رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
تا وسایل هاش رو جا به جا کنیم ظهر شده بود. خاله صدامون زد تا بریم و ناهار بخوریم.. عمو خندون نشسته بود سر سفره.. خاله یک سفره بزرگ انداخته بود و چند نوع غذا درست کرده بود! زرشک پلو، باقالی پلو، فسنجون، با چند نوع سالاد، ل*ب*هام رو خوردم:
- خاله میگفتی بیام کمکت.. تنهایی این همه کار کردی!
عمو حسن گفت:
- خودم بهش کمک کردم دختر ؛ چه دست تنهایی!؟
خندیدم و رفتم پیششون. چهارتامون دور سفره نشسته بودیم.. خاله رو به رادان گفت:
- برا نقره هرچی دوست داره بکش!
سریع گفتم:
- نه نمیخواد خودم میکشم..
اما رادان زودتر دست به کار شد.. کفگیر و برداشت و بشقابم رو هم از جلوم:
- چی میخوری نقره؟
دوباره ل*ب*هام رو فرو بردم تو دهنم؛ عین تازه عروس و دوماد ها شده بودیم. و این خجالت زده ام میکرد! به خاله و عمو.. رادان و لبخند روی لب هاشون نگاه کرد! یعنی داشتم راه درست رو میرفتم؟ بعدا چطور میتونستم اذیتشون کنم.. باید بیشتر فکر میکردم؟ اما من از داشتن رادان در کنارم، خیلی حالم خوب بود، خوشحال، آروم‌‌، بهتر مغزم کار میکرد و آدم بهتری بودم! من واقعا میتواستم رادان رو برای همیشه داشته باشم! اما.. اما حالا تو این چند روزی که گذشته بود پشیمون شده بودم.. برای کنار رادان بودن برای خوشحال و خوشبت کردن رادان، رادان به عشق من نیاز داشت! من چیکار میتونستم بکنم؟ میتونستم عاشقش بشم‌‌؟ روزی میرسید که اون رو بی برو برگرد انتخاب کنم؟ بی تردید؟ بی نگرانی؟ اگه مسیح و رادان در مقابلم قرار میگرفتند.. من کدوم رو انتخاب میکردم؟ از دست خودم با این افکار مسخره کلافه شدم.. من فقط میخواستم رادان رو توی زندگیم داشته باشم و انتخاب کنم؛ همین! مطمئن بودم روزی هم میرسه که قاطعانه همین کار رو میکنم! شاید توهم بودن رادان هم بخاطر همین بود! بخاطر نگرانیش و نداشتن اطمینان نسبت به من و احساسم!..

بعد از ناهار کمی خونه خاله اینا موندم و باهاشون حرف زدم و بعدم هم رفتم خونه خودمون! سوگل و آرشام قرار بود خیلی سریع جشن عقد و عروسی بگیرند. برای همین سرشون شلوغ شلوغ بود!
از سامان خبری نداشتم.. یک بار که با هانی حرف زده بودم از بین حرفاش فهمیدم که چند باری سامان سراغش رفته اما اون بهش توجهی نکرده. و چون خودش سر بسته گفته بود من هم سوالی ازش نپرسیدم. فرناز درگیر کارو زندگیش بودو هوراد هم بدجور مشغول جدا کردن کار خودش از عمو هوشنگ.. تا اگه وقتی با عمو سر ازدواجش با فرناز بحثی پيش اومد بتونه بگه که میتونه رو پای خودش بایسته!
یکم توی جام چرخیدم.‌ اما فکر رادان نمیذاشت خوب استراحت کنم. صبح هم زود بیدار شده بودم و بدجور خوابم میومد. بلند شدم و رفتم کنار پنجره؛ با دیدنش لبخند رو ل*ب*هام نشست! داشت تو محوطه راه میرفت و سرش پایین بود.. گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. با بوق دوم جواب داد:
- الو نقره..
از پشت شیشه زل زدم بهش:
- چیکار میکنی؟
دست چپش رو کرد تو جیب شلوارش و سرش رو بالا اورد.. نگاهش به من افتاد!
- یکم راه میرم.. یکم فکرمیکنم.. هوا میخورم..
راهش رو کج کرد سمت ساختمون.. لب هام رو مرطوب کردم:
- به منم فکر میکنی؟
ساکت شد.. فکر کردم جوابی نمیخواد بده که گفت:
- تمام مدت به تو فکر میکنم..!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    آروم و مردد گفتم:
    - داری میای پیشم؟
    - دلم میخواد دائم جلو روم باشی.. دائم ببینمت.. ببینم که هستی!
    لب هام کش امده بود.
    - نقره وقتی سر کارم.. بیرونم.. دائم نگرانم.. همش میگم نقره پشیمون نشه.. نرم خونه نقره بگه نمیخوامت.. بگه حالا یه حرفی زدم و فلان..
    من آروم نفس میکشیدم و رادان حرف میزد:
    - نقره..
    با کمی مکث گفتم:
    - جانم؟
    صدای نفس سنگینش رو شنیدم. منتظر موندم تا جواب بده:
    - جانت بی بلا.. لباس گرم بپوش بیا پایین!
    بی معطلی رفتم و پالتوم رو که روی صندلی بود برداشتم.. تماس رو قطع نکردم و از اتاق زدم بیرون:
    - تا چند ثانیه دیگه پیشتم..
    همچنان گوشیم کنار گوشم بود و تند تند گام بر میداشتم.
    - نقره مراقب باش!.
    لبخند زدم دیگه رسیده بودم پشت در ورودی؛ در رو باز کردم و رفتم بیرون! رادان با کمی فاصله از پله ها پایین ایستاده بود. هنوز هم گوشی کنار گوشم بود. برگشتم در رو ببندم که صداش توی گوشم نشست:
    - عاشقتم نقره!
    نفس تو سـ*ـینه ام حبس شد. دستم دیگه برای بستن در جون نداشت.. چطور تونسته بود با این صراحت این حرف رو بزنه؟ پالتوم که از تو دستم کشیده شد، برگشتم سمتش؛ در رو بست و پالتو رو برام نگه داشت تا بپوشم:
    - چرا تنت نکردی؟یخ میکنی دیونه..!
    خیره شدم بهش! به دستهاش! به صورتش به چشمهاش! همه اجزای صورتش رو نگاه میکردم تا اون داشت زیپ پالتوم رو می بست. بعد هم کلاه پالتوم رو کشید روی سرم. و کمی فاصله گرفت ازم و خوب نگاهم کرد. دوباره نزدیکم شد! سعی کرد کلاهم رو صاف کنه. یا پارچه پالتو رو. انگار پرشیون و مضطرب باشه. انگار که ندونه باید چکار کنه! انگار که دست و پاش رو گم کرده باشه.
    با لبهای کش امده بهش خیره بودم.. من هنوز جواب حرفی که بهم زده بود رو نداده بودم. آره نمیتونستم تو جوابش بگم من هم؛ چون من هنوز عاشق اون مرد دوست داشتنی نبودم.. اما میتونستم بهش نشون بدم که میتونم؛ من از پسش بر میام! من تنهاش نمیذارم! در گیر درست کرد لبه ی آستینم بود که خودم رو هل دادم بین بازوهاش:
    - رادان نگران نباش.. من همیشه طرف توام!
    نمیدونستم حرفم چقدر میتونه نگرانی هاش رو از بین ببره! کمی ازش فاصله گرفتم؛ سرم رو کج کردم و بهش نگاهی انداختم اصلا دلم نمیخواست اون رو گرفته ببینم:
    - بیا باهم حرف بزنیم.. هوم؟
    کمی سرش رو تکون داد.. رفتم و روی پله ها نشستم.. صداش در امد:
    - اینجا نشین یخ میکنی! بلند شو!
    دستم رو گرفتم سمتش:
    - خوبه بیا.. هوا اونقدرم سرد نی!
    اومد و کنارم نشست.
    ***

    رادان:

    هنوز هم تنم از اتفاقی که چند لحظه قبل افتاده بود گرم بود و میلرزید! به صندلی های روی تراس اشاره کردم:
    - لااقل رو صندلی های توی تراس میشستیم!
    کمی مایل شد سمتم:
    - نمیدونم در رابـ ـطه با افکار خودم باهات حرف بزنم یا در رابـ ـطه با تو!
    به صورت درخشان و کوچکش خیره شدم. اون بهترین چهره با بهترین تناسبات رو داشت.. چهره ی دوست داشتنی و خواستنی! سعی کردم به چشم های براقش خیره شم؛ اون بهترین تصمیم رو گرفته بود، حرف زدن شاید الان بهترین کار برای هردومون بود! اما باز هم چیزی نگفتم و بازهم خود نقره بود که لب باز کرد:
    - میدونم یه چیزی هست که تورو اذیت میکنه.. تورو نگران کرده.. باعث میشه دائم توی فکر فرو بری.. دائم به یه جا خیره شی.. خودم یچیزایی رو میتونم حدس بزنم اما ازت میخوام که خودت بهم بگی، خودت باهام حرف بزنی!
    کمی خیره بهم نگاه کرد؛ حق با اون بود، باید یه چیزی میگفتم اما فقط سکوت کرده بودم! روش رو ازم گرفت و صاف نشست. زانوهاش رو بغـ*ـل کرد:
    - من میخوام اوضاع رو بین خودمون خوب کنم.. میخوام همه چی درست باشه، درست پیش بره.. اما انگار هیچ توان و زوری برای بهتر کردن اوضاع ندارم..
    میخواستم بگم اینطور نیست! بگم همه چیز درست میشه‌! اما فقط خیره به نیمرخش بودم و اصلا نای حرف زدن نداشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    مدتی هردومون سکوت کردیم. تا باز هم نقره به حرف امد! با لحن غمگین و آرومی که داشت صدام زد:
    - رادان؟
    به خودم امدم و جوابش رو دادم:
    - جانم؟
    نفس پر آهی کشید:
    - عاشق شدن یعنی چی؟
    حرفی که میخواست بزنه، چیزی که تو سـ*ـینه اش سنگینی میکرد، این بود؟
    کمی فکر کردم. دوباره به نیمرخش نگاه کردم! سعی کردم خودم هم بفهمم عاشق شدن یعنی چی و بعد جمله ها رو پشت هم بچینم:
    - احتمالا کسی رو بیشتر از اندازه ای که نیاز داره، دوست داشته باشی! شاید این..
    مکث کرد، نیمرخ زیباش در حاله ای از غم فرو رفته بود، گفت:
    - به نظرت من چقدر تورو دوست دارم؟
    چطور انقدر غمگین بود؟ انقدر تو خودم بودم که متوجه غم نقره نشده بودم؛ آهسته گفتم:
    - همونقدر که احتیاج دارم!
    روش رو برگردوند سمت دیگه؛ طوری که من دیگه نمیتونستم ببینمش:
    - بعضی وقت ها فکر میکنم همینقدر برای خوشبختی و شادی کافیه، اما وقتی بیشتر فکر میکنم، یچیزی عصبیم میکنه!
    مانع حرف زدنش نشدم و گذاشتم قبل از اینکه چیزی بگم حرفش رو تموم کنه،
    - اگه فرار کنم اشتباه کردم؟!
    اولش متوجه نشدم که یعنی چی؟ منظورش از فرار چیه؟ و فرار از کی؟ درست لحظه ای که متوجه حرفش شدم لب باز کرد:
    - بخاطر تو.. بخاطر تصمیمون.. و حرف من.. من بخاطر زدن اون حرفا به تو خیلی فکر کردم و حالا که تورو اینطور میبینم میفهمم که خواستن من کافی نیست. اما خودم میخوام که اینطور باشه. نمیخوام برای رها شدن کامل به چیزای دیگه ای چنگ بزنم!
    همونطور که سرش رو زانوهاشه میچرخه سمتم و بهم نگاه میکنه:
    - رادان.. من میخوام فقط به تو فکر کن.. فقط تورو ببینم فقط با تو در رابـ ـطه باشم.. فقط دورو بر تو بپلکم و همه و همه زندگیم درگیر تو باشم. من هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای رو نمیخوام.. میخوام بهم اعتماد کنی!
    سرش رو بلند کرد:
    - باور کن پشیمون نمیشم منصرف نمیشم.. من همه تلاشم رو میکنم اگه روزی هم غیر این بود تو حق داری باهمه زورت جلوم رو بگیری!
    داشت بهم میگفت حتی اگه زوری هم شده اون رو برای خودم داشته باشم؟
    - رادان من همه تلاشم رو میکنم که هیچ چیزی من رو به گذشته وصل نکنه.
    من هم غیر از این نمیخواستم. میخواستم که نقره فقط به من فکر کنه! فقط من رو بخواد! و هیچ وقت پشیمون و منصرف نشه. هیچ وقت سمت گذشته نره. دست چپم رو تو دست هاش میگیره:
    - حالا بهم اعتماد میکنی؟ حرف هام رو قبول میکنی؟
    سرم رو تکون میدم، آهسته میگم:
    - من بهت اعتماد دارم!
    لبخند میزنه:
    - حالا نوبت توئه! زود باش همه حرفایی که میخوای رو بهم بزن!
    دستم رو بیرون میکشم و دودستی توی موهای سرم چنگ میزنم! صدام میزنه. نمیتونستم وقتی میخوام باهاش حرف بزنم بهش نگاه کنم. یک پله پایین تر مینشینم و به خودم و چیزی که تو ذهنمه لعنت میفرستم!

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    نقره:

    اینکه رادان تو خودش بود و گاها چهره اش توهم و گرفته بود، نگرانم میکرد. من در رابـ ـطه با نگرانی مشترکمون باهاش حرف زده بودم و فکر میکردم که حالا که نگرانیش رو برطرف کردم دیگه حرفی برای گفتن نداره.. اما اینکه باز هم میخواست چیزی رو بگه دلم رو زیرو رو میکرد. الان که مسئله اش حرف های من نبود، دلم آشوب شده بود!
    رادان یک پله پایین تر از من نشسته بود و اضطراب تمام من رو گرفته بود. سعی کردم رفتار هاش رو تو این مدت تحلیل کنم؛ تا خودم زودتر به جوابی برسم.. ما در رابـ ـطه با یک رابـ ـطه جدید باهم حرف زده بودیم و اما هنوز هم رادان داشت محافظه کارانه رفتار میکرد. میتونستم حس کنم که دائم حرف هاش رو میخوره. دائم جلوی خوش رو میگیره و دائم یک قدم از من فاصله داره. دستم رو روی کتفش گذاشتم:
    - رادان!
    کمی به نیمرخش نگاه کردم و ادامه دادم:
    - چی باعث میشه که انقدر بهم بریزی؟ که ازم فاصله بگیری؟
    جوابی نمیده. و همچنان سرش تو دست هاشه! صداش میزنم:
    - رادان..!

    حالا که اون چیزی نمیگفت مجبور بودم خودم، افکار احمقانه ای که گاها ذهنم سمتشون میرفت رو بگم:
    - در رابـ ـطه با رابـ ـطه جدیدمونه؟ چیزی هست که اذیتت کنه؟
    سرش رو به چپ و راست تکون داد. نفس عمیقی کشیدم و به پشتم که پله بالاتر بود تکیه دادم و به رو به رو خیره شدم:
    - چیزی که بهت گفتم تغییر بده میزان علاقه ام به تو نبود! نوع علاقه ام بود!
    ل*ب*هام رو مرطوبکردم و گفتم:
    - خوب میدونی چی میگم رادان! اما الان ما فقط مثل دوتا دوستیم.. میدونم.. نباید عجله کرد.. نباید تند پیش رفت،‌ اما..
    ساکت میشم!دست هام رو روی زانوهام میذارم. رادان همچنان به جلو خم بود.
    - تو سعی نمیکنی آهسته پیش بریم.. تو داری سعی میکنی که اصلا پیش نری.. خودتم میدونی که نمیخوای.. نمیتونی بگی اینطور نیست!
    از حرفی که میخواستم بگم میترسیدم. اما نمیتونستم بیشتر از این جلو بازگو کردن افکارم رو بگیرم.. به سختی نفس کشیدم؛ شمرده شمرده گفتم:
    - رادان.. دیگه.. من رو.. نمیخوای؟
    چیزی که گفتم.. قلب خودم رو سوراخ کرد. چشمهام پر از اشک شد. مطمئنا جوابش، اگر حدس خودم بود، اتیشم میزد.. پشیمون بودم! پشیمون شده بودم که چرا اون حرف رو زده بودم! لعنت به من! همین چند دقیقه قبل بود که رادان گفته بود عاشقمه.. چرخیده بود سمتم و با چشمهای قرمز و خیسش خیره بود بهم.. چی اونهارو خیس کرده بود؟ سرش رو میاره جلوی صورتم:
    - میخوامت نقره! خیلی میخوامت! این چه حرفیه؟
    نالیدم:
    - پس چته؟ من که دارم میگم، قسم میخورم بهت وفادار بمونم.. دیگه چی باید بگم؟
    سرش رو میذار رو زانوهام و شونه هاش میلرزند!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    پیشونیم رو میچسبونم به روی سرش:
    - بگو رادان.. بگو چی اذیتت میکنه!
    با صدای مرتعشی به سختی گفت:
    - شیراز نقره! شیراز.. فکرش داره میکشه من رو!
    چشمهام رو میبندم.. حرفش، هم داغونم کرده بود.. هم راحتم.. سرم رو بلند میکنم:
    - هیچ اتفافی نیوفتاده.. بلند شو!
    صدای گریه کردنش قلبم رو فشرده کرد.:
    - غلط کردم.. ببخشید نقره!
    از دستش بخاطر حرفش دلخور شده بودم؛ اما سعی کردم درکش کنم.. اون حق داشت به هرچیزی فکر کنه. آروم گفتم:
    - گریه نکن رادان.. راست میگم.. باور کن!
    با درد میگه:
    - از حرفی که زدم متنفرم نقره! از اینکه من میتونستم زودتر بهت ابراز علاقه کنم.. زودتر بگم که میخوامت و اونوقت تو اون رو نمیدیدی! از همه اتفاقایی که میتونستم جلوشون رو بگیرم و نگرفتم.. از خودم متنفرم..
    آروم موهاش رو نوازش کردم.. من هم! من هم از خودم متنفر بودم که چطور اجازه داده بودم همچین ادمی بهم نزدیک شه؛ که باعث غم رادان شه، باعث گریه و دردش! دلم میخواست اون قسمت از زندگیم رو به کل پاک کنم. اینطور همه چیز بهتر میشد. سعی میکنم با حرکت انگشت هام بین موهاش آرومش کنم. کم کم لرزش شونه هاش قطع میشه و فقط صدای تنفسش رو میشنوم.. همچنان نوازشش میکنم! زمزمه اش رو میشنوم:
    - معذرت میخوام نقره.. با حرفام تورو آزار دادم.
    به موهاش چنگ زدم و باعث شدم سرش رو بالا بیاره.چشم هاش خیس اند و قرمز. صورتش هم سرخ! از نگاه کردن بهم فراریه! خودم رو جلو کشیدم. لب هام رو روی پوست گرم پیشونیش گذاشتم! دیگه هیچ احساس ناراحتی نداشتم؛ نه من خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم اون رو میخواستم. خیلی بیشتر و شاید پیش تر!

    ***
    از فردای اون شب حال هردومون بهتر شد. باهم قرار گذاشتیم که همیشه صادقانه حرف هامون رو بهم بزنیم. و دیگه نذاریم چیزی باعث فاصله گرفتنمون بشه! صدای گوشیم افکارم رو بهم زد. بلند شدم و سراغش رفتم؛ رادان بود. سریع جواب دادم:
    - جانم رادان؟
    صداش خوب و عالی بود:
    - نقره خانم خوبی؟
    لبخند زدم:
    - بله بله خوب هستم. چه خبر کجایی؟
    - دارم برمیگردم خونه.. خبر که.. تینا نیومد سر کلاس پرسیدم کلا انصراف داده!
    هر چند که توقع داشتم زودتر این کارو کنه اما بازهم نیشم باز شد!
    - این خبر خوب برای شما!
    لب هام رو باز زبونم تر کردم:
    - شد دوتا خبر خوب!
    مکث کردم و بعد ادامه دادم:
    - اینکه تو داری برمیگردی خیلی خبر خوبیه!
    خندید! سریع گفتم:
    - کجایی؟ الان آماده میشم میام استقبالت!
    حرفم رو قطع کرد:
    - نه نقره.. خیلی وضعم بهم ریخته اس! اول میرم خونه، حموم برم یکم اوضاعم رو روبه راه کنم بعد بهت زنگ میزنم!
    خودم رو جلوی اینه کشوندم:
    - اووو چه خبره؟ میخوام بیام چند دقیقه استقبالت فقط!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    وقتی چیزی نگفت؛ نخواستم اصرار بیخود کنم. برای همین گفتم:
    - باشه! من ساعت ده میام خونه اتون پس، خوبه؟
    دستم رو روی موهام کشیدم.
    - نقره بیا اخر هفته رو بریم بیرون.. خوبه؟ میای؟
    بی خیال چهره خودم تو اینه شدم:
    - بله چشم هر جا بخوای میریم!
    تماس رو که قطع کردم رفتم سراغ خاله .. داشت تو اشپز خونه میپلکید. نشستم پشت میز توی اشپزخونه:
    - خاله الاناست که رادان برسه! میرفتی خونه خودتون!
    با لبخند شرورانه ای نگاهم کرد:
    - شام بیا بریم اونور!
    تکیه دادم به پشتی صندلی:
    - گشنه ام نیست شما برید.. نوش جونتون!
    یکم دیگه ام تو آشپز خونه اینور اونور رفت و اخرم با جمله ی اگه گشنه ات شد غذا رو داغ کن بخور رفت. خاله که رفت بلند شدم و سعی کردم طبق اموزش ها کیک اسفنجیم رو اماده کنم تا شب ببرم با خودم. بیشتر از چیزی که فکر میکردم وقت برد! مایع رو ریختم تو قالب های کوچک و گذاشتم توی فر. بدجور اینور اونور رفتن گرمم کرده بود. ژاکتم رو در اوردم و پرت کردم رو صندلی بعد هم رفتم سراغ وسایلی که برای تزئین گرفته بودم شکلاتای ریز با شکلای خوشگل. اسمارتیز های جور واجور رنگی و خوردنی و کلی چیز دیگه همشون رو گذاشتم رو میز و منتظر اماده شدن کیک نشستم.. گوشیم رو برداشتم ساعت ۱۰ شب بود. اوه خدای من دیر شده بود. به رادان پیام دادم که فعلا نمیتونم بیام و کارم تموم شد خبرش میکنم. همون موقع صدای فر در امد و بلند شدم و سراغش رفتم. ظرف رو بیرون کشیدم و رو میز گذاشتم تا یکم خنک شه و خودم هم رفتم طبقه بالا دست و روم رو شستم. موهام رو شونه زدم! یه هودی هم برداشتم تا وقتی کارم تموم شد تنم کنم و برم خونه عمو اینا. قبل از اینکه از اتاق برم بیرون کمی هم رژ قرمز روی لب هام کشیدم. برگشتم پایین و رفتم تو اشپزخونه سراغ کیکم. اسفنجای کوچولو رو از قالب در اوردم و توی ظرف گذاشتم.. یکم اطراف رو مرتب کردم؛ بعد خامه فرم گرفته رو از یخچال برداشتم و رفتم سراغ تزینشون. آروم آروم روی کاپ کیک هام رو حالت دار خامه میزدم و بعد هم با شکلات های ریز روش رو تزئین میکردم. روشون در نهایت سس شکلات هم زدم. سرم رو اوردم بالا تا کش و قوسی به کمرم بدم که رادان رو جلوی ورودی اشپز خونه دیدم. کمی هل شدم؛ سریع از روی صندلی بلند شدم:
    - از کِیه اینجایی؟
    لبخندی زدو گفت:
    - پیام دادی نمیای اومدم ببینم که کارت چیه!؟
    ژاکتم رو تندی پوشیدم و دوباره نشستم:
    - دیدیشون؟ به نظر خوشگل اند! نه؟
    در ظرف رو بستم تا بریم اما رادان امد و صندلی سمت راستم رو بیرون کشیدو نشست. باید بگم تو این مدت برای بار اول بود که امده بود خونه ام، اونم وقتی که من تنهام! همیشه میخواست من رو ببینه، من میرفتم بیرون توی حیاط منتظرش. حتی اگه هوا سرد بود! ظرف شکلات ها رو کشید سمت خودش:
    - درست کردی بیاری اونور؟
    سرم رو تکون دادم:
    - اوهوم! بخور ببین خوب شدند.
    با چشمهای براقش بهم خیره شد:
    - خوشگل که شدند! مطمئنم خوشمزه ام هستند!
    نیشم باز شد. نگاهم به موهای نم دارش افتاد.
    - موهات چرا خیسه؟ سرما نخوری!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    سرش رو به نشونه نه تکون داد. یک اسمارتیز قلبی شکل برداشت:
    - قلبارو چه کوچیکند!
    بعد گذاشت تو دهنش:
    - اومم!خوشمزه اس.
    خیره به چهره اش بودم.. چشمهای قرمزش که مشخص میکرد چقدر خسته است. نگاهم بین چشم ها و موهاش در گردش بود. باید خشکشون میکرد!
    - بیا این قلبم تو بخور!
    به انگشت هاش که وسطشون یه قلب کوچک بود نگاه کردم و گفتم:
    - من هر بار میام سراغشون یه عالمه اشون رو میخورم!
    دستش همون جور رو هوا بود و داخل ظرف سرک کشید:
    - رو کیک من قلب بیشتری میذاشتی! گذاشتی؟
    خودم رو کشوندم جلو انگشت ها و قلب کوچولو رو توی دهنم فرو بردم؛ بعد با زبونم قلب رو از بین انگشت هاش بیرون کشیدم و برگشتم و سر جام نشستم.‌ رادان مثل فنر از جاش پرید؛ زدم زیر خنده‌:
    - چیشد؟ چرا بلند شدی!؟
    چند تیکه از موهای نم دارش توی پیشونیش ریخته بود. نگاهش بین من و انگشت های مرطوب و قرمزش میرفت و میومد:
    - چکار میکنی نقره؟
    به لحن بهم ریختش میخندم:
    - خب حالا یکم تفی شدی دیگه!
    یه قلب بر میدارم میگیرم سمتش:
    - بیا توام قلب من رو بخور!
    دستی به موهاش کشید و خم شد سمتم. دست چپش رو پشت صندلیم و دست راستش رو روی میز جلوم گذاشت. صورتش رو توی چند سانتی صورتم نگه داشت. قلبم تند تند میزد! نیش بازم حالا دیگه جمع شده بود. نگاهش به پایین بود و شمرده شمرده گفت:
    - نقره.. الان.. تو همین چند ثانیه.. دائم دارم فکر میکنم..
    مکث کرد.. چی باعث شده بود که توان نفس کشیدن هم نداشته باشم؟
    - کاش اون قلب.. یعنی اون شکلات.. بین.. لب..
    حرفش رو خورد؛ صاف ایستاد و صدای تپش قلب هامون فضا رو پر کرده بود، با جمله :
    - الان میام..
    از اونجا فرار کرد! تا رفت، نفسم رو با شدت فوت کردم بیرون! قلب بین انگشت هام رو یکم بالا پایین کردم. با یک جمله نصفه نیمه خیلی راحت بهمم ریخته بود! خودم رو با جمع کردن ظرف های شکلات سرگرم کردم. همچنان خبری ازش نبود! میخواستم دیگه بلند شم که رادان امد داخل:
    - مامان دیگه کلافه ام کرده از وقتی برگشتم، از صبح تا شب هعی میگه همایون خان اومد فلان! همایون خان اومد بسان!
    کش مو ام رو باز کردم تا دوباره موهام رو ببندم، اینطور من هم میتونستم مثل رادان طوری وانمود کنم که انگار اتفاقی نیوفتاده :
    - خب واضح بگو ببینم..
    رفت پشت سرم و کش رو ازم گرفت:
    - میگه مامان و بابات که امدن من تو رو خاستگاری کنم!
    متعجب برگشتم سمتش:
    - خاله میگه؟
    سرش رو تکون داد و با انگشت هاش شروع به شونه زدن موهام کرد:
    - اره اصلا هم کوتاه نمیاد، هعی میگم مادر من الان وقتش نی! اما گوش نمیده!
    صاف نشستم روی صندلیم؛ شروع به کندن پوست لبم! حرفاش استرس بهم وارد کرده بود. رادان ادامه داد:
    - باز به بابا گفتم، نگاه مامان چی میگه؟ تو باهاش حرف بزن! الان من به همایون خان چی بگم رو چه حسابی نقره اش رو به من میده؟
    ل*ب*هام رو روی هم فشردم:
    - عمو چی گفت؟
    داشت سعی میکرد همه‌ی موهام رو جمع کنه تا ببنده:
    - گفت فکری داری و اینا!
    گفتم:
    - آره؟
    کش رو دور موهای جمع شده ام انداخت:
    - میخوام یکم از کارای شرکت سر در بیارم!
    وقتی بیخیال موهام میشه روی صندلی می‌چرخم سمتش:
    - فکر خوبیه!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    متفکر و جدی گفت:
    - احساس میکنم نبود پدرت.. باعث بی کفایتی پرسنل شده! تو این مدت که اونجا بودم.. تو بعضی جلسات شرکت کردم یا تایم بیکاریم رو تو شرکت سرک کشیدم. این مجموعه انگار رها شده. انگار فقط داره ازش استفاده میشه؛ دیگه هیچ پیشرفتی دیده نمیشه!
    نشست روی صندلی و ادامه داد:
    - به نظرم باید بیای اونجا و باهم اوضاع رو درست کنیم، این میتونه یه پوئن مثبت برای ما باشه!
    دست چپش رو که روی میز بود گرفتم تو دستم:
    - میدونم ازم چی میخوای.. اما من نه تجربه ای دارم نه علمی برای این کار!
    اینکه به پیشنهادش جواب منفی داده بودم حالش رو گرفت. دستش رو فشار دادم:
    - اما به این معنی نیست که حمایتت نکنم! من مطمئنم که تو همیشه بهترین کار رو انجام میدی!
    بهم نگاه کرد؛ لبخند زدم:
    - هوم؟
    سرش رو آهسته بالا و پایین کرد.

    ***

    دوسال بعد..

    رادان:

    ریموت رو که برداشتم گفت:
    - صبر کن!
    با تعجب برگشتم سمتش:
    - چیه دوباره!؟
    - تو پیاده شو برو تو منم میرم یه دور میزنم میام! خوبه؟
    نگاه خیره ام رو که رو خودش دید گفت:
    - خب نگرانم، الان باهم بریم خونه بهمون شک میکنند!
    سرم رو تکون دادم:
    - نقره خانم شما نصف شب یهو نیا پایین پیش من، کسی از باهم رفت و امدمون شک نمیکنه!
    خط ظریفی بین ابروهای روشن و خوش حالتش افتاد:
    - خب وقتی مامان اینا خونه اند اصلا از جو خونه خوشم نمیاد؛ مجبورم بیام پیشت!
    روش رو برگردوند سمت دیگه:
    - باشه دیگه نمیام!
    خندیدم:
    - خب حالا قهر نکن! لوس خانم!
    مادرو پدر نقره امده بودن ایران و نقره همش نگران بود که یه وقت پدرش چیزی بفهمه از رابطمون. برای همین سعی میکرد محتاط باشه! و بعضی وقت هام از احتیاط هاش عصبانی میشد و میگفت میخواد بره جلوشون و بهشون همه چیو بگه! بامزه میشد وقتایی که نگران بود و زمان هایی که لجباز! از ماشین پیاده شد:
    - بهتر نیست یه کم دعوا کنیم تا رابطمون عادی به نظر بیاد؟
    - برو تو تا واقعا دعوامون نشده!
    خندید:
    - پس فعلا خدافظ، ساعت یک یادت نره بیایا!
    و دوید سمت خونه اشون! و من هم با لبخند رفتنش رو تماشا کردم. انقدر توی این دوسال درکنار هم بودیم و نزدیک بهم که گاهی یادم میرفت، روزی بخاطر از دست دادنش گریه کردم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***

    نقره:

    رادان نشسته بود پیش بابا توی نشیمن و باهم در رابـ ـطه با مسائل کاری حرف میزدند. من هم تو آشپزخونه دسر درست میکردم! خبری از مامان نبود. ظرف دسر های شکلاتیم رو توی سینی میذارم و میرم سمت بابا و رادان! یه بافت اور سایز با یقه باز پوست پیازی و شلوار چرم مشکی پام بود! موهای روشنم رو بالای سرم دم اسبی بسته بودم و روی لب هام برق لب ! و کمی ریمل تا مژه های بلند و روشنم جون بگیره!
    بین بابا و رادان نشستم. دسر بابا رو گذاشتم رو میز جلوش؛ سرش تو لپ تاپش هست و همچنان حرف میزنه:
    - این کاری که تو میگی ریسک داره! شرکت نمیتونه همچین ریسکی رو بکنه، وارد کردن این همه جنس دردسر داره برامون!
    چرخیدم سمت رادان و دسرش رو برداشتم؛ دلاشدم سمتش و دسر رو جلوش گذاشتم:
    - بفرما..
    سرش رو بالا اورد تا نگاهم کنه اما وسط راه نگاهش قفل شد. لبخند شیطنت باری زدم و صاف نشستم؛ بدون اینکه بدونم موضوع چیه گفتم:
    - به نظرم باید ریسک کرد!
    بابا برگشت سمتم:
    - تو اصلا میدونی ما چی میگیم؟
    بازوهام رو بغـ*ـل کردم:
    - یه چیزایی!
    رادان گفت:
    - من بازم میگم بیاید بیشتر روش فکر کنیم و زمان بذاریم!
    بابا دوباره سرش رو برد تو لپ تاپش. به رادان نگاه کردم داشت با گوشیش کار میکرد. اعلان پیام امد برام، با لبخند گوشیم رو از جیبم در اوردم؛ رادان بود!
    - حواسم رو پرت نکن نقره، دارم با بابات حرف میزنم!
    ل*ب*هام بیشتر کش امدند؛ صفحه گوشیم رو خاموش کردم:
    - حالا یه استراحت به خودتون بدین، یکم از این بخورین..!
    بابا ظرف دسرش رو برداشت:
    - دستت درد نکنه دخترم!
    و به رادان هم گفت که بخوره! خودم هم بلند شدم:
    - من میرم به مامان هم بدم!
    و ازشون فاصله گرفتم. دسر رو برای مامان بردم و بعد برگشتم تو اتاقم. رو تخت دراز کشیدم؛ لباسم رو مرتب کردم و یه عکس از خودم گرفتم و عکس رو برای رادان سند کردم، زیرش تایپ کردم:
    - ساعت یک منتظرتم!
    یکم بعد سین خورد.. جواب نداد؛ ۱۰ دیقه بعد دوباره آنلاین شد، ایموجی عصبانی فرستاده بود:
    - مگه نگفتم اذیت نکن! ذهنم خالی شد نقره .. هرچی بابات میپرسه پرتو پلا میگم!
    خنده ام گرفته بود.. و تو جام چرخیدم؛ چقدر مونده بود تا ساعت یک شه؟
    تو کور ترین نقطه محوطه منتظرم ایستاده بود؛ سریع دویدم سمتش. من رو که دید اول چشمهاش درخشید و بعد دستهاش باز شد.. خودم رو تو آغوشش جا کردم؛ سعی کرد لباسم رو مرتب کنه و دوطرف یقه ام رو به هم برسونه:
    - باید لباس بهتر بپوشی.. نمیبینی هوا سرده!؟
    بالا بالا نگاه کردم و گفتم:
    - اخه میخوام یکمم اغوات کنم..
    "هیشی" گفت.. ل*ب*هام کش امدند؛ چسبوندمن رو به خودش. سرم رو شونه اش گذاشتم:
    - آخیش.. دلم تنگ شده بود برات!
    با انگشت هاش صورتم رو نوازش کرد.. و صدای مردونه اش توی گوشم پیچید:
    - منم دلم برات تنگ شده بود نقره خوشگلم!
    با تموم خستگیش باز هم آخر شب میومد تا من رو ببینه!
    سرم رو کمی بالااوردم تا بتونم ببینمش:
    - انرژی گرفتی آقا؟
    دستم رو بالا بردم و موهاش رو نوازش کردم. مردد بود چیزی رو بگه، یا نه.. ازش فاصله گرفتم و دست هاش رو تو دستهام چفت کردم:
    - جانم رادان؟ چی میخوای بگی؟
    انگشت هام رو دلگرم کننده فشار داد:
    - میخوام یه کارایی بکنم.. باید درباره اش باهات حرف بزنم!
    سرم رو تکون دادم و منم هم دلگرمش کردم:
    - من هستم.. همیشه پشتتم، تو هر تصمیمی!
    لبخند کوچکی زد! ابرو هام رو بلا انداختم:
    - فردا میخوایم بریم خونه سوگل ایناها، مامان و بابا هم نیستند! زود میای دنبالم!
    متفکر نگاهم کرد:
    - مگه آخر هفته مسابقه نداری؟
    بالا رو نگاه کردم.. حرص خورد:
    - نقره!
    لب هام رو خوردم:
    - قول میدم تا بیای تمرین کنم! قبول؟
    سرش رو تکون میده:
    - قبول، ولی زود برمیگردیم!
    نیشم باز شد:
    - چشم، چشم، چشم!
    دلا شدسمتم، روی پلکم رو بوسید:
    - من به فدای این چشم ها!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    ***

    ظرف های غذا رو روی میز چیدم و به ساعت نگاه کردم ساعت نزدیک شس عصر بود.. رادان دیگه باید میومد.. خاله تو اشپز خونه هست و مشغول جم و جور گند هایی که من زدم! نشستم روی صندلی پشت میز کوچک تو اشپزخونه:
    - اعظم جون بیا یکم بشین این رو بچش!
    با حرفم دست از کار کشید و امد سراغم.. پشت میز نشست و کمی از غذا و دسر و سالاد رو تست کرد:
    - به به.. مزه غذا های بهشت رو میده!
    بعد صداش رو پایین اورد:
    - عروس بهشتیه خودمی! مردم کوشند ببنند فرشته عروسه منه!؟
    ل*ب*هام کش امد:
    - اعظم جون مامان اینا نیستند که، راحت باش بلند حرف بزن!
    چشمهاش خیس شد؛
    - به رادان گفتم ، من دیگه نمیتونم صبر کنم میخوای دست دست کنی، خودم نقره رو از باباش خواستگاری میکنم!
    لپ هام به سرعت سرخ شدند:
    - خاله‌..
    اخم کرد:
    - من موندم این پسر چیکار میکنه اخه؟
    همونطور که لپ هام گل انداخته بود گفتم:
    - بهش سخت نگیر داره کلی زحمت میکشه!
    خاله یکهو گفت " الاناس که برسه "و خودش سریع غیبش زد!

    صدای زنگ امد! این یعنی رادان برگشته خونه! بلند شدم و با سرعت رفتم سمت ورودی! زل زدم به بیرون تا رادان بالاخره تو میدون دیدم بیاد! به یاد شعر دوست داشتنیم.. لبخند پهنی زدم، و با خودم زمزمه کردم:

    - " ناگهان در خانه میپیچد صدای در
    سوی در گویی ز شادی می گشایم پر"

    رادان از پله های تراس بالا امد.. و در رو براش باز کردم:

    - " اوست.. آری.. اوست"

    رادان جلوم قرار گرفت:
    - بلند تر بخون!
    نیشم باز شد..بار ها این شعر رو براش خونده بودم و باز هم هر بار، ازم میخواست که براش بخونم ! دستم رو گرفتم سمتش:

    -" آه، ای شهزاده، ای محبوب رویایی
    نیمه شب ها خواب میدیدم که می آیی.
    زیر لب چون کودکی آهسته میخندد
    با نگاهی گرم و شوق آلود
    برنگاهم راه میبندد"

    لبخند زیبایی رو لب هاش نشسته، دستم رو گرفت و خیره تو چشمهام.. نگاهی که تا عمق وجودم رو سوزوند! نگاهی که من رو در لحظه به اتش کشوند! لب هاش از هم باز شد.. صدای مردونه اش گوشم رو نوازش داد:

    - " ای دوچشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
    ای نگاهت باده ای در جام مینایی
    آه، بشتاب ای لبت هم رنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی
    ره، بسی دور است
    لیک در پایان این ره.. قصر پور نورست."

    کشیدم تو بغلش و از روی زمین بلندم کرد:
    - عاشقتم وقتی این شعر رو زمزمه میکنی..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا