(دانای کل) "اهورا"
عصبی و خسته از پیامک کاری اش با شیرین، گوشی را روی مبل پرت کرد و دستی به چشمانش کشید. سرش را بلند کرد و خطاب به آیدا که در حال خواندن کتاب بود، پرسید:
- چرا شام نخوردی؟
سر از روی کتاب برداشت و پاسخ داد:
- نمی تونم. وقتی غذا می خورم حالم بد میشه.
نگران خودش را جلوتر کشید و پرسید:
- چرا نگفتی تا ببرمت دکتر؟ الان چطوری؟
از محبت و توجهات برادرانه اش، لبخند پررنگی لب های آیدا را قاب گرفت و پاسخ داد:
- خوبم به خدا! بخاطر عادتم به غذای بیمارستان و سُرُم این جوری شدم.
- چیز دیگه ای می خوایی برات سفارش بدم؟
- نه.
- مطمئنی؟
- بله.
به پشتی مبل تکیه داد و پرسید:
- نمی خوایی درس رو ادامه بدی؟
- به آناهیتا هم گفتم وقتی بهتر بشم، میرم دنبال درس. دلم واسه درس خوندن تنگ شده.
- همه چی درست میشه. ناراحت نباش.
با نشستن آناهیتا در کنارش، نگاه شیفته اش را به اندام فریبنده ی او در آن لباس سرخ آتشین انداخت و او را در آغوشش نشاند. بـ..وسـ..ـه ای به روی موهایش نشاند و پرسید:
- شما چطوری خانمم؟
از کلمه ای که از میان لب های اهورا خارج شد، سرش را عقب کشید و متعجب خیره اش شد. اولین بار بود که احوال او را می پرسید؛ آن هم این همه واضح. او را خانمم خطاب کرده بود؟
- خوبم.
صدای پیامک گوشی اش باز بلند شد که کلافه شد و پیامک را باز کرد.
- بیا جدا شیم!
پیامکی که از سوی شیرین بود که بلافاصله پاسخ داد:
- باشه.
و گوشی را به گوشه ای پرتاب کرد و به سمت آناهیتا برگشت.
- امروز چکار کردی؟
بی شک امروز اهورا مـسـ*ـت کرده بود و او خبر نداشت؟ اما نه از سرخی چشم خبر بود، نه بوی الـ*کـل و نه حالت نامتعادل. نگاه منتظر اهورا او را به خود آورد و لبخند دلنشینی را بر روی لب های ترک خورده اش نشاند.
- با آیدا رفتیم خرید و رستوران.
- چه خوب! برای خودت چی گرفتی؟
اهورا چه قصدی داشت؟ از او در مورد خریدهایش می پرسید؟
نگاه لرزانش را به صورت شاداب اهورا دوخت. چرا این همه جوان تر شده بود؟
- همین لباسی که تنمه.
اهورا خودش را نزدیک تر کرد و سرش را به سمت گوش آناهیتا برد و اولین نجوای عاشقانه اش را به گونه ای ادا کرد که هوش از سر آناهیتا برد:
-خیلی بهت میاد.
لاله ی گوشش را بـ..وسـ..ـه ای نشاند.
- خیلی جذاب شدی.
به همان راحتی فریب خورد و قلبش بار دیگر به تب و تاب افتاد، اما او تصمیمش را گرفته بود. آیدا به بهانه ی خواب آن دو را تنها گذاشت و به اتاقش پناه برد.
- اهورا؟
- جانم؟
خودش را عقب کشید و برخلاف میل باطنی و قلبی اش تصمیمش را بر زبان جاری کرد:
- می خوام ترکت کنم.
به سرعت نور، اهورای مهربان به همان مرد عبوس و جدی تبدیل شد. با همان اخم های ترسناک بی هیچ حرفی به او خیره شد تا ادامه بدهد.
- می دونم الان در موردم چه فکری می کنی! فکر می کنی تا خرم از روی پل رد شد، می خوام بزنم زیر همه چی و برم، ولی...
بغض امانش را بریده بود، اما با نفس عمیق مانع شکستنش شد و با صدایی لرزان ادامه داد:
- ولی دیگه خسته شدم. می خوام زندگی کنم... نمی خوام توی زندگی یه زن دیگه باشم.
ابروهای مردانه اش بیشتر درهم تنیده شد و با صدایی بم و دورگه پرسید:
- کی گفته توی زندگی اونی؟
پوزخند زد و پرسید:
- پس چی؟ اون توی زندگی منه؟ اصلاً کدوم زندگی؟
صدای عصبی و دورگه ی اهورا به هوا خواست:
- مگه چی برات کم گذاشتم؟
با همان فریاد، مقاومتش شکست و اشک هایش به روی گونه های برجسته اش روانه گشت.
- هیچی به خدا! فقط...
بازوی نحیفش میان دست قدرتمند اهورا محصور شد و از دیدن دیوی که در مقابلش بود، چشمانش گرد شد و تنش یخ کرد. اهورایی که چشمان خاکستری اش در خون نشسته بود و صورتی سرخ تر مقابلش نعره می کشید، از دیو چیزی کم نداشت.
- فقط چی؟ ها؟
زبانش بند آمده بود و از ترس می لرزید. عصبانیت او را دیده بود، اما نه در این حد! بازویش همانند قلبش آتش گرفت و ناله ی پر دردی سر داد.صورت اهورا جلوتر آمد و غرید:
- حرف بزن!
تکان شدیدی به شانه اش داد که سیل اشک هایش شدت گرفت و با صدایی بلند شکست؛ صدایی که به گوش آن دیو بی رحم نیز رسید. چنان رنگ پریده و بی جان بود که احساس مرگ در تمام اجزای صورتش هویدا بود. از فشار پنجه هایش کم کرد و خود را عقب کشید. در حالی که گوشی اش را درون جیبش جای می داد و کت را به تن می کرد، او را خطاب قرار داد:
- همه تون لنگه ی همین! پول پرست و بدصفت!
قدمی پیش گذاشت که به سرعت پشیمان شد و ایستاد. به سمتش خم شد و از میان دندان های کلید شده اش که اعصاب خراب اهورا را تحمل می کردند،غرید:
- چیه؟ پول کم آوردی؟
فریادش به هوا خواست و ادامه داد:
- بگو چند؟ چند می گیری تا بمونی؟ ها؟
مگه حقارت چی بود؟ همان یک جمله، کلمه ی دیو را برازنده ی اهورا کرد و بس! عقب کشید و با نفرتی عجیب و بی همتا به چشمان خیس معشوقش خیره شد و گفت:
- تو آزادی! برو! فقط...
نگاهی به آیدای ترسیده که در میان چهارچوب مات مانده بود،انداخت و آرام تر ادامه داد:
- رفتی، دیگه برنگرد!
قدم های بلند و عصبی اش را محکم به زمین گذاشت و آن خانه ی آرامش را ترک کرد. میان پله ها ایستاد و سرگردان به عقب برگشت. دستی میان موهایش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- فکر کردی راحتت میذارم؟
بی توجه به حضور آسانسور پله ها را یکی در میان پایین رفت و خود را به ماشین رساند. سوار شد و دکمه ی استارت را فشرد، اما هرچه تلاش کرد دلش به رفتن نبود و پای رفتن هم نداشت. با عصبانیت مشتی به فرمان کوبید و به روح آناهیتا و شیرین لعن و نفرین فرستاد. ماشین را خاموش کرد و سرش را به روی فرمان گذاشت. یه یاد دعوای چند روزه اش با شیرین افتاد که شیرین حضور آناهیتا را احساس کرده بود و به هر طریقی سعی داشت او را با خود به بستر خــ ـیانـت بکشاند، اما او به آناهیتا تعهد داشت نه شیرین. آناهیتا تمام پاکی اش را خرج مردانگی او کرده بود در حالی که شیرین همانند دستمالی طلا بودکه اگرچه طلا، اما پر از لکه های تیره بود. دعوا و جدال شان که بالا گرفت، به همه چی اعتراف کرد و برای همیشه شیرین را با جایگاهش آشنا کرد و درخواست طلاقش را علناً به زبان آورد.
صدای گوشی اش که بلند شد با عصبانیت پاسخ داد:
- چیه؟
صدای هق هقی که شنید، متعجبش کرد. پس نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و با دیدن نام "آیدا"به سرعت پرسید:
- آیدا؟حالت بد شده؟ چرا گریه می کنی؟
- اهورا؟
- چیه دختر؟ چی شده؟
- تو رو خدا بیا! آناهیتا حالش بد شده.
- چی؟
- از حال رفته. نمی تونم بلندش کنم.
تماس را خاتمه داد و خود را به سرعت به واحد رساند. آناهیتا را که بی حال و رنگ پریده پخشِ مبل دید، جان از پاهایش گرفته شد و ناباور او را صدا زد:
- آنا! عزیزم؟
وقتی پاسخی از او نشنید و گریه ی آیدا را به عینه مشاهده کرد، به سمت آناهیتا یورش برد. او را به روی دستانش بلند کرد و خطاب به آیدا گفت:
- برو مانتو شالش رو بیار! بدو آیدا!
آیدا به سرعت اطاعت کرد و بعد از پوشاندن شال و مانتو به آناهیتا، هر دو هراسان و سرگردان خود را به ماشین رساندند و به سمت بیمارستان رفتند...
...
...
- نگران نباشید. یه افت فشار و فشار عصبی بوده که رفع شده.
- مطمئنید؟ مشکل خاصی نیست؟
- بله مطمئنم... نه، اصلاً نگران نباشید!
- می خوام دکترش رو ببینم.
- بله حتما.
پرستار که بیرون زد، به سمت آیدا رفت و نگاه برادرانه اش را به او دوخت.
- گریه نکن دخترگل! دیدی که گفت حالش خوبه.
- اهورا! مطمئنی؟
- مطمئنم.
- اهورا؟
- جانم؟
- میشه آناهیتا رو ترک نکنی؟
ابروهایش را درهم کشید و با صدایی تحلیل رفته گفت:
- من نمی خوام آناهیتا رو ترک کنم. اونه که دیگه منو نمیخواد.
- اشتباه می کنی. خیلی دوستت داره؛ به خدا راست میگم... اون فقط عذاب وجدان داره. نمی خواد روح پدر و مادرمون بخاطر کاراش اذیت بشه!
- چرا عذاب وجدان؟ ما که خلاف نکردیم! انا محرم منه؛ محرم من.
سری تکان داد و با بغض گفت:
- تو درست میگی.
نفس عمیقی کشید و به سمت آناهیتا قدم برداشت و کنارش ایستاد. نگاهش را به صورت آناهیتا دوخت که صورتش به سفیدی می زد و لب هایش کبود شده بودند. خود را مقصر حال محبوبش می دانست و از آن همه بدرفتاری اش قلبش مچاله شد. دست سردش را به صورت او رساند و به روی گونه اش نشاند و به آرامی مشغول نوازشش شد. پلک های آناهیتا لرزید و ناله ای سر داد:
- اهورا!
تمام وجودش گرم شد و پاسخ داد:
- جانم؟
لبخند کمرنگی زد و خیره ی همسر نگرانش شد که برخلاف حرف ها و تهدیدهایش بسیار مهربان بود. آیدا خود را به سرعت به آن دو رساند و پرسید:
- آبجی؟ خوبی؟
- خوبم.
- خداروشکر.
با آمدن صدای زنانه ای هرسه به سمتش برگشتند.
- بهبه! سلام عرض شد.
دکتر که زنی جوان بود، برگه به دست جلو آمد و نگاهش را به سمت اهورا برگرداند و پرسید:
- شما همسرشون هستید؟
- بله.
دستی به عینکش زد و خیره ی آناهیتا شد. برگه ی آزمایش را کنارش جای داد و با شوقی که همیشه برای بیان این جمله داشت، رو به هردو گفت:
- تبریک میگم. شما دارید مامان و بابا می شید.. کوچولوتون خیلی خوش شانسه ها!
نگاهی به صورت های بهتزدهی هرسه انداخت و با خنده گفت:
- جدی میگم. تازه! گفتم آزمایش رو دوبار تست کنن.
عقب گرد کرد و ادامه داد:
- جای هیچ شکی نیست. همسرتون مرخصن؛ فقط باید خیلی مراقب باشن.
از حصار پرده ای بیرون زد و آن سه را با شوکی عجیب رها کرد...
***
«دانای کل» "امیرسام"
دستی به سجاده اش کشید و نگاهش را از پنجره ی شفاف، به ماه کامل دوخت. امروز بیشتر از ظرفیتش شنیده بود و با وجودی که هیچ تازگی نداشتند، اما باز هم سـ*ـینه اش را به درد می آوردند و جانش را به آتش می کشیدند. نگاه کلافه اش را به سمت کاترین سوق داد که آرام و بی دغدغه خوابیده بود و همانند کودکی بی پناه خود را در آغـ*ـوش کشیده بود.
آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد:
- با توچکار کنم؟ وقتی منه واقعی رو بشناسی چه حالی می شی؟ متاسفم که دیگه اونی که فکر می کردی، نیستم.
امیرسامِ واقعی؟ مگر خودش نبود؟ همان مرد منطقی و مهربان؟ نه! او در قالب مردی منطقی و مهربان که مورد توجه همگان است، آرمیده بود و قصد فریب داشت، اما فریب چه کسی را؟ خودش؟ کاترین؟ یا دیگران را؟ امیرسام واقعی چگونه بود؟ عصبی؟ بی رحم؟ چگونه؟
با دیدن جذابیت و زیبایی کاترین و تمام حرف ها و زمزمه هایی که صادقانه نثار روح پاک دلبرش کرده بود، اخم بود که مهمان ابروهایش شد. از این پس نقش اصلی را او ایفا می کرد نه کاترین. مطمئنا همه با دیدن او در قالب خودش، بهتزده و حیران می شدند.
رو گرفت و سجاده اش را جمع کرد و از جا برخاست. کنار کاترین دراز کشید و دستش را به استقبال گرمای گونه های کاترین برد. انگشت اشاره اش را به روی ابرو و گونه اش کشید. از تحمل دردی که کاترین متحمل شده بود، قلبش مچاله شد و رگِ روی شقیقه اش بیرون زد. او در این بازی، بی گـ ـناه ترین فرد بود.
پلک های سنگین کاترین، به آرامی از هم باز شد و نگاه مخورش را به امیرسام دوخت.
- نماز خوندی؟
لبخند کمرنگی زد و پاسخ داد:
- بله.
- قبول باشه.
نگاه شیفته اش را معطوف دخترکش کرد که به هر نحوی قصد نزدیکی به او را داشت و در هیچ عرصه ای او را تنها نمی گذاشت؛ حتی در دین و ایمان.
- قبول حق... بیدار نمیشی؟
سرش را جلوتر کشید و به روی بازوی قطور امیرسام قرار داد.
- خوابم میاد خب.
- باید آماده بشیم عزیزم.
"هومی"با لبخند گفت و همانند گربه ای خودش را به سـ*ـینه ی او چسباند. از کلمه ی "عزیزم" خوشش می آمد و مشتاق دوباره شنیدنش بود که این اشتیاق از امیرسام پنهان نماند. بـ..وسـ..ـه ای به روی موهای کاترین نشاند.
- عزیزم؟ خانومی؟ بلند شو دیگه. پررو نشو!
دو جمله ی آخرش را با خنده ادا کرد و خود را عقب کشید و به صورت عبوس کاترین چشم دوخت. به روی تخت که نشست، کاترین هم چهار زانو در کنارش نشست و ابروهایش را درهم کشید.
- بی احساس!
لبخندی زد و به شوخی گفت:
- بلند شو دیگه! این موقع شب احساسات از کجا بیارم؟
از جا برخاست و به سمت دستشویی رفت. نگاه کاترین که دنبالش می کرد، به ناگهان با ندیدنش ترس عجیبی در دلش نشست. ترس نداشتن امیرسام تمام وجودش را مملو از غم کرد. نفس عمیقی کشید و به سرعت به خود نهیب زد:
- دیوونه شدی کاترین؟ این چه فکریه آخه!؟
دستی به صورتش کشید و از جا برخاست. نگاهش که به تخت نامرتب افتاد تمام وجودش لبخند شد و دلش قرص. اگر می گفت اولین خواب سراسر آرامش را دیشب تجربه کرده بود، اغراق بود؟ دیشب با همهی شب ها برایش فرق داشت؛چون امیرسام را بی هیچ ترس و دلهره ای در آغـ*ـوش داشت و سخنان عاشقانه و نجواهای سرمست کننده اش او را وادار به خوابی بدون کابوس و رویا دعوت کرده بود.
- به چی خیره شدی بانو؟
چرا هربار با شنیدن صدای او قلبش این گونه بی تابی میکرد؟ از کِی عاشق که نه، این همه دیوانه و دلداده ی او شده بود؟ مگر امیرسام چی داشت؟ چه کاری برای او کرده بود؟ چرا؟ پاسخش تنها یک جمله بود: «دوست داشتن امیرسام دلیل نمی خواهد؛ او بی دلیل جای خود را در دلش باز کرده بود و بس!»
به سمتش برگشت و پاسخ داد:
- به خوابی که دیگه نیست.
عصبی و خسته از پیامک کاری اش با شیرین، گوشی را روی مبل پرت کرد و دستی به چشمانش کشید. سرش را بلند کرد و خطاب به آیدا که در حال خواندن کتاب بود، پرسید:
- چرا شام نخوردی؟
سر از روی کتاب برداشت و پاسخ داد:
- نمی تونم. وقتی غذا می خورم حالم بد میشه.
نگران خودش را جلوتر کشید و پرسید:
- چرا نگفتی تا ببرمت دکتر؟ الان چطوری؟
از محبت و توجهات برادرانه اش، لبخند پررنگی لب های آیدا را قاب گرفت و پاسخ داد:
- خوبم به خدا! بخاطر عادتم به غذای بیمارستان و سُرُم این جوری شدم.
- چیز دیگه ای می خوایی برات سفارش بدم؟
- نه.
- مطمئنی؟
- بله.
به پشتی مبل تکیه داد و پرسید:
- نمی خوایی درس رو ادامه بدی؟
- به آناهیتا هم گفتم وقتی بهتر بشم، میرم دنبال درس. دلم واسه درس خوندن تنگ شده.
- همه چی درست میشه. ناراحت نباش.
با نشستن آناهیتا در کنارش، نگاه شیفته اش را به اندام فریبنده ی او در آن لباس سرخ آتشین انداخت و او را در آغوشش نشاند. بـ..وسـ..ـه ای به روی موهایش نشاند و پرسید:
- شما چطوری خانمم؟
از کلمه ای که از میان لب های اهورا خارج شد، سرش را عقب کشید و متعجب خیره اش شد. اولین بار بود که احوال او را می پرسید؛ آن هم این همه واضح. او را خانمم خطاب کرده بود؟
- خوبم.
صدای پیامک گوشی اش باز بلند شد که کلافه شد و پیامک را باز کرد.
- بیا جدا شیم!
پیامکی که از سوی شیرین بود که بلافاصله پاسخ داد:
- باشه.
و گوشی را به گوشه ای پرتاب کرد و به سمت آناهیتا برگشت.
- امروز چکار کردی؟
بی شک امروز اهورا مـسـ*ـت کرده بود و او خبر نداشت؟ اما نه از سرخی چشم خبر بود، نه بوی الـ*کـل و نه حالت نامتعادل. نگاه منتظر اهورا او را به خود آورد و لبخند دلنشینی را بر روی لب های ترک خورده اش نشاند.
- با آیدا رفتیم خرید و رستوران.
- چه خوب! برای خودت چی گرفتی؟
اهورا چه قصدی داشت؟ از او در مورد خریدهایش می پرسید؟
نگاه لرزانش را به صورت شاداب اهورا دوخت. چرا این همه جوان تر شده بود؟
- همین لباسی که تنمه.
اهورا خودش را نزدیک تر کرد و سرش را به سمت گوش آناهیتا برد و اولین نجوای عاشقانه اش را به گونه ای ادا کرد که هوش از سر آناهیتا برد:
-خیلی بهت میاد.
لاله ی گوشش را بـ..وسـ..ـه ای نشاند.
- خیلی جذاب شدی.
به همان راحتی فریب خورد و قلبش بار دیگر به تب و تاب افتاد، اما او تصمیمش را گرفته بود. آیدا به بهانه ی خواب آن دو را تنها گذاشت و به اتاقش پناه برد.
- اهورا؟
- جانم؟
خودش را عقب کشید و برخلاف میل باطنی و قلبی اش تصمیمش را بر زبان جاری کرد:
- می خوام ترکت کنم.
به سرعت نور، اهورای مهربان به همان مرد عبوس و جدی تبدیل شد. با همان اخم های ترسناک بی هیچ حرفی به او خیره شد تا ادامه بدهد.
- می دونم الان در موردم چه فکری می کنی! فکر می کنی تا خرم از روی پل رد شد، می خوام بزنم زیر همه چی و برم، ولی...
بغض امانش را بریده بود، اما با نفس عمیق مانع شکستنش شد و با صدایی لرزان ادامه داد:
- ولی دیگه خسته شدم. می خوام زندگی کنم... نمی خوام توی زندگی یه زن دیگه باشم.
ابروهای مردانه اش بیشتر درهم تنیده شد و با صدایی بم و دورگه پرسید:
- کی گفته توی زندگی اونی؟
پوزخند زد و پرسید:
- پس چی؟ اون توی زندگی منه؟ اصلاً کدوم زندگی؟
صدای عصبی و دورگه ی اهورا به هوا خواست:
- مگه چی برات کم گذاشتم؟
با همان فریاد، مقاومتش شکست و اشک هایش به روی گونه های برجسته اش روانه گشت.
- هیچی به خدا! فقط...
بازوی نحیفش میان دست قدرتمند اهورا محصور شد و از دیدن دیوی که در مقابلش بود، چشمانش گرد شد و تنش یخ کرد. اهورایی که چشمان خاکستری اش در خون نشسته بود و صورتی سرخ تر مقابلش نعره می کشید، از دیو چیزی کم نداشت.
- فقط چی؟ ها؟
زبانش بند آمده بود و از ترس می لرزید. عصبانیت او را دیده بود، اما نه در این حد! بازویش همانند قلبش آتش گرفت و ناله ی پر دردی سر داد.صورت اهورا جلوتر آمد و غرید:
- حرف بزن!
تکان شدیدی به شانه اش داد که سیل اشک هایش شدت گرفت و با صدایی بلند شکست؛ صدایی که به گوش آن دیو بی رحم نیز رسید. چنان رنگ پریده و بی جان بود که احساس مرگ در تمام اجزای صورتش هویدا بود. از فشار پنجه هایش کم کرد و خود را عقب کشید. در حالی که گوشی اش را درون جیبش جای می داد و کت را به تن می کرد، او را خطاب قرار داد:
- همه تون لنگه ی همین! پول پرست و بدصفت!
قدمی پیش گذاشت که به سرعت پشیمان شد و ایستاد. به سمتش خم شد و از میان دندان های کلید شده اش که اعصاب خراب اهورا را تحمل می کردند،غرید:
- چیه؟ پول کم آوردی؟
فریادش به هوا خواست و ادامه داد:
- بگو چند؟ چند می گیری تا بمونی؟ ها؟
مگه حقارت چی بود؟ همان یک جمله، کلمه ی دیو را برازنده ی اهورا کرد و بس! عقب کشید و با نفرتی عجیب و بی همتا به چشمان خیس معشوقش خیره شد و گفت:
- تو آزادی! برو! فقط...
نگاهی به آیدای ترسیده که در میان چهارچوب مات مانده بود،انداخت و آرام تر ادامه داد:
- رفتی، دیگه برنگرد!
قدم های بلند و عصبی اش را محکم به زمین گذاشت و آن خانه ی آرامش را ترک کرد. میان پله ها ایستاد و سرگردان به عقب برگشت. دستی میان موهایش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- فکر کردی راحتت میذارم؟
بی توجه به حضور آسانسور پله ها را یکی در میان پایین رفت و خود را به ماشین رساند. سوار شد و دکمه ی استارت را فشرد، اما هرچه تلاش کرد دلش به رفتن نبود و پای رفتن هم نداشت. با عصبانیت مشتی به فرمان کوبید و به روح آناهیتا و شیرین لعن و نفرین فرستاد. ماشین را خاموش کرد و سرش را به روی فرمان گذاشت. یه یاد دعوای چند روزه اش با شیرین افتاد که شیرین حضور آناهیتا را احساس کرده بود و به هر طریقی سعی داشت او را با خود به بستر خــ ـیانـت بکشاند، اما او به آناهیتا تعهد داشت نه شیرین. آناهیتا تمام پاکی اش را خرج مردانگی او کرده بود در حالی که شیرین همانند دستمالی طلا بودکه اگرچه طلا، اما پر از لکه های تیره بود. دعوا و جدال شان که بالا گرفت، به همه چی اعتراف کرد و برای همیشه شیرین را با جایگاهش آشنا کرد و درخواست طلاقش را علناً به زبان آورد.
صدای گوشی اش که بلند شد با عصبانیت پاسخ داد:
- چیه؟
صدای هق هقی که شنید، متعجبش کرد. پس نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و با دیدن نام "آیدا"به سرعت پرسید:
- آیدا؟حالت بد شده؟ چرا گریه می کنی؟
- اهورا؟
- چیه دختر؟ چی شده؟
- تو رو خدا بیا! آناهیتا حالش بد شده.
- چی؟
- از حال رفته. نمی تونم بلندش کنم.
تماس را خاتمه داد و خود را به سرعت به واحد رساند. آناهیتا را که بی حال و رنگ پریده پخشِ مبل دید، جان از پاهایش گرفته شد و ناباور او را صدا زد:
- آنا! عزیزم؟
وقتی پاسخی از او نشنید و گریه ی آیدا را به عینه مشاهده کرد، به سمت آناهیتا یورش برد. او را به روی دستانش بلند کرد و خطاب به آیدا گفت:
- برو مانتو شالش رو بیار! بدو آیدا!
آیدا به سرعت اطاعت کرد و بعد از پوشاندن شال و مانتو به آناهیتا، هر دو هراسان و سرگردان خود را به ماشین رساندند و به سمت بیمارستان رفتند...
...
...
- نگران نباشید. یه افت فشار و فشار عصبی بوده که رفع شده.
- مطمئنید؟ مشکل خاصی نیست؟
- بله مطمئنم... نه، اصلاً نگران نباشید!
- می خوام دکترش رو ببینم.
- بله حتما.
پرستار که بیرون زد، به سمت آیدا رفت و نگاه برادرانه اش را به او دوخت.
- گریه نکن دخترگل! دیدی که گفت حالش خوبه.
- اهورا! مطمئنی؟
- مطمئنم.
- اهورا؟
- جانم؟
- میشه آناهیتا رو ترک نکنی؟
ابروهایش را درهم کشید و با صدایی تحلیل رفته گفت:
- من نمی خوام آناهیتا رو ترک کنم. اونه که دیگه منو نمیخواد.
- اشتباه می کنی. خیلی دوستت داره؛ به خدا راست میگم... اون فقط عذاب وجدان داره. نمی خواد روح پدر و مادرمون بخاطر کاراش اذیت بشه!
- چرا عذاب وجدان؟ ما که خلاف نکردیم! انا محرم منه؛ محرم من.
سری تکان داد و با بغض گفت:
- تو درست میگی.
نفس عمیقی کشید و به سمت آناهیتا قدم برداشت و کنارش ایستاد. نگاهش را به صورت آناهیتا دوخت که صورتش به سفیدی می زد و لب هایش کبود شده بودند. خود را مقصر حال محبوبش می دانست و از آن همه بدرفتاری اش قلبش مچاله شد. دست سردش را به صورت او رساند و به روی گونه اش نشاند و به آرامی مشغول نوازشش شد. پلک های آناهیتا لرزید و ناله ای سر داد:
- اهورا!
تمام وجودش گرم شد و پاسخ داد:
- جانم؟
لبخند کمرنگی زد و خیره ی همسر نگرانش شد که برخلاف حرف ها و تهدیدهایش بسیار مهربان بود. آیدا خود را به سرعت به آن دو رساند و پرسید:
- آبجی؟ خوبی؟
- خوبم.
- خداروشکر.
با آمدن صدای زنانه ای هرسه به سمتش برگشتند.
- بهبه! سلام عرض شد.
دکتر که زنی جوان بود، برگه به دست جلو آمد و نگاهش را به سمت اهورا برگرداند و پرسید:
- شما همسرشون هستید؟
- بله.
دستی به عینکش زد و خیره ی آناهیتا شد. برگه ی آزمایش را کنارش جای داد و با شوقی که همیشه برای بیان این جمله داشت، رو به هردو گفت:
- تبریک میگم. شما دارید مامان و بابا می شید.. کوچولوتون خیلی خوش شانسه ها!
نگاهی به صورت های بهتزدهی هرسه انداخت و با خنده گفت:
- جدی میگم. تازه! گفتم آزمایش رو دوبار تست کنن.
عقب گرد کرد و ادامه داد:
- جای هیچ شکی نیست. همسرتون مرخصن؛ فقط باید خیلی مراقب باشن.
از حصار پرده ای بیرون زد و آن سه را با شوکی عجیب رها کرد...
***
«دانای کل» "امیرسام"
دستی به سجاده اش کشید و نگاهش را از پنجره ی شفاف، به ماه کامل دوخت. امروز بیشتر از ظرفیتش شنیده بود و با وجودی که هیچ تازگی نداشتند، اما باز هم سـ*ـینه اش را به درد می آوردند و جانش را به آتش می کشیدند. نگاه کلافه اش را به سمت کاترین سوق داد که آرام و بی دغدغه خوابیده بود و همانند کودکی بی پناه خود را در آغـ*ـوش کشیده بود.
آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد:
- با توچکار کنم؟ وقتی منه واقعی رو بشناسی چه حالی می شی؟ متاسفم که دیگه اونی که فکر می کردی، نیستم.
امیرسامِ واقعی؟ مگر خودش نبود؟ همان مرد منطقی و مهربان؟ نه! او در قالب مردی منطقی و مهربان که مورد توجه همگان است، آرمیده بود و قصد فریب داشت، اما فریب چه کسی را؟ خودش؟ کاترین؟ یا دیگران را؟ امیرسام واقعی چگونه بود؟ عصبی؟ بی رحم؟ چگونه؟
با دیدن جذابیت و زیبایی کاترین و تمام حرف ها و زمزمه هایی که صادقانه نثار روح پاک دلبرش کرده بود، اخم بود که مهمان ابروهایش شد. از این پس نقش اصلی را او ایفا می کرد نه کاترین. مطمئنا همه با دیدن او در قالب خودش، بهتزده و حیران می شدند.
رو گرفت و سجاده اش را جمع کرد و از جا برخاست. کنار کاترین دراز کشید و دستش را به استقبال گرمای گونه های کاترین برد. انگشت اشاره اش را به روی ابرو و گونه اش کشید. از تحمل دردی که کاترین متحمل شده بود، قلبش مچاله شد و رگِ روی شقیقه اش بیرون زد. او در این بازی، بی گـ ـناه ترین فرد بود.
پلک های سنگین کاترین، به آرامی از هم باز شد و نگاه مخورش را به امیرسام دوخت.
- نماز خوندی؟
لبخند کمرنگی زد و پاسخ داد:
- بله.
- قبول باشه.
نگاه شیفته اش را معطوف دخترکش کرد که به هر نحوی قصد نزدیکی به او را داشت و در هیچ عرصه ای او را تنها نمی گذاشت؛ حتی در دین و ایمان.
- قبول حق... بیدار نمیشی؟
سرش را جلوتر کشید و به روی بازوی قطور امیرسام قرار داد.
- خوابم میاد خب.
- باید آماده بشیم عزیزم.
"هومی"با لبخند گفت و همانند گربه ای خودش را به سـ*ـینه ی او چسباند. از کلمه ی "عزیزم" خوشش می آمد و مشتاق دوباره شنیدنش بود که این اشتیاق از امیرسام پنهان نماند. بـ..وسـ..ـه ای به روی موهای کاترین نشاند.
- عزیزم؟ خانومی؟ بلند شو دیگه. پررو نشو!
دو جمله ی آخرش را با خنده ادا کرد و خود را عقب کشید و به صورت عبوس کاترین چشم دوخت. به روی تخت که نشست، کاترین هم چهار زانو در کنارش نشست و ابروهایش را درهم کشید.
- بی احساس!
لبخندی زد و به شوخی گفت:
- بلند شو دیگه! این موقع شب احساسات از کجا بیارم؟
از جا برخاست و به سمت دستشویی رفت. نگاه کاترین که دنبالش می کرد، به ناگهان با ندیدنش ترس عجیبی در دلش نشست. ترس نداشتن امیرسام تمام وجودش را مملو از غم کرد. نفس عمیقی کشید و به سرعت به خود نهیب زد:
- دیوونه شدی کاترین؟ این چه فکریه آخه!؟
دستی به صورتش کشید و از جا برخاست. نگاهش که به تخت نامرتب افتاد تمام وجودش لبخند شد و دلش قرص. اگر می گفت اولین خواب سراسر آرامش را دیشب تجربه کرده بود، اغراق بود؟ دیشب با همهی شب ها برایش فرق داشت؛چون امیرسام را بی هیچ ترس و دلهره ای در آغـ*ـوش داشت و سخنان عاشقانه و نجواهای سرمست کننده اش او را وادار به خوابی بدون کابوس و رویا دعوت کرده بود.
- به چی خیره شدی بانو؟
چرا هربار با شنیدن صدای او قلبش این گونه بی تابی میکرد؟ از کِی عاشق که نه، این همه دیوانه و دلداده ی او شده بود؟ مگر امیرسام چی داشت؟ چه کاری برای او کرده بود؟ چرا؟ پاسخش تنها یک جمله بود: «دوست داشتن امیرسام دلیل نمی خواهد؛ او بی دلیل جای خود را در دلش باز کرده بود و بس!»
به سمتش برگشت و پاسخ داد:
- به خوابی که دیگه نیست.