستی بـ*ـوس بـ*ـوس عشقم.
_بوس نگو. من و تو مگه به هم محرمیم؟
_بوس واقعی گـ ـناه میشه دیه.
_بگیر بخواب بچه.
_چشم شب بخیر بای.
_بای.
گوشی رو گرفتم تو بغلم و چشمام رو بستم و خوابیدم.
مامان اسفند به دست اومد سمتم و گفت:
بترکه چشم حسود. به به! به به! ببین چه شاه پسری دارم الهی مادر فدات شه.
آرزو: خو حالا بسه. پررو میشه ها.
_حسود هرگز نیاسود.
بابا: بسه، بیاین بریم دیر میشه ها.
_چند لحظه صبرکنین من برم یه بار دیگه خودمو تو آینه نگاه کنم.
مامان: برو قربونت برم.
رفتم جلوی آینه. یه پیرهن مردونه یاسی خیلی خیلی کمرنگ پوشیده بودم با یه شلوار کتان مشکی. حوصله کت نداشتم. یه ذره دیگه هم به خودم عطر زدم. بازم داشتم خودم رو نگاه میکردم که آرزو اومد و دستام رو کشید و گفت:
خوشگلی برادر من، بیا بریم. باران پشیمون میشه ها.
_اگه پشیمون بشه من میمیرم که.
_خدا نکنه داداشی.
با آرزو رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. سر راه یه دسته گل خوشگل خریدم با یه جعبه شیرینی. وقتی رسیدیم؛ بابا زنگ رو زد و در رو باز کردند و باهم رفتیم تو. با خاله و عمو سلام و احوال پرسی کردیم. منم با چشم دنبال باران میگشتم که خاله گفت:
تو اتاقشه.
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین. آخه چرا من اینقدر ضایع ام؟ نه واقعا چرا؟ رو مبلا نشسته بودیم که خاله رفت بالا تا باران رو بیاره.
عمو: خب تا باران بیاد من یه چیزایی رو بگم بهتون.
بابا: بفرمایید فریبرز جان.
عمو: باران واسهی ازدواج سنش خیلی کمه. من هیچ وقت فکر نمیکردم که بخوام باران رو تو این سن بفرستم خونهی بخت. اینم بگم که باران تا الان کلی خواستگار داشته و من همشون رو رد کردم ولی آراد با بقیه فرق داره.
_نظر لطفتونه عمو جان.
باران: سلام.
سریع سرم رو برگردوندم که گردنم درد گرفت. دستم رو بردم و گردنم رو مالش دادم که انگار عمو حواسش به من بود؛ چون گفت:
اگه آروم تر هم سرتو برمیگردوندی، باران فرار نمیکرد که.
بازم تنها کاری که کردم این بود که سرم رو بندازم پایین. باران هم ریز خندید و رفت تو آشپزخونه. خاله مهرناز اومد پیش مامان نشست. بابا و عمو یکم باهم حرف زدن که باران با سینی چایی اومد. اول به بابا و عمو تعارف کرد. بعد اومد جلوی من. درحالی که چایی رو برمیداشتم گفتم:
چقد خوشگل شدی.
آروم گفت:
بودم.
_اون که صد البته.
چایی رو برداشتم. باران رفت تا به بقیه تعارف کنه.
بعد از اینکه به همه چایی داد روی یکی از مبلا نشست.
بابا: خب الان دیگه باران خانم هم تشریف آوردن و بهتره بریم سر اصل مطلب.
عمو: حتما.
مامان: ما بزرگترا قبل از اینکه این دوتا جوون به فکر ازدواج باشن، تو این فکر بودیم و میخواستیم این دو تا رو مال هم کنیم. الان هم که هردوشون هم رو دوست دارن، چرا ما جلوی پاشون سنگ بندازیم؟
خاله مهرناز: بله بله درسته.
بابا: پس فریبرز جان مبارکه؟
عمو: کی گفته؟
بادم خالی شد.
عمو: نظر بارانم از همه مهم تره.
باربد: منم اینجا کشکم.
همه خندیدیم.
بابا: تو هم نظرتو بگو باربد جان.
باربد ژست گرفت و گفت:
من کاملا مخالفم...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
چرا؟
_نمیذاری حرفم رو کامل بگم که.
-خب بگو.
_من کاملا مخالفم با کسی که بگه باران و آراد باهم عروسی نکنن.
خندیدم.
عمو رو به باران گفت:
باران، بابا، نظرت چیه؟
باران: هرچی شما بگین.
اوف! این بچه چرا داره منو دق میده؟ شاید بابات بگه برو زن کسی شو که بدبختت کنه. یعنی تو باید بری زنش بشی؟
عمو: زندگی خودته بابا جان، بگو.
سرشو انداخت پایین. الهی آراد فدای خجالتت بشه. گفت:
موافقم.
بابا: دیگه مبارکه.
همه دست زدن. منم لبخند دندون نمایی بهش زدم. خاله مهرناز بلند شد و شیرینی پخش کرد. به من که رسید، شیرینی برداشتم و گفتم:
دستت طلا مادر زن جان.
_نمک نریز.
خندیدم و گفتم:
چشم.
بابا: خب، تاریخ عقدشون کی باشه؟
عمو: به نظر من ماه دیگه چطوره؟
تعجب کردم مگه بابا نگفت عمو میگـه عقد نکنیم؟ حتما باهاش حرف زده دیگه.
بابا: تا اون موقع این پرونده هم بسته میشه.
عمو خندید و گفت:
خدا کنه.
یه احساسی ته قلبم بهم میگفت این پرونده بد بلایی سر من و باران میاره ولی نباید بهش گوش کنم. آره اینجوری خیلی خوبه.
عمو: ماه بعد خوبه دیگه؟
بابا: عالیه.
ای بابا صیغه هم که نمیخوان بخونن. ماه دیگه هم میخوان عقدمون کنن. اوف.
مامان جعبه حلقه رو از تو کیفش در آورد و گفت:
پس با اجازهتون ما عروسمون رو نشون کنیم.
خاله: بفرمایید؛ شما صاحب اختیارید.
مامان بلند شد و حلقه رو انداخت تو دست باران. بعد از شام رفتیم خونه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: