هادی یه شوت محکم زد و اومدم به عنوان دفاع بگیرمش که پام لیز خورد پلاس شدم روی زمین و فاطمه هم برای بیستمین بار گل خورد با حرص برگشتم سمت فاطمه و گفتم:خاک برسرت هنوزم گل خوردی آخه تو چه دروازبانی هستی خدایی
فاطمه هم ادامو گرفت و گفت:آخه نه که خودت صدتا گل زدی آقا هادی رو نگاه اصلا نمیزاره به دروازبانش نزدیک بشی من بدبخت مردم بس بهم شوت زدن
-توام ماشالله یکی رو نذاشتی در بره همه رو گرفتی
هادی و سلینا از اونور به بحث کردن ما میخندیدن ؛برگشتم سمت هادی و سلینا زبونم رو براشون درآوردم و گفتم:این بار فقط نگاه کن چه گلی بهتون بزنم فقط نگاه کن
هادی گفت:خداوکیلی از اونوقتی که داری بازی میکنی همین حرفو داری میزنی
-ایندفعه دیگه فرق میکنه حالا ببین
سارینا سوت رو گرفت دم دهنش و گفت:بازی رو شروع میکنیم سه دو یک
سوت رو زد فاطمه پاس داد به من و همون لحظه چشمم خورد به سامیار که دست به سـ*ـینه داشت از اونور حیاط بهم نگاه میکرد یعنی اگه گل نزنم جلوی سامیارم ضایع شدم؟شدی پ نشدی نفسی گرفتم و توپ رو به سمت دروازه ی حریف هدایت کردم و هرکاری کردم هادی نتونه ازم توپ رو بگیره نتونستم ؛نزدیک بود بشینم همونجا زار زار اشک بریزم هادی توپ رو به سمت دروازه ی ما برد و فاطمه هم مثل این عقب مونده ها هی اینور اونور کرد که گل نخوره ولی باز خورد سلینا و هادی هر هر بهمون میخندیدن و من و فاطمه با قیافه های کج و کوله بهم نگاه میکردیم به سمت دروازه ی خودم رفتم و در گوش فاطمه گفتم:توروخدا این بار گل نخور منم انگیزه داشته باشم گل بزنم
فاطمه هم آروم گفت:بابا نمیشه هرکاری میکنم باز میزنه خوب چه غلطی کنم من
-به والله اگه هرکی قد تو گل خورده بود امروز دیگه برای خودش دروازبان تیم ملی آلمان میشد با این همه تمرین
خواست جوابم رو بده که برگشتم طرف هادی اینا و گفتم:به شرفم قسم ایندفعه گل میزنیم حالا ببین
هادی با لبخند کذاییش نگام میکرد و سلینام که همش هره میکرد انگار نه انگار دروازبان بود سارینا سوت رو زد و فاطمه توپ رو پاس داد به من؛ اومدم حرکت کنم که دیدم سامیار اومد وسط زمین و روبه من با اخم گفت:پاس بده به من
خشک شده بهش خیره شدم که سارینا و سلینا و هادی سه تایی همزمان گفتن:اوووووووووو
سامیار بهشون محل نداد و با چشم و ابرو به من اشاره کرد پاس بده معطل نکردم و با کنار پا پاس دادم بهش ؛توپ رو بالا آورد و هفت هشتا روپایی مشتی باهاش زد توپ رو با پاش به سمت عقب میبرد و دوباره به جلو میوردش هادی به طرفش رفت و خواست توپ رو ازش بگیره ولی نمیتونست همینجور که داشت توپ رو میپیچوند و هادی هم در تلاش بود که بگیرش گفت:زورت به دوتا دختر رسیده
نمیدونم چرا حس کردم جمله اشو با حرص گفت ولی هادی به شوخی گرفتشو با خنده گفت:داداش دروازبان خودمم دختره ها
هادی رو کنار زد و جلوتر رفت و توپ رو جوری محکم و با حرص شوت کرد که اگه سلینا جای خالی نداده بود الان با توپ توی دروازه بود فاطمه جیغ کشید و از پشت منو بغـ*ـل کرد و داد زد:بالاخره گل خوردن
ولی من فقط مردمک چشمم سامیارو میپایید ؛سلینا با چشمای گشاد گفت:داداش از دست کی حرص کردی اینجوری میخواستی منو با دیوار یکی کنی؟
فاطمه از بغلم جدا شد و رفت به سمت هادی و سلینا و شروع به کُری خوندن کرد سامیار سیگاری از جیبش درآورد و گوشه لبش گذاشت و پک محکمی بهش زد و به سمتم اومد چند سانتی متریم قرار گرفت و پک بعدی رو محکم تر زد و دودش رو توی هوا خالی کرد ؛خم شد و زیر گوشم با همون حرصش گفت:هیچوقت تکرار میکنم هیچوقت شرفت رو واسه ی چیزای بی ارزش قسم نخور چون دفعه بعدی اگه این حرفو از دهنت بشنوم محاله از زیر دستم در بری
به چشماش خیره شدم ،رگهای قرمز توشون دیده میشد قلبم داشت از جاش کنده میشد ،نزدیک که میشد اونم اینقد نزدیک حالم عادی نبود دیگه فکرشو کن این حرفاهم میزد ؛نوک انگشتام گز گز میکرد و دوتایی مثل این طلبکارا بهم زل زده بودیم حس میکردم یک دقیقه دیگه میموندم جیگرهمو درمی آوردیم از کنارش رد شدم و به سمت در حیاط رفتم که فاطمه گفت:آهو کجا میری بیا بازی کنیم
بدون اینکه نگاهشون کنم گفتم:میرم لب دریا
از درحیاط که بیرون زدم با قدمای تند به لب ساحل رفتم ،شلوغ بود ولی صدای دریا هنوزم آرامش خودش رو داشت با این همه شلوغی ؛روی تیکه سنگی نشستم و به دریا و غروبش خیره شدم چشمام رو بستم و به صدای دریا گوش دادم راست راستی حالم خوب نبود ،سامیار چرا با یه حرف اینقد بهم ریخته بودم؟چرا هر رفتاری میکرد من به منظوری میدیدمش؟نمیدونستم من زیاد حساس شدم یا سامیار تغییر کرده بود قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ،نمیدونم چم شده بود و چرا جدیدا هی زرت و زرت به گریه میوفتادم چرا این چندوقت هم خوشحال بود و هم یه دلشوره ی عجیبی داشتم ؛چراهای زیادی توی ذهنم ردیف شده بود که جواب هیچکدومشون رو نمیدونستم حتی نمیدونستم این حس مضخرف از کجا نشات میگیره پتویی پشتم انداخته شد و بعد گندم کنارم روی تیکه سنگ نشست برگشتم سمتش که اشاره ای به پتو کرد و گفت:سرماخوردگیت تازه یکم بهترشده خودت رو کیپ کن میای بیرون
لبخندی زدم و گفتم:مرسی
آهی کشید و به روبه روش زل زد و گفت:دریا خیلی آرامش میده نه؟
-اوهوم ولی باید یه دل ناآرومم داشته باشی که از این آرامش لـ*ـذت ببری
گندم:اونی که زیاد دل ناآروم
مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:میدونی آهو زندگی هیچوقت بر مراد دل یه عاشق نمیچرخه و نمیچرخه و نمیچرخه
همینجور که به دریا و موج آرومش زل زده بودم بی مقدمه پرسیدم:چرا دوستش داری؟
مدتی به سکوت گذشت سنگینی نگاهش رو حس کردم و برگشتم و توی چشمای پر از اشکش نگاه کردم که گفت:آدم عاشق هیچوقت دنبال چرا نمیگرده
قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و دوباره گفت:میدونی آهو من از وقتی خودم رو میشناختم بهش دل بسته بودم از وقتی فهمیدم عشق و عاشقی یعنی چی من عاشقش شده بودم وقتی که ازدواج کرد خورد شدم شکستم ولی به همون بالا سری قسم هیچوقت دلم نمیخواست هانیه بمیره هیچوقت دلم نمیخواست اون طفل معصوم رها بی مادر بزرگ بشه وقتی که هانیه فوت شد خیلیا بهم طعنه زدن و فکر کردن من الان خیلی خوشحالم که سامیار باز مجرد شده ولی بخدا قسم که اینجوری نبود من...
حرفش رو قطع کرد و به هق هق افتاد ،خودم رو به طرفش کشیدم و دست روی شونه اش گذاشتم و سرم رو به سرش چسبوندم و زمزمه کردم:هیـــــــشش سیبلاتم که نذاشتی بمونه بگم مرد که گریه نمیکنه پس تا دلت میخواد نعره بزنه و گریه کن تا خالی بشی
میون گریه خندید و با هق هق گفت:یه چیزی رو اعتراف کنم آهو؟
نفسی گرفتم و چیزی نگفتم که گفت:من از اون اول که دیدمت ازت خوشم اومد به دلم نشستی
از خودم جداش کردم و یه حالت ترسیده به خودم گرفتم و گفتم:نکنه از اون دخترایی که از دختر خوششون میاد و بهش نظر دارن؟
صدای خنده اش این بار بلندتر بود و یه مشت به بازوم زد که چشمام رو ریز کردم و گفتم:کلک نکنه داداش ماداش داری رو نمیکنی؟
همینجور که میخندید گفت:نه بخدا یه خواهر دارم شوهر کردس فقط من تو خونه...
پریدم وسط حرفشو گفتم:ترشیدی
گندم:اره همون
تا شب لب ساحل با گندم فک زدیم ،از زندگیش گفت از عشقش به سامیار گفت و کم محلی هاش از بچگیاهاشون گفت از خانواده اش گفت تقریبا دیگه همه کسش رو شناخته بودم حرفامون که ته کشید با هم به ویلا برگشتیم به آشپزخونه رفتم که فاطمه با دیدن من گفت:دختر کجا یهو غیبت زد تو که رفتی هرکس یه جا پخش و پلا شد هیچکس دیگه بازی نکرد
خواستم حرفی بزنم که فخری وارد آشپزخونه شد و گفت:بچه ها شامو حاضر کنید
سری تکون دادم که فخری بیرون زد و با فاطمه میز رو حاضر کردیم و چند دقیقه بعد همه پشت میز روی صندلی نشستن هادی به صندلی خالی کنارش اشاره کرد و روبه من گفت:آهو گل خور بیا اینجا پیش من بشین تا یکم از فوتبال برات بگم شامتم بخور
فاطمه هم ادامو گرفت و گفت:آخه نه که خودت صدتا گل زدی آقا هادی رو نگاه اصلا نمیزاره به دروازبانش نزدیک بشی من بدبخت مردم بس بهم شوت زدن
-توام ماشالله یکی رو نذاشتی در بره همه رو گرفتی
هادی و سلینا از اونور به بحث کردن ما میخندیدن ؛برگشتم سمت هادی و سلینا زبونم رو براشون درآوردم و گفتم:این بار فقط نگاه کن چه گلی بهتون بزنم فقط نگاه کن
هادی گفت:خداوکیلی از اونوقتی که داری بازی میکنی همین حرفو داری میزنی
-ایندفعه دیگه فرق میکنه حالا ببین
سارینا سوت رو گرفت دم دهنش و گفت:بازی رو شروع میکنیم سه دو یک
سوت رو زد فاطمه پاس داد به من و همون لحظه چشمم خورد به سامیار که دست به سـ*ـینه داشت از اونور حیاط بهم نگاه میکرد یعنی اگه گل نزنم جلوی سامیارم ضایع شدم؟شدی پ نشدی نفسی گرفتم و توپ رو به سمت دروازه ی حریف هدایت کردم و هرکاری کردم هادی نتونه ازم توپ رو بگیره نتونستم ؛نزدیک بود بشینم همونجا زار زار اشک بریزم هادی توپ رو به سمت دروازه ی ما برد و فاطمه هم مثل این عقب مونده ها هی اینور اونور کرد که گل نخوره ولی باز خورد سلینا و هادی هر هر بهمون میخندیدن و من و فاطمه با قیافه های کج و کوله بهم نگاه میکردیم به سمت دروازه ی خودم رفتم و در گوش فاطمه گفتم:توروخدا این بار گل نخور منم انگیزه داشته باشم گل بزنم
فاطمه هم آروم گفت:بابا نمیشه هرکاری میکنم باز میزنه خوب چه غلطی کنم من
-به والله اگه هرکی قد تو گل خورده بود امروز دیگه برای خودش دروازبان تیم ملی آلمان میشد با این همه تمرین
خواست جوابم رو بده که برگشتم طرف هادی اینا و گفتم:به شرفم قسم ایندفعه گل میزنیم حالا ببین
هادی با لبخند کذاییش نگام میکرد و سلینام که همش هره میکرد انگار نه انگار دروازبان بود سارینا سوت رو زد و فاطمه توپ رو پاس داد به من؛ اومدم حرکت کنم که دیدم سامیار اومد وسط زمین و روبه من با اخم گفت:پاس بده به من
خشک شده بهش خیره شدم که سارینا و سلینا و هادی سه تایی همزمان گفتن:اوووووووووو
سامیار بهشون محل نداد و با چشم و ابرو به من اشاره کرد پاس بده معطل نکردم و با کنار پا پاس دادم بهش ؛توپ رو بالا آورد و هفت هشتا روپایی مشتی باهاش زد توپ رو با پاش به سمت عقب میبرد و دوباره به جلو میوردش هادی به طرفش رفت و خواست توپ رو ازش بگیره ولی نمیتونست همینجور که داشت توپ رو میپیچوند و هادی هم در تلاش بود که بگیرش گفت:زورت به دوتا دختر رسیده
نمیدونم چرا حس کردم جمله اشو با حرص گفت ولی هادی به شوخی گرفتشو با خنده گفت:داداش دروازبان خودمم دختره ها
هادی رو کنار زد و جلوتر رفت و توپ رو جوری محکم و با حرص شوت کرد که اگه سلینا جای خالی نداده بود الان با توپ توی دروازه بود فاطمه جیغ کشید و از پشت منو بغـ*ـل کرد و داد زد:بالاخره گل خوردن
ولی من فقط مردمک چشمم سامیارو میپایید ؛سلینا با چشمای گشاد گفت:داداش از دست کی حرص کردی اینجوری میخواستی منو با دیوار یکی کنی؟
فاطمه از بغلم جدا شد و رفت به سمت هادی و سلینا و شروع به کُری خوندن کرد سامیار سیگاری از جیبش درآورد و گوشه لبش گذاشت و پک محکمی بهش زد و به سمتم اومد چند سانتی متریم قرار گرفت و پک بعدی رو محکم تر زد و دودش رو توی هوا خالی کرد ؛خم شد و زیر گوشم با همون حرصش گفت:هیچوقت تکرار میکنم هیچوقت شرفت رو واسه ی چیزای بی ارزش قسم نخور چون دفعه بعدی اگه این حرفو از دهنت بشنوم محاله از زیر دستم در بری
به چشماش خیره شدم ،رگهای قرمز توشون دیده میشد قلبم داشت از جاش کنده میشد ،نزدیک که میشد اونم اینقد نزدیک حالم عادی نبود دیگه فکرشو کن این حرفاهم میزد ؛نوک انگشتام گز گز میکرد و دوتایی مثل این طلبکارا بهم زل زده بودیم حس میکردم یک دقیقه دیگه میموندم جیگرهمو درمی آوردیم از کنارش رد شدم و به سمت در حیاط رفتم که فاطمه گفت:آهو کجا میری بیا بازی کنیم
بدون اینکه نگاهشون کنم گفتم:میرم لب دریا
از درحیاط که بیرون زدم با قدمای تند به لب ساحل رفتم ،شلوغ بود ولی صدای دریا هنوزم آرامش خودش رو داشت با این همه شلوغی ؛روی تیکه سنگی نشستم و به دریا و غروبش خیره شدم چشمام رو بستم و به صدای دریا گوش دادم راست راستی حالم خوب نبود ،سامیار چرا با یه حرف اینقد بهم ریخته بودم؟چرا هر رفتاری میکرد من به منظوری میدیدمش؟نمیدونستم من زیاد حساس شدم یا سامیار تغییر کرده بود قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ،نمیدونم چم شده بود و چرا جدیدا هی زرت و زرت به گریه میوفتادم چرا این چندوقت هم خوشحال بود و هم یه دلشوره ی عجیبی داشتم ؛چراهای زیادی توی ذهنم ردیف شده بود که جواب هیچکدومشون رو نمیدونستم حتی نمیدونستم این حس مضخرف از کجا نشات میگیره پتویی پشتم انداخته شد و بعد گندم کنارم روی تیکه سنگ نشست برگشتم سمتش که اشاره ای به پتو کرد و گفت:سرماخوردگیت تازه یکم بهترشده خودت رو کیپ کن میای بیرون
لبخندی زدم و گفتم:مرسی
آهی کشید و به روبه روش زل زد و گفت:دریا خیلی آرامش میده نه؟
-اوهوم ولی باید یه دل ناآرومم داشته باشی که از این آرامش لـ*ـذت ببری
گندم:اونی که زیاد دل ناآروم
مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:میدونی آهو زندگی هیچوقت بر مراد دل یه عاشق نمیچرخه و نمیچرخه و نمیچرخه
همینجور که به دریا و موج آرومش زل زده بودم بی مقدمه پرسیدم:چرا دوستش داری؟
مدتی به سکوت گذشت سنگینی نگاهش رو حس کردم و برگشتم و توی چشمای پر از اشکش نگاه کردم که گفت:آدم عاشق هیچوقت دنبال چرا نمیگرده
قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و دوباره گفت:میدونی آهو من از وقتی خودم رو میشناختم بهش دل بسته بودم از وقتی فهمیدم عشق و عاشقی یعنی چی من عاشقش شده بودم وقتی که ازدواج کرد خورد شدم شکستم ولی به همون بالا سری قسم هیچوقت دلم نمیخواست هانیه بمیره هیچوقت دلم نمیخواست اون طفل معصوم رها بی مادر بزرگ بشه وقتی که هانیه فوت شد خیلیا بهم طعنه زدن و فکر کردن من الان خیلی خوشحالم که سامیار باز مجرد شده ولی بخدا قسم که اینجوری نبود من...
حرفش رو قطع کرد و به هق هق افتاد ،خودم رو به طرفش کشیدم و دست روی شونه اش گذاشتم و سرم رو به سرش چسبوندم و زمزمه کردم:هیـــــــشش سیبلاتم که نذاشتی بمونه بگم مرد که گریه نمیکنه پس تا دلت میخواد نعره بزنه و گریه کن تا خالی بشی
میون گریه خندید و با هق هق گفت:یه چیزی رو اعتراف کنم آهو؟
نفسی گرفتم و چیزی نگفتم که گفت:من از اون اول که دیدمت ازت خوشم اومد به دلم نشستی
از خودم جداش کردم و یه حالت ترسیده به خودم گرفتم و گفتم:نکنه از اون دخترایی که از دختر خوششون میاد و بهش نظر دارن؟
صدای خنده اش این بار بلندتر بود و یه مشت به بازوم زد که چشمام رو ریز کردم و گفتم:کلک نکنه داداش ماداش داری رو نمیکنی؟
همینجور که میخندید گفت:نه بخدا یه خواهر دارم شوهر کردس فقط من تو خونه...
پریدم وسط حرفشو گفتم:ترشیدی
گندم:اره همون
تا شب لب ساحل با گندم فک زدیم ،از زندگیش گفت از عشقش به سامیار گفت و کم محلی هاش از بچگیاهاشون گفت از خانواده اش گفت تقریبا دیگه همه کسش رو شناخته بودم حرفامون که ته کشید با هم به ویلا برگشتیم به آشپزخونه رفتم که فاطمه با دیدن من گفت:دختر کجا یهو غیبت زد تو که رفتی هرکس یه جا پخش و پلا شد هیچکس دیگه بازی نکرد
خواستم حرفی بزنم که فخری وارد آشپزخونه شد و گفت:بچه ها شامو حاضر کنید
سری تکون دادم که فخری بیرون زد و با فاطمه میز رو حاضر کردیم و چند دقیقه بعد همه پشت میز روی صندلی نشستن هادی به صندلی خالی کنارش اشاره کرد و روبه من گفت:آهو گل خور بیا اینجا پیش من بشین تا یکم از فوتبال برات بگم شامتم بخور
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: