حولهی تن پوش را به دور خودم پیچیدم و از حمام خارج شدم. در این چند روز اخیر، سیر اتفاقات درون مصر و به خصوص قاهره صعودی شده بود و من این را از پیگیریهای اسما و دنبالکردن اخبار روزانهاش میفهمیدم.
طبق معمولِ همیشه، عینک طبی نارنجی رنگی زده بود و لپتابِ بازش را با موس بالا و پایین میکرد. لیوان قهوهاش پیوسته پروخالی میشد و قهوه جوشش از روی اجاق گاز صفحهای پایین نمیآمد.
لباسخوابِ جلو باز یاسیرنگی به تن داشت و طره موهایش را از پشت بسته بود. با دیدن من لبخند جذابی زد و به آشپزخانه اشاره کرد.
_ چای یا قهوه عزیزم؟
وازلین گوشم را در آوردم و با پا سطل آشغال کنار سالن را باز کردم.
_ چای بی زحمت.
دست از کار کشید و با صدای جرینگ پابندش، راهی آشپزخانه شد. میدانستم خانهداری اذیتش میکند و او زن خانه نبود. اگر قبول کرده بود، مکتبی رفتار کند؛ بخاطر علائق من بود، وگرنه ذات او هیجان و رسانه را میطلبید.
پشت اُپن آشپزخانه قرار گرفت، دو فنجان چای لبریز لب سوز ریخت و به پذیرایی برگشت. کنارم نشست و کِش موهایش را باز کرد.
_از بچهها چه خبر؟ شنیدم برای انتخابات دستهبندیشون کردی؟
شروع به گرفتن آب گوشهایم کردم و گفتم:
_ خوبه، خبرا زود به دستت میرسه.
میدانستم راغب آمار دقیق جلسات را به سمع و نظرش میرساند و از این بابت نگران نبودم؛ چون به علاقهاش نسبت به خودم اعتماد داشتم؛ اما خوشم نمیآمد، جاسوس دو جانبهای در دستگاهم وول بخورد.
پوزخندی زد و فنجان و نعلبکی را مقابلم گذاشت:
_ بالاخره منم آدمای خودم رو تو شش آوریل دارم.
شکرپاش را داخل فنجان خالی کردم و با قاشق کوچکی شروع به هم زدن آن کردم.
_ نه که من نمیدونم، طرف کیه؟ باور کن به کارم نمیاد و فقط بخاطر تو نگهش داشتم.
قهقههی مسـ*ـتانهای سر داد و مشتی حوالهی بازویم کرد.
_ قرار نشد، نامرد بشی جهاد خان! راغب یه بار جونت رو نجات داد.
تعریف و تمجیدهایش از راغب زجرآور بود، اگرچه میدانستم نیت سویی ندارد و رفتارهایش بی غرض است.
_ بر منکرش لعنت! منم که گفتم هواش رو همهجوره دارم.
چای را از لبهایش فاصله داد و به گوشهای خیره ماند.
_ اما داره از مصر میره.
در چشمهایش دقیق شدم.
_ کجا؟
فنجان را داخل نعلبکی گذاشت و ادامه داد:
_ فرانسه، پاریس!
_ میتونم بپرسم، چرا؟
با صدای آلارم موبایلش از کنارم بلند شد و بهطرف لپ تابش رفت.
_ بخاطر همون چیزی که خودت گفتی. راغب آدم سیاست نیست و اگه تا الان هم تو مصر مونده، بخاطر من بوده؛ وگرنه ذات اون هنری و طراحیه.
نمیدانم چرا؛ اما این حرفش آتشم زد. اسما چه راحت از دل بستگیِ پسر عمویش حرف میزد و قلب مرا به آتش میکشید. شاید زندگیکردن در قیدوبند مذهب من را تا این حد حساس کرده بود.
_ حالا چه اتفاقی افتاده که فهمیده موندن فایده نداره؟
درست وسط خال را نشانه گرفته بودم. عینک مطالعهاش را پایین آورد و در چشمهایم زوم شد.
_ شنیدی مرسی برای ریاست جمهوری اعلام کاندیداتوری کرده؟
این رفتارش عین توهین و جسارت به حرفهایم بود؛ اما آن را نادیده گرفتم و علی رغم میل باطنیام از کنار این تعویض بحثش گذشتم.
_ میدونستم اعلام آمادگی میکنه. دیر یا زود داشت؛ اما سوختوسوز نداشت.
موبایلش را روی مبل خاکستری رنگ سالن انداخت و بهطرفم آمد.
_ چطور مگه؟
بهطرف اتاق خوابمان رفتم و او هم به دنبالم روانه شد.
_ اولینبار تو زندان باهاش ملاقات کردم و فهمیدم تنها شخصی هست که تمام احزاب روش اتفاق نظر دارند.
دراوِر لباسهایم را بیرون کشیدم و تیشرت اندامی سیکس پکی انتخاب کردم.
اسما: یعنی میگی رای میاره؟
حوله را از چوبرختی آویزان کردم و شلوار سه ربعی پوشیدم.
_ چرا که نه؟ مرسی رئیس حزب آزادی و عدالت، زیر شاخهای از اخوان المسلمینه و این یعنی رای مذهبیهای مصر رو داره و از طرفی چون تحصیلات آکادمیک امریکا رو هم تو کارنامه داره، بنابراین جمعیت دانشگاهی و روشنفکر هم راهی جز اون ندارن.
از این همه تحلیل دقیق و به جایم، جا خورد و ابرو در هم کشید.
_ تو ازش حمایت میکنی، جهاد؟
طبق معمولِ همیشه، عینک طبی نارنجی رنگی زده بود و لپتابِ بازش را با موس بالا و پایین میکرد. لیوان قهوهاش پیوسته پروخالی میشد و قهوه جوشش از روی اجاق گاز صفحهای پایین نمیآمد.
لباسخوابِ جلو باز یاسیرنگی به تن داشت و طره موهایش را از پشت بسته بود. با دیدن من لبخند جذابی زد و به آشپزخانه اشاره کرد.
_ چای یا قهوه عزیزم؟
وازلین گوشم را در آوردم و با پا سطل آشغال کنار سالن را باز کردم.
_ چای بی زحمت.
دست از کار کشید و با صدای جرینگ پابندش، راهی آشپزخانه شد. میدانستم خانهداری اذیتش میکند و او زن خانه نبود. اگر قبول کرده بود، مکتبی رفتار کند؛ بخاطر علائق من بود، وگرنه ذات او هیجان و رسانه را میطلبید.
پشت اُپن آشپزخانه قرار گرفت، دو فنجان چای لبریز لب سوز ریخت و به پذیرایی برگشت. کنارم نشست و کِش موهایش را باز کرد.
_از بچهها چه خبر؟ شنیدم برای انتخابات دستهبندیشون کردی؟
شروع به گرفتن آب گوشهایم کردم و گفتم:
_ خوبه، خبرا زود به دستت میرسه.
میدانستم راغب آمار دقیق جلسات را به سمع و نظرش میرساند و از این بابت نگران نبودم؛ چون به علاقهاش نسبت به خودم اعتماد داشتم؛ اما خوشم نمیآمد، جاسوس دو جانبهای در دستگاهم وول بخورد.
پوزخندی زد و فنجان و نعلبکی را مقابلم گذاشت:
_ بالاخره منم آدمای خودم رو تو شش آوریل دارم.
شکرپاش را داخل فنجان خالی کردم و با قاشق کوچکی شروع به هم زدن آن کردم.
_ نه که من نمیدونم، طرف کیه؟ باور کن به کارم نمیاد و فقط بخاطر تو نگهش داشتم.
قهقههی مسـ*ـتانهای سر داد و مشتی حوالهی بازویم کرد.
_ قرار نشد، نامرد بشی جهاد خان! راغب یه بار جونت رو نجات داد.
تعریف و تمجیدهایش از راغب زجرآور بود، اگرچه میدانستم نیت سویی ندارد و رفتارهایش بی غرض است.
_ بر منکرش لعنت! منم که گفتم هواش رو همهجوره دارم.
چای را از لبهایش فاصله داد و به گوشهای خیره ماند.
_ اما داره از مصر میره.
در چشمهایش دقیق شدم.
_ کجا؟
فنجان را داخل نعلبکی گذاشت و ادامه داد:
_ فرانسه، پاریس!
_ میتونم بپرسم، چرا؟
با صدای آلارم موبایلش از کنارم بلند شد و بهطرف لپ تابش رفت.
_ بخاطر همون چیزی که خودت گفتی. راغب آدم سیاست نیست و اگه تا الان هم تو مصر مونده، بخاطر من بوده؛ وگرنه ذات اون هنری و طراحیه.
نمیدانم چرا؛ اما این حرفش آتشم زد. اسما چه راحت از دل بستگیِ پسر عمویش حرف میزد و قلب مرا به آتش میکشید. شاید زندگیکردن در قیدوبند مذهب من را تا این حد حساس کرده بود.
_ حالا چه اتفاقی افتاده که فهمیده موندن فایده نداره؟
درست وسط خال را نشانه گرفته بودم. عینک مطالعهاش را پایین آورد و در چشمهایم زوم شد.
_ شنیدی مرسی برای ریاست جمهوری اعلام کاندیداتوری کرده؟
این رفتارش عین توهین و جسارت به حرفهایم بود؛ اما آن را نادیده گرفتم و علی رغم میل باطنیام از کنار این تعویض بحثش گذشتم.
_ میدونستم اعلام آمادگی میکنه. دیر یا زود داشت؛ اما سوختوسوز نداشت.
موبایلش را روی مبل خاکستری رنگ سالن انداخت و بهطرفم آمد.
_ چطور مگه؟
بهطرف اتاق خوابمان رفتم و او هم به دنبالم روانه شد.
_ اولینبار تو زندان باهاش ملاقات کردم و فهمیدم تنها شخصی هست که تمام احزاب روش اتفاق نظر دارند.
دراوِر لباسهایم را بیرون کشیدم و تیشرت اندامی سیکس پکی انتخاب کردم.
اسما: یعنی میگی رای میاره؟
حوله را از چوبرختی آویزان کردم و شلوار سه ربعی پوشیدم.
_ چرا که نه؟ مرسی رئیس حزب آزادی و عدالت، زیر شاخهای از اخوان المسلمینه و این یعنی رای مذهبیهای مصر رو داره و از طرفی چون تحصیلات آکادمیک امریکا رو هم تو کارنامه داره، بنابراین جمعیت دانشگاهی و روشنفکر هم راهی جز اون ندارن.
از این همه تحلیل دقیق و به جایم، جا خورد و ابرو در هم کشید.
_ تو ازش حمایت میکنی، جهاد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: