( رها )
هومی کردم و به پهلو شدم.
نور به صورتم می خورد با لبخند از جام پریدم.
امروز آرمان می اومد ؛ وااای که چقدر دلم براش تنگ شده بود.
نهار خورده بودم.
چند ساعتی بود که منتظر آرمان بودم ولی هنوز نیومده بود.
روی تخت نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم که در زده شد.
من:
_ بفرمایید.
در باز شد و یکی از خدمتکارا اومد و گفت:
_ خانم همراه من بیاید ، آقا سام با شما کار دارن.
با کنجکاوی کتاب و بستم و روی تخت گذاشتم و دنبالش راه افتادم.
به اتاق کار آرمان رسیدیم.
لبخند روی لبم نشست ، لابد آرمان اومده با شوق در و باز کردم که با سام چشم تو چشم شدم.
با تعجب گفت:
_ چیزی شده؟! ، چرا در و اینجوری باز کردین؟!
بادم خالی شد و گفتم:
_ آرمان نیومده؟!
سام روی یکی از صندلیا نشست و به صندلی رو به روش اشاره کرد و گفت:
_ بشینید با هم حرف می زنیم.
نشستم و منتظر نگاش کردم.
کلافه نگام کرد و گفت:
_ میشه اینجوری بهم خیره نشید؟!
من:
_ چرا؟!
سری تکون داد و گفت:
_ مهم نیست.
بهم نگاه کرد و گفت:
_ راستش می خوام بدونید هر چیزی که می گم ، فقط دستوره رئیسه و به من ربطی نداره ، پس لطفا سوال اضافه نپرسید ، باشه؟!
من:
_ داری نگرانم می کنی ، چی شده مگه؟!
سام:
_ جواب من و ندادید؟!
کلافه گفتم:
_ باشهههه ، حالا می شه بگی چی شده؟!
سام:
_ راستش رئیس گفتم که بهتون بگم می تونین برین.
بعد با دست به یه پاکت کاغذی بزرگ روی میز اشاره کرد و گفت:
_ اینارم دادن که بدم بهتون.
مبهوت گفتم:
_ یعنی چی؟! ؛ پس ص*ی*غ*ه*ی بینمون چی؟!
سام:
_ اون که چند روز دیگه تموم می شه!
اشکام شروع کرد به ریختن ، داد زدم:
_ همیییین؟! ؛ من زنشم ؛ یعنی انقدر ارزش نداشتم که خودش بیاد؟!
سام پارچ روی میز و برداشت و توی لیوان برام آب ریخت و گرفت طرفم:
_ آروم باشید ، چرا داد می زنید؟!
محکم زدم زیر دستش که لیوان افتاد و شکست.
جیغ کشیدم:
_ مگه من ازت آب خواستم؟! ، خووودششش کجججاااااسستت؟!
سام:
_ خودشون کار داشتن!
حالم خیلی بد بود ؛ با نفرت به سام خیره شدم و گفتم:
_ بهش بگو حالم ازت بهم می خوره ؛ سوء استفاده گر ع*و*ض*ی.
هومی کردم و به پهلو شدم.
نور به صورتم می خورد با لبخند از جام پریدم.
امروز آرمان می اومد ؛ وااای که چقدر دلم براش تنگ شده بود.
نهار خورده بودم.
چند ساعتی بود که منتظر آرمان بودم ولی هنوز نیومده بود.
روی تخت نشسته بودم و داشتم کتاب می خوندم که در زده شد.
من:
_ بفرمایید.
در باز شد و یکی از خدمتکارا اومد و گفت:
_ خانم همراه من بیاید ، آقا سام با شما کار دارن.
با کنجکاوی کتاب و بستم و روی تخت گذاشتم و دنبالش راه افتادم.
به اتاق کار آرمان رسیدیم.
لبخند روی لبم نشست ، لابد آرمان اومده با شوق در و باز کردم که با سام چشم تو چشم شدم.
با تعجب گفت:
_ چیزی شده؟! ، چرا در و اینجوری باز کردین؟!
بادم خالی شد و گفتم:
_ آرمان نیومده؟!
سام روی یکی از صندلیا نشست و به صندلی رو به روش اشاره کرد و گفت:
_ بشینید با هم حرف می زنیم.
نشستم و منتظر نگاش کردم.
کلافه نگام کرد و گفت:
_ میشه اینجوری بهم خیره نشید؟!
من:
_ چرا؟!
سری تکون داد و گفت:
_ مهم نیست.
بهم نگاه کرد و گفت:
_ راستش می خوام بدونید هر چیزی که می گم ، فقط دستوره رئیسه و به من ربطی نداره ، پس لطفا سوال اضافه نپرسید ، باشه؟!
من:
_ داری نگرانم می کنی ، چی شده مگه؟!
سام:
_ جواب من و ندادید؟!
کلافه گفتم:
_ باشهههه ، حالا می شه بگی چی شده؟!
سام:
_ راستش رئیس گفتم که بهتون بگم می تونین برین.
بعد با دست به یه پاکت کاغذی بزرگ روی میز اشاره کرد و گفت:
_ اینارم دادن که بدم بهتون.
مبهوت گفتم:
_ یعنی چی؟! ؛ پس ص*ی*غ*ه*ی بینمون چی؟!
سام:
_ اون که چند روز دیگه تموم می شه!
اشکام شروع کرد به ریختن ، داد زدم:
_ همیییین؟! ؛ من زنشم ؛ یعنی انقدر ارزش نداشتم که خودش بیاد؟!
سام پارچ روی میز و برداشت و توی لیوان برام آب ریخت و گرفت طرفم:
_ آروم باشید ، چرا داد می زنید؟!
محکم زدم زیر دستش که لیوان افتاد و شکست.
جیغ کشیدم:
_ مگه من ازت آب خواستم؟! ، خووودششش کجججاااااسستت؟!
سام:
_ خودشون کار داشتن!
حالم خیلی بد بود ؛ با نفرت به سام خیره شدم و گفتم:
_ بهش بگو حالم ازت بهم می خوره ؛ سوء استفاده گر ع*و*ض*ی.
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش: