- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
خودم هم تعجب کرده بودم. صدام بم شده بود و میلرزید. مامانم محکم انگشتاش رو روی بازوم فشار داد. چکید! بالأخره یه قطره چکید. آروم آروم از گونم پایین اومد و به چونم رسید و بعد روی دستام سقوط کرد. مامانم هم گفت:
- دختر گلم گریه میکنی؟
- هه! برای اولینبار! یه قطره! اونم کی؟ شونزده سالگی! چرا من نباید دوست داشتن رو بلد باشم؟
دستاش رو محکم تر فشرد و با صدایی غمگین گفت:
- چی بهت بگم عزیزم؟!
- منم میخوام مثل یه فرد عادی زندگی کنم. از نگاههای پر از سؤال مردم بدم میاد.
- دختر گلم این همه نعمت داری. چرا اونا رو نمیبینی؟
- تازگیها دیگه هیچی نمیبینم. منطقم از کار افتاده و دلم بعد یه خواب زمستونی بیدار شده. یه زمستون طولانی مدت، که با سرماش اون گوشت تپنده داخل سینم رو منجمد کرده بود. حالا بیدار شده و همش ابراز وجود می کنه. میگه اینو میخوام، اونو نمیخوام. و از همه بدتر اینه که من نمیتونم اونا رو تخلیه کنم. تو همون دلم میمونه.
خیلی آروم با صدایی نوازشگر جواب داد:
- یه روزی آب میشه دختر گلم. تو بهار، هر برف و یخی آب میشه.
- میترسم قبل از این که حصار یخی قلبم آب بشه، منفجر بشه.
- خب عزیزم هر کاری یه اراده درونی میخواد. اون تو همه چی رو حل میکنه.
- و شاید خودم رو بسوزونه.
مامانم تشر زد:
- فرزانه!
- مامان شیشهای که بیرونش سرد و توش گرم باشه میشکنه. من نمیخوام تا وقتی که محبت ندیدم، محبت کنم.
مامان با لحنی گلایه آمیز گفت:
- دستت درد نکنه دیگه! ما کشکیم مثلاً؟
- محبت شما گرم و آرامش بخشه؛ اما آتیش نیست که اون یخ رو آب کنه. اگرم آب بکنه، ذره ذره و آروم آروم کارش رو میکنه.
- چی بهت بگم عزیز من؟
- مامان؟!
- چیه گل دخترم؟
- یه پسر بهم ابراز علاقه کرده!
مامانم عصبی شد. البته حقم داشت. با تندی گفت:
- چی؟ غلط کرده! گل دختر من رو از همین شونزده سالگی کجا میخواد ببره؟ اصلاً چند سالشه؟
- مامان من، ندیده و نشناخته قضاوت نکن. اتفاقاً خودش معتقد بود که هنوز هم واسه خودش و هم واسه من زوده.
- تو که دوسش نداری؟
- نه مامان جان!
- پس چرا ازش حرف میزنی؟ ردش کن بره دیگه!
- مامان خانوم، من معتقدم برای درمانم به یه محبت خالص نیاز دارم. یه محبت قوی، بدون حس نیاز و آلودگی.
- خب پس چرا عظیمی بنده خدا رو رد کردی؟ اونم عاشقت بود.
- مامان اون عشق رو اشتباه گرفته بود. کدوم عشقی بعد چند ماه فراموش میشه و مرده میره سراغ یکی دیگه؟
- یعنی اون بیشعور دختر من رو واسه عشق و حالش میخواسته؟ میخواسته بعد این که خرش از پل گذشت بره سراغ یکی دیگه؟
- مامان من اون فقط دچار اشتباه تو تشخیص احساسش شده بود. اون خیال میکرد واقعاً عاشقمه. بعدشم، وقتی رفت سراغ یکی دیگه که از من ناامید شده بود. از کجا معلوم اگه من اون رو قبول میکردم هم ولم میکرد؟
مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- حالا این پسره که میگی، چطور آدمی هست؟
- توی دانشگاه که بچه خوب و درس خونیه. یعنی میشه گفت بچه زرنگ کلاسمونه. نمرههاش همیشه بالای نوزدهه. موقعیت اجتماعیش متوسطه و کسی ازش چیز بدی ندیده. بقیشم باید تحقیق کنیم.
- خب به من چه؟
- مامان من، از شما چه مادر شوهری در بیاد! میشه با بابا صحبت کنی؟ در مورد شرایط من و اون و درخواستش.
سرمو نوازش کرد و گفت:
- باشه فرزانهی من.
چشمام رو بستم و برای اولین بار تو آغـ*ـوش شخصی به نام مادر به خواب رفتم. شاید آرومترین خواب زندگیم.
***
- دختر گلم گریه میکنی؟
- هه! برای اولینبار! یه قطره! اونم کی؟ شونزده سالگی! چرا من نباید دوست داشتن رو بلد باشم؟
دستاش رو محکم تر فشرد و با صدایی غمگین گفت:
- چی بهت بگم عزیزم؟!
- منم میخوام مثل یه فرد عادی زندگی کنم. از نگاههای پر از سؤال مردم بدم میاد.
- دختر گلم این همه نعمت داری. چرا اونا رو نمیبینی؟
- تازگیها دیگه هیچی نمیبینم. منطقم از کار افتاده و دلم بعد یه خواب زمستونی بیدار شده. یه زمستون طولانی مدت، که با سرماش اون گوشت تپنده داخل سینم رو منجمد کرده بود. حالا بیدار شده و همش ابراز وجود می کنه. میگه اینو میخوام، اونو نمیخوام. و از همه بدتر اینه که من نمیتونم اونا رو تخلیه کنم. تو همون دلم میمونه.
خیلی آروم با صدایی نوازشگر جواب داد:
- یه روزی آب میشه دختر گلم. تو بهار، هر برف و یخی آب میشه.
- میترسم قبل از این که حصار یخی قلبم آب بشه، منفجر بشه.
- خب عزیزم هر کاری یه اراده درونی میخواد. اون تو همه چی رو حل میکنه.
- و شاید خودم رو بسوزونه.
مامانم تشر زد:
- فرزانه!
- مامان شیشهای که بیرونش سرد و توش گرم باشه میشکنه. من نمیخوام تا وقتی که محبت ندیدم، محبت کنم.
مامان با لحنی گلایه آمیز گفت:
- دستت درد نکنه دیگه! ما کشکیم مثلاً؟
- محبت شما گرم و آرامش بخشه؛ اما آتیش نیست که اون یخ رو آب کنه. اگرم آب بکنه، ذره ذره و آروم آروم کارش رو میکنه.
- چی بهت بگم عزیز من؟
- مامان؟!
- چیه گل دخترم؟
- یه پسر بهم ابراز علاقه کرده!
مامانم عصبی شد. البته حقم داشت. با تندی گفت:
- چی؟ غلط کرده! گل دختر من رو از همین شونزده سالگی کجا میخواد ببره؟ اصلاً چند سالشه؟
- مامان من، ندیده و نشناخته قضاوت نکن. اتفاقاً خودش معتقد بود که هنوز هم واسه خودش و هم واسه من زوده.
- تو که دوسش نداری؟
- نه مامان جان!
- پس چرا ازش حرف میزنی؟ ردش کن بره دیگه!
- مامان خانوم، من معتقدم برای درمانم به یه محبت خالص نیاز دارم. یه محبت قوی، بدون حس نیاز و آلودگی.
- خب پس چرا عظیمی بنده خدا رو رد کردی؟ اونم عاشقت بود.
- مامان اون عشق رو اشتباه گرفته بود. کدوم عشقی بعد چند ماه فراموش میشه و مرده میره سراغ یکی دیگه؟
- یعنی اون بیشعور دختر من رو واسه عشق و حالش میخواسته؟ میخواسته بعد این که خرش از پل گذشت بره سراغ یکی دیگه؟
- مامان من اون فقط دچار اشتباه تو تشخیص احساسش شده بود. اون خیال میکرد واقعاً عاشقمه. بعدشم، وقتی رفت سراغ یکی دیگه که از من ناامید شده بود. از کجا معلوم اگه من اون رو قبول میکردم هم ولم میکرد؟
مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- حالا این پسره که میگی، چطور آدمی هست؟
- توی دانشگاه که بچه خوب و درس خونیه. یعنی میشه گفت بچه زرنگ کلاسمونه. نمرههاش همیشه بالای نوزدهه. موقعیت اجتماعیش متوسطه و کسی ازش چیز بدی ندیده. بقیشم باید تحقیق کنیم.
- خب به من چه؟
- مامان من، از شما چه مادر شوهری در بیاد! میشه با بابا صحبت کنی؟ در مورد شرایط من و اون و درخواستش.
سرمو نوازش کرد و گفت:
- باشه فرزانهی من.
چشمام رو بستم و برای اولین بار تو آغـ*ـوش شخصی به نام مادر به خواب رفتم. شاید آرومترین خواب زندگیم.
***
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: