بالاخره یک سوییت کوچک نقلی پیدا کرد. شاید حدود پنجاه متر بود! برای یک نفر کفایت میکرد دیگر!
تنها چیزی که با خودش به آن خانه برد، چمدان وسایل ضروری که شامل چند دست لباس و دو کفش اسپورت و یک کوله ی قدیمی و مدارک میشد به علاوه ی آن صندلی نانویی بود که همیشه گهواره وار رویش تاب میخورد.
البته کلکسیون عودش را هم فراموش نکرد! آن ها را هم با حوصله بسته بندی کرد و درون کارتون موزی ریخت. خوبی خانهی جدید این بود که حداقل وسایل مورد نیاز برای زندگی را داشت!
مثل یک کاناپه ی قدیمی کرم قهوهای؛ اما سالم! گاز دو شعله و یخچال سه طبقه ی قرمز رنگ یک و نیم متری گوشهی آشپزخانه، کابینت های ام دی اف جمع و جور، تلوزیونی بیست و چهار اینچی و یک تخت خواب چوبی در تنها اتاق خانه!
فرش ها هم معلوم بود که حداقل دو دهه سن داشتند؛ اما رنگ های نارنجی و قرمز و زردشان حس پاییزی ناخوانده را به ایوانا میداد که همیشه همراهش در خانه میماند.
وقتی که زمان تمیز کردن شیشههای گرد و خاک گرفته رسید، بالاخره سراغ آن روزنامه ها رفت و اتفاقی که نباید، افتاد!
ورق روزنامه را از هم باز کرد تا مچاله اش کند واسپری شیشهپاک کن را مثل سلاحی مجهز در دست گرفته بود که یکدفعه چشمش به عکس سیاه و سفید پایین روزنامه خورد.
تیتر آن آنقدر بزرگ بود که حتی اگر نمیخواست هم ناخواسته آن را میخواند!
« مرگ ناگهانی دو زوج در روز عروسیشان! »
با استرس و دست هایی که میلرزیدند، به زور پایین تیتر را خواند.
« این دو زوج جوان که در راه رسیدن به کلیسای مونتگمری بودند، در راه با کامیون حمل تیرآهن تصادف کرده و... »
لازم نبود تا مشخصاتی که اول نوشته درج شده بود را بخواند. آن دو چارل و آناستازی بودند.
و باز هم جملهی لعنتی اکئانوس! هیچ چیز قرار نبود مثل قبل باشد مگر نه؟
سرش را روی زانوهایش گذاشت و بی صدا گریست.
***
روزها پشت سر هم با عجله میآمدند و شبها مثل لاک پشت هایی که تازه متولد شده باشند، به کندی میگذشتند.
ریه های ایوانا به خاطر عود های زیادی که روشن کرده بود، کمی آسیب دیده بود و دکتر هر گونه تنفس مواد مخـ ـدر، سیگار، و چیز های دیگر را برایش قدغن کرده بود. هرچقدر هم برای دکتر توضیح داد که سیگار نمیکشد، دکتر لعنتی باور نکرد که نکرد!
پایش را در یک کفش کرده بود تا یک جوان معتاد به سیگار را از اعتیاد نجات دهد و به آغـ*ـوش زندگی بازگرداند!
بالاخره در یکی از روزنامه ها اگهی دید و برای ویالونیست امتحان داد. خواننده ای تازه کار که برای جمع کردن اکیپ خاص خودش چند آگهی چاپ کرده بود، حسابی از ایوانا و ضرب دست موسیقی که داشت، خوشش آمد و با او قرار داد بست.
بالاخره بعد از دوسال کار کردن روی صحنه های کنسرت، توانست همان خانهی اجارهای را از صاحبش بخرد.
هنوز هم زندگی سختی های خودش را داشت و مثل اینکه مشکلات قرار نبودند به این زودی ها دست از سرش بکشند که اینقدر زود به زود دلتنگ ایوانا میشدند و ناگهانی سر زندگی کوچکی که به سختی جمع کرده بود، آوار می شدند.
***
بالاخره پس از پنج سال تصمیمش را گرفت. میخواست به آن دریاچه ی نیلی سر بزند. بعد از آن روز حتی یکبار هم سراغش نرفته بود. شاید میتوانست اکئانوس را ببیند!
شاید میشد یکبار دیگر آن موجود خودخواه اما دل نگران را در آغـ*ـوش بکشد. از آراس هیچ خبری نداشت. شاید هنوز در قلمروی پادشاهی خودش بود!
بعید میدانست آن مرد ستودنی به این زودی ها بمیرد!
بالاخره جایی برای پارک ماشین قراضه ی زهوار در رفته اش پیدا کرد.
اسم او را هم آقای اسکروچ گذاشته بود. بس که در طی کردن مسافت و راه رفتن خساست به خرج میداد! انگار این اسکروچ های زندگیش قرار نبودند به این سادگی ها از بین بروند!
حین پیاده شدن از ماشین، تیشرت سفید رنگش را کمی مرتب کرد و شلوار جین آبی رنگش را کمی بالاتر کشید.
کیف حاوی ویالون دوست داشتنی اش را روی دوشش انداخت و راه افتاد.
چه کسی باورش میشد که آن پیادهروی سنگ فرش شده و خیابان آسفالت شده ی میانش، روزی جنگل بزرگ و وسیعی بوده؟
مدت ها بود سعی میکرد خودش را به فراموشی بزند؛ اما واقعا نمیشد!
بالاخره هم خاطرات روزنه ای برای هجوم پیدا کردند. صدای آناستازی را شنید:
« اگه این موهای نارنجیت نبودن حتما بین درخت ها گم میشدی! »
به هالهی تصویر چارلی و آناستازی خیره شد و تلخ خندید. تصاویر آن ها و جنگل محو شد و جایش را به همان پیاده رو با کاشی های مربعی و سنگ فرش شده اش داد.
کمی که جلوتر رفت، دریاچه ی نیلگون را محصور در حصار های آهنی نردبان شکل دید که دور تا دور دریاچه را گرفته بودند.
آهسته نفسش را به بیرون فرستاد.
شاید قرار نبود اکئانوس را ببیند! شاید هم به قول او این در سر نوشتش نبود!
مردم روی نیمکت ها و سبزه ها نشسته بودند و ازدحام زیادی همه جا را فرا گرفته بود.
مکانی برای بازی کودکان، چند فست فودی و چند مغازهی بالن فروشی برای آرزو کردن را دید.
خوب بود که اینجا دیگر آن غربت گذشته را نداشت؛ اما هنوز هم آنجا احساس خفگی میکرد!
روی یکی از نیمکت های خالی نشست و سازش را از کاورش بیرون کشید.
همان طور که خاطرات جلوی پرده ی چشمهایش جاری میشدند، نت ها را پشت سر هم ردیف میکرد و مردم هم مشتاقانه نگاهش میکردند.
گاهی که اهنگ به اوجش میرسید، میتوانست صدای کف زدن آن ها را بشنود و تحسین هایشان را حس کند.
چند تار موی ظریف سفید شقیقه هایش را آراسته بود.
و چین های ریزی که کنار چشمهایش جا خوش کرده بود، نشان از خط خطی ها و امضای روزگار داشت.
آهنگ که تمام شد چشم هایش را باز کرد و لبخند غمگینی زد.
دستی به شانه اش خورد و موجودی سفید رنگ با صدای خاصش، خودش را به گونهی ایوانا چسباند.
با حیرت به آن لبخند آبی رنگ نگاه کرد و زمزمه کرد:
- برفی!
صدای بعدی حسابی غافلگیرش کرده بود.
- هنوز هم خوب میزنی دختر نیلگونی!
نفهمید سرش را چند درجه چرخاند تا او را نگاه کند! شاید حتی بیشتر از یک جغد!
قلبش تند و تند به سـ*ـینهاش کوبید،
زمان با همه ی ابهت و کمیابی اش متوقف شد و ابرهای در آسمان از حرکت ایستادند.
پلک هایش گویی دیگر عجله ای نداشتند تا مدام باز و بسته شوند.
میخواست تصویر مقابلش را با تمام وجود در درونش حبس کند. آنقدر نامرد بود که مثل بقیه حتی در توهم هایش نمیآمد!
شاید این اولین و آخرین توهمی بود که از او میدید!
با بغض زمزمه کرد:
- تیاس!
بـ..وسـ..ـهای به نرمی نشستن برف روی سطح زمین، به پیشانیش چسبید.
- قسم میخورم که واقعیم! خودشم بابا! منم تیاس!
هم عصبانی بود، هم ناراحت، هم پر از بغض و هم هیجانی و خوشحال!
اشکالی نداشت اگر آن ویالون را درست وسط فرق سرش میکوبید تا تقاص این همه سال پنهان شدن را از او بگیرد؟
مطمئنا بلایی سر او نمی آمد! اما ویالون عزیزش قطعه قطعه میشد!
از روی نیمکت بلند شد و لرزان دستش را به سمت او برد. لپش را چند بار محکم کشید. حس میکرد تمام خوشحالی عالم را یک جا به او داده اند. لبخند روی لبهایش آنقدر بزرگ بود که کم کم گونه هایش را به درد وادار کرد. مه ریزی گوشهی چشمهایش جا گرفته بود.
- آخ! ایوانا! ببین! من اینجام! نکن دیگه درد داره بابا!
چند تا از فحش های درجه دار چارلی را نثارش کرد و یک مرتبه خودش را درون آغوشش انداخت.
چقدر دلش برای آن زمرد های سبز و جنگل پر از راز چشمانش تنگ شده بود.
یعنی برای یک بار هم که شده خوشبختی خودش با پای خودش آمده بود تا به ایوانا دست صلح بدهد؟
چشمهایش را بست. اما دیگر هیچچیز سیاه نبود. دیگر خبری از تاریکی نبود. سرد نبود...
بهار زیبایی چمدان به دست، آمده بود تا سر زندگی او بساط کند.
***
فرقی نمیکند چقدر طول بکشد.
تو راه درست را برو،
بالاخره دست روزگار جایی به نفع تو مینویسد.
اگر سرنوشت قرار نیست مهربان باشد،
آنقدر پیش برو و بجنگ تا بالاخره عقب نشینی کند!
کودک لج باز سرنوشت، بالاخره خسته میشود و دست از بازی کردن بر میدارد.
فقط حواست باشد،
نکند زود کنار بکشی!
نکند زود خسته شوی!
همهچیز بالاخره خوب میشود...
این داستان زندگی توست.
چه بخواهی چه نخواهی!
نمیتوانی از آن فرار کنی،
کسی نمیتواند به جای تو زندگی کند!
یا بجنگ و پیروز شو
یا برای همیشه یک بازنده بمان!
دوازدهم آبان هزار و سیصد و نود و نه.
ساعت هفده و دو دقیقه.
ارادتمند شما؛
ژیلا حیدری.
خسته نباشی
من فقط پنج صفحه اول رمانتو خونده بودم و واقعا میگم که قشنگ بودولی یه سری اتفاق پیش اومد و نشد تا آخرش بخونم:(
ولی مطمئن باش به زودی میخونمش
امیدوارم همیشه سلامت و خوشحال باشی