هال و پذیرایی را رد کردیم و به راهرویی که چهار اتاق خواب خانه آن جا کنار هم بودند رسیدیم. اتاق شاپرک اولین اتاق از سمت راست بود شاپرک دستگیرهی در را گرفت و زودتر از ما در را باز کرد و خودش کنار کشید تا اول من وارد بشوم. وقتی وارد شدم نگاهم را دور تا دور آنجا چرخاندم قدمی از بقیه که پشت سرم داخل آماده بودند، فاصله گرفتم و سمت میز تحریر سفید و قهوه ای رنگی که جلوی پنجرهی کوچک اتاق بود رفتم روی صندلی چرخدار پشت میز نشستم آن سه هم روی تختی که با فاصلهی کمی از میز گذاشته شده بود، کنار هم نشستند و منتظر به من نگاه میکردند تا برایشان همه چیز را تعریف کنم. نفس عمیقی کشیدم سرم را به سمت پنجرهی باز اتاق-که سمت راستم قرار داشت- چرخاندم از بین پرده های نازکی که نسیم ملایمی آن ها را میرقصاند، به درخت های عـریـان باغچه که تمام برگ هایشان را وقف خاک زیر پایشان کرده بودند خیره گشتم.
-نمیدونم پیش خودتون فکر میکنید ما توی تهران چه زندگیای داریم ولی فقط میتونم بگم تصور اتفاقاتی که توی این چندسال برای من و مامان افتاده حتی برای خودم هم باور پذیر نیست.
با صدای کیوان نگاهم را از پنجره و تصویری که پشت آن چشمهایم را به خود خیره نگه میداشت؛ گرفتم.
-یعنی چی؟
پوزخند تلخی روی لبم نشست انگشتهای دستم که از بیگاری زمخت شده بودند را در هم گره زدم.
-اون اوایل که مامان با رحمت ازدواج کرده بود همه چیز به ظاهر خوب و آروم میاومد ولی کم کم دردسرها شروع شدن هنوز یه سال نگذشته بود که شب ها زهرماری خورده میاومد خونه من و مامان رو میگرفت به باد کتک هر چی حرف رکیک که لایق خودش و جد آبادش بود به ما نسبت میداد. یه مدت که گذشت فهمیدیم مردک معتاده، میرفت توی اتاق یه ماه یه ماه کسی ریخت نحسش رو نمیدید، موقعی میاومد بیرون که اون کوفتیش تموم بشه؛ وقتی پول بود که میرفت خودش رو کوک میکرد و میاومد ولی وای به روزی که پول نبود اون موقع ما باید جور خماریش رو میکشیدیم.
نفسی گرفتم تمام آن بدبختیها گویی جلوی چشمهایم روی پرده بزرگ سینما رفته بودند؛ بغض گلویم را سخت آزار میداد ولی باز هم ادامه دادم. دستم را به سمت جا قلمی روی میز دراز کردم و نوازش گونه انگشتم اشاره ام را رویش بالا و پایین بردم.
-معتادی اش بس نبود؛ رفت پی قمار اِنقدر درگیرش شد تا خونه و زندگیمون رو به باد داد حتی .. حتی یه بار میخواست...
دستم را مشت کردم و آهی کشیدم نگاهم را از جا قلمی گرفتم به بالا دادم، هر سه نفرشان با نگاه ناباوری به من زل زده بودند. کیوان با چشمهای به خون نشسته نگاهم میکرد و صدایش از ناراحتی دو رگه شده بود.
-میخواست چی کار کنه؟
سری به نشانه تأسف تکان دادم، گفتن این حرفها چه سودی داشت؟ حتی مادر هم نمیدانست آن عوضی میخواست چه بلایی به سر من بیاورد.
-مجبور شدم به خاطر فرار از دنیایی به اون کثیفی بشم یکی دیگه، بشم یه جنس سخت تا کسی نتونه بهش نگاه چپ بندازه؛ مامان نمیدونه به خاطر همین ازم شاکیه.
کیوان با صدایی که سختی کنترلش میکرد بالا نرود مرا شماتت کرد.
-بگو ببینم با خودت چی کار کردی؟
اخم کردم انگار در این دنیا نبودم، تنها تصویر محوی از آن دوران نکبت بار جلویم خود نمایی میکرد.
-وقتی محلهای که توش بودیم رو عوض کردیم خودم رو تغییر دادم، لباس پسرونه پوشیدم. هیچ کس نمیدونست دخترم خدا رو شکر از بچگی رفته بودم کلاسهای دفاع شخصی، ورزشهام رو سنگین کردم؛ طوری که از پس اون عوضیهای مزاحم هم بر میاومدم، اولین بارم که دستم رو یه نفر بلند شد خود رحمت بود؛ اونقدر از من حساب میبرد که جرأت نمیکرد تو چشمهام نگاه کنه، فقط کافی بود آزارش به مامان برسه، اون وقت با من طرف بود.
نجمه با شماتت نگاهم می کرد او را به خاطر طرز نگاهش سرزنش نمی کردم چون درک درستی از موقعیتی که من در آن گرفتار بودم؛ نداشت.
-با یه مشت لات آسمون جُل دست به یقه میشدی؟ شاپرک با ذوق روی تخت بالا و پایین شد.
-وای چه هیجان انگیز...
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که صدای فریاد کیوان بلند شد.
-زهرمار و هیجان انگیز هیچ میدونی ممکن بود چه بلایی به سرش بیاد؟
نجمه از ترس این که صدای او را بقیه بشنوند خودش را به سمت کیوان کشید و کف دستش را جلوی دهان او قرار داد ولی کیوان با عصبانیت او را پس زد رو به من تشر زد.
-آخه احمق، اگر چندتاشون با هم میریختن سرت چی؟
به صورتش که از حرص سرخ شده بود نگاه کردم.
-انقدر توی این چند سال کتک زدم و خوردم که سنگ شدم.
شاپرک زیر زیرکی برایم چشمک زد، همیشه عاشق کارهای یواشکی و هیجان انگیز بود؛ میدانستم کافی است مرا تنها گیر بیاورد تازه سیل سوالاتش سرازیر میشدند. کیوان دست نجمه را گرفت هر دو برخاستند؛ قبل از این که به بیرون بروند به رو به شاپرک کرد.
-شاپرک تو برنامهی فردا رو بهش بگو اگر خواست باهامون بیاد؛ چون من یه کلمهی دیگه با این حرف بزنم بدجور کلاهمون توی هم میره.
پوزخندی زدم از روی صندلی برخاستم با دو قدم بلند قدم را به او رساندم و با ابروهای در هم، دست به سـ*ـینه جلویش ایستادم.
-بذاره بره، ببینم قراره بعدش چی بشه؟
شاپرک رو تختی کاهویی رنگ را چنگ زد و با خنده سرش را پایین گرفت. نجمه هم از خنده سرخ شده بود ولی از ترس این که یک وقت کیوان ناراحت شود صدای خنده اش بالا نمیآمد، حتی خود کیوان هم خندهاش گرفته بود ولی داشت با اخم نگاهم میکرد. نتوانستم آن چهرهی مسخرهای که به خودم گرفته بودم را حفظ کنم بی اختیار لبهایم کش آمدند، چنان لبخند گشادی تحویل کیوان دادم که آخرش با خنده دستی به صورت سه تیغه اش کشید.
-دیوانه!
بعد دست نجمه را کشید با هم از اتاق بیرون رفتند، از لحنش وقتی کلمهی دیوانه را ادا کرد خندهام شدت گرفت آخرین باری که خندهای از ته دل کرده بودم را به خاطر نداشتم. همیشه لبخندهایم کوچک و گذری بودند. با قرار گرفتن دست شاپرک روی شانه ام از فکر بیرون آمدم انگشت شستم را به لبم کشیدم.
-فردا چه خبره؟
دستی به موهای پریشانش کشید طرهای از آنها را پشت گوش زد.
-نمیدونم پیش خودتون فکر میکنید ما توی تهران چه زندگیای داریم ولی فقط میتونم بگم تصور اتفاقاتی که توی این چندسال برای من و مامان افتاده حتی برای خودم هم باور پذیر نیست.
با صدای کیوان نگاهم را از پنجره و تصویری که پشت آن چشمهایم را به خود خیره نگه میداشت؛ گرفتم.
-یعنی چی؟
پوزخند تلخی روی لبم نشست انگشتهای دستم که از بیگاری زمخت شده بودند را در هم گره زدم.
-اون اوایل که مامان با رحمت ازدواج کرده بود همه چیز به ظاهر خوب و آروم میاومد ولی کم کم دردسرها شروع شدن هنوز یه سال نگذشته بود که شب ها زهرماری خورده میاومد خونه من و مامان رو میگرفت به باد کتک هر چی حرف رکیک که لایق خودش و جد آبادش بود به ما نسبت میداد. یه مدت که گذشت فهمیدیم مردک معتاده، میرفت توی اتاق یه ماه یه ماه کسی ریخت نحسش رو نمیدید، موقعی میاومد بیرون که اون کوفتیش تموم بشه؛ وقتی پول بود که میرفت خودش رو کوک میکرد و میاومد ولی وای به روزی که پول نبود اون موقع ما باید جور خماریش رو میکشیدیم.
نفسی گرفتم تمام آن بدبختیها گویی جلوی چشمهایم روی پرده بزرگ سینما رفته بودند؛ بغض گلویم را سخت آزار میداد ولی باز هم ادامه دادم. دستم را به سمت جا قلمی روی میز دراز کردم و نوازش گونه انگشتم اشاره ام را رویش بالا و پایین بردم.
-معتادی اش بس نبود؛ رفت پی قمار اِنقدر درگیرش شد تا خونه و زندگیمون رو به باد داد حتی .. حتی یه بار میخواست...
دستم را مشت کردم و آهی کشیدم نگاهم را از جا قلمی گرفتم به بالا دادم، هر سه نفرشان با نگاه ناباوری به من زل زده بودند. کیوان با چشمهای به خون نشسته نگاهم میکرد و صدایش از ناراحتی دو رگه شده بود.
-میخواست چی کار کنه؟
سری به نشانه تأسف تکان دادم، گفتن این حرفها چه سودی داشت؟ حتی مادر هم نمیدانست آن عوضی میخواست چه بلایی به سر من بیاورد.
-مجبور شدم به خاطر فرار از دنیایی به اون کثیفی بشم یکی دیگه، بشم یه جنس سخت تا کسی نتونه بهش نگاه چپ بندازه؛ مامان نمیدونه به خاطر همین ازم شاکیه.
کیوان با صدایی که سختی کنترلش میکرد بالا نرود مرا شماتت کرد.
-بگو ببینم با خودت چی کار کردی؟
اخم کردم انگار در این دنیا نبودم، تنها تصویر محوی از آن دوران نکبت بار جلویم خود نمایی میکرد.
-وقتی محلهای که توش بودیم رو عوض کردیم خودم رو تغییر دادم، لباس پسرونه پوشیدم. هیچ کس نمیدونست دخترم خدا رو شکر از بچگی رفته بودم کلاسهای دفاع شخصی، ورزشهام رو سنگین کردم؛ طوری که از پس اون عوضیهای مزاحم هم بر میاومدم، اولین بارم که دستم رو یه نفر بلند شد خود رحمت بود؛ اونقدر از من حساب میبرد که جرأت نمیکرد تو چشمهام نگاه کنه، فقط کافی بود آزارش به مامان برسه، اون وقت با من طرف بود.
نجمه با شماتت نگاهم می کرد او را به خاطر طرز نگاهش سرزنش نمی کردم چون درک درستی از موقعیتی که من در آن گرفتار بودم؛ نداشت.
-با یه مشت لات آسمون جُل دست به یقه میشدی؟ شاپرک با ذوق روی تخت بالا و پایین شد.
-وای چه هیجان انگیز...
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که صدای فریاد کیوان بلند شد.
-زهرمار و هیجان انگیز هیچ میدونی ممکن بود چه بلایی به سرش بیاد؟
نجمه از ترس این که صدای او را بقیه بشنوند خودش را به سمت کیوان کشید و کف دستش را جلوی دهان او قرار داد ولی کیوان با عصبانیت او را پس زد رو به من تشر زد.
-آخه احمق، اگر چندتاشون با هم میریختن سرت چی؟
به صورتش که از حرص سرخ شده بود نگاه کردم.
-انقدر توی این چند سال کتک زدم و خوردم که سنگ شدم.
شاپرک زیر زیرکی برایم چشمک زد، همیشه عاشق کارهای یواشکی و هیجان انگیز بود؛ میدانستم کافی است مرا تنها گیر بیاورد تازه سیل سوالاتش سرازیر میشدند. کیوان دست نجمه را گرفت هر دو برخاستند؛ قبل از این که به بیرون بروند به رو به شاپرک کرد.
-شاپرک تو برنامهی فردا رو بهش بگو اگر خواست باهامون بیاد؛ چون من یه کلمهی دیگه با این حرف بزنم بدجور کلاهمون توی هم میره.
پوزخندی زدم از روی صندلی برخاستم با دو قدم بلند قدم را به او رساندم و با ابروهای در هم، دست به سـ*ـینه جلویش ایستادم.
-بذاره بره، ببینم قراره بعدش چی بشه؟
شاپرک رو تختی کاهویی رنگ را چنگ زد و با خنده سرش را پایین گرفت. نجمه هم از خنده سرخ شده بود ولی از ترس این که یک وقت کیوان ناراحت شود صدای خنده اش بالا نمیآمد، حتی خود کیوان هم خندهاش گرفته بود ولی داشت با اخم نگاهم میکرد. نتوانستم آن چهرهی مسخرهای که به خودم گرفته بودم را حفظ کنم بی اختیار لبهایم کش آمدند، چنان لبخند گشادی تحویل کیوان دادم که آخرش با خنده دستی به صورت سه تیغه اش کشید.
-دیوانه!
بعد دست نجمه را کشید با هم از اتاق بیرون رفتند، از لحنش وقتی کلمهی دیوانه را ادا کرد خندهام شدت گرفت آخرین باری که خندهای از ته دل کرده بودم را به خاطر نداشتم. همیشه لبخندهایم کوچک و گذری بودند. با قرار گرفتن دست شاپرک روی شانه ام از فکر بیرون آمدم انگشت شستم را به لبم کشیدم.
-فردا چه خبره؟
دستی به موهای پریشانش کشید طرهای از آنها را پشت گوش زد.
آخرین ویرایش: