رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
حوله‌ی تن پوش را به دور خودم پیچیدم و از حمام خارج شدم. در این چند روز اخیر، سیر اتفاقات درون مصر و به خصوص قاهره صعودی شده بود و من این را از پیگیری‌های اسما و دنبال‌کردن اخبار روزانه‌اش می‌فهمیدم.
طبق معمولِ همیشه، عینک طبی نارنجی رنگی زده بود و لپ‌تابِ بازش را با موس بالا و پایین می‌کرد. لیوان قهوه‌اش پیوسته پروخالی می‌شد و قهوه جوشش از روی اجاق گاز صفحه‌ای پایین نمی‌آمد.
لباس‌خوابِ جلو باز یاسی‌رنگی به تن داشت و طره موهایش را از پشت بسته بود. با دیدن من لبخند جذابی زد و به آشپزخانه اشاره کرد.
_ چای یا قهوه عزیزم؟
وازلین گوشم را در آوردم و با پا سطل آشغال کنار سالن را باز کردم.
_ چای بی زحمت.
دست از کار کشید و با صدای جرینگ پابندش، راهی آشپزخانه شد. می‌دانستم خانه‌داری اذیتش می‌کند و او زن خانه نبود. اگر قبول کرده بود، مکتبی رفتار کند؛ بخاطر علائق من بود، وگرنه ذات او هیجان و رسانه را می‌طلبید.
پشت اُپن آشپزخانه قرار گرفت، دو فنجان چای لبریز لب سوز ریخت و به پذیرایی برگشت. کنارم نشست و کِش موهایش را باز کرد.
_از بچه‌ها چه خبر؟ شنیدم برای انتخابات دسته‌بندی‌شون کردی؟
شروع به گرفتن آب گوش‌هایم کردم و گفتم:
_ خوبه، خبرا زود به دستت میرسه.
می‌دانستم راغب آمار دقیق جلسات را به سمع و نظرش می‌رساند و از این بابت نگران نبودم؛ چون به علاقه‌اش نسبت به خودم اعتماد داشتم؛ اما خوشم نمی‌آمد، جاسوس دو جانبه‌ای در دستگاهم وول بخورد.
پوزخندی زد و فنجان و نعلبکی را مقابلم گذاشت:
_ بالاخره منم آدمای خودم رو تو شش آوریل دارم.
شکرپاش را داخل فنجان خالی کردم و با قاشق کوچکی شروع به هم زدن آن کردم.
_ نه که من نمی‌دونم، طرف کیه؟ باور کن به کارم نمیاد و فقط بخاطر تو نگهش داشتم.
قهقهه‌ی مسـ*ـتانه‌ای سر داد و مشتی حواله‌ی بازویم کرد.
_ قرار نشد، نامرد بشی جهاد خان! راغب یه بار جونت رو نجات داد.
تعریف و تمجیدهایش از راغب زجرآور بود، اگرچه می‌دانستم نیت سویی ندارد و رفتارهایش بی غرض است.
_ بر منکرش لعنت! منم که گفتم هواش رو همه‌جوره دارم.
چای را از لب‌هایش فاصله داد و به گوشه‌ای خیره ماند.
_ اما داره از مصر میره.
در چشم‌هایش دقیق شدم.
_ کجا؟
فنجان را داخل نعلبکی گذاشت و ادامه داد:
_ فرانسه، پاریس!
_ می‌تونم بپرسم، چرا؟
با صدای آلارم موبایلش از کنارم بلند شد و به‌طرف لپ تابش رفت.
_ بخاطر همون چیزی که خودت گفتی. راغب آدم سیاست نیست و اگه تا الان هم تو مصر مونده، بخاطر من بوده؛ وگرنه ذات اون هنری و طراحیه.
نمی‌دانم چرا؛ اما این حرفش آتشم زد. اسما چه راحت از دل بستگیِ پسر عمویش حرف می‌زد و قلب مرا به آتش می‌کشید. شاید زندگی‌کردن در قیدوبند مذهب من را تا این حد حساس کرده بود.
_ حالا چه اتفاقی افتاده که فهمیده موندن فایده نداره؟
درست وسط خال را نشانه گرفته بودم. عینک مطالعه‌اش را پایین آورد و در چشم‌هایم زوم شد.
_ شنیدی مرسی برای ریاست جمهوری اعلام کاندیداتوری کرده؟
این رفتارش عین توهین و جسارت به حرف‌هایم بود؛ اما آن را نادیده گرفتم و علی رغم میل باطنی‌ام از کنار این تعویض بحثش گذشتم.
_ می‌دونستم اعلام آمادگی می‌کنه. دیر یا زود داشت؛ اما سوخت‌وسوز نداشت.
موبایلش را روی مبل خاکستری رنگ سالن انداخت و به‌طرفم آمد.
_ چطور مگه؟
به‌طرف اتاق خوابمان رفتم و او هم به دنبالم روانه شد.
_ اولین‌بار تو زندان باهاش ملاقات کردم و فهمیدم تنها شخصی هست که تمام احزاب روش اتفاق نظر دارند.
دراوِر لباس‌هایم را بیرون کشیدم و تیشرت اندامی سیکس پکی انتخاب کردم.
اسما: یعنی میگی رای میاره؟
حوله را از چوب‌رختی آویزان کردم و شلوار سه ربعی پوشیدم.
_ چرا که نه؟ مرسی رئیس حزب آزادی و عدالت، زیر شاخه‌ای از اخوان المسلمینه و این یعنی رای مذهبی‌های مصر رو داره و از طرفی چون تحصیلات آکادمیک امریکا رو هم تو کارنامه داره، بنابراین جمعیت دانشگاهی و روشن‌فکر‌ هم راهی جز اون ندارن.
از این همه تحلیل دقیق و به جایم، جا خورد و ابرو در هم کشید.
_ تو ازش حمایت می‌کنی، جهاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    _ باید ببینم طرف مقابلش کیه؟
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستاد و تکیه‌اش را به دیوار داد.
    _ احمد شفیق!
    آب گلویم را به زحمت قورت دادم و انگشت‌به‌دهان گرفتم.
    _ مگه اونم اعلام کاندیداتوری کرده؟
    این بار با صدای زنگ موبایلش از اتاق خارج شد و به دنبالش راه افتادم. رد تماس داد و به‌طرفم چرخید.
    _ شواهد امر نشون میده، احمد شفیق کاندیدای حزب رقیبه.
    ناگهان به یاد آلا و تهدیدهای منوم افتادم.
    اسما: خب حالا تکلیف چیه؟ شش آوریل از کی حمایت می‌کنه؟
    سکوت کردم و ذهنم درگیر تماس‌های مشکوک اسما بود.
    اسما: ژنرال و ژنرال‌زاده‌هایی مثل سیسی و پیتر از شفیق حمایت میکنن؛ اگرچه ته مونده‌ی حکومت مبارکه.
    پوزخندی به حرف‌هایش زدم و به طعنه گفتم:
    _ پس تو هم از شفیق حمایت می‌کنی؟
    با کمی مکث جواب داد:
    _ من از هرکی تو حمایت کنی، حمایت می‌کنم.
    حرف‌هایش بوی صداقت نمی‌داد و اندکی چاشنی تردید در آن موج می‌زد.
    _ من باید فکر کنم اسما! تا انتخابات زمان زیادی باقیه.
    لبخندی به حرف‌هایم زد و موبایلش را در جیب لباس‌خوابش پنهان کرد.
    _ نامادریت شده مدیر برنامه‌های مرسی!
    چند وقتی می‌شد از دست نوال آسوده خاطر بودم؛ اما گویا بازی آلا و او تمامی نداشت. از نوال فارغ می‌شدی به آلا می‌رسیدی و از آلا فارغ می‌شدی به نوال‌ ختم می‌شدی.
    _ خب که چی؟
    شانه‌ای بالا انداخت و عینک مطالعه‌اش را زد.
    _ هیچی، گفتم شاید بودن نامادریت تو رأی دادنت تأثیر داشته باشه.
    دوباره موقع حرف زدن سرش را داخل لپ‌تاپ انداخت و من را عصبی کرد.
    من: اشتباه فکر کردی؛ چون هیچ تأثیری نداره.
    نگاه از مانیتور گرفت و در چهره‌ام دقیق شد.
    _ یعنی ممکنه با نوال تو یه جبهه قرار بگیریم؟
    _ تو عالم سیاست همه‌چیز امکان داره.
    از پاسخ‌های دو پهلویم کلافه شد و پرسید:
    _ چرا گنگ و مبهم جواب میدی جهاد؟ اگه به من اعتماد نداری تا برنامه‌هات رو بگی، خب بگو اعتماد ندارم؛ ولی توهین‌آمیز رفتار نکن.
    اگر او استاد جنگ روانی بود، من خدای سفسطه بودم.
    _ تو دوست داری از ژنرال حمایت کنیم؟
    اخمی کرد و ابروهایش را به یکدیگر گره زد.
    _ گفتم که به حال من هیچ فرقی نمی‌کنه. من از کسی حمایت می‌کنم که شش آوریل به اون رأی بده.
    دوباره صدای لعنتی موبایلش بلند شد و ناخودآگاه داد زدم:
    _ میشه بپرسم طرف کیه، جلوی من جوابش رو نمیدی؟
    از این همه صراحتم شوکه شد و بهت‌زده نگاهم کرد. دست روی لبانش گذاشت و گوشی را طرفم گرفت. موبایل را گرفتم و با دل‌خوری راهی اتاق خوابمان شد و در را محکم به هم کوبید.
    با نگاه‌کردن به اسم راغب، عصبی شدم و دکمه‌ی اتصال را زدم.
    _ بله!
    ابتدا شک کرد و با کمی تردید پرسید:
    _ همراه خانم یاسینه؟
    پوف کلافه‌ای کشیدم و ضربه‌ای به پیشانی‌ام زدم.
    _ بله راغب! جهادم، اسما دستش بنده بگو.
    کمی تعلل کرد و با مکث اضافه کرد:
    _اگه میشه می‌خوام با خودش صحبت کنم.
    پررو و گستاخ صحبت می‌کرد. نمی‌دانم چرا؛ اما دوست داشتم حالش را بگیرم.
    متأسفانه نمیشه؛ اگه کاری داری به من بگو.
    لحن صدایش به وضوح تغییر کرد و معترض شد:
    _ یعنی چی جهاد؟ درست صحبت کن! مگه من چی گفتم این‌طور رفتار می‌کنی؟
    _ گوشی دستت باشه.
    غضبناک در اتاقش را کوبیدم و در چشم برهم زدنی، در چارچوب در قامت بست و با چشمان اشکی نگاهم کرد. طبق معمول همیشه اشکش لب مشکش بود و دلم را آتش می‌زد.
    _ بفرمایید! رفیق گرمابه و گلستان شما، جناب راغب یاسین هستند.
    با غیظ موبایلش را گرفت و فریاد زد:
    _ راغب میشه دست از سر من بر داری و برای هر کار ریزودرشتی با من‌ تماس نگیری! جهاد خوشش نمیاد من با تو هم کلام بشم.
    راغب وحشت‌زده خداحافظی کرد و گفت:
    _ مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم، شب بخیر.
    صدای بوق ممتدد مرا خجالت‌زده کرد و اسما با بی‌اعتنایی از کنارم عبور کرد و به‌طرف روشویی سالن رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    " یک هفته بعد"
    مقابل تلویزیون و روی مبل نشسته بودم و اخبار شبکه‌های داخلی را بالاو‌پایین می‌کردم. راغب هفته گذشته به پاریس رفته و اسما هنوز هم با من قهر بود. از رفتار خودم پشیمان بودم و نمی‌دانستم، چطور باید از دلش در می‌آوردم؟ می‌خواستم سر صحبت را با او باز کنم؛ اما بلد نبودم.
    نیم نگاهی به ظرف‌های کثیف داخل آشپزخانه انداختم و جرقه‌ای به ذهنم رسید. پدرم هر وقت می‌خواست از دل نوال چیزی را در بیاورد، در کارهای خانه به او کمک می کرد و این همه‌ی آن چیزی بود که من از زندگی مشترک می‌دانستم؛ بنابراین تردید را کنار گذاشتم و برای یک‌بار هم که شده به تجربه‌هایم اعتماد کردم.
    تلویزیون را خاموش کردم و داخل آشپزخانه رفتم. پیش‌بند را از کنار سینک برداشتم و دستکش‌های صورتی‌رنگ را پوشیدم. نوال همیشه آب داغ را روی ظرف‌ها می‌گرفت تا چربی‌هایش کَنده شود و من هم همان کار را تکرار کردم. از مادرم چیز زیادی به خاطر نداشتم تا از تجربیاتش استفاده کنم؛ بنابراین به خاطرات نامادری‌ام بسنده کردم.
    میوه‌ها را از آب چکان برداشتم و داخل ظرف ریکا ریختم. واقعاً از نداشتن یک مادر و خواهر متبحر رنج می‌بردم. در این چند سال اخیر، آلا نقش خواهر و نوال نقش مادرم را بازی می‌کرد و حالا...
    با وارد شدن اسما به داخل آشپزخانه به خودم آمدم و به طرفش برگشتم.
    _ عزیزم تو کی اومدی من نفهمیدم؟
    شیطنت خاصی در نگاهش بود و پوزخندی تحویلم داد.
    _ داری چیکار می‌کنی جهاد جان؟
    سـ*ـینه‌ام را با افتخار سپر کردم و هویج‌ها را بالا گرفتم.
    _ دارم میوه‌ها رو می‌شورم تا کارت سبک‌تر بشه.
    بی‌اعتنا از کنارم عبور کرد و سر یخچال رفت.
    _ ممنون ولی من اونا رو شسته بودم و تو آب چکون گذاشته بودم. تو دیگه چرا زحمت کشیدی؟
    تازه متوجه گند بالا آمده شده بودم؛ اما چیزی به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم.
    _ خب اگه دو مرتبه بشوری، تمیزتر میشن.
    لبخندش عمیق‌تر شد و لیوان آب را تا انتها سر کشید.
    _ ماشین ظرف‌شویی این بغـ*ـل هست. لازم نیست خودت رو به زحمت بندازی و با دست بشوری.
    هر لحظه که می‌گذشت، بیشتر با ناشی‌بودن خودم آشنا می‌شدم. اسما در واقع حکم آینه‌ای را داشت که نواقص من در آن هویدا می‌شد. زمانی که خواست از آشپزخانه بیرون برود، راهش را بستم و دستش را گرفتم.
    _ هنوز هم سر ماجرای راغب از من دلگیری؟
    سرش را چرخاند و نیم رخش مقابلم قرار گرفت.
    _ اون شب زنگ زد تا از من خداحافظی کنه؛ ولی من به‌خاطر تو باهاش بد رفتاری کردم.
    شرمنده سرم را پایین انداختم و گفتم:
    _ معذرت می‌خوام! قول میدم جبران کنم.
    دست‌به‌کمر گذاشت و مردد نگاهم کرد.
    _ واقعاً می‌خوای جبران کنی؟
    سر بالا آوردم و در چشم‌هایش دقیق شدم.
    _ آره، چطور مگه؟
    دست در جیب‌های لباس‌خوابش برد و یک عدد دعوت‌نامه از پاریس مقابلم گذاشت.
    _ این دعوتنامه‌ی جشن نامزدی راغبه، عموم همه‌ی فامیل رو برای جشن پسرش دعوت کرده، تو هم میای؟
    دعوت‌نامه را گرفتم و سوتِ بلندی زدم.
    _ داداش‌مون چقدر سریع عمل می‌کنه، هنوز از قبلی فارغ نشده به بعدی وصل شده.
    اسما اخمی میان ابروهایش نشاند و سؤال کرد:
    _ متوجه منظورت نمیشم؟
    پوزخندی زدم و دعوت‌نامه را دستش دادم.
    _ از نظر من مشکلی نداره، تو می‌تونی تو این جشن شرکت کنی!
    ابرو در هم کشید و رو ترش کرد.
    _ اشکالی نداره؟ من می‌تونم تو این جشن شرکت کنم؟ اصلاً می‌فهمی داری چی میگی جهاد؟
    از آشپزخانه بیرون زدم و دوباره مقابل تلویزیون نشستم. سروصدای انتخابات بالا گرفته بود و هرکس و ناکسی برای خودش اعلام کاندیداتوری می‌کرد.
    _ نه فقط شما از ما بهترون می‌فهمید، چی میگید؟ من به عربی فصیح صحبت کردم و گفتم بهت اجازه میدم به پاریس بری. حرف من نامفهوم بود؟
    از آشپزخانه بیرون آمد و مقابلم نشست.
    _ اونا ما دوتا رو با هم دعوت کردن. ما یه خانواده‌ایم جهاد و این درست نیست، هرکسی از طرف خودش جدا به مهمونی بره.
    انگشت اشاره‌ام را به نشانه‌ی تهدید بالا آوردم.
    _ اتفاقاً تو نمی‌فهمی چی میگی! تو خوشت میاد شوهرت رو تو جمع کوچیک کنی. اونا من رو نمی‌خوان و تو رو می‌خوان. دوست دارن تو رو ببینن؛ ولی چون من شوهرتم پس منم باید تحمل کنند.
    سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد و بالای سرم ایستاد.
    _ واقعاً برات متأسفم! فکر نمی‌کردم تا این حد کوته نظر باشی.
    مقابلش ایستادم و سـ*ـینه سپر کردم.
    _ نه اتفاقاً من برای خودم متأسفم! تا حالا قیافه‌ی ما دو تا رو تو جمع فامیلتون دیدی؟ همه شوهراشون دکتر و مهندسن و اون‌وقت، جهاد ماهر یه زندانی تبعیدیِ فراری متواری بوده که اومده قاپ تک دختر ژنرال رو دزدیده.
    اسما بهت‌زده نگاهم می‌کرد و ادامه دادم:
    _ فکر کردی نگاه‌ها و حرف‌های در گوشی‌شون رو نمی‌فهمم؟ اصلاً تو چرا با همچین آدم زبون نفهمی ازدواج کردی؟
    کِش موهایش را باز کرد و دست‌به‌کمر گذاشت.
    _ اصلاً می‌دونی چیه جهاد؟ تو خود کم‌بینی داری. از بس تو زندان و تبعیدگاه تو سری خوردی نمی‌تونی محبت ببینی. به همه‌چیز و همه‌کس مشکوکی. اون از آلا بیچاره که از دست تو متواری شد و اینم از نوال که با این همه مهربونی و رضایت دادن به عدم قتل عماد، تو رو از زندان نجات داد. اونوقت تو چی؟ می‌شینی و پا میشی به نوال و مرسی فحش میدی؟
    حرف‌هایش اگرچه تند‌ و گزنده بود؛ اما گاه آدمی را با واقعیت خودش روبه‌رو می‌ساخت. آن شب من باز هم نتوانستم ارتباط سازنده‌ای با او برقرار کنم و ناخودآگاه نگاهم به چهره‌ی نوال بر روی صفحه‌ی تلویزیون افتاد که در کنار مرسی و شانه‌به‌شانه‌ی او تبلیغ انتخاباتی می‌کرد.
    برای لحظه‌ای دست به گوشی موبایلم بردم و به او پیامک دادم:
    - سلام، کجایی؟

    نمی‌دانم چرا؛ اما حس می‌کردم او می‌تواند در روابطم با اسما کمکم کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    فردای آن روز بدون اینکه چیزی به اسما بگویم از خانه بیرون زدم و به دفتر مرسی رفتم. در راه چندین و چندبار مسیرم را کج کردم تا از ملاقات با نوال منصرف شوم؛ اما وحشت از دست دادن اسما و وعده‌ی کمک‌های نوال مرا متقاعد کرد تا کدورت‌های گذشته را کنار بگذارم و به دیدارش بروم.
    موتور را در یک جای اَمن و به دور از چشم خبرنگارها پارک کردم و عینک دودی‌ام را زدم. تیشرت اندامیِ خوش‌پوشی را روی شلوار جینم انداختم و با کتانی‌های سفید، راهی دفترشان شدم. حتم داشتم با این چهره از لنز دوربین رسانه‌ها دور می‌مانم و دوست نداشتم از این ملاقات بهره‌برداری سیـاس*ـی کنند.
    پایین برج ایستادم و به طبقه‌ی شیشه‌یی نوک آن خیره شدم. آدرس را درست آمده بودم و طبق گفته‌های نوال در پنت هاوس مرسی، انتظارم را می‌کشید.
    دکمه‌ی آسانسور را زدم و تا طبقه‌ی مثبت صد بالا رفتم. دفتر انتخاباتیِ آن‌ها در محلی به دور از مرکز و میدان تحریر واقع شده بود تا از گزند خطرات احتمالی در امان باشند و این هوش بالایشان را تحسین می‌گفتم.
    با باز شدن در وارد سالنی شدم که در انتهای آن زنی شیک‌پوش به انتظار ایستاده بود. کت‌و‌دامن آبی‌رنگی به تن داشت و عطر سناتور محبوبش فضا را پر کرده بود. با واردشدن من دو تا محافظانش را با علامت دست مرخص نمود و با چرخش لبخندی به طرفم برگشت.
    _ خیلی خوش اومدی جهاد جان! چه عجب یادی از ما کردی پسرم؟
    شک ندارم پدر خدابیامرزم خام همین لفاظی‌هایش شده بود. اگرچه نسبت به آن سال‌ها کمی جا افتاده‌تر و مسن‌تر به نظر می‌رسید؛ اما حربه‌های زبانش برایم تکراری بود.
    _ دیشب مشکلم رو تلفنی بهتون گفتم، گفتید کمکم می‌کنید.
    نمی‌دانم چرا؛ اما برق خوشحالی را در نگاهش دیدم. کور از خدا چه می خواست دو چشم بینا، حکایت ملاقات آن روز من و نامادری‌ام بود. قسم می‌خورم در خواب هم نمی‌دیدم سرنوشت مرا دو دستی تقدیمش کند و من هم خوب می‌دانستم، پسر دکتر عماد وقتی شانه‌به‌شانه‌اش باشد، چطور تو دهانی به خبرنگارهای حرف مفت‌ زَن بابت قتل شوهرش می‌زند.
    موهای رنگ شده‌اش را کنار زد و با ناخن‌های لاک‌زده‌اش صندلی مهمان را نشانم داد.
    _ چرا نمی‌شینی عزیزم؟ مطمئن باش مشکلت رو حل می‌کنم.
    با اکراه به درخواستش تن دادم و روی صندلی نشستم. دکمه‌ی اتصال به منشی را زد و گفت:
    _ دوتا لیوان جویس لطفاً! در ضمن ملاقاتی نپذیرید و اعلام کنید دکتر نوال جلسه دارند، نمی‌خوام کسی مزاحم‌مون بشه.
    منشی مکثی کرد و پرسید:
    _ به جز دکتر مرسی دیگه؟
    نوال زیر چشمی من را از نظر گذراند و جواب داد:
    _ بله به جز ایشون کسی رو راه ندید.
    و بدون اینکه منتظر پاسخ منشی بماند، گوشی را قطع کرد. از روی صندلی بلند شد و میز کارش را دور زد، مقابلم نشست و پاروی‌پا انداخت. لبخند دندان‌نمایی تحویلم داد و دست‌هایش را در هم قفل کرد.
    _ خب چه کاری از دست من ساخته هست؟
    یادم نمی‌آمد در مقابل زنی زانوی ادب زده باشم؛ اما عشق به اسما کاری کرده بود تا خودم را برای نگه داشتنش خرد کنم.
    _ با اسما مشکل پیدا کردم.
    رنگ چهره‌اش به وضوح تغییر کرد و سرش را جلو آورد.
    _ چه مشکلی؟
    یعنی باید به او اعتماد می‌کردم و از داشته‌ها و نداشته‌هایم حرف می‌زدم؟ وقتی تردید مرا دید دوباره به همان قالب اصلی‌اش برگشت و لفاظی کرد.
    _ ببین عزیزم، مگه تو نیومدی کمکت کنم؟ پس باید اول بدونم مشکلتون چیه تا برای حلش اقدام کنم.
    منشی با دو لیوان آبمیوه وارد شد و با اجازه‌ی نوال از اتاق بیرون رفت.
    من: شما یک عمری استاد اسما بودید. حس می‌کنم از شما حرف شنوی بیشتری داره تا من.
    لب گزید و یک تای ابرویش را سوالی بالا داد.
    _ چرا همچین فکری می‌کنی؟
    در تعارف به لیوان آبمیوه‌اش آن را مزه کردم و جواب دادم:
    _ چون شما رو الگوی خودش قرار میده و حالا من اومدم اینجا تا کاری کنید اسما حرف شنویش از من بیشتر بشه.
    لیوان آبمیوه‌اش را برداشت و یخ‌های داخل آن را هم زد.
    _ من یه پیشنهاد براتون دارم، اگه موافقت کنی فکر کنم عمده مشکل شما حل بشه.
    دست از آبمیوه‌ام کشیدم و در چشم‌هایش دقیق شدم.
    _ چه پیشنهادی؟
    لیوان را تا نیمه سر کشید و جای رژ لبش روی آن باقی ماند.
    _ هر جفت‌تون بیایید اینجا مشغول به کار بشید.
    لب‌های خشکم را با زبان خیسم تر کردم.
    _ که چی بشه؟
    لیوان را روی میز گذاشت و دستمالی لیمویی از جیبش در آورد.
    _ اگه تو چند ماهه با اسما رفتی زیر یک سقف، من یک عمر بهش درس زندگی دادم و از صفر تا صدش رو حفظم پسرم. اسما زن خونه و زندگی نیست؛ اون عشق رسانه و سلبریتی داره و با وارد شدن به همچین فضایی روحش ارضـ*ـا میشه و کمتر بهانه می‌گیره.
    از این پیشنهاد دقیق و به جایش اندکی جا خوردم. من هنوز خام این میدان بودم و او پیر میکده. واقعاً می‌دانست کجا را هدف قرار بدهد تا طعمه با او گلاویز نشود. با دستمال لب‌هایش را پاک کرد و گفتم:
    _ می‌تونم رو پیشنهادتون فکر کنم؟
    دست‌هایش را بالا آورد و لبخند مسـ*ـتانه‌ای زد.
    _ آره، چرا که نه؟ اما اگه خودتم نتونستی با ما همکاری کنی، اسما رو بفرست بیاد پیش ما؛ چون استعداد خوبی تو رسانه داره و برای انتخابات بهش نیاز داریم.
    قبل از اینکه از جایم بلند شوم دسته چکی از جیبش در آورد و پشت میزش رفت.
    _ چند لحظه صبر کن، پسرم!
    به دقیقه نکشید، روان نویسش را برداشت و وجه قابل توجهی برایم نوشت و مقابلم گرفت.
    _ این رو بگیر.
    به یاد حرف‌های حسین افتادم و پرسیدم:
    _ بابتِ؟
    وقتی مقاومتم را دید، از جا بلند شد و مبلغ را در جیبم گذاشت.
    _ هدیه‌ی عروسیتون پیشم مونده بود.
    تشکری کردم و خواستم از اتاق خارج شوم که باز صدایم کرد:
    _ جهاد!
    خیلی وقت بود، این‌طور صمیمی صدایم نکرده بود. نمی‌دانم چرا؛ اما گاهی سِحر حرف‌هایش می‌شدم و باورم می‌شد مادر دارم. میزش را دور زد و با کفش‌های پاشنه بلندش چند قدم خالی بینمان را پر کرد و دست‌هایش را باز کرد.
    _ اجازه هست؟
    وقتی سکوتم را دید از شرایط پیش آمده تمام استفاده را کرد و من را از عمق جانش به آغـ*ـوش کشید.
    _ هیچ‌وقت نشد بهت بگم چقدر دوستت دارم. من نازا بودم و نتونستم برات یه برادر به دنیا بیارم؛ اما همیشه به اندازه‌ی پسر نداشته‌م دوستت دارم.
    اشک‌های داغش روی شانه‌ام چکید و من مثل مجسمه‌ی سردو‌سنگی در آغوشش خشک شده بودم.
    نوال: همه‌ی این دفتر و دستک حاصل خون پدرت هست و تو به این میز و مدیریت از هرکسی مُحِق‌تر هستی.
    از بغلش بیرون آمدم و بوی عطر تندش تا مغز استخوانم را سوزاند. پلک‌هایم را بر هم زدم و جواب دادم:
    _ خیلی ممنونم، به حرفاتون فکر می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    پس از مدت‌ها و به پیشنهاد نوال، کنار نیل رفته بودیم تا با یکدیگر صحبت کنیم و سنگ‌هایمان را وا بِکَنیم. همیشه همین‌طور بود. نیل، دل بزرگی داشت و شبانه پای درد دل مردم قاهره می‌نشست و زخم‌هایشان را تیمار می‌کرد و آن شب میزبان ما سه نفر بود.
    نوال به بهانه‌ی گرفتن یک سینی قهوه از ما دور شده بود و من و اسما به امواج رو‌به‌رویی خیره شده بودیم که بی‌محابا به صخره‌های سرد و سنگی مقابل‌مان حمله می‌کردند و وحشیانه آن‌ها را مورد آماج حملات خود قرار می‌دادند. برای شکستن این سکوت لعنتی، دلم را به دریا زدم و گفتم:
    _ اولین روز کاریت چجور گذشت؟
    یک شلوار دمپا گشاد مشکی و یک بلیز هم رنگ آن پوشیده بود. آبشار موهایش را تا روی شانه‌ها باز کرده بود و بی‌تفاوت به چهره‌ام نگاه کرد.
    _ هیچی، خیلی تکراری و بیهوده.
    از این جوابش جا خوردم و ادامه داد:
    _ می‌دونی جهاد؟ زندگی همیشه اون چیزی نمیشه که ما می‌خوایم. اولش هیجان و تازگی داره؛ اما بعد از مدتی همه‌چیز برای آدما تکراری میشه!
    پرسیدم:
    _ حتی عشق؟
    شانه‌ای بالا انداخت:
    _ حتی عشق...
    می‌دانستم در این چند وقت اخیر، تحت‌تاثیر رفتن راغب عصبی و کم طاقت شده بود؛ بنابراین سربه‌سرش نگذاشتم و سکوت کردم. خوب می‌دانستم بریده و نیاز به ریکاوری دارد، برای همین پیشنهاد همکاری با دفتر مرسی را به وی داده بودم.
    بعد از چند دقیقه نوال با یک سینی قهوه‌ی داغ برگشت و آن را روی میز گذاشت.
    _ بفرمایید، اینم قهوه‌ی لب‌سوزِ لب‌دوز، برای دوتا مرغ عشق خودم.
    اسما تشکری کرد و فنجان مورد نظرش را برداشت. نوال کنارم نشست و چشمکی حواله‌ام کرد.
    _ خب چی چیا می‌گفتید؟ بزنید عقب ببینم غیبت من رو نکردید؟
    اسما غش‌غش خندید و دست‌هایش را دور بازوهای نامادری‌ام حلقه کرد.
    _ آخه کی دلش میاد پشت سر گل مهربونی مثل شما غیبت کنه استاد؟ همیشه تو خلوت‌مون به جهاد میگم قدر مادرت رو بدون! یکی مثل من تو حسرت داشتن یه دونش می‌سوزه و...
    پوزخند موزیانه‌ای به حرف‌هایش زدم و صحبتش را قطع کردم.
    _ یکی هم مثل من که خدا خیلی دوسش داره دوتا دوتا نصیبش می‌کنه، مگه نه؟
    نوال فنجان قهوه‌اش را پایین آورد و قهقهه‌ای زد.
    _ خدا نکشتت جهاد! این دیگه چه حرفی بود؟
    اسما کفش‌هایش را در آورده بود و پاهای عـریـ*ـان و عورش را روی ماسه‌های نرم و خنک نیل می‌کشید. به‌خاطر گرمای شدیدِ طول روز و نزدیکی به خط استوا، زنان مصری، شبانه کنار ساحل نیل می‌آمدند و با کشیدن پوست خود بر روی آن، آفتاب سوختگی طول روزشان را درمان می‌کردند و این کار در قاهره به ساحل درمانی شهرت داشت.
    نوال نیز به پیروی از اسما این کار را تکرار کرد و گفت:
    _ اولین‌بار عماد ساحل درمانی رو یادم داد و من واقعاً تاثیر اون رو حس کردم. با این حال عده‌ای میگن این کار خرافاته و ساحل چنین قدرتی نداره.
    اسما دست از این کار کشید و جواب داد:
    _ اما من شنیدم، فقط ساحل نیل این معجزه رو تو خاکش داره و اگه شما تو بندر اسکندریه این عمل رو انجام دادید و تاثیرش رو دیدید، باید بگم خیلی خوش‌شانسید که اسکندریه هم باهاتون راه میاد.
    نگاهم را از گفت‌وگوی بی‌معنا و پوچ آن دو گرفتم و به جوانان عاشقی خیره شدم که دست‌در‌دست هم در کنار نیل قدم می‌زدند و در گوش یکدیگر عاشقانه‌هایی بی‌بدیل می‌خواندند و می‌نواختند. می‌دانستم این دور همیِ سه نفره مقدمه‌ای بود؛ برای آشنایی و بابی بود، برای شروع فرآیند تبلیغاتیِ مرسی و نوال. سخت به ما دو نفر در طول این مسیر احتیاج داشت و به قول شیخ حسین، اگر آب‌و‌علف خوبی به ما می‌داد، برای این بود که به موقع شیرمان را بدوشد.
    برای لحظه‌ای نگاهم به دختر و پسر جوانی افتاد که عاشقانه در آغـ*ـوش یکدیگر می‌خزیدند و رفتارهای جلف دخترک، بقیه را معذب کرده بود و جمعیت را از کنار ساحل پراکنده می‌کرد. پسر جوانِ نه چندان غریبه، زیر بغـ*ـل او را گرفت و در نگاه شماتت بار سایر مردم از ساحل دور شد و دخترک مـسـ*ـت سکندری می‌خورد و تلوتلو می‌خورد.
    به عمد فنجان قهوه را روی خودم ریختم و از آن دو معذرت خواستم.
    _ ببخشید بچه‌ها! الان بر می‌گردم.
    نوال خیلی سریع، دستمال جیبی‌اش را در آورد و سمتم گرفت.
    _ بیا عزیزم، خودت رو پاک کن!
    دست‌هایم را بالا گرفتم و گفتم:
    _ فکر نمی‌کنم مشکل با یه تیکه پارچه حل بشه.
    اسما روی لب‌هایش را گرفت و وحشت‌زده گفت:
    _ پس زیاد از ساحل دور نشو!
    نگاهی به اطرافم انداختم‌ و پاسخ دادم:
    _ نه فقط دنبال یه شیر آب می‌گردم تا برسیم خونه و اون رو بشوریم.
    بدون ذره‌ای مکث و تعلل از کنار محافظین غول پیکر نوال گذشتم و راه خودم را پیش گرفتم. با فاصله‌ای نه چندان دور، به تعقیب دختر و پسر جوان پرداختم. نمی‌دانم چرا؛ اما حس می‌کردم دخترک را جایی دیده و با وی ملاقاتی داشتم؛ ولی هرچه به این ذهن لعنتی فشار می‌آوردم کی و کجایش را به‌خاطر نمی‌آوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    داخل یکی از چادرهای کنار ساحل شدند و به بهانه‌ی تعویض لباس، ساعتی آن را کرایه کردند. خوب می‌دانستم نگرانی نوال و اسما بابت چه بود؟ زمان انتخابات نزدیک بود و در این شلم و شوربای به هم ریختگی، کشور باید دو دستی جان خودم و خانواده‌ام را حفظ می کردم. با این حال وقتی به کسی سوءِظن پیدا می‌کردم، مثل کسی که روی حالتی قفل شده باشد، چشمانم برق می زد و بدون توجه به تهدید و خطرهای احتمالی به مانند شیری هدف و طعمه‌ام را تحت‌تعقیب قرار می دادم. پسر جوان، دخترک را هل داد و روی مبل پرت کرد:
    _ اصلاً حواست هست داری چه غلطی می کنی؟ صدبار بهت نگفتم تو انظار عموم زیاده‌روی نکن، باعث آبروریزی میشه؟
    دختر جوان خواست، صدایش را به اعتراض بلند کند که پسرک شیرجه‌ای زد و روی دهانش را گرفت:
    _ هیس! داد‌و‌بیداد راه ننداز! فقط دعاکن کسی متوجه رفتار غیرعادی ما نشده باشه که اون‌وقت...
    به این همه مشکوک‌بودن خودم خندیدم و راهم را گرفتم تا از پشت چادرها بیرون بیایم، احتمالاً فراری بودند و بدون اجازه ی خانواده‌هایشان می خواستند، ازدواج کنند و...که این بار جمله ی دختر جوان من را میخکوب کرد:
    _ خسته شدم تامر، از این همه قایم‌موشک‌بازی! تا کی این همه پنهان کاری؟
    به‌طرف چادر مشکوک برگشتم و از سوراخ مورد نظر آن دو را تماشا کردم، پسر جوان در مقابل دخترک زانو زده بود و او را نوازش می داد:
    _ خرابش نکن آلا! ما تا اینجا کلی زحمت کشیدیم و حالا که انتخابات نزدیکه، نباید تمام پل‌های پشت سرمون رو تخریب کنیم.
    گوش‌هایم به آنچه می‌شنید اعتمادی نداشت؟ آخر چطور چنین چیزی ممکن بود؟ دختر جوان اشک‌هایش را پاک کرد و جواب داد:
    _ من از زندان عدنان فرار نکردم که تو زندان منوم گرفتار بشم، من دوست دارم آزاد باشم و رها! نمی‌خوام توی بند زندگی کنم.
    تامر خم شد و روی گونه‌اش را بوسید:
    _ می‌دونم‌ عزیزم، می‌دونم عشقم. تو فقط دووم بیار، منوم کسی نیست که خلف وعده کنه و به حرفاش عمل نکنه. بذار انتخابات تموم بشه و احمد شفیق رای بیاره، ما رو می فرسته اون طرف آب تا راحت و آسوده برای یه عمر زندگی کنیم. دختر جوان کلافه شد و کلاه گیسش را برداشت:
    _ اما من می دونم این کارها بی‌فایده هست، جهادی که من میشناسم حاضره زن سابق پدربزرگش بمیره؛ ولی به کشورش خــ ـیانـت نکنه.
    با به هم ریختن گریم دخترک، چهره اش لحظه‌به‌لحظه به گمشده‌ی من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. تامر که حالا ریش‌های مصنوعی‌اش را کَنده بود، سیگاری از جیب مبارکش در آورد و به طُرفَتُ‌العینی روشن کرد.
    _ اشتباه تو همین جاست دیگه، هنوز جهاد رو خوب نشناختی. اتفاقاً خاندان ماهر خیلی هم به موقع احساساتی میشن و خِرِفت، مگه جریان عماد و نوال رو فراموش کردی؟
    آب گلویم را به‌زحمت قورت دادم و وحشت‌زده مناظره آن دو را تماشا می‌کردم. حالا دیگر آلا چهره از نقاب بیرون کشیده و زبان درازش را به گستاخی باز کرده بود.
    _ مشکل اینجاست که شماها جهاد رو با پدرش مقایسه می‌کنید!
    تامر دست‌به‌مر گذاشته بود و سیگارش را پُک می زد:
    _ میشه شما ما رو راهنمایی بفرمایید، مادمازل خانم؟
    آلا که گویا افسانه‌ی مرلین را توصیف می کرد، چشمانش را بست و چرخی در محیط بسته‌ی چادر زد:
    _ جهادی که من می‌شناسم، همیشه و سر بزنگاه برای هر مشکلی راهی داره و مطمئنم دُم به تله‌ی شماها نمیده.
    این دختر واقعاً دیوانه بود. در هر شرایطی دست از نمایش مسخره‌اش بر نمی‌داشت. گویی تئاتر بازی می‌کرد و مقابل تماشاچی‌ها دیالوگ می گفت:
    تامر:
    - مگر اینکه تو خوب نقشت رو جلوی اون بازی نکرده باشی؟
    آلا ایستاد و انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید بالا آورد.
    _ برو از اربابت بپرس، چطور اشک مصنوعی می‌ریختم و همه رو خام خودم کرده بودم؛ حتی منوم هم باورش شده بود که من تو چنگالش گرفتارم.
    تامر، دست‌های آلا را گرفت و انگشتش را بوسید:
    _ حالا چرا منو تهدید می‌کنی، عزیزم؟ من که با تو هستم عشقم، پس دیگه نگران چی هستی؟ مطمئناً شش آوریل از شفیق حمایت می‌کنه و ما هم به آرزومون می‌رسیم.
    آلا خودش را به‌زحمت از آغـ*ـوش تامر بیرون کشید و گفت:
    _ اما من‌ می‌خوام اولین آلبومم رو به صورت رسمی بیرون بدم.
    تامر:
    - ان‌شاءالله برای جشن پیروزی انتخابات، کنسرت می‌ذاریم!
    چه وضعش بود؟ دلم می‌خواست سر به بیابان بگذارم، در این مملکت، ظلم‌و‌ستم حد‌ و مرزی نمی شناخت‌. هر لحظه که می‌گذشت، بیشتر با یزیدصفتان خون‌خوار و کفتارصفتان منافق آشنا می شدم. برای لحظه‌ای دست به غبضه‌ی تفنگم بردم تا مغز هر دو را در دهانشان خالی کنم؛ اما با صدای زنگ موبایلم تامر و آلا متوجه بیرون شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    شاسی بلند نوال دنده عقب گرفت و برایمان راهنما زد، دستی برایش تکان دادیم و به طرف خانه رفتیم، کلید انداختم و وارد حیاط شدیم، یک راست به طرف حوضچه ی عدنان رفتم و مشتی آب به صورتم پاشیدم، هنوز هم از همکاری آلا و منوم شوکه بودم جرئت گفتن حقیقت را به اسما نداشتم.
    به دنبال یاسین، پله های عمارت قدیمی پدر بزرگ را بالا رفتم و وارد پذیرایی شدیم، هنوز هم در جای جای این کلبه ی کلنگی عطر خاطرات تلخ و شیرین نوجوانی ام به یادگار مانده بود، برای لحظه ای قدم به ایوان گذاشتم و بوی اطلسی های باغچه ی پدر بزرگ، مشامم را نوازش داد.
    بند کرواتم را شل کردم و به یاد شبی افتادم که آلا از روی تراس این خانه، عاشقانه برای هواداران خیالی اش می زد و می خواند و امروز در صف دشمنان این ملت ایستاده بود، با امثال آلا چه کرده بودیم که اینطور برای رسیدن به آرزوهایشان، تمام خطوط قرمز را رد می کردند و حد و مرزی برای خواسته هایشان نمی شناختند؟
    باز جای شکرش باقی بود آن شب توانستم از مهلکه بگریزم و از پشت چادر جان سالم به در ببرم، وقتی آلارم موبایلم به صدا در آمد، استادانه در یکی از جوب های کنار ساحل دراز کشیدم و هرچه تامر و آلا به دنبال صاحب صدا گشتند نتوانستند پیدایم کنند.
    با آمدن اسما به خودم آمدم و روی یکی از راحتی های ایوان، کنارش نشستم، دو فنجان چای آورده و آرایش ملیحی کرده بود و این یعنی خودش را پیدا کرده بود، یعنی دوباره به زندگی امید پیدا کرده و انگیزه گرفته بود، دست برد و دوتا از تبلیغات آزمایشی مرسی را از کیفش بیرون آورد و مقابلم گذاشت:
    _اینا چطورن؟
    دل از لباس خواب جلو باز صورتی اش کَندم و به طرح های زیبایش بر روی فایبر گلس خیره شدم:
    _کار خودته دیگه؟
    قری به سر و گردنش داد و فنجانش را هنرمندانه سر کشید:
    _اوهوم...
    سوتی زدم و کاغذهای خام طراحی اش را ورق زدم:
    _کی میره این همه راهو؟
    عینک طبی اش را برداشت و از کار جدیدش رو نمایی کرد، پرتره ی مرسی و نوال در کنار یکدیگر و شانه به شانه ی هم و کار بعدی اش چهره ی جذاب مرا با عینک دودی و کت و شلوار مشکی در پشت آن دو یدک می کشید:
    یاسین_ دفتر حزب روی این پوستر توافق کرده و فقط مونده رضایت خود تو تا از روش هزارتا تیراژ بزنیم و تو کل کشور پخش کنیم.
    یک تای ابرویم را بالا دادم و طرح را پس زدم:
    _به چه منظور...؟
    برای اولین بار از صمیم قلب دست هایم را گرفت و خودش را عاشقانه به آغوشم چسباند:
    _جون هرکسی رو دوس داری بد قلقی نکن جهاد، مامان گفت باهات صحبت کنم و رضایتت رو برای حمایت شش آوریل از مرسی بگیرم.
    پوزخند موذیانه ای به واژه ی مادر زدم و در دل به گفته هایش خندیدم:
    _من باید با شیخ مشورت کنم، از خودم اختیاری ندارم.
    سست شد و از آغوشم بیرون آمد:
    _یعنی میخوای بگی ژنرال شفیق از مرسی بهتره؟
    دست هایم را روی شقیقه ام گذاشتم و یاد رو دست خوردن از آلا افتادم:
    _نمی دونم اسما...واقعا نمی دونم. من پاک گیج شدم و نیاز به زمان دارم تا فکر کنم... تا خودمو پیدا کنم.
    طرح هایش را جمع کرد و به حالت نیمه قهر از من رو گرداند:
    من_ اصلاً نمی دونم چه کاری درسته و چه کاری غلط...؟ شاید انتخابات رو تحریم کنم.
    با عتاب رو به من چرخید و صدایش را بالا برد:
    _اینطور که نمیشه جناب ماهر، حضرتعالی یا مصری هستید یا بیگانه؟ اگر مسلمون هستید و عرب، پس باید سرنوشت کشورتون براتون مهم باشه، تحریم انتخابات به معنای قبول داشتن حکومت نامشروع قبلیه!
    نگاهم به انگشت اشاره اش خیره ماند و سکوت کردم، خیلی ساده لوح بود اگر فکر می کرد با تهدید و ارعاب از عقایدم دست می کشم و با یک‌ آغـ*ـوش ساده رای خودم و هم مسلکی هایم را می بازم، از او حرفه ای تر نوال بود که نتوانست در اوج نیاز و بلوغم مرا خام خود کند، حالا که کار از کار گذشته بود و گرگ باران دیده بودم:
    _گفتم که...نیاز به زمان دارم.
    شاید تازه متوجه شده بود شخصی که مقابلش نشسته، در زیر شدیدترین شکنجه ها خم به ابرو نیاورده و مردانه بار انقلاب را تا به اینجای کار کشیده است، دستش را پایین انداخت و گلویی صاف کرد:
    _بسیار خب...اگر شیخ حکم به حمایت از مرسی بده تو حاضری تو فیس بوک و توییتر از ما حمایت کنی؟
    همین خط کشی هایش آزارم می داد، همیشه خودش آن طرف خط ایستاده بود و من را این طرف فرض می کرد، نمی دانم چرا؟ اما از روز اول حائلی بین ما وجود داشت که به محض نزدیک شدن به یکدیگر جرقه می زد.
    سری به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گردنم را خم کردم:
    _شیخ استاد منه...همون طور که نوال استاد توست... اگر به حسین حکمی مسجل بشه دلیلی نمی بینم باهاش مخالفت کنم.
    سکوت کرد و سرش را پایین انداخت:
    من_ تو مکتب ما، حب و بغض رو دین مون تعیین میکنه نه غرض ورزی های شخصی! اگر حسین حکم کنه با دشمن ترین دشمنام سر یه سفره می شینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    "قاهره ۲۰۱۱؛ مقابل منزل شیخ حسین"
    صدای فلشر دوربین عکاسان و خبرنگارها امان مان را بریده بود، چند ساعتی می شد پلیس قاهره، تمامی خیابان های منتهی به منزل شیخ را بسته بود و انتظار اتومبیل دولتی محمد مرسی را می کشید، خوب می دانستم علت العلل این ملاقات مهم من بودم و بس!
    چند روز بعد از گفت و گوی شبانه ی من و اسما بر روی تراس خانه، دفتر حزب عدالت و آزادی اعلام کرد:
    ))محمد مرسی، کاندیدای حزب مردمی مصر، در یک ملاقات مهم به دیدار شیخ حسین، رهبر اقلیت های مذهبی مسلمان مصر می رود)).
    تنها شیخ حسین نبود، چندی پیش هم نوال با یکی از کشیش های بزرگ کلیسای اعظم قاهره دیدار کرد و خبر حمایت اسقف مصر از محمد مرسی، تیتر خبر گزاری های داخلی و خارجی شد و حالا نوبت شش آوریل بود...
    کریم با جعبه ای از آب معدنی بر روی کانتینر اسکانیای صدا و سیما رفت و در حرکتی انقلابی، شیر آب خنک را بر روی مردم گرما زده ی قاهره باز کرد و آنها هم در جواب محبت او، یک صدا تکبیر می گفتند.
    هادی در آن بحبوحه ی شلوغی، جمعیت را کنار زد و خودش را به من رساند:
    _پس چرا نمیان جهاد؟
    دستم را سایه بان چشم هایم قرار دادم تا راحت تر بتوانم انتهای خیابان و آمدن احتمالی اتومبیل مرسی را ببینم:
    _نمی دونم هادی، یه جوری می پرسی انگار سخنگوی حزب آزادی و عدالت من هستم.
    هندز فیری را در گوش هایش چپاند و دست هایش را آزاد کرد:
    _ تو نیستی اما زنت که هست؟
    به طرفش برگشتم و عینک دودی ام را گذاشتم:
    _حالا شد زن من؟ آبجی شما نیست دیگه؟
    قهقهه ای زد و مشتی حواله ی بازویم کرد:
    _تند نشو جهاد...فقط یه شوخی بود، این روزا زود از کوره در میری.
    دستی به گوشه ی لبم کشیدم و کنایه زدم:
    _عجب...پس خبرهاش به گوش تو هم رسیده؟
    خواست جوابم را بدهد که صدای بلند گوی ماشین پلیس جمعیت را به حاشیه راند، لیموزین مشکی و خوش رنگ و لعاب مرسی در میان غریو هواداران و طرفدارهایش وارد کوچه شد و به سختی از میان جمعیت عبور کرد، برای لحظه ای نگاهم به نوال و اسما که هردو با کت و دامن خوش دوخت آبی در صندلی های پشت نشسته بودند افتاد و سرم را پایین انداختم.
    اتومبیل در مقابل درب خانه ی شیخ ایستاد، دو بادیگارد غول پیکر و تنومند در چشم بر هم زدنی از شاسی بلند های پشتی پایین پریدند و درب را برای مرسی و هیات همراهش باز کردند، نوال در پاسخ به خبر نگارها تنها به تکان دادن سر و زدن یک لبخند بسنده کرد و اسما به دستور شخص مرسی برای پاسخگویی به رسانه ها مقابل دوربین رفت:
    فرانس ۲۴_علت برقراری این ملاقات در پشت درب های بسته چیه؟
    یاسین یقه ی کتش را مرتب و گلویش را صاف کرد:
    _از شروط لازم الاجرای شیخ حسین برای ملاقات با سیاسیونه!
    یورو نیوز_ یعنی هر فرد سیـاس*ـی و رجل دولتی که بخواد با ایشون ملاقات کنه حق نداره از دوربین و رسانه استفاده کنه؟
    اسما_ بله...گویا همین طوره. دوستان لطفاً سوالات مربوط به دفتر شیخ حسین رو از شوهرم بپرسید.
    این را گفت، لبخند معناداری زد و دستی برایم تکان داد...با راهی شدن سیل جمعیت به سوی من خودش به طرف داخل خانه فراری شد و من هم برای اینکه حواس خبرنگاران را از ورود به منزل شیخ پرت کنم، اقدام به همکاری با رسانه ها و تشکیل میز گرد کردم:
    شیما جمال از صبح قاهره:
    _ جناب ماهر، شما هیچ وقت نخواستید تو دفتر حزب آزادی و عدالت مشغول به کار بشید؟
    پوزخندی به سوال معنادارش زدم و پاسخ دادم:
    _فکر نمی کردم صبح قاهره هنوز هم مشغول به کار باشه!
    صدای خنده ی جمعیت بلند شد و شیما جمال جواب داد:
    _میشه از جواب دادن به سوالات ما طفره نرید؟
    تکنیک اصحاب رسانه را به خوبی می شناختم، خوب روی اعصابت می رفتند تا جنجال به پا کنند و جراید زردشان به فروش برسد:
    من_ به قول همسرم شما چرا برعکس سوال می کنید، سوالات مربوط به دفتر جناب مرسی رو باید از ایشون می پرسیدید!
    شیما جمال_ پس توضیحی راجع به مثلث عشقی خودتون و یاسین ها بدید!
    با شنیدن نام راغب، کنترلم را از دست دادم و ضربه ای به چانه ی خبرنگار زن وارد کردم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    با صدای مامور غول پیکر امنیتی، از میان افراد دراز کش بازداشتگاه عبور کردم و مقابل درب خروجی رسیدم، دست های دستبند زده شده ام را بالا آوردم تا سپری برای جلوگیری از نفوذ نور خورشید به چشم هایم باشد، کلید انداخت و دستبند را باز کرد:
    سرباز_ خیلی شانس آوردی پسر...کسی که تو بازداشتگاه مرسی بره به این زودی ها رنگ آزادی رو نمی بینه!
    خون گوشه ی لبم را با ناخن پاک کردم و وسایلم را تحویل گرفتم، بیچاره خبر نداشت من سگ جون تر از آنی بودم که به این راحتی ها جا بزنم، بازداشتگاه مرسی وحشتناک تر از سیاه چاله های مبارک نبود و من در آن نامردستان دوام آورده بودم و بازداشتگاه شب گذشته برایم مهد کودکی بیش نبود.
    با این حال هیچ فکرش را نمی کردم مرسی قبل از آنکه به قدرت برسد اینچنین برای خودش خدم و حشم راه بیندازد اما انداخته بود و به قول شیخ حسین: (( مقام و منصب زیر دندان جنابشان مزه کرده بود)). فقط نمی دانستم چرا شیخ حکم به حمایت از او داده بود؟ و من که خود را فدایی حسین می دانستم چاره ای جز اطلاعت نداشتم.
    اصلاً اعتبار من و شش آوریل وابسته به احکام طلایی او بود و من نه می خواستم و نه می توانستم حکم او را بشکنم و منفور چشم بچه ها شوم اگرچه این یک بار نظرم کاملاً مخالف فتوای او مبنی بر حمایت از حزب عدالت و آزادی بود اما خوب می دانستم پس از آزادی ام چشم یک ملت به دهان من دوخته شده بود تا حمایتم را از کاندیدای مورد علاقه شان اعلام کنم.
    مقابل دفتر زندان مرکزی که رسیدم، نوال با همان کفش های پاشنه بلندش طول راهرو را قدم می زد و اسما در حال پاک کردن خون کنار لب شیما جمال بود، با دیدن من عصبی به طرفم آمد و ضرب سیلی ناخن های نازکش برق را از سه فازم پراند، دست روی صورتم گذاشتم و آب دهانش را روی زمین خالی کرد:
    نوال_ این چه غلطی بود کردی جهاد؟
    اسما دست روی لب هایش گذاشت و جیغ خفیفی کشید، شیما دست یاسین را پس زد، به طرف ما دوید و جلوی نامادری ام را گرفت:
    _ شما ببخشیدش استاد! جوونه...خامی کرده، من بخاطر شما از حقم گذشتم.
    و سپس به طرف سرهنگ بازداشتگاه چرخید و پرسید:
    _ من باید کجا رو امضا کنم جناب؟
    خنده ام می آمد...از بازی روزگار...از دست سرنوشت و تقدیر...از قضا و قدری که اینگونه رقم می خورد، گویا گِل این دنیا را به گونه ای سرشته بودند که برای هرچیزی بیشتر هزینه کرده باشی بیشتر صدمه می خوری و حکایت آن روزهای من این چنین بود.
    منی که بیشترین زخم را برای انقلاب ۲۰۱۱ مصر برداشته بودم همچنان قربانی هـ*ـوس های شخصی و انتقام گیری های حزبی می شدم و باز زخم بر روی زخم...مرهم بر روی مرهم...
    شیما کنار انگشت اشاره ی سرهنگ را امضا کرد و اسما دستمال سفیدی را دستم داد، از بازداشتگاه که خارج شدیم شیما از ما جدا شد و سه تایی به طرف شاسی بلند نوال رفتیم...اسما پشت فرمان نشست و نامادری ام کنار دستش سوار شد و من طبق روال معمول جایی جز صندلی عقب نداشتم.
    در این انقلاب هرچه بیشتر سگ دو می زدی بیشتر عقب می افتادی و این اولین تجربه های شخصی ام پس از سقوط نامبارک بود…
    نوال دست روی لب هایش گذاشت و آینه ی راننده را روی من تنظیم کرد:
    _ یعنی یک جو عقل تو مغز پوک این پسر نیست؟ من نمی دونم به کی رفته انقدر دنبال حاشیه هست؟
    سرم را بی اعتنا به سمت شیشه ی دودی چرخاندم و بیرون را تماشا کردم:
    نوال_ تو هنوز نمی دونی تو این شرایط نباید دست به کار هیجانی بزنی؟
    اسما استارت زد و ماشین را حرکت داد:
    نوال_ یه خورده این هوش و کیاست رو از عماد هم به ارث بـرده بودی الان حال و روز ما این نبود!
    حوصله ی جر و بحث کردن نداشتم، ترجیح می دادم دستمال اسما را روی لب هایم بگذارم تا بوی عطر آن آرامم کند، نوال که حالا آرام تر شده بود، به سمتم برگشت و عینک دودی اش را برداشت:
    _دستت رو بردار ببینم چه بلایی سرت اومده؟
    حرفش را نشنیده گرفتم و به بیرون زل زدم گویا فهمیده بود تند رفته و من را جلوی همه سکه ی یک پول کرده بود، دست روی پایم گذاشت و لحنش را مادرانه کرد:
    _ مجبور شدم اون طوری رفتار کنم پسرم، باید کاری می کردم شیما خجالت زده بشه و نامه ی رضایتت رو امضا کنه.
    الحق و الانصاف، شیطان را هم درس می داد، استاد بود و با این روانشناسی اش تمامی احزاب را کنار زده و مرسی را بالا کشانده بود:
    نوال_ منو ببخش...
    اسما سرعت گیر را به آرامی رد کرد و از آینه به چشم هایم خیره شد:
    نوال_ خیلی خب ببخشید...قبول دارم تند رفتم...معذرت میخوام!
    دستش را پس زدم و خطاب به یاسین گفتم:
    _ نگهدار...
    هردو متعجب به یکدیگر نگاه کردند و داد زدم:
    _ بهت میگم نگهدار...میخوام پیاده بشم.
    اسما_ اینجا؟ وسط آزاد راه؟
    دست بردم و درب ماشین را در حین حرکت باز کردم:
    _ نگه می داری یا پیاده بشم؟
    نوال جیغ بلندی کشید، اسما ماشین را در حالت اتومات گذاشت و دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد:
    _ خیلی خب...به اعصابت مسلط باش عزیزم!
    سپس راهنما زد و کنار پارکی ایستاد، بدون تعلل از ماشین پیاده شدم و نوال فریاد زد:
    _ کجا جهاد؟ بگم غلط کردم خوبه؟ راضی میشی؟ برگرد تو رو خدا...
    اسما از اتومبیل پیاده شد و بی توجه به صدای بوق ممتد خودروهای پشتی که راه را برایشان بسته بودیم به دنبالم دوید:
    یاسین_ صبر کن جهاد...کارت دارم.
    کوله ام را پشتم انداختم و قدم هایم را تند کردم:
    اسما_ شیما بهت چی گفته انقدر به هم ریختی؟
    وقتی به اعتنایی مرا دید، کفش هایش را در آورد تا راحت تر به دنبالم بدود و در چشم به هم زدنی بازویم را کشید، هلش دادم و روی زمین پرت شد:
    _ می دونی ازم چی پرسید؟
    یاسین بهت زده نگاهم می کرد و خودش را روی زمین می کشید:
    _ گفت راجع به مثلث عشقی خودتون با یاسین ها توضیحی بدید!
    اسما وحشت زده در چشم هایم خیره شد و بالای سرش ایستادم:
    _ بله خانم یاسین...کلاهتون رو بذارید بالاتر...وقتی میرید از خصوصی ترین روابط مون به صمیمی ترین دوستتون میگید حالا باید شوکه هم بشید جلوی چشم این همه خبرنگار...
    اسما_ من واقعاً متاسفم جهاد...
    روی نیمکت پارک نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم:
    _ تاسف تو چه به درد من میخوره خانم محترم؟
    از روی زمین بلند شد و خودش را تکاند:
    _ مطمئن باش میرم سر وقتش و حالش رو می گیرم.
    کنارم نشست و جواب دادم:
    _ مطمئن نیستم فقط همین قدر بدون من مصلحت و منفعت حالیم نیست امثال شیما اگه صدبار دیگه هم از این سوالا بپرسن، صدبار دیگه از من مشت میخورن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    دوش آب را بستم، حوله ی تن پوشم را پوشیدم و به آینه ی بخار گرفته ی حمام نگاه کردم، دست بردم و آن را پاک کردم و به چهره ی زخمی خودم درون آن خیره شدم...نه این حق من نبود، از همان روز اولی که با اسما آشنا شدم می دانستم عشق او من را به اینجا خواهد کشاند.
    ای کاش پاهایم می شکست و وارد صبح قاهره نمی شدم...لعنت به تو محمد...لعنت به تو که دوستی ات با یاسین ها مایه ی دردسر بود و عذاب.
    در را باز کردم و وارد پذیرایی شدم، سوتی کشیدم و مبهوت چهره ی زیبای اسما شدم، غوغا کرده بود، خوب می دانستم به نصیحت های نوال عمل می کند و در روابط سنگ تمام می گذارد اما افسوس...افسوس و صد حیف که من فریب هیچ مار خوش خط و خالی را نمی خوردم و اگر هم در کنار اسما خوش و خرم زندگی می کردم نه برای امتیاز دهی بیشتر به حزب آزادی و عدالت بود برای این بود که عاشقانه او را دوست داشتم.
    با همان حوله کنارش نشستم و یخ شربت را هم زدم:
    _ امشب خبراییه و من نمی دونم؟
    همان طور که پا روی پا انداخته بود و ساق های خوش تراشش را سخاوتمندانه در معرض دیدم قرار داده بود، لبخند جذابی زد و گفت:
    _ تو چی فکر می کنی هانی؟
    قهقهه ای زدم و لیوان شربت را یک نفس سرکشیدم:
    _ من ترجیح میدم تا اطلاع ثانوی هیچ فکری نکنم!
    اخمی میان ابروهایش نشاند، با مدادش شروع به تکمیل طرح های انتخاباتی اش کرد و پرسید:
    _ چرا؟
    چیزی نگفتم و به طرف اتاق کارم رفتم:
    اسما_ کجا؟
    ایستادم اما برنگشتم:
    _ میرم تو صفحم توییت کنم.
    ناخودآگاه حس کردم مداد از دستش افتاد و ایستاد:
    _ در موردِ...؟
    چشمانم را بستم و آرام لب زدم:
    _ حکم شیخ راجع به حمایت از مرسی...
    با خوشحالی به طرفم دوید و دست هایش را از پشت دور کمرم حلقه کرد:
    _ ممنونم ازت جهاد...واقعاً ممنونم...تاریخ مصر این روز رو هیچ وقت فراموش نمیکنه.
    پوزخندی زدم و همان طور سرد و بی روح ادامه دادم:
    _ فقط امیدوارم به خوبی یاد کنه.
    مقابلم ایستاد و با همان قدِّ یک سر و گردن کوتاه تر از من جواب داد:
    _ مطمئن باش به خوبی یاد میکنه جهاد...به قول نوال: دوران سخت و طاقت فرسای شکنجه و زندان گذشته و موقع بهار آزادی رسیده.
    گاهی به نامادری ام حسودی می کردم، خوب می دانستم مرسی نیز با سیاست های او تا به اینجا پیش آمده بود و چه جالب بود که تمامی شاگردانش از شیما جمال گرفته تا اسما یاسین مطیع و گوش به فرمانش بودند، گاه و بیگاه نیز من را با ترفندهای خاص خودش وسوسه می کرد و مدام زیر گوشم می خواند:
    (( تو پسر من و عمادی و بزرگ ترین جایگاه های حکومتی از آن توست))
    و گاهی پیامک می زد:
    (( تو باید وارث این تاج و تخت بشی فقط کافیه یه خورده با سیاست رفتار کنی))
    پشت کامپیوتر نشستم و لحظه ای قید همه چیز را زدم، شاید اگر دست در دست امثال نوال می گذاشتم من شکنجه گر می شدم و بقیه متهم اما این را یقین داشتم نازا بودن نامادری ام باعث شده بود همه چیز به من رو بیاورد و کبوتر خوشبختی روی شانه های من بنشیند.
    خواستم حکم شیخ را در صفحه شش آوریل توییت کنم که پیامکی خصوصی در صفحه ام روشن شد:
    (( فکر نمی کردم انقدر زود زیر قول و قرارت بزنی؟))
    وقتی از مشغول بودن اسما در آشپزخانه مطمئن شدم، روی صفحه ی فرد نامشخص کلیک کردم اما هیچ عکس و نشانه ای در پیجش نبود:
    من: (( شما؟))
    پوکر فیس لبخندی برایم ارسال کرد:
    (( خیلی احمقی جهاد))
    من: (( درست حرف بزنید دوست عزیز))
    علامت خشم سند کرد:
    (( مگه قرار نشد از شفیق حمایت کنی؟))
    به یاد آلا و طرح توطئه افتادم، پوزخندی زدم و ارسال کردم:
    (( به به جناب منوم...پارسال دوست امسال آشنا...))
    سند کرد:
    (( مسخره نکن، جواب سوالم رو بده...تو قول دادی جهاد))
    ارسال کردم:
    (( من هیچ قولی ندادم حضرت اشرف...جنابعالی هم از طرف بنده به آلا سلام برسونید و بگید وقتی کنار ساحل مـسـ*ـت می کنی مراقب باش همه چیز رو لو ندی))
    تازه متوجه گافشان شده بود:
    (( این حرف آخرته دیگه؟))
    ارسال کردم:
    (( من حرف اولی با شما نداشتم...این حرف اول و آخرم بوده و هست، به آلا بگید برای هرکسی خوب نمایش بازی کنه برای من نمی تونه))
    این را گفتم و حکم شیخ را در صفحه ی اول گذاشتم...به دقیقه نکشید میلیون ها لایک و کامنت به طرفداری از شش آوریل روانه ی فضای مجازی شد، کریم در صفحه ی فیس بوکش تظاهراتی را به حمایت از مرسی هماهنگ کرد و هادی هشتگ دولت انقلابی را تشکیل داد.
    اسما با عجله به اتاقم دوید و گفت:
    _ جهاد صفحه ی بانوی ناشناس رو دیدی؟
    همان طور نشسته بر روی صندلی، به طرفش برگشتم و عینکم را برداشتم:
    _ نه چطور مگه؟
    جلو آمد و چهره ای بدون پوشیه و رو بند از آلا نشانم داد:
    _ قراره جمعه شب، کنسرتی به حمایت از شفیق در تالار اُپرای قاهره برگزار کنند.
    پس تصمیم خودش را گرفته بود، چهره از نقاب بیرون کشیده و هویت خود را فاش کرده بود تا بتواند به حیثیت خانوادگی ما ضربه ای کاری وارد کند اما کور خوانده بود، جهاد ماهر نبودم اگر این تخم حرامی را سرجایش نمی نشاندم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا