کامل شده رمان افسانه تک شاخ گمشده | Ghazalehh کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghazalehh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/05
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
4,391
امتیاز
396
خب از امروز دیگه باید تمرین رو شروع کنم.
باید موهام رو ببافم وگرنه دیوونم میکنن.
اگه میشد حتما از ته میزدمشون ولی مادرم میگه این موها نشانه قدرته...
تو ذهنم آلیش و ایرسا رو صدا کردم..به ثانیه نکشید توی اتاقم ظاهر شدن...
_حاضرین؟
آلیش: آره بریم
تو ذهنم باغ قصر رو تجسم کردم...وقتی چشمام رو باز کردم تو باغ بودیم
_دخترا اول موهای منو ببافین...مزاحمن
بعد از یک ربع با بدبختی بافتن موهام تموم شد...
ایرسا: خب حالا چیکار کنیم؟
_نمیدونم
آلیش پوفی کشید و خودش رو پرت کرد رو زمین...
من میتونم...من میتونم...من میتونم
چشما رو بستم...ذهنم رو خالی از فکری کردم.
نمیدونم چیشد که ذهنم رفت سمت دریا و صدای آب...آرامش عجیبی داشتم...خیلی عجیب
لحظه به لحظه صدای آب بیشتر میشد
احساس کردم تمام بدنم خیس شده.
با تعجب چشمام رو باز کردم و به لباسام نگاه کردم...وای اینا چرا خیس شدن؟
یعنی جواب داد؟ من تونستم؟ وایییی
با خوشحالی دستی به موهای بافته شده خیسم کشیدم...
آلیش و ایرسا که تازه چشمشون به سر و وضع من افتاده بود دهناشون باز موند...
ایرسا: چطوری این کار رو کردی؟
آلیش: اوه چرا خیس شدی حالا؟
با ذوق گفتم:
_فقط به آب فکر کردم و این اتفاق افتاد...وای دخترا این عالیه
سریع چشمام رو بستم و به وزرش باد روی خودم فکر کردم...
تو چند ثانیه احساس کردم دیگه خیس نیستم...
چشمامو سریع باز کردم و به لباسای خشکم خیره شدم...صدای مادرم رو تو ذهنم شنیدم:
_یکی از قدرتای مهم ما...قدرت ذهنه...تو هر چی رو که تصور کنی...میتونی داشته باشیش.
_الیش و ایرسا چطور؟ اونا هم میتونن این کار رو انجام بدن؟
تک شاخ: بیشتر قدرت اونا تو بدنشونه...ولی اونا فقط تو ذهنشون میتونن روی گیاهان و خاک تمرکز کنن.
تماس ذهنی قطع شد...خب مادرم گفت به هرچی که فکر کنم میتونم به وجود بیارمش...
آهان خودشه.
تو ذهنم یه لباس پفی صورتی با گلای ریز رز سفید روی دامنش تصور کردم...
چشمام رو که باز کردم دهنم کف کرد...
دقیقا همون لباسی که خودم تو ذهنم طراحی کرده بودم بود...
آلیش: منم میخوام...قبول نیست
ایرسا: ایش!
_حسودای بدبخت...شماها فقط میتونید به گیاهان و خاک فکر کنید...سعیتونو بکنید دخترا
ایرسا و آلیش همزان چشماشونو بستن...
قشنگ از قیافه هاشون معلوم بود که دارن زور میزنن خخخ
_تمرکز کنید...به اون چیزی که به خاک و گیاهان ربط داره فکر کنید
کم کم موجی سبز رنگ اطرافشون دیدم که در چرخش بودن...
یکهو اون موج با سرعت به طرف یکی از درختای روبه روی ایرسا و الیش برخورد کرد و شکست...با صدای مهیبی روی زمین افتاد...
با تعجب به این صحنه نگاه کردم...این دوتا چیکار کردن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    _چطوری اینکار رو کردین؟
    آلیش: من فقط به سبزی جنگل فکر کردم
    ایرسا: منم همینطور.
    _چه جالب فکراتون همیشه مشترکه...خب دخترا باید روی کاراتون ببشتر تمرکز داشته باشین وگرنه تمام وقتمونو باید صرف جمع کردن درختا هدر بدیم
    ایرسا لبخند ژکوندی زد و گفت:
    _چشم ملکه.
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
    _کوفت برو عمتو مسخره کن.
    الیش: میشه لطفا بیخیال شین؟
    دستی به لباس جدیدم کشیدم و با بیخیالی ازشون چند قدم دور شدم...
    چطوری انقدر راحت میتونم از قدرتام استفاده کنم؟
    تک شاخ: اونقدا راحت هم نیست...درواقع عشق داره خودش رو قربانی میکنه تا تو راحت از قدرتت استفاده کنی.
    _نمیفهمم...یعنی چی که عشق داره خودش رو قربانی میکنه؟
    تک شاخ: تو وقتی عاشق شدی قدرتات کامل شد درسته؟
    _درسته.
    تک شاخ: اگه قدرت عشقت خیلی زیاد باشه میتونی به راحتی از قدرتات استفاده کنی دخترم.
    میخواستم جواب مادرم رو بدم ک دنیا جلو چشمام چرخید...با تعجب و سردرگمی ب تصویری ک درحال شکل گیری بود زل زدم...داره چه اتفاقی میفته؟
    کم کم تصاویر داشت واضح میشد.
    از قیافه وحشتناک و منفور مردی ک جلوی روم بود یک قدم به عقب برداشتم.
    به نفس نفس افتاده بودم...نمیدونم چرا انقدر از دیدن آرتور پادشاه شیاطین ترسیده بودم.
    انگار که اون نمیتونست منو ببینه.
    با این فکر یه ذره از ترسم ریخت ولی چرا من اومدم اینجا؟
    صورتش از خشم قرمز شده بود و با عصبانیت سر یک جن فریاد زد:
    _تمومش کن هلن...به جرعت میتونم بگم که انسان ها از شما باعرضه ترن!
    آثار ترس رو میشد توی صورت هلن دید.
    هلن: سر...سرورم من..ب..بی تقصیرم
    ارتور باز فریاد زد:
    _خفه شو جن گستاخ!
    هلن: چشم.
    ارتور: برو بگو ژاله بیاد
    هلن با صورتی رنگ پریده سری تکون داد و گفت:
    _بله سرورم.
    غیب شد...ارتور نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:
    _نمیتونی منو شکست بدی پسره ابله بهت نشونت میدم!
    یه تای ابرمو انداختم بالا...اینم خوددرگیری داره ها
    چشمم به دختر زیبایی افتاد که با لبخند داشت منو نگاه میکرد...وای نه بدبخت شدم.
    با ترس اب دهنمو قورت دادم و با چشمای گشاد شده نگاش میکردم.
    لبخندش پررنگ تر شد و لب زد:
    _نترس...چیزی بهش نمیگم.
    حس خوبی نسبت بهش داشتم...انگار که تمام بدنش آرامش خاصی داشت.
    نگاشو از من گرفت و با اخم گفت:
    _منو خواسته بودین سرورم؟
    ارتور لبخند مصنوعی زد و گفت:
    _دخترم ژاله حالت چطوره؟
    ژاله لبخند سردی زد و گفت:
    _خوبم سرورم...ولی فکر نکنم شما منو برای پرسیدن احوالم تو اتاق خصوصیتون خواسته باشید...درست نمیگم؟
    ارتور با حفظ لبخند مسخرش گفت:
    _اینطور نگو ژاله...من برای این تو رو خواستم که هم تو رو دیده باشم و کاری رو بهت بسپارم.
    ژاله: شما منو چند ماهه نخواستین ببینید!
    ارتور: تو تنها دختر منی ژاله...ازت خواهش میکنم تمومش کن
    لحن تهدیدی ارتور بدن منوهم به لرزه انداخت چه برسه به ژاله...
    ژاله: چه کاری رو باید انجام بدم سرورم؟
    ارتور لبخند موزیانه ای زد و گفت:
    _میخوام بری به قصر تک شاخ برای جاسوسی
    منو ژاله همزمان فریاد زدیم:
    _چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    ژاله با ترس نیم نگاهی به من کرد و با داد روبه آرتور گفت:
    _یعنی چی؟ میفهمید دارید چی میگید سرورم؟
    ارتور: ژاله سر پدرت داد نزن...
    سرشو با شرمندگی انداخت پایین و گفت:
    _ببخشید سرورم
    آرتور: خودت میدونی که قدرت زیادی داری و به راحتی میتونی برای ما اطلاعات از اون قصر مزخرف بیاری...قبول میکنی؟
    لحن ارتور تهدیدی بود یعنی اینکه اگه قبول نکنی میکشمت....
    ژاله با تردید به من نگاه کرد...میدونستم که چاره ای نداره باید قبول میکرد...
    لبخندی زدم و سرمو به نشونه رضایت تکون دادم
    پوفی کشید و گفت:
    _باشه قبول میکنم
    ارتور با خوشحالی دخترش رو بغـ*ـل کرد و گفت:
    _خیلی ممنونم دخترم
    دوباره تصاویر جلوی چشمم به گردش دراومد و من خودم رو تو باغ قصر پیش الیش و ایرسا دیدم...
    الیش: میشه لطفا بیخیال شین؟
    این چی میگه؟ مگه این حرفو...زمان نگذشته؟
    یعنی چی؟اوووف بیخیال مغزم دیگه کشش نداره
    یک ساعتی میشد که تو باغ بودیم...الیش و ایرسا مشغول تمرین کردن بودن و منم زیر یه درخت نشسته بودم...قضیه ژاله بدجور ذهنمو درگیر کرده بود...حس میکنم اون دختر پاکه...میتونم بهش اعتماد کنم...ارتور فراموشی گرفته؟مگه نمیدونه که یکی از شیاطین همراه ماعه و ژاله میتونه شناسایی شه...اصلا اون هیچی ژاله دختر ارتوره پس همه میشناسنش...اوه ارتور چی تو سرته؟
    ایرسا: دلبر وقت ناهاره...
    سری به تکون دادم و خودم رو تو سالن غذاخوری ظاهر کردم...
    همه سر میز نشسته بودن...بجز ما سه نفر..
    ژوپین با لبخند به صندلی خالی کنارش اشاره کرد
    کنارش جا گرفتم و تو سکوت مشغول خوردن شدیم...
    تک شاخ: دلبر؟
    _بله مادر
    تک شاخ: میخواستم یه واقعیتی رو برات روشن کنم...
    با تعجب سری تکون دادم...تمام حواسا به ما بود...نگاهم که ب صورت پریشون و رنگ پریده ژوپین افتاد بیشتر تعجب کردم...
    _چیشده؟اتفافی افتاده؟
    با آرامش لبخندی زد و گفت:
    _نه عزیزم فقط یه واقعیتی رو باید درمورد ژوپین بدونی...
    بدون هیچ منتظر نگاش کردم...
    تک شاخ: تو میدونی که اون یه شیطانه...ولی با باطنی فرشته
    با گیجی گفتم:
    _خب اینو که میدونستم
    با کمی تامل گفت:
    _ژوپین درواقع شاهزاده سرزمین شیاطین پسر آرتوره
    اولش واقعا درک نکردم...ولی بعدش با لکنت گفتم:
    _شو...شوخی...میکنی؟
    وقتی دیدم مادرم جوابی نمیده...به ژوپین گفتم:
    _ژوپین این حقیقت داره؟
    ژوپین: دلبر من میخواستم بهت بگم ولی...
    با خشم پریدم وسط حرفش و گفتم:
    _ساکت باش
    ژوپین: دلبر من...
    _چرا بهم نگفتی؟ چرا ازم پنهونش کردی؟
    ژوپین: میترسیدم ازم دورشی
    _من که با شیطان بودنت مشکلی نداشتم...منو احمق فرض کردی؟
    از روی صندلی بلند شدم و ادامه دادم:
    _میدونی من چقدر از ادمای پنهون کار متنفرم؟
    مقابلم ایستاد و با کلافگی گفت:
    _دلبر منو ببخش...
    نمیدونم چم شده بود...این اصلا موضوع مهمی نبود ولی من بی دلیل بزرگش کردم...
    ژوپین وقتی دید هیچ جوابی ندارم که بهش بدم گفت:
    _دلبر خواهش میکنم منو ببخش اصلا مجازاتم کن...فقط با من حرف بزن
    نگامو ازش گرفتم و به زمین زل زدم...
    ژوپین: دلبر نگاتو ازم نگیر
    _من...
    یهو تصویری تو ذهنم اومد...ژاله بود که کنار یه برکه داشت گریه میکرد...
    یکهو ذهنم از هرچیزی خالی شد...دنیا جلوی چشمم چرخید و من دیگه تو قصر نبودم...دقیقا پشت سر ژاله ایستاده بودم...
    واسه چی من اومدم اینجا؟
    دستم و روی شونه لرزان ژاله گذاشتم که با ترس از جاش بلند شد...
    _هی نترس منم
    ژاله:شما؟ ملکه شما چطوری اومدین اینجا؟
    _من خودمم نمیدونم...هی به من نگو ملکه
    با پشت دستاش اشکاشو پاک کرد و گفت:
    _تو داشتی به من فکر میکردی؟
    _آره چطور مگه؟
    روی زمین نشست و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن...
    این دختر چش شده؟پووف
    بغلش روی زمین نشستم و گفتم:
    _چت شد یهو دختر؟ برای چی داری گریه میکنی؟
    با هق هق گفت:
    _تو بخاطر من قربانی شدی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    _نمیفهمم چی میگی...لطفا آروم باش و برام توضیح بده چه اتفاقی افتاده خب؟
    مظلوم نگاهی بهم کردم و دماغشو با فین کوتاهی داد بالا...
    با صدای گرفته ای گفت:
    _یک سال پیش بخاطر اینکه به یه پسر بچه که از سرزمین تک شاخ بود کمک کردم مجازات شدم دویست ضربه شلاق و یک سال حبس شدن تو اتاقم..حتی حق نداشتم کسی رو ببینم...این واقعا برای یه دختر هفده ساله دردناک بود میدونی چرا؟ چون تازه به ذات واقعی پدرت پی بردی...اون حتی به بچه های خودشم رحم نمیکنه اولا کم و بیش بهم سر میزد ولی بعدش گفت نمیخواد منو ببینه تا امروز که از طرف پدرم خبر اوردن که میخواد ببینتت...ازش متنفر شده بودم تا سر حد مرگ...
    بعد اینکه به خواست تو قبول کردم که بیام به قصر تک شاخ...بعد اینکه غیب شدی با یه تصمیم آنی زدم زیر همه چیز...عصبانی شد خیلی زیاد...میخواست منو بکشه ولی پسر عموم سر رسید و نزاشت اینکار و بکنه...بجاش پدرم منو تبعید کرد به گذشته و من تا اخر عمرم باید تو زمان سرگردون باشم...
    دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم ولی انگار لال شده بودم...تو چشماش با ناباوری زل زدم و با تمام توانم سعی کردم حرف بزنم:
    _ژاله چیکار کردی؟خدای من ما الان تو گذشته ایم
    دوباره زد زیر گریه و گفت:
    _منو ببخش...پدرم گفت اولین کسی که بهم فکر کنه اونم میاد اینجا...تو بخاطر من قربانی شدی، کاش حداقل نمیزدم زیرش
    صدای گریش بدجور رو اعصابم بود...با صدای بلندی گفتم:
    _ژاله میشه بس کنی؟
    یهو صداش خفه شد ولی هر از چند گاهی هق میزد...
    من هنوز هنگ این ماجرا بودم...ما الان تو گذشته بودیم...فقط همینو کم داشتم خدااااا دلم میخواد سرمو بکنم تو همین برکه و خودم رو خفههه کنم...
    _حالا نمیشد به اون پسر کمک نمیکردی و سوپرمن بازی درنمیاوردی؟
    با شرمندگی سرش رو انداخت پایین و گفت:
    _خب من کمک کردن به مردم رو دوست دارم
    دلم میخواست با جفت پاهام برم تو حلقش... ا من نمیفهمم تو به کی رفتی...تمام جد و ابادت که شیطانه خودتم که شیطانی...
    _(دلبر سنگدل نباش اون واقعا قلب مهربونی داره)
    _باز تو درس اخلاق دادی؟
    _(یه بار نشد من بیام و تو نپری به من)
    _مزاحمی برادر من مزاحم
    _(حداقل این دفعه رو به حرفم گوش کن، این بدبخت و سرزنش نکن)
    _امر دیگه آقای اخلاق؟
    _(اصن هر کاری دوست داری بکن)
    پوف حق با وجدانه...تقصیر ژاله نیست، تقصیر خوده احمقمه...
    _راهی نیست که بشه برگشت به زمان خودمون؟
    ژاله: نه راهی نیست مگه اینکه پدرم اینکار و بکنه...البته اگه بفهمه تک شاخ گمشده تو زمان گیر کرده از خوشحالی جشن میگیره تازه هرچی زودتر حمله میکنه به سرزمین تک شاخ
    همینطور که سرم پایین بود ازش پرسیدم:
    _به نظرت چند سال به عقب برگشتیم؟
    چند ثانیه صبر کردم وقتی دیدم جوابی نداد سرم و بالا گرفتم و به جای خالیه ژاله نگاه کردم...
    این دختر کجا رفت؟
    حس بدی داشتم جوری که هرچی تو معدم بود و میخواستم بالا بیارم...
    با ترس فریاد زدم:
    _ژاله
    از چیزی که روبه روم بود وحشت زده جیغی کشیدم...با درد بدی که تو کل بدنم پیچید دیگه هیچی نفهمیدم
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    آی تو روح هرکسی که زده منو ناکار کرده...خدا ازت نگذره اخ...
    با درد چشمام رو باز کردم...خواستم دستم و تکون بدم که دیدم با طناب بسته شدم به درخت...
    ژاله: بالاخره بهوش اومدی؟
    _اینجا چه خبره ژاله؟ واسه چی بسته شدیم به درخت؟
    ژاله: یعنی معلوم نیست ما رو گروگان گرفتن؟
    _پوف من اگه ارتور رو ببینم هزار تیکش میکنم
    ژاله: البته اگه دیدیش
    _حالا کی ما رو گروگان گرفته؟
    ژاله: بهتره بگی کیا...خون آشاما
    زدم زیر خنده...حالا مگه ول کن بودم
    _شوخیه باحالی بود
    یجوری نگام کرد احساس کردم که هفت جد و ابادم خنگن
    ژاله: الان قیافه من میخوره که شوخی کنم؟
    لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم:
    _نه ولی خو اخه من فکر میکردم خوش اشاما فقط تو افسانه هان
    ژاله: تو خودت افسانه ای دلبر...
    کاملا قانع شدم...حالا این اقایون و خانومای خون اشاما کجا تشریف بردن؟
    مثله اینکه فقط منتظر این حرف من بودن...
    یه زن با موهای کوتاه مشکی و دندونای تیز از لای درختا پرید بیرون...
    پشت سرش یه مرد دقیقا شکل زنه... با لبخند خبیثی از لای بوته ها پرید بیرون...
    با صدای تحلیل رفته گفتم:
    _اشهدتو بخون ژاله
    ژاله: چیمو بخونم؟
    میخواستم براش توضیح بدم که صدای اون زن مانع از حرف زدنم شد...
    زن: اوم بوی خون اصیل به مشامم میرسه(به ژاله زل زده بود)
    ژاله از ترس اب دهنش رو قورت داد خودش رو بیشتر چسبوند به درخت...
    مرده هم داشت منو با لـ*ـذت نگاه میکرد...از نگاه کثیفش چندشم شده بود...
    مرد: بوی تو خیلی عجیب غریبه...تو کی هستی؟
    جوابی ندادم که با یه پرش روبه روی من قرار گرفت و صورتش رو نزدیک صورتم کرد...
    نفساش بوی خون میداد...سرم و کج کردم و گفتم:
    _گمشو عقب
    مرد: نوچ بی ادب نباش دیگه خوشگله
    از بوی خون حالت تهوع گرفتم بودم...
    _گفتم برو عقب بوت حالمو بهم میزنه
    ژاله: دلبر لطفا...اونا نمیتونن بی احترامی رو تحمل کنن
    بدبخت شدی دلبر...ولی خب من نمیتونستم جلوی دهنم و بگیرم که...
    مرد: چون دختره دل فریبی هستی میبخشمت ولی نمیتونم از خونت بگذرم...
    زن: دیوید الان نه باید صبر کنیم تا پدر بیاد...حس میکنم جفتشون از خانواده سلطنتی باشن...اگه اینطوری باشه که عالیه
    مرده که فهمیده بودم اسمش دیویده ازم فاصله گرفت که بالاخره تونستم نفس بکشم اه ...
    ژاله با صدای ارومی که فقط خودمون بشنویم گفت:
    _دلبر ما باید فرار کنیم...من پدر این دونفر رو میشناسم...اون یکی از بیرحم ترین خون اشاماست همین که بفهمه ما از خانواده سلطنتی هستیم دخلمونو میاره
    _من نمیدونم باید چیکار کنیم...
    ژاله: تو مگه تک شاخ نیستی؟ پس میتونی ما رو نجات بدی
    _چرا خودت اینکار رو نمیکنی؟
    با کلافگی گفت:
    _من قدرتام ازم گرفته شده...درضمن الان وقت بحث کردن نیست
    _خیلی خب بزار ببینم چیکار میتونم بکنم
    تو ذهنم یه چاقو تصور کردم...
    وقتی تو دستم حسش کردم لبخندی رو لبم نشست...
    طنابا رو با بدبختی بریدم...وقتی کارم تموم شد نگهشون داشتم که اون دوتا خرمگس نفهمن
    چشمم به تخته سنگه بزرگی که دقیقا بغـ*ـل اون زنه بود خورد...
    با قدرت ذهنم سنگ و بلند کردم و از پشت زدم تو سره زنه...
    دیوید که تازه حواسش جمع شده بود اومد به سمتم حمله ورشه که سنگو زدم تو سرش...
    جفتشون بیهوش افتاده بودن زمین‌..
    طنابای بریده شده رو انداختم زمین..
    با عجله رفتم سراغ ژاله و دستاشو باز کردم...
    بیچاره هنگ کرده بود و داشت به اون دوتا نگاه میکرد...
    با عجله دست ژاله رو کشیدم و گفتم:
    _ژاله بدو ضربه زیاد محکم نبود الانه که بهوش بیان
    تازه به خودش اومد...با دو از اونجا دور شدیم هنوز داشتیم میدویدیم که پام به چیزی گیر کرد و با مخ خوردم زمین...
    سرم بدجور سوخت...محکم خورده بود به سنگ
    چشمام سیاهی میرفت
    ژاله: دلبر چیشدی؟ حالت خوبه؟
    دستش رو انداخت زیر بغلم و بلندم کرد...داغی مایعی رو، روی پیشونیم حس کردم حدس زدم خونه...
    توجهی به درد سرم نکردم و گفتم:
    _ژاله من خوبم...هنوز به اندازه کافی دور نشدیم ممکنه از بوی خونمون پیدامون کنن...
    اومدم قدمی بردارم که سرم گیج رفت...ژاله کمک کرد سریع از اونجا دورشیم...
    _وای من دیگه نمیتونم‌
    ژاله: همینجا میمونیم...فکر نکنم دیگه بتونن پیدامون کنن
    به درختی تکیه دادم و از خستگی چشمام رو بستم...نفهمیدم کی خوابم برد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    با تکونهای شدیدی با گیجی چشمام رو باز کردم که با صورت خندونه ژاله روبه رو شدم...الان واقعا حقشه به جدو ابادش فحش بدم؟
    _ژاله جان عشقم تو روحت خب؟
    نیشش رو تا ته باز کرد و گفت:
    _خیلی به من لطف داری
    گردنم بدجور درد میکرد...بله دیگه وقتی تخته خوابت یه درخت باشه همین میشه دیگه...
    صدای قار و قوره شکمم وقتی بلند شد تازه فهمیدم چقدر گشنمه...
    ژاله: وای دلبر من دارم از گشنگی میمیرم...من این جنگل و میشناسم فقط نیم ساعت با شهر گل ها فاصله داره
    چی گفت؟شهر گل ها؟ یعنی شهر نیلوفر...وای
    یهو بادم خالی شد ما الان تو گذشته ایم پس اون منو نمیشناسه
    ژاله: راستی دیشب کارت حرف نداشت...ولی شانس اوردی که اون دوتا تا ابله تو رو نشناختن...باید حتما موهاتو پنهون کنی
    _برای چی؟
    ژاله: فقط تک شاخا موهای سفید دارن...اینجوری اگه بخوای بیای شهر بدبخت میشیم
    پوفی کشیدم و گفتم:
    _خو چطوری مخفیشون کنم؟شنلم که ندارم
    ژاله: میتونی جورش کنی مگه نه؟
    با لبخند خبیثی نگام کرد...اه من چقدر خنگما
    تو ذهنم دوتا شنل تصور کردم...به ثانیه نکشید که یکیش تو تنه من بود یکیشم تو تنه ژاله...
    با ذوق دستاشو بهم کوبید و گفت:
    _تو معرکه ای دختر
    با دست راستم دامنه لباسم رو گرفتم و تعظیم کردم
    _میدونم
    ژاله: ولی من به شنل نیاز نداشتم...
    _تو دختر آرتوری...همه میشناسنت
    بعد از نیم ساعت که برای من اندازه ده قرن بود رسیدیم به شهر گل ها...
    واقعا معرکه بود من فقط قصر رو دیده بودم ولی تازه الان شهرش رو دیدم...
    تمام خونه ها و مغازه ها از گل درست شده بود و روی زمین گلبرگ های رنگارنگ خودنمایی میکرد
    مردم تمام بدنشون از گل درست شده بود حتی لباساشون...
    ژاله: من همیشه یواشکی میومدم اینجا...واقعا حس خوبی به ادم میده
    بین مردم راه میرفتیم...من با کنجکاوی همه جا رو نگاه میکردم
    غرق دیدن اطرافم شده بودم که صدای گرومپ منو به خودم اورد...
    مثله اینکه ژاله خورده بود به کسی...
    ژاله: وای من واقعا معذرت میخوام...حالتون خوبه؟
    صدای همون فرد غریبه منو شوک زده کرد.
    نیلوفر: بله خوبم فقط اگه از این به بعد جلوتو نگاه کنی چیزی ازت کم نمیشه
    اونم شنل داشت ولی من بخوبی صداشو شناختم...مثل اینکه ژاله اون فرد بظاهر غریبه رو نشناخت:
    _بازم معذرت میخوام
    نیلوفر از روی زمین بلند شد و خاکای شنلش رو تکوند...
    در گوش ژاله گفتم:
    _دختر این نیلوفره...ملکه این شهر
    ژاله: اا راست میگی گفتم چقدر صداش برام آشناست...باید سریع جیم شیم تا منو نشناخته
    _بهتره بگی ما رو چون اون منو بخوبی میشناسه البته تو گذشته نه
    نیلوفر: ببخشید وسط حرفتون میپرم ولی میشه بپرسم شماها کی هستید؟
    اوه اوه گاومون پنج قلو زایید
    _ببخشید ولی ما باید بریم
    دست ژاله رو کشیدم..دوقدم که ازش دور شدیم گرمی دستی و روی شونم حس کردم...
    نیلوفر: شماها از مردم من نیستید...یا میگید کی هستید یا اینکه بزور ازتون اعتراف میگیرم
    چقدر خشن شده بود...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    میخواستم تو ذهنم به ژاله بگم فرار کنیم که نیلوفر با یه حرکت کلای شنل ژاله رو از سرش کشید...هیچ صدایی از نیلوفر درنمیومد...برگشتم سمتش ببینم مردس یا زنده که دیدم بیچاره رفته تو هنگ...خخخ
    نیلوفر: ملکه شمایید؟
    جان؟ ژاله کی ملکه شد من خبر نداشتم؟.
    فکر کنم خوده ژالم خبر نداشت چون با چشمای گرد شده و دهنه باز زل زد به دهن نیلو...
    نیلوفر: شما مگه قرار نبود تدارک مراسم ازدواجتون رو ببینید؟ پس اینجا چیکار میکنید؟
    ببخشید؟ یکی به من بفهمونه این چی داره میگه؟.
    ژاله با تعجب دستش رو به طرفه سینش گرفت و گفت:
    _ازدواجم؟
    نیلوفر که انگار از رفتار ژاله گیج شده بود گفت:
    _آره دیگه...با پسرعموتون
    یه چیزی اینجا درست نیست...اگه ما به گذشته اومده باشیم پس طبیعتا سن ژاله باید کمتر باشه یا اصلا وجود نداشته باشه...ولی الان نیلوفر داره حرف از ازدواج میزنه...
    پریدم وسط حرفشون و روبه نیلو گفتم:
    _ببخشید الان چه سالیه؟
    نیلوفر یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
    _1405 چطور مگه؟
    سرم به دوران افتاد...ما به آینده سفر کرده بودیم، ولی اخه چطور ممکنه ژاله گفت که به گذشته اومدیم...
    ژاله: وای یعنی چی؟ نیلوفر مطمعنی ما الان تو ساله 1405 هستیم؟
    نیلو متحیر گفت:
    _آره مطمعنم...چیزی شده ملکه؟
    ژاله با ناله اروم زد تو سره خودش و گفت:
    _رسما بیچاره شدیم
    نفس عمیقی برای هضم این اتفاق کشیدم و گفتم:
    _اروم باش لطفا...
    ژاله: چطوری آروم باشم اخه...حداقل میتونستم با گذشته کنار بیام ولی اینده نه...من همیشه ازش میترسیدم
    نیلوفر: من نمیفهمم شماها چی میگید؟
    ژاله: نیلوفر میتونی ما رو تا قصرت راهنمایی کنی؟
    نیلو با هول قدمی به جلو برداشت و گفت:
    _البته البته...امممم فقط نمیخواید مهمونتون رو به من معرفی کنید...حس میکنم صداش برام خیلی آشناست
    بیا فقط همین یکی رو کم داشتیم...
    ژاله: بعدا باهم آشنا میشید
    اگه ما به آینده اومده باشیم...پس سرگذشت من چیشد؟ جنگ به نفع کی تموم شد؟ ژوپین حالش خوبه؟ پوووف
    ژاله دست سردمو گرفت و زیر گوشم گفت:
    _می دونم کلی سوال تو ذهنته ولی باید صبر کنیم
    ***
    دکوراسیون قصر هیچ تغییری توش ایجاد نشده بود...درست مثل ده ساله پیش بود...چه واژه غریبی حس میکنم ده سال پیرتر شدم
    نیلو دستش رو به سمت صندلی که تمامش از گل های رز رنگارنک درست شده بود اشاره کرد و گفت:
    _به تیرداد گفتم بیاد...وقتی فهمید که شما اومدین خیلی تعجب کرد
    خودم رو شوت کردم رو صندلی...این کلای شنل خیلی اذیتم میکرد ولی چاره ای نبود فعلا نباید شناخته میشدم مخصوصا اینکه تو اینده بودم و نمیدونستم سرنوشت تو این ده سال چه بلایی سرم اورده...ژاله کنارم جا گرفت و با استرس هی پاهاشو تکون میداد...
    داشتم باغ و دید میزدم که برق انگشتری توی دست چپ نیلو منو متعجب کرد...
    با هیجان دستامو بهم کوبیدم و گفتم:
    _تو ازدواج کردی نیلو؟
    تازه فهمیدم چه گندی زدم...سریع جلوی دهنم رو گرفتم تا بیشتر از این خراب نکنم...
    ژاله خیلی اروم گفت:
    _خراب کردی
    نیلوفر یهو جدی شد و گفت:
    _اولا بله من ازدواج کردم با پادشاه تیرداد...دوما من شما رو نمیشناسم پس لزومی نداره انقدر صمیمی برخورد کنید...درضمن لحن صحبتتون با یه ملکه واقعا تاسف باره
    این چی داره پشت سرهم بلغور میکنه؟ شیطونه میگه کلاهه شنلمو بردارم تا بفهمه من کیم...
    _(شیطونه غلط میکنه بشین سرجات)
    توجهی به وجدانم نکردم و با لحن جدی تر از خودش گفتم:
    _ملکه درسته باهاتون بیش از حد صمیمی بودم ولی درواقع من چیزی میدونم که شما نمیدونید...بیشتر از این باهاتون بحث نمیکنم چون میدونم که هیچ فایده ای نداره تا شما منو نشناسید نمیفهمید چی میگم...
    کلاهم رو بیشتر کشیدم جلو و توجهی به نفس های عمیقی که از روی خشم میکشید نکردم...
    با صدای مردونه آشنایی سرم رو بلند کردم...ا اینکه تیرداده خوب مونده ها...
    تیرداد: درود بر ملکه شیاطین
    وایسا ببینم...یعنی چی؟ ژاله ملکه شیاطینه؟یعنی توی جنگ شیاطین بردن؟
    خدای من این غیرممکنه...باید از همه چی سردر بیارم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    با صدای کنجکاو تیرداد به خودم اومدم:
    _ملکه نمیخواید این خانوم رو به ما معرفی کنید؟
    حس کردم ژاله میخواد واقعیت و بگه...ولی الان وقتش نبود البته تا وقتی که نفهمیدم چی به سرم اومده...
    سریع خودم پیش دستی کردم و گفتم:
    _من یکی از دوستان ملکه هستم...اسمم زیباست
    تیرداد: چرا صورتتون رو پوشوندین؟
    _دوست ندارم کسی صورت زشتم رو ببینه...
    سکوت بدی بود...هیچکس حرف نمیزد...
    تو ذهنم به ژاله گفتم:
    _هی دختر باید بریم یه جا خصوصی باهم حرف بزنیم
    ژاله: منم الان همینو میخواستم بهت بگم...
    از جامون بلند شدیم...
    ژاله: ببخشید من و زیبا خیلی خسته ایم میتونید اتاقمون رو نشون بدید؟
    نیلو با نگاه مشکوکی گفت:
    _دنبالم بیاین
    ***
    نشستم روی تخت و سرم رو بین دستام گرفتم...
    ژاله: باورم نمیشه که پدرم منو به آینده فرستاده...دیگه این یکی رو که اصلا نمیتونم باور کنم...اوه شیاطین تو جنگ برنده شدن
    با طعنه گفتم:
    _تو که باید خوشحال باشی...ناسلامتی خودتم یه شیطانی
    دلخور چشم ازم برداشت و گفت:
    _من مثله اونا نیستم...شاید شیطان باشم ولی ذاتم یه فرشتست...مثله برادر بزرگم ژوپین
    آهی کشید و ادامه داد:
    _دلبر میدونی چیه؟ من هیچوقت نخواستم یکی از اونا باشم...کسایی که به راحتی مردم بیگناه و میکشن و از این کارشون احساس رضایت میکنن...مردم سرزمین تک شاخ ضعیفن و نمیتونن به درستی از خودشون دفاع کنن...همیشه ملکه آنا و تک شاخ بزرگ پشت اونا بودن...ولی دیگه ملکه آنایی وجود نداره تک شاخ بزرگ هم قدرتی نداره...ولی من هنوزم امید دارم چون ما تو رو داریم...میدونم که دختر شجاعی هستی و میتونی ما رو نجات بدی...
    تک خنده ای کرد و ادامه داد:
    _البته اگر بتونیم به زمان خودمون برگردیم...اون وقته که میتونیم شیاطین و شکست بدیم
    با چشمای گرد شده زل زدم بهش...این دختر واقعا خوب به آدم امید میده...
    _امیدوارم بتونیم از این آینده ای که هیچ جایی برای ما نداره فرار کنیم...من حتی نمیدونم الان چه بلایی سرم اومده
    ژاله: باید ته توی قضیه رو در بیاریم
    شروع کردم به جویدن ناخونم...
    ژاله ام که متفکر داشت اتاق و متر میکرد...
    نمیدونم چرا یهو استرس تمام وجودمو پر کرد...
    صدای تق تق کفشای ژاله ام که دیگه قشنگ رفت رو مخم...
    _ژاله میشه یه جا بتمرگی؟
    از حرکت ایستاد و شونه هاش انداخت بالا:
    _باشه بابا بچه که زدن نداره
    حس کردم بوی آشنا میاد...فکر کنم سفر به آینده دیوونم کرده
    هر ثانیه ای میگذشت اون بوی آشنا نزدیک تر میشد...طوری که ضربان قلبم رفت بالا
    دستم رو گذاشتم رو قلبم و تو دلم گفتم:
    _تو دیگه چته؟ برای چی بی قرار شدی؟اروم باش
    ژاله که انگار پی به حال خرابم بـرده بود گفت:
    _دلبر خوبی؟
    کلافه از جام بلند شدم و گفتم:
    _نه خوب نیستم...نمیدونم چم شده ژاله
    ژاله: دختر تو چت شده؟ برای چی گریه میکنی؟
    من که گریه نمیکنم؟ دستی به صورتم کشیدم که دستم خیس شد...خدایا چه اتفاقی داره میفته...
    تقه ای به در خورد و صدای آشنایی منو تو شوک برد...پس برای همین انقدر بی قرار بودم؟
    ژوپین: ژاله میتونم بیام تو؟
    ژاله با خوشحالی رو کرد سمت منو گفت:
    _وای خدایا داداشمه...
    با حال زار کلای شنلمو انداختم رو سرم و با غم چشمام رو بستم...
    من هنوز نمیدونستم تو اینده چه بلایی سرم اومده بود وگرنه حتما می پریدم تو بغلش...
    صدای جیغه ژاله منو به خودم اورد...
    ژوپین: دختر چلوندیم...
    ژاله با نیشه باز ژوپین رو بغـ*ـل کرده بود...
    ژاله: وای داداش نمیدونی چقدر خوشحالم که میبینمت
    ژوپین: هرکی ندونه فکر میکنه ما چند سالی هست همو ندیدیم حالا خوبه همین دیروز بود
    ژاله تو ذهنم گفت:
    _خخ بیچاره نمیدونه من از گذشته اومدم و از پنج سال قبلش که ژوپین قصر رو ترک کرد ندیدمش
    با استرس هی پامو تکون میدادم تا بالاخره ژاله رضایت داد و از بغـ*ـل ژوپین اومد بیرون...
    جا افتاده تر شده بود حتی چندتار موی سفید هم کنار شقیقه هاش خودنمایی میکرد ولی چیزی از جذابیتش کم نشده بود...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    ژاله: ژوپین بیا بشین داداش
    جفتشون نشستن رو به روی هم و شروع کردن به حرف زدن...
    حتی یه کلمه از حرفاشونو نفهمیدم...تمام حواسم به کسی بود که قلبمو پیشش جا گذاشته بودم...
    قطره اشکی از گوشه چشمم چکید رو دستم...اون حتی به من توجهی نکرده بود انگار که منو نمیدید...هییی آرتور خودت رو از الان مرده فرض کنبدون سر و صدا از اتاق زدم بیرون...با دلی گرفته بدون هدف تو قصر میچرخیدم...انقدر که بالا پایین کرده بودم فکر کنم افراد قصر رو دیوونه کردم...
    شونه هام رو با بیخیالی انداختم بالا و بلند گفتم:
    _بیخیال باو...
    محکم خوردم به یه چیز سفت و سخت...افتادم زمین...اوخ کمرم له شد کی دیوار رو گذاشت جلوی من اخه؟
    با غرغر درحالی که کمرم رو میمالوندم گفتم:
    _داغون شدی دختره خنگ...اوف خود درگیری تا این حد؟
    با صدایی که ته خنده داشت گفت:
    _حالتون خوبه خانوم؟
    با تعجب به هیکل ژوپین که جلوی من وایساده بود نگاه کردم...یعنی من خوردم به ژوپین؟
    من چهارساعته دارم غرغر میکنم اونم همشو شنید نه؟
    آبروی نداشتم رفت که...الان با خودش میگه من عاشق چه کسی شدما...
    دلبر کجایی دختر تو به اینده اومدی...
    پوفی کشیدم و با درد از جام پاشدم...
    _خوبم
    ژوپین: شما کی هستین؟اوه من شما رو تو اتاق ژاله دیدم...خودتون رو معرفی نمیکنید؟
    _دوست ملکه...
    ژوپین: کاملا قانع شدم
    _منم گفتم که کلا قانع شی
    دستاش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:
    _من تسلیمم چرا میزنی؟
    اومدم جوابش رو بدم که یه خدمتکار با عجله اومد طرف ما و گفت:
    _جناب ژوپین شما اینجایین؟خیلی دنبالتون گشتم
    ژوپین: چیزی شده ماریا؟
    ماریا با ترس گفت:
    _پرنسس دلبر اصلا حالشون خوب نیست...محفظه نمیتونه نگهش داره
    خشک شدم...عرق کردم..اینا چی دارن میگن؟ چه بلایی سره من اومده یا شاید بهتر بگم قراره بیاد..
    ژوپین با نگرانی گفت:
    _چی داری میگی ماریا؟اون الان ده ساله که بدون هیچ حرکتی تو محفظه شیشه ایه...
    ماریا: میدونم سرورم ولی امروز وقتی خواستم بهشون سر بزنم دیدم صداهای وحشتناکی از اتاق میاد با دو رفتم تو دیدم که پرنسس با چشمای بسته داره خودش رو به شیشه میکوبه و جیغ های اروم میکشه.
    ژوپین وقتی این حرف ماریا رو شنید با دو از پله های قصر رفت بالا...باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده پس پشت سر ژوپین دویدم...
    ****
    به چشمام اعتماد نداشتم...چیزی که مقابلم بود رو نمیتونستم درک کنم...
    دوتا دستامو گذاشتم رو دهنم...
    خدایا چه بلایی سرم اومده؟ این منم؟
    جسمی بی جون که سره بدون موش تو سفیدی اتاق برق میزد...تنی لاغر و بی قرار که خودش رو به تختی شیشه ای که روش بود میکوبید...
    این منم؟ چرا اینطوری شدم؟
    ژوپین رو میدیدم که با عصبانیت و چشمای اشکی تلاش میکنه تا منو آروم کنه...
    بدون توجه بهش مقابل تخت شیشه وایمیستم و به صورت بی روح خودم زل میزنم...
    اشک تو چشمام جمع میشه و قلبم درد میگیره...
    دلم میخواست همونجا بشینم و بزنم تو سره خودم...
    زمزمه کردم:
    _یعنی قراره یه روزی من اینطوری بشم؟
    کسی از پشت دستم رو کشید و چند قدم پرتم کرد عقب...تازه به خودم اومدم و ژوپین رو عصبی مقابل خودم دیدم
    با فریاد گفت:
    _به چه حقی اومدی تو این اتاق؟برو بیرون
    با چشمای اشکی میخواستم از اتاق برم بیرون که صدای جیغ خودم رو شنیدم...بدون وقفه جیغ میزد...
    دیگه نتونستم تحمل کنم...نشستم رو زمین و زار زدم...
    صدای جیغ قطع شد ولی من هنوز داشتم گریه میکردم...
    صدای پای چند نفر رو شنیدم که با میومدن تو اتاق ولی من بدون توجه به کسایی که تو اتاق بودن زار میزدم...
    کسی شونه هامو گرفت و سرم رو گذاشت رو سینش..
    ژاله با بغض گفت:
    _هیش آروم باش دختر...
    نیلوفر: ژوپین چه اتفاقی افتاده؟ این دختره برای چی داره گریه میکنه؟
    ژوپین: نمیدونم نیلوفر
    کمی آروم شده بودم...با دستای لرزون اشکامو پاک کردم و با کمک ژاله از روی زمین پاشدم...
    تیرداد: خانوم حالتون خوبه؟
    سرم رو به معنی مثبت تکون دادم و با صدای خش دار گفتم:
    _ببخشید نتونستم خودم رو کنترل کنم
    از زیر کلاه شنلم به ژوپین نگاه کردم...مشکوک نگام میکرد...به خودم نگاه کردم ببینم مشکلی دارم که اینطوری نگام میکنه...
    بعله...تره ای از موهای سفید و صورتیم معلوم شده بود...
    سریع دادمش تو و دست ژاله رو گرفتم و کشیدم...دو قدم که دور شدیم یکی از پشت دستم رو گرفت...
    از بوی عطرش فهمیدم ژوپینه...
    ژوپین: یه لحظه صبر کنید
    ژاله: چیشده داداش؟
    فشار محکمی به دستم وارد کرد که دردم اومد...
    _چیکار میکنید؟ دستم شکست
    نیلوفر: ژوپین میشه بگی دقیقا داری چیکار میکنی؟
    ژوپین شونه هامو گرفت و برگردوند طرف خودش..
    ژوپین: تو کی هستی؟
    ژاله: چی داری میگی ژوپین؟ اون دوست منه لطفا ولش کن حالش خوب نیست
    ژوپین با جدیت گفت:
    _یا میگی کی هستی یا اینکه خودم میفهمم...
    دستای یخ زدم رو گذاشتم رو دستش و گفتم:
    _من الان حالم خوب نیست خواهش میکنم
    میخواسمتم دستشاش رو از روی شونه هام بردارم ولی اون زورش بیشتر بود...
    یهو کلاه شنلم رو داد عقب...وای نه تموم شد...
    چشمام رو بستم و با تمام قدرتم فشارشون میدادم...
    حس کردم دستش شل شد...
    با صدای تحلیل رفته گفت:
    _چرا زودتر نفهمیدم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghazalehh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    4,391
    امتیاز
    396
    انگار تازه نیلوفر یادش افتاده بود که جیغ بزنه...خو چون تو شوک بودی میبخشم...
    دلم میخواست قیافشون رو ببینم بخاطر همین چشمام و باز کردم...
    ژوپین با اخم و جدیت به من زل زده بود و نیلوفر اگه جا داشت بیشتر دهنش رو باز میکرد...
    تیردادم که خنثی بود...ولی تو چشماش تعجب موج مکزیکی میزد...
    ای بابا میخوان تا صبح همینطوری به من زل بزنن؟
    دستای ژوپین و اروم از روی شونه هام برداشتم...
    دوست نداشتم من این سکوت رو بشکنم...
    خب خداروشکر ژاله این کار رو انجام داد...
    ژاله: توضیح میدیم....
    ژوپین چشماش رو ازم گرفت و با اخم وحشتناکی به ژاله گفت:
    _چی رو میخواین توضیح بدین؟هان؟ ژاله این کیه؟ تو داری چیکار میکنی؟ یه بار بهت گفتم نمیشه نسخه بدلیشو درست کرد...ولی چی؟خانوم رفته یکی کپی برابر اصلش رو برام اورده
    آقا آدرس افق رو میشه به من بدین؟
    این چی میگه؟ بابا جان من خودشم اصن بدلی چیه من اصلم
    ژاله با لکنت گفت:
    _چ...چی؟...
    ژوپیم که کارد میزدی خونش درنمیومد با یه حرکت موهام رو گرفت تو دستاش و کشید...
    اخ بلندی گفتم و سعی کردم دستش رو از موهام جدا کنم...جدیدا چقدر وحشی شده...
    با صورت درهم گفتم:
    _هوی آقاهه داری چیکار میکنی؟موهامو کندیا
    نیلوفر: ژوپین اروم باش...میخوای این دختر رو بندازیم سیاهچال؟
    ای خدا اینا چرا اینطوری میکنن...
    _من دلبرم...چی میگین شماها؟
    ژوپین با خشم موهام رو بیشتر کشید و گفت:
    _هی اسم پرنسس رو به زبونت نیار...
    ژاله که درموندگی تو صورتش بیداد میکرد گفت:
    _ژوپین من نمیفهمم تو داری چی میگی ولی این دختری که روبه روته تک شاخ گمشدست
    با چشمای سرخ شده از خشم داد زد:
    _این تک شاخ گمشدست(به تخت اشاره کرد)این تک شاخه که تو جنگ ده سال پیش بخاطر منه احمق نفرین شد و به این روز افتاد...اگه بخاطر من نبود الان هممون آزاد بودیم و یه زندگی راحت داشتیم ولی چی؟ ارتور هممون رو به بردگی گرفته تک تک کارامون زیره نظره...(اروم تر شد) این دلبره منه...دلبری که دیگه نمیتونه این زندگی رو تحمل کنه و چند وقت دیگه برای همیشه میره
    موهام رو ول کرد و با غم زل زد تو صورتم(ادامه داد)
    _ده ساله آرزو داشتم که این صورت سالم و زیبا رو دوباره ببینم
    انگار یکی قلبم رو تو دستاش گرفته بود و با تمام قدرتش فشار میداد...
    تو چشمای قشنگ آبیش زل زدم...میخواستم با چشمام بهش بفهمونم که خیلی دوسش دارم...نگاش رو ازم گرفت و به زمین خیره شد...
    میخواستم بهش بگم که نگاتو ازم نگیر ولی...
    ژوپین: نیلوفر لطفا ببرش
    دستای سرده کسی دستم رو گرفت حدس زدم نیلوفر باشه...
    نفس عمیقی کشیدم ولی نتونستم اشکام رو کنترل کنم...
    همینطور که نیلوفر منو به سمت در میبرد زیرلب زمزمه کردم:
    _دوست دارم
    ******
    خودم رو بغـ*ـل کردم بلکه یکم گرم بشم...
    اووف یعنی به معنای واقعی کلمه داشتم یخ میزدما...
    موهای بلندم و که رو زمین بود و جمع کردم و گرفتم تو بغلم...میترسیدم کثیف بشنژوپین اگه گیرت بیارم به جون ارتور زندت نمیزارم...نگا منو انداخته تو سیاهچال پسره بیریخت...ولی چه سیاهچاله عجیبیه...درواقع به یه اتاق تاریک و مخوف بیشتر شباهت داشت...هیچ دری ام نداشت حداقل دلمو خشک کنم...وقتی نیلوفر داشت منو میاورد اینجا شوتم کرد تو دیوار...منتظر بودم تا بخورم بهش و پخش زمین شم ولی ازش عبور کردم و سر از اینجا دراوردم....نامردا حداقل یه پتو بهم میدادین...
    نمیدونم چقدر اینجا بودم تا اینکه دیوار روبه روم عین ژله لرزید و ژوپین مقابلم ظاهر شد...
    با دستش دوتا صندلی حاضر کرد و گفت:
    _بشین
    از روی زمین بلند شدم و روی صندلی نشستم...
    نشست رو صندلی و با قیافه عبوس زل زد به من...
    ژوپین: خب میشنوم
    _چی رو؟
    ژوپین:میدونم که خواهرم ازت خواسته تا نقش دلبر و بازی کنی ولی نمیفهمم برای چی داشتی تو اتاق گریه میکردی...انگار که از وضعیت دلبر خبر نداشتی...
    _درسته خبر نداشتم...
    ژوپین: میخوام بدونم تو کی هستی؟
    _اگه بگم باور نمیکنی
    پوزخندی زد و گفت:
    _حتما میخوای بگی که تو دلبری؟ درست نمیگم؟
    جوابی ندادم که با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:
    _تو منو چی فرض کردی هان؟ اگه دلیل این مسخره بازیاتو نگی خودم میکشمت میفهمی؟
    درسته دوسش داشتم ولی دیگه زیادی داشت حرف میزد...منم متقابل جلوش ایستادم و گفتم:
    _بهت ثابت میکنم که من دلبرم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا