- عضویت
- 2016/12/15
- ارسالی ها
- 46
- امتیاز واکنش
- 780
- امتیاز
- 231
سلام به همه و شرمنده بابت تاخیرم....اینم پست جدید
رمان اسپرسو شیرین_ قسمت بیست و نهم
[ آیرین ]
ای رو تو برم بشر!!!! چقدر این آرشام پرروئه!!! هی من هیچی نمیگم!!
ولی خب بین خودمون بمونه هم قرمز خریدم هم فسفری!!!! >_<
دستای آرشام دیگه جا نداشت.رفتیم خریدارو گذاشتیم تو ماشین و دوباره برگشتیم تو پاساژ تا واسه آرشام خرید کنیم.
کلی لباس واسش انتخاب کردم،همشم رنگ روشن ولی آرشام میرفت همون مدل ولی رنگ تیرشو میخرید!! یعنی چی آقا؟! نظر منم که کشک!!!!
خب من دوست دارم لباس روشن بپوشه،یعنی چی؟؟؟!!!! هرچی اصرار کردم قبول نکرد!! اه لوس!!!!
خلاصه آرشامم خریداشو کرد و رفتیم به عنوان عصرونه بورک با چایی خوردیم. خوشمزه بود،جاتون خالی!!!! خخخخخخخ!!!!!!
خرید لباس که تموم شد،باید میرفتیم وسایل تو یخچال رو میخریدیم.رفتیم به یه فروشگاه خیلی بزرگ و کلی خرید کردیم،فکر کنم کل حساب بانکیه آرشام خالی شد!!!
شب موقع برگشتن به خونه به پیشنهاد آرشام رفتیم لب ساحل و دودل کباب خوردیم. عالی بود خیلی چسبید،مخصوصا مزه پرونی های وقت و بی وقت آرشام!!
توی راه برگشت به خونه بودیم،دستم تو دست آرشام بود و سرم رو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و فکر میکردم.
دیگه ناراحتیا تموم شد؟! دیگه بدون هیچ ترسی،بدون دغدغه فکری و ذهنی میتونیم زندگی کنیم؟! خدایا چجوری باید ممنونت باشم،هرچند کم بدبختی نکشیدیم اما بازم الان اینجا،کنار آرشام...
برگشتم و با عشق به نیم رخ جذابش خیره شدم و به افکارم ادامه دادم.
کنار آرشام...بدون ترس...تو راه خونه خودمون...زندگی دو تایی با عشق کنار آرشام... خدایا باورش واسم سخته...اگه الان آرشام دستمو نگرفته بود فکر میکردم خوابه.
تو فکر بودم که با صدای آرشام به خودم اومدم.
آرشام: تو صورتم عیب و ایرادی هست؟!
خندیدم و گفتم
من: نه چطور مگه؟!
آرشامم خندید و گفت
آرشام: آخه نیم ساعته زل زدی به من.من فکر میکردم پسرا هیزن،تو که بدتری بابا، خوردیم!!!!
اخم کمرنگی کردم که دوباره خندید و گفت
آرشام: فدای اخمت خانومم،ولی اخم نکن که دلم میگیره.
بعدم پشت دستمو بوسید که لبخند زدم.تنها کسی که میتونه به همین راحتی اخممو باز کنه مرده خودمه،عشقمه،آرشامه...
ماشین رو جلوی در پارک کرد و جفتمون از ماشین پیاده شدیم.آرشام کلیدارو داد به من و رفت دره صندوق رو باز کنه،منم رفتم درو باز کنم که یه نفر از خونه بغلی اومد بیرون.
یه دختر حدود 24،25 ساله با موهای بلند قهوه ای و چشمای سبز کشیده،قده بلندی داشت و هیکل متناسب. یه تیشرت به رنگ قرمز پوشیده بود با شلوار جین و کتونی.
چشمش که به من افتاد اومد جلو و به زبان ترکی چیزی گفت که من نفهمیدم و به انگلیسی گفتم
من: من ترکی متوجه نمیشم،شما انگلیسی متوجه میشید؟
لبخند زد و به انگلیسی جواب داد.
دختر: البته.من دنیزم شما همسایه جدیدین؟
لبخندی زدم و گفتم
من: منم آیرینم،بله با...
داشتم حرف میزدم که آرشام اومد و گفت
آرشام: درو باز کن بابا دستم افتاد!!!
نگاهش که به دنیز افتاد گفت
آرشام: سلام،شما همسایه ما هستین؟
دنیز: بله،شما ترک نیستین درسته؟ در ضمن اسمم دنیزه.
آرشام: منم آرشامم بله ما ایرانی هستیم.
دنیز با من دست داد و آرشامم که دستش وسایل بود.
دنیز: من الان باید برم عجله دارم،شیفت کاریم تا نیم ساعت دیگه شروع میشه،بعدا باهم حرف بزنیم؟
چون روی صحبتش مشخص نبود،من جواب دادم.
من: حتما عزیزم،برو که به کارت دیر نرسی.
آرشام به تکون دادن سرش اکتفا کرد.دنیز واسمون دست تکون داد و رفت.
آرشام: دو دیقه تنهات گذاشتم چه سریع دوست پیدا کردی!!!
قری به سر و گردنم دادم و گفتم
من: بله دیگه،مگه بده؟!
خندید و گفت
آرشام: نخیر فقط درو باز کن بابا،دستم فلج شد!
نگاهش کردم دیدم الهی بمیرم،هنوز وسایلا تو دستشه که درو باز کردم و رفتیم داخل.
آرشامم وسایل رو گذاشت رو مبل و دوباره رفت بیرون تا باقی وسایل رو بیاره. منم رفتم تو آشپزخونه و چایی ساز رو زدم به برق،بعدم رفتم تو سالن و پاکت های مواد غذایی رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه و شروع کردم به جا به جا کردنشون.
داشتم کارمو میکردم که آرشام اومد بالا سرم.
آرشام: ولش کن صبح جا به جا میکنیم.
همونطور که به کارم ادامه میدادم گفتم
من: نه صبح لباسارو میخوام جابه جا کنم،اینا خراب میشه تا صبح.
اومد کنارم و گفت
آرشام: باشه،بذار منم کمک کنم که زودتر تموم بشه.
لبخندی به روش پاشیدم و چیزی نگفتم و مشغول کار شدیم. فکر کنم تا نصف شب کار کردیم. من که دیگه از خستگی نا نداشتم.
روی صندلی میز ناهار خوری 4 نفره توی آشپزخونه نشستم و سرم رو گذاشتم روی میز و نمیدونم کی خوابم برد.
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
[ آرشام ]
یک ماهی میشه که اومدیم ترکیه. یک هفته که از اومدنمون میگذشت ساحل اومد ترکیه و از اینجا رفت آلمان زندگی کنه.
تو هفته سوم هم به سینا خبر دادم که مدارک رو برای پلیس فرستاد و یکی دو روز بعدش بهم خبر داد که سیاوش و سهند و همه هم ردیفاشونو گرفتن و همشون منتظر حکم اعدامشونن!!
ار همه این حرفا بگذریم،تو این چند وقته سرفه های پی در پی میکنم. گاهی اوقات جوری به سرفه میوفتم که نفسم بالا نمیاد،به خاطر همینم به اصرار آیرین رفتم دکتر.
اونجا بود که فهمیدم رفیق فابریک آیرین یعنی دنیز که اینجا باهم آشنا شدم و همسایه بغلیمون بود توی بیمارستان پرستاره.
خلاصه رفتم دکتر و آزمایش دادم الانم سوار ماشینم دارم میرم جواب رو بگیرم ببرم پیش دکتر ببینم چه مرگمه!!
جلوی بیمارستان که رسیدم ماشین رو بردم توی پارکینگ و بعد از پارک کردنش پیاده شدم و رفتم داخل بیمارستان.
رفتم و جواب آزمایشمو گرفتم و یه نگاه بهش انداختم،من که سر در نمیاوردم چی به چیه، واسه همین رفتم پیش متخصص ریه ببینم چخبره.قبلا هم ازم سی تی اسکن گرفته بود و دست خودش بود.
تقه ای به در زدم و رفتم داخل،خوبیه اینجا این بود که تقریبا همه انگلیسی بلد بودن و من راحت بودم.
من: سلام آقای دکتر.
دکتر: سلام،خوبی آرشام جان؟
تو این یک ماه انقدر رفتم اومدم دکتره منو میشناسه دیگه!!
من: ممنون دکتر،آزمایشو آوردم.
نشستم روی صندلی رو به روی میزش و آزمایش رو گذاشتم جلوش.اونم عکسامو از توی کشوی میزش برداشت و نگاهی بهش انداخت.بعد از چند دقیقه آزمایشمم نگاه کرد و اخماش جمع شد.
حوصلم از این همه انتظار سر رفت،واسه همین گفتم
من: خب؟!
دکتر: واضح بگم یا میخوای واست مقدمه چینی کنم؟
من: برو سر اصل مطلب دکتر.
دکتر: عفونت حاده ریوی،به خاطر سیگاره،خطرناکه اما زود فهمیدیم،درمان میشه.
الان من باید خوش حال بشم یا ناراحت؟ عفونت حاد ریوی دیگه چه صیغه ایه؟! خدایا تا خواستم طعم زندگی خوش رو بچشم،مریضی اومد سراغم؟!
من: یعنی چی؟دقیقا چجوریه؟ مثل سل؟ سرطان؟ چیه دکتر؟
دکتر: نه سل،نه سرطان.فقط عفونت اما خب چون زیاده خطرناکه،تنها شانسی که آوردی اینه که عفونت به خونت نرسیده و میشه درمانش کرد.
من: چقدر طول میکشه که درمان بشه؟ چقدر احتمالش هست که کامل درمان بشم؟
دکتر: مدتش بستگی به واکنش بدنت داره و درمانت...خب..50_50 اما من خوش بینم.
با اخمایی تو هم از جام بلند شدم و گفتم
من: نباش دکتر،نباش!
بعدم از در اتاقش اومدم بیرون که با دنیز رو به رو شدم.
دنیز: سلام آرشام جان،چیشده اومدی اینجا...اممم شما ایرانیا چی میگین؟!
بعدم یکم فکر کرد و بعد از چند لحظه با لهجه خاصی به فارسی گفت
دنیز: آها...خدا بد نده.
بعد دوباره به انگلیسی گفت
دنیز: درست گفتم؟
خندیدم و گفتم
من: سلام آره درست گفتی. درضمن خدا بد نمیده ما بنده هاش بدیم.
دنیز: خب نگفتی اینجا چیکار میکنی؟
من: واسه چکاپ اومدم.
به سر در اتاق اشاره کرد و گفت
دنیز: واسه چکاپ اومدی پیش متخصص ریه؟
دوباره خندیدم و واسه پیچوندنش گفتم
من: ما کلاس کارمون بالاست واسه چکاپ ساده میریم پیش متخصص ریه!!
دنیزم خندید که گفتم
من: خب من برم دیگه آیرین خونه تنهاست.
دنیز: باشه برو،اما یادت باشه نگفتی.
من: گفتم که خوبم مشکلی نیست.خدافظ
دنیز: هرطور خودت مایلی،خدافظ.
از دره بیمارستان بیرون اومدم و رفتم و سوار ماشینم شدم. هه...تازه میخواستم بیوفتم دنبال کارای عروسیمون اما حالا باید دنبال کارای کفن و دفن واسه خودم باشم.
آیرینو چیکار کنم؟! تو کشور غریب! باید برش گردونم ایران،اما چجوری؟! با چه بهونه ای؟! آیرین منو ول نمیکنه برگرده...خدایا چیکار کنم؟!
تو همین فکرا بودم که رسیدم به خونه.ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.درو با کلید باز کردم و رفتم تو که دیدم آیرین تو آشپزخونه پشت به من ایستاده.
رفتم و از پشت بغلش کردم که " هییییییییییییییین " بلندی گفت.بعدم گفت
آیرین: خدا نکشتت،ترسیدم آرشام. چیشد دکتر رفتی؟
گونه بــ..وسـ...ید و گفتم
من: اولا سلام،دوما هیچی گفت سرما خوردم همین! زود خوب میشم.
جووون عمه نداشتم!!!
همین جوری تو بغلم بود که گفت
آیرین: خوشگله؟
بعدم به کیک تزئین شده ای که جلوی دستش روی کابینت بود اشاره کرد. خواستم انگشتمو بزنم به خامش که زد رو دستم و گفت
آیرین: ناخنک موقوف!!!
همونطور که دستمو که مثلا درد گرفته بود تکون میدادم گفتم
من: خب دلم میخواد!!!
آیرین: یکی دو ساعت صبر کن،بعدش میخوریمش!
بعدم از بغلم بیرون اومد و کیک به دست رفت سمت یخچال.
من: چخبره؟ مهمون داریم؟
همونطور که کیک رو میذاشت تو یخچال گفت
آیرین: آره،ترکان خانوم و آقا طیار و دنیز رو دعوت کردم واسه عصرونه،اشکالی که نداره؟
من: نه گلم چه اشکالی. خوب با این دنیز رفیق شدیا!!!!
آیرین خندید و گفت
آیرین: اوره!! خب تو خونه حوصلم سر میره،یا دنیز و ترکان خانوم میان اینجا،یا من میرم. سرمونم گرم میشه.توام که معلوم نیست روزا کجا میری!!
تو اون لحظه و اون حال بدم بیشتر از هر زمان دیگه ای بهش احتیاج داشتم.همونطور که سرفه میکردم رفتم جلوش و از کمر گرفتمش و بلندش کردم و نشوندمش روی اپن و گفتم
من: دارم برنامه ریزی میکنم اینجا یه شرکت بزنم خانومم.
دستاشو بهم زد و گفت
آیرین: واااااای چه خوب دوباره منشیت میشم.
نه دیگه عشقم،این دفعه دیگه نه!!!!
من: آره خانومی شاید.
تو همون حالت بغلش کردم و سرشو بوسیدم و نوازشش میکردم. میدونستم که دیر یا زود باید از این فرشته زمینی که همه زندگیم شده دل بکنم.
ادامه دارد...
رمان اسپرسو شیرین_ قسمت بیست و نهم
[ آیرین ]
ای رو تو برم بشر!!!! چقدر این آرشام پرروئه!!! هی من هیچی نمیگم!!
ولی خب بین خودمون بمونه هم قرمز خریدم هم فسفری!!!! >_<
دستای آرشام دیگه جا نداشت.رفتیم خریدارو گذاشتیم تو ماشین و دوباره برگشتیم تو پاساژ تا واسه آرشام خرید کنیم.
کلی لباس واسش انتخاب کردم،همشم رنگ روشن ولی آرشام میرفت همون مدل ولی رنگ تیرشو میخرید!! یعنی چی آقا؟! نظر منم که کشک!!!!
خب من دوست دارم لباس روشن بپوشه،یعنی چی؟؟؟!!!! هرچی اصرار کردم قبول نکرد!! اه لوس!!!!
خلاصه آرشامم خریداشو کرد و رفتیم به عنوان عصرونه بورک با چایی خوردیم. خوشمزه بود،جاتون خالی!!!! خخخخخخخ!!!!!!
خرید لباس که تموم شد،باید میرفتیم وسایل تو یخچال رو میخریدیم.رفتیم به یه فروشگاه خیلی بزرگ و کلی خرید کردیم،فکر کنم کل حساب بانکیه آرشام خالی شد!!!
شب موقع برگشتن به خونه به پیشنهاد آرشام رفتیم لب ساحل و دودل کباب خوردیم. عالی بود خیلی چسبید،مخصوصا مزه پرونی های وقت و بی وقت آرشام!!
توی راه برگشت به خونه بودیم،دستم تو دست آرشام بود و سرم رو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و فکر میکردم.
دیگه ناراحتیا تموم شد؟! دیگه بدون هیچ ترسی،بدون دغدغه فکری و ذهنی میتونیم زندگی کنیم؟! خدایا چجوری باید ممنونت باشم،هرچند کم بدبختی نکشیدیم اما بازم الان اینجا،کنار آرشام...
برگشتم و با عشق به نیم رخ جذابش خیره شدم و به افکارم ادامه دادم.
کنار آرشام...بدون ترس...تو راه خونه خودمون...زندگی دو تایی با عشق کنار آرشام... خدایا باورش واسم سخته...اگه الان آرشام دستمو نگرفته بود فکر میکردم خوابه.
تو فکر بودم که با صدای آرشام به خودم اومدم.
آرشام: تو صورتم عیب و ایرادی هست؟!
خندیدم و گفتم
من: نه چطور مگه؟!
آرشامم خندید و گفت
آرشام: آخه نیم ساعته زل زدی به من.من فکر میکردم پسرا هیزن،تو که بدتری بابا، خوردیم!!!!
اخم کمرنگی کردم که دوباره خندید و گفت
آرشام: فدای اخمت خانومم،ولی اخم نکن که دلم میگیره.
بعدم پشت دستمو بوسید که لبخند زدم.تنها کسی که میتونه به همین راحتی اخممو باز کنه مرده خودمه،عشقمه،آرشامه...
ماشین رو جلوی در پارک کرد و جفتمون از ماشین پیاده شدیم.آرشام کلیدارو داد به من و رفت دره صندوق رو باز کنه،منم رفتم درو باز کنم که یه نفر از خونه بغلی اومد بیرون.
یه دختر حدود 24،25 ساله با موهای بلند قهوه ای و چشمای سبز کشیده،قده بلندی داشت و هیکل متناسب. یه تیشرت به رنگ قرمز پوشیده بود با شلوار جین و کتونی.
چشمش که به من افتاد اومد جلو و به زبان ترکی چیزی گفت که من نفهمیدم و به انگلیسی گفتم
من: من ترکی متوجه نمیشم،شما انگلیسی متوجه میشید؟
لبخند زد و به انگلیسی جواب داد.
دختر: البته.من دنیزم شما همسایه جدیدین؟
لبخندی زدم و گفتم
من: منم آیرینم،بله با...
داشتم حرف میزدم که آرشام اومد و گفت
آرشام: درو باز کن بابا دستم افتاد!!!
نگاهش که به دنیز افتاد گفت
آرشام: سلام،شما همسایه ما هستین؟
دنیز: بله،شما ترک نیستین درسته؟ در ضمن اسمم دنیزه.
آرشام: منم آرشامم بله ما ایرانی هستیم.
دنیز با من دست داد و آرشامم که دستش وسایل بود.
دنیز: من الان باید برم عجله دارم،شیفت کاریم تا نیم ساعت دیگه شروع میشه،بعدا باهم حرف بزنیم؟
چون روی صحبتش مشخص نبود،من جواب دادم.
من: حتما عزیزم،برو که به کارت دیر نرسی.
آرشام به تکون دادن سرش اکتفا کرد.دنیز واسمون دست تکون داد و رفت.
آرشام: دو دیقه تنهات گذاشتم چه سریع دوست پیدا کردی!!!
قری به سر و گردنم دادم و گفتم
من: بله دیگه،مگه بده؟!
خندید و گفت
آرشام: نخیر فقط درو باز کن بابا،دستم فلج شد!
نگاهش کردم دیدم الهی بمیرم،هنوز وسایلا تو دستشه که درو باز کردم و رفتیم داخل.
آرشامم وسایل رو گذاشت رو مبل و دوباره رفت بیرون تا باقی وسایل رو بیاره. منم رفتم تو آشپزخونه و چایی ساز رو زدم به برق،بعدم رفتم تو سالن و پاکت های مواد غذایی رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه و شروع کردم به جا به جا کردنشون.
داشتم کارمو میکردم که آرشام اومد بالا سرم.
آرشام: ولش کن صبح جا به جا میکنیم.
همونطور که به کارم ادامه میدادم گفتم
من: نه صبح لباسارو میخوام جابه جا کنم،اینا خراب میشه تا صبح.
اومد کنارم و گفت
آرشام: باشه،بذار منم کمک کنم که زودتر تموم بشه.
لبخندی به روش پاشیدم و چیزی نگفتم و مشغول کار شدیم. فکر کنم تا نصف شب کار کردیم. من که دیگه از خستگی نا نداشتم.
روی صندلی میز ناهار خوری 4 نفره توی آشپزخونه نشستم و سرم رو گذاشتم روی میز و نمیدونم کی خوابم برد.
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
[ آرشام ]
یک ماهی میشه که اومدیم ترکیه. یک هفته که از اومدنمون میگذشت ساحل اومد ترکیه و از اینجا رفت آلمان زندگی کنه.
تو هفته سوم هم به سینا خبر دادم که مدارک رو برای پلیس فرستاد و یکی دو روز بعدش بهم خبر داد که سیاوش و سهند و همه هم ردیفاشونو گرفتن و همشون منتظر حکم اعدامشونن!!
ار همه این حرفا بگذریم،تو این چند وقته سرفه های پی در پی میکنم. گاهی اوقات جوری به سرفه میوفتم که نفسم بالا نمیاد،به خاطر همینم به اصرار آیرین رفتم دکتر.
اونجا بود که فهمیدم رفیق فابریک آیرین یعنی دنیز که اینجا باهم آشنا شدم و همسایه بغلیمون بود توی بیمارستان پرستاره.
خلاصه رفتم دکتر و آزمایش دادم الانم سوار ماشینم دارم میرم جواب رو بگیرم ببرم پیش دکتر ببینم چه مرگمه!!
جلوی بیمارستان که رسیدم ماشین رو بردم توی پارکینگ و بعد از پارک کردنش پیاده شدم و رفتم داخل بیمارستان.
رفتم و جواب آزمایشمو گرفتم و یه نگاه بهش انداختم،من که سر در نمیاوردم چی به چیه، واسه همین رفتم پیش متخصص ریه ببینم چخبره.قبلا هم ازم سی تی اسکن گرفته بود و دست خودش بود.
تقه ای به در زدم و رفتم داخل،خوبیه اینجا این بود که تقریبا همه انگلیسی بلد بودن و من راحت بودم.
من: سلام آقای دکتر.
دکتر: سلام،خوبی آرشام جان؟
تو این یک ماه انقدر رفتم اومدم دکتره منو میشناسه دیگه!!
من: ممنون دکتر،آزمایشو آوردم.
نشستم روی صندلی رو به روی میزش و آزمایش رو گذاشتم جلوش.اونم عکسامو از توی کشوی میزش برداشت و نگاهی بهش انداخت.بعد از چند دقیقه آزمایشمم نگاه کرد و اخماش جمع شد.
حوصلم از این همه انتظار سر رفت،واسه همین گفتم
من: خب؟!
دکتر: واضح بگم یا میخوای واست مقدمه چینی کنم؟
من: برو سر اصل مطلب دکتر.
دکتر: عفونت حاده ریوی،به خاطر سیگاره،خطرناکه اما زود فهمیدیم،درمان میشه.
الان من باید خوش حال بشم یا ناراحت؟ عفونت حاد ریوی دیگه چه صیغه ایه؟! خدایا تا خواستم طعم زندگی خوش رو بچشم،مریضی اومد سراغم؟!
من: یعنی چی؟دقیقا چجوریه؟ مثل سل؟ سرطان؟ چیه دکتر؟
دکتر: نه سل،نه سرطان.فقط عفونت اما خب چون زیاده خطرناکه،تنها شانسی که آوردی اینه که عفونت به خونت نرسیده و میشه درمانش کرد.
من: چقدر طول میکشه که درمان بشه؟ چقدر احتمالش هست که کامل درمان بشم؟
دکتر: مدتش بستگی به واکنش بدنت داره و درمانت...خب..50_50 اما من خوش بینم.
با اخمایی تو هم از جام بلند شدم و گفتم
من: نباش دکتر،نباش!
بعدم از در اتاقش اومدم بیرون که با دنیز رو به رو شدم.
دنیز: سلام آرشام جان،چیشده اومدی اینجا...اممم شما ایرانیا چی میگین؟!
بعدم یکم فکر کرد و بعد از چند لحظه با لهجه خاصی به فارسی گفت
دنیز: آها...خدا بد نده.
بعد دوباره به انگلیسی گفت
دنیز: درست گفتم؟
خندیدم و گفتم
من: سلام آره درست گفتی. درضمن خدا بد نمیده ما بنده هاش بدیم.
دنیز: خب نگفتی اینجا چیکار میکنی؟
من: واسه چکاپ اومدم.
به سر در اتاق اشاره کرد و گفت
دنیز: واسه چکاپ اومدی پیش متخصص ریه؟
دوباره خندیدم و واسه پیچوندنش گفتم
من: ما کلاس کارمون بالاست واسه چکاپ ساده میریم پیش متخصص ریه!!
دنیزم خندید که گفتم
من: خب من برم دیگه آیرین خونه تنهاست.
دنیز: باشه برو،اما یادت باشه نگفتی.
من: گفتم که خوبم مشکلی نیست.خدافظ
دنیز: هرطور خودت مایلی،خدافظ.
از دره بیمارستان بیرون اومدم و رفتم و سوار ماشینم شدم. هه...تازه میخواستم بیوفتم دنبال کارای عروسیمون اما حالا باید دنبال کارای کفن و دفن واسه خودم باشم.
آیرینو چیکار کنم؟! تو کشور غریب! باید برش گردونم ایران،اما چجوری؟! با چه بهونه ای؟! آیرین منو ول نمیکنه برگرده...خدایا چیکار کنم؟!
تو همین فکرا بودم که رسیدم به خونه.ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.درو با کلید باز کردم و رفتم تو که دیدم آیرین تو آشپزخونه پشت به من ایستاده.
رفتم و از پشت بغلش کردم که " هییییییییییییییین " بلندی گفت.بعدم گفت
آیرین: خدا نکشتت،ترسیدم آرشام. چیشد دکتر رفتی؟
گونه بــ..وسـ...ید و گفتم
من: اولا سلام،دوما هیچی گفت سرما خوردم همین! زود خوب میشم.
جووون عمه نداشتم!!!
همین جوری تو بغلم بود که گفت
آیرین: خوشگله؟
بعدم به کیک تزئین شده ای که جلوی دستش روی کابینت بود اشاره کرد. خواستم انگشتمو بزنم به خامش که زد رو دستم و گفت
آیرین: ناخنک موقوف!!!
همونطور که دستمو که مثلا درد گرفته بود تکون میدادم گفتم
من: خب دلم میخواد!!!
آیرین: یکی دو ساعت صبر کن،بعدش میخوریمش!
بعدم از بغلم بیرون اومد و کیک به دست رفت سمت یخچال.
من: چخبره؟ مهمون داریم؟
همونطور که کیک رو میذاشت تو یخچال گفت
آیرین: آره،ترکان خانوم و آقا طیار و دنیز رو دعوت کردم واسه عصرونه،اشکالی که نداره؟
من: نه گلم چه اشکالی. خوب با این دنیز رفیق شدیا!!!!
آیرین خندید و گفت
آیرین: اوره!! خب تو خونه حوصلم سر میره،یا دنیز و ترکان خانوم میان اینجا،یا من میرم. سرمونم گرم میشه.توام که معلوم نیست روزا کجا میری!!
تو اون لحظه و اون حال بدم بیشتر از هر زمان دیگه ای بهش احتیاج داشتم.همونطور که سرفه میکردم رفتم جلوش و از کمر گرفتمش و بلندش کردم و نشوندمش روی اپن و گفتم
من: دارم برنامه ریزی میکنم اینجا یه شرکت بزنم خانومم.
دستاشو بهم زد و گفت
آیرین: واااااای چه خوب دوباره منشیت میشم.
نه دیگه عشقم،این دفعه دیگه نه!!!!
من: آره خانومی شاید.
تو همون حالت بغلش کردم و سرشو بوسیدم و نوازشش میکردم. میدونستم که دیر یا زود باید از این فرشته زمینی که همه زندگیم شده دل بکنم.
ادامه دارد...
سایت دانلود رمان نگاه دانلود
دانلود رمان های عاشقانه