از یه در سلطنتی رد شدیم.
یه باغ بزرگ بود، توی دلم گفتم:
_ واو، عجب جایی، چطور تا حالا این جا رو ندیده بودم؟ تانیا مثل بچه ها به طرف تاب بزرگی که بین یه درخت تنومند بود، رفت و روش نشست و داد زد :
-خب یه مسابقه می ذاریم. هر کس من رو بیشتر تاب داد برنده اس.
هوراد به چشم رقیب به من نگاه کرد و رو به تانیا گفت :
- تانیا سفت بشین.
و تند اون رو تاب داد. تانیا جیغی از سر خوشحالی کشید. مو هاش انگار توی هوا می رقصیدند.
هوراد دوباره تابش داد، این بار خیلی زیاد، اما تانیا دوباره جیغ کشید. یه کم نگران شدم اما با جیغی که تانیا کشید .خیالم راحت شد. بار سوم از نیرو بادش استفاده کرد؛ اما این بار تانیا جیغی از سر ترس و نگرانی کشید، تانیا با تاب که طنابش پاره شده بود، روی زمین پرت شد. من و هوراد با دو به سمتش رفتیم.
تانیا
آی پام، همین جور می نالیدم که دوتاشون به سمتم دویدند. خیلی بد به زمین خوردم، تقریبا با زانو روی زمین افتادم؛ زانوم رو بالا آوردم، داشت ازش خون می اومد و لباسم پر از گل شده بود.
خیلی درد داشت، اولین اشکم راه افتاد بقیه هم راه خودشون رو پیدا کردن. هوراد شرمنده گفت :
-ببخشید.
آرشا هم نگاه وحشتناکی به هوراد کرد، آرشا کنارم نشست و گفت :
-می تونی راه بری؟
همون جور که گریه می کردم سرم رو به نشونه نه تکون دادم؛ هوا هم تاریک شده بود.
یکی از دستاش رو دور گردنم انداخت، یکی دیگه رو هم دور پام و من رو مثل پر کاه بلند کرد.
آرشا به راه افتاد. هوراد همونجا به جایی که من روی زمین افتاده بودم نگاه می کرد.
آرشا انگار نه انگار 45 کیلو رو داره بلند می کنه، من هنوز گریه می کردم. تنش خیلی گرم بود؛ صدای ضربان قلبش برام مثل لالایی بود. دیگه گریه نمی کردم ولی خیسی اشک رو روی صورتم حس می کردم. وارد قصر شدیم و برای رسیدن به اتاق من، باید از سالن رد می شدیم. یعنی مساوی با دیدن مامان!به سالن رسیدیم؛ همون طور که پیش بینی کرده بودم، مامان با دو خودش رو به من رسوند و با نگرانی و استرسی که توی صداش موج میزد پرسید :
- خدای من چی شده؟
من هنوز سرم روی سینش بود و از صدای قلبش لـ*ـذت می بردم و بیرون از دنیای اطرافم
یه باغ بزرگ بود، توی دلم گفتم:
_ واو، عجب جایی، چطور تا حالا این جا رو ندیده بودم؟ تانیا مثل بچه ها به طرف تاب بزرگی که بین یه درخت تنومند بود، رفت و روش نشست و داد زد :
-خب یه مسابقه می ذاریم. هر کس من رو بیشتر تاب داد برنده اس.
هوراد به چشم رقیب به من نگاه کرد و رو به تانیا گفت :
- تانیا سفت بشین.
و تند اون رو تاب داد. تانیا جیغی از سر خوشحالی کشید. مو هاش انگار توی هوا می رقصیدند.
هوراد دوباره تابش داد، این بار خیلی زیاد، اما تانیا دوباره جیغ کشید. یه کم نگران شدم اما با جیغی که تانیا کشید .خیالم راحت شد. بار سوم از نیرو بادش استفاده کرد؛ اما این بار تانیا جیغی از سر ترس و نگرانی کشید، تانیا با تاب که طنابش پاره شده بود، روی زمین پرت شد. من و هوراد با دو به سمتش رفتیم.
تانیا
آی پام، همین جور می نالیدم که دوتاشون به سمتم دویدند. خیلی بد به زمین خوردم، تقریبا با زانو روی زمین افتادم؛ زانوم رو بالا آوردم، داشت ازش خون می اومد و لباسم پر از گل شده بود.
خیلی درد داشت، اولین اشکم راه افتاد بقیه هم راه خودشون رو پیدا کردن. هوراد شرمنده گفت :
-ببخشید.
آرشا هم نگاه وحشتناکی به هوراد کرد، آرشا کنارم نشست و گفت :
-می تونی راه بری؟
همون جور که گریه می کردم سرم رو به نشونه نه تکون دادم؛ هوا هم تاریک شده بود.
یکی از دستاش رو دور گردنم انداخت، یکی دیگه رو هم دور پام و من رو مثل پر کاه بلند کرد.
آرشا به راه افتاد. هوراد همونجا به جایی که من روی زمین افتاده بودم نگاه می کرد.
آرشا انگار نه انگار 45 کیلو رو داره بلند می کنه، من هنوز گریه می کردم. تنش خیلی گرم بود؛ صدای ضربان قلبش برام مثل لالایی بود. دیگه گریه نمی کردم ولی خیسی اشک رو روی صورتم حس می کردم. وارد قصر شدیم و برای رسیدن به اتاق من، باید از سالن رد می شدیم. یعنی مساوی با دیدن مامان!به سالن رسیدیم؛ همون طور که پیش بینی کرده بودم، مامان با دو خودش رو به من رسوند و با نگرانی و استرسی که توی صداش موج میزد پرسید :
- خدای من چی شده؟
من هنوز سرم روی سینش بود و از صدای قلبش لـ*ـذت می بردم و بیرون از دنیای اطرافم
آخرین ویرایش توسط مدیر: