کامل شده رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع( جلد دوم عاشقی ممنوع) | meli770 کاربرانجمن نگاه دانلود

کدوم جلد بیشتر دوس دارید؟؟

  • جلد اول عاشقی ممنوع!!

    رای: 1 16.7%
  • جلد دوم انتقام به سبک عاشقی ممنوع!!

    رای: 0 0.0%
  • هردو:)

    رای: 5 83.3%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

meli770

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/31
ارسالی ها
1,588
امتیاز واکنش
20,057
امتیاز
706
سن
26
محل سکونت
قم
[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
پست سی وهشتم:

سوزی:
ویرایش شد.

ازوقتی که به اجبار بقیه از سیاوش جداشدم،تنهاهمدم شده بچه ای که هنوز ندیدمش؛ولی حسش می کنم.
دست راستم رو اروم میذارم روی شکمم،یه لبخندمیاد روی لبم تنهایادگاری سیاوشم.
یک قطره اشک لجوجانه سرمیخوره از گوشه چشم چپم ولی جلوی بقیه اش رو میگم تامبدا بفهمن دل تنگم.
ازوقتی ازسیاوش جداشدم،اومدم خونه سورج.
روی تخت دونفره ای که توی اتاق 36 متری جاخوش کرده بود میشینم پاهام رو جمع میکنم توی شکمم و دست هام رو دور پام حلقه میکنم.
فکرمیکنم ماه دومی بارداریم باشه چقدر باسیاوش درمورد آینده ای کسی که هنوز نیومده حرف زدیم.
اشک هام بدون اجازه شروع به باریدن می کنن.
خدایا دل تنگم،دلم گرفته،حالو حوصله ندارم.
به صدای بازو بسته شدن در توجهی نمی کنم حتما سورج که اومد توی اتاق،پسر دوم رغمان،کسی مجبورشدم باهاش ازدواج کنم.
اروم نشست روی تخت.
-سوزی
به حالت صداش توجه نکردم،وقتی اسمم رو صدازد هیچ حسی نداشتم.
-میشه بگی من چیکارم؟بخدامنم قربانیم،فکرمیکنی ازته دلم بود؟حداقل به فکربچت باش.
سرم رو از روی پاهام بلندکردم،فاصله بینمون خیلی کم بود.
صورت کشیده ای استخونی،سبزه،چشم وابروی مشکی،موهای معمولی مشکی.
وقتی باسیاوش مقایسش میکنم،میفهمم سیاوشم خیلی خوشگلتره.
-موهای سیاوش مشکی تره.
اروم برمیگیرده سمتم چشم هاش اشکیه.چرا؟
-انقدر دوسش داری؟
-دیونشم.
-پس هم دردیم!
-یعنی چی؟یعنی میخوای بگی توهم عاشقی؟
کلافه از روی تخت بلندشدو رفت کنارپنجره ایستاد پنجره ای ام دی اف سفید رنگ اتاق رو بازکرد.
-اره؛عاشق بودم.
صداش غم داشت.
ازجام بلندشدم ورفتم سمت پنجره.
-یه نصیحت ازطرف من.
تکیه مو دادم به دیوار:
-چی بگو؟
-نذاربفهمن عاشقی.
-یعنی چی؟همه میدونن
-میدونم سوزی،به خاطرهمینم هست که نگرانتم،میترسم.
-ازچی؟
-میترسم نکنه بلایی که سرخودم اومدهم سرتوبیاد،میدونی اگه الان عشقم بود دخترمون10 سالش بود؟
بهت زده داشتم نگاهش میکردم،یعنی چی اگه بود،نکنه..
-درست حدس زدی،مرده
صداش میلرزید،چشم هاش هی پروخالی میشد:
-کشتنش.
زبونم قفل شده بود،ذهنم قفل کرده بود هی خطامیداد،یعنی چی؟یعنی چی کشتنش؟.
-کی؟
هردومون داشتیم بی صدا اشک میریختیم.
-امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی.
دستم رو اروم گذاشتم روی شونش:
-دوستش داشتی؟
نگاهش رو دوخته به آسمون شب ،صداش میلرزید:
-دیونه هم بودیم ولی...بنظر خیلی ها ازدواجمون اشتباه بود.
منظورش رو درست متوجه نمیشدم تمایلی هم برای دونستن نداشتم فقط دلتنگ خانوادم بودم دلتنگ سیاوشم.
یعنی بدون من داره چیکارمیکنه؟
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست سی ونهم:
    دانای کل:
    ویرایش شد.
    طهماسب1 بعداز فرار کردن دلنواز به کمک سهراب خیلی عصبانی شد.
    با حرف های صابر قانع شد که به خونه اریانفر برن ویکی ازبچه هارو بدزدن یا بکشن یا جوری اریانفر رو تهدید کنند تا هم پولی بیادتوی دست وبالشون هم انتقام پسرش رو بگیره.
    طهماسب هم که منتظر فرصت بود با زیردست هاش هماهنگ کردن تا امشب کار رو فیصله بدن.
    از طریق دوتا از جاسوس های سهراب ومهراب که به تازگی پیداشده بود متوجه شدن امشب همه خونه انوشیروان جمع هستند.
    سهراب وقتی از نقشه طهماسب باخبر شد،بدون فوت وقت خبر رو به گوش رئیسش رسوند.
    بعداز تنها جمله ای که از رئیسش شنید:"بذار هرغلطی دلش میخواد بکنه".
    تماس رو قطع کردو به طهماسب وصابرو تنهابرادرش پیوست.
    همه دور هم خونه انوشیروان جمع شده بودند تنهاکسی که توی خودش بود سیاوش بود البته دختراهم دست کمی از سیاوش نداشتن.
    ترگل وعسل وارسلان تصمیم گرفتن تا با خان عمو و انوشیروان در مورد سیاوش و سوزی صحبت کنند تا شاید راه حلی باشه.
    یک ربع به دوازده قرار بود طهماسب وافرادش به خونه انوشیروان بیان وبه طور نامحسوس وارد خونه بشن وبه تصور خودشون هم انتقام بگیرن هم پولی به جیب بزنند.
    راس ساعت یک ربع به دوزاده بچه ها توی محوطه ویلا جایی که تا چشم کارمیکرد درخت بود ایستاده بودن وداشتن با خان عمو وانوشیروان صحبت میکردن سعید خستگی رو بهونه کردو پیش سیاوش رفت.
    اشکذرو نوشین هم همچنان در قهر به سرمیبردن.
    طهماسب طوری که کسی متوجه حضورشو نشه اروم رفت پشت سر ارسلان ایستاد
    مهراب وسهراب هم پشت سر ترگل و عسل،صابر هم پشت سر انوشیروان قرارگرفت.
    طهماسب چاقوی زامن دارش رو زیرگلوی ارسلان گرفت که جیغ دختر ها به آسمون رفت ولی با قرار گرفتن دست های سهراب ومهراب جلوی دهن هاشون ساکت شدن.
    انوشیروان وآراسب از وضع پیش اومد شوکه بودن ولی آراسب زودتر به خودش اومدو با یک حرکت صابر رو نقش زمین کرد.
    انوشیروان نگران به دخترها نگاه میکرد کاش کیان الان اونجا بود ولی برگشته بود خونه خودش
    توی دلش کلی مورد عنایت قرارش داد.
    طهماسب که وضعیت رو خوب میدید شروع کرد به حرف زدن"
    -فکرنمی کردی گیرت بندازم هان؟"
    آراسب خونسرد داشت نگاهش میکرد بنظرش زنده گذاشتن طهماسب حماقت محض بود.
    اسلحه اش رو بیرون اورد.
    دختر ها ازوضع پیش اومد نزدیک بود سکته کنند هرچه جیغ و داد میکردن فقط صداهای نامفهومی از اون ها خارج میشد ارسلان هم عصبی سعی داشت خودش رو از دست طهماسب احمق نجات دهد.
    انوشیروان رو کرد سمت طهماسب"
    -تمومش کن این بچه بازیارو،بذار بچه هابرن به نفعته طهماسب.
    -امر دیه انوش خان؟"
    انوشیروان کلافه از حماقت طهماسب به سمت مهراب رفت، مهراب همه حواسش به عسل بود که مبادا از دستش فرار کنه قبل ازاینکه طهماسب به اون اخطار بده به ضربه انوشیروان که به گردنش وارد شد دستش از جلوی دهان عسل برداشته شد و روی زمین افتاد،عسل ترسیده خودش رو پشت انوشیروان قایم کردو درحالی که هق هق میکرد بولیز انوش رو از پشت محکم گرفته بود"
    -اقاجون ترخدا ترگل ونجات بده"
    طهماسب چاقورو بیشتر فشار داد که باعث خراش کوچیکی روی گردن ارسلان شد،ترگل بادیدن این صحنه هق هقش بیشتر.
    انوشیروان اسلحش رو به سمت سهراب گرفت"
    -ولش میکنی وگرنه خودت میمیری"
    آراسب همچنان داشت به این نمایش ضعیف نگاه میکردو پوزخندی گوشه لبش جاخوش کرده بود"
    -خوشم اومد طهماسب جربزت بیشترازوقتی شده که برام کارمیکردی،حالا به زبون خوش میگم بذار این سه تابرن."
    طهماسب با لبخند مسخره ای رو کرد سمت آراسب"
    -نچ دِ نشد اول پولی رو که میخوام میدی بعد این سه تا مرخصن"
    اراسب اسلحه اش رو گرفت طهماسب"
    -ولش میکنی یا خودت کشته میشی"
    طهماسب ارسلان رو ول کردن ولی قافل ازاینکه اسلحه اش رو اماده شلیک کرده بود
    هنوز اراسب حرف نزده بود که ارسلان نقش زمین شد عسل از ترس از هوش رفت
    ترگل هم دست سهراب رو گاز گرفت وبه سمت ارسلان دوید قبل ازاینکه به ارسلان برسه روی زمین افتاد.
    انوشیروان اسلحه رو به سمت طهماسب نشون گرفت و ب یک تیر خلاصش کرد.
    سهراب مبهوت از وضع پیش اومده ازحال رفت.
    ____
    جلد اول پدر خسرو
    [/HIDE-THANKS]
    اسلحه کمری Glock ساخت اتریش 1982
    اسلحه 9 میلیمتری Glock یکی از معدود اسلحه های کمری جهان که قابلیت شلیک بصورت رگبار را دارد!! شرکت سازنده ای این سلاح Ges اتریش تا کنون بیش از 20 مدل گوناگون از این سلاح تولید کرده است. این سلاح دارای خشاب هایی با ظرفیت 6, 10, 12, , 15, , 19, 25, , 33 گلوله می باشد.
    13734842999573.jpg


     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست چهلم:
    سپهر:
    یک هفته ای از مرگ ارسلان وترگل میگذشت توی عمارت بلوایی به پابود.

    بعد از مراسم هایی اولیه سوزی با خبرشد که چه بلایی سر ارسلان وترگل اومده،هنوزپاش نرسیده عمارت ازهوش رفت هنوزهم بهوش نیومدبود.
    درحال پذیرایی از مهمون هابودم که چشمم افتاد به لاوین که جلوی در ورودی حسینه ایستاد بود
    سینی خرمارو که تزئین شده بود رو دادم دست سعید وخودم رفتم سمت لاوین.
    با اشاره دستم از حسینه بیرون اومد.
    رفتیم حیاط پشتی حسینه.
    -چی شد؟
    -مگه بایدچیزی شده باشه؟اومدم فاتحه.
    سعی کردم صدام از حدخودش بالاتر نره،عصبی رو کردم سمت لاوین:
    -لاوین.
    لاوین هم بیخیال تکیه اش رو داد به دیوار پشت سرش، با لحنی که خونسردی ازش میبارید رو کرد سمتم:
    -چیه خو؟اومدم فاتحه ابجیم.
    باحرص نگاهش کردم،خیلی داشتم جلوی خودم رو میگرفتم تا نکشمش.
    -مرتیکه....اخه یه حرف بزن بگنجه،ازکی تاحالا تو داداش ترگل بودی؟
    -ازهمون موقع که پسر فرهادخان بودم.
    پوزخندی گوشه لبم شکل گرفت دست هام رو بردم توی جیب شلوار مشکی نگم.
    -خیلی خری بخدا؛کی میخوای تموم کنی این مسخره بازی هارو؟
    تکیه اش رو از دیوار برداشت رو کرد سمت من دست هاش رو برد توی جیب کت مشکی رنگش:
    -تازه شروع شد،اگه نمیدونی بدون....افشین چندماهی هست که ازاد شده.
    قبل ازاینکه حرفی بزنم بادیدن سعید حرفم رو خوردم ولی باحرفی که زد چشم هام ازفرط تعجب گرد شد:
    -تازه فهمیدی افشین آزاد شده؟افرین
    اومد سمت راست وسمت چپ لاوین ایستاد:
    -فکرمی کردم بهداد زودتراز این حرفا مطلع شه.
    آب دهنم رو اروم قورت دادم رو کردم سمتش:
    -این چرت وپرتا چیه میگی؟
    عصبی رو کرد سمتم:
    -تویکی بهتر ساکت شی تا همینجا با دیوار یکیت نکردم،فکرکردی خبرندارم داری چه غلطایی میکنی؟
    قبل ازاینکه حرفی بزنم لاوین به حرف اومد:
    -با این حرف هامیخوای به کجابرسی؟
    -هیچ جا، فقط میخواستم جفتتون این رو بدونید که ازهمه چی خبر دارم،پس بهتر حواستون رو جمع کنید مخصوص شما لاوین خان.
    :campeon4542::NewNegah (2):سلام معذرت بابت تاخیر :NewNegah (2):همه پست ها ویرایش شدن.:NewNegah (2):
    :NewNegah (2):Hapydancsmilولادت حضرت معصومه(س):NewNegah (2):Hapydancsmilو روز دختر به همه مخصوصا دخترا تبریک:aiwan_light_blumf:Hapydancsmil:NewNegah (2)::NewNegah (2):Hapydancsmil

    [/HIDE-THANKS]
    شکلک جدیدم:NewNegah (2):
    شکلک قدیممHapydancsmil
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست چهل ویکم:
    دانای کل:
    انوشیروان ،کیان وآراسب توی اتاق کار انوشیروان نشسته بودند.
    بیست روزی از مرگ ارسلان وترگل میگذشت سوزی تازه بهوش اومده بود سورج وسیاوش یک لحظه هم تنهاش نمیذاشتن ،سیاوش سورج رو مقصر حال بد سوزی میدونست درحالی که کوچیکترین ربطی به سورج نداشت.
    عسل ونوشین هم دور سوزی نشسته بودند وپابه پای سوزی برای ترگل وارسلان گریه میکردند.
    ولی سیاوش و سعید واشکذر می ریختند توی خودشون چون ازقدیم شنیدن"مردکه گریه نمی کنه"
    چه جمله ای اشتباهیه کی میگه مرد گریه نمیکنه؟
    مگه مرد بودن به گریه کردنه؟
    ازطرفی هم انوشیروان ،کیان و آراسب توی اتاق کار انوشیروان جمع شده بودند.
    اتاق تشکیل شده بود ازیک کتابخانه بزرگ که نصف اتاق رو دربرگرفته وکتاب هایی که تا سقف چینده شده بودند ویک نرده بان بزرگ هم برای برداشتن کتاب های قفسه هایی بالایی جلوی قسمتی ازکتاب خانه قرارگرفته بود.
    قسمتی دیگه ای از اتاق رو هم یک میز کار بیضی قهوای با یک صندلی چرخ دار قهوای قرار گرفته بود.
    وسط اتاق هم یک دست مبلمان قهوای رنگ قرارگرفته بود.
    انوشیروان عصبی پاش رو تکون میداد کیان هم سرش رو تکیه داد به پشتی مبل.
    ولی آراسب درکمال خونسردی داشت پیپ مشکی رنگش رو روشن میکرد
    بنظرآراسب اتفاق خواصی نیوفتاده بود به غیرازاینکه جون سه ادم گرفته شده دوتا بیگناه ویکی گناهکار.
    بنظرآراسب بهترین موقعی که بودمیتونستن مهراب روهم مثل طهماسب ازجلوی راهشون بردارند ولی حیف که قافل شد ازمهراب،صابر هم که داده بود دست نوچه هاش تایک ذهره چشم حسابی ازش بگیرن.
    کیان عصبی رو کرد سمت خان عمو
    "-چراگذاشتین ارسلان وترگل بمیرن؟"
    آراسب خونسرد ترازقبل درحالی که دود پیپش رو که روشن شده بود رو بیرون میفرستاد پای روی پا انداخت"-همین که نذاشتم عسل هم بمیره باید ممنون باشی"
    انوشیروان عصبی ازجاش بلند شدو بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست چهل ودوم:
    فصل پنچم:
    دلنواز:
    امروز به دستور سیمرغ من و اروشا و پروانه باید به همراه ده نفره دیگه بریم تا بار های عتیقه رو تحویل بگیریم و به سمت انبار عتیقه های هرمز بریم.
    سه هفته بعد ازاینکه من از دست هرمز وطهماسب نجات پیداکردم،یک پیغام از طرف هرمز برای ماسه تا اومد"هنوز هم سرحرفم هستم،اگه برام کارنکنید پر پر شدن خانوادتون رو باچشم های خودتون ببینید"
    چار ه ای به غیر ازقبول کردن پیشنهادش برای همکاری نداشتیم.
    توی این مدتی که برگشتم خونه همه چی اروم و معمولیه به غیراز دعواهای من و مهرادکه از وقتی یادمه باهم خروس جنگی هستیم.
    بعداز برداشتن وسایل های لازم از اتاقم بیرون زدم که با مهرداد روبه روشدم:
    -به خواهر عزیزم،جایی تشریف میبرین؟
    -اره با بچه ها قراردارم.
    اومد روبه روم ایستاد:
    -کجا بسلامتی؟پیش سیمرغ؟حمل بار عتیقه یا تحویل بارعتیقه؟
    مبهوت داشتم نگاهش میکردم این ازکجا خبرداشت؟
    سریع خودم رو جمع وجور کردم:
    -نه کی گفته؟
    به پوزخند مسخرش توجهی نکردم ،از کنارش گذشتم که مهراد جلوی راهم سبز شد با اخم های توهم داشت نگاهم میکرد:
    -توی اتاقت جایی نمیری.
    نفسم رو کلافه بیرون فرستادم بند کولم رو ،روی شونم جابه جا کردم:
    -چرا نمیشه برم؟
    صدای مهرداد رو ازپشت سرم شنیدم:
    -چون من میگم ،شما هیچ جایی تشریف نمیبیرن نه تو؛نه دوستات.
    اروم برگشتم سمت مهرداد:
    - یک دلیل قانع کننده بیار چشم نمیرم.
    مهراد اومد بین ما دوتا ایستاد :
    -چرا یکی برات چندتا دلیل قانع کننده میارم تا وقتی پات رو ازاین دربذاری بیرون خودم قلمش میکنم.
    -یک چون میخوای بری سمت حمل بار عتیقه دو،هم دست سیمرغ وسهرابی سه معلوم نیست چه زری زدی که اون غباز وبابای بی همه چیزش ازادت کردن.
    آب دهنم رو با ترس قورت دادم،همه بدنم میلرزید این دوتا ازکجا خبردار شدن که من با سیمرغ وسهراب هم دستم؟
    دست هام رو مشت کردم تا ازلرزشش جلو گیری کنم،آب دهنم رو چند بار قورت دادم تایک ذره ازاسترسم کم شه،روکردم سمت مهراد:
    -این چرت وپرت ها چیه میگی؟سیمرغ کیه؟سهراب کیه دیگه؟این حرفا چی میزنید؟
    با بچه ها مثل همیشه قرارگذاشتیم کافه،اگه میخوایی خودتون بیایین منو برسونید.
    بدون توجه به مهراد ومهرداد اومدم ازپله ها پایین برم که چشمم افتاد به بابا.

    [/HIDE-THANKS]
    سلام به همگی:aiwan_light_blumf:
    لطفا صحفه اول خلاصه جلد اول رو بخونید ونظرتون روبگید:aiwan_light_blumf:
     
    آخرین ویرایش:

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست چهل وسوم:
    دلنواز:
    مبهوت به بابا چشم دوخته بودم که صدای زنگ گوشیم من روبه خودم اورد،بادیدن اسم"سیمرغ"نفسم رو کلافه بیرون فرستادم قبل ازاینکه تماس رو وصل کنم گوشی توسط شخصی ازدستم کشیده شد وقتی سرم رو بالا اوردم چشمم افتاد به بابا که داشت تند تند وپشت سرهم نفس میکشید قدمی به عقب برداشتم اب دهنم رو اروم قورت دادم.
    بابا چند بار چشم هاش رو باز وبسته کرد نفسش رو کلافه بیرون فرستاد روکرد سمتم انگشت اشاره اش رو به نشونه تهدید جلوم گرفت:
    -اگه یک بار دیگه ببینم این مرتیکه داره بهت زنگ میزنه...
    هنوز حرف بابا تموم نشده بود که مامان سراسیم بالا اومد وتلفن رو سمت بابا گرفت ودرحالی که نفس نفس میزد:
    -پ..پدرته.
    اگه بگم رنگ بابا پرید دروغ نگفتم،ولی یک چیزی این وسط اشکال داشت،بابا ازکی تاحالا پدر داشته؟
    تا اونجایی که من خاطرم هست پدر بابا، براثر سکته قلبی فوت شده اون هم سالها پیش وقتی که پدرم نوجوان بوده.
    اروم برگشتم سمت مهراد ومهرداد بادیدن صورت هاشون که متعجب دارن به بابا ومامان نگاه میکنند متوجه شدم اونا هم مثل من شوکه شدن.
    شوکه دوم موقعی بود که مامان عصبی روکرد سمت بابا:
    -ببین چی دارم میگم رضا؛اگه این دفعه هم پدرت بخواد کاری بکنه یاحرفی بزنه من ساکت نمی شینم.
    سه تامون داشتیم مبهوت به مامان نگاه میکردیم که بابا باصدای نسبتا بلندی روکرد سمت مامان:
    -این چرت پرت ها چی میگی مریم؟کدوم پدر؟
    هنوز حرف بابا تموم نشده که ازپشت تلفن صدای قهقه کسی به گوش رسید واقعا تعجب برانگیز بود مگه چقدر شخص پشت تلفن داره بلند میخنده که صداش تا اینجاهم میرسه؟.
    *******
    اروشا:
    عصبی به شاهرخ چشم دوختم که داشت درکمال خونسردی نسکافه اش رومیخورد وعین خیالش نبودکه دارم بال بال میزنم،معلوم نبود اگه دیربرسم چه بلایی ممکنه سردلنواز بیاد وانوقت این شاهرخ احمق نشسته اینجا داره نسکافش رومیخوره.
    -شاهرخ کلید رو بده.
    چون تمام کلید های خونه رو عوض کرد اون هم بدون هیچ دلیلی هنوز وقت نشده بود کلید درب ورودی وپارکنیگ رو ازش بگیرم وبرای خودم وارشین از روش بزنم.
    پاهاش رو انداخت روی هم:
    -بهتر گم شی اتاقت انقدر هم بغـ*ـل گوش من ویز ویز نکنی.
    -شاهرخ یاکلید رو میدی یا...
    صورتش رو برگردوند طرفم دست راستش رو زد زیر چونش:
    -یا چی؟چه غلطی میخوای بکنی؟
    تا اومدم حرف بزنم ارشین حاضرو اماده اومد توی بالکن.
    -چرا انقدر بی نمکی داداش عزیزم؟
    یکی از صندلی های میز گردی که وسط بالکن بود رو بیرون کشید و روش نشست.
    -کی میگه بی نمکم؟به این خوشمزگی.
    داشتم دیونه میشدم ازدست این کار هاش
    ارشین عصبی سرش رو گذاشت روی میز شیشه ای گرد که توسط صندلی ها احاطه شده بود.
    شاهرخ روکرد سمت جفتمون:
    -کدوم گوری میخواین تشریف ببرین که کلید درب ورودی رو میخواستین؟لابد پیش اون سیمرغ؟یا...
    ارشین یکهو سرش روبلند کرد:
    -چی داری میگی برای خودت،خودت میبری خودتم میدوزی؟سمیرغ کدوم خریه دیگه؟اروشا میخوادبره پیش عمو من بدبختم کلاسم دیر شد،کلید میدی بده کلید نمیده به درک بریم اروشا.
    تاحالا ندیده بودم ارشین اینطوری جوش بیارم اب دهنم رو اروم قورت دادم،شاهرخ هم کلید روگرفت سمت ارشین،تا ارشین اومد ازش بگیر دستش رو عقب کشیدو ازجاش بلند شد:
    -فکرنکن ازصدات ترسیدم جوجه،چون گفتی کلاس داری واروشا میخوادبره پیش عمو بهتون کلید رو میدم این رو هم بهتربدونید اگه بفهمم دارین دروغ میگین روزگارتون سیاه،حالا هم بفرماید بیرون.
    رنگ هردومون به وضوح پرید بود ولی خودمون رو نباختیم ارشین کلید رو ازش گرفت قبل ازاینکه از بالکن بیرون بریم صدامون کرد اروم برگشتم سمتش:
    -درضمن،اگه تا ساعت 8 خونه تشریف داشتین که هیچ اگه خونه تشریف نداشتین میتونید برین همون خراب شده ای که بودید.
    بعداز زدن حرفش به دون توجه به ما دوتا ازکنارمون رد شدو به سمت طبقه بالا رفت.
    من وارشین هم سریع ازخونه بیرون زدیم.
    وسط راه بودیم که گوشیم زنگ خورد بادیدن اسم کسی که روی گوشی افتاد محکم زدم روی ترمز.
    [/HIDE-THANKS]
    :NewNegah (2):برای مطلع شدن ازپست جدید پیگری موضوع رو بزنید:NewNegah (2):
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست چهل وچهارم:
    اروشا:
    وسط راه بودیم که عمو باهام تماس گرفت،انقدر پشت گوشی عصبانی بود که جرئت مخالفت کردن نداشتم و دور زدم سمت خونه عمو.
    بعداز نیم ساعت رسیدیم جلوی خونشون.بعداز پارک کردن ماشین همراه ارشین رفتیم سمت دروردی.
    ******
    چند دقیقه ای میشد که بیکار نشسته بودیم شاهین گفت عمو جایی کارداره و زنگ زده مادوتا رو نگه داره تا برگرده.
    انگار بچه ایم فرارکنیم که بخواد نگهمون داره.
    لیوان شربت البالو رو از روی میز عسلی پایه کوتاه شیشه ای برداشتم چند قلوپی ازش خوردم.
    وقتی من وارشین به دنیا نیومده بودیم عمو وزن عمو ازهم طلاق گرفته بودن حالا به چه دلیلی خدا داند.
    چند سالی میشه شاهین با عمو تنها زندگی میکنند.
    خونه عمو یک آپارتمان سه خوابه بود،از در ورودی که داخل میشدی بعداز یک پاگرد کوچیک که تشکیل شده ازیک گلدون بزرگ مصنوعی بایک جاکفشی وآیینه قدی.
    بعداز پاگرد حال وپذیرایی باهم هست،گوشه سالن یک آشپزخونه اپن نسبتا بزرگ قرار داره،ازپشت آشپزخونه یک راه پله میخوره به طبقه بالا که اتاق ها وسرویس بهداشتی و حموم قرارگرفته.
    شاهین کلافه توی پذیرایی رژه میرفت،کلافه روکردم سمتش:
    -خسته نشدی انقدر خونه رو متر کردی؟
    ارشین که تا اون موقع سرش توگوشی بود و داشت کلش بازی میکرد سرش رو بالا اورد:
    -راس میگه دیگه سرگیجه گرفتم بشین یک جا.
    شاهین با اخم های توهم داشت نگاهمون میکرد:
    -واقعا که روتون زیاده.
    هاج و واج داشتم نگاهش میکردم که صدای در اومد،با ترس ازجامون بلندشدیم که با قیافه برزخی عمو روبه روشدیم.
    من وارشین هم زمان آب دهنمون رو اروم قورت دادیم وچند قدم عقب رفتیم.
    -چ..چیزی.. ؟
    هنوز حرفم تکمیل نشده بود که یک طرف صورتم سوخت
    قبل ازاینکه ارشین حرف بزنه چون نزدیک مبل ایستاد بود پرت شد روی مبل.
    دستم رو اروم از روی گونه سمت راست پایین اوردم وبا چشم های اشکی داشتم عمو رونگاه میکردم.
    شاهین مبهوت داشت عمو رونگاه میکرد:
    -بابا.
    -ببند دهنت رو شاهین.
    بدون هیچ حرفی سرم رو انداختم پایین به اشک هام اجازه باریدن دادم.
    بعداز بابا، عمو هم کسم بود چون بود ونبود شاهرخ هیچ فرقی نداشت،هیچ وقت من رو ادم حساب نکرده بود فقط همون اوایل چون بچه بودم هوامو داشت ولی وقتی بزرگترشدم رفت دنبال کارهای خودش.
    باصدای داد عمو به خودم اومدم:
    -کدوم گوری میخواستین برین هان؟ور دست اون بی همه چیز؟مگه من باشمادوتا نیستم؟
    ارشین اروم از روی مبل بلند شد اومد پشت سرم ایستادم.
    بدون هیچ حرفی به زمین خیره بودم
    -کی به شما دوتا گفت دنبال سر دلنواز راه بیوفتین؟اون خودش کم دردسره شما دوتاروهم دنبال خودش کشونده.
    نتونستم تحمل کنم عمو هم بخواد درمورد دلنواز حرفی بزنه،خودش میکشید از بی اعتمادی دیگران.
    -دلنواز مجبوره.
    صدام انگار ازته چاه بیرون می یومد.
    قبل ازاینکه عمو حرفی بزنه شاهین ادامه داد:
    -مجبوره؟یعنی چی که مجبور مگه کسی چماق بدست بالاسرش ایستاده که مجبور؟
    کاش چماق بدست بالاسرش ایستاده بودند.
    خدایا خودت به دادمون برس دلنگرانم دلنوازوپروانم اگه دیربرسیم همه چی تموم میشه.
    قبل ازاینکه بخوام جوابی بدم گوشی ارشین زنگ خورد،همه بدنم یخ کرد نکنه بلایی سرشون اومد باشه؟
    شاهین خودش رفت گوشی ارشین رو از روی میز عسلی برداشت.
    -این کیه دیگه؟
    عمو کلافه ادامه داد:
    -جواب بده شاهین ببین کیه.
    بعداز وصل کردن تماس،تماس روی اسپیکر گذاشت.
    قبل ازاینکه شاهین حرفی بزنه صدای منحوس غباز به گوش رسید:
    -ببین چی دارم بهتون میگم این یک دفعه رو قصر در رفتین هیچ کدومتون نیومدین سرقرار،چند نفر دیگه رو فرستادم، ولی منتظر عواقبش باشین.
    بعداز قطع شدن تماس پاهام وزنم رو تحمل نمیکرد اگه ارشین نمی گرفتتم با سر میرفتم توی میز شیشه ای جلوم.
    یعنی دلنواز و پروانه هم نرفتن؟چرا؟چی شده مگه؟

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست چهل وپنجم:
    پروانه:
    بعد ازاینکه غباز زنگ زد با دلشوره روکردم سمت پدرجون:
    -یعنی چی شده پدر جون؟بچه ها کجان؟
    بادادی که بابا سرم زدم پشت مامان قایم شدم.
    -که اون دوتا کجان هان؟ببینم اصلا شمارو چه به این غلطا؟اون هرمز احمق بس نبود؟
    پدرجون با جدیدت اسم بابا روصدا زد که بابا در خونه رو بهم زدو بیرون رفت
    باچشم های اشکی داشتم پدرجون رو نگاه میکردم ،اروم ازپشت مامان بیرون اومدم.
    مامان بعدازگفتن:
    -فقط ببین داری چی کارمی کنی پروانه،حواست رو بیشتر جمع کن.
    سمت راه پله رفت،سرم رو پایین انداختم مگه تقصیر منه؟
    پدرجون داشتن نگاهم میکردن اروم سرم بالا اوردم.
    پدرجون رو کرد سمتم:
    -بروتو اتاقت.
    -ولی...
    پدرجون دست هاشو رو برد داخل جیب شلوارش.
    -برو تو اتاقت پروانه.
    اروم اشک هام رو پاک کردم ورفتم سمت راه پله.
    وسط پله ها بودم که برگشتم، پدر جون روی مبل راحتی گوشه سالن نشسته بود وسرش روبین دست هاش گرفته بود.
    سریع بقیه پله هارو تا اتاقم طی کردم.
    بعداز تماس غباز بابا گوشی رو ازم گرفت،داشتم میمردم ازدلشوره ونگرانی،انقدر توی اتاق راه رفتم که پاهام به گزگز کردن افتادبود.
    خسته نشستم روی صندلی چرخ دار سفید صورتی،توی تاریکی اتاق زل زده بودم به دیوار حوصله روشن کردن چراغ هارونداشتم،حتی حوصله خودم رو هم نداشتم.
    سرم رو گذاشتم روی میز،ذهنم خالی بود،خالی از هرچیزی.
    *****

    دانای کل:
    عمارت اریانفر بعداز چهلم ترگل وارسلان هم چنان بهم ریخته بود.
    بچه ها عصبی و نگران بودند،نگران بودند چرا کیارش ودادمهر خودشون رو نرسوندن.
    نگران اینده ای نامعلوم بودند.
    سیاوش عصبی پای راستش رو تکون میداد ونگران به سعید چشم دوخته بود.
    باوراینکه لاوین بهشون دروغ گفته باش سخت بود ولی نه درحد جدایی سوزی ازسیاوش یا مرگ دوتا ازبهترین دوست هاشون.
    اشکذر ونوشین با اخم های توهم نشسته بودند روی یک مبل دونفره.
    سوزی هم روی مبل یک نفره نزدیک سورج نشسته بود.
    عسل هم روی دسته مبل درحالی که دستش رو گردن سعید مینداخت نشسته بود.
    سیاوش عصبی ازجاش بلند شدروکرد سمت بقیه بچه ها"
    -من این وضع رو نمی تونم تحمل کنم خودم تموم می کنم این وضع رو."
    سعید پوزخندی گوشه لبش جا خوش کردم درحالی که پاروی پامی انداخت دست عسل رو توی دستش گرفت"
    -خریت نکن بچه؛نمی تونی دربیوفتی،وگرنه خودت ورمیوفتی"
    سیاوش به خوبی میدونست که ممکنه چه بلایی سرش بیاد.
    ولی نمی تونست همینطوری بشینه ودست روی دست بگذاره تا جون بهترین وعزیزترین هاش به نوبت گرفته شه.
    انوشیروان ازبالای پله های نظارگر بچه ها بود درحالی که تکیه اش رو داد به نرده های چوبی گوشیش رو ازتوی جیبش بیرون اوردو مشغول گرفتن شماره شد.
    بعداز چند دقیقه صدای جدیش توی گوشی پیچد"
    -چی شده که این وقت شب زنگ زدی؟
    -همونطور که میخواستین بچه ها دارن میان جلو،باید بریم سراغ مرحله بعدی.
    -خیلی خب به بچه ها میگم اماده باشن"
    بعداز گفتن"خوبه"تلفن رو قطع کرد وبرگشت سمت بچه ها.

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست چهل وششم:
    دانای کل:
    بعداز چند روز سیاوش بلاخره تصمیم نهایی خودش رو گرفت وبه گروه هرمز ملحق شد.
    وقتی بچه ها متوجه تصمیم سیاوش شدند تنها کسی که نگران سیاوش بود سورج بودچون به خوبی میدونست سیاوش داره چه کاری با خودش وزندگیش میکنه.
    هرچقدر هم که با سیاوش حرف زد سیاوش مرغش یک پاداشت.
    انوشیروان با شنیدن این خبر نمی دونست خوشحال باشه که همه چی داره طبق نقشه پیش میره یا باید نگران حال نتیجش باشه؟
    امین با شنیدن این خبر از حال رفت چون طاقت این یکی رو نداشت،حاضر بود هرکاری بکنه تا نوه ی عزیزش رو ازاین مخمصه نجات بده ولی دیر شده بودچون سیاوش کار خودش روکرده بود وبه هرمز خبر داده بود.
    هرمز هم با کمال میل قبول کرد.
    کیان هم انقدر عصبانی بود که چند روزی به مسافرت رفت تا بلکه کمی آرامش ازدست رفته اش رو به دست بیاره.
    تنها کسی که باخونسردی تمام به اخبار گوش میکردو چایی شومینوشید آراسب بود.
    بنظرش این اتفاق چه دیر چه زود می یوفتاد وچه بهتر که الان که این اتفاق افتاد.
    از طرفی هم منتظر بود تا اطلس دست ازاین سکوتش برداره وخلاف نظر پدرش وپدربزرگش سمت مهراد برگرده.
    بنظر آراسب هرمز احمق ترین فرد روی زمین بعداز پسرش بود.
    انوشیروان هرجوری بود کیان رو برگردوند تهران وهردو به سمت خونه ای که این روزها زیاد به اونجا رفت واماد داشتند حرکت کردند.
    بعداز یک ساعت جلوی میز گردطوسی رنگ نشسته بودند و به حرف های فرد روبه روشون گوش میکردند.
    بنظرکیان این ادم دست شیطان رو ازپشت بسته.
    هردو نگران بود،نگران درمورد نقشه ای که هرلحظه داره بیشتر ازقبل پیش میره وکسی نمی تونه جلوش بگیره.
    نقشه ای که قربانی زیاد داره.
    ************
    اطلس بعداز مدت طولانی از اتاق خودش بیرون اومد به سمت باغ عمارت حرکت کرد.
    توی باغ سوزی وسیاوش رودید که داشتند باهم صحبت میکردند.
    با اینکه توی اتاقش خودش رو حبس کرده بود ولی به خوبی از اخبار مطلع بود.
    تماسی با مهراد گرفت وقرار شد هم دیگرو دوساعت بعد جلوی پارک همشگیشون ببینید.
    غباز خوشحال ازاینکه دخترش بعدازچندماه ازاتاق بیرون اومدوبیرون میخوادبره ولی نمی دونست باکی میخواد دیدارکنه مطمئنن اگه متوجه میشد اول دخترش وبعد مهراد رو میکشت.
    از طرفی رضوان نگران دیدار دومش با آراسب بعداز چند سال بود.
    دیدار اولش بنظر خوب میویومد وکسی ازگفتگوی اون دوتا خبردار نبود،حتی هرمز که عزیزترین فرد زندگیش بود.
    عصر بود همه دور میز نشسته بودند.
    رغمان مثل همیشه باپوزخند داشت خواهرش رو نگاه میکرد وباتنفر دختر یکی یک دونش رو که باموهای فرش واقعا بامزه بود.
    تنها دلیل تنفر رغمان از دخترش یک نفر بود.
    واون یک نفر ،خواهرش بود.

    [/HIDE-THANKS]
     

    meli770

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/31
    ارسالی ها
    1,588
    امتیاز واکنش
    20,057
    امتیاز
    706
    سن
    26
    محل سکونت
    قم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    پست چهل وهفتم:
    دانای کل:
    اطلس ومهراد بعداز مدت ها هم دیگرو ملاقات کردند انقدر خوشحال بودند ازاین دیدار که متوجه نبودند کسی این دوتا عاشق رو زیز نظر داره.
    کسی که ممکنه هرلحظه این لحظات خوش رو به بدترین لحظات تبدیل کنه.
    مهراد خوشحال ازاینکه تونسته اطلس رو ببینه یک لحظه هم خنده از روی لبش کنار نمیرفت
    دست های هم دیگرو گرفته بودن و توی پارک همیشگیشون قدم زنان شروع به حرکت کردندو خدارو به خاطراین لحظاتشون شکرمیکردند.
    دلنواز به همراه دوستانش توی یک باغ خارج تهران که پراز درخت های خشک شده بود گیر افتاده بودند.
    ساعت هابود که باغ رو زیر رو کرده بودند ولی به هیچ نتیجه ای نرسیده بودند حتی نتونستند بودند با ماشین از باغ خارج بشن چون به طرز مشکوکی درباغ قفل شده بود.
    دلنواز کلافه روی زمین خاکی نشست و سرش روبین دست هاش گرفت
    اروشا کلافه تکیه اش رو داد به درختی که روی اون چند کلاغ نشسته بودند وصدای"غار غار"کردنشون روی اعصاب هرکدومشون بود.
    پروانه کلافه دستش رو برد داخل جیب های مانتوی سفید رنگش.
    دختر ها به دستور هرمز به این باغ متروکه اومده بودند.
    باغی که به غیراز درخت ویک خانه کوچک متروکه چیزی نداشت.
    دلنواز روکرد سمت اروشا وپروانه"
    -ازاولش هم اشتباه کردید اومدید دنبال من،نباید میومدید."
    پروانه که اعصابش با حرف های دلنواز بیشتر ازقبل خورد شده بود اخم هاش رو کشید توهم روکرد سمت دلنواز"
    -بس میکنی یانه؟چرا انقدر روی مخ میری دلنواز؟اتفاقی که افتاده حالا میخواد تقصیر هرکی باشه چه تو چه هرمز که مادوتا رو توی این مخمصه انداخته"
    دلنواز که توقع همچین حرفی رو از بهترین دوستش نداشت سرش رو پایین انداخت وپاهاش رو داخل شکمش جمع کرد سرش رو اروم گذاشت روی پاهاش.
    اگه رضا چند سال پیش به دخترش اعتماد میکرد الان این اتفاق نمی یوفتاد.
    هیچ کدوم از دخترها نمی تونستند چه چیزی درانتظارشون.
    نمی دونستند قراره چه کسی روببیند.
    هواکم کم داشت روبه تاریکی میرفت اروشا بعداز اون شب نحس از تاریکی حراس داشت.
    با ترس رفت و کنار دلنواز نشست،سرش رو اروم گذاشت روی شونه دلنواز.
    دلنواز با چشم هایی که ازفرط گریه کردند قرمز شده بودند و به زمین دوخت.
    توی باغ متروکه به جزء صدای بادو صدای کلاغ ها هیچ چیزی به گوش نمیرسید
    انگار که فقط همین سه نفر روی کره ای خاکی باغی موندن.
    باتاریک شدن هوا پروانه هم به جمع دونفر آنها پیوست.
    پروانه رو کرد سمت دلنواز و سرش روپایین انداخت"
    -ببخش اجی،بخدا دست خودم نیست،اولین باره که انقدر ترسیدم"
    دلنواز که مطئمن بود پروانه توی شرایط روحی خوبی نیست اون رو دراغوش گرفت.
    سه دختر تنها توی باغ بزرگی که هیچ چیزی جزء درخت های بلندو کوتاه خشکیده به چشم نمیخورد،حتی خونه متروکه ای توی باغ بود هم به درد سرپناه نمی خورد.
    زیریکی ازدرخت ها که نسبت به بقیه بزرگتر بود نشسته بودند اروشا ترسیده بیشتر خودش رو به دلنواز نزدیک کرد.
    هوا هرلحظه سرد ترازقبل میشد،پروانه روکرد سمت دلنواز واروشا"
    -میگم بچه ها گوشی من شارژش تموم شده شما هاچی؟"
    اروشا که حسابی ترسیده بود باصدایی که به وضوح میلرزید"
    -گوشی منم انتن نمیده"
    دلنواز اب دهنش رو اروم قورت داد"
    -من اصلا یادم رفت گوشی..."
    هنوز حرف دلنواز تموم نشده بود که صدای تیراندازی از نزدیک ترین جایی ممکنه به گوش رسید که بلافاصله صدای جیغ دلخراش دخترهابلند شد اروشا قبل ازاینکه برگرده وببینه که صدا ازکدوم طرف بود جیغ دلخراشی کشید وبعداز اون ازحال رفت.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا