کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
هال و پذیرایی را رد کردیم و به راهرویی که چهار اتاق خواب خانه آن جا کنار هم بودند رسیدیم. اتاق شاپرک اولین اتاق از سمت راست بود شاپرک دستگیره‌ی در را گرفت و زودتر از ما در را باز کرد و خودش کنار کشید تا اول من وارد بشوم. وقتی وارد شدم نگاهم را دور تا دور آنجا چرخاندم قدمی از بقیه که پشت سرم داخل آماده بودند، فاصله گرفتم و سمت میز تحریر سفید و قهوه ای رنگی که جلوی پنجره‌ی کوچک اتاق بود رفتم روی صندلی چرخدار پشت میز نشستم آن سه هم روی تختی که با فاصله‌ی کمی از میز گذاشته شده بود، کنار هم نشستند و منتظر به من نگاه می‌کردند تا برایشان همه چیز را تعریف کنم. نفس عمیقی کشیدم سرم را به سمت پنجره‌‌ی باز اتاق-که سمت راستم قرار داشت- چرخاندم از بین پرده های نازکی که نسیم ملایمی آن ها را می‌رقصاند، به درخت های عـریـان باغچه که تمام برگ هایشان را وقف خاک زیر پایشان کرده بودند خیره گشتم.
-نمی‌دونم پیش خودتون فکر می‌کنید ما توی تهران چه زندگی‌ای داریم ولی فقط می‌تونم بگم تصور اتفاقاتی که توی این چندسال برای من و مامان افتاده حتی برای خودم هم باور پذیر نیست.
با صدای کیوان نگاهم را از پنجره و تصویری که پشت آن چشم‌هایم را به خود خیره نگه می‌داشت؛ گرفتم.
-یعنی چی؟
پوزخند تلخی روی لبم نشست انگشت‌های دستم که از بی‌گاری زمخت شده بودند را در هم گره زدم.
-اون اوایل که مامان با رحمت ازدواج کرده بود همه چیز به ظاهر خوب و آروم می‌اومد ولی کم کم دردسرها شروع شدن هنوز یه سال نگذشته بود که شب ها زهرماری خورده می‌اومد خونه من و مامان رو می‌گرفت به باد کتک هر چی حرف رکیک که لایق خودش و جد آبادش بود به ما نسبت می‌داد. یه مدت که گذشت فهمیدیم مردک معتاده، می‌رفت توی اتاق یه ماه یه ماه کسی ریخت نحسش رو نمی‌دید، موقعی می‌اومد بیرون که اون کوفتیش تموم بشه؛ وقتی پول بود که می‌رفت خودش رو کوک می‌کرد و می‌اومد ولی وای به روزی که پول نبود اون موقع ما باید جور خماریش رو می‌کشیدیم.
نفسی گرفتم تمام آن بدبختی‌ها گویی جلوی چشم‌هایم روی پرده بزرگ سینما رفته بودند؛ بغض گلویم را سخت آزار می‌داد ولی باز هم ادامه دادم. دستم را به سمت جا قلمی روی میز دراز کردم و نوازش گونه انگشتم اشاره ام را رویش بالا و پایین ‌بردم.
-معتادی اش بس نبود؛ رفت پی قمار اِنقدر درگیرش شد تا خونه و زندگیمون رو به باد داد حتی .. حتی یه بار می‌خواست...
دستم را مشت کردم و آهی کشیدم نگاهم را از جا قلمی گرفتم به بالا دادم، هر سه نفرشان با نگاه ناباوری به من زل زده بودند. کیوان با چشم‌های به خون نشسته‌ نگاهم می‌کرد و صدایش از ناراحتی دو رگه شده بود.
-می‌خواست چی کار کنه؟
سری به نشانه تأسف تکان دادم، گفتن این حرف‌ها چه سودی داشت؟ حتی مادر هم نمی‌دانست آن عوضی می‌خواست چه بلایی به سر من بیاورد.
-مجبور شدم به خاطر فرار از دنیایی به اون کثیفی بشم یکی دیگه، بشم یه جنس سخت تا کسی نتونه بهش نگاه چپ بندازه؛ مامان نمی‌دونه به خاطر همین ازم شاکیه.
کیوان با صدایی که سختی کنترلش می‌کرد بالا نرود مرا شماتت کرد.
-بگو ببینم با خودت چی کار کردی؟
اخم کردم انگار در این دنیا نبودم، تنها تصویر محوی از آن دوران نکبت بار جلویم خود نمایی می‌کرد.
-وقتی محله‌ای که توش بودیم رو عوض کردیم خودم رو تغییر دادم، لباس پسرونه پوشیدم. هیچ کس نمی‌دونست دخترم خدا رو شکر از بچگی رفته بودم کلاس‌های دفاع شخصی، ورزش‌هام رو سنگین کردم؛ طوری که از پس اون عوضی‌های مزاحم هم بر می‌اومدم، اولین بارم که دستم رو یه نفر بلند شد خود رحمت بود؛ اونقدر از من حساب می‌برد که جرأت نمی‌کرد تو چشم‌هام نگاه کنه، فقط کافی بود آزارش به مامان برسه، اون وقت با من طرف بود.
نجمه با شماتت نگاهم می کرد او را به خاطر طرز نگاهش سرزنش نمی کردم چون درک درستی از موقعیتی که من در آن گرفتار بودم؛ نداشت.
-با یه مشت لات آسمون جُل دست به یقه می‌شدی؟ شاپرک با ذوق روی تخت بالا و پایین شد.
-وای چه هیجان انگیز...
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که صدای فریاد کیوان بلند شد.
-زهرمار و هیجان انگیز هیچ می‌دونی ممکن بود چه بلایی به سرش بیاد؟
نجمه از ترس این که صدای او را بقیه بشنوند خودش را به سمت کیوان کشید و کف دستش را جلوی دهان او قرار داد ولی کیوان با عصبانیت او را پس زد رو به من تشر زد.
-آخه احمق، اگر چندتاشون با هم می‌ریختن سرت چی؟
به صورتش که از حرص سرخ شده بود نگاه کردم.
-انقدر توی این چند سال کتک زدم و خوردم که سنگ شدم.
شاپرک زیر زیرکی برایم چشمک زد، همیشه عاشق کارهای یواشکی و هیجان انگیز بود؛ می‌دانستم کافی است مرا تنها گیر بیاورد تازه سیل سوالاتش سرازیر می‌شدند. کیوان دست نجمه را گرفت هر دو برخاستند؛ قبل از این که به بیرون بروند به رو به شاپرک کرد.
-شاپرک تو برنامه‌ی فردا رو بهش بگو اگر خواست باهامون بیاد؛ چون من یه کلمه‌ی دیگه با این حرف بزنم بدجور کلاهمون توی هم می‌ره.
پوزخندی زدم از روی صندلی برخاستم با دو قدم بلند قدم را به او رساندم و با ابروهای در هم، دست به سـ*ـینه جلویش ایستادم.
-بذاره بره، ببینم قراره بعدش چی بشه؟
شاپرک رو تختی کاهویی رنگ را چنگ زد و با خنده سرش را پایین گرفت. نجمه هم از خنده سرخ شده بود ولی از ترس این که یک وقت کیوان ناراحت شود صدای خنده اش بالا نمی‌آمد، حتی خود کیوان هم خنده‌اش گرفته بود ولی داشت با اخم نگاهم می‌کرد. نتوانستم آن چهره‌ی مسخره‌ای که به خودم گرفته بودم را حفظ کنم بی اختیار لب‌هایم کش آمدند، چنان لبخند گشادی تحویل کیوان دادم که آخرش با خنده دستی به صورت سه تیغه اش کشید.
-دیوانه!
بعد دست نجمه را کشید با هم از اتاق بیرون رفتند، از لحنش وقتی کلمه‌ی دیوانه را ادا کرد خنده‌ام شدت گرفت آخرین باری که خنده‌‌ای از ته دل کرده بودم را به خاطر نداشتم. همیشه لبخندهایم کوچک و گذری بودند. با قرار گرفتن دست شاپرک روی شانه ام از فکر بیرون آمدم انگشت شستم را به لبم کشیدم.
-فردا چه خبره؟
دستی به موهای پریشانش کشید طره‌ای از آن‌ها را پشت گوش زد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -هر چند وقت یک بار با بچه‌های هم سن و سال خودمون جمع می‌شیم می‌ریم مراتع اطراف زباله‌ها رو جمع می‌کنیم، تو هم میای؟ چشمکی زدم با لبخند گفتم:
    -به به کار فرهنگی می کنید؟
    دست‌هایش را با شوق به هم کوفت.
    -آره عالیه! نمی‌دونی دیدن یه منظره‌ی بدون زباله چه حال خوشی داره.
    ابروهایم بالا رفتند متفکر لب باز کردم.
    -حالا آشغال جمع کردن که این همه خوشحالی نداره.
    بعد خودم به حرفی که زده بودم خندیدم. شاپرک پشت چشم نازک کرد و ابروهای باریکش که هنوز مثل قبل دست نخورده بودند را در هم گره زد.
    -من رو مسخره می‌کنی؟
    دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم.
    -نه به جان خودم!
    به سمتم هجوم آورد با مشت‌های کوچکش به پشت کتفم زد و جیغ ‌کشید.
    -فرشته می‌کشمت.
    با خنده دستهایش را مهار ‌کردم ولی آنقدر تقلا کرد که بالاخره از دستم رها شد و با مشت کوچکش ضربه‌ای به شانه‌ام زد، صورتم را کمی در هم کردم و با حالت نمایشی ناله سر دادم.
    -آی ننه دخترت رو کشتن! یه وحشی سادیسمی داره منو اینجا له می‌کنه.
    شاپرک با نگرانی به طرفم آمد.
    -فرشته خوبی؟ ببخشید به خدا قصد بدی نداشتم وای فِری زنده‌ای؟
    دیگر داشت گریه‌اش می‌گرفت که سرم را بالا گرفتم با نگاهی خبیث به چشم‌های آماده‌ی بارشش زل زدم.
    -حالا من رو می‌زنی؟
    با یک حرکت غافل گیرانه به سمت او حمله ور شدم و بلندش کردم انداختم روی تخت تا توانستم قلقلکش دادم. طوری که دیگر نفسش به سختی بالا می‌آمد. با صدای بریده‌، بریده‌ای گفت:
    -خدا.. نکش...نکشتت فری وای ...مردم....ب..ب..بسه.... دیگر طاقت نیاورد و صدای جیغش بلند شد. -مامان بیا...بیا...این....وحشی رو ... ازم ...جدا...کن..
    چیزی نگذشت که مادرم و زن دایی میان درگاه حاضر شدند. مادر با دیدن شاپرک که زیر دستم، تقلا می‌کرد تا رهایش کنم، به من تشر زد.
    -فرشته بچه رو ول کن.
    زن دایی خنده‌اش گرفته بود، دستش را روی بازوی مادر گذاشت او را بیرون کشید.
    -بیا بریم فرنگیس چی کارش داری؟
    بچه‌ها ناهار آماده ا‌ست، داریم سفره رو می‌چینم شما هم بیایید. دست از قلقلک دادن شاپر برداشتم و کنار کشیدم، به پوست کبود شده‌ی شاپرک نگاه کردم. به زور نفس می‌کشید تا سر حد مرگ از قلقلک بی‌زار بود؛ می‌دانستم حالش که جا بیاید حسابی کارم را تلافی می‌کند. از حالت درازکش در آمد و دستی به صورتش کشید، صدایش از خنده‌ی زیاد خشدار شده بود.
    - لعنت به ذات پلیدت دختر، مونده بود فقط خودم رو خیس کنم.
    با خنده به پشتش زدم.
    -بچه جان بیست سالته می‌خواستی خودت رو خیس کنی؟ سیخ نشست و چشم غره‌ای رفت.
    -برات دارم حالا ببین عزیزم.
    لب‌هایم را با حالت لوسی جمع کردم با ترس ساختگی گفتم:
    -وای نه تو رو خدا، این طور نگو من ترسیدم!
    این را که گفتم با چهره ای آتشین شده به سمتم خیز برداشت، من هم با خنده نگاهش کردم. اگر می‌خواستم به این موش و گربه بازی ادامه بدهم باید تا آخر عمرم منتظر تلافی‌های شاپرک می‌بودم. پس گذاشتم با چندتا مشت بی جان خودش را خالی کند و بعد با خنده دست انداختم دور گردنش با هم از اتاق خارج شدیم تا به مادر و زن دایی برای چیدن سفره کمک کنیم.

    راوی:

    یک پایش روی پای دیگرش انداخت، انگشت‌های کشیده اش را میان موهای بلند و خاکستری گرگی برد و دست نوازشی به سرش کشید؛ در همان حال نگاه سردش را حواله‌ی بابک که منتظر به او چشم دوخت بود؛ کرد تا اطلاعاتی که به دست آورده است را بازگو کند. بابک کمی روی مبل تک نفره‌‌‌ سرمه‌ای رنگی که رویش نشست بو، جابه جا شد، انگشت‌هایش را در هم قفل کرد.
    - رحمت، آب شده رفته زیر زمین، هیچ کس ازش خبر نداره.
    همراه با اخم غلیظی، یکی از ابروی‌های پر پشتش را بالا برد و منتظر ماند تا بابک ادامه بدهد.
    -زن و پسرش هم غیب شده بودن، بچه‌ها ردشون رو توی ساری زدن.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    از این که بابک این گونه قطعه، قطعه حرف می‌زد، متنفر بود. دلش می‌خواست چانه ی تیزش را میان مشت آنقدر محکم بفشارد تا از هم بپاشد؛ ولی حیف که فعلا به او نیاز داشت. مستقیم به او زل زد دستی به یقه‌ی پیراهن چهارخانه‌ی کرم قهواه‌ایش کشید، نگاهش حال مانند خنجر تیز و برنده شده بود. بابک لبخند حرص دراری به روی لب های پهنش نشاند؛ چشم های تیره‌اش خبیث شده بودند.
    -با اون‌ها نیست...
    بابک خوب می‌دانست چطور حرص این دوست چندین ساله را در بیاورد. حتم داشت تا طوفانی شدنش تنها یک جمله فاصله دارد، پس ترجیح داد فعلا آن روی هامین را نبیند برای همین بدون وقفه حرفش را به سرعت ادامه داد. -نظرت چیه پسرش رو یکم گوش مالی بدیم؟ لابد از جای پدرش خبر داره، این طور که شنیدم، گنده لات‌ محله‌اشونه؛ خودت که خوب می‌دونی هامین اون رحمت عوضی خودش رو از ما و همایون قایم کرده، لابد هدفی داره وگرنه الکی جونش رو توی خطر نمی‌انداخت، من این جماعت رو خوب می‌شناسم؛ جون دوستند.
    دستش را از روی سر گرگی برداشت و از روی مبل راحتی اش با خونسردی جنون آمیزی به چشم‌های او نگاه کرد.
    -یه بار دیگه با اطلاعات ناقص بیای اینجا می‌ندازمت جلوی سگ‌های همایون، اونوقت تیکه بزرگه‌ات گوشت می‌شه‌. سریع رنگ از رخ بابک پرید.
    -آخه روانی چرا شوخی سرت نمی‌شه؟
    فریاد زد؛ اگر دیوارهای خانه‌اش عایق صوتی نبودند حتما صدایش را ساکنین تا چند طبقه پایین تر هم می‌شنیدند.
    -این موضوع شوخی بردار نیست بابک، من با هزار بدبختی تونستم همایون رو راضی کنم که خودم تنها بیفتم دنبال او مدارکِ لعنتی، اون وقت تو به جای کمک کردن فقط داری وقت من رو تلف می‌کنی.
    بابک از جایش بلند شد و کف دست هایش را جلوی تنه‌اش روبروی او گرفت و یک قدم دورتر شد، سعی کرد با خونسردی او را آرام کند.
    -خیلی خوب رفیق، حالا چرا جوش میاری؟ پسرش رو برات گیر میارم، اون وقت خودتی و خودش، هر کار دوست داری؛ انجام بده.
    بعد بدون این که منتظر پاسخ او باشد خیلی سریع با قدم های بلند از خانه سرد و بی روح هامین بیرون رفت و در را محکم پشت سرش کوبید. هامین عصبی چنگی میان موهای لختش زد دوباره روی مبل راحتی‌اش لم داد، گرگی که گویی پی به آشفتگی‌ حال درونی‌اش بـرده بود خود را جلوتر کشید، زیر پایش نشست و با چشم‌های آبی رنگش به طوفان نگاه شب زده‌ی هامین زل زد. هامین عصبی به او توپید. -تو دیگه چه مرگته؟ بعد رویش را برگرداند، گرگی بیچاره زوزه‌ای کشید و سرش را به پای او مالید؛ هامین خشمگین پا پس کشید و او را عقب راند.
    -برو گرگی امروز برای لوس شدن مناسب نیست.
    گرگی نگاه دیگری به طغیان چشم‌های صاحب خشمگینش انداخت، از کنارش برخاست و سریع به اتاقی که به او تعلق داشت رفت. هامین نگاه از مسیر رفته‌اش گرفت؛ کلافه پوفی کشید، سگ بیچاره همیشه به جای محبت از او فقط خشم و غضب دریافت می‌کرد. اگر زبان داشت روزی هزار دفعه او را به خاطر رفتار بدش بازخواست می‌کرد. با خود فکر کرد«چه خوب که گرگی زبان برای حرف زدن ندارد!» همین مانده بود که این همخانه‌ی ساکت و مغمومش هم برایش زبان در بیاورد! سرش را به پشتی مبل تکیه داد، چشم‌هایش را بست و زیر لب به خودش لعنت فرستاد که آنقدر سلیقه‌ی حیوان داشتنش شبیه به آن هیولا است. دلش می‌خواست هر چه که آن‌ها را به هم ربط می‌دهد را از ریشه‌ ویران کند، ولی حیف که ریشه ی این رابـ ـطه بیشتر از آنچه که تصور می‌رفت سفت و محکم بود؛ تنها راه قطع این پیوستگی یک چیز بود. مرگ! به افکار درهمش پوزخند زد اگر می‌خواست همایون را بکشد، سال‌ها برایش نقشه نمی‌کشید، حق همایون چیزی فراتر از مرگ بود؛ باید اول نتیجه‌ی تمام جنایت‌هایش را می‌دید و بعد به خاطر تک، تکشان زجر می‌کشید. با صدای زنگ موبایل چشم از تابلویی هنری که به سبک مدرنیسم روی دیوار خود نمایی می‌کرد رو به رویش گرفت؛ بی آن که نگاهی به صفحه موبایل بیاندازد بی حوصله پاسخ داد.
    -الو!
    صدایی که از پشت خط به گوشش رسید باعث شد، کمی خودش را جمع کند.
    -الو هامین، چی کار کردی؟
    اخم غلیظی میان ابروهایش شکل گرفت، تمام اخباری که داشت را برای مخاطب پشت خط بازگو کرد و در آخر هم هر دو نا امید تماس را قطع کردند.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    به صفحه ی موبایلش خیره شد. با دیدن چشم های خندانی که برایش دلبری می‌کردند. نگاهش ثابت ماند، همین خیره شدن کافی بود تا آرامش از دست رفته‌اش برگردد؛ هنوز برای باختن خیلی زود بود. این نگاه و این لبخند دلبرانه از او می‌خواست تا محکم باشد.
    -مطمئن باش تا خون توی تنم جاریه دست از هدفم نمی‌کشم.
    چشم هایش را با درد بست و گوشی را روی میز عسلی روبرویش گذاشت. تا خواست کمی در سکوت به فکر فرو برود تلفن خانه‌اش به صدا در آمد، حوصله‌ نداشت از جایش برخیزد و به سمت تلفن که روی کنسول که کنار راه پله‌ی منتهی به اتاقش بود، برود؛ برای همین بی اهمیت چشم بست و بالاخره بعد از چند زنگ پیغام گیر فعال شد، همین که صدای ظریف و دخترانه‌ی مخاطب در گوشش پیچید سر جایش خشک ماند و قلبش سخت فشرده شد.
    -الو هامین؟... خونه نیستی؟... گوش کن، یه سوپرایز دارم! کریسمس قراره ایران باشم. به بابا چیزی نگو؛ آخه می‌خوام غافلگیرش کنم. نتونستم به تو نگم؛ چون می‌دونستم زیاد از سوپرایز خوشت نمیاد تو ذوقم می‌زدی، دوستت دارم بای.
    لعنتی، همین را کم داشت! باید مانع آمدنش می‌شد، وگرنه تمام نقشه‌هایش را به باد می‌داد، کافی بود تا نگاهش در چشم‌های مظلوم او قفل شود دیگر نمی‌توانست هدفی که آنقدر نزدیکش بود را به دست آورد .کف دستش را به گردنش کشید، سعی کرد به خاطر بیاورد تا کریسمس چقدر زمان دارد آن وقت می‌توانست قبل از آمدن او کار را تمام کند یا هم طوری تصمیمش را تغییر دهد. به سمت موبایلش هجوم برد، نگاهی به تاریخش انداخت، حتی روزها را هم به فراموشی سپرده بود. با دیدن تقویم که اوایل نوامبر را نشان می‌داد. نفس عمیقی کشید تا آن زمان دو ماهی وقت داشت که طوری فکر دخترک را از آمدن به ایران منحرف کند. فرشته: با شنیدن حرفی که شاپرک زد متعجب به صورت پر شیطنتش نگاه کردم.
    -شوخی ات گرفته؟ همین دیروز که از بیرون اومدیم دایی حسابی گوشم رو پیچوند؛ حالا تو می‌خوای نصف شبی با این تیپ باهات بیرون بیام؟
    دستم را گرفت و مجبورم کرد کنارش روی تخت بنشینم، سپس با هیجانی وافر شروع کرد به حرف زدن.
    -نیم ساعت دیگه همه می‌خوابن، من و تو می‌ریم بیرون، توی این هوای بارونی چی می چسبه؟
    گیج به چشم های کشیده اش- که به رویم لبخند می‌زدند- نگاه کردم و سری به نشانه‌ی ندانستن تکان دادم که با کف دست روی پیشانی‌اش زد.
    -خوب معلومه یه پیاده روی جانانه توی نصف شب وقتی داره باد ملایمی میاد و نم نم بارون می باره!
    اخمی بین ابروهایم نشست.
    -نه شاپرک، خطرناکه اگر اتفاقی بیفته جواب دایی رو چطور بدم؟
    لب برچید با نگاه مظلومی به صورتم زل زد ولی من همانطور سرد بدون عکس العمل نگاهش کردم. بالاخره وقتی دید راهکاری که پیش گرفته چاره ساز نیست؛ سرش را با بغض پایین انداخت.
    -خواهش می‌کنم، همین دور و اطراف یکم پرسه می‌زنیم زود بر می‌گردیم.
    با ناباوری نگاهش کردم، چقدر بچه بود که به همین راحتی بغض می‌کرد!
    -شاپرک، آخه مگه بچه‌ای این چه وضعشه؟!
    با نگاه ملتمسی دستم را در دست گرفت و فشرد.
    -تو رو خدا فقط یکم قدم بزنیم؛ خیلی خوش می‌گذره. کلافه پوفی کردم، نگاهم به لباس‌های پسرانه‌‌ام که به چوب رختی پشت در اتاق آویزان بودند، کشیده شد.
    زیر چشمی به شاپرک نظری انداختم، راستش خودم هم بدجور دلم شیطنت می‌خواست. لبم را به دندان گرفتم و لبخند بدجنسی روی صورتم نشست، چشمکی به او زدم.
    -بزن بریم عشق و حال جیـ*ـگر.
    با شوق و چشم‌هایی که برق می‌زدند از روی تخت بلند شد، به سمت کمد دیواری‌ای‌ که روبروی تخت بود رفت درش را باز کرد و یک دست مانتو و شلواری ساده برداشت، ژاکتی قهوه ای روی مانتوی کرم رنگش پوشید. من هم برخاستم و به سمت چوب رختی رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم. یک شلوار جین پوشیدم و تی شرتی آستین بلند، رویش هم کاپشنی که شاپرک از اتاق کیوان کش رفته بود انداختم. در آخر برای مشخص نبودن موهایم هم یک کلاه بافت گذاشتم. وقتی کارم به اتمام رسید جلوی آیینه رفتم، تنها چتری هایم بودند که به خاطر لخـ*ـتی زیاد موهایم سرکشانه از زیر کلاه بیرون می‌آمدند. لبخند کجی روی لبم شکل گرفت.
    -چطوری فِری زرنگ؟ دلم برات تنگ شده بود.
    شاپرک کنارم ایستاد با خنده دست به روی شانه ام گذاشت.
    -اوف قراره با چه تیکه‌ای برم هوا خوری.
    بعد دستش را برداشت، سریع عقب گرد کرد و به سمت در رفت و از لای آن سرش را بیرون برد و کمی سرک کشید، صدایش را تا جایی که امکان داشت پایین آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -چراغ های تموم اتاق ها خاموشند، به گمونم همه خوابیدند. نگاهی به ساعت بالای تخت که از نیمه شب گذشته بود انداختم، کمی برای رفتن تردید داشتم. با صدای کلافه‌ی شاپرک که از من می‌خواست سریع تر از اتاق بیرون بروم به خودم آمدم و پشت سرش از اتاق خارج شدم. خانه میان سکوت و تاریکی فرو رفته بود، کمی استرس گرفته بودم. اولین بار بود که برای کاری آنقدر نگران می‌شدم، آن هم فقط به خاطر شاپرک بود وگرنه من بارها از این کارها کرده بودم. نمی‌دانم چرا می‌ترسیدم اتفاقی برایمان بیفتد، باید تمام حواسم را جمع می‌کردم. از خانه که بیرون رفتیم هر دو هم زمان نفسی که درون سـ*ـینه‌هایمان حبس شده بود را بیرون فرستادیم. شاپرک ریز، ریز شروع به خندیدن کرد، صورتش از سرما و هیجان گل انداخته بود.
    -وای باورم نمی‌شه، تا حالا این خریت رو نکرده بودم. دستش را کشیدم ونگاهم را اطراف کوچه چرخاندم؛ کاملا خلوت بود. با قدم‌های بلندی از خانه دور شدیم، به او اخطار دادم.
    -شاپرک تا پارکی که سر خیابونه می‌ریم و برمی‌گردیم. سرش را تکان داد دستش را از توی دستم بیرون کشید در خودش جمع شد. باد سرد به صورت‌هایمان سیلی می‌زد. آنقدر سرد بود که انگشت‌هایم را حس نمی‌کردم، مانند چوب خشک شده بودند وقتی مشتشان می‌کردم درد می‌گرفتند. شاپرک بدون توجه به سرمایی که باعث شده بود گونه های سفیدش گل بیندازد با دیدن چیزی گوشه ی خیابان با شوق دست هایش را به هم کوفت.
    -فرشته اون جا رو نگاه کن، گاری باقالی فروشیه.
    زبانش را روی لبش کشید با نگاه مشتاقی قدم‌هایش را تند کرد، من هم به دنبالش راه افتادم؛ مثل بچه های کوچک ورجه وورجه می‌کرد. وقتی به گاری‌ رسیدیم پیرمردی را دیدیم که پشت گاری نشسته است و روزنامه می‌خواند. وقتی حضورمان را احساس کرد سرش را بلند کرد لبخندی نورانی به صورت ما پاشید و با لهجه‌ی شیرینی شروع کرد به حرف زدن.
    -چی می‌خواهید بابا جان؟
    شاپرک قبل از من اشاره کرد.
    -عمو جان دو تا ظرف باقالی لطفا به ما بدید. پیرمرد دستی به محاسن بلندش کشید، دو ظرف یک بار مصرف برداشت و شروع کرد باقالی ریختن درون ظرف‌ها، بخار باقالی های درون دیگ که به صورت یخ زده‌ام برخورد کرد، لبخند محوی زدم. دست‌های پینه بسته‌اش را به سمتمان گرفت هر دو با شوق ظرف‌ها را از او گرفتیم. همانجا ایستادیم و شروع به خوردن کردیم، هر از گاهی پیرمرد که اسمش عباس بود و ما "عمو عباس" صدایش می‌زدیم با ما شوخی می‌کرد، به خیالش من و شاپرک نامزد بودیم! شاپرک هم نصف شب هـ*ـوس بیرون رفتن به سرش زده و من هم چون شوهر خیلی زن زلیلی هستم بیرون آوردمش. همین چیزها باعث می‌شد من و شاپرک از خنده ریسه برویم. در عمرم آنقدر از نقش بازی کردن خنده‌ام نگرفته بود، شاپرک هم هر از گاهی با دلبری چشمک می‌زد و مثلا خودش را برای من لوس می‌کرد. در آخر وقتی پول پیرمرد بیچاره را حساب کردیم و از گاری کوچکش دور شدیم، صدای شلیک خنده‌‌امان به هوا رفت. شاپرک دستش را با خنده به دور بازویم حلقه کرد.
    -خدا نکشتت فرشته مردم از خنده، چقدر شوهر بودن بهت میاد.
    به عقب هلش دادم صدایم را بیش از حد در گلو انداختم و زمخت کردم.
    -برو رد کارت ضعیفه انقدر به من نچسب.
    دوباره به سمتم آمد با صدای کشیده‌ و پر غمزه ای شروع به حرف زدن کرد.
    -عزیزم دلت میاد من رو از خودت دور کنی؟
    در حالی که به سختی خنده‌ام را مهار می‌کردم، دستی به گونه‌ی سردش کشیدم، چشم‌هایش از خنده و شیطنت برق می‌زدند.
    -نه عشقم کی می‌تونه دوری ات رو تحمل کنه؛ تو نباشی من می‌میرم.
    هر دو لحظه‌ای به هم زل زدیم و در آخر باز صدای خنده‌‌ مان بلند شد؛ طوری که دیگر از خنده سرخ شده بودیم و دل درد گرفتیم. یک دفعه رعد و برق وحشتناکی زد و باران شدیدی شروع به باریدن کرد؛ شاپرک با ترس سرش را بالا برد، نگاهی به آسمان که پشت هم می‌غرید، انداخت.
    -از رعد و برق می‌ترسم؛ بدو بریم خونه خیس آب می‌شیم، نمی‌خوام مریض بشم.
    تند شروع به دویدن کردیم، ولی همین که خواستیم پیچ کوچه را رد کنیم ماشین سیاهی کنارمان متوقف شد. حس می‌کردم این ون مشکوک را قبلا جایی دیده‌ام بعید می‌دانستم مال یکی از همسایه‌ها باشد. یک لحظه مکث کردم و به شیشه‌های دودی‌اش زل زدم ، شاپرک به سمتم برگشت. دستی به صورتش که آب باران از آن چکه می‌کرد کشید، لب‌هایش لرزان بودند و صورتش رنگ پریده به نظر می‌رسید.
    -بدو دیگه، منتظر چی هستی؟ یخ زدم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    سری تکان دادم با او هم قدم شدم؛ ولی هنوز راه زیادی نرفته بودیم که با شنیدن صدای زمخت مردی از پشت سرمان درجا خشک شدیم.
    -وایسا!
    شاپرک به سمتم برگشت، میان تاریک و روشن خیابان می‌توانستم صورت خیس و ترسیده‌اش را ببینم. به عقب برگشتم مرد سیاه پوش با هیکل تنومندی میان تاریکی ایستاده بود. از فاصله‌ای که با ما داشت هم می‌توانستم تشخیص بدهم هیکل تنومندی دارد. قدمی به جلو گذاشت، روی سرش یک کلاه لبه دار مشکی گذاشته بود، سایه ی کلاه روی چهره‌اش اجازه نمی‌داد که صورتش را ببینم. دست شاپرک روی بازویم نشست صدایش از ترس خش برداشته بود.
    -بدو فرشته، معلومه یارو آدم درستی نیست.
    بازویم را پس کشیدم و زیر لب بدون این که از مرد رو به رویم چشم بردارم با او حرف زدم.
    -تو برو من سرگرمش می‌کنم.
    ناله ای با بغض از حنجره اش خارج شد.
    -فر...
    نگذاشتم ادامه بدهد، او را با حرص از خودم جدا کردم.
    -برو دیگه، توی دست بالم نباش.
    نگاهی به من و بعد به سایه ای که هنوز رو بروی ما بود انداخت سپس با تردید از من جدا شد و قدم های تندی فاصله گرفت، وقتی از دور شدنش مطمئن شدم رو به مرد کردم. باران هنوز به شدت می‌بارید و شلاق‌های سردش تنم را به دست نوازش گرفته بودند. چشم‌هایم را تنگ کردم رو به او که تنها سایه‌ای در دل تاریکی شب بود توپیدم: -فرمایش! پوزخند صدا داری زد که به وضوح صدایش را میان شُر، شُر باران تشخیص دادم. هنوز چهره‌اش مشخص نبود، دستش را بالا برد مثل این که می‌خواست به کسی اشاره بدهد. بعد چند لحظه از پشت او یک نفر هم قد و قواره‌ی خودش بیرون آمد، واقعا ترسیده بودم عمرا اگر می‌توانستم از شر این دو غول بیابانی راحت شوم. قدمی به عقب برداشتم که با یک خیز یقه‌ام را گرفت و به سمت خودش کشید، نگاهم که روی چشم‌های وحشتانکش نشست قالب تهی کردم ولی نباید خودم را می‌باختم. سعی کردم محکم رفتار کنم ببینم چه از جانم می‌خواهند.
    -هی یارو دستت رو بکش، داری چی کار می‌کنی؟
    دستهای درشتش روی یقه‌ام سفت تر شدند، چشم‌های دریده‌اش هنوز میخ من بودند.
    -جلال، آتیش کن اون گاری رو، خودشه.
    مردی که فهمیدم اسمش جلال است به سمت ون سیاهی که گوشه‌ی خیابان خیس و تاریک پارک شده بود.
    -ای به روی چشم، داش فیروز.
    فیروز هم کشان، کشان مرا با خودش به سمت ون که چند متری از ما فاصله داشت؛ می‌کشید. ناگهان به خودم آمدم و تازه فهمیدم در چه دردسری افتاده‌ام، با دو دستم سعی کردم او را از خودم دور کنم ولی بی فایده بود نفس، نفس زنان شروع به دست و پا زدن کردم.
    -هوی یابو، کجا من رو می‌بری؟ دنبال کی می‌گردی؟ اشتب گرفتی دادا من اونی می‌خوای، نیستم.
    نگاهی برزخی به رویم انداخت و دست سنگینش را بالا برد با پشت دست به دهانم زد، طوری که احساس ‌کردم چیزی به نام فک برایم نمانده است. توی یک لحظه با غیظ خودم را از کمی عقب کشیدم، دستم را روی لبم که بدجور می‌سوخت گذاشتم و با روی پایم ضربه محکمی به پهلویش زدم. انگار که انتظار این حرکت را از من نداشت به خاطر همین دستش شل شد من هم با تمام توانم پا به فرار گذاشتم. شدت بارش باران به قدری زیاد بود که دیدم را تار می‌کرد، هر از گاهی دستی به صورت خیسم می‌کشیدم بلکه بتوانم جلوی آبی که از روی سر و صورتم سر می‌خورد و پایین می‌ریخت را بگیرم. تا خانه‌ی دایی هم کلی راه مانده بود، در دلم خودم و شاپرک دیوانه را حسابی مورد لطف الفاظ زیبا قرار دادم که نصف شب آن هم در این هوای بارانی از خانه بیرون زده‌ایم. صدای برخورد پاهای من و آن دو آدم دزد با آسفالت خیس شده و شرشر باران تنها صدایی بود که در آن کوچه‌ی خلوت به گوش می‌رسید. یک دفعه تا به خودم بیایم، کاپشنم از پشت کشیده شد، با حرص روی پاشنه پایم چرخیدم به او مهلت ندادم یک ضربه با آرانج به صورتش زدم. فریاد بلندی از درد کشید که با رعد برق بعدی هماهنگ شد.
    -آخ لعنتی، جلال نذار فرار کنه.
    از سمت چپم جلال با یک چاقو ضامن دار پیدایش شد، لبخند کریهی روی لب‌های زشتش نشست با یک خیز به سمتم آمد. با چالاکی مچ دستی که چاقو داشت را پیچاندم و پشت سرش قفل کردم، دسته تیزی‌اش که در دستم بود را زیر گلویش گرفتم و زیر گوشش با غیظ غریدم:
    -عوضی ها شرتون رو کم کنید، من رو اشتباه گرفتید. پایش را برای ضربت زدن بالا آورد که او را محکم هول دادم و یک قدم به عقب برداشتم تا خودم را از ضربه‌اش حفظ کنم، منتظر حرکت بعدی‌اش بودم که صدای نزدیک شدن فیروز را شنیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    رو به هر دو فریاد زدم:
    -حیوون‌های کثیف گم شید، گفتم من اون کسی که دنبال هستین، نیستم.
    فیروز نگاهی به رفیقش انداخت و با سر به من اشاره کرد. -جلال!
    با این اشاره هر دو هم زمان به سمتم حمله کردند، خودم قبل از این که یکی از آن‌ها به من برسد، زودتر به سمت جلال رفتم؛ چون او زورش کمتر بود. یک پایم را دور پای چپش حلقه کردم و به پشت روی زمین انداختمش و با تمام توانم پایم را روی سـ*ـینه‌اش کوبیدم، هیکل درشتش از درد جمع شد و ماننده ماری زخمی به خود پیچید. ناله‌ای سر داد دستهایش را روی سـ*ـینه‌ی خیس و دردناکش گذاشت؛ چون هیکلش درشت بود خیلی کند عکس العمل نشان می‌داد. به سمت آن یکی برگشتم با چهره‌ای پیروز اشاره دادم که جلو بیاید.
    -بیا جلو ببینم چی تو چنته‌ات داری.
    نگاه متعجبش را از جلال گرفت با چهره ای برزخی به سمتم هجوم آورد، پایش را بالا برد، من هم به خیال این که قصد ضربه زدن دارد به سمتش خیز برداشتم تا حرکتش را خنثی کنم ولی وقتی ضربه‌ی سنگین مشتش به صورتم برخورد کرد نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد. زیر چشم چپم به طرز وحشتناکی درد می‌کرد، لبم را با درد گاز گرفتم باید پاسخ ضربه‌اش را می‌دادم وگرنه کارم را تمام می‌کرد اما او در کمال نامردی وقتی دید کار گره خورده است از لباسش یک اسپری‌ بیرون کشید و روی صورتم خالی کرد. سوزش چشم‌هایم باعث شد دست روی صورتم بگذارم و سرم را به سمت زمین خم کنم. لحظه آخر تنها سقوط تنم روی زمین سرد و خیس خیابان را احساس کردم. کم کم دیدم تار شد و زمانی که داشتم بیهوش می‌شدم فیروز را دیدم که با پوزخند بالای سرم ایستاده و مانند کفتاری کثیف به طعمه اش نگاه می‌کند و بعد احساس بی وزنی تمام وجودم را فرا گرفت.

    راوی:

    بابک با خوش حالی به دنبال او راه می‌رفت و یک ریز حرف می‌زد طوری که هامین را کلافه کرده بود؛ اگر دهان بابک زیپ داشت همان لحظه آن را برایش می‌بست.
    -دیشب آوردنش، بچه ها می‌گن خیلی تیز و فرزه لاکردار، کلی کتک از دستش خوردن؛ الان هم توی انباری دارن گوش مالی اش می‌دن.
    بدون ذره‌ای عکس العمل نسبت به حرف‌های او با قدم‌های بلند راهروی تنگ و تاریک زیر زمین خانه باغ را طی کرد. فیروز با آن هیکل درشتش، جلوی دری بزرگ و آهنی ایستاده بود و نگهبانی می‌داد؛ با دیدن هامین هول زده خودش را جمع و جور کرد و جلو آمد و با چاپلوسی تا کمر خم شد. -کجاست؟ بدون لحظه ای مکث در زنگ زده را باز کرد و بعد کنار رفت تا او اول داخل شود. همین که در باز شد، صدای فریاد دردناکی درد گوشش پیچید. جلوتر که رفت، چشمش به جسم در هم کوفته‌ای خورد که با لباس‌های پاره و غرق در خون به ستون آهنی وسط انباری بسته شده بود و هر دفعه تنش مهمان ضربات مهلک جلال می‌شد. -بسه جلال، قرار نیست که بکشیش. جلال سر تاسش را به عقب چرخاند با چهره‌‌ی ترسیده‌ای تعظیم کرد. فیروز از پشت سر هامین لب به چرب زبانی باز کرد. -آخه قربان دهنش بدجور قفله، لاکردار! از دیشب تا حالا یه ریز داره کتک می‌خوره حاضر نیست زبون باز کنه. نیم نگاهی به او انداخت و دوباره جلال را مخاطب قرار داد. -اون کیسه رو از روی سرش بردار. جلال سریع شلاق چرمی که به دست گرفته بود را روی زمین سیمانی که از روغن سوخته سیاه و چرب شده بود؛ انداخت و به سمت فرشته رفت و کیسه سیاهی که روی سر او کشیده بودند را برداشت. همین که کیسه از سرش برداشته شد، چتری‌های عـریـ*ـان و گردویی رنگش نیمی از پیشانی غرق در خونش را پوشاندند. هامین محکم به جلو قدم برداشت، رو بروی جسم بی جان او ایستاد و دست زیر چانه‌‌ی گردش گذاشت و سرش که خمیده روی تنه‌اش افتاده بود را بالا کشید. همین که نگاهش در چشم های زمردی و بی رمق فرد رو برویش نشست یکه‌ای خورد و دستش روی چانه‌ی او خشک شد. ولی خیلی سریع ابرو‌هایش را در هم گره کرد و پوزخندی روی لب‌های باریکش نشاند.
    -پس اون همه تصادف، اتفاقی نبود.
    فرشته با چشم های نیمه باز به صورتش زل زد و ناله‌ای کرد و بعد پلک‌هایش بی‌رمق بسته شدند، آنقدر حالش خراب بود که نمی‌توانست لب‌هایش را از هم باز کند یا حرفی بزند، انگار که تمام استخوان‌هایش خرد و آسیاب شده‌ بودند، تنها اصوات نا مفهومی از گلویش خارج شدند. هامین به وخامت حالش پی برد و با غضب به سمت جلال که پشت سرش ایستاده بود برگشت و یقه‌اش را به چنگال کشید. رنگ از رخ جلال پرید.
    -گفتم حرف از دهنش بیرون بکش، نگفتم انقدر بزنش که لال بشه، احمق! چطور می‌خوای از این جنازه حرف بکشی؟ بابک وقتی دید اوضاع خراب است، به سمت هامین آمد با لحنی که سعی در آرام کردنش داشت او را از جلال جدا کرد.
    -بیا این ور هامین، با داد و قال چیزی درست نمی‌شه.
    بعد رو کرد به جلال و فیروز که چون بزدل ها یک گوشه کز کرده بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    جلال و فیروز ترسیده هیکل بی خاصیتشان را عقب کشیدند تا در تیررس نگاه خشمگین هامین نباشند، خودشان خوب می‌دانستند آن همه شکنجه‌ی بی رحمانه تنها به خاطر تصویه کردن کتک‌هایی بود که از فرشته خورده بودند بعد رو کرد به جلال و فیروز که چون بزدل ها یک گوشه کز کرده بودند.
    -یه مدت کاری باهاش نداشته باشید تا حالش جا بیاد اون وقت کارتون رو ادامه بدید.
    جلال و فیروز ترسیده هیکل بی خاصیتشان را عقب کشیدند تا در تیررس نگاه خشمگین هامین نباشند، خودشان خوب می‌دانستند آن همه شکنجه‌ی بی رحمانه تنها به خاطر تصویه کردن کتک‌هایی بود که از فرشته خورده بودند. در منطقشان نمی‌گنجید از پسرکی جوان این گونه شکست بخورند! بابک هامین را با خود از آنجا بیرون کشید و در را پشت سرشان بست.
    -این همه عصبانیت برای چیه؟
    هامین به سمتش برگشت چرخید، بابک با دیدن چشم های به خون نشسته اش آنقدر جاخورد که بی اراده قدمی از او فاصله گرفت.
    -برای چی؟!
    وقتم داره تلف می‌شه، همین دیروز همایون به خاطر این که هنوز چیزی به دست نیاوردم داشت باز خواستم می‌کرد. بابک با تردید دستی به گردنش کشید.
    -اگر این پسره هم چیزی ندونه که دیگه...
    با دیدن چهره‌ی برزخی هامین لب بست، حرفش را خورد. همین مانده بود که خشم هامین رویش خالی شود؛ هیچ دلش نمی‌خواست طعم دست‌های سنگین و ضربه‌های مشت بی رحمانه‌اش را بچشد. از راهرو بیرون رفتند و به سمت ماشین که در پارکینگ کوچک باغ بابک پارک شده به راه افتادند همین که خواست پشت رل بنشیند بابک او را عقب راند.
    -برو اون ور بشین، الان عصبی هستی بهتره پشت فرمون نشینی.
    پوزخندی به او زد، مگر اولین بارش بود که در اوج خشم رانندگی می‌کرد؟ بدترینش هم متعلق به آن شب کذایی بود؛ همان شبی که احساس می‌کرد دنیا برایش به انتها رسیده است، شبی که در حین جان دادن سعی می‌کرد، محکم باشد. چنگی بین موهای مشکی اش زد تا افکارش از نظم خارج نشوند روی صندلی شاگرد جای گرفت.
    -به اون نوچه های احمقت بگو اگر دفعه ی بعدی این طور خریت کنند، خودشون رو به جای اون پسره شکنجه می‌دم. بابک استارت زد و نگاهی به صورت عصبی هامین انداخت و نامحسوس سرش را تکان داد.
    -خودم از این به بعد حواسم بهشون هست.
    -خوبه!
    سرش را به سمت شیشه بخار گرفته برد و آن را پایین کشید بوی خاک باران خورده که در مشامش پیچید چشم‌هایش را بست کمی آرامش در وجودش تزریق شد. عجب مسکنی کهنه ای بود این عطر دل انگیز که حتی مردی به ظاهر سنگ شده را هم آرام می‌کرد. خاطرات بی‌رحمانه به ذهنش هجوم آوردند. صدای خنده ‌های دخترانه‌ای در گوشش زنگ می‌خورد و خنجر می‌کشید روی حال بیش از پیش خراب شده‌اش. در پس تصویر تار شده‌ی جلوی چشمش خودش را می‌دید که دست به سـ*ـینه ایستاده و با شماتت نگاهش را به هیکل آبکش شده دخترک شیطانی رو به رویش انگشت‌های دستش را با خجالت در هم می‌پیچاند، دوخته است.
    -باز رفتی زیر بارون؟
    دخترک لب برچید، با نگاه مظلوم و شب رنگش به صورت نگران او زل زد.
    -هامین، خوب دوست دارم.
    دستش را جلو برد و بازوی نحیف او را با خود کشید؛ دخترک را به زور روی صندلی جلوی میز آرایش کرم رنگ اتاقش نشاند و از کمدش یک حوله تمیز برداشت و روی موهای موج دار و بلند او انداخت و به نرمی مشغول خشک کردنشان شد. در همان حال با لحنی ناراحت زیر لب حرف می‌زد.
    -آخه عزیز من این چه علاقه‌ایه که تو رو این طور زیر بارون می‌کشونه؟
    دخترک سرش را کج کرد و از روی شانه‌اش نگاهی به او انداخت صورت گرد و معصومش میان موهای سیاه و نمدارش چون مروارید سفیدی می‌‌درخشید.
    -هر کی یه عشقی داره منم عاشق...
    با دیدن نگاه تیز هامین لب گزید و ریز خندید.
    -منم عاشق بارون شدم.
    حوله را تا انتهایی ترین نقطه آن آبشار مواج ‌کشید، یک دستش را روی شانه دخترک بازیگوشی که پشت به او نشسته بود قرار داد، سرش را خم کرد و زیر گوشش با لحن آرامی زمزمه کرد:
    -یا شاید واقعا عاشقی...
    تن دخترک زیر دست‌های بزرگ و مردانه‌اش مانند سنگ بی حرکت خشک شد. حس می‌کرد روی سرش آب جوش ریخته اند ، پوست سفید و یک دست صورتش گلگون شده بود. زیر لب با لحن لرزانی نام «هامین» را صدا زد. می‌دانست خوب از دلش خبر داشت؛ مگر می‌شد از دل کسی که تنها بهانه زندگی اش بود، خبر نداشته باشد؟!
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با تکان دستی جلوی صورتش از افکارش بیرون پرت شد، صورتش مثل همیشه با فکر به خاطرات گذشته برافروخته شده بود.بابک که دلیل حالش را نمی‌دانست با ترس به او زل زد گمان می‌کرد هنوز هم به خاطر آن پسرک عصبی است. ولی وقتی هامین با لحن آرامی با او صحبت کرد نفسش را آسوده بیرون فرستاد.
    -چی شده؟
    -هیچی رسیدیم شازده! غرق بودی‌‌ها.
    چشم غره‌ای به او رفت بعد نگاهش را به برج رو به رویش دوخت و خیلی سریع پیاده شد.
    -دو روز دیگه ازت خبر می‌خوام، باید هر جور شده از زیر زبون اون پسره حرف بکشی. بابک لبخند پهنی زد با اطمینان نگاهش کرد.
    -خیالت تخت داداش.
    بدون توجه به او در ماشین را به هم کوبید و به او پشت کرد و با همان قدم‌های همیشه استوارش به سمت برج مسکونی ای که در آن اقامت داشت؛ رفت. صدای بابک را از پشت سرش شنید.
    -ماشین رو می‌ذارم توی پارکینگ.
    ولی او بی توجه از ورودی لابی برخ گذشت و از جلوی نگاه نگران بابک ناپدید شد.

    فرشته:

    برای بار صدم بود یا شاید هزارم که سیلی محکمی روی گونه‌ام نشست و دردش صورتم را سوزاند، این آدم‌ها رحم و مروت سرشان می‌شد؟چند بار دیگر باید فریاد می‌زدم که خبری از آن رحمت عوضی ندارم؟ چند بار دیگر باید زیر لگدهای پوتین پوش این شکنجه گر های بی ‌رحم از درد به خودم می‌پیچیدم؟ تا می خواستم نفسم را از درد ضربه قبلی رها کنم یک ضربه دیگر حواله‌ام می‌شد.این انباری تاریک و نمور شب و روز شاهد فریاد های دردناکم بود؛ شکنجه گرهایم عوض می‌شدند ولی این تن بیچاره بود که باید جور کار نکرده را می‌کشید. فیروز شلاق در دست داشت جلو آمد نگاهم روی پوزخند کریهش ثابت ماند؛ رد زجرهایی که با آن شلاق می‌داد، تنم را به نقش کشیده بودند. با درد نالیدم؛ صدایم به سختی از حنجره ام خارج می‌شد. -به جان مادرم که ازش تو دنیا برام عزیزتر نیست نمی‌دونم اون لاشخور کجاست. دستش را بالا برد تا ضربه ی وحشتناک بعدی را روی تنم بنشاند که در باز شد. -بسه فیروز، بقیه‌اش رو به من بسپار. تنم از حرف بی رحمانه‌اش لرزید؛ نمی‌دانم چند شب و روز بود که داشتم جان می‌کندم محکم باشم و نریزم، تا جلوی این نامردها هویتم مشخص نشود، خدا می‌دانست اگر می‌فهمیدند دختر هستم چه بلاهایی که به سرم نمی‌آوردند. مردی که حال می‌دانستم بابک نام دارد، شلاق را از دست فیروز کشید و اشاره کرد بیرون برود. فیروز دستی به گوشه‌ی ابروی شکسته‌اش کشید؛ نگاه وحشی اش را از من گرفت و بیرون رفت. بابک روی پاشنه پا چرخید نگاهی به سر و وضع وحشتناکم کرد و چشم هایش رنگ ترحم به خود گرفتند حالم از این نوع نگاهش بد شد. چرا باید به این حال و روز می‌افتادم که این آدم این طور مانند موجودی ضعیف و حقیر مرا برانداز کند؟ شلاق را گوشه‌ای کنار گالن‌های شصت لیتری گازوئیل سمت چپش انداخت و دست‌هایش را بالا برد. تمام مدت با چهره‌ای زار و سری خمیده به حرکاتش نگاه می‌کردم.
    -خوب، ببین پسر من قصد ندارم که آزارت بدم؛ بذار برای یه بار هم که شده از در دوستی وارد بشیم شاید جواب داد... هوم؟
    روی چهار پایه‌ی فلزی درست رو بروی من که به ستون بسته شده بودم نشست. درد پاهایم طاقت فرسا بود اگر این طور سخت به این جسم آهنی بسته نشده بودم، تا الان سقوطم حتمی بود. جان کندم تا لب‌هایم را بتوانم از هم باز کنم، مگر با یک لیوان آب و تکه‌ای نان خشک می‌شد این همه شکنجه را تحمل کرد؟ از کِی این همه سگ جان شده بودم؟‌ زبان روی لب‌های خشکیده‌ام کشیدم، صورتم از مزه‌ی خون مردگی‌های روی لبم که مزه‌ی آهن می‌داد؛ جمع شد، آب نداشته‌ی دهانم را نمایشی پایین فرستادم بلکه این زبان خشکم را بتوانم تکان بدهم.
    -به هر چی که می‌پرستین... من نمی‌دونم اون کجاست... چرا باور نمی‌کنید؟
    با خشم برخاست، طوری که چهار پایه با صدای بدی روی زمین سیمانی زیر پایمان واژگون شد. به سمتم خیز برداشت و موهایم را به چنگ گرفت و با تمام توانش کشید از درد طاقت فرسایش صورتم در هم شد و ناله‌ای بی رمق کردم.
    -ببین بچه جون نذار اون روی سگم بالا بیاد، خودت خوب می‌دونی چه بلایی به سرت میارم؛ پس همین الان دهن گشادت رو باز کن و بگو اون رحمت بی همه چیز کجاست. قطره‌ای اشک از نفهمی این آدم از گوشه چشمم سرازیر شد، ولی جلوی سدی که منتظر فرو ریختن بود را به سختی گرفتم. زبان روی لب‌های ترک خورده‌ام کشیدم با صدای تحلیل رفته ای شروع به حرف زدن کردم، گویی صدایم از ژرفای چاهی عمیق به گوش می‌ر‌سید.
    -نمیدونم لعنتی... نمیدونم... چرا ولم نمی‌کنید؟ هان؟ اصلا من از خدامه اون آشغال رو بگیرید، فکر می‌کنید اگر می‌دونستم نمی‌گفتم؟ خودم بیشتر از تموم دنیا از اون آشغالِ کفتار نفرت دارم.
    سرم را به عقب هل داد، دستش با خشم دور گردنم قفل شد، با نگاهی دریده به چشم های رنگ خون او نگاه کردم؛ نفس میان سـ*ـینه‌ام حبس شد. احساس می‌کردم سطلی آب یخ روی تنم خالی کردند. برای ذره‌ای اکسیژن بال، بال می‌زدم. صدایم خس‌، خس می‌کرد.
    -چی ک...چی کار ...می...می‌کنی؟
    فشار دستش روی گلویم بیشتر شد و نعره‌ی گوش خراشی کشید.
    -بگو اون پدر لجنت کجاست؟ فکر کردی اینجا بچه بازیه؟ انگار نمی دونی گیر چه آدم هایی افتادی ولی بهت نشون می‌دم. ببین بچه اونی که داری سنگش رو به سـ*ـینه می‌زنی و جاش رو لو نمی‌دی یه تشکیلات بزرگ رو به هم ریخته می دونی یعنی چی؟ یعنی دست بردار نیستن تا اون پدر آشغالت رو پیدا کنن؛ حالا هم می‌خوام مثل آدم حرفم رو گوش بدی و بگی اون لعنتی کجاست.
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    چرا حس می‌کردم هر لحظه سرم از گفته‌های این مرد سنگین‌تر می‌شود؟ چرا دیدم داشت تار می‌شد؟ رحمت با چه کسانی در افتاده بود؟ این مرد چه می‌گفت؟ داشتم خواب می‌دیدم؟ یک بازی بود یا شاید... تمام مدت فکر می‌کردند من پسر آن عوضی هستم؟ ترسیده به چشمان برنده‌اش نگاه کردم، درون آن گو‌ی های تیره هیچ رحمی دیده نمی‌شد؛ واقعا مرا می‌کشت؟ یا داشت غلو می‌کرد؟ یک چیزی ته دلم گفت اگر حرف نزنم نابود شده‌ام. و رحمت اصلا ارزش این را نداشت که از گوشه‌ی لبم خون بیاید چه برسد به این همه شکنجه دردناک و مرگ! با هزار زحمت توانستم فقط بگویم:
    -او..اون...آشغال پدر من نیست.
    لحظه‌ای یکه خورده نگاهم کرد، بعد دستش را از روی گلویم برداشت. ولی خیلی زود دوباره به سمتم خیز برداشت سرم را به عقب کشید طوری که جریان خون لحظه در مغزم متوقف شد،احساسی جز حس بیش از حد سنگین شدنِ سرم نداشتم. کم کم دیدم مه آلود شد و پلک‌هایم خسته روی هم افتادند.

    راوی:

    با صدای زنگ موبایلش روی تخت غلتی زد و سرش را میان بالش فرو برد، وقتی دید مخاطب پشت خط قصد ندارد قطع کند با حرص برخاستکه تشک فنری زیر بدنش بالا و پایین شد، دستش را به سمت گوشی دراز کرد و آن را از روی پاتختی چوبی ای که کنار تختش بود؛ برداشت، صفحه‌اش را لمس کرد با غیظ جواب داد.
    -چیه بابک، سر صبحی هی زنگ می‌زنی؟
    صدای بهت زده بابک باعث شد کمی هشیار شود.
    -هامین همین الان خودت رو برسون به خونه باغ یه اتفاقی افتاده. خط اخم بین دو ابرویش عمیق‌تر شد.
    -چی شده‌؟
    -بیا هامین...لعنتی..
    هامین که صبرش لبریز شده بود؛ فریاد زد:
    -بنال ببینم چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی هان؟
    صدای بابک نگران بود و تا حدی ترسیده.
    -فقط بیا...
    خودت متوجه می‌شی. از روی تخت راحت و بزرگش پایین پرید به سمت کمد رفت. در حالی که لباس بر می‌داشت عصبی گفت:
    -وای به حالتون اگر باز گند زده باشید.
    تماس را قطع کرد و خیلی سریع آماده شد، بعد از برداشتن ریموت ماشین از اتاق بیرون رفت. پاگرد را طی کرد ولی همین که خواست در را باز کند صدای پارس گرگی بلند شد با حرص به سمتش برگشت. جلوی ورودی آشپزخانه ایستاده بود و ظرف خالی غذایش را به دندان گرفته و دم تکان می‌داد. با حرص دست مشت شده‌اش را به دیوار کوبید و سریع به سمت آشپزخانه رفت از کابینت‌ها غذای مخصوصش را بیرون کشید و با شیر در ظرفش ریخت. دست به کمر ایستاد و با خشم به چشم های براق گرگی زل زد.
    -راضی شدی؟
    گرگی سرش را بلند کرد و دم بلندش را قدر شناسانه تکان داد دوباره پارس کرد. چشم غره ای به او رفت، از کنارش گذشت و با سرعت از خانه خارج شد. دکمه‌ی آسانسور را فشار داد کلافه شده بود همین که در آسانسور باز شد خودش را داخلش پرت کرد و دکمه‌ی پارکینگ را فشار داد. چندی بعد همین که در باز شد با قدم‌های بلند به سمت ماشین رفت از همان فاصله دکمه‌ی ریموت را زد تا درهایش باز شودند خودش را به آن رساند و در آن نشست؛ ماشین را روشن کرد و با سرعت سر سام آوری به سمت ویلای بابک راه افتاد. تا رسیدن به آنجا فقط برای بابک و کارخرابی احتمالی اش رجز خواند. می‌دانست بابک اشتباه بزرگی کرده است که آن طور پریشان از او خواسته که خودش را سریع برساند. این ترافیک اول صبح هم حسابی روی اعصابش خط می‌کشید. دستش را با عصبانیت روی بوق گذاشت ماشین جلویی راه را بند آورده بود. فرمان ماشین را چرخاند، وقتی داشت از کنار همان ماشین می‌گذشت چشم غره ای به پیرمرد تاکسی ران رفت. از شر ترافیک که راحت شد باز سرعتش را زیاد کرد. جلو در بزرگ باغ ایستاد و تک بوقی زد در که باز شد ماشین را داخل برد ، در پارکینگ بزرگ و جا دار آنجا پارک کرد. پایش به زمین نرسیده بود که بابک با چهره‌ای ترسیده به سمتش آمد، دستی میان موهای پرکلاغی‌اش کشید، نگران به چهره ی خشمگین هامین نگاه کرد.
    -چی شده؟ حالا هم نمی خوای بگی؟
    آب دهانش را به زور قورت داد.
    -دیشب داشتم از زیر زبونش حرف بیرون می‌آوردم، یه دفعه اوضاعش به هم ریخت از حال رفت هر کار کردیم به هوش نیومد...
    حرفش را قطع کرد نفسی گرفت ادامه داد:
    -دیدیم این طور نمی‌شه دکتر رو آوردیم بالای سرش، من رو فرستاد دارو بگیرم خودش معاینه اش کرد وقتی برگشتیم..دکتر...گفت..که...
    حرفش را خورد و ترسیده به چشم های منتظر هامین نگاه کرد. یقه‌ی پیراهن قهوه‌ای‌اش که میان مشت هامین فشرده شد سریع چشم بست.
    -حرف بزن بابک چه غلطی کردی که این طور توش موندی، لعنتی؟
    بابک نفس زنان در حالی که هنوز هم گفته های دکتر باورش نمی‌شد به سختی باز کرد.
    -دکتر می‌گـه.... اون پسره یعنی اون پسر نیست یعنی دختره...اون...
    دستش روی یقه‌ی بابک شل شد، با چهره ای یکه خورده و تا حدی گیج به او نگاه کرد.
    -چی؟
    بابک دوباره چنگی میان موهایش زد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا