- عضویت
- 2016/07/27
- ارسالی ها
- 307
- امتیاز واکنش
- 6,410
- امتیاز
- 541
هر چند باور نکرد ولی دیگه حرفی نزد. تا آخر آهنگ چشم تو چشم هم بودیم.
ساعت دو شب بود که همۀ مهمونا رفتن.
پدرو مادرامون iم با آرزوی خوشبختیمون رفتن که بخوابن.
از امشب این عمارت خونۀ من میشه. خدایا به امید خودت.
از پلهها رفتیم بالا. ماکان در اتاق رو باز کرد. وای دستِ ننهام با همتا جون درد نکنه؛ ببین چه کردن! رؤیا رو دیوونه کردن.
بزرگ ترین اتاق عمارت، اتاقمون میشد. فکر کنم دور تا دور اتاق شمع گذاشته بودن. یه پنجرۀ قدی بزرگ انتهای اتاق بود؛ فقط حریر سفید، پردۀ اتاق بود. دیوارا یاسیِ کمرنگ با سفید بود. سرویس خوابم هم سفید سلطنتی بود. میز آرایش هم پایین تختم بود. کنارش هم یه کمد سفید بود و یه کاناپۀ بنفش تیره نزدیک تختم بود؛ انتهای اتاق سمتِ راست هم یه در بود که فکر کنم سرویس دسشویی با حموم باشه.
ماکان رفت حموم. من هم نشستم جلو میز آرایشی و شروع کردم موهام رو باز کردن. دیگه داشت گریهام میگرفت. چه قدر سفت شده بودن.
آخیش! بالاخره همه رو باز کردم. این ماکان هم داره دوش میگیره یا خوابیده؟! رفتم در حموم رو زدم و گفتم :
_ چه خبرته؟! بیا دیگه!
یهو در باز شد و اومد بیرون. فقط حوله دور کمرش بود:
_ هین! این... این چه وضعشه؟! خجالت نمیکشی عـریـ*ـان اومدی بیرون؟!
اومد سمتم و من هم عقب عقب میرفتم. دو تا بازوهام رو گرفت و من رو کوبوند به دیوار؛ البته نه محکم. گفتم:
_ چیکار میکنی؟!خب میخوام برم حموم.
صورتش روآورد نزدیک صورتم و گفت:
_ اولاً، من هر جور بخوام میگردم. دوماً محرمیم. انقدر بالای سرم جیغ جیغ نکن. برو حموم.
سرم رو تکون دادم و خواستم برم داخل حموم؛ اما نمیشد. دامنم پوفش زیاد بود؛ حالا چیکار کنم؟!
ماکان اومد پشتم ایستاد و زیپ لباسم رو پایین کشید. لال شده بودم؛ انگار نمیتونستم نه بیارم! لباسم رو از شونم کشید پایین. حالا بالا تنم عـریـ*ـان بود و جلوش ایستاده بودم. یخ کرده بودم. ترس تو دلم اومد؛ نفسای گرمش به گردنم میخورد. حالم داشت عوض میشد.
خواستم برگردم که لباس رو کلاً کشید پایین. وای! دیگه داشتم از خجالت میمردم. پام رو آوردم بالا که از روی لباس رد شم که ماکان رفت عقب و گفت:
_ حالا برو!
سریع رفتم تو حموم و در رو بستم. اوف نزدیک بودا!
یه دوش حسابی گرفتم و حولم رو دورم گرفتم. ای وای لباس نیاوردم. حالا چیکار کنم؟!
بیخیال رؤیا! الان دیگه خوابه، برو. بعدش هم شوهرته دیگه!
با این حرفا خودم رو آروم کردم و در رو باز کردم؛ اومدم بیرون. ماکان روی تخت خوابیده بود. رفتم سمته کشو سریع یه پیرهن خوابِ خوشگل که زیاد باز نبود رو برداشتم و پوشیدمو یکم هم عطر زدم. بدنم رو هم لوسیون زدم. اومدم و آروم روی تخت خوابیدم.
آخیش. چشام گرم شده بود که حس کردم ماکان نزدیکم شد. آروم من رو کشوند تو بغلش. اینقدر خسته بودم که همونجور خوابم برد.
صبح شده بود.
ساعت دو شب بود که همۀ مهمونا رفتن.
پدرو مادرامون iم با آرزوی خوشبختیمون رفتن که بخوابن.
از امشب این عمارت خونۀ من میشه. خدایا به امید خودت.
از پلهها رفتیم بالا. ماکان در اتاق رو باز کرد. وای دستِ ننهام با همتا جون درد نکنه؛ ببین چه کردن! رؤیا رو دیوونه کردن.
بزرگ ترین اتاق عمارت، اتاقمون میشد. فکر کنم دور تا دور اتاق شمع گذاشته بودن. یه پنجرۀ قدی بزرگ انتهای اتاق بود؛ فقط حریر سفید، پردۀ اتاق بود. دیوارا یاسیِ کمرنگ با سفید بود. سرویس خوابم هم سفید سلطنتی بود. میز آرایش هم پایین تختم بود. کنارش هم یه کمد سفید بود و یه کاناپۀ بنفش تیره نزدیک تختم بود؛ انتهای اتاق سمتِ راست هم یه در بود که فکر کنم سرویس دسشویی با حموم باشه.
ماکان رفت حموم. من هم نشستم جلو میز آرایشی و شروع کردم موهام رو باز کردن. دیگه داشت گریهام میگرفت. چه قدر سفت شده بودن.
آخیش! بالاخره همه رو باز کردم. این ماکان هم داره دوش میگیره یا خوابیده؟! رفتم در حموم رو زدم و گفتم :
_ چه خبرته؟! بیا دیگه!
یهو در باز شد و اومد بیرون. فقط حوله دور کمرش بود:
_ هین! این... این چه وضعشه؟! خجالت نمیکشی عـریـ*ـان اومدی بیرون؟!
اومد سمتم و من هم عقب عقب میرفتم. دو تا بازوهام رو گرفت و من رو کوبوند به دیوار؛ البته نه محکم. گفتم:
_ چیکار میکنی؟!خب میخوام برم حموم.
صورتش روآورد نزدیک صورتم و گفت:
_ اولاً، من هر جور بخوام میگردم. دوماً محرمیم. انقدر بالای سرم جیغ جیغ نکن. برو حموم.
سرم رو تکون دادم و خواستم برم داخل حموم؛ اما نمیشد. دامنم پوفش زیاد بود؛ حالا چیکار کنم؟!
ماکان اومد پشتم ایستاد و زیپ لباسم رو پایین کشید. لال شده بودم؛ انگار نمیتونستم نه بیارم! لباسم رو از شونم کشید پایین. حالا بالا تنم عـریـ*ـان بود و جلوش ایستاده بودم. یخ کرده بودم. ترس تو دلم اومد؛ نفسای گرمش به گردنم میخورد. حالم داشت عوض میشد.
خواستم برگردم که لباس رو کلاً کشید پایین. وای! دیگه داشتم از خجالت میمردم. پام رو آوردم بالا که از روی لباس رد شم که ماکان رفت عقب و گفت:
_ حالا برو!
سریع رفتم تو حموم و در رو بستم. اوف نزدیک بودا!
یه دوش حسابی گرفتم و حولم رو دورم گرفتم. ای وای لباس نیاوردم. حالا چیکار کنم؟!
بیخیال رؤیا! الان دیگه خوابه، برو. بعدش هم شوهرته دیگه!
با این حرفا خودم رو آروم کردم و در رو باز کردم؛ اومدم بیرون. ماکان روی تخت خوابیده بود. رفتم سمته کشو سریع یه پیرهن خوابِ خوشگل که زیاد باز نبود رو برداشتم و پوشیدمو یکم هم عطر زدم. بدنم رو هم لوسیون زدم. اومدم و آروم روی تخت خوابیدم.
آخیش. چشام گرم شده بود که حس کردم ماکان نزدیکم شد. آروم من رو کشوند تو بغلش. اینقدر خسته بودم که همونجور خوابم برد.
صبح شده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: