کامل شده رمان صلیب و تسبیح | مهتا سیف الهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.Seifollahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/08/11
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
1,049
امتیاز
246
محل سکونت
... From dream...
(دانای کل) "اهورا"
عصبی و خسته از پیامک کاری اش با شیرین، گوشی را روی مبل پرت کرد و دستی به چشمانش کشید. سرش را بلند کرد و خطاب به آیدا که در حال خواندن کتاب بود، پرسید:
- چرا شام نخوردی؟
سر از روی کتاب برداشت و پاسخ داد:
- نمی تونم. وقتی غذا می خورم حالم بد میشه.
نگران خودش را جلوتر کشید و پرسید:
- چرا نگفتی تا ببرمت دکتر؟ الان چطوری؟
از محبت و توجهات برادرانه اش، لبخند پررنگی لب های آیدا را قاب گرفت و پاسخ داد:
- خوبم به خدا! بخاطر عادتم به غذای بیمارستان و سُرُم این جوری شدم.
- چیز دیگه ای می خوایی برات سفارش بدم؟
- نه.
- مطمئنی؟
- بله.
به پشتی مبل تکیه داد و پرسید:
- نمی خوایی درس رو ادامه بدی؟
- به آناهیتا هم گفتم وقتی بهتر بشم، میرم دنبال درس. دلم واسه درس خوندن تنگ شده.
- همه چی درست میشه. ناراحت نباش.
با نشستن آناهیتا در کنارش، نگاه شیفته اش را به اندام فریبنده ی او در آن لباس سرخ آتشین انداخت و او را در آغوشش نشاند. بـ..وسـ..ـه ای به روی موهایش نشاند و پرسید:
- شما چطوری خانمم؟
از کلمه ای که از میان لب های اهورا خارج شد، سرش را عقب کشید و متعجب خیره اش شد. اولین بار بود که احوال او را می پرسید؛ آن هم این همه واضح. او را خانمم خطاب کرده بود؟
- خوبم.
صدای پیامک گوشی اش باز بلند شد که کلافه شد و پیامک را باز کرد.
- بیا جدا شیم!
پیامکی که از سوی شیرین بود که بلافاصله پاسخ داد:
- باشه.
و گوشی را به گوشه ای پرتاب کرد و به سمت آناهیتا برگشت.
- امروز چکار کردی؟
بی شک امروز اهورا مـسـ*ـت کرده بود و او خبر نداشت؟ اما نه از سرخی چشم خبر بود، نه بوی الـ*کـل و نه حالت نامتعادل. نگاه منتظر اهورا او را به خود آورد و لبخند دلنشینی را بر روی لب های ترک خورده اش نشاند.
- با آیدا رفتیم خرید و رستوران.
- چه خوب! برای خودت چی گرفتی؟
اهورا چه قصدی داشت؟ از او در مورد خریدهایش می پرسید؟
نگاه لرزانش را به صورت شاداب اهورا دوخت. چرا این همه جوان تر شده بود؟
- همین لباسی که تنمه.
اهورا خودش را نزدیک تر کرد و سرش را به سمت گوش آناهیتا برد و اولین نجوای عاشقانه اش را به گونه ای ادا کرد که هوش از سر آناهیتا برد:
-‌خیلی بهت میاد.
لاله ی گوشش را بـ..وسـ..ـه ای نشاند.
- خیلی جذاب شدی.
به همان راحتی فریب خورد و قلبش بار دیگر به تب و تاب افتاد، اما او تصمیمش را گرفته بود. آیدا به بهانه ی خواب آن دو را تنها گذاشت و به اتاقش پناه برد.
- اهورا؟
- جانم؟
خودش را عقب کشید و برخلاف میل باطنی و قلبی اش تصمیمش را بر زبان جاری کرد:
- می خوام ترکت کنم.
به سرعت نور، اهورای مهربان به همان مرد عبوس و جدی تبدیل شد. با همان اخم های ترسناک بی هیچ حرفی به او خیره شد تا ادامه بدهد.
- می دونم الان در موردم چه فکری می کنی! فکر می کنی تا خرم از روی پل رد شد، می خوام بزنم زیر همه چی و برم، ولی...
بغض امانش را بریده بود، اما با نفس عمیق مانع شکستنش شد و با صدایی لرزان ادامه داد:
- ولی دیگه خسته شدم. می خوام زندگی کنم... نمی خوام توی زندگی یه زن دیگه باشم.
ابروهای مردانه اش بیشتر درهم تنیده شد و با صدایی بم و دورگه پرسید:
- کی گفته توی زندگی اونی؟
پوزخند زد و پرسید:
- پس چی؟ اون توی زندگی منه؟ اصلاً کدوم زندگی؟
صدای عصبی و دورگه ی اهورا به هوا خواست:
- مگه چی برات کم گذاشتم؟
با همان فریاد، مقاومتش شکست و اشک هایش به روی گونه های برجسته اش روانه گشت.
- هیچی به خدا! فقط...
بازوی نحیفش میان دست قدرتمند اهورا محصور شد و از دیدن دیوی که در مقابلش بود، چشمانش گرد شد و تنش یخ کرد. اهورایی که چشمان خاکستری اش در خون نشسته بود و صورتی سرخ تر مقابلش نعره می کشید، از دیو چیزی کم نداشت.
- فقط چی؟ ها؟
زبانش بند آمده بود و از ترس می لرزید. عصبانیت او را دیده بود، اما نه در این حد! بازویش همانند قلبش آتش گرفت و ناله ی پر دردی سر داد.صورت اهورا جلوتر آمد و غرید:
- حرف بزن!
تکان شدیدی به شانه اش داد که سیل اشک هایش شدت گرفت و با صدایی بلند شکست؛ صدایی که به گوش آن دیو بی رحم نیز رسید. چنان رنگ پریده و بی جان بود که احساس مرگ در تمام اجزای صورتش هویدا بود. از فشار پنجه هایش کم کرد و خود را عقب کشید. در حالی که گوشی اش را درون جیبش جای می داد و کت را به تن می کرد، او را خطاب قرار داد:
- همه تون لنگه ی همین! پول پرست و بدصفت!
قدمی پیش گذاشت که به سرعت پشیمان شد و ایستاد. به سمتش خم شد و از میان دندان های کلید شده اش که اعصاب خراب اهورا را تحمل می کردند،غرید:
- چیه؟ پول کم آوردی؟
فریادش به هوا خواست و ادامه داد:
- بگو چند؟ چند می گیری تا بمونی؟ ها؟
مگه حقارت چی بود؟ همان یک جمله، کلمه ی دیو را برازنده ی اهورا کرد و بس! عقب کشید و با نفرتی عجیب و بی همتا به چشمان خیس معشوقش خیره شد و گفت:
- تو آزادی! برو! فقط...
نگاهی به آیدای ترسیده که در میان چهارچوب مات مانده بود،انداخت و آرام تر ادامه داد:
- رفتی، دیگه برنگرد!
قدم های بلند و عصبی اش را محکم به زمین گذاشت و آن خانه ی آرامش را ترک کرد. میان پله ها ایستاد و سرگردان به عقب برگشت. دستی میان موهایش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- فکر کردی راحتت می‌ذارم؟
بی توجه به حضور آسانسور پله ها را یکی در میان پایین رفت و خود را به ماشین رساند. سوار شد و دکمه ی استارت را فشرد، اما هرچه تلاش کرد دلش به رفتن نبود و پای رفتن هم نداشت. با عصبانیت مشتی به فرمان کوبید و به روح آناهیتا و شیرین لعن و نفرین فرستاد. ماشین را خاموش کرد و سرش را به روی فرمان گذاشت. یه یاد دعوای چند روزه اش با شیرین افتاد که شیرین حضور آناهیتا را احساس کرده بود و به هر طریقی سعی داشت او را با خود به بستر خــ ـیانـت بکشاند، اما او به آناهیتا تعهد داشت نه شیرین. آناهیتا تمام پاکی اش را خرج مردانگی او کرده بود در حالی که شیرین همانند دستمالی طلا بودکه اگرچه طلا، اما پر از لکه های تیره بود. دعوا و جدال شان که بالا گرفت، به همه چی اعتراف کرد و برای همیشه شیرین را با جایگاهش آشنا کرد و درخواست طلاقش را علناً به زبان آورد.
صدای گوشی اش که بلند شد با عصبانیت پاسخ داد:
- چیه؟
صدای هق هقی که شنید، متعجبش کرد. پس نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و با دیدن نام "آیدا"به سرعت پرسید:
- آیدا؟حالت بد شده؟ چرا گریه می کنی؟
- اهورا؟
- چیه دختر؟ چی شده؟
- تو رو خدا بیا! آناهیتا حالش بد شده.
- چی؟
- از حال رفته. نمی تونم بلندش کنم.
تماس را خاتمه داد و خود را به سرعت به واحد رساند. آناهیتا را که بی حال و رنگ پریده پخشِ مبل دید، جان از پاهایش گرفته شد و ناباور او را صدا زد:
- آنا! عزیزم؟
وقتی پاسخی از او نشنید و گریه ی آیدا را به عینه مشاهده کرد، به سمت آناهیتا یورش برد. او را به روی دستانش بلند کرد و خطاب به آیدا گفت:
- برو مانتو شالش رو بیار! بدو آیدا!
آیدا به سرعت اطاعت کرد و بعد از پوشاندن شال و مانتو به آناهیتا، هر دو هراسان و سرگردان خود را به ماشین رساندند و به سمت بیمارستان رفتند...
...
...
- نگران نباشید. یه افت فشار و فشار عصبی بوده که رفع شده.
- مطمئنید؟ مشکل خاصی نیست؟
- بله مطمئنم... نه، اصلاً نگران نباشید!
- می خوام دکترش رو ببینم.
- بله حتما.
پرستار که بیرون زد، به سمت آیدا رفت و نگاه برادرانه اش را به او دوخت.
- گریه نکن دخترگل! دیدی که گفت حالش خوبه.
- اهورا! مطمئنی؟
- مطمئنم.
- اهورا؟
- جانم؟
- میشه آناهیتا رو ترک نکنی؟
ابروهایش را درهم کشید و با صدایی تحلیل رفته گفت:
- من نمی خوام آناهیتا رو ترک کنم. اونه که دیگه منو نمی‌خواد.
- اشتباه می کنی. خیلی دوستت داره؛ به خدا راست می‌گم... اون فقط عذاب وجدان داره. نمی خواد روح پدر و مادرمون بخاطر کاراش اذیت بشه!
- چرا عذاب وجدان؟ ما که خلاف نکردیم! انا محرم منه؛ محرم من.
سری تکان داد و با بغض گفت:
- تو درست میگی.
نفس عمیقی کشید و به سمت آناهیتا قدم برداشت و کنارش ایستاد. نگاهش را به صورت آناهیتا دوخت که صورتش به سفیدی می زد و لب هایش کبود شده بودند. خود را مقصر حال محبوبش می دانست و از آن همه بدرفتاری اش قلبش مچاله شد. دست سردش را به صورت او رساند و به روی گونه اش نشاند و به آرامی مشغول نوازشش شد. پلک های آناهیتا لرزید و ناله ای سر داد:
- اهورا!
تمام وجودش گرم شد و پاسخ داد:
- جانم؟
لبخند کمرنگی زد و خیره ی همسر نگرانش شد که برخلاف حرف ها و تهدیدهایش بسیار مهربان بود. آیدا خود را به سرعت به آن دو رساند و پرسید:
- آبجی؟ خوبی؟
- خوبم.
- خداروشکر.
با آمدن صدای زنانه ای هرسه به سمتش برگشتند.
- به‌به! سلام عرض شد.
دکتر که زنی جوان بود، برگه به دست جلو آمد و نگاهش را به سمت اهورا برگرداند و پرسید:
- شما همسرشون هستید؟
- بله.
دستی به عینکش زد و خیره ی آناهیتا شد. برگه ی آزمایش را کنارش جای داد و با شوقی که همیشه برای بیان این جمله داشت، رو به هردو گفت:
- تبریک میگم. شما دارید مامان و بابا می شید.. کوچولوتون خیلی خوش شانسه ها!
نگاهی به صورت های بهت‌زده‌ی هرسه انداخت و با خنده گفت:
- جدی میگم. تازه! گفتم آزمایش رو دوبار تست کنن.
عقب گرد کرد و ادامه داد:
- جای هیچ شکی نیست. همسرتون مرخصن؛ فقط باید خیلی مراقب باشن.
از حصار پرده ای بیرون زد و آن سه را با شوکی عجیب رها کرد...
***
«دانای کل» "امیرسام"
دستی به سجاده اش کشید و نگاهش را از پنجره ی شفاف، به ماه کامل دوخت. امروز بیشتر از ظرفیتش شنیده بود و با وجودی که هیچ تازگی نداشتند، اما باز هم سـ*ـینه اش را به درد می آوردند و جانش را به آتش می کشیدند. نگاه کلافه اش را به سمت کاترین سوق داد که آرام و بی دغدغه خوابیده بود و همانند کودکی بی پناه خود را در آغـ*ـوش کشیده بود.
آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد:
- با توچکار کنم؟ وقتی منه واقعی رو بشناسی چه حالی می شی؟ متاسفم که دیگه اونی که فکر می کردی، نیستم.
امیرسامِ واقعی؟ مگر خودش نبود؟ همان مرد منطقی و مهربان؟ نه! او در قالب مردی منطقی و مهربان که مورد توجه همگان است، آرمیده بود و قصد فریب داشت، اما فریب چه کسی را؟ خودش؟ کاترین؟ یا دیگران را؟ امیرسام واقعی چگونه بود؟ عصبی؟ بی رحم؟ چگونه؟
با دیدن جذابیت و زیبایی کاترین و تمام حرف ها و زمزمه هایی که صادقانه نثار روح پاک دلبرش کرده بود، اخم بود که مهمان ابروهایش شد. از این پس نقش اصلی را او ایفا می کرد نه کاترین. مطمئنا همه با دیدن او در قالب خودش، بهت‌زده و حیران می شدند.
رو گرفت و سجاده اش را جمع کرد و از جا برخاست. کنار کاترین دراز کشید و دستش را به استقبال گرمای گونه های کاترین برد. انگشت اشاره اش را به روی ابرو و گونه اش کشید. از تحمل دردی که کاترین متحمل شده بود، قلبش مچاله شد و رگِ روی شقیقه اش بیرون زد. او در این بازی، بی گـ ـناه ترین فرد بود.
پلک های سنگین کاترین، به آرامی از هم باز شد و نگاه مخورش را به امیرسام دوخت.
- نماز خوندی؟
لبخند کمرنگی زد و پاسخ داد:
- بله.
- قبول باشه.
نگاه شیفته اش را معطوف دخترکش کرد که به هر نحوی قصد نزدیکی به او را داشت و در هیچ عرصه ای او را تنها نمی گذاشت؛ حتی در دین و ایمان.
- قبول حق... بیدار نمیشی؟
سرش را جلوتر کشید و به روی بازوی قطور امیرسام قرار داد.
- خوابم میاد خب.
- باید آماده بشیم عزیزم.
"هومی"با لبخند گفت و همانند گربه ای خودش را به سـ*ـینه ی او چسباند. از کلمه ی "عزیزم" خوشش می آمد و مشتاق دوباره شنیدنش بود که این اشتیاق از امیرسام پنهان نماند. بـ..وسـ..ـه ای به روی موهای کاترین نشاند.
- عزیزم؟ خانومی؟ بلند شو دیگه. پررو نشو!
دو جمله ی آخرش را با خنده ادا کرد و خود را عقب کشید و به صورت عبوس کاترین چشم دوخت. به روی تخت که نشست، کاترین هم چهار زانو در کنارش نشست و ابروهایش را درهم کشید.
- بی احساس!
لبخندی زد و به شوخی گفت:
- بلند شو دیگه! این موقع شب احساسات از کجا بیارم؟
از جا برخاست و به سمت دستشویی رفت. نگاه کاترین که دنبالش می کرد، به ناگهان با ندیدنش ترس عجیبی در دلش نشست. ترس نداشتن امیرسام تمام وجودش را مملو از غم کرد. نفس عمیقی کشید و به سرعت به خود نهیب زد:
- دیوونه شدی کاترین؟ این چه فکریه آخه!؟
دستی به صورتش کشید و از جا برخاست. نگاهش که به تخت نامرتب افتاد تمام وجودش لبخند شد و دلش قرص. اگر می گفت اولین خواب سراسر آرامش را دیشب تجربه کرده بود، اغراق بود؟ دیشب با همه‌ی شب ها برایش فرق داشت؛چون امیرسام را بی هیچ ترس و دلهره ای در آغـ*ـوش داشت و سخنان عاشقانه و نجواهای سرمست کننده اش او را وادار به خوابی بدون کابوس و رویا دعوت کرده بود.
- به چی خیره شدی بانو؟
چرا هربار با شنیدن صدای او قلبش این گونه بی تابی می‌کرد؟ از کِی عاشق که نه، این همه دیوانه و دلداده ی او شده بود؟ مگر امیرسام چی داشت؟ چه کاری برای او کرده بود؟ چرا؟ پاسخش تنها یک جمله بود: «دوست داشتن امیرسام دلیل نمی خواهد؛ او بی دلیل جای خود را در دلش باز کرده بود و بس!»
به سمتش برگشت و پاسخ داد:
- به خوابی که دیگه نیست.
 
  • پیشنهادات
  • M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    (فصل دهم) "کاترین"
    ابروهایش را درهم کشیده بود و با خودکار مخصوصش روی برگه ی مقابلش خط خطی های نامفهومی رسم می کرد،که این نشان دهنده ی ذهن مشغول و عصبانی اش بود.دستی به دامنم کشیدم و دستم را به آرامی به روی پایش قرار دادم که حرکت دستش متوقف شد و با چشمانی به خون نشسته به سمتم برگشت.لبخندم به سرعت رنگ باخت و متعجب خیره اش شدم.دستش را از روی میز پایین آورد و به ضرب دستم را کنار زد و خطاب به آقای مکندی گفت:
    - اگر به مرحله ی فروش نرسید چی؟ما این ریسک رو قبول نمی کنیم.
    نگاهی به دستم که در کنارم آویزان افتاده بود،انداختم و دلخور رو برگرداندم و به سمت آقای مکندی برگشتم که با آرامش پاسخ داد:
    - خیالتون راحت باشه. اشراف زاده های لندن از طرح های جدید به خوبی استقبال می کنن و مشتری های همیشگی ما هستن.
    سری تکان داد و گفت:
    - خیلی خب... از میون طرح های ما کدوم مدنظر شماست؟
    آقای مکندی نگاهی به همسرش و مابقی حضار انداخت و پاسخ داد:
    - همه ی طرح ها قبول شدن؛ فقط...
    تردیدی که در ادامه ی کلامش بود، مرا وادار به صحبت کرد:
    - فقط چی؟ مشکلی پیش اومده؟
    نگاه آقای مکندی به سمت من چرخید و با تردید پاسخ داد:
    - مشکل که نه... یک درخواست داریم.
    - بفرمایید؟
    سرفه ی کوتاهی مهمان ریه اش کرد و بریده بریده گفت:
    - الهه‌ی عشق!
    متعجب خیره اش شدم که ادامه داد:
    - اون باید برند اصلی ما بشه.
    امیرسام به سرعت مانع شد:
    - امکان نداره.
    - چرا؟
    - چون الهه‌ی عشق به صاحبش تعلق داره، نه همه!
    به سمت امیرسام برگشتم و صدایش زدم:
    - امیر؟
    به سمتم برگشت و باهمان ابروهای درهم به آرامی گفت:
    - تو دخالت نکن!
    از حرفش جا خوردم و ناباور لب زدم:
    - امیر؟ این چه حرفیه که...
    - نشنیدی چی گفتم؟ ساکت!
    چشم غره ای رفت و به سمت آقای مکندی برگشت. بغضی که از چشم غره اش در گلویم جا خوش کرده بود را به سختی فرو دادم و بی هیچ حرفی نظاره‌گر آن ها شدم.
    - الهه‌ی عشق متعلق به کاترینه!
    لب های آقای مکندی به لبخند ازهم باز شدند و دفترش رابست.
    - خب؟ به نظرم شما بیشتر در مورد پیشنهاد ما فکر کنید. از فردا همکاری ما شروع میشه و تولید آغاز... پس، فردا منتظریم تا همراه ما بیایید به خط تولید.
    - حتماً. خبر از شما.
    - بله. ساعت و مکان رو اطلاع میدیم.
    امیرسام که از جا برخاست، بی هیچ حرفی کنارش ایستادم و بعد از دست دادن، خداحافظی کردیم واز اتاق جلسات بیرون زدیم. سوار آسانسور شدیم که با بسته شدن در، به سمت امیرسام برگشتم تا دلیل رفتارهایش را بپرسم که او پیش دستی کرد و با همان چشمان عصبی به سمتم برگشت و غرید:
    - شروع نکن کاترین!
    ناباور لب زدم:
    - آخه...
    - هیس! نمی فهمی چی میگم؟
    صدایش را بلندتر کرد و غرید:
    - فقط بذار برسیم هتل الان نه!
    از فریادش تمام تنم لرزید و ناخودآگاه چشمانم لبریز از اشک شدند که سرش را جلوتر آورد و با لحنی دستورانه گفت:
    - نبینم گریه کنی آ!
    ابروهایم را درهم کشیدم و دلخور رو گرفتم. دستی به چشمانم کشیدم وبا نفس هایی عمیق، مانع شکستن بغضم شدم.
    من عصبانیت امیرسام را دیده بودم؛ اما این بار این عصبانیت فرق می کرد و او را بی نهایت ترسناک کرده بود. از زمانی که پا به جلسه ی معارفه گذاشتیم، ابروهایش را درهم کشید و هیچ حرفی با من نزد. شاید هم از چیزی دلخور بود. به هرحال این برخوردها از او بعید بود. از همان ابتدای سفر اخلاقش تند شده بود و خیلی زود از کوره در می رفت؛ خیلی کلافه بود و گاهی که مدت ها خیره ام می شد، چشمانش رنگ غم می گرفتند و تردید در آن ها موج می‌زد. این حال نامعلوم چی بود که او را این همه اذیت می کرد؟!

    در آسانسور که باز شد انگشتانم را میان انگشتانش گرفت و مرا به دنبال خود به بیرون از ساختمان هلدینگ کشاند. راننده‌ی آقای مکندی در ماشین را باز کرد که به سرعت روی صندلی ها جای گرفتیم و ماشین به حرکت درآمد.
    به آرامی به سمت امیرسام برگشتم و صدایش زدم:
    - امیر؟
    بدون این که به سمتم برگردد پاسخ داد:
    - بله؟
    - چرا الهه‌ی عشق رو...
    ادامه ی کلامم را بیان کرد:
    - نمیدم؟
    و خودش پاسخ داد:
    - چون نمی خوام.
    - مگه اون مال من نیست؟
    - آره.
    - خیلی خب. من می خوام پیشنهادشون رو قبول کنم.
    این بار به سمتم برگشت و پرسید:
    - با اجازه‌ی کی؟
    - مال خودمه!
    - بچه بازی در نیار!
    این بار من عصبانی شدم و گفتم:
    - تو داری بچه بازی درمیاری!
    - چه بچه بازی؟
    - همین رفتارات!
    چشم غره ای ترسناک رفت و غرید:
    - گفتم بذار برسیم هتل... نمی فهمی؟
    دندان هایم را به روی هم فشردم و عصبی پاسخ دادم:
    - نمی خوام. داری عصبیم می کنی!
    کامل به سمتم برگشت و پرسید:
    - دارم عصبیت می کنم؟ اون وقت چرا؟
    - از اول جلسه نذاشتی یک کلمه هم حرف بزنم. آخرشم گفتی دخالت نکن؛ یعنی چی امیر؟ چرا این‌جوری رفتار می‌کنی؟
    - مگه حرف بدی زدم؟ نکنه می خواستی فقط تو مورد توجه قرار بگیری؟
    به چشمان بی روحش خیره شدم و از کنایه اش قلبم به درد آمد و بهت و ناباوری تمام اجزای صورتم را در برگرفت.
    - باورم نمیشه!
    کلافه شد و سرش را جلوتر کشید.
    - باورت بشه. اینی که داری می بینی امیرسام کیانفره... خوده واقعیش!

    "خود واقعیش"... همین دو کلمه همانند پتکی بر سرم کوبیده شد و دهانم را بست. باقی مسیر در سکوت من و عصبانیت امیرسام گذشت و بعد از رسیدنمان به سرعت خودم را به اتاق مان رساندم. لباس هایم را تعویض کردم و روی تخت نشستم. چندی بد بود کهبه مرد خشمگین مقابلم خیره شدم که لباسی که امروز پوشیده بودم را در مشت می فشرد و با چشمانی به رنگ خون خیره ام شده بود. نگاهی کوتاه به لباس انداختم و پرسیدم:
    - اتفاقی افتاده؟
    رگ گردن و شقیقه اش بیرون زده بود و فکش از فشار زیادی که به آن وارد می شد، سفت شده بود.
    - چرا اینو پوشیدی کاترین؟ چرا منو اذیت می کنی؟ ها؟
    از فرط تعجب چشمانم درشت شدند و پرسیدم:
    - مگه چشه؟
    - چش نیست!؟
    عصبانی دستی به صورتش کشید.
    - کاترین؟ من اصلاً کاری به دین و فرهنگ تو ندارم؛ چون نمی خوام مجبورت کنم.
    مقابلش ایستادم.
    - مگه چی شده؟
    - من اصلاً خوشم نمیاد تو با مردای دیگه این همه خوش و بش می کنی... می فهمی؟
    لباس را به گوشه ای پرت کرد و عصبی جلوتر آمد. با انگشت اشاره و شصتش چانه ام را اسیر کرد و از میان دندان های کلید شده اش غرید:
    - اینو یادت باشه که تو مال منی و حق نداری با هیچ مردی روبوسی کنی. اینو بفهم!
    از فریادش چشمانم بسته و از درد چانه، صورتم درهم شد. تکانی به چانه ام داد که چشمانم را باز کردم و ترسیده به او خیره شدم.
    - فکر می کردم اون قدر عاقل هستی که برای امروز یک لباس مناسب بپوشی؛ اما دیدم نه! از تو نباید توقع داشت... این چه لباسی بود که دَم به دقیقه نگاه ها رو به سمت خودش می کشید؟ ها؟ چرا باید نگاه های کثیف اون مردا روی پاهات خونم رو به جوش بیاره؟ چرا با اون مردا روبوسی کردی؟ چرا اینقدر بلند می خندیدی؟ چرا این همه راحت میون چهار تا مرد ایستاده بودی و قهقهه می‌زدی؟... ها؟
    چانه ام را رها کرد و چنگی میان موهایش کشید و چشمان سرخش را فرو بست. از فریاد هایش عرق سردی به روی تنم نشسته بود و دستانم به لرزه افتاده بودند. لب های خشکم را با زبان خیس کردم و با صدایی بسیار ضعیف او را خطاب قرار دادم:
    - امیر؟ من کار اشتباهی نکردم!
    نمی دانم منظورم را به چه گرفت که به یک باره چشمان شرقی اش دریای خون شدند و صورتش به سرخی زد و رگ کنار پیشانی اش بیشتر خودنمایی کرد.
    - کار اشتباهی نکردی؟
    از فریادش به عقب رفتم و دستانم را به روی گوش هایم گذاشتم.
    - داد نزن!
    به ضرب دستانم را پایین آورد و غرید:
    - خیلی وقیح و بی شرمی کاترین... خیلی!

    انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید مقابلم تکان داد.
    - دفعه ی آخرت باشه از این رفتارا ازت می بینم که اگر تکرار بشه با داد و فریاد حل نمیشه.
    رو برگرداند و کت مشکی اش را به تن کرد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت تاکید وار گفت:
    - منتظرم نمون!
    در اتاق را محکم بست که یک متر به هوا پریدم. دستم را روی قلبم گذاشتم که بالاخره صدای کوبشش بلند شد و قفسه ی سـ*ـینه ام را تحت فشار قرار داد. خودم را روی تخت انداختم و تک تک کلماتش را در ذهنم به زیر تیغ جراحی فرستادم...
    از نزدیکی من به مردان دیگر حسادت می کرد یا به قول خودشان غیرتی می شد و غرورش جریحه دار؛ یعنی آن همه برایش مهم بودم که از کوچک ترین نگاهی به سمتم عصبی می شد؟ از پوشیدن لباس های کوتاه به جنون کشیده می شد؟ باید خوشحال می‌بودم از آن همه توجه یا عصبی از آن دعوا؟ نگاهی به لباس کوتاهم انداختم و بیشتر به حرف های امیرسام فکر کردم. در هر صورت حق با او بود و من اشتباه کردم که غرور مردانه اش را به تمسخر گرفتم. چرا با آن ها گرم گرفتم؟ کاری که از یک اشراف زاده هم بعید بود!
    دستی میان موهایم کشیدم و خودم را مورد لعن و نفرین قرار دادم.
    باید چکار می کردم؟ خدای من!
    به پشت روی تخت افتادم و نگاه عصبی و صورت گرفته ام را به سقف دوختم.
    با غروب خورشید بود که به خودم آمدم و نگاهم را به سمت پنجره سوق دادم... کلافه و گرفته روی تخت نشستم و در یک تصمیم آنی بعد از آن همه کلنجار رفتن، به سرعت به سمت کمد لباس هایمان رفتم. لباس مناسبی انتخاب کردم و بعد از پوشیدنش از اتاق بیرون زدم. احتمال این که در کافه نشسته و مشغول نوشیدن یک قهوه بود، با دیدنش در کافه ی هتل به یقین تبدیل شد و لبخندی عمیق به روی لب هایم نشاند. به سمتش رفتم و پشت به او که در حال مکالمه ی تلفنی بود، ایستادم. تلفن را پایین آورد و با لحنی بسیار گرفته زمزمه کرد:
    - خیلی چیزای دیگه هم قرار نبود اتفاق بیوفته!
    ابرویی بالا انداختم و لبخندم را بلعیدم.
    - قرار نبود احساسات وارد کارت بشه؟ این دیگه چی میگه؟
    ناخودآگاه قلبم تیر کشید و سراسر وجودم را غم گرفت. نفس عمیقی کشید و سرش را به روی میز گذاشت.
    با چه کسی صحبت می کرد که این همه بهم ریخته بود؟ مگر شغل امیرسام چی بود که احساسات نقطه ضعفش بود؟ طراحی لباس سراسر احساس و عشق بود؛ پس چی می‌گفت؟
    با زمزمه کردن نامم از زبانش به سمتش برگشتم.
    - آخ کاترین! کاترین!
    آب دهانم را فرو دادم و به یاد جدال مان که افتادم، بی خیال مکالمه اش شدم وصدایش زدم:
    - امیر؟
    به سرعت سر بلند کرد و به سمتم برگشت. از شدت اخم هایش کاسته و کمی آرام تر شده بود. لبخند کمرنگی روی لب هایم نشاندم و مقابلش روی صندلی جای گرفتم.
    - منو ببخش! امروز خیلی اشتباه کردم و بدتر از همه تو رو خیلی ناراحت کردم.
    دست بی جانم که به روی میز افتاده بود را به آرامی میان انگشتانش کشید و پاسخ داد:
    - متأسفم. فکر کنم خیلی تند رفتم...به هرحال فرهنگ و دین تو با من فرق می کنه و از این حساسیت ها خبر نداشتی.
    - من بی پروایی کردم. خودمم خیلی از کارام عصبی شدم که اصلاً حواسم به تو نبود و ناراحتت کردم.
    مقابلش ایستادم که نگاهش به موازات قامتم بلند شد.
    - منو ببخش امیر! قول میدم دیگه ناراحتت نکنم... قول میدم همونی بشم که تو دوست داری.
    ابروهایش را درهم کشید و مقابلم ایستاد.
    - چی میگی کاترین؟ من خودتو دوست دارم؛ نه کسی که عین یه ربات کار می کنه.
    - اما امیر...
    - کاترین؟من نمی خوام تو خودت رو تغییر بدی. من فقط نمی خوام تورو با کسی تقسیم کنم.
    میز را دور زد و فاصله ی میان را به حداقل رساند و گرم و دوست‌داشتنی کلمات را به جا آورد:
    - خنده هات، دلبریات، لباسای زیبات همه و همه مال منه. من خیلی خودخواهم کاترین و تو قسمتی از خودِ منی. خیلی می خوامت و توی خواستنم بیشتر از همه خودخواهم. می فهمی؟
    زمزمه ی عصبی و شاکی اش عجیب به دلم نشست که قلبم را به هیجان انداخت و صورتم را همچون گل های سرخ به سرخی کشاند.
    - پس آشتی؟
    نمی دانم چگونه کلمات را اَدا کردم که رنگ نگاهش تغییر کرد و بی تاب و بی قرار دستم را در دست گرفت و به دنبال خود کشاند. با رسیدنمان به اتاق مرا داخل فرستاد که با خنده ای متعجب به عقب برگشتم و او همان طور جدی و بی قرار جلو آمد. در را محکم بست و به سمتم آمد. دستم را کشید و به سمت دیوار هول داد و فاصله‌ی صورت‌مان را به هیچ رساند...
    آن قدر غرق بازی جذابش شده بودم که با باز کردن چشمانم و دیدن موقعیت مان روی تخت چشمانم گرد شد. سرش را به آرامی عقب کشید که نامش را نجوا کردم:
    - امیر؟
    پیشانی اش را به پیشانی ام تکیه داد و پاسخ سوالم را بیان کرد:
    - آشتی.
    خنده ای بلند سر دادم و به چشمانش خیره شدم. با دیدن تردید در چشمانش سرم را جلوتر بردم و به زیر گوشش نجوا کردم:
    - تردید رو بذار کنار.
    - اما... اشرافیت و...
    - برن به جهنم!
    مهر گداخته ای به روی گردنش نشاندم که تردید را کنار گذاشت و تمام خط قرمزها را در هم شکست و صدای قلبم را به هوا بلند کرد...
    ***
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...

    (دانای کل) "اهورا"
    - بهتری عزیزم؟
    - اهورا؟
    - جانم؟
    - بخاطر بچه است؟
    - چی؟
    - این همه توجه.
    صورت خیس آناهیتا را با پشت دست پاک کرد.
    - آنا؟
    بینی اش را بالا کشید و پاسخ اهورا را همان طور عاشقانه ادا کرد:
    - جانم؟
    - خیلی دوسِت دارم.
    مات و مبهوت به اهورا خیره شد که اولین ابراز علاقه اش را به زبان می آورد و قلبش را به تب و تاب انداخت. صورتش به سرعت خیس شد و نالید:
    - دروغ میگی؟!
    سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه. هیچ دروغی در کار نیست!
    - تو بخاطر بچه این همه...
    - آنا؟ این بچه تو شکم کیه؟
    - من.
    - این بچه بخاطر تو عزیز منه.
    هق هقی سر داد.
    - چرا فکر می کنی باورت می کنم اهورا؟ می دونی واسه رسیدن بهت چقدر زجر کشیدم؟ داری بازم فریبم میدی و من دیگه فریب نمی خورم.

    با حرف های او خون اهورا به جوش آمد و در حالی که سعی می کرد عصبانیتش کار دست دلبرش ندهد، از میان دندان های کلید شده اش غرید:
    - آره. فریبت میدم. اگه باورم نداری همین امروز میریم بچه رو سقط می کنیم... همین امروز!
    از حرف های اهورا مات و متحیر ماند و نامش را شوکه بر زبان جاری کرد:
    - اهورا؟
    ابروهایش را درهم کشید و گوشی اش را بیرون آورد. از جا برخاست و بعد از برقراری تماس، گوشی را کنار گوشش قرار داد.
    - جانم؟
    - سلام مجید جان
    - سلام داداش. خوبی؟
    - فعلا احوال پرسی رو بیخیال. می تونی یه مطب دکتر برام پیدا کنی؟
    - دکتر چی؟
    - زنان.. برای سقط.
    -سقط؟ شیرین؟
    - نه.
    - نگو که آناهیتا!
    - مجید؟ یه سوال پرسیدم آ!
    - خیلی خب... بهت خبر میدم.
    - مطمئن باشه.
    - اُکی.
    - فعلا.
    تماس را خاتمه داد و گوشی را روی مبل پرت کرد.‌ بی توجه به حال خراب آناهیتا به سمت آشپزخانه رفت و بعد از نوشیدن یک لیوان آب خنک به سالن برگشت. دکمه های پیراهنش را یکی پس از دیگری باز کرد و به روی مبل نشست.
    - اهورا؟
    عصبی به سمتش برگشت و فریاد کشید:
    - دیگه چیه؟ خسته ام کردی آناهیتا! خسته ام کردی!
    دستی به پیشانی اش کشید و رو برگرداند. دست یخ کرده‌ی آناهیتا که صورتش را لمس کرد، از آن همه سردی بدنش به سرعت به سمتش برگشت و با دیدن رنگ زردی عصبانیتش فروکش کرد...
    - آنا؟ چی شدی عزیزم؟
    - حالم خوب نیست اهورا.
    - بریم دکتر؟
    - نه.
    - اگه جدی باشه چی؟
    - جدی نیست. نگران نباش!
    دستی به صورت آناهیتا کشید و گفت:
    - همه چی درست میشه. میریم دکتر و شر این بچه رو کم می کنیم و...
    - اهورا؟ نه. خواهش می کنم.
    دستش را پایین آورد و غرید:
    - همینی که گفتم.
    از جا برخاست و به آشپزخانه رفت و سینی حاوی کیک و آب پرتقال را آماده کرد و به جای اولش برگشت.
    - بر می گردم، سینی خالی باشه.
    - کجا میری؟
    کتش را به تن کرد و در حالی که دکمه هایش را می بست پاسخ داد:
    - چیه؟ تو که دیگه زن من نیستی منو سوال جواب می کنی... یادت رفته می خواستی ترکم کنی؟
    این بار او بود که فریاد می کشید:
    - اهورا؟
    کلافه نفس عمیقی کشید و به آرامی پاسخ داد:
    - نترس! نمیرم پیش شیرین؛ شیرین رفته آمریکا
    - چی؟ آمریکا؟
    پوزخند زد.
    - شیرین تموم شد... دارم میرم پیش وکیلم تا کارای طلاق رو انجام بده.
    ناباور لب زد:
    - طلاق؟
    - آره..حالا دیگه مانعی برای داشتنت ندارم.
    گوشی اش را برداشت و خنده ای مصنوعی کرد.
    - اوه ببخشید! یادم نبود که منو تو هم قراره جدا بشیم.
    به سمت راهرو رفت و در را باز کرد.
    - به سلامت آناهیتا درخشان.
    از ساختمان بیرون زد و او را با شوک و تعجبش تنها گذاشت.
    در ذهن آناهیتا غوغایی عجیب به پا بود عجیب. طلاق؟ چرا اهورا شیرین را مانعی برای رسیدنش به او می دانست؟ مگر آن ها خوشبخت نبودند؟ اگه خوشبخت بودند پس او در میان زندگی شان چه می کرد؟ خدای من! دیوانه شدن برای او کم بود؛ او به جنون می کشید. حرف ها و ابراز علاقه های این روزهای اخیر اهورا حتی قبل تر از باردار شدنش، در سرش به رقـ*ـص در آمده بودند و یکی پس از دیگری واقعیت ها را روشن می ساخت...
    ساعت ها از تنهایی اش می گذشت که با پیچیدن تار و پود معده اش از روی اجبار، کیک و آبمیوه را تا آخر خورد و روی مبل دراز کشید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گوشی اش را برداشت و شماره ی آیدا را گرفت.
    - الو؟ جونم؟
    - کجایی عزیزم؟
    - خریدارم تموم شدن. پشت درم.
    - باشه گلم.
    تماس را خاتمه داد که در باز شد و آیدا وارد شد. وسایل خریدش را درون آشپزخانه قرار داد و کنار آناهیتا جای گرفت.
    - سلام آبجی. خوبی؟ نی‌نی چطوره؟
    لبخندی زد و پاسخ داد:
    - سلام. خوبیم عزیزم. تو خوبی؟
    - من که عالیم.
    بـ..وسـ..ـه ای به پیشانی خواهرش نشاند و روی مبل مقابلش جای گرفت.
    - شوهر خواهر کجاست؟
    - رفت بیرون.
    - آناهیتا؟
    - جونم؟
    - می دونی اهورا خیلی دوستت داره؟ وقتی فهمید حامله ای، موقعی تو خواب بودی دیدم داره گریه می کنه و با تلفن حرف می زنه.
    همان برق گرفته ها روی مبل نشست و به دهان آیدا خیره شد. به یک آن تمام حمایت ها و عاشقانه های اهورا جلوی چشمانش به رقـ*ـص درآمدند...
    با باز شدن در و نمایان شدن اهورا، لبخند بزرگی صورت آیدا را قاب گرفت.
    - سلام شوهر خواهر.
    لبخند غمگینی زد و پاسخ او را برادرانه اَدا کرد:
    - سلام دخترگل. کجا بودی تو؟
    بعد از تعویض کفش هایش با صندل، خودش را به آیدا رساند و کنارش جای گرفت.
    - رفتم خرید... از بیکاری بهتر بود!
    - یه کنکور بده و شانست رو امتحان کن. شاید قبول شدی آ! تو دختر باهوشی هستی.
    - هزینه...
    - مگه من مُردم؟
    - خدانکنه اهورا. تا کِی من سربار تو و آناهیتا باشم؟ بهتره من برگردم شهرستان!
    آناهیتا ابروهایش را درهم کشید و تشر زد:
    - آیدا؟ این چه حرفیه؟ عمراً بذارم بری!
    اهورا نگاه شیفته اش را به آناهیتا دوخت و به سختی از او دل کند.
    - دیگه نبینم از این حرفا بزنی آ. تو خاله ی بچه ی منی... اصلاً کجا می خوایی بری؟ ما بهت نیاز داریم.
    آناهیتا: اهورا راست میگه. تو تنها کسی هستی که برام موندی.
    آیدا خنده ای زیبا سر داد و گفت:
    - ای جانم! کجا برم آخه وقتی شما رو دارم؟
    نگاه خیس از اشکش را دزدید و گفت:
    - من میرم اتاقم.
    و به سرعت آن دو را ترک کرد و به اتاقش پناه برد. آناهیتا نگاهش را از مسیر رفتن او گرفت و به سمت اهورا برگشت که اخم کرد و پرسید:
    - تنها کسی که برات مونده؟! پس من چیم؟
    به حسادتش لبخندی زد و از جا برخاست و در حصار دستان اهورا جای گرفت.
    -اهورا؟
    آب دهانش را به سختی فرو داد و از آن همه زیبایی به سختی دل کند و پاسخ داد:
    - جانم؟
    - چرا از شیرین جدا شدی؟ شما که خوشبخت بودید.
    ابروهایش در هم شد و پاسخ داد:
    - کدوم خوشبختی؟ اگه خوشبخت بودم، تو رو می خواستم چکار؟
    - اما این جوری که نشون نمی دادید.
    - بعضی وقتا باید ظاهرسازی کرد.
    - اهورا؟
    - دیگه چیه؟
    - نکنه بخاطر من...
    - بخاطر خودم بود. من تو رو تمام و کمال داشتم پس دلیلی نداشت بخاطرت کاری کنم.
    - شیرین چی میشه؟
    - اَهَ! هی شیرین شیرین داری که چی بشه؟ چیه؟ ناراحتی؟ می خوایی دوباره برم عقدش کنم؟
    ناراحت و رنجیده رو گرفت که اهورا نوچی کرد به سمتش خزید و به زیر گوشش نجوا کرد:
    - چی داره اذیتت می کنه؟
    به سمت اهورا برگشت و چشم در چشم او پاسخ داد:
    - این که یه زندگی رو خراب کردم.
    - کدوم زندگی؟! من و شیرین اسمی زن و شوهر بودیم. این یه قرارداد بود که مهلتش تموم شد.
    - قرارداد؟
    - آره. دیگه نمی خوام در موردش چیزی بشنوم.
    - اما...
    - هیس!
    -اهورا؟
    - درد و اهورا!
    - اهورا!
    - جان اهورا؟
    مشتی حواله ی بازویش کرد و غرید:
    - باید همه چیو بهم بگی.
    - چیو بگم؟
    - قرارداد چی بود؟
    - مهمه؟
    - آره.
    پوفی کشید و پاسخ داد:
    - حیف حامله ای!
    از این که برگ برنده ای در مقابل اهورا داشت، لبخندی زد و منتظر ماند که اهورا بعد از مدتی نه چندان طولانی لب باز کرد:
    - پدرم به مرز ورشکستگی رسیده بود و زندگی‌مونو جهنم کرده بود. می خواست مادرمو طلاق بده؛ خواهرمو اذیت می‌کرد تا منو مجبور کنه که با دختر دوستش ازدواج کنم و از طریق اون خودشو سرپا کنه. خودمم وضع خوبی نداشتم چون55% سهام شرکتم مال پدرم بود. قبول نمی کردم؛چون شیرین دختر معقولی نبود و مناسب هم نبودیم. اینو توی مدتی که آمریکا بودم، خوب فهمیده بودم. تا این که خود شیرین اومد دیدنم و گفت که پدرش رو راضی می کنه تا شرکت‌مونو سرپا کنه و زندگی خونواده مو نجات میده؛ در عوض باید باهاش ازدواج کنم تا اموالش رو از چنگ پدرش در بیاره و برگرده آمریکا. در حقیقت پدر ناتنیش بود که از اموال شیرین مراقبت می کرد تا وقتی ازدواج کنه.
    دستی میان موهایش کشید و ادامه داد:
    - قبول کردم و همه چی خیلی زود درست شد؛ غافل از این که ورشکستگی بابا فرمالیته بوده تا کلاه گشادی سر دوستش بذاره و پول جمع کنه. همه‌ی اینام نقشه‌ی شیرین بود. پدرم از خریت شیرین سوء‌استفاده می کنه و اون مرد بیچاره رو هم به بازی می گیره. به هدف هاشون که رسیدن، شیرین یه دعوای الکی راه انداخت و پیشنهاد طلاق داد و منم قبول کردم. خودش رفت آمریکا و کارا رو سپردیم به وکلا. وقتی پدر شروع کرد به فروختن سهامش اونم مخفیانه. منم با شرکت های مجازی و اسمای قلابی همه شونو خریدم تا نتونه به من رو دست بزنه. پدرم... نگم از بی غیرتیش که برادرمم به خودش کشیده. با اون همه پول فرار کرد رفت کانادا اونم با یه زن جوون که سن خواهرمو داره!
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...

    لبخند کمرنگی زد و گفت:
    - بیخیال اینا! وقتی مادرم خبر طلاق رو شنید، کلی خوشحال شد. می دونی از حضورت خبر داره؟ می دونی همیشه احوالت رو می پرسه؟ می دونی خیلی دعوام می کنه که تو رو پیشش نمی برم؟ می دونی وقتی فهمید حامله ای کلی گریه کرد؟
    لب های خشکیده ی آناهیتا از هم باز شد و ناباور نام او را بیان کرد:
    - اهورا؟
    - جانم؟
    - چی داری میگی تو؟
    - قصه ی لیلی و مجنون که نمیگم! زندگی کوفتی خودمو برات تعرف می کنم.
    دستی به صورتش کشید و گفت:
    - اگه تو بخوایی بریم با مامان و خواهرم زندگی کنیم. اونا که خیلی مشتاقن!
    - پس... آیدا...
    - آیدا رو هم می بریم؛ میشیم یه خونواده ی عالی. دیگه روزای سخت تموم شده.
    - باورم نمیشه!
    - چیو؟
    - همه ی این قصه رو.
    - آنا؟ من چیزی جز حقیقت نگفتم.
    - باید فکر کنم.
    صورت آناهیتا را میان دستانش قاب گرفت.
    - هرچی می خوایی فکر کن؛ فقط... فقط منو ترک نکن.م
    من... عاشقتم!
    حلقه ی اشک که در درون چشمان مردانه ی اهورا نشست، بغض آناهیتا شکسته شد و التماس کرد:
    - نه اهورا! اشک نریز که داغون میشم.
    - به کی قسم بخورم که دروغ نمیگم؟
    - اهورا؟
    دستش را روی شکم آناهیتا قرار داد و با ریختن اولین قطره ی اشک، نالید:
    - به جان بچه ام قسم می خورم.
    شل شد. قلب آناهیتا به یک باره آرام گرفت و هر تردیدی از ذهنش پاک شد. دلش پیچ خورد و متحیر از حس خوشایندی که با قرار گرفتن دست اهورا به او دست داده بود، دستش را روی دستش گذاشت.
    - باورم می کنی؟
    دستش را فشرد و پاسخ داد:
    - باور می کنم.
    باز هم دلش پیچ خورد که لبخندی زد و به عشق خود و فرزندش اطمینان کرد.
    صورتش توسط اهورا بـ..وسـ..ـه باران شد و نجوای عاشقانه اش به زیر گوشش رها گشت:
    - نمی ذارم پشیمون بشی آنا. قسم می خورم نذارم آب تو دلت تکون بخوره.
    - پشیمون نمی شم.
    با دستانش کمر آناهیتا را قاب گرفت و در حالی که سعی می کرد فاصله ی میان شان به جنین صدمه ای نزند او را پخش مبل کرد و به سمت شکم آناهیتا خم شد. صورت خیسش را به روی شکم آناهیتا گذاشت و با عشقی پدرانه قربان صدقه ی موجود دوست داشتنی درون شکم آناهیتا رفت.
    - اوهوم!
    با سرفه ی مصلحتی آیدا، هر دو به سرعت روی مبل نشستند که آیدا با صورتی خندان گفت:
    - یه جایی هست واسه خلوت های دونفره که بهش میگن اتاق خواب.
    خنده ی اهورا به هوا خواست و دستی به صورتش کشید.
    -بچ برو تو اتاقت دختر!
    - ای بابا! شما برید خب من می خوام فیلم ببینم.
    و خودش را روی مبل پرت کرد. اهورا سری تکان داد و از جا برخاست و رو به آناهیتا گفت:
    - یه تلفن بزنم میام پیشت.
    - این موقع شب؟ ساعت9 شبه ها!
    - باید یه موضوعی رو به امیرسام بگم.
    - درمورد الهام؟
    - نه.
    آناهیتا آن قدر برای اهورا با ارزش بود که حتی از عشق دیرینه و اول اهورا نیز خبر داشت و برای ناراحتی های او در خلوت گریسته بود. لبخندی زد و گفت:
    - باشه عشقم.
    اهورا بـ..وسـ..ـه ای به روی گونه اش نشاند و به اتاق خواب پناه برد. از تلفن اتاق خواب شماره ای را گرفت و تماس را برقرار کرد...
    از آن‌سو صدای پیامک گوشی اهورا که بلند شد آناهیتا به سمتش رفت و پیامی که از سوی مجید بود را باز کرد.
    - خیابان _ مطب دکتر سودابه سهیلی.
    ابروهایش را درهم کشید و به سرعت پاسخ داد:
    - دیگه نیازی نیست. بای.
    گوشی را روی مبل پرت کرد و فحش جانانه ای بر روح اهورا فرستاد و به روی مبل دراز کشید.
    *****

    (فصل یازدهم) (دانای کل)

    "آلفرد"
    همه ی احساسات و شیفتگی امیلی را به راحتی از روی رفتارهایش متوجه شده بود و برخلاف همیشه که با برخوردی محترمانه و قطعی دختران را از خود دور می کرد،این بار پیشنهادی به امیلی داده بود که برای خودش هم بسیار غافلگیر کننده بود.
    امیلی مقابل او نشسته بود و از خوردن بستنی اش نهایت لـ*ـذت را می برد. غافل از حال دگرگون آلفرد.
    نگاه خیره اش را از امیلی گرفت و زمزمه کرد:
    - چت شده آلفرد؟ اینم عین سوفیا.
    دستی به صورتش کشید و نگاهش باز، ناخواسته به صورت سفید امیلی دوخته شد. امیلی بی خبر از آن درگیری های آلفرد، با لـ*ـذت شکلات انتهای لیوان را با قاشق به دهان برد. با دستمال دهانش را پاک کرد و نگاهش را به آلفرد دوخت.
    - خیلی خوش مزه بود. ممنونم.
    نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد:
    - هتل خیلی خوشگلی هم داری. دیشب اصلاً دقت نکردم!
    نه! او با آن سوفیایی که در چند سال پیش او را رها کرد خیلی فرق می کرد؛ همان سوفیایی که برای پیوستن به سیاست و ازدواج با خاندانی قدرتمند پا روی عشقش گذاشت و حال که همسر میان‌سالش از دنیا رفته، به سراغ او آمدهبود. او با امیلی فرق داشت؛ امیلی رفتارهایش هم با او فرق داشت؛ بی هیچ وسواسی غذا می خورد و می خندید و هیچ تظاهری در رفتارهایش نبود.
    - آلفرد؟
    عصبی و بی تاب بود. نگاه از گونه های گلگون امیلی گرفت و پاسخ داد:
    - بله؟
    - فکر کردم خواب رفتی.
    - همین جام.
    - مطمئنی؟
    - آره.
    امیلی که کلافگی او را دید به ناراضی بودن موقعیتش تعبیر کرد و با لبخندی غمگین گفت:
    - ممنونم بابت وقتی که برام گذاشتی.
    نفس عمیقی کشید و بی توجه به تشکر امیلی، پرسید:
    - بهتری امیلی؟
    نگاهش را به زیر کشید و با صدایی بسیار ضعیف پاسخ داد:
    - از وقتی که رفتم داشتم فکر می کردم حتی تا قبل از اومدنم. خیلی زود کم اوردم. من...من... نباید به همین راحتی جا بزنم!
    بغضش را فرو داد و نگاهش را بلندکرد.
    - سوفیا اذیتم می کنه؛ بابا بی محلی می کنه؛ هیچکس دوستم نداره...اینا که مهم نیست. در عوض همه اینا، من توی دانشکده توی رشته نقاشی رتبه ی یک رو دارم؛ با کمک استادم نمایشگاه گذاشتم که خیلی استقبال شد؛ من دایی رو دارم که همیشه هوامو داره و با هم میریم گردش.
    دستی به صورتش کشید و به آرامی ادامه داد:
    - من با تو آشنا شدم.
    این بار لبخند عمیق لب هایش را قاب گرفت و ادامه داد:
    - میگم خوب شد آ منو نجات دادی؛ وگرنه خیلی پشیمون می شدم. دیشب دیگه نتونستم تحمل کنم و از روی ناراحتی و غصه تصمیم اشتباهی گرفتم.
    بعداز آن سخنرانی، آلفرد نفس عمیقی کشید و گفت:
    - گاهی مشکلات مانع منطقی فکر کردن میشن.
    - درسته.
    آلفرد تکیه اش را از مبل گرفت و به جلو خم شد.
    - امیلی؟
    نمی دانست با این گونه صدا زدن دخترک، چه آشوبی در درونش ایجاد می کند؟! نه نمی دانست.
    امیلی آب دهانش را به سختی فرو داد و پاسخ داد:
    - بله؟
    - خوشحالم که به خودت اومدی.
    - به تلنگر نیاز داشتم. تلنگری که...
    - من بودم؟
    - درسته.
    امیلی که بی حوصلگی او را مشاهده کرد، از جا برخاست و کیفش را به روی دوشش انداخت.
    - خیلی ممنونم. من دیگه باید برم.
    مقابلش ایستاد.
    - مراقب خودت باش.
    دل دختر از آن همه بی تفاوتی شکست و در ذهنش به دنبال دلیلی برای رفتارهای آلفرد می گشت و چیزی جز واقعیت پیدا نمی کرد؛ واقعیت این بود که آلفرد دیشب مـسـ*ـت بود و کنترلی به روی حرف های خود نداشت. اگرنه آلفرد را چه به او؟
    بغضش را فرو داد و در خداحافظی پیشی گرفت.
    - به امید دیدار!
    - نه.
    متعجب ابرویی بالا انداخت که کلام آلفرد همچون تیری برنده قلبش را خراشید.
    - امیدوارم دیگه همدیگه رو نبینیم و این ملاقات اول و آخرمون باشه.
    مدتی همان طور بی حرکت و متعجب خیره ی مرد جدی و بی رحم مقابلش شد تا این که به خود آمد و به سختی حفظ ظاهر کرد و با صدایی که سعی در کنترل لرزشش داشت،گفت:
    - حتماً!
    سرش را جلو برد و گرمای صورتش را به روی تیغه ی فک آلفرد نشاند و بی هیچ حرفی، با دلی گرفته از او دور شد و به سرعت هتل را ترک کرد. در حالی که قطره های اشک صورتش را خیس می کردند، به سختی قدم های لرزانش را حفظ کرد و به سمت پیاده رو قدم برداشت...
    التهابی که در درون آلفرد ایجاد شده بود و کوبش غیرقابل تحمل قلبش، نشان دهنده ی هوسی زودگذر نبود؛ او همان ساعتی که دخترکی لرزان و ترسیده را در حریم امن بازوانش جای داده بود و به چشمانش خیره شد، فکر و روح و قلبش را باخت؛ درست همان لحظه ای که امیلی به او پناه آورده بود...
    - چی شد آلفرد؟ بهش گفتی؟
    گیج و مبهوت به سمت نیک برگشت.
    - چی؟
    - نگفتی؟
    - چیو؟
    - این که قرار بذارید رو؟! مگه نگفتی ازش خوشت اومده؟
    ابروهایش را درهم کشید و برخلاف حال دگرگون درونی اش، پاسخی دروغ داد:
    - نه.
    - چرا؟ دختر خوبی بود که.
    کلافه شد.
    - تو که دیشب چیز دیگه ای می گفتی.
    نیک مقابل آلفرد روی مبل جای گرفت و گفت:
    - خب وقتی تو ماشین باهاش حرف زدم، فهمیدم که اشتباه کردم. تو چت شده؟
    دستی به صورتش کشید و نالید:
    - گفتم دیگه همو نبینیم.
    - دیوونه شدی؟ بخاطر سوفیا این حرفو زدی؟
    عصبی غرید:
    - نیک؟
    - چیه؟ چرا زندگیتو بخاطر اون خراب می کنی؟
    - حوصله ی این چرندیات رو ندارم. اصلاً ربطی به سوفیا نداره و نداشته.
    - تو دیوونه ای!
    دستی میان موهایش کشید.
    - به یکی بسپار حواسش بهش باشه.
    چشم غره ای رفت و پرسید:
    - که چی بشه؟ تو که نمی خوایی باهاش قرار بذاری... مگه برات مهمه؟
    از حرف های نیک عصبانی تر شد و از میان دندان های کلید شده اش غرید:
    - معلومه تو چت شده؟ با خودت درگیری؟
    - آره. مگه واسه آدم اعصاب میذاری؟
    - میشه بگی من چکار کردم؟
    - میگی نمی خوام باهاش قرار بذارم و بعد دستور میدی حواسمون بهش باشه؟!
    - می ترسم بلایی سرش بیاد... وضعیت روحیش رو که دیدی؟!
    - تو چی؟ تو دیدی و رهاش کردی؟
    غرید:
    - من که مسئول بیماری روحی اون نیستم.
    - هستی. تو امیدوارش کردی و حالا بدتر از قبل نابودش کردی.
    به دنبال کلامش، آلفرد را با عصبانیت ترک کرد.
    چه کرده بود؟با یک جمله امیلی را تخریب کرده بود؟
    پوفی کشید و عصبی از هتل بیرون زد و خود را به هوای آزاد رساند. کار را خراب تر کرده بود یا نه؟ مسلماً خراب کرده و امیلی را ناخواسته نابود کرده بود. به همراه آن دختر،ق لب و روح خود را که چندساعتی به دلدادگی عادت کرده بود، نیز تخریب کرده بود. چرا حال خوش را از خود گرفته بود؟ چرا؟
    نگاهش به سمت پیاده رو که افتاد، امیلی را روی صندلی و اشک ریزان مشاهده کرد؛ قدمی به سمتش برداشت که صدایی مانع شد:
    - آلفرد؟
    به سرعت به سمت صدا برگشت و غریدم:
    -اینجا چه غلطی می کنی؟
    سوفیا قدمی پیش گذاشت و لبخندی زد و پاسخ داد:
    - اومده بودم برای تولدم دعوتت کنم.
    - سوفیا؟ برو به جهنم! دست از سر من بردار!
    - میشه این لج بازی ها رو کنار بذاری؟
    - نه. من لج نکردم؛ فقط تو دیگه برام مهم نیستی.
    سوفیا که خوب می دانست این حال خراب جایی برای هم صحبتی نمی گذاشت، کوتاه آمد و به سرعت بـ..وسـ..ـه ای به روی گونه ی او نشاند و گفت:
    - منتظرتم عزیزم.
    و پاکتی را در جیب کت او جای داد و سوار ماشینش شد و دور شد. پاکت را بیرون آورد و در مقابل چشمانش گرفت. با عصبانیت پاره اش کرد و درون سطل مقابلش انداخت. نگاهی به مسیر رفتن سوفیا انداخت و به سمت پیاده رو برگشت. چشمان متعجب و حال خراب امیلی به خوبی در ذهنش نقش بست و با ریختن اشک ها و پا به فرار گذاشتنش، گور عشق چند ساعتی اش را با دستان خود کند.
    ****
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...

    "کاترین"
    بند ربدوشامبر را محکم تر بستم و به سمتش رفتم. گوشی را با عصبانیت روی مبل پرت کرد و دستی میان موهایش کشید.
    - امیر؟ چیزی شده؟
    به آرامی به سمتم برگشت و پاسخ داد:
    - متاسفم عزیزم. بیدارت کردم؟
    - خودم بیدار شدم. چی شده؟ چرا این همه ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟
    دستی به صورتش کشید و پاسخ داد:
    - تو بد مخمصه ای گیر افتادم. نمی دونم چکار کنم.
    - چی شده؟
    نگاه نگرانش در چشمانم به رقـ*ـص در آمد و به آرامی پاسخ داد:
    - باید بریم ایران.
    ته دلم خالی شد و با ترس پرسیدم:
    - کسی چیزیش شده؟ امیر؟
    دو دل بود و غمگین. کلافه دستی به موهایم کشیدم و گفتم:
    - اگه بهم نمیگی خودم زنگ می زنم.
    - آقاجون...
    چشمانم گرد شد که با صدایی لرزان ادامه داد:
    - حالش بد شده. بیمارستانه!
    چشمانم که سیاهی رفتند به سرعت بستم‌شان و با انگشتانم به جان مبل کنارم افتادم. آب دهانم را فرو دادم و به سختی چشم باز کردم:
    - ما باید بریم ایران.
    برای تاییدش سری تکان دادم و به روی مبل نشستم.
    - تو خوبی؟
    - آره. حال آقاجون چطوره؟
    - نمی دونم... المیرا که درست حرف نمی زد.
    - آروم باش! من مطمئنم اتفاق بدی نیوفتاده.
    - امیدوارم.
    با تقه ای که به در خورد، هردو به سمت در برگشتیم. پیراهنش را به تن کرد و اجازه ی ورود داد. چندی بعد دو مرد و یک میز چرخ دار وارد اتاق شدند و میز بسیار زیبایی که امیرسام سفارش داده بود را چیدند و بیرون رفتند.
    - عزیزم؟
    نگاهم را از میز گرفتم و به او دوختم که لبخند کم جانی زد و گفت:
    - این میز مال توئه عزیزم.
    لبخند مهربانی به روی لب هایم نشاندم.
    - ممنونم امیر.
    دستش را به سمتم گرفت.
    - بیا اینجا ببینم.
    به آرامی بلند شدم و دستش را گرفتم و هردو به سمت میز رفتیم. صندلی را برایم عقب کشید که با تشکر نشستم و او هم مقابلم قرار گرفت. میز عاشقانه و با سلیقه ای بود؛ اما خوب می فهمیدم که حوصله ای برای عاشقانه هایم ندارد و تمام حواسش پیش آقاجون بود. پس نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم:
    - امیر؟ من گرسنه نیستم. بهتره آماده بشیم برای...
    - نه.اول شام!
    نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و با ابروهای درهم ادامه داد:
    - المیرا گفت تا نیم ساعت دیگه خبر میده. تا اون موقع باید شامت رو تموم کرده باشی.
    دستی به موهایم کشیدم.
    - خبر از چی؟
    - حال آقاجون.
    -امیر؟ آقاجون چی شده مگه؟
    - کاترین؟ میشه اول یه چیزی بخوری.
    کلافه دست پیش بردم و ساندویچ مقابلم را برداشتم و به دندان کشیدم. در حالی که آن را می جویدم گفتم:
    - خب؟ دارم می خورم دیگه.
    با دقت به جویدن هایم خیره شد و پاسخ داد:
    - المیرا زنگ زد گفت حال آقاجون خوب نیست.همین
    - همین؟ یعنی نگفت چی شده؟
    - نه؛ یعنی گفت من نفهمیدم!
    نگاهی به گوشی اش انداخت و کلافه با پای راست روی زمین ضرب گرفت. به اجبار از تمام محتویات میز، تغذیه کردم و با چشمانی که روشن تر از قبل شده بودند، به ساعت خیره شدم و کلافه غریدم:
    - نیم ساعت شد که! خودت یه زنگ بزن امیر.
    به سرعت از روی صندلی برخاست و به سمت گوشی اش یورش برد. بعد از مدتی صدایش در اتاق پیچید و من بی تاب بلند شدم و کنارش ایستادم.
    - المیرا؟چ چی شد؟... چی؟... درست حرف بزن متوجه بشم... خب؟ دکترش چی گفت؟... الان چطوره؟... مطمئنی؟... کی کنارشه؟... به هوشه؟... گوشی رو بده بهش... تو که میگی حالش خوبه.
    موهایم را پشت گوشم فرستادم و مقابلش قرار گرفتم که با ابروهایی در هم به صورت نگرانم خیره شد و ادامه داد:
    - دروغ که نمیگی؟... بگو جان امیر.
    نفسی عمیق از روی آسودگی کشید.
    - ما میاییم ایران... یعنی چی؟... چی چیو آقاجون گفته؟!...می فهمی ما چه حالی داریم؟... آقاجون برای خودش گفته... آره دارم؛ اما آقاجون مهم تره... خیلی خب... خیلی خب دیگه... همه چی رو مرتب کردم میام... مراقبش باشی آ... باشه. خدافظ.
    تماس را خاتمه داد و نفس عمیقی کشید.
    - چی شده؟
    لبخند کمرنگی روی لب هایش نشاند و بـ..وسـ..ـه ای بر روی پیشانی ام کاشت.
    - خداروشکر حالش خوبه.
    نفسی از روی آسودگی کشیدم و گفتم:
    - آخیش! خیالم راحت شد.
    - یه سکته ی خفیف بود.
    چشمانم گرد شد و به سرعت پرسیدم:
    - سکته؟ چرا؟
    - نمی دونم. داشته نماز می خونده قلبش می گیره.
    - خب؟ دکترش چی گفته؟
    - گفته خداروشکر خفیف بوده و به موقع رسیدن.
    - الان حالش بهتره؟
    - تحت مراقبته؛ ولی حالش خوبه.
    - مطمئنی؟
    - آره.
    - خب؟بریم ایران دیگه!
    - نمیشه.
    - چرا؟
    - آقاجون گفته تا کارات رو انجام ندادی نمیایی.
    - چه کاری؟
    - اینجا رو میگه دیگه.
    - آها...خب من می تونم با آقای مکندی صحبت کنم تا همه چیو جلو بندازه
    - آره. خوبه.
    - نگران نباش عزیزم. من راضی شون می کنم... فقط...
    سری به طرفین تکان داد و پرسید:
    - فقط چی؟
    - اگه الهه‌ی عشق رو بهشون بدیم، مطمئنم که...
    - کاترین؟
    - مگه اون لباس مال من نیست؟
    - خب؟ آره دیگه.
    - من دوست دارم اونو بدم به...
    - کاترین؟ فکرشم نکن!
    کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
    - چرا این همه یک دنده ای؟ مدتیه خوب نیستی آ!
    ابروهایش را درهم کشید و پاسخ داد:
    - اتفاقاً من خودمم!
    رو برگرداند و به سمت تخت رفت و دراز کشید.دکمه های لباسش را باز کرد و چشمانش را به سمت من کشاند. دستی به کمر زدم و پرسیدم:
    - گوش نمیدی؟
    - خوابم میاد.
    - یعنی حرف نزنم؟
    سرش را کمی بلند کرد و با چشمان عصبی وجودم را بلعید و غرید:
    - یعنی وقت استراحته. بدو بیا اینجا!
    جمله ی آخر را چنان محکم ادا کرد که با ترس به سرعت به سمتش رفتم و در کنارش آرام گرفتم.
    - امیر؟
    - خوب بخوابی!
    یعنی خفه شو؟
    پوفی کشیدم و با اخم های فراوان چشمانم را بستم؛ اما با یادآوری احوال ناخوش آقاجون روی تخت نشستم و گفتم:
    - باید به آقای مکندی زنگ بزنم.
    سری تکان داد و مقابلم نشست.
    - بذار من میزنم.
    - باشه.
    پایین رفت و به سمتم برگشت.
    - در ضمن دیگه در مورد طرح صحبت نکن.
    ابروهایم را درهم کشیدم و با بدخلقی گفتم:
    - خیلی خب.
    - آفرین... همیشه همین جور باش!
    - چه جور؟
    - حرف گوش کن.
    آن قدر جدی و مصمم بود که با دهان باز خیره اش شدم. چشم غره ای رفت و همان طور قدم زنان شماره ی آقای مکندی را گرفت و گوشی را کنار گوشش گذاشت. از جا برخاستم و به سمت پنجره رفتم. در حالی که دستانم را در آغـ*ـوش می کشیدم به فضای بیرون خیره شدم...
    امیرسامی که خودش اعتقاد داشت امیرسام واقعی است. مردی مسلمان؛ اما جدی بود و کمی خشن و اخلاقیاتی داشت که بسیار مرموز بود و کمی ترسناک...
    نیم نگاهی به سمتش انداختم.
    این دو،سه روز اخم از روی ابروهایش کنار نمی رفت و محتاط تر از قبل عمل می کرد. دیگر کنترلی روی رفتارهایش نداشت و گاهی عجیب و عصبانی می شد. ای کاش آن راز را به زبان نیاورده بودم و این گونه او را اذیت نمی کردم. ای کاش ذهنش را به هم نمی ریختم؛ اما باید می گفتم و هنوز هم باید ادامه بدهم...
    - به چی نگاه می کنی؟
    در حالی که به تماشای ساختمان های بلند ایستاده بودم، پاسخ دادم:
    - به هیچی.
    - این هیچیه؟
    - آره.
    کنارم قرار گرفت و او هم به تماشای هیچی ایستاد. بعد از مدتی بسیار طولانی نفسی عمیق کشید و پرسید:
    - نمی خوایی بگی؟
    - چیو؟
    - ادامه ی اون بازی رو.
    به آرامی به سمتش برگشتم که او هم متقابلاً صورتش را به سمتم برگرداند.
    - دیگه چیا می دونی؟
    - امیر؟
    به نشانه ی "چیه؟" ابرویی بالا انداخت و منتظر ماند که گفتم:
    - متاسفم.
    - بابت؟
    - مخفی کاریام.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - هنوز هضمش نکردم.
    - می‌دونم. از همون اول فهمیدی که من خیلی چیزا رو ازت پنهون کردم.
    - تو منو چی فرض کرده بودی آخه؟ مگه میشه یه دختر اشراف زاده به همین راحتی وارد زندگی من بشه؟!
    - میشه.
    - نه. نمیشه کاترین... قصه که نیست؛زندگی واقعیه.
    - من...
    - نیازی نیست خودتو تبرئه کنی.
    به سمت پنجره برگشت و ادامه داد:
    - گاهی وقتا باید چشمت رو روی همه چی ببندی. من بخاطر تو چشممو بستم؛ اما...
    با جدیت به سمتم برگشت و کلام سردش تمام تنم را به رعشه انداخت.
    - اما... دیگه چشممو نمی بندم. هرچی که باید بگی رو الان میگی. مِن بعد پنهون کاری، خودسر بازی ودروغ نیست. که اگه باشه...
    میان کلامش پریدم:
    - باشه من...
    - هنوز حرفم تموم نشده!
    صدایش را که بلند شده بود، پایین آورد و چشم غره ای به صورتم رفت.
    - که اگه باشه دیگه نه بخششی در کاره و نه زندگی مشترکی!
    نفس کشیدن را به یک باره از یاد بردم و با چشمانی گرد شده خیره اش شدم.
    او مرا تهدید به نداشتنش می کرد؟! تهدید به ترک کردن؟! گفت تمام واقعیت را بگویم؟ چطور؟ چگونه؟ چکار باید بکنم؟ گفتن یک مسئله است و نگفتن هم یک مسئله ای دیگر..
    - می شنوم.
    - امیر؟ من دوستت دارم و نمی خوام که...
    - کاترین؟ دوست داشتن یک مسئله ست؛ دروغ و پنهان کاری یه مسئله ی دیگه. سعی نکن این جوری همه ی دروغات رو توجیح کنی. اگر منو دوست داری باید همه چیو بهم بگی. می فهمی؟ همه چیو!
    بغض به گلویم هجوم آورد و صحنه های عاشقانه ی چند ساعت پیش در ذهنم مرور شد؛ عاشقانه هایی که دیگر تکرار نمی شدند.
    - می خوایی منو ترک کنی؟
    کامل به سمتم برگشت.
    - گفتم می شنوم!
    بغضم را به سختی فرو دادم و رو برگرداندم. سرانگشتانم را به پنجره رساندم و قطرات باران را از پشت شیشه لمس کردم.
    - قصه ی دوباره زنده شدنم رو می دونی که. قلب پدرم توی سـ*ـینه ی من می تپه و بعداز اون بهتره نگم چه اتفاقی برام افتاد؛ از حمله های عصبی گرفته تا افسردگی و بیمارستان. یک سال بعد، وکیل پدر اومد پیش ما و وصیت نامه ای رو خوند که کارولین رو به شدت نسبت به من بدبین کرد؛وصیت نامه ای که می گفت پدر دو سوم اموالش رو به نامم کرده بود که حق فروش نداشتم و مابقی هم به نسبت مساوی بین دو خواهرم تقسیم می شد در صورتی که ازدواج کنن؛ اما این وصیت نامه ی اصلی نبود؛ وصیت نامه ی اصلی مخفیانه به دستم رسید. پدر از من خواسته بود مردی به نام امیرسام کیانفر رو پیدا کنم و با اون به دارو برسم و نصفی از اموالم متعلق به امیرسام و خانواده اش بود که امیرعلی کیانفر امانت به پدر سپرده بود تا در صورتی که اتفاقی براش افتاد، به خانواده اش برسه. پدرم ماموریتی داده بود و من باید سرپا می شدم و خودی نشون می دادم. برای تجارتخانه ی پدر مدیر لایقی در نظر گرفتم و خودمم به طراحی ادامه دادم. به یکی از دوستانم سپردم امیرسام کیانفر رو پیدا کنه. درست لحظه ای که تمام فکر و ذکرم پیدا کردن تو بود..چ با فردی آشنا شدم که من بهش فرشته ی نجات می گفتم...الهام...

    به آرامی به سمتش برگشتم که با آمدن اسم الهام به سرعت رو برگرداند و با چشمانی متعجب خیره ام شد.
    - آره. الهام ؛ خواهرت... الهام توی همون دانشکده ای که من درس می خوندم، بود. وقتی فهمیدم یکی از خانواده ی کیانفر درست در کنارمه دنیا رو بهم دادن. کم کم خودمو به الهام نزدیک کردم تا این که شدیم دو تا رفیق. الهام خیلی برام با ارزش بود و رازی داشت که منو بیشتر کنارش نگه می داشت.

    به آرامی به سمتش برگشتم و دستم را روی شانه اش قرار دادم و ادامه دادم:
    - دلیل اومدن الهام به فرانسه حال روحیش نبود. تنها دلیلش بیماریش بود.
    - چه... چه... بیماری؟
    - سرطان.
    - چی؟
    فریاد کشید و رنگ باخت و من بی رحمانه ادامه دادم:
    - الهام سرطان داشت؛ اون شما رو مجبور کرد بذارید بیاد فرانسه تا تنهایی این درد رو تحمل کنه. توی یک سالی که الهام فرانسه بود چندبار به دیدنش اومدید؟ هیچی. با وجود این که مامان فاطمه دکتر بود و المیرا پرستار اصلاً به کلاگیس و ابروهای تتو و لاغری الهام نکردید؛ چون گذاشتید پای شکست عشقی و ضربه ای که از بهم زدن ناگهانی نامزدیش و رفتنش به آمریکا خورده بود؛ اما حقیقت این نبود... الهام خودش از اهورا جدا شده بود و در اصل اونو مجبور کرد تا از الهام و کشورش فرار کنه. تو که نمی دونی الهام چقدر اهورا رو اذیت کرد و قسمش داد تا تونست راضیش کنه تا از بیماریش به تو نگه و تا ابد تو ازش متنفر باشی. یک سال بعد همه ی درمان موفقیت آمیز بود و بعد از چند ماه درمان تکمیل شد و الهام برگشت ایران؛ اما چی شد این برگشتن؟ مصادف شد با عروسی اهورا... اون شب رفته بود تا اول از همه اهورا ببینه؛ اما جلوی اون خونه ماشین عروسی رو دید که عشقش سوار بود و زن دیگه ای کنارش بوده. همون جا قلبش می ایسته و این میشه درد بزرگی برای اهورا و تو.

    شانه هایش به پایین افتادند و رمق از تنش گرفته شد. تکیه اش را به دیوار داد و نگاه ناباور و لرزانش را به زمین دوخت. حقیقتی را به خوردش داده بودم که برایش غیرقابل باور بود. الهام همه را خوب فریب داده بود؛ حتی خودش و عشقش را.
    به آرامی عقب کشیدم و از آن جایی که نیاز به تنهایی داشت،او را تنها گذاشتم و به سمت اتاقی دیگر که در سوئیت قرار داشت، رفتم. خودم را درون اتاق انداختم که صدای گوشی ام بلند شد. به سمت کیفم رفتم و گوشی را بیرون آوردم. پیش شماره ی ایران بود پس به سرعت پاسخ دادم:
    - بفرمایید؟
    صدایی بسیار آشنا در گوشم پیچید:
    - سلام.
    - اهورا؟
    - بله. یه راست میرم سر اصل مطلب.
    - چی شده؟
    - می خواستم خودم به امیرسام زنگ بزنم و همه ی حقیقت رو بگم؛ اما بخاطر تمام کمک هایی که به آناهیتا، خودم و امیرسام کردی می خوام یه فرصت بهت بدم تا خودت همه چی بهش بگی.
    - چی میگی؟ کدوم حقیقت؟
    - باید به امیرسام بگی! فقط 10روز مهلت داری.
    - چیو بگم؟
    - مهمونی سوئد و هر مسئله ای که به ورشکستگی امیرسام مربوط میشه.
    - اهورا؟!
    - خدانگهدار.
    صدای بوق های ممتد در گوشم پیچید و متحیر گوشی را پایین آوردم و روی مبل انداختم...
    خدای من! امروز به نحس ترین روزه من تبدیل شده بود و روز برملا شدن همه ی حقایق بود...
    خودم را روی مبل انداختم و لعنتی ای به روح اهورا و خودم فرستادم. عصبی و خشمگین سرم را میان دستانم گرفتم و بر بخت بدم نفرین فرستادم. دیگر وقت آن رسیده بود که با خوشبختی خداحافظی کرد...
    ****

    (فصل دوازدهم)
    - وضعیت الان شون چطوره؟
    - خوبه. دکتر براشون استراحت تجویز کرده.
    - مراقب شون باش دخترم. تو الان عروس اون خانواده ای.
    - متوجهم. چشم.
    - نگران هیچی هم نباش! من همه چیو به پدربزرگت توضیح دادم که موافقت کرد نامزدی نگیریم یا ایران بگیریم و یک جشن بسیار ساده باشه.
    - مادربزرگ؟! شما خیلی خوبین.
    - تو نوه ی دوست داشتنی منی. مگه میشه بذارم کسی یا چیزی اذیتت کنه؟!
    - خیلی دوستون دارم.
    - منم دوست دارم عزیزم.
    - مراقب خودتون باشید.
    - تو هم.
    - چشم. می بوسمتون.
    - می بوسمت. بای .
    - بای.
    تماس را خاتمه دادم و گوشی را درون جیبم گذاشتم. نگاهم به گل های پرپر و خشک شده ی نرگس که افتاد، لب هایم به لبخند از هم باز شدند. گلدان های مقابلم را نزدیک تر آوردم و با لـ*ـذت نرگس های خشکیده را بوییدم. حتی بعد از گذشت مدت ها از خشک شدن شان، هنوز هم بوی خوبی می دادند. از آن روزی که در تلویزیون فیلم نرگس خاتون را مشاهده کردم و عشقی که به یک مسلمان را داشت را دیدم، علاقه ی شدیدی به این اسم پیدا کردم و درست در فصل زمستان بود که پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که پسربچه ای با گل های بسیار زیبایی در کنارم ایستاد و تقاضای خرید را داشت؛ از همان روز که عادت کردم به خریدن و بوییدن گل های نرگس. با یادآوری عشق ملیکا(نرگس خاتون) دختری از تبار مسیحیت و مردی مسلمان در دلم شکوفه های نرگس رویید. ملیکای مسیحی در خواب عاشق مردی بزرگ شده بود که او را امام می نامیدند.از آن روزها بود که قصه ی زندگی آنان جذاب تر از رمان رومئو و ژولیت شد. خواندن و تحقیقاتم تنها به کتاب قرآن مختوم نشد و آن قدر خواندم تا به آخرین امام رسیدم. همان مردی که همانند مسیح به آسمان ها عروج کرده بود و در غیبت به سر می برد و روزی به همراه مسیح برمی گردد و زندگی و دنیا را همچون بهشت می کند. هنوزهم شبهه هایی در ذهنم وجود داشت که نیازمند توضیح بود؛ اما بیشتر سوال هایم به جواب های بسیار شیرین رسیدند. یکی دیگر از علایق من امام علی (ع) و پیامبر مسلمانان بود. امام علی که در سنی بسیار کم ازدواج کردند، نمونه ای از انسان های واقعی بودند. هنگامی که در مورد پیامبر تحقیق کردم و فهمیدم او هم همانند مسیح از طریق فرشته ی الهی با خدا ارتباط برقرار می کردند، اعتقادم به او بیشتر شد و از آن جایی که تمام پیامبران از سوی خدا آمدند مسلماً بهترین آن ها، کامل ترین آن هاست که آخرین پیامبر است. مسیح برای من ارزشی والا داشت و مریم مقدس و او هرگز از قلب من بیرون نمی رفتند؛ اما انتخاب شریک برای او، برای من مشکلی نداشت. پس محمد (ص) نیز همانند مسیح در قلبم جای گرفت. در میان تحقیقاتم به رفتار پیامبر با امام علی(ع) برخورد کردم که او را بهترین دوست خود می دانست و والای مسلمانان. همان مردی که وقتی در آسانسور مانده بودم، نامش از زبان امیرسام بیرون آمد.
    - کاترین؟
    به سرعت عقب کشیدم که آقاجون را عصا به دست و کم قوه مشاهده کردم. روی مبل در کنارم نشست که لبخندی به صورت نورانی اش زدم. به راستی که این مرد سجده داشت! مگه می شود گاهی فردی در کوتاه مدت آن قدر برایت عزیز شود که قلبت از دیدنش آرام بگیرد؟
    - بهترین؟
    - خوبم باباجان. ناراحتی؟
    - از چی؟
    - از این که نامزدیت بهم خورد؟
    سری به نشانه ی منفی تکان دادم و پاسخ دادم:
    - اصلاً... شما برام خیلی با ارزشین آقاجون. مهمونی اصلاً مهم نیست!
    نفس های پی در پی کشید و به آرامی گفت:
    - متأسفم دخترم.
    - خواهش میکنم از این حرفا نزنید!
    - چشم
    بـ..وسـ..ـه ای به روی دستش نشاندم که اعتراض کرد:
    - این چه کاریه باباجان؟
    با چشمانی خیس نگاهی به چشمان خوش رنگش انداختم و گفتم:
    - خواهش می کنم همیشه خوب باشید.
    لبخند زد و با مهربانی اش جان به لب کرد مرا.
    - چشم.
    دستی به چشمانم کشیدم. سوالی پرسید که لبخند به روی لب هایم آورد:
    - به گل نرگس علاقه داری؟
    - خیلی.
    - چرا؟
    تمام حرف هایی که در ذهنم به زبان آورده بودم را مو به مو برایش نقل کردم و او تمام مدت با لبخند مرا تماشا می کرد و در آخر نفس عمیقی کشید و گفت:
    - تا حالا کسی رو ندیدم که این جوری باشه!
    ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
    - چه جوری؟
    - این همه کنجکاو و با اراده!
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...

    - من کم کم دارم به جایی میرسم که عاشق اسلام میشم.
    - عاشق؟
    - آره... عاشق!
    لبخند عمیقی زد و پرسید:
    - کاترین جان؟ تا حالا به فکرت رسیده مسلمون بشی؟
    سری تکان دادم و پاسخ دادم:
    - بله؛ اما من مسیح رو دوست دارم و احساس می کنم اسلام منو از مسیح دور می کنه.
    - این طور نیست باباجان. ما هم حضرت مسیح رو به عنوان یکی از پیامبران الهی دوست داریم. اسلام دینی نیست که باعث جدال بین ادیان دیگه بشه یا تو رو ازمسیح دور کنه.
    - اما عقاید متفاوتی داره!
    - درسته و همه ی اینا برای تکامل انسانه. دین اسلام دین تکمیل شده ای هست که ادیان قبلی رو تکمیل کرده. هزاران راز توی قرآن وجود داره که الان پروفسوران جهانی به اونا رسیدن و در عجب‌اند که چطور توی کتابی که هزاران سال پیش نوشته شده، این فرمول ها و قوانین به روز وجود داره!؟ اسلام و قرآن تکمیل کننده ی کتاب ها و ادیان دیگه‌ان.

    کمی تعلل در سخنان آقاجون لازم بود؛ سخنانی واقع بینانه و دلچسب...
    - اسلام حقیقی اون قدر شیرین و دلچسبه که مسلمون واقعی هیچ وقت ازش خسته نمیشه. این آدمایی که اطرافت می بینی حتی اونایی که اغراق می کنن مسلمون واقعین، هیچ وقت طعم اسلام واقعی رو نچشیدن. من به چشم خودم دیدم کسایی که واقعاً مسلمون بودن و وای که چه مزه ای می داد باهاشون هم کلام بشی!

    همانند فلزی سخت در آتش کلام آقاجون در حال ذوب شدن بودم و کم کم آماده ی شکل گرفتن می شدم؛ شکلی جدید...
    - اسلام بهتر ازمسیحیته؟
    سرفه ی کوتاهی کرده و با صدایی مملو از درد پاسخ داد:
    - من نمیگم کدوم بهتره و کدوم بدتر. من همچین گناهی نمی‌کنم؛ من فقط میگم اسلام تکمیل کننده ی بقیه ی ادیان دیگه ست.
    سرفه ی دیگری سر داد که به سرعت لیوان روی میز را لبریز از آب کردم و به دستش دادم. تشکری کرد و لیوان را گرفت و لاجرعه سرکشید. لیوان را روی میز گذاشت و ادامه داد:
    - آدما همیشه دنبال اون چیزی هستن که تکمیل شده باشه؛که نقصی توش نباشه؛ اون چیزی که یه حس خوب توش باشه. خب چرا توی دین هم این قانون رو رعایت نکنیم؟ چرا دنبال کامل و بی نقصش نباشیم؟
    نفس عمیقی کشید و منتظر خیره ام ماند. دستی به شالم کشیدم و گفتم:
    - منو ببخشید آقاجون؛ اما اسلام دینی هست که فقط به مرد می پردازه و به قول خودتون مرد سالاره.
    ابروهای سفیدش درهم شد و پرسید:
    - چرا اینو میگی؟ از کی شنیدی؟
    - از هیچکس. خودم اینو فهمیدم.
    - خودت فهمیدی؟ چطوری؟
    موهای روی صورتم را پشت گوشم فرستادم و پاسخ دادم:
    - از این که هر دفعه قرآن خوندم مخاطبش مردا بود. من عربیم نسبتاً خوبه و می دونم حروف "ون" برای جنس مذکر به کار میره که بیشتر قرآن پر شده از "ون" و... ؛مثلاً "الذین"، "یؤمنون" و "هم" همه ی اینا مذکرن.

    لبخند مطمئنی زد و با کلامش تمام معادلات مرا برهم زد:
    - توی زبان عربی ضمیر و صیغه ی مذکر بر عموم دلالت داره؛ مگر در موارد وجود قرینه بر اراده ی مذکر که اونم خیلی محدوده. توی خیلی از آیات که تفاوتی وجود داشته درست توی آیه ی بعدش یا همون آیه وجه تمایز زن و مرد مشخص شده تا شبهه از بین بره.
    - خیلی خب. این حرفاتون قبول؛ اما توی توصیفات بهشتی و نعمت ها چرا بازم به مرد وعده داده؟ این که برای مردان، زنانی بهشتی یا همون حوری قرار داده در قبال پاکی و عفتی که در دنیا داشتن.
    با دقت به حرف هایم گوش سپرد و پاسخ داد:
    - در قرآن توصیفات متناسب با خواسته های بشر اعم از زن و مرد وجود داره؛ مثلاً گفته "جناتِ تَجری مِن تَحتها الاَنهار"؛ اما فقط توی توصیف نعمت های "جنـ*ـسی بهشت" متناسب با خواست های مردان گفته شده. مثلاً همینی تو گفتی؛ اما متناسب با اشتهای زنان چیزی نگفته. می دونی چرا؟ چون خداوند حکیم "امور جنـ*ـسی" مربوط به زنان رو توی پرده ی عفاف و ادب قرار داده؛ چون جایگاه زن بسیار مقدسه و پیش خدا از عزت و مقام بالایی برخورداره. پس نباید "نیاز و اشتهای "اونا برای تمام مردان آشکار بشه. تو هر زن رو یه ملکه تصور کن؛ کجای دنیا از نیازهای ملکه شون حرف می زنن؟ کی به خودش همچین اجازه ای میده؟مسلماً هیچکس. چرا؟ چون که ملکه از مقام بالایی برخورداره و هیچکس حق جسارت به اونو نداره. حتی اگه نخست وزیر و فلان و بهمان باشه.

    با عشق به صورتش خیره شدم.
    - چقدر راحت آدم رو متقاعد می کنین. امیرسام تلنگری شد برای من؛ شما هم برای من شدین یک تندیس از اسلام و از جنس تسبیح.
    دستم را در دست چروکیده اش گرفت و گفت:
    - تو جان منی! تو عین مریم، مقدسی عزیز بابا.
    - چقدر شما شبیه پدربزرگم هستین.
    خندید.
    - لرد آنسل؟ اوه خدای من!
    از لحن به ظاهر ترسناکش خندیدم.
    - بله. لرد آنسل؛ اما اون قدری که همه فکر می کنن، ترسناک نیست. خیلی هم مهربونه.
    - حتماً همین طوره.
    دستم را فشرد.
    - بپرس باباجان! می دونم هنوزم سوال داری.
    نفس عمیقی کشیدم و شرمسار گفتم:
    - آخه خیلی اذیت می شین.
    - نگران چیزی نباش. من حالم خوبه.

    سری تکان دادم و پرسیدم:
    - امیرسام می گفت شما قاضی بودین. فکر کنم این موضوع رو راحت بتونید به من توضیح بدین که چرا توی قانون کشورتون جوری حرف زده شده که انگاری مرد قراره زن رو بخره؟
    - خریدار زن بودن؟
    - درسته. عین همینو نوشته بود.
    کمی فکر کرد و پاسخ داد:
    - نه باباجان... منظورش که اون خریدن با پول نیست. خریدن از یک بُعد دیگه است.
    - چه بُعدی؟
    - مگه هر خریدنی از نوع مالکیت و مملوکیته؟ دانشجو خریدار علمه؛ هنرجو خریدار هنر؛ یعنی همه ی اینا مالکیته؟ نه... مرد خریدار وصال زنه نه خریدار خودش. این خریداری مظهر عالی ترین احترام و مقام زن در دل های زنده ست که مرد با همه ی مردی و مردونگی در پیشگاه زیبایی و جمال زن خضوع و خشوع می کنه و خوش رو نیازمند عشق می دونه.
    - اما اینا با همه ی چیزی که من می بینم فرق داره. اصلاً همه ی این گفته های شما در مورد ردِ مسئله ی مردسالاری رو قبول دارم؛ اما با این که زن رو موجودی مورد احترام می دونید رو نه! زن توی اجتماع شما حقوق برابری در مقابل مردها نداره و فاقد استقلال اجتماعیه؛ مثلاً خودش حق نداره همسرش رو انتخاب کنه و حتماً اجازه ی پدرش لازمه و بعضی از شغل هام فقط مرد می پذیرن.
    - دلیل اینا مرد سالاری نیست. دلیل اینا پست بودن جایگاه زن هم نیست.
    - پس چیه؟
    - اگر میگیم دوشیزه‌ها بهتره با موافقت پدرشون با مردی ازدواج کنن، به این معنی نیست که دختر از لحاظ رشد اجتماعی کمتر از مرد حساب میشه. اگر این جوری بود تفاوتی بین دوشیزه ی 18ساله و بیوه ی 16 ساله وجود نداشت. به علاوه اگر دختر از نظر اسلام توی اداره ی کارش قاصره، چرا اسلام معاملات چندصد میلیونی اونو صحیح و مستغنی از موافقت پدر یا برادر و شوهر می دونه؟
    دستم را به آرامی رها کرد و ادامه داد:
    - منو بابت صراحتم ببخش!
    به آرامی نگاه از چشمانم گرفت و در حالی که به میز مقابلش خیره شده بود، ادامه ی کلامش را بیان کرد:
    - مرد بنده ی هوا و هـ*ـوس و غـ*ـریـ*ــزه است و زن به اعتراف روانشناسان صبر و استقامت بیشتری در مقابل هوا و هـ*ـوس داره؛ اما چیزی که زن رو از پا در میاره همون زمزمه های عاشقونه، محبت، رفاه و عشقه که از مرد می شنوه. زن خوش باوره! توی این مورد و زن تا زمانی که دوشیزه ست و صابون هیچ مردی به جامه‌اش نخورده، زمزمه های محبت مردا رو به راحتی باور می کنه. این جاست که لازمه دختر با پدرش که از احساسات مردا بهتر خبر داره و در بیشتر مواقع خیر و صلاح دخترش رو می خواد، مشورت کنه. این جا زن تحقیر نشده، بلکه این همون دست حمایتیه که روی شونه های دختر هسته.
    خسته از صحبت های طولانی؛ اما بسیار مفید و واقع بینانه نفسی چاق کرد و مقداری دیگر آب نوشید و به سمتم برگشت..
    - حالا در مورد مشاغل... زن چون ضعف جسمانی نسبت به مردها داره از انجام بعضی از کارا منع شده تا سلامت اونا و فرزندانی که قراره به دنیا بیارن، تضمین بشه. هیچ کس مرد رو برتر از زن نمیدونه جانم. متوجه شدی؟

    هیچ حرفی در مقابل آن سخنرانی بی نظیر نداشتم. به راستی که او در متقاعد کردن انسان ها فردی خبره بود. در مقابل سوالش پاسخ دادم:
    - بله کاملاً متوجه شدم.
    سرفه ی خشکی کرد و نالید:
    - این سرفه هام امونم رو بریده.
    نگران به چهره ی رنگ پریده اش خیره شدم و پرسیدم:
    - قرصاتونو خوردید؟
    - بله باباجان. این سرفه هام از ضعفه؛ از هوای آلوه است؛ از اکسیژن کمه که به قلبم میرسه.
    ابروهایم درهم شد و گفتم:
    - ای کاش بر می گشتین شهر خودتون!
    - ای کاش؛ اما به دکتر نیاز دارم و اونجا بیمارستان مجهز نیست.
    - آقاجون؟ با من بیایین پاریس!
    خنده ای سر داد و گفت:
    - بیام که چی بشه؟ دردم بی درمون نیس که! قلبم خداروشکر سالمه. این سرفه ها و دردام مال هواست که ای کاش نرفته بودم بیرون. الان که این جام خوبم؛ هوای این جا با اون همه درخت و گل و گیاه عالیه.
    - مطمئنید؟
    - آره.
    صدای خسته ی المیرا آمد:
    - به‌به! بدون ما خوش می گذره؟
    هر دو به سمتش برگشتیم که خسته و خواب آلود خود را به ما رساند و کنار آقاجون جای گرفت. لبخندی به صورتش زدم و گفتم:
    - خسته نباشی!
    دستی به صورتش کشید و با مهربانی پاسخ داد:
    - ممنونم.
    به سمت آقاجون برگشت و پرسید:
    - چطورین کیانفر بزرگ؟
    - خوبم بابا جان.
    - خداروشکر... اسپری زدین؟
    - بله خانم پرستار!
    صدای آیفون که آمد، المیرا از جای برخاست و گفت:
    - جمع مون جمع شد.
    به سمت ورودی رفت و مدتی بعد با صدای همهمه ی بقیه وارد پذیرایی شد. سلامی به همه دادم که جواب های متفاوتی دریافت کردم. پرستش که به تازگی مهد کودکش باز شده بود، تن خسته اش را به آقاجون رساند و در آغوشش نشست. مامان فاطمه خسته از شیفت طولانی روی مبل نشست.‌ امیرسام که مشغول رسیدگی به مسائل شرکت بود و امروز زودتر خود را به ناهار رسانده بود و در آخر... خانجون که از مراسم نذری پزان بر می گشت.
    صدای اس‌ام‌اس گوشی ام که بلند شد، قلبم لرزید و به کف پایم افتاد و با اضطرابی عجیب و بی مورد، اس‌ام‌اس را باز کردم.
    - امروز مهلتت تموم میشه!
    اس‌ام‌اس کذایی را خواندم و با عصبانیت تایپ کردم:
    - خودم می دونم.
    - از من عصبی نشو کاترین! تو دوست منی و این حقیقت به نفع خودته تا عذاب وجدان نداشته باشی!
    به همان سرعت عصبانیتم فروکش کرد و دلم از مهربانی اهورا به تنگ آمد. او حقیقت را می گفت؛ اگر همه چی را می‌گفتم حداقل احساس بهتری داشتم و مابقی زندگی ام را با ترس و دلهره نمی گذرانم.‌
    دستانم روی کیبورد لغزید و نوشتم:
    - ممنونم. تا شب همه چی درست میشه.
    - امیدوارم.
    گوشی را روی میز گذاشتم و با عذرخواهی کوتاهی جمع شان را به مقصد اتاقم ترک کردم. بعد از برداشتن پوشه موردنظر به جای قبل برگشتم و به نگاه های متعجب شان پاسخ دادم:
    - قبل از صرف ناهار من باید امانتی رو به شما بدم.
    المیرا: چه امانتی عزیزم؟ از کی؟
    نگاهی به صورت هایشان انداختم و رو به المیرا پاسخ دادم:
    - از پدرت.
    رنگ نگاهشان تغییر کرد که ادامه دادم:
    - می دونم فکر می کنید دارم دروغ میگم یا هر چی؛ اما باید بدونید که من امیرعلی کیانفر رو خیلی خوب می‌شناسم. امیرسام می تونه همه ی اینا رو بهتون توضیح بده؛ ولی من مختصرش می کنم. پدرم با امیرعلی کیانفر دوستان صمیمی بودن و این امانت قبل از مرگ پدرم بر عهده ی من گذاشته شد...
    پوشه را باز کردم و سندهای مختلف را بیرون آوردم. سند مختص هر فرد را به دستش دادم و به جای اولم برگشتم. سندی که نام الهام روی آن ذکر شده بود را با بغض بلند کردم.
    - این... مال الهام بود...
    بغضم را فروخوردم و از صورت اشکی فاطمه خانوم رو گرفتم.
    - که به نسبت های مشخص و قانونی بین همه تون تقسیم میشه.
    برگه ی وصیت نامه را به دست آقاجون دادم و گفتم:
    - اینم وصیت نامه ی اصلی که در مورد این امانتی ها گفته و...
    به سمت امیرسام برگشتم و ادامه دادم:
    - امانتی که باید به من داده بشه.
    از جا برخاستم.
    - همه شون مُهر شده هستن و دست نخورده. منو بابت تأخیرم ببخشید. شما رو تنها می ذارم؛ چون هر سوالی داشتید پاسخش داخل اون وصیت نامه هست و امیرسام هم خبر داره.

    از جمع شان جدا شدم و خود را به آشپزخانه رساندم. خدمتکار مشغول درست کردن ناهار بود که لبخند به لب گفتم:
    - می تونم کمک تون کنم؟
    به سمتم برگشت و با مهربانی پاسخ داد:
    - نیازی نیست. خودم می..
    میان کلامش پریدم:
    - حوصله‌ام سر میره. خواهش می کنم.
    بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودش گفت:
    - هر طور راحتین.
    - پس من ظرفا رو آماده می کنم.
    - ممنون.
    با لبخند خسته به سمت ظرف ها رفتم و مشغول آماده کردن آن ها شدم. در تدارک دیدن ناهار کمک کردم و بعد از چیدن میز و گذشتن 45 دقیقه از آن جَو سنگین، به سمت پذیرایی رفتم و خطاب به آن لشکر شکست خورده گفتم:
    - ناهار آماده ست. بفرمایید!
    همه ی نگاه ها به سختی چرخید و در آخر که ناامید شدم، تکرار کردم:
    - ناهار آماده ست.
    اول از همه آقاجون به آرامی بلند شد و گفت:
    - بلند شید دیگه!
    هردو به سالن رفتیم و پشت میز جای گرفتیم. بعد از مدتی بقیه هم به ما پیوستند؛ اما انگار وجود نداشتند که ناهار در سکوت همه و صدای قاشق و چنگال ها گذشت....
     

    M.Seifollahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/11
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    1,049
    امتیاز
    246
    محل سکونت
    ... From dream...
    نگاهی به کتاب درون دستش انداختم که لبخند روی لب هایم جا خوش کرد.
    - کارولین!
    لبخند پهنی زد و پاسخ داد:
    - آره... همون کتابی که نوشتنش 3سال طول کشید.
    - بالاخره؟!
    - چاپ شد و رفت توی کتابخونه ام.
    به سمتش خم شدم و در آغـ*ـوش گرفتمش.
    - خیلی... خوشحالم.
    - منم.
    صورتش را بوسیدم و عقب کشیدم. کتاب را به دستم داد و گفت:
    - درسته اولین کتابم نیست؛ ولی این یکی فرق داره برام. خیلی دوسش دارم و خواستم اولین جلد از اولین چاپ رو به تو بدم.
    کتاب را با عشق به سـ*ـینه ام فشردم.
    - برام... خیلی... با ارزشه.
    دستم را از کتاب جدا کرد و با لبخندی بسیار غمگین میان انگشتانش فشرد.
    - کاترین؟ من هیچ وقت دوست نداشتم تو رو غمگین ببینم.
    - من... خوبم.
    - نیستی. به خودت نگاه کن!
    چشمانش خیس شدند و با صدایی بغض آلود ادامه داد:
    - چرا قلبت رو عمل نمی کنی؟
    ابروهایم را درهم کشیدم. چطور او را قانع کنم؟
    همان حرفی را که به خودم می زدم، به زبان آوردم:
    -نمی خوام... زندگی... کنم... خسته شدم.
    - پس ماها چی؟
    هق زد و ادامه داد:
    - منو کلارا بدون تو می میریم. ما هیچ کسی رو نداریم.
    دستش را فشردم.
    - پدربزرگ، مادربزرگ، فامیل... خمه هستن
    - اما کسی جای تو رو نمی گیره.
    با دست دیگرش صورتم را نوازش کرد.
    - ما دوسِت دارم کاترین. بخاطر سام این تصمیم رو گرفتی؟ یعنی اون این همه اذیتت کرده که بخاطرش می خوایی بمیری؟
    - برای... زندگی... امید... نیازه... که... من ندارم.
    - ما امیدت می شیم. مگه از زندگی چی می خوایی؟ خوشبختی؟ ما بهت میدیم.
    - کارولین... من...
    میان کلامم پرید وخودش را جلوتر کشید.
    - به ماهم فکر کن! به مایی که بعد از تو چه حالی داریم. به خودتم فکر کن؛ به آرزوهات. تو باید امانت داری می کردی از قلب پدر که عاشق بود؛ حالا که نشده، باید از خودت مراقبت کنی. توهم یک امانتی در حق خودت.

    صورتش را پاک کرد و بـ..وسـ..ـه ای به روی گونه ام نشاند و از روی مبل برخاست. نگاهم به همه اعضای خانواده افتاد که در اطراف و مقابل من نشسته بودند. با صدای کارولین به سمتش برگشتم.
    - به خودت فکر کن کاترین. تو نباید از دست بری.
    قدمی به عقب برداشت و به سمت دنیل رفت و در کنارش جای گرفت. دنیل از همان زمان که واقعیت را از زبان کارولین شنید، همان دنیل عاشقی شده بود که از راه رفتن های او نیز نفسش بند می آمد. نگاهم را میان همه ی آن ها گرداندم و در دل برای هزارمین بار گفتم که چقدر عاشق آن ها هستم.
    نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
    - می دونین... دلم... چی می خواد؟
    پدربزرگ: چی می خوایی باباجان؟
    "باباجان؟!" آخ! آقاجون... او هم همیشه مرا این گونه خطاب می کرد.
    - کاترین؟
    نم چشمانم را گرفتم و پاسخ دادم:
    - یه... دورهمی...
    مادربزرگ: آفرین دخترم. منم می خواستم تدارک یه مهمونی رو ببینم.
    پدربزرگ: شما هم منتظر بودی خانم!

    صدای خنده به هوا خواست. مادربزرگ همیشه اهل مهمانی های بزرگ و اشرافی بود.
    - ولی... من...
    سرفه ای کردم و به سختی آب دهانم را فرو دادم و ادامه دادم:
    - یه... دورهمی... خانوادگی... می خوام.
    مادربزرگ: خیلی خب. اون با من
    - ممنونم
    - تو، جان منی دخترم! جانم!
    لبخند زدم. محبت هایشان بی پایان بود. حتی درمورد رابـ ـطه ام با امیرسام هم سوالی نپرسیدند و گویی از همان روز اول وجود خارجی نداشته است. وقتی حالم بد شد و به بیمارستان رفتم، دایی و خانواده اش به سرعت به پاریس آمدند و هرچه تلاش کردم، نتوانستم آن ها را به آمریکا برگردانم؛ فقط و فقط بخاطر من از هرچه داشتند گذشتند و قصد ماندن در کنار ما آن هم برای همیشه را داشتند. زن دایی با این که اهل آمریکا بود؛ به خاطر من از آن جا گذشت. محبت همه ی آن ها مرا شرمنده می کرد و بخاطر آن همه محبت روز به روز از خودم بیش تر بیزار می شدم که حال من آن ها را دگرگون کرده و لبخند را از آن ها دریغ.
    - من دوتا خبر دارم.
    نگاهم را به سمت کارولین سوق دادم. دست دنیل را میان دستانش گرفت.
    مطمئنم یکی از آن خبرهایش چاپ کتابش بود. تاب را کنارم گذاشتم و با لـ*ـذت به آن خیره شدم.
    - یکی این که کتابم بالاخره چاپ شد و چاپ اولش به دست کاترینه.
    در مقابل تبریک های هیجانی آن ها لبخند عمیقی روی لب هایم نشاندم؛ اما با خبر دومی که داد شوکه شدم و ناباور سر بلند کردم.
    - من حامله ام... منو دنیل داریم پدر و مادر می شیم.
    سکوت بود و سکوت؛ سکوتی از جنس بهت و تعجب. سرفه ای کردم و زودتر از بقیه آن خبر خوب را تحلیل کردم و با خوشحالی و ناباور گفتم:
    - وای! تبریک... میگم... دنیل؟... باورم... نمیشه!
    دنیل خندید.
    - بهم نمیاد؟ دیگه36 سالمه
    خندیدم؛ خنده ای واقعی و دلچسب.
    - میاد... خیلی... میاد.
    از خوشحالی فراوان بغض کردم و قطره ای کوچک به روی گونه ام روانه شد.
    - پدر و... مادر... خوبی... می‌شید.
    دنیل: تو هم خاله ی خوبی میشی!
    کارولین با همان چشمان نورانی سراپایم را کاوش کرد و به سمتم آمد و کنارم جای گرفت. در آغوشش کشیده شدم و با دستش پشتم را نوازش کرد.
    - ممنونم عزیزم. امیدوارم شبیه تو بشه
    خنده ای کردم که به سرعت عقب کشید و جدی گفت:
    - جدی میگم آ.
    سیل تبریکات بقیه آغاز شد و من با امیدی جدید به صورت های شاد آن ها خیره شدم؛ امید دیدن فرزند کارولین... اضافه شدن لقبی زیبا به نام"خاله". نمی دانم چه مدت خیره ی کارولین و حرکات بسیار محتاط و غیرارادی اش بودم که صدای کلارا در آمد:
    - چرا اینجوری نگام میکنی؟ زن حامله ندیدی؟
    شلیک خنده به هوا خواست. صورتم را پاک کردم و لبخند کمرنگی زدم. نگاه سوالی شان منجر شد که برخلاف خواسته ام، پاسخ بدهم:
    -داشتم... صورت... همه تونو... حفظ... می کردم.
    لبخند از روی لب هایشان پر کشید و من بار دیگر خودرا لعنت کردم.
    - یعنی... من..بچه... رو... می بینم؟
    دنیل ابرو درهم کشید و با لحنی توبیخ گر پاسخ داد:
    - این چه حرفیه؟ معلومه که می بینی.
    - اما... قلبم...
    سکوت شد. به شکم کارولین خیره شدم؛ یعنی بالا آمدنش را می دیدم؟ یعنی به دنیا آمدنش را می دیدم؟
    ضربان قلبم شدت گرفت و وجودم یک آن گرم شد. کوچولوی دوست داشتنی! از همین الان دلم برای خنده ها و گریه هایت ضعف می رفت و قلبم بی تاب دیدنت بود و این یعنی پدر و مادر هم همین احساس را داشتند؛ اما قلبم چقدر دیگر تحمل می کرد؟ اگر تاب نیاورد چه؟ من باید صورت گرد و زیبای تو را می‌دیدم؛ تو را می‌بوسیدم و با تو بازی می‌کردم...
    دست کارولین شانه ی راست و دست کلارا شانه ی چپم را لمس کرد. قلبم به هیجان افتاده بود. پدر هم مشتاق دیدار آن کودک بود؛ اما او مرده بود؛ ولی... من که زنده و حاظر بودم. نه ... من 9ماه زمان نداشتم. امروز یا فردا بود که این قلب از هم می‌پاشید و دیگر او را نمی‌دیدم؛ اما من نمی خواستم. من چندین سال منتظر آمدن کودک آن دو بودم. چندین سال منتظر دیدن صلح میان آن دو و خوشختی شان بودم. چرا خودم را از دیدنش محروم می کردم؟ من باید آن کودک را در آغـ*ـوش می‌گرفتم. من... یک امید... یک آرزوی جدید داشتم؛ دیدن آن کودک...
    نگاهم را به زیر کشیدم و دستم را روی شکم کارولین گذاشتم. همانند کودکان ذوق زده پرسیدم:
    - من... خاله... میشم؟
    کلارا: آره عزیزم. هردوتامون خاله می شیم.
    به سمت کلارا برگشتم. شانه ام را فشرد و به صورتم لبخند زد.
    - تو به دنیا اومدنش رو می بینی؛ باهاش بازی می کنی.
    با خنده ی بسیار زیبایی ادامه داد:
    - وقتایی که از دست غرغرای کارولین خسته میشه، میاد پیش تو. وقتایی که از دست پدر و مادر پیرش خسته میشه، بازم میاد پیش تو.
    خندیدم. همانند بقیه؛ شاد و از ته دل.
    کارولین: آره دیگه... تو جوون تری و بیش تر باهاش کنار میایی. باهاش مهمونی و خرید میری.
    باز هم خندیدم. باز هم دستم را روی شکم کارولین گذاشتم و جنین را مورد خطاب قرار دادم:
    - می دونی...عاشقتم؟حتی... بیشتر از... امیرسام؟... می دونی... جات... توی قلبم... خاصه؟
    نگاهی کوتاه به چشمان متعجب کارولین انداختم و با لبخند ادامه دادم:
    - می خوام... زنده... بمونم... تا... تورو... ببینم
    بغضم را فروخوردم و به سمت پدربزرگ برگشتم.
    - می خوام... زنده... بمونم.
    صدای گریه ی کلارا و کارولین زیر گوشم پیچید.
    - می خوام...
    بغضم را فروخوردم و ادامه دادم:
    - عمل... کنم.
    دستانم را بالا آوردم و روی صورتم گذاشتم و گریه ام را به راحتی سر دادم...
    باید عمل کنم. باید بچه ی کارولین را ببینم. این رویای دیرینه ی من بوده و نمی توانم از عشق و امیدم بگذرم. امیرسام مرا از هرچه داشتم گرفت؛ اما از او نمی توانست بگیرد. فقط برای او باید زنده بمانم. برای امید جدیدی که در قلبم جوانه زده است.
    ****
    (فصل چهاردهم)

    - برقصیم؟
    خندیدم و به چرخ کپسولم اشاره کردم.
    - با این؟
    خنده ی غمگینی کرد و کنارم جای گرفت. نیم رخ غمگینش را از نظر گذراندم و صدایش زدم:
    - آلفرد؟
    شات را به لب هایش رساند و لاجرعه سرکشید.
    - چیه؟
    این چندمین شاتی بود که خورده بود؟ از چه چیزی آن همه عصبانی بود که برخلاف قوانینش عمل می کرد؛ قانون منع نوشیدنی در مهمانی ها.
    - چرا... عصبانی؟
    به سمتم برگشت.
    - نیستم.
    - هستی.
    کلافه نفس عمیقی کشید و گفت:
    - دیگه خسته شدم.
    - از چی؟
    - از این همه دور بودن.
    لبخند زدم.
    - خودت... خواستی.
    - من غلط کردم.
    خنده ای سر دادم. آن قدر بلند که به سرفه افتادم و به سختی سرفه هایم را کنترل کردم. مقداری آب خوردم و با صورتی سرخ به سمتش برگشتم.
    - خوبی؟
    - خوبم.
    - چرا می خندی؟
    -معلومه... چی... می خوایی؟... با خودت... درگیری؟
    - آره؛ ولی حالمو نمی فهمم کاترین. می خوام ببینمش اما...
    - اما نداره... باید..ببینیش.
    - فکر نکنم خودش بخواد.
    - خب... مجبورش... می کنیم.
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - چی می گی؟ منظورت چیه؟
    - بسپارش... به من
    - دردسر برام درست نکنی آ!
    - خیالت... راحت!
    سرفه ی کوتاهی کردم. لوله را از بینی ام بیرون آوردم و نفس زنان پرسیدم:
    - برقصیم؟
    - اما...
    - خواهش... می کنم.
    دستم را گرفت و ایستاد. لبخندی به صورتم زد و به جمع پیوستیم. همانند همیشه دستانم را دور گردنش حلقه کردم و خیلی آرام ریتم گرفتم.

    زن دایی: کاترین باید استراحت کنی!
    زن عمو: راست میگه. برو بشین دختر!
    خنده ای کردم و به غر زدن هایشان پاسخ دادم:
    - چیزی... نمیشه... قول... میدم.
    هوگو: پس با منم برقص!
    خندیدم.
    - برو... توی... لیست.
    خنده ای شاد سر داد و همان طور خنده کنان از پیست فاصله گرفت و به سمت صندلی ها رفت. مهمانی خانوادگی شادتر و بهتر از این مهمانی ندیده بودم. یکی از بهترین شب های زندگی ام که به من یادآوری می کرد چقدر اطرافیانم دوستم دارند و زندگی در جریان است...
    بعد از یک رقـ*ـص لایت و آرام با آلفرد، به جایگاهم برگشتم و لوله ها را به بینی ام وصل کردم. کم کم همه وارد سالن شدند و دل از خنده های بلند و رقـ*ـص و پایکوبی کندند. همانند همه ی خانواده ها دورهم جمع شدیم و از احوال یک دیگر سوال می کردیم...
    هوگو: یه رقـ*ـص به من بدهکاری کاترین.
    - گفتم که.. برو.. توی لیست.
    - اوه!
    زبان درازی کردم که سری از تأسف تکان داد و گفت:
    - آدم شک می کنه تو بزرگ شدی.
    - هوگو؟
    دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد که لبخندی زدم و به سمت جمع برگشتم.
    - ما... یک... سنت... رو... فراموش... کردیم!
    همه سکوت کردند و به سمت من برگشتند. نگاهی شیطانی به آلفرد انداختم و به سمت جمع برگشتم.
    مادربزرگ: چه سنتی عزیزم؟
    درجه ی کپسول را تنظیم کردم و پاسخ دادم:
    - ازدواج... مردهای ما... تا قبل... از... 30... سالگی!
    با این حرفم همه به سمت آلفرد برگشتند که من هم همین عمل را تکرار کردم و در مقابل نگاه عصبی اش، با آرامش گفتم:
    - تو... با بقیه... فرق نداری... عموجان!
    دندان هایش را به روی هم سایید.
    - کاترین؟
    - شما... چندسال... مهلت خواستی... که اون مهلت... خیلی وقته... تموم شده.
    به سمت پدربزرگ برگشتم.
    - دیگه باید... سنت... اجرا بشه!
    - بس کن کاترین!
    به سمتش برگشتم و به آرامی زمزمه کردم:
    - مگه نمی خوایی... امیلی رو... داشته باشی؟
    ابروهایش بالا پرید که با اخم رو گرفتم و به سمت مادربزرگ برگشتم:
    - درست... نمی گم... مادربزرگ؟
    مادربزرگ با اشتیاق پاسخ داد:
    - معلومه که درست می گی.
    به سمت آلفرد برگشت و پرسید:
    - تو مشکلی نداری؟
    با نهایت گستاخی من به جای او پاسخ دادم:
    - نظر عمو... مهم نیست!
    متعجب خیره ام شد که ادامه دادم:
    - سنت.. مهمه.
    پدربزرگ: کاترین درست میگه. این موضوع برعهده ی شماست خانم.
    به سمت مادربزرگ برگشت و پرسید:
    - متوجهید؟
    مادربزرگ: بله.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا