کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
هادی یه شوت محکم زد و اومدم به عنوان دفاع بگیرمش که پام لیز خورد پلاس شدم روی زمین و فاطمه هم برای بیستمین بار گل خورد با حرص برگشتم سمت فاطمه و گفتم:خاک برسرت هنوزم گل خوردی آخه تو چه دروازبانی هستی خدایی
فاطمه هم ادامو گرفت و گفت:آخه نه که خودت صدتا گل زدی آقا هادی رو نگاه اصلا نمیزاره به دروازبانش نزدیک بشی من بدبخت مردم بس بهم شوت زدن
-توام ماشالله یکی رو نذاشتی در بره همه رو گرفتی
هادی و سلینا از اونور به بحث کردن ما میخندیدن ؛برگشتم سمت هادی و سلینا زبونم رو براشون درآوردم و گفتم:این بار فقط نگاه کن چه گلی بهتون بزنم فقط نگاه کن
هادی گفت:خداوکیلی از اونوقتی که داری بازی میکنی همین حرفو داری میزنی
-ایندفعه دیگه فرق میکنه حالا ببین
سارینا سوت رو گرفت دم دهنش و گفت:بازی رو شروع میکنیم سه دو یک
سوت رو زد فاطمه پاس داد به من و همون لحظه چشمم خورد به سامیار که دست به سـ*ـینه داشت از اونور حیاط بهم نگاه میکرد یعنی اگه گل نزنم جلوی سامیارم ضایع شدم؟شدی پ نشدی نفسی گرفتم و توپ رو به سمت دروازه ی حریف هدایت کردم و هرکاری کردم هادی نتونه ازم توپ رو بگیره نتونستم ؛نزدیک بود بشینم همونجا زار زار اشک بریزم هادی توپ رو به سمت دروازه ی ما برد و فاطمه هم مثل این عقب مونده ها هی اینور اونور کرد که گل نخوره ولی باز خورد سلینا و هادی هر هر بهمون میخندیدن و من و فاطمه با قیافه های کج و کوله بهم نگاه میکردیم به سمت دروازه ی خودم رفتم و در گوش فاطمه گفتم:توروخدا این بار گل نخور منم انگیزه داشته باشم گل بزنم
فاطمه هم آروم گفت:بابا نمیشه هرکاری میکنم باز میزنه خوب چه غلطی کنم من
-به والله اگه هرکی قد تو گل خورده بود امروز دیگه برای خودش دروازبان تیم ملی آلمان میشد با این همه تمرین
خواست جوابم رو بده که برگشتم طرف هادی اینا و گفتم:به شرفم قسم ایندفعه گل میزنیم حالا ببین
هادی با لبخند کذاییش نگام میکرد و سلینام که همش هره میکرد انگار نه انگار دروازبان بود سارینا سوت رو زد و فاطمه توپ رو پاس داد به من؛ اومدم حرکت کنم که دیدم سامیار اومد وسط زمین و روبه من با اخم گفت:پاس بده به من
خشک شده بهش خیره شدم که سارینا و سلینا و هادی سه تایی همزمان گفتن:اوووووووووو
سامیار بهشون محل نداد و با چشم و ابرو به من اشاره کرد پاس بده معطل نکردم و با کنار پا پاس دادم بهش ؛توپ رو بالا آورد و هفت هشتا روپایی مشتی باهاش زد توپ رو با پاش به سمت عقب میبرد و دوباره به جلو میوردش هادی به طرفش رفت و خواست توپ رو ازش بگیره ولی نمیتونست همینجور که داشت توپ رو میپیچوند و هادی هم در تلاش بود که بگیرش گفت:زورت به دوتا دختر رسیده
نمیدونم چرا حس کردم جمله اشو با حرص گفت ولی هادی به شوخی گرفتشو با خنده گفت:داداش دروازبان خودمم دختره ها
هادی رو کنار زد و جلوتر رفت و توپ رو جوری محکم و با حرص شوت کرد که اگه سلینا جای خالی نداده بود الان با توپ توی دروازه بود فاطمه جیغ کشید و از پشت منو بغـ*ـل کرد و داد زد:بالاخره گل خوردن
ولی من فقط مردمک چشمم سامیارو میپایید ؛سلینا با چشمای گشاد گفت:داداش از دست کی حرص کردی اینجوری میخواستی منو با دیوار یکی کنی؟
فاطمه از بغلم جدا شد و رفت به سمت هادی و سلینا و شروع به کُری خوندن کرد سامیار سیگاری از جیبش درآورد و گوشه لبش گذاشت و پک محکمی بهش زد و به سمتم اومد چند سانتی متریم قرار گرفت و پک بعدی رو محکم تر زد و دودش رو توی هوا خالی کرد ؛خم شد و زیر گوشم با همون حرصش گفت:هیچوقت تکرار میکنم هیچوقت شرفت رو واسه ی چیزای بی ارزش قسم نخور چون دفعه بعدی اگه این حرفو از دهنت بشنوم محاله از زیر دستم در بری
به چشماش خیره شدم ،رگهای قرمز توشون دیده میشد قلبم داشت از جاش کنده میشد ،نزدیک که میشد اونم اینقد نزدیک حالم عادی نبود دیگه فکرشو کن این حرفاهم میزد ؛نوک انگشتام گز گز میکرد و دوتایی مثل این طلبکارا بهم زل زده بودیم حس میکردم یک دقیقه دیگه میموندم جیگرهمو درمی آوردیم از کنارش رد شدم و به سمت در حیاط رفتم که فاطمه گفت:آهو کجا میری بیا بازی کنیم
بدون اینکه نگاهشون کنم گفتم:میرم لب دریا
از درحیاط که بیرون زدم با قدمای تند به لب ساحل رفتم ،شلوغ بود ولی صدای دریا هنوزم آرامش خودش رو داشت با این همه شلوغی ؛روی تیکه سنگی نشستم و به دریا و غروبش خیره شدم چشمام رو بستم و به صدای دریا گوش دادم راست راستی حالم خوب نبود ،سامیار چرا با یه حرف اینقد بهم ریخته بودم؟چرا هر رفتاری میکرد من به منظوری میدیدمش؟نمیدونستم من زیاد حساس شدم یا سامیار تغییر کرده بود قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ،نمیدونم چم شده بود و چرا جدیدا هی زرت و زرت به گریه میوفتادم چرا این چندوقت هم خوشحال بود و هم یه دلشوره ی عجیبی داشتم ؛چراهای زیادی توی ذهنم ردیف شده بود که جواب هیچکدومشون رو نمیدونستم حتی نمیدونستم این حس مضخرف از کجا نشات میگیره پتویی پشتم انداخته شد و بعد گندم کنارم روی تیکه سنگ نشست برگشتم سمتش که اشاره ای به پتو کرد و گفت:سرماخوردگیت تازه یکم بهترشده خودت رو کیپ کن میای بیرون
لبخندی زدم و گفتم:مرسی
آهی کشید و به روبه روش زل زد و گفت:دریا خیلی آرامش میده نه؟
-اوهوم ولی باید یه دل ناآرومم داشته باشی که از این آرامش لـ*ـذت ببری
گندم:اونی که زیاد دل ناآروم
مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:میدونی آهو زندگی هیچوقت بر مراد دل یه عاشق نمیچرخه و نمیچرخه و نمیچرخه
همینجور که به دریا و موج آرومش زل زده بودم بی مقدمه پرسیدم:چرا دوستش داری؟
مدتی به سکوت گذشت سنگینی نگاهش رو حس کردم و برگشتم و توی چشمای پر از اشکش نگاه کردم که گفت:آدم عاشق هیچوقت دنبال چرا نمیگرده
قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و دوباره گفت:میدونی آهو من از وقتی خودم رو میشناختم بهش دل بسته بودم از وقتی فهمیدم عشق و عاشقی یعنی چی من عاشقش شده بودم وقتی که ازدواج کرد خورد شدم شکستم ولی به همون بالا سری قسم هیچوقت دلم نمیخواست هانیه بمیره هیچوقت دلم نمیخواست اون طفل معصوم رها بی مادر بزرگ بشه وقتی که هانیه فوت شد خیلیا بهم طعنه زدن و فکر کردن من الان خیلی خوشحالم که سامیار باز مجرد شده ولی بخدا قسم که اینجوری نبود من...
حرفش رو قطع کرد و به هق هق افتاد ،خودم رو به طرفش کشیدم و دست روی شونه اش گذاشتم و سرم رو به سرش چسبوندم و زمزمه کردم:هیـــــــشش سیبلاتم که نذاشتی بمونه بگم مرد که گریه نمیکنه پس تا دلت میخواد نعره بزنه و گریه کن تا خالی بشی
میون گریه خندید و با هق هق گفت:یه چیزی رو اعتراف کنم آهو؟
نفسی گرفتم و چیزی نگفتم که گفت:من از اون اول که دیدمت ازت خوشم اومد به دلم نشستی
از خودم جداش کردم و یه حالت ترسیده به خودم گرفتم و گفتم:نکنه از اون دخترایی که از دختر خوششون میاد و بهش نظر دارن؟
صدای خنده اش این بار بلندتر بود و یه مشت به بازوم زد که چشمام رو ریز کردم و گفتم:کلک نکنه داداش ماداش داری رو نمیکنی؟
همینجور که میخندید گفت:نه بخدا یه خواهر دارم شوهر کردس فقط من تو خونه...
پریدم وسط حرفشو گفتم:ترشیدی
گندم:اره همون
تا شب لب ساحل با گندم فک زدیم ،از زندگیش گفت از عشقش به سامیار گفت و کم محلی هاش از بچگیاهاشون گفت از خانواده اش گفت تقریبا دیگه همه کسش رو شناخته بودم حرفامون که ته کشید با هم به ویلا برگشتیم به آشپزخونه رفتم که فاطمه با دیدن من گفت:دختر کجا یهو غیبت زد تو که رفتی هرکس یه جا پخش و پلا شد هیچکس دیگه بازی نکرد
خواستم حرفی بزنم که فخری وارد آشپزخونه شد و گفت:بچه ها شامو حاضر کنید
سری تکون دادم که فخری بیرون زد و با فاطمه میز رو حاضر کردیم و چند دقیقه بعد همه پشت میز روی صندلی نشستن هادی به صندلی خالی کنارش اشاره کرد و روبه من گفت:آهو گل خور بیا اینجا پیش من بشین تا یکم از فوتبال برات بگم شامتم بخور
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    قبل از اینکه من چیزی بگم یا حرکتی بزنم سامیار همینطور که سرش پایین بود گفت:خدمتکارا با ما شام نمیخورن
    خشک شده بهش نگاه کردم زهرخندی به تلخی زهرمار روی لبم نقش بست قلبم شکست و هزار تیکه شد کاش آدما قبل از اینکه هر حرفی رو به دهنشون میوردن فقط یه ذره خیلی کم مزه اش میکردن ،بغض کرده روبه هادی گفتم:آقا راست میگن خوبیت نداره کلفت و اربـاب باهم سر یه میز بشینن ولی آقا هادی کلفتم از توی شکم مادرش کلفت نبوده روزگار واسه یه سریا خوب چرخیده و شدن همینی که شما هستین واسه یه سریا هم مثل من و امثال من بد چرخیده شده اینی که هستیم
    سنگینی نگاه سامیارو حس کردم ولی سرم رو انداختم پایین و نگاهش نکردم و زیر لب زمزمه کردم:با اجازه
    به اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم این روزا بس که واسه هر چیزی الکی گریه ام میگرفت از خودم خسته شده بودم بغضم رو با هر بدبختی که بود قورت دادم وقبل از اینکه مثل این بچه ها بشینم زار زار اشک بریزم چشمام رو بستم و خوابیدم...
    صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم گوشیمو سرساعت هفت روی زنگ گذاشته بودم که دارو بخورم ،قرصام رو برداشتم و به سمت پارچ آب رفتم و وقتی دیدم خالیه آه از نهادم بلند شد با چشمای خوابالود از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم ،در یخچال رو باز کردم و پارچ آَب رو برداشتم و روی میز گذاشتم لیوانی برداشتم و پر از آبش کردم و هرچی قرص و کپسول بود با همون یه لیوان سر کشیدم...
    -آب زیاد بخور با قرص
    چشمای خوابالوم رو باز کردم و به سامیار که دست به سـ*ـینه به چارچوب در تکیه داده بود خیره شدم لباس ورزشی تنش بود و بااخم به من زل زده بود بدون اینکه حرفی بزنم پارچ رو برداشتم و توی یخچال گذاشتم ؛خواستم در یخچال رو ببندم که گفت:صبحونه منو حاضر کن
    بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم هرچی تو یخچال واسه صبحونه بود بیرون آوردم روی صندلی پشت میز نشست همینجور که داشتم میز رو میچیدم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:روی این میز من و فاطمه غذا خوردیم اشکال که نداره؟
    اشاره ای به صندلی که روش نشسته بود کردم و گفتم:دقیقا روی صندلی که شما نشستید من قبلا نشستم در شان شما نیست بهتره صبحونتونو توی سالن غذا خوری حاضر کنم
    سامیار:به من تیکه میندازی؟
    پوزخندی زدم و این دفعه زل زدم توی چشماشو گفتم:حرفای خودتونه نیست؟
    اخماش رو غلیظ تر کرد که باز گفتم:من اینا رو میبرم سالن غذا خوری
    خواستم وسایل صبحونه رو بردارم که مچ دستم رو گرفت باحرص نگاش کردم که عصبی گفت:بشین
    -نه آقا من هیچوقت همچین جسارتی نمیکنم که با اربابم سر یه میز بشینم
    دستم رو به طرف پایین کشید و مجبورم کرد روی صندلی کنارش بشینم انگشتش رو به طرفم گرفت و عصبی گفت:تو حق نداری با من اینجوری صحبت کنی و تیکه بارم کنی
    -ولی شما حق دارید دل بشکونید و هرچی میخوایید بار آدمای پایینتر از خودت...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:تو پایین تر از من نیستی
    این الآن ماست مالی حرفای دیشبش بود یا معذرت خواهی یه آدم مغرور؟نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:دیشب منظورم اونی که تو فکر میکنی نبود یهو از دهنم پرید
    فقط نگاهش کردم ،نمیدونم چرا حرفی توی دهنم نمیچرخید که بگم ازجام بلند شدم و بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون زدم...
    در اتاق زده شد و بعد سلینا وارد اتاق شد و روبه من و فاطمه گفت:پاشید بریم بازی کنیم اینقد نچپید توی این اتاق
    فاطمه روی تخت دراز کشید و گفت:وایییی من امروز خیلی کار کردم خسته ام
    سلینا به من نگاه کرد و گفت:تو حداقل پاشو آهو تورو خدا
    -آخه دوازده شب چه بازی میخوایید بکنید
    سلینا:پاستور
    -رها یه وقت بیدار میشه
    پاش رو مثل این بچه ها روی زمین کوبید و گفت:عه پاشو دیگه حالا که خوابه فاطمه هم اینجاس
    سری تکون دادم و ناچار و از سر بی خوابی باهاش از اتاق بیرون زدم هادی و سارینا روی مبل نشسته بودن ومنتظر ما بودن سارینا گفت:به فاطمه هم میگفتی بیاد خو
    سلینا:گفت خوابم میاد
    کف زمین نشستم و گفتم:بیایید بی بی سلام بازی کنیم
    هادی هم روی زمین روبه روم نشست و گفت:چجوریه؟
    سارینا و سلینا هم آجیل و تخمه رو از روی میز برداشتن و روی زمین نشستن و منتظر به من گوش دادن ،صدام رو صاف کردم و گفتم:ورقها رو به چهار قسمت مساوی تقسیم میکنیم که هر کدوممون یه دست مساوی داشته باشیم ؛ورقها ها باید روبه پشت باشن حتی ما نباید خودمون دستمون رو ببینیم. بعد نوبت به نوبت نفری یه ورق میزاریم وسط و همینجوری هی ورق میزاریم اگه بی بی اومد باید تندی بگیم بی بی سلام هرکی دیر بگه اون برگه هایی که این وسط جمع شده و رو باید جمع کنه بزار زیر ورقهای خودش ؛اگه شاه اومد باید دست بزاره روی سـ*ـینه اش هرکی دیر بزاره یا اشتباه کنه دوباره ورقهای وسط مال اونه ،اگه سرباز اومد
    چشمم همون لحظه به سامیار خورد که روبه روم وایساده بود و با اخم داشت به حرفام گوش میداد خودم رو کنترل کردم و سعی کردم هول نشم نفسی گرفتم و دستم رو مثل این سربازا گذاشتم روی پیشونیم و گفتم:اینجوری میکنید و اگه تک اومد همه باید دستشون رو بزارن روی تک اونی که آخرین نفر بزاره باز ورقها رو باید برداره،اینجوری میشه که هرکی اولین نفر ورقهاش رو تموم کرد اون شاهه و از بازی میره بیرون و بقیه بازی رو ادامه میدن تا دزد نشن و کسی که میبازه و برگه هاش رو تموم نکرده اسمش رو میزارن دزد هر کاری پادشاه بگه باید انجام بده
    تاکید کردم:هرکاری
    هادی خندید و کشیده گفت:چه کنم مـــــن،خوب حالا چهار نفریم باید نفری چندتا بدم؟
    -به پنج تا دسته تقسیمش کن منم بازی میکنم
    سرم رو بلند کردم و به سامیار که بالا سرم بود زل زدم هدفش از اینکارا چی بود؟ضایع بود هنوز میخواست حرف اونشبش رو از دلم دربیاره الانم واسه این میومد بازی کنه که ثابت کنه اونشب منظورش اختلاف طبقاتی نبوده و خدا داند منظورش چی بوده و ما نفهمیدیم کنار من نشست و منتظر به ورقها نگاه کرد ؛هادی باتعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:راه افتادی سامی جون
    سامیار خشک گفت:ورقها رو تقسیم میکنی یا برم؟
    سارینا تند گفت:نه داداش جون کجا بری الان تقسیم میکنه
    و به هادی اشاره کرد و هادی هم دست روی چشمش گذاشت و گفت:چشم
    ورقها بعد از چند دقیقه بینمون تقسیم شد بازی رو شروع کردیم و هی ورق روی ورق میومد و همه استرس داشتن که یه وقت اون ورقهای وسط نخواد بره زیر دست اونا ،فقط این وسط سامیار بود که ریلکس ورق مینداخت و عین خیالشم نبود همینجوری که ورقها داشتن تند تند روی هم چیده میشدن یهو سامیار یه سرباز پرت کرد وسط و سارینا و سلینا همزمان قاطی کردن و گفتن بی بی سلام من و هادی و سامیار فقط حرکتش رو درست رفتیم غش غش زدم زیر خنده و ورقها رو برداشتم و شمردم و نصفش رو دادم سارینا گذاشت زیر دستش و نصفش رو دادم سلینا ؛همینجورکه بازی میکردیم هرکس یکی یه بار از وسط ورق برداشته بود و ورقهای من از همه کمتر بود و ذوق داشتم که هادی یه تک انداخت وسط و همه دستشون روگذاشتن روی تک و دست من آخرین نفر روی دست سامیار قرار گرفت قلبم تند تند میزد سرم بلند کردم و به سامیار نگاه کردم و اونم به من زل زد اتفاق خاصی نیوفتاد آهو فقط دستت رو گذاشتی روی دستش ؛وای خدا من چرا اینجور شده بودم آب دهنم رو قورت دادم و قبل از اینکه ضایع بازی بشه چشم ازش گرفتم و دستم رو از روی دستش برداشتم و به ورقها نگاهی کردم و با ناراحتی گفتم:آقا من داشتم میبردم اینا خیلی زیاده نامردیه
    هادی چشماش گشاد شد و گفت:آهو جر نزن
    -حداقل یکیتون نصف کنید با من توروخدا جبران میکنم
    سارینا:آهو حرف نزن بردار ورقها رو
    به سلینا نگاه کردم که دیدم به افق زل زده سری از تاسف تکون دادم و خواستم ورقهای وسط رو بردارم که سامیار نصفشون رو برداشت با تعجب بهش خیره شدم که هادی چشمکی به من زد و گفت:داداشمونو باش جنتلمن شده
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    سارینا و سلینا رو به سامیار اعتراض کردن که برای خودشه نباید آهو جر بزنه ولی سامیار اهمیتی نداد و گفت دوست ندارید بازی نکنید سارینا و سلینا اخماشونو توی هم کردن و با نارضایتی ادامه دادن ،نصفه ورقها روی زمین مونده رو من برداشتم و دوباره بازی رو شروع کردیم اینقد خوشحال بودم که داشتم توی آسمونها سیر و سیاحت میکردم اینقد بازی کردیم که ورقهای من اول تموم شد و خوشحالیم بیشتر شد و کشیدم عقب و مثل این پادشاه ها دست روی زانوم گذاشتم و گفتم:به پادشاهتون احترام بذارین
    سلینا زبونی برام درآورد و گفت:برو بابا تو با تقلب رفتی بالا اگه داداشم نصفه اون همه ورق رو برنمیداشت الان اول نمیشدی
    لبخندی زدم و گفتم:برو دعا کن دزد نشی که یه چیز توپ برات درنظر گرفتم واسه این بلبل زبونیت
    ادامو درآورد و چهارتایی بازیشون رو ادامه دادن ،سامیار بیچاره ورقهاش از همه بیشتر بود هرجام حرکاتش رو اشتباه میرفت من میپریدم وسط بازی که ثابت کنم حرکتش رو درست رفته ولی نمیتونستم ثابت کنم که آخرسر هادی بهم گفت:خوب هوای همو دارین چخبره؟
    سامیار چپ چپ نگاهش کرده بود و منم با اخم یه گوشه ساکت نشسته بودم که اینقد سوژه ندم دستشون از خودم که نمیتونستم پنهون کنم نمیدونم چرا دلم نمیخواست سامیار ببازه آخر سر هم باخت و خیلی خودم رو کنترل کردم پانشم برم هادی زد پشت سامیار و با خنده گفت:اشکال نداره داداش این همه تو مارو تو فوتبال و شطرنج و تخته میبری یه بارم ببازی چیزیت نمیشه
    سامیار ابرویی بالا انداخت و سری تکون داد هادی برگشت سمت منو گفت:چه دستور میدهی پادشاه آیا سرش را با گیوتین بزنیم؟
    چشمام رو ریز کردم و گفتم:لازم نکرده
    هادی:نکنه میخوای باز هواش رو بگیری هیچی کاری نگی بهش انجام بده
    چپ چپ نگاهش کردم و سرجای قبلم کنار سامیار نشستم و نگاهش کردم اونم منتظر به من زل زده بود ای ننه چه مظلوم شده بود...آهو خفه شو چی داری برای خودت میگی ای ننه چیه؟لبخندی زدم و به لباش نگاه کردم و گفتم:بخند
    اینو که گفتم یهو دیدم هادی بلند زد زیر خنده و سارینا و سلینا هم ریز ریز میخندیدن هادی همینجور که میخندید گفت:آهو خداوکیلی من اگه پادشاه میشدم عمرا اگه همچین چیزی به ذهنم میرسید اوج خلاقیتم این بود بگم پاشه برقصه
    خنده ام رو کنترل کردم و روبه سامیار اخمو گفتم:بخند دیگه
    خشک و سرد گفت:نمیتونم
    -نمیتونستی پس نباید بازی میکردی
    سامیار:یه چیز دیگه بگو
    -حرف من یکیه بخند
    لبخند زورکی زد و سریع جمعش کرد و گفت:تموم شد؟
    -نه اینکه لبخند بود ازته دل بخند
    هادی زد روی پای سامیارو گفت:بخند ما قول میدیم بین خودمون باشه به کسی نمیگیم خندیدی از ابهتت کم بشه
    سامیار روبه هادی کرد و گفت:مگه میشه به زور خندید آخه؟
    قبل از اینکه هادی حرفی بزنه گفتم:آره
    بلافاصله بعدش بلند بلند خودم به زور زدم زیر خنده ؛اولش خندهام الکی بود ولی بعدش یهو از ته دل شروع کردم به خندیدن ،هادی و سارینا و سلینا هم به خندهای من میخندیدن که اوناهم کم کم خندهاشون بلندتر شد سامیار به من زل زده بود و به خندیدنم نگاه میکرد بعد از چند دیقه خیلی خیلی آروم و کوتاه خندید چشمام گشاد شد چقد بانمک میخندید کثافت ،وقتی که خندید من شروع کردم به دست زدن و هادی و سارینا و سلینا هم با ذوق دست میزدن خنده اش به لبخند تبدیل شد و نیم نگاهی بهم انداخت و از جاش بلند شد و شب بخیر گفت و رفت...
    صدای خنده های فاطمه میومد در اتاق رو آروم باز کردم که دیدم تلفن به دست پشتش به منه ،چشمام رو ریز کردم و آروم آروم جلو رفتم غش غش خندید و گفت:چشم چشم نمیرم
    -نه عزیزم گفتم که همچین چیزی اتفاق نیوفتاده
    -
    -خیالت تخت
    -
    -منم دلم برات تنگ شده
    دقیقا پشت سرش وایسادم و در یک حرکت ناگهانی گوشی رو از دستش قاپیدم و جلوی دهنش رو گرفتم فاطمه با چشمای گشاد هی چنگ مینداخت به دستم ولی من دستمو برنداشتم گوشی روگذاشتم دم گوشم که دیدم صدای جواده و داره قربون صدقه اش میره صورتم جمع شده بوده و حالت تهوع شدیدی بهم دست داده بود یهو داد زدم:بســـــــــه
    جواد چند لحظه سکوت کرد و گفت:فاطمه چت شد؟
    -بــَع جوادی سال نوت مبارک
    جواد:تویی دختره ی سیریچ
    -به فاطمه بگم به سیریش میگی سیریچ
    جواد:گوشی رو بده فاطمه
    -خاک برسر بی ادبت که یه سال نو نمیتونی تبریک بگی،صفاتت تازه داره رو میشه
    نام بردم:ریقو و ترسو و بی ادب و بی...
    پرید وسط حرفمو گفت:نگی بهش یه وقت اون جریان رو
    صدام رو شبیه این گویندهای توی رادیو کردم و گفتم:جهت بسته شدن دهان بنده رمز یک شارژ پنج تومنی را به شماره ی 0936...ارسال فرمایید
    عصبی گفت:باشه مفت خور فقط بزار خرم از پل بگذره
    -تا یه رب دیگه شارژ توی گوشیم باشه یک دیقه اینور اونور بشه اثراتشو میگم زنگ بزنن بهت بگن
    جواد:گوشی رو بده فاطمه
    دستم رو از روی دهن فاطمه برداشتم و گوشی رو دادم بهش که فاطمه روبه من گفت:دارم برات
    فاطمه:باشه عزیزم توام مراقب خودت باش
    -
    -خدافظ
    تماس رو قطع کرد و عصبی گفت:این چکار مسخره ای بود
    -تا تو باشی چیزی رو از من مخفی نکنی ببینم قراره ازدواج کنید؟
    به آنی عصبانیتش فرو کش شد و لبخندی زد و گفت:از اینجا که برگشتیم قراره با خانوادش بیان خواستگاری
    سوت بلبلی براش زدم و گفتم:هرچند نچسبه ولی مبارک باشه به پای هم بپوسین
    خندید و مشتی به بازوم زد و گفت:دیونه
    -راستی تو چرا هنوز حاضر نشدی چند دقیقه دیگه راه میوفتیم
    لبخندی زد و با ذوق گفت:آقامون گفت نرو
    فکر کرد الآن اینجوری بگه منم ذوق میکنم چن بار به صورت نمایشی آوردم بالا و گفتم:اولا عق، خجالت نمیکشی میگی آقامون دوما بهت بگن نرو ذوق کردن داره سوما چرا گفته نری؟
    خندید و گفت:گفتش دوست ندارم خانممو پسرای توی شمال دید بزنن
    -توام لابد ذوق کردی؟
    فاطمه:آره تو عاشق نشدی نمیفهمی من چی میگم پسفردا عشق خودت بهت اینجوری بگه غش و ضعف کردی اونوقت منو درک میکنی
    قیافمو جمع کردم و گفتم:بیا برو بمیر یه شال به من بده من بزارم برم حالمو بهم زدی
    سری از تاسف تکون داد و شالی از چمدونش درآورد و اشاره ای به مانتوی توی تنم کرد و گفت:من همیشه با این مانتو این شال رو میپوشم
    شال رو ازش گرفتم و سرم انداختم از در بیرون زدم و دوباره در رو باز کردم و گفتم:پس زحمت رها هم با تو پسفردا آقاتون(محکم گفتم آقاتون) ازت بچه خواست بلد باشی بچه داری
    متکایی برداشت و پرت کرد که سریع درو بستم و متکا خورد به در...کتونی هامو پام کردم و رفتم توی حیاط که دیدم همه نشستن توی ماشین بغیر از هادی؛ هادی جلوی ماشین خودش وایساده بود و با دیدن من گفت:پس تو کجا موندی چهارساعته؟
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    در جلوی ماشین رو باز کرد که نگاهی به عقب ماشین انداختم گندم و سارینا و سلینا عقب نشسته بودن جلو خالی بود با تعجب گفتم:نمیشه که تا گندم خانم موندن من جلو بشینم
    هادی:بابا اونا خودشون خواستن بشینن چه فرقی میکنه
    سامیار از ماشین پیاده شد و رفت بازوی هادی رو گرفت و به سمت ماشین خودش برد و گفت:تو بیا برو تو ماشین من بشین پیش مامان و عزیز، گندم میشینه پشت فرمون ماشین تو
    هادی با چشمای گشاد گفت:چــــرا؟
    سامیار با اخم گفت:زیادی با دخترا هر هر میکنی میترسم هواست از رانندگیت پرت بشه یه کاری دستمون بدی
    هادی خندید و دست گذاشت رو پیشونی سامیار و گفت:تب مبم نداری بگم داری هذیون میگی
    سامیار:میری یا...
    هادی دستش رو به حالت تسلیم گرفت بالا و حرفشو قطع کرد و چشماش رو با ناز قری داد و با صدای نازک گفت:چشم هرچی آقامون بگن
    گندم پیاده شد و پشت فرمون نشست سامیار با چشم و ابرو بهم اشاره کرد بشین توی ماشین نشستم توی ماشین و درو بستم و سامیار سرش رو از پنجره طرف من کمی داخل آورد و روبه گندم گفت:آروم رانندگی کن پشت سر من بیا
    گندم لبخندی زد و سری تکون داد که سامیار هم رفت و سوار ماشین شد در حیاط رو با ریموت باز کرد و ماشین رو حرکت داد و گندم هم پشت سر سامیار راه افتاد صدای موزیک خارجی و آرومی توی ماشین پخش میشد سلینا سرش رو جلو آورد و گفت:چرا داداش نذاشت هادی ما رو بیاره
    شونه ای بالا انداختم که گندم گفت:والا منم نمیدونم چرا یهو جو گرفتش
    سارینا هم سرش رو جلو آورد و چشماش رو ریز کرد و گفت:مشکوک میزنه
    گندم:یعنی چی مشکوک میزنه؟
    منتظر به سارینا و سلینا نگاه کردم که دیدم دوتاشون دارن یجوری بهم نگاه میکنن با چشمای گشاد بهشون زل زدم و وقتی دیدم گندم داره بهمون نگاه میکنه گفتم:راستی من تا حالا سوار تلکابین نشدم
    سارینا و سلینا هنوز داشتن همینجوری نگاهم میکردن ولی گندم کامل حواسش پرت شد و گفت:چیز باحالیه امتحان کن امروز
    نگاه از سارینا و سلینا گرفتم و با استرس گفتم:چیزه از ارتفاع خیلی میترسم اگه سوار بشم قطعا کارخرابی میکنم
    گندم خندید و چیزی نگفت نفسم رو فوت کردم بیرون و به بیرون از پنجره خیره شدم ؛واقعا سارینا و سلینا چه فکری راجب من میکردن غیر ممکن بود اون افکار مسخره تر از خودشون درست باشه،محال بود...دستام یخ کرده بود و قلبم تند تند میزد هی نفس میگرفتم و تندی فوتش میکردم بیرون ،تا وقت رسیدنمون هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد بعد از چند دقیقه ماشین سامیار از حرکت ایستاد از ماشین پیاده شدیم و هادی سریع به سمتمون اومد و با مسخره بازی دستی روی ماشینش کشید و روبه گندم گفت:ماشینم سالمه دیگه؟
    گندم خندید و گفت:هادی مسخره نباش اینقد
    هادی لبخندی زد و گفت:چشم
    سارینا با ذوق گفت:زود باشین دیگه بریم سوار بشیم
    هادی:چندتا بستنی بخریم بعد میریم خب چند نفریم؟
    سامیار گفت:من نمیخورم
    هادی به سمت مغازه ای رفت و واسه همه بستنی قیفی گرفت سلینا با عجله گفت:بریم دیگه
    گندم:داریم میریم سلینا جان
    همه راه افتادن به سمت تلکابین ها ،سرم رو گرفت بالا و به تلکابین ها نگاه کردم ؛از همینجا که نگاه میکردم دسشوییم میریخت دیگه چه برسه سوار بشم سامیار روبه هادی گفت:هادی داداش من همینجا وایمیسم تو ببرشون
    هادی:سوار نمیشی؟
    سامیار سرش رو به علامت نه بالا برد چشم ازاونا گرفتم و دوباره به تلکابینای توی هوا خیره شدم و آب دهنم رو قورت دادم ،صدای هادی رو کنارم شنیدم که گفت:چرا راه نمیوفتی؟
    نگاهش کردم و بدون مقدمه چینی گفتم:من نمیام
    -چرا؟
    -ترس از ارتفاع دارم
    -این سوسول بازیا به تو نمیاد آهو بیا بریم
    با چشمای گشاد شده گفتم:بخدا میترسم اونجا رو به گند میکشم
    چشمکی زد و آروم زیر گوشم گفت:من بغلت میکنم نترس نمیوفتی
    اخمام رو کردم توی همو گفتم:بی چشم و رو
    -حالا بی شوخی بیا بریم
    -میگم میترسم باز بگو
    صداش رو یکم بلندتر کرد و گفت:پس پیش همین سامیار خل وضع بمون و حالش رو ببر
    مردک گنده زبونش رو برام درآورد و رفت ،رفتم کنار سامیار وایسادم،قدم به زور تا سرشونه هاش میرسید به روبه روش زل زده بود به نیم رخش خیره شدم و گفتم:توام میترسی
    همینطور که به روبه روش خیره بود گفت:از چی؟
    -ازمن،از ارتفاع خب دیگه
    سامیار:نه
    -آره تو گفتی و منم باور کردم
    برگشت و نگام کرد که از ترسم گفتم:بستنی میخوری؟
    ابروهاشو بالا انداخت که یعنی نه ؛مظلوم نگاهش کردم و گفتم:حالا یه ذره بخور تا دهن نزدم
    چیزی نگفت و به روبه روش خیره شد لیسی به بستنیم زدم که همون لحظه صدای دعوایی از سمت چپم اومد برگشتم و نگاه کردم که دیدم دوتا زن دارن به همه دری وری میگن و یه عالمه مرد و زنم ریخته بودن جلوشونو بگیرن و دوسه نفرم از این پسر مسر جوونا داشتن فیلم میگرفتن از فحشا و حرفایی که بهم میزدن فهمیدم عروس و مادرشوهرن پسر یه تو دهنی به دختر زد و دختر زد زیر گریه دلم واسه دختر سوخت بیچاره چند نفر به یه نفر شوهر هم که پشتش نبود پسر هی میرفت التماس مامانشو میکرد که ساکت بشه ولی زنیکه بی شرف هی جری تر میشد ،حرص کرده بودم بدجور ،یعنی اگه من جای دختر بودم میزدم زنیکه رو آش و لاشش میکردم نامردا مظلوم گیر آورده بودن پسر تو دهنی دوم رو به دختره زد ؛با حرص برگشتم سمت سامیار که بگم بستنیمو بگیره برم دختر رو از زیر دستشون نجات بدم که با دیدن بستنی چشمام گشاد شد بستنی که چه عرض کنم فقط نونش مونده بود ،نکنه بستنیم آب شده من سرگرم بودم روی زمین رو گشتم ولی هیچ اثری از بستنی نبود به سامیار نگاه کردم که دیدم داره کناره های لبشو خیلی ریلکس با دستمال پاک میکنه چشمام رو ریز کردم و گفتم:بستنی من کو؟
    بیخیال گفت:خوردمش
    با دهن باز نگاهش کردم و گفتم:یعنی چی خوردی؟
    خیلی ریلکس نگاهم کرد و گفت:این سوال دقیقا مثل این میمونه بپرسی اسمت چیه توضیح دهید
    اخم غلیظی روی پیشونیم نقش بست و گفتم:این بستنی حق من بود مال من بود نباید میخوردیش من که اول یه تعارف کوچولو بهت زدم
    نونش رو کوبیدم روی زمین و گفتم:من بستنیمو میخوام
    -متاسفم حالت تهوع ندارم بیارمش بالا
    کل وجودم شده بود حرص و میخواستم خرخرشو بجوعم با جدیت تمام گفتم:همین الآن میری برا من یه بستنی میخری و برمیگردی
    یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:الآن داری به من دستور میدی؟
    با عصبانیت گفتم:آره
    سرش رو تکون داد و گفت:و اگه نرم؟
    از دهنم پرید:حیثتت رو میبرم
    سریع جلوی دهنم رو گرفتم و اومدم ماست مالی کنم باز گفتم:یعنی اینقد داد میزنم که
    دست به سـ*ـینه شد و با اخم گفت:داد بزن ببینم
    -میزنما
    سامیار:بزن
    چندتا سرفه کردم و صدام رو صاف کردم و برگشتم به سمت چپم و دهنم رو باز کردم که داد بزنم هــــــــــــــای مردم که سامیار دستش رو محکم جلوی دهنم گرفت و زیر گوشم با حرص گفت:خیله خب خیله خب
    دست روی دستش گذاشتم و دستش آوردم پایین که با اخم زل زد بهم ،اشاره ای به مغازه زدم و لبخند دندون نمایی زدم به سمت مغازه رفت و دو سه دیقه بعد برگشت و بستنی رو به سمتم گرفت و گفت:بیا بابا آبرومونو بردی
    بستنی رو با ذوق گرفتم و گفتم:مرسی هرچند وظیفت بود
    پوفی کشید و سری از تاسف تکون داد لیسی با لـ*ـذت به بستنی زدم چه خوب بود گاهی سامیار هم فراموش میکرد من خدمتکارشم و خودمونی باهاش حرف میزدم اینقد خوب بود که دلم میخواست یه چند وقتی آلزایمر میگرفت...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با صدای گریه رها از خواب بیدار شدم و با تعجب به اینور اونورم خیره شدم یعنی اینقد خوابیده بودم که شب شده بود؟اتاق تاریک تاریک بود از جام بلند شدم و برق رو روشن کردم جای رها رو عوض کردم و بغلش کردم و از اتاق بیرون زدم ،پدربزرگ و مادربزرگ سامیار با فخری نشسته بودن توی پذیرایی ؛فخری با دیدن من لبخندی زد و گفت:بیار ببینم نوه ی خوشگلمو
    همینجور که رها رو به سمتش میبردم پرسیدم:بقیه کجان خانم؟
    فخری:بقیه رفتن لب ساحل بغیر از فاطمه که اونم توی آشپزخونه،برو پیششون تا یه ساعت دیگه واسه شام برگردید
    سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم و دم دست ترین لباسی که پیدا کردم و پوشیدم از در حیاط بیرون زدم و به سمت ساحل رفتم آتیش روشن کرده بودن و یه تعداد دختر و پسر دیگه دور آتیش نشسته بودن نزدیکشون شدم که دیدم یکی پسرا که گیتار دستش داشت واسه هادی توضیح میداد که ویلاشون دقیقا کنار ویلای ماست ،گندم از همه منو زودتر دید و لبخندی زد و گفت:آهو چه به موقع اومدی
    اشاره ای به پسر گیتار به دست کرد و گفت:میخواد برامون بخونه
    همه سراشون برگشت سمت من و پسر گیتار به دست روبه گندم گفت:معرفی نمیکنین؟
    رفتم مابین گندم و سلینا نشستم که گندم گفت:آهو یکی از دوستای ما هستن
    زیر گوش سلینا گفتم:اینا کین دیگه؟
    یه پسر دیگه توی اون جمع انگار که حرف منو شنیده بود اشاره ای به پسر گیتار به دست کرد و گفت:مازیار میخواست آهنگ بخونه لب ساحل ما حس کردیم اکیپ شما با حاله گفتیم بیاییم با اکیپیتون یکی بشیم شما از آهنگ فیض ببرید و ماهم از آتیش توپی که درست کردین و گرم هم بشیم
    سری تکون دادم که اون پسر که فهمیده بودم اسمش مازیار گفت:بخونم؟
    همه شروع به دست زدن کردن و موافقت کردن هوا سرد بود و آتیش که گرم میکرد خیلی حس خوبی میداد مازیار گیتارش رو تنظیم کرد و شروع کرد:
    نگاهت راه دنیامو عوض کرد
    شدی امید این آدم دلسرد
    حال دنیای من چه دیدنی شد
    وقتی که تو شدی دنیای این مرد
    حالا قصه ی وابستگی ما
    شده ورد زبونه همه دنیا
    شدم غرق یه احساس عجیبی
    یه حسی مثل غرق شدن تو رویا
    با تو دردام پنهونه دنیام بی تو زندونه
    با تو میشه عاشق شد وقتی میگی دیونه
    سنگینی نگاهی رو حس کردم و هرچی میخواستم بیخیال بشم ولی نمیشد ؛چشم از آتیش گرفتم و سربرگردوندم و نگاهم با نگاه سامیار برخورد کرد...
    تو دریای نگاهت من عاشق
    همه هستی دنیامو میبینم
    یه عمری غرق این دریا میمونم
    تا که قحطی احساسو نبینم
    چه حالی داره این روزای قلبم
    یه آرامش محضی تو هوامه
    چقد خوبه بشم زندونی تو
    حالا که عاشقی تنها گنامه
    سوزش اشک رو توی چشمام حس کردم و قطره اشکی اومد که بریزه ولی با سر انگشت گرفتمش ،بیشتر به چشماش خیره شدم برق خاصی توشون دو دو میزد دلم داشت زیر و رو میشد و هر چی فحش بلد بودم بار این حسای مضخرف و بچگانه کردم؛بچگانه بود؟هنوز داشت نگاهم میکرد و تحملم به سر رسیده بود چشم ازش گرفتم و دوباره به آتیش روبه روم زل زدم...
    دنیام بی تو زندونه
    با تو میشه عاشق شد
    وقتی میگی دیونه(اویس غفاری)
    یه خورده دیگه با گیتار آهنگ زد و تموم شد همه براش دست زدن و اون هم پاشد و دوبار تعظیم کرد چندتا قطره آب روی صورتم چکید و هادی گفت:به به بارونم داره خودی نشون میده
    صورتم رو به سمت آسمون گرفتم و از ته دل از خدا خواستم تکلیفمو با این حس و حالم مشخص کنه بارون کم کم شدت گرفت و همه ازجاشون بلند شدن خودم رو کنترل کردم وتمام سعیمو کردم به سامیار نگاه نکنم و تقریبا موفق شدم همگی به ویلا برگشتیم و بعد از خوردن شام همه یکی یکی به اتاقاشون رفتن فاطمه رو فرستادم بخوابه چون با اوضاعی که من داشتم مطمئن بودم الآن خوابم نمیبره دستکشا رو دستم کردم و اسکاژ رو پر از مایه کردم و شروع به کف مالی ظرفا کردم تند تند ظرفا رو میشستم که صدای پایی رو شنیدم سریع برگشتم سمت صدا که دیدم در یخچال باز و دوتا پای مردونه از زیر در یخچال معلومه ولی سرش نیست ناخودآگاه هین بلندی کشیدم که سر سامیار با چشمای گشاد بالا اومد دستم رو روی قلبم گذاشتم و چندتا نفس عمیق کشیدم که گفت:چی شد؟
    -هیچی آقا سرتون رو ندیدم ترسیدم
    سامیار:خم شده بودم
    سری تکون دادم و دوباره مشغول ظرف شستن شدم صداش رو شنیدم که زمزمه وار و آروم با خودش میخوند:با تو دردام پنهونه دنیام بی تو زندونه با تو میشه عاشق شد
    برگشتم سمتش و نگاهش کردم که به دریخچال تکیه داده بود و همینجور که به من زل زده بود آرومتر از قبل خوند:وقتی میگی دیوونه
    لیوان آبی که دستش بود و یه تکون داد و گفت:آهنگش قشنگ بود نه؟
    قلبم به شدت خودشو به قفسه سـ*ـینه ام میکوبید صدام رو صاف کردم و گفتم:آره بدک نبود
    سری تکون داد و بقیه آب توی لیوان رو سرکشید و از آشپزخونه بیرون رفت ،پاهام ضعف کرده بودن حاضر بودم قسم بخورم سامیار هم یه چیش میشد ،ظرفا رو بیخیال شدم و روی صندلی نشستم دست و پاهام یخ زده بود و واقعا این روزا حال درست و حسابی نداشتم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    به ساعت گوشیم نگاه کردم که ساعت 12شب رو نشون میداد امروز 15فروردین بود و دقیقا یه هفته بود که از شمال برگشته بودیم گندم و هادی هم دیگه از شمال به بعد ندیده بودم تازگیا هم کمتر سوتی میدادم و سرم بیشتر به کار خودم بود و کمتر سر به هوایی میکردم چون اصلا حس مضخرف گفتن و عقب افتاده بازی نبود مهناز وارد آشپزخونه شد و روی صندلی نشست و دستی به زانوش کشید و گفت:آهو دخترم برو واسه آقا قهوه ببر زانوم درد میکنه بقیه هم رفتن بخوابن
    -توی سالن یا اتاق؟
    مهناز:نه تازه رفته توی اتاقش ببر اتاقش
    سری تکون دادم و فنجون قهوه رو با یه لیوان آب توی سینی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون زدم از پله ها بالا رفتم و پشت در وایسادم و در زدم و وارد اتاق شدم روی تختش نشسته بود و دستش به سرش بود چندتا سرفه کردم که اظهار وجود کنم سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد که اشاره ای به قهوه کردم و گفتم:براتون قهوه آوردم آقا
    سری تکون داد و گفت:بیا بزارش روی میز
    قهوه و آب رو روی میز گذاشتم و سینی رو برعکس توی دستم گرفتم و گفتم:با من کاری ندارین
    چند لحظه خیره شد توی چشمام و گفت:چرا کار دارم
    با چشمای گشاد نگاهش کردم که قهوه رو برداشت و شروع به خوردن کرد مثل همیشه شیک و آروم میخورد ولی اینبار دیگه خدایی لاکپشتی میخورد و طبیعی نبود بابا یه قهوه است دیگه تندی هورت بکش بالا تموم میشه میره ،بعد از دقایقی طولانی که یه قطره از قهوه اش میخورد و یه نگاه به من میکرد و یه نگاه به زمین از جاش بلند شد و چندسانتی متری من روبه روم وایساد و سینی که توی دستم بود و بالا آورد و فنجون رو گذاشت روش ؛نگاهش از فنجون خیلی آروم آروم روی صورتم کشیده شد ،قلبم باز شروع به تند تند زدن کرد و دستام میلرزید توی چشماش اضطراب رو میدیدم ولی توی حرکاتش نه؛انگار میخواست یه حرفی بهم بزنه ولی نمیتونست ،نکنه میخواست اخراجم کنه؟یا پنج تن اخراجم کنه کجا رو دارم برم؟آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفت:میشه من برم
    سیگاری از جیبش بیرون آورد و همینطور که سرش پایین بود و سیگارو نگاه میکرد گفت:باید باهات حرف بزنم
    منتظر نگاهش کردم که سرش رو آورد بالا و کل اجزای صورتم رو آنالیز کرد دستی داخل موهاش کشید و گفت:باید یه چیزی رو بهت بگم
    مضطرب گفتم:آقا میخوایید اخراجم کنید؟
    زیر لب چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم سیگارش رو با فندک روشن کرد و رفت کنار پنجره وایساد و پشتش رو کرد به من ؛پک محکمی به سیگارش زد و گفت:چند وقته اینجا کار میکنی؟
    -پنج ماه آقا
    سامیار:اگه میخواستم بیرونت کنم توی این پنج ماه میکردم
    پنجره رو باز کرد و نفسی گرفت و یه چند دقیقه چیزی نگفت خسته شده بودم خو حرفت رو بگو برم دیگه اه کم استرس داشتم لعنتی ؛پوست لبم رو کندم و گفتم:آقا چیزی شده؟
    همینجور که پشتش به من بود گفت:ازت خوشم اومده
    صدام رو صاف کردم و گفتم:ممنون آقا
    برگشت سمتم و با اخم گفت:همین؟
    لبخندی زدم و گفتم:دستتون درد نکنه
    دیدم هنوز داره همینجور نگام میکنه که باز گفتم:مرسی
    بازم همینجور نگام میکرد که گفتم:کمه آقا؟
    جلوتر اومد و روبه روم وایساد و گفت:منظور منو فهمیدی؟
    ریز خندیدم و گفتم:آقا اونقدم خنگ نیسم شما گفتین یعنی کارکردن منو دوست دارین دیگه منم تشکر کردم بازم مرسی
    سرش رو کلافه به چپ و راست تکون داد و گفت:همین خنگ بازیات کار دست آدم میده
    گیج نگاهش کردم که باز گفت:منظور من از اینکه از تو خوشم میاد یه چیز دیگه بود نه کار کردنت
    چند دیقه طول کشید که مخم از هنگی دراومد و شروع به هضم کردن حرفاش کرد این الآن چی گفت؟منظورش یعنی چی بود؟با چشمای گشاد نگاهش کردم و با صدایی لرزون گفتم:شما از من...
    سرش رو تکون داد و گفت:خوشم میاد
    -یعنی عاشقمین؟
    اخماش رو غلیظ تر کرد و گفت:من نگفتم عاشق فقط گفتم خوشم میاد یه خوش اومدن خیلی ساده اس گفتم اگه دوست داشته باشی باهم بیشتر آشنا بشیم اگه هم بگی نه همه چیز همینجا تموم میشه
    این الآن داشت به من پیشنهاد دوستی میداد؟خواب بودم یا بیدار؟سینی رو سفت نگه داشتم که نیوفته چون خودم داشتم رسما غش میکردم ،لبم رو گاز گرفتم و گفتم:اگه بگم نه همه چیز اینجا تموم میشه؟
    با اخم سرش رو به علامت مثبت تکون داد مثلا میخواست بگه مهم نبود من بگمم نه ؛حالا که تو اینقد غرور داری باشه خودت خواستی ،هرچی غرور و جسارت بود سعی کردم توی صورتم بریزم لبخند حرص دربیاری زدم و محکم گفتم:نه
    ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد و انگشت اشاره اش رو به طرفم گرفت و گفت:تو
    مکثی کرد و با شصتش به خودش اشاره کرد و گفت:به من میگی نه؟
    با همون لبخند گفتم:اوهوم
    پوزخندش پررنگتر شد و با حرص سرش رو تکون داد و با چشم و ابرو به در اشاره زد و گفت:میتونی بری
    عه وا فقط همین؟پس چرا التماسم رو نکرد؟یعنی با یه نه من مرغ از قفس پرید؟خو بپره مگه مهمه ؛یعنی خودم رو گول بزنم که مهم نبود؟یا گول بزنم که ذوق نکردم؟خاکبرسر و روت آهو که همیشه گند میزنی ؛عه عه ببین چه راحت گفت برو ،نمیدونستی این آدم اینقد مغرور و بی شعوره یعنی...جوری حرصم گرفته بود که میخواستم دست کنم ته حلقش خفه اش کنم از اتاق بیرون زدم و ناامیدتر از همیشه به طبقه ی پایین رفتم به درک که گفت برو حالا مثلا از دوستیت با شهرام چی نسیبت شد که بخواد از این بشه سامیار مثل شهرام بود؟خدایی قابل قیاس نبود شهرام وقتی راجب چیزی بهش نه میگفتی اینقد اصرار میکرد که خدا میدونه ولی سامیار ؛هیچوقت نباید این اجازه رو به خودم میدادم که سامیارو با اون حیوون کثیف یکی کنم یا حتی یک درصد از ذهنم خطور بدم و باهم مقایسشون کنم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    رها روی پام گذاشته بودم و مثل چی تکون میدادم بلکم بخوابه ولی اونم مثل چی زل زل نگام میکرد عصبی نگاهش کردم و گفتم:رها میخوابی یا بکوبمت دیوار
    خندید و پاهاشو رو گرفت بالا و بویی خیلی بدی اومد ،بیا اینم برا ما باد در میکنه و به ریشمون هر هر میخنده ،دماغم رو گرفتم و گفتم:مگه تو بغیر از شیر چی میخوری اینقد بو میده بادات
    تندتر تکونش دادم بلکم گیج بشه بخوابه ولی در برابر خوابیدن مقاومت میکرد پوفی کردم و گرفتمش بغـ*ـل و گفتم:مثل بابات لجبازی نه؟
    بازم خندید که ذوق کردم بـ..وسـ..ـه محکمی از روی لپش کردم و گفتم:جیـ*ـگر کی بودی تو
    -میدونی بابات از من خوشش اومده؟
    -
    دستی روی موهاش کشیدم و گفتم:میگه بیا با هم دوست بشیم
    شصتش رو از دهنش درآوردم و گفتم:ببینم من اگه یه زمانی بشم مثلا زن بابات توام همون کاری رو که من با پریسا کردم با من میکنی؟
    ریز ریز خندیدم و گفتم:حتما الان با خودت میگی چه اعتماد بنفسی داره این، راستم میگی من کجا و بابات کجا فقط یه پیشنهاد بود هرچند گند زدم بهش ولی اگه باهاش دوست میشدم بالاخره ته تهش چی میشد؟ته تهش وابسته تر میشدم و باباتم ولم میکرد به امون خدا شایدم میشد که وابسته نشم میشد نه؟
    پووفی کشیدم و به رها که داشت چشماش یواش یواش بسته میشد زل زدم ،واقعا میشد که وابسته همچین مردی نشد؟یا حتی عاشق؟کار سختی بود اینقد سخت که بعضی اوقات حس میکردم یه حسایی توی دلم قد یه نخود جوونه زده و نمیتونم جلوی رشدش رو بگیرم یه حسایی که گاهی خودم رو به خاطرشون به فحش میکشیدم و هیچکس جلو دارم نبود رها کم کم سنگین شد و روی بالش خوابوندمش و بالش رو تکون دادم ؛در اتاق زده شد که آروم از تخت پایین اومدم و به سمت در رفتم و بازش کردم سامیار توی چارچوب در وایساده بود منتظر نگاهش کردم که کنارم زد و وارد اتاق شد و گفت:رها خوابیده؟
    -آره
    سامیار:کی؟
    -همین الآن
    سری تکون داد که گفتم:اگه میخوایید پیش رها باشید من برم بیرون
    با اخم گفت:نه بیا اینجا کارت دارم
    توی دلم از خوشحالی یه جوری شد ،یعنی به جان خودم اگه اینبار پیشنهاد کنه محاله دیگه ردش کنم لبخندم رو جمع و جور کردم و به سمتش رفتم دست کرد جیب کتش و یه بسته پول درآورد و گرفت سمتم ؛همینجور که به بسته ی پول خیره بودم گفتم:این چیه؟
    -پول
    مسخره گفتم:مرسی که گفتی من فکر کردم برگه آچاره
    اخماش رو غلیظ کرد و گفت:بگیر
    -واسه چی؟
    سامیار:واسه چی نداره حقوقته
    -من قرار بود مجانی برات کار کنم یادت نیست
    سامیار:از این به بعد دیگه قرار نیست
    -چرا؟
    کلافه بهم نزدیکتر شد و دستم رو گرفت و پول رو گذاشت توی دستم منم زیاد مقاومت نکردم چون چند ماه بود رنگ لباس نو و مانتو و کفش نو رو ندیده بودم ،سریع دستم رو ول کرد و با همون اخماش گفت:هرماه میای از خودم حقوقت رو میگیری
    -بله چشم حتما یادم میمونه با من امری ندارین
    همینجور بر و بر نگام میکرد که دستام شل شد و پولا از دستم افتاد ؛خاکبرسر شل مغزت آهو که اینقد سریع وا میدی ،خوبه حالا نگات کرد اینقد سوتی میدی ،خوب قشنگ نگاه میکنه آدم دلش میرفت دست خودم نبود سریع خم شدم و پولا رو برداشتم و خواستم برگردم و برم که مچ دستم رو گرفت و برگردوندم طرف خودش ؛دوباره پولا از دستم افتاد چند دقیقه ای همینجور بهم خیره بودیم که بعد از چند دیقه سکوت رو شکست و با صدای خش داری گفت:چرا گفتی نه؟
    توی چشماش زل زدم و سکوت کردم چی میگفتم میگفتم چون میخواستم یکم با غرورت بازی کنم چون میخواستم مثل همه ی دخترا ناز کنم و نازم رو بکشن چی میگفتم؟اینا رو میگفتم بهم نمیگفت عقده ای ؛سرم رو پایین انداختم که دست گذاشت زیر چونمو سرم آورد بالا بی مقدمه گفتم:ما بهم نمیخوریم
    نفساش تند شده بود و اخماش غلیظتر ؛دستم رو ول کرد و با کلافگی دستی روی صورتش کشید و گفت:ببین این روزا حالم خوش نیست فقط همینو میدونم این حال بهم ریختم رو فقط تو میتونی خوب کنی
    پوزخندی زدم و گفتم:پس تو همراه نمیخوای اسباب بازی می...
    حرفم رو قطع کرد و با حرص گفت:آهـــــــــوووو
    جان آهو...چقد قشنگ میگفت آهو ؛چقد خوب بود اولین بار اسمم رو از دهنش میشنیدم ذوقم رو پنهون کردم و با طلبکاری گفتم:این تو نبودی چند ماه پیش زنم زنم میکردی و میگفتی عاشق هانیه بودم و من هانیه رو خیلی دوست داشتم و هانیه برگرده از همه چیز میگذرم پس چی شد حالا چرا از من میخوای باهات وارد یه رابـ ـطه بشم
    با عصبانیت و حرص خیلی بهم نزدیک شد و خم شد و زیر گوشم گفت:من احمق اگه تو رو راه نمیدادم توی این خونه اگه قبول نمیکردم اینجا کار کنی، یکی یکی حرکاتت به این دل صاب مرده ام نمی نشست هرشب هرشب فکر نمیکردم هانیه فوت شده و دیگه زنده نمیشه اگه توی لعنتی روهیچوقت نمیدیدم
    مکثی کرد و ادامه داد:من هنوزم که هنوزه سرحرفم هستم و هانیه رو فراموش نکردم ولی اگه تو اینجا نبودی ترجیح میدادم به زندگی سگ مصبه قبلم ادامه میدادم
    هه هانیه رو فراموش نکرده بود و من خرو میخواست ؛لابد میخواست از تنهایی دربیارمش وگرنه هانیه یه طرف بود و بقیه یه طرف ؛منم صدام رو یه خورده بردم بالا و عصبی گفتم:هم خر و میخوای هم خرما رو؟
    چپ چپ نگام کرد که ترسیدم و گفتم:یعنی من اون خرام
    با اخم دست به سـ*ـینه شدم و گفتم:نه آقا جان نمیشه
    بازوم رو گرفت و عصبی تکون محکمی بهم داد و گفت:تو حق نداری به من بگی نه به سامیار ارجمند حق نداری بگی نه
    با انگشت زد روی پیشونیم و گفت:اینو توی اون مخت فرو کن تو حق نداری به من بگی نه حق نداری وقتی خودت داری واسه این رابـ ـطه بال بال میزنی بگی نه
    اینقد عصبی بود که گفتم الان که منو خودشو باهم منفجر کنه ،با چشمای ترسیده و گشاد بهش زل زدم یعنی تاحالا هیچکس بهش نگفته بود نه که اینجوری عصبی شده بود دستم رو آروم روی دستی که بازوم رو سفت گرفته بود قرار دادم و تند تند و با چشمای گشاد گفتم:باشه باشه هرچی تو بخوای فقط آروم باش
    نفساش آرومتر شد ولی هنوز همونطور عصبی بهم خیره بود دستاش شل شد و بازوهام رو ول کرد به چشماش خیره شدم و یاد حرفای گندم افتادم ،گندم عاشقش بود برای من درد و دل کرده بود روا بود اینجور بهش نارو بزنم پس دل خودم چی؟اون حسایی که تازه جوونه زده بود چی؟سامیار عصبی روبه روم چی؟بی هوا دستم رو بردم سمت یقه ی پیرهنش و مرتبش کردم و لبخندی زدم ؛لبخندی که مثل آب روی آتیش بود و به یکباره تمام عصبانیتش رو فروکش کرد نمیگم عاشق سـ*ـینه چاکش بودم ولی خب منم آدم بودم به خودم که نمیتونستم دروغ بگم به دلم بدجور نشسته بود دستام رو از یقه اش جدا کرد و توی دستای بزرگ و مردونش گرفت با شصتش پشت دستم رو نوازش کرد و همینطور که بهم خیره بود با اخم و جدیت تمام گفت:میخوام از اینجا به بعد رو با تو شروع کنم
    قلبم تند تند میزد و میخواست قفسه سـ*ـینه ام رو بشکافه و بیاد بیرون ؛هیچوقت به خواب نمیدیدم سامیار بخواد همچین حرفایی رو بهم بزنه خوابی که رویا نشده به واقعیت تبدیل شد حس قنج رفتن دل که شاید هیچوقت روبه روی یک مرد تجربه نکرده بودم الآن که بودم و نگاه میکردم به چشماش الآن که بودم و خاص نگاهم میکرد الآن که بودم و اسمم رو به زبونش میاورد دیگه فکرای نبود بعدش و ول کردنش برام مهم نبود فقط الآن مهم بود که هستم و هست الآن مهم بود که دستام رو سفت گرفته بود و حس قدرت میکردم الان مهم بود که مهم شده بودم ،برای اون برای خودم ؛با صدای فروزان که داشت بلند اسمم رو صدا میزد سریع دستم رو از توی دستاش بیرون آوردم و با دو رفتم روی تخت کنار رها نشستم فروزان طبق حدسیاتم بدون در زدن درو باز کرد و با دیدن سامیار وسط اتاق دهنش باز موند و با تعجب گفت:آقا
    قبل از اینکه سامیار حرف بزنه تند تند توضیح دادم:آقا اومده بودن رها رو ببینن تا الان داشتن باهاش بازی میکردن که الان رها جان خوابش برد
    همون لحظه رها چشماش رو کم کم باز کرد و زل زد به من ؛تف به این شانس بیاد توی چشمای رها یه هرکی دروغ میگه جای اون سگه ی خاصی رو میدیدم لبخندی زدم و گفتم:عه نمیدونم چرا باز بیدار شد
    فروزان خندید و گفت:بچس دیگه آهو جان رها رو خوابوندی زود بیا پایین که کلی کار داریم
    سامیار دستش رو داخل جیب شلوارش کرد و گفت:آهو دیگه فقط وظیفه ی رها رو داره و فقط پرستاری رها رو میکنه این رو برو به بقیه هم بگو
    فروزان با چشمای گشاد یه نگاه به سامیار کرد و یه نگاه به من چشم گشاد مثل خودش ؛سامیار از جلوی ما چشم گشادا از اتاق بیرون زد فروزان رو به من با تعجب گفت:چـــــرا؟
    چراش رو میدونستم ولی خب نمیشد همیشه دهنت رو باز گذاشت شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم لابد میخواد بچش خوب بزرگ بشه و یکسر بهش رسیدگی بشه
    و خدا و من و سامیار میدونستیم که اینجور نیست فروزان هم متعجب از اتاق بیرون زد که کم کم لبخند روی لبام نقش بست و نفس آسوده ای کشیدم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    رها رو بغـ*ـل کردم و رفتم جلوی آیینه ؛نگاهی به ریخت و قیافه ام انداختم ،خدایی پول با ریخت و قیافه آدما چکار میکرد پولی که از سامیار گرفته بودم و نصف بیشترش رو خرج کرده بودم و از لباس بیرون و خونه و لوازم آرایش و هرچی که فکرشو کنید خریده بودم و این نشان از این میداد که پول که داشته باشی عقده هات تازه خودی نشون میدن ،شالم رو مرتب کردم و رژمو باز تمدید کردم و از اتاق بیرون زدم و به طبقه ی پایین رفتم شهناز از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن من چشماش رو ریز کرد و نزدیک شد و گفت:شیک و پیک کردی آهو خانم کجا بسلامتی؟
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:بیرون
    اشاره ای به لباسای نوم کرد و گفت:یادم نمیاد فاطمه و فروزان از این مانتوهای نو داشته باشن که بهت بدن
    نگاهی به لباسام کردم و گفتم:نه خودم خریدم
    شهناز:با کدوم پول؟
    -آقا بهم حقوق داد رفتم لباس خریدم
    شهناز پوزخندی زد و گفت:آقا جدیدا هوای شما رو خیلی دارن نه دیگه میزاره دست به سیاه و سفید بزنی،حقوقم که بهت میده
    بهم بدجور بر خورد یه جور باهام حرف میزد انگار داشت با یه دختر همه کارها حرف میزد چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:من رفتم نیازی هم نمیبینم برای شما توضیح بدم
    اخماش رو کرد داخل هم و گفت:خودت هرجا میخوای بری برو ولی حق نداری رها رو بی اجازه ببری
    رها رو سفت تر چسبوندم به خودم و نزدیکش شدم و با حرص گفتم:رها رو من جاشو خشک میکنم من شب بیداری میکشم براش من مسئول لباس عوض کردن و نکردنشم من باید بخوابونمش پدر منو درآورده بعد حالا تو به من میگی چکار کن چکار نکن
    خواست دهن باز کنه و حرفی بزنه که گوشیم زنگ خورد و اسم سامیار نمایان شد تماس رو قطع کردم و کفشام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم ؛حالا همه واسه من شدن بپا همه واسه من دم درآوردن با حرص در حیاط رو بهم کوبیدم و بچه بغـ*ـل با دو به سرکوچه رفتم که ماشین سامیارو دیدم سعی کردم همه چیزو فراموش کنم و آروم باشم در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم و آروم سلام دادم و سرم رو پایین انداختم سنگینی نگاهش رو حس کردم و سرم رو بالا آوردم که دیدم زل زده بهم ؛با دندون پوست لبم رو کندمو گفتم:چیزی شده؟
    به خودش اومد و ماشین رو حرکت داد و همینجور که به روبه روش زل زده بود گفت:خوب شدی
    لبخندی روی لبم نقش بست و به بیرون خیره شدم چند دقیقه ای بینمون سکوت بود که توی ترافیک گیر کردیم ماشین رو نگه داشت و برگشت سمتم و گفت:ساکتی
    نگاهش کردم و قلبم شروع به تند تند زدن کرد و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:چی بگم
    شونه ای بالا انداخت و گفت:هرچی میخوای بگو چون اینجوری ساکتی حس میکنم لال شدی آخه هیچوقت ساکت نیستی
    کف دوتا دستامو بهم چسبوندم و گفتم:مرسی که اینقد حرفای عاشقونه توی اولین قرار میزنی
    کنار لبش رو خاروند و گفت:اونم به وقتش
    سری تکون دادم و گفتم:آها ببخشین یادم نبود شما فقط از من خوشتون میاد
    به روبه رو زل زدم و تکرار کردم:فقط
    دوباره برگشتم و بهش خیره شدم و گفتم:وقتش لابد زمانی که عاشقم بشی که فکر نکنم هیچوقت بشی
    ماشینها یه خورده جلوتر رفتن و سامیار هم یکم ماشین رو به جلو روند و دستی به سر رها کشید و گفت:خدا رو چه دیدی شاید شدیم
    دوباره قلبم قاطی کرد و توی حلقومم میزد ؛یه ایشاالله محکمی توی دلم گفتم که خودم تعجب کردم بحث رو عوض کردم و گفتم:حالا کجا میبریمون
    سامیار:شما امر کنید ما اطاعت میکنیم
    هر حرفی میزد من چند دقیقه هنگ حرفش بودم و سکوت میکردم چجور اینقد خوب دل میبرد؟بهش نمیومد اینقد بلد باشه ،نگاهم کرد که باز دلم یه جوری شد تا حالا اینقد دقت نکرده بودم چقد قشنگ نگاه میکنه دستی جلوی صورتم تکون داد که به خودم و اومدم و گیج و منگ گفتم:هــــااا؟
    لباش به خنده باز شده بود ولی زود جمع و جورش کرد خداروشکر زود جمعش کرد وگرنه خندهاشم قشنگ بود باز من محوش میشدم و تا میرسیدیم خونه کشته شده بودم سعی کردم به خودم بیام واسه همین صدام رو صاف کردم و گفتم:بریم قلیون بکشیم
    اخماش به آنی داخل هم رفت و گفت:یعنی چی؟
    -این حرف دقیقا مثل این میمونه که بپرسن اسمت چیه توضیح دهید
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    سری تکون داد و گفت:اینطوریه؟
    -اوهوم
    سامیار:نمیشه
    با اعتراض گفتم: عه عه خودت الآن گفتی من امر کنم تو اطاعت فرمایی
    سرش رو به علامت نه بالا برد و گفت:حالا من یه چی گفتم چه معنی میده یه دختر هفده هجده یه شلنگ بندازه دهنشو قل قل قل کنه
    به حالت قهر برگشتم سمت پنجره و اخمام رو توی هم کردم و چیزی نگفتم با جدیت صدام کرد:آهو
    جوابشو ندادم که باز صدا کرد:آهو مگه با تو حرف نمیزنم
    مکثی کرد و دست انداخت زیر چونمو سرم رو برگردوند طرف خودش و گفت:الآن واسه چی قهر میکنی؟
    با اخم گفتم:قلیون
    پوفی کشید و کلافه گفت:باشه فقط کم میکشی سر درد نگیری
    ذوق زده گفتم:جدی میبریم؟
    سری تکون داد و ماشین رو حرکت داد‌ بالاخره بعد از چند دقیقه از ترافیک لعنتی خلاص شدیم و سامیارهم سرعتش رو بیشتر کرد وارد سفره خونه شدیم و روی یکی از تختا نشستیم سفارش قلیون و چایی دادیم که چند دقیقه بعد برامون آوردن ،رفتم نزدیک سامیار و کنارش نشستم رها رو دادم بغلشو و شلنگ قلیون رو برداشتم و داخل دهنم کردم و شروع کردم به کشیدن ؛آخ که صدای قل قلش بد به دل میشست لبخندی زدم و روبه سامیار گفتم:یه رفیق داشتم اسمش سایه بود
    منتظر نگام کرد که گفتم:خیلی بچه مثبت بود بچم، یه روز به زور بردمش سفره خونه اونروز خیلی خوش گذشت،ناکس دیگه یاد گرفته بود هرهفته گیر میداد بریم سفره خونه
    بدون حرف فقط بهم نگاه میکرد شلنگ قلیون رو گرفتم طرفشو گفتم:تو نمیکشی؟
    سامیار:نه توام زیاد نکش خوب نیست
    بیخیال سری تکون دادم و دوباره شلنگ رو داخل دهنم کردم دود شو حلقه ای میدادم بیرون و غش غش میخندیدم که سامیار با لبخند سری از تاسف برام تکون میداد شلنگ رو بردم نزدیک لبشو و گفتم:حالا یه بار بکش خیلی خوبه بخدا
    ملتمس نگاهش کردم و گفتم:بکش جان آهو
    همینجور نگاهم میکرد که دستم رو زدم روی لپمو گفتم:این تن بمیره
    سرش رو آورد نزدیک گوشمو گفت:دیوونه ای دیوونه
    شلنگ رو از دستم گرفت و شروع به کشیدن کرد و اونم دودش رو با حلقه های بزرگتر از من میداد بیرون ؛با ذوق و تعجب به حلقه ها خیره بودم و گفتم:بابا ایول یه جور گفتی نمیکشم فکر کردم تو عمرت لب بهش نزدی
    انگشتمو کردم داخل یکی از حلقه ها و با لحن صمد(بازیگر)گفتم:هیشکی مثه مو نمیتونه انگشت کنه
    یه جور خاصی نگاهم کرد که دوباره لال مونی گرفتم ؛لعنتی همه چیزش جذاب بود ،صورتش نگاهش لبخندش حرکاتش همه چیزش ،آخ که داشتم بد دل میباختم سرم رو کج کردم روی شونه امو گفتم:سامیار
    منتظر نگام کرد که گفتم:اشکال نداره که بگم سامیار؟
    سامیار:معلومه که نه
    لبخندی زدم و گفتم:اولین باری که منو دیدی فکر میکردی من و تو به اینجا برسیم
    استکان چاییشو برداشت و یه قلپ خورد و گفت:حتی یه درصد
    اخمام رو کردم داخل هم و گفتم:مگه من چم بود؟
    خونسرد دوباره چاییشو خورد و گفت:زبون دراز و پروو و رو اعصاب برو و ...
    حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم:وایس وایس پیاده شو باهم بریم
    همینجور که با چشمای گشاد زل زده بودم بهش گفتم:پس از چه چیز من خوشت اومد تو؟
    انگشتاش رو به ترتیب آورد بالا و گفت:زبون دراز و پروو و رو اعصاب بروییتو و...
    دوباره پریدم وسط حرفشو گفتم:دارم میگم از چیه من خوشت اومده تو باز اون قبلیا رو میگی
    سامیار:خب منم اینایی که خوشم اومده رو دارم میگم
    لبخندی زدم و زل زدم توی چشماشو گفتم:میدونی من از چی تو خوشم اومده؟
    سامیار:هوم
    یه ور سیبیلشو گرفتم و گفتم:سیبیلات هیچوقت نزنشون
    لبخند کمرنگی زد و دست گذاشت روی چشمشو گفت:چشم
    چند دقیقه دیگه اونجا نشستیم و بعد رفتیم رستوران شام خوردیم و برگشتیم خونه ؛سامیار سر کوچه نگه داشت و گفت:من یه رب بعد میام
    لبخندی زدم و گفتم:بخاطر امشب مرسی خوش گذشت
    سری تکون داد و گفت:به منم
    از ماشین پیاده شدم و رهای غرق در خواب رو سفت بغـ*ـل گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم ،سرم رو به سمت آسمون گرفتم و ستاره ها رو نگاه کردم حالم با سامیار خوب بود و وقتی پیشش بودم همه ی بدی های دنیا رو فراموش میکردم حسایی که کنار سامیار داشتم و حتی یکبار کنار شهرام نداشتم اینقد حسای قشنگ و دلنشینی بود که دلم نمیخواست با فکر کارای شهرام و حماقت خودم حتی یه لحظه گند زده بشه بهشون ؛زنگ در رو فشار دادم و بعد از چند دقیقه باز شد حیاط رو طی کردم و در ورودی رو باز کردم و داخل خونه شدم و همون لحظه فخری داشت از پله ها بالا میرفت با صدای در برگشت سمتم و پله های بالا رفته رو پایین اومد و گفت:کجا بودی تا الآن؟
    -سلام خانم خوب هستید؟
    سری تکون داد و یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:بهت میگم کجا بودی تا الآن؟
    اشاره ای به ساعت مچیش کرد و گفت:ساعت 9و نیم شبه
    صدام رو صاف کردم و گفتم:بیرون بودم خانم
    فخری اخمی کرد و گفت:میدونم بیرون بودی میگم کجا بودی؟
    لبخند زورکی زدم و گفتم:خانم رها رو بـرده بودم پارک
    صداش رو یکم برد بالاتر و گفت:تا این موقع شب؟با اجازه کی؟
    خواستم دهن باز کنم و حرفی بزنم که صدایی از پشت سرم گفت:با اجازه من مامان
    برگشتم سمت عقب و با تعجب به سامیار زل زدم ولی اون نگاهش روی مادرش بود مگه نگفت یه رب دیگه میام هنوز که یه رب نشده فخری با عصبانیت نزدیک شد و روبه من گفت:یه کلمه نباید به من بگی
    سامیار:گفتم که به من زنگ زد گفت، منم اجازه دادم
    فخری:بحث من اجازه گرفتن یا نگرفتن این دختره نیست من دارم میگم نصف جون شدم باید یه کلمه به من میگفت یا نه
    سامیار بیخیال از کنار مادرش رد شد و همینجور که از پله ها بالا میرفت گفت:نصف جون شده بودی یه زنگ میزدی
    فخری با چشمای گشاد به من زل زد و خواست دهن باز کنه و حرفی بزنه که مهناز از آشپزخونه بیرون اومد و منو که دید گفت:آهو بیا آشپزخونه غذا بخور
    -خوردم سیرم
    فخری که ناراحتی از صداش فریاد میزد روبه مهناز گفت:سامیار الان اومد شامش رو ببر براش بالا
    یهو از دهنم پرید:اونم سیره
    با چشمای گشاد محکم جوری زدم توی دهنم که میخواستم با خودم گیس و گیس کشی کنم حس میکردم یکی دیگه اینجوری زدم اینقد درد داشت ؛فخری چشماش رو ریز کرد و گفت:تو از کجا میدونی
    یا حضرت علی ابن مجتبی یا امام رضای کاظم حالا چی جوابشو میدم یکم من و من کردم و گفتم:یعنی چیزه
    منتظر و مشکوک نگاهم کرد که گفتم:آخه من تاکسی سرکوچه نگه داشت آقا رو توی ماشینش دیدم داشت پیتزا لپ میزد و هی به اینور اونورش نگاه میکرد کسی نیاد ببینش گمونم نمیخواست پیتزا رو بیاره خونه و میخواست خودش تنها بخوره
    ای خاک برسرت آهو فکر کردی سامیار هم مثل خودت نخورده که بخواد قایم کنه تنها خودش بخوره فخری چپ چپ نگاهم کرد و دوباره گفتم:به ارواح عمم نمیدونم سیرن یا نه همینجوری از دهنم پرید
    فخری کلافه سری تکون داد و از پله ها بالا رفت خمیازه کشون منم از پله ها بالا رفتم و به اتاق رفتم، رها رو روی تخت خوابوندم و لباسام رو عوض کردم و خودمم بغلش خوابیدم صدای اس ام اس گوشیم بلند شد اسم سامیار نمایان شد و با هول پیام رو باز کردم:خوبی؟
    تند تند نوشتم:مرسی تو خوبی؟
    چند دقیقه بعد اس اومد:منظورم اینه مامانم دیگه بهت گیر نداد؟
    یکی زدم روی پیشونیم و آه از نهادم بلند شد ؛ای خدا من چقد خنگم آخه چرا من ،نفسی گرفتم و نوشتم:نه ولی باز سوتی دادم نزدیک بود همه چیز لو بره
    سامیار:اونو خو همیشه میدی شب بخیر
    بیا اینم دیگه میدونه من بدون سوتی نمیتونم زندگی کنم ،نا خودآگاه براش نوشتم:شب بخیر عزیزم
    تند تند عزیزم رو پاک کردم و خواستم ارسال کنم ولی باز پشیمون شدم دوباره عزیزم رو اضافه کردم و با لبخند و استرس ارسال کردم ،نفسی گرفتم و به سقف خیره شدم که یه مدت طول کشید ولی جواب نداد ؛خواستم چشمام رو ببندم که صدای اس بلند شد...تندی گوشی رو گرفتم دستم و پیام رو بازکردم که نوشته بود:عزیزتم؟
    لبم رو با استرس گاز گرفتم و نوشتم:باید باشی دیگه
    سامیار:پس شب خواب عزیزات رو ببینی انشاالله
    لبخندی زدم و دیگه جوابی ندادم با حس خیلی خوبی رفتم زیر ملحفه و چشمام رو بستم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    ***
    یواشکی وارد آشپزخونه شدم و به اینور و اونورم نگاهی انداختم وقتی مطمئن شدم کسی نیست و همه رفتن بخوابن به سمت قابلمه های غذا رفتم سینی برداشتم و برنج و خورشت و ترشی و سبزی و آب رو داخلش گذاشتم و خیلی آروم از آشپزخونه بیرون زدم و از پله ها بالا رفتم ،مثل این دزدا چراغ قوه گوشیمو اینور اونور انداختم و وقتی دیدم باز کسی نیست سینی رو روی زمین جلوی در اتاقش گذاشتم ،چندتا تق در زدم ولی جوابی نشنیدم ؛در رو باز کردم و سینی رو برداشتم و وارد اتاق شدم چراغ خوابش روشن بود و همه چیز توی اتاق معلوم بود روی تخت دراز کشیده بود و دستش روی پیشونیش بود درو با پا بستم که چشماش رو باز کرد و دستش رو از روی پیشونیش برداشت روی تخت نشست و چشماش رو خاروند که لبخندی زدم و با اعتماد بنفس گفتم:خواب نیستی واقعیته حوریت اومده
    سامیار:خواب نبودم
    من نمیدونم از چی این بشر خوشم اومده بود خداوکیلی ؛عوض اینکه چهارتا سیلی جانانه نثار خودش کنه و به من بگه پنج شیش تا نیشگون ازم بگیر که ببینم خوابم یا بیدار بدتر ضایعم میکرد پنچر شده بهش خیره شدم که اشاره ای به سینی کرد و گفت:این چیه؟
    با لبخند رفتم به سمتش و اشاره ای به پاهای دراز شدش کردمو گفتم:لنگاتو جمع کن تا بگم
    طبق فرمایشم لنگاشو جمع کرد و روبه روش با سینی نشستم و گفتم:سرشب شام نخوردی گفتم ضعف کردی تا الآن، خلاصه تا الان کشیک میدادم که همه برن بخوابن شامتو بیارم برات
    دستش رو آورد جلو و موهای جلوی سرم رو بهم ریخت و گفت:دلبری کردن بهت میاد ولی سیرم خانمی
    اخمام رو داخل هم کردم و گفتم:سیری که سیری مگه مهمه که سیری مهم اینه که من مثه سگ خوابم میومد ولی بیدار موندم تو گشنه نمونی حالا میگی سیری بیخود که سیری
    مثل این زبون نفهما قاشق رو برداشتم و خورشت ریختم روی برنج و قاشق رو پر کردم و گرفتم جلوی دهنشو گفتم:دهنتو وا میکنی یا تار تار سبیلاتو بکنم
    سری تکون داد و بی حرف دهنش رو باز کرد که گفتم:آباریکلا مرد گنده
    لبخند خسته و ناراحتی زد که توی دلم یه جوری شد ؛سعی کردم به روی خودم نیارم قاشق بعدی رو پر کردم و گذاشتم داخل دهنم و با دهن پر گفتم:خدایی my friend به این خوبی تا حالا توی عمرت داشتی
    کلمی از توی پیاله ترشی برداشت و داخل دهنم گذاشت و گفت:my friend؟
    تند تند قاشق پر میکردم و داخل دهنم میذاشتم سری تکون دادم و گفتم:اره من دیگه
    گیج و منگ گفت:آره
    مغزم به آنی سوت کشید و قاشق رو کوبیدم توی سینی و با عصبانیت گفتم:با اجازه کی؟
    یهو به خودش اومد و گفت:نه عمرا نداشتم
    لبخند کم کم روی لبام نقش بست و دوباره قاشق رو برداشتم و شروع به خوردن کردم ؛با دهن پر گفتم:تا حالا چندتا داشتی؟
    سامیار:بغیر از تو هیچکس
    -وجدانا؟
    سری تکون داد و گفت:تو اولی و آخریشی
    با ذوق و دهن باز نگاهش میکردم و خواستم قاشقمو دوباره پر برنج کنمو بزارم دهنم که دیدم قاشق با بشقاب خالی داره والیبال بازی میکنه ،چرا اینقد زود تموم شد؟لیوان رو پر آب کردم و گرفتم به سمت سامیارو گفتم:بیا آب بخور غذا نمونه گلوت
    سری از تاسف تکون داد و گفت:تو بخور معده ات خالی نمونه
    -راست میگی
    یه لیوان آب رو یه نفس سر کشیدم ،سینی رو روی زمین گذاشتم و رفتم کنارش نشستم و سرم رو تکیه دادم به بالا تخت و گفتم:تو که شام نخوردی و سارینا گفت که اعصابت بهم ریخته بود راسیتش منم غذا از گلوم پایین نرفت
    پاکت سیگارش رو برداشت و سیگاری درآورد و گوشه لبش گذاشت و قبل از اینکه بخواد روشنش کنه سیگارو از دهنش درآوردم که برگشت و نگاهم کرد ،توی چشماش زل زدم و گفتم:چی شده سامیار
    کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:امروز بهشت زهرا بودم
    ناخودآگاه مردمک چشمم حرکت کرد به سمت قاب عکس روبه روم...هانیه و لبخندش و دلبری که از چشماش میبارید ،منم به این قشنگی لبخند میزدم؟منم به این قشنگی میتونستم دل یه مرد رو اینجوری ببرم؟یا مثلا توی عکس به این قشنگی ژست بگیرم؟من با هانیه زمین تا آسمون فرق داشتم ؛من دهنمو همیشه دو مترونیم باز میکنم و صدای قهقه هام تا اون سر دنیا میره من بخوام دلبری کنم تهش باید یه سوتی بدم حتما که از دماغ طرف دربیاد من تو عکسا باید یا همیشه خل و چل بازی دربیارم و یا ته ژستای خیلی نازم اینه دست به سـ*ـینه جلوی دوربین بشینم و لبامم بکنم داخل که مثلا خیلی بچه خوبیم ،من سر و ته بویی از لطافت و ظرافت روحی زنانه نبردم نفسی گرفتم و چشمام رو یکبار بستم و باز کردم و گفتم:عذاب وجد...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:آره
    بغض بدی توی گلوم چمباته زد ،نگاهش کردم ترس از دست دادنش اشک شد و نشست داخل چشمم ؛با صدای خفه گفتم:ولم میکنی؟
    اخم غلیظی کرد و شصتش رو کشید روی گونه هامو اشکام رو پاک کرد دست گذاشتم روی دستش که روی صورتم ثابت شد ناخودآگاه از دهنم در رفت:من دوست دارم سامیار
    کل صورتم رو از نظر گذروند و روی چشمام ثابت موند ،سرم رو به سـ*ـینه اش چسبوند و محکم گفت:من کی گفتم ولت میکنم مطمئن باش از من،تو جایگاه درستی هستی آهو
    سکوت عجیبی بینمون برقرار شد که عجیب بهش احتیاج داشتم عجیب احتیاج داشتم فکر کنم به حرفای سامیارو اطمینان کنم بهش ؛سامیار داشت جایی رو توی قلبم باز میکرد که هیچکس نمیشد بغیر از خودش اونجا باشه بـ..وسـ..ـه ای نرم و آروم روی موهام نشوند و دستم رو توی دستاش گرفت ؛چشمام رو بستم و با تمام وجودم بوی عطرش رو نفس کشیدم بغلش حس آرامشی بهم تزریق میکرد که اگه کل دنیا بغلم میکردن همچین حسی محال بود دیگه درونم به وجود بیاد ،سرم رو از سـ*ـینه اش جدا کردم و اشکام رو پاک کردم و به چشماش زل زدم و گفتم:ادکلنت خیلی خوشبوعه
    دست داخل موهام کشید و باهمون اخم خاصش گفت:دوست داریش؟
    مثل این دختر بچه ها سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که دماغم رو کشید و از روی تخت بلند شد و به سمت کشوش رفت شیشه ادکلن رو بیرون آورد و منم بلند شدم رفتم به سمتش ؛دستم رو گرفت و ادکلن رو گذاشت توی دستم و گفت:واسه ی تو
    -پس خودت؟
    سامیار:یکی دیگه میخرم
    لبخندی زدم و گفتم:مرسی
    خمیازه بلند بالایی کشیدم و گفتم:من برم بخوابم
    شیطون نگاهم کرد و گفت:بودی حالا
    چشم غره ای براش رفتم و گفتم:بی تربیت یه ذره جنبه داشته باش
    کوتاه خندید و گفت:تو منحرفی وگرنه من حرفی نزدم
    خندیدم و شب بخیر گفتم و از اتاق بیرون زدم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا