کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
خودم هم تعجب کرده بودم. صدام بم شده بود و می‌لرزید. مامانم محکم انگشتاش رو روی بازوم فشار داد. چکید! بالأخره یه قطره چکید. آروم آروم از گونم پایین اومد و به چونم رسید و بعد روی دستام سقوط کرد. مامانم هم گفت:
- دختر گلم گریه می‌کنی؟
- هه! برای اولین‌بار! یه قطره! اونم کی؟ شونزده سالگی! چرا من نباید دوست داشتن رو بلد باشم؟
دستاش رو محکم تر فشرد و با صدایی غمگین گفت:
- چی بهت بگم عزیزم؟!
- منم می‌خوام مثل یه فرد عادی زندگی کنم. از نگاه‌های پر از سؤال مردم بدم میاد.
- دختر گلم این همه نعمت داری. چرا اونا رو نمی‌بینی؟
- تازگی‌ها دیگه هیچی نمی‌بینم. منطقم از کار افتاده و دلم بعد یه خواب زمستونی بیدار شده. یه زمستون طولانی مدت، که با سرماش اون گوشت تپنده داخل سینم رو منجمد کرده بود. حالا بیدار شده و همش ابراز وجود می کنه. میگه اینو می‌خوام، اونو نمی‌خوام. و از همه بدتر اینه که من نمی‌تونم اونا رو تخلیه کنم. تو همون دلم می‌مونه.
خیلی آروم با صدایی نوازشگر جواب داد:
- یه روزی آب میشه دختر گلم. تو بهار، هر برف و یخی آب میشه.
- می‌ترسم قبل از این که حصار یخی قلبم آب بشه، منفجر بشه.
- خب عزیزم هر کاری یه اراده درونی می‌خواد. اون تو همه چی رو حل می‌کنه.
- و شاید خودم رو بسوزونه.
مامانم تشر زد:
- فرزانه!
- مامان شیشه‌ای که بیرونش سرد و توش گرم باشه می‌شکنه. من نمی‌خوام تا وقتی که محبت ندیدم، محبت کنم.
مامان با لحنی گلایه آمیز گفت:
- دستت درد نکنه دیگه! ما کشکیم مثلاً؟
- محبت شما گرم و آرامش بخشه؛ اما آتیش نیست که اون یخ رو آب کنه. اگرم آب بکنه، ذره ذره و آروم آروم کارش رو می‌کنه.
- چی بهت بگم عزیز من؟
- مامان؟!
- چیه گل دخترم؟
- یه پسر بهم ابراز علاقه کرده!
مامانم عصبی شد. البته حقم داشت. با تندی گفت:
- چی؟ غلط کرده! گل دختر من رو از همین شونزده سالگی کجا می‌خواد ببره؟ اصلاً چند سالشه؟
- مامان من، ندیده و نشناخته قضاوت نکن. اتفاقاً خودش معتقد بود که هنوز هم واسه خودش و هم واسه من زوده.
- تو که دوسش نداری؟
- نه مامان جان!
- پس چرا ازش حرف میزنی؟ ردش کن بره دیگه!
- مامان خانوم، من معتقدم برای درمانم به یه محبت خالص نیاز دارم. یه محبت قوی، بدون حس نیاز و آلودگی.
- خب پس چرا عظیمی بنده خدا رو رد کردی؟ اونم عاشقت بود.
- مامان اون عشق رو اشتباه گرفته بود. کدوم عشقی بعد چند ماه فراموش میشه و مرده میره سراغ یکی دیگه؟
- یعنی اون بیشعور دختر من رو واسه عشق و حالش می‌خواسته؟ می‌خواسته بعد این که خرش از پل گذشت بره سراغ یکی دیگه؟
- مامان من اون فقط دچار اشتباه تو تشخیص احساسش شده بود. اون خیال می‌کرد واقعاً عاشقمه. بعدشم، وقتی رفت سراغ یکی دیگه که از من ناامید شده بود. از کجا معلوم اگه من اون رو قبول می‌کردم هم ولم می‌کرد؟
مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- حالا این پسره که میگی، چطور آدمی هست؟
- توی دانشگاه که بچه خوب و درس خونیه. یعنی میشه گفت بچه زرنگ کلاسمونه. نمره‌هاش همیشه بالای نوزدهه. موقعیت اجتماعیش متوسطه و کسی ازش چیز بدی ندیده. بقیشم باید تحقیق کنیم.
- خب به من چه؟
- مامان من، از شما چه مادر شوهری در بیاد! میشه با بابا صحبت کنی؟ در مورد شرایط من و اون و درخواستش.
سرمو نوازش کرد و گفت:
- باشه فرزانه‌ی من.
چشمام رو بستم و برای اولین بار تو آغـ*ـوش شخصی به نام مادر به خواب رفتم. شاید آروم‌ترین خواب زندگیم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    آرومِ آروم بودم و باز چیزی به اسم بی‌خیالی تو چشمام رسوخ کرده بود. به سر پایین افتاده پویا داشتم نگاه می‌کردم. ازش پرسیدم:
    - خب! چیزی نمی‌خوای ازم بدونی؟
    به چشمام نگاه کرد و گفت:
    - خیلی وقتا خیال می‌کنم که از سرم زیادی.
    - اشتباه می‌کنی.
    با تعجب پرسید:
    - منظورت چیه؟
    - ببین، بیشتر ضعف‌های اخلاقی آدم از احساساتش ناشی میشه. چون دل بی‌توجه می‌خواد و عقل می‌سنجه و کسی که عقلش غالبه و یا احساسات نداره، فقط کار درست رو انجام میده و خوب برای همین شاید تو خصایص منفی من رو ندیدی. من شاید اگه درمان بشم، تبدیل به یه آدم تندخو بشم. شاید خیلی احساساتی، شایدم خیلی لوس و غیره. درسته؟
    - خب آره.
    - و باید تو این مدت تو ضعف‌های دیگه‌ای رو می‌دیدی. درسته؟
    - اوهوم!
    - اما من کسی نیستم که ضعف‌هام رو به کسی نشون بدم. من تو دوران راهنمایی نمره هنرم همیشه حول و حوش چهارده-پونزده می‌اومد. شاید از بین همه مهارت‌ها، فقط خطم خوب باشه. اگه همسرت شدم باید بدونی که آشپزیم خیلی خوب نیست. ادبیاتم ضعیف بود و فقط از صدقه سری کتاب‌های کمک درسی نمره‌هام خوب میشد. توی هنرهای رزمی هم واقعاً ضعیفم و شاید مهارت الانم ناشی از هشت سال تمرین روزانه باشه. بعدشم من بیشتر از این که قوی باشم تیزم. شاید قوه منطق و استدلالم خیلی خوب باشه؛ اما حفظیاتم زیاد خوب نیست و مطالب حفظی جزوه‌ها رو هم با هزار بار تکرار حفظ می‌کنم. تو دانشگاه هم اگرچه کوچیک‌ترین دانشجوی کلاسم ولی تو رده‌ی دانشجوهای متوسط حساب میشم. می‌بینی؟
    - ولی بازم...
    نذاشتم ادامه بده:
    - چرا نقاط قوت خودت رو نمی‌بینی؟ باهوش، زرنگ، متین و محجوب، رو هیجانات خودت کنترل داری و به موقع عصبانی و یا شوخ میشی. حامد می‌گفت یه فوتبالیست خیلی خوبی. چرا فکر می‌کنی من بهترم؟ من ظاهراً خوبم و تو واقعاً خوبی. شاید تنها ضعفت همین عدم اعتماد به نفست باشه.
    نفس عمیقی کشید و سعی کرد لحنش رو شوخ کنه:
    - خوب بابا چته؟ چرا من رو به رگبار می‌بندی؟
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - تقصیر خودته!
    پویا یه دفه قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
    - یه سؤال دارم. راست و حسینی جواب بده.
    - چی می‌خوای بپرسی؟
    نیم‌خیز شد و پرسید:
    - تو نماز می‌خونی؟ روزه می‌گیری؟ به دستورات اسلامی عمل می‌کنی یا نه؟ با حجاب کاری ندارم. چون یه چیز اثبات شده‌اس برام. ولی موضوعات دیگه رو، نمی‌دونم تو باید بگی.
    - این یعنی این که تو خودت عمل می‌کنی و برات مهمه که همسر آیندت به این چیزا پایبند باشه. درسته؟
    - خب آره. به قیافم شاید نخوره، ولی برام مهمه. خونواده من رو که دیدی؟ مذهبی‌ان و منم با عقاید اون‌ها بزرگ شدم.
    با یه لحن شیطانی پرسیدم:
    - اگه من اهمیت ندم، من رو ول می‌کنی؟
    با جدیتی که از اخلاق مهربون اون بعید بود گفت:
    - من به ین راحتی تسلیم نمیشم. با توضیح و دلیل قانعت می‌کنم که راه درست رو انتخاب کنی.
    - خوشحالم که برات این چیزا مهمه. چون اگه غیر این بود از من جواب مثبت نمی‌شنیدی.
    به ساعت دیواری مشکی رو اتاقم نگاه کرد و گفت:
    - اوه اوه! دیر شد. خب نتیجه؟
    - طبق گفته بزرگترا تا وقتی عمومی بگیریم نامزد می‌مونیم. تو این مدت از هم شناخت پیدا می‌کنیم و تو سعی می‌کنی که به روند درمانم، سرعت بدی.
    - خب، اکی! بریم پایین.
    می‌دونستم تا بریم پایین دوقلوها سر به سرمون می‌ذارن. فکر کنم درست فکر می‌کردم چون وقتی رفتیم پایین فاطمه گفت:
    - به به! خوش گذشت بهتون؟ چیکارا می‌کردین ناقلاها این‌قدر طول کشید؟ دهنمون رو شیرین کنیم؟ عـ...
    با سقلمه‌ی مامان دیگه حرفی نزد. نمی‌دونستم چرا فاطمه و فائزه مراعات نمی‌کردن؟ با وجود تمام اعتقاداتشون باز هم خیلی راحت شوخی می‌کردن و یکم حیا سرشون نمیشد. پویا کنار من وایستاد و گفت:
    - ما دو تا صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که به پیشنهاد محمد آقا عمل کنیم. چون تا اون موقع هم من رو پای خودم وایمیستم و هم تو این مدت شناخت کافی از هم پیدا می کنیم.
    خواهر پویا هم که بهش می‌خورد همسن دوقلوها باشه گفت:
    - مبارکه داداشم.
    و همه شروع کردن به تبریک و به قول فائزه تف مالی کردنمون. قبل از جلسه خواستگاری مامانم با بابام حرف زده بود. همون روز بابای پویا هم به بابام زنگ زد و خواست بیاد خواستگاری. پیشنهاد این محرمیت رو هم بابام تو جلسه داد و قرار شد تا گرفتن مدرک عمومی از هم شناخت پیدا کنیم.
    ***
    فردای همون روز، عموی بزرگ پویا یه صیغه محرمیت شش ساله خوند. با خودم می‌گفتم من الان تو سن شونزده سالگی نامزد دارم. خدا بخیر بگذرونه. البته هر چند تا هفده سالگیم زیاد نمونده بود.
    اون روزا خیلی سریع گذشت و طی اون شش سال اتفاقات زیادی افتاد. بعد گذشت مدتی از مراسم نامزدی ما فهمیدیم که گلوی آقا امیرعلی پیش اسما خانوم گیر کرده. این مورد جزو عجایب بود و دو قلوها هم کلی سر به سر امیرعلی گذاشتن. چقدرم اون بیچاره سرخ و سفید میشد! هومن و نگین بعد یه سال با هم ازدواج کردن و صاحب یه پسر به اسم هامین و یه دختر به اسم ثمین شدن.
    دو قلوها هم بعد اتمام درسشون رفتن خونه بخت. این دو تا دیگه ماجرای عشق و عاشقی چندانی نداشتن و بیشتر از روی شناخت ازدواج کردن. هیچ وقت چهره سرخ اونا رو توی روز عروسیشون یادم نمیره. روز عروسیشون یکی بود و باهم به خونه بخت رفتن. یادمه وقتی فاطمه با استرس بله رو گفت، پویا زد رو شونم. با تعجب ازش پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    و اونم با لبخند بهم گفت:
    - داری لبخند میزنی و خودت خبر نداری.
    چشم‌هاش برق میزد و خوشحالی توشون پیدا بود. با دیدن خوشحالیش این‌بار منم غرق لـ*ـذت شدم. لذتی قوی تر از همیشه. طوری که اینبار خودم کشیده شدن لبام به طرفین رو احساس کردم. کم کم داشتم می‌فهمیدم انتخاب اون بهترین انتخاب زندگیم بوده.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    حالا یه سال از ازدواجمون می‌گذره. بیست و چهار سالم شده و تو یه مطب مشغول کارم. بعد از گرفتن عمومی دیگه به تحصیل ادامه ندادم؛ اما پویا همچنان برای تخصص داخلی درس می خونه. من هنوزم فرزانه ام. هنوزم نمی‌تونم به موقع عصبانی بشم. هنوز دیر به دیر خوشحال میشم؛ اما تفاوتی که با گذشته دارم اینه‌که دیگه می‌فهمم. درک می‌کنم. شاید با محرک‌های خیلی قوی احساسات توی من خودشون رو نشون میدن، اما دیگه اون دختری نیستم که ادعا می کرد جز حواس پنجگانه حس دیگه ای نداره.
    دیگه بلدم دیگران رو دوست داشته باشم. مدت ها با خودم می‌پرسیدم که دوست داشتن چیه؟ اما الان می‌دونم دوست داشتن چیزیه که دل آدم رو گرم می‌کنه. یخ‌ها رو آب می کنه. احساسی که کسی رو واست مهم می‌کنه. احساسی که باعث میشه بهش توجه داشته باشی و بهش محبت کنی. نخوای و نذاری تو سختی بیفته.
    با صدای فائزه به خودم میام:
    - هی فری! بدو بیا اینجا دیگه! بیا ببین کدوم مدل لباس‌ها برای جشن مناسبه!
    با لبخند میرم پایین. تازگی‌ها لبخند عضو همیشگی صورتم شده. نمی‌تونم لبخند نزنم. نه که نمی‌تونم، نمی‌خوام لبخند فراموشم بشه. می‌ترسم فراموش کنم. می‌ترسم دوباره یادم بره چه‌طور میشه لبخند زد. برای همین دیگه به لبخند زدن عادت کردم. میرم سمت فائزه و میگم:
    - پس نگار بالأخره بله رو داد!
    پشت چشمی نازک می کنه و میگه:
    - آره. دیروز تو خواستگاری بعد چند روز ناز کردن بالأخره جواب اون حامد فلک زده رو داد. چند وقت دیگه هم بله برونشونه.
    لبخندم عمیق تر میشه و به چهره فائزه خیره میشم. اونم طاقت نمیاره و میگه:
    - چیه؟ خسته نشدی؟ بابا قبلنا خیره می‌شدی بهتر بود. دیگه این لبخند مرموز رو نداشتی. از وقتی یاد گرفتی اون نیش رو شل کنی همش با همون میری تو عمق ذهن آدم. بابا شاید من یه چیز شخصی داشته باشم اون تو!
    لحنم تازگیا محبت آمیز شده. دیگه سرد نیست، آزار نمیده. با همون لحنم میگم:
    - ببخشید آبجی! حالا محمدحسین آقا کی میان؟
    - یه نیم ساعت دیگه پیداش میشه.
    - میگم چه خبر از نرگس خانوم؟
    - همش پیش باباشه. ما رو آدم حساب نمی‌کنه که...
    می‌خوام چیزی بگم که یه دفه حس می‌کنم هر چی خوردم و نخوردم داره میاد بالا... خیلی سریع بلند میشم و به سمت دستشویی می‌دوم. فائزه با نگرانی من رو صدا می‌کنه. بعد این که صورتم رو شستم میام بیرون و در رو می بندم. فائزه با نگرانی میگه:
    - الهی بمیرم آبجی! تو که خوب بودی... چی شد پس؟
    ذهنم کم کم شروع به پردازش می‌کنه تا ببینه کدوم درد بی‌درمونی گرفته. سر گیجه و بی‌حالی. جدیداً هم حالت تهوع. با یادآوری یه چیزی، شکه میشم و سرم رو میارم بالا و فائزه نگاه می کنم. با چشمایی درشت شده میگم:
    - نکنه... نکنه...
    فائزه میگه:
    - نکنه چی؟
    - نکنه من...
    یکم فکر می‌کنه و بعد یه دفه صورتش شاد میشه و نمی ذاره من ادامه بدم:
    - حامله‌ای؟!
    از حالت شک میام بیرون. دروغ چرا می‌ترسم. تازگی‌ها از دو چیز خیلی می‌ترسم. دو چیزی که درد بیش از حد توان و تحملم داره. حاملگی و دشمنی که یه بار من رو هدف گرفت، یعنی اعتیاد. رو به فائزه میگم:
    - باید بریم آزمایش بدیم.
    فوری میرم تو اتاقم. ساعت پنج بعد از ظهره. یه مانتوی قهوه‌ای ساده می‌پوشم که تا زیر زانوم می‌رسه. یه شلوار پارچه‌ای و یه مقنعه مشکی می‌پوشم و به کیف قهوه‌ایم چنگ می‌ندازم و بدو بدو میرم پایین. فائزه رو می‌بینم که گوشی رو قطع می‌کنه و با تعجب به من نگاه میکنه. با همون چشمای گشاد شده می گـه:
    - بابا تو چه‌قدر هولی!
    نیشم باز میشه و میگم:
    - شما لطف داری.
    خودش رو جمع و جور می کنه و میگه:
    - خب بیا. الان زنگ زدم به محمدحسین گفتم خودم بر می‌گردم. خودت باید من رو برسونیا!
    با مهربونی میگم:
    - چشم!
    سوار دویست و شیش نوک مدادیم میشیم و به سمت آزمایشگاه راه می‌افتیم. با فکر کردن به بچه‌ای که ممکنه وجود داشته باشه هیجانی کل وجودم رو می‌گیره. هیجانی بیشتر از حس ترسم. با گذر از چند خیابون به آزمایشگاه می‌رسیم. دست‌هام می‌لرزن و نمی‌دونم جواب آزمایش چی قراره باشه. البته احتمال مسمومیت هم هست.
    بعد از گرفتن و خوندن جواب آزمایش با خوشحالی به فائزه نگاه می‌کنم. لبخند فوق عمیقم بهش می‌فهمونه که حدسمون اشتباه نبود. میاد و بغلم می‌کنه. با خوشحالی بهم میگه:
    - بدو بریم که واسه این آقای پدر یه برنامه رمانتیک بریزیم. قشنگ باید سورپرایزش کنیم.
    من رو به زور با خودش می‌بره و کیک و شمع و از این جور چیزا می‌خره و من هم صلاً منظورش رو از این قرتی بازی‌ها درک نمی‌کنم. خونه رو خودش درست می‌کنه و نمی‌ذاره که دست به سیاه و سفید بزنم. بعد از آماده کردن وسایل سوییچ رو به فائزه میدم تا خودش بره خونه. خودم هم میرم تو اتاق و شروع می‌کنم به آرایش کردن. به قول فاطمه باید واسه شوهرم خوشگل کنم خب! خیلی ملایم و کم رنگ آرایش می‌کنم؛ سرب واسه جنین ضرر داره. بعد آرایش هم یه تاپ دامن خوشگل می‌پوشم. ساعت هشت و پنج دقیقه، در باز میشه و پویا میاد تو.
    با لبخند عمیقی بهش نگاه می‌کنم. با گذشت هفت سال، بزرگتر شده، آقا تر شده. تو دلم قربون صدقش میرم. هیچ وقت از انتخاب اون به عنوان همسرم پشیمون نشدم. اون کسی بود که یخ‌های قلبم رو آب کرد. با آب شدن اون حصار، من همه کسانی رو که دوست دارم رو توش راه دادم و این بار خودم دورش یه حصار یخی دیگه کشیدم. منتها این حصار دیگه یه در داره. همون طور با لبخند نگاش می‌کنم که پویا میاد جلو و می‌پرسه:
    - سلام خانوم! به چی نگاه می‌کنی عزیزم؟ چی شده انقدر خوشگل کردی؟
    - برو لباست رو عوض کن، یه دوش نیم ساعته بگیر، بیا شامت رو بخور، بعد واست تعریف می کنم.
    - چشم خانومم. شام چی داریم؟
    - غذای مورد علاقت.
    - آخ‌ جون! مرسی عزیزم!
    همچین می‌گفت خانوم که انگار سی ساله زنشم. با چشم‌هایی گرم که دیگه خشک نبود بهش گفتم:
    - دیگه مزه نریز. بدو برو دوش بگیر. یالا!
    خیلی مظلومانه می گـه:
    - به روی جفت چشام خانومم.
    لبخندی زدم. این حرف‌ها رو از روی عشق نمی‌زدیم. ما از همون اول مقرر کردیم که با هم خیلی محترمانه حرف بزنیم و از الفاظ محبت‌آمیز استفاده کنیم. چون باعث محکم‌تر شدن رشته زندگیمون میشه. میرم آشپزخونه، حالت تهوع آزارم میده ولی شدتش اون قدر نیست که نتونم تحمل کنم و همش بالا بیارم. ولی می‌دونم که در چند هفته آینده ماجراها در پیش دارم.
    میرم آشپزخونه و زیر اجاق رو کم می‌کنم. تو اون شیش سال خدا خودش می‌دونه چه‌قدر مواد غذایی برای یاد گرفتن آشپزی حروم کردم. الانم در حد اعلا غذا درست نمی‌کنم. ولی در مجموع میشه گفت خوبه. منتظر می‌مونم که پویا بیاد.
    با حس سایه‌ای به پشتم نگاه می‌کنم. پویا رو می بینم که با لباس خونگی اما شیک و آراسته میاد جلو. تو این مدت مجبورش کردم بره یه باشگاه ورزشی و الان که رو هیکلش کار کرده خوب به نظر می رسه. شاید مثل سینا جذاب نباشه، اما حداقل بنیه‌اش از قبل خیلی قوی تره.
    پویا صندلی رو عقب می‌کشه و می‌شینه رو صندلی. واسش غذا رو می‌کشم و مشغول خوردن می‌شیم. بعد میل نمودن غذا و شست و شوی ظرف‌ها، میرم تو هال و بغـ*ـل پویا می‌شینم. اونم دستاش رو تو موهام فرو می‌بره و نوازششون می‌کنه. خونه ساکته و زمزمه آروم ما مثل فریاد به نظر میاد. آروم میگم:
    - پویا یادته می‌گفتی وقتی فکر کردی من مردم با خودت گفتی که تمنای ناممکن‌ها، فقط زندگی رو از واقعیت‌ها به خیالات می‌کشونه؟
    - خب آره. مگه چیه؟
    - اگه من اون لحظه پیشت بودم، بهت می‌گفتم که غیرممکن غیرممکنه.
    - اوهوم. من بعد این که تو زنده پیدا شدی به این جمله ایمان اوردم.
    - و حالا اگه یه جمله بگم نباید بپرسی چی. چون‌که خودت ایمان داری غیرممکن غیرممکنه. درسته؟
    گیجه و منظورم رو درک نمی‌کنه. همون‌طور میگه:
    - خب آره!
    - پس بهتره خودت رو برای ورود یه نفر آماده کنی.
    حرف من به اندازه کافی قابل درک هست. بد کمی مکث، چشم‌هاش گشاد میشه و با تته پته می‌پرسه:
    - منـ... منظور..رت اینه کـ... که...
    - پدر شدنت مبارک.
    از شدت ذوق از رو مبل بلند میشه. من رو رو دستاش بلند می‌کنه و می‌چرخونه. انقدر خوشحالی تو دلم هست که دیگه داره سرریز می‌کنه. می‌خندم! قهقهه می‌زنم! برای اولین بار خونه صدای خنده زن صاحب خونه رو می‌شنوه و من اقرار می‌کنم که چه‌قدر خوشبختم. خدایا ازت ممنونم.
    بالأخره من رو می‌ذاره زمین و به عنوان تشکر پیشونیم رو پر از مهر می‌بـ..وسـ..ـه. خوب می‌شناسمش. می‌بینم که زیاد تو حس رفته. برای خارج کردنش از اون جو می پرسم:
    - حالا اسمش رو چی بذاریم؟
    - اوم! به نظر من اول اسمش ترکیب اسم من و تو باشه. یعنی پر...
    می‌خندم و میگم:
    - مثل اینکه زیاد روش فکر کردی.
    مظلوم سری تکون میده و میگه:
    - اوهوم.
    - خب پس اسم پسر پرهام چه‌طوره؟
    - خیلی خوبه. حالا دختر چی؟
    - پریا خوبه؟
    - نه! پروانه بهتره.
    - چرا پروانه؟
    - چون با اسم تو جور در میاد. حالا تو چرا میگی پریا؟
    - چون با اسم تو جور در میاد.
    - نوچ. همون پروانه خوبه.
    - نه پریا!
    - پروانه.
    - پریا!
    بهم نگاه می‌کنیم و می‌خندیم و من برای هزارمین‌بار تو همین امروز به خدا میگم که من چقدر خوشبختم و ازش می‌خوام که برام این خوشبختی رو حفظ کنه.
    پایان


    سخنی از نویسنده:

    خوب دوستان این رمان به پایان رسید. کار اولم بود و پر از اشکال. به بزرگی خودتون ببخشید. هر چقدرم خواستین به تخیلات نویسنده بخندین. من مشکلی ندارم. خودمم کلی وسط نوشتنم خندیدم. اگه خدا بخواد چند ماه دیگه با یه رمان قوی تر به اسم "گردون" بر می‌گردم.

    یه نکته‌ای رو عرض کنم. یه خانوم شاعری هستن که شعر نو می‌نویسن. اسمشونم فاطمه دشتی هستش. می‌خواستم بگم که ایشون پا به عرصه رمان نویسی نذاشتن و چند سالیم ازم بزرگتر هستن و اگر سؤالی در این مورد براتون پیش اومد فقط تشابه اسمیه.


    منتظر نظراتتون هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    S*zahra_zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/03
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    733
    امتیاز
    288
    سن
    25
    محل سکونت
    ارومیه
    خسته نباشی عزیزم:aiwan_lggight_blum:
    به امید اثرهایی درخشان تر:aiwan_light_blum:ss
     

    mzzm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    581
    امتیاز
    256
    سن
    23
    محل سکونت
    تبریز
    خسته نباشید رمان خیلی خوبی بود موفق و پایدار باشید امیدوارم رمان های دیگه ای هم از شما ببینم قلمتون مانا :aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart::aiwan_light_heart:
     

    snowy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/10
    ارسالی ها
    429
    امتیاز واکنش
    926
    امتیاز
    301
    سن
    24
    سلام.خسته نباشید. موضوعش جالب بودپایان خوبی هم داشت.به امید موفقیت روزافزون
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا