کامل شده رمان رویای من | سحربانو کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
307
امتیاز واکنش
6,410
امتیاز
541
هر چند باور نکرد ولی دیگه حرفی نزد. تا آخر آهنگ چشم تو چشم هم بودیم.
ساعت دو شب بود که همۀ مهمونا رفتن.
پدرو مادرامون iم با آرزوی خوشبختیمون رفتن که بخوابن.
از امشب این عمارت خونۀ من میشه. خدایا به امید خودت.
از پله‌ها رفتیم بالا. ماکان در اتاق رو باز کرد. وای دستِ ننه‌ام با همتا جون درد نکنه؛ ببین چه کردن! رؤیا رو دیوونه کردن.
بزرگ ترین اتاق عمارت، اتاقمون می‌شد. فکر کنم دور تا دور اتاق شمع گذاشته بودن. یه پنجرۀ قدی بزرگ انتهای اتاق بود؛ فقط حریر سفید، پردۀ اتاق بود. دیوارا یاسیِ کمرنگ با سفید بود. سرویس خوابم هم سفید سلطنتی بود. میز آرایش هم پایین تختم بود. کنارش هم یه کمد سفید بود و یه کاناپۀ بنفش تیره نزدیک تختم بود؛ انتهای اتاق سمتِ راست هم یه در بود که فکر کنم سرویس دسشویی با حموم باشه.
ماکان رفت حموم. من هم نشستم جلو میز آرایشی و شروع کردم موهام رو باز کردن. دیگه داشت گریه‌ام می‌گرفت. چه قدر سفت شده بودن.
آخیش! بالاخره همه رو باز کردم. این ماکان هم داره دوش می‌‍گیره یا خوابیده؟! رفتم در حموم رو زدم و گفتم :
_ چه خبرته؟! بیا دیگه!
یهو در باز شد و اومد بیرون. فقط حوله دور کمرش بود:
_ هین! این... این چه وضعشه؟! خجالت نمی‌کشی عـریـ*ـان اومدی بیرون؟!
اومد سمتم و من هم عقب عقب می‌رفتم. دو تا بازوهام رو گرفت و من رو کوبوند به دیوار؛ البته نه محکم. گفتم:
_ چیکار می‌کنی؟!خب می‌خوام برم حموم.
صورتش روآورد نزدیک صورتم و گفت:
_ اولاً، من هر جور بخوام می‌گردم. دوماً محرمیم. انقدر بالای سرم جیغ جیغ نکن. برو حموم.
سرم رو تکون دادم و خواستم برم داخل حموم؛ اما نمیشد. دامنم پوفش زیاد بود؛ حالا چیکار کنم؟!
ماکان اومد پشتم ایستاد و زیپ لباسم رو پایین کشید. لال شده بودم؛ انگار نمی‌تونستم نه بیارم! لباسم رو از شونم کشید پایین. حالا بالا تنم عـریـ*ـان بود و جلوش ایستاده بودم. یخ کرده بودم. ترس تو دلم اومد؛ نفسای گرمش به گردنم می‌خورد. حالم داشت عوض می‌شد.
خواستم برگردم که لباس رو کلاً کشید پایین. وای! دیگه داشتم از خجالت می‌مردم. پام رو آوردم بالا که از روی لباس رد شم که ماکان رفت عقب و گفت:
_ حالا برو!
سریع رفتم تو حموم و در رو بستم. اوف نزدیک بودا!
یه دوش حسابی گرفتم و حولم رو دورم گرفتم. ای وای لباس نیاوردم. حالا چیکار کنم؟!
بیخیال رؤیا! الان دیگه خوابه، برو. بعدش هم شوهرته دیگه!
با این حرفا خودم رو آروم کردم و در رو باز کردم؛ اومدم بیرون. ماکان روی تخت خوابیده بود. رفتم سمته کشو سریع یه پیرهن خوابِ خوشگل که زیاد باز نبود رو برداشتم و پوشیدمو یکم هم عطر زدم. بدنم رو هم لوسیون زدم. اومدم و آروم روی تخت خوابیدم.
آخیش. چشام گرم شده بود که حس کردم ماکان نزدیکم شد. آروم من رو کشوند تو بغلش. اینقدر خسته بودم که همونجور خوابم برد.
صبح شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    آخیش چه حالی داد! بلند شدم و روی تخت نشستم؛ یکم اطرافم رو نگاه کردم. وا اتاقم چرا عوض شده؟! من اینجا چیکار می‌کنم؟! اینجا کجاست؟! از روی تخت بلند شدم که چشمم به پیراهن عروسیم خورد؛ آها! تازه یادم اومد که کجام!
    پس ماکان کجاست؟ نامرد صبر نکرد که لااقل بیدار شم.
    تا آماده شدم، چند دقیقه‌ای طول کشید.
    ساعت رو نگاه کردم. جان؟! یک ظهره! ننه‌ام حق داره که بگه خرسا! ای بابا؛ خب خسته بودم دیگه!
    در اتاق رو باز کردم و رفتم پایین. همتا جون تا من رو دید، گفت:
    _ اوا! رویا دخترم؛ چرا اومدی پایین؟! می‌گفتی تا غذا برات می‌آوردن. استراحت می‌کردی؛ حالت که خوبه؟! درد نداشتی؟! ببین من هم مثل مادرتم؛ گلم، باشه؟!
    ماشاالله ولش می‌کردی تا صبح برات حرف می‌زد؛ گفتم:
    _خوبم همتا جون. فقط خیلی گشنمه.
    زد تو صورتش و گفت:
    _ باید هم ضعف کنی. بیا؛ بیا بشین تا بگم برات کاچی بیارن.
    جان؟! کاچی؟! اوق؛ من از کاچی متنفرم! گفتم:
    _ نه؛ نه! همتا جون من که خوبم؛ ققط دلم غذا می‌خواد. الان دیگه وقته ناهاره.
    یه نگاه بهم کرد و گفت:
    _ ببینم رویا دیشب چی شد؟! اتفاقی افتاد؟! ماکان که اذیتت نکرد؟!
    داشتم از خجالت می‌مردم و می‌خواستم راستش رو بگم که صدای ماکان اومد و گفت:
    _ نه مشکلی نبود!
    با اخم یه نگاه بهم انداخت. من که هنگ کرده بودم. این چی می‌گفت؟! بچه پرو! بزنم پای چشمش یه بادمجون بکارما! همین طور که بهش زل زده وتو فکر بودم، همتا جون گفت:
    _اوا! مادر چی شدی؟! خوبی؟!
    سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
    _ مرسی همتا جون! خوبم؛ اگه مشکلی بود به ماکان می‌گم .
    ماکان گفت:
    _ خب؛ رویا پاشو برو تو اتاق. نباید می‌اومدی پایین. باید می‌گفتی خدمتکارها برات غذا بیارن!
    نزدیکش شدم و گفتم:
    _ چرا آخه چرت و پرت می‌گی؟! بالا حوصلم سر می‌ره!
    گفت:
    _دوست ندارم کسی تو زندگیم دخالت کنه. برو بالا تا کس دیگه‌ای ازت سؤال نکنه!
    ای بابا اینا چه گیری دادن به من! با حرص رفتم تو اتاقم و دلم می‌خواست جیغ بزنم. من حوصلم سر می‌ره آخه!
    چند دقیقه بعد، یه خدمتکار با سینی غذا اومد تو اتاقم. آخ جونم! حمله!
    وای ترکیدم! چه قدر خوردم! حالا برم پایین؛ از اتاق اومدم بیرون. دلم برای بچه‌ها تنگ شده بود. دیدم پایین کسی نیست. به سمت اون یکی عمارت رفتم. الهی! الان دلشون برای من تنگ شده. بیچاره مامانم؛ چه قدر دیشب ناراحت بود.
    در رو باز کردم. بلند سلام دادم و رفتم طرف مبل‌ها. آخه اونجا همگی‌شون نشسته بودن و تلویزیون نگاه می‌کردن. باخنده گفتم:
    _ خوبید؟!
    می‌دونستم دل تنگم بودن. انگار یه چیزی تو این خونه کم بود.
    مامان یه نگاه بهم کرد و گفت:
    _ ایش! تازه داشتیم نفس می‌کشیدیما! باز سر و کله‌اش پیدا شد.
    سهند: دختر مگه شوهر نکردی؟! زرتی پا می‌شی می‌آی اینجا.
    سپی: وای! تازه داشتیم حال می‌کردیما!
    آنید: خجالت هم خوب چیزیه! واه واه! به جای شوهر داری اومدی اینجا؟!
    _خیلی بد هستین. مامان خانوم، من رو باش که گفتم الان ننه‌ام از غمِ دوریم داره دق می‌کنه! تازه خوشحال هم هست. بعدش خودم رو انداختم روی مبل و روم رو برگردوندم که بگم قهرم!
    مامان: چی می‌گی واسه خودت؟! تازه یاد قدیما افتادیم که یکم نفس راحت بکشیم. با بابات کلی برنامه‌ریزی کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    بلند شدم گفتم:
    باشه. پس من رفتم تا شماها راحت باشید.
    راه افتادم سمتِ در؛ ناراحت شدم، توقع نداشتم که اینجوری رفتار کنن. مامان صدام کرد:
    _ رویا خرسی!
    برگشتم و گفتم:
    _بله؟!
    اومد نزدیکم و بغلم کرد و گفت:
    _ای من قربونِ خرس گنده‌ام بشم که دلش اندازه‌ی گنجشکه و مغزش مثل جلبکه.
    نگاهش کردم و گفتم:
    ِ _ دیگه چیزی نیست که بهم بگی؟!
    جدی شد گفت:
    دیشب چطور بود؟! حالت خوبه؟ اذیت نشدی که؟
    وای خدایا؛ حالا به این چی بگم؟! خواستم بگم که اتفاقی نیفتاده ولی گفتم که ولش کن. هر چی باشه مادره. گفتم :
    آره ننه جون؛ خوبم. نه؛ اذیت نشدم!
    گفت:
    خب نبایدم بشی! والا؛ شوهر به اون باحالی! تازه باید حال هم کنی. بیچاره دامادم!
    _ عجبا! تو مادر منی یا اون؟!
    گفت:
    _ من طرفدارِ حق هستم!
    بعدش رفت و من هم رفتم خونه‌ام. آره دیگه! خونه‌ام می‌شد. رفتم اتاقم که یکم بخوابم؛ هنوز بدنم کوفته بود. در اتاق رو باز کردم، ماکان دراز کشیده بود. انگار خواب بود. من هم آروم کنارش دراز کشیدم و چشمام رو بستم که صداش اومد و گفت:
    _کجا بودی؟
    گفتم:
    _عه! بیداری؟! یه سر رفته بودم اونور که به مامان‌اینا سر بزنم.
    نیم خیز شد و به طرفم اومد که ترسیدم و گفتم:
    _ چی... چیه؟! چرا اینطوری می‌کنی؟!
    با اخم نگاهم کرد و گفت:
    _مگه نگفتم که تو اتاق باش؟! هان؟!
    گفتم:
    _ ای بابا چیزی نشد که! الکی گفتم حالم خوبه.
    با جدیت گفت:
    _دوست داری واقعی شه؟!
    گفتم:
    _چی؟!
    گفت:
    _همون حرفای الکی!
    یا خدا! چه قدر هم جدی می‌گفت؛ نگاهش کردم و گفتم:
    _بی تربیت! خوابم میاد.
    پشتم رو بهش کردم؛ قلبم داشت محکم می‌زد. احساس کردم نزدیکم شد. یهو من رو محکم کشید تو بغلش.
    گفتم:
    چیکار داری می‌کنی؟!
    گفت:
    _ هیس! بخواب؛ من هم خسته‌ام.
    دیگه اعتراض نکردم. سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت:
    _بخواب کوچولو که کارت دارم!
    _ یا خدا! چیکارم داری؟!
    گفت:
    متوجه میشی.
    با فکر خوابیدم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    بعد از یه خواب بود که اومدم بلند شم که دیدم ماکان من رو سفت گرفته تو بغلش. یکم تکون خوردم که پاش رو هم انداخت روم. ای بابا! اولش آروم موندم تا بیدار بشه اما آقامون خواب هفت پادشاه تشریف داشتن. سعی کردم دستش رو از دور کمرم باز کنم اما نمی‌شد. داشتم سعی می‌کردم که با صدای خشنی گفت:
    _ بخواب دیگه!
    با ناز صداش کردم:
    ماکانی!
    چشماش رو باز کرد که مظلوم گفتم:
    _دستت رو باز کن!
    ابرو انداخت بالا که دوباره مظلوم گفتم:
    _ آخه حوصله‌ام سر می‌ره.
    ابرو بالا انداخت و بعد روی صورتم خم شد و زمزمه کرد:
    _ میارم سر جاش!
    خواست بوسم کنه که مهتای خیر ندیده در رو باز کرد و اومد تو. هی هم می‌گفت:
    _ رویا، رویا!
    وقتی اومد تو و من و ماکان رو تو اون حالت دید، خشکش زد که با داد ماکان، سرم رو تو بغلش قایم کردم:
    _مگه اینجا در نداره که سرت رو انداختی اومدی تو؟! با توأم! برو بیرون!
    مهتا یه ببخشید گفت و رفت بیرون. با حرص نفسش می‌کشید؛ طوری که سرم رو سـ*ـینه‌اش بالا و پایین می‌شد. سرم رو بلند کردم و صداش زدم:
    _ ماکان؟
    نگامه کرد که دستم رو گذاشتم روی سـ*ـینه‌اش و گفتم:
    _ آروم باش.
    زل زده بودیم به هم و بعد از پنچ دقیقه دستش رو باز کرد و گفت:
    _ برو!
    بدون حرف بلند شدم. لباسام هم خوب بود. رفتم پایین که دیدم مهتا و سپی و آنید دورهم جمع شدن و دارن حرف می‌زنن و مهتا داره با هیجان داره حرف می‌زنه. رفتم پشتش و شنیدم که می‌گفت:
    _ داشتن هم دیگر رو بـ*ـوس می‌کردن. نمی‌دونی دوتاشون چه حسی گرفته بودن ...!
    آنید و سپی هی چشم و ابرو می‌اومدن اما این خنگ نمی‌فهمید! یه پس گردنی بهش زدم که پرید تو جاش و برگشت و با دیدنم نیشش رو باز کرد که با حرص گفتم:
    _ببند اون نیشت رو! لامصبِ کثافت؛ می‌مردی که یکم دیرتر گاو بازی در بیاری. می‌ذاشتی که من هم به یه نوایی برسم. خاک تو سر گاوت کنن!
    مهتا: ای بابا! خب هیجان داشتم می‌خواستم خبرتون کنم.
    _ حالا خبرت چی بود؟!
    مهتا دوباره با ذوق گفت:
    _ امشب می‌خوایم بریم خواستگاری سپی و آنید تا خانوادهاشون هستن. بعد هم سهنداینا میان خواستگاری من!
    خودم رو ذوق زده نشون دادم و گفتم:
    _ وای! چه قدر خوب!
    که همشون با نیش باز نگاهم کردن؛ با حرص گفتم:
    _ کثافت می‌مردی یکم این خبر لامصب رو دیرتر بدی؟! هان؟! به من چه که شما ترشیده‌ها از خطر رفتن تو دَبه‌ی ترشی نجات پیدا کردین! مهم شوهرم بود که زدی وسط حسمون؛ میمون!
    بعد هم بی‌توجه به دهن بازشون بلند شدم برم آشپزخونه که مامان و همتا جون خاله سیما (مامان سپیده وسهند) و خاله دل آرا (مامان آنید)، اونجا نشسته بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    با دیدنم نیش همشون باز شد و خاله دل آرا گفت:
    _ خوبی عزیزم؟! درد نداری؟
    خاله سیما: دیشب خوش گذشت؟
    خدایا! ببین؛ خودشون نمی‌ذارن من ساکت باشم. کنار مامان نشستم و گفتم:
    _ هی! خاله جون درد چیه؟! اینقدر خوش گذشت که امشب که همه میان خواستگاری ما نمیایم؛ برنامه داریم.
    همشون اخم کردن که گفتم:
    _ می‌خوایم واسه خوشبختی جوونا دعا کنیم؛ همین.
    خاله دل آرا: خاله جون ما هم از این دعاها برای مردم، زیاد کردیم. آخرش هم این آنید نصیبمون شد!
    هر کدوم یه راه پیچوندن رو به من یاد دادن و من هم آخرش گفتم:
    _ باید به شیطون بگم بیاد پیشتون و یه دور، دوره ببینه و آپدیت بشه.
    مامان: زهرمار بیشعور! اصلاً تو چرا اومدی پیش ما؟! می‌موندی پیش دوستات.
    گفتم: می‌دونی چیه ننه جون؟! از اون جایی که من ازدواج کردم، گفتم که جلو چشمشون نباشم؛ واسه روحیه‌شون بده.
    همتا جون: خوب کردی عزیزم!
    خاله سیما: اما پیش ما هم چیزی گیرت نمیاد. برو پیش شوهرت بهتره!
    نیشم با کلمه‌ی شوهرت باز شد که خاله دل آرا گفت:
    _ ای جان! چه ذوقی کرد! پاشو خاله، پاشو برو!
    بلند شدم و گفتم:
    _ پس من میرم!
    مامان گفت:
    _ دختره‌ی بی حیا؛ خجالت بکش! عه عه.
    _ بیخی مامان؛ شوهر خودمه؛ زشت نیست که!
    مامان: می‌بینید تو رو خدا! دنیا عوض شده؛ حالا ماها بودیم با شنیدن اسم شوهر سرخ و سفید می‌شیدیم؛ والا!
    _ مامی جون، بی بی گفته که چیکارا می‌کردین؛ اون هم تو دوران نامزدی، وسط پذیرایی بی بی مچتون رو گرفته. نذار بگم!
    مامان گفت:
    _عزیزم؛ برو پیش شوهرت، برو!
    چشمکی زدم و رفتم بیرون و دیدم بچه‌ها دارن در مورد لباسایی که می‌خوان بپوشن، حرف می‌زنن. رفتم بالا و رفتم تو اتاقمون؛ الهی! آقامون هنوز خوابه! حوله‌ام رو برداشتم و رفتم حموم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    بعد از یه دوش حسابی، حوله‌ام رو دورم پیچوندم و اومدم بیرون و دیدم که ماکان روی تخت نشسته و بهم نگاه می‌کنه؛ رفتم کنارش و گفتم:
    _ خوب خوابیدی؟!
    ماکان: آره.
    _ خوبه! راستی امشب قراره برای سپی و آنید برن خواستگاری. ما هم می‌ریم دیگه؟!
    بلند شد و رفت سمت کمد تا یه بلوز برداره و بپوشه؛ گفت:
    _ نه!
    _ عه عه! چرا؟!
    ماکان: همین که گفتم!
    لبام رو آویزون کردم که یه نگاه بهم کرد وسرش رو برگردوند؛ سری تکون دادم و رفتم سمت کمد. یه تیشرت زرشکی برداشتم با شلوار لی آبی روشن و لباسام رو که پوشیدم، برگشتم دیدم ماکان نیست. شونه‌ای بالا انداختم و موهام رو خشک کردم. یه تل زرشکی زدم و بعد یه رژ زرشکی هم زدم. جون! چه عروسکی شدم! یه چشمکی به خودم زدم و و رفتم پایین. وای! همه که پایین هستن. ماهان و مهیار با دیدنم نیششون باز شد و مهتا هی ابرو بالا می‌انداخت. اخمی براشون کردم و رفتم سمت عمو و گفتم:
    _ سلام عمو جون! خوبید؟!
    عمو: سلام عروس گلم! تو رو دیدم خوب شدم!
    آروم گفتم:
    _ اوه اوه! عموجون خوب شد که همتا جون نبودا!
    عمو چشمکی زد و گفت:
    _ من بلدم که چطوری از دلش در بیارم!
    _ قربون عموی کار بلدم، برم من!
    که بچه‌ها قیافشون رو کج کردن. کنار ماکان نشستم. الهی من قربون شوهرم برم؛ آخه تا نشستم دستش رو انداخت دور کمرم. همتا جون که اومد و ما رو دید، لبخندی زد و گفت:
    _ پاشید. غذا آماده‌اس.
    غذا در یه سکوت خسته کننده خورده شد و بعدش قرار بود چند تا خانواده‌ها با هم برن کلبه تا بیشتر باهم آشنا بشن و همون جا هم خواستگاری کنن. وقتی مهتا بهم گفت:
    _ تو هم میای دیگه؟!
    ماکان اخم کرد و همتا جون گفت:
    _ نه! کجا بیان؟!
    مهتا: چرا؟!
    همتا جون اخم کرد و گفت: تو فضولی نکن بچه!
    _ ای بابا! یه شوهر کردیم. آپالو که هوا نکردیم که این طوری می‌کنن. همگی حاضر شدن و رفتن و من موندم و آقامون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    آقامون هم که رفت تو اتاق کارش! اوف حوصله‌ام سر رفت! بلند شدم و رفتم بالا و تو اتاق کارش و گفتم:
    _ ماکان؟!
    نگاهم کرد که گفتم:
    _ من حوصله‌ام سر رفته!
    ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
    _ خب من چیکار کنم؟!
    با ناز گفتم:
    _پاشو خانومت رو ببر دریا!
    ماکان: کار دارم!
    رفتم نزدیکش و گفتم:
    _ کار واسه همیشه هست.
    رفت تو فکر که گوشیش زنگ خورد و جواب داد. نفمهیدم که چی شد؛ فقط داد زد:
    _ الان میام!
    بدون توجه به من، به سمت کتابخونه‌اش رفت و یه اسلحه برداشت و رفت. دنبالش راه افتادم ولی هر چی صداش کردم، جواب نداد!
    فقط سوار ماشینش شد و رفت.
    ***
    هی خدا! الان چهار ساعته که ماکان رفته و ازش خبری نیست. از نگرانی داشتم سکته می‌کردم.
    ***
    به ساعت نگاه کردم. یک ساعت دیگه گذشته بود و دیگه داشتم گریه می‌کردم که صدای خاموش شدن ماشین و بعدش هم ماکان به کمک مشاورش اومد. با دیدنش جیغ کشیدم و گریه کردم و رفتم سمتش و گفتم:
    _ چی شد؟! چرا زخمی شدی؟! حالت خوبه؟! چه طور اتفاق افتاد؟!
    مشاورش با آرامش گفت:
    _حالشون خوبه خانوم کوچیک! چیزی نیست یه زخم کوچیکه و فقط اربـاب باید مواظب باشن. دکتر گفت که خطری نداره.
    _ واقعاً مطمئنید؟!
    مشاور: بله!
    ماکان گفت: می‌تونی بری.
    مشاور: اربـاب تا اتاقتون همراهیتون نکنم؟!
    ماکان: نه برو!
    مشاور احترام گذاشت و رفت. ماکان رفت سمت پله‌ها و رفت بالا. با حرص به دنبالش رفتم که رفت تو اتاقمون و بلوزش رو درآورد و انداخت تو سطل آشغالی. با گریه گفتم:
    _ ماکان بگو ببینم که چی شده؟ چرا زخمی شدی؟ چرا هیچی به من نمیگی؟ نمیگی که من از نگرانی سکته کنم؟!نمی‌دونی تو این چند ساعت چی کشیدم؟! هر لحظه منتظر بودم بیای اما نیومدی! چرا هیچی نمیگی؟! هان؟! چرا جواب نمیدی؟!
    ماکان دستم رو کشید و رفتم تو بغلش. همین که سرم رو بلند کردم. ماکان سرش رو آورد پایین و داشتم نگاهش می‌کردم که لبش رو گذاشت روی لبم. وقتی نفس کم آوردیم، ازم جدا شد و گفت:
    _ بریم بخوابیم.
    فقط چشمام رو باز و بسته کردم. رفتیم سمت تخت و کمکش کردم بخوابه. خودم هم کنارش دراز کشیدم وسرم رو گذاشتم روی شونه‌ی سالمش و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    صبح که بلند شدم، ماکان نبود. از حرص جیغی کشیدم که زهرا خانوم (رئیس خدمتکارا) اومد داخل و با نگرانی پرسید:
    _ چی شده خانوم؟!
    _ اربـاب کجاست؟!
    زهرا خانوم: اربـاب صبح رفتن بیرون. راستی خانوم بزرگ زنگ زدن و گفتن تا آخر هفته کلبه‌اند.
    _ باشه زهرا خانوم؛ دستت درد نکنه.
    زهرا خانوم که رفت بیرون، از ذوق پریدم بالا. آخ جون! یه هفته با شوهرم تنهام. سریع بلند شدم و رفتم سمت کمد. سرم رو کردم داخل کمد تا دنبال یه لباس خوشگل بگردم. آخرش هم یه لباس مشکی پیدا کردم که بندی و یقه‌اش هفتی بود. از زیر سـ*ـینه تور بود. بعد دامنش هم دوباره پارچه بود و تا روی رونم بود. لباسم رو پوشیدم و یه صندل پاشنه بلند رو برداشتم و پوشیدم. رفتم سمت میز آرایشم و موهام رو از وسط فرق
    باز کردم و دورم ریختم . یه خط چشم کشیدم که چشمام رو کشیده‌تر نشون می‌داد و یه رژ قرمز هم زدم و زیور آلاتم رو انداختم. بعد بلند شدم و شیشۀ عطرم رو برداشتم و روی خودم خالی کردم. وقتی که کارم تموم شد، صدای زهرا خانوم رو شنیدم که به ماکان می‌گفت :
    _ خانوم منتظرتون هستن.
    سریع از اتاق بیرون اومدم و بالای پله‌ها منتظرش ایستادم و وقتی من رو دید، ابروهاش رو بالا انداخت. با ناز یه لبخند زدم و وقتی روبه روم ایستاد گفتم:
    _ آقایی کجا بودی؟! صبح بلند شدم دیدم نیستی؛ نگران شدم.
    ماکان: رفته بودم کار نیمه تموم رو، تموم کنم.
    _ حالا حل شد؟
    چشماش رو باز و بسته کرد. با اینکه صندل پوشیده بودم، باز هم روی پنجه‌های پام بلند شدم و گونش رو ب*و*س کردم و گفتم :
    تا تو لباسات رو عوض کنی، من میگم میز رو بچینن.
    سری تکون داد و رفت تو اتاق. رفتم پایین و به ساعت نگاه کردم و دیدم ساعت دوازدهه . به زهرا خانوم گفتم که میز رو بچینن. ماکان اومد و دوتایی باهم رفتیم سمت میز و نشستیم و تو سکوت غذا خوردیم. بعدش هم ماکان به خدمتکارا گفت تا آخر هفته جز زهرا خانوم همه مرخص‌اند. بعد خواست از پله ها بره بالا که جلوش رو گرفتم و گفتم:
    _ عه ماکانی! باز هم می‌خوای بری تو اتاق کارت! من که از تنهایی حوصله‌ام سر می‌ره.
    نگاهم کرد که دستش رو کشیدم و بردم سمت مبل و گفتم :
    _ یه دقیقه بشین اینجا!
    رفتم تو آشپزخونه و به زهرا خانوم گفتم که هیچکس نیاد تو سالن. بعد هم رفتم پیش ماکان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541

    روی مبل سه نفره‌ی روبه روی تلویزیون نشتم و تلویزیون رو روشن کردم و گفتم:
    _ بیا لااقل یه فیلم ببینیم.
    گفت:
    _ من خسته‌ام. بريم بالا!

    نگاهش شیطون بود. هه! فکر کرده الان من خجالت می‌کشم؛ گفتم:
    _ باشه؛ پاشو پس بریم. تو هم استراحت کن.
    وارد اتاق شدیم که گفت:
    _ بیا لباسم رو در بیار. بدنم کوفته‌اس.
    گفتم:
    _ باشه.
    رفتم رو به روش و کمک کردم که لباساش رو در بیاره. اوه اوه! جون؛ چه بدنی، چی ساخته آقامون! صداش اومد و گفت:
    _ پسندیدی؟!
    با عشـ*ـوه نزدیک‌تر شدم و گفتم:
    _ بله! اگه نپسندیده بودم که اینجا نبودم!
    بعدش یه لبخند ناز زدم و اومدم که برم که من رو سفت کشید تو بغلش و گفت:
    _ کجا می‌ری؟! پیشی کوچولو!
    گفتم:
    _ هیچ جا. فعلاً که جام خوبه!
    یه لبخند محو روی لبش اومد و گفت:
    _ اگه جور دیگه‌ای باشه چی؟! باز هم جات خوبه؟!
    آب دهنم رو با صدا قورت دادم و گفتم:
    _ آره! چرا که نه؟! چی بهتر از اینکه کنار شوهرم باشم.

    سرش رو آورد جلو و محو چشماش بودم که لباش نشست رو لبام و تمام وجودم گرم شد. با اینکه حتی یه بار اشاره نکرد بود که دوستم داره ولی دوست داشتم باهاش باشم.
    هرچی باشه شوهرمه دیگه!
    بعد از چند دقیقه ماچ و بـ..وسـ..ـه ولم کرد و من رو به سمت تخت برد. یا خدا! واقعا بخواد کاری کنه چی؟! اوف رؤیا خنگ نباش، خونسرد باش. شوهرته دیگه خنگول!
    با قیافه‌ی خیلی ریلکس با هم روی تخت دراز کشیدیم. من رو کشید تو بغلش و گفت :
    _ خب، جات خوبه؟!
    فقط سرتکون دادم که یکم روم نیم خیز شد و گفت:
    _ حالا؟!
    بازم سرتکون دادم و گفت:
    رؤیا این رو بدون که تا وقتی که نفس می‌کشی مالِ منی، فهمیدی؟!
    منم خر کیف شده بودم و باز هم سر تکون دادم. یه لبخند ملیح زد که چقدر بهش می‌اومد. جانم به فدات آقایی! کم کم نزدیک صورتم شد و گفت :
    _ پس حالا که خودت می‌دونی مال منی، حرفی توش نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سحربانو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    307
    امتیاز واکنش
    6,410
    امتیاز
    541
    کم کم فاصله‌مون کم شد و من از دنیای دخترگیم وارد یه شروع جدید شدم.
    وقتی که ازم یکم فاصله گرفت، گفت:
    _ خوبی؟! اذیت که نشدی؟!
    خیلی خجالت می‌کشیدم. رفتم تو بغلش و قایم شدم و فقط سرتکون دادم. دستش رو زیر چونه‌ام برد و گفت:
    _ یعنی الان گربه کوچولو خجالت کشیده؟!
    خودم هم مونده بودم که ماکان این رویِ شیطون رو کجا قایم کرده بود؟! بهش زل زدم و گفتم :
    _ نه بابا! تازش هم حال داد!
    یعنی خاک تو مخم، چی گفتم! یکم عفت کلام ندارم!
    یه نگاه مظلوم کردم و گفتم:
    _ ماکانی! الان خجالت کشیدم!
    سفت من رو تو بغلش گرفت و گفت :
    _ می‌دونی که خیلی شیرینی با این موهای فرفریت.
    خندیدم که یه بـ ــوسه رو گونه‌ام زد.
    گفتم :
    _ ماکان یه چیز بگم؟چرا از من بدت می‌اومد؟! من که کاریت نداشتم؟!
    گفت :
    _فعلاً وقتش نیست. یه روز کلاً برات تعریف می‌کنم.
    من هم دیگه اصرار نکردم. والا! دلش هم بخواد که زنش شدم! خندید گفت:
    _ بله بله.
    فهمیدم باز بلند حرفم رو زدم.
    لپم رو کشید گفت :
    _بامزه! استراحت کن.
    گفتم:
    _ باشه! پس تو هم بخواب.
    سرم رو بوسید و گفت:
    _ باشه.
    بعدگونش رو بوسیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا