تا وسایل هاش رو جا به جا کنیم ظهر شده بود. خاله صدامون زد تا بریم و ناهار بخوریم.. عمو خندون نشسته بود سر سفره.. خاله یک سفره بزرگ انداخته بود و چند نوع غذا درست کرده بود! زرشک پلو، باقالی پلو، فسنجون، با چند نوع سالاد، ل*ب*هام رو خوردم:
- خاله میگفتی بیام کمکت.. تنهایی این همه کار کردی!
عمو حسن گفت:
- خودم بهش کمک کردم دختر ؛ چه دست تنهایی!؟
خندیدم و رفتم پیششون. چهارتامون دور سفره نشسته بودیم.. خاله رو به رادان گفت:
- برا نقره هرچی دوست داره بکش!
سریع گفتم:
- نه نمیخواد خودم میکشم..
اما رادان زودتر دست به کار شد.. کفگیر و برداشت و بشقابم رو هم از جلوم:
- چی میخوری نقره؟
دوباره ل*ب*هام رو فرو بردم تو دهنم؛ عین تازه عروس و دوماد ها شده بودیم. و این خجالت زده ام میکرد! به خاله و عمو.. رادان و لبخند روی لب هاشون نگاه کرد! یعنی داشتم راه درست رو میرفتم؟ بعدا چطور میتونستم اذیتشون کنم.. باید بیشتر فکر میکردم؟ اما من از داشتن رادان در کنارم، خیلی حالم خوب بود، خوشحال، آروم، بهتر مغزم کار میکرد و آدم بهتری بودم! من واقعا میتواستم رادان رو برای همیشه داشته باشم! اما.. اما حالا تو این چند روزی که گذشته بود پشیمون شده بودم.. برای کنار رادان بودن برای خوشحال و خوشبت کردن رادان، رادان به عشق من نیاز داشت! من چیکار میتونستم بکنم؟ میتونستم عاشقش بشم؟ روزی میرسید که اون رو بی برو برگرد انتخاب کنم؟ بی تردید؟ بی نگرانی؟ اگه مسیح و رادان در مقابلم قرار میگرفتند.. من کدوم رو انتخاب میکردم؟ از دست خودم با این افکار مسخره کلافه شدم.. من فقط میخواستم رادان رو توی زندگیم داشته باشم و انتخاب کنم؛ همین! مطمئن بودم روزی هم میرسه که قاطعانه همین کار رو میکنم! شاید توهم بودن رادان هم بخاطر همین بود! بخاطر نگرانیش و نداشتن اطمینان نسبت به من و احساسم!..
بعد از ناهار کمی خونه خاله اینا موندم و باهاشون حرف زدم و بعدم هم رفتم خونه خودمون! سوگل و آرشام قرار بود خیلی سریع جشن عقد و عروسی بگیرند. برای همین سرشون شلوغ شلوغ بود!
از سامان خبری نداشتم.. یک بار که با هانی حرف زده بودم از بین حرفاش فهمیدم که چند باری سامان سراغش رفته اما اون بهش توجهی نکرده. و چون خودش سر بسته گفته بود من هم سوالی ازش نپرسیدم. فرناز درگیر کارو زندگیش بودو هوراد هم بدجور مشغول جدا کردن کار خودش از عمو هوشنگ.. تا اگه وقتی با عمو سر ازدواجش با فرناز بحثی پيش اومد بتونه بگه که میتونه رو پای خودش بایسته!
یکم توی جام چرخیدم. اما فکر رادان نمیذاشت خوب استراحت کنم. صبح هم زود بیدار شده بودم و بدجور خوابم میومد. بلند شدم و رفتم کنار پنجره؛ با دیدنش لبخند رو ل*ب*هام نشست! داشت تو محوطه راه میرفت و سرش پایین بود.. گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. با بوق دوم جواب داد:
- الو نقره..
از پشت شیشه زل زدم بهش:
- چیکار میکنی؟
دست چپش رو کرد تو جیب شلوارش و سرش رو بالا اورد.. نگاهش به من افتاد!
- یکم راه میرم.. یکم فکرمیکنم.. هوا میخورم..
راهش رو کج کرد سمت ساختمون.. لب هام رو مرطوب کردم:
- به منم فکر میکنی؟
ساکت شد.. فکر کردم جوابی نمیخواد بده که گفت:
- تمام مدت به تو فکر میکنم..!
- خاله میگفتی بیام کمکت.. تنهایی این همه کار کردی!
عمو حسن گفت:
- خودم بهش کمک کردم دختر ؛ چه دست تنهایی!؟
خندیدم و رفتم پیششون. چهارتامون دور سفره نشسته بودیم.. خاله رو به رادان گفت:
- برا نقره هرچی دوست داره بکش!
سریع گفتم:
- نه نمیخواد خودم میکشم..
اما رادان زودتر دست به کار شد.. کفگیر و برداشت و بشقابم رو هم از جلوم:
- چی میخوری نقره؟
دوباره ل*ب*هام رو فرو بردم تو دهنم؛ عین تازه عروس و دوماد ها شده بودیم. و این خجالت زده ام میکرد! به خاله و عمو.. رادان و لبخند روی لب هاشون نگاه کرد! یعنی داشتم راه درست رو میرفتم؟ بعدا چطور میتونستم اذیتشون کنم.. باید بیشتر فکر میکردم؟ اما من از داشتن رادان در کنارم، خیلی حالم خوب بود، خوشحال، آروم، بهتر مغزم کار میکرد و آدم بهتری بودم! من واقعا میتواستم رادان رو برای همیشه داشته باشم! اما.. اما حالا تو این چند روزی که گذشته بود پشیمون شده بودم.. برای کنار رادان بودن برای خوشحال و خوشبت کردن رادان، رادان به عشق من نیاز داشت! من چیکار میتونستم بکنم؟ میتونستم عاشقش بشم؟ روزی میرسید که اون رو بی برو برگرد انتخاب کنم؟ بی تردید؟ بی نگرانی؟ اگه مسیح و رادان در مقابلم قرار میگرفتند.. من کدوم رو انتخاب میکردم؟ از دست خودم با این افکار مسخره کلافه شدم.. من فقط میخواستم رادان رو توی زندگیم داشته باشم و انتخاب کنم؛ همین! مطمئن بودم روزی هم میرسه که قاطعانه همین کار رو میکنم! شاید توهم بودن رادان هم بخاطر همین بود! بخاطر نگرانیش و نداشتن اطمینان نسبت به من و احساسم!..
بعد از ناهار کمی خونه خاله اینا موندم و باهاشون حرف زدم و بعدم هم رفتم خونه خودمون! سوگل و آرشام قرار بود خیلی سریع جشن عقد و عروسی بگیرند. برای همین سرشون شلوغ شلوغ بود!
از سامان خبری نداشتم.. یک بار که با هانی حرف زده بودم از بین حرفاش فهمیدم که چند باری سامان سراغش رفته اما اون بهش توجهی نکرده. و چون خودش سر بسته گفته بود من هم سوالی ازش نپرسیدم. فرناز درگیر کارو زندگیش بودو هوراد هم بدجور مشغول جدا کردن کار خودش از عمو هوشنگ.. تا اگه وقتی با عمو سر ازدواجش با فرناز بحثی پيش اومد بتونه بگه که میتونه رو پای خودش بایسته!
یکم توی جام چرخیدم. اما فکر رادان نمیذاشت خوب استراحت کنم. صبح هم زود بیدار شده بودم و بدجور خوابم میومد. بلند شدم و رفتم کنار پنجره؛ با دیدنش لبخند رو ل*ب*هام نشست! داشت تو محوطه راه میرفت و سرش پایین بود.. گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. با بوق دوم جواب داد:
- الو نقره..
از پشت شیشه زل زدم بهش:
- چیکار میکنی؟
دست چپش رو کرد تو جیب شلوارش و سرش رو بالا اورد.. نگاهش به من افتاد!
- یکم راه میرم.. یکم فکرمیکنم.. هوا میخورم..
راهش رو کج کرد سمت ساختمون.. لب هام رو مرطوب کردم:
- به منم فکر میکنی؟
ساکت شد.. فکر کردم جوابی نمیخواد بده که گفت:
- تمام مدت به تو فکر میکنم..!
آخرین ویرایش: