کامل شده رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع( جلد دوم عاشقی ممنوع) | meli770 کاربرانجمن نگاه دانلود

کدوم جلد بیشتر دوس دارید؟؟

  • جلد اول عاشقی ممنوع!!

    رای: 1 16.7%
  • جلد دوم انتقام به سبک عاشقی ممنوع!!

    رای: 0 0.0%
  • هردو:)

    رای: 5 83.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
پست هشتاوهشت:
دانای کل:
هرمز دردبه در داشت دنبال کسی میگشت که سالهابود دنبالش بود،اگه پیداش میکرد خیلی چیز ها درست میشد.
یکیش روابط سه نفرشون،اگه پیدامیشد میتونست شاهرخ رو ادم کنه که انقدر کارهای احمقانه انجام نده.
ازطرفی هم دلدار راضی شده بود برگرده سر خونه وزندگیش،ولی بامخالفت کردن انوشیروان واردوان عمارت موند.
اردوان معتقد بود که اشکذر باید بیشترتعم تنهایی روبچشه وخودش بیاد تا ازدلدارو نوشین معذرت خواهی کنه.
ولی با این حال نوشین به خاطر عشقی که توی قلبش نسبت به اشکذر داشت اون روبخشید،سورج روزبه روز بیشتر شیفته نوشین میشد،نوشین تنهادختری بعدازهمسرش بود که انقدر دوستش داشت،این موضوع رو سوزی هم به خوبی متوجه شده بود.
زمانی که عارف خواب بود،سوزی پیش سورج رفت تادرمورد نوشین با سورج صحبت کنه.
وقتی سورج فهمید که سوزی متوجه علاقه اش نسبت به نوشین شده.
"-سوزی...
-چی؟توحقت سورج باورکن،پس الکی به خودت سخت نگیر،درضمن من فکرمیکنم هم تو هم نوشین لیاقت یک زندگی اروم رودارید.
-پس تکلیف تو سیاوش چی میشه؟
-خدابزرگه همه چی درست میشه،نگران نباش...خب؟
-نمی دونم چقدر دلم میخواد توسیاوش بهم برسید دوباره،ولی میترسم سوزی...میترسم الان وقتش نباشه.
-خیله خب...صبرمی کنیم تاموقعش برسه...فقط الان به نوشین چیزی نگو،بذار به وقتش.
-چشم...هرچی سوزی خانوم امر کنند."
*************
رضوان دلنگران علیرضا روکه روی تخت لم داده بود نگاه میکرد،علیرضا که متوجه حال بده رضوان شده بود ازروی تخت بلند شد ونشست کنار دست رضوان روی مبل دونفره ای که گوشه راست اتاق جاخوش کرده بود.
"-چی شده که رضوان من انقدر نگرانه؟
-علیرضا.
-جان دلم؟
-کیان...اگه بفهمه،من چیکارکنم؟"
علیرضا نفسش رواروم بیرون فرستاد،رضوان رو دراغوش کشید.
"-انوقت همه چی روبراش تعریف میکنی،سیرتاپیاز ماجرارو....نمی خوام توی دلت روخالی کنم رضوانم،ولی بنظرمن کیان یه بوهایی بـرده."
رضوان مثل فنر ازجاش پرید.
"-یعنی میگی...فهمیده؟
-نه عزیزم..من کی گفتم فهمیده؟فقط گفتم یه بوهایی بـرده همین.
-میترسم روهام همه چی روبهش بگه.
-نگران نباش...اون بامن هیچ غلطی نمی کنه،الانم به جای فکروخیال پاشو برو پیش غباز،حالش اصلا خوب نیست.
-میدونم،ولی...نمی خواد پیشش باشم،توبرو."
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست هشتادونه
    دانای کل:
    سپهر بلافاصله بعدازسفر ش به عمارت برگشت،بادیدن دریا اون هم داخل عمارت شوکه شد،توقع هرچیزی روداشت به غیرازدیدن دریا.
    بعدازگذشت دوساعت بلاخره حرف های انوشیروان وکیان به اتمام رسید،سپهر گیج داشت درو دیوار رو نگاه میکرد،هنوز باورش نمیشد حرف های انوشیروان وکیان رو درمورد جدایشش ازدریا،البته حق هم داشتند سپهر توی این چندسال زندگی مشترک هیچ توجهی به خواسته هاش نداشته وهمیشه خودش رومیدیده.وقتی متوجه شد دریا ازترسش به سپهر نگفته بارداره،حالش بدشد،باورش نمیشد انقدر عوض شده باشه.
    سوزی یه لیوان شربت درست کرده به سمت اتاقی که سپهر بود رفت،بعداز درزدن وارد اتاق شد.
    بادیدن اتاق یاد زمانی افتادکه خودش رو توی اتاق به بهونه قهرباسیاوش حبس کرده بود،آهی ازسردلتنگی کشیدوبه سمت سپهر که روی مبل نشسته بود راه افتاد.
    "-داداش من دنیا که به آخرنرسیده.
    -دیگه میخواستی چی بشه؟فقط مونده دریارو طلاق بدم،حتما."
    سوزی باخنده داشت سپهر رونگاه میکرد که چطوری داره باحرص حرف میزنه.
    "-یه چیزی میگم ناراحت نشی ها.
    -چی؟بگو.
    -ولی تقصیر خودته داداش عزیزم...بهتریک ذره به خودت بیایی.
    -تویکی لازم نکرده حرف بزنی،شربتو بده.
    -نه اخلاق داری نه اعصاب،من موندم این بچه چی میکشه ازدست تودریا."
    سپهر باحرف سوزی برگشت وباتهدید داشت نگاهش میکرد.
    "-جرئت داری یه باردیگه بگو.
    -خیله خب..اروم،چیزی نگفتم که بی جنبه.
    -به خداروت خیلی زیاده،پاشو بروبیرون ببینم.
    -نمی خوام،میخوام پیش داداش بی احساسم باشم."
    سوزی اروم نزدیک سپهرشد.
    "-داداشی..به خاطرسوزی قصه نخور...هنوزکه چیزی نشده،فقط...آقاجون وعموجون حرفش روزدن،تازه میتونی راه چاره پیداکنی،
    درست میشه،فقط...برو ازش معذرت خواهی کن"
    سپهر باشنیدن صدای سوزی که پرازغم بود برگشت سمتش،بادیدن اشک های داخل چشم هاش که قصد باریدن داشت،نفسش رواروم بیرون فرستادو سوزی روتوی اغوش کشید.
    واقعایادش رفته بود سختی هایی که خواهرش کشیده ولی هیچ کاری نکرده براش،عذاب وجدانش بیشتراقبل میشد.
    "-هرچی خواهرعزیزم بگه،چشم..میرم به پای دریاهم می افتم...فقط،دیگه نبینم اشک توی چشم هات."
    سوزی که منتظر تلنگر بود دست هاش رو دور سپهر حلقه کردو شروع کرد به گریه،انقدرگریه کرد که خوابش برد.
    *****************
    بلاخره بزرگترها به برگشت اشکذر رضایت دادن.
    اشکذر به همراه یک سبد گل بزرگ ودوتا هدیه بزرگ،وارد عمارت شد،ولی نوشین نتونست باهاش روبه بشه وتوی اتاقش موند.
    به اسرار های نوشین دلدار پایین اومد،وقتی اشکذر دلدار رودیدن هرچی دستش بودو روی جاکفشی کنار درگذاشت و به سمت دلدار پاتند کردو اون رو دراغوش کشید.
    "-ببخش منو،اشتباه کردم.
    -اول..باید ازنوشین معذرت بخوای."
    اشکذر مبهوت به حرف های دلدار گوش میداد.
    بعداز گذشت چندساعت اشکذر به سمت اتاق نوشین رفت.
    نوشین بادیدن اشکذر دست پاچه شده بود.
    "-تو..اینجا...چ...ی..می..خوای؟"
    اشکذر نفسش رواروم بیرون فرستادو وارد اتاق شددرحالی که سرش روپایین انداخته بود.
    "-غلط کردم،نمی فهمیدم داشتم چه غلطی میکردم،میبخشی؟اصلا هرچی توبگی.
    -فقط دلدار روخوشبخت کن،همین.
    -قول،بگو چیکارکنم که تومنو ببخشی.
    -اشکذر."
    اشکذر اروم سرش روبالا اورد.
    "-بله.
    -من بخشیدمت،به خاطراینکه عاشقت بودم....فقط دیگه نمی خوام عاشقت باشم،میخوام این عشق رودور بندازم.
    -نمی دونم چی بگم،فقط میتونم بگم حق داری...فقط یه سوال؟یعنی میگی دیگه جلوی چشمت نباشم؟
    -تااونجایی که میتونی نیاجلوی چشم هام."
    موقع شام همه سرمیزشام نشسته بودندولی اشکذرتوی فکربود.
    سعیدو سورج بعدازشام به همراه اشکذر به سمت حیاط رفتند.
    سعید روکرد سمت اشکذر.
    "-توچه فکری هستی؟"
    اشکذر سرش وپایین انداخته بود.
    "-بااینکه میدونم نوشین ودلدارمخالفت می کنند...ولی بنظرتون نمیشه سه تایی باهم زندگی کنیم؟"
    باحرفی که اشکذر زد،چایی پرید توی گلوی سورج.
    "-رسما خل شدی...اینم فکرآخه؟بعدم بنظرت نوشین خانوم ودلدار خانوم قبول میکنند؟
    -چراکه نه،باهم که خوبن."
    باصدای سپهر سه تاشون به عقب برگشتن.
    "-به والله که روی سنگ پاروهم کم کردی اشکذر،اصلا روت میشه همچین چیزی روبگی؟واقعا جای ارسلان خالیه،وگرنه الان قشنگ حالیت میکرد."
    بایاد اوری مرگ ارسلان،سعیدو اشکذر یه لبخند تلخ زدند.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست نود:
    دانای کل:
    کیان درحالی که پاهاش روانداخته بود روی هم داشت به صحبت های آراسب گوش میداد.
    "-ببین دارم بهت میگم،این سری مثل دفعه های قبل نیست که کوتاه بیام،خودت بهترمیدونی اگه سوزی وسیاوش بخوان برگردن پیش هم ازچشم تو انوشیروان میبینم،اینم بهت بگم این دفعه کوتاه نمیام."
    کیان عصبی ازجاش بلند شدو روکرد سمت آراسب.
    "-چندساله هرچی گفتی هم من هم انوشیروان گفتیم چشم،ولی این دفعه رو سکوت نمی کنیم،این روهم یادتون باشه خان عمو.
    من وانوشیروان دیگه نمیذاریم هرکاری که دلتون بخواد انجام بدین،تربخدا یه بار درست وحسابی بگید که چرا عاشقی روممنوع کردید؟ازبس که داستان سروهم کردیم برای بچه ها باورم شده خودمم،من ودلنوازم بس نبودیم،انوشیروان بس نبود؟خورشید چی؟
    ارسلان وترگل چی؟پس..."
    هنوز حرف کیان تموم نشده بودکه یک طرف صورتش سوخت.
    آراسب عصبی روبه روی کیان ایستاده بود.
    "_انگار هنوز نفهمیدی باکی طرفی کیان اریانفر،من به زن وبچه خودمم رحم نکردم،چه برسه به تو اون داداش بی عرضت.
    هردوتون به داداش بی عرضم رفتین،اگه همون چندسال پیش به حرف گوش میداد اون دختر احمق رونمی گرفت الان هم زنده بود هم پولش ازپارو بالا میرفت،هم من مجبور نمیشدم بکشمش."
    کیان مبهتون داشت به آراسب نگاه میکرد،انگار نفس کشیدن روازیاد بـرده بود،باورش نمیشد پدرو مادرش به دست عموش کشته شده باشن،بعدازچند دقیقه که به خودش اومد قبل ازاینکه حرفی بزنه باصدای در هردوشون برگشتن.
    بعداز دوباره در زدن رضوان به همراه علیرضا وارد اتاق شدن.
    آراسب بادیدن رضوان پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرد.
    "-راستی کیان....یه موضوعی رویادم رفته بود بهت بگم."
    رضوان بادهن باز داشت آراسب رونگاه میکرد.
    "-چی....میخوای...بهش ....ب..بگی؟"
    کیان متعجب داشت به رضوان که ترسیده نگاه میکرد،انگار که رضوان هیچ وقت نمی خواست عادتش روموقع ترسیدن ازدست بده.
    علیرضا نفسش روباحرص بیرون فرستادو در رو بست.
    "-آراسب...با این حرفا وکارات به کجا میخوای برسی؟بس نبود ازبس عذابشون دادی؟بازی جدید پیداکردی؟
    -بازی جدید که نه،ولی این بازی خیلی وقته شروع شده...انقدر جذاب هست که نخوام برم سراغ یه بازی دیگه"
    کیان روکرد سمت آراسب.
    "-چی میخواستی بگی؟"
    قبل ازاینکه آراسب حرفی بزنه رضوان شروع کردبه حرف زدن.
    "_کیان...من..خودم....همه چی روبهت میگم...فقط...تورو به هرکی میپرستی به حرف های آراسب گوش نده.
    -میخوام الان بشنوم،میخوام ببینم حدس هایی که زدم درسته یانه؟"
    چند قدم به سمت رضوان برداشت.
    "-ازت یه سوال دارم،فقط راستش رو بگو.
    -قبول هرچی بپرسی میگم"
    نفسش رواروم بیرون فرستاد،علیرضا مضطرب داشت کیان رونگاه میکرد.
    آراسب روی صندلی چرمش نشسته بودو بالذت داشت نمایشی که راه بود رونگاه میکرد.
    کیان روکرد سمت رضوان،درحالی که همه بدنش ازاسترس میلرزیدن
    "-تو...دل...دلنوازی؟"
    دلش میخواست رضوان بهش جواب منفی بده،ولی همیشه اون جوری که مامیخوایم نمیشه.
    "_اره....من دلنوازم...ولی اسم اصل یم رضوان،به خاطر تهدیداری آراسب مجبور شدم بهت دروغ بگم،چون گفت اگه بهت اسم واقعیم روبگم خواهرم رز رومیکشه....ولی....به قولش عمل نکرد."
    ***************
    باگذشت زمان سورج وقتی زمان رومناسب دید اول سوزی وسیاوش روبهم رسوندولی کاملا مخفی بدون اینکه کسی ازقضیه بودیی ببره،بعداز اون روز تولدنوشین بهترین هدیه رو به نوشین داد.
    نوشین باشنیدن حرف های سورج قبول کرد که باهاش بمونه مخصوصا باتجربه تلخی که هردوشون داشتند.
    [/HIDE-THANKS]
    پایان فصل اول
    *
    *
    *
    *
    پست بعدی به زودی......
    .
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست نودو یک:

    فصل هشتم:
    چندماهی از به هوش اومدن دلنواز میگذره ولی بعداز به هوش اومد فقط سکوت کرده وباهیچ کسی صحبت نمی کنه حتی حاضرنشده پاش رو خونه خودشون بذاره وپیش پروانه مونده بود.
    ازطرفی هم توی این چندماه خاندان اریانفر بافهمیدن راز بزرگی به کل بهم ریختن مخصوصا کیان،که فهمید یه عمر رو دست خورد ازعموی بزرگش،ازکسی که توی کودکی بعداز خدا قبولش داشته براش اسطوره بوده،وقتی فهمید عشق زندگیش اسم اصلی دلنواز نبودو رضوان،وقتی متوجه شد که این همه سال زنده بود وازترس آراسب جلو نیومده،وقتی فهمیدم پسرش روهام میدونسته وچیزی بهش نگفت شکست،خورد شد.
    توی این چندماه سورج با نوشین ازدواج کرده اند،سیاوش وسوزی هم دوباره بهم رسیدن که اصلا به مذاق آراسب خوش نیومد.
    تنهاکسی که ازاین اتفاق خوش حال بودهرمز بود.
    توی این مدت روابط هرمز وکیان وانوشیروان بهترازقبل شده بود،وقتی هرمز همه چی رو برای کیان وانوشیروان تعریف میکرد،سوزی وعسل پشت دراتاق همه حرف هاشون روشنیدن.
    باشنیدن حرف های هرمز متوجه شدند همه حرف های انوشیروان وکیان درمورد گذشته دروغ بود.
    ولی نفهمیدن به خاطر خودشون دروغ گفتن که درامان باشن.
    بچه ها میخواستن عمارت رو برای بار سوم ترک کنند وجایی برن که دست هیچ کسی بهشون نرسه،ولی با حرف های انوشیروان اروم شدن وتصمیم گرفتن تابمونن ببین اخرش چی میشه.
    سپهر ودریا هم روابطشون بهترازقبل شده بود.
    ولی...این وسط حال دلنواز ودوستاش اصلا خوب نبود.
    اروشا توی این چندماه به همراه ارشین خونه عموش مستقر بودند چون معلوم نبود شاهرخ بازکجا غیبش زده.
    ولی بعداز گذشت چندهفته شاهرخ باسروضع نامربطی به خونه برگشت.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست نودو دو:
    اروشا وارشین بادیدن سروضع شاهرخ هراسون به سمتش پاتند کردن،باکمک شاهین پسرعموشون روی یکی ازمبل های نشوندش.
    اروشا وارشین با چشم های اشکی داشتند برادرشون رو نگاه میکردند،حتی باورش هم براشون سخت بود که شاهرخ رو توی همچین وضعیتی ببیند.
    یک لحظه هم اشک های اروشا بند نمی یومد،بعداز پدرو مادرش شاهرخ همه کس شده بود،بااینکه باهم لج بودند خیلی وقت ها دعوا کردندولی بازهم برادرش بود.
    شاهرخ توی حالت نیمه بی هوشی متوجه اشک های اروشا وارشین شده بود،سعی میکرد که نشون بده حالش خوبه ولی موفق نبود.
    شاهین سریع به دکتر خبر داد تابیاد بالاسرشاهرخ.
    شاهرخ هم به کمک شاهین به طبقه بالا رفت وروی تخت دراز کشید،اروشا وارشین مثل جوجه پشت سرشون راه افتادن وفقط اشک میریختن.
    دکتر بعدازیک ساعت خودش رو رسوند خونه بهداد.
    بعدازمعاینه روکرد سمت شاهین دخترا.
    "_خوشبختانه اسیب جدی ندیده،ولی دست راستش اسیب دیده وباید عکس بگیره"
    **********************
    بعداز گذشت چند روز حال شاهرخ بهترشده بود.
    اروشا به همراه یک سینی که داخل کاسه سوپ شربت پرتقال بود داخل اتاق رفت،شاهرخ وشاهین درحال صحبت کردن بودن.
    شاهین نشسته بود روی تخت روبه روی شاهرخ.
    شاهرخ هم تکیه اش رو داده بود به تاج تخت یک بالشت هم زیردست راستش گذاشته بود.
    باورداروشا حرفشون نصفه موند.
    "_خب بسه دیگه حرف زدن،الان وقت خوردنه."
    شاهین ازاتاق بیرون رفت تا خواهر وبرادر وتنهابذاره.
    اروشا اروم نشست روبه روی شاهرخ که روی صورتش هنوز چندجای زخم به خوبی معلوم بود.
    بعداز تمام شدن محتویایت سینی اروشا شروع کرد.
    "_هنوزم نمیخوای بگی چی شده؟بعدازچندوقت برگشتی با همچین سروضعی.
    _بس کن اروشا.
    _چی روبس کنم؟چرانمی خوای بفهمی داداش من......تو..بعداز مامان وبابا همه کس من وارشین،اگه بلایی سرت بیاد چیکارکنیم؟هان؟چرانمی فهمی نگرانتم..دارم میمیرم شاهرخ..حرف بزن."
    شاهرخ مبهوت داشت به خواهرش نگاه میکرد باهرحرفی که میزد یک قطره اشک ازچشم هاش میچکید.
    تاحالا اینطوری ندیده بود خواهرش رو.
    "_اخه عزیزدل خواهر..مامان اینابس نبودن؟چرااینکاروباخودت میکنی؟میخوای به کجابرسی؟مگه دفعه اولته اینطوری برمیگردی؟یادت رفته سری پیش باچه وضعی اومدی؟وقتی هم که ازت پرسیدم چی شده گفتی "هیچی نشده...فقط یه تیرخوردم"اخه من ازدست توچیکارک..."
    هنوز حرفش تموم نشده بود که شاهرخ بادست سالمش اروشا توی اغوشش کشید.
    "_اروم..اروم اروشای من....چیزی نیست،خوبم..باورکن خوبم..نریزاین اشکارو خواهرمن،یه دعوای ساده بود همین.
    _همین؟واقعاکه پروریی.
    _پررونبودم که داداش تونبودم.
    _من پررو نیستم.
    _بله کاملا معلومه...فقط هروقت جوجه خانوم جواب درست به من دادن من همه چی رو بهش میگم."
    توی یک تصمیم ناگهانی اروشا شروع کرد برای شاهرخ همه چی رو تعریف کردن،تعریف کرد که چطوری وارد باند سیمرغ شدن،تعریف کرد که چطوری دلنواز مجبور شد قبول کنه با هرمز کارکنه،ارشین چطور مجبور شدباهرمز سرچندتا معمامله همکاری کنه.
    گفت وگفت تا به آخرش رسید.
    به آخر که رسید شاهرخ هم چنان سکوت کرده بود،باورش نمیشدکه خواهراش باچه کسایی کارمیکنن.
    تازه به حرف های شاهین وفرد مشکوکی که پیش کارمیکنه رسیدبود،واقعا ازخواهراش قافل شده بود.
    نمی دونست چی به اروشا بگه،ترجیح داد سکوت کنه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست نودو سه:

    دو روزی از متوجه شدن شاهرخ ازتمام ماجرا میگذشت،توی این دو روز شاهرخ فقط سکوت کرده بود،به غیرازروز دوم که رفت پیش کسی که جواب همه سوالهاش رومیدونست،ولی زمانی رسید که هرمز هم اونجابود.
    هرمز هم به دنبال دوست قدیمش میگشت،دوستی که میگفتن سالها پیش کشته شده ودوتا دختر ویک پسر داشت.
    دوستی که ازبرادر بهش نزدیکتربودو باپیدا شدنش خیلی از رازها برملا میشد.
    رضوان وکیان همچنان درحال مشاجر بودن،به خاطر دروغی که رضوان مجبور بود بگه،دروغی که جون خیلی هارونجات.
    ولی با این همه کسی که قول داده بود کاری به کسی نداشته باشه جون یکی از عزیزترین های رضوان رو گرفت.
    اون هم جلوی چشم پدرش،درحالی که رضوان بادست های بسته نظارگر بود وهیچ کاری ازش برنمی یومد.
    شاید توی این ماجرا همه مقصر شناخته شده باشن،ولی دراصل مقصر تمام این اتفاقات یک نفره.
    دلنواز وقتی متوجه شد اروشا همه چی رو برای شاهرخ تعریف کرده مبهوت فقط پروانه رونگاه میکرد البته پروانه هم دست کمی ازدلنواز نداشت.
    توی این بین اشکذر ودلدار به خوبی باهم زندگی میکردن،ولی بافهمیدم موضوعی از طرف سوزی ودلدار همه چی بهم ریخت.
    وقتی متوجه شدند دلدار یک قل دیگه هم داره،وقتی فهمیدم دلدار هم از اریانفر هاست همه چی بهم ریخت.
    دلنواز به همراه پروانه به خونه برگشت.
    بابرگشت دلنواز رضا هم کمی نرم ترازگذشته شده بود همین مهراد ومهرداد.
    ولی مهراد همچنان درغم ازدست دادن عشقش اطلس بود.
    *********
    وقتی روهام تمام ماجرارو برای روخساره خواهرش تعریف کرد،فقط یک حرف شنید.
    "_مامان چند روز پیش همه چی رو برام تعریف کرد،حتی گفت که مجبور بوده دروغ بگه،چون میخواسته ازجون بابا،من وتو،برادرش ها وپدرش محافظت کنه.
    ولی بازهم یه جایی کم میاره وخواهرش رز رو ازدست میده،به خاطرهمین دایی رغمان وغباز مامان رو مقصر تمام اتفاقات میدونن..توهم بهتر انقدر که به آراسب اعتماد داری،یک ذره هم به پدرمادر خودت اعتماد داشتی..من مامان رو درک میکنم،همینطور بابارو."
    روهام مبهوت داشت رخساره رونگاه میکرد،باتموم شدن حرف هاش به فکرفرو رفت.
    ***************
    هرمز باپیداکردن دوست صمیمش سریع اماده رفتن شد،علیرضا هم به همراه هرمز به محل زندگی رامین دوست عزیز هرمز رفتند.
    بعداز سه ربع که به اندازه ده سال طول کشید بلاخره رسیدند.
    رامین با دیدن هرمز دوست قدیمش،چندلحظه ای متعجب داشت نگاهش میکرد،هرمز زودتر به خودش اومد رامین رو دراغوش کشید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست نودو چهار:
    هرمز ورامین بعداز گذشت یک ساعت که نصف کمتر دلتنگی هاشون رو برطرف کردن روبه روی هم روی مبل های راحتی سفید رنگ نشستند.
    هرمز یک لحظه هم چشم از رفیق قدیمیش برنمیداشت.
    رامین بالبخنده داشت هرمز رو نگاه میکرد.
    "_میخوای تافردا فقط تماشام کنی؟
    _نه خیر...دارم فکرمیکنم چرا انقدر حماقت میکنی؟چرا به بچه هات نمی گی؟"
    رامین نفسش رو کلافه بیرون فرستاد،هردو بدون خبر ازاینکه شاهرخ پشت در تمام مکالماتشون رو میشنوه.
    "_راستش رو بخوای چندباری خواستم این کار رو انجام بدم،ولی نتونستم...نمی دونم چراولی هروقت که اومدم بگم،نشد.
    _رامین دست بنجوبن....به اندازه کافی اریانفر ها دارن متلاشی میشن..اوضاع بین دختراو پسرت اصلا خوب نیست...دلنواز پروانه واروشا توی باند آراسب هستن بدون اینکه متوجه باشن....بدون اینکه بفهمن رفتن زیر دست سیمرغ...باهزار بدبختی تونستم بیارمشون سمت خودم...رضا به اندازه کافی داره دیونه بازی درمیاره...
    _خودم میدونم..بخدامیدونم هرمز....ولی...چه کنم که اگه آراسب لعنت شده بفهمه زندم...نمیذاره بچه هام توامان باشن.
    _د اخه الانم توی امان نیستن...حالا خوبه پسرت پیش خودت کارمیکنه....رامین جان داداش من،میترسم رضا دلدارو هم مثل دلنواز به باد بده.میترسم حماقت کنه مثل منه احمق که به رز اعتمادنکردم..توشاهد بودی.
    _هرمز جان داداش گلم....مطمئن باش نمیذارم به اونجاها کشیده بشه.شاهرخ چندوقتی هست پیداش نیست،یعنی..پیش بهداده..البته بعداز دعوایی که بابچه های سیمرغ داشتن سر بارهای عتیقه به زور فرستادمش خونه بهداد پیش دخترا.
    _چه عجب...ولی رامین جان...کی میخوای بگی؟لابد اینم میدونی که ارشین پیداشده؟
    _میدونم...هرمز دارم دیونه ازدلتنگی،نمی دونم باید چه غلطی کنم.
    _راستی..زن داداشم کجاست؟
    _طبقه بالاس...خوابه....بنظرت کی بگم بهشون؟دارم روانی میشم وقتی شاهرخم میبینم..البته خیلی وقت هاشده بخوام بزنم تودهنش ولی....
    _ولی میدونی رامین...با این جراحی که توکردی باورکن نشناختت..واقعا خوشحالم جون سالم به در بردین ازدست آراسب.
    _ممنون،راستی شنیدم کیان فهمید رضوان زندس.
    _اره بابا...فهمید"
    شاهرخ باصورتی پرازاشک به در تکیه داده بودواروم گریه میکرد،نمی دونست این موضوع رو دیگه کجای دلش بذاره،ازطرفی هم خوشحال شد که پدرو مادرش زنده هستن.
    باحالی داغوان اونجارو ترک کرد به سمت خونه عموش باپای پیاده رفت.
    توی راه مدام داشت به حرف های هرمز وپدرش رامین گوش میکرد،واقعا براش سخت باورکردن این همه موضوع اون هم توی یک روز درعرض چنددقیقه.
    وقتی به خودش اومد دید جلوی در خونه بهداد ایستاده وهواتاریکه.
    هرمز ورامین ساعت هابه صحبت کردن پرداختن ازهمه چی حرف زدن.
    بعداز گذشت چندساعت رامین بلاخره راضی شد تاخودش رو به بچه ها نشون بده.
    با اومدن همسر رامین دوباره صحبت ها ازسرگرفته شد.
    *****
    شاهرخ سرشام همه حواسش به حرف های پدرش بود.
    اروشا روکرد سمت شاهرخ
    "_داداشیی چی شده؟
    _هوم؟هیچی...هیچی..چیزی نشده."
    ارشین درحالی که داشت برای خودش دوغ میریخت روکرد سمت شاهرخ.
    "_داداشی الکی نگو...ی"
    باصدای در، حرف ارشین نصف موند.
    ********
    دلنواز جلوی تلوزیون نشسته بود کانال های تلوزیون رو بالا وپایین میکرد،انقدر این کارو تکرار کرد که بی حوصله تلوزیون رو خاموش کرد وکنترل رو گوشه مبل پرت کرد.
    ازروی مبل بلندشد.
    طبق معمول پدر وبرادر هاش داشتند باهم صحبت می کردند،دلنواز کلاه لباسش رو روی سرش کشید وبه سمت در خروجی راه افتاد که باصدزدن اسمش مسیر رو به سمت پدرش تغییر داد.
    "_جانم بابا؟
    _بشین حرف بزنیم."
    اروم کنار مهراد جاگرفت مادرش بایک سینی که حوای چند لیوان چایی به جمع اون ها اضافه شد.
    رضا بعداز برداشتن چای که داخل استکان های نیم لیوان بلوری ریخته شده بود رو کرد سمت دلنواز.
    "_میشنوم...چرا همه چی رو..ازاول تا اخر دلنواز...همین الان."
    دلنواز تصمیم گرفته بود همه چی رو برای پدرش تعریف کنه،مثل اروشا که همه داستان رو برای شاهرخ تعریف کرد.
    "_میخوام ازاول براتون تعریف کنم...همه چی رو،ازوقتی که پام بازشد به این گروه...همه چی روبلکه تموم شه این بی اعتمادتون."
    رضا اروم اب دهنش رو قورت داد،سرش رو اروم به معنی"تعریف کن"تکون داد،بازهم خودش رومقصرمیدونست بعدازخودش پدرش رو.
    دلنواز شروع کرد به تعریف کردن.
    "_ماجرا دقیقا ازچندسال پیش شروع شد..وقتی به همراه دخترا به جشن تولد مهراب رفتیم..خونه مهراب پربود ازعتیقه جات قدیمی وگرون قیمت.
    همون جا بودکه من اراز....بیشتر باهم آشناشدیم.بعداز شام من میخواستم برم طبفه بالا که اماده شم،چون خسته بودم هواسم نبود دستم خوردیکی ازمجمسه های بزرگ مهراب که شبیه اسب بود زمین افتادو خورد شد....سهراب که شاهد بود ماجرا بود من و اروم کردوسریع فرستادم خونه به همراه دخترا.
    _تایک هفته هیچ خبری نبود...تا اینکه...شب تولدم وقتی داشتم ازپیش بچه ها برمیگشتم خونه متوجه شدم چندتا ماشین دنبالم میکنن،باهر ترس ولرزی بود خودم رو به خونه رسوندم،وقتی هم که بهتون گفتم.گفتین چیز مهمی نیست.منم خیالم راحت شد،تا اینکه پس فرداش جلوی خونه گیرم انداختن همون چندتا ماشین.
    _یکی ازاون ادما....رغمان بود.بهم گفت اون عتیقه که شکستم برای اون بود،نمی دونم انگار اون به مهراب قرض داده بود ازاین همین حرفا..درست یادم نیست."
    مهرداد روکرد سمت دلنواز.
    "_صبرکن ببینم...توهم باورکردی؟
    _باورنکردم..ولی وقتی هم که بهت گفتم گفتی پی گیری میکنم.
    _بله گفتم...ولی وقتی دیدم خانوم بادارو دسته سیمرغ وآراسب هزارتا خر دیگه همکاره گفتم به درک هرکاری دلش میخواد بکنه.فکرنمی کردم...بخوادهمچین اتفاقی بیوفته.
    _هیچوقت فکرنمی کردی مهرداد....فکرنکن یادم رفت.نمیخوام یاداوری کنم...ولی دفعه اولت نبود.
    _یعنی چی؟واضح بگو..
    _بگم که چی بشه؟یه زخم کهنه دوباره سربازکنه؟"
    مهرداد نفسش روفرستاد بیرون.
    "_تونگران نباش.بگو.
    _باش...ولی هرچی شد پای خودت..."
    بعداز چند لحظه باصدای گرفته شروع کردبه حرف زدن.
    "_وقتی که من ودلداربچه بودیم...وقتی که دلدا...دلدارو..دزدیدن هم...انداختی گردن من...گفتی توحواسم رو پرت کردی،درصورتی که من پیش مهراد بودم.
    اصلا پیش تونبودم،اون موقع پنج شش سالم بود،ولی هم تو هم مهراد انداختین گردن من،حتی وفتی که اطلس تیرخورد مهراد باورنمیکرد که مقصر من نیستم.
    حتما باید یه بلایی سرم میومد تاباورکنه...بعدمیخوای حرفت رو باورکنم؟باورکنم که پشتمین؟بخداهیچ کدومتون پشتم نبودین."
    باصورت خیس ازاشک به اتاقش پناه برد.
    همه توی بهت فرو رفته بودند.
    باورش سخت بود،ولی حقیقت بود.
    حقیقتی که به تلخی زهرمار بود،حقیقتی که زهرمارهم پیشش به شیرینی عسل بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    پست نودو پنج
    رضوان وکیان توی ایوان عمارت ایستاده بودند.
    هردو درسکوت به اسمان شب نگاه میکردند،کیان نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد،همونطور که به ستاره های شب نگاه میکرد،شروع به حرف زدن کرد.
    "_با اینکه ازت چندسال بزرگتر بودم،ولی...هیچوقت نمی خواستم توی خطر باشی،به خاطر تو پیشنهاد آراسب رو قبول کردم،به خاطر عشقی که نصبت بهت داشتم.
    هنوزهم این عشق هست،حتی پر رنگ ترازقبل..ولی چرا؟چرابهم دروغ گفتی؟"
    رضوان اروم اشک هاش رو پاک کرد وچشم دوخت به نیم رخ کیان.
    "_من بهت فقط اسمم رو دروغ گفتم...نه علاقه ای که بهت داشتم،کیان من هنوزهم عاشقتم،نمی دونی توی این سالهاچی کشیدم،فقط میتونستم ازدور ببینمت،حتی بچه هامو.سخت بودوطاقت فرسا...فکرکردی من برای چی دروغ گفتم؟"
    یه پوزخند گوشه لبش جا خوش کردوادامه داد.
    "_واقعا فکرکردی برای نجات جون خودم بود؟کیان به همون خدایی که شاهده وناظره فقط وفقط به خاطر تو.آراسب گفت اگه بهش بگی کی هستی چی هستی.
    هم کیان هم بچه هاتو جلوی چشم خودت میکشم..."
    کیان اروم سرش روبرگردوند سمت رضوان.
    "_اخرشم که کشت..رزوجلوی چشم خودت وهرمز کشت.
    _همین عذابم میده...زد زیرقولش...یه عذابی بهم داد که عذاب جهنم هیچ پیشش..فکرمیکنی چرا غباز ورغمان من رو مقصر تمام اتفاقات میدونن؟به خاطرهمین چیزاس...کاش..کاش بهت گفته بودم دلنواز نیستم..کاش بهت گفته بودم پدرو مادرم کین.کاش
    _دیره...برای این ای کاش ها...یه ذره دیره رضوان.
    _کیان"
    صدای رضوان از شدت بغض میلرزید،کیان هم دست کمی از رضوان نداشت،روز هزاربار همین حرف هارومیزدند ولی دل هیچ کدومشون اروم نمی گرفت.
    "_جان کیان...گریه نکن.
    _دست خودم نیست،وقتی میبینم این همه عذاب کشیدی...وقتی میبینم انقدر شکسته شدی...
    _رضوانم..توهم کم زجر نکشیدی ازدست این حیون ادم نما...نریز این اشکارو جان کیان.
    _میبخشیم؟"
    کیان اروم نزدیک رضوان شد،تنها چند قدم باهم فاصله داشتند.
    اروم صورتش رو نزدیک گوش رضوان برد.
    "_معلوم عشق من....من فقط میخواستم سلامت ببینمت...من به گفته آراسب اعتماد نداشتم...حس میکردم زنده باشی..ولی نمی دونستم کجایی.
    _رضوانم همه زندگیمی"
    ****************
    شاهرخ باصدای زنگ در به سمت در رفت،بادیدن هرمز نفسش رو بیرون فرستادو کنار رفت.
    بهداد به همراه بچه ها اومدن جلوی در،که بادیدن هرمز چشم هاشون گرد شد.
    اروشا روکرد سمت هرمز.
    "_چیزی شده؟
    _اره...باید میدیدمتون."
    اروشا وارشین اروم آب دهنش رو قورت دادن.
    شاهرخ کلافه روکرد سمت هرمز.
    "_خوش اومدین..میدونم تنهانیستی."
    *****
    همه توی پذیرایی روی مبل روبه روی هم نشسته بودند.
    اروشا،ارشین،شاهین وبهداد متعجب داشتند به صحبت های هرمز گوش میکردند.حتی باورش برای دخترها هم سخت بودکه مردی که کنار هرمز نشسته پدرشون باشه وخانومی که کنار پدرشون باشه،مادرشون باشه.
    اروم اشک هاشون شروع به باریدن کرد.
    اروشا ازجاش بلند شد.
    "_الان میخوای این حرف هارو باورکنم؟اون هم بعدازاین همه سال،بعدازاین همه سختی؟چه توقعی دارین...چرا زودتر نگفتن.چرا؟"
    رامین سرش روبلند کرد.
    "_اروشاعزیزم...بشین حرف بزنیم.
    _من حرفی ندارم،فقط..چرا تا الان نگفتین که زنده این؟
    _مجبوربودیم."
    ارشین اشک هاش رو پاک کرد.
    "_این چه اجباری بود که باید ازبچه هاتون مخفی می موند؟"
    هرمز ازجاش بلند شدو روبه روی اروشا وارشین ایستاد.
    "_میخواین بدونید چه اجباری؟"
    هردوشون به نشونه ای موافقت سرتکون دادن.
    "_خیلی خب...میگم....میدونم رفیق چندوین چندسالم چی میکشه،نمی دونید گیر چه ادمی افتاده.نه فقط رامین...من،رضا،علیرضا..همه.
    _گیریه ادمه حیون صفت..ادمی که بهم قول داد درازای کاری که براش میکنم کاری به خانوادم نداشته باشه..اولش به قولش عمل کرد.ولی؛بعدازگذشت یک سال
    زنم..زندگیمو جلوی چشمام کشت..دخترمو از گرفت،مجبورش کرد دروغ بگه..که اخر سرهم دختر کوچیکمو جلوی چشم هردمون کشت،اگه رامین بهتون میگفت
    هیچ کدومون اینجا نبودین..ازدست هیچ کسی هیچ کاری برنمیاد،حتی چندباری دستیگر شده ولی بازهم فرارکرده."
    همه سکوت کرده بودند،باورش سخت بود خیلی سخت.
    اروشا وارشین که کمی اروم شده بودند،سریع به سمت پدر ومادرشون پاتند کردند.

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS] [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks]
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    پست نودوشش:
    بابرگشت رامین به زندگی آراسب اولین شکست زندگی اش رو تجربه کرد.
    شکستی که خیلی درد ناک بود.
    کیان وانوشیروان روی مبل های راحتی روبه روی آراسب نشسته بودند.
    آراسب عصبانی پای چپش رو تکون میداد،تنهاصدایی که به گوش میرسید صدای تیک تاک ساعت روی دیوار پذیرایی بود.
    باصدای باز شدن درپذیرایی نگاه انوشیروان وکیان به سمت درکشیده شد.
    رضا به همراه رضوان وارد پذیرایی شدن.
    کیان ازجاش بلند شد.
    "_اینجاچیکارمیکنی رضوان؟
    _سوال دارم ازش"
    قبل ازاینکه کسی بتونه حرفی بزنه رضا شروع به حرف زدن کرد.
    "_چندسال داری عذابم میدی،هیچی نگفتم...دختر کوچیکم رو ازم گرفتی باعث شدی به دختر عزیزم شک کنم.
    _باعث شدی باورکنم بهترین رفیق دوران کودکیم مرده...ولی بعداز چندسال توسط هرمز متوجه میشم زنده اس.
    _هرمزی که دخترش رو جلوش پرپر کردی که دم نزد،چرا چون میترسید جون بقیه خانواده شو رو مثل خانواده خودت.
    مثل مادرم بگیری...تو.."
    با سیلی که رضا خورد همه نفس هاشون روحبس کردن.
    آراسب باصدای بلند رو کرد سمت رضا:
    "_فقط مونده توی یه الف بچه بیایی بیایی برای من سخرانی کنی...تواگه ادم بودی نمیذاشتی نوه من حال و روزش این باشه.
    من هرچی بودم،مثل تو نبودم که به پاره تنم شک داشته باشم...رضا گمشو ازجلوی چشم هام که هم دلدارمو به باد دادی هم دلنوازمو...فقط گمشو برو بیرون...وقتی ازچیزی خبر نداری غلط میکنی زر میزنی...د اخه میدونی کی مادرتو خواهرتو کشت که اینطوری داد سخن میدی؟
    _بروبیرون نمیخوام ببینمت...فقط بدون اگه یک بار دیگه دلنوازمو روی تخت بیمارستان ببینم دودمان تو اون زنت رو به بادمیدم."
    *************
    چند روزی از ماجرای خونه آراسب میگذشت،چند روزی بود همه جا به طرز عجیبی درسکوت قرارداشت.
    تا اینکه امین ورضا متوجه شدند یکی از بهترین مامور های مخفی که توی تمام عملیات دستگیری باند قاچاق عتیقه حضور داشته،پدرش انوشیروان بوده.
    امین سریع از اداره به سمت عمارت حرکت کرد.
    بادیدن انوشیروان داخل باغ پاتند کردو به سمت انوشیروان قدم برداشت.
    "_بابا...
    _چه عجب..امین خان..چیزی شده؟
    _یه سوال دارم...فقط راستشو روبگین."
    انوشیروان ابرو هاش رو توهم کشید ودست هاش رو پشت سرش قلاب کرد.
    دخترها به همراه پسر سوزی که چند روزی بود اونجا اقامت داشتند ازپشت یکی از درخت ها شاهد ماجرابودند.
    "_من کی به تودروغ گفتم؟
    _خواهش میکنم..
    _خیلی خب..بپرس.
    _شما...سرهنگید؟"
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    پست نودو هفت:
    سوزی وعسل به همراه نوشین ودلدار متعجب داشتند پدرو پسر رو نگاه میکردند که چطور راز سربه مهر رو یک باردیگه برملا می کنند.
    انوشیروان کلافه چندباری نفسش روبیرون فرستادودستاهاش رو توی موهای یک دست سفیدش شونه وارکشید.
    امین نگاهش رو چمن های سبزرنگ یک دست زیرپاهاش دوخته بود ومنتظر.
    انوشیروان بلاخره سکوت سنگین بینشون رو شکست.
    "_نمی خواستم متوجه بشی...چون به صلاح نبود...فقط کیان ازموضوع خبر داره،حتی نذاشتیم آراسب با اون همه کبکبه و دبدبه‌اش متوجه بشه.
    _پدرمن...بخدااین دلیل نمیشه تن وبدن من بدبخت و بلرزونید.
    _بهت حق میدم...ولی اگه بهت میگفتم احتمالش زیاد بود که آراسب هم متوجه بشه.
    _بابا..
    _ چی؟لابد میخوای بگی کی این بازی تموم میشه؟
    _دقیقا سوالم همینم"
    هردو روبه روی هم ایستاده بودند،هوا نیمه ابری بودو کمی بادمی وزید،پسرسوزی توی اتاق پیش سیاوش خوابیده بود.
    سورج وسعید هم درحال بحث وگفتگو بودند اشکذرهم سرش توی گوشیش داشت بازی میکرد.
    انوشیروان به سمت امین قدم برداشت ودستش رو روی شونه ای راست امین گذاشت.
    دخترها بیشتر پشت درخت مخفی شدند.
    انوشیروان درکمال خونسردی ادامه داد.
    "_ بهترهمین الان ازپشت درخت بیاید بیرون..قبل ازاینکه خودم بیارمتون بیرون."
    امین متعجب برگشت سمت پدرش.
    "_باکی هستین؟
    _خودت متوجه میشی."
    دخترها اروم آب دهنشون رو قورت دادندو ازپشت درخت بیرون اومدند.
    امین متحیر داشت نگاهشون میکرد.
    "_میشه توضیح بدین اینجا چی کارمیکردین؟"
    سوزی نفسش رو بیرون فرستادو روکرد سمت امین وانوشیروان.
    "_ اِ..داشتیم هوامیخوردیم."
    دخترهاهم به معنی تاکید سرتکون دادن.
    انوشیروان متفکر داشت دخترهارو نگاه میکرد.
    "_من فکرمیکنم فالگوش ایستاده بودین...درست مثل چندسال قبل که داشتید فضولی میکردید،ازعمارت بیرونتون کردم."
    عسل ترسیده روکرد سمت انوشیروان.
    "_آقاجون باورکنید قصدمون فضولی نبودم،یهویی شد.
    _خیلی خب سعی میکنم باورکنم...حالاهم بهتربرید تو...نمی دونم شماها کی میخواین بزرگ شین".
    ******
    کیان درحالی که داشت اخبار رو ازطریق گوشیش چک میکرداستکان چایی نیم لیوانش رو برداشت کمی ازش خورد.
    باصدای انوشیروان سرش رو ازگوشی بیرون اورد.
    "_بازچی خان داداش؟
    _مخم داره منفجر میشه.
    _دیگه ازدست کی؟"
    انوشیروان نشست روبه روی کیان.
    "_اول گوشیت روبذار کنارتابهت بگم.
    _چشم."
    گوشیش رو به همراه استکان چاییش گذاشت روی میز عسلی پایه بلند کنار دستش وکمی خودش رو جلو کشید.
    "_سرتاپاگوشم.
    _امین فهمیده سرهنگ نفوذی هستم"
    کیان باچشم های گرد داشت انوشیروان رونگاه میکرد.
    "_میفهمی چی میگی؟
    _کاملا.
    _اینم میدونی که اگه امین متوجه بشه...یعنی آراسب خیلی وقته فهمیده.
    _واین یعنی نابودی تمام"
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا