کامل شده رمان بنام سپیده | fatemeh.a کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
193
امتیاز واکنش
2,537
امتیاز
336
سن
23
محل سکونت
mashhad
نام رمان:بنام سپیده
نام نویسنده: fatemeh.a کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان:اجتماعی-عاشقانه
نام ناظر: ^moonshadow^
خلاصه:گاهی اوقات توی زندگی ادم یه سری اتفاق ها می افته.خیلی هاشون جزئیه.ولی بعضی هاشون دنیامون رو تغییر میده.سپیده قصه ماهم،یکی از همین اتفاق ها سرنوشت ش رو عوض میکنه.مجبور به ترک شهر ودیار میشه......

112815
 

پیوست ها

  • IMG_1819.PNG
    IMG_1819.PNG
    317.7 کیلوبایت · بازدیدها: 339
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    هر داستانی با نام پروردگاریکتا اغاز میگردد.ولی این بار این قصه پرغصه به نام سپیده اغاز میگردد.دختری از جنس غم وتنهایی.دختری که سوار براسب خیال؛درروزگارخوشی،تا اینده های خیلی دورسفرمیکند.کاخ رویایی برای خودش میسازد.دران سپیده صبح ؛که چشم بدین جهان گشود؛مویش به سیاهی شب ورویش به سپیدی صبح.از ان رو پدرش اورا سپیده نامید.سپیده ای که ؛غصه بااب وگلش عجین شده بود.آنچنان مردانه؛در برابرسختی هاومشکلات روزگار می ایستد؛خم به ابرو نمی اورد وهنوز هم؛درونش دخترکی سرزنده وشاد؛زندگی میکند.
    یکه وتنها،درهیاهوی شهری شلوغ،رهامی شود.بی هیچ تکیه گاه وسرپناه.

    ودراین میان مردی،از جنس وغرور ،پابه زندگی سپیده قصه ما می نهد.
    به خیال خام خود،میخواهد بشکند اورا؛ولی هیچ نمیداند که اوخود از جنس سنگ است وهیچ وقت نمی شکند.
    تا ان زمان که این مردگرفتارمیشود.یعنی هردوی انها گرفتارمیشوند.
    غرق دریایی بی کران میشوند.
    دریایی سه حرفی. ع.ش.ق
    همین کلمه سه حرفی زیبااست که شکوفه امید؛به ادامه حیات را،درجان ها می رویاند.

    دوستان عزیزم؛ممنون میشم که منو در نوشتن رمانم؛یاری کنید وتا اخر همراهم باشید.درضمن،پست های ابتدایی از زبان یک دختر بچه هشت ساله است.پس لطفا زود قضاوت نکنیدوصبور باشید

    ازهمون جایی که یادم میاد؛براتون تعریف میکنم.طبق گفته های پدرم-مربوط به زمانی که سالم بودم واون اتفاق نیفتاده بود-از اون دخترهای فوق العاده شیطون،والبته شیرین زبون بودم.بابا که میگفت؛خیلی اوقات اشک مامانمو،به خاطر همین شیطنت هام در اوردم.ولی لازمه یه نکته رو هم بگم ها؛از این دخترهای تخس و بی ادبم نبودم.به هر حال به نظرم خیلی چیزها وخیلی اتفاق ها،توی تقدیر ادمه.یعنی اگه شر وشور هم نداشتم؛شاید این حادثه بازم برام پیش می اومد.بگذریم...
    یه روز گرم تابستون.دوازدهم مرداد ماه، سال 1379.
    باکیارش برادر وسطیم قایم باشک بازی میکردیم.خونه ما اپارتمانی بود؛طبقه سوم واسانسورهم نداشت.به همین خاطر؛من که دوست داشتم به هیچ عنوان کیارش پیدام نکنه رفته بودم توی راه پله ها.دنبال یه جای توپ برای قایم شدن می گشتم ؛کیارش میخواد غافلگیرم کنه .صدام میزنه.منم هول میشم ،پام سر می خوره واز سه طبقه پرت میشم پایین.کیارش بلا گرفته هم از ترس پنهون کاری میکنه ،تا اینکه همسایه ها جسم خونی واش ولاش منو پیدا میکنن.می برن بیمارستان.یک ماه توی کما بودم.هفته اخر مرگ مغزی میشم ودکترا ازم قطع امید میکنن.به گفته بابا اون شب خیلی براش سخت گذشته.چون قرار بوده؛فرداش دستگاه هارو از بدنم جداکنن.هیچ علائم حیاتی نداشتم......
    نمیدونم.شاید حکمت خدا بوده،شاید معجزه اش نصیبم شده؛اصلا شاید به اه دل بابام گوش داده.هرچی بوده ؛جمع همه اینا شد به هوش اومدن یهویی من.اتفاقی نادر که همه رو حیرت زده کرده بود.از دکتر وپرستار بگیر، تا پدر ومادر ناامید خودم.وحالا بقیه ماجرا.......
    چشمامو باز کردم...جای جدیدی بود.اصلا اینجارو به خاطر نداشتم.سرم تیر کشید.اومد بلند شم که دوتا درد هم زمان،به سراغم اومد.اولیش،سوزش پشت دستم بود ؛که يه شيئ تيز توش ،جابه جا شده بود.دومیشم ،این بود که پام سنگینی کرد.حس میکردم ؛یه جورایی داره پرس میشه.اطرافم رو با دقت نگاه کردم.یه اتاق که یه پنجره کوچیک روبه بیرون داشت.فک کنم سرصبح بود،چون افتاب لجوجانه توی صورتم می تابید.یه ملافه سفید،روم کشیده بودن ویه دونه بالش سفید زیر سرم.یه دونه یخچال کوچولو هم کنار تختم بود...حالا باید یکی رو پیدا میکردم که به سوال هام جواب بده.اینکه چرا من اینجام؟چه اتفاقی برام افتاده؟چرا چیزی یادم نمیاد؟همین مورد اخری خیلی ازارم میداد.توی همین افکار غرق بودم که ؛انگار خدا صدامو شنید.یه مرد وارد اتاق شد.قد وقامت متوسطی داشت.چشمای مشکی وچهره ای سبزه که ؛شاید به خاطر افتاب سوختگی بود.بینی ولباش هم همین طوری متوسط بود.نه لاغر بود نه خیلی چاق.
    بادیدن چشمای بازم از ته دل؛لبخندی به پهنای صورتش زد.انگار دنیارو بهش دادن.سرشو رو به اسمون گرفت وزیرلب چیزایی گفت.به خاطر فاصله زیاد،حرفهاش رو متوجه نشدم.یعنی کی می تونست باشه ،که از به هوش اومدن من اینقدر خوشحال بود؟
    نزدیک ونزدیک تر شد واروم موهامو نوازش کرد.خم شد سرمو بوسید.از اینکارش جاخوردم.بالاخره لبام تکون خورد.
    من :شما کی هستین؟من شمارو نمی شناسم.
    مرد باحسرت گفت:چطور منو نمشناسی دخترکم؟منم بابایی..بابا ارش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    پس بابام بود....گیج ومنگ نگاش کردم.انگار هیچ وقت اونو ندیده بودم.یکم دو،دوتا،چارتا کردم.به نظرم مرض نداشت؛الکی بگه من باباتم.تازه شم،اون طور که اون از به هوش اومدنم خوشحال شد؛پس دروغ نمیگفت.بابای واقعی ام بود.سری تکون دادم.با لحنی اروم گفتم:ببینید اقا!من همین الان چشمامو باز کردم.نمیدونم کی هستم؟کجا هستم؟چه بلایی سرم اومده؟واصلا هیچی یادم نمیاد..
    اقاهه سری به نشونه تاسف تکون داد.اهی کشید.با مهربونی گفت:میدونم عزیزم،که چیزی یادت نمیاد.عیب نداره.به خودت فشار نیار.یواش یواش،همه چیز رو میفهمی...یعنی، یعنی من برات توضیح میدم.تعریف میکنم.
    خدا خیرش بده.یکم از فکر وخیال درم اورد.
    اروم وتقریبا زیر لبی گفتم:باشه.
    همون لحظه ،یه مرد با روپوش سفید وارد اتاق شد.اونم با دیدن اینکه من بیدارم؛لبخند مهربونی زد.این دیگه فک کنم،دکتر بود.اومد سمتم.یه نگاه به سرمم انداخت وازدستم بازش کرد.
    با مهربونی گفت:چقدر تو خواب الویی دختر جون.بالاخره بیدار شدی؟از دیشب هی اومدم بهت سر زدم؛هردفعه اومدم، توخواب ناز بودی.
    از لحن مهربون وشوخش لبخند اومد روی لبم.بادیدن لبخندم ،اه بلندی کشید وروبه بابا گفت:خداروشکر ارش جان.خدارو صد هزار مرتبه شکر ؛که دختر قشنگت بالاخره به هوش اومد.
    روبه من گفت:خداتورو خیلی دوست داره دخترم.از بین هر صدتا مریض مرگ مغزی،شاید ده تاشون به هوش بیان.لطف خدا ودعای پدرت،توهم یکی از اونا بودی.حالا بگو ببینم؛حالت خوبه؟سرت یا بدنت درد نداره؟چیزی هم یادت میاد؟
    دکتر بود دیگه.انگار علم غیب داشت ؛که همه اینایی رو که گفت باهم دارم.
    اول به سرم اشاره کردم:وقتی بیدار شدم اقای دکتر؛سرم خیلی تیر کشید.تازه هیچیه هیچی هم یادم نمیاد.
    دکتر سرتکون داد:طبیعیه دختر خوب!ضربه محکمی به سرت خورده بود.
    به پام اشاره کردم:اینم وقتی خواستم پاشم خیلی درد گرفت؛اما الان درد نداره.
    دکتر باخنده به پام اشاره کردوگفت:اونم خوب میشه.دوسه روز دیگه گچش باز میشه؛اونوقت بلند شدن که هیچی ،می تونی بدویی.خب دیگه؟
    خندیدم:دیگه هیچی.همینا بود اقای دکتر...
    دکتر:باز خوبه همین قدر بوده.الان یه ارامبخش بهت میزنم.
    با تعجب گفتم:چرا دکتر؟من که حالم خوبه.هنوز نفهمدم چرا اینجام؟
    دکتر:به این خاطر که استراحت کنی؛بعدش سرفرصت فرصت بابا ارش همه چیز رو برات تعریف میکنه.
    همین طور که حرف میزد ؛حس کردم پلکام سنگین شد ودیگه چیزی نشنیدم.
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    توی اون چندروز حسابی با اون اقاهه ؛ا ببخشید بابام -که به خواسته خودش باباارش صداش می کردم-مچ شده بودم.یه جورایی بهش خوگرفتم.بااینکه روز اول هیچ احساسی بهش نداشتم؛اما الان دوسش داشتم.خیلی مهربون بود.یعنی از اون چهره ای که من دیدم برای اولین بار ؛این همه حجم خوبی بعید بود.ا راستی اسمم سپیده بود.سپیده ضیایی متولد تهران.هرشب می تا دیر وقت بالا سرم می نشست.از برادرام،خونه مون ومادری برام میگفت که یک بار هم به دیدنم نیومد.شک داشتم.به اینکه اصلا مادرم منو دوست داره؟مثه باباارش از به هوش اومدنم خوشحاله؟اصلا اگه دوسم داره؛چرا حتی تلفنی هم احوالمو نپرسید؟این مسئله بدجور دل خورم میکرد.اونقدر که از به هوش اومدنم وزنده موندنم پشیمون میشدم.اسم مادرم مهشید بود.یه برادر پونزده ساله داشتم به اسم سیاوش.یه برادر دیگه هم داشتم که بچه وسطی بود.دوازه ساله،اسمش هم کیارش.فک کنم فهمیده باشین که من یعنی سپیده؛ته تغاری و لوس بابا ارش بودم وتوی هشت سالگی این اتفاق برام افتاده بود.....
    خیلی خوشحال بودم.چون بالاخره قرار بود؛از شر این گچ پام که خیلی هم دست وپاگیر بود؛خلاص شم.خانم پرستار بایه اره برقی که گرد بود؛بهم نزدیک شد.توی یک ان خوشحالیم تبدیل شد به ترس.ترسی که مثه خوره به جونم افتاد.ترس اینکه اگه یه لحظه فقط یه لحظه ،خانم پرستار،کارش رو اشتباه انجام بده؛پام نابود میشه.
    چشمامو از ترس محکم روی فشار دادم.چند دقیقه ای گذشت؛که صدای اون اره بیشعور قطع شد.خدارو شکر دردی نداشتم.پس پام طوریش نشد.اول زیر چشمی ،بعدش اروم اروم چشمامو باز کردم.ولی با دیدن پای بی ریختم چشمام از تعجب گرد شد.پر مو وسیاه شده بود.خشک خشک.عین کویر لوت....دستمو گذاشتم جلوی دهنم.داشت اشکم در می اومد.نکنه همین جوری بمونه؟وای خدایا کاش قطع میشد!
    انگار خانوم پرستار صدامو شنید.از ته دل خندید.
    بین خنده هاش بریده بریده گفت:دخ.ت.ر جون خ خدا ن نکنه.
    ای خدا عجب ادمی بود این ها.من دارم گریه میکنم اونوقت هر هر بهم میخنده.
    باوحشت گفتم:چرا میخندی؟خب خیلی وحشتناک شده دیگه.
    اینبار خنده شو خوردواروم گفت:دخترقشنگ.چون یه ماهه به پوست پات؛نه اب رسیده نه هوا واسه همین اینطوری سیاه وخشک شده.
    یکم خیالم راحت شد.نفس عمیقی کشیدم:یعنی خوب میشه؟عین پای دیگم؟
    پرستار:اره عزیزم.زوده زود خوب میشه.عین روز اولش.حالا دستتو بده ببینم می تونی راه بری؟
    به کمک بابا وپرستار سعی کردم سر پام واستم.نشد که نشد.از دردی که توی پام پیچید؛جیغم هوا رفت......
    بله میگفتم.چند روز دیگه هم به خاطر فیزیوتراپی ،تو بیمارستان مهمون شدم.اونم ده جلسه.تجویز دکتر ارتوپد بود.برای اینکه بتونم بالاخره راه برم.
    روی تختم تو بیمارستان نشسته بودم.خانوم پرستار پانسمان سرمو باز کرد.خدارو شکر جای بخیه ها رو سرم نمونده بود.موهامو نوازش گونه ؛شونه زد.هه کاری که باید یه زن؛به اسم مادر برام انجام میداد.لباسامو به کمک بابا پوشیدم.از اتاق اومدم بیرون.توی دلم ارزو کردم ؛که دیگه هیچ وقت گرفتار بیمارستان نشم.دست توی دست بابا از همه خداحافظی کردیم.از دکترا بگیر....تا پرستارها ونظافتچی ومسئول فیزیوتراپی.اخه نه اینکه خیلی اجتماعی بودم؛توی اون چندروز باهمشون دوست شده بودم.از اونجا اومدیم بیرون.با میـ*ـل هوای خنک رو توی ریه هام فرستادم ونفس عمیقی کشیدم.همون جا واستادم.بابا رفت دنبال ماشین.با کنجکاوی داشتم؛به درختایی که برگهاشون تلفیقی از دورنگ سبز ونارنجی بود نگاه میکردم.صدای بوق ماشین منو به خودم اورد.درو باز کردم وروی صندلی جلو نشستم.راستش فک میکردم یه نوازدم.یه نوازدم وقتی تازه به دنیا میاد عینه من؛همه جارو با کنجکاوی نگاه میکنه.تا اروم اروم به همه چیز عادت کنه.منم فعلا به بابام داشتم عادت میکردم.بابا راه افتاد...برای همیشه از اون بیمارستان خداحافظی کردم.توی ذهنم سوال های بی شماری رژه میرفت.با اینکخ بابا ارش خیلی چیزها رو برام گفته بود از زندگیم ؛ولی بازم فکر وخیال زیادی داشتم.از همه هم مهم تر این بود که چرا مهشید؛مادرم؛توی تموم این بیست روز حالمو نپرسید ویا دیدنم نیومد.سوالامو براساس اولویت توی ذهنم سازمان دهی کردم.نمی تونستم.طاقتم طاق شده بود.این غصه مثه خوره؛روحمو می خورد.سعی کردم حرفمو جوری بگم؛که بابا بهش برنخوره.
    بایه لحن دلخوری گفتم:بابایی؟
    بابا از این لحنم تعجب کرد:جانم؟چیزی شده دخترم؟
    سری تکون دادم وبا همون لحن گفتم:نه چیزی نشده ؛فقط دوست دارم یه چیزی رو بدونم.
    بابا توی چهرش اضطراب پیدا شد:چی دخترم؟چیزی یادت اومده؟اره؟
    من:نه فقط میخوام بدونم؛بدونم.....چرا مامان اینهمه وقت نه بهم سر زد.نه حتی زنگ زد وبه دیدنم هم نیومد؟
    بابا یکم فکر کرد.انگار میخواست یه جواب قانع کننده بهم بده.نفس عمیقی کشید.سری تکون داد.
    بابا:ببین سپیده جان.مادرت خودشو به خاطر اتفاقی که برای تو افتاد مقصر میدونه.فکر میکنه مادر خوبی نبوده ونتونسته خوب ازت مراقبت کنه.به خاطر عذاب وجدانش اینهمه وقت به دیدنت نیومد....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    سری تکون دادم.اخه اصلا،قانع نشدم.فکر نمی کنم،عذاب وجدان؛دلیل خوبی باشه که یک مادر،اینهمه مدت از پاره تنش دور باشه وحتی بهش سرهم نزنه.مگه میشه؟نه نه نه.اصلا نمی تونستم بپذیرم.عین همین حرفارو به بابا هم زدم.
    کلافه دستی توی موهاش کشید.
    باتاکیدگفت:ببین دخترم.چیزهایی که من گفتم؛عین حقیقته وهیچ دروغی هم درکار نیست.ولی اگه بازم قانع نشدی،می تونی وقتی برگشتی تهران،همه چیز رو از مادرت بپرسی.
    اروم گفتم باشه.در راست گویی بابا که شک نداشتم.یکم که فکر کردم،گفتم شاید مادرم زن مهربونی باشه؛ومن دربارش دارم زود قضاوت می کنم.برای همین از فکرش در اومدم.سعی کردم،منظره های بیرون رو نگاه کنم.چون واقعا بی نظیر بود.انگار یه نقاش خیلی ماهر ؛قلم مو ش رو برداشته بود.اولش کوه کشیده بود.بعددیده یه چیزی کم داره.پس از دامنه کوه گرفته تا قله؛درختای کوتاهی رو نقاشی کرده بود.کنارش هم درختای کوچیک وبزرگ زیادی کنارهم کشیده بود.بعضی هاشون که اینقدر بلند بودن،شاخ وبرگ هاشون توهم پیچیده بودوهمین باعث تشکیل سایه؛روی زمین شده بود.
    انگار اونطرف نقاشی اش؛یکم خالی بوده وتصمیم گرفته؛اینبار دره بکشه.درهایی عمیق که انتهاش؛مسطح وهموار میشه وعلف های هرز؛انواع گیاه های کوهی رشد کرده بود.اخر نقاشی اش هم یه رودخونه؛از اینطرف تا اخربومش ؛منظره رو کامل می کرد.واقعا که محشر بود.این همه زیبایی کنارهم؛یک جا؛دیدنی بود.
    شیشه رو یکم دادم پایین.نمی دونم چرا؛ولی ازاینکه؛هوای تازه رو توریه هام بفرستم،احساس لـ*ـذت می کردم.نفس عمیقی کشیدم.کنار جاده،حوضچه هایی سنگی وجود داشت که ،یه سری بطری توش چیده شده بود.توی بطری ها،یه مایع سفید رنگ بود که انگار محتویاتش؛ته نشین شده بود.
    سرمو برگردوندم.روبه بابا گفتم:بابایی؟دلیل اینهمه سرسبزی ودرخت و روخونه ای که اینجا وجود داره چیه؟
    بابا مهربون لبخندی زدوگفت:می دونی سپیده جان،اینجا جزو شمال کشوره واب هواش ؛گرم ومرطوبه.بارندگی زیاد،باعث این سرسبزی و طراوت والبته هوای پاک شده.
    یه علامت سوال خیلی گنده توی کلم سبز شد.
    سوالم هم ،این بودکه چرا توی بیمارستانی به این دوری ،بستری بودم؟با لحن پرسشی گفتم:بابایی؟مگه شما نمیگین که تهران؛پایتخت ایرانه وبزرگ ترین شهر کشور.پس شهری که اینقدر بزرگه؛چطور توش بیمارستان نداشته که منو این همه راه؛اوردین اینجا بستری کردین؟
    انگار نمک به زخم بابا پاشیدم که اینطوری عصبی شد.جوش اورد.محکم با مشت زد روی فرمون.اوخ.فک کنم؛استخونش خورد شد.با فریادگفت:بسه دیگه!زیادی سوال پرسیدی.چشماتو ببند وبقیه اش رو برای بعدا نگه دار.
    خیلی ناراحت شدم.بدجور بهم برخورد.من که چیزی نگفتم.من صفر کیلومتر بودم وهیچی هم نمی دونستم.طبیعیه که با سوال کردن ؛سعی کنم همه چیز روکنار هم بچینم.دیگه حرفی نزدم.سرمو به شیشه تکیه دادم وبه بیرون خیره شدم.باباهم نفس عمیقی کشید وفک کنم؛یکم اروم شد.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
    از خواب بیدارشدم.بازم تویه اتاق بودم.با این تفاوت که اون دفعه،همه جا روشن بود؛ولی اینبار تاریکی مطلق تمام فضارو پرکرده بود.سکوت عجیبی حاکم بود.به همین خاطر؛یه ترسی توی جونم افتاد.سردرگم از جام بلند شدم.در اتاق می چرخیدم.نمی دوستم باید چیکار کنم؟مثل ادم های نا بینا؛دستمو به دیوار گرفتم واونو لمس کردم.دستم به یه برامدگی خورد.فشارش که دادم؛همه جا روشن شد.....
    از دیدن اطرافم؛بی اندازه متعجب شدم.فکر کنم اینجا اتاق خودم بود.دور تادور دیوارای اتاق؛صورتی رنگ شده بود.یه کمدبا اندازه متوسط؛که رنگش صورتی -سفید بود.دوتادرشیشه داشت؛که کمد رو از طرف عمودی به دوقسمت مساوی،تقسیم می کرد.انتهای کمد هم،سه تا کشو با دسته های سفید بود.بالای کمد؛مملو از عروسک؛گل سر؛واسباب بازی های جورواجور بود.از بین اون همه اسباب بازی فقط یه دونه عروسک؛که با کاموا بافته شده بودورنگارنگ بود؛توجهم رو جلب کرد.یه جورایی حس غریبی بهش داشتم.انگار از همه گذشته ام فقط همین عروسک؛توی ذهنم موندگار شده بود.در کمد روباز کردم وبرش داشتم.اونوتوی بغلم محکم فشار دادم.اولین چیزی که ؛به نظرم اشنا می اومد.تختی هم که روش خوابیده بودم؛مثه کمد،صورتی-سفید بود.تشک سفید؛بالش صورتی.روتختی هم خیلی قشنگ بوديع پارچه که زمینه سفید؛با گلهای ریز صورتی روش کار شده بود.
    همه جای این اتاق قشنگ بود.یه قاب عکس به دیوار زده شده بود.یه دختر کوچولو که شاید؛دویاسه سالش بود.وقتی من اینجا خوابیدم؛یعنی اتاقم اینجاست.در نتیجه ،عکس روی دیوار منم...با دیدن عکسم لبخند اومد روی لبم.توپولو وبانمک.
    یه اینه کوچیک روی دیوارنصب شده بود.رفتم سمتش وخودم رو نگاه کردم.
    واقعا من کی بودم؟از کجا اومده بودم؟اینجا خونه منه؟چه اتفاقی برام افتاده بود؟
    به سمت در اتاق رفتم.دستگیره رو کشیدم پایین ودر باز شد...
    هم زمان با باز شدن در چهار نفر؛وهشتا چشم بهم خیره شده بود.دوتاشون که خیلی اشنا می زد.یعنی؛بابام بود.
    دوتا دیگه که صاحبش؛کنار بابا استاده بود؛قهوای ودرشت بود.یه زن؛که چهره ای سبزه با دماغ کوچیک داشت.قد وقامتش هم متوسط بودولاغر اندام. ابروهاش یکم باریک وهشت مانند بود.موهاش هم،مشکی وبلند بود وتا شونه هاش؛می رسید.اون چهارتا چشم دیگه هم،متعلق به دوتا پسر بود.یکی از اونها قدش بلند تر بود،ومعلوم بود ازهمه ما بزرگتره.چهرش خیلی خیلی؛شبیه بابا بود.انگار عینا خوده بابا بود.پسر دومی هم از چهرش؛مشخص بود که یکم تخس وشره.تازه شبیه اون خانومه بود.فک کنم اینجا من؛شبیه هیچ کدوم نبودم.
    خانومه جلوی پام زانو زد.با تمنا توی صورتم زل زد.اغوشش رو برام باز کرد.توی چشماش جمع شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    دستام رو توی دستش گرفت.دستاش داغ داغ بود ولرزش داشت.پشت دستام رو بـ..وسـ..ـه زد.اروم، دستم رو کشید ومن افتادم توی بغلش.محکم منو به خودش فشارداد.اشک هاش پشت سرهم؛می ریخت.جوری که،سرشونه لباسم یکم،نم دار شد.زیر لب با خودش حرف می زد.موهامو نوازش کرد.نفس عمیقی کشید.انگار داشت؛منو بو می کشید.در گوشم زمزمه وار گفت:سپیده جان؟دختر قشنگم؟منم مامان مهشیدت.چطور منو یادت نمیاد عزیزم؟
    منم مثله خودش اروم گفتم:اما من شمارو یادم نمیاد.تا الان هم که گفتید؛نمی دونستم مادرم هستید.اخه مثه بابا، ارش شمارو توی بیمارستان ندیدم.شاید اگر،دیدنم می اومدین؛حداقل الان شمارو
    می شناختم.
    سری تکون داد.اهسته و شرمنده گفت:ببخش دخترکم..همش به خاطر کوتاهی من بود.اگرمن؛مثه یه مادر خوب ازت مراقبت می کردم،هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.لعنت به من!لعنت به من،که بادست خودم ،اینقدر دخترم رو از خودم دور کردم.جوری که تا این حد؛از من دلخوره....
    نفس عمیقی کشیدم.سعی کردم؛دلخوری ها رواز ذهنم دور کنم.اول یا اخر؛این زن مادرم بود.پس مجبور بودم؛ببخشمش وتوی دلم مثه بابا،براش جایی باز کنم.
    دستام رو دور گردنش حلقه کردم.
    یکم بلندتر ،جوری که بقیه هم بشنون بهش گفتم:حالا که من،هیچی از اون حادثه،یادم نمیاد؛وهمه گذشته رو فراموش کردم.
    دیگه چیزی نگفت.بعد از گذشت چند لحظه؛منو از اغوشش جدا کرد وبا اشاره دست رو به پسرا گفت:دخترم این دونفر؛برادرات هستن.
    به قد بلنده اشاره کرد:ایشون برادر بزرگ ؛سیاوش خان هستن.
    به قد کوتاهه اشاره کرد:ایشون برادر کوچیکتر؛کیارش خان هستن.
    سیاوش ،مثه بابا؛چهره ای مهربون داشت.با لبخند گرم وصمیمی گفت:خوشحالم سپیده جان که حالت خوب شده وبه خونه؛برگشتی.خداتورو دوباره به ما داد.امیدوارم یواش یواش؛به زندگی با ما عادت کنی..
    خیلی از حرف زدنش خوشم اومد.جوابش رو با لبخند،وکلمه ممنون دادم.
    پسر کوچیکه عین تصوری که داشتم؛خیلی تخس گفت:منم مثه سیاوش خوشحالم....
    بعدش هم اخماش رفت توی هم.عصبانی ؛اونجا رو ترک کرد.رفت تو یه اتاق ومحکم درو بست
    ایششش.چقد بداخلاق بود.مامان پشت سرهم صداش زد.ولی اعتنایی نکرد وحتی؛جواب هم نداد.
    بابا ناراحت از این کار کیارش گفت:بسه خانوم.اینقدر صداش نزن.همش تقصیر توئه؛که این پسر اینقد لوس بار اومده..
    با این حرف بابا؛مامان از صدا زدن دست برداشت.بابا دستمو گرفت وهمه برای خوردن شام؛به سمت اشپزخونه رفتیم.
    حرف سیاوش درست بود.اروم اروم؛به همه چیز عادت کردم.تموم مشخصات،وریز خانواده ام رو توی این مدت،در اوردم.چیدمان خونه مون،متوسط بود.سه تا فرش دوازده متری،که رنگ کناره هاش زرشکی،وگلهای وسط فرش شلوغ وکرم رنگ بود.مبلهایی هم؛با رنگ کرم چیده شده بود.رنگ دسته های مبل؛دقیقا رنگ گلهای فرش بود؛همین نشون میداد که مامان؛توی انتخاب هاش خیلی وسواس به خرج میده.یه دونه تلویزیون؛با سایز متوسط درست روبه روی؛مبل سه نفره گذاشته شده بود.واز اونجایی که خونه اپارتمانی بود؛در نتیجه پنجره هم نداشت.البته اتاق پسرا،یه پنجره کوچیک رو به خیابون داشت.پدرم؛کارمند اداره ثبت احوال بود.صبح ها خیلی زود می رفت سر کار؛ساعت چهار بعداز ظهر به بعد هم می رفت سر یه کاره دیگه.
    خلاصه هرشب راس نه ،خونه بود.یه ماشین پژو اردی ،نقره ای رنگ. داشت.اوایل مهر شده بود.منم باید می رفتم مدرسه.واقعا نمی دونم؛اگرسیاوش نبود چیکار می کردم؟یه پا معلم خصوصی بود واسه خودش.درساش عالی بود.منم که صفر کیلومتر.باید کلاس دومی می بودم ولی ؛در حد مهد کودک هم چیزی یادم نبود.حداقل روزی دوتا سه ساعت؛بهم درس های کلاس اول رو یاد می داد.به نظرم اگر ادامه می داد؛شاید فیلسوف می شد.ولی کیارش؛درست نقطه مقابل اون بود.نه تنها درساش خوب نبود؛بلکه برای گرفتن نمره خوب،هیچ تلاشی از خودش نشون نمی داد.فقط بازیگوشی می کرد همین.به هر بهونه ای هم؛از مدرسه در می رفت.بیچاره بابا!اینقدر غصه اینو می خورد؛که حد نداشت.
    از درسامون تموم شده بودیم؛ویه جورایی فراقتمون بود.با سیاوش روی مبل؛جلوی تلویزیون نشسته بودیم.کارتون محبوب همه بچه ها؛تام وجری رو نگاه می کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    درباز شد.کیارش با قیافه ای عجیب؛واردخونه شد.موهاش خاکی بود؛تازه لباس هاشم پراز گل.دماغ خونی ولباس های پاره اش،حکایت از یه دعوایا زمین خوردن داشت.فکر کرد،ماندیدیمش.خیلی اروم ودولا،داشت از پشت سرما رد می شد.مامان هم متوجه اومدنش نشد.همین که نزدیک اپن شد؛منو سیاوش هم زمان برگشتیم به سمتش.بلند ویک صدا پرسیدیم:چی شده؟
    کیارش عصبی دستش رو گذاشت روی بینی اش،همون طور خم گفت:هیس بابا!چه خبر تونه؟الان مامان می فهمه،پدرمو در میاره.
    مامان هم چاقو بدست،با اخم هایی درهم کیارش رو نظاره می کرد.از بالای اپن خودش رو خم کرد،یه جورایی توی سر کیارش بود.
    فریاد کشید:که مامان نفهمه اره؟باز چه غلطی کردی بچه؟
    کیارش هول شد.اومد جواب مامان رو بده؛که سرش محکم به لبه اپن برخورد کرد.صدای اخش بلند شد.همین جور که با دست پس کلش رو می مالید گفت:هیچی مامان جون.چیزی نشده که،فقط زمین خوردم!
    مامان حرصی گفت:اخه بچه جون.من تورو بزرگت کردم؛یعنی نمی شناسمت؟اگه زمین خوردی؛چرا دماغت خونیه؟هان؟جواب بده دیگه.
    کیارش با نوک انگشت اشاره اش؛بینی اش رو لمس کرد.همین که انگشتش رو اورد بالا؛انگشت بدبخت خشک شد.فقط به خونی که روش بود؛نگاه می کرد.یکم گذشت.تازه به خودش اومد.شروع کرد به دادوفریاد:می کشمت علی!دارم برات بچه پرو.
    مامان با تاسف سری تکون داد:پس بازم طبق معمول دعوا کردی؟این دفعه سرچی؟
    کیارش تکذیب کرد:دعوا کدومه بابا؟داشتیم فوتبال بازی می کردیم؛یهو خوردم زمین.
    مامان پوفی کشید وبه لباستی پاره اش اشاره کرد:لباسات چی؟اوناهم توی دعوا پاره نشده؟
    کیارش انگار،راهی برای فرار نداشت؛وباید حقیقت رومی گفت.بغض کرده وناراحت گفت:داشتیم فوتبال بازی می کردیم.یهو علی بیشعور؛محکم شوت زد،توپ بیچاره ام رفت زیر ماشین.همونی که،خیلی دوسش داشتم وبابا،برام خریده بود.البته بگم ها،منم کم نیاوردم،تامیخورد،زدمش.به دست وپام افتاده بود.
    مامان سکوت کرد.انگار قانع شده بود.اما سیاوش باتمسخر به بینی کیارش اشاره کرد:اونجوری که من می بینم،تو تا خوردی زدنت.
    بعدش هم زد زیر خنده.کیارش هم که ؛یه فرصت گیرش اومده بود،با گفتن برو بابا از مهلکه فرار کرد.
    مامان حرصی تند تند؛سالاد شیرازی درست می کرد وزیرلب؛به کیارش بدوبیراه می گفت.
    دوباره درباز شد.اما این بار بابا باچهره ای پریشون وارد خونه شد.اصلا سابقه نداشت،به این زودی خونه بیاد.هنوز ساعت شش بود.
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    طبق همیشه ؛به سمت بابا دویدم که اونم اغوشش رو برام باز کنه،اما این کارو انجام نداد.اصلا انگار منو ندید.خیلی تعجب کردم.یه جورایی این رفتار ازبابا،واسم غیرعادی بود.عقب عقب رفتم.سیاوش هم،پریشون ازجاش بلند شد.به سمت بابا رفت.اما بابا بدون دادن جواب سلام،اون رو هم پس زد.مامان با دیدن این صحنه،سالاد شیرازی اش رو رها کرد.دستپاچه خودشو به بابا رسوند.پلاستیک های سنگین خرید رو،ازدستش گرفت.اروم وزمرمه وار گفت:ارش جان چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟هنوز که خیلی زوده؛واسه اومدن به خونه.
    بابا جواب مامان رو نداد.درواقع اونقدر کلافه بود،که هیچی نمی شنید.رفت روی مبل نشست.
    مامان بلند تر گفت:دارم نگران میشم!دیه چیزی بگو مرد.نصفه عمر شدم..
    بابا پوفی کشید وفریاد زد:سرمو خوردی.چه خبرته؟بذار از گرد راه برسم؛بعد سوال پیچم کن.
    مامان ناراحت سری تکون داد.ولی از صورتش معلوم بود؛هنوزم نگرانه.بایه سینی که دوتا فنجون چای؛ویه قندون توش بود برگشت.سینی رو گذاشت روی میز.
    بابا با لحنی اروم که از دلخوری هامون کم کنه؛روبه سیاوش گفت:پسرم میشه با خواهرت چند دقیقه برین تواتاق.میخوام با مادرتون خصوصی صحبت کنم.
    سیاوش به نشانه چشم سری تکون داد.دستمو گرفت ورفتیم توی اتاق من.دروهم بستیم.من نشستم روی تخت،سیاوش روی زمین.سیاوش نگاهی به عکس روی دیوار انداخت.لبخندی اومد روی لبش.
    روبهش گفتم:به چه می خندی؟به این که خیلی زشتم؟
    سیاوش مهربون گفت:نه.به این که با اومدنت چقدر؛هوای این خونه تازه شد.زندگی برای همه شیرین شد.
    اهی کشیدم وگفتم:حیف که من چیزی؛ازاین شیرینی که میگی،یادم نمیاد.
    سیاوش تا خواست چیزی بگه؛صداش تو صدای دادوفریاد مامان وبابا گم شد.سراسیمه هردومون؛از اتاق زدیم بیرون.سیاوش با صدای بلند گفت:چی شده؟چرا دعوا می کنید؟....
    باباروبه سیاوش گفت:چیزی نیست پسرم.نگران نشو.
    مامان سری تکون داد:یعنی چی چیزی نشده؟چرا از ازش پنهون می کنی؟
    بابا عصبی گفت:مهشید!بچه هارو وارد ماجرا نکن.
    مامان فریاد کشید:یعنی چی؟هیچ حرفی نزنم.به هیچ کس چیزی نگم؟مگه میشه؟درسته مرده خونه هستی؛اما ما یه خانواده ایم.هرتصمیمی که گرفته شه،باید باماهم مشورت کنی.اصلا من نمی فهمم،چطور شد تو یهوفیلت یاد هندوستون کرد؟ما پونزده ساله اینجا زندگی می کنیم.حالا یادت افتاده که ما مال این شهر نیستیم؟خودت می فهمی داری چی میگی؟
    سیاوش عصبی گفت:یه جوری حرف بزنید،که ماهم بفهمیم شما چی می گین.گیج شدم.معنی صحبت هاتون رو درک نمی کنم.
    بابا روبه سیاوش گفت:هیچی پسرم.تو قضاوت کن.من بد میگم؟مادر پیر من،توی خرمشهرداره تک وتنها زندگی می کنه.بی کس وکار.اگراتفاقی براش بیفته ومن پیشش نباشم،تا اخرعمر خودمو نمی بخشم.
    مامان باخسته گفت:ارش جان.من خونه ام اینجاست.زندگیم اینجاست.به این شهر،خونه،محله عادت کردم.بچه هام اینجا،دارن درس می خونن.چطور توقع داری همه اینارو،بی خیال شم برم اونجا زندگی کنم؟
    سیاوش انگار تازه دوهزاری اش جا افتاده بود.با تعجب روبه بابا گفت:مهاجرت؟چرا ماکه مشکلی نداریم.دلیل تون از این کار چیه؟
    مامان به تایید حرف سیاوش گفت:منم همینو میگم.به خرجش نمیره که.فقط حرف حرف خودشه.
    بابا اومد به سمته مامان.اروم تر ومهربون گفت:خانومم!من میدونم دلیل مخالفتت چیه.عزیزم جنگ بود؛می فهمی جنگ.فقط تو که نبودی.خیلی ها عزیزاشون رو ازدست دادن.جوونا پرپرشدن.بچه ها یتیم شدن.زن ها بیوه.خوده من،برادرجوونم رو از دست دادم.تا امروز که بیست سال گذشته،یه تیکه استخونش هم پیدانشد.مادر بیچاره ام هم که،انتظار شده سهمش از این دنیا.هم انتظار پسر،مفقوالاثرش هم من.بخدا اون پیرزن گـ ـناه داره.تورومثه دخترش دوست داره.اگه مادرخدابیامرز خودت بود،بازم حاضر بودی ،تنهاش بذاری؟
    مامان دیگه نای ایستادن نداشت.کلافه وبا چشمانی اشک الود،روی زمین نشست.صورتش رو با دستش گرفت.یک کلمه هم حرف نزد.انگار حرف های بابا،اونو بـرده بود به گذشته های نه چندان دور،وخاطرات تلخش.
    ساعت از دونصفه شب گذشته بود،ومن هنوز داشتم توی جام،غلت می زدم.بازم ذهنم درگیر شده بود.اخه حرفهای جدید شنیده بودم.جنگ.....مامان که عزیزانش رو ازدست داده بود.خرمشهر....بابا که برادرش مفقودالاثر شده بود....خدای من داشت،مغزم می ترکید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    نه فایده نداشت.نمی تونستم بخوابم.رفتم سراغ سیاوش.فرداامتحان داشت،ومطمئنابرای اخرین بار کتابش رودور می کرد.پاورچین پاورچین،رفتم بیرون ودراتاق پسرا رو باز کردم.خیلی اروم درو پشت سرم،بستم.کیارش که هیچی.توی خوابم با اخم هایی درهم،چشماشو بسته بود.کلا ادم عجیبی بود.حدسم درست بود.سیاوش پشت میزش؛زیر نورچراغ مطالعه؛درس می خوند.رفتم پشت سرش واستادم.اونقدر غرق که اصلا متوجه من نشد.خیلی اهسته،چندتا سرفه مصلحتی کردم،که متوجه من بشه.سرشو برگردوند.با دیدن من خیلی تعجب کرد.
    با ابروهای بالاپریده گفت:سپیده؟توهنوز نخوابیدی؟دخترجون مثه این که یادت رفته،فرداصبح باید بری مدرسه مگه نه؟
    اروم سری تکون دادم:اره اره میدونم.ولی یه چیزی شده،که به خاطراون،اصلا خوابم نمی بره.
    سیاوش چهرش مضطرب گفت:چی شده؟اتفاقی افتاده؟چیزی یادت اومده؟
    سرمو به نشونه نه اوردم بالا:نه.مربوط میشه به امشب.میدونی چیه،حرف هایی که بین مامان وبابا،زده شد.راستش خیلی ذهنمو درگیر کرده.اخه چیزهای جدیدی می شنیدم.
    سیاوش خندید وگفت:پس بگو.خانوم مارپل ،باز سوال دارن،وکنجکاو شدن.درسته؟
    از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت.از صدای خندمون،کیارش بد بخواب شد.بین خواب وبیداری گفت:ای بابا.رواب بخندین نصفه شبی.اه.نمی بینید خوابم؟
    سیاوش اروم گفت:هیس دخترجون.یواش تر بخند.حالابیدار شه،تا صبح غرمی زنه.خیالت راحت.از سیر تا پیاز.همه چیز رو برات تعریف میکنم.
    سیاوش شروع کرد به حرف زدن:سالهای خیلی دور.درست بیست سال قبل.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا