#پارت_صد_سی_چهارم
حالا نوبت ارتین بود.
میخواستیم باهم ست کنیم اونم یه کت تکه شیری با لباس سفید برای زیرش با شلوارو کفش مشکی گرفت.
کارمون که تموم شد ازهم خدافظی کردیم.
تو اتاق داشتم حاضرمیشدم از زور استرس فقط یه ریمل و رژ زم اونم برای اینکه رنگه پریدگیم مشخص نباشه.
وقتی حاضرشدم خودمو تو اینه نگاه کردم خیلی خوب شده بودم فقط نگرانیم این کفشا بود فقط دعا میکردم که گاف ندم جلو مامان و باباش.
ساعت نزدیکای۸بود که اومدن مامان بهم گفت که برم اشپزخونه هروقت صدام کرد بیام.
مامان صدام کرد لیوانای چایو گذاشتم توسینی تعارفشون کردم یه خانوم بود که باید حدس میزدم
مامانشه مرده بقلیشم فکر کنم بابایه ارتین بود.
همشون داشتن حرف میزدن منم داشتم زیز زیرکی به ارتین نگاه میکردم.
که دیدم هی به باباش اشاره میکنه بره سره اصل مطلب.
#پارت_صد_سی_پنجم
بابای ارتین یه تک خنده ای کرد.
بابا ارتین:از هرچه بگذریم سخن دوست شیرین است، ولی انگار پسره من خیلی هوله که میگه بریم سریع سره اصل مطلب ،
والا اقای راد این پسره ما یه دل نه صد دل عاشقه دخترشماست.
خداروشکر میکنم که اشناهم هستیم.
بابا:البته منم خوشحالم!
باباارتین:حالا اگه اجازه بدید این دوتا برن باهم حرفاشونو بزنن.
بابا یه نگاه به من کرد.
بابا:مسـ*ـتانه جان اقا ارتینو ببر اتاقتون حرفاتونو بزنید.
.منم بلندشدم که ارتینم پشت سره من بلندشد به طرف پله ها داشتیم میرفتیم،
که نمیدونم چیشد پام به اون یکی پام پیچید.
اشهدمو داشتم میخوندم که احساس کردم رو هواام.
یه نگاه کردم دیدم دستای ارتین دورم پیچیده شده کمرمو سفت گرفته.
ارتین باقیافه بهت زده داشت منو نگاه میکرد.
تا همه این صحنه رو دیدن زدن زیر خنده دیدم .
خیلی ضایع بازی شد یه ببخشید گفتم سریع از بقل ارتین بیرون اومدم.
مامانم داشت با حرص بهم نگاه میکرد از اون نگاه هایی که مشت برات پرتاب میکنه.
یه لبخند زدم با ارتین رفتیم تو اتاق.
حالا نوبت ارتین بود.
میخواستیم باهم ست کنیم اونم یه کت تکه شیری با لباس سفید برای زیرش با شلوارو کفش مشکی گرفت.
کارمون که تموم شد ازهم خدافظی کردیم.
تو اتاق داشتم حاضرمیشدم از زور استرس فقط یه ریمل و رژ زم اونم برای اینکه رنگه پریدگیم مشخص نباشه.
وقتی حاضرشدم خودمو تو اینه نگاه کردم خیلی خوب شده بودم فقط نگرانیم این کفشا بود فقط دعا میکردم که گاف ندم جلو مامان و باباش.
ساعت نزدیکای۸بود که اومدن مامان بهم گفت که برم اشپزخونه هروقت صدام کرد بیام.
مامان صدام کرد لیوانای چایو گذاشتم توسینی تعارفشون کردم یه خانوم بود که باید حدس میزدم
مامانشه مرده بقلیشم فکر کنم بابایه ارتین بود.
همشون داشتن حرف میزدن منم داشتم زیز زیرکی به ارتین نگاه میکردم.
که دیدم هی به باباش اشاره میکنه بره سره اصل مطلب.
#پارت_صد_سی_پنجم
بابای ارتین یه تک خنده ای کرد.
بابا ارتین:از هرچه بگذریم سخن دوست شیرین است، ولی انگار پسره من خیلی هوله که میگه بریم سریع سره اصل مطلب ،
والا اقای راد این پسره ما یه دل نه صد دل عاشقه دخترشماست.
خداروشکر میکنم که اشناهم هستیم.
بابا:البته منم خوشحالم!
باباارتین:حالا اگه اجازه بدید این دوتا برن باهم حرفاشونو بزنن.
بابا یه نگاه به من کرد.
بابا:مسـ*ـتانه جان اقا ارتینو ببر اتاقتون حرفاتونو بزنید.
.منم بلندشدم که ارتینم پشت سره من بلندشد به طرف پله ها داشتیم میرفتیم،
که نمیدونم چیشد پام به اون یکی پام پیچید.
اشهدمو داشتم میخوندم که احساس کردم رو هواام.
یه نگاه کردم دیدم دستای ارتین دورم پیچیده شده کمرمو سفت گرفته.
ارتین باقیافه بهت زده داشت منو نگاه میکرد.
تا همه این صحنه رو دیدن زدن زیر خنده دیدم .
خیلی ضایع بازی شد یه ببخشید گفتم سریع از بقل ارتین بیرون اومدم.
مامانم داشت با حرص بهم نگاه میکرد از اون نگاه هایی که مشت برات پرتاب میکنه.
یه لبخند زدم با ارتین رفتیم تو اتاق.
آخرین ویرایش: