- عضویت
- 2016/08/05
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 4,391
- امتیاز
- 396
خب از امروز دیگه باید تمرین رو شروع کنم.
باید موهام رو ببافم وگرنه دیوونم میکنن.
اگه میشد حتما از ته میزدمشون ولی مادرم میگه این موها نشانه قدرته...
تو ذهنم آلیش و ایرسا رو صدا کردم..به ثانیه نکشید توی اتاقم ظاهر شدن...
_حاضرین؟
آلیش: آره بریم
تو ذهنم باغ قصر رو تجسم کردم...وقتی چشمام رو باز کردم تو باغ بودیم
_دخترا اول موهای منو ببافین...مزاحمن
بعد از یک ربع با بدبختی بافتن موهام تموم شد...
ایرسا: خب حالا چیکار کنیم؟
_نمیدونم
آلیش پوفی کشید و خودش رو پرت کرد رو زمین...
من میتونم...من میتونم...من میتونم
چشما رو بستم...ذهنم رو خالی از فکری کردم.
نمیدونم چیشد که ذهنم رفت سمت دریا و صدای آب...آرامش عجیبی داشتم...خیلی عجیب
لحظه به لحظه صدای آب بیشتر میشد
احساس کردم تمام بدنم خیس شده.
با تعجب چشمام رو باز کردم و به لباسام نگاه کردم...وای اینا چرا خیس شدن؟
یعنی جواب داد؟ من تونستم؟ وایییی
با خوشحالی دستی به موهای بافته شده خیسم کشیدم...
آلیش و ایرسا که تازه چشمشون به سر و وضع من افتاده بود دهناشون باز موند...
ایرسا: چطوری این کار رو کردی؟
آلیش: اوه چرا خیس شدی حالا؟
با ذوق گفتم:
_فقط به آب فکر کردم و این اتفاق افتاد...وای دخترا این عالیه
سریع چشمام رو بستم و به وزرش باد روی خودم فکر کردم...
تو چند ثانیه احساس کردم دیگه خیس نیستم...
چشمامو سریع باز کردم و به لباسای خشکم خیره شدم...صدای مادرم رو تو ذهنم شنیدم:
_یکی از قدرتای مهم ما...قدرت ذهنه...تو هر چی رو که تصور کنی...میتونی داشته باشیش.
_الیش و ایرسا چطور؟ اونا هم میتونن این کار رو انجام بدن؟
تک شاخ: بیشتر قدرت اونا تو بدنشونه...ولی اونا فقط تو ذهنشون میتونن روی گیاهان و خاک تمرکز کنن.
تماس ذهنی قطع شد...خب مادرم گفت به هرچی که فکر کنم میتونم به وجود بیارمش...
آهان خودشه.
تو ذهنم یه لباس پفی صورتی با گلای ریز رز سفید روی دامنش تصور کردم...
چشمام رو که باز کردم دهنم کف کرد...
دقیقا همون لباسی که خودم تو ذهنم طراحی کرده بودم بود...
آلیش: منم میخوام...قبول نیست
ایرسا: ایش!
_حسودای بدبخت...شماها فقط میتونید به گیاهان و خاک فکر کنید...سعیتونو بکنید دخترا
ایرسا و آلیش همزان چشماشونو بستن...
قشنگ از قیافه هاشون معلوم بود که دارن زور میزنن خخخ
_تمرکز کنید...به اون چیزی که به خاک و گیاهان ربط داره فکر کنید
کم کم موجی سبز رنگ اطرافشون دیدم که در چرخش بودن...
یکهو اون موج با سرعت به طرف یکی از درختای روبه روی ایرسا و الیش برخورد کرد و شکست...با صدای مهیبی روی زمین افتاد...
با تعجب به این صحنه نگاه کردم...این دوتا چیکار کردن؟
باید موهام رو ببافم وگرنه دیوونم میکنن.
اگه میشد حتما از ته میزدمشون ولی مادرم میگه این موها نشانه قدرته...
تو ذهنم آلیش و ایرسا رو صدا کردم..به ثانیه نکشید توی اتاقم ظاهر شدن...
_حاضرین؟
آلیش: آره بریم
تو ذهنم باغ قصر رو تجسم کردم...وقتی چشمام رو باز کردم تو باغ بودیم
_دخترا اول موهای منو ببافین...مزاحمن
بعد از یک ربع با بدبختی بافتن موهام تموم شد...
ایرسا: خب حالا چیکار کنیم؟
_نمیدونم
آلیش پوفی کشید و خودش رو پرت کرد رو زمین...
من میتونم...من میتونم...من میتونم
چشما رو بستم...ذهنم رو خالی از فکری کردم.
نمیدونم چیشد که ذهنم رفت سمت دریا و صدای آب...آرامش عجیبی داشتم...خیلی عجیب
لحظه به لحظه صدای آب بیشتر میشد
احساس کردم تمام بدنم خیس شده.
با تعجب چشمام رو باز کردم و به لباسام نگاه کردم...وای اینا چرا خیس شدن؟
یعنی جواب داد؟ من تونستم؟ وایییی
با خوشحالی دستی به موهای بافته شده خیسم کشیدم...
آلیش و ایرسا که تازه چشمشون به سر و وضع من افتاده بود دهناشون باز موند...
ایرسا: چطوری این کار رو کردی؟
آلیش: اوه چرا خیس شدی حالا؟
با ذوق گفتم:
_فقط به آب فکر کردم و این اتفاق افتاد...وای دخترا این عالیه
سریع چشمام رو بستم و به وزرش باد روی خودم فکر کردم...
تو چند ثانیه احساس کردم دیگه خیس نیستم...
چشمامو سریع باز کردم و به لباسای خشکم خیره شدم...صدای مادرم رو تو ذهنم شنیدم:
_یکی از قدرتای مهم ما...قدرت ذهنه...تو هر چی رو که تصور کنی...میتونی داشته باشیش.
_الیش و ایرسا چطور؟ اونا هم میتونن این کار رو انجام بدن؟
تک شاخ: بیشتر قدرت اونا تو بدنشونه...ولی اونا فقط تو ذهنشون میتونن روی گیاهان و خاک تمرکز کنن.
تماس ذهنی قطع شد...خب مادرم گفت به هرچی که فکر کنم میتونم به وجود بیارمش...
آهان خودشه.
تو ذهنم یه لباس پفی صورتی با گلای ریز رز سفید روی دامنش تصور کردم...
چشمام رو که باز کردم دهنم کف کرد...
دقیقا همون لباسی که خودم تو ذهنم طراحی کرده بودم بود...
آلیش: منم میخوام...قبول نیست
ایرسا: ایش!
_حسودای بدبخت...شماها فقط میتونید به گیاهان و خاک فکر کنید...سعیتونو بکنید دخترا
ایرسا و آلیش همزان چشماشونو بستن...
قشنگ از قیافه هاشون معلوم بود که دارن زور میزنن خخخ
_تمرکز کنید...به اون چیزی که به خاک و گیاهان ربط داره فکر کنید
کم کم موجی سبز رنگ اطرافشون دیدم که در چرخش بودن...
یکهو اون موج با سرعت به طرف یکی از درختای روبه روی ایرسا و الیش برخورد کرد و شکست...با صدای مهیبی روی زمین افتاد...
با تعجب به این صحنه نگاه کردم...این دوتا چیکار کردن؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: