کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
#پارت۱۶۴

از زبون کیان(سیلورنایی)مکان:کپلر:earth_globe_asia-australia:


کیان رفته بود تو آشپزخونه و سینا روبروم نشسته بود و عین میر غضب نگام میکرد. نه مثل اینکه این سینا واقعا سرهنگ بود و جدی و گند اخلاق عینهو همزاد من. البته کیان بر عکس من کدبانو هم بود چون همش تو آشپزخونه مشغول چایی ریختن بود.
سینا زل زده بود بهم و من معذب شده بودم شدید!
همش به سقف نگا میکرد و پامو تند تند تکون میدادم و این ور اون ور نگا می کردم ولی فایده نداشت که.
آخرش گفتم:
_داداش چیزی رو صورتمه؟
انگار با دیوار بودم. نه تنها نگاهشو نگرفت بلکه اخماش شدید تر بود میخواست منو بخوره!
بالاخره کیان اومد وکنار سینا نشست. سینا نگاهشو ازم گرفت و کیانو مخاطب قرار داد. نفس راحتی کشیدم و رو مبل ولو تر شدم.
_من همه ی تحقیقات آیدا رو خوندم. وبلاگشم خوندم. این طور که معلومه آیدا مشغول ساخت یه کانال ارتباطی بوده بین دنیاهای موازی. یه جور دستگاه. که ا شکلایی که اون کشیده بود خیلی هم بزرگه. نمیدونم اون چجوری تنهایی تونسته بود بسازتش.
کیان سری تکون داد و گفت:
_ولی چرا باید بخواد یه دروازه بسازه...
یه لحظه فکرم رفت سمت آیدا اگه من باهاش میرفتم چیکار میکرد. با صدای آروم گفتم:
_چون می خواسته خونواده ی تورو به این سیاره بیاره.
سرهردوشون به سمت من برگشت و من به کف اتاق زل زده بودم.
ادامه دادم:
_با شناختی که من از آیدا دارم ،میدونم که هیچ وقت آروم نمیشینه که تو از خونوادت دور باشی به خاطر خودش.
کیان اخماش رفت تو هم و دستاشو به هم قفل کرد.
سینا به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
_شاید..فعلا اینا مهم نیست. باید به فکر ساخت دستگاه باشیم. آزمایشگاه شما که داغون شد. یه زنگ میزنم به سهیل ببینم میتونه یکی جور کنه یا نه...



آیدا:مکان:زمین



دهنم از تعجب باز مونده بود و نمیدونستم چی بگم. باورم نمیشد که کیان پسر ناظری باشه. هیچ رقمه باورم نمیشد. گیج بودم که تلفنم زنگ خورد. اول حواسم نبود ولی وقتی ویبره رفت فهمیدم داره زنگ میخوره. اخم از رو صورتم پاک نمیشد. تماس از خونه ی ناظری بود.
_بله؟
_الو آیدا؟
آیدا بود...
_جان؟رسیدی؟
_آره رسیدم. میخواستم بپرسم مگه تو امشب نمیای اینجا؟
قرار بود امشبو پیش آیدا بمونم.
_چرا الان راه میفتم.
_باشه. الان اقای ناظری هم اومد.
مغزم قفل کرد. با گیجی به عمو نگاه کردم که روبروم نشسته بود. پرسیدم:
_چی؟کی اومد؟
_میگم آقای ناظری هم الان اومد. تو کی میای؟
_....
_الو...آیدا؟
با گیجی به عمو نگاه میکردم که با حرکت دست میپرسید چی شده؟
اگه عمو الان اینجاست پس...

#پارت۱۶۵

از زبون سینا:مکان:سیلورنا


گیج شده بودم و نمیدونستم چطور این پیرمردو از جلوی نگهبانا رد کنم.
همینطوری داشتم اطرافو نگاه میکردم که یهو چشمم خورد جعبه های بزرگی که مخصوص حمل وسایل ازمایشگاه بود افتاد.
***
_اونا چیه؟
_وسایلای شیشه ای ازمایشگاه باید تعویض شن.
یه ابروشو داد بالا و گفت:
_اونا که تازه عوض شدن.
_آره ولی اون احمقا کنار بخاری گذاشتنش.ت صُبم سرد شدن ترک برداشتن.
مشکوک نگام کرد و جلو اومد تا نگاهی بهش بندازه.
_چیکار میکنی؟
_میخام ببینمشون.
با خشم گفتم:
_ینی چی میخام ببینمشون. تو اصلا بیخود کردی جلوی منو گرفتی که حالا سوال پیچمم میکنی.
صاف ایستاد. انقدر جدی بودم که به خودش اومد. من از نظر مقام توی سازمان از اونا خیلی بالا تر بودم. انگار اینو یادش اومد. زیر لب گفت:
_شرمنده.ما فقد ماموریم.
_پس به کارت برس و انقد فضولی نکن.
سری تکون داد و من با اخم چرخو حرکت دادم.
به هر سختی ای که بود جعبه رو صندوق عقب گذاشتم و درو بستم. سوار شدم و به سرعت ازونجا دور شدم. رفتم سمت خونه.
سعی کردم زود تر برسم که توی ماشین اذیت نشه.
ماشینو توی پارکینگ گذاشتم و سریع رفتم سمت صندوق. در جعبه باز بود. نیم نگاهی بهم انداخت و اومد بیرون.
به چشمام نگاه نمیکرد انگار انتظار نداشت که نجاتش بدم و فکر میکرد میخام لوش بدم. زیرلب گفت:
_ممنون
سرمو تکون دادم و گفتم:
_من حاضرم برای از بین بردن ناظری هرکاری بکنم.
سرمو کج کردم و ادامه دادم
_اینم یه جورشه.
جلو تر رفتم و گفتم:
_بفرمایید.
پشت سرم اومد.با اسانسور رفتیم طبقه ی سوم. به واحد خالی آیدا نگاهی انداختم و نفسمو صدادار و کوتاه بیرون فرستادم. یه چیزی شبیه افسوس...
کلید انداختم و وارد واحدمون شدم. گفتم یه چند لحظه دم در باشه تا به سما بگم.
توی آشپزخونه مشغول گوجه رنده کردن بود. با دیدنم سلام کرد و گفتم که مهمون داریم.سری تکون داد و یه شال انداخت روی سرش. اشاره کردم که بیاد تو.
سما با دیدن سعید ایستاد و چشماش گرد شد. سعید زیر لب سلام کرد و من گفتم:
_اقای نوری رو که میشناسی.
سما رو به من گفت:
_ولی مگه...
_به وقتش برات توضیح میدم.
روبه سعید گفتم.
_اون اتاق خالیه میتونی اونجا استراحت کنی.
سری تکون داد و بی حرف به سمت اتاق رفت.
حتما خیلی خسته بود. رفتم آشپزخونه و روی صندلی نشستم. سما گفت:
_تو نمیدونی اون مشکل داره؟چرا اوردیش اینجا؟
_اون هیچ مشکلی نداره. اون فقط یه مرد بیگناهه که توی یه دنیای اشتباهه. اون پدر آیداس سما.
سما سرشو انداخت پایین زیر لب گفت:
_آیدا...
از وقتی اون آزمایشارو سر آیدا آورده بود تا اسمش میومد اشکش درمیومد. چون اون اواخر خیلی باهم صمیمی شده بودن.
دستشو گرفتم و گفتم:
_خب حالا.الان اگه میخای برای آیدا جبران کنی باید با پدرش خوب باشی. باشه؟
سرشو اورد بالا و تند تند تکون داد.
_خوبه.
_میخای چیکار کنی؟
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
_نمیدونم. فعلا باید ببینم کیان کجاست...
 
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    سحابی helix
    #پارت۱۶۶


    از زبون کیان(سیلورنایی)مکان:کپلر

    این یکی آیدا مثل اینکه دانشمند بود و درباره ی نجوم مقالات و تحقیقات زیادی رو به ثبت رسونده بود .کاغذو روی میز انداختم و رفتم سمت کسایی که پاشتن وسیله هارو بهم وصل میکردن. چهار تا دایره که وسطشون شکاف ایجاد میشد. انرژی لازم برای باز کردن دروازه یا بزرگ کردن کف فضا-زمان از مرتبه ی انرژی پلانکه.جایی که تمام فیزیک شناخته شده از پا می افته.فضا و زمان در اون انرژی پایدار نیستن و این امکان رفتن از جهان ، ما رو زنده نگه می داره(با فرض اینکه دیگر جهان هایی وجود داشته باشند و ما در طول فرایند از بین نرویم.این بخش حقیقت داره. یعنی امکان نقل و مکان به دنیای های موازی هر چقدر هم که کم باشه ، صفر نیست)
    سینا مشغول صحبت کردن با سهیل بود. سهیل با اون روپوش سفید...همزادا واقعا باهم متفاوتن. خیلی تفاوت.
    نگاهم رفت روی دستگاهی که داشت کامل میشد. یعنی میشد من دوباره آیدا رو ببینم؟فقط یک بار دیگه...

    آیدا:مکان:زمین

    یه ترس خیلی بدی توی دلم افتاد.تند تند گفتم:
    _آیدا همین الان درو قفل کن.
    _چرا؟
    _گفتم همین الان درو قفل کن زود باش.
    حالادیگه آیدا هم ترسیده بود.
    _باشه.
    صدای باز شدن در واضح اومد. انگار آیدا نزدیک در بود.صدای یه مرد که گفت:
    _به سلام...خانوم فضایی...
    صدای ناظری.لحن وحشتناک ناظری رو میشناختم.با ترس گفتم:
    _آیدا...
    انگار گوشی دیگه دستش نبود چون جوابی نداد. بلند تر گفتم:
    _آیدا.
    عمو کنارم ایستاده بود و حیرون نگاهم میکرد. بغضم گرفته بود از ترس اینکه بلایی سر آیدا نیاره. تلفنو قطع کردم و سریع از در دوییدم بیرون و به صدای عمو توجهی نکردم. فقط دوییدم سمت ماشین و با تمام سرعت به سمت خونه ی عمو روندم. دوباره به خاطر بغضم نفسم سخت بیرون میومد. اشکام نمیومد و این بغضمو به خاطر ترس بیشتر میکرد. ماشین با صدای بدی ایستاد و من تقریبا پریدم بیرون و دوییدم سمت در.تند تند زنگ زدم ولی کسی درو بازنکرد. دستمو مشت کردم و کوبیدم به در. داد زدم
    _آیدا درو باز کن.
    نفسم سخت میومد بالا. با شنیدن لحن ناظری. با شنیدن لحن خانوم فضایی...همه ی اون دردا. تیر خوردن کیان. آزمایشا...پدرم...همش اومد جلوی چشمم و حالا ترسم ازین بود که چه بلایی سر آیدا میاره...
    نمیدونم چقدر داد زدم. در زدم. زنگ زدم که یه ماشین ایستاد و عمو سریع ازش پیاده شد. دویید سمتم و گفت:
    _ چی شده؟آید جون به لبم کردی. .
    با صدای نصفه نصفم گفتم:
    _فقط درو باز کن.
    کلید انداخت و در باز شد. درو محکم هل دادم و دوییدم سمت خونه .درخونه باز بود. ترسم بیشتر شد. هنوز پام که به خونه نرسیده بود داد میزدم:
    _آیدا...
    همه جای طبقه ی پایینو گشتم .نبود...
    دوییدم طبقه ی بالا. اتاقارو نگاه کردم. سرویس بهداشتی آشپزخونه همه جا...ولی نبود. چشمم خورد به تلفن بی سیمی که دم در افتاده بود ...


    #پارت۱۶۷


    دیگه واقعا داشتم نگران میشدم. کیان چند روز بود که جوابمو نمیداد. درسته بچه که نبود ولی خب من...
    با نا امیدی و برای آخرین بار گزینه ی تماسو زدم.گذاشتم رو اسپیکر و انداختمش رو تخت. پنج تا بوق. ده تا بوق.
    _الو...
    صداش خش داروخسته بود .سریع پریدم رو گوشی و گفتم:
    _الو کیان؟خودتی؟کجایی؟چرا جواب نمیدی؟
    _خونه...
    _این مدت کجا بودی؟
    _ویلا...
    چند لحظه هردو ساکت بودیم. با صدای آروم گفتم:
    _خوبی؟
    با مکث جواب میداد
    _نه...
    _چیزی شده؟
    _چیز مهمی نبود
    پوزخندی زد و ادامه داد
    _فقط پدرمو دیدم.
    با تعجب گفتم:
    _محمود ناظری؟یا اون عوضی؟
    زیر لب گفت:
    _محمود ناظری...
    روی تخت ولو شدم و گفتم:
    _کجا دیدیش؟
    _وقتی رفتم دنبال آیدا...
    یه جملش توی ذهنم تکرار شد. «وقتی رفتم دنبال آیدا»
    یه حس بد حسادت تو وجودم وول خورد.
    _پس همش تقصیر اون دخترس.
    _ینی چی؟چه ربطی داره؟
    _اگه اون انقد خودشو لوس نمیکرد تو مجبور نمیشدی بری دنبالش.
    _ولی اون قضیه تقصیر خودمون بود.
    _ولی اگه نمیرفتی نمیدیدیش.
    صداهامون کم کم داشت بالا میرفت
    _الان اون بحث مهم نیست
    حس کردم داره از آیدا طرف داری میکنه.
    _ع جدی؟خیلیم مهمه اون دختره آیدا با بچه بازیش...
    تقریبا با صدای بلند حرفمو قطع کرد
    _بسه ثنا حوصله ندارم.
    _چرا انقد طرف اونو میگیری؟
    _چرا چرت و پرت میگی؟
    _من چرت نمیگم این تویی که مثل احمقا رفتی دنبالش.
    دیگه از جام بلند شده بودم و داد میزدم
    _دیگه داری مضخرف میگی ثنا.
    _اصلا نباید تورو وارد این قضیه میکردم.
    _چرا انقدر روی آیدا حساسی؟مگه چیکارت کرده؟
    اون کسی که اون همه مدت پشت غرور و عقلم قایم شده بود با خشم از جاش بلند شد و یه کاری کرد با همون صدای بلند بگم
    _چون دوسِت دارم...
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۶۸


    راوی::::مکان:زمین

    آیدا کلید انداخت و وارد خونه شد. منتظر موند تا ناظری و همزادش بیان. یه کاسه بستنی برای خودش ریخت و تلوزیونو روشن کرد و مشغول خوردن شد.
    صدای افتادن چیزی از توی حیاط اومد. بلند شد و از پنجره به حیاط نگاه کرد که با دیدن ناظری اونم بدون آیدا دمغ شد. رفت سمت تلفن و به آیدا زنگ زد. وقتی بهش گفت ناظری رسیده تعجب کرد و بعدش با صدایی که ترس واضح توش موج میزد گفت که سریع درو ببنده. آیدا میترسید...
    با سرعت به سمت در رفت ولی ناظری با لبخند مسخرش آروم اومدد تو و گفت
    _به سلام...خانوم فضایی...
    آیدا از پشت تلفن این جمله رو شنید و مو به تنش سیخ شد.از تصور دیدن دوباره ی ناظری هم میترسید هم شعله ی خشم و انتقام توی وجودش زبونه میکشید
    آیدا چند قدم عقب رفت و ناظری جلو اومد.تلفن از دستش افتاد. زیر لب گفت
    _تو دیگه کی هستی؟
    ناظری مسخره خندید و جلو تر اومد.آیدا بیشتر ترسید. این چهره و حالت براش آشنا بود.دیده بودش.میدونست ذات اون آدم چجوریه برای همین هم میترسید.
    ***
    آیدا با عجله وارد خونه شد و همه جا رو گشت و وقتی پیداش نکرد نا امید و ترسون به اپن تکیه داد و دستشو به پیشونیش میکشه که چشمش به تلفن افتاد.روی زمین افتاده بود. درست موقعی که صدای نحس ناظری رو شنیده بود.
    رفت جلو و تلفنو بر داشت. محمود از پله ها بالا اومد. اینبار دیگه ازینکه نمیدونست چه خبر شده عصبانی بود.با اخم گفت
    _آیدا میگی چی شده یا نه؟
    آیدا دلش میخواست جیغ بکشه تا اون سیب لعنتی راه نفسشو باز کنه. محمود دستشو به سمت دستیگره برد و کاغذی رو که آیدا به خاطر عجلش ندیده بودش رو کَند
    «خانوم فضایی پیش منه :) »
    زیرش فقط یه شماره موبایل بود. آیدا کاغذو از دست محمود کشید و متنو خوند و دستاش یخ شد
    روی مبل افتاد و ناظری قسمش داد که هر چی میدونست بگه.حالا آیدا مشغول تعریف کردن همه چیز بود.همه چیز...


    سینا::::مکان:سیلورنا

    یکم لباس و خرت و پرت برای سعید گرفتم و بردمش موهاشو درست کنن خیلی بلند شده بود.
    هنوز از کیان خبری نبود.خونوادشم کم کم داشتن نگران میشدن. هرجایی که کیان میتونست بره رو گشته بودم اِلا یه جا.
    ***
    تا ماشین ناظری که کنار جادده بود رو دیدم چشمام برق زد. سریع پیاده شدم و توی ماشینو نگا کردم ولی خبری نبود. اطرافو که نگاه کردم دیدم یه دستبند چرمی افتاده رو خاکا.برش داشتم.مال کیان بود. ولی اینجا چیکار میکرد؟

    #پارت۱۶۹

    کیان(سیلورنایی)مکان:کپلر

    آیدا برای روشن کردن دستگاه نیاز به انرژی خیلی زیادی داشت.یه دستگاه کوچیک که میتونست انرژی فوق العاده زیادی رو برای باز کردن دریچه ایجاد کنه.
    چیزی نمونده بود تا دستگاه کامل بشه.
    سینا طبق معمول مشغول اخم و تَخم کردن به بقیه بود. من و کیان هم گرم صحبت درباره ی گذشته هامون بودیم و دنبال اتفاقای مشترک زندگیمون میگشتیم.
    از این میگفتیم که توی بچگی چی سرمون اومد و چطوری بزرگ شدیم.
    اینکه پدرامون چه جور ادمایی بودن.
    _مامان همیشه میگفت پدرم...
    اسم پدر...برام غریبه بود!ادامه دادم.
    _به خاطر پول مارو ول کرده.
    به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
    _آره.مادر منم میگفت. وقتی رفتیم ترکیه با یه مرد پولدار ازدواج کرد.ایرانی بود ولی ساکن ترکیه.
    _اون موقع فقط من بودم.
    _روژان پنج سال بعد من به دنیا اومد.
    _با اینکه از اون عوضی بود ولی شد تنها خونوادم.
    _تو هم شبا تنها بودی?
    _آره...
    _از رعد و برق میترسیدی؟
    _پوزخندی زدم و گفتم:
    _یادم نمیره اونشب رفتم اتاق مامانم ولی اون رام نداد.روژان اونجا بود و من...
    _دم در خوابیدم.
    _مامان همیشه جلوی اون باهام بد بود.
    _ولی کافی بود جلوی چشمش نمی بودم.
    هردو لبخندای تلخ و صدای آروم...
    _حتی نمیذاشت برم مدرسه.
    _یه روز مامان فرستاد مدرسه منو
    _هم منو زد...
    _هم مامانو...
    _روژان گریه میکرد...
    _این بچگی همش تقصیر اونه.
    _بچگی چی هست اصلا ؟
    _همیشه فکر میکنم مامانم به اندازه ی پدرم مقصره.
    _حالا فقط روژان مونده برام.
    _تو آیدا رو هم داری.بچه داری.
    _ندا...الان کجان؟
    _با آیدا جاشون امنه...
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۷۰


    آیدا::::زمین
    وقتی همه چیزو برای عمو تعریف کردم یه حالی شد.انگار یاد چیزی افتاده بود. انگار میدونست همزادش چرا انقد سنگدل و خشمگینه.انگار رفته بود توی گذشته ها و میدونست چه اتفاقی توی گذشته افتاده که اون همزاد انقدر سنگدل شده.
    ***
    وقتی خواستم به پلیس اطلاع بدم عمو مانعم شد.میدونست اون مرد چیزی برای از دست دادن نداره و ممکنه هر بلایی سر آیدا و بچش بیاره برای همین فقط از یکی از آشناهاش خواست تا اون شماره رو رد یابی کنه.اونم گفت که تلفن فعلا خاموشه و به محض اینکه روشن شد محل دقیق رو بهمون اطلاع میده.

    سینا::مکان:سیلورنا

    وقتی رفتم خونه سما داشت تلوزیون نگاه میکرد.
    آروم سلام کردم که جوابمو داد:
    _سعید کجاست؟
    _توی اتاقه.
    سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق.
    مشغول نوشتن چیزی بود و گاهی شکلی رو که روی یه کاغذ دیگه کشیده بود رو کامل تر میکرد.
    اصلا انگار توی این دنیا نبود. اخم کرده بود و نفهمید من اومدم توی اتاق. چند تقه به در اتاق زدم که سرش بالا اومد. سلام کردیم و کنارش نشستم.
    _اینا چیه؟
    _دارم سعی میکنم یه دستگاه که کار سیاه چاله رو بکنه طراحی کنم
    چراغ توی سرم روشن شد
    _میخوای یه دروازه باز کنی؟
    سری تکون داد و دوباره مشغول نوشتن شد.
    بعد از چند لحظه در حالی که چشم از برگه هاش بر نمیداشت گفت:
    _خبری از کیان نشد؟
    _نه...اخرین جایی که رفتن رو هم گشتم.ماشین بود ولی خودشون نبودن.
    با تعجب نگام کرد و گفت:
    _خب دور و اطرافو خوب نگاه کردی ؟مطمعنی نبودن؟
    _آره.مطمعنم.
    _عجیبه...
    سری تکون دادم و گفتم:
    _حالا این دستگاهت رو میخوای چجوری بسازی؟
    _راحت نیست.یه آزمایشگاه مجهز لازم دارم.
    کمی فکر کردم و گفتم:
    _شاید بتونم یکی برات پیدا کنم.
    #پارت۱۷۱


    ثنا:زمین

    اصلا نفهمیدم چی گفتم!چی شد!چرا همچین چیزی گفتم...
    فقط گوشی توی دستم خشک شد و تنها چیزی که میشنیدم صدای نفساش بود و سکوتش...
    به خودم اومدم سریع گوشی رو قطع کردم و مثل اینکه انگار اون گوشی چه موجود ترسناکی باشه ازش دور شدم و رفتم یه گوشه ی اتاق نشستم و تکیه زدم به دیوار.فکر کردم همش توهم بود. ولی گفتم...گفتم؟
    گیج شدم. لعنتی چرا همچین چیزی گفتم. حالا راجبه من چی فکر میکنه.
    بعد از چند لحظه گوشیم شروع کرد به زنگ زدن.میترسیدم برم سمتش.میترسیدم نکنه کیان باشه و من باید چه جوابی بهش میدادم.چی میگفتم.اصلا نمیتوستم حرف بزنم و گوشی پشت سرهم زنگ خورد.ولی من از جام تکونم نخوردم.

    سینا:سیلورنا

    سهیل یه آزمایشگاه داشت.خیلی هم مجهز نبود ولی از هیچی بهتر بود. نهایتش میتونستم از آزمایشگاه ناظری وسایلی که نبود رو بیارم. الان که خودش نبود اون آزمایشگاهم رو هوا مونده و بعضی روزا حتی کسی هم نمیره.
    باهاش تماس گرفتم و خبر دادم.سهیل از سما خاستگاری کرده بود ولی سما به خاطر مشکلاتی که با آیدا و اون اتفاقا پیدا کرده بود اصلا نتونست به پیشنهاد سهیل حتی فکر کنه. سهیل پسر خوبی بود. میشناختمش و بهش اعتماد داشتم.
    ولی سما اصلا تو شرایط خوبی نبود و حتی چندین جلسه هم بردمش پیش روانپزشک.
    برعکس به حضور سما و استعداداش نیاز داشتیم و میتونست خیلی کمکمون کنه و ازونطرف نمیدونستم سهیل با دیدن سما چه واکنشی نشون میده.
    توی ماشین نشسته بودیم و میخواستیم بریم آزمایشگاه رو ببینیم. سعید اول ساکت بود ولی بعد به حرف اومد.
    _تو چرا برای ناظری کار میکنی؟
    نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    _چطور؟
    یکم جابجا شد و گفت:
    _معلومه ازش خوشت نمیاد.
    آره...ازش متنفرم...بیزارم...
    _نه...چرا باید ازش بدم بیاد؟
    پوزخندی زد و گفت:
    _باشه...اگه نمیخوای بگی مشکلی نیست.



    #پارت۱۷۲


    سینا:سیلورنا

    وقتی حتی بهش فکر میکردم دلم میخواست بکشمش.ناظری مضخرف ترین آدمی بود که میشناختم.طاقت نیاوردم و آروم گفتم:
    _ازش متنفرم
    بهم نگاه کرد و چیزی نگفت. حدس میزدم یه چیزایی میدونه. با این حال گفتم:
    _ثنا...خواهرمو میگم...اونم مثل سما تو بخش آزمایشگاه کار میکرد که به خاطر آزمایش خطرناکی که ناظری گفته بود انجام بده...تا دیروقت توی آزمایشگاه میمونه.
    خیابونو دور زدم و ادامه دادم
    _یکی از شیشه های مواد سمی میشکنه و گازش پخش میشه.وقتی ثنا چراغ الکلی رو روشن میکنه...همه چیز میسوزه...اون فقط به خاطر اصرارای احمقانه ی محمود اونجا مونده بود وگرنه اونشب قرار بود توی جشن تولد سما باشه...
    صدام نمیلرزید.دستام مشت نشد.فقط یه دفعه فهمیدم...صورتم خیسه...
    سریع با پشت دستم جلوی اشکمو گرفتم و برای عوض شدن بحث گفتم:
    _تو چی؟قصه ی تو با ناظری چیه؟
    نفسشو صدادار بیرون داد و گفت:
    _خیلی طولانیه...



    آیدا:زمین


    بالاخره تونستیم بفهمیم ناظری کجاست.عمو همش تو فکر بود و زیاد حرف نمیزد. من ولی داشتم از نگرانی میمردم.
    سوار ماشین شدیم. از عمو خواستم بزاره من پشت فرمنون بشینم.چون زیاد حال خوشی نداشت.
    رفتیم سمت آدرس. هرچی میرفتیم خاک بود. ولی آشنا بود. خوب که دقت کردم فهمیدم همون آزمایشگاه مخفی ناظریه که وسط کویر بود.دیگه به آدرس نگاه نکردم و بقیشو رفتم. خوب یادم بود کجا بودم.
    توی راه انگار خاطره ها زنده شدن.چشمم به تخته سنگی خورد که شب تا صبح کنار اتیش بودیم.به کارخونه ی متروکی که یه ماشین دنبالمون اومد. صحنه ی فرارم از سازمان و کمک سینا و همه و همه جلوی چشمم اومد و تنها جوابی که میتونستم به این خاطره بدم یه لبخند تلخ بود.
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۷۳


    کم کم نزدیک تر میشدیم.اون آزمایشگاه پیشرفته حالا یه ساختمون نیم ساز و خرابه بیشتر نبود. انگار هنوز خیلی مونده بود تا تبدیل بشه به آزمایشگاه ماه آبی!البته توی زمین فکر میکنم اسمشو بزارن ماه نقره ای...
    ماشینو نگه داشتم و همون طور که چشمم به ساختمون بود پیاده شدم. پر که نداشت.بعضی طبقاتش حتی دیوارم نداشت. پله هاش آجری بود و درو دیواراش سیمانی.گوشه و کنار هم پر از گونی های سیمان و گچ بود با فرغون و بیل و وسایلای ساختمونی.رسیدیم به طبقه ی سوم.یعنی طبقه ی آخر...
    یه صندلی وسط طبقه بود و دختری بهش بسته شده بود. پشتش به ما بود. گردنش افتاده بود و موهاش یک طرفش ریخته شده بودن.قلبم از ترس تند تند میزد. اون آیدا بود. نزدیک تر رفتیم. خبری از محمود ناظری نبود. دستای آیدا از بس محکم بسته شده بودن به کبودی میزدن.
    سریع نزدیکش شدم و دستاشو باز کردم. لباش خشک خشک. صورتش زرد و چشماش از فرط تشنگی و گشنگی خمـار بودن. حتی قدرت راست کردن گردنشو هم نداشت. زن حامله رو به چه روزی انداخته بود نامرد.
    روی زانو هام نشستم. دستامو دوطرف صورتش گذاشتم و با نگرانی صداش کردم.صدای ناله مانندی ازش درومد.چیزی نمیتونست بگه.
    دستاش دوطرفش افتادن.کیف روی شونمو گشتم و فقط یه آب معدنی نصفه پیا کردم با دوتا بیسکوییت...از هیچی بهتر بود. آب رو به لباش نزیک کردم و به خوردش دادم. چشماش یکم باز شد. بیسکوییتارو به زور جویید و قورت داد.حالش خوب نبود.اصلا خوب نبود.
    _به به ببین کیا اینجان.
    توجهم به مرد روبروم جلب شد. اخمام رفت تو هم و از جام بلند شدم .
    عمو چند قدم عقب اومد و درست کنار من ایستاد. از حالت صورتش میشد فهمید حیرت زده شده.
    تمام مدت لبخند روی لبش بود. یه جورایی منو یاد شخصیت جوکر مینداخت!
    _سلام خانوم فضایی...
    رو به عمو گفت
    _سلام همزاد گرامی.خوش اومدین.
    با عصبانیت گفتم
    _چطور اومدی به زمین؟
    شونه ای بالا انداخت و گفت:
    _همونطوری که همزاد جنابعالی اومدن.
    صدامو بردم بالا و گفتم:
    _چی میخوای؟
    لبخندش پاک شد. پوزخند زد. چشماش رفت روی عمو. رفتاراش شبیه روان پریشا بود. یه آدم سادیسمی.مریض...کسی که از درد کشیدن بقیه لـ*ـذت میبره...
    _تو بگو من چی میخوام.
    روی صحبتش با عمو بود.
    _بگو من برای چی از نوری ها متنفرم.
    سر عمو پایین افتاد.
    _بگو باهامون چیکار کردن.
    سر در نمیاوردم.عمو بهش نگاه کرد و گفت:
    _اون اتفاق انقدر تقصیر سعید نبود که بخوام از خودش و خونوادش متنفر بشم.
    درمورد چه اتفافی صحبت میکردن.



    #پارت۱۷۴


    چرا عمو باید از خونواده ی ما متنفر میشد. مگه بابام چیکار کرده بود.
    ناظری خندید. اول آروم. بعد بلند تر و حالا قهقهه میزد و گاهی میچرخید. جنون گرفته بود.
    وقتی آروم شد گفت:
    _ینی میخوای بگی برات مهم نبود که سعید زندگیتو ازت گرفته ؟
    با گیجی و سردرگمی نگاهم بین ناظری و عمو میچرخید. دو تا مردی که درست شبیه هم بودن و هیچ شباهتی به هم نداشتن!
    _سعید کاری نکرد.تقصیر خودم بود.
    ناظری دستاش بهم کوبید و گفت:
    _میخوای بگی سعید آدم خوبه ی قِصَس؟آره؟میخوای یادت بیارم اون روزو که چطوری از اعتمادت سواستفاده کرد؟
    عمو نیم نگاهی به من انداخت و زیر لب گفت:
    _بسه.
    _میخوای یادت بندازم که چجوری ادای رفیقای فابریکو دراورد و بهت نزدیک شد آخر شم همه ی اطلاعاتو دزدید تا شرکت خودش بیاد بالا؟
    _بسه.
    _یادت نیست همه ی کارمندات استعفا دادن؟ورشکسته شدی.داغون شدی.نابود شدی.
    _گفتم کافیه.
    حالا ناظری با داد حرف میزد و عمو دستاشو مشت کرده بود.
    _یادت نیست زنت ولت کرد و رفت ترکیه .یادت نیست پسرت زیر دست یه عوضی بزرگ شد. یادت نمیاد حتی رنگ بزرگ شدنشو ندیدی چون پول نداشتی بری ترکیه. چون ورشکسته شده بودی. چون باخته بودی نمیتونستی بری ترکیه و خونوادتو برگردونی.یادت نمیاد کم کم خبرا میرسید پسرت زیر باد کتک اون مرتیکه ی مـسـ*ـت خونین و مالین شده و بیمارستان بستریه.همش به خاطر دزدین اطلاعات به دست سعید.
    داد زد:
    _به خاطر اعتماد به سعید. به خاطر حرص شهرت سعید.
    عمو فریاد کشید:
    _کافیه.
    حالا هردو مثل گرگ همو نگاه میکردن و نفس نفس میزدن.عمو به خاطر خشم. محمود به خاطر پشت سرهم حرف زدن
    اونم چه حرفایی.
    چی میشنیدم؟پدرم چیکار کرده بود با این مرد؟
    پدری که توی سرم سَنبل صبر و انسانیت بود با این آدم چیکار کرده بود؟
    محمود با صدای آروم تری گفت:
    _مدت ها منتظر یه فرصت بودم برای زجر دادنش. برای دیدن عذابش. برای انتقام کاری که با زندگیم کرد.
    عمو متقابلا صداشو پایین آورد:
    _تو کینه گرفتی.من از سعید گله ای ندارم چون همش تقصیر اون نبود.
    ناظری پوزخند عمیقی زد و گفت:
    _واقعا فکر میکنی بخشیدیش؟فکر میکنی از کارش گذشتی؟
    _گذشتم...
    _پس چرا از عمد سفری رو که میدونستی باز گشتی نداره رو به سعید واگذار کردی؟
    عمو سریع سرشو بالا آورد و بعد ازچند لحظه به صورت خیس و متعجب من نگاه کرد.خدایا نزار بشنوم حرفاشو.
    ناظری ادامه داد:
    _چرا با اینکه مطمئن بودی اون سفر به فضا بازگشتی نداره سعیدو انداختی جلو و خوت کشیدی کنار؟هوم؟جناب با گذشت؟
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۷۵

    چی میشنیدم؟عمو از عمد پدرمو فرستاد به اون سفر فضایی؟
    از عمد؟میدونست که هیچ وقت بر نمیگرده؟باورم نمیشد.
    ناباورانه زل زدم به چشمای عمو که حالا داشت با نگرانی نگام میکرد. زیر لب گفتم:
    _عمو؟راست میگه؟
    یک قطره اشک از چشمام پایین افتاد.با صدای آروم گفتم:
    _میدونستی هیچ وقت برنمیگرده؟
    سرشو انداهت پایین. ناظری با پوزخند گفت:
    _جواب بده دیگه.همزاد بخشنده...
    داد زدم:
    _میدونستی؟
    داد زد:
    _آره میدونستم.میدونستم دیگه برگشتی وجود نداره.میدونی چیه؟انتقام گرفتم.انتقام ندیدن بزرگ شدن پسرمو گرفتم.انتقام از دست دادن خونوادمو گرفتم.
    داد زدم:
    _حق نداشتی ازم بگیریش.
    داد زد:
    _اون حق داشت پسر منو ازم بگیره؟
    ساکت شدم. سیب توی گلوم داشت بزرگ و بزرگ تر میشد. نفسام نامنظم و سخت کشیده میشدن.نمیشناختمش.این مردو دیگه نمیشناختم.یه جورایی پدرمو کشت.از بین بردش.
    همش صحنه های درد کشیدن پدرم میومد جلوی چشمم. اینکه دیگه اون آدم سابق نشده بود.اینکه نتونستم با خودم فراریش بدم. اینکه پدرم نابود شد...
    دیگه نتونستم به عمو نگاه کنم....عمو؟هه
    نه بهتره بگم همون آقای ناظری...
    کیفمو روی شونم تکون دادم.به آیدا کمک کردم از روی صندلی بلند شه.ناظری فقط میخواست منو اونجا بکشونه.میخواست عذابم بده.داد...بدجوری هم عذابم داد.دلیلی واسه به زور نگه داشتنمون نداشت.کار خودشو کرد. ضربه ی کاری ای زد.
    به هر سختی ای بود با آیدا رفتیم پایین. لحظه ی خارج شدنم به صورت ناظری نگاه کردم که حالا لبخند رضایت روی لبش بود.
    با صدای خش دارم که به خاطر بغضم بود گفتم:
    _یادت نره تو با دستای خودت کیانو کشتی...مستقیم زدی به قلبش...تو کشتیش یادت نره...
    پله ی اولو پایین رفتیم.آیدا اصلا حال خوشی نداشت و بهم تکیه کرده بود. تحمل اون جو برام سخت و سنگین بود.
    یه پاگرد رو چرخیدم که جمله ی ناظری آخرین مشتو به افکارم زد. به احساسم...
    _کیان زندس...

    #پارت۱۷۶


    سنگینی وزن آیدا...سنگینی جمله ی ناظری...حرفای همزادش...همه و همه زانوهامو لرزوند و نزدیک بود بیفتم.لب زدم
    _چی گفتی؟
    بهم نگاهی انداخت و گفت:
    _کیان زندس...زنده موند.
    سرشو پایین انداخت و آروم تر گفت:
    _دنبالت میگرده...
    خدایا درست میشنوم.نفس کشیدن چجوری بود؟یادم نمیاد. راه رفتن چجوری بود؟کیان زندس؟
    کیان زندس. خدایا کیان زندس.
    با صدای ناله ی آیدا به خودم اومدم. هضم این جمله برام سخت و عجیب بود. کیان زندس.
    سریع قبل ازینکه بلایی سر آیدا بیاد بردمش پایین و سوار ماشین شدیم. رفتم سمت بیمارستان تا حال آیدا سر جاش بیاد.
    باورم نمیشه.خدایا عاشقتم.کیان زندس.


    ثنا:زمین:


    با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
    دیشب خیلی دیر خوابیده بودم و الان بیدار شدن برام سخت بود. با این حال بیدار شدم و رفتم سرویس.
    دو روز از اون تماس با کیان میگذره و من هر ثانیه آرزو میکردم کاش اون زنگ آخرو نمیزدم. رفتم پایین.بساط صبحونه پهن بود و مامان سر میز بود. بعد از سلام کردن نشستم سر میز.
    مشغول شدم و برای خودم چایی ریختم.
    _امروز مطب نمیری؟
    یکی باید خودمو مشاوره میداد!
    _نه.میخوام یکم استراحت کنم.
    _خوبه. زنگ زدم مریم و نرگس که شام بیان اینجا.
    لقمه توی دهنم موند. وای حالا چیکار کنم.
    کیان...
    آیدا...
    با هیچکودومشون نمیتونستم حرف بزنم. از یه طرفم نمیتونستم بگم میرم مطب.
    خدایا چیکار کنم...



    سینا☝
    #پارت۱۷۷


    ❄ ❄ ❄ ❄ ❄ ❄




    سینا:سیلورنا

    زیاد پیگیر نشدم چون اگه میخواست بگه میگفت.
    آزمایشگاهش یکم از شهر دور بود. ماشین رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدیم.
    در باز بود و چند نفر داخل داشتن صحبت میکردن. اولش که وارد میشدی یکم مسیر خاکی بود و بعد میرسیدی به ساختمون اصلی که آزمایشگاه بود.
    سهیل مشغول صحبت با کسی بود.صحبت نه!بحث
    _داری زیاد میگیری دیگه...چه خبره مگه سر گردنس.
    _ای بابا عجب گیری کردیما.
    _به هر حال من همون قدر پول میدم که از اول گفتم. میخوای بمون نمیخوای؟خوش اومدی.
    مرده نفسشو صدا دار بیرون فرستاد و دستی به سر کچلش کشید و گفت:
    _خیل خب...سگ خورد.
    سینا چندتا تراول دراورد و شمرد. چندتاشوداد به به مرده. اونم پولو چنگ زد و بدون هیچ حرفی راشو کشید رفت بیرون. با عصبانیت از کنارمون رد شد و زیرلب گفت:
    _مرتیکه مفت خور
    سینا متوجه ما شد و به سمتمون اومد.بعد از سلام احوال پرسی با خنده گفتم:
    _چیکار کردی انقد از دستت شکار بود؟
    _هیچی بابا. برای بچه ها ناهار گرفتم.میخواست پول زیادی بگیره ازم. فک کرد نفهمیدم.
    _به یکی بگو که نشناستت سهیل.
    سرشو کج کرد و گفت:
    _حالا...
    سعید ساکت بود و به اطراف دقیق شده بود.
    بعد از چند لحظه سهیل گفت:
    _خب بریم تو
    وارد ساختمون شدیم. بر خلاف انتظارم از مدیریت سهیل با یه مکان تمیز و مجهز روبرو شدم که بعضیا مشغول کار بودن. بعضیا مشغول خوردن ناهار تو غذا خوری بودن که طبقه ی بالایی بود. .
    دستمو تو جیبم بردم و گفتم:
    _نه...آفرین.از تو بعیده مدیریت همچین جایی.
    خندید و گفت:
    _دیگه...
    سعید لیست وسایلایی که احتیاج داشت رو روی کاغذ نوشته بود.لیستو به سهیل داد و گفت:
    _اینا رو لازم داریم. باید مطمئن شی که جنساشون از بهترین باشه چون ایمنی دریچه رو پایین میاره.
    سهیل نگاهی به لیست انداخت و گفت:
    _خیالت از بابت جنساشون راحت باشه ولی...
    اخماش به خاطر توجهش توی هم رفت و گفت:
    _این منبع انرژی خیلی کم یابه. تو هر آزمایشی استفاده نمیشه. هرجایی هم پیدا نمیشه.
    لیستو ازش گرفتم و نگاهش کردم.راست میگفت. این طرفا نبود. ولی مطمئنم توی آزمایشگاه ناظری میشد پیداش کرد.


    آیدا:زمین


    روی صندلی توی بیمارستان نشسته بودم و منتظر بودم سِرُم آیدا تموم شه.
    دکتر میگفت اگه دیرر میبردمش ممکن بود آسیب بدی به بچش وارد شه ولی خب خداروشکر حال ندا خوب بود
    شب شده بود. سرمو به دیوار پشت صندلی تکیه دادم و از پنجره ی بزرگ شیشه ای به آسمون زل زدم. ماه روبروم بود. حلال نازکی از ماه توی تاریکی شب میدرخشید. ماه نقره ای... ماهی که بین همه ی ماهای سیارات تک بود...
    آسمون زمین آرامش خاصی داره.
    فکرم درگیر کیان بود. اینکه الان کجاست و داره چیکار میکنه.
    کجا گیر افتاده و چطوری میتونم پیداش کنم.
    سرم به خاطر اتفاقای ظهر درد میکرد. هنوزم باورم نمیشد محمود ناظری همچین کاری کرده باشه و ازون بدتر باورم نمیشد پدرم با صمیمی ترین رفیقش اینکارو کرده.همه ی اینا یه طرف
    هیچ وقت از گذشته ی کیان نپرسیده بودم. اینکه چی به سرش اومده و چطوری بزرگ شده.
    اینطور به نظر میرسید که کیان هیچ خاطری خوبی از بچگیش نداره....
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۷۸


    انقدر ذهنم خسته بود که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.با تکونای دستی بیدار شدم. پرستار بهم گفت که میتونم آیدارو ببرم.
    اونم از این همه شباهت تعجب کرده بود.عادی شده بود برام!
    باید یه فکری برای آیدا میکردم.
    شب کجا بمونه.
    حتی حاضر نیستم پامو صد متری خونه ی ناظری بزارم.چه برسه به اینکه بخام ازش درخواستی داشته باشم
    چاره ای نبود. باید به مامان میگفتم.اون راجبه سفر من میدونست پس فعلا بهترین گزینه خونه ی خودمون بود
    آیدا هنوزم درست و حسابی نمیتونست حرف بزنه و راه بره. خیلی خسته بود و درد داشت.کمکش کردم لباس بپوشه. سعی کردم زیاد باهاش حرف نزنم.چون میدونستم نمیتونه جواب بده.
    سوار ماشین شدیم و به سمت خونه را افتادم. قبل ازینکه پیاده شم گفت:
    _اینجا کجاس؟
    _چند لحظه تو ماشین بمون تا من بیام
    کلید انداختم و رفتم تو. این روزا زیاد پیش مامان نبودم. الهه هم که اصلا پیداش نبود و طفلک همش تو خونه تنها بود.
    داشت نماز میخوند. سر سجاده بود.
    کنارش نشستم و آروم گوشه ی چادرشو بوسیدم.
    تموم که شد بهم نگاه کردم.
    _سلام مادر.بالاخره ما چشممون به جمالت روشن شد.
    خندیدم و گونه بــ..وسـ...ید.
    سرمو کج کردم و گفتم:
    _مامان..
    _جان
    _یه کسیو میخاستم بت نشون بدم
    _کی؟
    _میگم...یادته میگفتم من همزادمو توی بعد دیگه دیدم؟
    _آره مادر من که اصن از حرفات هیچی نفهمیدم. ولی گفتی
    _خب...اون همزاد الان اینجاست...
    ***
    _هزار الله و اکبر.چطوری میشه؟
    مامان مرتب آروم به گونش میزد و میگفت الله و اکبر چقدر شباهت؟!!
    از حیرتش خندم گرفته بود.
    هنوز تو شک بود که چجوری چرا چطور ممکنه.
    ولی خب آیدا اصلا وضع خوبی برای توضیح دادن نداش.
    _به موقش همه چیزو برات میگم مامان. فعلا آیدا باید استراحت کنه.
    مامان از شوک درومد و کمکش کرد بره تو اتاق من.
    بعد از چند لحظه بیرون اومد و منو نشوند روبروش و گفت همه چیزو بگم.
    منم شروع کردم به تعریف کردن همه چیز
    ***
    وقتی همه چیزو گفتم مامان خیلی تعجب کرد. چون زیاد از ابعاد زمین و دروازه ها چیزی نمیدونست سعی کرد خودش خودشو توجیج کنه.
    آیدا هنوز خواب بود.
    تلفن زنگ خورد و مامان سریع جواب داد تا آیدا بیدار نشه.
    بعد ازینکه تلفن قط کرد گفت:
    _آیدا امشب طاهره مامان ثنا دعوتمون کرد شام.من که نمیام باید مراقب قُلِت باشم.
    خندیدم و گفتم:
    _همزاد
    _همون
    _پس منم نمیرم
    حوصله ی روبرو شدن با ثنا رو نداشتم
    _نمیشه که نری.زنگ زده دعوت کرده باید یکیمون بره یا نه؟
    _ولی...
    _ولی نداره که. زشته برو ی چن ساعت بشین زود بیا
    _پوف
    _نگران قُلِتم نباش




    #پارت۱۷۹



    نمیونستم چی بپوشم.
    آیدا بیدار شده بود و حالش بهتر بود و با دیدن مامان من دلش برای خونوادش تنگ شده بود حسشو درک میکردم چون یه بار تو این شرایط بودم.
    مامانم همش تحویلش میگرفت و چیزای مقوی به خوردش میداد و باهاش اخت گرفته بود.
    حسودیم شد!تا این حد.
    _مامان منم هستما
    _تو حامله ای؟
    _نه
    _پس حرف نزن
    توی تمام طول عمرم تا این درجه قانع نشده بودم:|


    ***

    ماشینو پارک کردم و رفتم تو.
    یه مانتوی شیری پوشیدم و شال آبی که روی شالم انبوهی از ستاره ها بود.
    زنگ زدم و وارد خونه شدم.یه حیاط خیلی بزرگ که تهش یه تاب یه نفره بود.کلی درختای کوچولو و خوشگل با گلایی که به خاطر سردی هوا خشک بودن.
    به جز رزای قرمزی که حتی خشک شدشون زیبا بود.
    یه قسمت از حیاط سنگ ریزی شده بود و بینشون سنگ کاری.خیلی قشنگ بود.یه مسیرو رفتم و رسیدم به ساختمون
    شیک و امروزی...
    داخل که شدم فقط یه دختر کم سن بود که پشتش بهم بود و موهای لَختش روی شونه هاش ریخته بودن.با صدای در برگشت و من در کمال ناباوری زیر لب گفتم :
    _سما؟
    با تعجب سلام کرد و گفت:
    _فک کنم شما دوست آبجی ثنا باشی.درسته؟
    باهاش دست دادم و گفتم:
    _اوم.آره...آره من...خوشبختم
    تک خنده ای کرد و گفت:
    _منم همینطور.لباستو میتونی توی اون اتاق عوض کنی.
    اینو گفت و با لبخند از کنارم رد شد.
    فقط پالتومو توی اتاق دراوردمو شالمو مرتب کردم.
    اگه سما خواهر ثنا باشه پس ینی ثنا خواهر سیناس...
    ولی سینا کجاست...

    ***

    ثنا:

    خیلی استرس داشتم که چجوری رفتار کنم.یه جوری که انگار اتفاقی نیفتاده یا نه...گیج بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
    صدای آیدا از پایین اومد.
    نگاهی به خودم انداختم و رفتم پایین. دسته ای از موهام که روی شونم بود رو فرستادم پشت.
    آیدا از اتاق درومد و با دیدن من اخمی کرد.به طرفش رفتم و سلام کردم.اونم سرد جوابمو داد.
    خواست از کنارم رد شه که دستشوگرفتم. امشب باید دلشو با خودم صاف میکردم
    _آیدا...ببخشید دیگههههه
    به حالت قهر روشو برگردوند.سرمو کج کردمو گفتم:
    _آیدا ببخشید میدونم کارم اشتباه بود. ولی خب حالا که چیزی نشده.ببخش.
    چشماشو نیمه باز کرد و با صدای خشنی گفت:
    _قول میدی برام بستنی بخری؟
    خندیدم و گفتم:
    _اگه ببخشی آره.
    نگاهی به سرتا پام انداخت و چشماشو چرخوند. با همون صدا گفت:
    _باشه.
    محکم بغلش کردم و لپشو آبدار ماچ کردم که به حالت چندش منو از خودش دور کرد و گفت:
    _عه گمشو اونور آبیاری قطره ایم کردی
    خندیدم و تا خواستم چیزی بگم زنگ خونه به صدا درومد.
    با خنده از کنار آیدا رد شدم و رفتم درو باز کردم.
    آیدام روی یکی از مبلا نشست.
    کیانشون بودن.دستام یخ کرد و دلم هری ریخت پایین
    درو باز کردم و اول از همه رزمهرپرید تو خونه و بغلم کرد بعدشم رفت سمت آیدا
    مامانم تازه از تویآشپزخونه درومد و اول با آیدا مختصر سلام احوابل پرسی کرد بعدم اومد دم در پیش من.
    با نرگس خانوم و روژان و سعیدم سلام کردم موند کیان
    انتظار داشتم الان با یه چهره ی عصبانی روبرو بشم ولی ...
    وقتی اومد تو نیشش تا بناگوشش باز بود و با لحن کاملا بشاش و شیطونی گفت:
    _به سلام....ثنا خانوم...
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۸۰

    ثنا:
    با تعجب بهش نگاه کردم که فهمیدم نمیتونم توی چشماش نگاه کنم.ریز خندید و از کنارم رد شد و طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
    _لپات قرمز شدن.سرما خوردی؟
    بدون اینکه منتظر جواب باشه رفت. دستی به گونه های داغم کشیدم و درو بستم. همینو کم داشتیم...سوژه اومده دستش و هر وقت بخواد میتونه ازش برای اذیت کردن منه بدبخت استفاده کنه.
    به طرف بقیه رفتم و کنار مامان نشستم. آیدا گرم صحبت با رزمهر بود و زیاد هم با کیان بد رفتار نمیکرد. مثل اینکه بخشیده بودش و اتفاق خاصی نیفتاده بود.برعکس یه جوری نگاش کرد که انگار توی چشماش یه شادی خاصی هست.یه امید...به هر حال من یه روانشناس بودم و میتونستم بفهمم کی چه حالی داره و آیدا امشب خوشحال بود...
    سعی کردم دیگه روی رفتارای آیدا حساس نباشم تا دوباره کار دست خودم ندم.
    مامانم آیدا رو مخاطب قرار داد
    _نرگس جان چرا تشریف نیاوردن؟
    _مامان امشب یکم سرش درد میکرد.اینه که نتونست بیاد
    مریم خانوم گفت
    _خدا بد نده.میخوای بگم کیان بره دنبالشون برن دکتر؟
    _نه.نه...قرص خوردن خوابیدن. چیزی نیست.
    مریم خانوم سری تکون داد و گفت:
    _باشه هرطور مایلی.
    آیدا با رزمهر...
    مامانم با مریم خانوم...
    روژان با سعید...
    من به فرش زل زده بودم و کیان؟
    تمام مدت با لبخند شیطونش به من خیره شده بود.
    خدایا عجب غلطی کردما.معذب بودم. ناچار گوشیمو دراوردم و الکی باهاش مشغول شدم تا حواسم پرت شه.
    صدای پوزخند کیان باعث شد بفهمم گوشی رو چپه گرفتم!!!!

    ***

    بعد از شام مشغول کمک کردن شدم و سعی میکردم هر چه بیشتر از دید کیان دور باشم چون با هر حرکتش بهم تیکه مینداخت و اعصابمو بهم میریخت. پسره ی سواستفاده گر بی جنبه.
    آیدا و روژان توی آشپزخونه شستن ظرفا رو به عهده گرفتن.
    منم رفتم تو حیاط تا هوای تازه بخورم.
    رفتم ته باغ و روی تاب نشستم.آروم آروم با پاهام خودمو تکون دادم.
    سرمو به دسته ی تاب تکیه دادم و چشمامو بستم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدایی تقریبا از جا پریدم.
    _واسه چی فرار میکنی؟




    #پارت۱۸۱

    سرمو بالا گرفتم دیدم کیان داره به نزدیک میشه. دستاشو توی جیباش گذاشته بود و با قدمای آروم نزدیکم میشد.
    سعی کردم بهش نگاه نکنم. یه جورایی از دستش ناراحت بودم...
    _من فرار نمیکنم.
    پوزخندی زد و روبروم ایستاد.
    _معلومه.
    با اخم سرمو بالا گرفتم:
    _حرفتو بزن و برو
    _مثه تو که حرفتو زدی و رفتی؟
    منظورشو فهمیدم و سرمو انداختم پایین. زیر لب گفتم
    _اشتباه کردم.راضی شدی؟
    روبروم زانو زد و با دستش چونمو آروم گرفت و صورتمو روبروی صورتش قرار داد:
    _نه راضی نشدم.
    سرمو عقب کشیدم و از جام بلند شدم.خواستم سریع ازونجا دور شدم که یه دفعه مچ دستم کشیده شد .
    هوا سرد بود ولی اون لحظه انگار هوا کوره ی آتیش شد...


    سینا:سیلورنا


    دنبال اون منبع انرژی برای کامل شدن دستگاه بودم.
    نمیدونم چرا داشتم کمکش میکردم تا دستگاهو بسازه. یه حسی بهم میگفت اینکارو بکنم. انگار باید اینکارو میکردم.طبق انتظارم هم بچه ها زیاد نیومده بودن. از نگهبانا هم یکی بود و یکی هم نبود.
    به نظر راحت میتونستم منبعو بردارم.دم در یه نگهبان چاق بیشتر نبود که اونم مشغول خوردن ساندویچ بود.
    کارتو سرسری نشونش دادم و گذشتم. اونم زیاد اهمیت نداد. بعد از غیب شدن کیان و ناظری اونام دیگه سخت گیری قبلو نداشتن.
    از راهروی اصلی گذشتم و رسیدم به بخش ابزارهای مهم که از بعضیاشون زیادی محافظت میشد. مثل همین منبع که با یه حرکت ناشیانه ممکن بود کل این آزمایشگاه بره رو هوا.
    منبع یه شیئ مکعب مانند بود که ابعادش بیست هم نمیشد. یه مکعب کوچیک و که تقریبا به اندازه ی انرژی بین ستاره ها نیرو تولید میکرد.
    (وجود این دستگاه در عصر حاضر نا ممکنه.البته امکانش هست که در آینده چنین چیزی رو بسازن ولی الان بعید میدونم چنین چیزی وجود داشته باشه. شایدم باشه و ما چیزی نمیدونیم!!!)
    مشکی بود و از لابه لای ابعادش نورای آبی بیرون زده بودن.
    نگاهی به اطراف انداختم و وارد بخشی شدم که فقط و فقط برای ساخت دستگاهای خاص واردش میشدیم.
    کارتو روی حسگر ورودی گذاشتم و در باصدای تک بوق کوتاهی باز شد.
    اتاق کاملا با رنگ سفید پوشیده شده بود و اشیاع قدرتمند و ارزشمند توی گوی های شیشه ای بزرگ و کوچیک قرر داشتن.
    به سمت منبع رفتم و تا خواستم برش دارم در باز شد...
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۸۲


    سریع برگشتم و دستامو پشتم قلاب کردم.
    حمید مسئول چک کردن بخش مربوط به ابزار و وسایل بود. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
    _سینا تو...اینجا چیکار داری؟
    سعی کردم خودمو هول شده نشون ندم.
    _من اومدم که...
    منتظر نگام کرد که ادامه دادم
    _اومدم که...ببینم مشکلی اینجا نیست چون...
    اخماش رفت تو هم.ادامه دادم
    _چون یه صدایی شنیدم گفتم سری بزنم.آخه الان که بچه ها اومد نیومدشون معلوم نیست گفتم شاید تو هم نیومدی.
    سری تکون داد و گفت:
    _آها...که اینطور.
    چیزی نگفتم که با همون اخمش گفت:
    _خب پس...تو این بخشو چک کن.ببین سیستم حفاظتی دستگاها دستکاری نشده باشه.
    _آره خیالت تخت.من هستم
    مطمئن بودم با دزدین منبع توی دردسر بدی میفتم ولی من باید اونو بر میداشتم.
    یکم دیگه با اخم نگام کرد و بعدشم رفت.
    نفس راحتی کشیدم و دوباره برگشتم سمت منبع.
    نه اینطوری نمیتونستم ردش کنم. باید صبر میکردم حمید بره بعد دست به کار میشدم.
    رفتم بیرون و خودمو با مرتب کردن آزمایشگاه معمولی سرگرم کردم.


    آیدا:زمین


    اونشب رفتار ثنا عجیب شده بود. کیان هم همینطور.
    مشکوک میزدن یه جورایی!
    وقتی با روژان ظرف میشستیم به هیچ وجه اون حسی که به روژان سیلورنایی داشتم بهم دست نداد. خیلی سرد و کم حرف بود.ولی رزمهر به همون شر و شیطونی بود.و البته دوست داشتنی.
    زود تر از بقیه خدافظی کردم و راهی خونه شدم. وقتی داشتم میومدم بیرون ته باغ ثنا و کیانو دیدم.خواستم برم ازشون خدافظی کنم که یهو دیدم کیان و ثنا...
    چشمام از تعجب گرد شد. کیان پشتش به من بود و ثنا هم نمیتونست منو ببینه.بی سر و صدا عقب گرد کردم و رفتم بیرون.
    از خونه بیرون اومدم و از ته دل برای ثنا خوشحال بودم. حالا درسته زیاد صحنه ی خوشایندی نبود ولی خب ایشالا خوشبخت شن:|

    ***

    وقتی رفتم خونه صدای خنده میومد.
    انگار مامانم دلشت با آیدا حرف میزد و میخندید.
    بر خلاف انتظارم خیلی خوب باهم جور شدن. توی اتاق نشسته بودن.مامانم آلبوم رو گذاشه بود روی پاشو خاطرات هر عکسو برای آیدا توضیح میداد. آیدام در حالی که مشت مشت پفیلا میخورد میخندید.
    _ببین اینجا آیدا دمپاییش افتاد تو آب.رفت دمپاییه رو بگیره خودش با سر افتاد تو آب.آبم آیدا رو با خودش برد. هرچی دوییدیم دنبالش بهش نرسیدیم که. آخرش بین پل و جوب گیر کرد تونستیم بگیریمش وگرنه همینجوری میرفت.
    نمیدونم افتادن من توی جوب کجاش خنده داره که اون همزاد بیشعور از خنده ریسه میرفت.به حان خودم اگه به خاظر بچش نبود تا الان...
    تقه ای به در زدم و سلام کردم. تازه توجهشون به من جلب شد.جوابمو دادن که به آیدا گفتم:
    _فردا باید بریم آزمایشگاه تا دستگاه رو کامل کنیم.
    یهو خندش خشک شد.
    _ولی تو که...
    میدونستم اونروز با همه ی بیحالیش حرفارو شنیده بود. ولی فعلا رد شدن از دروازه و دیدن کیان مهم تر از هر چیزی بود...

    #پارت۱۸۳

    سینا:سیلورنا

    حمید نمیرفت که نمیرفت.چسبیده بود به در ورودی و تکون نمیخورد. میتونستم راحت کار نگهبان ورودی رو بسازم.ولی برای حمید فقط باید صبر میکردم تا بره بیرون.
    فکر میکنم بهم مشکوک شده بود. پس تنها راه این بود که فکر کنه من توی ساختمون نیستم.
    از در بیرون رفتم و از عمد مستقیم باهاش خدافظی کردم تا مطمئن بشه رفتم بیرون. سوار ماشین شدمو تا تونستم دور شدم ولی یه جایی متوقف شدم تا بتونم خارج شدن حمیدو ببینم و اون نتونه منو ببینه.
    نمیدونم چند دقه خودمو مشغول کردم تا بالاخره حمید رفت بیرون.صبر کردم تا کاملا دور بشه. بعد به سمت سازمان رفتم و رو به نگهبان گفتم که گوشیمو جا گذاشتم.
    بی سر و صدا رفتم توی آزمایشگاه و یکم قرص خواب ریختم توی چایی.
    تا حدودی قوی بود و زود جواب میداد.
    چایی رو با قندون گذاشتم توی سینی و بردمش برای نگهبان. کلی تشکر کرد و ازم گرفتش. یکی هم برای خودم ریختم و اونو بهونه ی چایی بردن کرده بودم.
    وقتی داشتم برمیگشتم تو نیم نگاهی بهش انداختم تا مطمئن شم چایی رو میخوره.
    چند دقه ای سرک کشیدم و منتظر موندم. وقتی رفتم دم در نگهبان راحت روی صندلی ولو شده بود و سرش روی گردنش افتاده بود.
    وقتی خیالم از بابتش راحت شد رفتم سمت منبع. کارتو روی سنسور گذاشتم و در با صدای تک بوقی باز شد.
    به سمت منبع رفتم و با گوی شیشه ایش برداشتمش.کسی اون دور و اطراف نبود.
    از نگهبان هم گذشتم و منبعو توی ماشین گذاشتم.
    با خیال راحت ازونجا دور شدم و به سمت آزمایشگاه سهیل رفتم...


    آیدا:زمین

    صبح زود با آیدا رفتیم برای ادامه ی ساختن دستگاه.همه چیز تکمیل بود.
    فقط تنها چیزیکه باقی مونده بود کنترل دستگاه بود که بخشیش شکسته بود و آیدا امروز درستش میکرد.
    خدا خدا میردم ناظری رو اونجا نبینم.به همه ی کارگرا هم خبر دادم که امروز نیان.
    با درست شدن کنترل میتونستیم دستگاهو راه بندازیم.دروازه باز میشد و هرکس به زادگاه خودش بر میگشت و من امیدوار بودم بتونم یک مرد فضایی رو ملاقات کنم...
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۸۴


    کیان:کپلر


    سینا تونسته بود منبع انرژی رو جور کنه اونم با هزار سختی و زحمت.
    ولی بالاخره منبعو به دست آوردیم.
    خیلی زود دستگاه به کار می افتاد و دریچه باز میشد.کیان مرتب بی قراری میکرد.
    عجله داشت که زودتر دروازه باز بشه. نگران بود
    سینا کلا بی احساس بود هیچ هیجانی نداشت یا حداقل قیافه ی سیب زمینیش چیزی نشون نمیداد!
    فردا روی بود که هیچکس جز من ، کیان و سینا اینجا نبود و دستگاه روشن میشد...


    سینا:سیلورنا


    وقتی رفتم آزمایشاه سهیل سما هم اونجا بود.وقتی با تعجب به سما نگاه کردم سعید گفت:
    _من خبرش کردم. گفتم شاید بتونه انرژی دستگاه رو کنترل کنه تا خرابی شدیدی به بار نیاد.
    سری تکون دادم و نیم نگاهی به سهیل انداختم که اخماش تو هم بود و به یه نقطه ی نامعلوم زل زده بود. سعید دوباره گفت:
    _تونستی منبع رو گیر بیاری؟
    _آره...تونستم ولی مطمئنم برام گرون تموم میشه
    _نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم
    لبخندی زدم و چشمامو یه بار روی هم گذاشتم.
    به یکی گفتم تا منبعو خیلی با احتیاط داخل بیاره.
    سهیل دست به کار شد و گوی شیشه ای رو باز کرد. دستکش های مخصوصش رو دستش کرد و خیلی آروم منبعی که هنوز خاموش بود رو داخل محظه ی خالی دستگاه گذاشت. سما در حال طراحی یه کنترل بود تا بتونه انرژی دستگاهو تنظیم کنه.
    چیزی نمونده بود تا دروازه باز بشه.
    یه حسی بهم میگفت شاید این دریچه کسی رو بهم نشون بده که خیلی وقته ندیدش.وجود یه نفرو اونطرف دروازه حس میکردم. کسی که خیلی وقته دلم میخواست فقط یه بار دیگه ببینمش...


    #پارت۱۸۵


    آیدا:زمین


    انتظار داشتم آزمایشگاه خالی باشه ولی ناظری و همزادش اونجا بودن.
    با دیدن ما به سمتمون اومدن. چهار نفر توی یه مکان که دوبه دو کاملا شبیه هم بودیم.
    اخمی کردم و رو به ناظری گفتم
    _اینجا چیکار میکنی؟
    نیم نگاهی به همزادش که با سرخوشی به دستگاه نگاه میکرد انداخت و گفت:
    _میخوام زودتر به زادگاهش برگرده.
    پآزخند آرومی زدم.به همون آرومی گفتم:
    _شاید زیاد با هم فرقی نمیکنین
    و از کنارش رد شدم و رو به آیدا گفتم:
    _بهتره زیاد سرپا نباشی. بیا بشین ببین میتونی زودتر اون کنترلو درستش کنی.
    سری تکون داد و پشت میزی نشست و مشغول شد.
    روبروی دستگاه ایستادم و دست به سـ*ـینه نگاهش کردم.
    همزاد ناظری پشتش به من بود و اونم داشت به جزئیات دستگاه نگاه میکرد
    با کنایه گفتم:
    _چطوری میتونی اون همه آزمایش با من بکنی و الان جلوی من واستی؟
    برگشت و نگام کرد:
    _راستش...با اون آزمایشا فهمیدم ما خیلی هم به همدیگه شباهت نداریم.
    با اخم گفتم:
    _راجبه چی حرف میزنی ؟
    چند قدم آروم جلو اومد
    _راجبه همزادها.اونا خیلی باهم تفاوت دارن.
    دستاشو رو هوا تکون آرومی داد و گفت
    _درواقع اونا فقط تکراری از یک جسم هستن.ولی چه از لحاظ جسمی چه از لحاظ روحی اصلا به هم شباهت ندارن.
    _از لحاظ جسمی؟
    _بدن ما میتونه تا نیم ساعت زیر اب بمونه و نفسشو حبس کنه ولی شما تا نهایتا سه دقیقه بیشتر نمیتونین زیر اب بودن رو تحمل کنین.شما از لحاظ فیزیکی سلامت کمتری نسبت به یک فرد سیلورنایی دارین.اینا ممکنه به خاطر آب و هوای زمین یا خاکش باشه و هر دلیل دیگه ای...
    _درد داشتن...
    با یه قدم دیگه دقیقا روبروی من ایستاد
    _گذشته ی منم درد داشت
    _گذشته ی تو مربوط به گذشته ی پدرمه...نه من...
    لبخند زد.این مرد انگار به خاطر دردایی که تو گذشته کشیده بود بیمار شده بود...
    _گذشته ی پسرم چی؟کیان...
    بی حرف نگاهش کردم که عقب گرد کرد و در حالی که به دستگاه نگاه میکرد گفت:
    _حالا دیگه میخوام برگردم خونه...میخوام بدونم آرامش چه شکلیه...
    آروم تر گفت:
    _میخوام آزاد باشم...
    سرمو انداختم پایین و به سمت آیدا رفتم. ناظری روی یه صندلی نشسته بود و توی فکر بود.
    همه ی آدمای توی این اتاق یه درد بزرگ داشتن. یه زخم عمیق. یه خراش طولانی روی روحشون...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا