دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
خونسرد به‌سمتش برگشتم و به چشم‌های سردش خیره شدم. پس بالاخره فهمید؟ خب انتظار داشتم زودتر به یاد بیاره. با چشم‌هاش اشاره‌ای به طبقه بالا کرد و گفت:
- به‌نظرت اگه غزال از رابـ ـطه‌ی تو و آهو در گذشته باخبر بشه، بازم تورو می‌پذیره یا اینکه...
اخم شدیدی بین ابروهام نشست؛ اما با این‌حال ظاهرم رو حفظ کردم و بی‌خیال جواب دادم:
- چیه؟ نکنه واسه این یکی دخترت هم یه پیره مرد دیگه سراغ داری؟
دستش رو بالا برد و به‌سمت صورتم هدایتش کرد، با صدای عصبی غرید:
- چطور جرعت می‌کنی درباره‌ی دختر من...
دستش رو توی هوا گرفتم و پوزخندی زدم، محکم دستش رو پایین انداختم و پر نفرت حرفش رو قطع کردم:
- من چهارسال پیش اشتباه بزرگی کردم که به آهو علاقه‌مند شدم. بعداز چند مدت وقتی متوجه شدم چقدر بی‌ارزشه ازش جدا شدم. احساسم نسبت به غزال هیچ ربطی به خواهرش نداره، بهتره این رو درک کنی کوروش.
به‌سمت در سالن برگشتم و کمی سرم رو به‌سمتش چرخوندم، پوزخندی زدم و معنادار اضافه کردم:
- اینم خوب می‌دونی که نمی‌تونی غزال رو از من جدا کنی. بالآخره بابای خوب غزال، دختر کوچولوش رو می‌شناسه. مگه نه بابا کوروش؟
با خشم و صورت سرخ شده لب زد:
- تو... تو چطور جرعت می‌کنی؟
بی‌توجه به نگاه‌های عصبی کوروش قدم‌هام رو به‌سمت در سالن هدایت کردم و از سالن بیرون زدم. با قدم‌های محکم طول باغ رو طی کردم و به‌سمت ماشینم قدم برداشتم. وقتش رسیده بود از روبه‌رو حمله کنم، وقتی پنهانی براش نقشه می‌ریختم هنوز منو نشناخته بود، الان که می‌دونه من همون امیدی‌ام که با آهو ارتباط داشتم، می‌تونم با خیال راحت، هرجور که می‌خوام با کوروش پارسین مقابله کنم. پوزخند عصبی روی لبم نقش بست و سریع پشت رل نشستم، از عمارت پارسین بیرون زدم. پس نقشه‌ی جدید کوروش واسه آهو این بود؟ اینکه مجبورش کنه با یه پیره مرد شصت‌ساله ازدواج کنه تا... خب هنوز چیزی که در عوض آهو از سمت اسکندر گیرش میاد رو کشف نکردم؛ اما مطمئنم به زودی می‌فهمم. اون وقته که می‌دونم با اسکندر چیکار کنم. کلافه نفسم رو بیرون دادم و توی یه تصمیم آنی شمارش رو لمس کردم. چندین‌بار گرفتمش؛ ولی جواب نداد، هربار این‌قدر بوق می‌خورد تا بالآخره تماس قطع بشه. کلافه نفسم رو بیرون دادم و گوشه‌ی خیابون پارک کردم، پاکت سیـ*ـگار و فندکم رو از توی داشبورد ماشین بیرون کشیدم و یه نخ آتیش زدم، فندک و پاکت رو روی صندلی کمک راننده انداختم. تا وقتی که بتونم از نقشه‌های کوروش باخبر بشم باید اون دختر رو یه جایی پنهان کنم. نمی‌تونم اجازه بدم کوروش تا ابد دوپله از من جلوتر باشه. انگار مهره‌ی اصلی بازیش الان آهو بود؛ پس می‌تونم یه کاری کنم برای ادامه‌ی بازی لنگ یه مهره بمونه. موبایلم رو از روی پام برداشتم و شمارش رو گرفتم. بعداز چند بوق صدای خواب‌آلودش توی گوشم پیچید:
- ها؟ کدوم خری این وقت شب زنگ می‌زنه آخه؟ تو شعور...
اخم شدیدی بین ابروهام نشست. عصبی با صدای بلندی حرفش رو قطع کردم:
- ببند اون گاله رو دانیال. چشمت رو باز نکرده دهن رو باز کردی هرچی از دهنت بیرون میاد و به زبون میاری. کار نداشتم زنگ نمی‌زدم.
برای چند لحظه صدایی از پشت خط بیرون نیومد، بالآخره دهن باز کرد و متعجب و شرمنده به حرف اومد:
- تویی داداش؟ ببخشید بخدا خواب بودم اصلاً نگاه نکردم کی پشت خطه. جانم بگو ببینم چی شده.
بی‌خیال پوک عمیقی به سیگار سوخته که کمی از خاکسترش روی شلوارم ریخته بود زدم، هم‌زمان با پایین دادن دود سیـ*ـگار جواب دادم:
- یه شماره رو می‌فرستم برات، همین الان ردیابیش کن آدرس رو بفرست برام.
مکث کوتاهی کردم و پوک دیگه‌ای به سیگار زدم. ادامه دادم:
- دانیال سریع، تا چند دقیقه‌ی دیگه آدرس رو می‌خوام، نمی‌تونم بذارم قبل‌از من پیداش کنن. گرفتی؟
- گرفت...
هنوز کلمه‌ی «گرفتم» کامل از دهنش خارج نشده بود که تماس رو قطع کردم، شماره‌ش رو برای دانیال اس.ام.اس زدم و سرم رو به پشتیه صندلی تکیه دادم، به خیابون تاریک و بدون تردد هرگونه موجود زنده یا ماشینی خیره شدم و مشغول دود کردن باقی سیـ*ـگارم شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    بیست دقیقه‌ای گذشت و تقریباً پاکت سیـ*ـگار رو تموم کردم، همون لحظه صدای پیامک گوشیم بلند شد. موبایلم رو از روی صندلی برداشتم. با یه دور خوندن پیامک آدرس رو حفظ کردم و گوشی رو دوباره روی صندلی کمک راننده انداختم، ترمز دستی رو خوابوندم و باسرعت زیادی به‌سمت آدرسی که دانیال برام فرستاده بود روندم. بعداز چند دقیقه از شهر خارج شدم. بالآخره به روستای مورد نظرم رسیدم و کمی سرعت ماشین رو پایین بردم. روستای کوچیک و قدیمی بود. چند دقیقه بعد به خونه مورد نظر رسیدم و ماشین رو کمی دورتر از خونه پارک کردم. از ماشین پیاده شدم و به‌سمت خونه‌ی قدیمی با دیوارهای کاهگلی قدم برداشتم. اخم ریزی بین ابروهام نشست. یعنی تمام این چهارسال رو توی این خونه درب و داغون زندگی می‌کرده؟ اونم توی روستای به این کوچیکی. جلوی در ایستادم و دستم رو مشت کردم، دستم رو بالا بردم تا در بزنم که دستم توی چند سانتی در آهنی سبزرنگ و رنگ‌ورو رفته متوقف شد. یه صدای توی وجودم آزارم می‌داد:
    - واقعاً می‌خوای باز اون دختر بی‌چاره رو بازیچه خودت کنی؟ کافی نیست کل زندگیش رو ازش گرفتی؟ پس وجدانت کجا رفته امید؟ به خودت میگی مرد؟ مگه تو نبودی که حقیقت رو درباره اتفاقاتی که براش افتاده بود رو به صورت یه نامه توی پاکتی با مشخصات ناشناس برای غزال فرستادی و اونم به کوروش لو داد؛ حتی مدرک جعلی درست کردی و به یه بچه دادی تا به غزال بده و اون هم به کوروش نشون داد. زندگیش خراب بود؛ ولی تو همه‌ی درهای روبه‌روش رو خراب کردی. اون دختر توی هفده‌سالگی از دست پدرش که کمر به قتلش بسته بود فرار کرد و آواره خیابون‌ها شد. مگه خودت نبودی که قدم‌به‌قدم تعقیبش می‌کردی؟ دیدی چطور ذره‌ذره آب شد؟ چطور بین گرگ‌های توی کوچه خیابون پرسه زد و خودش رو زنده نگه داشت. امید وقتش نیست این بازی رو با آهو تموم کنی؟
    اخمی کردم و سرم رو محکم تکون دادم، افکار مزاحم رو کنار زدم و مشتم رو چندین بار به در خونه کوبیدم؛ اما بازم جوابی نگرفتم. کلافه شدم و محکم به در کوبیدم که صدای جیغ آهو بلند شد:
    - درو از جا کندی لعنتی یکم صبر کن خب. اه.
    صدای غرغرش رو از پشت در می‌شنیدم:
    - نگاه کن بخدا نصف شب چه آدم‌های احمق و نفهمی به پست من می‌خورن.
    همون‌طور که غرغر می‌کرد به‌سمت در قدم بر می‌داشت. لبخند محوی زدم، هنوز زودجوش بودنش رو حفظ کرده بود. زمانی که با من بود، سر کوچکترین مسائل که فقط توی چشم دیگران بی‌اهمیت بودن غوغا به پا می‌کرد و در نهایت جوری قیافه‌ی مظلومی به خودش می‌گرفت که خودم پشیمون می‌شدم که چرا کوتاه نیومدم و پابه‌پاش بحث رو کش دادم. دختری نبود که توقع بیجایی داشته باشه، آروم بود و مغرور؛ در عوض نکته‌گیر بود؛ با اینکه به روی طرف نمیاورد که از فلان رفتارش ناراحت شده؛ اما اگه طرف زرنگ بود به راحتی از چشم‌های پاک و شفافش متوجه احساسش می‌شد. مثل باقی دخترها اهل غیبت و خاله‌زنک نبود، میشه گفت بیشتر مردونه رفتار می‌کرد تا رفتارهای لوس و دخترونه. تنها چیزی که همون روز اول بهم تذکر داد، این بود که بهش شک نکنم و همه‌ی کارهاش رو به خودش بسپارم. اگه اشتباه هم ‌می‌کرد بهش یادآوری نمی‌کردم، متنفر بود از سرکوفت شنیدن و به حدی مغرور بود که کوچک‌ترین حرف از سمت عزیزانش، تا مدت‌ها داغونش می‌کرد. در با صدای آرومی باز شد و من رو از فکر به اخلاقیات به‌خصوص آهو بیرون کشید. نگاهم رو به اون دوختم که هنوز سرش پایین بود و شروع کرد به حرف زدن:
    - کدوم احمقی هستی که اینجوری در می‌زنی؟ نمی‌دونی ملت خوابن؟ اصلاً کی اینوقت شب میاد در می‌زنه که تو...
    سرش رو بالا آورد و نگاهش به من افتاد، متعجب سکوت کرد و خیره نگاهم کرد. قیافه‌ی متعجبش رو خیلی دوست داشتم، وقتی تعجب می‌کرد چشم‌هاش از حدقه بیرون می‌زدن و تقریباً مثل این شخصیت‌های کارتونی می‌شد. قدمی به‌سمتش برداشتم و با صدای آرومی پرسیدم:

    - چیه؟ از دیدنم خوشحال نشدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نمی‌خواستم متوجه ملایمتم نسبت به خودش بشه، هنوز وقتش نبود که تمام ماجرا رو بفهمه؛ شاید بعد از تموم شدن کار کوروش همه چیز رو بهش می‌گفتم؛ ولی مطمئن نیستم بخششی این بین برای من باشه. به خودش اومد و تند در و بست که البته من زودتر پام رو جلوی در گذاشتم، شونم رو به در چسبوندم و اجازه‌ی کامل بستن در رو بهش ندادم. صداش رو از پشت در شنیدم:
    - چی می‌خوای لعنتی؟ چرا دست از سرم برنمی‌دای؟
    با یه ضربه محکم در رو باز کردم که اون که پشت در ایستاده بود روی زمین افتاد. وارد حیاط شدم و در رو هم پشت‌سرم بستم. از روی زمین بلند شد و با اخم نگاهم کرد. نگاهی به دست‌های مشت شدش انداختم و پوزخندی زدم. ملایم بودنم اونم توی یه حالت پنهان و کاملاً نامحسوس، دلیل بر این نمی‌شد که اجازه بدم زندگیش رو به گند بکشه و بازیچه‌ی کوروش بشه. آهو فقط مال منه، حتی اجازه نمی‌دم احدی بهش نگاه کنه. نمی‌دونم دقیقاً چه حسی بهش دارم؛ اما اون دختر متعلق به منه، مثل تمام اموالی که به من تعلق دارن. قدمی به‌سمتش برداشتم که در مقابل قدمی عقب رفت. می‌دونستم چیزی وجود نداره که ازش بترسه؛ ولی من آدمی نبودم که بتونه در مقابلم پیشروی کنه. درحالی‌که هر چند لحظه یک‌بار پشت‌سرش رو نگاه می‌کرد تا زمین نخوره، عصبی گفت:
    - برو بیرون.
    سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم. چند قدم عقب‌تر رفت که پاش به لبه‌ی حوض کوچیک وسط حیاط خورد و ایستاد. به رفتار عصبی و مضطربش دقیق شدم. پشت به حوض ایستاده بود و یکی از دست‌هاش رو پشت‌سرش به لبه‌ی حوض گرفته بود. هرکاری که می‌کردم، شاید از روی خودخواهیم بود؛ اما یه طرف ماجرا برای خودش سود داشت، من تنها کسیم که می‌تونه اون رو از دست کوروش نجات بده. دستش رو پشت‌سرش برد. نفس عمیقی کشیدم؛ باید متقاعدش می‌کردم که بودنش با من می‌تونه ازش محافظت کنه. با لحن جدی به حرف اومدم:
    - ببین، می‌دونم توی گذشته کارهایی کردم که نمی‌تونی بهم اعتماد کنی؛ ولی باید باهام بیایی. این موضوع به نفع خود...
    حرفم با خاکی که توی صورتم ریخت قطع شد. دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و عصبی صداش کردم:
    - آهو!
    صدای دویدنش رو شنیدم. تا خواست از سمت راستم به‌سمت در حیاط بدوئه، با دو قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو توی مشتم گرفتم، به‌سمت خودم کشیدمش و بازوم رو دور گردنش انداختم، به‌سمت حوض قدم برداشتم و بدون اینکه ولش کنم کمی خم شدم، مشت آبی به صورتم زدم. وقتی گرد و خاک رو از روی صورتم پاک کردم، با چشم‌های سرخ شده به اون که درحال تقلا بود نگاه کردم. خاک گلدون‌های لب حوض رو ریخته بود توی صورتم. هنوزم مثل قبل باهوش بود. جلوی خودم کشیدمش و همون‌طور که از پشت کامل بهش چسبیده بودم و گردنش رو رها نمی‌کردم مشت آبی هم به صورت اون زدم. گرچه همش تکون می‌خورد و سعی می‌کرد دستم رو از دور گردنش باز کنه. سرم رو خم کردم و کنار گوشش با صدای بم و خونسردی زمزمه کردم:
    - آروم باش آهو، آروم باش کاری باهات ندارم.
    مکث کوتاهی کردم و صاف ایستادم، دست دیگم رو دور شکمش حلقه کردم، از روی زمین بلندش کردم، به‌سمت در قدم برداشتم و ادامه دادم:
    - خودتو خسته نکن. چه بخوای، چه نخوای باید با من بیایی.

    درحالی‌که بخاطر قد کوتاهش نسبت به من پاهاش رو توی هوا تکون می‌داد و دو دستی به بازوم چسبیده بود، حرصی جیغ کشید:
    - نمی‌خوام، ولم کن. چی از جونم می‌خوای؟
    - اینقدر وول نخور دختر.
    - امید بذار برم.
    - نمیشه.
    - میگم بذار برم.
    عصبی صدام رو بالا بردم.
    - میگم نمی‌تونم.
    اونم صداش رو بالا برد و جیغ کشید:
    - چرا؟ چرا هروقت میبینی یکم سرپا شدم میای سلاخیم کنی؟ مگه من باهات چی‌کار کردم؟ چی‌کار کردم؟
    چراغ بعضی از خونه‌های همسایه روشن شده بود و همهمه‌ای راه افتاده بود، عصبی از جیغ و فریاد‌های آهو و تقلاهاش، با صدای بلندی جواب دادم:
    - دختر کوروشی، تو دختر اون مردی، دختر اونی. باید تاوانش رو بدی، تاوان اون اسم توی شناسنامت، اون صفحه‌ای که نوشته شده نام پدر کوروش پارسین. باید تاوان همش رو بدی.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    دست از تقلا برداشت. به در حیاط رسیدم و با ضرب بازش کردم، وارد کوچه شدم و اون هنوز ساکت و آروم بود. برای آهویی که به این آسونی‌ها کاری رو برخلاف میلش انجام نمی‌داد، کوتاه اومدن درمقابل آدمی مثل من که می‌دونم بدجور ازم متنفره، واقعاً عجیبه. چند قدمی از در حیاط فاصله گرفته بودم که چکیدن قطره اشکی رو روی دستم احساس کردم. متعجب از حرکت ایستادم و پاهاش رو روی زمین گذاشتم؛ اما هنوز دستم دور گردنش حلقه بود. از حرف‌های خودم شرمنده بودم. از روی عصبانیت این جواب‌ها رو بهش داده بودم در صورتی که می‌دونستم هیچ چیز آهو به پارسین‌ها شباهت نداره و کوروش فقط یه اسم توی شناسامه‌ی اونه. عصبانیتم از آهو نبود، من از این عصبانی بودم که بین احساساتم به آهو و انتقامی که سال‌ها براش تلاش کردم گیر افتاده بودم. آهی کشیدم و آروم صداش زدم:
    - آهو!
    دستم از شدت ریزش قطرات اشکش خیس شده بود. متعجب و حیرون پلک زدم، داشت گریه می‌کرد؟ اونم جلوی من؟ آخرین باری که جلوی من گریه کرد، هوشیار نبود، بغض خفه توی گلوش رو پایین داد و همون‌طور که دست‌هاش رو هنوز به دستم که دور گردنش حلقه بود گرفته بود با صدای خفه و لرزونی پرسید:
    - مگه... تاوان ند... ندادم؟ من بیشتراز اون چیزی که باید تاوان دادم. اون فقط یه اسم توی شناسامم بود؛ اما من زندگیم رو قربانی اون اسم کردم. هنوزم میگی باید تاوان بدم؟ دیگه چی دارم که بخوای ازم بگیری نامرد؟
    عصبی چشم هام رو بستم و زمزمه‌وار جواب دادم:
    - نگو نامرد، نگو...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای حرکت چندین ماشین که باسرعت به‌سمت کوچه میومدن رو شنیدم. تند آهو رو از روی زمین بلند کردم و به سمت ماشینم دویدم، در ماشین رو باز کردم و تند روی صندلی راننده گذاشتمش، باقی در هارو قفل کردم و دستم رو به بازوش زدم و تند گفتم:
    - زودباش برو کنار، عجله کن.
    تند خودش رو روی صندلی کمک راننده کشید و نشست. پشت رل نشستم و ماشین رو روشن کردم، با سرعت زیادی مخالف جهت صداها حرکت کردم و از کوچه خارج شدم. خوبی ماشینم این بود که صدایی ایجاد نمی‌کرد؛ حداقل نه مثل ماشین‌هایی که حدس می‌زدم واسه آهو اومده باشن. به‌سمت خروجی فرعی روستا روندم و باسرعت از روستا خارج شدم. چشمم به جاده بود که متوجه تقلای آهو واسه باز کردن در ماشین شدم. با فاصله زیادی از من به در ماشین چسبیده بود و با دستگیره در کشتی می‌گرفت. نفس عمیقی کشیدم و درحالی‌که دنده رو عوض می‌کردم با لحن آروم و ملایمی گفتم:
    - این‌قدر با در ماشین کشتی نگیر، قرار نیست باز بشه.
    با حرص مشتی به در ماشین کوبید و به‌سمتم چرخید، کلافه درحالی‌که صورتش سرخ شده بود و عرق کرده بود بریده‌بریده لب زد:
    - شی... شیشه رو... بده... پایین...
    هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که تند شیشه ماشین رو پایین کشیدم و نگران دستم رو تخت سـ*ـینه‌ش زدم، با فشار ملایمی به پشتی صندلی تکیه‌ش دادم و گفتم:
    - هی آروم باش، نفس بکش. چیزی نیست، تموم شد.
    دستش رو روی دستم گذاشت و سعی کرد خم بشه. فشار دستم رو روی قفسه سـ*ـینش بیشتر کردم و نگران‌تر از قبل ادامه دادم:
    - آهو، منو ببین. چیزی نیست، فقط آروم نفس بکش.
    بلاخره بعد از چند دقیقه دست از تقلا برداشت و کامل به پشتی صندلی تکیه داد، چشم‌هاش رو بست و به‌سختی نفس‌های عمیق کشید. آروم گرفت و درحالی که کم و بیش نفس‌هاش منظم و آروم شده بودن زمزمه‌وار لب زد:
    - لعنتی. چرا یه بند نمی‌ندازم دور اون اسپری و بندازم گردنم که این‌جوری خفه نشم.
    بی‌اراده لبخد محوی روی لب‌هام نشست که البته سریع از روی لب‌هام پاکش کردم. هرچی بیشتر از بدونم کنار آهو می‌گذشت بیشتر خودم رو گم می‌کردم و کنترلم رو از دست می‌دادم. آهو همونی بود که من رو وادار می‌کرد کارهایی رو انجا بدم که حتی توی خوابم نمی‌دیدم. تا همین الانشم زیادی بهش بها داده بودم چه برسه به اینکه دیگه بفهمه هنوز حسی بهش دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    شوکه از اعترافی که به خودم کرده بودم پام رو روی ترمز زدم و بی‌توجه به اطرافم وسط خیابون خلوت ماشین رو متوقف کردم. آهو ترسیده جیغی کشید و برای جلوگیری از برخورد صورتش با داشبورد ماشین، جفت دست‌هاش رو روی داشبورد گذاشت و خودش رو نگه داشت. چند لحظه بدون پلک زدن به جاده‌ی روبه‌روم خیره بودم که صدای عصبیش رو شنیدم:
    - چته روانی؟ تو می‌خوای منو به کشتن بدی؟
    اون جیغ می‌کشید و من هنوز با اخم‌های درهم و گیج به خیابون خلوت زل زده بودم، مدام اون جمله‌ای که توی سرم گفته بودم رو مرور می‌کردم. هنوز حسی بهش دارم؟ مگه از همون روز اولی که فهمیدم دختر کوروشه با نقشه بهش نزدیک نشدم؟ این من بودم که اون رو دیوونه‌وار وابسته خودم کردم، من بودم که از گذشتش و ضعف‌هاش یه سلاح ساختم و خواستم با استفاده از اون به پرونده‌ها برسم؛ اما آهو آدمی نبود که حتی به دشمن خودش خــ ـیانـت کنه. تهدیدم رو قبول نکرد، با وجود گیج بودنش وقتی که فهمیده بود تمام اون مدت رو باهاش بازی کردم، بازم کوروش رو انتخاب کرد و در نهایت خودش نابود شد. من باعث شدم همه اون رو کثیف و بی‌آبرو بدونن، منی که از روز اول به قصد شکست دادن کوروش پا توی این بازی گذاشتم و امروز به خودم اعتراف کردم که زمانی با وجود تمام نقشه‌هام به دختر کوروش پارسین حسی داشتم و، و انگار اون حس هنوزم هست. فکر می‌کردم فراموش کردم، فکر می‌کردم دوری از اون و ندیدنش باعث میشه همه‌چیز تموم بشه؛ اما نمی‌تونم انکار کنم از لحظه‌ای که دوباره از نزدیک دیدمش چقدر حالمو عوض کرد. این یه امتحانه؟ مگه دفعه‌ی قبل انتقام رو انتخاب نکردم؟ پس چرا دوباره توی این دوراهی عشق و نفرت قرار گرفتم؟ این‌بار هم می‌تونم از عشقم بگذرم؟ می‌تونم کناری باییستم و نابود شدنش رو به چشم ببینم؟ با صدای مردد آهو به خودم اومدم و نگاه گیجم رو به صورتش دوختم.
    - امید!
    برای چند لحظه خیره نگاهش کردم. چرا این دختر باید دختر کوروش باشه؟ چرا باید دختر آدمی باشه که قسم خوردم هرکاری برای نابودیش و خاندانش انجام بدم؟ گلوم خشک شده بود. به سختی آب دهنم رو پایین دادم و همون‌طور که دنده رو عوض می‌کردم ماشین رو حرکت دادم و جواب دادم:
    - هوم؟
    سنگینی نگاهش رو به خوبی احساس می‌کردم. صداش کمی نگران به نظر می‌رسید؛ اما اون چشم‌هارو وقتی تهدیدش می‌کردم یادمه، وقتی در ازای عکس‌های فتوشاپ شدش اون پرونده‌هارو ازش خواستم. نفرت تنها چیزی بود که توی نگاهش می‌دیدم. حق داشت، بهش حق میدم هنوزم ازم متنفر باشه. من زندگیش رو ازش گرفتم. با تردید پرسید:
    - خوبی؟
    نفس عمیقی کشیدم و نیم نگاهی بهش انداختم، آروم پرسیدم:
    - برات مهمه؟
    سکوت کرد. پوزخندی زدم و نگاهم رو به جاده دوختم. آهو رو بهتر از هرکسی می‌شناسم. آدمی نیست که انتقام بگیره؛ اما هرگز فراموش نمی‌کنه، اجازه میده زخم‌هاش تازه بمونن تا هرگز فراموش نکنه برای یاد گرفتن درس‌های عذاب‌آور گذشته چه تاوانی رو پرداخته، تا فراموش نکنه چی به این نقطه از زندگی کشوندش، و آره؛ انگار سر تمام نخ‌هایی که به ریسمون بدبختیش متصل میشن، به من میرسه. مثل همیشه از اینکه شخص مقابلش رو ناراحت کنه فرار کرد و بحث رو عوض کرد:
    - زل زده بودی.
    برای لحظه‌ای سرم رو برگردوندم و خیره نگاهش کردم، به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم، سرعت ماشین رو بیشتر کردم و اخمی کردم:
    - زل نزدم.
    نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد، با آرامش جواب داد:
    - آره. تو نبودی چهارساعت به صورتم زل زده بودی، لابد عمه نسرینم از عشق زیادی این‌جوری زل زده بود.
    می‌دونستم عمه نسرین چشم دیدنش رو نداره. هنوزم بعد از چهارسال عادت داشت اون زن رو مثال بزنه. تنها عمه‌ای که داشت و البته که سایه‌ی آهو رو از دور با تیر می‌زد.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    این نفرت بیشتر از تفاوت آهو با دختر‌های خودش نشأت می‌گرفت و اینکه بیشتر پسرهای خاندان پارسین و حتی دوست و آشناهاشون اول از همه اسم آهو رو برای ازدواج پیش می‌کشیدن؛ حتی با وجود گذشته‌ی ننگینی که براش ساختم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و با صدای آرومی جواب دادم:
    - حواسم نبود.
    - حواست نبود زل زدی؟
    - ناراحت نشو.
    صدای کنجکاوش رو شنیدم:
    - این الان همون عذرخواهی به خصوص امید سلطانیه؟
    به جاده خیره شدم و جواب دادم:
    - تو این‌طور فکر کن.
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    - واقعاً چی میشه اگه مثل آدم معذرت‌خواهی کنی؟
    نفس عمیقی کشیدم و بیخیال جواب دادم:
    - چی شده که معذرت بخوام؟ خواستم؛ پس نگاهت کردم، خب که چی؟
    با صدای ناباوری زمزمه کرد:
    - تو، تو واقعا...
    نیم نگاهی به صورت گیجش انداختم و حرفش رو کامل کردم:
    - خودخواهم یا خودشیفته؟
    با حرص جواب داد:
    - جفتش.
    شونه‌ای بالا انداختم.
    - خب که چی؟
    روش رو ازم برگردوند و حرصی جواب داد:
    - عجب رویی داره این آدم.
    سکوت کرد و نگاهش رو به فضای بیرون از ماشین داد. نیمچه لبخندی به حرص توی صداش زدم. تنها کسی بود که از عصبی شدنش خشمگین نمی‌شدم و حتی میشه گفت از حرص خوردنش لـ*ـذت می‌بردم. شاید باید انتقامم رو کنار می‌گذاشتم و عشق کم‌یابی که توی زندگیم پیدا کردم رو حفظ می‌کردم، می‌تونستم خوشبخت بشم. برای لحظه‌ای از ترجیح دادن آهو به انتقام تا سرحد جنون عصبی شدم، از خودم، از احساساتم، از دوراهی‌های زندگیم. نگاه اخم آلودم رو بهش دوختم و عصبی زمزمه کردم:
    - چرا؟
    گیج سرش رو به‌سمتم برگردوند و پرسید:
    - چی چرا؟
    - چرا فرق داری؟
    چندین بار پشت سرهم پلک زد و جوری که به خوبی گیج بودنش رو نشون می‌داد نگاهم کرد، دوباره نگاهش رو به فضای بیرون ماشین دوخت، با صدای آرومی گفت:
    - چی میگی؟
    دنده رو عوض کردم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم، نگاه تندی بهش انداختم و بلندتر پرسیدم:
    - چرا فرق داری لعنتی؟ چرا؟
    شروع کرد به کشتی گرفتن با در ماشین و هم‌زمان تند سرش رو به‌سمتم چرخوند:
    - نمی‌فهمم چی میگی. ماشینو نگه دار، میگم نگه دار.
    پوزخندی زدم.
    - می‌فهمی، خیلی خوب هم می‌فهمی.
    عصبی به در چسبید و با صدای آرومی درحالی‌که به نفس‌نفس زدن افتاده بود گفت:
    - داری کجا میری؟ چرا از روستا خارج میشی؟
    بی‌حرف به جاده روبه‌روم زل زدم و به‌سمت شهر روندم. با صدای بلندتری ادامه داد:
    - می‌شنوی؟ داری منو کجا می‌بری؟ چی می‌خوای؟ امید داری چیکار می‌کنی؟
    عصبی لبم رو گزیدم و بدون اینکه متوجه حرفم باشم، جواب داد دادم:
    - قرار نیست به این زودی ها ولت کنم آهو؛ پس این‌قدر حرف نزن و بشین سرجات تا برسیم.
    دوباره به‌سمت در چرخید و بعداز چند دقیقه که توی باز کردن در ناموفق بود، عصبی جیغی کشید و مشتش رو به شیشه ماشین کوبید، چندین بار به داشبورد ماشین لگد زد و در آخر آروم گرفت. با اخم نگاهی به‌سمتش انداختم. دست به سـ*ـینه نشسته بود و با اخم به جلو خیره شده بود، با فکی سفت شده تندتند نفس می‌کشید. بعد از حدود سی دقیقه، جلوی در ویلا ترمز زدم. نگهبان با دیدنم سریع درهای آهنی رو باز کرد. ماشین رو حرکت دادم و گوشه‌ای از باغ ویلا پارک کردم. درحالی‌که اخم شدیدی بین ابروهام نشسته بود از ماشین پیاده شدم و دستم رو روی در ماشین گذاشتم.
    - پیاده شو.
    از پشت شیشه ماشین اطرافش رو دید زد و با صدای تحلیل رفته‌ و خش‌داری بخاطر جیغ‌جیغ کردن‌هاش پرسید:
    - چرا منو آوردی خونت؟
    نفسم رو عمیق بیرون دادم و خم شدم، بازوش رو توی مشتم گرفتم و به زور از ماشین بیرون کشیدمش. هنوزم خیلی لاغر و ظعیف بود، درست مثل اون زمان. در ماشین رو محکم به هم کوبیدم و همون‌طور که بازوش رو توی مشتم گرفته بودم به جلو هولش دادم، به‌سمت ساختمون حرکت کردم. خودش رو عقب می‌کشید و تقلا می‌کرد تا بازوش رو از دستم بیرون بکشه، همچنان با صدای کلافه‌ای ادامه می‌داد:
    - ولم کن. مگه کری؟ چی‌کار می‌کنی؟ بهت میگم ولم کن.
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    دوستان، دارن پست‌هارو میزون می‌کنم!
    نزدیک ساختمون که رسیدیم به حدی عصبی شدم که محکم به جلو هولش دادم و با صدای بلندی فریاد زدم:
    - بس کن دیگه، مگه نمی‌بینی راهی برای رفتنت نیست؟ چرا باز تقلا می‌کنی؟
    روی پله‌ها افتاد و برای چند لحظه توی همون حالت روی پله‌ها نشست. دستی به صورتم کشیدم. بیشتر از خودم و احساسات پیچیدم کلافه بودم، آهو که گناهی نداشت؛ اما مثل همیشه داشتم سر اون خالی می‌کردم. نفسم رو آه مانند بیرون دادم و به‌سمتش قدم برداشتم، خم شدم، بازوش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم، به‌سمت بالای پله‌ها کشوندمش. با‌سرعت کمی دنبالم حرکت می‌کرد. به حدی عصبی بودم که نفهمیدم کی آهو رو توی اتاق پرت کردم و خودم هم پشت‌سرش وارد شدم. در اتاق رو قفل کردم و بی‌توجه به اون که روی زمین با سری پایین افتاده نشسته بود، به‌سمت در حموم قدم برداشتم و شروع به باز کردن دکمه‌های پیرهنم کردم. وارد حموم شدم و کامل لباس‌هام رو از تنم بیرون آوردم، زیر دوش آب سرد ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، دستی توی موهام کشیدم و گردنم رو ماساژ دادم. فقط می‌خواستم کمی آروم بگیرم، کمی از حس گناهی که درمقابل اون دختر که الان کف اتاقم نشسته رو کم کنم. این حقیقت بود که من باعث و بانی نابود شدن زندگیشم، هیولایی که با بی‌رحمی تمام همه چیزش رو ازش گرفت، من بودم، من. نفس عمیقی کشیدم و حوله‌ی سفیدی رو دور کمرم بستم، جلوی آینه ایستادم و دستم رو به صورتم کشیدم. چهارسال پیش، وقتی به چشم‌هام زل زد، نگاهش رو تا به حال ندیده بودم، یه چیزی بین نا امیدی و خستگی؛ اما صد برابر بیشتر. از اون روز به بعد هر زمان توی آیینه به خودم نگاه می‌کنم نگاه اون توی ذهنم تداعی میشه، اینکه چی‌کار کردم، چطور بازیش دادم. من اون رو به جای کوروش مجازات کردم چون دستم به کوروش نمی‌رسید. چطور تونستم با یه دخترهفده‌ساله اون کار رو بکنم؟ اعتمادش رو از بین بردم، با وجود اینکه می‌دونستم به تنها کسی که توی این دنیا اعتماد داره منم. فکر می‌کردم انتقام حس خوبی داره، یعنی باید این‌طور می‌بود؛ اما الان چهارساله دارم توی آتیش می‌سوزم، توی آتیشی که خودم روشن کردم و به جون اون دختر بی‌گـ *ـناه انداختم. من روزبه‌روز بیشترازقبل از این آدم که توی آینه می‌بینم متنفر میشم. نفسم رو سنگین بیرون دادم و به‌سمت در حموم قدم برداشتم، دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و با سر پایین افتاده از حموم بیرون زدم. شاید عجیب باشه؛ اما توی اون لحظه از نگاه کردن به چشم‌های آهو خجالت می‌کشیدم. به‌سمت کمدم رفتم و بولیز شلواری رو تصادفی برداشتم، نگاه کوتاهی بهشون انداختم. بولیز سفید رنگ و شلوار گرم مشکی‌رنگ. نگاهم رو به‌سمت آهو سوق دادم. هنوز سرش پایین بود و گهگاهی آروم می‌لرزید. اخم ریزی کردم و تند لباس‌هام رو پوشیدم، دستی توی موهای خیسم کشیدم و به‌سمت بالا هدایتشون کردم. به سمتش رفتم و کنارش روی چهارزانو نشستم، مردد دستم رو به‌سمت شونش هدایت کردم، دستم نرسیده به شونش از حرکت ایستاد. کمی سرم رو کج کردم، نگاهم رو به صورتش دوختم و با صدای آرومی صداش کردم:
    - آهو!
    یکه‌ای خورد و ترسیده سرش رو بالا آورد، به صورتم زل زد و کمی خودش رو عقب کشید. دستم رو جلوش گرفتم و ملایم‌تر گفتم:
    - هی، دختر کوچولو آروم باش، قرار نیست اذیتت کنم.
    کمی سرش رو کج کرد و با اخم و صدای گرفته‌ای لرزون پرسید:
    - چ... چرا منو آوردی...
    حرفش رو خورد و اخمش شدیدتر شد. نفس عمیقی کشیدم و سؤالش رو ادامه دادم:
    - چرا آوردمت خونم؟
    آروم سرش رو تکون داد. به صورت رنگ‌پریدش خیره شدم و درحالی‌که آروم‌تر از قبل بودم، با صدای بم و گرفته‌ای جواب دادم:
    - این‌کار لازم بود، برای سلامتی خودت.
    متوجه شدم یکی از پاهاش رو با دست‌هاش گرفته. دوباره آب دهنش رو قورت داد که حدس زدم مشکلی باشه؛ چون اصلاً از من یا شخص دیگه‌ای نمی‌ترسید که لرزیدن بدنش از ترس باشه. نگاهم رو به پایی که توی دست‌هاش گرفته بود دوختم. صداش رو شنیدم:
    - تو... همیشه می‌خواستی اشکمو ببینی... الان چرا باید باور کنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    اخمی کردم و نیم نگاهی به چشم‌هاش انداختم، دوباره نگاهم رو به پاش دوختم و دستم رو روی دست‌هاش گذاشتم. دستم رو پس زد. کلافه نفسم رو بیرون دادم و مچ دستش رو گرفتم، به‌سمت خودم کشیدمش. انتظار این حرکتم رو نداشت، با صورت به قفسه‌ی سـ*ـینم کوبیده شد و آخی از بین لب‌هاش بیرون پرید. دست آزادش رو روی رون پام گذاشت و سعی کرد صاف بشینه. هنوز کامل صورتش از قفصه‌ی سـ*ـینم جدا نشده بود که دستم رو روی همون قسمت از پاش گذاشتم. تکون شدیدی خورد و دستش رو روی پام مشت کرد. نگاهی به صورتش که از درد توی هم رفته بود انداختم و دستم رو کمی عقب کشیدم. صورتش با فاصله کمی از قفصه سـ*ـینم قرار داشت و برای دیدن صورتم سرش رو بالا گرفته بود، در مقابل من سرم رو کمی پایین گرفته بودم. کمی سرم رو کج کردم و آروم پاچه‌ی شلوارش رو بالا کشیدم. با دیدن وضع پاش شوکه سرم رو چرخوندم و نگران بهش خیره شدم، آروم پرسیدم:
    - کی این‌جور شد؟
    نگاهش رو ازم دزدید و با حرص دستش رو به پام فشرد، سعی کرد خودش رو عقب بکشه. مثل همیشه سرسخت و مغرور بود، به حدی که دردش رو بروز نمی‌داد. با حرص و تقلا جواب داد:
    - به تو چه؟ ولم کن.
    مچ دستش که هنوز توی مشتم بود رو فشردم و دستش رو به‌سمت عقب کشیدم. بار دیگه محکم با صورت به قفسه‌ی سـ*ـینم کوبیده شد و کلافه گفت:
    -هی چه مرگته؟ صورتمو داغون کردی.
    با اخم پرسیدم:
    - میگم کی این‌جور شد؟ وقتی هولت دادم روی پله ها؟
    سرش رو بلند کرد و با اخم به چشم‌هام خیره شد. پوزخندی زدم و خیره به چشم‌های گستاخش ادامه دادم:
    - کی قراره یاد بگیری وقتی درد داری واکنش درستی از خودت نشون بدی؟ من از کدوم جهنمی باید بفهمم تو درد داری؟ از کجا باید بفهمم؟
    سرد جواب داد:
    - به تو ربطی نداره امید.
    نفس عمیقی کشیدم و آروم تر پرسیدم:
    - از لحظه‌ای که بلندت کردم تا بیاییم اینجا پات درد می‌کرد و هیچی نگفتی؟
    عصبی خودش رو عقب کشید؛ اما هنوز دستش اسیر دستم بود. صاف نشست و عصبی جواب داد:
    - خودت کی قراره بفهمی وقتی یکی رو مثل توپ شوت می‌کنی یه طرف ممکنه آسیب ببینه؟
    خشمگین بهم زل زد. نگاهم رو به کبودی شدید پای ورم کرده‌ش دوختم، آروم زمزمه کردم:
    - وقتی بیشتر مواقع حتی فراموش می‌کنی غذا بخوری، چطور انتظار داری با یه فوت من دومتر دورتر فرود نیایی.
    نگاه معناداری بهم انداخت و پر حرص جواب داد:
    - بازم همه‌ی تقصیرها افتاد گردن من؟ تو هیچ کاری نکردی نه؟
    لخند محوی زدم و سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم. گیج نگاهم کرد و آروم‌تر با لحن متعجبی گفت:
    - عجب رویی داره این آدم.
    همون‌طور که مچ دستش توی دستم بود از روی زمین بلند شدم. دنبالم کشیده شد و هم‌زمان با ایستادنش عصبی نالید:
    - امید ول کن.
    دو قدم به‌سمت تخت برداشتم که ناله‌ی خفه‌ای کرد و خم شد. به‌سمتش برگشتم و دستم رو زیر زانوهاش انداختم، از روی زمین بلندش کردم و بی‌توجه به تقلاهاش به‌سمت تخت قدم برداشتم، آروم روی تخت گذاشتمش و موبایلم رو از روی تخت چنگ زدم، شماره مورد نظرم رو لمس کردم و موبایل رو کنار صورتم گذاشتم. صدای خستش توی گوشم پیچید:
    - به‌به، ستاره‌ی سهیل. چه عجب یادی از ما کردی امیدجان.
    نفس عمیقی کشیدم و به‌سمت آهو چرخیدم، با اخم به کبودی داغون پاش خیره شدم و بی‌مقدمه پرسیدم:
    - وقت آزاد داری؟
    چند لحظه‌ای سکوت کرد و درنهایت مثل همیشه با خونسردی جواب داد:
    - بیا ببینم باز چه گلی سر خودت زدی.
    دستی پشت گردنم کشیدم و به چشم‌های گستاخ آهو که از روی تخت به من خیره بود زل زدم، با صدای آرومی گفتم:
    - بهتره بگی اینبار چه گلی سر کی زدم.
    آروم خندید.
    - میبینمت پسر.
    تماس رو قطع کردم و تند دستش رو کشیدم، از روی تخت بلندش کردم که پرسید:
    - هی، چت شد؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    بغلش کردم و تند به‌سمت در اتاق حرکت کردم و جواب دادم:
    - می‌برم پاتو معاینه کنن، وضعش خوب نیست.
    کفت دست‌هاش رو روی قفسه سـ*ـینم گذاشت و سعی کرد خودش رو پایین بکشه.
    - چی؟ من خوبم لازم نیست منو جایی ببری، ببرم خونه خودم.
    بی‌خیال به راهم ادامه دادم، جوری که انگار اصلاً حرفش رو نشنیدم. همیشه از نادیده گرفته شدن متنفر بود. عصبی گوشم رو توی دست‌های سردش گرفت و محکم کشید، گردنش رو به‌سمت گوشم کشید و توی گوشم جیغ زد:
    - می‌شنوی چی میگم؟ منو برگردون خونم. امید برم گردون.
    سرم رو کنار کشیدم با اخم نیم نگاهی به صورت رنگ‌پریدش انداختم، و باز سکوت کردم. وقتی دید هیچ اهمیتی به حرف‌هاش نمیدم از کوره در رفت و سیلی نسبتاً محکمی به صورتم کوبید، پر حرص جیغ کشید:
    - حداقل پاچه شوارم رو بده پایین، یکی از کت هاتم بده بپوشم سردمه.
    متعجب ایستادم و بهش خیره شدم. یادم رفته بود یکم زیادی وحشیه و زود جوش میاره؛ ولی باید اعتراف کنم انتظار نداشتم تا این حد گستاخانه زیر گوشم بخوابونه. اخمی کردم و هشداردهنده با صدای جدی گفتم:
    - بار آخرت باشه.
    چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و پوزخند صداداری زد. زیرلب با خودش زمزمه کرد:
    - فکر کرده می‌ترسم ازش، بـ*ـوزینه آفریقایی!
    سرم رو از روی تأسف تکون دادم و به‌سمت کمدم رفتم، یکی از کت‌هام رو بیرون کشیدم، توی بغلش گذاشتم و هم‌زمان با بیرون زدن از اتاق پاچه شلوارش رو پایین کشیدم. با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم و وارد سالن شدم، خاتون که انگار با سر و صدای ما بیدار شده بود، خودش رو بهم رسوند و متعجب به آهو چشم دوخت، با صدای کنجکاو و خواب‌آلودی پرسید:
    - خوبین آقا؟ چیزی لازم دارین؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب دادم:
    - نه، برو بخواب.
    از سرجاش تکون نخورد، نگاهش رو از صورتم گرفت و به آهو دوخت. نمی‌دونم چی توی نگاهش بود که آهو با یه حرکت خودش رو از توی بغلم بیرون انداخت و با اخم رو به خاتون گفت:
    - لالات نمیاد مگه تو؟ بر و بر منو نگاه می‌کنی که چی؟
    خاتون بی‌چاره که انگار امشب از زبون جلوی آهو کم آورده بود، آروم سری تکون داد و گیج به‌سمت اتاقش قدم برداشت. نگاهم رو به آهو دوختم. دست به سـ*ـینه ایستاده بود و زیر لب غرغر می‌کرد.
    - نگاش کن توروخدا، با لبـ*ــاس خواب اومده ببینه رئیسش چیزی می‌خواد یا نه. آره من خـ*ـرم، گوشامم مخملیه.
    یه تای ابروم بالا پرید و به‌سمت خاتون که تقریباً به در اتاقش رسیده بود دوختم. متوجه لباس نامناسبش نبودم، این‌قدر بابت پای کبود آهو نگران بودم که حتی به خاتون و عشـ*ـوه‌هـ*ـای همیشگیش هم دقت نکردم. نگاهم رو به‌سمت آهو برگردوندم و سرتاپاش رو از نظر گذروندم. به حدی صاف ایستاده بود و با خیال راحت غر می‌زد که برای لحظه‌ای شک کردم اصلاً پاش اون‌جور بد کبود شده باشه.
    - انگار پات خوبه.
    اون که منتظر به حرف اومدن من بود، با تند رویی به‌سمتم چرخید و با اشاره به در اتاق خاتون جواب داد:
    - میبینی که خوبم، ان‌شاءالله که چشمتون هنوز می‌بینه؛ البته اگه فکرت جای دیگه نباشه.
    داشت بهم تیکه می‌نداخت؟ نکنه به خاتون حسودیش شده؟ با این فکر چوزخند خبیثانه‌ای روی لبم نشست. نگاه مشکوکی بهم انداخت و قدمی عقب رفت، با شک و تردید ادامه داد:
    - چته؟ چرا نیشت بازه؟
    جفت دست‌هام رو توی جیب‌های شلوارگرمم فرو کردم و با اخم ملایمی که بخاطر دقیق شدنم به حالات و حرکاتش بین ابروهام نشسته بود پرسیدم:
    - حسودیت شد؟
    برای لحظه‌ای سکوت کرد. چشم‌هاش رو کمی تنگ کرد و متفکر بهم خیره شد. معلوم بود متوجه سوالم نشده. سرش رو به معنی« چی میگی» تکون داد که با سر به اتاق خاتون اشاره کردم. سرش رو چرخوند و به‌سمتی که اشاره کردم نگاه کوتاهی انداخت، بعد از چند لحظه به‌سمتم چرخید و درحالی‌که اخم بین ابروهاش شدیدتر شده بود با تندخویی لب زد:
    - چی میگی تو؟ منو حسادت؟ اونم به این دختره‌ی بی‌شخصیت؟
     
    آخرین ویرایش:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    شونه‌ای بالا انداختم و بدون اینکه نگاهم رو ازش بگیرم جواب دادم:
    - کم مونده بود بخوریش، جز حسادت چه فکر دیگه‌ای می‌تونم بکنم؟
    پوزخند صداداری زد و متعجب پرسید:
    - چطور می‌تونی حتی بهش فکر کنی؟
    - به چی؟
    - تو واقعاً فکر می‌کنی من به دخترهایی که مثل گربه‌های گرسنه دور و برت می‌پلکن حسادت می‌کنم؟
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و خونسرد پرسیدم:
    - نمی‌کنی؟
    - خیلی خودت رو تحویل گرفتی جناب سلطانی.
    - نگیرم؟
    سکوت کرد، نگاهش رو به پاهام دوخت و آروم بالا کشید. پوزخند سردی زد و با کنایه جواب داد:
    - بگیر.
    اخمی کردم و دست‌هام رو از توی جیب شلوارم بیرون آوردم، قدمی به‌سمتش برداشتم و متفکر پرسیدم:
    - چی می‌خوای بگی؟
    سرش رو برای دیدن صورتم بالا گرفت و با گستاخی به چشم‌هام خیره شد، بدون ترس پوزخندی زد و با لحن پرکنایه‌ای جواب داد:
    - واسه آشـ*ــغال خورا مثل هدیه الهی می‌مونی!
    عصبی قدم دیگه‌ای بهش نزدیک شدم و با فکی سفت شده سرم رو به‌سمت صورتش خم کردم و یکی از بازوهاش رو توی مشتم گرفتم، به‌سمت خودم کشیدمش و به چشم‌های بی‌پروا و قهوه‌ایش خیره شدم.
    - چطور جرعت می‌کنی این‌جوری با من حرف بزنی؟!
    - دروغ میگم؟ آدم‌های دور و برت یه مشت دروغگوئن فقط، برای چی می‌خوانت؟ بخاطر خودته؟
    برای چند لحظه بدون هیچ حرفی بهش خیره شدم، با یه وجب فاصله روبه‌روش ایستاده بودم و اون با هیکل ریز نقشش مثل گنجشکی بود که توی چنگال‌های عقاب اسیر باشه. کمی سرم رو به‌سمت چپ خم کردم و با صدای بم و آرومی زمزمه کردم:
    - تو چی؟
    متعجب مکث کوتاهی کرد و درحالی‌که تن صداش پایین اومده بود، خفه و بی‌صدا پرسید:
    - من؟ من چی؟
    کوتاه به لب‌های خوش‌فرم و کوچیکش خیره شدم، نگاهم رو به‌سمت چشم‌هاش سوق دادم. کنجکاو پرسیدم:
    - تو منو برای چی می‌خواستی؟
    سکوت کرد، یه سکوت طولانی. نگاهش بین چشم‌هام در نوسان بود. آب دهنش رو پایین داد و نگاهش رو ازم گرفت، خواست خودش رو عقب بکشه که محکم نگهش داشتم و پوزخندی زدم. خواستم تحـ*ـریکش کنم تا به این زودی بحث رو تموم نکنه و از جواب دادن به سؤالم فرار نکنه؛ پس با لحن مصنوعی گفتم:
    - دیدی؟ توئم جوابی نداری که بدی، توئم منو برای خودم نمی‌خواستی، فقط می‌خواستی از اون خونه و آدم‌هاش فرار کنی، می‌خواستی به یکی بچسبی و...
    باقی حرفم با سیلی که به صورتم خورد قطع شد. بدون هیچ احساسی صورت کج شدم رو به‌سمتش برگردوندم، نگاهم بین چشم‌های سرخ و خیسش و لب‌های لرزونش در نوسان بود. با صدای خفه و بغض داری جواب داد:
    - من... هیچ‌وقت تو رو بخاطر فرار کردن نخواستم، نه بخاطر پول و ثروتت. من تو رو، تو رو بخاطر...
    فشار دستم دور مچ دستش کم‌تر شد. توی چشم‌هاش نگاه کردم و حرفش رو کامل کردم:
    - بخاطر خودم می‌خواستی؟
    با فکی سفت شده دست‌هاش رو مشت کرد و زمزمه‌وار جواب داد:
    - خواستن تو، بزرگ‌ترین اشتباه زندگیم بود.
    با اخم پرسیدم:
    - پشیمونی؟
    - نباشم؟
    اخم بین ابروهام سنگین‌تر شد و با صدای خش‌داری پرسیدم:
    - مگه دوسم نداشتی؟
    با بغض به صورتم خیره شد و نفسش رو آه مانند بیرون داد.خفه جواب داد:
    - خیلی بچه بودم.
    دستش رو رها کردم. جوابم رو گرفته بودم، گرچه باب میلم نبود. چه انتظاری داشتم، اینکه بشنوم که هنوز من رو می‌خواد؟ اما خیال باطل، مگه میشه آدمی مثل من رو بخواد، اونم با تمام کارهایی که در حقش کرده بودم. قدمی عقب رفتم و با صدای آرومی بدون نگاه کردن بهش گفتم:
    - بهتره بریم، منتظرمونه.

    بدون اینکه سؤالی ازم بپرسه پشت‌سرم حرکت کرد. هیچکدوم دوست نداشتیم سکوتی که بینمون حاکم شده رو بشکنیم، اون از روی نفرت سکوت کرده بود و من، نمی‌تونم به خودم دروغ بگم، من اون رو از دست دادم، زمانی که قربانی انتقام کردمش و ازش گذشتم، حالا دارم حسرت اون روزها رو می‌خورم، حسرت روزهایی که تنها لبخندش باعث می‌شد یه بار دیگه احساس کنم می‌تونم خوشبخت باشم و ادامه بدم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا