کامل شده رمان آب در آغـ*ـوش آتش | yeganeh.n.t کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.DORNA.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/03
ارسالی ها
1,069
امتیاز واکنش
10,247
امتیاز
606
محل سکونت
پایتخت پارازیت ایران
از یه در سلطنتی رد شدیم.
یه باغ بزرگ بود، توی دلم گفتم:
_ واو، عجب جایی، چطور تا حالا این جا رو ندیده بودم؟ تانیا مثل بچه ها به طرف تاب بزرگی که بین یه درخت تنومند بود، رفت و روش نشست و داد زد :
-خب یه مسابقه می ذاریم. هر کس من رو بیشتر تاب داد برنده اس.
هوراد به چشم رقیب به من نگاه کرد و رو به تانیا گفت :
- تانیا سفت بشین.
و تند اون رو تاب داد. تانیا جیغی از سر خوشحالی کشید. مو هاش انگار توی هوا می رقصیدند.
هوراد دوباره تابش داد، این بار خیلی زیاد، اما تانیا دوباره جیغ کشید. یه کم نگران شدم اما با جیغی که تانیا کشید .خیالم راحت شد. بار سوم از نیرو بادش استفاده کرد؛ اما این بار تانیا جیغی از سر ترس و نگرانی کشید، تانیا با تاب که طنابش پاره شده بود، روی زمین پرت شد. من و هوراد با دو به سمتش رفتیم.


تانیا

آی پام، همین جور می نالیدم که دوتاشون به سمتم دویدند. خیلی بد به زمین خوردم، تقریبا با زانو روی زمین افتادم؛ زانوم رو بالا آوردم، داشت ازش خون می اومد و لباسم پر از گل شده بود.
خیلی درد داشت، اولین اشکم راه افتاد بقیه هم راه خودشون رو پیدا کردن. هوراد شرمنده گفت :
-ببخشید.
آرشا هم نگاه وحشتناکی به هوراد کرد، آرشا کنارم نشست و گفت :
-می تونی راه بری؟
همون جور که گریه می کردم سرم رو به نشونه نه تکون دادم؛ هوا هم تاریک شده بود.
یکی از دستاش رو دور گردنم انداخت، یکی دیگه رو هم دور پام و من رو مثل پر کاه بلند کرد.
آرشا به راه افتاد. هوراد همونجا به جایی که من روی زمین افتاده بودم نگاه می کرد.
آرشا انگار نه انگار 45 کیلو رو داره بلند می کنه، من هنوز گریه می کردم. تنش خیلی گرم بود؛ صدای ضربان قلبش برام مثل لالایی بود. دیگه گریه نمی کردم ولی خیسی اشک رو روی صورتم حس می کردم. وارد قصر شدیم و برای رسیدن به اتاق من، باید از سالن رد می شدیم. یعنی مساوی با دیدن مامان!به سالن رسیدیم؛ همون طور که پیش بینی کرده بودم، مامان با دو خودش رو به من رسوند و با نگرانی و استرسی که توی صداش موج میزد پرسید :
- خدای من چی شده؟
من هنوز سرم روی سینش بود و از صدای قلبش لـ*ـذت می بردم و بیرون از دنیای اطرافم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    وقتی به خودم اومدم، من رو توی اتاقم آورد و روی تخت خوابوندم. هنوز پام می سوخت ولی از گریه خبری نبود و من متاسفانه نتونستم به لالایی آرامش بخش قلبش گوش بدم. همون طور که روی تخت خوابیده بودم، خم شد و دامنه لباسم که تا زانوم بود رو پاره کرد.
    حالا بلندی لباسم تا نصف رونم بود. از یه طرف جلوش معذب بودم. از طرف دیگه از کارش داشتم شاخ در می آوردم، همون پارچه ای که از لباسم جدا کرده بود رو دور زانوم که خون می اومد بست. بعد دستش رو دور پارچه ای که روی زانوم بود گذاشت و یه چیزی زیر لب زمزمه کرد.
    گفت :
    - تا فردا صبح خوب می شه حالا بخواب ، روز سختی رو در پیش داری.
    و به طرف در رفت، تا بیرون بره.
    ناگهان گفتم:
    - نرو
    با چشمانی که از تعجب بازشده بود به من نگاه کرد. انگار با چشمش دلیل حرفم رو میخواست؛ من من کردم، در آخر گفتم:
    - همین طوری حوصلم سررفته بود
    چشمش رو چرخوند و روی صندلی کنار تخت نشست. همینطور .به هم دیگه نگاه می کردیم.
    اون به من خیره شده بود و من به اون، خندم گرفت؛ یکی از دیگری گستاخ تر.
    به چشماش نگاه کردم. سیاه سیاه مثل آسمون شب که هیچ ستاره ای توش دیده نمی شد.
    حتی مردمک چشمش هم معلوم نبود.
    از بس نگاهش کردم، یواش یواش چشمام سنگین شد و افتاد رو هم ولی قبلش گرمی پتو ای رو که روم انداخت، حس کردم.


    و بعد به خواب رفتم
    یک روز بعد:
    امروز پیمان من و آرشا هست.
    مردم آتش، مردم آب، حتی شاهان و مردم برخی از سرزمین های دیگه اومده بودن.
    البته دیروز تا بلند شدم، خدمتکار ها مدام صدام می کردند، هنوز صدای بعضی هاشون توی گوشمه، این رو هم اضافه کنم که دیروز اصلا آرشا رو ندیدم،
    ولی هوراد اومد و معذرت خواهی کرد.
    من خنده ای کردم و گفتم:
    - اشکال نداره پیش می یاد. حداقلش تلافی دستت رو کردی.
    ده سال پیش هوراد که از یه خانواده فقیر بود و جنگ سختی با خاک افزار ها داشته، به ما پناه می یاره. پدرم با روی باز ازش استقبال می کنه. البته توی جنگ های پی در پی همه ی باد افزار ها و خاک افزار ها مردند و فقط هوراد سالم موند و از همون موقع همبازی من شد مثل یه برادرهوام رو داشت. جریان این دستش هم این بود که سه سال پیش من هوراد رو مجبور کردم که برام خونه درختی درست کنه. اونم به زور قبول کرد، نصف خونه رو ساخت اما یک دفعه، تالاپ.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    هوراد خان با مخ روی زمین می افته و دستش می شکنه ولی مثل من گریه نکرد.
    می خنده، همون موقع خدمتکار برای اندازه گیری لباس پیشم میاد و مجبور به ترک هوراد میشم
    برای اتحاد باید من لباس قرمز رنگ و آرشا هم لباس آبی رنگ بپوشه.
    لباسم یه ماکسی قرمز که روی سـ*ـینه و دامنش نگین کاری ظریف و زیبایی شده بود.
    به اجبار مامانم نوک موهام رو قرمز کردم؛ الان هم زیر دست زن چاقی هستم، بعد از نیم قرن با گفتن:
    _ تمام شد.
    بلند می شم؛ وای ، باید یه انعام درست حسابی بهش بدم.
    چشمام در حصار مژه های پرپشتم بود و لبم هم خوش رنگ تر از همیشه شده بود.البته رنگ چشمام آبی ترشده بود، تغییر خاصی توی چهرم ایجاد نشده بود .موهام فوق العاده زیبا بود .موهام رو آزاد دورم ریخته بود و روی سرم تلی پر از گل و پروانه بود.راستی!امروز باید من و آرشا قدرت هامون رو نمایش بدیم. این یه رسم هست؛ سریع کفش های قرمزم رو می پوشم، پشت در تالار جایی که پر از مهمون هست می ایستم و منتظر می مونم تا اسمم خونده بشه. اول اسم آرشا توی سالن طنین انداز می شه و بعد صدای بلند مردی رو می شنوم که اسمم رو صدا می زنه. من با استرس زیاد وارد می شم.خیلی سخت بود، چون همه نگاه ها روی من بود. کنار آرشا روی تخت سلطنتی نشستم.
    حدسم درست بود اون هم آبی پوشیده بود، زیبا تر و مغرور تر ازهمیشه. با جسارت تمام می تونم بگم، همه دختر های جشن چشمشون به او بود. نمی دونم چرا یه کمی حسادت کردم.
    یه کمی که نه خیلی، امروز مردم آب رنگ قرمز رو به نشانه احترام پوشیدن.
    مردم آتش هم همین طور؛ به استخری نسبتا بزرگ نگاه می کنم.
    ایناک کسی که پیمان رو می خونه تا بسته شه میاد و ما رو به روی هم می ایستیم، دست های هم رو می گیریم. دفتر چرمی و کهنه اش رو باز می کنه، اما می خواهد تا کلمات او را تکرار کنیم.این سوگند یا همان پیمان بعد از تمام شدن است.
    نور های محوی دورم شروع به چرخیدن می کنه. یواش یواش پر رنگ تر می شن و من رو با خودشون بالا می برن، همه با تعجب به من خیره می شن؛ نیرو خاصی رو توی تک تک رگ هام حس می کنم، نوک موهام بنفش میشه همون قسمت موهام که قرمز بود، قیچی میشه و دوباره بلند تر از قبل در میاد ولی این دفعه به جای رنگ قرمز ،آبی بود.
    مو هام بلندیش تا زیر باسنم هست و من هنوز توسط همون نورها در هوا معلقم.
    آروم توسط همون نور ها روی زمین می ایستم. همه با تعجب نگام می کنن.
    آرشا با ناراحتی ای که از اون سراغ نداشتم میگه:
    - حالت خوبه ؟؟
    برای این که جو رو عوض کنم می گم:
    - اره بابا ، فقط موهام رنگ عوض کرد ...همین
    انگار خیال همه راحت شد؛ مادرم جلو میاد و تبریک میگه.
    اشک دور چشماش حلقه بسته و با صدای بغض داری از روی خوشحالی می گـه:
    _برات آرزو ی خوشبختی می کنم.
    و در آغـ*ـوش گرمش فرو میرم؛ اون هم من رو بغـ*ـل می کنه، بعد پدرم گفت:
    - دخترم درسته که این کار تو به اجبار بود ولی جون همه ی مردم سرزمین رو نجات دادی...ممنونم.
    اون هم من رو بغـ*ـل می کنه؛ من میگم:
    - شما بهترین پدر و مادر دنیا هستید... مرسی که هستید.
    در همین زمان گلوله ای آتشین مانند شهاب سقف رو خراب می کنه و سالن را به آتش می کشه .
    عده ای در استخر غرق می شن و عده ای زیرآوار بعضی ها هم آتش می گیرن. دوباره گلوله ی بزرگ دیگه که باعث میشه من به سمت دیگه ای از سالن پرت بشم و مادر و پدرم به یه سمت دیگه. ازسر پدرم داشت خون می اومد و دست مادرم ازسوختگی زیاد کنده شده بود و از درد فریاد می زد.
    کمرم به دلیل برخورد با دیوار درد می کرد. سالن به آتش کشیده شد. همه جا پر از دود بود و خاموشی. وقتی بلند شدم کنار یه درخت خوابیده بودم، آرشا هم کنارم؛ پرتو های خورشید صورتم رو اذیت می کرد. کمرم خیلی درد می کرد همین طور بازوم می سوخت؛ بلند شدم و صداش زدم:
    - آرشا...
    - هوم؟
    - بلند شو، ما کجاییم؟
    - هوم؟
    -اهه بلند شو دیگه!
    بلند شد.
    تا چشمش بهم افتاد، گفت:
    -حالت خوبه؟
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران

    تا خواستم جواب بدم، احساس کردم نمی تونم نفس بکشم. انگار کلی دود خوردم، یه کم سرفه کردم، بهتر شد.با صدای خش داری گفتم:
    - چی شده؟
    - جوکر حمله کرده!
    من با بهت تقریبا جیغ زدم :
    -چی؟
    - همه رو نابود کرده؛ هیچ کس زنده نموندهحتی فکر می کنه من و تو مردیم.
    ادامه می ده:
    - تو الان سه روز بی هوشی.
    - پدرم مادرم ...هوراد؟
    - پدرت مرده بود... مادرت از درد مرد، وقتی رفتم بالای سرش داشت نفس های آخرش رو می کشید، بهم گفت: که باید مواظبت باشم ...اگر ...مامان رو دوست دارم. هوراد رو ندیدم احتمال میدم زنده باشه...همون طور که به درخت تکیه داده بودم اشک می می ریختم
    انتقام همه تون رو می گیرم، اشکام رو کنار می زنم، بلند بلند میشمهوا واقعا سرد بود، به آرشا نگاه کردم؛ یقه لباسش پاره شده بود و سـ*ـینه ی عضلانیش خودنمایی می کرد. به لباس خودم نگاه کردم، قسمتی از اون سوخته بود، پاره هم شده بود. تازه چشمم به زخمام افتاد، بازوم سوخته بود.قسمت راست پهلوم دوتا خراش بزرگ بود، هنوز خیس از خون بود. لباسم هم توی همون قسمت پاره شده بود. دستم رو روی زخم پهلوم گذاشتم که جیغم به هوارفت.
    -آی
    ارشا به نشونه اعتراض گفت:
    _دستت رو نذار روش...
    - مهم نیست.باید برگردیم به قصر
    - اما...
    -تو میگی من سه روزه بی هوشم؛ باید بریم دنبال هوراد و یه سری وسایل رو اگه سالم بودن برداریم.
    به راه افتادیم، به قصر رسیدیم، بهتر بگم خرابه؛همه مرده بودن همه جا پر از خون بود. دنبال پدر و مادرم گشتم که دیدمشون، به سمت شون دویدم.جسم بی جون شون رو در آغـ*ـوش گرفتم.
    اشک می ریختم، فقط صدای هق هق گریه های من بود که قصر رو پر کرده بود.
    مادرم رو بغـ*ـل کردم، مادری که همیشه مواظبم بود. از کنارشون بلند شدم و باصدای بغض داری گفتم:
    -باید خاکشون کنیم ولی قبلش باید هوراد رو پیدا کنیم.
    هر دو چهارچشمی داشتیم سالن پر از گرد و خاک و دود رو می گشتیم .دیدمش به طرفش رفتم.
    صداش زدم:
    - هوراد هوراد
    بلند ترصداش زدم، ولی بلند نشد. تنش سرد بود.
    - هوراد بلند شو.
    جیغ زدم:
    - هوراد
    بعد از گریه کردن زیاد من، آرشا اونا رو زیر همون درختی که من گفتم خاک کرد.
    وقتی داشت خاک روشون می ریخت، جیغ زدم:
    - هوراد... مامان... بابا
    ازبس جیغ زده بودم صدام در نمی اومد، تموم شد. پدرو مادرم رو به راحتی از دست دادم.
    انتقام همه رو می گیرم.همون طور که داشتم روی قبر مادرم ضجه می زدم، بارون شروع به باریدن کرد. مثل اینکه آسمون هم به حال من داره گریه می کنه. من چقد بدبختم! اما خوبیش این بود که کسی اشکام رو نمی دید
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    پوزخند می زنم، مگه کسی هم برام مونده؟
    آرشا کنارم زانو می زنه و میگه:
    - من برم ببینم چیزی توی قصرمونده یا نه! همین جا بمون.
    با دو به طرف قصر با خاک یکسان شده، رفت.
    رو به قبر سه تاشون گفتم:
    - مامان...بابا ...هوراد ...کمکم کنید. انتقام همه رو بگیرم.
    هواسرد بود، آب به زخمم رسید و درد بدی توی پهلوم و بازوم حس کردم؛ اما اهمیت ندادم.
    همون موقع آرشا با یه کوله پشتیاومد و گفت:
    - باید از اینجا بریم.
    حال بدی داشتم . دوباره آرشا دستاش رو زیر ز.ا.ن.و هام انداخت و بلندم کرد.
    دستم رو گرفت و با خودش کشید. شب شده بود و هوا هنوز تاریک بود، بارون می بارید؛ درد زیادی داشتم و خیلی وقت بود که چیزی نخورده بودم. خون زیادی ازم رفته بود و داشتم می افتادم که دو تا دست مانع از افتادنم شد!
    یکی از دستاش دور پام بود و یکی دیگه هم دور گردنم و دوباره صدای لالایی آرامش بخش؛ نمی دونم چقد گذشت که خوابم برد.حس کردم روی یه جای سخت و سرد افتادم؛ چشمام رو باز کردم. توی یه غار بودیم. بلند شدم و به دیوار غار تکیه دادم.
    آرشا کولش رو کنارم گذاشت و با دیدن چشمای بازم گفت:
    - بالاخره بیدار شدی؟
    مقداری هیزم کنار غار بود اون ها رو برداشت و تقریبا توی سه متریم گذاشت،
    از دستاش آتش بلند شد. بعدش هم آتش گرفتن هیزم و گرمای وصف ناپذیر آتش. هم من و هم اون لباسامون خیس بود، اومد و کنار من نشست. کوله رو برداشت و به من نزدیک تر شد و من هنوز به آتش خیره بودم. دستش رو توی کوله پشتی اش کرد و یک سیب سرخ در آورد و رو به من گفت:
    - بیا این رو بخور.
    سیب رو ازش گرفتم و اولین گاز رو زدم. به دهانه غار نگاه کردم، هنوز بارون می بارید .
    سیب رو خوردم، بهم گفت:
    - باید پهلو و بازوت رو باند پیچی کنم و گرنه عفونت می کنه!
    بعد ادامه داد:
    - میشه بخوابی؟
    بلند شد و من آروم خوابیدم؛ دوباره دست کرد توی کوله پشتی اش و یک پتوی نیمه سوخته در آورد، دو لاش کرد و روی پام انداخت.
    اومد جلوم نشست و از توی کیف یه پارچه تمیز و سفید در آورد، یه بطری هم از توی کیفش در آورد، بهم گفت:
    - ممکنه یکم درد داشته باشه.
    بعد هم مقداری از اون مایع رو روی زخم پهلوم ریخت و یک درد وحشتناک، که صدام دراومد.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران

    - آی
    تقریبا نعره می زدم. چشمام رو روی هم فشار می دادم، تا حالا اینقدر درد نداشتم. از درد زیاد می لرزیدم؛ صورت و بدنم از عرق خیس شده بودند اما انگار بعد از گذشت چند دقیقه، رفته رفته دردش کمتر شد؛ چشمام رو آروم باز کردم؛ پارچه سفیدی که بلند هم بود روی پهلوم گذاشت و ازم خواست بشینم. انگار ضعف کرده بودم؛ به دیوار غار تکیه دادم.روم خم شد و پارچه رو از کمرم رد کرد. ضربان قلبم از این همه نزدیکی بالا رفته بود؛ اما تموم شد.
    پارچه رو روی زخمم گره زد.برخورد دست یخ اش با پوست گرمم ضربان قلبم رو بالا تر برد، گفت:
    - حالا نوبت بازوته !
    با بی حالی نگاش کردم، وای من دوباره تحمل این درد رو ندارم.
    که خندید و گفت:
    - نگران نباش فقط باید دورش باند بپیچم ،همین!
    برای اولین بار صدای خنده اش رو می شنیدم خیلی قشنگ می خندید.فقط گونه راستش چال داشت؛ اون یکی نه.بعد از این که پارچه رو دور زخمم پیچید.
    گفت :...


    آرشا

    بعد از این که پارچه رو دور زخمش پیچیدم؛ گفتم:
    - خب حالا تو باید زخم های صورتم رو ضد عفونی کنی.
    به صورتم نگاه کردم یه زخم گوشه پیشونیم بود و یه زخم دیگه هم گوشه لبم؛ اخه پیشونی و گوشه لبم خیلی می سوخت.
    گفت:
    - می تونی درد ش رو تحمل کنی؟
    دوباره خندیدم، برای لحظه ای دلم براش سوخت، مثل این که خیلی درد تحمل کرده
    - آره بابا، نترس بزن.
    از همون ضد عفونی کننده که توی اتاق افسون پیدا کردم، برداشت.انگار دنبال پارچه ای تمیز می گشت که پارچه رو بهش دادم؛ پارچه رو به محلول آغشته کرد و روی زخمم گذاشت، از اونی که فکر می کردم دردش بیشتر بود؛ لبم رو گزیدم.مدتی گذشت و با گفتن:《تمام شد.》
    نفسی از سر آسودگی کشیدم، مثل خودش به دیوار تکیه دادم ؛به آتش خیره شده بود که گفت:
    - تکلیف چیه؟
    - باید بریم. جوکر به تنهایی حمله کرد!
    با تعجب سرش رو برگردوند و به چشمانم خیره شد و گفت:
    - یعنی خودش قصر رو با خاک یکسان کرد؟
    - آره
    پرید وسط حرفم و گفت:
    - کجا بریم؟
    - گوش بده، ما آخرین نفرات از باقی ماندگان آب و آتش افزار هستیم!خاله و عموی تو هم به دست جوکر کشته شدن ، پدرت می خواست بعد از پیمان بهت بگه ،اما نتونست.


    تانیا

    دستام رو مشت کردم؛ جوری که بند انگشتم به سفیدی می زد، ادامه داد:
    - می ریم به دنیای دیگه ای به نام زمین، اونجا من دوستانی دارم که می تونن کمک مون کنن. اونا هم از جوکر زخم خوردن. البته بعضیا شون....
    - کی می ریم؟
    -فردا صبح زود توی شهر سان فرانسیسکو، من پنج سال ازجوونیم رو با دوستام توی این شهر بودم...
    بعد از کمی مکث ادامه داد:
    - راستی اونجا تا وقتی که من بهت اجازه ندادم ازقدرتت استفاده نمی کنی، اونجا خیلی با سرزمین خودمون فرق داره...خیلی خیلی ،امسال چه سالیه؟
    - 1734 ، دوماه دیگه می شه 1735
    - خب ما می ریم سال 2018
    مخم سوت کشید.
     
    آخرین ویرایش:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    - چه جوری؟
    - مثل سفر به زمان!
    کنجکاو پرسیدم :
    - قصر داره؟ کالسکه هاش چه جوری اند؟
    خندید و گفت:
    - خودت هر وقت رفتیم، می بینی.
    باید به بچه ها می گفتم که دارم میام، از غار بیرون رفتم.


    تانیا

    با صدای آرشا از خواب دل کندم؛ بلند شدم.
    آرشا با صدای اعتراض آمیزی گفت:
    - خیلی تنبلی تانیا!
    همونطور که چشمام رو می مالوندم، گفتم:
    - باشه ...حالا تو هم
    که سیبی قرمز بهم داد و گفت :
    - سریع این رو بخور .
    و مشغول جمع کردن کیف و وسایل ها شد.
    پتو رو آتیش زد که با دهن پر گفتم:
    - چی کار می کنی؟
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - رفتیم اونجا نیازی به این وسایل نیست!
    آخرین گاز سیب ام رو زدم وگوشه غار پرتش کردم !
    تا سیب رو انداختم، دستم رو گرفت و از غار بیرون رفتیم.
    گفت:
    - هر چی که من میگم تکرار کن.
    سرم رو تکون دادم.
    ادامه داد:
    - ای آتش ...به من کمک کن... که با.... فیرِرگاد... به دنیای خاکی روم ... با موجوداتی خاکی... به سوی زمین
    همه رو باهاش تکرار کردم؛ چشماش روبسته بود، دورمون پر از شعله های آتش شد، اما اصلا گرم نبود.
    گفت :
    - چشمات رو ببند و به هیچ وجه باز نکن.
    چشمام رو فشردم، انگار توی هوا معلق بودم.
    بعد یه جایی سخت فرود اومدم.
    آروم چشمام رو باز کردم که دیدم دستی جلوم قرار گرفته. دست متعلق به آرشا بود.
    دستم رو توی دستش گذاشتم و بلند شدم.
    به لباساش نگاه کردم، این دیگه چی بود؟
    یه پیراهن که آستین نداشت و روش با خط انگلیسی یه سری حروف نوشته شده بود.
    با یه شلوار پاره پوره و آبی انگار پوسیده بود!
    با یه کفش سفید و سیاه بود که سوراخ بود و از بین سوراخ ها یه طناب رد شده بود. کنارش نوشته بود"sport"
    یه پارچه ی طوسی رنگ هم دور گردنش بود.
    خندیدم و گفتم:
    - چه لباس های مزخرفی داری!
    البته این لباس ها بیشتر از لباس های گشاد اشرافی بهش می اومد؛ نیشخند زد و اشاره ای بهم کرد.
    تازه اونجا بود که به عمق فاجعه پی بردم.


    به لباس های خودم نگاه کردم؛ یه کفش پاشنه بلند (( که بعد ها فهمیدم بهش می گن کفش تابستونه ))
    که سفید بود، با گل ریز صورتی یه شلوارک تا پایین زانو که از جنس شلوار آرشا بود، البته پاچه هاش پاره بود.
    یه لباس صورتی ،لباس که نه چون تا بالای نافم بود. یه چیز مثل کت هم روی لباس پوشیده بودم اما از کت خیلی خیلی نازک تر بود.
    اما کلاه رو دوست داشتم. این رو دیگه می شناختم کلاه حصیری. دورش روبان نازک صورتی بود.
    به یه چیز چرمی که دور دستش بود نگاه کرد
    اهه این که ساعت خودمونه، البته خیلی خیلی کوچیک تر هست.
    دستم رو می گیره و میگه:
    - دستم رو ول نکن اینجا شلوغه
    ما کنار یه جاده راه می رفتیم که خط های سفید پشت سر هم داشت.
    کالسکه های رنگارنگی که بدون اسب حرکت می کردند.
    از فرط تعجب ایستادم و نگاه کردم
    که آرشا دستم رو کشید و دوباره راه افتاد، گفت:
    - به این می گن ماشین
    اکثرا به آدما بر می خوردم؛خیلی شلوغ بود .


    مردم هم مثل ما لباس پوشیده بودن، فکر کنم باب بود که همچین لباس های مسخره ای بپوشی.
    (( باب به معنی همون مُد خودمون هست ))
    بعد از نیم ساعت راه رفتن گفتم:
    - یکم استراحت کنیم مُردم.
    ایستاد و دستم رو از دستش جدا کردم، روی صندلی فلزی کنار درخت چنار نشستم، بوی خیلی خوبی می اومد.
    بوی گوشت سرخ شده، خیلی گشنم بود .
    بو از توی مغازه رو به رو می اومد؛ مغازه دارای میز ها و صندلی های چوبی بود
    و چند مرد دارای کلاه های بلند و سفید مشغول کار بودند.
    آرشا گفت:
    - همین جا باش الان برمی گردم و به مغازه رو به رویی رفت و به مرد که کلاه سفید داشت چیزی گفت.
    و دوباره برگشت و کنار من نشست.
    گفت:
    - خب می دونم توی اون کله ات پر از سئوال هست، پس بپرس!
    - این که دستته چیه؟
    - به این می گن ساعت مچی
    - آهان
    ادامه دادم:
    - می ریم پیش دوستات که چی بشه؟
    - که انتقام مون رو بگیریم.
    - انتقام مون؟
    -مگه تو هم کینه داری؟
    - آره، مادرم رو ازم گرفت و پدرم رو سنگ دل کرد. من با چشمای خودم دیدم که جوکر کشت ولی پدرم می گفت دروغ می گم و قطعا کسی که مادرم رو کشته پدر تو(بوده)!
    خندم گرفت؛ فکر کنم ناراحت شد، گفتم:
    - ببخشید.اخه خیلی غیرمنطقیه
    - می دونم
    بعد صدای دینگ دینگ از توی شلوارش اومد
    دستش رو توی جیبش کرد و یه چیزی که یه ورش سفید بود و یه ورش سیاه در ابعاد 7 و 5 در آورد، که روش یه سیب گاز زده بود.
    کنار گوشش گذاشت و گفت:
    - جانم داداش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    تا اون شی رو از کنار گوشش برداشت، گفتم:
    - این چیه؟
    - گفت این موبایل هست؛ وسیله ای که آدم می تونه صدای بقیه رو بشنوه و به اون پیام بفرسته یا صحبت کنه!
    - چه جالب این سیب روش چی هست؟
    - مارکشه، اپل!
    بعد ازکمی مکث ادامه دادم:
    - دوستات می دونن ما چه قدرت هایی داریم؟
    گفت:
    - هیش... آروم تر، آره اونا هم یه نوع...
    بعد آروم ادامه داد:
    - قدرت دارن که...
    همون مرد که کله سفیدی داشت، گفت:
    - بفرمایین آقا سفارش تون.
    و یک نان داخل پاکت به آرشا داد و به مغازه اش برگشت.
    آرشا رو به من گفت :
    - بگیربخور
    پاکت رو پایین اوردم و اولین گاز رو که زدم عاشقش شدم و تند تند خوردم، با دهن پر پرسیدم:
    - این چیه؟
    - هات داگ هست یه نوع غذا
    - بازم از این غذا های خوشمزه دارین؟
    جواب داد:
    - آره، خیلی ...
    ادامه داد:
    - دیرمون شد باید بریم.
    نصف غذا یا بهتر بگم همون نونی که بینش گوشت بود رو خورده بودم؛ دوباره دستم رو گرفت و من رو با خودش کشوند. با اون یکی دستم هات داگ رو گرفته بودم و گاز می زدم.
    که فکر کنم ظهر شده بود و هوا بسیار گرم بود. آخرین گاز هات داگ رو زدم و پاکت رو به آرشا دادم که ازم گرفت و توی سطل بزرگی انداخت و دوباره راه افتاد.
    پرسیدم:
    - این چی بود؟
    با کلافگی جواب داد:
    - این سطل آشغاله؛ زباله ایی مثل این رو می ریزن توی سطل!
    - آهان...
    توی یکی از کوچه ها می پیچه بعد از چند قدم رو به روی خونه ای می ایسته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    در خونه با یه صدای تیک باز می شه، هیچ کس پشت در نبود. چطوری ممکنه؟
    وارد خونه شدیم. می شه گفت بزرگ بود، کف خونه چوب های قهوه ای رنگی بود که وقتی روشون راه می رفتی تق تق می کرد. با صندلی هایی که انگار روشون پارچه دوخته شده بود!
    آرشا بلند گفت :
    - سلام
    - سه تا دختر توی سالن اومدن، بعد از چند ثانیه سه تا پسر دیگه هم اومدن.
    آرشا گفت :
    - خب، بهتون گفتم اون کیه ولی برای بار صدم میگم، مهمونه منه بهش احترام بذارید مخصوصا شما دخترها...
    به سه تا دختر رو به رو نگاه کرد، به یکی از پسرها اشاره کرد و گفت :
    -اسم این آقا سینا هست 29 سال داره و قدرتش نامرئی شدنه
    پوست برنزه ای داشت با ته ریش و چشم های قهوه ایه خوش رنگ! قدش فکر کنم 180یا 170 بود.
    مهند گفت :
    - خوشبختم
    جواب دادم :
    - من هم...
    آرشا به پسر کنار مهند اشاره کرد و گفت :
    - اسم ایشون هم سهند هست، برادر سینا، 26 سالشه و قدرت ایشون اینه که اندازه ده تا مرد زور داره.
    سهند هم مثل سینا دارای پوست برنزه بود، اما چشم های سهند مشکی بود نه به مشکی بودنه چشم های آرشا، هم قد مهند بود و به پسرآخری اشاره کرد و گفت :
    - اسم این هم میلاد هست. 25 سالشه و رفیق فاب سینا و مهند ! قدرت ایشون هم ذهن خوانیه!
    به خودم گفتم :
    - یعنی الان داره ذهنم رو می خونه؟
    میلاد گفت :
    - آره
    از جوابش جا خوردم و چشمام گرد شد.
    میلاد پوستش سفید بود، با چشم های سبز و لب های گوشتی و موهای جو گندمی ،ولی زیبایی اون هم به پای آرشا نمی رسید!وایسا ببینم، من چم شده چرا هر کس رو می بینم با آرشا مقایسه می کنم؟آرشا به طرف سه تا دختر رفت و گفت:
    - ایشون هم نیتا هستن 25 سال دارن.
    مثل من چشمانی آبی داشت، موهای کوتاه اش قهوه ای بودند؛ لبخندی زد و گفت:
    - خوشبختم
    گفتم:
    - منم همینطور
    آرشا ادامه داد:
    - خب این هم نیلا خواهر نیتا هست. 23 سال سن داره.
    مو های مشکی داشت، هم قد نیلا بود، یعنی حدود 168 چه جالب!
    یه دفعه میلاد گفت:
    - چی جالبه؟
    اوه اوه اوه اصلا یادم نبود ذهن خونی بلده. اه الان ذهنم رو خوند. همه با کنجکاوی به من چشم دوخته بودند.
    توی ذهنم جوابش رو دادم . یعنی گفتم:
    - چون دو قلو اند .
    میلاد گفت :
    - آهان از اون لحاظ
    آرشا بعد از کمی مکث گفت:
    - این خانم مثلا عاشق هم، نیوشا 26 ساله اس قدرت ایشون طبیعته ، ملکه طبیعت هستند.
    تعجب زده گفتم:
    - واقعا ملکه ای که ناپدید شد، شمایید؟ از اول قیافت برام آشنا بود. منم تانیام پرنسس آب.
    هم من و هم اون اظهار خوشبختی کردیم.
    نیوشا مو های شرابی و چشم های قهوه ایه براقی داشت،از اون دوتا خواهر قدش یه هوا بلندتر بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    _چرا عاشق؟
    میلاد جواب داد:
    - چون من نامزد نیلا و سینا نامزد نیتا هست و سهند نامزد نیوشا نیوشا به خاطرسهند به این دنیا اومد.
    خندید و گفت :
    - عشق چه کار ها که نمی کن!
    گفتم:
    - او چه عاشقانه
    اضافه کردم:
    - منم عاشقم!
    توی دلم گفتم:
    _عاشق آرشا؟ آرشایی که ...
    تازه فهمیدم ای دل غافل، میلاد ذهن می خونه. با چشم هایی که از ترس و دلهره گردشده بودند، بهش نگاه کردم. صداش توی ذهنم پیچید:
    - نترس من به کسی نمی گم، راز نگه دار خوبی هستم.
    و لبخندی زد؛ نگار من فقط صدای اون رو شنیدم که دوباره گفت:
    - من قدرت این رو هم دارم که توی ذهن دیگران حرف بزنم.
    آرشا گفت:
    - خب دخترا، تانیا مال دو قرن پیشه و چیزی نمی دونه؛ برید توی اتاق، بهش یاد بدید و همون موضوع رو بگید.


    آرشا

    دختر ها دست تانیا رو گرفتند و با خودشون به اتاق برند، من با پسر ها روی مبل نشستیم که میلاد گفت:
    - داداش مهمونی امشبه
    تقریبا داد زدم:
    -چی، مگه نگفتی سه روز دیگه ست؟
    سینا گفت:
    - چرا؛ جوکر اون رو جلو انداخته؛ مثل اینکه موضوع خیلی مهمه و باید رد و بدل امشب انجام بگیره.
    می دونستم میلاد ذهنم رو می خونه پس زمزمه کردم:
    - لعنتی ، چی به تانیا بگم ...
    میلاد گفت:
    - خیالت تخت به نیلا گفتم که اطلاعاتش رو به مغز تانیا انتقال بده!
    گفتم:
    _اه یادم رفت به تانیا بگم قدرت نیلا رو!میلاد خندید و گفت:
    - نگران نباش دیگه تا الان فهمیده.
    تانیا با دخترا وارد سالن شدند و هر کدوم روی مبل نشستند.
    به تانیا گفتم:
    - همه چی رو فهمیدی؟
    جواب داد:
    - آره ، فقط قسمت پارتیش رو نه!
    گفتم:
    - امشب ما به مهمونی می ریم، که جوکر برای این که لشکر درست کنه ترتیب داده؛ چون گوی چهار عنصر قدرتش تموم شده، افرادی رو لازم داره؛ و ما هم می گیم که داوطلبیم...بعد بهش نزدیک می شیم، اگه کار خوب پیش بره، می تونیم جوکر رو در یک هفته بکشیم!
    مکث کردم تا بتونه این اطلاعات رو توی مغزش هضم کنه!
    ادامه دادم:
    - فهمیدی؟


    تانیا


    وارد اتاقی با دیوار زرد می شم. جایی که چند دقیقه پیش توش بودم، لباسام رو با یه شلوار و تاپ طوسی عوض می کنم و خودم رو روی پتو می اندازم.
    این سه تا دیوونه من رو روی تخت گذاشتن، بعد هم نیلا اومد و (سرش رو روی سرم گذاشت.) تا خواستم بگم چی کار می کنی، حجم زیادی از اطلاعات رو که وارد مغزم می شدن حس کردم. همه چی رو فهمیدم اسم غذا ها، تکنولوژی و... به سقف زرد رنگ خیره می شم. من واقعا عاشق آرشام؟ خودم هم نمی دونم؛ شاید از روی لج اون حرف رو زدم، اما نگاه وحشتناک اش رو دیدم. بین سیاهی چشماش یه غم بزرگ بود، اما من غرورم رو نمی شکنم و بهش اعتراف نمی کنم .اصلا وایسا ببینم، کی میگه من عاشق شدم؟ هان؟با خودم خود درگیری داشتم؛ عقل دلیل و بهونه می آورد و قلب اون رو رد می کرد.توی اطلاعاتی که وارد مخم شد فهمیدم که جوکر یه مرد چهل ساله اس با چشم های زرد و موهای خاکستری، البته یه دختر داره ،دختر که نه دختر خونده اش، که از دختر بیشتر دوسش داره! اسمش هم، اسمش چی بود؟ آهان آمِلیا؛ آره و یه پسر 29ساله که زیر دسته جوکر بود ، اونم اسمش آبتینه .


    عکس ابتین توی ذهنم اومد؛ یک لحظه از زیبایی این بشر خشک شدم.
    چشمان کشیده طوسی و موهای مشکی که به بالا داده بود و لب های سرخ و قلوه ای با پوستی به سفیدی برف ، هیکلش عالی بود، فکر کنم ورزشکار بود و قدش هم مثل قد آرشا بود
    یعنی 181 ، پیش خودم گفتم واقعا این موجود خاکی هست؟
    همون موقع نیلا و نیتا و نیوشا اومدن داخل، منم خودم رو به خواب زدم که مثلا ببینم چی میگن، ولی همش اراجیف بود.
    بعد از چند دقیقه خوابم برد، با صدای بم و گیرای آرشا از خواب بلند شدم، یک لحظه آرزو کردم که ای کاش همیشه با این صدا از خواب بیدارشم، همون طور که چشمام رو می مالوندم، گفتم:
    - بله، چیزی شده؟
    - مهمونی یادت که نرفته، دلم نمی خواد به خاطر تو... همه چی خراب بشه!
    و من رو با حرفش تو اتاق گذاشت و رفت.
    خشکم زد و با بهت به نیلا و نیتا نگاه کردم که بعد از خروج آرشا داخل اومدن.
    نیلا جیغ زد و گفت:
    - آماده نشدی هنوز؟
    به لباس نیلا نگاه کردم، پیراهن ماکسی که سبز رنگ بود و پارچه ای به رنگ سبز کمرنگ دور کمرش پیچیده شده بود. بلندی اش تا مچ پاش بود و یک صندل هم رنگ کمر بند هم به پا داشت.
    نیتا هم لباسش مثل نیتا بود ولی رنگ آبی نفتی با کمربند آبی کمرنگ و صندل آبی نفتی پوشیده بود. سریع سمت من دویدند.



     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا