[HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
هرمز دردبه در داشت دنبال کسی میگشت که سالهابود دنبالش بود،اگه پیداش میکرد خیلی چیز ها درست میشد.
یکیش روابط سه نفرشون،اگه پیدامیشد میتونست شاهرخ رو ادم کنه که انقدر کارهای احمقانه انجام نده.
ازطرفی هم دلدار راضی شده بود برگرده سر خونه وزندگیش،ولی بامخالفت کردن انوشیروان واردوان عمارت موند.
اردوان معتقد بود که اشکذر باید بیشترتعم تنهایی روبچشه وخودش بیاد تا ازدلدارو نوشین معذرت خواهی کنه.
ولی با این حال نوشین به خاطر عشقی که توی قلبش نسبت به اشکذر داشت اون روبخشید،سورج روزبه روز بیشتر شیفته نوشین میشد،نوشین تنهادختری بعدازهمسرش بود که انقدر دوستش داشت،این موضوع رو سوزی هم به خوبی متوجه شده بود.
زمانی که عارف خواب بود،سوزی پیش سورج رفت تادرمورد نوشین با سورج صحبت کنه.
وقتی سورج فهمید که سوزی متوجه علاقه اش نسبت به نوشین شده.
"-سوزی...
-چی؟توحقت سورج باورکن،پس الکی به خودت سخت نگیر،درضمن من فکرمیکنم هم تو هم نوشین لیاقت یک زندگی اروم رودارید.
-پس تکلیف تو سیاوش چی میشه؟
-خدابزرگه همه چی درست میشه،نگران نباش...خب؟
-نمی دونم چقدر دلم میخواد توسیاوش بهم برسید دوباره،ولی میترسم سوزی...میترسم الان وقتش نباشه.
-خیله خب...صبرمی کنیم تاموقعش برسه...فقط الان به نوشین چیزی نگو،بذار به وقتش.
-چشم...هرچی سوزی خانوم امر کنند."
*************
رضوان دلنگران علیرضا روکه روی تخت لم داده بود نگاه میکرد،علیرضا که متوجه حال بده رضوان شده بود ازروی تخت بلند شد ونشست کنار دست رضوان روی مبل دونفره ای که گوشه راست اتاق جاخوش کرده بود.
"-چی شده که رضوان من انقدر نگرانه؟
-علیرضا.
-جان دلم؟
-کیان...اگه بفهمه،من چیکارکنم؟"
علیرضا نفسش رواروم بیرون فرستاد،رضوان رو دراغوش کشید.
"-انوقت همه چی روبراش تعریف میکنی،سیرتاپیاز ماجرارو....نمی خوام توی دلت روخالی کنم رضوانم،ولی بنظرمن کیان یه بوهایی بـرده."
رضوان مثل فنر ازجاش پرید.
"-یعنی میگی...فهمیده؟
-نه عزیزم..من کی گفتم فهمیده؟فقط گفتم یه بوهایی بـرده همین.
-میترسم روهام همه چی روبهش بگه.
-نگران نباش...اون بامن هیچ غلطی نمی کنه،الانم به جای فکروخیال پاشو برو پیش غباز،حالش اصلا خوب نیست.
-میدونم،ولی...نمی خواد پیشش باشم،توبرو."
[/HIDE-THANKS]
پست هشتاوهشت:
دانای کل:هرمز دردبه در داشت دنبال کسی میگشت که سالهابود دنبالش بود،اگه پیداش میکرد خیلی چیز ها درست میشد.
یکیش روابط سه نفرشون،اگه پیدامیشد میتونست شاهرخ رو ادم کنه که انقدر کارهای احمقانه انجام نده.
ازطرفی هم دلدار راضی شده بود برگرده سر خونه وزندگیش،ولی بامخالفت کردن انوشیروان واردوان عمارت موند.
اردوان معتقد بود که اشکذر باید بیشترتعم تنهایی روبچشه وخودش بیاد تا ازدلدارو نوشین معذرت خواهی کنه.
ولی با این حال نوشین به خاطر عشقی که توی قلبش نسبت به اشکذر داشت اون روبخشید،سورج روزبه روز بیشتر شیفته نوشین میشد،نوشین تنهادختری بعدازهمسرش بود که انقدر دوستش داشت،این موضوع رو سوزی هم به خوبی متوجه شده بود.
زمانی که عارف خواب بود،سوزی پیش سورج رفت تادرمورد نوشین با سورج صحبت کنه.
وقتی سورج فهمید که سوزی متوجه علاقه اش نسبت به نوشین شده.
"-سوزی...
-چی؟توحقت سورج باورکن،پس الکی به خودت سخت نگیر،درضمن من فکرمیکنم هم تو هم نوشین لیاقت یک زندگی اروم رودارید.
-پس تکلیف تو سیاوش چی میشه؟
-خدابزرگه همه چی درست میشه،نگران نباش...خب؟
-نمی دونم چقدر دلم میخواد توسیاوش بهم برسید دوباره،ولی میترسم سوزی...میترسم الان وقتش نباشه.
-خیله خب...صبرمی کنیم تاموقعش برسه...فقط الان به نوشین چیزی نگو،بذار به وقتش.
-چشم...هرچی سوزی خانوم امر کنند."
*************
رضوان دلنگران علیرضا روکه روی تخت لم داده بود نگاه میکرد،علیرضا که متوجه حال بده رضوان شده بود ازروی تخت بلند شد ونشست کنار دست رضوان روی مبل دونفره ای که گوشه راست اتاق جاخوش کرده بود.
"-چی شده که رضوان من انقدر نگرانه؟
-علیرضا.
-جان دلم؟
-کیان...اگه بفهمه،من چیکارکنم؟"
علیرضا نفسش رواروم بیرون فرستاد،رضوان رو دراغوش کشید.
"-انوقت همه چی روبراش تعریف میکنی،سیرتاپیاز ماجرارو....نمی خوام توی دلت روخالی کنم رضوانم،ولی بنظرمن کیان یه بوهایی بـرده."
رضوان مثل فنر ازجاش پرید.
"-یعنی میگی...فهمیده؟
-نه عزیزم..من کی گفتم فهمیده؟فقط گفتم یه بوهایی بـرده همین.
-میترسم روهام همه چی روبهش بگه.
-نگران نباش...اون بامن هیچ غلطی نمی کنه،الانم به جای فکروخیال پاشو برو پیش غباز،حالش اصلا خوب نیست.
-میدونم،ولی...نمی خواد پیشش باشم،توبرو."
[/HIDE-THANKS]