fatemeh t
کاربر اخراجی
- عضویت
- 2017/01/23
- ارسالی ها
- 171
- امتیاز واکنش
- 4,336
- امتیاز
- 416
بازهم نگاشون نکردم داشتم میرفتم سمت خوابگاه که همشون اومدن جلوم وایسادن .ازتعجب چشماشون بازمونده بود.
لاله-یاسمین...تو...توچرا اینجوری شدی
-هه
خسرو-تاالان کجا بودی
-نترسین بلاملاسرم نیومده
خسرو-چی میگی دیوونه مامردیم ازنگرانی ببین چقد خیسی خوب مریض میشی دیوونه
-مریض؟!خوب بشم ..اصلا ازقصد توخیابونا ول میچرخیدم که مریض شم که بمیرم که همتون ازدستم راحت شید
خواستم ازکنارشون ردشم که محمد گفت
-صبرکن.بایدبریم دکتر مریض میشی همه جات خیسه
برگشتم نگاش کردم یه پوزخند زدم وسرمو تکون دادم بعدم بدون اینکه توجهی بهشون کنم رفتم .دربرابرنگاه بهت زده خیلیا فقط پوزخند میزدم.اصلا برام مهم نبود،رفتم تواتاق ودروبستم رفتم توحموم باهمون لباسای خیس رفتم زیردوش آب یخ .یخ یخ .دیگه هیچی برام مهم نبود .ازیخی آب موهای تنم سیخ ده بود بدنم میلرزید ولی من هیچ کاری نمیکردم چشماموبسته بودم وخودمو سپردم دست خدا هرچه باداباد .لرزش بدنم ششدت پیداکرد خیلی زیاد .دندونام میخورد به هم ولی بازم ازرونرفتم.با صدای داد لاله به خودم اومدم چشماموباز کردم.وایساده بود جلودرحموم ،اومد جلو دوش روبست بازوهامو گرفت ولی دیگه دیربوود بدنم کم کم سست وسست ترد وتوبغل لاله بیهوش شدم.........
گرمم بود داشتم میسوختم عرق روتو همه جای بدنم حس میکردم آروم چشماموبازکردم.توبیمارستان بودم
-عه بهوش اومد
لاله های پرپر به اتفاق سپهرومحمد تتواتاق بودن تادیدن به هوش اومدم اومدن جلوی تخت
خسرو-حالت خوبه یاسی
-آره ...بهترازهمیشه نگام کن
لاله-چرا اینجوری میکنی باخودت چرا آخه اینقدخودتو اذیتت میکنی توکه اینجوری نبودی چی شده یاسمین
-آره نبودم.ولی بودم فقط تظاهربه خوب بودن میکردم .ازخودم بدم میاد ازخودم متنفرم ،واسه چی آوردینم بیمارستان چرانزاشتین بمیرم چرا نزاشتین جون بدم چا نزاشتین راحت شم.
اشکام جاری شدن .لاله های پرپرم بغض کرده بودن نگرانی روتوچشم همشون میشد خوند.بلندشدم نشستم روتخت خواستم سرمم رودربارم که یکی دستش روگذاشت رودستم ونزاشت اینکاروکنم .سرمو چرخوندم محمدبود
-به من دست نزن
محمد-یاسمین توحالت اصلا خوب نیست باید استراحت کنی
-هه استراحت ؟!من که میخواستم شمانذاشتین.
سرم روباشدت ازدستم کشیدم بیرون خون ازدستم میومد.سوزش اذیتم میکرد
لاله-یاسمین چیکارداری میکنی
ازتخت اومدم پایین .محمداومد جلوم بازوموگرفت وگفت
-دیوونه شدی توحالت خوب نیست
دوباره سرم داد زد.هلش دادم ولی زورم اونقدری هم نبود که حتی یه قدم بره عقب سرم گیج رفت داشت میترکید بازوهام هنوزتودستای محمدبود.سرم داشت منفجرمیشد چشمام داشت ازکاسش میزد بیرون بادستام سرم وچسبیدم وروزمین زانوزدم صداها برام مبهم بود
لاله-یاسمین...تو...توچرا اینجوری شدی
-هه
خسرو-تاالان کجا بودی
-نترسین بلاملاسرم نیومده
خسرو-چی میگی دیوونه مامردیم ازنگرانی ببین چقد خیسی خوب مریض میشی دیوونه
-مریض؟!خوب بشم ..اصلا ازقصد توخیابونا ول میچرخیدم که مریض شم که بمیرم که همتون ازدستم راحت شید
خواستم ازکنارشون ردشم که محمد گفت
-صبرکن.بایدبریم دکتر مریض میشی همه جات خیسه
برگشتم نگاش کردم یه پوزخند زدم وسرمو تکون دادم بعدم بدون اینکه توجهی بهشون کنم رفتم .دربرابرنگاه بهت زده خیلیا فقط پوزخند میزدم.اصلا برام مهم نبود،رفتم تواتاق ودروبستم رفتم توحموم باهمون لباسای خیس رفتم زیردوش آب یخ .یخ یخ .دیگه هیچی برام مهم نبود .ازیخی آب موهای تنم سیخ ده بود بدنم میلرزید ولی من هیچ کاری نمیکردم چشماموبسته بودم وخودمو سپردم دست خدا هرچه باداباد .لرزش بدنم ششدت پیداکرد خیلی زیاد .دندونام میخورد به هم ولی بازم ازرونرفتم.با صدای داد لاله به خودم اومدم چشماموباز کردم.وایساده بود جلودرحموم ،اومد جلو دوش روبست بازوهامو گرفت ولی دیگه دیربوود بدنم کم کم سست وسست ترد وتوبغل لاله بیهوش شدم.........
گرمم بود داشتم میسوختم عرق روتو همه جای بدنم حس میکردم آروم چشماموبازکردم.توبیمارستان بودم
-عه بهوش اومد
لاله های پرپر به اتفاق سپهرومحمد تتواتاق بودن تادیدن به هوش اومدم اومدن جلوی تخت
خسرو-حالت خوبه یاسی
-آره ...بهترازهمیشه نگام کن
لاله-چرا اینجوری میکنی باخودت چرا آخه اینقدخودتو اذیتت میکنی توکه اینجوری نبودی چی شده یاسمین
-آره نبودم.ولی بودم فقط تظاهربه خوب بودن میکردم .ازخودم بدم میاد ازخودم متنفرم ،واسه چی آوردینم بیمارستان چرانزاشتین بمیرم چرا نزاشتین جون بدم چا نزاشتین راحت شم.
اشکام جاری شدن .لاله های پرپرم بغض کرده بودن نگرانی روتوچشم همشون میشد خوند.بلندشدم نشستم روتخت خواستم سرمم رودربارم که یکی دستش روگذاشت رودستم ونزاشت اینکاروکنم .سرمو چرخوندم محمدبود
-به من دست نزن
محمد-یاسمین توحالت اصلا خوب نیست باید استراحت کنی
-هه استراحت ؟!من که میخواستم شمانذاشتین.
سرم روباشدت ازدستم کشیدم بیرون خون ازدستم میومد.سوزش اذیتم میکرد
لاله-یاسمین چیکارداری میکنی
ازتخت اومدم پایین .محمداومد جلوم بازوموگرفت وگفت
-دیوونه شدی توحالت خوب نیست
دوباره سرم داد زد.هلش دادم ولی زورم اونقدری هم نبود که حتی یه قدم بره عقب سرم گیج رفت داشت میترکید بازوهام هنوزتودستای محمدبود.سرم داشت منفجرمیشد چشمام داشت ازکاسش میزد بیرون بادستام سرم وچسبیدم وروزمین زانوزدم صداها برام مبهم بود